تجربه ی عالی ای بود!قبل از این در تمام عمرم با هیچ مردی صحبت نکرده بودم(غیر از صحبت های اتفاقی با اعضای هیئت امنا ولی آنها زیاد مهم نیستند)ببخشید باباجون.وقتی راجع به اعضای هیئت امنا حرف میزنم نمیخواهم شما را ناراحت کنم. من شما را واقعا جزو آن ها نمی دانم.شما تصادفی توی آن ها بر خورده اید.آنها معمولاشکم گنده و پرافاده و خیرخواهند و دست نوازش به سر آدم میکشند و زنجیر ساعت شان طلاست.
مثل سوسک های ماه ژوئن می مانند اما این تمثال هر عضو هیئت امنا میتواند باشد غیر از شما.
به هر حال داشتم میگفتم:با یک مرد قدم زدم و صحبت کردم و عصرانه خوردم!با مردی از طبقه ممتاز.با آقای جرویس پندلتون از خاندان جولیا و خلاصه کنم عموی او.(غیر خلاصه اش شاید این باشد که قدش مثل شما بلند است)چون برای کاری تجاری به این شهر سفر کرده بود تصمیم میگرد گریزی به دانشکده و سری به برادر زاده اش بزند.آقای پندلتون برادر کوچک پدرجولیاست.ولی جولیا او را خوب نمی شناسد.انگار وقتی جولیا نی نی بوده عمو نگاهی به او انداخته و از همان موقع از او خوشش نیامده و دیگر هیچ وقت بهش محل نگذاشته است.
به هرحال آقای پندلتون با وقار زیاد در حالی که کلاه و دستکش و عصایش را کنارش گذاشته بود در سالن انتظار نشسته بود و چون جولیا و سالی زنگ هفتم کلاس روخوانی داشتند و نمی توانستند کلاس را ول کنند.این بود که جولیا به اتاق من دوید خواهش کرد عمویش را در محوطه ی دانشکده بگردانم و بعد ار تمام شدن کلاس روخوانی اورا بهش تحوبل بدهم.من هم فقط یه خاطر کمک به او و بدون هیچ شور وشوقی گفتم باشد.چون من علاقه ای به پندلتون ها ندارم.
ولی اتفاقی معلوم شد این یکی مردی نازنین و انسانی واقعی است و اصلا ربطی به پندلتون ها ندارد.خیلی به ما خوش گذشت.آن موقع من آرزو کردم کاش من هم عمویی داشتم.می شود چندوقتی عموی من باشید؟به نظرم بهتر از مادربزرگ بودن است.
آقای پندلتون مرا کمی یاد شما انداخت البته بابا جون شمای بیست سال پیش.میبینید بااینکه ما اصلا همدیگر را ندیده ایم من کاملا شما را میشناسم!
آقای پندلتون قدبلند و لاغر اندام است چهره ای سبزه و لبخند پنهان بامزه ای بر لب دارد که هیچ وقت کاملا آشکار نمیشود بلکه گوشه ی لب هایش چین می اندازد.رفتارش طوری است که فوری احساس میکنی خیلی وقت است او را می شناسی. و خیلی هم اجتماعی است.
ما تمام محوطه رااز ساختمان چهارگوش تا زمین ورزش گشتیم.بعد آقای پندلتون گفت که احساس ضعف میکند و باید عصرانه بخورد(چه فوفول).برای همین پیشنهاد کرد که برای عصرانه به کافه ی جنب محوطه ی دانشکده است.من گفتم بهتر است برویم جولیا و سالی را هم بیاوریم ولی آقای پندلتون گفت دوست ندارد برادرزادهایش زیاد چای بخورند،چون برای اعصابشان بد است.این بود که ما فرار کردیم و پشت میز کوچک و شیک توی ایوان چای و مافین و مربای نارنج و بستنی و کیک خوردیم و چون آخر ماه بود و پول همه ی داشنجویان ته کشیده بود کافه خیلی خلوت و دنج بود و خیلی به ما خوش گذشت.ولی به محض اینکه برگشتیم آقای پندلتون مجبور بود فوری برود که به قطار برسد.بنابراین جولیا را اصلا ندید.جولیا هم به خاطر اینکه گذاشته بودم عمویش زود برود خیلی از دستم عصبانی بود.انگار این عموخیلی پولدار و خاطرش عزیز است.من هم وقتی فهمیدم عمویش پولدار است خیالم راحت شد.چون چای و چیز های دیگر نفری 60 سنت برای مان تمام شد.
امروز صبح(امروز دوشنبه است)سه جعبه شکلات با پست پیشتاز برای جولیا،سالی و من رسید.نظرتان چیه؟هدیه ی شکلات گرفتن از یک مرد را می گویم!؟
خود من هم کم کم احساس میکنم به جای یک بچه ی سرراهی یک دختر عادی هستم.کاش شما هم یک وقتی می آمدید و با من عصرانه می خوردیدتا ببینم از شما خوشم می آید یا نه .اگر خوشم نیاید بد نمیشود؟با این حال میدانم که خوشم می آید.
درود های مرا بپذیرید.
کسی که هرگز شما را فراموش نمیکند،جودی
پی نوشت:صبح توی آینه نگاه کردم و یک چال حسابی روی صورتم دیدم که قبلا هیچ وقت ندیده بودم.به نظرتان از کجا پیدا شده؟
9 ژوئن
بابا لنگ دراز عزیز
روز بخیر!همین الان آخرین امتحانم امتحان اعضاشناسی را دادم و اینک:
سه ماه تعطیلی در ییلاق!
من نمیدانم ییلاق چه جور جایی است.چون تا حالا توی عمرم ییلاق نبوده ام.تا حالا حتی یک ییلاق هم ندیده ام(به جز از پشت شیشه ماشین)ولی میدانم که خیلی از ییلاق و آزادی توی آن خوشم خواهم آمد.
من هنوز هم به زندگی خازج از پرورشگاه جان گریر عادت نکرده ام.هروقت یادم می آید که آنجا نیستم از ترس پشتم می لرزد.احساس میکنم باید تند و تند بدوم و دائم پشت سرم را نگاه کنم تا مطمئن شوم خانم لیپت پشت سرم نیست و دست هایش را دراز نکرده تا مرا بگیرد و دوباره به پرورشگاه برگرداند.توی این تابستان لازم نیست نگران کسی باشم نه؟
اقتدار ظاهری شما اصلا مرا نگران نمیکند.فاصله ی شما از من زیادتر از آن است که بخواهید مرا اذیت کنید.خانم لیپت هم تا آنجا که به من مربوط است برای همیشه مرد و خانواده ی سمپل هم که در ییلاق هستند قرار نیست کاری به سلامت اخلاقی من داشته باشند مگر نه؟آره مطمئنم.من تاحالا دیگر کاملا بزرگ شده ام هورا!
دیگر با شما خداحافظی میکنم تا چمدانم را ببندم و سه جعبه پر از کتری چای و ظروف و کتاب و کوسن را بسته بندی کنم.
ارادتمند همیشگی ،جودی
بعدالتحریر:این هم نتیجه ی امتحان اعضا شناسی.اگر شما بودید فکر میکنید توی این امتحان قبول می شدید؟
ییلاق لاک ویلو
شنبه شب
بابا لنگ دراز عزیز
من همین الان وارد ییلاق شده ام و هنوز اسباب هایم را باز نکرده ام ولی طاقت ندارم صبر کنم تا بهتان بگویم که چقدر از این ییلاق خوشم آمده.این جا عین بهشت است!خانه اش چهارگوش است.ساختمانش قدیمی است مال صد صال پیش یا بیشتر.یک مهتابی بغلش است که من نمیتوانم بکشم و رواق جلویش دارد.این شکلی که من کشیده ام حق مطلب را ادا نمیکند.تصویرهایی که عین گردگیرهای پردار است درخت افراست!و آن هایی که خارخاری و کناره های راه ماشین روست،کاج و شوکران است.خانه روی تپه بنا شده و چشم اندازش فرسنگ ها چمن زار سرسبز است که تا یک رشته تپه ادامه دارد.
کنتیکت این جوری است و از یک سلسله قوس های موجدار تشکیل شده و لاک ویلو بالای یکی از این موج هاست.چندانبار قبلا در جاده بوده که جلوی منظره را می گرفته ولی چندصاعقه ی طبیعت مهربان از آسمان به آنها زده و آنها را سوزانده است.
افراد این خانه خانم و آقای سمپل یک دختر و دو خدمتکار هستند.خدمتکارها در آشپزخانه غذا میخورند و سمپل ها و جودی در اتاق غذاخوری.شما ما امشب ژامبون،تخم مرغ،بیسکویت،عسل،کیک مارمالاد،شیرینی پای،ترشی،پنیر و چای و کلی صحبت بود.تا حالا توی زندگی این قدر به من خوش نگذشته بود.انگار هرچه میگویم برای آنها خنده دار است.فکر کنم برای این است که من تا حالا در ده زندگی نکرده ام و سوال هایم همه اش ناشیانه است.
اتاقی که با علامت ضربدر مشخص شده محل قتل نیست بلکه اتاقی است که من درآن زندگی میکنم.این اتاق بزرگ،چهارگوش و خالی است با مبل های قدیمی قشنگ و پنجره هایی که سایبان سبز با حاشیه ی طلایی دارد.زیر سایبان ها مجبورند چوب بگذارند و اگر دست به آنها بزنید می افتند.یک میز ناهارخوری مربع بزرگ هم هست که من میخواهم تمام تابستان آرنج هایم را روی آن تکیه بدهم و رمان بنویسم.
آه بابا جون!انقدر هیجان زده ام که طاقت ندارم تا روشن شدن هوا صبرکنم و بعد بروم به گردش.الان ساعت 5/8 شب است.به زودی شمع را خاموش میکنم و سعی میکنم بخوابم.صبح ساعت پنج بلند میشویم.نمیدانید چقدر کیف دارد.باور نمیکنم من جودی واقعی هستم.شما و خدای مهربان بیش از لیاقتم به من خوبی کرده اید.من باید آدم خیلی خیلی خوبی بشوم تا بتوانم محبت شما را جبران کنم میخواهم هم بشوم.حالا مبینید.
شب بخیر جودی
بعدالتحریر:باید بودید و آواز قورباغه ها و صدای خوک ها را میشنیدید و ماه نو را می دیدید.من از شانه ی راستم به ماه نگاه می کردم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)