نفس عمیقی کشیدم و گفتم: حاضرم شرط ببندم قبل از شروع جریان خوابگردی صبا ف یا شاهد یه تصادف بد بوده یا تصادف کرده . درسته؟
خانم محتشم فکری کرد و گفت: آره! بعد از جریان شمال رفتنمون شروع شد دیگه!
سپس رو به من کرد و گفت: تو شمال که بودیم صبا سوار ماشین پسر بزرگ خواهرم شد، یه دختر همسن و سال صبا داره و اونقدر سرعت می ره که نگو و نپرس . توی راه با یه درخت تصادف کرد و ماشین از بین رفت، اونا هم خونین و مالین از ماشین اومدن بیرون. بعد از اون جریان بود که خوابگردی صبا هم شروع شد.
علی زمزمه کرد: راست می گی! چون هر وقت سوار ماشین من می شد رنگش مثل گچ سفید می شد...
خانم محتشم میان حرفش آمد و گفت: بعد هم دو سه شب خوابگردی داشت! حالا از کجا فهمیدی؟ خودش بهت گفت؟
سرس به نشانه نفی تکان دادم و گفتم: نه...! و ماجرای آن شب را برایشان تعریف کردم.
سکوت سنگینی بر اتاق حکمفرما بود، علی سکوت را شکست و گفت: فردا با پوریا در مورد همه این مسائل صحبت می کنم ببینم برای کی وقت می ده!
بلند شدم و گفتم: ببخشید خانم محتشم، اگه تا فردا صبر می کردم بهتون بگم خفه می شدم!
خانم محتشم خندید و گفت: خوب کاری کردی!
خم شدم و گونه اش را بوسیدم و بعد شب بخیری گفتم و اتاق را ترک کردم . وارد آشپزخانه شدم تا لیوانی آب بنوشم که اکرم بی توجه به من از آشپزخانه خارج شد. آب را خوردم و از آشپزخانه که خارج شدم با علی رو برو در آمدیم، نگاهش سرد بود اما برق نفرت غریبی که در اتاق دیده بودم دیگر در چشمانش نبود . رو به من گفت: از اینکه نظر مامان رو بر گردوندی مرسی!
به زور توانستم بگویم : خواهش می کنم!شب به خیر!
به سرعت از پله ها بالا دویدم . شاید اگر در موقعیت دیگری بود و کس دیگری این کارها را می کرد به او می خندیدم ، اما واقعاَ از او می ترسیدم.
در اتاق را از پشت قفل کردم و نفس راحتی کشیدم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)