صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 29

موضوع: بهشت پنهان | ازاده حسابی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    58 - 67


    چنین آدم نماهای خوک صفتی خرد کنی؟

    گفتم: نمی توانم باور کنم علی چنین جنایتی در حقم کرده.
    دستان عرق کرده ام را روی سرم گذاشتم و گفتم: نه... نه... باور کردنی نیست، اصلاً باورکردنی نیست.
    سوگل وقتی دید مصممم، گفت: نامه ات را هم بیاور.
    دنیا گفت: حالا نزدیک ناهار است و هر لحظه ممکن است امین رضا از راه برسد و اگر خانه نباشی تازه اوّل دردسر است.
    گفتم: دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست.
    سوگل گفت: مهدیه بگذار برای غروب که ماه منیر هم از سر کار برگشته باشد؛ تا لااقل نتیجه ای بگیریم.
    بی میل به اتاقم رفتم و دفتر خاطراتم را باز کردم و از لابلای انبوه نوشته هایم یک نامه بیرون آوردم، آن را بوسیدم و روی سینه فشردم و در حالی که چهره ی زیبا و مردانه ی علی را در نظرم مجسم کرده بودم، گفتم: چطور می توانم بپذیرم آن صورت بی نظیر، سیرتی ناپاک داشته باشد. نه... نه... اگر تمام عالم گواهی بدهند، قبول نمی کنم. مگر ممکن است چشمان زیبایت دروغ بگویند، مگر ممکن است حس عاشقانه تو نیرنگ باشد، تو بهترینی، دوستت دارم به خدا دوستت دارم.
    وقتی سر بلند کردم، آفتاب غروب کرده بود و چیزی به ساعت مقرر نمانده بود. با عجله کاغذها را حمع و جور کردم و در پاکت گذاشتم. لباس مرتبی پوشیدم و غرق در عطر گل یاس، وارد نشیمن شدم و گفتم: من حاضرم و دارم می روم.
    دنیا گفت: اگر امین رضا سراغ تو را گرفت چه بگویم؟!
    سرم را پایین انداختم و گفتم: نمی دانم.
    دنیا گفت: آخر من بیچاره چطور جوابش را بدهم؟!
    گفتم: سعی می کنم تا دیدارم مختصر و مفید باشد و تا قبل از بازگشت امین رضا بیایم.
    در بین راه کوچکترین کلامی بین من و سوگل رد و بدل نشد تا به مقصد رسیدیم. او بدون هیچ تعلّلی زنگ در را فشرد. مادربزرگ خانواده جلو آمد. سوگل سلام کرد و گفت: حالتان چطور است؟ ببخشید مرتب مزاحم شما می شوم.
    مادربزرگ گفت: دیگر چرا آمدی؟!
    سوگل گفت: نامه را آورده ام.
    مادربزرگ با ترشرویی گفت: خودش کجاست؟
    از پشت سوگل بیرون آمدم و خجالتزده سلام کردم.
    او در جواب سلام من گره بر ابروانش انداخت و گفت: آهای دختر مسئله تو هیچ ربطی به من ندارد و پستچی هم نیستم تا نامه های عاشقانه ی تو را پست کنم.
    از جلوی ما کنار رفت و گفت: بیا... بیا برو بالا حوصله ی دردسر ندارم.
    ماه منیر از پنجره سرک کشید و گفت: بچه ها بفرمایید.
    اشک در چشمانم حلقه زد و به سوگل گفتم: واقعاً خفت و خواری تا کجا؟!!!
    با کمک او پله ها را بالا رفتم و در پاگرد کوچکی که با موکتی قرمزرنگ مفروش شده بود، کفشهایم را درآوردم و منتظر ماندم تا کسی ما را راهنمایی کند. چند دقیقه بعد زهرا آمد و سرد و بی روح گفت: بیایید داخل. او ما را به اتاقی کوچک با اثاثیه ای فرسوده اما بسیار مرتب و تمیز برد. ماه منیر تند و عصبانی جواب سلامم را داد و سینی چای را روی زمین گذاشت و کنار دخترش نشست و پایش را دراز کرد. سکوتی سنگین بر فضا حاکم بود، نه جرأت گفتن داشتم و نه طاقت آن جو دیوانه کننده را؛ فقط می خواستم بمیرم. من اولاد سید مهدی خان که با عزت و احترام بزرگ شده بودم و همیشه عزیزم می شمردند، حالا طوری با من رفتار می شد که با هیچ حیوانی نمی شد؛ آنهم دختری که آموخته بود به اعتقادات مردم احترام بگذارد و همیشه راستگو و درست کردار باشد و کسی را آزار ندهد. فنجان چای را برداشتم و با جرعه ای از آن بغضم را فرو دادم اما قند در گلویم ماند و اشک سرفه و غصه چون بارانی بی امان بر صورتم ریخت.
    ماه منیر گفت: تو گریه می کنی؟!
    سرفه کنان گفتم: نخیر... نخیر.
    سوگل چایش را تا انتها نوشید و گفت: ماه منیر خانم خوب هستی؟
    ماه منیر گفت: نه چه خوبی ای؟! کار بیرون و پا درد، بدتر از همه این مزاحمتها حالی برایم نگذاشته.
    سوگل به روی خودش نیاورد و گفت: استراحت برای شما خیلی لازم است.
    و در عین خوشرویی گفت: زهرا خانم شما چطوری؟
    او گستاخانه گفت: قبل از هر چیز خودت را معرفی کن تا بدانم کی هستی و برای چه به اینجا آمده ای؟
    سوگل اصلاً خودش را نباخت و با لبخند گفت: من دوست مهدیه خانم هستم. حتماً ایشان معرّف حضور شما هست به امید خدا قرار است در آینده ی نزدیک با هم قوم و خویش نیز بشوید.
    زهرا با نگاهی از کینه و حسادت سر تا پای مرا ورانداز کرد و گفت: قوم و خویش؟!!!
    سوگل که مثل من حساس و شکننده نبود، با خونسردی گفت: البته اگر خداوند نظر لطفی به خانواده ی شما بکند.
    زهرا خنده ی تمسخرآمیزی کرد و گفت: جالب است!!! زن برادر من؟!!! او بی پروا تیرهای زهرآگینی که برگرفته از خوی وحیشگری اش بود، به طرف من پرتاب می کرد و مثل حیوانی درنده، دل لطیف و روح ظریفم را می درید ولی من ساکت بودم و مرتب به خود نهیب می زدم اگر قطره ای فقط قطره ای اشک بریزی، چیزی جز خفت و خواری بیشتر برایت به ارمغان نخواهد آورد. بالاخره سکوتم زهرا را کلافه کرد و گفت: تو آمده ای تا ساکت و بهت زده مرا تماشا کنی؟!!!
    گفتم: من یاد نگرفته ام یکسره حرف بزنم بلکه آموخته ام بیشتر شنونده باشم تا گوینده؛ چون خداوند دو گوش و یک زبان به من داده.
    سوگل چشمکی زد و کنار گوشم گفت: مرحبا!!!
    زهرا چون ماری زخمی ناگهان حمله ور شد و گفت: لطفاً هر چه زودتر علت مزاحمت را بفرمایید.
    نگاهی ترحم انگیز بر آن موجود تربیت نشده که حسادتش برای بدبختی همه ی عمرش کافی بود انداختم و گفتم: وقتی مادر و برادر شما به خواستگاری ام آمدند تا...
    ابرو بالا انداخت و وسط حرفم گفت: خواستگاری تو؟!!! چطور من بی خبرم؟! بعد قهقهه زنان از مادرش پرسید: این دختره چه می گوید؟ ها... ها... ها...
    متأسفانه عشق علی هنوز قویاً در هستی ام جان داشت، پس به ناگریز دم نزدم و ضربه ی دشنه اش را در قلب شکسته ام نشاندم.
    ماه منیر گفت: نه مادر جان، قضیه فقط یک دیدار ساده بوده است. من و علی قرار گذاشتیم به خاطر پذیرایی مفصل مهدیه و خانواده اش حضوری از آنها تشکر کنیم.
    زهرا بالاخره خنده اش تمام شد و گفت: خانم شنیدی؟ آخر مگر ممکن است علی بدون مقدمه به خواستگاری تو بیاید.
    کش و قوسی به گردنش داد و افزود: تازه اگر بر فرض محال ادعای تو راست باشد، قاعدتاً باید با علی ارتباط بسیار نزدیکی داشته باشی! و از سوگل پرسید: شما بگو غیر از این است؟!!!
    فقط در دل ذکر مولا می گفتم و شکیبایی و قدرت می طلبیدم. با چهره ای برافروخته از خشم و شرم
    ، نسبت به ادعای وقیحانه ی او گفتم: به آن خدای عظیم سوگند می خورم که همان عشق دوران کودکی انگیزه ی ما بود.
    زهرا گفت: لطفاً قصه تعریف نکن.
    سوگل درست مثل زهرا کش و قوسی به گردنش داد و گفت: اوه... البته، چون با وجود دخترانی که شما بهتر می شناسی، نمی توان پذیرفت که هنوز فرشته هایی مثل مهدیه وجود دارند و بلافاصله از ماه منیر پرسید: اگر مهمانی شما یک دیدار ساده بود چرا قول و قرار بعله برون گذاشتی و مصر بودی کسی متوجه نشود؟
    زهرا با تمسخر گفت: آه مهدیه... مهدیه... در حالی که اشک جلوی چشمانم را گرفته بود و نمی توانستم صورت او را واضح ببینم گفتم: بله.
    گفت: هیچ می دانی دنیا بر عکس شده و امروزه دخترها به خواستگاری پسرها می روند.
    خنده ای سبک کرد و ادامه داد: پس دسته گل و جعبه شیرینی را کجا گذاشتید؟!!!
    زخم زبانهای پی در پی او مرا بی رمق و مستأصل کرده بود. خوشبختانه از جنس زهرا هم نبودم تا بتوانم با او مجادله کنم پس ناگریز ساکت نشستم. سوگل خشک و خشن گفت: بهتر است جریان وارونه بودن دنیا را از برادرت سؤال کنی؛ چون بهتر می تواند درباره ی نجواهای عاشقانه، دیدارهای پنهانی زیر باران، قول و قرارها و مردانگی اش به شما توضیح بدهد.
    زهرا دوباره قلب دردمندم را نشانه رفت و گفت: اگر راست می گویی چرا در طول این مدت تکلیف خودت را روشن نکردی؟!
    گفتم: وقتی در این باره اصرار کردم، علی گفت حرف را یک بار می زنند نه ده بار.
    زهرا گفت: این شد امیدواری؟! اصلاً علت پافشاری بی حد شماها چیست؟!!! اگر علی نشانی گذاشته بود شاید می شد کاری کرد اما حالا...
    یادآوری شور و عشق علی به تلاطمم آورد و گفتم: تعهد او از هزار ثبت و نشانه ارزشمند تر است و اصرار من برای حسابی است که روی غیرت و شرف علی باز کردم.
    سوگل مغرور و پیروزمندانه بلند گفت: جوابت را گرفتی، این جرأت و جسارت یک دختر پاک باخته و عاشق است.

    زهرا گفت: اوه... اوه... شلوغش نکنید.
    ماه منیر در عین خباثت گفت: بچه های من روابط بسیار نزدیکی با هم دارند و درباره ی علی چیزی نیست که زهرا نداند.
    گفتم: اما علی خودش خواست تا منتظرش بمانم.
    زهرا گفت: این عشق حباب روی آب است و فقط خودت آن را ساخته و پرداخته ای. او وقتی دید توانسته همه ی امید مرا نابود کند، آسوده چایش را تا انتها نوشید و بعد افزود: اول کوتاهی در پیگیری ماجرا و دوم تلفن های مادرت که همیشه توأم با بی احترامی بود، همه چیز را خراب کرد.
    سوگل با زرنگی گفت: پس چیزی بوده تا خراب شود.
    زهرا وقتی دید بند را آب داده، سریع زمینه ی صحبت را عوض کرد و گفت:
    شبی که با مادر و خواهرت جلوی خانه ما...
    سوگل میان حرفش گفت: و آن طور مبادی آداب رفتار فرمودید!
    زهرا از طعنه های سوگل به ستوه آمد و گفت: آن شب ما خیلی مهمان داشتیم و فرصتی برای تعارف نبود.
    سوگل گفت: عجب دلیلی!!!
    زهرا بی توجه ادامه داد: مهدیه لطفاً به مادرت بگو خیلی از دستش گله مندم.
    گفتم: قاعدتاً این باید برعکس باشد.
    ماه منیر گفت: اشتباه می کنی چون هر بار محترم زنگ زد، ما را به باد توهین و تمسخر گرفت و این فاصله را بیشتر و بیشتر عمیق کرد.
    ناباورانه گفتم: من هر دفعه حضور داشتم و جز یکی دو بار و فکر...
    زهرا اجازه نداد کلامم به آخر برسد و گفت: راستی خودم جریان آن شب را برای علی شرح دادم و او خیلی بی تفاوت از کنار قضیه گذشت. به لکنت افتادم و گفتم: اما علی چیز دیگری می گفت.
    زهرا گفت: بیخود بازارگرمی نکن، اتفاقاً چند روز قبل اصرار تو را به علی گوشزد کردم ولی او خواست زیاد اهمیت ندهیم تا خودش برگردد؛ حتی خواستم ترغیبش کنم اما...
    سوگل گفت: تلاش شما را خوب دیده ام و می دانم چقدر راست می گویی!!!
    ماه منیر گفت: دیگر جر و بحث کافی است.
    سوگل گفت: لطفاً اجازه بدهید نطق دخترتان تمام شود.
    زهرا ادامه داد: در هر حال با وجود پافشاری های من، علی گفت: اگرچه به خصوصیات مثبت اخلاقی این دختر اعتقاد دارم متأسفانه خانواده اش را قبول ندارم و نمی توانم کسی را فقط به خاطر ثروت زیاد دوست بدارم و عمری برای پول، فیلم بازی کنم و چشمم به دنبال کس دیگری باشد.
    گفتم: پول، پول، تنها چیزی که هیچ وقت بین ما مطرح نبود، پول بود.
    ولی زهرا نخواست بشنود و ادامه داد: علی گفت مهدیه مدعی است دوستم دارد اما وقتی خواستم چادر سر کند و او دید جریانی خلاف زندگی عادی اش پیش آمده، سریع بهانه آورد، حالا چطور می توانم در مسائل بزرگ زندگی به او اعتماد داشته باشم؟!
    با دلی شکسته و اندوهگین گفتم: من علت را برایش شرح دادم و او هم پذیرفت.
    سوگل نگاهی به مادر و دختر کرد و گفت: کمی خدا را در نظر بگیرید و بدانید او متوجه تمام این دسیسه بازیها و دروغها هست.
    با اشاره ی زهرا، ماه منیر مغلته کرد و گفت: مهدیه اگر تو به ارثیه ی هنگفت پدرت مباهات می کنی و با تکیه به آن لباسهای خیلی تمیز و مرتب می پوشی و هر روز یک مدل جواهر می اندازی و عطر و ادکلن فلان قیمت می زنی و خانمی می کنی، اجازه نداری من و خانواده ام را مثل یک زیردست ببینی. تو باید بدانی پسر من، از عرق جبین و کد یمین خودش می خورد و می گردد و می پوشد و پول برایش مثل چرک کف دست بی ارزش است. او در برابر همه ی مشکلات و مصائب زندگی یک تنه قد علم کرده، در ناهمواریها با غیرت می تازد و می خروشد و هیچ تکبر و لوسی و خودخواهی تو را هم ندارد.
    دیگر نتوانستم مقاومت کنم و سیل اشک از چشمانم سرازیر شد. حس کردم علی در چند قدمی من ایستاده. به او گفتم: تو بگو، بگو من چه وقت به ثروتی که صاحب واقعی اش کس دیگری است، مباهات کردم؟! تو بگو وقتی پدر عزیزم را ندارم، ارثیه اش را می خواهم چه کنم؟!
    آیا تو واقعاً فکر کرده ای که ثروت مرا مغرور و از خودراضی کرده؟! آنهم منی که این وضع را از بدو تولد دیده ام و برایم عادی است! خدا می داند اگر می دانستم تا این حد دیدی بچه گانه و ابلهانه داری، هرگز خودم را خوار و ذلیلت نمی کردم و نمی خواستم عاشقم باشی و مرا محرم زندگی ات بدانی. علی، من فقط به صداقت گفتارم، تربیت پدرم، نجابتم و اراده ی خلل ناپذیرم مغرور هستم و به چیزی جز بندهای گرانبهای پدرم تکیه ندارم.
    تکانهای شدید سوگل مرا هوشیار کرد. اشکهایم را پاک کردم و گفتم: معذرت می خواهم مزاحمتان شدم،گویا دیگر حرفی برای گفتن نداریم اگر اجازه بدهید مرخص می شوم.
    سوگل گفت: من چند جمله دیگر دارم، آن را بگویم و بعد می رویم.
    ماه منیر گفت: به شرط اینکه دست از نیش و کنایه برداری.
    سوگل که کم نمی آورد گفت: پس از زهرا هم بخواهید ساکت بنشیند.
    زهرا سرفه ای کرد و به مادرش چشمکی زد. ماه منیر بلافاصله موضعش را تغییر داد و گفت: ولی تو باید با زهرا صحبت کنی؛ چون او خیلی بهتر از احساسات و روابط علی خبر دارد. زهرا لبخند مغرورانه و شادمانه ای زد و منتظر ماند.
    سوگل گفت: چندان تفاوت نمی کند که طرف صحبتم چه کسی باشد، مهم حضور شما به عنوان مادر علی است. خنده ی پرنخوت زهرا محو شد و جایش را خشم و نفرت بیشتر گرفت.
    سوگل گفت: ما نه برای اصرار آمده ایم، نه برای خواستگاری پسر شما فقط آمده ایم تا بدانیم چطور بدون ترس از خدا توانستید با روح و روان یک دختر بازی کنید و در نهایت بی رحمی او را به بدبختی و حقارت بکشانید؟!
    زهرا معترض نیم خیز شد تا مزخرفی دیگر بگوید ولی سوگل گفت:
    - نزدیک دو ساعت است من و مهدیه شنونده ی خزعبلات تو هستیم، حالا چیزی نگو و به چند جمله حرف حساب توجه کن و بعد ادامه داد: ماه منیر خانم شما از خودت نپرسیدی که یک دختر خانواده دار و نجیب باید به کجا برسد تا در خانه ی معشوقش را بزند؟! آیا شما از خودت نپرسیدی وقتی مرتب شماره تلفن و نشانی را اشتباه می دهید و امروز و فردا می کنید، مهدیه چه روزگاری را می گذراند؟!



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    68-77
    رويش را به طرف زهرا برگرداند و گفت:
    ـ اما تو به عنوان يک دختر دم بخت فقط لحظه اي خودت را به جاي مهديه بگذار که وقتي متوجه بشوي خداي روي زمين تو با دختر ديگري نامزد کرده و در شرف ازدواج است چه حالي پيدا مي کني؟ اگر اين موقعيت را درک کردي و باز اين طور بي پروا و دور از انصاف قضاوت کردي بايد بگويم جدا دختي بي احساس و غير منطقي اي هستي.
    ماه منير متعجب گفت:
    ـ نامزد کرده؟!! علي با کي نامزد کرده که من نمي دانم.
    سوگل گفت:
    ـ جالب است. شما جريان بين علي و مهديه را هم خيلي ساده منکر شدي ، اين طور نيست؟
    زهرا به دنبال صحبت مادرش گفت:
    ـ اين دختره کيست؟
    سوگل گفت:
    ـ يعني شما افسون نامي را که در خيابان معظم سکونت دارد نمي شناسيد؟!
    زهرا گفت:
    ـ شما چطور خبر داريد؟
    با چشم و ابرو به سوگل فهماندم حرفي از مادربزرگ زهرا نزند که يقينا برايش مشکل ساز خواهد بود. سوگل گفت:
    ـ من شخصا با افسون صحبت کردم.
    ماه منير نه از روي ناباوري بلکه کنجکاوانه پرسيد:
    ـ او چه مي گفت؟
    سوگل گفت:
    ـ مدعي بود نامزد پسر شماست و در آينده نزديک با يکديگر ازدواج خواهند کرد.جالب اينکه مي گفت اين امر يقينا صورت مي گيرد و نشد ندارد.
    زهرا مزورانه گفت:
    ـ ما چنين دختري را نمي شناسيم. اگر هم چيزي گفته از جانب خودش بوده.
    من صريحا پرسيدم:
    ـ آيا اين حقيقت دارد؟
    زهرا بي تفاوت گفت:
    ـ من تکذيب مي کنم.
    به ماه منير گفتم:
    ـ شما چطور؟...
    با صداي پي در پي زنگ در، ماه منير برخاست، چادر سفيدي بر سرش انداخت و گفت:
    ـ هرکس است يا خيلي عجول است يا به شدت عصباني.
    زهرا گفت:
    ـ مادر من مي روم.
    ماه منير گفت:
    ـ نه دير وقت است. صلاح نيست تو بروي.
    چند ثانيه بعد شنيدم که او مي گفت:
    ـ بفرماييد نامحرم نداريم. جمع ما زنانه است.
    صدايي خشک و خشن گفت:
    ـ نه خانم لطفا خودش را صدا بزنيد.
    ماه منير بسيار مضطرب برگشت. با دلواپسي گفتم:
    ـ چه شده؟ براي علي اتفاقي افتاده؟
    ماه منير گفت:
    ـ نه جلوي در با تو کار دارند.
    تازه متوجه وضع وخيم خود شدم. محکم روي پيشاني ام کوبيدم و گفتم:
    ـ خداي من.... ساعت ده و نيم است.
    صداي خشمگين امين رضا آنچنان دستپاچه ام کرد که نمي دانستم بايد چه کنم.ناخودآگاه به ماه منير گفتم:
    ـ اگر شما لطف کني و کمي اورا آرام کني، من الساعه مي آيم.
    ماه منير گفت:
    ـ سعي خودم را مي کنم اما فکر نمي کنم موثر باشد.
    من به عوض آماده شدن، مرتب از يک طرف به طرف ديگر مي رفتم و به سرو صورتم ميزدم. سوگل گفت:
    ـ چرا آماده نمي شوي؟ مگر نمي بيني امين رضا مرتب صدايت مي کند.
    هراسان گفتم:
    ـ به نظر تو چه پيش مي آيد؟
    زهرا به جاي سوگل جواب داد:
    ـ وقتي آدم صدتا بزرگتر داشته باشد، اصلا معلوم نيست چه تصميمي درباره اش خواهند گرفت.
    صداي شوهر دنيا بلند شد و گفت:
    ـ نه خانم، چه فرمايشي است. مگر دختر ما بي صاحب است که تا اين وقت شب سرخود بيرون بماند.
    ماه منير گفت:
    ـ چه حرفي مي زنيد او هم مثل زهراي خودم است مگر من مي گذاشتم تنها برگردد!
    امين رضا با همان لحن خشک و خشن گفت:
    ـ شما مهديه را صدا بزن تا زودتر بيايد، معطلي ما جلوي منزل شما زياد به صلاح نيست.
    دست روي دستم زدم و زمزمه کنان گفتم:
    ـ اي خدا چه کنم؟ آخ پدر نازنينم تو کجايي؟
    برخاستم و بدون خداحافظي وحشت زده جلوي در رفتم و سلام کردم. شوهر دنيا سرد جوابم را داد و امين رضا همچون آتشفشان غريد و گفت:
    ـ تو آبروي من، پدر، دنيا و خانواده را برباد دادي و حرف هايت فقط ادعاهايي احمقانه بيش نيست.
    دستش را بلند کرد اما قبل از اصابت به صورتم، شوهر دنيا آن را درهوا گرفت. امين رضا محکم روي پايش کوبيد و گفت:
    ـ فقط مانده بود تو را در اين خانه ببينم.اي خدا جانم را بگير و راحتم کن.
    ماه منير به امين رضا گفت:
    ـ من و دخترها تنها بوديم و مرد نداريم.
    امين رضا طوري وانمود کرد که انگار چيزي نشنيده و به سوگل گفت:
    ـ تو اينجا چه کار مي کني؟مگر پدر و مادر نداري تا مراقب رفت و آمدهاي تو باشند؟
    سوگل مظلومانه گفت:
    ـ دارم.
    امين رضا گفت:
    ـ پس چرا کسي سراغت را نمي گيرد؟
    شوهر دنيا گفت:
    ـ مهديه زودتر بيا که چشم همه را روشن کردي.
    با نگاهي معصومانه از ماه منير خداحافظي کردم و راه افتادم. انتهاي کوچه به عقب برگشتم و ديدم او همچنان نگران و شايد پشيمان، جلوي در ايستاده.تا خانه رسيديم از هيچ کس صدا درنيامد. امين رضا در ورودي ساختمان را باز کرد و با تنفر گفت:
    ـ برو بالا.
    و به سوگل گفت:
    ـ تو مي ماني يا مي روي خانه ات؟
    سوگل دلگير وناراحت گفت:
    ـ متاسفانه امشب را اجازه دارم پيش مهديه باشم.
    امين رضا ناراضي گفت:
    ـ بفرما بالا، بفرما.
    دنيا دلواپس جلو دويد و گفت:
    ـ آخر تو کجا ماندي؟
    با نزديک شدن صداي قدم هاي امين رضا و شوهرش، عجولانه گفتم:
    ـ اگر توانستي بيا بالا تا برايت بگويم
    و زود گريختم و خود را به اتاقم رساندم.سوگل گفت:
    ـ نبايد آنقدر گرم صحبت مي شديم تا زمان از دستمان برود.
    اشک گوشه چشمم را پاک کردم و گفتم:
    ـ اي کاش حداقل در ازاي اين آبروريزي نتيجه اي مي گرفتيم.
    با بلند شدن صداي در روي تختم پريدم و لحاف را روي سرم کشيدم و گفتم:
    ـ سوگل جان اگر امين رضا بود، بگو خوابيده است.
    چند لحظه بعد سوگل برگشت و گفت:
    ـ بلند شو، دنياست.
    او به محض ديدن من با تغير گفت:
    ـ تو کجا ماندي؟ چرا اينقدر دير کردي؟ هيچ مي داني چه دردسري درست کردي؟
    گفتم:
    ـ شرمنده ام.
    دنيا گفت:
    ـ شرمندگي هيچ مشکلي را حل نمي کند.
    سرم را به علامت تاييد تکان دادم و گفتم:
    ـ حق با توست.
    زير چشمي دزدکي نگاهش کردم و با ترس و لرز گفتم:
    ـ راستش بيشتر اميدم به تو بود تا بتواني اوضاع را سروسامان بدهي.
    دنيا خشمگين گفت:
    ـ بهتر است اشتباهت را به گردن من نيندازي و آن را بپذيري. گاهي آنقدر متوقع هستي که ديوانه ام مي کني.
    سوگل گفت:
    ـ اينها چطور متوجه شدند؟
    دنيا گفت:
    ـ گويا امين رضا زودتر از هميشه به منزل آمده و مدتي منتظر مهديه مانده است و چون ديده خبري از او نيست، سراغش را از من گرفت. اول به بهانه هاي ريز و درشت متوسل شدم و وقت کشي کردم اما نزديک ساعت ده شب، شوهرم و امين رضا مضطرب و پريشان خواستند تا به کلانتري و بيمارستان ها سري بزنند. اوضاع بسيار آشفته شده بود و ناگزير ماجرا را گفتم.امين رضا سرزنشم مي کرد و مرتب فرياد مي کشيد که چطور مهديه توانسته به خانه مردي غريبه برود و با او همنشين بشود، ديگر نمي توانم اين رفتارهايش را تحمل کنم. با هزار بدبختي اورا آرام کردم و گفتم: امين رضا ... امين رضا اينطور نتيجه گيري نکن، مگر تو مهديه و تعصبات خاص اورا نمي شناسي؟
    امين رضا دوباره جوشيد و فرياد زد:
    ـ چه شناختي؟ نمي بيني چطور قصد بردن آبروي همه را کرده!
    جلو رفتم و گفتم:
    ـ آخر چرا خودت مي بري و مي دوزي؟ پسرجان، علي ايران نيست.امين رضا دستانش را از روي سرش برداشت و آرامتر گفت:
    ـ واي اين از وقاحت کار مهديه کم نمي کند و بعد شروع کرد به قدم زدن و يکسره با خودش مي گفت:
    ـ خدايا.... خدايا.... چه کنم؟ اي کاش بميرم.... اي کاش نباشم. خداجانم....پدر...پدر جان... ديدي...ديدي گل سرسبد بچه هايت چه بلايي سر ما آورده! دوباره آتش گرفت و گفت:
    ـ من همين حالا مي روم دنبالش.هرکس خواست همراهم بيايد.
    دنيا گفت:
    ـ حالا فهميدي چه آشي درست کردي؟آخر چطور مي توانستم آن وضع را سرو سامان دهم؟
    گفتم:
    ـ پيش ماه منير و زهرا سکه يک پول شدم.
    دنيا گفت:
    ـ جدا با تو برخورد بدي داشتند؟
    سوگل به جاي من جواب داد:
    ـ از اول تا آخر صحبت هاي زهرا ، نيش و کنايه بود.
    دنيا گفت:
    ـ او مريض است و نبايد انتظار برخورد طبيعي داشت. بالاخره بعد از اين همه دردسر نتيجه اي داد يا نه؟
    گفتم:
    ـ آنها ادعاي افسون را رد کردند اما خدا مي داند راست يا دروغ.
    دنيا گفت:
    ـ نامه را چه کردي؟
    گفتم:
    ـ به امانت دست ماه منير سپردم تا آن را پست کند.
    دنيا گفت:
    ـ اميدوارم معني امانت را بداند.
    گفتم:
    ـ از خدا بخواه تا نامه به دست علي برسد چون تمام مطالبي را که فرصتي براي گفتنش نداشتم در آن نوشته ام.
    بعد از آن شب هولناک تا مدت ها خود را از ديد امين رضا و شوهر دنيا پنهان مي کردم و شرم و حيا اجازه نمي داد با آنها روبه رو شوم. در آن روزها تنها دلخوشي ام جواب نامه بود و سوگل هم که رفيق شفيق من به شمار مي آمد و خيلي بيش از انتظار تب و تاب علي را داشت، نيز آسيمه سر روز شماري مي کرد. اما مدتها گذشت و هيچ خبري نرسيد. سوگل گفت:
    ـ چرا خودت با مادر علي ارتباط برقرار نمي کني؟
    گفتم:
    ـ نمي توانم.
    سوگل گفت:
    ـ اگر من جاي تو بودم به جاي قهر، راه آشتي را طي مي کردم.
    کمي فکر کردم وگفتم:
    ـ اگر از حق نگذريم برخورد امين رضا و شوهر دنيا، تلافي همه رفتارهاي زشت آنها را کرد. سوگل گفت:
    ـ پس دست به کار شو.
    مردد گفتم:
    ـ آخر...
    سوگل گفت:
    ـ نگران چه هستي؟
    تلخ خنديدم و گفتم:
    ـ ديگر چيزي برايم نمانده تا نگران از دست دادنش باشم.
    سوگل گفت:
    ـ فقط مواظب باش دردسر تازه اي درست نکني.
    با وجود تمام محدوديت ها و مشکلات به سراغ تلفن رفتم و شماره گرفتم. ماه منير سلام احوالپرسي کرد و گفت:
    ـ خدا مي داند خيلي دلشوره تورا داشتم.
    از برخورد صميمي او غافلگير شدم و پرسيدم:
    ـ مگر مسئله خاصي پيش آمده؟
    ماه منير گفت:
    ـ نه فقط نگرانت بودم. باور کن که در اين دو هفته اخير بارها به خانه ات زنگ زدم اما هر دفعه دنيا يا امين رضا جواب دادند.
    به رغم محيط پرجنجال اطراف،سرخوش و بشاش گفتم:
    ـ وقتي شما دلواپس من باشيد در اوج سعادتم.
    ماه منير گفت:
    ـ تو با زهرا برايم فرقي نداري اما مطمئن باش اگر اوهم بود، توبيخش مي کردم.
    گفتم:
    ـ من آماده ام تا هر توبيخي را با جان و دل بشنوم.
    ماه منير خنديد و گفت:
    ـ بايد حسابي دعوايت کنم چون اصلا کار قشنگي نکردي، خودت ديدي که چقدر عصباني بودم، حالا بگو ببينم با امين رضا و شوهر دنيا چه کردي؟
    گفتم:
    ـ راستش از ديدنشان طفره مي روم.
    ماه منير گفت:
    ـ آن شب امين رضا خيلي عصباني بود.
    گفتم:
    ـ مي دانم باعث ناراحتي شما شدم و معذرت مي خواهم.
    ماه منير گفت:
    ـ برادرت هنوز جوان و خام است اما توقع داشتم شوهر دنيا مشکل را عاقلانه در جمع خصوصي خودتان حل کند نه جلوي من درباره دختري مثل تو بگويد « مگر بي صاحب است.»
    خواستم چيزي بگويم که ماه منير گفت:
    ـ لطفا ديگر درباره اين مسئله صحبت نکن.
    گفتم:
    ـ مي توانم چيزي بپرسم؟
    ماه منير گفت:
    ـ بله هرچه دوست داري.
    وقتي مکثم طولاني شد، او گفت:
    ـ پس چرا چيزي نمي گويي؟
    گفتم:
    ـ اگر...اگر...صريح و بي پرده باشد شما را نمي رنجاند؟
    ماه منير گفت:
    ـ حرف حق نيازي به پرده پوشي ندارد.
    قوت قلب گرفتم و گفتم:
    ـ من...من...راستش من.... براي نامه ام بسيار نگرانم.
    ماه منير گفت:
    ـ چرا؟!! نگراني ندارد.
    گفتم:
    ـ نگرانم مبادا مطالب آن جايي درز کند و يا...
    ماه منير گفت:
    ـ يعني اينقدر قابل اعتماد هستم؟
    گفتم:
    ـ نه،نه،سو تفاهم نشود.قصد بدي نداشتم.
    گفت:
    ـ خيالت راحت، چون نامه ديگر دست من نيست و براي علي پست کردم.
    از شنيدن اين خبر خوش، جيغي بلند کشيدم و گفتم:
    ـ دوستتان دارم؛ دوستتان دارم؛ حتي گاهي بيشتر از مادر خودم.
    ماه منير گفت:
    ـ اي دختر بلا،مگر مي شود مرا بيشتر دوست داشته باشي؟
    گفتم:
    ـ بعضي اوقات خيلي دلگيرم مي کند.
    ماه منير که گويا منتظر چنين فرصتي بود گفت:
    ـ متاسفانه رفتار نامناسب محترم باعث شد تا محبوبه تمام مسائل را بفهمد و اين براي خانمي مثل تو صورت خوشي ندارد.
    در برابر حرف منطقي اش چيزي نداشتم که بگويم، چون مي دانستم همه اينها نتيجه اصرارهاي ابلهانه خودم بوده است. ماه منير وقتي جوابي نشنيد گفت:
    ـ گوش مي دهي چه مي گويم؟حواست با من است؟
    گفتم:
    ـ بله، بله، گوشم با شماست. اتفاقا مدتي قبل برحسب اتفاق محمد را ديدم، او طوري دور از ادب و نزاکت نگاهم کرد که از شرم سرخ شدم.
    ماه منير گفت:
    ـ مبادا دلگير بشوي؛ تو هيچ گناهي نداري.
    مغرور گفتم:
    ـ من به عشق پاک و بي آلايشم افتخار مي کنم.
    ماه منير با نفرت گفت:
    ـ هرچند محبوبه و خانواده اش بي سواد هستند اما در فضولي ده ها نفر را درس مي دهند.
    خنديدم و گفتم:
    ـ معمولا آدم هاي اهل مطالعه مسائل زيادي براي بررسي دارند و ديگر به زندگي مردم نمي رسند.
    ماه منير گفت:
    ـ مادر از جريان دو هفته قبل خبر دارد؟
    گفتم:
    ـ مختصر و مفيد برايش شرح داده ام و خواسته ام تا ديگر با شما تماس نگيرد.
    ماه منير گفت:
    ـ محترم دلگير نشد؟
    گفتم:
    ـ نه، اتفاقا بسيار هم استقبال کرد.
    او که انتظار اين جواب را نداشت، براي خالي نبودن عريضه گفت:
    ـ مبادا آزرده خاطرش کني
    گفتم:
    ـ من به سفارش پدرم بسيار مراقبم
    وآهي کشيدم و افزودم:
    ـ افسوس، صد افسوس که آن عزيز جانم رفت.
    ماه منير گفت:
    ـ مهديه جان چاره اي نيست. بايد پنجه در پنجه مشکلات انداخت و جنگيد.
    گفتم:
    ـ گاهي خيلي شوريده مي شوم و مي خواهم سربه بيابان بگذارم.
    ماه منير گفت:
    ـ به نظر من ازدواج پدر و مادر تو اساسا اشتباه بوده است.
    وقتي ديدم در خصوصي ترين مسائل زندگي ام نظر مي دهد و پدرم را متهم به اشتباه مي کند، بسيار عصباني شدم اما او گستاخانه ادامه داد:
    ـ اين طبيعي است که يک مرد با سن بالا نتواند توقعات همسرش را برآورده کند.
    ديگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و گفتم:
    ـ پدر من مرد پيچيده اي بود و نمي شود خيلي ساده درباره اش قضاوت کرد.
    ماه منير گفت:
    ـ مهديه جان دلخور نشو. مي دانم حتي اگر پدر تو نمي توانست مادرت را راضي نگه دارد، وجود شما و عشق مادري براي ماندن محترم کفايت مي کرد.
    ديگر ادامه نداد و افزود:
    ـ خيلي دوست دارم که دراين باره مفصل صحبت کنم اما متاسفانه محل کار جاي مناسبي


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحات 78 تا 87 ...

    نیست، اگر دوست داری، آخر هفته همدیگر را ببینیم، موافقی؟
    گفتم: دیدن شما مرا بسیار خوشحال می کند. بعد از خداحافظی، مسرور و امیدوار به سوگل گفتم: او یک فرشته است.
    سوگل گفت: دوست ندارم حال تو را خراب کنم اما به ناگزیر می گویم که او نه تنها فرشته نیست بلکه یک دیو است و فقط می خواهد از شرایط موجود سوءاستفاده کند، حالا چگونه و چطور، نمی دانم؟
    گفتم: سوگل جان خدا با من است.
    سوگل گفت: درست، ولی من این طور آدمها را خوب می شناسم.
    گفتم: قصد او برایم مهم نیست و فقط بازگشت علی و شنیدن دیدن دوباره اش برایم اهمیت دارد.
    نزدیک غروب که سوگل قصد رفتن داشت، مادر سرزده به منزل آمد سلام گرمی کردم و گفتم: شما چطور بی خبر آمدی؟
    او با ترشرویی گفت: اگر ناراحتی برگردم. آن قدر شاد و شنگول بودم که از زبان تلخ مادر دلگیر نشدم.
    او نگاه تندی به من و سوگل کرد و چیزی نگفت و نفسی معنادار کشید.
    سوگل دستپاچه گفت: ببخشید، همیشه مزاحم هستم.
    مادر عذرخواهی او را نشنیده گرفت و گفت: مهدیه بنشین کارت دارم.
    گفتم: الساعه می آیم.
    برخاستم تا به اتاق خوابم بروم که پوران با میوه و شیرینی از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: بفرمایید، بفرمایید. با اشاره چشم و ابرو پرسیدم چه خبر شده اما او از ترس مادر اظهار بی اطلاعی کرد. در اتاقم به سوگل گفتم: تو می توانی حدس بزنی باز چه اتفاقی افتاده؟ سوگل گفت: هرچه هست من هم بی نصیب نیستم و بدجور مورد غضب قرار گرفته ام.
    با شیطنت خندیدم و گفتم: «ای بابا... نمی خواهم بگذارم هیچ چیز امروزم را خراب کند.
    سوگل گفت: امیدوارم!
    به نشیمن برگشتم و خنده کنان گفتم: مادر جان حالا در خدمت شما هستم. مادر گفت: خسته، دمق، بی حوصله، بدبخت، بیچاره و درمانده که نیستی؟!
    گفتم: اتفاقاً خیلی سرحال هستم.
    برای لحظاتی همه جا در سکوت مطلق فرو رفت و فقط صدای کاسه بشقاب پوران شنیده می شد و گاهی خنده های ریزِ من و سوگل، آخر او مرتب ادا در می آورد و شیطنت می کرد. بالاخره مادر عصبانی شد و فنجان چایش را محکم روی میز کوبید و گفت: اگر انگیزۀ جالبی برای این خنده های بی مورد هست، مرا هم در جریان بگذارید تا کمی بخندم.
    من و سوگل دهانمان را محکم بستیم و ساکت نشستیم. در همین اثنا زنگ در را زدند و لحظه ای بعد پوران گفت: مهدیه جان خاله است.
    گفتم: خاله!!! به استقبالش رفتم و گفتم: حال شما چطور است؟ چه عجب یادی از من کردی؟!!!
    خاله گفت: بد است؟!
    گفتم: وای خاله جان چه فرمایشی می کنی، بفرمایید داخل، اتفاقاً مادر هم اینجاست و حتماً از دیدن شما خوشحال می شود.
    خاله لباسهایش را روی رخت آویز گذاشت و بلافاصله شروع کرد به پچ پچ کردن با مادر. از این حسن اتفاق مشکوک، زیر گوش سوگل گفتم: اگر خطا نکنم جریانی در شرف وقوع است.
    سوگل محکم به پهلویم کوبید و گفت: ساکت باش ببینم می توانم چیزی بشنوم یا نه.
    خاله بدون مقدمه گفت: مهدیه می دانی که چند وقت پیش پسر حاج محمود از ژاپن برگشته؟
    خندیدم و گفتم: چطور باید بدانم؟!!!
    خاله گفت: پسر شمسی را می گویم.
    لبخند ملیحی زدم و گفتم: آه بله متوجه شدم.
    خاله گفت: شمسی می گوید با وجود اینکه کارهای سنگین را به خارجی ها می دهند اما درآمد بسیار خوبی دارد؛ این طور نیست؟
    نمی دانستم منظورش از این سؤالهای بی مورد چیست، فقط گفتم: من از کجا باید بدانم.
    خاله گفت: یعنی نمی دانی کار سنگین به درآمد زیادش می ارزد یا نه؟!!!
    ساده و بی تکلف گفتم: آخر هر درآمد خوبی هم چندان مقبول نیست چون باید شرایط آن و مهمتر از همه حقوق اجتماعی و طرز برخورد یک صاحب کار را با کارگر خارجی در نظر گرفت.
    خاله ابرویی بالا انداخت و گفت: اگر شخصیت و حقوق معنوی کارگر را در نظر نگیرند و گاهی حقش را هم ضایع کنند، چطور؟!
    گفتم: خوب، دیگر روشن است چون هیچ درآمد هنگفتی معامله پذیر با تضییع حقوق انسانی نیست.
    گفت: پس چرا موافقت کردی که علی برود؟!!!
    تازه متوجه شدم دنبال چیست و یقین کردم که این تنها یک دیدار ساده نیست و مسلماً آبستن حوادثی است.
    خنده ای زوری تحویلش دادم و گفتم: خاله جان کدام علی را می گویی؟!
    او جرعه ای چای نوشید و چشمانش را روی من متمرکز کرد و گفت: دختر این قدر فیلم بازی نکن! علی پسر ماه منیر را می گویم که بدون مقدمه سر و کله شان در سالگرد پدرت پیدا شد. آه البته... البته چه دلیلی موجه تر از به دام انداختن تو!!!
    ساکت و غرق در گذشته های شیرین شدم که اشاره های پی در پی سوگل مرا تکان داد و گفتم: بله... بله همان پسری که مدتی با هم بازی می کردیم.
    خاله با تغیّر گفت: نخیر علی یکه تاز دنیای حضرت علیه را می گویم. او چشم و ابرویی نازک کرد و ادامه داد: واقعاً دخترهای امروزی از وقاحت و گستاخی همتا ندارند.
    من در رویاهای خود جولان می دادم و بی توجه به لحن تند خاله گفتم: همان پسر درشت هیکل و قد بلند که درست سه سال و پنج ماه و چهار روز از من بزرگتر است.
    خاله با حرص و کینه گفت: واقعاً فخر دو عالم است! طوری حرف می زند انگار کیست!
    مادر با عصبانیتی دو صد چندان گفت: «واقعاً رفتار و گفتارت بسیار جلف است، ای کاش درک کنی که سمبول زندگی تو تا امروز ارمغانی جز نکبت و سیه روزی برایت نداشته است و نخواهد داشت.
    خاله گفت: خیلی وقت است افسرده و غمزده ای، اصلاً در حال و هوای دیگری سیر و سیاحت می کنی. انگشت اشاره اش را زیر چانه ام گذاشت و گفت: تا جایی می توانم بی تفاوت باشم که ضربه ای به احساسات پسرم وارد نشود اما تو او را آزرده کردی و به هر بهانه ای متوسل شدی تا از خودت برانی و این غیر قابل تحمل است. جداً نمی دانم چرا پسر تحصیل کرده ام را به این مردک لاابالی ترجیح دادی و دست رد به سینۀ من زدی ولی حالا آمده ام قرص و محکم جواب مثبت بگیرم و بروم قبل از هر چیز بدان که آن پسرۀ لات و بی اصل و نسب برای تو نیست و مال زن دیگری است که مثل مار بر روی گنج خیالی تو خوابیده؛ زنی از قماش خودش که چاره ای جز ازدواج با او ندارد. من مدتی قبل تو را هوشیار کردم ولی به جای پذیرش دلسوزی ام، دست به رفتارهای ناشایست زدی تا مثلاً مطمئن بشوی که درست گفته ام یا نه. خاله عقب نشینی کرد و مادر وارد میدان شد و گفت: تو دختر سبکسری شده ای و دیگر آن سنگینی و خانمی گذشته را نداری.
    معترض گفتم: شما اجازه نداشتی مسائل خصوصی زندگی مرا در اختیار خاله بگذاری، این از انصاف و عشق و مسئولیت مادری به دور است.
    برخاستم تا بروم ولی خاله دستم را گرفت و گفت: دختر بنشین، بنشین با تو حرفها دارم.
    از شدت عصبانیت خون زیر پوستم دوید و گفتم: مادر متأسفم که همیشه در شرایط بحرانی یا مرا ترک کردی، یا روح و روانم را به بازیچه گرفتی یا اینکه در مواجهه با مشکلات من خیلی زود خسته شدی.
    مادر گفت: دیگر توهین های همیشگی و عادی تو مرا ناراحت نمی کند.
    گفتم: اصلاً چرا مرا دختری سبک می دانی، مگر چه خطایی کرده ام؟ من آن قدر مشغولم که نه می بینم و نه می شنوم.
    مادر گفت: ای نادان این نشانۀ سردرگمی توست نه سنگینی ات. ناگهان چشمش به سوگل افتاد و با غیظ بیشتر گفت: همراه این خانم هر چه به نظرت می رسد انجام می دهی. سوگل چون لاله ارغوانی شد اما لب از لب باز نکرد.
    گفتم: مادر خواهش می کنم راحتم بگذار و اجازه بده تنها ساعتی، ساعتی خوش باشم.
    مادر گفت: آنچه تو اسمش را راحتی می گذاری، عین ذلت است و دوباره متوجه سوگل شد و گفت: یا دردسر این خانم، تا حالا امین رضا ده ها باز شکایت کرده که رفت و آمدهای بی حد و حساب او آسایشش را گرفته، واقعاً نمی دانم مگر این دختر خانه و زندگی ندارد.
    گفتم: مادر... مادر... خواهش می کنم. سوگل دوست من است و خیلی وقتها تنها کسی که به فریادم رسیده همین دختر بوده اما اگر مشکل رفت و آمد سوگل است، باشد از این پس من می روم.
    مادر فریاد زد: نخیر تو اجازه نداری در ثانی مشکل اساسی، عشق سوگل به یک مرد متأهل است.
    گفتم: زندگی خصوصی مردم به خودشان مربوط است.
    مادر گفت: تا جایی که به کسی آسیب نرساند. دیگر منتظر نشدم و دست سوگل را گرفتم و به اتاق خودم رفتم و در را بستم.
    مادر از پایین پله ها فریاد زد: مهدیه چشمهایت را باز کن و نگذار بدبخت تر شوی.
    با وجود تمام توهین های مادر، سوگل دلداری ام داد و گفت: می دانم علی این جور سنگدل و بیرحم نیست. صدای امین رضا هر دوی ما را پشت نرده های چوبی پهن راهرو کشاند. او گفت: اما و اگر ندارد، مهدیه خوب باعث آبروریزی شده. دنیا سرش را بالا آورد و همین که مرا دید با اشاره خواست تا بروم ولی مادر متوجه شد و مرا کشان کشان به نشیمن بازگرداند.
    دنیا گفت: سوگل جان بهتر است شما بروی.
    امین رضا به محض رفتن او گفت: تو تا کی می خواهی احمق بمانی؟
    مادر گفت: این اصلاً بلد نیست فکر کند.
    امین رضا گفت: عیبی ندارد من به جایش فکر می کنم و تصمیم می گیرم، حالا زنگ می زنی به ماه منیر و قرار ملاقات می گذاری!؟ فکر کردی می توانی چیزی را از دید من پنهان کنی!؟
    انگشت اشاره اش را روی صورتم زد و گفت: تو خانۀ پدر را ترک می کنی و مدتی از این محیط دور می مانی، شاید سر عقل آمدی و واقعیت را آن طوری که هست پذیرفتی. خاله خواست از آب گل آلود ماهی بگیرد و گفت: مدتی خانۀ من بیاید بد نیست، آنجا با بچه ها سرگرم است.
    تصور دوری از خانه و محلۀ علی نفسم را بند آورد و به طپش قلب افتادم. دنیا وقتی وضع مرا دید، گفت: تو حالت خوب است؟!
    گفتم: فعلاً زنده ام اما آیا علی جداً نامزد کرده؟! یعنی خاله راست می گوید!
    دنیا نگاهم کرد و گفت: در این آشفته بازار جای نجات خودت به چه چیزهایی فکر می کنی؟!!! ای خدا تو جداً دیوانه شده ای.
    گفتم: اگر مرا ببرند، نامه ام چه می شود؟! نه خدای مهربان، نه. امین رضا متوجه صحبت ما شد و فریاد کشید: بس است دیگر، این خاله زنک بازیها بس است.
    امین رضا به دنیا پرخاش کرد و گفت: ای کاش عوض همگام شدن با خطاهایش از این خانم می پرسیدی چرا با بهانه های مختلف کلاسهای خصوصی اش را به هم می زند، ای کاش می پرسیدی چقدر برای کنکور آمادگی دارد، ای کاش می پرسیدی پس آن همه غیرت و همت برای ورود به دانشگاه چه شد، آیا می توانی از او بپرسی با آرزوی پدرت چه کردی؟ من می گویم راحت خواستۀ او را فراموش کرده. پدر، نامی که همیشه مرا در برابر کوتاهی هایم می لرزاند، آرزویش...، پندهایش... اگر بود چه می کرد؟ حتماً دیگر دوستم نداشت و مرا طرد می کرد.
    چشمهایم دیگر جایی را نمی دید و دستانم می لرزید و سراسر وجودم یخ شده بود. فقط فرصت کردم بگویم: دنیا مُردم، از خدا بخشش بخواه، بخشش. وقتی چشم باز کردم، مادر می گریست و خاله نگران بالای سرم قدم می زد. امین رضا گوشه ای کز کرده بود و زیر لب چیزی زمزمه می کرد و پوران هم مرتب می رفت و می آمد. ناله ای ضعیف از نهادم برخاست. همه به طرفم دویدند اما دوباره بی حال افتادم. بار دیگر ساعت سه بامداد بیدار شدم و پوران را که روی تک مبل راحتی اتاقم خوابش رفته بود، بیدار کردم و گفتم: کمکم کن، تهوع دارم. او با عجله برایم قرص آورد و خواست مرا دوباره روی تخت بخواباند اما گفتم: می خواهم به فضای باز بروم، نفسم تنگ است.
    پوران گفت: مهدیه جان اگر امین رضا خان بفهمد مرا توبیخ می کند. انگشت روی بینی ام گذاشتم و پاورچین پاورچین روی پشت بام رفتم. آن مهتاب دل انگیز و هوای مفرح سرِ درد دلم را با علی باز کرد و گفتم: علی نمی دانی چه حال غریبی دارم، ای کاش می دیدی که چطور مرا لای منگنه گذاشته اند، چه کنم؟ تو بگو چه کنم؟ خدا می داند تا کجا حیران عشق توام، مثل تشنه لبی جگر سوخته، حسرت قطره آبی از چشمۀ جوشان وجودت مرا به نیستی کشانده، ای کاش با سخاوت، نیاز به محبت را در من دریابی و به این بیتابی و پرپر زدنهایم معنا و مفهوم قشنگ بدهی، اگر می شد مرا گوشۀ آن دل دریایی ات بپذیری به عظمت پروردگار سوگند که خودم را در اوج قلۀ سعادت می دیدم و دیگر لبۀ تیغ هیچ مصیبتی بر پوست و گوشتم اثر نمی کرد.
    آهی بلند از سر ناامیدی کشیدم و گفتم: یعنی روزی این غبار غم و درد و دوری و تنهایی با آن زنگار زشت و سیاهش به نور نگاه عاشق تو شسته می شود و آینۀ دلم را صفا می دهد؟ یعنی ممکن است که دیگر مجبور نباشم تا احساسات پویا و زنده ام را به تکه کاغذی بی جان یا به نیمه شبی مهتابی یا غروب آفتاب بسپارم و حضوری نفس در نفس تو بگویم؟!!!
    چشمانم را بستم و گفتم: علی... علی... تو کجایی؟ فقط برای لحظه ای بیا، دلم برایت تنگ شده، بگذار حداقل در رویایم تو را ببینم. لبخند جادویی اش جلوی نظرم آمد، قدم زنان نزدیکش شدم و افزودم: وقتی در دیار آشنا به تمام غربت اطرافم نگاه می کنم، می خواهم مشتاقانه پر بکشم و به سوی تو بیایم و اندوختۀ بی انتهای محبتم را که از قطره قطرۀ جان بی مقدارم امانت نگاه داشته ام، به زیر قدمهایت فدا کنم تا شاید حداقل فغان دل دردمندم را بشنوی.
    در خیال زیبایم دیدم که علی موهای پریشانم را از چهره ام برداشت و آن را پشت سرک در مشت خود نگاه داشت و آن را به عقب برد بعد در چشمانم خیره شد و گفت: دوستم داری؟! اگر راست می گویی بلند فریاد بزن تا گوش فلک هم بشنود. وقتی جواب ندادم، صورتم را میان دستان گرمش گرفت و گفت: پس نمی خواهی بگویی!
    گفتم: تو می دانی چقدر دوستت دارم دیگر چه لزومی دارد تا گوش فلک بشنود؟!
    علی گفت: می خواهم همه باور کنند، می خواهم همه بدانند، می خواهم همه بفهمند، بگو تا من هم به تو بگویم... چون ماهی بیرون افتاده از آب، تشنۀ کلام آخر بودم. ملتمسانه گفتم: فقط برای یک بار نگذار حسرت به دل بمیرم.
    علی سراپایم را در آغوش کشید و... وقتی چشم باز کردم دیگر نبود و در عوض، خورشید نوید بخش، آرام آرام از پشت کوه سر بیرون می آورد. آن دقیقه را به فال نیک گرفتم و با خودم گفتم: آن قدر صبر می کنم تا بالاخره روزی آفتاب این شب سیاه هم طلوع کند.
    صبح پوران با سینی ناشتایی آمد و گفت: مهدیه جان بلند شو ببین برایت چه صبحانه مفصلی درست کرده ام.
    گفتم: میل ندارم.
    پوران مادرانه صورتم را بوسید و گفت: چرا با خودت این طور می کنی؟
    گفتم: چه کسی دوست دارد در فشار باشد و مرتب غصه بخورد؟!
    پوران گفت: مادرجان خانواده صلاح تو را می خواهند.
    گفتم: ای کاش می توانستم همیشه بچه باشم با همان آرزوهای کودکانه و مثل کبوتری سبکبال و بی مسئولیت، زیر پر و بال پدرم شادمانه جست و خیز کنم.
    پوران گفت: برایت آرزوی موفقیت می کنم فقط به شرط اینکه صبور


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحات 88 تا 97

    باشی.
    گفتم: من امیدم به خداست و دست بردار نیستم. پوران سینی را روی تختخواب گذاشت و با خواهش و تمنا لقمه در دهانم می کرد. اشک در چشمانم نشست و گفتم: به نظر تو من آدم بدبختی هستم؟
    پوران گفت: نه عزیز دلم، همه این گرفتاریها امتحان خداست، او به تو نظری خاص دارد و می خواهد هر لحظه صدایش بزنی.
    گفتم: همیشه در خلوتم با خدا خیلی احساس آرامش می کنم چون علی را در عالم خیال آن قدر واقعی به من می دهد که نمی شود تصور کرد حرف رویاست.
    با دستان پیر و لرزانش اشکم را پاک کرد و گفت: خانم جان این قدر گریه نکن، می خواهی باز پلکهایت به هم بچسبد.
    اطراف را نشانش دادم و گفتم: حالا کجا هستند آنهایی که از سر دلسوزی مرا به این روز انداخته اند؟ فقط داغ روی دلم گذاشتند و بس! مادر، همان پرچم دار شفقت و مهربانی کجاست؟ سر خانه و زندگی اش!
    آخر هفته تلفنی با ماه منیر صحبت کردم و قرار قطعی ملاقات گذاشتم و به پوران گفتم: برای ضرورتی بیرون می روم، هر کس سراغم را گرفت، اظهار بی اطلاعی کن.
    پوران گفت: خانم جان مواظب باش دوباره دردسر درست نشود. با لبخندی از نگرانی او قدردانی کردم و راه افتادم. درست سر وقت رسیدم و خود را به تماشای گل و سبزۀ خوش عطر و بوی پارک سرگرم کردم. هر بار برگ درختان با نسیمی رقص کنان این طرف و آن طرف می رفت، من هم در دل آرزو می کردم ای کاش روزی بتوانم به دست افشانی و پایکوبی بپردازم و با آواز پرستوها همصدا شوم. ربع ساعتی از قرار گذشت اما خبری نشد. هر دقیقه بر بی قراری ام افزوده می شد و این فکر قوت می گرفت که برای هیچ کدام از اعضای خانواده علی ارزش ندارم. از خودم پرسیدم واقعاً چرا این طور بیرحمانه مورد هجوم لشکر ناامیدی قرار گرفته ام؟! با ذکر مولا اندکی آرام شدم و گفتم: این هم خواست خدا...
    حرفم تمام نشده ماه منیر گفت: مهدیه جان سلام. برگشتم و در یک لحظه چهره علی جلوی نظرم آمد. جداً چقدر حالتهای او شبیه مادرش بود و خوب می شد چکیده وجودش را در ماه منیر دید.
    گفتم: سلام حالتان چطور است؟
    ماه منیر گفت: دختر تو کجا سیر و سیاحت می کنی که این قدر بی حواسی؟ می دانی چقدر از دور برایت دست تکان دادم فقط مرا نگاه می کردی اما هیچ عکس العملی نشان نمی دادی!
    خندیدم و گفتم: منتظر شما بودم و دیگر چیزی نمانده بود که بروم.
    گفت: آخ، آخ معذرت می خواهم، خیلی منتظر ماندی.
    سر پایین انداختم و گفتم: چه بهتر وقت گرانبهایم صرف شما شود.
    ماه منیر گفت: تو علاوه بر مهربانی، خوش زبان و مؤدب هم هستی.
    روی نیمکت نشست و بعد از کلی زیر و رو کردن کیفش، گفت: می خواستم عکسهای علی را نشانت بدهم اما انگار فراموش کردم آنها را بیاورم.
    در دل گفتم: اگر می دانستی چقدر بی تاب او هستم، هرگز یادتان نمی رفت. ماه منیر غبار درد را در چشمانم دید و گفت: ناراحت نباش، دفعۀ دیگر برایت می آورم. آهی کشیدم و با نگاهی پراندوه از وعدۀ او تشکر کردم.
    ماه منیر گفت: اگر نمی خواهی از علی بپرسی، حداقل از خودت بگو؟!
    یاد عشق علی آتش به جانم انداخت و با انگشتانی که مرتب در هم گره می خورد گفتم: حالش خوب است؟
    ماه منیر گفت: خوب است فقط خیلی دلتنگی می کند.
    گفتم: چرا زود به زود زنگ نمی زند؟
    ماه منیر گفت: بچه ام هر چه در می آورد پس انداز می کند تا دست پر برگردد. باور کن شاید ماهی یک بار بیشتر صدایش را نمی شنوم.
    به خود نهیب زدم. دیدی انتظار تو بیجاست و این دلیل بی وفایی او نیست. گفتم: الان هوای آنجا باید گرم باشد.
    ماه منیر گفت: بله اما علی آن قدر متعصب است که اصلاً لباسهای لخت نمی پوشد، حالا بگذار عکسهایش را ببینی؛ درست بر عکس دوستانش که یکسره پی ژیگول بازی هستند و این طرف و آن طرف پرسه می زنند.
    نفس عمیقی کشید و گفت: می خواستم برایش شربت سکنجبین بفرستم، آخه بچه ام خیلی دوست دارد. مهدیه جان دعا کن هر چه زودتر برگردد، دیگر دوری اش دیوانه ام کرده.
    اشک در چشمانم دوید و گفتم: خیلی غریب است نه؟
    ماه منیر گفت: بله دخترم، بله.
    خواستم گوشه ای از درد غربتم را بگویم ولی می دانستم هیچ فایده ای ندارد.
    ماه منیر گفت: ببخش که تو را ناراحت کردم، حالا از خودت برایم بگو.
    گفتم: چندان روزگار خوشی ندارم.
    ماه منیر گفت: چرا؟!!! مختصری برایش شرح دادم و در انتها افزودم: اما باز هم صبوری خواهم کرد چون تعهد داده ام و نسبت به آن مسئول هستم.
    ماه منیر گفت: اتفاقاً دو روز قبل کسی با بیمارستان تماس گرفته بود. وقتی بچه ها گفتند، کلی نگرانت شدم.
    گفتم: ولی من نبودم، نکند...
    ماه منیر گفت: خیالت راحت باشد یکی از همسایگان پامنار بود. او می گفت پسرش بعد از سالها، هفتۀ قبل از سفر برگشته بود و هنوز به دو روز نکشیده بی دلیل سکته کرده؛ چه پسر نازنینی بود. اتفاقاً چند بار هم پیغام فرستادند تا اجازه بگیرند رسماً به خواستگاری زهرا بیایند.
    گفتم: خداوند روحش را غرق رحمت کند.
    ماه منیر به اصل مطلب برگشت و گفت: واقعاً نمی دانم چرا محترم تو را تحت فشار می گذارد. آخر علی آن طرف دنیا و تو اینجا، اصلاً چیزی معلوم نیست که می خواهد با عجله شوهرت بدهد یا از این محله دورت کند، بر فرض جسم تو را ببرند با فکرت چه می کنند.
    گفتم: امیدوارم گذشت زمان وضع را درست کند.
    ماه منیر گفت: فکر نمی کنم ترک خانۀ پدری صلاح باشد چون امین رضا باید دیر یا زود به سربازی برود و بهتر است تو نزدیک دنیا باشی. راستی اگر امین رضا نباشد، چه کسی می خواهد ساختمان و کارخانه را اداره کند؟!
    از این نکته بینی او کمی تعجب کردم و گفتم: گویا می خواهند برای کارها وکیل بگیرند و خانۀ دو طبقۀ حیاط دار بخرند و یک واحد در اختیار من بگذارند.
    ماه منیر گفت: وا! پس مسائل مالی چه می شود؟
    نمی توانستم درک کنم چرا او نسبت به مسائل مالی این قدر دقیق و نکته سنج است.
    گفتم: گرفتاریهای ریز و درشت اجازه کنکاش بیشتر به من نمی دهد.
    ماه منیر گفت: چه گرفتاری ای؟!
    گفتم: تمام رفتارهایم زیر ذره بین است و کوچکترین قدمم یک جار و جنجال حسابی راه می اندازد؛ حتی نمی توانم با دوستم راحت مراوده داشته باشم یا تلفنی با کسی بی دغدغه صحبت کنم.
    ماه منیر گفت: نگران نباش ان شاءالله مشکلات حل می شود و تو هم به جایگاه قبلی خودت برمی گردی.
    گفتم: من که از زمان فوت پدر لحظه ای رنگ آسایش را به خود ندیده ام. ماه منیر گفت: دخترم تا حالا هیچ کس نتوانسته از سرنوشتش بگریزد و...
    ماه منیر کمی دلداری ام داد و در انتها گفت: خیلی دوست داشتم می توانستم بمانم اما بدجوری گرفتارم.
    گفتم: همین که توانستم دقایقی با شما همکلام بشوم، دنیایی ارزش دارد. قدم زنان تا مسیری آمدیم. من در میانۀ راه از او جدا شدم و با سرعت خود را رساندم به خانه. جلوی در منزل دنیا قدم آهسته کردم تا مبادا صدایم را بشنود. چیزی به فرارم نمانده پسر کوچولوی دنیا در را باز کرد و دنیا به دنبالش آمد و گفت: مهدیه بیا یکی از بهترین دوستانم را ببین، او خیلی علاقه مند است با تو صحبت کند.
    گفتم: دنیا جان حوصله ندارم.
    دنیا گفت: یک خبر خوش هم برایت دارم.
    گفتم: از خبر خوش نگو که می دانم دنبالش یک زلزله هولناک است.
    دنیا گفت: راستی بیرون بودی یا می خواستی بروی؟!
    دست و پایم را گم کردم. نمی دانستم چه بگویم تا دنیا را متقاعد کنم که دوستش مرا از مهلکه نجات داد و گفت: مهدیه جان چرا نمی آیی با هم باشیم.
    گفتم: از لطف شما متشکرم اما...
    دنیا دستم را کشید و گفت: بیا این قدر تعارف نکن، اگر بدانی چه خواب قشنگی برایت دیده ام.
    هستی در کنارم نشست و شروع کرد به صحبت کردن دربارۀ مسائل روزمره. دنیا هم بچه هایش را به پوران سپرد و پیش ما برگشت و گفت: خوب حالا بپرس چه خوابی برایت دیده ام. با اشاره خواستم بگذارد برای وقتی بهتر اما دنیا دست به گردن دوستش انداخت و گفت: - هستی با من بسیار صمیمی است و جالبتر اینکه در گذشته ای نه چندان دور تقریباً با تو همدرد بوده.
    گفتم: البته در خوب بودن ایشان شک و شبهه ای نیست اما از همدرد بودنشان با خود چیزی نمی فهمم.
    هستی گفت: وقتی شرح واقعه را دادم، راحت تر می توانی حرف بزنی.
    زیر گوش دنیا گفتم: کسی که درد مرا نمی داند کیست؟!!!
    دنیا بلند گفت: باور کن فقط هستی می تواند تو را قانع کند.
    لبخند تمسخرآمیزی زدم و گفتم: قانعم کنید تا فراموشش کنم و جوانی ام را بیهوده به پایش نریزم.
    هستی خندید و به دنیا گفت: با این بندۀ خدا چه کار کردی؟!!!
    دنیا دنباله حرف را نگرفت و در عوض گفت: مهدیه اگر بدانی... اگر بدانی...
    هستی گفت: چرا نصف عمرش می کنی، بگو دیگر.
    دنیا خندید و گفت: آخر باید دلش را آب کنم بعد.
    من که هیچ علاقه ای نداشتم تا غریبه ای راز دلم را بداند، همچنان آرام نشسته بودم.
    گویا هستی متوجه حالم شد و بی مقدمه گفت: مهدیه جان وقتی همسن و سال تو بودم با شوهرم آشنا شدم. با وجود عشق و علاقۀ بی حد ما، مادرشوهرم پایش را در یک کفش کرده بود و مرتب مشکل درست می کرد اما بعد از گذشت هفت سال صبر و شکیبایی و توکل به خدا، بالاخره موفق شدم و حالا نزدیک سه سال از ازدواجم می گذرد و خیلی خوشبخت و راضی هستیم.
    سر پایین انداختم و گفتم: یعنی صبر بیشتر از این؟!
    هستی گفت: تا جایی که من می دانم، فاصله طبقاتی تو و علی او را وادار به تعلل کرده اما مهدیه جان باید به او حق بدهی تا بترسد که مبادا احساساتی تصمیم گرفته باشی و فردا در میدان کارزار زندگی زیر بار کمبودها و گرفتاریها نتوانی مقاومت کنی. او وقتی شرایط امروز تو و رفاه خانوادگی ات را می بیند، نمی تواند خیلی ساده همه چیز را بپذیرد.
    گفتم: بارها و بارها برایش گوشزد کرده ام که پول برایم مهم نیست.
    هستی گفت: علی فکر می کند اگر در برابر امکانات ضعیفش کم آوردی چه باید بکند؟
    گفتم: اگر ذره ای تنها ذره ای از عشقی که من به او دارم او نسبت به من داشت، تمام این مسائل ناخودآگاه حل می شد.
    هستی گفت: اولاً تو زن هستی، ثانیاً در موضع قدرتی و ثالثاً مسئولیت مالی چندانی نداری ولی او علاوه بر نقطه ضعف بزرگش، مرد هم هست. با همۀ این تفاسیر از کجا می دانی دوستت ندارد؟
    دنیا گفت: جواب این سؤال پیش من است.
    گفتم: می دانم چه می خواهی بگویی اگر دوستم داشت، مرا بی خبر رها نمی کرد و نمی رفت...
    هستی گفت: اصلاً تا حالا زنگ نزده؟
    گفتم: بله ولی مدتهاست از او بی خبرم.
    هستی ناخودآگاه حرف ماه منیر را زد و گفت: حتماً می خواهد پولهایش را جمع کند.
    دنیا گفت: هستی جان تا یادم نرفته بگذار خوابم را تعریف کنم و بعد جوابت رابدهم.
    سر تکان دادم و گفتم: جواب یعنی باز هم اتفاق، باز هم دردسر.
    دنیا خندید و گفت: دیشب در عالم خواب دیدم آماده شده ای تا با مرد غریبه ای ازدواج کنی اما بعد پشیمان شدی و گفتی که علی پاسخ نامه ام را داده است و خواسته همراه او باشم، بعد تو را با لباس عروسی قشنگ و صورتی بسیار درخشان، در کنار علی دیدیم. ماه منیر هم تو را در آغوش گرفته بود و از شوق می گریست.
    گفتم: خدا را شکر می کنم که اجازه داد حداقل در خواب کنارش باشم.
    آه از نهادم برخاست و افزودم: یعنی ممکن است طعم شیرین و حقیقی عشق را در خانه امیدم بچشم؟! یعنی امکان دارد علی جواب نامه ام را بدهد؟!
    هستی با صدای بغض آلود گفت: چطور ممکن است با این ظاهر مبادی آداب و جدی، این روح لطیف و عاشق پیشه را داشته باشی؟!!!
    بغضش با خنده درآمیخت و ادامه داد: مهدیه جان باور کن در برخورد چند دقیقه قبل، تو را دختری بسیار مغرور و متکبر دیدم اما چقدر مهربان و دوست داشتنی هستی.
    او دستم را گرفت و گفت: من خیلی امیدوارم علی نامۀ تو را بخواند و به آن جواب بدهد.
    بغضم ترکید و گفتم: اگر بگویم نامه ای که برایش نوشته ام، آن قدر خوانده ام که آن را حفظ شده ام باور می کنید؟ اگر بگویم مدتهاست که زندگی مشترکم را با او آغاز کرده ام باور می کنید؟ اگر بگویم دیگر انتظار عشق و محبت از او ندارم و بی مهری اش برایم عین لطف و احسان است، نمی گویید مشاعرم را از دست داده ام؟ سرم را میان دستانم گرفتم و گفتم: افکار پیچ در پیچم رنجم می دهد، باور کنید دیوانه شده ام، دیوانه.
    هستی گفت: باور می کنم و خوش بینم تا روز موعود برسد و تو با داشتن مرد محبوبت بتوانی پاسخی قاطع برای افکار آزار دهنده ات داشته باشی؛ در ضمن عزیز دلم علی بی وفایی نکرده فقط باورت نکرده همین.
    در میان گفتگوی ما صدای زنگ در مرا پراند. گفتم: بهتر است من دیگر بروم و عجولانه خداحافظی کردم ولی جلوی در برادرشوهر دنیا سلام داد و گفت: شما تشریف می بری؟!!!
    گفتم: بله با اجازه.
    خندید و گفت: خانم قدم من این قدر سنگین بود.
    گفتم: اختیار دارید.
    گفت: تشریف داشته باشید بهتر است.
    از اصرار او جا خوردم و دوباره برگشتم. دنیا به استقبال برادرشوهرش آمد و گفت: منتظر شما بودم.
    شوخی کنان به هستی سلام دوباره کردم و گفتم: این هم توفیق اجباری برای شماست باید ببخشید.
    من و هستی گرم صحبت شدیم که ناگهان دنیا مثل انبار باروت منفجر شد و گفت: تو اطمینان داری؟
    برادرشوهر دنیا آهسته گفت: از شنیدنش اطمینان دارم اما صحت و سقمش را نمی دانم. با نگاهی پرسشگر دنیا را ورانداز کردم و خواستم چیزی بپرسم ولی پوران و بچه ها با کلی سر و صدا وارد شدند.
    برادرشوهر دنیا گفت: مهدیه خانم، شما خوبی، چه می کنید؟
    گفتم: خوبم و مشغول درس و کنکور.
    سری تکان داد و گفت: عجب!!!
    از اظهارنظر دو پهلویش بیشتر به شک افتادم آخر چرا برادرشوهر دنیا که حتی اسم مرا درست نمی دانست باید دربارۀ وضع من تعجب کند و یا اصلاً کنجکاو باشد؟!!!
    دنیا رو به برادرشوهرش گفت: پس چرا معطلی و طفره می روی؟! چیزی را که از خانوادۀ همسرت شنیدی بگو... بگو دیگر.
    گفتم: ببخشید آقا مسئله مربوط به من است؟
    برادرشوهر دنیا گفت: نه خانم... و با اشاره از دنیا خواست ساکت بماند اما دنیا بلند بلند گفت: اگر خودت بگویی بهتر است چون می داند دیگر قصد و غرضی در کار نیست. برادرشوهر دنیا با خنده ای مصنوعی گفت: - شما





    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    98 تا 107
    خودت مطرح کنی عاقلانه تر است .
    دنیا گفت : من نمی توانم جنایتی را که د ر حق این دختر معصوم و بدبخت کرده اند بگویم ، واقعاً وقاحت تا کجا ؟ !!!! من خوش باور فکر می کردم که فقط یک مساله کوچک است .
    با زحمت نفس می کشیدم و آشکارا دست و پایم می لرزید و دندانهایم روی هم می خورد ، انگار درست وسط قلب گیر افتاده ام . با صدایی که از تو چاه بیرون می آمتم : گفتم خواهش می کنم رودربایستی نکنید و بگویید چه اتفاقی افتاده .
    گفت : مهدیه خانم راستش تکرار آن حرف ها درباره ی شما خیلی سخت است .
    دنیا فریاد زنان گفت : وای ..... وای ... تو رو خدا بس کنید .
    او گفت : اخر چطور بگویم .
    دنیا با پرخاش گفت : اگر مثل یک خواهر دوستش داری ، اگر مثل یک انسان واقعی احساس مسئولیت می کنی بگو تا بهتر بشناسد .
    مرد بدبخت آب دهانش را فرو داد و عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت :
    مهدیه خانم من قبلاً عذرخواهی می کنم و این را بگویم که فقط یک شنونده بودم . مدتی قبل اتفاقی با برادر زنم دوست نزدیک علی روبرو شدم ، می دانید که از چه کسی صحبت می کنم ؟
    گفتم : بله ، منظور شما پسر حاجی است .
    گفت : بله پسر حاجی از زبان علی نقل می کرد که شما او را خیلی دوست دارید و این مساله برایش دردسر زیادی درست کرده تا جایی که علی مجبور شده مدام تلفن یا نشانی محل سکونتش را عوض کند ؛ حتی گفته چندین بار باعث زحمت خانواده اش شده اید . او گفته شما مرتب برایش مواد غذایی ، پوشاک و پول می فرستید .
    من به برادر زنم یا همان پسر حاجی گفتم که علی رسماً به خواستگاری مهدیه رفته است .
    ولی او خنده ی شیطانی کرد و گفت : من هم به خاستگاری ده ها نفر می روم . من پرسیدم : پس تعهد اخلاقی آدم چه می شود ؟!
    پسر حاجی گفت : اگر این طور فکر کنی ، زندگی را باخته ای .
    برادر زنم بعد از کلی حرف ، آخر سر گفت : علی تمام پولهایش را به حساب من واریز می کند و خلاصه با هم یکی هستیم .
    تمام ا طراف را تار و تیره می دیدم . سر سنگینم را به مبل تکیه دادم و بدون کوچکترین صدایی سیلاب داغ اشک از دیدگانم روان شد و گوشت صورتم را سوزاند . تلو تلو خوران برخاستم و با پاهای بی رمق به پشت بام ر فتم و زمزمه کنان گفتم : مهدیه تو مرده ای ، بدبخت هر چه داشتی از دست دادی و دیگر کوچکترین عزتی پیش خدا و بنده خدا نداری ، ای بیچاره تو تمام آ
    رویت را بر باد دادی ، تمام آبرویت را .... ناگهان مثل دیوانگان از جا جستم و در موضعی متفاوت گفتم : گریه می کنی ؟!!! صورتت خیس است ؟ !!! ها ... ها ... ها .. این حق توست چون یک نادان هستی ، اصلاً چرا زنده ای ، بمیری خیلی بهتر است . صدای هراسان دنیا که مرتب پله ها را در جستجویم بالا و پایین می رفت به گوشم رسید . خود را گوشه ای پنهان کردم تا نتواند مرا پیدا کند اما چند دقیقه بعد دنیا جسم نیمه جانم را پیدا بغل کرد و گفت : آخر چرا این طوری می کنی ؟
    سرم را از سینه اش جدا کردم و گفتم : برو می خواهم تنها باشم و آن قدر گریه کنم تا بمیرم . دیگر هیچ دلبستگی ای به عالم و اهل عالم ندارم .
    دنیا گفت : مهدیه .... مهدیه .... چه می گویی ؟
    گفتم : حالا خودت می بینی که نتیجه صداقت و درستی چه هست ، حالا مرگ برایم از این بی آبرویی بهتر است . اگر گناهکار بودم ، این همه دلم نمی سوخت ولی بدون هیچ خطایی رسوای حرف مردم شدم . خدا می داند اگر نمردم ، آن قدر می تازم تا همه این سبکسری ها عملی شود که این طور آتش نگیرم .
    دنیا گریه کنان گفت : حرفهای احمقانه نزن مگر تو نمی توانی جز خودت باشی و با ز شتی و بدی زندگی کنی ؟
    او با اصرار و زحمت مرا به اتاق خصوصی اش برد و هستی را کنارم آورد .
    هستی گفت : مهدیه جان زود باش و سعی کن منطقی فکر کنی .
    هق هق گریه ام را خوردم و گفتم : آخر چرا برادر شوهر دنیا باید دروغ بگوید ؟
    گفت : شاید پسر حاجی دروغ گفته باشد .
    گفتم : نمی دانم ... نمی دانم .. از بس باران حوادث پی در پی بر سرم ریخته ، دیگر فکرم کار نمی کند .
    هستی گفت : می خواهی من با ماه منیر صحبت کنم ؟
    سری به تاسف تکان دادم و گفتم : شما تصور می کنی او حقیقت را بگوید ؟
    دنیا لیوان آب نبات و عرق بیدمشک را دستم داد و گفت : ماه منیر در نهایت پستی و بی شرفی منکر خواهد شد ؛ همان طور که قضیه ی خواستگاری و نامزدی پسرش را منکر شده .
    هستی گفت : پس چطور باید فهمید این مسائل راست است یا نه ؟!
    دنیا گفت : خود مهدیه باید تمام حوادث این یک سال و اندی را کنار هم بگذارد تا به واقعیت برسد و از قبولش طفره نرود .
    اول خواستگاری احمقانه شان ، دوم رفتن علی ، سوم خبر ندادن از وضع خودش ، چهارم رفتار خانواده اش ، پنجم دادن نشانی و تلفن دروغی و آخر سر هم آن نامه که ماه منیر هرگز پست نخواهد کرد . آخر وقتی خود علی کوچکترین اهمیتی به مهدیه نمی دهد و این طور غیر مسئولانه رفتار می کند ، دیگر چه انتظاری باید داشت .
    هستی گفت : یعنی علی از رفتار و دروغهای مادرش خبر دارد ؟ اصلاً معلوم نیست ماه منیر در سرش چه می گذراند که این دسیسه بازی می کند !
    دنیا عصبانی گفت : نمی دانم مهدیه چطور می تواند برای یک چنین زنی پست و بی شرف ارزش قائل باشد و پسرش را دوست بدارد ؟!!!
    هستی گفت : برای عاشق کر و کور حقایق پذیرفتنی نیست و مرتب بهانه می تراشد تا کار طرف مقابلش را موجه جلوه بدهد .
    من با چشمانی متورم و بی فروغ گفتم : آخر علی چه گناهی دارد ؟!
    دنیا صبرش لبریز شد و گفت : متاسفم که این را می گویم ، هر بلایی سرت بیاید ، مقصر خودت هستی .
    گفتم : به خدا در هر نگاه علی دنیایی از عشق توام با نگرانی و اضطراب موج می زد .
    دنیا برخاست و گفت : بی فایده است ، بی فایده .
    هستی گفت : می توانی شماره تلفن محل کار ماه منیر را بدهی ؟
    جواب او را ندادم و گفتم : باید منتظر بمانم چون اگر خدای نکرده کوچکترین نقصانی از جانب من باعث عقب نشینی بیشتر آنها شود ، همه ی زندگی ام نابود است .
    هستی گفت : مثل شمع از وجودت می کاهی و آن قدر ادامه می دهی تا تمام بشوی .
    سرم را به کناره ی تخت تکیه دادم و گفتم : خدایا مرا ببخش اگر دل به علی بستم و خواستم که طعم شیرین عشق را بچشم . مرا ببخش اگر آرامش خواستم چون محکوم به این زندگی سرد و تلخ و بی روح شده ام .
    هستی گفت : با خدا قهر نکن ، او تنها کس بی کسان است .
    در اتاق دنیا باز شد و پوران گفت : بفرمایید ناهار .
    هستی گفت : شما نمی آیی ؟
    گفتم : رویی برای دیدن برادر شوهر دنیا ندارم و در ضمن گرسنه هم نیستم .
    پوران گفت : مهدیه جان می خواهی تا غذای شما را در سینی بگذارم . به خاطر اینکه توجه کسی جلب نشود پذیرفتم اما وقتی ساعتی گذشت و پوران بازگشت تا سینی را ببرد با تعجب دید غذایم همچنان دست نخورده مانده . به او گفتم : اگر دنیا چیزی پرسید ، بگو که خورده ام .
    پوران گفت : به روی چشم .
    ساعت دو و نیم بعدظهر مضطرب و پریشان ، شماره ماه منیر را گرفتم و پشت خط منتظر ماندم .
    دنیا گفت : هستی می بینی ... می بینی چه حالی دارد .
    گفتم : چه کنم دست خودم نیست ، جواب ماه منیر برایم خیلی مهم است .
    دنیا گفت : او فقط دروغ می گوید .
    بعد از رد و بدل شدن تعارفات روزمره ، ماه منیر گفت : را ست می گویند دل به دل راه دارد ، آخر همین الان با همکارانم در بخش درباره ی تو صحبت می کردم و می خواستم زنگ بزنم تا مطمئن بشوم که آیا قرار ما مشکلی برایت به وجود نیاورده ؟
    گفتم : خیر خیلی ممنون ولی ...
    ماه منیر وسط حرفم گفت : من می روم دفتر پرستاری نماز بخوانم ، تو هم پنج دقیقه ی دیگر داخلی را بگیر تا راحت تر بتوانم صحبت کنم .
    وقتی تلفن را گذاشتم ، هستی و دنیا یکصدا پرسیدند : رفت ؟!!!
    گفتم : برای نماز .
    دنیا خنده ی مسخره آمیزی کرد و گفت : چه نمازی ؟! ای کاش کافر بود اما وجدان داشت وقتی دوباره تماس رگفتم ، خودش گوشی را برداشت . گفتم :
    ببخشید مرتب باعث دردسر هستم .
    ماه منیر گفت : اصلاً این طور نیست ، چطوری ؟
    گفتم : خوبم .
    او گفت : مسئله ای پیش آمده که من باید بدانم ؟!!!
    گفتم : شما از کجا حدس زدی ؟
    گفت : کار مشکلی نیست چون تازه با هم بودیم .
    محتاطانه گفتم : اگر مطرحش کنم ، شما دلگیر نمی شوی ؟
    گفت : هنوز نمی دانم درباره چیست !
    ماه منیر ماجرا را خوب گوش داد و گفت : تا جایی که من خبر دارم ، علی جز با دو نفر از دوستانش با کسی ارتباط ندارد ، آنها هم بچه های بسیار محترمی هستند در ثانی علی پسری نیست که درباره ی مسائل خصوصی اش با کسی حرف بزند .
    گتم : آخر من ...
    حرفم را قطع کرد و گفت : اتفاقاً مدتی قبل حاج خانم درباره ی خانواده شما صحبت های زیادی کرد اما چون به نظرم چندان عاقلانه نیامد ، اهمیت ندادم .
    پرسیدم : مثلاً چه حرفهایی ؟!
    ماه منیر گفت : بگویم تا بیشتر ناراحت بشوی ؟ !!!
    با شندین صدای همکاران گفت : مهدیه جان علی پشت خط منتظر است فردا صبح بیا همان پارک آن روزی .
    از شوق علی همه چیز را فراموش کردم و کلی سر حال آمدم . دنیا گفت : مهدیه جان ، ماه منیر چه گفت ؟!
    درجوابش گفتم : علی پشت خط است . دنیا گفت : این چه ربطی به تو دارد که بال در آورده ای ؟!!! گفتم : خیلی برایم مهم است تا علی بداند با خانواده اش در ارتباط هستم .
    دنیا گفت : او برای وجود تو ارزش قائل نیست دیگر چه برسد به علایق ات .
    همینکه دنیا رفت ، هستی گفت : بالاخره نتیجه گرفتی ؟
    گفتم : قرار ما فرداست ولی خواهش می کنم درباره ی ملاقات با ماه منیر به دنیا حرفی نزن . سر ساعت در پارک مورد نظر بودم و غریب دو ساعت منتظر ماندم . اما ماه منیر نیامد و من زار و شکسته برگشتم خانه و تا در را باز کردم پوران گفت : دنیا جان چند بار دنبالت فرستاده گویا کار واجبی دارد .
    گفتم : دیگر حوصله ام از گرفتاریهای تمام نشدنی سر رفته .
    بی درنگ پیش دنیا ر فتم و گفتم : باز چه شده ؟
    دنیا دستهایش را به هم مالید و شادمان گفت : همین امروز یا فردا همراه خاله می رویم به سفر .
    بدون کوچکترین ابراز احساساتی گفتم : کجا ؟!
    دنیا گفت : مازندران ایران ، بهشت طبیعت ایران ، دریا ، ساحل و شنا .
    گفتم : آه خدای من این کار تو واجب بود .
    دنیا گفت : چقدر بی ذوق .
    افسرده و غمگین گفتم : شادمانی ! شادمانی ! چه واژه قشنگ اما دوری .
    یعنی شادی و اندوه من برای کسی مهم است ؟ !!!
    دنیا گفت : البته .
    گفتم : پس چرا بدون مشورت تصمیم می گیرید و مرا به حساب نمی آورید ؟
    دنیا گفت : تو در شرایطی نیستی تا بتوانی ...
    گفتم : بس کن ، می دانم که می خواهی چه بگویی اما من خسته ام و ترجیح می دهم استراحت کنم .
    دنیا گفت : تو بیا اگر روحیه ات عوض نشد .
    گفم : آسمان من همه جا همین رنگ است .
    دنیا به پشتم زد و گفت : تو چمدانت را ببند ، بقیه اش با من .
    گفتم : اگر چه دوست ند ارم بیایم اما نمی خواهم برنامه تو و امین رضا خراب شود . خودم را به جمع و جور کردن وسایل سفر سرگرم کردم تا ساعت کار ماه منیر برسد و کلی از او گلایه کنم .
    ولی به محض شنیدن صدایش همه ی خطایش را بخشیدم . ماه منیر گفت : از بابت صبح شرمنده ام . جان علی خیلی سعی کردم تماس بگیرم ولی هر چه زنگ زدم امین رضا گوشی را برداشت . ناگهان جرقه ای در ذهنم زد و گفتم : از کجا معلوم این دردسر برای علی پیش نیامده باشد ؟!
    ماه منیر گفت : دردسر ؟
    بی ربط به سوال او گفتم : شما بزرگوارانه مزاحمت های مکرر مرا با مهر مادری تحمل می کنید .
    ماه منیر گفت : من کوتاهی کردم چون صلاح نیست یک دختر جوان و زیبا کنار خیابان زیاد انتظار بکشد .
    لحن سرد او نشان می داد که تعارف می کند و جداً تلفن های پی در پی من خسته اش کرده . خوب می فهمیدم و خیلی وقت ها عمداً از صحبت کردن یا آمدن سر قرار طفره می رود اما چیزی در درونم می جوشد و می خروشد که مرا وادار به گذشت می کرد .
    نفس بلندی کشیدم و گفتم : به رغم باطنی ام ، عازم سفر هستم و زنگ زدم تا خداحافظی کنم ، ماه منیر خوب متوجه علت همه بی حوصلگی و افسردگی من چیست ولی بی تفاوت گفت : امیدوارم خوش بگذرد و صحبت را کوتاه کرد .
    صبح خیلی زود همراه اعضای خانواده و خاله و بچه هایش راهی سفر شدیم . پسر خاله سر زنده تر از همه مرتب سر به سر امین رضا می گذاشت و شلوغ می کرد .
    او نگاهی معنی دار به من انداخت و گفت : امین رضا اگر کمی مهربانتر می شدی ، حاضر بودم درس و دانشگاه را ول کنم و بیایم زیر دست خودت .
    امین رضا گف : انگار حالت خوش نیست ، همین امروز و فردا یک پزشک تمام عیار می شوی بعد می خواهی زیر دست من کار کنی ؟ !
    وانمود می کردم که سرگرم خالی کردن وسایل صندوق عقب ماشین هستم و در همان حال به دنیا گفتم : واقعاً تصمیم داری یک هفته بمانی ؟
    دنیا گفت : می دانم وقتی برگردیم ، تو اولین کسی هستی که بگویی که چقدر خوش گذشت .
    فردای آن روز صبح خیلی زود به کنار دریا رفتم و روحم را به امواج کف آلود آن سپردم و ساعت ها در ساحل قدم زدم . وقتی برگشتم ، همه صبحانه می خوردند و گل می گفتند و گل می شنیدند .
    امین رضا گفت : چرا این طور عرق کرده ای ؟
    خنیدم و گفتم : این عرق نیست شبنم است .
    او لبخندی زد و گفت : خوشحالم که سر حال تر از همیشه هستی و کمی رنگ به رویت باز شده . خودم را به اتاق رساندم و لباسهایم را عوض کردم و مثلاً شادمانه به جمع پیوستم چون هیچ دوست نداشتم لحظات شیرین و خاطره انگیز امین رضا و دنیا در سفر خراب شود . دیگر روزهای آخر دقایق را می شمردم تا هرچه زودتر برگردم و به زیارت کوچه پس کوچه های محله ی علی بروم .
    بعد از رسیدن و باز کردن چمدانم ، یکراست به سراغ پوران رفتم و گفتم :
    برای اینکه باور کنی خیلی دلتنگ تو بودم ، هدیه ی ناقابل مرا قبول کن . پوران با لبی خندان رویم را بوسید و کلی تشکر کرد . غروب به ماه منیر زنگ زدم و گفتم : حقیقتاً دلم برای شما تنگ شده .
    او تشکر کرد و گفت : خوش گذشت ؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحات 108تا 117 ...


    گفتم: بدون شما لطفي نداشت.
    گفت : براي همين اين قدر طول كشيد!!!
    خنديدم و گفتم: اگر دست من بود اصلاً نمي رفتم.
    ماه منير آهي عميق كشيد و چيزي نگفت.
    پرسيدم: چرا افسرده هستيد؟
    با بغض گفت: هفته گذشته خيلي بدتر بودم.
    گفتم: چرا؟
    ماه منير گفت: ديگر طاقت دوري علي را ندارم، آخر چقدر مي توانم خود را كنترل كنم و به زهرا و مادرم روحيه بدهم.
    دلسوزانه گفتم: شما نبايد اين طور بيتابي كنيد.
    ماه منير گفت: چه كنم دست خودم نيست.
    گفتم: اگر كمي دلتان را جاي من بگذاريد، سختيها را راحت تر مي گذرانيد، باور كنيد در ميان همه اعضاي خانواده در خاك پاك وطن غريبم. البته مي دانم شما مادر هستي و با من حقير قابل قياس نيستيد، اما من هم يك انسان هستم و بدتر از همه عاشق و دلداده ام كه درد علي، رنجور و بيمارم كرده. تازه اجازه تخليه غصه هايم را ندارم و بايد آن را در گلويم خفه كنم. خدا مي داند ديگر در خاك سرد وجودم طراوت و شادابي باقي نمانده است و مي روم تا در درياي عشق علي شما غرق شوم؛ حتي اين دل بي قرارم اميدي ندارد تا حداقل وقت مردنش در قعر درياي وجود او جا بگيرد. وقتي در رؤيايم با او از اين كره خاكي فاصله مي گيرم و به سرزمين خوشبختي مي روم، دوست دارم خواب و خيالم ابدي باشد. گاهي از ذوق چشمانم را روي هم فشار مي دهم تا هرگز بيدار نشوم، اما بي فايده است.
    قسم مي خورم اگر در دل تاريك شب چراغي از آن دورها روشن شود يا اتفاقي، كبوتري راه گم كرده از جلويم بگذرد، قلبم مي لرزد و پيام زندگي را به آن كبوتر و يا نور خيف در دوردست مي سپارم و منتظر مي مانم تا چه وقت جوانه هاي انتظارم بشكفد و نويد يار بدهد. شما ببين يك آدم تا كجا بايد دستش از دنيا كوتاه باشد كه به يك چنين چيزهايي اميدوار شود. حكايت من درست مثل خورشيد دم غروب است كه زيباييش همه را به تحسين وا مي دارد ولي هر روز بيشتر در درياي پرخون دلش غوطه مي خورد. شما خيلي خوشبخت هستيد كه حداقل مي توانيد سلام جان بخش او را بشنويد.
    ماه منير گفت: مهديه تو واقعاً چقدر علي را مي خواهي؟!
    نمي توانستم جوابش را صريح تر بدهم پس ناگزير حرف را پرت كردم و گفتم: نكند اين پسر خودش را براي شما لوس مي كند!
    ماه منير گفت: آخ...آخ...آخ. بچه هاي من اصلاً لوس نيستند. خوب يادم مي آيد وقتي علي ده يا يازده سال بيشتر نداشت اگر او را روي سينه مي گرفتم و مي بوسيدم، اكراه داشت؛ يا اگر بين دوستانش مادر جون صدايش مي زدم، عصباني مي شد و مي گفت: مگر من اسم ندارم؟ زهرا هم همين طور؛ فقط او كمي پرتوقع است و انتظار دارد با يك درخواست، كار و زندگي ام را بگذارم و دنبالش بروم، اما ديگر فكر نمي كند كه من پير شده ام و قدرت چند سال قبل را ندارم و خيلي زود قهر مي كند. با رفتار ناپسندي كه از آن دختر ديده بودم، هيچ برايم خوشايند نبود تا درباره اش حرف بزنم ولي به ناچار گفتم: قهر؟!!!!
    ماه منير گفت: نه بيشتر از يك يا دو ساعت.
    خنديدم . گفتم: قهر با مادر فداكاري مثل شما يك دقيقه اش هم ظلم است .
    ماه منير گفت: من به او نگاه نمي كنم و اصلاً نمي گذارم دلخور و تنها بماند و مرتب دوستانش را دورش جمع مي كنم.
    گفتم: خوش به حال دختر شما.
    او گفت: محترم هم به فكر توست، اما چه كند كه گرفتار بچه و شوهرش است.
    گفتم: شخصاً سعي مي كنم توقع زيادي نداشته باشم، من ديگر بزرگ شده ام و بايد بتوانم خودم را اداره كنم.
    ماه منير گفت: اگر اولاد صد ساله هم شوند باز براي پدر و مادر بچه اند. باور كن آن قدر كلافه علي اين مرد بيست و چهار ساله هستم كه چند روز قبل براي اولين بار با سرپرستار بخش درگير شدم. وقتي هم غروب برگشتم خانه، دور از چشم زهرا، عكسهاي پسرم را درآوردم و كلي صورت ماهش را بوسيدم و گريه كردم.
    گفتم: اميدوارم هر چه زودتر برگردد و جمعي را شاد كند.
    ماه منير گريه كنان گفت: مي دانم به علي بدجور سخت مي گذرد، آخر او خيلي عاطفي است و حتماً دلش براي كوچه پس كوچه هاي تهران هم تنگ شده.
    از درد غربت علي آرام گريستم و آرزو كردم اي كاش مي توانستم بار دلتنگي و غصه هايش را به دوش بكشم.
    ماه منير گفت:
    هر وقت اين طور دلتنگ پسر نازنينم مي شوم، زود تماس مي گيرد. خدا كند امروز هم از همان روزها باشد، بگذريم بگو مسافرت چطور بود؟
    گفتم : بد نبود اما خيلي دلتنگ شما هستم و مي خواهم ببينمتان.
    ماه منير گفت: اين روزها فرصت ندارم و سرم خيلي شلوغ است.
    گفتم: من بايد شما را ببينم.
    گفت: دختر خوب ...
    ميان حرفش گفتم: معذرت مي خواهم اصرار مي كنم اما بايد شما را ببينم.
    ماه منير گفت: اين طوري نگو نگران مي شوم.
    گفتم: اصلاً جاي نگراني نيست.
    گفت: فردا ساعت نه صبح بيا پارك هميشگي، حالا اگر كاري نداري بروم كه خيلي حرف زديم.
    گفتم: اتفاقاً هر قدر صحبت كوتاه تر باشد، زحمتم كمتر است چون وقت زيادي براي نوشتن صرف مي كنم.
    او شگفت زده گفت: تو دختر خوش ذوق و با حوصله اي هستي.
    گفتم: اگر هر كس ديگر به جاي من تمام زندگي اش را لا به لاي اين حرفها جست و جو مي كرد، غير از اين نمي كرد.
    ماه منير گفت: چه مدت است مي نويسي؟
    گفتم: از وقتي كه پدرم را از دست داده ام هيچ چيز و هيچ كس مثل قلم و كاغذ نتوانست برايم سنگ صبور باشد و خسته نشود.
    گفت: مي توانم آنها را بخوانم؟
    درخواستش برايم غير منتظره بود. من من كنان گفتم: نمي دانم چه بگويم چون تا امروز كسي چنين پيشنهادي نكرده.
    ماه منير گفت: تو نوشته هايت را به من بسپار و مطمئن باش امانت دار خوبي هستم. در فكر فرو رفتم و ساكت شدم.
    ماه منير گفت: مي خواهي بعداً جوابم را بدهي؟
    ناگهان ديدم در چه شرايط دشواري قرار گرفته ام، از اين روبه اجبار گفتم:
    نيازي به فكر كردن نيست چون همه صفحات آن از نام شما و علي پر شده اما متأسفانه يك اشكال هست.
    ماه منير گفت: چه اشكالي؟!
    گفتم: بعضي نوشته ها مربوط به زندگي خصوصي مردم است و از نظر اخلاقي كار درستي نيست تا در اختيار شما بگذارم.
    با دلخوري گفت: اگر به من اعتماد نداري حساب ديگري است.
    گفتم: اصلاً بحث اعتماد نيست.
    ماه منير گفت: وقتي آنها را نمي شناسم، دانستن زندگي شان چطور مي تواند غيراخلاقي باشد؟!
    گفتم: اما بعضي ها را كاملاً مي شناسيد.
    هر لحظه اوضاع وخيم تر مي شد، به ناگزير گفتم: اگر موافق باشيد مي آورم بخوانيد و باز همراه خودم برمي گردانم.
    بالاخره ماه منير كوتاه آمد و خداحافظي كرديم.
    نمي دانم چطور اجازه دادم تا احساسات تند و بي پرده مرا لخت و عريان ببيند. تا صبح نتوانستم آرام بگيرم و براي نخستين بار خدا خدا مي كردم كه او نيايد.
    اتفاقاً ماه منير زودتر از هميشه آمد و ناغافل گفت: خوب عزيزم چه وقت جواب مرا مي دهي؟ تا كي مي خواهي ناز كني و سر قرار نيايي، آن هم از نامه من بدبخت كه افتاده گوشه اتاق، واي از بي وفايي تو!
    با شنيدن جمله آخر در خود فرورفتم كه چطور مدتها دل به جواب نامه سپرده بودم و انتظار كشيدم و دست آخر هم علي را متهم كردم.
    ماه منير وقتي چهره مرا فكورانه ديد بلند گفت: دختر كجايي؟!
    زوركي خنديدم و گفتم: جريان چيست؟!
    ماه منير گفت: چند دقيقه قبل مرد غريبه اي پشت سر من غر مي زد و لغز مي خواند، آخر فكر مي كرد كه تو از آن دسته دخترها هستي.
    خنديد و ادامه داد: اما به او فهماندم كه اشتباه مي كند و عشق تو من هستم.
    از اينكه اين طورعواطف عشقي ام را مسخره مي كرد، هيچ خوشم نيامد و فقط نگاهش كردم.
    ماه منير متوجه شوخي بي جايش شد و گفت: مردمند ديگر ... دنياجان و امين رضاخان چطور هستند؟ پسر زشت دنيا خوب است؟
    گفتم: شما خوب مي داني كه بچه هاي زشت وقتي پا از سن بلوغ فراتر مي گذارند چه مي شوند.
    مغورانه گفت: همه كه علي من نيستند و با لذتي خاص افزود: دوران شيرخوارگي خيلي بدتركيب بود؛ حتي رغبت نمي كردم صورتش را نگاه كنم. راستي خاطراتت را آوردي؟
    دفترها را از داخل زنبيل چوبي بيرون آوردم و گفتم: اينها از بزرگترين علايق مادي و معنوي تمام عالم برايم با اهميت تر است، حالا شما چيزهايي را مي خوانيد كه نزديك ترين فرد خانواده ام هم آنها را نخوانده است.
    دفترهاي قطور مرا كمي زير و رو كرد و گفت: نمي دانم از كجا شروع كنم تا نتيجه دلخواه را بگيرم.
    گفتم: اجازه بدهيد آن بخشهايي را كه مربوط به شما و علي است برايتان بياورم. وقتي او سرگرم خواندن صفحات سرشار از حرارت و احساساتم بود، مي خواستم بميرم. بالاخره فارغ شد؛ دستش را زير چانه ام گذاشت و گفت: چه مدت است اين طور بي قرار علي هستي؟!!!
    توان نگاه كردن در چهره اش را نداشتم و زبان در دهانم نمي چرخيد چون فكر مي كردم لخت و عريان مقابلش ايستاده ام.
    ماه منير گفت: نمي خواهي چيزي بگويي؟!
    مي دانستم هرگز پيش بيني نمي كرد تا اين اندازه وابسته پسرش باشم و بند باريك زندگي ام به نفس پرحرارت او بستگي داشته باشد و اگر عشق او بدنم را گرم نكند براي ابد سرد و خاموش مي شوم. با زحمت برايش چيزهايي گفتم و در انتها افزودم: تا خدا چه صلاح بداند.
    ماه منير گفت: آيا از احساس علي خبر داري؟
    گفتم: در طول اين دو سال خبر زيادي ندارم.
    ماه منير مستأصل و درمانده گفت: من با همه دلدادگي و خودباختگي تو و دردسر علي چه كنم؟
    در حالي كه تمام توانم را در برابر كوره پر آتش شرم و حيا خرج مي كردم گفتم: هيچ انتظار ندارم علي يك چنين احساسات تند و تيزي داشته باشد، آخر بايد زمان بگذرد تا او به امروز من برسد.
    ماه منير كه حواسش جاي ديگري بود گفت: يعني مي تواند اين دردسر بزرگ را پشت سر بگذارد و خلاص شود؟
    منظورش را نفهميدم و گفتم: نمي دانم اين به علي بستگي دارد. ماه منير حيران مرا نگريست و حرفي نزد. گفتم: تمايلاتم خيلي دور از منطق و انتظار است؟!
    او گفت: من ذاتاً نمي توانم به مردي اين طور عشق بورزم و كلاً ورود غريبه اي در زندگي ام يك فاجعه محسوب مي شود.
    دفتر خاطرات را بسته و گفت: اگر روزي ازدواج كني با اينها چه مي كني؟
    نااميد گفتم: هرگز با مردي كه دوستش ندارم ازدواج نخواهم كرد چون نمي خواهم عمري را با دروغ و خيانت بگذرانم و روحم متعلق به يك عشق باشد و جسمم در اختيار كسي ديگر! اشك چشمم را پاك كردم و گفتم: خواهش مي كنم اين طور بي رحمانه مرا به مسلخ نبريد!
    ماه منير دست روي شانه ام گذاشت و گفت: مهديه جان گاهي مسائل و گرفتاري ها روال عادي امور را در هم مي ريزد و قرارها را ناممكن مي سازد.
    گفتم: چه چيز مي تواند در برابر قدرت اين همه عشق تاب بياورد؟ اگر لازم باشد تا عرش خدا هم مي روم و مي دانم هيچ چيز سد راه عاشق پاك باخدا نيست.
    ماه منير گفت: گاهي اوقات بعضي حرفها ممكن است به نظر گوينده كم اهميت بيايد ولي مي تواند شيرازه يك عشق يا تار و پود يك زندگي در شرف شكل گيري را از هم بپاشد.
    گفتم: چطور؟
    گفت: متأسفانه مدتي قبل از خانواده حاجي شنيدم كه تو گفته اي كه علي فقط براي پول به خواستگاري ات آمده.
    در دم نفسم به شماره افتاد و گفتم: سوگند مي خورم اين دروغ است. واقعاً نمي دانم علت خصومت پسر حاجي و خانواده اش با من كه حتي آنها را نديده ام... ناگهان شك زده و مغموم روي زمين افتادم و نتوانستم جمله ام را كامل بگويم.
    ماه منير بلندم كرد و گفت: مهديه حالت خوب است؟
    دست روي قلبم گذاشتم و بريده بريده گفتم: مي كوبد، نمي توانم نفس... بكشم.
    گفت: حركت نكن اسّاعه برمي گردم. بي رمق پلكهايم روي هم رفت تا با صداي ماه منير دوباره چشمهايم باز شد.
    او قرصي در دهانم گذاشت و گفت: زير زبانت بگذار دخترم.
    دستش را پس زدم و گفتم: نمي خورم. اما ماه منير با حوصله يك پرستار دلسوز و پرتجربه، آن را به من خوراند و متأثر گفت: چه خطايي كردم!
    بازوي او را در دستان يخ كرده ام فشردم و گفتم: خدا مي داند من هيچ ارتباطي با آنها ندارم و فقط سالي يك يا دو مرتبه برادرشوهر دنيا را اتفاقي در خانه خواهرم مي بينم.
    ماه منير عرق صورتم را پاك كرد و گفت: نيازي نيست قسم بخوري.
    رنجور و بيمار ادامه دادم: تنها چيزي كه علاقه مرا اينقدر تشديد كرده، مخالفت علي با بسياري از عقايدم بود. چون هر كس به خواستگاري ام مي آمد، بدون چون و چرا و اعتراض همه خواسته هاي منطقي و غيرمنطقي من را، پاسخ مي داد؛ حتي اگر نمي توانست يكي از آنها را عمل كند، اما علي نه.
    ماه منير گفت: اين طور گريه نكن جگرم مي سوزد.
    گفتم: اگر جز اين بود اين قدر خفت و خواري و ذلت را به جان نمي خريدم.
    ماه منير اشكهايم را پاك كرد و گفت: اي كاش علي گرفتار نبود، اي كاش علي من آزاد بود، اي كاش بدبخت نبودم.
    گفتم: چرا علي آزاد نيست؟! آخر چرا؟
    ماه منير آهي كشيد و جواب نداد. ادامه دادم: من براي داشتن مردي كه رنج غربت را به جان خريد تا بتواند سرافراز و مقتدر و قوي باشد و زير بار منت من و امثال من نرود، حاضرم تمام زندگي ام را فدا كنم.
    براي نخستين بار ماه منير صادقانه مرا در آغوش گرفت و گفت: مي پذيرم... همه چيز را از تو مي پذيرم.
    گرمي سينه اش همان چيزي بود كه سالهاي سال از آن محروم بودم. دست نوازشگر و بوسه هاي پي در پي اش هماني بود كه عمري به دنبالش مي دويدم تا بتوانم لحظه اي از آن عشق بي توقع و مادرانه برخوردار باشم. خدايا چقدر دستش مهربان و نفس بوسه هايش گرم و شيرين بود. شايد همان لحظه مي توانستم محبت بي شائبه مادري را تعريف كنم و جواب مناسبي به پرسشهاي زيادي كه در ذهنم بود، بدهم.
    سرم را روي سينه ماه منير فشردم و گفتم: مادر، مادر، مادر. مادر يعني چتري از گلها كه همچون سايه باني بر سر سبزينه هاي تازه رسته نشسته تا مبادا گزندي از تابش آفتاب داغ زندگي به آنها برسد. مادر واژه اي كه معنايش قرباني راه پر افتخار عشق است. آخ، مادر مهربانم كه عمري را به تنهايي و تيره روزي سپري كردي و دوره اي گران از مشقت را به جان خسته ات خريدي تا امروز فرزندان بي پدرت بتوانند شهد شيرين خوشبختي را بچشند و حيات را به كامل ترين شكل درك كنند، دوستت دارم.
    به ياد محروميت خود افتادم و زمزمه كردم: اگر مادرم پيش ما مانده بود،


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    118 _ 127

    امروز که در عرصه پرتلاش دنیای جوانی به سر می برم، می توانستم خیلی موفق تر از میدان کارزار آزمایش بیرون بیایم و از کسب موفقیتهایم لذت ببرم. اگر مادر مانده بود، می دانستم که نباید احساسات و رویا پردازی، جای حقایق زندگی را بگیرد و زهر تلخش این زور مرا فلج کند. به صورت ماه منیر آن مادر واقعی نگاه کردم و گفتم: یعنی می شود قلبتان روزی برای من هم بتپد و در حریم امن شما احساس آسودگی کنم، نمی دانید وقتی مورد حجوم بیرحمانه انسانهای نا به کار قرار می گیرم، چطور هراسان به دنبال پناهگاهی می گردم اما همیشه بی پناهم. در این مواقع فقدان پدر نازنینم برایم محسوس تر از همیشه است و مرا بیشتر شکنجه میدهد. می دانم اگر او بود، خودش را سپر بلا می کرد و جلوی تازیانه های روزگار قدار را می گرفت. سر روی زانوی ماه منیر گذاشتم و ادامه دادم: بعد از پدر، کسی حرف مرا درک نمی کند و دوستم ندارد.
    پدر تو چرا دلجویی ام نمی کنی؟! چرا آن دست نوازشگرت خستگی و ناامیدی را از من دور نمی کند؟! چرا از محبت پدرانه التیامی بر زخمهایم نمی گذاری؟! ای کاش بودی و راهنمایی ام می کردی.
    ماه منیر با تأثر گفت: اگر ادامه بدهی دلخور می شوم.
    گفتم: آخر شما نمی دانی وقتی یادم می آید که روزی با پدرم زیر یک سقف روزگار را در اوج سرمستی و خوشی و عزت می گذراندم، چقدر دلم می سوزد. دوستش داشتم و این طور غریب و بی دفاع نبودم تا هر کسی زخمی بر پیکر نحیفم بزند و برود.
    ماه منیر گفت: اگر می خواهی آزارم بدهی و قلبم را بشکنی ادامه بده.
    آه کشیدم و گفتم: رها کردن سینه پر عشق شما برایم سخت است اما می دانم این تب مادرانه از آن من نیست و متعلق به زهرا و علی است.
    بالاخره او گفت: مهدیه جان نباید به حرفهای پسر حاجی و خانواده اش چندان اهمیت داد، متأسفانه آنها از فامیل خودشان هم نمی گذرند دیگر چه رسد به ما.
    آب بینی ام را پاک کردم و گفتم: اتفاقاً من هم درباره شما از قول برادر شوهر دنیا چیزهایی شنیده ام.
    ماه منیر خونسرد گفت: چه چیزهایی گفته اند؟
    گفتم: مثلاً درست کردن کار برای علی و فراهم کردن بلیط برای او.
    ماه منیر یک باره منفجر شد و گفت: اولاً پسر حاجی فقط بلیط علی را گرفت، ثانیاً ای کاش کمی هم از خودشان بگویند که چطور یک ماه و اندی کلی از پولهای زحمت کشیده پسرم را نگاه داشتند و وقتی آن را برگرداندند، بابت کارمزد حتی یک ریال هم نپرداختند. دیگر تمایلی نداشتم تا درباره آدمهای فضول و رذلی که مرتب در زندگی مردم سرک می کشند صحبت کنم، پس بی مقدمه زنبیل چوبی را روی دست گرفتم و گفتن: بفرمایید تحفه ناقابلی است.
    ماه منیر گفت: فکر کردم این زنبیل خرید خودت است.
    خندیدم و گفتم: نخیر مال شماست.
    ماه منیر گفت: نمی توانم بپذیرم.
    با اندوه گفتم: من با شوق و ذوق زیادی این هدیه را تهیه کردم.
    مکثی کرد و گفت: آخر زهرا نمی داند با تو قرار دارم و اگر یک دفعه این زنبیل قشنگ را به منزل ببرم از پنهان کاری ام دلگیر می شود، اجازه بده بماند برای فردا.
    آنچنان زلال و بی غل و غش بودم که دلیل او را کافی دانستم و در عین سادگی پذیرفتم. فردای آن روز ماه منیر گفت: وقتی زهرا متوجه قرار ما شد، حدس زد برایم سوغاتی آورده ای و گفت: چرا مثل بی پدر و مادرها در خیابان قرار ملاقات می گذارد و به خانه نمی اید؟
    کلامش گزنده تر از عقرب بود و قلب رئوفم را می فشرد اما چون عاشق و دیوانه و شاید بیمار بودم در نهایت تواضع و گذشت گفتم: من به حد کافی زحمت داده ام.
    ماه منیر گفت: اتفاقاً به زهرا یادآوری کردم مگر محبوبه و بچه های فضولش را نمی شناسی و بعد زنبیل چوبی را زیر چادرش گرفت و افزود: - چه کنم که از دست این مردم آسایش ندارم.
    گفتم: این قدر نسبت به همسایگان کم لطف نباشید.
    ماه منیر با پافشاری عجیبی گفت: اصلاً آدمهای خوبی نیستند.
    گفتم: امیدوارم خداونئ راه راست را نشانشان بدهد.
    فکر زخم زبان زهرا وادارم کرد تا نیمه شب برای تسکین دردم روی پشت بام، جایی که همیشه بدون تکلف و تعارف رنجهایم را تعریف می کردم بروم و با خدا بگویم: الهی ببین که چطور با مشقت روزگار می گذرانم و تنها تو عزیزم سنگینی این روزها را با من تقسیم کردی و برایم پدر، مادر، عشق و همه چیز شدی و همیشه حرفهای تکراری و ملال آور مرا درباره آدمها شنونده بودی و هستی. خدایا نمی دانم هر چه تلاش می کنم تا به خودم بقبولانم که زندگی سراسر مبارزه است و اگر محکم باشم، من ارباب تقدیر و اگر سست باشم، تقدیر ارباب من خواهد بود، راه به جایی نمی برم. نمی دانم چرا این ستیز را سراسر از منفی می بینم؛ جنگی که در پی آن هیچ پیروزی ای نیست؛ نکند دیگر وقت یک تحول است! یک موقعیت نو و درخشان، یک دیدار تازه یقیناً همه اینها چیزی جز لب خندان و دل پر عشق علی نیست.
    کلافه و بی حوصله در محضر خداوند اعتراف کردم: مرا ببخش دیگر، از دعا و استغائه هم ملول هستم و می دانم تغاضای علی از تو هم ثمیری نخواهد داشت. آخ چقدر خوب می شد برای این درد بی درمان دارو و شفایی بود! حتی نتوانستم در راز و نیازم با خدا تخلیه شوم و نیمه کاره برگشتم و خوابیدم. صبح کسل و بی حال ناشتایی مختصری خوردم و یکراست به سراغ دنیا رفتم. او گفت: چقدر به موقع آمدی.
    گفتم: اگر کاری هست بگو برایت انجام بدهم.
    دنیا خندید و گفت: خانه تکانی پاییز چطور است، می پسندی؟!
    گفتم: هر چه بیشتر سرگرم باشم برایم بهتر است.
    دنیا گفت: شوخی کردم فقط می خواستم بگویم که برنامه کفالت امین رضا درست نشده است و باید به خدمت سربازی برود و تو هم مجبوری با من و بچه ها و شوهرم نقل مکان کنی؛ البته کاملاً مستقل خواهی بود. دهان باز کردم تا اعتراض کنم اما دنیا گفت: مهدیه جان شلوغ نکن این برنامه مدتها قبل باید عملی می شد اما بنا بر دلایلی تا امروز عقب افتاد، راستی پوران هم می تواند همراه تو باشد.
    گفتم: اما...
    دنیا باز حرفم را قطع کرد و گفت: اول خوب فکر کن بعد. پوزخندی زدم و گفتم: از همه مشکلات پی در پی، عوض گلایه خنده ام می گیرد.
    دنیا گفت: توجه کن که این قضیه فقط برای دور کردن موقت تو نیست، محله ما خیلی شلوغ شده و متأسفانه بعضی جدیدترها هنوز نمی دانند حرمت همسایه چیست.
    گفتم: موردی پیش آمده؟!
    دنیا گفت: آن قدر در دنیای خودت غرقی که از عالم و آدم بی خبری.
    گفتم: پس دوباره مربوط به من است!
    دنیا گفت: برادر مرتضی یادت می آید... وقتی دانستم درباره علی و خانواده اش نیست، پسر کوچک دنیا را در آغوش گرفتم و گفتم: دنیا جان مردم هر چه می کنند به خودشان مربوط است و مهم طرز رفتار درست ما در قبال نادانیهای آنهاست نباید برای مسائل کوچک، اساس زندگی را زیر و رو کرد.
    دنیا گفت: آن قدر از راه های گوناگون وارد شدند تا خواستگاری ات کنند که همه را ذله کردند.
    گفتم: خوب این که کار بدی نیست.
    دنیا گفت: آخر این پسر وقاحت را به اوج رسانده.
    خونسرد گفتم: کدام وقاحت؟!
    دنیا گفت: با جوانی همسن و سال خودش مغازه ای نزدیک خانه اجاره کرده اند.
    گفتم: کجای این کار وقیحانه است؟! بنده خدا دنبال کسب روزی است.
    دنیا گفت: تو چقدر گیجی، او مخصوصاً مغازه را نزدیک خانه گرفته تا تو را تحت نظر داشته باشد.
    پسر دنیا را زمین گذاشتم و گفتم: بهتر است وقتی می خواهی درباره مردم حرف بزنی، محتاط باشی.
    دنیا گفت: من از زبان معتمدان محل شنیدم و برتر اینکه پسره گفته تو دوستش داری و تأییدش می کنی.
    با نگاهی پر معنی گفتم: هر روز برگ جدیدی در زندگی ام ورق می خورد، جالب است! جالب است! اما دنیا جان اینها دلیل قانع کننده ای برای رفتن نیست، بالاخره هر نقطه شهر مسائلی خاص خودش دارد ولی با تمام این تفاسیر درباره جابه جایی فکر می کنم.
    دنیا گفت: واقعاً؟!!!
    برای خاطر او گفتم: بله، اما نخواه صرفاً مطابق سلیقه شما تصمیم بگیرم.
    دنیا گفت: همین که حاضری به چیزی جز علی فکر کنی خدا را شکر.
    گفتم: باید بدانم زندگی ام بدون تو و امین رضا چقدر می تواند وحشتناک باشد.
    او دست دور گردنم انداخت و گفت: مگر دیوانه شده ای، من هرگز تنهایت نمی گذارم.
    دنیا را بوسیدم و گفتم: اما ترجیح می دهم بمانم و با غول قدرتمند تنهایی مبارزه کنم و شکستش بدهم.
    دنیا گفت: می خواهی...
    وسط حرفش گفتم: فقط می خواهم در برابر بزرگترین ترس زندگی ام آماده نبرد شوم و در این میدان عظیم، کمالات یک انسان واقعی را به دست بیاورم.
    دنیا ناباورانه پرسید: واقعاً تنها دلیل تو این چیزهاست؟
    گفتم: البته دل کندن از جایی که به دنیا امده ام و بزرگ شده ام و انبوهی از خاطرات ریز و درشت از آن دارم بسیار دشوار است.
    دنیا گفت: و علت اصلی چیست؟!
    منظورش را فهمیدم و گفتم: اگر چه علی را خیلی دوست دارم اما او جلوتر از پدر و یادگاری هایش نیست.
    دنیا گفت: اگر امین رضا بداند تو نمی آیی، خدمت نمی رود و آن قدر صبر می کند تا سر و سامان بگیری و کلی از زندگی اش عقب می افتد.
    گفتم: سر و سامان گرفتن، فقط شوهر کردن نیست. آیا تجربه کرده ای که وقتی تنها هستی، چطور با قدرتی دو صد چندان و فکری عمیق تر و وسواسی بیشتر راه حلها را می جویی؟
    دنیا گفت: نه، تجربه اش را ندارم.
    گفتم: سر و سامان یعنی همین و ادامه دادم: امروز مثل برگ خشک و خزان زده زیر بار حوادث پی در پی، صدای خرد شدنم را می شنوم و آمادگی فکر کردن ندارم باید کمی آرام بگیرم تا بتوانم راه درست را پیدا کنم.
    دنیا گفت: چطور می خواهی با دردسر علی کنار بیایی؟
    گفتم: گمان می کنم چیزی به پایان این روزهای تکراری و خسته کننده باقی نماندهف حیف است دم آخر میدان را خالی کنم. از اتاق بچه ها بیرون امدم و روی مبل پذیرایی نشستم و گفتم: راستی مراسم خاکسپاری پدر نزدیک است، تو موافقی ماه منیر را...
    تا دنیا خواست قسم بدهد، دستم را روی دهانش گذاشتم و گفتم: - خواهش می کنم قسم نخور. دنیا دستم را عقب زد و گفت: نمی آید، مگر دفعه قبل پذیرفت؟!
    گفتم: حداقل خیالم راحت است.
    دنیا گفت: آخر آسودگی خاطر به قیمت گزاف بی حرمتی به مقام پدر؟!
    گفتم: دنیا جان راه زیادی در پیش نیست.
    دنیا گفت: امیدوارم خداونو مرحمتی کند و راه این وصلت نامبارک را زودتر بِبُرد.
    خواستم برگردم خانه ولی دنیا گفت: چرا عجله می کنی؟!
    گفتم: می روم برای خانه تکانی تا سر مراسم و اول فصل، زندگی تمیز باشد.
    پانزده روز با مشغله و فعالیت بی وقفه سپری شد و پشتوانه آن همه انرژی، امید به روی بود که بتوانم این همت را در منزل همسر آینده ام علی خرج کنم. بعد از اتمام کارها با ماه منیر صحبت کردم و گفتم: خوب این دو هفته از دست من خلاص بودید.
    ماه منیر خندید و گفت: اتفاقاً دلم برایت تنگ شده بود، حالا کجا بودی؟!
    گفتم: مشغول خانه تکانی.
    گفت: به به پس تو هم بلدی، خوب دیگه چه خبر؟
    گفتم: از پریشان احوالی خودم خبرهایی داغ دارم.
    ماه منیر گفت: چرا پریشانی؟
    گفتم: امین رضا می خواهد خدمت برود و دنیا خانه اش را عوض کند.
    ماه منیر دوباره گفت: تکلیف کارخانه و ملک و املاک دیگر چه می شود؟
    به شوخی گفتم: مهدیه که اصلاً مهم نیست.
    او کنایه مرا نشنیده گرفت و گفت: یعنی کارگرها می روند و کارخانه می خوابد.
    گفتم: بله.
    ماه منیر گفت: طبعاً درآمد کارخانه زیاد است و اگر تعطیل شود در مضیقه می افتید.
    با طعنه گفتم: شما نگران نباش، درآمدهای ریز و درشت گوشه و کنار کم نیست.
    گفت: خوب خدا را شکر اما دنیا می خواهد چه کند؟!
    گفتم: به گمانم می خواهد خانه ای بخرد. دنیا که بغل دستم نشسته بود از شدت تنفر، ارغوانی شده بود و مرتب بد و بیراه می گفت.
    آهی کشیدم و ادامه دادم: شما حتماً می دانی کسانی را که دوست داری وقتی از آدم دور می شوند یعنی چه.
    با شیطنت به دنیا نگاه کردم و افزودم: اما این فراق یک حست بزرگ دارد.
    ماه منیر گفت: چه حسنی؟!
    گفتم: خلاصی از شر دنیا.
    ماه منیر گفت: چطور دلت می آید این طور حرف بزنی؟!!!
    قهقهه زنان گفتم: او خوب می داند چقدر دوستش دارم.
    ماه منیر معترضانه گفت: کسی را این وسط جا نینداختی؟
    آهی سوزناک از نهادم برخاست و گفتم: شما می خواهید برای هزارمین بار اعتراف کنم و لذت ببرید؟ باشد باز تکرار می کنم: علی همه زندگی من است و دوری و بدتر بی وفایی اش مرا بدبخت کرده.
    با رضایت خندید و گفت: پسر من بی وفایی بلد نیست.
    گفتم: اگر هم بلد باشد، چاره ای جز صبر ندارم؛ این طور نیست؟1
    ماه منیر گفت: بله درست است.
    گفتم: خصوصاً با رفتن دنیا و امین رضا باید یاد بگیرم تا بی نهایت پرتحمل باشم.
    ماه منیر گفت: دو سال قبل در تعطیلات نوروز بچه ها رفتند سفر، نمی دانی از تنهایی داشتم می مردم.
    کنایه آمیز گفتم: اگر هیچ کس نباشد، شما هستی.
    خشک و سرد گفت: خانواده خود آدم صفای دیگری دارد.
    گفتم: شما جزء نزدیکان خوبم هستید اما امیدوارم تا آن موقع دوری از عزیز جانم به پایان برسد و صاحب خانواده ای بزرگتر شوم.
    ماه منیر محتاطانه گفت: شاید پایان گرفته باشد.
    ناباورانه گفتم: گمانم انتظار خیلی طولانی تر از این حرفهاست.
    ماه منیر گفت: چقدر ناامیدی؟!
    گفتم: روزگار جایی برای امیدواری ام نگذاشته.
    ماه منیر گفت: حتی اگر خبر خوشی از این روزگار بد داشته باشم؟!!!
    گفتم: چه بهتر شما برایم خبر خوش بیاوری.
    ماه منیر خندید و گفت: مژدگانی چه می شود؟
    گفتم: بستگی دارد.
    ماه منیر گفت: خبر خیلی مهم است.
    ناخودآگاه به دلشوره افتادم و گفتم: نکند... نکند... شما را به خدا تا قلبم نایستاده بگویید چه شده.
    ماه منیر گفت: خودت حدس بزن.
    گفتم: نه... نه... جرأتش را ندارم حتی نمی توانم درباره اش فکر کنم.
    ماه منیر: علی... علی...
    گوشی تلفن از دستم افتاد و بی حال شدم. دنیا شانه هایم را با شدت تکان داد و گفت: مهدیه... مهدیه... چرا مثل گچ سفید شدی؟!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    128_ 137

    کمی ارام شدم و گوشی را برداشتم و مضطرب گفتم: شما... شکا ... جدی می گویی؟!
    زشتترین خنده دنیا را تحویلم داد و گفت: شوخی کردم. جدی و بی تعارف گفتم: خواهش می کنم این طور با من بازی نکنید.
    دوباره خنده کریهی کرد و گفت: اگر برگردد چه می خواهی بکنی؟!
    گفتم: توکل به خدا و ... وسط حرفم گفت: خوب حالا توکل کن.
    گفتم: پس برگشته است.
    بدون اینکه جواب صریحی بدهد، دنباله خنده و شوخی احمقانه اش را گرفت و گفت: چند وقت قبل وقتی با او صحبت می کردم، خواست در ایران همه چیز بدون کم و کاست سرجایش باشد.
    حرفش را به خود گرفتم و گفتم: یقینأ مطابق میل او خواهد بود.
    ماه منیر بلافاصله گفت: البته منظورش زهراست.
    دیگر قلب شکسته ام تاب نیاورد و قطره قطره اب شد و از دیدگانم فرو ریخت. با صدایی گرفته گرفتم: چقدر خوب که یک برادر این قدر خواهرش را دوست دارد.
    ماه منیر گفت: ولی خبرم چیز دیگری است.
    دیگر از شوخیهای بی جایش خسته شدم و ساکت ماندم.
    ماه منیر گفت: چرا پرس و جو نمی کنی؟!
    گفتم: ایا مسافر عزیز شما قصد برگشت ندارد؟! نکند انجا زن و زندگی درست کرده است و حسابی خوش می گذراند.
    ماه منیر گفت: قطعأ تا شش ماه دیگر برنمی گردد.
    با اندوه گفتم: شش ماه؟!
    بیرحمانه گفت: تا خدا چه صلاح بداند.
    کلافه شدم و گفتم: اما غرض از مزاحمت دعوت برای سالگرد پدرم بود.
    ماه منیر گفت: چرا هر سال این قدر هزینه می کنید؟
    گفتم: این مراسم برخلاف هر دفعه خصوصی است و فقط نزدیکان حضور دارند.
    ماه منیر گفت: متأسفانه من ان روز مهمان دارم.
    چون می دانستم دعوت را نمی پذیرد، خونسرد گفتم: در هر حال کارت شما را می اورم.
    ماه منیر وقتی بی تفاوتی مرا دید، نتوانست طاقت بیاورد و گفت: انگار بود و نبودم زیاد تفاوتی ندارد!
    گفتم : این چه فرمایشی است؟
    گوشی را دست دنیا دادم و او با اکراه دعوتش کرد و زیر گرشم گفت: از بس نازش را کشیدی، فکر می کند که حالا کیست؟
    به ماه منیر گفتم: حالا دانستید حضور شما چقدر مهم است.
    او تشکر کرد و گفت: اگر توانستم حتما.
    وقتی گوشی را گذاشتم ، دنیا گفت: ماه منیر گرگی است در پوست بره، این زن پست و بدذات ، نهایت سوء استفاده را از صداقت تو می کند و دوباره مسائل خصوصی و خانوادگی و مالی تو که هیچ ربطی به او ندارد می پرسد. دنیا پوزخندی زد و افزود: باورکن بهتر از همه ما ، حساب مال و اموال پدر را دارد و تنها چیزی که اصلا برایش اهمیت ندارد، وضع وخیم توست.
    جوابی برای منطق قوی دنیا نداشتم، ناگریز به اپارتمان خود رفتم و اندیشیدم چطور پول می تواند جلوتر از احساسات ترور شده ام باشد.
    ناگهان جرقه ای در ذهنم زد و پرسید: نکند علی واقعا برگشته؟ ولی خودم جواب دادم چرا ماه منیر باید دروغ بگوید؟ گفتم خوب به همان دلایلی که تا حالا گفته. با کلافگی این فکر را رها کردم و چند روز بعد کارت ماه منیر را بردم و به مادربزرگ خانواده سلام کردم و گفتم:
    _ این کارت دعوت شما و ماه منیر خانم و زهرا جان است.
    مادربزرگ کارت را روی پله راهرو انداخت و گفت: من پا ندارم ببرم بالا، خودش می اید می بیند.
    درد حقارت و بی حرمتیها مرا بدجوری دیوانه کرده بود. همه این عقده ها را شب سالگرد پدرم بیرون ریختم و تا قدرت داشتم گریستم و ضجه زدم. روزها می امدند و می رفتند و من یک حس تعریف نشده عجیب را به دنبال می کشیدم. دقایقم با روزهای دیگر فرق داشت. هر لحظه منتظر بودم تا زنگ در را بزنند و علی وارد شود. بالاخره در یک روز سرد پاییزی که دفتر خاطراتم را می نوشتم و موسیقیملایم گوشم را نوازش می داد، سوگل و مادرش به دیدنم امدند. حضور سوگل برایم چندان عجیب نبود اما حضور مادرش...!
    انها را به پذیرایی دعوت کردم و با لبی خندان گفتم: چه عجب مادر جان یاد من کردید؟!!!
    مادر سوگل گفت: از بس خانم و نجیب و خوشگلی ، دل و دین همه را می بری.
    بعد اهی کشید و افزود: حیف این قد و بالا و صورت بی نقص ، حیف از این چشمان عسلی و موی بد نظیر، حیف این همه مال و مکنت و ادب و خانواده. به شوخی گفتم: ببینم نکند مردی پنجاه ساله، کچل شکم گنده برایم پیا کره اید؟! از تصورات چنین دامادی ان قدر خندیدم تا اشک چشمم درامد و ادامه دادم: وای خدا چه می شود؟!!!
    مادر سوگل که چشم از من بر نمی داشت گفت: حیف این خنده زیبا و دندانهای سفید، حیف این همه جوانی و برازندگی.
    گفتم: انگار بدجوری دل شما را بردم، حالا دامادکی هست؟
    مادر سوگل گفت: دختر نازنینم کمی جدی باش و گوش بده.
    با فشار جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم: اطاعت ، اطاعت.
    مادر سوگل صورت گرد و سفیدم را که گونه هایش از خنده ارغوانی شده بود گرفت و گفت: علی برگشته.
    خنده روی لبانم ماسید و گفتم: شما قصد شوخی داری؟! یا می خواهی مرا دیوانه کنی؟!
    مادر سوگل گفت: نه این و نه ان.
    گفتم: حتماُ می خواهید محکم بزنید.
    مادر سوگل گفت: محک برای ه؟!!!
    سوگل گفت: چند روز قبل همراه مادرم برای خرید به تعاونی محله علی رفتم و او را دیدم.
    گفتم: تو اشتباه می کنی.
    سوگل گفت: چطور می توانی این قدر مطمئن باشی؟!!!
    گفتم: من هفته گذشته با ماه منیر صحبت کردم ولی او چیزی نگفت اخر....
    سوگل حرفم را قطع کرد و گفت: اخر چرا باید دروغ بگوید، نه؟! دخترک ساده او خواستگاری را جلوی چشم خودت منکر شد.
    گفتم : نه... نه او ریاکار نیست.
    سوگل گفت: ماه منیر قصد دارد که بدون مزاحمت کسی به وضع اشفته علی برسد و فقط موقع لزوم از تو بهره بگیرد تا بدین وسیله پسرش سرگرم بشود.
    گفتم: علی خوب می داند که من دختر سرگرم کننده ای نیستم.
    سوگل گفت: در هرحال نیت واقعی اش را نمی دانم اما انچه مسلم است تو باید همچنان بی خبر بمانی.
    کمی فکر کردم و گفتم: دلیلی ندارد!
    سوگل گفت: قسم می خورم انها مسئله ای را پنهان می کنند.
    مات و مبهوت مانده بودم و نمی توانستم مطلب به این سادگی را درک کنم.
    گفتم: خود ماه منیر گفت تا شش ماه دیگر نمی اید. تازه وقتی رفتم کارت دعوت را بدهم، هیچ چیز غیر عادی حس نکردم.
    سوگل به حماقتم خندید و گفت: مگر باید چه چیز غیر عادی می دیدی؟!!!
    مادر سوگل گفت: دخترک معصوم فکر کردی همه مثل تو به علی اهمیت می دهند! عزیز دلم قرار نیست با امدن او در و دیوار شهر را چراغانی کنند!
    گفتم: راستش حرف دلم این است که... که...
    مادر سوگل گفت: بگو من ناراحت نمی شوم.
    شرمگین گفتم: قبول ادعای شما برایم دشوار است چون ممکن نیست ماه منیر با دیدن همه تب و تاب و انتظارم دروغ بگوید.
    سوگل گفت: چرا ممکن نیست.
    گفتم: چه دلیل منطقی برایش داری؟
    سوگل گفت: چون تو بودی که دو سال تمام لحظه به لحظه انتظار کشیدی و بی خبر از همه قضایا بودی نه او.
    گفتم: تو مطمئن هستی که علی بوده.
    سوگل گفت: نود و هشت درصد.
    گفتم: پس دو درصد شک داری!
    مادر سوگل دلخور شد و خجالت زده به نشمین رفت.
    گفتم: چرا مادرت ناراحت شد؟!
    سوگل گفت: از خوش باوری و سادگی تو، بابا به خدا ادمها کمتر راست می گویند می فهمی یا نه؟! اصلا برای اثبات این مهم از برادر کوچکم خواهش می کنم پرس و جویی کند.
    گفتم : راه حل خوبی است.
    هر دو به نشمین رفتیم و در کنار مادر سوگل نشستیم. او غرق افکارش جرعه جرعه چای می نوشید.
    سوگل گفت: مامان دیگر برویم.
    مادرش با حسرت نگاهم کرد و گفت: اگر تو زن پسر من می شدی....؟
    سوگل گفت: مادر...! بلند شو چه می گویی؟!
    لبخندی زدم و گفتم: پسر شما حتما لیاقتش خیلی بشتر از من است.
    مادر سوگل گفت: جدا به این علی اقا حسودی ام می شود.
    سوگل بلندش کرد و گفت: تو هم با ان پسرت ما را کشتی و لحظه خداحافظی تأکید کرد، فردا جواب قطعی را برایت می اورد.
    نزدیک ساعت چهار بعد از ظهر با شنیدن صدای زنگ به سرعت پله های مرمری اتاق تا نشمین را دو تا یکی طی کردم و زودتر از پوران اف ، اف را زدم و جلوی در باز اپارتمان منتظر ایستادم.وقتی سوگل نفسی تازه کرد و چایش را نوشید، دست در گردنش انداختم و گفتم: تو بهترین دوست من هستی و از تمام زحماتت متشکرم، حالا بگو حدس من درباره ماه منیر اشتباه نبود. اشک غم در چشمانش نشست و گفت: چه بگویم؟! چه می توانم بگویم؟!
    دستانم شل شد و با دهانی نیمه باز مثل مجسمه بی حرکت ماندم. حاشیه رفت ، من و من کرد، این پا و ان پا کرد اما باز نتوانست به ناچار پشت به من ایستاد و گفت: علی یک ماه است برگشته.
    برخاستم، اما بی تعادل روی میز چوبی نشیمن افتادم و تمام فنجانها و بشقابهای چینی را خورد کردم. از صدای مهیب انها سوگل به طرفم دوید و پوران هم سراسیمه امد و گفت: خدایا چی شد؟!!! چی شد؟!!!
    سوگل مرا نشاند و گفت: کمی ارام بگیر تا بروم دنبال دنیا. به محض رفتن او، پابرهنه بیرون دویدم اما نمی دانستم کجا و فقط از روی غریزه می رفتم. بعد از دقایقی، اغوشی اشنا مرا در بر گرفت و گفت: هان چه خبر است؟!!
    نفس زنان گفتم: علی...علی...علی برگشته.
    دنیا مرا کشید داخل و در را بست و پرسید: چه کسی این را گفته؟
    گفتم: سوگل، سوگل.
    گفت: خودش کجاست؟!!!
    پوران گفت: وقتی دید که مهدیه امد پیش ما، رفت.
    حیران بودم و مرتب به در و دیوار و اثاثیه می خوردم و سرم بی هدف می چرخید. بالاخره روی مبل افتادم و چشمانم از حرکت ایستاد. دنیا جیغ کشید : پوران...پوران...کاری بکن، الان می میرد، جان بچه هایت کاری بکن. پوران که وضع بهتری از دنیا نداشت با دستپاگی گفت: چه کنم خانم؟ چه کنم؟
    دنیا سیلی زیر گوشم زد و با فریاد گفت: داد بزن، گریه کن، گریه کن تورو به خدا گریه کن ولی من هیچ عکس العملی نشان نمی دادم.
    دنیا مثل مرغی سرکنده پرو بال می زد تا مرا وادار به عکس العمل کند. به ناچار دل به دریا زد و گفت: اره تنهایت گذاشت، و به عشق تو صادق نبود و خیانت کرد، دروغ گفت و ...وقتی به هق هق افتادم، دنیا نفس راحتی کشید و گفت: حالا خوب شد اگر خودت را خالی نمی کردی، سکته می کردی.
    بعد از کلی گریه بی امان گفتم: علی برگشته! برگشته! اما چرا؟! چرا؟! لحظه ای که دو سال انتظارش را کشیدم رسید ولی چه رسیدنی! می خواستم با سبد گل به استقبالش بروم و همه محبتم را نثارش کنم ولی ماه منیر با داس ریا ریشه ام را برید.
    دنیا دلسوزانه گفت: تو باید با دیدن همه فجایع پیش بینی این وضع را می کردی. به رغم اصرار دنیا، لباس پوشیدم و بی هدف به خیابان رفتم.بی وقفه اشک می ریختم، درست مثل اسمان مه الود ان روز پاییزی. وقتی اندکی هوشیار شدم، خود را روبه روی شوهر مادر در استانه در دیدم.سلامی کردم و سریع به حیاط دویدم و با وجود اینکه مادرشوهر پیر مادرم در چند قدمی من ایستاده بود، او را ندیدم.
    مادر که نمی دانم چه وقت امد، بازویم را فشرد و گفت: چرا سلام نمی کنی؟!
    گفتم : من اینجا چه می کنم؟! چطور سوار ماشین شدم؟! کی رسیدم؟! مادر بی توجه به حال خرابم گفت: سلام کن.
    معصومانه گفتم: ببخشید حواسم بود و بدون اینکه مادرشوهرش را ببینم، سلام کردم و احوالش را پرسیدم و بعد به اتاق رفتم.
    مادر گفت: بازچه خبر است؟!!!
    گفتم: شما می دانی قتی از روی دلسوزی برای خودت زار می زنی چقدر درداوراست؟!
    مادر گفت: منظورت چیست؟
    گفتم: نمی دانم به جرم کدام گناه باید این طور سرگردان و بی پناه باشم، نمی دانم خانه خوشبختی ام را روی ویرانه کاخ سعادت چه کسی ساختم که باید تاوان پس بدهم؟! زار زار می گریستم و می گفتم به کدام دردم بگریم، روی سنگ قبر کدام یک از عواطف خاک شده ام اب بریزم و گل بگذارم؟ بربی پدری ام، بی پناهی ام، بی کسی ام، اخر خدا تو بگو من بدبخت، عزیز چه کسی هستم؟! مادر را نشان دادم و گفتم: ایا عزیز شما؟
    نه، نه نیستم پس دیگر چرا انتظار دارم ماه منیر دوستم بدارد! اخ مادر وقتی کسی را که دوستش دارم به هیچم می انگارد، می خواهم بمیرم.
    مادر خندید و گفت: هر وقت غربتی بازیهایت تمام شد ماجرا را بگو.
    گفتم: چطور می توانی به داغ دلم بخندی؟!
    او بلندتر خندید و گفت: برو خودت را در اینه نگاه کن ببینم خنده ات می گیرد یا نه؟
    گفتم: زولیدگی ام خیلی باعث تفریح است؟!
    مادر بی تفاوت گفت: بالاخره حرف می زنی یا نه ؟
    گفتم: علی برگشته.
    مادر گفت: چشم مادرش روشن.
    اتش گرفتم و گفتم: شما همیشه نسبت به مسائل ریز و درشتم خندان و بی مسئولیت بودی و بدون خداحافظی انجا را ترک کردم.
    دنیا هراسان به استقبالم امد و از فراق سر تانوک پایم را معاینه کرد و گفت: خدا را شکر که سالمی.
    گفتم: ببخش من همیشه باعث ازار تو هستم، اگر اجازه می دهی این تن زار و شکسته را به اتاقم ببرم شاید توانستم با درد بی درمانم کنار بیایم.
    دنیا سفارشم را به پوران کرد و گفت: فقط قول بده عاقل باشی.
    پوران در اتاق را زد و گفت: مهدیه جان برایت چای گرم اوردم.
    فنجان را گرفتم و به بخار ان خیره شدم و گفتم: دیگر کجا قلب سردم می تواند با این مختصر گرم شود! بعد با اشاره خواستم تنهایم بگذارد. یک دفعه بدون تجزیه و تحلیلهای همیشگی به طرف تلفن هجوم بردم و شماره ماه منیر را گرفتم.
    ماه منیر گفت: چرا این قدر ناراحتی؟!
    بدون مقدمه چینی گفتم: اگر کسی بداند عشق چیست، هرگز برایش حد و مرزی قائل نمی شود؛ این طور نیست؟
    ماه منیر گفت: بر فرض درست باشد.
    گفتم: نه خانم فرض نیست، حتم است. ایا شما می دانی وقتی عاشقی حاضر است در راه معشوق تحقیر شود تا کجا از خود گذشته و صبور می شود؟
    گیج و وامانده گفت: نمی فهمم چه می گویی؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    138-147

    بغضم ترکید و بریده بریده گفتم:آخر چرا؟ مگر گناه من چه بود؟!!!
    ماه منیر دست و پایش را گم کرد و گفت: گریه نکن ببینم چه می گویی؟
    گفتم: بگویید علی برنگشته.
    ماه منیر قوی و مقتدر گفت: خوب مسلم است.
    گفتم: باور کنم واقعیت دارد!
    ماه منیر گفت: چرا باور نکنی؟!!!
    گفتم: اما امروز یکی از دوستانم خبر داد که علی ایران است.
    اول با تغیّر گفت: چطور رفقای تو مسائل خصوصی علی را این طور دقیق می دانند؟!
    گفتم: طبیعی است وقتی آدم چیزی را دنبال کند، حتماً نتیجه می گیرد ولی من با تمام ایمانی که به دوستم داشتم نپذیرفتم چون باور نمی کردم شما بتوانی جز حقیقت بگویی.
    ماه منیر سکوت کرد و جواب نداد.
    گفتم: لطفاً بگویید حدسم اشتباه نبوده.
    ماه منیر ناگریز گفت: بله او برگشته.
    با زاری و ضجه گفت: چطور توانستید این طور بیرحمانه رفتار کنید؟ چطور حاضر شدید شش ماه دیگر شب و روزم با این بدبختی بگذرد و چشمم به عقربه ها همچنان خشک بماند. چطور باور کنم مظهر لطف و اعتمادم با من چنین کرده؟! به یگانگی خدا سوگند می خورم مثل پیچکی تنها در خاک وجود علی رشد کردم و ساقۀ سرزمین خشکِ زندگی ام را در اختیار قلبش ودیعه گذاشتم و معصومانه چشم امید به نوازشهای گرم شما و علی دوختم تا عاشقانه مرا ببویید و دوباره سبزم کنید، من او را آن قدر می خواهم که برای سعادتش حاضرم از خودم هم بگذرم.
    ماه منیر گفت: به من حق بده، اگر تو بودی چه می کردی؟ جان تنها پسرم قصد بدی نداشتم.
    گفتم: آیا دروغ حقی دارد؟
    ماه منیر گفت: وقتی شوق بی اندازۀ تو را دیدم، ترسیدم بلایی سرت بیاید. آن وقت چطور جواب خانواده ات را می دادم.
    گفتم: اینها بهانه است، بالاخره دیر یا زود متوجه می شدم، تازه چرا وقتی دانستید که متوجه حقیقت شده ام زیر بار نرفتید؟ آخر بدتر از این چه می توانست بشود؟!!! گریه ام اوج گرفت او ادامه دادم: مرا ببخشید که در طی این مدت برای شما دردسرآفرین بودم، فقط دعایم کنید و مرا به خدای مشترکمان بسپارید؛ خداحافظ شما و خانواده تان.
    ماه منیر مستأصل گفت: باز با من تماس بگیر و بدان... دیگر گوش ندادم و تلفن را گذاشتم. بعینه می دیدم همه چیز برایم نابود شده. باید باور می کردم که نجواهای عاشقانه ام در شبهای سرد زمستان و روزهای گرم تابستان بر باد رفته. باید می پذیرفتم انتظار برای دیدار دوباره اش حماقت محض است و چاره ای جز رضا و تسلیم نیست. از تصور واقعی بودن تمام اینها، فریاد دردم بلند شد و حیران به پذیرایی دویدم.
    گفتم: علی دوستت دارم، من بی تو می میرم. از حرصم با تمام قدرت گلدان بزرگ کنار دستم را به طرف پنجرۀ بالکن پرت کردم و صدای خرد شدن آنها با داد جگر خراشم در هم آمیخت. پوران آیفوت مشترک بین منزل من و دنیا را برداشت و ملتمسانه گفت: دنیا جان زود بیا بالا، چند ثانیه بعد دنیا با چهره ای بی رنگ و امین رضا هراسان وارد خانه شدند.
    پوران که نمی توانست حرف بزند با انگشت نشانم داد. دنیا جلو آمد و گفت: مهدیه جان چرا این طوری می کنی؟!
    مثل مستان سرم را به دیوار می کوبیدم و جیغ می زدم: می خواهم بمیرم... بمیرم.. بمیرم.
    دنیا گفت: تو که خوب بودی!
    گفتم: زنگ زدم. زنگ زدم ای خدا مرا ببر.
    دنیا گفت: داد نزن ببینم باز چه کردی.
    برایش مختصری شرح دادم و در انتها افزودم: ای کاش منتظر نبودم، ای کاش عاشق نبودم، ای کاش زنده نبودم.
    امین رضا ناباورانه به گلدان خورد شدۀ قلمکاری و شیشۀ شکسته نگاه کرد و گفت: تو را به ارواح خاک پدر دست از این عشق احمقانه بردار و عاقل شو.
    گفتم: تو بگو منِ بیچاره چطور می توانم خلاص شوم.
    امین رضا شانه هایم را با شدت و حدّت تکان داد و گفت: لعنتی کمی غیرت و همت به خرج بده.
    دنیا دستان پرقدرت امین رضا را از تن نحیفم جدا کرد و فریاد زد: می خواهی او را بکشی، مگر نمی بینی چه حالی دارد، حالا وقت این حرفها نیست.
    امین رضا گفت: دیگر حق ندارد پا بیرون بگذارد و به تلفن جواب بدهد.
    دنیا آرام و مهربان دستم را گرفت و گفت: بلند شو استحمام کن تا بهتر بشوی.
    بخار آب گرم مرا سست تر و بی حال تر کرد، دیگر قادر نبودم برخیزم و بیرون بیایم. بلاخره با کمک پوران، حوله را به تن کردم اما هنوز بدنم خشک نشده، زنگ تلفن توجه ام را جلب کرد ولی دنیا جلوی مرا گرفت و خودش گوشی را برداشت و گفت: بله، سلام، نخیر خانم، نخیر، حال خوبی ندارد، نمی تواند، برایش مشکل است.
    قدر مسلم هرکس بود، اصرار داشت و دنیا طفره می رفت. بعد از چند دقیقه کلنجار، بالاخره تسلیم شد و گفت: لطفاً کوتاه باشد. گوشی را دستم داد و با نفرت گفت: نمی دانم از جان نیمه جانت چه می خواهد؟!!! اگر می گذاشت یک دفعه بِکَنی چقدر خوب بود. سرسنگینم را به گوشۀ صندلی راحتی ام تکیه دادم و بی حال سلام کردم.
    ماه منیر گفت: نگرانت بودم، نتوانستم بیکار بنشینم.
    اشک دیدگانم چکید و گفتم: ماه منیر خانم کمکم کنید، شما را به خدا کمکم کنید.
    ماه منیر گفت: دختر خوشگلم من همۀ تلاشم را کردم تا این روز را نبینم، جان علی نمی توانم دردت را تحمل کنم.
    گفتم: جان علی را قسم نخورید، قسم نخورید....
    ماه منیر گفت: وقتی متوجه شدم که تو بی خبری با همکارانم مشورت کردم تا چطوری بگویم که شوکه نشوی.
    گفتم: علی چطور است؟ حالش خوب است؟
    دنیا دندانهایش را روی هم مالید و گفت: تا نمیری ول نمی کنی!
    ماه منیر گفت: فعلاً فقط به فکر سلامت خودت باش و در این باره با کسی صحبت نکن و اگر امکان داشت فردا تماس بگیر.
    گفتم: دنیا در جریان است.
    ماه منیر گفت: پس برای همین این قدر سرد و سرسنگین بود ولی به او بگو ما آدمهای بدی نیستیم.
    صبح ناغافل سوگل پیشم آمد و گفت: می خواهم چند روزی همراه تو باشم البته غیر از شبها و نیز اوقاتی که سرکار هستم.
    با لبخندی گرم از همکاری ش تشکر کردم و گفتم: کار پیدا کردی؟
    سوگل گفت: امان از بی حواسی تو، چند بار بگویم که منشی دفتر وکالت شده ام.
    گفتم: باور کن خیلی وقتها فقط تکان خوردن لبهایت و حرکات دستهایت را می بینم.

    نگاهی به چشمان ورم کرده ام انداخت و گفت: تو بدون شرح هم قابل فهم هستی. واقعه را مفصل برایش گفتم و در انتها افزودم: حالا باید به ماه منیر زنگ بزنم.
    سوگل گفت: برای چه؟!
    گفتم: نمی دانم.
    سر ساعت معین وقتی خواستم تلفن بزنم، سوگل گفت: مهدیه دست نگه دار، با غضب امین رضا و جو حاکم بر خانه صلاح نیست؛ بیرون برویم بهتر است.
    ذوق زده گفتم: در این طور مواقع چقدر خوب می توانی فکر کنی.
    سوگل گفت: اگر برادرت یا دنیا بفهمند، قطعاً نظر دیگری دارند.
    لباسهایم را پوشیدم و با قایم باشک بازی و هزار بدبختی بیرون زدم.
    * * *

    ماه منیر گرم و صمیمی گفت: مهدیه جان آن قدر صدایت ضعیف است که من چیزی نمی شنوم.
    گفتم: از بس فریاد زده ام و گریه کرده ام، دیگر جان ندارم.
    ماه منیر گفت: الان کجا هستی؟!
    به ناگریز گفتم: کنار باجۀ عمومی.
    گفت: وای خدا، اگر امین رضا خان یا دنیا تو را ببینند چه می کنی؟!!!
    گفتم: متأسفانه راه دیگری نداشتم. وسط صحبت چندبار پی در پی او را پیج کردند. به ناچار گفت: می توانی ساعت 6/5 بعدازظهر زنگ بزنی؟
    گفتم: هیچ قولی نمی دهم.
    ماه منیر گفت: من باید بروم.
    بدون اینکه کسی بفهمد، به خانه برگشتم و با زحمت زیاد نظر امین رضا و دنیا را جلب کردم تا به محل کار سوگل بروم و غروب با او برگردم. درست ساعت هفت از دفتر بیرون آمدیم اما نزدیک نه شب توانستم با ماه منیر ارتباط برقرار کنم.
    ماه منیر گفت: چرا تا این وقت شب بیرون مانده ای؟!
    گفتم: شما چارۀ دیگری برایم نگذاشتی.
    ماه منیر گفت: انگار شرایط خانه را نمی دانی؟!
    دلسوزیهایش برایم ریا و تزویر بود و می دانستم هر بلایی سرم بیاید اصلاً برایش مهم نیست.
    گفتم: هیچ وقت در طی زندگی ام پرسه زدن در خیابان و دنبال پول خرد گشتن و نگاه های مشکوک مردم را تجربه نکرده بودم؛ ببین تا کجا تنزل کرده ام.
    سوگل دقایقی با ماه منیر صحبت کرد ولی نه دانستم که چه می گفت و نه چه می شنید. وقتی دوباره گوشی را دستم داد، گفتم: دیگر این سکوت سنگین بس است حالا نوبت فریاد رسیده، می خواهم بدون هیچ شرم و خجالتی بگویم؛ شرمی که همیشه مرا عقب زده است و نگذاشته از حقوقم دفاع کنم.
    ماه منیر گفت: هر چه می خواهی بگو.
    گفتم: وقتی علی نیست، برایم تفاوتی ندارد عالمی باشد یا نباشد چون بدون او تنهای تنها هستم. علی تنها کسی است که کَس است و می تواند ریسمان ضخیم بافته شده از گوشت و پوست مرا با خودش پاره کند، فقط از قول من به علی بگویید راضی به جان کندن و پر پر زدنم نباشد یک باره تمامش کند.
    ماه منیر گفت: من می دانم اگر علی قدر این همه عشق را بداند دیگر نمی ترسد و طوق بندگی را از گردنش پاره می کند، مهدیه جان او گرفتار است، مجبور است مجبور.
    گفتم: به بی وفایی وعدۀ بین خودمان؟!
    ماه منیر ناگهان فریاد کوتاهی کشید و گفت: اصلاً در این مدت علی را دیده ای؟ اما خنده اش گرفت و ادامه داد: تو خودت را هم نمی بینی دیگر چه برسد به او! کمی دیگر صبر کن شاید توانستم شر این دردسر را از سر علی کم کنم.
    گفتم: من همۀ بهارم، جوانی ام، سرزندگی و طراوتم به عشق و انتظار بازگشت او از دست رفت و خوبیهایم مُرد.
    ماه منیر گفت: نمی خواهی فرصت بدهی؟
    گفتم: اگر شما جواب سؤال مرا بدهید قول می دهم همه چیز را فراموش کنم.
    او گفت: نمی دانم، هیچی نمی دانم.
    گفتم: من هنوز چیزی نپرسیده ام!
    خنده ای زورکی کرد و گفت: از دست تو!
    گفتم: به نظر شما انصاف است با روح و روان یک دختر بی گناه و بی پناه بازی کرد؟ و....
    ماه منیر می خواست جواب بدهد که گفتم: اجازه بدهید، هنوز تمام نشده. ای کاش همان روزی که به خانۀ شما آمدم و عاجزانه از شما خواستم که اگر پای دختر دیگری در میان است، حقیقت را می گفتید. چقدر قشنگ بود کمی از وجدانتان خرج می کردید و بی پرده اعتراف می کردید.
    ماه منیر عصبانی شد و گفت: خیلی وقتها نمی شود راست گفت.
    بی تفاوت به عصبانیت به او گفتم: حتی اگر پای آبرو و جان یک انسان در میان باشد؟!
    ماه منیر ماهرانه رشتۀ کلام را عوض کرد و به پند و اندرز پرداخت.
    دیگر چیزی برای گفتن و شنیدن نداشتم پس میان حرفش گفتم: فقط کمی فکر کنید.
    ماه منیر گفت: من چیزی برای فکر کردن ندارم.
    وقتی به خانه برگشتم، سوگل با کلی ادا و دروغ توانست دنیا را راضی کند تا غر نزند.
    بالاخره او کوتاه آمد و گفت: فعلاً تو برنده شدی.
    گفتم: چطور؟!
    گفت: می خواهم خانه را رنگ کنم و مدتی بمانم. به این ترتیب مدتی سرگرم دنیا و بچه ها و شوهرش شدم اما وقتی تنها شدم، دیدم دیگر منی برای ادامه وجود ندارد و رنگ دنیا برایم سیاه و آسمانش کبود است. برای دردم درمانی نمی دیدم و پافشاری ام برای پیدا کردن راه حلی مناسب، کاملاً بیهوده به نظر می رسید و یادآوری تلخ واقعیتی که علی حتّی حاضر به دیدنم نیست، سمی مهلک بر تن و جانم می ریخت. به ناگریز منتظر نشستم تا این بیماری لاعلاج آن قدر ریشه بدواد که جانم را بگیرد و راحتم کند. مدت کمی گذشت و در بستر بیماری افتادم و روز به روز رنجورتر می شدم.
    سوگل گفت: مهدیه بفهم، عشق کار دل است. علی آن دختر را می خواهد و نمی شود اقدامی کرد.
    چشمان تبدارم را باز کردم و گفتم: ای کاش فرصتی می داد تا ببیند فریادهای از سر خشمش چطور مانند کلماتی عاشقانه بر دلم می نشیند و غضبش چطور مثل گلی سرخ بر گهوارۀ دل آرام می گیرد و تندباد ناملایماتش همچون نسیم بهاری در جانم خوش می وزد....
    سوگل گفت: این حرفها حلال مشکلات نیست.
    گفتم: فقط یک فرصت، یک فرصت کوتاه می خواهم تا بگویم عشق معجزه می کند.
    اگر می توانستم زنده بمانم آن قدر در برابرش گذشت می کردم تا علی از رفتار ناجوانمردانه اش خسته شود و کلام شیرینم را با گوش جان بشنود و درک کند که برایش پر پرواز هستم و هنگام عطش، باران رحمتم حتی اگر خودم در تب قطره ای باران در شرف خشکیدن باشم.
    سوگل گفت: شاید حق با تو باشد.
    گفتم: شاید بی انصافی باشد.
    سوگل ناگهان گفت: یک فکر جدید، حاضری همکارم باشی.
    گفتم: همکار؟!!!
    سوگل گفت: آنجا با انواع و اقسام آدمها و مشکلاتشان آشنا می شوی.
    گفتم: اگر کاری برای فرار از مصائب روحی باشد، اسمش کار نیست بلکه وسیلۀ وقت تلف کردن است و موفقیتی ندارد، می دانم میان راه رهایش می کنم درست مثل درس و کنکور.
    به زحمت برخاستم و سجاده ام را باز کردم و گفتم: ذکر حق بهترین گزینه است باید دل به دلدار سپرد و آرامش را از او خواست.
    سوگل با حالتی عجیب و غریب گفت: پس تکلیف علی چه می شود؟!
    چادر نمازم را سرم انداختم و گفتم: تو هم برایش دلتنگی؟!
    سوگل گفت: نه... نه... نگران تو هستم.
    گفتم: او فقط پی اهداف خودش است و من جایی در زندگی اش ندارم.
    سوگل خیلی آهسته گفت: دقیقاً مثل وضع من اما زود غبار غم بر چهره اش را شست و افزود: دنیا که به آخر نرسیده یک راه جدید، یک عشق تازه.
    خنده ام گرفت و گفتم: عشقی که انقدر سریع رشد کند و گل بدهد، برازندۀ نام مقدس «عشق» نیست.
    بعد رو به قبله ایستادم که صدای زنگ تلفن بلند شد اما بی توجه، قامت بستم.
    سوگل گفت: مهدیه چرا جواب نمی دهی.
    گفتم: ای بابا کسی با من کاری ندارد، بگذار دنیا از پایین برمی دارد.
    سوگل گفت: گویا دنیا هم مثل تو فکر می کند. دختر تلفن را بردار، هرکس


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    148تا 156



    هست،کار واجبی دارد وگرنه گوشی را انقدر نگاه نمیداشت.بی اعتنا گفتم:
    -بله بفرمایید.
    ماه منیر گفت:
    -سلام مهدیه جان حالت چطور است؟میدانی این ده روز اخیر پیش از صد مرتبه شماره ات را گرفتم اما یا نبودی یا مشغول بوده.سفر رفته بودی؟
    وقتی او جوابی نشنید گفت:-الو..آلو...
    به خودم آمدم و گفتم:-بله....بله....گوشم با شماست.
    گفت:-ای بی وفا یکدفعه ما رو ترک کردی.
    سوگل که از کنجکاوی در شرف خفگی بود،گوشش را به تلفن چسباند تا بشنود.
    گفتم:
    -بی وفا نیستم فقط نخواستم با اصرار بی جا خودم را به علی تحمیل کنم.
    او خندید و گفت:
    -تحمیل کدام است اتفاقا چند شب قبل نزدیک ساعت کاریم،تلفن مرا خواست.غرولند کنان گفتم:-با این خستگی چه وقت زنگ زدن است.با توپ و تشر گفتم:-بله،چه فرمایشی دارید؟
    علی بچه م گفت:
    -مامان چرا عصبانی هستی؟
    با شنیدن صدایش جا خوردم،آخر میدانی او به محل کارم زنگ نمیزند.
    گفتم:
    -خسته م مادر جان،خسته م.
    علی گفت:
    -مامان ماشین دایی پیش من است،بمان تا بیام دنبالت.
    گفتم:
    -آخر معطل میشوی.
    علی گفت:
    -مهم نیست.
    در حیات بیمارستان گفتم:
    -باید با کسی تماس بگیرم اگر عجله داری تو برو خانه.
    علی گفت:-با چه کسی؟
    گفتم:-یعنی تو نمیدانی؟
    سرش را پائین انداخت و چیزی نگفت.پرسیدم:-به نظر تو ایرادی دارد؟
    علی گفت:-ایراد که ندارد هیچ،تازه دل تنگ هم هستم.آن شب ما خیلی معطل شدیم اما نتوانستم پیدایت کنم ولی جوینده یابنده است.نمیدانی،نمیدانی در این مدت چقدر گرفتار بودم.
    گفتم:-خیر است.
    ماه منیر گفت:
    -راستش از مهمان داری و دنبال خانه گشتن و هزار و یک مشکل ریز و درشت دیگر کلافه شدم.
    فقط برای آنکه اظهار نزاری کرده باشم گفتم:-به سلامتی میخواهید خانه را عوض کنید؟
    ماه منیر با زرنگی گفت:-تو چطور؟
    گفتم:-فعلا دنیا مجبور است بماند.
    ماه منیر:- چرا؟
    گفتم:-به خاطر یکدندگی و لجبازی من،البته اگر این بار تصمیم بگیرد،حتما همراهش میروم.
    ماه منیر لحن سرد مرا نشنیده گرفت و گفت:
    -تا وقتی بچهها کوچیک بودند،میشد این خانه را تحمل کرد اما حالا دیگر هر کدامشان اتاق خصوصی میخواهند.
    سوگل محکم به پهلویم کوبید که آخر تو هم یک چیزی بگو اما آخر او حرفهایی میزد که هیچ ربطی به من نداشت.برای رعایت شرط ادب گفتم:-امیدوارم هر کجا که میروید راحت باشید.
    او گفت:-راستی شرایط خانههای شما چطور است؟
    با خودم زمزمه کردم که نیاز به این همه مقدمه چینی نداشت و گفتم:
    -مثل تمام خانهها چهار دیوار و سقف دارد.
    خنده ی چندش آوری کرد و گفت:
    -منظورم قیمتش است.گفتم؛
    -آهان....قابلی ندارد.
    ماه منیر گفت:-برای خرید میخواهم،آخر من جان اسباب کشی ندارم.از اول ازدواجم تا امروز فقط یک بار جا به جا شدم و آنهم وقتی بود که شوهرم مرد.
    گفتم:-امین رضا بیشتر در جریان است.
    ماه منیر گفت:-تمام واحدها مثل آپارتمان خودت بزرگ و لوکس است.
    به آمع و پستی ش خندیدم و گفتم:
    -چهار واحد دبلس دارد و بقیه ساده است.بعد از یک روبه که خوب از چند و چون خانهها پرسید،
    بالاخره گفت:
    -اگر چیزی بپرسم صریح جواب میدهی؟
    گفتم البته.ماه منیر گفت:-اگر ازدواج کنی میتوانی خارج از کشور بروی و بمانی؟
    گفتم:-بستگی دارد طرف مقبلم چه کسی باشد.
    ماه منیر گفت:
    -خوب هر کس ازدواج میکند طرف مقابلش را دوست دارد.گفتم همیشه اینطور نیست.
    ماه منیر گفت:-اگر برای تو پیش بیاید،حاضری از خانواده ت بگذاری.
    کمی مکث کردم و گفتم:-بله..
    ماه منیر گفت:-چرا مکث کردی؟
    گفتم:-سوال شما خیلی غافلگیر کننده بود چون کسی را که دوستش دارم،کوچکترین علاقهای به من ندارد.
    ماه منیر گفت:-اگر اینطور بود،من اینقدر صریح و بی پرده صحبت نمیکردم،راستش ایران جای امنی برای علی نیست و.....
    شگفت زده گفتم:-امن نیست؟
    ماه منیر گفت:
    -او گرفتار آدمهای ناجور است و میخواهد برگردد،من هم شرایط ازدواج را گذشتم.
    گفتم:-علی کجا میخواهد برود؟
    ماه منیر گفت:
    -نظرش روی استرالیا و نیوزیلند است،حالا اگر موافقی به دیدن علی بیا تا مستقیم با خودش صحبت کنی.شوکه زده بلند شدم و با صورت به صندلی راحتی اتاقم خوردم و آهی دردناک کشیدم و گفتم:
    -من به دیدن علی بیام،یعنی با حضور او.... خانه ی شما...
    ماه منیر گفت:
    -دخترم چه اشکالی دارد علی از آن مردها نیست،تازه من و زهرا هم هستیم.
    با لکنت تکرار کردم:
    -خانه ی شما...دیدن علی...
    ماه منیر گفت:-پس کجا میخواهی او را ببینی و حرف آخرتان را بزنید.این بار به رعشه افتادم و گفتم
    -حرف آخر....خدای بزرگ....یعنی من همسر علی باشم،مگر ممکن است.
    سوگل محکم نیشگونم گرفت تا کمی خودم را جمع و جور کنم.گفتم:
    -اگر دختر خودتان بود به او اجازه میداد؟
    با مهربانی که فقط روزهای نخست خواستگاری از او سراغ داشتم:
    -گفت:
    -وقتی به تو و علی ایمان دارم و خودم هم حاضرم.مخالفت معنا ندارد،این را مادرانه میگویم.
    از تمام منافذ پوست بدنم حرارت بیرون میزد و عرق همه ی وجودم را خیس کرده بود.گفتم:-مادرانه؟؟؟مادرانه؟؟
    من دو سال انتظار این لحظه را کشیده بودم اما حالا اضطرابی مرموز و نااا شناخته نمیگذشت پایم پیش برود و میاندیشیدم نکند دامی برایم گسترده باشند و به سرنوشتی شوم دچار شوم.در این افکار بی سر و ته جولان میدادم که ماه منیر گفت:-فقط خواهش میکنم کسی مطلع نشود چون حتی مادر بزرگ هم نمیداند و زمانش نزیکی تاریکی هوا باشد.
    بیشتر ترسیدام و گفتم:-چرا اینطوری پنهانی؟
    ماه منیر گفت:-محله ی ما خیلی فضل دارد.
    گفتم:-من ناچارم به یکی از اعضای خانواده م اطلاع بدم.
    ماه منیر گفت:-نکند میخواهی به مادرت یا امین رضا خان بگوییی؟
    گفتم:-دنیا قابل اعتماد است.
    ماه منیر گفت:-اگر مانع شود چی؟
    گفتم:-راضی ش میکنم.
    ماه منیر گفت:-پس پنج شنبه مرخصی میگیرم و سر ساعت ۶/۵ غروب منتظرت هستم.
    وقتی صحبت تمام شد،شیرین خندیدم و گفتم:-جدا پروردگار چقدر بزرگ و رئوف است.سوگل با حالتی قریب گفت:
    -چطور میخواهی دنیا را راضی کنی؟
    گفتم اول باید مساله را برای خودم حلاجی کنم.بعد از نیایش آنقدر کنار شوفاژ روی صندلی راحتی اتاقم نشستم تا شب از راه رسید.با آنکه تنها روشنایی اتاقم نور کم رنگ اباژر کنار تخت بود ولی آنجا را روشن تر از باغ فردوس میدیدم و به همه چیز و همه کس عشق میورزیدم.گویا تمام دنیا میخندید و مرا به خوشی دعوت میکرد.با خودم گفتم یعنی ماه منیر علی را راضی کرده؟
    اما یادم آمد وقتی این را از علی پرسیدم،کلی عصبانی شد و شماتتم کرد.آنقدر تشنه ی زیارت وجود نازنینش بودم که خیلی زود افکار بد را دور ریختم و شب را روی همان صندلی نرم و تاب دار صبح کردم و بشاش و سبکبال بدون توجه به آنچه دیروز و دیروزها گذشته بود،پیش دنیا رفتم.
    دنیا با چشمانی گشاد و مبهوت گفت:
    -ای کاش همیشه اینطور میخندیدی.
    گفتم:-دنیا مست بوی بهاری هستم که در این پاییز سرد و غمزده غافلگیرم کرده.
    دور خودم چرخی زدم و گفتم:
    -چقدر روی این زندگی زیبا و خواستنی است.
    دنیا نزدیکم آمد و گفت:-راستش را بگو چی شده؟
    گفتم:-دیگر در حسرت روزهای از دست رفته نمیشینم و میدانم رنگ فرداها با تمام رنگهایی که تا به امروز دیدم،متفاوت خواهد بود.
    دنیا دستم را گرفت و گفت:
    -تو چقدر داغی،نکند تاب داری و هذیان میگویی؟
    گفتم:-نه تب دارم و نه هذیان میگویم،فقط خوشحالم،آنچه اتفاق افتاده بود،شرح دادم و منتظر عکس العمل او شدم.
    دنیا دست به آسمان بلند کرد و گفت:-خدایا سایه ی جغد شوم را از سر مهدیه دور کن و ادامه داد:-
    این زن هزار رنگ و هزار نقش نمیگذارد بروی به سوی خودت.معلوم نیست دیگر چه نقشهای کشیده.با وجود سختی و مشقّت روحی چیزی نمانده بود که از بند رها شوی.
    گفتم:-دنیا جان اوقاتم را تلخ نکن.
    دنیا ناخن به دندان جوید و گفت:-
    رفتن این راه نفرین شده عین بدبختی است.تو حالا وسط آتیش میسوزی و فقط فکر فرار از مهلکه هستی اما من که بیرون گود ایستادم،میبینم که رهایی خیالی تو کوبیدن مهر داغ آوارگی و فضاحت بر روی پیشانیت است.
    گفتم:-چرا؟
    دنیا گفت:-تازه میپرسی چرا؟دروغها و بی احترامیها و جریان افسون و بی خبری از علی...
    میان حرفش گفتم:-دنیا خواهش میکنم بس کن.
    دنیا گفت:- مهدیه...مهدیه همانطور که تا امروز علی صدمات جبران ناپذیری به تو زده از این پس هم همیطور خواهد بود...
    گفتم:-اگر او به افسون علاقه داشت به خواستگاری من نمیآمد.
    دنیا گفت:-او به هیچ کس جز خودخواهیهای ذاتی ش علاقه ندارد در ضمن جرم او درباره ی آن دختر که قویاً مدعی است باید ازدواجشان صورت بگیرد،خیلی فراتر از فکر پاک و بی غلّ و غش توست.
    گفتم:- نه....نه...این فاجعه امکان ندارد.دنیا گفت:-یادت بیاد وقتی زنگ زد چی گفت.بعد هم برنامه ی دیدار پنهانی و فرار ناگهانی و خلاصه تمام مسایل را کنار هم بگذار،ببین به چه نتیجهای میرسی.
    گفتم:-دنیا تمامش کن،وگرنه میروم.
    دنیا فریاد زد و گفت:-بله...بله...او میخواهد بگریزد اما غیر ممکن است.علی و افسون باید بمانند و تاوان گناهشان را پس بدهند اما تو خودت را کنار بکش چون هیچ وجه اشتراکی با این آلودگیها و پلیدیها نداری.آنها کرمهایی هستند که جولانگاهشان استخر فحشا و کثافت است و آنقدر آنجا دست و پا میزنند تا در همان لجنزار بمیرند.
    گفتم:-آخر چرا با من؟
    دنیا گفت:-چه کسی شرافت مندتر از تو،هم پول داری،هم پاکی و عاشقی.ماه منیر تو را وسیله ی خوشبختی پسرش قرار داده ولی غافل است که عدالت خدا هرگز اجازه چنین جنایتی را نمیدهد و محکمه ش برای هیچ کس تبعض قائل نمیشود.
    گفتم:-دنیا گناه خودت را زیاد نکن،علی فقط به آن دختر علاقه ندارد.
    دنیا گفت:-تو را هم نمیخواهد.
    گفتم:-تو از علی دلگیر هستی فقط همین،بگذار بروم و او را ببینم.
    دنیا گفت:-یعنی با دستهای خودم زنده زنده خاکت کنم.نه...نه... از من نخواه تا آبد نفرین پدر را به جان بخرم.
    گفتم:-عزیز دلم حرفهای تو از روی حدس و گمان است،اجازه بده پای درد دلم علی بشینم حتما او هم چیزهای مهمی برای گفتن دارد.
    دنیا گفت:نمیبینی از سایه ی خودشان هم میترسند،یقیناً بلایی به سر آن دختر آمده،خیلی وحشتناک است.
    صورتش را بوسیدم و گفتم:-نگذار کار نکرده و راه نرفته باقی بماند.میدانم علی صحبت خاصی با من دارد.
    دنیا گفت:-حرفهای او ارزش شنیدن هم ندارد.
    گفتم:-خواهش میکنم....خواهش میکنم..
    دنیا گفت:-اگر در دام آن زن هفت خط بیفتی من چه کنم؟جواب پدر را چه بدهم؟
    گفتم:-اگر مدعی هستی علی دوستم ندارد پس چرا انقدر نگرانی؟
    دنیا گفت:-اگر پیش بینی من غلط از آب دربیاد،دیگر حساب شوهر و یک عمر زندگی است.آن وقت با عذاب وجدان و یک دختر سیاه بخت چه کنم؟آخر شوهر که ریگ دامن نیست،پیراهن و کفش و کلاه که نیست.
    خندیدم و گفتم:-ای بدجنس پس تو پریشان ازدوجم با او هستی.
    خواهش و تمنّای من اثر نکرد و وساطت سوگل هم اثر نکرد.
    سوگل گفت:-اصلا بی خبر برو یا دروغ بگو.
    بی درنگ گفتم:
    -پدرم همیشه از دروغ متنفر بوده و آن را کلید همه ی گرفتاریها میدانست.
    یک روز بیشتر برایم باقی نمانده بود دوباره پیش دنیا رفتم و گفتم:
    -دنیا جان وادارم نکن که راه خطا بروم.
    دنیا مستأصل گفت:-از ماه منیر بخواه که بیاید،قول میدهام که هیچ کس مزاحم نشود.
    گفتم:-خواهر خوبم من برای دیدن علی خودم را به آب و آتیش زدم.ماه منیر را برای چه میخواهم،تو خیالت راحت باشد...
    حرفم را قطع کرد و گفت:-مهدیه نگرانم،میفهمی نگرانم.
    گفتم:-مرا به خدا بسپار و مطمئن باش خودم همه ی جوانب احتیاط را رعایت میکنم،قول میدهم.
    با دلواپسی گفت:-بر فرض که رفتی به امین رضا چه بگویم؟
    گفتم:-بگو خانه ی یکی از دوستان به شا م دعوتم و آنها خودشان مرا بر میگردانند.
    دنیا نفسی کشید و گفت:-چارهای برایم نگذاشتی.
    قرار پنجشنبه را با ماه منیر قطعی کردم و بقیه ی روز را به خرید کفش و لباس گذراندم و شب خسته و کوفته با زور قرص خوابیدم.صبح خیلی زود تر از همیشه بیدار شدم و با فضولی در کار پوران،خودم را سرگرم کردم.رفته رفته ساعت مقرر رسید.با عشقی وصف ناپذیر و وسواسی خاص لباس پوشیدم و خود را به خوشبوترین عطری که داشتم صفا دادم و موهای بلندم را شانه زدم و روی دوشم ریختم و زیبا تر و راضی تر از همیشه به راه افتادم.با حواسی پرت،دسته گلی کوچک و یا شاید نامناسب تهیه کردم و به رحم ادامه دادم ولی هر چه جلو تر میرفتم،وحشتم افزون تر میشد.
    وقتی به سر کوچه رسیدم،دیگر نتوانستم قدم از قدم بردارم.آخر چطور بدون یار و یاور آنجا باشم در حالی که حتی جرات نگاه کردن به کوچه را هم ندارم.پالتو پوستم را مرتب کردم قطرههای ریز باران را از روی آن تکان دادم.نفس عمیقی کشیدم و بدون لحظهای توقف،خودم را به جلوی در رساندم.
    با چشمانی اشک الود به پلههای سنگی که یقیناً علی بارها و بارها قدمش را آنجا گذشته بود و به زنگی که با انگشت نازنینش لمس کرده بود،خیره شدم.دستم را بالا بردم اما نتونستم،خدایا چه کار کنم؟دهنم خشک شده بود و حرکت اندامم تحت کنترلم نبود.آنچنان میلرزیدم که انگار گردبادی سهمگین مرا به این سو و آن سو میبرد.
    لحظهای چشمهایم را بستم.مولایم را با بالاپوشی سفید و شالی سبز و


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/