فصل اول
کار باید از روی دلسوزی انجام بگیرد و خودنمایی و خودپسندی در ان نباشد.حقیقت این است که تو باید بکوشی تا همسرت را نجات بدهی و او را به فعالیت گذشته بازگردانی.هنگامه!تو در خیلی امور لیاقت خود را ازموده و آن را بکار انداخته ای اینبار هم مثل گذشته خودت مرکز دایره هستی و این تو هستی که باید دیگران را بگرد خود بگردانی!من تو را زنی فرونت با استقلال و رای و فکر میشناسم که بخاطر صفای روحی که در وجودت هست درد را شناخته و با نرم دلی فوق العاده ات در رفع و التیام آنها کوشیده ای!اینک وقت آن رسیده که یکبار دیر آستین همت بالا بزنی و به کمک مردی بشتابی که هنوز حلقه پیوند او را به انگشت داری.
مگر نه اینکه همیشه میگفتی دوست داری همه انسانها را شاد و خوشبخت ببینی و همه در آسایش و رفاه زندگی کنند؟!حالا من بتو میگویم که بخودت نگاه کن و ببین آن کسی که بتو وصل است و تو را کامل کرده اینک دارد درد میکشد و انتظار کمک دارد.بمن نگو که سوزش زخم را احساس نمیکنی و تمام وجودت از التهاب درد بخود نمیلرزد!چرا از وقتی که گزارش اقای مانیان به دستت رسیده یک دم قرار و آرام نداری و نمیتوانی بی تفاوت بنشینی و نگاه کنی؟با اینحال هیچ اجباری در میان نیست و اگر فکر میکنی که از عهده این کار بر نمی ایی تا فرصت برای لغو بلیط باقی است بگو تا اقدام کنم.
مدیره شیرخوارگاه این کلمات را بی آنکه نگاه از صورت هنگامه برگیرد ادا کرد و در دل دعا کرد خداوندا کمکش کن تا بتواند یکبار دیگر شانسش را در زندگی زناشویی اش امتحان کند!
هنگامه سرش را بطرف خانم ناظمی گرداند در چشمان زیباش غم عظیمی موج میزد در همان حال برق رضایتی که سعی در مخفی نگهداشتنش داشت اما خانم ناظمی مسلما زنی نبود که بشود به آسانی گولش زد و در حضور او نقاب بر چهره زد.او طی سالها کار کردن درکنار هنگامه کاملا به روحیات او واقف بود و در همان حال دلیل پنهانکاری هنگامه را نیز میدانست اما با اینحال از جوابی که هنگامه میخواست ابراز کند نفس بر سینه حبس نمود و منتظر پاسخ شد لحظاتی سکوت در اتاق برقرار شد و بجز صدای گریه کودک شیرخواری که از ته سالن شنیده میشد صدایی نمی آمد هنگامه همانطور که از پنجره باز نیمروز بهاری صحن چمن شیرخوارگاه را نگاه میکرد در همان حال نامه رسیده از شرکت را میان انگشتانش فشرد.حرفهای خانم ناظمی که زنی پر عاطفه و دلسوز و یک مدیره واقعی بود به دلش خوش نشسته بود و او را در گرفتن تصمیم راسخ تر کرده بود.خانم ناظمی به نیمرخ هنگامه نظر داشت بینی ظریف و دهان کوچک با مژه هایی بلند و برگشته که ترس و دو دلی با هم در آمیخته و آن موجود ظریف را به موجودی ظریف و شکننده تبدیل ساخته بودند.خانم ناظمی با خود اندیشید که اگر سکوت کند تردید و دو دلی با ضربات طاقت فرسای خود او را از پای در خواهند آورد و وظیفه خود دانست که با جملاتی گرم و امیدوار کننده از هیبت ترس بکاهد و او را از فرو ریختن باز بدارد.پس از پشت میز بلند شد و دستش را روی شانه هنگامه گذاشت و نگاه او را متوجه خود کرد و گفت:امتحان کن!بمن الهام شده که پیروزی و موفقیت در انتظار توست!
هنگامه به تبسمی اکتفا کرد و با لحنی سرد پرسید:پس بچه ها چه میشوند؟
خانم ناظمی نفس اسوده ای کشید و مطمئن از اینکه راه درست را انتخاب کرده لبخند بر لب آورد و گفت:آنچه وظیفه انسانی تو در قبال بچه ها حکم میکرد انجام دادی و اینک وظیفه ای خطیرتر در پیش روی داری که باید انجام بدهی و زندگی و آینده خودت را نجات دهی.
لبهای هنگامه جنبید اما واژه ای از آن خارج نشد.در کفه ترازو ماندن و رفتن را میسنجید و نمیدانست کدامین کفه سنگینتر از دیگری است هنگامه گفت:خانم ناظمی واقعا نمیدانم راه درست کدام است!پذیرش شکستی دیگر در توانم نیست و در خود نمیبینم که بتوانم یکبار دیگر در مقابل او ظاهر شوم و بگویم که من برگشتم!رانده شدن و بی تفاون از کنارم گذشتن تا سر حد مرگ مرا میترساند اما از سوی دیگر فکر گرفتاری نظام و بلایی که بر سراو آمده هم آزارم میدهد و نمیتوانم بی تفاوت بمانم.ای کاش این نامه هرگز بدستم نمیرسید و یا اینکه اخباری که از شیراز رسیده دروغ از اب در می آمد آنوقت همه چیز مثل گذشته روال خود را طی میکرد.
با وجودی این کلمات صادقانه ادا شد اما در ته قلبش این ان چیزی نبود که میخواست او سالها زندگی اش را به امید یک رویا سپری کرده بود و برای تعلق یافتن آن رویا به واقعیت تلاش کرده بود.به تدریج خاکستر از روی عشق دفن شده کنار رفت و یکباره گرمی مطبوعی وجودش را فرا گرفت و میل به زندگی و خود را وقف همسر ساختن پرده تردید را از هم درید و نابود کرد.اینبار نگاه هنگامه سرشار از گذشت و ایثار بود و خود اضافه کرد:اگر امتحان نکنم هرگز نمیتوانم خود را ببخشم.من امتحان میکنم و برای هر نوع رفتاری نیز خود را آماده میکنم.گرچه اینکار آسانی نیست اما...
خانم ناظمی بار دیگر دستش را روی شانه هنگامه گذاشت و گفت:همینکه مصمم شده ای امتحان کنی اولین قدم را بسوی نیکبختی برداشته ای.
بعد با لحنی شوخ اضافه کرد:نگران نباش نظام دشتی وقتی تو را ببیند تمام اندوهش به پایان میرسید من مطمئنم!
هنگامه لبخند محزونی بر لب آورد و گفت:ای کاش منهم مثل شما مطمئن بودم اما فکر میکنم که نظام نه تنها صورت من بلکه حتی اسم مرا هم فراموش کرده باشد.بار دیگر ترس و تردید در صورت هنگامه سایه افکند و اینبار نیز خانم ناظمی با گفتن اجازه نده ترس و تردید تو را مغلوب خود کند هنگامه را بدنبال خود روانه کرد و گفت:تو میبایست چمدانت را میبستی و منهم آژانس را خبر میکردم.تا بیش از این وقتمان تلف نشده عجله کن!
در راهروی شیرخوارگاه وقتی آن دو از یکدیگر جدا میشدند تا بکار خود بپردازند هنگامه لحظه ای ایستاد و رو به خانم ناظمی کرد و در حالیکه نگاهش از سپاسی ژرف حکایت میکرد گفت:برای همه چیز متشکرم و شما و خوبیهای شما را هرگز فراموش نمیکنم.
هنگامه در مقابل اتاقش پا سست کرد و نگاهش روی تخت به چمدان خالی اش افتاد که میبایست آماده گردد.بخود نهیب زد که تردید مکن و با شهامت باش این ملاقات از ملاقاتهایی که در طول سالیان گذشته با افراد سرشناس انجام دادی سخت تر نیست.ضمن آنکه تو دیگر آن هنگامه گذشته نیستی که روزی بخاطر محصلت سفر کرد و زندگی اش را باخت.اینک تو زنی هستی قوی و توانا که توانستی از هیچ به همه جا برسی و بخود ثابت کنی که اگر در طول چند سال زجر و محنت از نظام دشتی شیوه مدیریت آموختی بیهوده نبوده و اینک زنی دولتمندی هستی که روی توانایی ات مهر تایید میگذارند و تو را زنی مدیر و موفق و کارآزموده میشناسند.مگر نه آنکه با ثروت پدر شروع کردی و توانستی خود را به پایه افراد موفق برسانی.مگر در آن سالها این ارزو را نداشتی که به نظام ثابت کنی که اگر او تنهایت گذاشت و به دنبالت نیامد تو توانستی بدون تکیه بر او و تنها به اتکا خداوند و توانایی ات همان راه را ادامه بدهی و سربلند از میدان خارج شوی حال که چنین شده چرا اینطور ترسان و هراسان شده ای و میترسی قدم پیش بگذاری
خانم حمیدی از کنار هنگامه رد شد و او را آرام و بی حرکت مشاهده کرد.کنارش ایستاد و دست سرد هنگامه را بدست گرفت و پرسید:چه شده هنگامه؟
لحن مهربان و ملایم خانم حمیدی برای هنگامه تازگی خاصی داشت و درک کرد که این لحن همان لحنی است که هرگاه او برای گرفتن چک به نفع پرورشگاه نزد او می آمد با آن صحبت میکرد.اما با اینحال از صدای مهربانخانم حمیدی دلگرم شد و ناخودآگاه دست او را فشرد و او را با خود بسوی تخت به جلو راند گویی برای پیمودن این چندگام به ملازمی نیاز داشت تا راهنماییش باشد.هر دو مقابل چمدان خالی ایستادند و خانم حمیدی پیش از انکه به هنگامه نگاه کند به چمدان چشم دوخت و پرسید:هنوز چمدانتان را نبسته اید؟
بر لبهای بیرنگ شده هنگامه تبسمی نشست که هیچ مفهومی نداشت.خانم حمیدی با درک اینکه هنگامه برای بستن چمدان به کمک نیاز دارد منتظر پاسخ هنگامه نشد و خود بسوی کمد او رفت و ان را گشود و لباسهای متعدد هنگامه را در آورد و روی تخت گذاشت و خود یک به یک به جا دادن آنها داخل چمدان مشغول شد.هنگامه بی هیچ حرکتی ایستاده بود و به کار خانم حمیدی نگاه میکرد.مرغ افکارش از پنجره پر کشیده و در آسمان آفتابی به پرواز در آمده بود و در آنی روی بام خانه نظام دشتی نشسته بود.خانه ای که او با تمام وجود دوستش داشت و هنوز احساس خوش دوران نوجوانی را در آنجا به امانت گذاشته بود.چهره مادر با آن صورت مهربان و آن لبخندی که همیشه بر لب داشت کنار آن حوض با ماهیهای سرخوش و شاد و آن چند درخت نارنج و لیمو و صدای محزونی که شعر دوستم داشته باش را میخواند.آه که ای کاش فهمیده بود محبتی که با روح و روان بیامیزد هرگز فراموش نمیشود.خانم حمیدی کلاه حصیری بیرنگی را مقابل چشم هنگامه تکان میداد و میپرسید:این را هم میبرید؟
این جمله را دوبار تکرار کرد تا هنگامه با تکانی بخود آمد و گفت:آه بله لطفا!
خانم حمیدی در مقابل لباسهای زیبایی که در چمدان گذاشته بود وجود کلاه پاره و رنگ و رو باخته را جایز نمیدید و اگر به اختیار خودش بود این کلاه را نه تنها در چمدان نمیگذاشت بلکه آن را حتی مناسب گذاشتن در کمد هم نمیدانست و در سطل زباله می انداخت.اما نگاه گرم و مهربانی که هنگامه به کلاه انداخته بود نشان از این داشت که این کلاه در او خاطره ای شیرین را زنده میکند که نمیخواهد آن را از دست بدهد پس با این آگاهی کلاه را چون شیئی گرانبها با دقت در کیسه ای نایلونی گذاشت و در گوشه چمدان بطوری که اسیب نبیند جای داد و با اینکار نگاه سپاسگزار هنگامه را برای خود خرید امادر همان حال باز هم نتوانست رابطه ای میان آن کلاه مندرس و زن ثروتمندی که سهامدار یک شرکت ساختمانی بزرگ و یک شیرخوارگاه میباشد بیابد پس بطوری که هنگامه متوجه نشود شانه بالا انداخت و بجای دادن کفشها و کیفها مشغول شد.آخرین کفش را در چمدان میگذاشت که شنید هنگامه گفت:لطف کن آن کتانی را هم در کنار کفشها و کیفها جای بده!
خانم حمیدی بدنبال اشاره انگشت هنگامه دیده را وسعت داد و چشمش در پایین قفسه کمد به کتانی رنگ باخته ای افتاد و اینبار نتوانست تعجب خود را مخفی کند و با دهانی نیمه باز از شگفتی پرسید:آن کتانی را میگویید؟آنکه دیگر خیلی کهنه و قدیمی است!
هنگامه به نشانه تایید سر فرود آورد و گفت:بله میدانم اما ترجیح میدهم آن را هم با خودم ببرم!
خانم حمیدی با تردید کتانی را برداشت و نگاهی ناباور به اینکه آیا براستی هنوز قابل پوشیدن است یا خبر به آن انداخت.برای اینکه لباسها را آلوده نکند آن را هم در نایلون دیگری گذاشت و با اکراه کنار کلاه جای داد گویی آن دو تنها اشیایی بودند که در آن چمدان لایق یکدیگر بودند و میبایست از دیگر چیزهای متمایز گردند.وقتی کارش به پایان رسید هنوز در نگاهش بهت و تعجب وجود داشت و بر لبش این سوال که چرا این دو شیئی کهنه اینقدر ارزش پیدا کرده اند که آنها را بر کیف و کفشهای نو ترجیح میدهد؟اما این را هم خوب میدانست و آموخته بود که هر سوالی را نباید مطرح کند و نباید به امید جواب باشد پس با گفتن درش را ببندم؟از هنگامه اجازه خواست.هنگامه لب تخت نشست و همانطوری که به اشیا درون چمدان مینگریست گفت:زحمت کشیدید ممنونم بگذارید باز باشد شاید لازم شد چیز دیگری به اینها اضافه کنم!
خانم حمیدی حضور خود را در اتاق بی ثمر دید و با گفتن پس من میروم تا ببینم بچه ها چه میکنند از هنگامه اجازه رفتن خواست هنگامه دست خانم حمیدی رادر دست خود گرفت و بار دیگر بخاطر لطفی که کرده بود تشکر کرد.خانم حمیدی لبخندی بر لب آورد و با گفتن تشکر لازم نیست وظیفه ام بود قصد ترک اتاق را داشت و در همان حال با خود اندیشید ای کاش بجای تشکر به سوالم جواب میداد و مرا از کنجکاوی در می آورد!
هنگامه بلند شد و از کشوی میز کنار تختش قاب عکسی را بیرون آورد و به تماشا ایستاد.عکسی بود قدیمی که پدر با لباس نظامی و مادر را در کت و دامنی به رنگ کرم نشسته در روی یک نیمکت و برادرش در سن نوجوانی و هنگامه را که کودکی 6 ساله بود در لباسی چین دار به رنگ سفید و روبانی سفید رنگ که به موهای بافته شده اش بسته بود نشان میداد.هنگامه شیشه قاب را با انگشتانش لمس نمود و غبار آن را گرفت و با کشیدن آهی بلند قاب را میان لباسهایش گذاشت و سپس با خشمی که به آنی به او روی کرده بود در چمدان را محکم بست و آن را چفت نمود.او حب و بغض دیدرین خود را با اینکار فرو نشانده بود چرا که هر گاه به عکس پدر مینگریست بجای عشق خشم و تحقیر نگاه پدر در فکرش تداعی میشد و سبب میشد که خود را تحقیر شده و زبون ببیند و به خشم آید.هنگامه میرفت که همه چیز را آنطور که خود دوست داشت بسازد و عشق دیرینه اش را نه به سبب ترس و نه بخاطر مصلحت بلکه تنها و تنها بخاطر خود عشق به همسر گذشته اش تقدیم کند پس بخود گفت باید بروم و امتحان کنم و اهمیت ندهم که دیگران در موردم چگونه قضاوت میکنند و حتی خود او دیگر نمیتواند از کنارم بیتفاوت عبور کند و مرا بخاطر نیاورد.
هنگامه در حالیکه به قطرات اشکی که در چشمانش جمع شده بود اجازه جاری شدن نداد چمدان را با خشم از روی تخت بلند کرد و از سنگینی آن شانه اش بسوی زمین خم شد.لحظه ای درد ازارش داد و موجب شد تا بار دیگر روی تخت بنشیند تا بتواند تنفس کند و د رهمان حال با شتاب با شتاب در چمدان را گشود و لباسهای الوان خود را بی هیچ تردید خارج کرد و روی تخت ریخت و با اطمینان از سبک شدن چمدان آن را بست و بار دیگر به دست گرفت.حالا میتوانست آن را حمل کند.او با علم به اینکه میتواند از چرخهای زیر چمدان برای حمل بهره بگیرد اما تمایل داشت که بتواند آن را بدون استفاده از چرخ به دست گیرد و حرکت کند.وقتی از اتاق خارج شد لبخند رضایت بر لب داشت.سبک بود و میتوانست همانطور سبک و بدون تحمل وزنی سنگین حرکت کند.در راهروی طویل بسوی اتاق خانم ناظمی براه افتاد.روی میز
تا ص 15
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)