صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 38

موضوع: رمان بابا لنگ دراز

  1. #11
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    تجربه ی عالی ای بود!قبل از این در تمام عمرم با هیچ مردی صحبت نکرده بودم(غیر از صحبت های اتفاقی با اعضای هیئت امنا ولی آنها زیاد مهم نیستند)ببخشید باباجون.وقتی راجع به اعضای هیئت امنا حرف میزنم نمیخواهم شما را ناراحت کنم. من شما را واقعا جزو آن ها نمی دانم.شما تصادفی توی آن ها بر خورده اید.آنها معمولاشکم گنده و پرافاده و خیرخواهند و دست نوازش به سر آدم میکشند و زنجیر ساعت شان طلاست.
    مثل سوسک های ماه ژوئن می مانند اما این تمثال هر عضو هیئت امنا میتواند باشد غیر از شما.
    به هر حال داشتم میگفتم:با یک مرد قدم زدم و صحبت کردم و عصرانه خوردم!با مردی از طبقه ممتاز.با آقای جرویس پندلتون از خاندان جولیا و خلاصه کنم عموی او.(غیر خلاصه اش شاید این باشد که قدش مثل شما بلند است)چون برای کاری تجاری به این شهر سفر کرده بود تصمیم میگرد گریزی به دانشکده و سری به برادر زاده اش بزند.آقای پندلتون برادر کوچک پدرجولیاست.ولی جولیا او را خوب نمی شناسد.انگار وقتی جولیا نی نی بوده عمو نگاهی به او انداخته و از همان موقع از او خوشش نیامده و دیگر هیچ وقت بهش محل نگذاشته است.
    به هرحال آقای پندلتون با وقار زیاد در حالی که کلاه و دستکش و عصایش را کنارش گذاشته بود در سالن انتظار نشسته بود و چون جولیا و سالی زنگ هفتم کلاس روخوانی داشتند و نمی توانستند کلاس را ول کنند.این بود که جولیا به اتاق من دوید خواهش کرد عمویش را در محوطه ی دانشکده بگردانم و بعد ار تمام شدن کلاس روخوانی اورا بهش تحوبل بدهم.من هم فقط یه خاطر کمک به او و بدون هیچ شور وشوقی گفتم باشد.چون من علاقه ای به پندلتون ها ندارم.
    ولی اتفاقی معلوم شد این یکی مردی نازنین و انسانی واقعی است و اصلا ربطی به پندلتون ها ندارد.خیلی به ما خوش گذشت.آن موقع من آرزو کردم کاش من هم عمویی داشتم.می شود چندوقتی عموی من باشید؟به نظرم بهتر از مادربزرگ بودن است.
    آقای پندلتون مرا کمی یاد شما انداخت البته بابا جون شمای بیست سال پیش.میبینید بااینکه ما اصلا همدیگر را ندیده ایم من کاملا شما را میشناسم!
    آقای پندلتون قدبلند و لاغر اندام است چهره ای سبزه و لبخند پنهان بامزه ای بر لب دارد که هیچ وقت کاملا آشکار نمیشود بلکه گوشه ی لب هایش چین می اندازد.رفتارش طوری است که فوری احساس میکنی خیلی وقت است او را می شناسی. و خیلی هم اجتماعی است.
    ما تمام محوطه رااز ساختمان چهارگوش تا زمین ورزش گشتیم.بعد آقای پندلتون گفت که احساس ضعف میکند و باید عصرانه بخورد(چه فوفول).برای همین پیشنهاد کرد که برای عصرانه به کافه ی جنب محوطه ی دانشکده است.من گفتم بهتر است برویم جولیا و سالی را هم بیاوریم ولی آقای پندلتون گفت دوست ندارد برادرزادهایش زیاد چای بخورند،چون برای اعصابشان بد است.این بود که ما فرار کردیم و پشت میز کوچک و شیک توی ایوان چای و مافین و مربای نارنج و بستنی و کیک خوردیم و چون آخر ماه بود و پول همه ی داشنجویان ته کشیده بود کافه خیلی خلوت و دنج بود و خیلی به ما خوش گذشت.ولی به محض اینکه برگشتیم آقای پندلتون مجبور بود فوری برود که به قطار برسد.بنابراین جولیا را اصلا ندید.جولیا هم به خاطر اینکه گذاشته بودم عمویش زود برود خیلی از دستم عصبانی بود.انگار این عموخیلی پولدار و خاطرش عزیز است.من هم وقتی فهمیدم عمویش پولدار است خیالم راحت شد.چون چای و چیز های دیگر نفری 60 سنت برای مان تمام شد.
    امروز صبح(امروز دوشنبه است)سه جعبه شکلات با پست پیشتاز برای جولیا،سالی و من رسید.نظرتان چیه؟هدیه ی شکلات گرفتن از یک مرد را می گویم!؟
    خود من هم کم کم احساس میکنم به جای یک بچه ی سرراهی یک دختر عادی هستم.کاش شما هم یک وقتی می آمدید و با من عصرانه می خوردیدتا ببینم از شما خوشم می آید یا نه .اگر خوشم نیاید بد نمیشود؟با این حال میدانم که خوشم می آید.
    درود های مرا بپذیرید.
    کسی که هرگز شما را فراموش نمیکند،جودی
    پی نوشت:صبح توی آینه نگاه کردم و یک چال حسابی روی صورتم دیدم که قبلا هیچ وقت ندیده بودم.به نظرتان از کجا پیدا شده؟


    9 ژوئن
    بابا لنگ دراز عزیز
    روز بخیر!همین الان آخرین امتحانم امتحان اعضاشناسی را دادم و اینک:
    سه ماه تعطیلی در ییلاق!
    من نمیدانم ییلاق چه جور جایی است.چون تا حالا توی عمرم ییلاق نبوده ام.تا حالا حتی یک ییلاق هم ندیده ام(به جز از پشت شیشه ماشین)ولی میدانم که خیلی از ییلاق و آزادی توی آن خوشم خواهم آمد.
    من هنوز هم به زندگی خازج از پرورشگاه جان گریر عادت نکرده ام.هروقت یادم می آید که آنجا نیستم از ترس پشتم می لرزد.احساس میکنم باید تند و تند بدوم و دائم پشت سرم را نگاه کنم تا مطمئن شوم خانم لیپت پشت سرم نیست و دست هایش را دراز نکرده تا مرا بگیرد و دوباره به پرورشگاه برگرداند.توی این تابستان لازم نیست نگران کسی باشم نه؟
    اقتدار ظاهری شما اصلا مرا نگران نمیکند.فاصله ی شما از من زیادتر از آن است که بخواهید مرا اذیت کنید.خانم لیپت هم تا آنجا که به من مربوط است برای همیشه مرد و خانواده ی سمپل هم که در ییلاق هستند قرار نیست کاری به سلامت اخلاقی من داشته باشند مگر نه؟آره مطمئنم.من تاحالا دیگر کاملا بزرگ شده ام هورا!
    دیگر با شما خداحافظی میکنم تا چمدانم را ببندم و سه جعبه پر از کتری چای و ظروف و کتاب و کوسن را بسته بندی کنم.
    ارادتمند همیشگی ،جودی
    بعدالتحریر:این هم نتیجه ی امتحان اعضا شناسی.اگر شما بودید فکر میکنید توی این امتحان قبول می شدید؟
    ییلاق لاک ویلو
    شنبه شب
    بابا لنگ دراز عزیز
    من همین الان وارد ییلاق شده ام و هنوز اسباب هایم را باز نکرده ام ولی طاقت ندارم صبر کنم تا بهتان بگویم که چقدر از این ییلاق خوشم آمده.این جا عین بهشت است!خانه اش چهارگوش است.ساختمانش قدیمی است مال صد صال پیش یا بیشتر.یک مهتابی بغلش است که من نمیتوانم بکشم و رواق جلویش دارد.این شکلی که من کشیده ام حق مطلب را ادا نمیکند.تصویرهایی که عین گردگیرهای پردار است درخت افراست!و آن هایی که خارخاری و کناره های راه ماشین روست،کاج و شوکران است.خانه روی تپه بنا شده و چشم اندازش فرسنگ ها چمن زار سرسبز است که تا یک رشته تپه ادامه دارد.
    کنتیکت این جوری است و از یک سلسله قوس های موجدار تشکیل شده و لاک ویلو بالای یکی از این موج هاست.چندانبار قبلا در جاده بوده که جلوی منظره را می گرفته ولی چندصاعقه ی طبیعت مهربان از آسمان به آنها زده و آنها را سوزانده است.
    افراد این خانه خانم و آقای سمپل یک دختر و دو خدمتکار هستند.خدمتکارها در آشپزخانه غذا میخورند و سمپل ها و جودی در اتاق غذاخوری.شما ما امشب ژامبون،تخم مرغ،بیسکویت،عسل،کیک مارمالاد،شیرینی پای،ترشی،پنیر و چای و کلی صحبت بود.تا حالا توی زندگی این قدر به من خوش نگذشته بود.انگار هرچه میگویم برای آنها خنده دار است.فکر کنم برای این است که من تا حالا در ده زندگی نکرده ام و سوال هایم همه اش ناشیانه است.
    اتاقی که با علامت ضربدر مشخص شده محل قتل نیست بلکه اتاقی است که من درآن زندگی میکنم.این اتاق بزرگ،چهارگوش و خالی است با مبل های قدیمی قشنگ و پنجره هایی که سایبان سبز با حاشیه ی طلایی دارد.زیر سایبان ها مجبورند چوب بگذارند و اگر دست به آنها بزنید می افتند.یک میز ناهارخوری مربع بزرگ هم هست که من میخواهم تمام تابستان آرنج هایم را روی آن تکیه بدهم و رمان بنویسم.
    آه بابا جون!انقدر هیجان زده ام که طاقت ندارم تا روشن شدن هوا صبرکنم و بعد بروم به گردش.الان ساعت 5/8 شب است.به زودی شمع را خاموش میکنم و سعی میکنم بخوابم.صبح ساعت پنج بلند میشویم.نمیدانید چقدر کیف دارد.باور نمیکنم من جودی واقعی هستم.شما و خدای مهربان بیش از لیاقتم به من خوبی کرده اید.من باید آدم خیلی خیلی خوبی بشوم تا بتوانم محبت شما را جبران کنم میخواهم هم بشوم.حالا مبینید.
    شب بخیر جودی
    بعدالتحریر:باید بودید و آواز قورباغه ها و صدای خوک ها را میشنیدید و ماه نو را می دیدید.من از شانه ی راستم به ماه نگاه می کردم.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #12
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    لاک ویلو
    12 ژوئیه
    بابا لنگ دراز عزیز
    منشی شما چه طوری قضیه ی لاک ویلو را فهمیده؟(این سوال تجاهل العارف نیست،من واقعا میخواهم بدانم)برای اینکه گوش کنید:
    این مزرعه قبلا مال آقای جرویس پندلتون بوده اما او آن را به خانم سمپل که دایه ی او بوده بخشیده.تا حالا همچین اتفاق تصادفی بامزه ای شنیده بودید؟
    هنوز که هنوز است خانم سمپل یه اقای پندلتون می گوید آقا جروی و تعریف میکند که قبلا چه بچه ی شیرینی بوده.او هنوز هم یک دسته از موهای دوران بچگی آقای پندلتون را در یک قوطی دارد.این موها سرخ است یا حداقل به سرخی میزند!
    از وقتی فهمیده من آقای پندلتون را می شناسم اجر و قربم پیشش خیلی زیاد شده.در لاک ویلو بهترین معرف افراد آشنا بودن با یکی از افراد خانواده ی پندلتون است.آقای پندلتون گل سرسبد این خانواده است و خوشبختانه باید بگویم جولیا از شاخه های سطح پایین تر آن است!
    این جا روز به روز بیشتر به من خوش میگذرد.دیروز سوار گاری شدم.در مزرعه سه تا خوک بزرگ و نه تا بچه خوک داریم.باید باشید و ببینید چه قدر می خورند خب خوک اند دیگر!
    یک عالم هم جوجه و مرغابی و بوقلمون و مرغ شاخ دار داریم.واقعا اگر آدم بتواند در ییلاق زندگی کند در شهر ماندن حماقت است.جمع کردن تخم مرغ ها وظیفه من است.دیروز وقتی داشتم در انباری بالای طویله سینه خیز سراغ تخم مرغ های لانه ای میرفتم از روی تیر چوبی افتادم.وقتی با زانوی زخمی وارد خانه شدم خانم سمپل با عصاره ی ملج روی زخمم را بست.تمام مدت هم زیر لب میگفت:ای ای!انگار همین دیروز بود که آقای جروی هم از روی همین تیرک افتاد و همین زانویش زخم شد!
    منظره های این دور و بر واقعا قشنگ است.آدم از دیدن دره،رودخانه،تپه های پردار و درخت و یک کوه بلند آبی که کمی آن طرف تر است خیلی کیف میکند.
    در هفته دو روز کره گیری داریم؛خامه را در خانه ی بهاره ای که از سنگ ساخته شده و جوی آبی از زیرش رد میشود نگه میداریم.بعضی از کشاورز های اطراف چرخ خامه گیری دارند ولی ما به روش های جدید اهمیت نمی دهیم.شاید خامه گیری توی تابه کمی سخت تر باشد ولی ارزان تر است.
    این جا 6 گوساله داریم که برای همه شان اسم گذاشته ام:
    1-سیلویا چون در جنگل به دنیا آمده.
    2-لزبیا که از عنوان اشعار کاتالوس انتخاب کردم.
    3-سالی
    4-جولیا که حیوان خال خالی مزخرفی است
    5-جودی که هم اسم خودم است.
    6-بابا لنگ دراز.ناراحت که نمیشوید بابا جون نه؟خیلی حیوان جالبی است.شکلش مثل همانی است که کشیده ام؛می بینید که اسمش چقدر بهش می آید(یه گوساله با پاهای هم قد زرافه کشیده)
    من هنوز وقت نکرده ام رمان جاویدان خودم را شروع کنم.زندگی در ییلاق خیلی وقتم را میگیرد.
    ارادتمند همیشگی،جودی
    بعدالتحریر(1):من یاد گرفته ام دونات بپزم.
    بعدالتحریر(2):اگر یک وقت خواستید جوجه کشی کنید پیشنهاد میکنم نژاد باف اورپنگتون را انتخاب کنید.این نژاد پرهای خارخاری ندارد.
    بعدالتحریر(3):کاش میتوانستم یک تابه از کره ای را که دیروز گرفتم برایتان بفرستم.کارگر لبنیاتی خوبی شده ام.
    بعدالتحریر(4):این عکس دوشیزه جودی جروشا ابوت نویسنده ی بزرگ آینده است که دارد گاو میچراند.(خودش رو کشیده با اون گوساله ها)


    یک شنبه
    بابا لنگ دراز عزیز
    گوش کنید ببینید اینی که میگویم برایتان جالب نیست؟دیروز بعدازظهر شروع کردم که برایتان نامه بنویسم و همین که نوشتم بابا لنگ دراز عزیز یادم افتاد قول داده ام برای شام کمی تمشک بچینم.برای همین کاغذ را روی میز گذاشتم و رفتم سراغ تمشک چیدن و امروز وقتی برگشتم فکر میکنید چی روی وسط صفحه ی کاغذ من نشسته بود؟یک بابا لنگ دراز واقعی!
    من هم یک لنگ آن را خیلی آرام گرفتم و برداشتم از پنجره بیرون انداختم.اگر دنیا را به من بدهند حاضر نیستم حتی به یکی از آنها صدمه بزنم.چون این پشه ها همیشه ما به یاد شدما می اندازند.
    امروز صبح اسب گاری را بستیم و به کلیسا رفتیم.کلیسا ساختمان نقلی تر و تمیز و سفیدی است که با یک مناره و سه ستون سبک دوریک(یا شاید هم سبک ایونیایی من همیشه اینها را باهم قاطی میکنم)درجلو.
    موعظه ی خواب آور خوبی بود و همه با بادبزن های برگ خرما خود را باد می زدند و توی چرت بودند.به غیر از صدا ی کشیش صدای وز وز ملخ ها هم از بیرون شنیده میشد.وقتی بیدار شدم متوجه شدم سرپا ایستاده ام و سرود میخوانم.بعدش از اینکه وعظ را نشنیده بودم تاسف خوردم.
    دلم میخواست بیشتر با خصوصیات روحی کسی که این سرود مذهبی را انتخاب کرده آشنا میشدم:
    بیایید و تمام سرگرمی ها و بازی های دنیوی را رها کنید
    و در شادمانی های آسمانی به من بپیوندید
    و گرنه یار عزیز خداحافظ برای همیشه
    میروم تا تو در قعر جهنم فرو روی!
    من فهمیده امکه بحث کردن درباره ی مذهب با خانواده ی سمپل بی خطر نیست.خدای آنها(که آن را آکبند از اجداد پیوریتن و دور خود به ارث برده اند)تنگ نظر،بی منطق،ظالم،پست،کینه توز و متحجر است(نمنه؟)شکر خدا که من هیچ خدایی را از هیچکس به ارث نبرده ام.من آزادم که خدای خودم را آن طور که آرزو دارم تصور کنم.خدای من مهربان،دلسئز،خلاق،بخشنده، فهمیده و شوخ طبع است.
    من خانواده ی سمپل را خیلی دوست دارم.اعمال آنها بهتر از عقایدشان است.آنها بهتر از خدای خودشان هستند.به خودشان هم همین را گفتم و خیلی از حرف هایم مضطرب شدند.فکر میکنند من کفر میگویم من هم فکر میکنم آنها کفر میگویند.ما مذهب را از صحبت هایمان حذف کرده ایم.
    الان بعد از ظهر یک شنبه است.آماسای(مرد خدمتکار)با کروات بنفش،دستکش های تیماجی زرد روشن،صورت اصلاح شده و قرمز،با کاری(دختر خدمتکار)که کلاهی بزرگ و مزین به گل های سرخ و لباس ململ آبی و موهایی-تا جایی که میشد-پیچیده شده داشت،باهم رفتند.آماسای از صبح تا ظهر درشکه را می شست و کاری هم به کلیسا نیامد تا ظاهرا ناهار بپزد ولی در حقیقت می خواست لباسش را اتو بزند.تا دو دقیقه دیگر که این نامه تمام میشود(آره جون عمت)من مشغول خواندن کتابی میشوم که در زیر شیروانی پیدایش کرده ام.اسم کتاب تعقیب است و در صفحه اول آن با خط خرچنگ قورباغه ی بامزه و بچگانه ای نوشته شده:
    جرویس پندلتون
    اگر این کتاب را دیدید که ول می گردد بزنید توی گوشش و بفرستیدش خانه.
    وقتی اقای پندلتون یازده سالش بوده بعد از یک بیماری تابستان این جا بوده و این کتاب را هم اینجا گذاشته است.اما ظاهرا آن را خوب خوانده چون جای چرک انگشت های یک بچه همه جای کتاب هست.چیزهای دیگر زیر شیروانی یک چرخ آبی،یک فرفره و یک تیر و کمان است.خانم سمپل آنقدر یک سره راجع بع آقای جروی حرف میزند که من دارد باورم میشود او هنوز هم یک بچه ی مامانی و کثیف با موهایی ژولیده است نه مثل آقای پندلتون که آدم گنده ای است که کلاه ابریشمی به سر میگذارد و عصا به دست میگیرد بچه ای که با تق تق و سرو صدای وحشتناک از پله بالا میرود و درها را باز میگذارد و همه اش شیرینی می خواهد(و آنطور که من خانم سمپل را شناخته ام هربار به او شیرینی می دهد).ظاهرا جروی بچه ای ماجراجو،شجاع و راستگو بوده.اما وقتی فکر میکنم او از خانواده ی پندلتون است افسوس میخورم.او شایستگی بیشتری دارد.
    از فردا یک ماشین بخار و سه کارگر دیگر می آیند تا خرمن بکوبیم.
    متاسفم که بگویم باترکاپ(گاو خال خالی یک شاخ،مادر لزبیا)کار شرم آوری کرده.جمعه شب به باغ میوه رفته و آن قدر سیب های پای درخت ها را خورده که مست شده.دو روزی هم سیاه مست بوده.باورکنید راست میگویم.تا حالا یک همچین افتضاحی شنیده بودید؟
    دوستدار یتیم و همیشگی شما جودی ابوت
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #13
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    15 سپتامبر
    بابا جون
    دیروز خودم را با قپان آرد کشی دکان بقالی در کامرز کشیدم،وزنم چهارکیلو زیاد شده.لاک ویلو را به عنوان آسایشگاه تندرستی به شما توصیه میکنم.
    ارادتمند همیشگی جودی

    25 سپتامبر
    بابا لنگ دراز عزیز
    توجه کنید،من سال دوم دانشکده هستم!جمعه ی گذشته به دانشکده برگشتم.با ناراحتی لاک ویلو را ترک کردم ولی خوشحالم از این که دوباره حیاط داشنکده را میبینم.برگشتن به یک محیط آشنا خیلی کیف دارد.کم کم دارم احساس میکنم در دانشکده خیلی راحت هستم.در حقیقت دارم در دینیا احساس راحتی میکنم،طوری که انگار واقعا مال همین دنیا هستم،نه اینکه دزدکی و با زجر و عذاب به آن وارد شده ام.
    فکر نمیکنم شما اصلا منظور مرا بفهمید.اشخاصی مثل شما که آنقدر مهم بوده اند که جزو هیئت امنا شده اند نمیتوانند احساسات آدم فقیری را که آنقدر بی اهمیت بوده که بچه ی سرراهی شده درک کنند.
    حالا بابا،این جا را گوش کنید.فکر میکنید امسال با کی هم اتاق هستم؟با سالی مک براید و جولیا پندلتون.باورکنید راست میگویم.ما یک اتاق مطالعه و سه اتاق خواب کوچک داریم.این است!
    من و سالی بهار پیش تصمیم گرفتیم که هم اتاق باشیم و جولیا هم تصمیم داشت حتما پیش سالی باشد اما برای چه نمی دانم.چون آنها یک ذره هم شبیه هم نیستند.ولی پندلتون ها ذاتا محافظه کارند و با هر تغییر وضعیتی سرناسازگاری(چه کلمه ی دقیقی!)دارند.در هر صورت فعلا باهم هستیم.فکرش را بکنید جروشا ابوت یتیم و ساکن سابق پرورشگاه جان گریر هم اتاق یک پندلتون است.واقعا در این کشور دمکراسی است.
    سالی نامزد شده تا ارشد کلاس شود و اگر نشانه ها غلط از آب درنیاید انتخاب می شود.باید می دیدید چه فضای پر دسیسه ای است و ما چه سیاست مدار هایی هستیم.بابا جون باید خدمت تان بگویم وقتی ما زن ها حقوق خودمان را به دست بیاوریم شما مردها باید بجنبید تا حقوق تان را از دست ندهید.انتخابات شنبه ی دیگر شروع میشود و هرکی ببرد فرقی نمی کند و ما شب دسته جمعی با مشعل توی دانشکده راه می افتیم.
    تازه درس شیمی را که یکی از عجیب ترین درس هاست شروع کرده ام.تا حالا هیچ درسی مثل این یکی ندیده ام.این درس ها به چیزهایی مثل مولکول و اتم می پردازد.ولی ماه بعد می توانم دقیق تر درباره ی آن بحث کنم.
    من درس جدل و منطق را هم انتخاب کرده ام.
    هم چنین تاریخ عمومی جهان را.
    و نمایشنامه شکسپیر را.
    به اضافه فرانسه.
    اگر چند سال دیگر همین طوری پیش برود آدم کلا با سوادی میشوم.
    بیشتر دوست داشتم به جای فرانسه اقتصاد بخوانم(چه درس مزخرفی)ولی جرئت نکردم این کار را بکنم(کار خوبی کردی)چون میترسیدم اگر دوباره فرانسه را نگیرم استاد فرانسه نمره ی قبولی بهم ندهد.
    توی امتحان ماه ژوئن هم به زور قبول شدم.چون توی دبیرستان پایه ام در این درس قوی نبود.
    دختری در کلاس هست که فرانسه را هم عین انگلیسی مثل بلبل صحبت میکند چون در بچگی با والدینش خارج بوده و سه سال در یکی از مدرسه های وابستهبه صومعه درس خوانده.بنابراین میتوانید حدس بزنید که در مقایسه با بقیه چه قدر زرنگ است.صرف افعال بی قاعده برایش مثل آب خوردن است.کاش والدین من هم وقتی بچه بودم به جای پرورشگاه مرا توی یک همچین مدرسه ای به امان خدا ول کرده بودند.اما نه،چون شاید هیچ وقت با شما آشنا نمیشدم.آشنایی با شما را به درس فرانسه ترجیح میدهم.
    خداحافظ بابا جون.من باید به دیدن هاریت مارتین بروم و بعد از اینکه راجع به وضع درس شیمی باهاش صحبت کردم خیلی منطقی و به طور اتفاقی چیزهایی درباره ی انتخاب ارشد بعدی بهش بگویم.
    ارادتمند و سیاستمدار شما،ج.ابوت

    17 اکتبر
    بابا لنگ دراز عزیز
    فرض کنید در سالن ورزش استخری پر از ژله ی لیموست و یک نفر می خواهد در آن شنا کند.آیا او میتواند خود را بالای ژله نگه دارد یا غرق میشود؟
    امشب ژله ی لیمو داشتیم.برای همین این سوال مطرح شد.نیم ساعتی با شور و هیجان درباره ی آن بحث میکردیم اما نتیجه ای نگرفتیم.سالی میگوید میتواند در آن شنا کند ولی من مطمئنم که ماهرترین شناگرهای دنیا هم در آن غرق میشوند.غرق شدن توی ژله خنده دار نیست؟
    دو مسئله ی دیگر هم ذهن ما را به خودش مشغول کرده بود:
    اول:در یک خانه هشت ضلعی اتاق ها چه شکلی هستند؟
    بعضی از دخترها اصرار داشتند که اتاق ها مربع اند ولی من فکر میکنم شکل یک برش شیرینی پای سیب هستند،این طور نیست؟
    دو:فرض کنید کره ی توخالی بزرگی از جنس آیینه داریم و شما داخل آن نشسته اید.کجای کره دیگر صورت شما را نشان نمیدهد و به جایش پشت شما را نشان میدهد؟هرچه شما بیشتر راجع به این مسئله فکرکنید معما پیچیده تر میشود.میبینید که ما در اوقات فراغت به چه تاملات عمیق فلسفی مشغولیم؟
    راستی چیزی بهتان راجع به انتخابات نگفتم؟این موضوع مال سه هفته پیش است اما زندگی ما اینجا آنقدر سریع میگذرد که سه هفته پیش مثل تاریخ باستان است.سالی به عنوان ارشد انتخاب شد و شب ما با مشعل و شعار زنده باد مک براید و یک دسته موزیک چهارده نفره (سه سازدهنی و یازده تا شانه)راهپیمایی کردیم.(خوشحالا)
    ما در ساختمان شماره ی 258 آدم های مهمی هستیم.برای من و جولیا افتخار بزرگی است که با ارشدمان در یک خانه زندگی میکنیم.
    شب بخیر بابای عزیز
    با احترامات فراوان،جودی شما
    12 نوامبر
    بابا لنگ دراز عزیز
    دیروز سال اولی ها را در بسکتبال شکست دادیم.البته که خیلی خوشحالیم.آخ کاشکی بتوانیم سال سومی ها را هم ببریم.حتی من راضی ام برای این پیروزی تمام بدنم کبود بشود و یک هفته در رختخواب بیفتم و بدنم را با عصاره ی ملج سفت ببندند.
    سالی از من دعوت کرده که تعطیلات کریسمس را با او بگذرانم.خانواده ی او در ووستر ماساچوست زندگی می کنند.فکر نمیکنید خیلی به من لطف دارد؟خیلی دلم میخواهد بروم.تا حالا در عمرم توی یک خانواده نبوده ام غیر از لاک ویلو که بین خانواده سمپل بودم.ولی آنها آدم های بزرگ و پیری هستند و به حساب نمی آیند.اما خانواده مک براید یک عالم بچه دارند(هرچه باشد دو سه تا را که دارند)به اضافه ی یک پدر،یک مادر،یک مادربزرگ و یک گربه ی آنقوره.(نمنه)خانوادشان کامل کامل است!چمدان بستن و مسافرت رفتن کیفش خیلی بیشتر است تا در دانشکده ماندن.از شوق رفتن به آنجا خیلی شور و هیجان دارم.
    زنگ هفتم باید فوری برای تمرین نمایش بروم.من در تئاتر شکرگزاری نقش شاهزاده ای را در یک برج با پیراهن مخمل و موهای حلقه حلقه ی طلایی بازی میکنم.بامزه نیست؟
    ارادتمند ج.ا
    شنبه
    میخواهید بدانید چه شکلی هستم؟بفرمایید این عکس سه نفری ماست که لئونورا گرفته.آن که بور است و دارد میخندد سالی است،آن که قدبلند و با فیس و افاده است جولیاست و آن کوچولویی هم که باد موهایش را توی صورتش ریخته جودی است.البته خودش حیلی خوشگلتر از این عکس است،اما آفتاب توی چشم هایش افتاده.
    استون گیت
    ووستر،ماساچوست
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #14
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    21دسامبر
    بابا لنگ دراز عزیز
    میخواستم این نامه را قبلا بنویسم و بابت چک کریسمس از شما تشکر کنم.ولی زندگی در خانه ی سالی این ها خیلی سرگرم کننده و جالب است،طوری که انگار دو دقیقه وقت پیدا نمیکنم پشت میز بنشینم و بنویسم.
    من یک لباس تازه خریدم.این لباس را لازم نداشتم فقط دلم میخواست بخرم.هدیه ی کریسمس امسال مرا بابا لنگ دراز فرستاده.خانواده ام فقط سلام رسانده اند.
    الان پیش سالی دارم بهترین تعطبلات زندگی ام را میگذرانم.آنها در خانه ی آجری قدیمی و بزرگی زندگی میکنند.جلوی ساختمان با رنگ سفید تزئین شده و از خیابان عقب نشسته؛درست عین همان خانه ای است که از پرورشگاه جان گریر با کنجکاوی به آنها نگاه میکردم و از خودم میپرسیدم داخلشان چه جوری است.آن موقع اصلا امید نداشتم که چنین خانه ای را به چشم خود ببینم.ولی حالا دارم میبینم!
    همه چیز مثل خانه ی خود آدم بسیار راحت و آرامش دهنده است و من از این اتاق به آن اتاق میروم و محسور اسباب اثاثیه ی خانه میشوم.
    خانه برای رشد و بزرگ شدن بچه ها از هر جهت کامل است.کنج های تاریکش برای قایم باشک بازی،شومینه هایش برای درست کردن پف فیل و زیر شیروانی اش برای بازی و شیطنت در روزهای بارانی و نرده های لیزش برای سرسره بازی عالی است.آشپزخانه ی منزل بزرگ و آفتاب گیر است و آشپز عالی،خنده رو و چاق و چله شان سیزده سال است که پیش این خانواده است و همیشه یک تکه خمیر نان شیرینی برای بچه ها کنار میگذارد تا بپزد.آدم با دیدن این خانه واقعا دلش میخواهد دوباره بچه بشود.
    و اما افراد خانواده!من به خواب هم نمیدیدم که این خانواده تا این حد مهربان باشند.سالی،پدر،مادر،مادرب رگ و یک خواهر کوچولوی ناز سه ساله با موهای فرفری دارد.یک برادر با قد متوسط دارد که همیشه یادش میرود کفش هایش را پاک کند و یک برادر بزرگ و خوشگل به اسم جیمی که دانشجوی سال سوم داشنگاه پرینستون است.
    سر میز غذا به ما خیلی خوش میگذرد.همه باهم میگویند و میخندند و قبل از شروع غذا هم مجبور نیستیم حتما دعای شکرگزاری بخوانیم.این خودش نعمتی است که انسان مجبور نباشد برای هر لقمه شکر کند.(شاید دارم کفر میگویم ولی اگر شما هم مثل من مجبور بودید در پرورشگاه آن همه شکرگزاری زورکی بکنید کافر میشدید.)
    نمیدانم از کجا شروع کنم و آن همه ی کارهایی را که انجام داده ایم بگویم.آقای مک براید کارخانه دار است و شب کریسمس برای کارگرها درخت کریسمس درست میکند.
    بابا جون در این موقع واقعا احساس خنده داری داشتم!وقتی یکی از پسر کوچولوهای ناز با صورت چسب چسبو را میبوسیدم احساس میکردم یکی از هیئت امنای نیکوکار در پرورشگاه جان گریر هستم ولی البته فکر نمیکنم دست به سر کسی کشیده باشم!
    دو روز بعد از کریسمس آن ها به افتخار من در منزل خودشان جشنی بر پا کردند.
    اولین دفعه ای بود که من در یک مهمانی واقعی شرکت میکردم.من لباس نو و سفید شب پوشیده بودم(هدیه ی کریسمس شما را.یک دنیا متشکرم)با دستکش بلند سفید و کفش ساتن سفید.تنها نقص این شادی کامل و بی نقص و مطلق من این بود که خانم لیپت نمیتوانست خوشحالی من و جیمی مک براید را ببینید.لطفا این دفعه که به پرورشگاه رفتید برایشان تعریف کنید.
    دوستدار همیشگی شما،جودی ابوت
    بعدالتحریر:بابا جون اگر بالاخره من بجای یک نویسنده ی بزرگ یک دختر عادی بشوم خیلی ناراحت میشوید؟
    شنبه ساعت30/6
    بابا جون امروز پیاده به شهر رفتیم اما وای!چه بارانی آمد!من دوست دارم زمستان برف ببارد نه باران.
    عموی دوست داشتنی جولیا دوباره امروز بعد از ظهر با یک جعبه ی 5 پوندی شکلات به ما سرزدی.می بینید هم اتاق بودن با جولیا چه فایده هایی دارد؟!
    از قرار معلوم دخترک کعصوم و شیرین زبان ما میتوانند آقای پندلتون را سرگرم کنند و ایشان برای اینکه در اتاق مطالعه عصرانه بخورند منتظر مانند تا با قطار بعدی بروند.ولی با کلی زحمت توانستیم اجازه بگیریم.پذیرایی از پدربزرگ ها و مادر بزرگ ها هم در اتاق خوابگاه دردسر دارد اما دردسر پذیرایی از عموها بیشتر است و پذیرایی از برادر ها و پسرخاله ها هم تقریبا محال است.جولیا مجبور شد جلوی سردفتر اسناد رسمی قسم بخورد که آقای پندلتون عموی اوست و تازه بعد از آن هم مجوز دفتر دار ناحیه را ضمیمه ی درخواستش کردند.(به نظرتان اطلاعات حقوقی من زیاد نیست؟)حتی با وجود این اگر اتفاقی رئیس دانشکده می دید که چقدر عمو جرویس جولیا جوان و خوشگل است شک دارم که میگذاشت با ما عصرانه بخورد.
    به هرحال عصرانه را که ساندویچ هایی از نان برشته و پنیر سوئیسی بود خوردیم.آقای پندلتون در درست کردن ساندویچ ها به ما کمک کرد و بعد هم خودش چهارتا خورد!(الهی فداش)من به ایشان گفتم که تابستان گذشته را در لاک ویلو بودم و ما کلی راجع به خانواده سمپل حرف های خاله زنکی خوشمزه(!!!)زدیم و بعد راجع به اسب ها،گاوها و جوجه ها پرحرفی کردیم.
    اسب های زمان بچگی آقای پندلتون همه مرده اند به غیر از گرو،چون آخرین باری که آقای پندلتون آنجا بوده کره بوده اما حالا حیوونی آن قدر پیر است که فقط لنگ لنگان در چراگاه گشت میزند.
    آقای پندلتون پرسیدند که آنها هنوز دونات ها را در ظرف سفالی زرد با یک بشقاب آبی رویش پایین قفسه ی انبار خوراکی ها میگذارند؟آره میگذارند! پرسیدند هنوز در چراگاه زیر تخته سنگ ها یک لانه ی موش خرما هست یا نه؟آره هست!حتی آماسی تابستان یک موش خرمای گنده چاق و چله و خاکستری گرفت؛فکر کنم بیست و پنجمین نتیجه ی آن موشی بود که آقای جروی در بچگی گرفته بود!
    من به آقای پندلتون جلوی روی خودش گفتم آقا جروی اما انگار ناراحت نشد.جولیا میگفت تا حالا هیچ وقت عمو را این همه خوش اخلاق ندیده است،چون معمولا خیلی نجوش و بدعنق است ولی جولیا در معاشرت اصلا سیاست نداردودر صورتی که سرو کله زدن با مردها خیلی مهارت میخواهد.اگر رگ خوابشان را بدست بیاوری مثل گربه خرخر میکنند و اگر پا روی دم شان بگذاری چنگ می اندازند.
    ما خاطرات ماری باشکر تسف را میخوانیم.به نظرتان خاطرات عجیبی نیست؟به این قسمت گوش کنید:دیشب چنان از نومیدی از خود بی خود شدم که ناله ام به هوا رفت و ناامیدی با من کاری کرد که ساعت اتاق ناهار خوری را به دریا پرت کردم.
    همین هم باعث میشود دوست نداشته باشم نابغه بشوم.حتما نابغه بودن خیلی ملال آور استوبرای اسباب اثاثیه ی خانههم خیلی زیانبار است!
    وای چه بارانی دارد یک سره میبارد.امشب باید شناکنان خودمان را به کلیسا برسانیم.
    ارادتمند همیشگی جودی


    20 ژانویه
    بابا لنگ درازعزیز
    شما یک دختر بچه ی مامانی نداشتید که او را در کودکی از گهواره اش دزدیده باشند؟
    شاید آن دختر من باشم!اگر ما شخصیت های یک رمان بودیم(نیستین؟)شاید گره گشایی آخر رمان کشف همین قضیه بود.واقعا خیلی عجیب است که آدم نداند کیست.یک جورهایی هیجان انگیز و رمانتیک است.در این جا احتمالات زیادی وجود دارد.شاید من یک آمریکایی نباشم.خیلی ها آمریکایی نیستند.شاید من از نسل رومی ها ی باستان باشم یا شاید دختری از نژاد وایکینگ ها هستم،یا دختر یک تبعیدی روس تبارم و راستش را بخواهید الان باید توی زندانی در سیبری باشم.شاید هم یک کولی هستم.فکرکنم احتمالا همین باشم.برای اینکه روحیه ی آدم های سرگردان را دارم.منتها فرصت نداشتم این روحیه را ترک کنم.
    رسوایی خفت باری را که در پرورشگاه جان گریر بالا آوردن شنیده اید؟
    آن موقع من از پرورشگاه فرار کردم چون شیرینی دزده بودم و مرا تنبیه کردند.شرح آن در دفتر پرورشگاه آمده و اعضای هیئت امنا میتوانند بخوانند.ولی بابا جون،از دختر بچه ی 9 ساله ی گرسنه ای که در انبار مواد غذایی تنها گذاشتید تا چاقو ها را تمیز کند و یک بانکه ی پر از شیرینی هم پهلوی دستش است چه توقعی میتوانید داشته باشید؟نباید وقتی سرزده سراغش می آیید و بهش سر میزنید توقع داشته باشید سرتاپایش پر از خرده شیرینی باشد؟تازه بعد هم دستش را یکهو بکشید و چکی توی گوشش بخوابانید و وقتی پودینگ را می آورند بهش دستور بدهید که از سر میز غذا برود و به بقیه ی بچه ها هم بگویید که او دزدی کرده است.در این صورت نباید توقع داشته باشید فرار کند؟
    من فقط چهار مایل ازآنجا دور شده بودم که مرا گرفتند و برگرداندند و تا یک هفته هر روز موقع زنگ های تفریح بچه ها مرا در حیاط پشتی مثل توله سگ شیطان به تیرک میبستند.ای وای!زنگ کلیسا را زدند،بعد از کلیسا هم یک جلسه دارم.ببخشید چون این بار میخواستم یک نامه ی خیلی جالب بنویسم.
    آف ویدرزن(به آلمانی یعنی خداحافظ)بابا جون،جودی
    بعد التحریر:از یک چیزی کاملا مطمئنم.این که چینی نیستم.

    4 فوریه
    بابا لنگ دراز عزیز
    جیمی مک براید یک پرچم دانشگاه پرینستون به پهنای یک طرف اتاق برای من فرستاده.از اینکه به یادم بوده خیلی ازش ممنونم.ولی هرچه فکر میکنم نمیدانم با این پرچم چه کار کنم.سالی و جولیا نمیگذارند آن را به دیوار بزنم.اکسال اسباب و اثاثیه ی اتاق ما قرمز است و میتوانید حدس بزنید که اگر نارنجی و سیاه به آنها اضافه کنیم اتاق چه جلوه ای پیدا میکند.ولی پارچه این پرچم قشنگ و کلفت و گرم و نرم است و حیفم می آید حرام شود.فکر میکنید اگر از آن یک حوله ی حمام درست کنم خیلی بد میشود؟حوله ی حمام خودم موقع شستن آب رفته.
    تازگی ها حرفی از چیزهایی که یاد میگیرم نزده ام.با این که شاید نتوانید از نامه هایم چیزی بفهمید ولی تمام وقت فقط دارم مطالعه میکنم.واقعا خواندن پمج درس به طور همزمان خیلی گیج کننده است.
    استاد شیمی میگوید:طالب واقعی علم کسی است که عطش زیادی نسبت به جزئیات دارد.
    ولی استاد تاریخ میگوید:دقت کنید تا چشم هایتان همه اش دنبال جزئیات نباشد.آن قدر از چیزی فاصله بگیرید تا دورنمایی کامل از آن به دست بیاورید.
    می بینید که ما مجبوریم با چه ظافتی بین این دو استاد بادبان های کشتی مان را تنظیم کنیم.البته من نظریه ی استاد تاریخ را بیشتر می پسندم.مثلا اگر من بگویم که ویلیام فاتح در سال 1942 ظهور کرد یا کریستف کلمب آمریکا را در سال1100 یا 1066 یا هرسال دیگری کشف کرد برای استاد مهم نیست(وا چرا مهم نیست؟؟)سر کلاس تاریخ آدم احساس امنیت وآرامشی میکند که سر کلاس شیمی وجود ندارد.(راس موگه)
    زنگ ششم را زدند.(اگه زنگ ششم رو زدن چرا انقدر زر زر موکونی؟)باید بروم آزمایشگاه و کمی درباره ی اسید ها،نمک ها و مواد قلیایی تحقیق کنم.جلوی پیش بند آزمایشگاهم با اسید کلریک سوخته و به اندازه ی یک بشقاب سوراخ شده.اگر نظریه های شیمی در عمل درست در بیاید من باید بتوانم این سوراخ را با آمونیاک قوی خنثی کنم نه؟
    امتحان ها هفته ی آینده است اما کی میترسد؟(حتما دشمن یا بلالگدسه)
    ارادتمندهمیشگی،جودی
    5 مارس
    بابا لنگ دراز عزیز
    باد ماه مارس می وزد و همه جای آسمان را ابرهای سیاه و درحرکت گرفته.کلاغ ها روی درخت های صنوبر چه قارقاری راه انداخته اند.دنیای سرمست کننده و نشاط انگیز آدم را به خود میخواند.طوری که دلت میخواهد کتابت را ببندی و به بالای تپه ها پرواز کنی و با باد مسابقه بدهی.
    شنبه ی گذشته در دهکده بیا پیدایم کن بازی کردیم.روباه ها(که سه تا دختر بودند و یک عالم کاغذ ریزه داشتند)نیم ساعت قبل از بیست و هفت تعقیب کننده که من هم جزو آنها بودم رفتند.هشت تای مان وسط راه دیگر بازی را ادامه ندادند و آخر سر نوزده تای مان ماندند.ما آنها را با کاغذ ریزه هایی که ریخته بودند و از راهی که به بالای تپه می رسید و از وسط مزرعه ی ذرت میگذشت و وارد زمین های باتلاقی میشد تعقیب کردیم و بالاخره بعد از دو ساعت گشتن و فهمیدن کلک های شان روباه ها را در آشپزخانه ی مزرعه یکریستال اسپرینگ غافلگیر کردیم.هر دو دسته اصرار میکردند که برنده شده اند و من فکر میکنم ما بردیم نه؟چون ما قبل از برگشتن به دانشکده آنها را گرفتیم.ما نتوانستیم زودتر از ساعت 5/6 یعنی نیم ساعت بعد از شام به دانشکده برگردیم پس ما بدون اینکه لباس هایمان را عوض کنیم یک راست و با اشتهای کامل رفتیم سر میز غذا و بعد هم شب به بهانه ی کثیف بودن چکمه هایمان به کلیسا نرفتیم.
    راجع به امتحان ها اصلا چیزی به شما نگفتم.همه ی درس هارا خیلی راحت قبول شدم.حالا دیگر فوت و فن کار را میدانم و دیگر هیچوقت رد نمیشوم.اما احتمالا نمیتوانم به خاطر هندسه و نثر لاتین مزخرف سال اول با درجه ی ممتاز فارغ التحصیل بوم.اما برایم مهم نیست.
    شما تا حالا اصلا هملت را خوانده اید؟اگر نخوانده اید فوری دست به کار شوید.بسیار عالی است.یک عمر از شکسپیر شنیده بودم ولی نمی دانستم این قدر عالی نمایشنامه نوشته.همیشه گمان میکردمچیزهایی که از او میشنوم بیشتر به خاطر شهرتش است.
    از سال های پیش که تاز خواندن را یاد گرفته بودم یک بازی برای خودم اختراع کرده بودم.هرشب برای اینکه خوابم ببرد وانمود میکردم که یکی از شخصیت های(مهم ترین شخصیت)کتابی هستم که دارم میخوانم.
    در حال حاضر من اوفلیا هستم(سنار بده آش به همین خیال باش)آن هم چه اوفلیای عاقلی!من دائم هملت را سرگرم میکنم،ناز ونوازشش میکنم،بهش سرکوفت میزنم و هروقت سرما میخورد مجبورش میکنم گلویش را ببندد.(بدبخت شوهرت)بیماری افسردگی شدید اورا کاملا درمان کرده ام(خودشیفتگی مزمن).پادشاه و ملکه هردو فوت کرده اند-در اثر یک تصادف در دریا-بنابراین احتیاجی به مراسم خاکسپاری نیست.من و هملت بدون هیچ دردسری بر دانمارک حکومت میکنیم.
    قلمروی پادشاهی ما به خوبی اداره میشود هملت به امرو مملکت میپردازد و من به امور خیریه.به تازگی چند پرورشگاه یتیمان درجه یک هم بنا کرده ام(عقده ای)اگر شما یا اعضای دیگر هیئت امنا میل دارند از آنها بازدید کنند با کمال مسرت در خدمت آنها خواهم بود.تصور می کنم احتمالا پیشنهاد های فراوان و بسیار مفیدی نیز دریافت خواهید کرد.
    با احترامات فراوان،اوفلیا ملکه ی دانمارک
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #15
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    24 مارس شاید هم 25
    بابا لنگ دراز عزیز
    فکر نمیکنم بتوانم به بهشت بروم.(خیلی هم راهت دادن)این جا آنقدر چیزهای خوب به دست می آورم که انصاف نیست آن دنیا هم آنها را به دست بیاورم.
    گوش کنید چه اتفاقی افتاده.
    جروشا ابوت جایزه ی مسابقه ی داستان کوتاه را که ماهنامه ی دانشکده سالی یک بار برگزار میکند برده است(جایزه ی 25 دلاری)و او تازه سال دوم است!بیشتر شرکت کننده ها دانشجویان سال آخر هستند.وقتی دیدم اسمم را اعلام کرده اند باورم نمیشد راست باشد،شایدهم بالاخره دارم نویسنده ی بزرگی میشوم.کاش خانم لیپت اسم به این مزخرفی روی من نگذاشته بود.
    به علاوه اینکه من برای بازی در تئاتر فصل بهار انتخاب شده ام،در نمایشنامه ی (هر طور دلت میخواهد)در فضای باز.من در نقش سلیا دخترخاله ی روزالیند بازی میکنم.
    و بالاخره اینکه:من وجولیا و سالی جمعه ی بعد به نیویورک می رویم که برای بهار مقداری خرید کنیم و شب را می مانیم و روز بعد هم با آقای جروی به تئاتر می رویم.آقای جروی ما را دعوت کرده.آن جا جولیا در منزل خودشان اقامت میکند و من و سالی هم به هتل مارتا واشنگتن می رویم.تا حالا خبر به این مهیجی شنیده بودید؟(نه فقط تو شنیده بودی)من تا حالا در عمرم نه هتل رفته ام و نه به تئاتر؛فقط یک دفعه به تئاتر رفته ام و آن هم موقعی بود که کلیسای کاتولیک جشنی برگزار و یتیم های پرورشگاه را دعوت کرد.ولی نمایش درست و حسابی ای نبود و به حساب نمی آید.
    فکر میکنید چه نمایشی را قرار است ببینیم؟(آخی بابا لنگ دراز هم اصلا نومودونه!!)هملت.فکرش را بکنید(کرده که دعوتت کرده دیگه)قبلا چهارهفته ی تمام این نمایشنامه را در کلاس شکسپیر خواندیم ومن آن را از حفظم.
    آن قدر از این سفر هیجان زده ام که به زور خوابم می برد.
    خداحافظ بابا جون.
    دنیای ما پر از سرگرمی است.
    ارادتمند همیشگی جودی
    بعد التحریر:همین الان به تقویم نگاه کردم.بیست و هشتم است.
    بعدالتحریر دوم:امروز کمک راننده ی تراموایی را دیدم که یک چشمش آبی و چشم دیگرش قهوه ای بود.به نظرتان به درد این نمیخورد که شخصیت تبهکار یک داستان جنایی باشد؟
    7 آوریل
    بابا لنگ دراز عزیز
    وای!نیویورک خیلی بزرگ نیست؟ووستر جلوی آن هیچ است.شما واقعا در این شلوغی زندگی میکنید؟فکر نمیکنم من تا چند ماه دیگر هم بتوانم بعد از تاثیر گیج کننده ی این دو روز به حالت عادی خودم برگردم.نمیدانم از کجا شروع کنم و تمام چیز های شگفت انگیزی را که دیده ام برایتان بگویم.اگرچه فکر کنم شما خودتان میدانید چون آنجا زندگی میکنید.
    اما به نظرتان خیابان هایش جالب نیست؟و مردم و فروشگاه هایش.من تا حالا هیچوقت این قدر چیزهای قشنگ که توی ویترین این فروشگاه هاست ندیده ام.آدم دلش میخواهد همه ی عمرش را سر پوشیدن این لباس ها بگذارد.
    من و سالی و جولیا صبح شنبه رفتیم خرید.جولیا به باشکوه ترین فروشگاهی که در عمرم دیده بودم رفت.دیوارهایش سفید و طلایی بود،قالی های آبی و پرده های ابریشمی ابی ئ صندلی های طلایی داشت.یک خانم خیلی خوشگل با موهای طلایی و لباس مشکی بلند ابریشمی لبخند زنان به استقبالمان آمد.اولش فکر کردم ما آمده ایم به این خانم سر بزنیم و با آن خانم دست دادیم ولی انگار آمده بودیم کلاه بخریم یا حداقل جولیا میخواست بخرد.جولیا جلوی آیینه نشست و ده،دوازده تا کلاه را که یکی از آن یکی قشنگ تر بود امتحان کرد و دوتا را که از همه قشنگ تر بود خرید.
    تصور نمیکنم در زندگی لذتی بالاتر از این باشد که آدم جلوی آیینه بنشیند و هرکلاهی را که دلش میخواد بدون اینکه قیمتش را در نظر بگیرد بخرد!
    بابا جون شکی نیست که نیویورک به سرعت خصوصیت بردبارانه ای را که پرورشگاه جان گریر با صبر بسیار برای خود ساخته است از بین خواهد برد.
    بعد از اینکه خرید ما تمام شدآقای جروی یا همان پندلتون را در رستوران شری دیدیم.لابد به شری رفته اید نه؟آن جا را در ذهن تان مجسم کنید بعد هم سالن غذاخوری جان گریر را با رومیزی های مشمایی و ظروف سفالی سفیدی که حق ندارید بشکنید و کارد و چنگال های دسته چوبی تصور کنید و ببینید من چه حسی داشتم.
    من ماهی را با چنگال عوض خوردم ولی پیشخدمت با مهربانی بذون اینکه کسی بفهمد چنگال دیگری به دستم داد.
    بعد از ناهار به تئاتر رفتیم.مبهوت کننده و عالی و باورنکردنی بود.هرشب خوابش را می بینم.
    آیا شکسپیر آدم بی نظیری نیست؟
    اجرای روی صحنه ی هملت خیلی بهتر از هملتی است که ما در کلاس تجزیه و تحلیل کردیم.من قبلا آن را تحسین میکردیم ولی حالا وای بی نظیر است!
    اگر ناراحت نمیشوید من ترجیح میدهم هنرپیشه شوم تا نویسنده.دوست ندارید دانشکده را ول کنم و به مدرسه ی عالی هنرهای نمایشی بروم؟آن وقت همیشه یک بلیت لژ نمایش های خودم را برای شما میفرستم و از زیر چراغ های جلوی سخنه به شما لبخند میزنم.فقط لطفا یک گل سرخ رز به جادکمه ای تان بزنید تا من دقیقا بدانم به چه کسی باید لبخند بزنم.چون اگر اشتباهی به کس دیگری لبخند بزنم خیلی بد میشود.
    ما شنبه شب برگشتیم و شام را در قطار سر میزهای کوچک با چراغ هایی که نورشان صورتی بود و خدمتکارهایش سیاه پوست بودند خوردیم.من تا آن موقع نشنیده بودم که در رستوران قطار شام بخورند و بدون اینکه متوجه شوم همین را گفتم.
    جولیا پرسید:مگر تو کجا بزرگ شده ای؟
    با تواضع تمام گفتم:در دهکده.
    گفت:تا حالا مسافرت نرفتی؟
    گفتم:نه تا روزی که به دانشکده آمدم.آن موقع هم فاصله ی ما تا دانشکده همه اش 160 مایل بود و ما توی راه غذا نخوردیم.
    از وقتی این چیزهای مسخره را میگویم جولیا واقعا به من علاقمند شده.خیلی سعی میکنم حرفی از دهانم نپرد ولی خیلی تعجب میکنم-که بیشتر وقت ها هم تعجب میکنم-یک چیزی می پرانم.هیجده سال را در پرورشگاه جان گریر گذراندن و بعد یکدفعه به دنیا پرت شدن واقعا تجربه ی گیج کننده ای است.
    ولی دارم خودم را وفق میدهم و دیگر آن اشتباه های ناجور گذشته را نمی کنم و وقتی با دخترهای دیگر هستم اصلا احساس ناراحتی نمیکنم.قبلا وقتی مردم به من نگاه میکردند از خجالت دست و پایم را گم میکردم و احساس میکردم که همه تشخیص میدهند این لباس نو مال خودم نیست و من همان لباس چیت پوش سابقم ولی حالا نمی گذارم این فکرها عذابم بدهند.
    یادم رفت راجع به گل ها برایتان بگویم.آقای جروی به هر یک از ما یک دسته گل بزرگ بنفشه و سوسن بری داد.به نظرتان مرد نازنینی نیست؟من قبلا به خاطر دیدن مردهای هیئت امنا از مردها خوشم نمی آمد ولی عقیده ام دارد عوض میشود.
    نامه شد یازده صفحه!شجاع باشید الان تمام می کنم.
    ارادتمند همیشگی،جودی
    دهم آوریل
    آقای پولدار عزیز
    بفرمایید چک پنجاه دلاری شما ضمیمه ی نامه است.خیلی از لطف شما ممنونم ولی احساس میکنم نمیتوانم قبول کنم.مقرری ماهانه ام برای خرید کلاه هایی که لازم دارم کافی است.معذرت میخواهم آن چیزهای مسخره را راجع به فروشگاه کلاه های زنانه نوشتم.فقط بخاطر اینکه تا قبل از آن چنین جایی را ندیده بودم.
    با وجود این نمیخواستم گدایی کنم و ترجیح میدهم بیشتر از آنچه مجبورم خیرات قبول نکنم.
    ارادتمند شما،جروشا ابوت
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #16
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    یازدهم آوریل
    بابا جون بسیار عزیزم
    میشود لطفا مرا به خاطر نامه ای که دیروز نوشتم عفو کنید؟بعد از اینکه آن را پست کردم پشمان شدم و سعی کردم آن را از پستخانه بگیرم ولی کارمند مزخرف پست آن را به من پس نداد.
    الان تصف شب است و من ساعت ها بیدار مانده ام و همه اش فکر میکنم که من واقعا چه آدم عوضی ای هستم.خیلی یواش در اتاق مطالعه را بسته ام تا جولیا و سالی را بیدار نشوند و روی رختخواب نشسته ام و با یک ورق کاغذ که از دفترچه ی تاریخم کنده ام و به شما نامه مینویسم.
    فقط میخواستم بگویم که معذرت میخواهم.حرف هایم راجع به چکی که فرستاده بودید خیلی بی ادبانه بود.میدانم که منظورتان محبت به من بود.شما بابا جون من آنقدر نازنین هستید که راجع به قضیه ی مسخره ای مثل کلاه ان همه به خودتان زحمت دادید.من باید چک را بسیار مودبانه تر پس می فرستادم.
    ولی در هر صورت باید پس می فرستادم.وضع من با دخترهای دیگر فرق میکند.آنها میتوانند خیلی طبیعی و راحت از مردم هدیه قبول کنند.آنها برادر،خواهر،پدرو عمو و عمه دارند ولی من با هیچکس رابطه ی خویشاوندی ندارم.من دلم میخواهد وانمود کنم که شما خویشاوند من هستید و با این فکر دلم را خوش کنم.ولی البته میدانم که نیستید.من واقعا تنها هستم و باید پشت به دیوار با دنیا مبارزه کنم.هروقت راجع به آن فکر میکنم نفسم بند می آید.بعدش این فکر را از سرم بیرون میکنم و به تظاهر ادامه میدهم.ولی بابا جون می بینید که من نمیتوانم بیشتر از آنچه باید پول قبول کنم.چون روزی میخواهم این پولها را پس بدهم و هرچقدر هم که نویسنده ی بزرگی بشوم نمیتوانم یک همچین بدهکاری های کلانی داشته باشم.
    من عاشق کلاه های قشنگ هستم.ولی نباید به خاطر آن آینده ی خودم را گرو بگذارم.
    شما مرا برای این گستاخی می بخشید نه؟من عادت بدی دارم که تا به چیزی فکر میکنم فوری آن را پست میکنم و بعد بدون اینکه بعدش بشود کاری کرد آن را پست میکنم.اما اگر گاهی ظاهرا بی فکر و نمک نشناس به نظر می آیم اصلا منظور بدی ندارم.من همیشه قلبا به خاطر زندگی،آزادی و استقلالی که به من داده اید از شما ممنونم.دوران کودکی من دوران طولانی،تلخ و نفرت انگیز بود ولی الان هر لحظه از روز آنقدر شادم که باورم نمیشود راست است.طوری که احساس میکنم قهرمان خیالی یک کتاب داستانم.
    ساعت دو و ربع بعد از نیمه شب است.من الان میخواهم یواشکی پاورچین پاورچین بروم بیرون و این نامه را پست کنم.شما بعد از نامه ی قبلی این یکی را دریافت میکنید؛بنابراین وقت زیادی ندارید تا راجع به من فکرهای بد بکنید.شب بخیر بابا جون.
    همیشه دوستتان دارم.جودی
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  12. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #17
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    چهارم مه
    بابا لنگ دراز عزیز
    شنبه ی گذشته روز رژه بود،یک روز تماشایی.اولش همه ی کلاس ها در حالی که لباس کتان سفید پوشیده بودند رژه رفتند.دانشجویان سال آخر چترهای ژاپنی آبی و طلایی و سال سومی ها پرچم های زرد و سفید در دست داشتند.دست بچه های کلاس ما بادکنک های زرشکی بود و چون دائم دستمان شل میشد و بادکنک ها میرفتند آسمان خیلی قشنگ شده بود.سال اولی ها کلاه کاغذی سبز با نوار های رنگی بلند سرشان گذاشته بودند.دسته ای موزیک از شهر آورده بودندکه لباس های یک دست آبی داشتند.ده دوازده نفر آدم بامزه هم که مثل دلقک های سیرک بودند در فواصل برنامه ها تماشاچی ها را سرگرم میکردند.
    جولیا لباس مردهای شکم گنده ی دهاتی را پوشیده بود و سبیل گذاشته بود و یک گردگیری از پارچه ی کتان و یک چتر گل و گنده در دست داشت.پاتسی موریاتی(یا در حقیقت پاتریچی.تا حالا همچین اسمی به گوشتان خورده بود؟خانم لیپت هم نمیتواند بهتر از این اسم انتخاب کند) که دختری است قد بلند و لاغر،زن جولیا بود(چی میگه؟)و کلاه مسخره و سبزی یک وری،روی گوشش گذاشته بود.در تمام نمایش آنها صدای قهقهه ی خنده بلند بود.جولیا نقش خودش را خیلی خوب بازی میکرد.من اصلا توی خواب هم نمیدیدم که کسی از خانواده ی پندلتون-با عرض معذرت از آقای جروی-آن قدر استعداد بازی کمدی داشته باشد.اگرچه من آقای جروی را یک پندلتون واقعی نمیدانم.همانطور که شما را به عنوان یکی از اعضای هئت امنا ی پرورشگاه به رسمیت نمیشناسم.
    من و سالی جزو این نمایش نبودیم برای اینکه در مسابقات شرکت داشتیم.خب فکر میکنید چه شد؟(آبش و کشیدیم چلو شد)هردوی ما حداقل در بعضی مسابقه ها برنده شدیم!
    اولش در پرش طول شرکت کردیم و باختیم،ولی سالی پرش با نیزه را(با پریدن هفت پا و سه اینچ)برد و من در دوی سرعت برنده شدم(با اختلاف هشت ثانیه)
    آخرش خیلی به نفس نفس افتاده بودم ولی خیلی کیف داشت.تمام کلاس بادکنک های شان را تکان می دادند و هورا می کشیدند و دم گرفته بودند:
    -جودی ابوت چش شده؟
    -حالش خوبه.
    -حال کی خوبه؟
    -جودی اب...بوت!
    و این افتخاری واقعی بود بابا جون.بعد بدو بدو به چادر رختکن برگشتم و بدنم را با الکل تمیز کردند و یک لیمو دادند که بمکم.می بینید که ما هم مثل ورزشکارها کاملا حرفه ای هستیم!برنده شدن در مسابقات به خاطر کلاس خیلی خوب است.چون هر کلاسی که تعداد پیروز هایش بیشتر باشد آخر سر برنده ی جام قهرمانی سال میشود.امسال دانشجویان سال آخر با 70 امتیاز برنده ی جام قهرمانی شدند.
    کانون ورزش هم به همه ی برندگان در سالن ورزش شام داد.شام خوراک خرچنگ(اه)و بستنی شکلاتی بود که آنها را به شکل توپ بسکتبال درآورده بودند.
    دیشب تا نصف شب رمان جین ایر را می خواندم.بابا جون سن شما آن قدر هست که شصت سال پیش یادتان مانده باشد؟اگر این طوری است آیا واقعا مردم آن موقع مثل آدم های رمان جین ایر حرف میزدند؟
    خانم بلانش متکبر به خدمتکار میگوید:ای فرومایه از پرحرفی دست بردار و فرمان مرا اجرا کن.آقای روچستر وقتی منظورش آسمان است از جایگاه ابرها حرف میزند و آن زن دیوانه مثل کفتار میخندد و پرده های دور تخت را آتش میزند و تور عروسی را پاره میکند و گاز میگیرد.این رمان یک اثر رمانتیک ناب است با وجود این همین طور میخوانی و میخوانی و میخوانی.نمیدانم چطور یک دختر توانسته همچین کتابی بنویسد،مخصوصا دختری که در کلیسا بزرگ شده.در وجود خواهران برونته چیزی هست که مرا شیفته ی خودشان میکنند:کتاب هایشان و زندگی و روحیه شان.از کجا چینین روحیه ای را به دست آوردند؟وقتی قسمت مشکلات جین کوچولو را در مدرسه ی خیریه میخواندم آنقدر عصبانی شدم که مجبور شدم بروم بیرون و قدم بزنم.چون دقیقا حس میکردم او چه کشیده.وبه خاطر این که خانم لیپت را میشناختم میتوانستم آقای براکل هرست را پیش خودم مجسم کنم.
    بابا جون خشمگین نشوید من نمیخواهم به طور غیر مستقیم بگویم که جان گریر مثل موسسه ی خیریه ی لوود است.ما غذا و پوشاک فراوان،آب کافی برای شست و شوی خودمان،و یک کوره در زیر زمین داشتیم ولی ای دو موسسه شباهت های زیادی به همدیگر دارند.زندگی های ما کاملا یکنواخت و بدون هیجان بود.هیچ اتفاق جالبی رخ نمیداد غیر از بستنی روز یکشنبه که حتی آن هم تکراری بود.در تمام هجده سالی که من آن جا بودم فقط شاهد یک ماجرا بودم:وقتی که انبار هیزم آتش گرفت.دراین موقع مارا مجبورکردند نصق شب از خواب بلند شویم و لباس بپوشیم تا اگر یک وقت ساختمان آتش گرفت آماده باشیم ولی ساختمان آتش نگرفت و مارا دو مرتبه به رختخواب هایمان برگرداندند.
    همه دوست دارند گاهی با اتفاق های غافلگیر کننده رو به رو شوند.این میل شدید بشر میلی کاملا طبیعی است.
    ولی زندگی من تا روزی که خانم لیپت مرا به دفتر خواست و گفت آقای جان اسمیت میخواهند مرا به دانشکده بفرستند یک نواخت بود.تازه موقع اعلام این خبر هم آنقدر طولش داد که من از شنیدنش زیاد جا نخوردم.
    میدانید بابا به نظر من مهم ترین ویژگی آدمها تخیل آنهاست.چون آدم میتواند با کمک تخیل خودش را جای دیگران بگذارد.به علاوه تخیل آدم را مهربان و دلسوز و با شعور میکند.پرورشگاه باید تخیل بچه ها را پرورش بدهد اما جان گریر فوری کوچکترین کورسوی تخیل را خاموش میکرد..از طرف دیگر فقط ویژگی وظیفه شناسی بچه ها را تقویت میکرد.به نظر من بچه ها نباید معنی این کلمه را یاد بگیرند،این کار زشت و نفرت انگیز است.بلکه باید هر کاری را عاشقانه انجام بدهند.
    صبرکنید آن پرورشگاه یتیمانی را که من میخواهم رئیسش شوم ببینید!من شب ها با این فکر شیرین به خواب میروم.نقشه ی آن را با جزئیات ریزش در ذهن ترسیم میکنم:خوراک،پوشاک،درس،تفر ح و تنبیه بچه ها را مشخص میکنم؛چون گاهی حتی از بهترین یتیم ها هم رفتار بد سر میزند(میگم عقده ای...میگی نه!!)
    ولی در هرحال آنها باید خوش باشند و هرچه هم در بزرگی مشکلاتشان زیاد باشد باید وقتی به دوران کودکی خود نگاه میکنند ببینند د.ران خوشی داشته اند.و اگر خودم هم بچه دار شدم هرچه هم که ناراحتی داشته باشم نمیگذارم تا وقتی بچه ها بزرگ نشدند غم و غصه بخورند.(زنگ کلیسا را زدند.بعدا این نامه را تمام میکنم.)
    پنج شنبه
    امروز بعد از ظهر وقتی از آزمایشگاه برگشتم دیدم ستجابی روی میز عصرانه نشسته و دارد با بادام از خودش پذیرایی میکند.الان که هوا گرم شده و پنجره ها را باز میگذاریم باید از این نوع مهمان ها پذیرایی کنیم.
    شاید فکر میکنید که چون دیشب جمعه بوده و ما امروز کلاس نداشتیم شب آرامی را گذرانده ام و یک سری از کتاب های استیونسن را که از پول جایزه ام خریده بودم خوانده ام نه؟
    بابا جون اگر این جوری فکر میکنید معلوم میشود تا حالا اصلا در دانشکده ی دخترانه نبوده اید.(تورو خدا میخواستی باشه!)بابا جون شش نفر از رفقا آمدند این جا که باسلق درست کنندو یکی از آنها مایه ی باسلق را درست وسط بهترین قالی ما ریخت طوری که اصلا دیگر نمیشود پاکش کرد.
    تازگی ها اشاره ای به درس هایم نکرده ام اما هر روز درس میخوانیم.با وجود اینکه خوب است آدم درس را ول کند و راجع به مسائل کلی زندگی صحبت کند.گو اینکه بحص های من و شما همیشه یک طرفه است ولی این تقصیر خود شماست.من همیشه از جواب شما به نامه هایم استقبال میکنم.
    سه روزه که دارم گاهی که وقت میکنم این نامه را مینویسم.میترسم دیگر خیلی خسته شده باشید!
    خداحافظ آقای نازنین،جودی
    آقای بابا لنگ دراز اسمیت
    جناب!پس از گذراندن درس منطق و کسب دانش چگونگی نگارش رئوس مطالب در بحص تصمیم گرفته ام که نامه هایم را به شکل زیر بنویسم.نامه،همه ی اطلاعات لازم را دارد بدون اینکه اطناب مخل داشته باشد:(نمنه؟)
    1-در این هفته امتحان های کتبی زیر را داریم:
    الف-شیمی
    ب-تاریخ
    2-دارند یک خوابگاه جدید می سازند.
    الف-مصالح آن عبارت است از:
    1-آجر قرمز
    2-سنگ خاکستری
    ب-میزان گنجایش آن هم به قرار زیر است:
    1-یک رئیس دانشکده،پنج استاد
    2-دویست دختر دانشجو
    3-یک مسئول ساختمان،سه آشپز،بیست مفر پیشخدمت زن،بیست نفر خدمتکار زن.
    3-امشب برای دسر فرنی داشتیم.
    4-من دارم یک مطلب خاص درباره ی منابع نمایشنامه های شکسپیر مینویسم.
    5-لومک هاون امروز بعد از ظهر در بازی بسکتبال سکندری خورد و به زمین افتاد:
    الف-شانه اش از جا در رفت.
    ب-زانویش کبود شد.
    6-یک کلاه تازه خریده ام که با این چیزها تزئین شده:
    الف-روبان مخمل آبی
    ب-دوتا شاه پر آبی
    ج-سه تا منگوله ی قرمز.
    7-ساعت نه و نیم است.
    8-شب بخیر.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  14. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #18
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    دوم ژوئن
    بابا لنگ دراز عزیز
    نمیدانید چه اتفاق جالبی افتاده.
    خانواده ی مک براید از من دعوت کرده اند تا تابستان بروم اردوی آدیرون داکس پیش شان.این اردوگاه مال یک جور باشگاه و روی دریاچه ی کوچک و زیبایی در وسط جنگل است.اعضای مختلف باشگاه بین درخت ها خانه های چوبی پراکنده ای برای خود درست کرده اند و روی دریاچه قایقرانی میکنند و پیاد از این اردو میروند و در خود باشگاه هم هفته ای یک بار جشن میگیرند.جیمی مک براید هم قرار است از یک نفر از دوستان دانشکده اش بخواهد که مدتی از تابستان پیش انها باشد.
    به نظر شما خانم مک براید لطف نکرده که از من خواسته بروم؟از قرار معلوم کریسمس که پیش انها بودم از من خوشش امده.ببخشید که نامه ام کوتاه است،فقط برای این نامه نوشتم که بدانید من آماده ی رفتن به این سفر تابستانی ام.
    ارادتمند شما،با روحیه ای بسیار خوب،جودی

    پنجم ژوئن
    بابا لنگ دراز عزیز
    منشی شما همین الان در نامه ای برای من نوشته اطلاع داده که آقای اسمیت ترجیح میدهند که من دعوت خانم مک براید را قبول نکنم و باید مثل تابستان سال گذشته به لاک ویلو بروم.
    بابا جون چرا،چرا،چرا؟
    شما متوجه قضیه نیستید.خانم مک براید واقعا و از صمیم قلب دلش میخواهد که من پیش آنها بروم.من اصلا مزاحمشان نیستم بلکه به آنها کمک میکنم.آنها خدمتکار زیاد ندارند.من و سالی خیلی کارهای خوب از دستمان بر می آید که برایشان انجام بدهیم.این برایم من فرصتی عالی است که خانه داری یاد بگیرم.هر زنی باید این کار را بلد باشد،ولی من فقط پرورشگاه داری بلدم.(چه فرقی موکونه؟)
    دختری به سن و سال من در اردو نیست و خانم مک براید دلش میخواهد که من و سالی با هم باشیم.من و سالی داریم برنامه ریزی میکنیم که تمام کتاب های انگلیسی . جامعه شناسی بخوانیم و درباره اش بحث کنیم راحت تر میتوانیم حفظ شان کنیم.
    تازه با مادر سالی در یک خانه بودن خودش برای من درس زندگی است.مادر سالی جالب ترین،بامزه ترین،اجتماعی ترین و جذاب ترین زن دنیاست.سر از همه چیز درمی آورد.فکرش را بکنید که من چند تابستان را با خانم لیپت گذرانده ام و چه قدر خوشم می آید که با کسی که درست نقطه ی مقابل اوست باشم.نترسید،من جای آنها را تنگ نمیکنم چون خانه شان از پلاستیک ساخته شده و وقتی مهمان زیاد دارند فوری چند چادر در جنگل می زنند و پسرها را می فرستند بیرون.ورزش در هوای آزاد تابستانی در هر لحظه برای سلامتی ادم بسیار مفید است.جیمی مک براید هم میخواهد به من اسب سواری،تیراندازی و پارو زنی و آه خیلی چیزهای دیگر را که من باید بلد باشم یاد بدهد.من هیچ وقت چنین زندگی دوستداشتنی،شاد و فارغ البالی را نداشته ام(ها؟)و به نظرم همه ی دختر ها حداقل یک بار در زندگی استحقاق داشتن همچین زندگی ای را دارند.البته من هرکاری که شما بگویید می کنم اما تو را خدا،تو را خدا(چه باحال تو را خدا)بگذارید بروم بابا،تا حالا هیچ وقت اینقدر دوست نداشتم جایی بروم.
    این نامه را جروشا ابوت نویسنده ی بزرگ آینده به شما ننوشته بلکه صرفا دختری به نام جودی نوشته.
    نهم ژوئن
    آقای جان اسمیت
    جناب نامه ی مورخه ی هفتم ماه جاری شما رسید.طبق رهنمود حضرت عالی از طریق منشی تان واصل شد جمعه ی بعد عازم ییلاق لاک ویلو خواهم شد تا تابستان را در آنجا بگذرانم.
    ارادتمند همیشگی
    (دوشیزه)جروشا ابوت
    ییلاق لاک ویلو





    سوم اوت
    بابا لنگ دراز عزیز
    تقریبا دو ماه از آخرین باری که به شما نامه نوشته ام می گذرد؛میدانم که این کار درستی نیست ولی تابستان امسال زیاد شما را دوست نداشته ام.می بینید که چه قدر رک هستم.(رک بودنت بخوره تو سرت)
    شما نمی توانید بفهمید(نفهم خودتی)که چقدر از نرفتن به اردوی خانواده ی مک براید دلم شکست!البته میدانم که شما قیم من هستید و من باید در تمام مسائل خواسته ی شما را در نظر بگیرم ولی من دلیل این کار را نفهمیدم.معلوم بود که این بهترین فرصت برای من است.اگر من بابا بود و شما جودی حتما بهتان میگفتم:خدا پشت و پناهت بچه جان برو خوش باش یک عالمه آدم جدید را ببین و یک عالمه چیز تازه یاد بگیر.در هوای آزاد زندگی کن قوی و سرحال شو و برای کار و تلاش سال بعد حسابی استراحت کن.(بخواب بابا توهم)
    ولی شما ابدا چنین چیزی ننوشتید!فقط یک سطر نامه ی کوتاه و صریح از منشی تان رسید که دستور می داد به لاک ویلو بروم.
    این جور دستور های خشک و غیر مستقیم شما مرا آزار میدهد.(چه بهتر)به نظرم اگر یک ذره از علاقه و احساساتی که من نسبت به شما دارم شما به من داشتید گاهی به جای ان نامه های ماشین شده و مزخرف منشی تان چند کلمه ای با دست خط خودتان برای من نامه می نوشتید.(چه غلطا)اگر من کوچک ترین علامتی در دست شما داشتم که شما به من اهمیت میدهید هرکاری که در این دنیا بتواند خوشحالتان کند برایتان انجام می دادم.
    می دانم که او اول هم قرار بوده من نامه های مودبانه و طولانی و مفصل بنویسم و توقع جواب هم نداشته باشم.شما دارید طبق قرار داد عمل میکنید یعنی من دارم درس میخوانم و لابد فکر میکنید که من دارم بر خلاف قرارمان رفتار میکنم!
    ولی بابا باور کنید این قرارداد سختی است.واقعا میگویم.من بدجوری تنها هستم و شما تنها کسی هستید که من باید بهش علاقه داشته باشم اما شما مثل شبح هستید.آدمی خیالی که من در ذهن خود ساخته ام وشاید هم شمای واقعی اصلا شباهتی به شمای خیالی من نداشته باشد.اما شما یک بار که من در بهداری بستری بودم برایم پیغامی روی یک کارت فرستادید که حالا هروقت بدجوری احساس تنهایی میکنم کارت شما را بیرون می آورم و ان را دوباره میخوانم.
    فکر نمیکنم که اصلا چیزهایی را که موقع شروع این نامه میخواستم بهتان بگویم گفته باشم.ولی میخواستم بگویم که:
    اگر چه هنوز دلخورم-چون این جور آدم را گرفتن و به زور،مستبدانه،غیرمنطقی و قلدرمآبانه به دست قضا و قدر نامرئی سپردن،خیلی خفت بار است-(به درک)ولی به نظرم وقتی یک مفر مثل شما نسبت به من مهربان و دست و دلباز و با محبت شد به نظرم حق دارد اگر دلش خواست مستبد،غیر منطقی وقلدرماب بشد و ادم را به دست قضا و قدر نامرئی بسپرد.برای همین من شما را می بخشم و دوباره سرحال و خوشحال میشوم.(چه غلطا....اوهو دختره رو)اگرچه هنوزم وقتی نامه های سالی درباره ی این که چقدر در اردوگاه بهشان خوش میگذرد به دستم مرسد ناراحت میشوم!
    با این حال ما این موضوع را مسکوت می گذاریم و از نو شروع می کنیم.
    در این تابستان من دائم مشغول نوشتن بوده ام و چهار داستان کوتاه نوشتم و برای چهار مجله ی مختلف فرستادم.خب میبینید که دارم تلاش میکنم نویسنده بشوم.یک کارگاه برای خودم در گوشه ی زیر شیروانی راه انداخته ام.همان جا که قبلا در روزهای بارانی اتاق بازی اقای جروی بود.این اتاق در گوشه ی خنک و بادگیری است و دو پنجره دارد که درخت های افرا رویش سایه می اندازند و یک خانواده ی سنجاب قرمز هم گوشه ی آن لانه کرده اند.چند روز دیگر نامه ی جالب تری می نویسم و تمام اخبار ییلاق را برایتان میگویم.
    ما منتظر بارن هستیم.
    ارادتمند همیشگی،جودی
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  16. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #19
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    دهم اوت
    بابا لنگ دراز عزیز
    آقا من این نامه را از روی یک دوشاخه بیدمجنون کنار حوضچه ی چراگاه به شما مینویسم.قورباغه ای از پایین قورقور میکند ملخی بالای سرم آواز میخواند و دوتا مارمولک از تنه ی درخت بالا و پایین میپرند.الان یک ساعت است که من این جا هستم.
    بسیار دو شاخه ی راحتی است مخصوصا که دوتا از کوسن های روی کاناپه ها را روی شان گذاشته ام.قلم و یک دسته کاغذهم با خود آورده ام به امید اینکه یک داستان کوتاه جاویدان خلق کنم ولی مدتی است بدجوری با قهرمان زن داستانم کلنجار میروم چون نمیتوانم اورا مجبور کنم که هرکاری ازش میخواهم بکند.برای همین فعلا ولش کردم و دارم برای شما نامه مینویسم(اگرچه زیاد باعث خوشحالیم نشد چون نمیتوانم کاری کنم که شما هم آنطور که من میخواهم رفتار کنید.)
    اگر شما درآن هوای مزخرف نیویورک هستید کاش میتوانستم کمی از این منظره ی آفتابی همراه با نسیم پرطراوت و روح نواز را برایتان بفرستم.بعد از یک هفته بارندگی ییلاق مثل بهشت شده.از بهشت گفتم یادتان هست که تابستان سال پیش از آقای گلاک برایتان نوشتم؟ایشان کشیش کلیسای کوچک همین نزدیکی بودآره مرد نازنین بیچاره زمستان قبل از سینه پهلو مرد.من چندباری برای شنیدن وعظش رفتم و خوب با عقاید مذهبی اش آشنا شدم.او از اول زندگی تا آخرش عقایذش همان بود.به نظر من اگر مردی چهل و هفت سال تمام توی یک خط فکری باشد و یک ذره هم تغییر عقیده ندهد باید او را به عنوان عتیقه در قفسه ای نگه دارند.(اتفاقا نشانه ی ثبات شخصیته ابله)امیدوارم در بهشت با تاج طلایی و چنگ و رباب خوش باشد خاطرش از هر جهت کاملا جمع بود که به این چیزها می رسد.(اتفاقا میره جهنم....چرا همتون فکر کردید سزاوار بهشتیتد؟)یک جوان خیلی از خود راضی جای او را در کلیسا گرفته و کلیسارو ها تا حدودی ناراضی هستند مخصوصا طرفدارهای دیکن کامینگز.مثل اینکه بدجوری میخواهد تویشان انشعاب بشود.البته ما مردم این حوالی کاری به بدعت های مذهبی نداریم.
    در این هفته که باران می بارید من در اتاق زیر شیروانی مشغول نوشتن و سرمست از از مطالعه-و البته بیشتر مطالعه ی آثار استیونسن-بودم.به نظرم خود استیونسن از همه ی شخصیت های آثارش جالب تر است.انگار او برای اینکه شخصیت هایش جالب به نظر برسند شخصیت خودش را تبدیل به نوعی قهرمان داستان کرد.فکر نمیکنید این کارش همه ی ده هزار دلاری را که پدرش برایش گذاشته بود صرف خریدن یک کشتی تفریحی کرد و بعد باآن به دریای جنوب سفر کرد خیلی جالب بده؟استیونسن طبق عقاید ماجرا جویانه اش زندگی کرد.اگر پدر من هم ده هزار دلار برای من گذاشته بود من هم همین کار را میکردم.(تقلید کار میمونه)وقتی به وایلیما فکر میکنم دیوانه میشوم.دلم میخواهد مناطق استوایی را ببینم.دلم میخواهد همه ی دنیا را ببینم(آرزو بر جوانان عیب نیست)من میخواهم نویسنده ای بزرگ،یا هنرمند،یا هنرپیشه،یا نمایش نامه نویس یا شخصیت بزرگ دیکری بشوم.(گفتم که)من تشنه ی جهانگردی ام و وقتی چشمم به نقشه ی دنیا می افتد دلم میخواهد کلاهم را به سرم بگذارم و چترم را بردارم و راه بیفتم.
    قبل از اینکه بمیرم باید نخل ها و معابد جنوب را ببینم
    غروب روز پنج شنبه
    دم در نشسته ام.
    دیگر برایم خیلی سخت است که خبرهایی را در این نامه بیاورم.جودی این روزها آن قدر فیلسوف مآب شده که دوست دارد همه اش درباره ی دنیا به طور کلی بحص کند نه این که سطح خودش را پایین بیاورد و به جزئیات زندگی روزانه بپردازد.ولی اگر حتما میخواهید اخبار را بدانید از این قرار است:
    سه شنبه ی قبل نه تا بچه خوک ما به جوی آب زدند و به آن طرف آب فرار کردند و فقط هشت تایشان برگشتند.ما نمیخواهیم به کسی تهمت بزنیم ولی شک مان به خانم بیوه ی داود است که احتمالا خوک هایش ازآنچه باید یکی بیشتر است.
    آقای ویور طویله و دوتا انبار علوفه اش را رنگ روشن زرد کدوییزده که رنگ خیلی زشتی است ولی خودش میگوید رنگ بادوامی است.
    خانواده ی بروئر این هفته مهمان دارند خواهر خانم بروئر و دو خواهر زاده اش دارند از اوهایو می آیند.
    یکی از مرغ های ما از نژاد رودآیلند ردز از پانزده تخم مرف فقط سه جوجه آورد.نتوانستیم سردرآوریم که مشکل چه بوده.به نظر من این نژاد از نژاد خیلی پست تری است من نژاد بوف ارپینگتون را بیشتر ترجیح میدهم.
    کارمند تازه ی اداره ی پست در بانی ریگ فورکرنرز یک شیشه عرق زنجبیل جامائیکایی را در اداره ی پست-که هفت دلار قیمتش بود-قبل از اینکه بفهمند تا قطره ی آخر سرکشید.
    ایراهاچ پیر رماتیسم گرفته و دیگر نمیتواند کار مند.اما وقتی خوب پول درمی آورده هیچ پولی پس انداز نکرده و حالا باید با پول مردم شهر زندگی کند.
    شنبه شب بعدی جشنی در مدرسه برپاست و بستنی میدهند شما هم بیایید و همه ی خانواده را هم با خودتان بیاورید.
    من یک کلاه نو 25 سنتی در اداره ی پست خریدم.این آخرین عکس من است وقتی داشتم میرفتم علف جمع کنم گرفتم.
    هوا دارد خیلی تاریک میشود و دیگر نمیشود صفحه ی کاغذ را دیداخبار هم ته کشیده.
    شب بخیر،جودی
    جمعه
    صبح بخیر!این هم چند خبر دیگر!فکر میکنید چیه؟اصلا اصلا اصلا نمیتوانید حدس بزنید که چه کسی دارد می آید به لاک ویلو.یک نامه از طرف آقای پندلتون برای خانم سمپل آمده.آقای پندلتون قراره با ماشین از برک شایرز بگذرد و چون خسته است میخواهد در ییلاق قشنگ و آرامی چند شبی استراحت کند.وپرسیده که آیا اگر یکی از این شب ها به در خانه اش بیاید خانم سمپل میتواند لطف کند و اتاقی برایش آماده کند؟آقای پندلتون شاید دو سه هفته ای اینجا بماند.باید وقتی اینجا رسید ببینید چه قدر راحت است.
    بعدش چه جنب و جوشی توی خانه راه افتاد!همه جای خانه را دارند تر و تمیز میکنند و همه ی پرده ها را میشویند.من هم دارم امروز صبح میروم مقداری مشما برای محل ورودی و دو قوطی رنگ قهوه ای برای راهرو و راه پله های پشت خانه بخرم.خانم داود قبول کرده فردا بیاد پنجره ها را پاک کند (به دلیل وضعیت اضطراری کنونی ما قضیه ی سوظن به این خانم را بابت بچه خوکمان نادیده گرفتیم.)شاید به خاطر این فعالیت ها فکر کنید که خانه قبلا تمیز نبوده ولی مطمئن باشید بوده!خانم سمپل هر عیبی داشته باشد خانه دار خوبی است.
    بابا جون آیا این کار آقای پندلتون مثل کارهای همه ی مردها نیست؟چون در نامه هایشان کمترین اشاره ای به اینکه امروز درآستانه ی نزول در اجلال خواهند کرد یا دوهفته ی دیگر نکرده اند.ما هم باید تا آمدن ایشان دائم با اضطراب منتظر باشیم و تازه در صورتی هم که برای آمدن عجله نداشته باشند شاید مجبور شویم خانه را دوباره تمیز کنیم.
    آماسای گرور را به گاری بسته و منتظر من است.من خودم تنهایی با گاری میروم.اگر گرور پیر را میدید دیگر نگران من نمیشدید.
    با دستی روی قلب میگویم بدرود.
    جودی
    بعدالتحریر:به نظرتان این جمله خداحافظی قشنگی نیست؟آن را از روی نامه های استیونسن برداشتم.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  18. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #20
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    شنبه
    بازهم صبح بخیر!
    دیروز تا قبل از آمدن نامه رسان این نامه را در پاکت سربسته نگذاشتم بنابراین چند جمله ی دیگر به آن نامه اضافه میکنم.روزی یک بار سر ساعت دوازده نامه رسان نامه ها را می آورد.نامه رسانی در روستا برای کشاورز ها واقعا نعمت است!نامه رسان ما نه تنها نامه ها را می رساند بلکه با 5 سنت چیزهای مارا به شهر می برد و می آورد.دیروز چند بند کفش،یک شیشه کرم پوست(قبل از اینکه کلاه جدید بخرم آفتاب پوست بینی ام را سوزاند)یک قوطی واکس سیاه و یک روبان وینزور آبی برایم آورد که همه را ده سنت خریده بود.
    به علاوه نامه رسان به ما میگوید که در این دنیای بزرگ چه اتفاقی دارد می افتد.نامه رسان برای خیلی ها روزنامه می آورد و در راه که سلانه سلانه می آید آنها را میخواند و مطالب را برای آدم هایی که آبونه نیستند بازگو میکند.برای همین اگر بین آمریکا و ژاپن جنگ بشود و یا رئیس جمهور ترور شود یا آقای راکفلر بعد از مرگش یک میلیون دلار به جان گریر ببخشد لازم نیست به خودتان زحمت بدهید و برای من بنویسید چون هرجوری باشد به گوش من میرسد.
    هنوز هیچ خبری از آقای جروی نیست ولی اگر بدانید خانه چقدر تمیز شده!و با چه تشویشی قبل از وارد شدن به خانه کفش هایمان را تمیز می کنیم!خدا کند زود بیاید.دلم لک زده با یک نفر حرف بزنم.راستش خانم سمپل دارد برایم کمی خسته کننده می شود.وقتی حرف میزند اصلا نمیگذارد من هم چیزی بگویم.این هم از چیزهای مضحک مردم این جاست؛دنیای آنها فقط بالای این تپه است.اصلا یک ذره هم دید جهانی ندارند نمیدانم منظورم را میفهمید؟این جا عینا مثل پرورشگاه جان گریر است افکار ما به چهاردیواری نرده های آهنی آنجا محدود میشد.من هم چون آن موقع کوچکتر بودم و همه اش مشغول کار بودم زیاد اهمیت نمیدادم.موقعی که همهی رختخواب ها را درست میکردم، صورت بچه ها را میشستم،به مدرسه میرفتم و به پرورشگاه برمیگشتم و دوباره صورت بچه هارا میشستم و جوراب هایشان را رفو میکردم وشلوار فردی پرکینز را وصله میکردم(فردی هر روز شلوارش را پاره میکرد)و در ضمن همه ی آنها درس هایم را میخواندم شب دیگر باید به رختخواب میرفتم و میخوابیدم برای همین اصلا کمبود معاشرت را حس نمیکردم.ولی بعد از دوسال در یک دانشکده ی شلوغ بودن دلم برای دانشکده تنگ شده و از دیدن یک هم زبان واقعا خوشحال میشوم.
    بابا جون به نظرم واقعا دیگر حرف هایم تمام شده.در این لحظه دیگر چیزی به ذهنم نمیرسد.سعی میکنم نامه ی بعدی را مفصل تر بنویسم.(مفصل تر از این؟)
    ارادتمند همیشگی شما،جودی
    بعدالتحریر:اویل این فصل باران نیامد برای همین کاهوهای امسال اصلا خوب عمل نیامده.
    25 اوت
    خب بابا!آقای جروی این جاست و به ما خیلی خوش میگذرد!خداقل به من که خیلی خوش میگذرد.فکر میکنم به ایشان هم خوش میگذرد(بیشتر سرش میره)الان ده روز است که اینجا هستند و کوچکترین اشاره ای به رفتن نمیکنند.خانم سمپل طوری لی لی به لالای این مرد میگذارد که واقعا شرم آور است.اگر در بچگی هم این جوری لوسش کرده باشد نمیدانم چه طوری این قدر آدم خوبی ار آب درامده.
    من و آقای جروی روی میز کوچک توی ایوان غذا میخوریم گاهی هم زیر درخت ها؛و وقتی باران می آید یا هوا سرد است در بهترین اتاق نشیمن آقای جروی هرجایی که میلش بکشد غذا میخورد و کاری بدو بدو با میز دنبالش راه می افتد و بعد اگر خیلی به زحمت بیفتد و مجبور باشد ظرف هارا تا جای خیلی دوری ببرد بعدا یک دانه یک دلاری زیر شکر دان پیدا میکند.
    آقای پندلتون آدمی خیلی اجتماعی است هرچند اگر کسی به طور اتفاقی اورا ببیند باورش نمیشود.در نگاه اول به نظر می آید یک پندلتون واقعی است اما یک ذره هم به آنها نرفته.تا دلت بخواهد آدمی ساده و صمیمی و دوست داشتنی است اگر چه این جور تعریف کردن یک مرد کمی مضحک است ولی حقیقت دارد.آقای جروی نسبت به کشاورزهای این اطراف خیلی مهربان است.اولش کشاورزها با شک و تردید زیادی باهاش رو به رو میشدند اما رفتار بی شیله پیله اش را که دیدند فوری همگی وا دادند.در ضمن زیاد هم به لباس هایش اهمیت نمیدهند!راستش لباس هایش کمی عجیب است.شلوار برمودا و کاپشن پیلی دار و شلوار فلانل سفید،لباس سواری و شلوار پف کرده می پوشد.هروقت که با لباس تازه ای پایین می آید خانم سمپل با غرور لبخند میزند و دورش میگردد و از هرطرف براندازش میکند و بهش تذکر میدهد که مواظب باشد کجا مینشیند.آخر خیلی نگران است که مبادا لباسش خاکی بشود.این کارهایش هم واقعا حوصله ی آقای پندلتون را سر میبرد و همه اش میگوید:بدو برو پی کارت لیزی.من دیگر بزرگ شده ام و تو نمیتوانی به من امر و نهی کنی.
    به نظر خیلی خنده دار می آید که مرد به این گندگی با آن لنگ های درازش(لنگ های او تقریبا به درازی لنگ های شماست بابا جون)یک موقعی توی دامن خانم سمپل می نشسته و خانم سمپل صورتش را میشسته.قضیه وقتی خنده دار تر میشود که شما دامن خانم سمپل را ببینید!الان او دوتا دامن و سه تا چانه دارد.ولی آقای جروی می گوید که خانم سمپل یک وقتی لاغر و ترکه و چالاک بوده و تندتر از آقای جروی میدویده.
    چه ماجراهای فراوانی که با آقای جروی نداشته ایم!توی این روستا مایل ها با هم گشت زدیم و من یاد گرفته ام با طعمه های کوچک و مضحکی که از پر درست شده ماهی بگیرم،دیگر این که تیراندازی با تفنگ رولور را یاد گرفته ام همچینین اسب سواری را.شور زندگی گرور پیر حیرت انگیز است.سه روز به او جو دادیم و یک روز که گوساله ای را دید رم کرد و نزدیک بود مرا بردارد و فرار کند.
    دوشنبه بعد از ظهر با آقای جروی از اسکای هیل بالا رفتیم.این کوه نزدیک این جاست.شاید خیلی مرتفع نباشد-در قله ی آن برف نیست-ولیآدم تا به قله اش برسد نفسش بند می آید.دامنه های آن از جنگل پوشیده شده و قله اش پر از تخته سنگ و بوته زار باز است.ما تا غروب آنجا ماندیم و آتش روشن کردیم و شام مان را پختیم.آقای جروی شام را پخت.گفت این کار را بهتر از من بلد است و بلد هم بود چون به زندگی در اردو عادت دارد.بعدش زیر نور مهتاب از کوه پایین آمدیم و وقتی به جنگل رسیدیم و دیگر آنجا تاریک بود با نور چراغ قوه ای که توی جیب آقای جروی بود پایین آمدیم.خیلی کیف داشت!تمام راه را آقای جروی شوخی میکرد و میخندید و حرف های بامزه میزد.آقای جروی تمام کتاب هایی را که من خوانده ام به اضافه ی یک عالم کتاب دیگر خوانده.آدم واقعا از این همه چیزهای مختلفی که او میداند مبهوت میشود.
    امروز صبح به یک پیاده روی طولانی رفتیم ولی توی باد و بوران گیر افتادیم و به خانه که رسیدیم لباسهایمان خیس آب شده بود ولی روحیه مان حتی یک ذره هم نم برنداشته بود.کاش وقتی با لباس هایی که ازشان آب می چکید وارد آشپزخانه شدیم بودید و قیافه ی خانم سمپل را می دیدید.گفت:اوه آقای جروی!خانم جودی!سرتا پا خیس شده اید.ای وای!ای وای!حالا چه کار کنم؟پالتوی به آن قشنگی پاک از بین رفت.
    رفتارش خیلی خنده دار بود؛انگار ما بچه های ده ساله ایم و او مادر پریشان ماست.در آن موقع من چندلحظه ای نگران شدم که مبادا عصرانه به ما مربا ندهد.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  20. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/