100-109
هستی با دیدن تابلوها فکر کرد که دنیا نقاشی زبر دست است و به دور از هرگونه ریا و تظاهری ، صادقانه این مسئله را به او یاد اوری کرد.در بین تابلوهای دنیا، تصویری از دریا و باد نقاشی شده بود . دریایی انچنان صاف و ابی که با انعکاس اینه وار خورشید در زلال ابهای درخشانش نمایی از مظلومیت و معصومیت را به نمایش می گذاشت . هستی به یاد دریای زیبای شمال افتاد که در روزهای اخیر به قدری چیزهای مختلف از ابش صید می شد که انگار لحظه ای یک کشتی در ان غرق می شد و وسایلش به قعر اب فرو می رفت .
و به یاد شوخی نگین افتاد که بعد از شکار چندین پوست موز از دریا ، با خنده به هستی گفته بود : هستی جدیدا در دریای ما موز کاشته اند که این قدر پوست موز در ان پیدا می شود ؟ با به یاد اوردن نگین ، دوباره هاله ای از غم چهره ی قشنگش را پوشاند . دنیا که متوجه تغییر حالت او شده بود پرسید : هستی جان ، با دیدن این تصویر به یاد شمال افتادی ؟
-به یاد خواهرم نگین افتادم . خواهر بزرگترم بود . خیلی به هم نزدیک بودیم . موقعی که مرد من در اتاق بودم . به وضوح می دیدم که در زمین فرو رفت و اوار بر سرش فرود امد ، در حالی که اسم مرا فریاد می زد و از من می خواست کمکش کنم . اما من هرگز نتوانستم کوچکترین کمکی به او بکنم . حتی نتوانستم دستم را به سویش دراز کنم . در واقع من او را کشتم . و همزمان با گفتن این موضوع ، اشک چشمان سیاهش را همراهی کرد .
دنیا از جایش بلند شد و به طرف هستی رفت ، در حالی که او را دراغوش می فشرد ، شروع به نوازش موهای صاف و سیاهش کرد . انگاه از او پرسید : این همان کابوسی است که شبها تورا از خواب می پراند ؟
هستی که همچنان اشک می ریخت پاسخ داد : بله این خاطره ی تلخ همیشه با من است . حتی در عالم خواب هم مرا تنها نمی گذارد . دنیا ، من احساس گناه می کنم . من بابت گناهی که مرتکب شدم ، بدجوری دارم تقاص پس می دهم .
-چرت و پرت نگو ، عزیزم . تو ان قدر پاک و معصومی که من حتی در تصورم هم نمی توانم تو را گناهکار ببینم . تو فقط خیالاتی شدی و انچنان به خیالاتت پر و بال داده ای که انها را از جرگه ی اوهام خارج کرده ای و خیال می کنی واقعیت محض است .
در همین لحظه صدای زنگ در خانه پیچید . دنیا تعجب زده گفت : یعنی امکان دارد محمد باشد که به این زودی مطب را تعطیل کرده ؟
هستی به سرعت شروع به پاک کردن اشک چشمانش کرد و گفت : در این مورد یقینا من مقصرم . منشی خوبش را از او گرفتم و باعث شدم از تنهایی چنان خسته شود که زودتر به خانه برگردد.
صدای زنگ در مجددا شنیده شد . دنیا با صدایی که هزاران شوق و شور در ان نهفته بود ، گفت :
ببین ، به قدری تنبل است که زورش می اید کلید را از جیبش در اورد . تا زنگ را خراب نکرده ، بروم در را باز کنم .
دقایقی بعد ، صدای صحبت خواهر برادر از پذیرایی شنیده شد . دنیا با لحنی مهربان به برادرش می گفت که برای خوردن شام اماده شود و محمد پاسخ داد که سریعا حمام می کند و می اید .
هستی یکدفعه تمام راحتی و ارامشی را که پیش از امدن محمد در ان خانه احساس می کرد ، از دست داد . فکر کرد کاش پیش از برگشتن محمد، انجا را ترک کرده بود .
دنیا به هستی گفت که برای چیدن میز شام می تواند در اشپزخانه به او کمک کند . هستی از سر رغبت این موضوع را پذیرفت . وجود دنیا تکیه گاهی مطمئن بود که در غیاب حاج عباس برای او ارامش را به ارمغان می اورد . سعی کرد اندیشه ی حاج عباس را از ذهن جوانش دور کند ، اما با یاد اوری حاجی و اکرم خانم که به دور از غم و غصه هایی که در دل او خانه کرده بود ، مشغول گذراندن تعطیلات در یکی از کشورهای همجوار بودند ، نمایی از حسادت وجودش را پوشاند .
وقتی میز شام را چیدند هستی صدایی مردانه و جوان را شنید که از او حالش را می پرسید و به طرف صاحب صدا برگشت .
دنیا با خنده گفت : هستی جان این جوان خوش قیافه برادرم محمد ، دکتر روانشناس است .
بعد رو به محمد کرد و گفت : محمد اقا معرفی می کنم ، این هم هستی یکی از بهترین دوستان من .
از این طرز معرفی، ناگهان لبخندی زیبا برچهره ی هستی ظاهر شد و محمد اندیشید که تا ان لحظه لبخند این دختر جوان را ندیده است .
هستی در تمام دقایقی که سر میز شام نشسته بودند ، سعی می کرد به دکتر نگاه نکند ،اما محمد از خود می پرسید که چه عاملی باعث شده بود امشب زودتر از شبهای دیگر مطبش را تعطیل کند ؟ این را دنیا هم به محض ورود او پرسیده بود ، و محمد جواب قانع کننده ای برای ان نمی یافت ، او اصلا نمی دانست چرا زودتر از همیشه به خانه برگشته است . فقط یادش بود که لحظات اخر را در مطب بی قرار بوده و سعی می کرد به خود بقبولاند که این کار را برای خاطر دنیا انجام داده است .این موضوع را دنیا نیز به شوخی به او گوشزد کرده بود ، ولی هر دو می توانستند اولین مرتبه نبود که دنیا او را در مطبش تنها می گذاشت ، اما این کار دکتر نخستین بار بود که انجام می شد .
محمد با نگاهی به هستی دریافت که او خیلی ارام به نظر می رسد . در مطب انگار که سر جنگ داشت و کینه ی او را به دل گرفته بود ، اما حالا به دور از هر گونه کینه ای با ملاحت تمام با دنیا صحبت می کرد .
برای لحظه ای نگاهش را به چهره ی زیبای دخترک دوخت . اشعه ی نگاه ابی رنگش باعث شد که هستی سر بلند کرد و به او بنگرد ، اما بلادرنگ نگاهش را به طرف دنیا معطوف کرد . و در این موقع بود که محمد دریافت جاذبه ی این چشمان سیاه وحشی بود که او را این گونه بی قرار کرده بود .
در دل به سرزنش خود پرداخت . چون نخستین قراری که در دانشگاه با خود گذاشته بود ، این بود که فقط به درد دلها و احساسات بیمارانش ارج نهد و هرگز خود را درگیر این احساسات نکند . این پندی بود که استاد پیرش به همه ی دانشجویان داده بود و او تا ان روز توانسته بود این حریم را حفظ کند .
سرمستانه و بی اراده بار دیگر نگاه دریا گونش را که زیر نور چراغ متمایل به سبز به رنگ جنگلهای با طراوت محل زندگی بیمارش شده بود ، به هستی دوخت به امید اینکه بار دیگر سیاهی چشمان زیبای او را ببیند . ولی هستی دیگر هرگز به طرف محمد نگاه نکرد . محمد بقیه ی مدت صرف شام را در سکوت سپری کرد ، به طوری که دنیا به او اعتراض کرد که چرا ساکت است . محمد در جواب گفت که نمی خواهد خلوت دوستانه ی دو دختر زیبا را به هم بزند و بعد از شام سریعا با عذرخواهی از انها به اتاقش پناه برد ، در حالی که فکر می کرد امروز روزی است که خود او شدیدا به مشاوره ی روانپزشکی احتیاج دارد .
او ان شب برعکس دوران تحصیلش که از تمامی ازمونها سربلند بیرون می امد ، احساس پیروزی نداشت . یقینا از کار حرفه ای اش تخطی کرده بود ، چون قادر نبود بین احساسات و شغلش حریم قائل شود و این برای او به منزله ی شکستی واقعی به شمار می امد .
علیرضا در ساعات اولیه شب به همراه دوستش امیر به دنبال هستی امد . دکتر برای احوالپرسی از امیر بار دیگر ملزم به دیدن هستی شد که در حال سوار شدن به اتومبیل بود و از دنیا و لحظه ای هم با او خداحافظی کرد . محمد با دیدن این صحنه برای اولین بار ارزو کرد به جای امیر بود و می توانست لحظاتی را در کنار این سیه چشم قرار گیرد .
راجع به پسری حرف می زنند . با کمی دقت متوجه شده بود که ان دو از فردی به نام فرزاد معتمدی صحبت می کنند . او حتی به وضوح کلمه ی ویلون را نیز شنیده بود و با اطمینان از اینکه فرزاد هم در کلاس تعلیم ویلون است ، عمویش را وادار کرده بود که اسم او را در این کلاس بنویسد ، در حالی که رشته ی دلخواه خودش سنتور بود و حالا در سه جلسه ی قبلی موفق به دیدن فرزاد نشده بود . نه در کلاس تعلیم ویلون و نه حتی در راهروی اموزشگاه و دیگر کلاسهای تعلیم موسیقی .
برای دیدن فرزاد با پر رویی تمام ، کلاسهای دیگر را نیز گشته اما هرگز کوچک ترین نشانه ای از او نیافته بود . و حالا با اوقات تلخی برای چهارمین جلسه اماده می شد که به کلاس برود .
پکر و دمغ در گوشه ای نشست . حتی از خرید ویلون نیز ناراضی بود و همه ی اینها را به نوعی تقصیر هستی می دانست . اگر این دخترک دیوانه را تا مطب روانشناس همراهی نمی کرد هرگز موفق به دیدن اموزشگاه موسیقی نمی شد و خود را اسیر امیدی واهی نمی کرد .
در کلاس ظاهرا نگاهش به پسرک تازه به دوران رسیده ای بود که خیال می کرد هنر نواختن ویلون مستقیما در ارتباط با پیچ و تابهای موهایس بلند دخترانه اش است . ترانه می اندیشید ، کاش پسرک احمق به جای اینکه مرتبا دست به میان موهای بلندش بکشد ، به نواختن ویلون بیشتر اهمیت می داد و این گونه صدای ناله ی ساز را بیهوده و خش دار در نمی اورد . به هر حال تصمیم گرفت این اخرین باری باشد که وارد این کلاس مسخره می شود .
بهتر بود خودش هم به انچه علاقه مند بود می پرداخت . یعنی ساز دلخواهش سنتور . وگرنه بعید نبود به زودی مورد تمسخر جمعی دیگر قرار بگیرد .
هنوز کلاس شروع نشده بود و او از سر بی حوصلگی به وراجی دختری که از هنر خود در میهمانی خانوادگی دیشبش صحبت می کرد ، گوش می داد . انچه لحظاتی بعد دید ، برایش به خواب و رویا بیشتر شبیه بود تا واقعیت .
فرزاد با ان ظاهر برازنده و قد بلندش ، در حالی که ویلونی در دست داشت در کنار مربی قبلی ایستاده بود و مربی سخنانی را به زبان می اورد که باورش برای ترانه غیر ممکن بود . مربی از اقای فرزاد معتمدی به عنوان صاحب هنری در این زمینه نام می برد که قرار بود از این پس تعلیم شاگردان ان کلاس را بر عهده بگیرد، در حالی که ترانه با خود قرار گذاشته بود دیگر به این کلاس نیاید . لبخندی به پهنای صورت ، لبان زیبایش را در بر گرفته بود . ایا او درست می دید ؟
بلی فرزاد در جلوی رویش بود و برای شروع کلاس قطعه ای زیبا را ویلون می نواخت.هماهنگ با حرکت ارشه ی ویلون ترانه غرق در رویا و خیالات شده بود و خودرا می دید که در کنار فرزاد ویلون می نوازد . با صدای دست زدنهای شاگردان که مشتاقانه استاد خوش چهره و خوش دستشان را تشویق می کردند ، از عالم خیال خارج شد . می دانست که محال است غیر از ویلون دست به سازی دیگر ، حتی سنتوری که این قدر ان را دوست می داشت ، بزند . ساز او فرزاد بود و دنیایش را عشق این پسر پر کرده بود . در تمام مدت کلاس ، فرزاد کوچک ترین عکس العملی مبنی بر اشنایی از خود بروز نداد . حالت قشنگش که متناسب با چهره ی مردانه و فوق العاده جذابش بود ، با همراهی غرور فراوان از او اسطوره ای دست نیافتنی برای دختران کلاس ساخته بود . دیوار محکمی که ترانه حاضر بود بارها با سر به ان بکوبد ، شاید بتواند کوچکترین روزنه ای در ان ایجاد کند .
سرانجام در پایان کلاس دیگر طاقت نیاورد و در حالی که شعاع زرین خواستن ، عاشقانه در چشمان عسلی رنگ زیبایش تلالو ایجاد کرده بود ، خود را سرمستانه به فرزاد رساند و با زیبا ترین حالتی که می توانست به صدای دخترانه اش بدهد ، به صحبت با او پرداخت .
-اقای معتمدی نمی دانم شما مرا شناخته اید یا نه ، اما من هرگز خیال نمی کردم که شخصی به جوانی شما استادی چنان بزرگ باشد . من واقعا خوشحالم .
فرزاد با نگاه مغرور و جذاب خود به ترانه نگریست . به خوبی تخشیص می داد که این دختر زیبا بسیار هیجان زده است . و از این بابت به شدت لذت می برد . با صدایی که هزاران بار نرمتر از نوای موسیقی دل انگیزش بود پاسخ داد : من هم خوشحالم که دختری به زیبایی شما در این کلاس تعلیم می بیند . قبلا ویلون کار کرده اید ؟
ترانه ناخوداگاه می خواست بگوید که قبلا حتی از ویلون بدش نیز می امده ولی برای خاطر او اماده ی فراگیری این ساز شده است ، اما به موقع جلوی دهانش را گرفت و گفت : من در ابتدای راهم ، ولی حتما به کمک شما نواختن ان را یاد می گیرم .
و در ذهنش نقشه ی کلاس خصوصی را که در ان فقط خودش بود و فرزاد پی ریزی کرد .
در انتهای کلاس ان دو با هم عازم رفتن به سوی منزلشان شدند در حالی که ترانه از همراهی پسری به ان خوشتیپی غرق در غرور شده بود و فرزاد می اندیشید که شاید با این شیفتگی که به وضوح در ترانه مشهود بود بتواند اندکی از مشکلات مالی اش را بر طرف کند . نامه ی برادرش در جیب شلوارش سنگینی می کرد که از او تقاضای مداری پول کرده بود . هنوز بیشتر از یک هفته از فرستادن پولی که با هزار زحمت ان را تهیه و برای پدرش روانه کرده بود ، نمی گذشت که حالا بابک به عنوان سرمایه ی اولیه کاری که می خواست شروع کند از او تقاضای مبلغی کرده بود . فکر می کرد حتما پدرش باز هم پول را صرف اعتیاد خود کرده و ان را از خانواده اش دریغ داشته است . از طرفی بابک از بیماری سخت مادرشان در نامه نوشته بود . قلب مادرشان دیگر به سختی کار می کرد و اگر سریعا برای عمل جراحی در بیمارستان بستری نمی شد ، امکان این بود که برای همیشه از تپش باز بماند . ان وقت تکلیف سه خواهر و سه برادری که همگی از او کوچکتر بودند چه می شد ؟ او هرگز توان بزرگ کردن خواهران و برادرانش را بدون کمک مادر فداکارش نداشت . چون در این مورد نمی توانست به کمک پدر متکی باشد .
پدرش کارگری ساده و البته معتاد بود که اگر به کمکهای فرزاد متکی نبود، شاید در گوشه ای از خیابان به خواب می رفت بی انکه دیگر هرگز چشم بگشاید . در دل به خانواده ای که از دوران نوجوانی وبال گردنش بود و ظاهرا قرار بود تا اخر زندگی اش هم همینطور باشد .
سرانجام هستی تصمیم گرفت از مخالفت با علیرضا دست بردارد ،به خصوص که رفتن به مطب بهانه ای برای دیدار دوباره دنیا به دست او می داد . وقتی صادقانه به قلبش رجوع می کرد ، می دید که به دنیا علاقه مند است . رفتار محبت امیز ان زن جوان چنان تاثیری بر او گذاشته بود که همچون خواهری بزرگتر او را دوست داشت . گرچه تحمل دکتر را سخت می دانست ، با دیدن دوباره ی دنیا این عذاب برایش قابل تحمل می شد .
از علیرضا خواست که اجازه دهد به تنهایی به مطب دکتر برود و علیرضا از سر اکراه این موضوع را پذیرفت . نوبت هستی اخرین مریض بود ، اما او از سر رغبت کمی زودتر در مطب حاضر شد .
دنیا با دیدن او سریعا به طرفش رفت و صورتش را بوسید . سپس گفت : می خواستم به تو زنگ بزنم .
-اتفاقی افتاده ؟
-نه ، ولی می خواستم برای تشکیل نمایشگاه نقاشی کمکم کنی .
-اما من نمی دانم چه کاری باید انجام دهم .
-همین قدر که تو در کنارم باشی خودش قوت قلب است . بقیه ی کارها هم بخودی خود انجام می شود .
-خوشحال می شوم که بتوانم کاری برایت انجام دهم .
-راستی وضعیت کابوسهای شبانه ات چطور است ؟
-با شدت تمام به فعالیت خود مشغولند و همچنان مرا شبها از خواب می پرانند .
-با علیرضا امدی ؟
-خوشبختانه موافقت کرد که تنها بیایم . تازه خبر نداری که قرار است تنها هم برگردم .
-واقعا که داری به خودکفایی می رسی . البته چون اخرین مریض هستی ، من و برادرم تو را می رسانیم .
-نه لازم نیست . قرار شد تنها برگردم ، نه اینکه مزاحم شما بشوم .
در اتق دکتر باز شد و مریض محمد که دختری جوان بود ، از اتاق خارج شد .
وقتی هستی چشمش به بیمار قبلی افتاد و متوجه شد که دخترک ارایش زیادی کرده است به دنیا گفت :
خیال می کردم که تمام مراجعین دکتر ناراحتی عصبی دارند و از بیماری رنج می برند .
دنیا که منظور هستی را فهمیده بود ، با لبخندی پاسخ داد : این یکی هم بیمار است ، منتها بیمار دیدن محمد . البته اولین بار به بهانه ی بیماری عصبی امد ، ولی محمد عقیده دارد که او مدتهاست خوب شده و نیازی به امدن مجدد ندارد . به هر حال هر بار با اصرار از من می خواهد وقتی به او بدهم . خوب هستی جان تا محمد عصبانی نشده برو تو .
هستی از سر اکراه در زد و بعد از شنیدن صدای محمد که او را به داخل دعوت می کرد ، وارد اتاق شد . محمد از او خواست که در را پشت سرش ببندد . این بار هستی خودش روی صندلی مخصوص بیماران نشست . لحظاتی بیشترطول نکشید که محمد مستقیما روبه رویش قرار گرفت. محمد در حالی که پرونده ی هستی را می بست از او پرسید : خوب ، حالت چطور است ؟ هنوز هم خواب می بینی ؟
-منظورتان کابوسهای شبانه است ؟ به دنیا هم گفتم که هر شب باید مثل فیلم در ساعت مخصوص نمایش داده شود . این برنامه همچنان ادامه دارد . دکتر متاسفانه داروهای شما هم کار ساز نبوده .
-خدا رو شکر ولی انگار وضع روحی ات خیلی بهتر است . چون متلکهای جانانه ات خیلی کار ساز است .
-ببخشید منظوری نداشتم . من مرتبا قرصها را می خورم اما نتیجه ای ندیده ام . خیال نمی کنید بهتر باشد نوع انها را عوض کنید ؟
-هستی تو از زندگی گذشته ات هیچ حرفی نزده ای . گمان می کنم بهتر است از اول شروع کنیم . ما باید بفهمیم چرا فقط کابوس خواهرت دست از سر تو بر نمی دارد ، در صورتی که تو تمام افراد خانواده را در ان فاجعه از دست دادی .
-نمی دانم ، شاید چون من باعث کشته شدن افراد خانواده ام شده ام ، خداوند بدین وسیله می خواهد تقاص مظلومیت خواهرم را از من بگیرد .
-خودت هم می دانی که چنین چیزی واقعیت ندارد . بارها اتفاق افتاده که در زلزله و حتی سیل یا حوادث طبیعی دیگر ، همه ی افراد خانواده مرده اند و فقط کودک خردسالی باقی مانده . ایا کودک خردسال باید بگوید او باعث قتل افراد خانواده اش شده ؟
-نمی دانم دکتر ، شاید شما راست بگویید . یعنی، یعنی امیدوارم این طور باشد که شما می گویید . باور کنید حتی همسرم هم مرا به حال خودم رها کرده ، ولی خاطره ی نگین دست بردار نیست .
محمد با شنیدن نام همسر از زبا ن هستی دست و پای خود را گم کرد و قدرت تکلمش را از دست داد ، به طوری که هستی متوجه شد حال دکتر چندان مناسب نیست . مضطربانه از او پرسید : اتفاقی افتاده دکتر ؟ انگار حالتان چندان مساعد نیست . من حرف بدی زدم ؟
محمد که سعی میکرد حالت عادی خود را حفظ کند ، سراسیمه گفت : نه ، نه چیز مهمی نیست . گمان می کنم امروز کارم زیاد تر بوده و یقینا خسته شده ام .
-دکتر ، حتما من وقت بدی مزاحم شدم ، می خواهید مشاوره مان را تمام کنیم ؟
-نه ، نه برعکس به نظرم تازه داریم به نتایج مهمی می رسیم .
اما محمد در دل هراس داشت که موضوع را ادامه دهد . تصور می کرد که هرگز
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)