صفحه 2 از 10 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 92

موضوع: راحیل

  1. #11
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    اطاعت پدر جان.
    و همه به صدای بلند خندیدند.
    رامین به کنار باغچه آمد و در فکر فرو رفت. سمیرا پونه را بطور کامل معرفی کرده بود و نیاز به سوال نبود. با خود گفت(( پونه براستی دوست داشتنی و با وقار است.)) خوشحال شد که دوباره او را می بیند. تصمیم گرفت از فرصتی که دارد استفاده کند و در طول اقامتش پونه را بهتر بشناسد. احساس عجیبی داشت که برایش بیگانه بود. او بیست و شش سال داشت و تا به حال رابطه با هیچ دختری غیر از راحیل را تجربه نکرده بود و حالا مایل بود با پونه از نزدیک آشنا شود.
    در افکار خود غرق بود که صدای زنگ او را به خود آورد. بی اختیار به طرف در دوید و با هیجان در را گشود. خانم جهانگیری با یک دسته گل پشت در بود. در حین سلام و احوالپرسی رامین به دنبال پونه گشت اما هرچه بیشتر گشت کمتر یافت. پگاه را در آغوش کشید و به طرف بالکن رفت. صدای راحیل میخکوبش کرد که با صدای بلند پرسید:
    پونه کجاست؟
    دلش می خواست به خاطر این سوال صورت خواهر را غرق بوسه کند. زیاد منتظر جواب نشد. آقای جهانگیری با لحن مخصوصی گفت:
    الان با یک سورپریز میاد.
    راحیل که قانع نشده بود با دلخوری به داخل ساختمان رفت و تصمیم گرفت حساب این دوست بدقول را برسد.
    سمیرا سینی چای را که گرداند به طرف رامین رفت که کنار تخت نشسته بود و با لبخن گفت:
    بفرمائید.
    رامین تشکر کرد و یک استکان چای برداشت. سمیرا آرام پرسید:
    منتظری؟
    ناباورانه نگاهی به سمیرا کرد . از نگاه بی ریا و پر محبت او احساس آرامش کرد لبخندی زد و گفت:
    دعا کنید زیاد منتظر نمانم.
    با شنیدن صدای زنگ راحیل با عجله به طرف در دوید. می خواست حسابش را با پونه تسویه کند. از نظر او غیبت تا آن موقع شب هیچ دلیل قابل قبولی نمی توانست داشته باشد.
    در را که باز کرد با عصبانیت گفت:
    حالا وقت اومدنه پونه خانم؟ می گفتی گوسفندی چیزی برایت بکشیم بی معرفت.
    مشغول سخنرانی بود که چشمش به مرد جوانی افتاد که با چشمانی گرد شده از حیرت او را می نگریست. با بیچارگی معذرت خوایت و خود را کنار کشید و پرسید:
    ببخشید شما؟
    صدای بسیار گیرا و خوش آهنگ او را شنید:
    نیما هستم. نیما جهانگیری و فکر می کنم در تاخیر پونه من ا زهمه بیشتر مقصرم چون پونه ثبر کرد تا من آماده شوم. به هر حال متاسفم.
    راحیل خودش را نمی بخشید. نیما وارد شد و پونه پشت سرش به داخل خانه سرک کشید. راحیل چنان نگاهش کرد که مجبور به عذرخواهی شد و با عجله گفت:
    راحیل! برادرم نیما.
    نیما به طرف راحیل برگشت و لبخندی زد و گفت:
    خوشوقتم.
    راحیل با شرمندگی دوباره معذرت خواست و هر دو را به طرف بالکن هدایت کرد. مراسم معارفه که تمام شد آقای جهانگیری گفت:
    نیما ساعت هفت شب آمد. ما خبر نداشتیم. از فرودگاه زنگ زد و امیر آقا زحمت کشید و او را به خانه آورد.
    جو بسیار صمیمانه ای بود. نادر و رامین و نیما گرم صحبت بودند و خانمها در آشپزخانه مشغول فراهم کردن وسایل شام. امیر آقا و آقای نفیسی شطرنج بازی می کردند و آقای جهانگیری با پریسا و پگاه مشغول قدم زدن بود. سفره که پهن شد سمیرا و خانم جهانگیری مشغول کشیدن غذا شدند. در حین کار سمیرا رو به او کرد و گفت:
    پوران! حق با تو بود. من در مورد بچه ها زود قضاوت کردم. آنها بسیار با محبتند.
    و پوران با مهربانی خندید.
    بعد از شام فرصت داشتند تا از اوقات خود لذت ببرند. سمیرا و خانم جهانگیری با لیوان چای کنار باغچه نشستند. پروین و امیر آقا به کتابخانه رفتند. رامین و پگاه کنار تاب سرگرم بودند و پونه و راحیل کنار حوض مشغول جمع آوری میوه هایی بودند که برای خنک شدند به آب سپرده شده بودند. نادر هم از نیما دعوت کرد تا کمی در حیاط قدم بزنند. هردو شانه به شانه حیاط را گشتند تا به رامین رسیدند. نیما تقریبا هم قد رامین بود و نادر چند سانتی از آنها بلندتر.
    نیما با خنده به رامین گفت:
    خسته نباشی.
    پریسا با پرخاش گفت:
    مرا اصلا سوار تاب نمی کند.

  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #12
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    نادر پگاه را پیاده کرد و پریسا را روی تاب نشاند و گفت:
    رامین حواست کجاست؟ این قدر بچه را تاب داده ای که به گریه افتاده.
    رامین خندید و همراه آنها شد. او خوب می دانست که اصلا حواسش به تاب نبوده است. در تمام لحظاتی که پونه به همراه راحیل تلاش می کرد میوه ها را دانه دانه از آب جمع کند چشم رامین به او بود. صورت جذاب و رفتار با وقار پونه به دلش می نشست.
    پونه هم در افکار متضاد خود غرق بود.موقع احوالپرسی رامین با لبخند از او گله کرده بود که چرا دیر آمده است و در طول شام و بعد از آن نگاه های موشکافانه رامین را هر لحظه احساس می کرد در این افکار بود که آخرین سیبی که از آب گرفت از دستش افتاد. رامین که تازه لب حوض رسیده بود سیب را برداشت و گاز محکمی به آن زد و گفت:
    این هم قسمت من بود.
    نیما و نادر با خنده هر کدام یک میوه از داخل سبد که دست راحیل بود برداشتند و کنار حوض نشستند. راحیل از پونه پرسید:
    حواست کجاست؟ می دانی چند بار صدات کردم.
    نیما که صدای گفتگوی آنها را شنیده بود به جا پونه گفت:
    زیبایی حیاط و باغچه مسحورش کرده. این گلکاریها واقعا انسان را مبهوت می کند.
    راحیل سرش را بلند کرد و لبخند مهربانی به روی نیما پاشید و آرام تشکر کرد. به نظرش آمد نگاه نیما چقدر عجیب است. با صدای سمیرا به خود آمد و با سبد میوه به طرف تراس رفت. در طول بقیه مهمانی به نگاه نیما فک رکرد اما چیزی سر در نیاورد. هربار هم به صورت او نگاه کرد چیزی ندید با خود گفت(( کم کم دارم خیال پرداز می شوم.))
    نیما هم به راحیل فکر می کرد. لبخند معصومانه راحیل و نگاه صاف و بی غلو غش او دختری با شور و نشاط جوانی را برایش تداعی می کرد که هیج غمی در دنیا ندارد. دختر شلوغ و پر سر و صدایی که نازپرورده پدر و مادر است. از نظر او سمیرا راحیل را بیش از اندازه لوس می کرد. تصمیم گرفت او را بهتر بشناسد و بداند چرا خانواده اش این قدر اصرار داشتند که با وجودی که از راه رسیده بود برای آشنایی با این خانواده و بخصوص راحیل حتما در میهمانی شرکت کند. ارتباط صمیمانه پونه و راحیل سوال بزرگی در ذهن نیما بوجود آورده بود. پونه آرام و این دختر شلوع چگونه با هم ارتباط برقرار کرده بودند؟ البته از نظر او آنها خانواده بسیار محترمی بودند اما این دلایل برایش کافی نبودند.
    آرام به طرف راحیل رفت و پگاه را که بغل او بود صدا زد:
    پگاه جان! بیا بغل دایی.
    پگاه بغض کرد و راحیل را محکم بغل کرد. پروین خندید و گفت:
    نیما جان! بچه تقصیر ندارد. تو را درست نمی شناسد.
    نیما با تعجب گفت:
    اما او راحت بغل رامین می رود در حالی که اور ا هم درست نمی شناسد.
    آقای نفیسی خندید و گفت:
    همه بچه ها رامین را دوست دارند. او هم عاشق بچه هاست.
    راحیل پگاه را به نیما سپرد و با صدای بلند اضافه کرد:
    رامین قرار است بعد از بازگشت یک مهد کودک باز کند.
    رامین با عصبانیت یک سیب به طرف راحیل انداخت و همگی خندیدند. در یک لحظه در میان خنده چشم راحیل به نیما افتاد که همراه بقیه می خندید. به نظرش رسید نگاه عجیب نیما دوباره تکرار شد. به طرف او برگشت و از نگاه او لرزید. این بار اشتباه نکرده بود. این نگاه برایش تازگی داشت.
    بعد از این شوخی خانم جهانگیری برای همه چای ریخت. سمیرا لیوان چای را که سر کشید چشمش به رامین افتادکه در خود فرو رفته بود. آرام به کنارش رفت و پرسید:
    چرا کسلی؟ جایت را با من عوض می کنی؟
    رامین گفت:
    ایتجا بهتر است. درست روبرویش نشسته ام.
    بعد در گوش سمیرا آرام گفت:
    پونه نامزد دارد؟
    سمیرا با کنجکاوی نگاهی به پونه انداخت و گفت:
    من که چیزی نشنیده ام. چطور چنین فکری کردی؟
    رامین به دست چپ خود اشاره کرد. سمیرا دوباره نگاهی به پونه کرد و با خنده گفت:
    حلقه پوران است. ظرفها را که می شست آن را به پونه داد.
    خیال رامین راحت شد و نفسی راحت کشید و لیوان چای را ناگهان سر کشید. اما از داغی بیش از حد آن اشکش در آمد. بقدری خوشحال بود که به روی خودش نیاورد. موقع خداحافظی امیر آقا در حالی که پگاه را در آغوش داشت برای پنجشنبه شام از همه قول گرفت و اضافه کرد:
    احتمالا تا آن موقع نتایج کنکور را هم اعلام کرده اند. نیما با راحیل خداحافظی کرد و گفت:
    البته تازه امروز شنبه است.
    و نگاهی به صورت نگران راحیل کرد و گفت:
    نگران نباشید. از مادر شنیده ام که خوب درس خوانده اید. راستی پنجشنبه دیر نکنید چون بهانه ای هم ندارید.
    راحیل سرخ شد و گفت:
    من یک معذرت خواهی به شما بدهکارم.
    و چنان قیافه مظلومانه ای به خود گرفت که نیما به خنده افتاد.
    آن شب هر کسی با افکار خودش خوابید. آقای نفیسی شاد از آرامش خانواده سمیرا خوشحال از پذیرفته شدن، نادر درفکر گذراندن تعطیلات، راحیل در فکر دانشگاه و رامین با شادی مضاعف به خاطر برخورد با پونه.
    رامین با وجود اینکه بندرت با او همکلام شده بود در این چند ساعت شیفته رفتار او شده بود. به یاد سمیرا افتاد و صحبت او رامین را به حیرت واداشت. خوشحال بود که او در بین آنهاست. یاد مادر اشک به چشمش آورد. اگر او بود. پنجشنبه حتما به دیدارش می رفت. سعی کرد این موضوع را فرامشو کند و کم کم به خواب رفت.
    آن شب دو نفر دیگر هم خوابشان نمی برد. پونه با احساس جدیدی کلنجار می رفت که برایش ناشناخته بود. این احساس به سرعت در تمام وجودش منتشر می شد. نیما هم بی خواب بود. از خودش تعجب می کرد. او که گوشه خلوتش را با کسی تقسیم نمی کرد و حاضر نبود وقتش را صرف میهمانیها کند، اکنون منتظر پنجشنبه بود. خانواده نفیسی بدجوری به دلش نشسته بودند اما او هم کم کم خسته شد و خواب این خواهر و برادر را به شهر طلایی روهایشان برد.

  4. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #13
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    راحیل به چشمانش اطمینان نداشت. روزنامه را سه بار ورق زده بودو هر بار اسم خودش و پونه را دیده بود اما هنوز باور نمی کرد. هر دو در رشته مهندسی شیمی پذیرفته شده بودند. راحیل در تهران و پونه در اصفهان و این برایشان مفهوم جدایی را داشت. سرش را بلند کرد و به سمیرا نگریست که از صبح زود برای گرفتن روزنامه در صف ایستاده بود. چشمانش پر از اشک شد. سمیرا آهسته به او نزدیک شد و گفت:
    راحیل چرا کسلی؟ برای تو پونه این فرصت خوبی است که خوب درس بخوانید. دوستی ها هرچه کهنه تر باشند با ارزش ترند. این جدایی موقت بسیار کوتاه است.
    صدای زنگ در صحبت سمیرا را قطع کرد. پونه اشک ریزان پشت در بود. هر دو آن شب تا ساعتها در پارک قدم زدند و با هم پیمان بستند هر روز برای هم نامه بنویسند و هرگز از حال هم بی خبر نمانند. سرانجام خسته و کوفته از هم خداحافظی کردند.
    فردا برای اعضای دو خانواده روز پر کاری بود. از صبح زود سمکیرا و پوران به خانه پروین رفته بودند تا برای میهمانی شب به او کمک کنند. پروین از قبل می خواست به افتخار نیما این میهمانی را برگزار کند. اما حالا با جشن قبولی پونه و راحیل مصادف شده بود. هرکس ماموریتی داشت. نیما برای تهیه شیرینی رفت. آقای جهانگیری با وجود دلخوری پوران به دانشگاه رفته بود. آقای نفیسی را مامور خریدن میوه کرده بودند امیر آقا و نادر پذیرایی را تزئین کردند و رامین به همراه سمیرا برای تهیه گل به گل فروشی رفت. پروین و خانم جهانگیری هم مشغول آشپزی شدند. پونه و راحیل تمام روز خودشان را در اتاقشان زندانی کرده بودند و از اینکه دیگران اینقدر خوشحالند عصبانی بودند.
    نزدیک غروب بود که کارها تقریبا تمام شد و آقای جهانگیری خسته از راه رسید. خبر بسیار خوشحال کننده ای داشت که ترجیح داد بعد از شان اعلام کند. راحیل گوشی تلفن را با بی میلی گذاشت. در مقابل اصرار پروین نتوانست مقاومت کند. به سراغ کمد لباس رفت و بلوز و شلواری نارنجی را انتخاب کرد و پوشید. دستی به موهایش کشید و به حیاط رفت دسته ای گل از باغچه چید و از خانه خارج شد. در کوچه به پونه برخورد. هردو با دیدن صورت غم گرفته دیگری لبخند کمرنگی زدند. به در خانه پروین که رسیدند، حالشان کمی بهتر شده بود.
    پونه زنگ را به صدا در آورد اما کسی جواب نداد. خسته کنار در روی سکو نشست و رو به راحیل گفت:
    اصلا حوصله ندارم. همه از قبولی خوشحال می شوند اما من ناراحتم.
    راحیل دستش را به طرف زنگ برد و خنندید و گفت:
    من امروز به این نتیجه رسیده ام که غصه خوردن بی فایده است. تصمیم گرفته ام با یک جابجایی بیام اصفهان. وقتی که رفتی برایم آگهی جابجایی بزن.
    پونه با لبخند کمرنگی گفت:
    پدرت موافقت می کند؟
    راحیل گفت:
    البته اگر من بخواهم حتما موافقت می کند.
    و دوباره زنگ را فشرد و رو به پونه پرسید:
    مگر ما دعوت نیستیم؟
    پونه که از پیشنهاد آخر راحیل بسیار خوشحال شده بود با خنده برخاست و محکم به در کوفت و گفت:
    شاید برق قطع باشد.
    در همین اثنا صدای پا از داخل توجهشان را جلب کرد. کسی با عجله پائین آمد. راحیل گفت:
    بالاخره یکی در را باز کرد.
    پاک عصبانی شده بود. در همین لحظه در باز شد. نیما نفس زنان پشت در بود. پونه با سلام بلند بالایی وارد شد و راحیل چپ چپ نگاهش کرد وگفت:
    شما ظاهرا همیشه تاخیر دارید.
    نیما با لبخند زیرکانه ای جواب داد:
    دسته گل را برای عذر خواهی رفتار آن شب تان برای من آورده اید؟ اما از بدشانسی با هم بی حساب شدیم. تا حالا یک به یک. دسته گلتان روی دستتان ماند.
    راحیل همان طور که با عجله از پله ها بالا می رفت لحظه ای برگشت و گفت:
    واقعا که! دسته گل را برای پروین چیده ام.
    در همین حین نگاهش در نگاه نیما گره خورد. او دستها را زیر بغل زده بود و از پاگرد پله ها نگاهش می کرد. دل راحیل لرزید و احساس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت. نمی دانست چه کند. دست و پایش را حسابی گم کرده بود. برای رهایی از این وضعیت به دنبال پونه دوید و هردو بعد از طی کردن چهار طبقه نفس گیر وارد خانه پروین شدند. همه جا تاریک بود و پر از سکوت. هردو گیج و منگ دم در ورودی آپارتمان متوقف شدند.

  6. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #14
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    نیما با عجله دنبالشان آمد. از تغییر روحیه آنها تعجب کرده بود. پونه شب تا صبح گریه کرده بود و طبق گفته سمیرا راحیل هم صبح با پشمان پف کرده سر میز صبحانه حاضر شده و بزور چند لقمه خورده بود و حالا هردو سرحال و خندان بودند. او هیچ وقت سر از کار دخترها در نیاورده بود. به در آپارتمان که رسید طبق قرار قبلی کلید برق را زد و همه جا غرق نور شد. شیری و دسته گل و هدایای روی میز خبر از میهمانی می داد. همه به طرفشان آمدند غیر از افراد خانواده. پدر و مادر امیر آقا هم آن شب میهمان آنها بودند و با مهربانی به دخترها تبریک گفتند. در میان خنده و شادی همه پونه اعلام کرد که او و راحیل تصمیمی گرفته اند که بعد از شام اعلام می کنند. آقای جهانگیری با لبخند مخصوصی رو به پونه گفت:
    دخترممن هم خبر مهمی دارم.
    تمام شب را نیما زیر چشمی مراقب راحیل بود و دستپاچگی او را خوب حس می کرد. در اوج شادی سمیرا کادویی را تقدیم راحیل کرد. در یک لحظه چشمان راحیل پر از اشک شد. کسی متوجه نشد. نیما شاهد این قضیه بود. اما از آن سر در نیاورد. در یک فرصت مناسب راحیل برای پونه تعریف کرد کهدرپله ها نیما به او چه گفته و در آخر اضافه کرد که برادرش مرد عجیبی است. کمی هم جدی و ساکت. پونه سر در گوشش گذاشت و گفت:
    راحیل جان! نیما مردی پر احساس است. اما به سختی می توان متوجه افکار و احساساتش شد. ظاهر او همه را به اشتباه می اندازد.
    بعد درحالی که دستی به پشت راحیل می زد و گفت:
    غیبت کافیه. شام سرد می شه بریم.
    شاید اگر گفتگوی آن شب بین آن دو اتفاق نمی افتاد راحیل هرگز توجهش به نیما جلب نمی شد و همه چیز همان جا تمام می شد.
    سر میز شام پونه با اجازه از بقیه برخاست و بعد از تشکر از زحمات همه افراد دو خانواده پیشنهاد راحیل مبنی بر انتقال به اصفهان عنوان کرد و تاکید کرد که این مساله با رضایت آقای نفیسی امکان پذیر است. آقای نفیسی با خنده در میان ناباوری بقیه موافقتش را اعلام کرد. رامین که کنار پدر نشسته بود و در سراسر سخنرانی چشم از پونه برنگرفته بود. خیلی جدی گفت:
    اصلا هر دو بیائید آلمان بهتر است.
    سمیرا نگاه عمیقی به رامین کرد و گفت:
    رامین جان! تکلیف دل ما چه می شود با این راه دور؟
    رامین آهسته پاسخ داد:
    پس من چه کنم با این دل بیچاره؟
    سمیرا هنوز پاسخی نداده بود که حرف آقای جهانگیری مثل آبی که به صورت دونده خسته ای می پاشند دل راحیل و پونه را پر از طراوت کرد. آقای جهانگیری توانسته بود با تلاش فراوان پونه را به تهران منتقل کند.
    صدای کف زدن حضار با صدای مادر و سمیرا که به گریه افتادند همراه شد و تا ساعتی اسباب خنده را فراهم کرد. چشمان راحیل به اشک نشست و باز یاد مادرش به دلش پنجه کشید. او می خواست مادر شاهد موفقیتش باشد. اشک راحیل از دیده نیما پنهان نماند اما بازهم از موضوع سر در نیاورد.
    بعد از شام راحیل و پونه با چای و شیرینی وارد شدند. آقای نفیسی بعد از برداشتن شیرینی به همه قول داد که به خاطرقبولی بچه ها عید همه در ویلای شمال میهمان او باشند و آقای جهانگیری عنوان کرد که ماشین مناسبی برایشان تهیه خواهد کرد تا راحت رفت و آمد کنند.
    رامین در تمام طول شب دنبال فرصتی بود تا با سمیرا بطور جدی در مورد پونه صحبت کند. اما هرچه سعی کرد نشد. خواست چند کلمه ای با خود پونه صحبت کند. اما هربار که سرش را بلند کرد و به او نگریست پونه بسرعت نگاهش را دزدید. آخر سر خسته شد و به اصرار پگاه به اتاق او رفت. چند دقیقه بعد سایه ای را روی دیوار مقابل دید. حتما پونه بود. با شوق بسیار برگشت و با دیدن نیما که با دو فنجان چای به سمت او می آمد وارفت.
    ساعت حدود یک بعد از نیمه شب بود که از هم جدا شدند. جمعه برای همه روز پرکاری بود. راحیل کتابهای قدیمی را به کمک نادر جابه جا کرد. سمیرا و رامین کتابخانه را که کاملا به هم ریخته بود. مرتب کردند و آقای نفیسی در رفت و آمد بود و به آنها کمک می کرد. راحیل سرگرم انجام کارها بود اما حواسش جمع نمی شد. نگران فردا بود. بریا راحیل روز اول دانشگاه و ثبت نام روز هیجان انگیزی بود. او می رفت تا دریچه تازه ای به سوی آینده باز کند. رامین هم دلمشغولی خاص خودش را داشت. او به پونه فکر می کرد و برای آینده نقشه می کشید. تصمیم گرفت با سمیرا صحبت کند و با دقت سر صحبت را باز کرد. سمیرا با خنده گفت:
    خسته شدی؟
    رامین جواب داد:
    خسته که نه، اما این قدر فکر های متفاوت در مغزم رژه می روند که حوصله کار ندارم. موافقید کمی با هم صحبت کنیم؟
    سمیرا که از این پیشنهاد غیر منتظره خوشحال شده بود. با لبخندی جواب داد:
    با کمال میل. چرا که نه؟ بخصوص که من به حل مشکلات جوانان بسیار علاقه مندم.
    رامین خندید و گفت:

    بخصوص مشکلات من. این طور نیست؟

  8. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #15
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    بعد از مکثی کوتاه ادامه داد:
    راستش وجود فردی مثل شما برای من غنیمت است. به این راحیل شلوغ که نمی توان اعتماد کرد. من فکر نمی کنم راحیل یک کلمه حرف را بتواند در دل نگه دارد. با شما راحت می توانم درد دل کنم. راستش بعد ازمامان من از همه تنها تر شدم. شاید باور نکنید اما راحیل و نادر به پدر نزدیکترند تا من. من از وقتی شما را دیدم متوجه شدم که می توانم به شما اعتماد کنم و از این که به من فرصت می دهید تا کمی درد دل کنم از شما ممنونم.
    سمیرا به طرف رامین برگشت و با دست روی شانه اش زد و گفت:
    اولا تا آنجا که من خبر دارم پدرت روی تو حساب جداگانه ای باز کرده و بیشتر از دیگران چشمش به توست. ثانیا از این که به من اعتماد کردی ممنونم. گوشهای من همیشه آماده شنیدن و دلم گنجینه اسرار تو و راحیل و نادر است.
    هردو به حیاط رسیدند. رامین روی باغچه خم شد و یک شاخه گل چید و به طرف سمیرا گرفت و آرام گفت:
    این گل برای شماست، برای خوبیهایتان، بخصوص محبت هایی که به راحیل کردید. هیچ کدام از ما فکر نمی کردیم راحیل در کنکور قبول شود و همه را مدیون زحمات شمائیم.
    سمیرا نم اشک را از چشمش پاک کرد و دستش را به طرف شاخه گل را دراز کرد. رامین با خنده گفت:
    برای شما.
    کلمات به خاطرش نمی آمدند. به مِن مِن افتاد و خیس عرق شد. سمیرا آرام ادامه داد:
    سعی می کنم برایت دوست خوبی باشم. باور کن هیچ وقت نخواستم و نمی خواهم یاد و خاطره مادرتا از خانه پاک شود. من همیشه به او احترام می گذارم. امیدوارم حرفم را باور کنید.
    هردو کنار حوض نشستند. آرامش بی سابقه ای وجود سمیرا را در بر گرفت.
    او بعد از مدتها حرفهایش را زده بود و کم کم متوجه می شد که فرزندان آقای نفیسی از تربیت صحیحی برخوردارند. رامین نگاهی به او کرد. همچنان در فکر بود. آرام گفت:
    از بحث منحرف شدیم.
    سمیرا به خود آمد و پرسید:
    خوب می گفتی.
    رامین خیلی ساده گفت:
    از پونه برای من خواستگاری کنید.
    سمیرا بلند شد و گفت:
    با سلیقه هم که هستی. از نظر من پونه دختر بسیار خوبی است.
    و به شوخی اضافه کرد:
    البته این را هم بگویم این دختر گل خواستگار فراوان دارد.
    رامین در یک لحظه نگران شد. بعد که متوجه لحن طنزآلود سمیرا شد با خنده پاسخ داد:
    می دانم که نمی گذارید پونه نصیب رقیبان شود. من روی شما حساب کرده ام.
    صحبتهایشان با صدای راحیل قطع شد که آنها را برای صرف چای دعوت می کرد. هردو با آسودگی خیال به خانه رفتند و تا عصر تمام کارها را سروسامان دادند. بعد از خوردن شام ترجیح دادند استراحت کنند. در این میان فقط رامین بود که افکار پریشانش خواب را از چشمانش ربوده بود.
    آقای نفیسی که متوجه رفتار غیر معمول رامین شده بود از سمیرا پرسید:
    برای رامین اتفاقی افتاده؟
    سمیرا خندید و گفت:
    اتفاق که نه، اما خبرهایی در راه است.
    پدر با شعف خندید و گفت:
    برای من رامین هنوز یک پسر کوچولوی شیطانی است که از در و دیوار بالا می رفت. واقعا بچه ها چه زود بزرگ می شوند.
    بعد جدی شد و گفت:
    سمیرا! به نظر تو من شکل یک پدر شوهر خوب هستم؟
    سمیرا که دهانش از حیرت بازمانده بود پرسید:
    شما چطور متوجه شدید؟ من که چیزی نگفتم.
    آقای نفیسی خندید و جواب داد:
    از برق نگاه رامین و هیجانی که تو داشتی متوجه شدم. الن هم که پرسیدم مطمئن شدم. به هر حال ریش و قیچی دست شماست.
    سمیرا پاسخ داد:
    این بچه ها مثل بچه های خودم هستند. مطمئن باشید کوتاهی نمی کنم.

  10. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #16
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    راحیل و پونه صبح زود جلوی ساختمان آموزش دانشکده فنی مهندسی دانشگاه تهران منتظر بودند اما هنوز کسی نیامده بود. بعد از نیم ساعت انتظار در ساختمان باز شد و آن دو به همراه تعداد دیگری دانشجو وارد شدند. ثبت نام اولیه انجام شد. بعد از دریافت شماره دانشجویی و مراجعه به گروه آموزشی مورد نظر انتخاب واحد هم انجام شد و هردو به طرف محل کار آقای جهانگیری در دانشکده علوم حرکت کردند. طبق قرار قبلی پونه امروز صاحب یک ماشین می شد. نیما و پدر جلوی دانشکده در انتظارشان بودند. وقتی همگی با ماشین آقای جهانگیری به طرف بنگاه می رفتند نیما با خنده به پونه گفت:
    پونه بعد از این که کار استخدام من تمام شد مرا هم باید برسانی.
    پدر نگاهی با محبت به نیما انداخت و گفت:
    گِله تو کاملا بجاست. چشم باباجان. می دانم که تو واجب تر بودی. برای تو هم می خرم.
    نیما به سوی پدر برگشت و گفت:
    پدر من منظوری نداشتم. از آن روز که آمده ام زحمتم به گردنشماست. ماشین هم که تحت اختیار من است. پس فعلا نیاز نیست. من و پونه که با هم این حرفها را نداریم مگه نه؟
    راحیل به جای پونه جواب داد:
    اختیار دارید، قابلی نداره.
    بله برادر عزیز قابلی نداره.
    عصر ان روز همه در حیاط آقای نفیسی جمع بودند هم برای دیدن ماشین پونه و هم برای خوردن شیرینی ماشین که به قول راحیل دانشجویی بود. خانه آقای جهانگیری جنوبی بود و پارکینگ فقط جای دو ماشین را داشت و چون خانه پروین پارکینگ نداشت ماشین امیر آقا جای دوم را اشغال کرده بود و ماشین پونه را قرار بود در حیاط خانه آقای نفیسی بگذارند.
    راحیل که پشت فرمان ماشین خاموش نشسته بود با یک بوق ناگهانی نادر و رامین را که به ماشین تکیه داده بودند از جا پراند و با لحنی جدی گفت:
    مواظب باشید زیرتان نگیرم.
    نیما پرسید:
    رانندگی بلدی؟
    رامین که تازه به آنها نزدیک شده بود گفت:
    چه کسی؟
    نیما اشاره ای به راحیل کرد، راحیل گفت:
    بلدم.
    و رامین اضافه کرد:
    بله در فرانسه در هفده سالگی گواهینامه گرفت.
    نادر با خنده گفت:
    البته بعد از سه چهار سال رانندگی.
    رامین به صورت متعجب نیما خندید و گفت:
    سه چهار سال که نه کمی کمتر. مثلا دو یه ماه کمتر.
    با این حرف رامین هر سه خنده را سر دادند. راحیل پیاده شد و گفت:
    چرا می خندید؟
    الان که ماشین راه افتاد خنده یادتان می رود.
    نادر گفت:
    بی راننده؟
    همه در کمال ناباوری دیدند که ماشین حرکت کرد. پونه پشت فرمان بود.
    در راه بستنی فروشی که البته از نظر اکثریت به خاطر سردی هوا مناسب نبود خنده از لبان راحیل و پونه دور نمی شد. پشت میز بستنی فروشی آقایان خرج خود را سوا کردند و جدا نشستند. خانم جهانگیری صورت غذا را جلوی پروین گذاشت و گفت:
    بهتر بود جوانها سر یک میز می نشستند.
    آقای جهانگیری پاسخ داد:
    عزیزم! می دانم دلت برایم تنگ شده و اینها بهانه است وگرنه ما هنوز هم جوانیم.
    راحیل با شیطنت جواب داد:
    البته انسان باید دلش جوان باشد اما دلتنگب آقای جهانگیری از نگاه غمگینش پیداست. شرم حضور مانع به زبان آوردن آن می شود.
    شلیک خنده به اسمان رفت. رامین بعد از یک خنده مفصل رو به نیما کرد و گفت:
    همنشینی با خانواده شما باعث شده راحیل روحیه شادش را دوباره به دست آورد. همه شما بخصوص پونه تاثیر عمیقی روی او داشته اید. با روحیه بدی که راحیل پیدا کرده بود همه ما نگرانش بودیم.
    نیما که چیزی سردرنیاورده بود منتظر توضیحات بیشتری بود. نادر با ناراحتی اضافه کرد:
    راستش بعد از فوت مادر هیچکدام حال درستی نداشتیم اما وضع راحیل از همه بدتر بود.

  12. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #17
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    دهان نیما از تعجب بازماند:
    بعد از فوت مادر؟
    رامین جواب داد:
    بله ما حدود یک سال و نیم قبل در فرانسه مادرمان را از دست دادیم.
    دود از کله نیما بلند شد. با نگاهش به دنبال راحیل گشت و او را خندان یافت. باور نمی کرد دختری به این شادابی غمی چنین بزرگ در سینه داشته باشد. پس با این حساب سمیرا مادر آنها نبود. هزار سوال مختلف در مغزش شکل گرفت که برای همه آنها دنبال جواب می گشت. دوباره به طرف راحیل برگشت و برای یک لحظه نگاهش به نگاه او افتاد و این بار غم کهنه ای را در نگاهش احساس کرد. با صدای پدر به خود امد:
    نیما کجایی؟ گارسون منتظر سفارش است.
    نیما دست از افکارش کشید و جواب سوالهایش را به بعد موکول کرد. سفارش یک فنجان قهوه داد و مشغول صحبت با آقای نفیسی شد. برای لحظه ای دوباره به یاد راحیل افتاد. شخصیت راحیل برایش جالبتر شده بود. تصمیم گرفت برای یافتن پاسخ سوالهای بیشماری که در ذهن داشت در فرصتی مناسب مستقیما با راحیل صحبت کند اما قبلش لازم بود از مادر و بقیه کمی اطلاعات کسب کند.
    د رتمام طول مدتی که راحیل بستنی می خورد از سنگینی نگاه های نیما معذب بود. به هر طرف که نگاه می کرد حس می کرد نیما با کنجکاوی براندازش می کند. آخر دل به دریا زد و یک لحظه به طرف نیما برگشت. نگاهشان که در هم گره خورد لرزید اما این بار تعجب نکرد. بلکه هیجان نفسش را بریده بود و قدرت برگرفتن نگاهش را نداشت. گویی نیرویی مغناطیسی از نگاه نیما در سراسر وجودش نفوذ می کرد و آرام آرام به قلبش می رسید. بزحمت نگاهش را برگرفت و به خیابان چشم دوخت. تا آخر شب که از هم جدا شدند هرگز جرات نکرد با نیما صحبت کند و هرگاه با او روبرو می شد. بسرعت خود را کنار می کشید.
    نیما چند بار در رختخواب غلت زد. هرکاری می کرد خوابش نمی برد. نگاه راحیل در آخرین لحظه که از هم جدا می شدند خواب را از چشمانش ربوده بود. او در تمام طول تحصیل چه در ایران و چه در امریکا چشمانش را به روی مسائل جانبی زندگی بسته و فقط درس خوانده بود. او اهداف بلندی داشت و می دانست که برای رسیدن به آنها یاسد از همه چیز چشم بپوشد. کم کم به این رفتار خو گرفته و به اطراف بی اعتنا شده بود. حالا با دیدن راحیل از خودش تعجب میکرد که چرا افکارش اسیر دختر جوانی شده که وقت زیادی از اشنایی با او نمی گذرد. احساس می کرد صحبت های خانواده اش در این مورد بی تاثیر نبوده اند. حالا هم با شنیدن بی مادری راحیل سوالهایش صد چندان شده بودند.

    ********
    آرام از جا بلند شد و با احتیاط طوری که کسی را از خواب بیدار نکند به حیاط رفت. چراغهای رنگی باغچه فضای دل انگیزی را به وجود آورده بود. باغچه از دو طرف تراس با شیب ملایمی به وسط حیاط ختم شده بود و کمی دورتر از آن حوض مرمری با فواره ای کوچک خودنمایی می کرد. باغچه ها پربودند از برگهای سبز که مثل سنگفرشی زمینه باغچه را پر از سبزی کرده بود. بقیه باغچه تقریبا بدون گل بود اما می شد فهمید که در بهار چه منظره بدیعی را به وجود می آورد. هرچند منظره پاییزی آن هم بسیار زیبا بود.
    به یاد جواب مادر افتاد که در پاسخ سوال نیما گفته بود،(( باغچه خانه ما را راحیل گلکاری کرده است.)) وقتی از راحیل تشکر کرده بود متوجه نشده بود که چرا جواب راحیل پر از غم بود،(( من گلکاری را از مادرم یاد گرفته ام.)) حالا علت غم صدای او را می فهمید. آرام روی آخرین پله تراس نشست و گونه اش را روی زانو فشرد و در فضای حیاط غرق شد. گذشت زمان را احساس نمی کرد و در خلسه عجیبی فرو رفته بود که با صدای مادر به خود آمد:
    نیما چرا اینجا نشستی.
    بسرعت سرش را بلند کرد و نگاه مهربانش را به روی مادر پاشید.
    خوابم نمی برد. آمده ام کمی هوای تازه بخورم. متاسفم که بیدارتان کردم.
    مادر کنارش نشست و گفت:
    از پنجره آشپزخانه دیدم تنها نشسته ای. نمی خواستم تنهایی را به هم بزنم. اما گفتم شاید سردت باشد.
    بعد با محبتی مادرانه ژاکت نازکی را دور نیما پیچید و آرام در آغوشش گرفت. بوی مادر نیما را به یاد کودکی انداخت. او همیشه از بوی مادرلذت می برد. به یاد راحیل افتاد. حالا علت بغض راحیل و چشمان پر اشکش را در خانه پروین می فهمید. خودش را جای او گذاشت و از تصور نبودن مادر اشک در چشمانش نشست. سرش را بلند کرد و آرام پرسید:
    مادر! شما می دانید همسر آقای نفیسی فوت کرده؟
    مادر با خونسردی گفت:
    بله او قبل از این که آنها به ایران بیایند بر اثر بیماری فوت کرده. گویا چندین ماه هم در بیمارستان بستری بوده. آنها که به ایران آمدند جسد مریم را با خود آوردند و اینجا دفن کردند البته به اصرار راحیل. هیچ وقت روز اولی که راحیل را دیدم فراموش نمی کنم. بقدری غمگین و دلشکسته بود که حس می کردم برای این دختر جوان دنیا به آخر رسیده است. محبتش به دلم نشست و از آن روز به بعد چهر دختر دارم. او به اندازه پونه برایم عزیز است.
    نیما به طرفش برگشت و گفت:

  14. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #18
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    پس سمیرا؟
    مادر جواب داد:
    سمیرا را من به آنها معرفی کردم. او همکار سابق من است. بعد از این که آقای نفیسی تصمیم به ازدواج مجدد گرفت و راحیل موافقت کرد سمیرا را به آنها معرفی کردم و خوشحالم که همانی شد که آرزو داشتم و راحیل صاحب یک مادر تازه شد.
    نیما پاسخ داد:
    البته نامادری.
    مادر گفت:

    باید نظر خودش را بپرسی. در این مورد من چیزی نمی گویم. تو هم زود قضاوت نکن. در این مورد فقط راحیل می تواند پاسخ بدهد. حالا هم برو بخواب که به قرار صبح برسیم.
    نیما گفت:
    قرار صبح؟
    مادر جواب داد:
    ای فراموشکار! دو هفته پیش قرار شد فردا برویم باغ کرج. یادت نمی آید؟
    نیما با سرتایید کرد و به دنبال مادر وارد ساختمان شد. وقتی روی تخت دراز کشید باز به یاد غم نگاه راحیل افتاد. نگاهی که اگر متفاوت از گذشته به آن فکر می کرد شکفتن یک احساس جدید را هم در آن می دید اما نیما هنوز با درک این احساس فاصله داشت.
    صبح روز بعد سه ماشین آماده حرکت شدند. نیما از وقتی به جمع پیوسته بود کسالت شب گذشته را فراموش کرده بود. او بسرعت به کمک امیر آقا و پدر لوازم مورد نیاز را در ماشینها گذاشتند. خانواده نفیسی هم با یک ربع تاخیر به آنها پیوستند. همگی ناهار روز جمعه را میهمان آقای جهانگیری بودند و قرار بود خانمها استراحت کنند. همه چیز که آماده شد حرکت کردند. طبق قرار قبلی تمام وسایل لازم با هماهنگی پدر توسط بابا نعمت در باغ حاضر بود. در راه کرج پونه و ر احیل همسفر نیما بودند و بقیه در ماشین آقای جهانگیری و رامین جای گرفتند.
    نیما هنگام توقف در عوارضی کرج نیم نگاهی در آئینه به راحیل انداخت. هنوز معماهای ذهنش در مورد این دختر وروجکشیطان که یک لحظه یکجا بند نمی شد. حل نشده بود. خوشحال بود که تمام روز را با هم می گذرانند. فرصتی پیدا کرده بود تا جواب سوالهایش را پیدا کند. بوق ماشین پشت سری هشدار داد مه توقف بیش از حد معمول طولانی شده است. نیما با عجله پا را روی گاز فشرد و ماشین یک مرتبه از جا کنده شد. فریاد شادی پونه و راحیل به هوا بلند شد و بوق ماشین بغلی نگاهشان را به طرف آنها کشاند. سمیرا در حالی که شیشه را پایین کشیده بود رو به نیما کرد و گفت:
    امانت ما را چه میکنی؟ ما همین یک دختر را داریم.
    راحیل سرش را از پنجره بیرون آورد و فریاد زد:
    ما مواظبیم.
    نیما به راحیل تذکر داد:
    مواظب سرت باش.
    و راحیل بسرعت به داخل ماشین برگشت. بقیه راه به سکوت گذشت و نیما نتوانست سر صحبت را باز کند.
    راحیل آرام بود. افکار درهم و برهمی داشت. به دانشگاه فکر می کرد و دوست داشت اطلاعات بیشتری در مورد دانشگاه داشته باشد. تصمیم گرفت از آقای جهانگیری سوال کند. در این افکار بود که متوجه ترمز شد. به باغ رسیده بودند. همگی پیاده شدند. نیما با خنده گفت:
    این هم باغ ما! البته گلکاری ندارد. بابا نعمت خیلی با ذوق نیست.
    نادر با تمسخر اشاره ای به راحیل کرد و گفت:
    اما بابا نعمت ما بسیار با سلیقه است. باغ بابا در لواسان یک باغ ژاپنی دیدنی دارد که الگوی باغچه ما در فرانسه است که واقعا زیباست.
    نیما خندید و گفت:
    اما منظور من این نبود. راحیل با چشمان پر خنده به نیما خیره شد و با انگشت تهدیدش کرد و گفت:
    فعلا دو به یک تا بعد.
    و به سمت ساختمان وسط باغ دوید. باغ لواسان یادگار پدر بزرگ بود که پدر راحیل برای بچه ها حفظ کرده بود.
    نیما بدقت دور شدنش را تماشا کرد. این همه سرزندگی او را هم سر ذوق آورده بود. نیما از بچگی کم رو و کم حرف بود و بسیار جدی. او همیشه سر در لاک خود داشت و کمتر موضوعی پیدا می شد که نیما را به خود جلب کند بنابراین وقتی به طرف در دوید و گفت،(( مادر سریعتر اسبابها را داخل کنید تا به داخل ساختمان ببرم. می خواهم به درخت گردوی وسط باغ برای بچه ها یک تاب ببندم.)) و بسرعت و با لبی پر خنده از آنها دور شد. مادر و پروین با نگاهی پر تعجب به هم چشم دوختند. بساط ناهار که پهن شد گرما به اوج رسیده بود. همه برای فرار از گرما به تراس پناه بردند و ناهار همان جا صرف شد. بعد از ناهار همگی به استراحت پرداختند بجز راحیل که گویی انرژیش تمام شدنی نبود. سمیرا در حالی که لیوان چای را در دست داشت رو به پونه کرد پرسید:
    راحیل کجاست؟ توی این گرما کجا رفته؟

  16. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #19
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    پونه جواب داد:
    رفته کنار استخر همراه پگاه به مرغابیها غذا بدهد. پگاه این قدر بهانه گرفت و گریه کرد که راحیل همراهش کرد.
    بعد اشاره ای به پروین کرد و گفت:
    بیچاره پگاه! یک پدر و مادر خوشخواب دارد و یک خاله تنبل و یک دایی عبوس و در خود فرو رفته.
    مادر رو به پونه کرد و گفت:
    اما پریسا با او همبازی است منتها از بس اینور و اونور پریده حسابی خسته شده و خوابیده اما راحیل انگار خستگی سرش نمی شود.
    سمیرا جواب داد:
    راحیل بسیار پر تحرک و شلوغ بود. من کمتر دختری را با روحیات او دیده ام.
    پونه گفت:
    رفتارش رد مدرسه تماشایی بود. او درعین شیطنت بسیار مهربان و با محبت بود و همه دوستش داشتند.
    خانم جهانگیری با محبت اضافه کرد:
    من که اگر یک روز او را نبینم دلم برایش تنگ می شود. او به هرکجا پا می گذارد شور و نشاط را با خود می آورد. وجود راحیل برای همه ما مثل داروی ویتامین است. این طور نیست نیما؟
    نیما که بدقت به سخنان مادر گوش می داد لبخندی زد و گفت:
    نمی دانم مادر! من شناخت کافی ندارم. نظری هم ندارم.
    پونه به گلایه گفت:
    تو کی نظر داشتی که الان داشته باشی؟ به قول راحیل تو خیلی جدی و بداخلاقی.
    با این جمله همگی خندیدند. نیما بلند شد و با خنده گفت:
    مادر مثل اینکه شما متوجه نشدید این قضاوت در مورد پسر یکی یکدانه شما چقدر ظالمانه است.
    مادر نگاه پر محبتی به او انداخت و در تکمیل صحبت او گفت:
    و کمی واقع بینانه این طور نیست؟
    نظر مادر برای نیما مهم بود. او راحیل را درست نمی شناخت و از این که او این قدر برای مادر ارش داشت تعجب کرده بود. برای یافتن سوالهای ذهنش و محک زدن راحیل به سوی استخر رفت.
    راحیل آرام نشسته و پگاه در آغوشش به خواب رفته بود. مرغابیها روی آب پشت سر هم حرکت می کردند و دایره هایی روی آب ایجاد می کردند که زود از بین می رفت. نگاه راحیل عمق عجیبی پیدا کرده و مرغابی مادر نظر او را به خود جلب کرده بود و اصلا به اطرافش توجه نداشت. با صدای نیما به خود آمد.نیما کنارش نشست و پرسید:
    مزاحم که نیستم؟
    راحیل با یک دست اب را به هم زد و جواب داد:
    نه اتفاقا تنها بودم. پگاه هم تازه به خواب رفته. همیشه داشتن یک مصاحب بهتر از تنهایی است.
    نیما نگاه دقیق به صورت سرزنده راحیل کرد. هنوز رد پای غمی که لحظاتی پیش چهره اش را پوشانده بود روی صورتش دیده می شد و پیدا بود که سعی در پنهان کردنش دارد. نگاه مهربان راحیل به دلش نشست. سعی کرد افکارش را جمع کند تا سوالی را که ذهنش را به خود مشغول کرده بود بپرسد. نگران بود که نکند راحیل را ناراحت کند. عاقبت دل به دریا زد و پرسید:
    می توانم سوالی از شما بکنم؟
    راحیل با تکان سر پاسخ داد:
    بله.
    نیما ادامه داد:
    از مادرم شنیدم که مادر شما فوت کرده و سمیرا همسر دوم پدرتان است. احساس شما در مورد او چیست؟ ظاهرا با او مشکلی ندارید. دیگران هم نظرشان این است اما برخلاف دیگران من هیچ وقت به ظاهر قضیه نگاه نمی کنم. اگر ناراحتتان نمی کند. می خواستم احساس واقعی شما را در این مورد بدانم.
    راحیل جا خورد. نیما رفته بود سر اصل مطلب. نیم نگاهی به او انداخت و با دیدن صورت کنجکاو نیما تصمیم گرفت جوابش را بدهد و گفت:
    اگر حوصله دارید جوابتان را کامل بدهم.
    نیما با سر تایید کرد و راحیل ادامه داد:
    این سوال شما به خاطر این است که براساس دانسته های قبلی خود می گوئید سمیرا در مقابل مادر در حالی که سمیرا جایی را بزور اشغال نکرده. او درست موقعی عضوی از خانواده ما شد که همگی ما شرایط نامتعادل روحی داشتیم. بخصوص پدر که کاملا تنها بود. نبودن مادر شیرازه زندگی ما را از هم پاشیده بود و ما همگی نیازمند کسی بودیم که با درک وضعیت روحی ما در آن دوران پر رنج همراهمان باشد و یاریمان کند. خوشبختانه سمیرا تمام مشخصات مورد نیاز ما را داشت. او مونس تنهاییهای پدر شد. پدری که روزهای متمادی بالای بستر مادر اشک ریخته و از خدا خواسته بود که به جای او از دنیا برود تا غم بی مادری را در صورت بچه هایش نبیند. او لایق آن بود که همنشین مناسبی داشته باشد و دست روزگار این شرایط را فراهم کرد. البته با کمکهای مادر شما که ما همیشه مدیون زحماتش هستیم. مادر همیشه رد قلب ما جای خودش را دارد. هرگاه بر سر مزارش می رویم او را در میانمان احساس می کنیم. ما فقط تنهایی پدر را پر کرده ایم. سمیرا یک دوست و همنشین بی نظیر است. شما هم قبل از آن که پیر شوید فکری برای خودتان بکنید تا احساس تنهایی نکنید.
    نیما از همه منطق حیران مانده بود. اززبان یک دختر هیجده ساله شنیدن چنین مطلبی باور کردنی نبود. از قسمت آخر صحبت راحیل بوی شیطنت را حس کرد. لبخندی زد و گفت:
    حتما به نصیحت شما عمل می کنم در اولین فرصت.
    بعد از جا برخاست نگاهی به راحیل انداخت و گفت:
    منطق شما مرا مجاب کرد. مرا ببخشید که چنین سوالی کردم. الان هم برویم. حتما همه نگران شده اند.

  18. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #20
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    بعد پگاه را آرام بلند کرد و راه افتاد. راحیل با عجله برخاست و گفت:
    باید به پروین خبر بدهم که شما هم بزودی از تنهایی در می آئید. حسابی خوشحال می شود. او از این بابت نگران شماست.
    نیما با صدای بلند خندید و گفت:
    هر طور میل شماست اما گمان می کردم رازدار باشید. من این مساله را فقط برای شما گفتم باور کنید.
    راحیل در حالی که بسرعت دور می شد برگشت و گفت:
    پس نمی گویم. من رازدار خوبی هستم.
    و با عجله دور شد. نیما از پشت سر دور شدنش را تماشا می کرد. حالا در مورد راحیل طور دیگری فکر می کرد زیرا خوب می دانست که داشتن غم سنگینی چون بی مادری برای هر دختری و شاید هر فرزندی چقدر جانکاه و طاقت فرساست.
    بالخره دست از افکارش کشید و به طرف ویلا حرکت کرد. نزدیک که شد صدای همهمه ای را شنید. وقتی دور ویلا چرخید دید جوان ها مشغول بازی و بقیه مشغول خورد کردن کاهو سکنجبین هستند. آرام کنار تخت نشست و سرگرم تماشای بازی شد. سمیرا ظرف کاهو سکنجبین را به طرف نیما گرفت و گفت:
    نیما کجا بودی؟
    نیما که عادت به دروغگویی نداشت پاسخ داد:
    کنار استخر.
    پروین خندید و گفت:

    تنها؟
    مادر نگاه عاقل اندر سفیهی به پروین انداخت و گفت:
    پروین این چه سوالی است؟
    نیما برای فرار از سوال های بعدی از جا بلند شد و گفت:
    نه پگاه و راحیل هم بودند.
    همین که سرش را به طرف بچه ها که بازی می کردند برگرداند توپ مستقیما توی بغلش افتاد. امیر آقا نفس زنان گفت:
    بفرمائید آقا نیما! توپ خودش شما را به بازی دعوت کرد.
    نیما نگاهی به صورت عرق کرده بازیکنان انداخت و روی صورت راحیل متوقف شد. توپ را به طرف او پرتاب کرد و گفت:
    پس من با شما. البته ناشی هستم.
    راحیل خندید و گفت:
    من و پونه مواظب هستیم توپ به شما نخورد.
    و برای اثبات گفته هایش جلوی نیما ایستاد و دستهایش رااز هم گشود. نیما خندید و گفت:
    این طور که نمی شود. ممنون از همکاریتان اما من از شما بزگترم پس من مواظبم توپ به شما نخورد.
    همه خندیدند و بازی ادامه پیدا کرد. توپ اول را رامین به طرف نیما نشانه رفت که پونه به موقع او را هل داد و خطر رفع شد. توپ بعدی مستقیم به طرف پونه رفت و او آخ بلندی گفت. رامین با عصبانیت سر نادر فریاد زد:
    آرامتر! پسر چه می کنی؟
    بازی بدون پونه ادامه پیدا کرد. بازی حسابی گرم شده بود و همه کسانی که روی تخت نشسته بودند راحیل و پریسا و نیما را تشویق می کردند. نیما عرق کرده بود و نفس نفس می زد. رامین توپ بعدی را به طرف پای او نشانه رفت و فریاد راحیل به هوا بلند شد. رامین معطل نکرد و به نادر اشاره ای کرد و پریسا بازنده بعدی شد. حالا تنها راحیل مانده بود. نادر جایش را با امیرآقا عوض کرد و پروین به کمک رامین رفت اما راحیل تسلیم شدنی نبود. نیما سرگرم تماشای بازی بود که متوجه دیگ پر از آش رشته شد و دوباره مشغول تماشا شد. صورت سرخ راحیل برایش تازگی داشت. دانه های درشت عرق مثل قطرات شبنم صبحگاهی که روی برگ گل می نشینند روی صورت راحیل به چشم می خوردند. غرق فکر بود که صدای پریسا او را به خود آورد.
    نیما آش.
    نیما بی اختیار دو کاسه آش برداشت و یک قاشق به دهان گذاشت. از تشبیهی که در مورد راحیل به نظرش رسیده بود تعجب کرد و به خود گفت،(( فکر می کنم کم کم شاعر هم بشوم.)) بعد قیافه حق به جانبی گرفت و بلند گفت:
    خوب چه اشکالی دارد؟

  20. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 2 از 10 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/