اطاعت پدر جان.
و همه به صدای بلند خندیدند.
رامین به کنار باغچه آمد و در فکر فرو رفت. سمیرا پونه را بطور کامل معرفی کرده بود و نیاز به سوال نبود. با خود گفت(( پونه براستی دوست داشتنی و با وقار است.)) خوشحال شد که دوباره او را می بیند. تصمیم گرفت از فرصتی که دارد استفاده کند و در طول اقامتش پونه را بهتر بشناسد. احساس عجیبی داشت که برایش بیگانه بود. او بیست و شش سال داشت و تا به حال رابطه با هیچ دختری غیر از راحیل را تجربه نکرده بود و حالا مایل بود با پونه از نزدیک آشنا شود.
در افکار خود غرق بود که صدای زنگ او را به خود آورد. بی اختیار به طرف در دوید و با هیجان در را گشود. خانم جهانگیری با یک دسته گل پشت در بود. در حین سلام و احوالپرسی رامین به دنبال پونه گشت اما هرچه بیشتر گشت کمتر یافت. پگاه را در آغوش کشید و به طرف بالکن رفت. صدای راحیل میخکوبش کرد که با صدای بلند پرسید:
پونه کجاست؟
دلش می خواست به خاطر این سوال صورت خواهر را غرق بوسه کند. زیاد منتظر جواب نشد. آقای جهانگیری با لحن مخصوصی گفت:
الان با یک سورپریز میاد.
راحیل که قانع نشده بود با دلخوری به داخل ساختمان رفت و تصمیم گرفت حساب این دوست بدقول را برسد.
سمیرا سینی چای را که گرداند به طرف رامین رفت که کنار تخت نشسته بود و با لبخن گفت:
بفرمائید.
رامین تشکر کرد و یک استکان چای برداشت. سمیرا آرام پرسید:
منتظری؟
ناباورانه نگاهی به سمیرا کرد . از نگاه بی ریا و پر محبت او احساس آرامش کرد لبخندی زد و گفت:
دعا کنید زیاد منتظر نمانم.
با شنیدن صدای زنگ راحیل با عجله به طرف در دوید. می خواست حسابش را با پونه تسویه کند. از نظر او غیبت تا آن موقع شب هیچ دلیل قابل قبولی نمی توانست داشته باشد.
در را که باز کرد با عصبانیت گفت:
حالا وقت اومدنه پونه خانم؟ می گفتی گوسفندی چیزی برایت بکشیم بی معرفت.
مشغول سخنرانی بود که چشمش به مرد جوانی افتاد که با چشمانی گرد شده از حیرت او را می نگریست. با بیچارگی معذرت خوایت و خود را کنار کشید و پرسید:
ببخشید شما؟
صدای بسیار گیرا و خوش آهنگ او را شنید:
نیما هستم. نیما جهانگیری و فکر می کنم در تاخیر پونه من ا زهمه بیشتر مقصرم چون پونه ثبر کرد تا من آماده شوم. به هر حال متاسفم.
راحیل خودش را نمی بخشید. نیما وارد شد و پونه پشت سرش به داخل خانه سرک کشید. راحیل چنان نگاهش کرد که مجبور به عذرخواهی شد و با عجله گفت:
راحیل! برادرم نیما.
نیما به طرف راحیل برگشت و لبخندی زد و گفت:
خوشوقتم.
راحیل با شرمندگی دوباره معذرت خواست و هر دو را به طرف بالکن هدایت کرد. مراسم معارفه که تمام شد آقای جهانگیری گفت:
نیما ساعت هفت شب آمد. ما خبر نداشتیم. از فرودگاه زنگ زد و امیر آقا زحمت کشید و او را به خانه آورد.
جو بسیار صمیمانه ای بود. نادر و رامین و نیما گرم صحبت بودند و خانمها در آشپزخانه مشغول فراهم کردن وسایل شام. امیر آقا و آقای نفیسی شطرنج بازی می کردند و آقای جهانگیری با پریسا و پگاه مشغول قدم زدن بود. سفره که پهن شد سمیرا و خانم جهانگیری مشغول کشیدن غذا شدند. در حین کار سمیرا رو به او کرد و گفت:
پوران! حق با تو بود. من در مورد بچه ها زود قضاوت کردم. آنها بسیار با محبتند.
و پوران با مهربانی خندید.
بعد از شام فرصت داشتند تا از اوقات خود لذت ببرند. سمیرا و خانم جهانگیری با لیوان چای کنار باغچه نشستند. پروین و امیر آقا به کتابخانه رفتند. رامین و پگاه کنار تاب سرگرم بودند و پونه و راحیل کنار حوض مشغول جمع آوری میوه هایی بودند که برای خنک شدند به آب سپرده شده بودند. نادر هم از نیما دعوت کرد تا کمی در حیاط قدم بزنند. هردو شانه به شانه حیاط را گشتند تا به رامین رسیدند. نیما تقریبا هم قد رامین بود و نادر چند سانتی از آنها بلندتر.
نیما با خنده به رامین گفت:
خسته نباشی.
پریسا با پرخاش گفت:
مرا اصلا سوار تاب نمی کند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)