صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 30

موضوع: آس و پاس ها | جورج اورول

  1. #11
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    105-108
    «نیس» برگزار شده بود و وی در سمت پیشخدمت در آنجا حضور داشت حکایت می کرد،هزینه این مهمانی،دویست هزار فرانک شده بود و داستان آن ماهها نقل محافل و مجالس بود.
    پس،نباید به حال پیشخدمت هتل و رستوران تاسف خورد.گاهی که در رستورانی نشسته اید و نیم ساعت پس از ساعت تعطیل هنوز مشغول خوردن هستید،حس می کنید پیشخدمت خسته که در کنارتان ایستاده است حتما پیش خود به شما ناسزا می گوید.اما چنین نیست.او در حالیکه نگاهتان می کند نمی گوید که«چه مرد پرخوری است»می گوید«روزی که پول کافی پس انداز کرده باشم منهم از همین شخص تقلید خواهم کرد».وی به فکر نوعی لذت و خوشی است که کاملا آنرا درک می کند و می ستاید.بهمین جهت هم پیشخدمتها بندرت سوسیالیست می شوند،و اتحادیه مفید و کارآمدی هم ندارند،همگی روزی دوازده ساعت کار می کنند حتی در کافه های زیادی هفته هفت روز و روزی پانزده ساعت مشغول کار هستند.اینان«خودگنده بین»اندو چاکر صفتی را هم از مقضیات کار خود می دانند.
    ظرفشوها هم عالمی مخصوص بخود ئارند.کارشان دورنمائی ندارد و بسیار خسته کننده است،در عین حال نشان و اثری از لزوم مهارت در این شغل نیست که علاقمندی آنان را به کار برانگیزد،این کاری است که باید زنان،اگر نیروی بدنی کافی داشته باشند،بدان بپردازند.اینان باید همواره بحال دو در رفت و آمد باشند و ساعتهای زیاد با کار و جو خفقان آور بسازند.ظرفشویان راه گریز از این زندگی ندارند،زیرا نمی توانند حتی دیناری از دستمزد خود را پس انداز کنند،افزون بر آن هفته شصت یا یکصد ساعت کار دیگر رمقی برایشان باقی نمی گذارد.تنها امیدشان این است که شاید روزی بتوانند به کار سبکتری مانند نگهبانی شب یا تصدی دستشویی و توالت اشتغال ورزید.
    با اینحال ظرفشوها هم،با اینکه شغل محقری دارند،احساس نوعی غرور و مباهات می کنند؛و آن غرور «جان کنی» است.در این سطح و طبقه تنها برتری شخص در سخت کوشی است.ظرفشو می خواهد که او را«آتشپاره»بنامند.آتشباره کسی است که اگر کار غیرممکنی را هم از او بخواهند به نحوی آنرا انجام دهد.یکی از ظرفشوهای هتل ایکس مردی آلمانی که معروف به«آتشپاره»بود.شبی یک لرد انگلیسی به هتل آمد و هلو خواست.پییشخدمتها دست و پای خود را گم کردند زیرا در هتل هلو موجود نبود،دیر وقت بود و همه مغازه ها بسته بودند.آلمانی گفت«نگران نباشید من تهیه می کنم».از هتل بیرون رفت و ده دقیقه دیگر با چهار عدد هلو برگشت.وی هلوها را از رستوران مجاور دزدیده بود.معنای «آتشپاره»این است.لرد انگلیسی برای هر هلو بیست فرانک پرداخت.
    ماریو،متصدی چاپخانه،هم بسیار زحمت کش بود و از هیچ کار سنگینی و پرزحمت رو گردان نمی شد.چهارده سال کار در زیرزمین او را مثل فولاد آبدیده کرده بود.اگر کسی از مشقت کار شکایت می کرد او می گفت«باید مقاوم بود».گاهی ظرفشوها طوری لاف استحکام و مقاومت بدنی می زدند که گوئی سربازند نه کلفت مذکر.
    بشرحی که در بالا دیدیم هر کس در هتل احساس غرور مخصوص بخود داشت.وقتی فشار زیاد می شد ما همکاری و هماهنگی شدیدی از خود نشان می دادیم تا آن فشار را برطرف سازیم.کشمکش مداوم بین بخشهای مختلف نیز سبب بهره وری کار بود،زیرا هر کس به کار خود می چسبید و از طفره رفتن دیگران جلوگیری می کرد.
    این یک جنبه مثبت کار هتل است.هتل ماشین عظیم و پیچیده ای است که با پرسنل کم و غیر کافی اداره می شود،زیرا هر کس طبقه و شغل مشخص و معینی دارد و آنرا با دقت و وسواس انجام می دهد.اما این وضع نقطه ضعفی هم دارد و آن این است که کاری که کارکنان انجام می دهند لزوما همان نیست که مشتریان بابت آن پول می پردازند.مشتری بابت سرویس خوب پول می دهد،و حقوق و دستمزدی که کارکنان دریافت می کنند بابت سرویس خوب کاذب است.گر چه هتلها معجزۀ دقت و وقت شناسی هستند،ولی همانطور که دیدیم باطنا از هر خانه خصوصی بد،بدتراند.
    مثلا نظافت را نظر بگیریم.کثافت هتل ایکس در بخشهای سرویس نفرت انگیز و غیرقابل وصف بود.در کنار گوشه های چایخانه من زباله و کثافت یک ساله وجود داشت،و ظرف نان خشک پر از سوسک بود.روزی به ماریو پیشنهاد کردم که این حشرات را بکشیم.وی به طعنه گفت«چرا این جانوران بیچاره را نابود کنیم؟».وقتی می خواستم دستم را پیش از برداشتن کره بشویم دیگران به من می خندیدند.اما جایی که لازم بود ما تمیز و نظیف بودیم.مرتبا میزها را تمیز می کردیم و برنج آلات را صیقل می دادیم،زیرا چنین مقرر شده بود،ولی دستور نداشتیم که واقعا و اصالتا نظیف باشیم،بعلاوه وقتی هم برای این نوع نظافت نبود.ما فقط وظائفمان را انجام می دادیم،و چون اولین وظیفه ما وقت شناسی بود لزا با عدم رعایت نظافت در وقت صرفه جوئی می کردیم. کثافت آشپزخانه بدتر و بیشتر بود.این که می گویم حرف نیست بلکه بیان واقعیت است.آشپز فرانسوی توی سوپ تف می کند(اگر غذای خودش نباشد).وی یک هنرمند است اما هنرش نظافت نیست حتی می توان گفت که چون هنرمند است،کثیف است،زیرا غذا برای اینکه خوش منظره باشد مستلزم اعمال بعضی کارهای کثیف است.مثلا وقتی یک تکه گوشت کبابی را برای بازرسی پیش سرآشپز می برند،او آنرا با چنگال آزمایش نمی کند،بلکه با دستش برمی دارد و سر جایش پرت می کند،شستش را به دور بشقاب می کشد و برای چشیدن مزه آبگوشت آنرا می لیسد،سپس،مانند هنرمندی که به نقاشی خود بنگرد،از دور به تکه گوشت نظاره کرده و با انگشتان گوشت آلودش که صدها بار آنها را لیسیده است آن را دست مالی می کند.چون رضایتش حاصل شود،با دستمالی جای انگشتان را از بشقاب پاک کرده و آنرا تحویل پیشخدمت می دهد.پیشخدمت هم البته انگشتش را توی آبگوشت فرو می برد.انگشتان کثیف و چرب که مکرر آنها را در موهای«بریانتین»زده اش فرو برده است.اگر کسی در پاریس مثلا،بیشتر از ده فرانک برای یک وعده خوراک گوشت پرداخته باشد باید یقین حاصل کند که غذایش آنگونه دستمالی شده است.در رستورانهای خیلی ارزان وضع تفاوت دارد،در آنجاها با غذا طور دیگر رفتار می کنند.گوشت را با چنگال از ماهی تابه بر می دارند و توی بشقاب می گذارند بدون اینکه دستمالی کنند.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #12
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    تقریبا می توان گفت هر چه بیشتر پول بدهید بیشتر عرق و اب دهان نوش جان خواهید کرد.
    کثافت از خصوصیات لاینفک هتلها و رستوران هاست،زیرا غذای سالم فدای وقت شناسی و ظاهر اراسته می شود.
    کارگر هتل پرمشغله تر از ان است که توجه کند غذایی را که اماده می کند برای خوردن است. غذا از نطر وی یک سفارش است،همانطور که یک فرد سرطانی در حال مرگ از نظر پزشک مثل سایر مراجعه کنندگان یک بیمار تلقی می شود. مثلا یک مشتری تکه نان برشته شده سفارش می دهد کسی که در زیر زمین از فرط کار سر از پا نمی شناسد باید ان را اماده کند. چگونه می توان از وی انتظار داشت که کمی تعمق کرده و پیش خود بگوید:«این نان برای خوردن است پس باید ان را طوری اماده کنم که قابل قوردن باشد» انچه به او مربوط می شود این است که نان باید ظاهر خوب داشته باشد ظرف سه دقیقه حاضر شود. چند قطره درشت عرق از پیشانیش روی نان می چکد. چرا غصه بخورد؟ یا نان از دستش روی خاک اره می افتد. چرا زحمت عوض کردن اد را به خود بدهد؟ تمیز کردن خاک اره از روی ان سریعتر است. در موقع بردن به سالن غذا خوری نان دوباره به زمین می افتد این بار هم پیشخدمت ان را بر میدارد و گرد و خاکش را می زداید و سر جایش می گذارد. با سایر غذاها نیز همین معامله انجام می گیرد. تنها خوراکی که با رعایت بهداشت تهیه می شود غذای کارمندان و صاحب هتل است. بین کارمنان هتل این ضرب المثل رایج است«مواظب غذای رئیس باشید مشتری به جهنم». همه جا بخشهای سرویس پر از چرک و کثافت است، یک رگه پنهانی کثافت، مانند امعاء و احشاء بدن، در درون هتل های مجلل وجود دارد.
    علاوه بر کثافت صاحب هتل از تقلب و کلاه گذاری نیز روگردان نبود. بیشتر مواد اولیه غذا نا مرغوب بودند و فقط مهارت اشپز ها ان ها را قابل خوردن می کرد. گوشت حداکثر از نوع معمولی و سبزیجات از نوعی بود که زن خانه دار اصلا نگاهی هم به انها نمی اندارد. سر شیر را به شیوه ی مخصوص با شیر مخلوط می کردند،چای وقهوه از نوع نامرغوب و مربا تقلبی بود. روی بطریهای ارزانترین شراب برچسب شراب معمولی می زدند. طبق مقررات هتل هر کارگر که سبب حراب شدن مواد خوراکی می شد باید بهای ان را به عنوان جریمه می پرداحت، لذا هیچ چیز به دور افکنده نمی شد. یک بار یک جوجه سرخ شده از دست پیشخدمت طبقه سوم از بالا به روی خرده نانها و روزنامه های باطله و سایر ذباله ها افتاد. ما ان را با دستمال تمیز کردیم و دوباره به بالا فرستادیم. ملافه هایی که یک بار مورد استفاده قرار می گرفت شسته نمی شد بلکه ان ها را نم کرده و اطو زده و دوباره روی تشک ها و پتوها می کشیدند. مدیر هتل نسبت به مشتریان هم، مانند ما خسیس بود. در این مهمان خانه وسیع اثری از برس و خاک انداز نبود جهت تمیز کردن کف ها فقط از جارو و تکه مقوا،بجای خاکاانداز، استفاده می شود. توالت کارکنان بسیار کثیف و بدون وسایل لازم بود، بعلاوه دستشویی نداشت و همه دستشان را در همان لگن ظرف شویی می شستند.
    با این همه هتل ایکس یکی از گرانترین هتلهای پاریس بود و مشتریان پول های گزافی می پرداختند. نرخ اتاق معمولی بدون صبحانه دویست فرانک در شب بود. شراب یا سیگار وتوتون به دو برابر قیمت مغازه ها فروخته می شد، در حالی که مدیر هتل به بهای کلی فروشی انها ره می خرید. اگر مشتری عنوان ومقامی داشت یا ثروتمند و میلیونر بود، تمام هرینه های مربوط به او خود به خود بالا می رفت. روزی یک مشتری امریکائی در طبقه چهارم که پرهیز غذایی داشت برای صبحانه فقط نمک و اب داغ سفارش کرد. والانتی خشمناک بود و می گفت:«پس ده درصد من چه می شود؟ده درصد بهای نمک و اب که پولی نیست» با این حال وی این صبحانه را بیست و پنج فرانک حساب کرد و مشتری بدون اعتراضی وجه ان را پرداخت کرد.
    بگفته بوریس،این و ضع در تمام هتل های پاریس متداول است ،ویا دست کم در هتل های بزرگ و گران قیمت.اما به نظر من مشتریان هتل ایکس به صهولت سرشان کلاه می رفت، زیرا بیشتر ان ها امریکایی بودند با ذائقه انگلیسی-نه فرانسوی- که استعداد تشخیص خوراک خوب و گوارا را نداشتند، شکم خود را با انواع خوراکهای ذرتی امریکایی می انباشتند، مارمالاد را توی چایی می ریختند، بعد از شام ورمورت می نوشیدند و خوراک جوجه با ترشی به بهای صد فرانک می خوردند. یکی از مشتریان اهل پیتسبورگ همیشه شامش را که شامل مقداری انگور، تخم مرغ اب پزو کاکائو بود در رختخوابش صرف می کرد. کلاه گذاشتن به سر این مشتریان چه سهل و ساده است.
    15
    داستان های عجیبی در این هتل شنیدم: درباره ی معتادین، میگساران و عیاشان حرفه ای که در جستجوی پادو های نوجوان خوش برورو به هتل می امدند و دزدانی که اخاذی می کردند. ماریو می گفت در هتلی که قبلا کار می کرد مستخدمه ای انگشتر الماس بسیار گران قیمت یک خانم امریکایی را دزدید. روز های متمادی کارکنان هتل را موقع ترک محل کار سر تا پا می گشتند و دو کاراگاه تمام گوشه های هتل را جستجو کردن اما از انگشتر اثری بدست نیامد. مستخدمه معشوقی داشت که کارگر نانوایی هتل بود، وی انگشتر را داخل خمیر قرص نانی پقته و به کناری گذاشته بود و پس از پایان جستجوها و بازرسی ها از هتل خارج کرده بود.
    روزی والانتی داستانی درباره ی خودش برای من تعریف کرد و گفت:
    «میدانی، کوچولو، زندگی و کار در هتل بسیار نامطلوب است اما امان از بیکاری. یقین دارم که معنای گرسنگی را درک کرده ای، والا به ظرف شوئی نمی پرداختی. من ظرفشوی مسکینی نیستم بلکه پیشخدمتم، اما یک بار پنچ روز گرسنه ماندم بدون اینکه بتوانم حتی خرده نانی بدست اورم. ان پنچ روز جهنمی بود، اما خوشبختانه کرایه اتاقم را پرداخت کرده بودم. من در اتاقی کثیف و کوچک مهمانخانه ای در کوچه «سنت الواز»، واقع در «کارتیه لاتن» سکونت داشتم. نام مهمانخانه «سوزان می»(نام یک روسپی در دوره امپراطوری بود. از گرسنگی به حال مرگ افتاده بودم و کاری از دستم برنمی امد، حتی به کافه ای که کارکنان بیکار هتل ها و رستوران ها در انجا جمع می شوند تا به وسیله صاحبان این موسسات استخدام گردند نمی توانستم بروم زیرا پولی برای نوشیدن یک نوشیدنی نداشتم. با حال نزار روی تختخواب دراز کشیده بودم و ساسها را که در سقف راه میرفتند تماشا می کردم.
    «روز پنجم تقریبا نیمه دیوانه شده بودم. یک تصویر باسمه ای رنگ و رو رفته به دیوار اتاقم اویزان بود، بخود می گفتم که ان عکس از کیست؟ بعد از یک ساعت تعمق پنداشتم که تصویر مذکور متعلق به سنت الواز است که قدیس ان محله بود، تا ان موقع توجهی به این عکس نکرده بودم، ولی اینک که از فشار گرسنگی دراز کشیده به ان حیره شده بودم، فکر فوق العاده ای به ذهنم امد.
    «به خود گفتم: گوش کن عزیزم، اگر وضع به همین منوال باشد بزودی از گرسنگی قالب تهی خواهی کرد. باید کاری بکنی چرا بهمین قدیس متوسل نشوی؟ در مقابل تصویر به زانو درای و استغائه کن تا پولی برایت بفرستد. این کار در هر حال زیانی ندارد.
    «شاید بگویی که واقعا دیوانه بودم، اما ادم گرسنه از هیچ کار و اقدامه روگردان نیست. از تختخواب بلند شدم و شروع به دعا و استغائه کردم گفتم:
    «سنت اواز مقدس، رحمی به حالم بکن و پولی به من برسان. توقع زیادی ندارم همین قدر که نان و شرابی تهیه کنم و نیرویم را باز یابم شاکر. سه یا چهار فرانک کافی است. ای الواز مقدس نمی دانی تا چقدر منت دارت خواهم شد اگر تقاضایم را اجابت کنی. بمحض اینکه عطایت را دریافت کنم اولین کارم این خواهد بود که به کلیسا بروم و شمعی برایت روشن کنم. آمین»
    «سوگند یاد کردم که این نظرم را فوری انجام دهم زیرا که شنیده ام مقدسین دوست دارند شمعی به احترامشان روشن شود، اما من ملحدم و به چنان معجزه ای اعتقاد نداشتم.
    «دوباره به رختخواب برگشتم و پنچ دقیقه بعد کسی در اتاقم را زد. دختری بود بنام «ماریا»، درشت اندام و چاق و اهل یکی از روستاهای اطراف که در ان هتل زندگی می کرد. وی بسیار کند زهن ولی مهربان بود. نمی خواستم که مرا در ان وضع ببیند.
    «تا چشمش به من افتاد فریاد زد: خدای من! چرا به این حال افتاده ای چرا این موقع روز در تختخواب هستی؟ این گه ریخت و قیافه است، قیافه مرده ها را پیدا کرده ای.
    «مسلما قیافه دلخراشی داشتم، پنچ روز بود که لقمهای از گلویم پاییین نرفته بود، بیشتر ساعات را در رختخواب گذرانده بودم و سه روز بود که نه صورتم را اصلاح کرده بودم و نه سر و صورتی شسته بودم اطاقم نیز شبیه خوک دانی شده بود.
    ماریا دوباره فریاد زد:چته؟
    «چه می خواهی باشد، از گرسنگی در حال مرگم. پنچ روز است رنگ خوراک ندیده ام این است دلیل وضعی که می بینی.
    «ماریا حیرت زده پرسید: پنچ روز است چیزی نخورده ای؟ آخر چرا؟یقین پول نداری
    «پول! تصور می کنی اگر پول داشتم گرسنه می ماندم؟ فقط بیست و پنچ سانتیم دارم و هر چه دارم و داشتم به گرو رفته است، درست به این اطاق نگاه کن ایا چیزی برای فروش یا رهن باقی مانده است؟
    «ماریا نظری به اطاق انداخت، اشغال و ذباله انباشته شده را زیر و رو کرد ناگهان هیجان زده دهانش از تعجب باز ماند.
    «وی به سر من داد زد و گفت: احمق بی شعور پس این چیست؟
    «انچه او پیدا کرده بود یک جانفتی خالی بود که در گوشه ای افتاده بود. هفته ها پیش انرا گرفته بودم تا نفت مورد نیاز چراغ را در ان نگه دارم.
    «گفتم خوب! جا نفتی است چطور مگر؟ به چه درد می خورد؟
    «گفت احمق جان مگر سه فرانک و پنجاه سانتیم بابت وثیقه ان نپرداخته ای؟
    «همانطور که وی می گفت، در واقع سه فرانک و پنجاه سانتیم بابت ان ظرف نفت وثیقه داده بودم که هر موقع پس می دادم پولم را می گرفتم
    «ماریا دوباره فریاد زد: ای بی شعور! وی طوری هیجان زده شده بود که شروع به رقص در دور اتاق کرد، با کفشهای چوبیش چنان پای می کوبید که بیم ان می رفت کف اطاق سوراخ شود. چون از رقص فارق شد دوباره رو به من کرد و گفت تو دیوانه ای، واقعا که دیوانه ای، سه فرانک و نیم در گوشه ی اطاق مانده و تو گرسنگی می کشی. پاشو ببر ان را پس بده و پولت را بگیر.
    «من طی این پنج روز اصلا به فکر ان ظرف نفت نبودم. از جایم برخواستم و به ماریا گفتم زود ان به نفت فروشی ببر و با پولش خوراکی بخر و مثل برق برگرد.
    «ماریا ظرف را برداشت و بیرون دوید و چند دقیقه بعد با یک کیلو نان و نیم لیتر شراب برگشت. طوری از دیدن نان از خود بی خود شدم که تشکری هم از وی بعمل نیاوردم. نان را از دستش قاپیدم و به نیش کشیدم. ایا مزه نان را پس از مدتی گرسنگی چشیده ای؟ گرچه نان سرد و مرطوب و خمیر بود درست مانند بتونه، اما خدای من! چه لذتی داشت. شراب را هم لاجرعه سر کشیدم بطوریکه فوری جذب بدنم شد و مانند خون تازه ای در رگهایم به جریان افتاد.
    «بدون انکه نفسی تازه کنم یک کیلو نان خوردم. ماریا در حالی که دستش را به کمرش زده بود مرا می پایید، چ.ن نان را خوردم و تمام کردم گفت:بهتر شد، نه؟
    «گفتم:خوب، عالی است، دیگر همان ادم پنج دقیقه پیش نیستم. حال فقط در دنیا یک ارزو دارم- یک عدد سیگار
    «ماریا دست در جیب پیش بندش کرد و سپس گفت: متاسفانه این دیگر مقدور نیست، چون پول نداری، از پول تو فقط سی و پنج سانتیم باقی مانده است در حالیکه ارزان ترین سیگار پاکتی شصت سانتیم است.
    «در این صورت می توانیم یک پاکت سیگار بخریم گچون بیست و پنج سانتیم هم دارم.
    «ماریا پول را از من گرفت و خواست که از اطاق بیرون برود، من بیاد نذر سنت الواز افتادم. نذر کرده بودم اگر او به من پولی برساند شمعی به احترامش روشن کنم. کی می توانست بگوید که دعای من مستجاب نشده بود من از ان قدیس سه یا چهار فرانک خواسته بودم و وی سه فرانک و نیم نصیبم کرده بود. نمی توانستم نذر و خولم را عملی نسازم و می بایست شصت سانتیم را صرف خرید شمع می کردم.
    «ماریا را صدا زدم وگفتم:سیگار لازم نیست من برای سنت الواز نذر دارم و ان پول را باید صرف خرید شمع بکنم.
    «من عکس روی دیوار را باو نشان دادم و تمام ماجرا را گفتم.
    «ماریا نگاهی به تصویر کرد و زد زیر خنده، و انقدر خندید که داشت از حال می رفت. تصور کردم که دیوانه شده است. دو دقیقه طول کشید تا توانست حرف بزند.
    «گفت احمق دیوانه، راستی جلوی این عکس راستی جلوی این عکس زانو زدی و دعا کردی؟ کی به تو گفته بود این عکس سنت الواز است؟
    «گفتم اطمینان داشتم که تصویر ان زد مقدس است
    «گفت بیچاره این عکس وی نیست، میدانی تصویر کیست؟
    «گفتم در این صورت نمی دانم.
    گفت این عکس «سوزان می» است که این هتل به اسم او نامگذاری شده است.
    «من از روسپی معروف دوران امپراطوری طلب روزی کرده بودم...اما با اینحال متاسف نبودم من و ماریا پس ار مدتی خنده و گفتگو نتیجه گرفتیم که با این ترتیب من دینی به الواز مقدس ندارم. لذا با پولی که داشتم یک بسته سیگار خریدیم».
    16
    روزها می گذشت ولی از گشایش رستوران «اوبرژ دوژان کوتار» خبری نبود. روزی در ساعت استراحت بعد از ظهر من و بوویس به محل ان رستوران رفتیم تا چگونگی را از نزدیک ببینیم، هیچیک از تغیرات در نظر گرفته شده به انجام نرسیده بود، جز زدودن صور قبیحه روی دیوار بار. صاحب رستوران با ملایمت و ادب همیشگی خود با ما برخورد کرد، و بلافاصله رو به من(که ظرفشوی ایندش بودم) کرد و از من پنج فرانک وام گرفت. با اوصاع و احوالی که دیدم یقین کردم که افتتاح این محل از مرحله حرف تجاوز نحواهد کرد. اما مدیر باز هم وعده «درست پانزده روز دیگر» را داد و سپس ما را به زنی که قرار بود اشپز رستوران شود معرفی نمود، وی اهل بالتیک و زنی بود کوتاه قد 150 سانتیمتر و چاق و خپله می گفت قبلا اواز خوان بود، هنر و ادبیات انگلیسی را دوست دارد و عاشق« سرگذشت عمو سام» است.
    طرف دو هفته چنان به زندگی ظرفشویی خو گرفته بودم که گویا از مادر برای این شغل و کار زائیده شده ام. روز ها با برنامه ای یکنواخت اغاز شده و به پایان می رسید. هر روز صبح ساعت یک یک ربع به شش یکمرتبه از خواب می پریدم لباسهایم را که از کثرت چربه و کثافت مثل مشمع شده بود می پوشیدو و با صورت نشسته و عضلات خسته به بیرون می دویدم. چرا هنوز گرگ و میش بود و پنجره های ساختمان ها، به جز پنجره یکافه های کارگران، در تاریکی فرو رفته بودند. رفتگران خواب الود با جاروهای دسته بلند سه متری در خال تمیز کردن خیابان ها بودند، و خانواده های بینوا در جستجوی غذا ظرفهای زباله را زیر و رو می کردند. کارگران جوان اعم از پسر و دختر تکه ای شکلات در یک دست و قرصی نان در دست دیگر به درون ایستگاه های مترو سرازیر می شدند. برای گرفتن جایی در مترو کشمکش و نزاع در می گرفت. این قبیل مناظر در ساعت شش در پاریس عادی است. اکثر مسافرین ایستاده در حالیکه بینی شان بهم چسبیده و بوی تعفن شراب و سیر دهانشان نفس کشیدن را برای همدیگر مشکل می کرد با حرکت تراموا تاب می خوردند. پس از پیاده شدن از تراموا وارد پلکان مارپیچ هتل می شدم و تا ساعت دو بعد از ظهر رنگ روز و افتاب را نمی دیدم، در این ساعات روز پاریس دم کرده از تابش افتاب بعلت کثرت جمعیت و اتومبیل به سیاهی می زد.
    پس از اولین هفته کارم در هتل، ساعت استراحت بعد از ظهر را یا می خوابیدم و یا اگر پول داشتم، سری به می خانه می زدم. به استثنای بعضی از پیشخدمت های مشخصی، که جزو طبقه ی انگلیسی به حساب می امدند، بقیه کارگران ساعت استراحت را بهمان نحو می گذراندند، زیرا پس از ان همه کار طاقت فرسا شخص چنان خسته و بیحال است که کار دیگری از دستش بر نمی اید. گاهی پنچ شش نفری از ظرفشور هها دسته جمعی به فاحشه خاده پستی در کوچه «سی لیه» می رفتند که نرخ ان پنج فرانک و بیست و پنج سانتیم بود. این روسپی خانه را «یک کلام» لقب داده بودند، پس از ترک محل هر کس انچه را که در ان جا دیده و یا عمل کرده بود به عنوان اطیفه به دیگران بازگو می کرد. اینجا در خور کارگران هتل بود. دستمزد ظرفشورها امکان ازدواج به ان ها نمی دهد، بعلاوه کار در زیرزمین تاریک و خفقان اور حال و حوصله برای مشکل پسندی باقی نمی گذارد. پس از خاتمه وقت استراحت چهار ساعت دیگر هم در همان محل کارم جان می کندم و سپس در حالیکه عرق از سر و رویم می چکید به خیابان خنک می امدم. ان ساعت چراغهای خیابان ها روشن و پاریس بخصوص برج ایفل در دریایی از نور غوطه ور بود. خط طولانی اتومبیل ها در حرکت بودند و زنان در لباسهای زیبا و رنگارنگ بگردش و سیاحت می پرداختند. گاهی زنی گوشه چشمی به من یا بوریس می انداخت و چون متوجه لباسهای چرب و چیلی ما می شد فوری روی بر می تافت. باز کشمکش با مردم در مترو، ساعت ده به منزل می رسیدم. معمولا از یاعت ده تا نصف شب به میخانه ای در مخله مان می رفتم که محل اجتماع عمله های عرب بود. نزاع و زد خورد در این میخانه رویدادی عادی و دائمی به شمار می رفت، که گاهی من هم از بطری هایی که نزاع کنندگان به یکدیگر پرتاب می کردند نصیبی می بردم، اما کارگران عرب همیشه فقط با یکدیگر به دعوا و مرافعه بر می خواستند و با مسیحیان کاری نداشتند. «راکی» مشروب مخصوص اعراب خیلی ارزان بود، میخانه در تمام ساعات برای عرب هب دایر بود- چه مردمان پر توانی! تمام روز کار می کردند و تمام شب را می نوشیدند.
    این بود طرز زندگی یک ظرفشو که چندان بد و نامطلوب هم به حساب نمی امد. دیگر احساسفقر و نداری نمی کردم، زیرا پس از پرداخت کرایه منزل و کنار گذاشتن وجه لازم برای سیگار و خرج
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #13
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    121-135


    رفت و آمد و هزینه خوراک روزهای یکشنبه باز هم چهار فرانک برای صرف مشروب روزانه داشتم، و چهار فرانک خود ثروتی بود. یک احساس خرسندی سنگین از چنین زندگی ساده، شبیه خرسندی حیوان از شکم سیر خود در من به وجود آمده بود که بیانش مشکل است. زیرا هیچ چیز ساده تر و مختصرتر از زندگی یک ظرفشو نیست. وی با «ریتمی» بین کار و خواب زندگی می کند که نه وقت تفکر دارد و نه اطلاعی از دنیای خارج. پاریس او در هتل، در مترو، در چند میخانه و در رختخوابش خلاصه شده است. اگر خیال گردش و تفرج دارد فقط به چند خیابان اطراف محل سکونت خود می رود، و تمام به اصطلاح عیاشیش در این است که کلفتی، از خودش مفلوک تر، روی زانویش بنشیند و صدف و آبجو بخورد. روزهای تعطیل تا ظهر از رختخواب بیرون نمی آید، سپس بر می خیزد و پیراهن تمیزش را می پوشد و به میخانه ای می رود و سر مشروب طاس بازی می کند، و پس از صرف ناهار دوباره به رختخواب می رود، آنچه از نظر یک ظرفشو اهمیت دارد فقط کار و شغل، مشروب و خواب است، و بین آن ها خواب مهمتر است.


    شبی (اوایل شب) قتلی زیر پنجره اتاق من رخ داد. به صدای نعره ای از خواب پریدم و چون از پنجره نگاه کردم مردی را دیدم که روی سنگفرش خیابان افتاده است آدمکشان را، که سه نفر بودند، در حال فرار دیدم. من با چند نفر از ساکنین هتل بیرون دویدم تا بلکه به داد آن شخص برسیم اما وی مرده و جمجمه اش با لوله سربی سنگین شکسته شده بود. رنگ خون این مرد را هنوز به یاد دارم، صاف چون رنگ سراب. شب بعد چون از سرکار به خانه آمدم جنازه مقتول هنوز در جای خود بود و می گفتند که شاگردان مدارس از کیلومترها دورتر به تماشایش آمده بودند. اما آنچه همواره وجدان مرا آزار می دهد و از خودم شرمنده می سازد این است که سه دقیقه پس از مشاهده این منظره دوباره به خواب سنگینی فرو رفتم، بیشتر ساکنین خیابان نیز مثل من بودند، ما همین قدر که دیدیم آن مرد کارش ساخته شده است به رختخواب خود برگشتیم. ما همه کارگر بودیم و چگونه می توانستیم خواب را فدای اقدامی درباره این جنایت بکنیم؟


    کار در هتل ارزش واقعی خواب را به من فهماند، همانطور که با گرسنگی ارزش خوراک را درک کرده بودم. خواب دیگر یک نیاز جسمانی نبود، بلکه چیزی بود شهوانی، عیاشی بود نه استراحت و خستگش به در کردن دیگر ساسها باعث آزارم نبودند. ماریو داروی رهایی از شر آن ها را یادم داده بود: پاشیدن فلفل روی ملافه ها. گرچه فلفل سبب عطسه می شد ولی ساسها از آن فرار می کردند و به اتاق دیگر پناه می بردند.


    17


    درآمدم به حدی بود که بتوانم با صرف سی فرانک در هفته سری به میخانه محله مان بزنم و با مردم دمساز شوم. یکشنبه ها در میخانه کوچک پائین هتل «سه گنجشک» شب های خوشی را می گذراندم. در این دکان کوچک که مساحت آن از پانزده فوت مربع تجاوز نمی کرد بیش از بیست نفر جمع می شدند در نتیجه هوای آن سنگین و پر از دود می شد. سر و صدای مشتریان، که با صدای بلند حرف می زدند و یا آواز می خواندند، گوش را کر می کرد. و گاهی مشتریان دسته جمعی آوازها و سرودهایی از قبیل «مارسیز» و غیره می خواندند، دو دختر از کارگران کارخانه شیشه سازی با رقص و اواز خود هنگامه ای به پا می کردند. «روژیه» پیرو همسرش، صاحب میخانه، به شدت سرگرم پذیرایی بودند و گاهی داستان هایی را از اشخاصی که کلاه سرشان گذاشته و بدون پرداخت پول مشروب در رفته بودند حکایت می کردند. آقای (ار) که مردی رنگ پریده و شبیه مرده از گور فرار کرده بود، در گوشه ای می نشست و ساکت و خاموش مشغول میگساری می شد. چارلی می خورد و می رقصید و سر به سر زنان می گذاشت. مشتریان سر پول مشروب طاس بازی و قمارهای دیگر می کردند. مانوئل، یک اسپانیولی، برای این که در قمار شانس بیاورد طاس ها را به شکم زن ها می مالید. خانم (اف) پشت میز بار می ایستاد و گیلاس مشتریان را پر می کرد و ضمناً مراقب بود که آنان «شیطنت» نکنند. دو بچه به نام های لوئی و ینا در گوشه ای می نشستند و لیموناد می نوشیدند. همه خوشحال بودیم و دنیا را زیبا و خود را مردمانی خوشبخت تصور می کردیم.


    این سروصدا و به اصطلاح «عیاشی» یک ساعت ادامه پیدا می کرد. ناگهان حوالی نیمه شب صدایی که فریاد می زد «شهروندان» بلند می شد. کارگری با موی خرمایی و چهره ای سرخ رنگ به پا خاسته و با بطری به روی میز می کوبید. همه ساکت می شدند و اازخوانی متوقف می گردید. می گفتند «هیس! فورکس شروع کرد» فورکس موجود عجیبی بود، وی بنای سنگ کاری بود که تمام روزهای هفته را مرتباً کار می کرد و یکشنبه ها از فرط میگساری سیاه مست می شد. او حافظه اش را از دست داده بود و دوران پیش از جنگ را [جنگ جهانی اول] به یاد نداشت، طوری در میخوارگی افراط می کرد که اگر خانم (اف) مراقب نبود از دست می رفت. شب های یکشنبه خانم اف به یکی از مشتریان می گفت «فورکس را پیش از آن که سروع به خرج پول هایش کند محکم بگیر»، سپس پول هایش را از جیبش در می آورد و فقط مبلغی جهت صرف مشروب کافی برای او باقی می گذاشت. یک بار فورکس از این دسیسه گریخت و آن قدر مشروب خورد تا مست و خراب بر کف خیابان افتاد و زیر اتومبیل رفت و به سختی صدمه دید. وی اول جلسه میگساری را با مطرح کردن اصول کمونیسم آغاز می کرد و پس از نوشیدن چهار پنج لیتر شراب تبدیل به وطن پرست افراطی می شد و به جاسوس ها و بیگانگان ناسزا می گفت و اگر مانعش نمی شدند از پرتاب بطری فروگذار نبود. در همین مرحله بود که داد سخن می داد سخنرانی وی همواره تکراری و به این شرح بود: «شهروندان جمهوری، ایا در این جمع از فرانسویان هم وجود دارند؟ می خواهم روزهای پرافتخار جنگ را به یادشان بیاورم. اگر به گذشته ای که در آن دوستی و قهرمانی حکمفرما بود نظری بیافکنم (به علت مستی و بی خبری اغلب جمله ها را تکرار می کرد)... وقتی قهرمانانی را که اکنون رو در نقاب خاک کشیده اند به یاد می آوریم (باز تکرار همان جمله) شهروندان جمهوری من در جنگ «وردن» زخمی شدم.»


    پس از آن اباس هایش را از تن در می آورد و زخمی را که در «وردن» برداشته بود نشان می داد. مردم با دیدن آن منظره صدا به تحسین بر می داشتند. هیچ چیز خوشمزه تر از سخنرانی کنفرانس فورکس نبود، وی مشهورترین فرد محله ما بود، و مردمی که در سایر میخانه ها مشغول باده گساری بودند برای تماشای مست بازی او به محل ما تجمع ما می آمدند.


    حاضرین او را دست می انداختند. گاهی یکی از افراد با اشاره چشم مردم را به سکوت دعوت کرده و از او می خواست که سرود «مارسیز» را بخواند. او با صدای «بم» و خوش آهنگی سرود را می خواند، و وقتی به بند «اسلحه بگیرید، شهروندان گروهانهای خود را متشکل سازید» می رسید لرزش صدایش حاکی از احساسات میهن پرستانه اش می شد. اشک واقعی از چشمانش سرازیر می گردید، ولی مستی زیاده از حد مانع توجه وی به خنده و تمسخر حاضرین می شد. پیش از آن که خواندن سرود پایان یابد دو کارگر هر کدام یک بازوی فورکس را می گرفتند و روی صندلی می نشاندند. در حالی که «آزایا» که دور از وی بود فریاد می زد «زنده بود آلمان» رنگ وی از خشم برافروخته می شد و چون کوشش می کرد تا خود را به «آزایا» برساند همه یک صدا فریاد می زدند «زنده باد آلمان، بعد از فرانسه». اما فورکس ناگهان وضع را به هم می زد چهره اش رنگ پریده و غم انگیز و زانویش سست می شد و از حال می رفت و روی میز استفراغ می کرد. خانم اف او را مانند کیسه ای به دوش می کشید و به اتاقش می برد و روی تخت می خوابانید. صبح روز بعد وی آرام و موقر بین جمع حاضر می شد و یک شماره روزنامه «اومانیته» می خرید.


    میز از کثافت پاک شده بود، خانم اف نان و شراب می آورد و ما مشغول خوردن و آشامیدن می شدیم. دوباره آوازخوانی به راه می افتاد. آوازخوان دوره گردی با سازش می آمد و در ازاء سی سانتیم می خواند و می نواخت. یک عرب و یک دختر به رقص می پرداختند، مرد چوب رنگ شده ای به شکل آلت مرد را که به اندازه یک «وردنه» بود دور سرش می چرخاند. سپس حاضرین از جنب و جوش می افتادند و درباره عشق بازی های خود، جنگ، ماهی گیری در رودخانه سن، بهترین راه را برای انقلاب و تعریف داستان ها می پرداختند. چارلی سرحال می آمد و رشته سخن را به دست می گرفت و به مدت پنج دقیقه درباره روح خود سخن می گفت. درها و پنجره ها باز بودند و ما از هوای تازه بهره مند می شدیم. در خیابان خلوت فقط صدای چرخ گاری شیرفروش از بولوار سن میشل به گوش می رسید. نسیم خنک پیشانی ما را نوازش می داد، و شراب نامرغوب افریقایی باز هم مزه مطبوعی داشت! هنوز خوشحال و سرمست بودیم و بالاخره محفل با فریادهای شادی پایان می پذیرفت.


    در ساعت یک بعد از نیمه شب دیگر از آن همه حال و شور اثری نمی ماند. نشئه شراب به آخر می رسید و باز هم هوس نوشیدن می کردیم، اما خانم اف از این به بعد آب داخل شراب می کرد و دیگر مشروب گیرائی نداشت. مردان ستیزه جو می شدند و درصدد دست درازی به زنان بر می آمدند ولی اینان برای اجتناب از پیش آمدهای سوء میخانه را ترک می کردند. «لوئی گنده» بنّای آجرکار مست می شد و روی کف محوطه چهاردست و پا راه می رفت و صدای سگ را تقلید می کرد، ولی دیگران که از این ادا و اطوار وی بیزار بودند او را با لگد می راندند. هر نفر سعی داشت دیگری را گیر بیاورد و شروع به وراجی و تعریف از خود بکند و اگر توجهی به گفته او نمی کرد خشمگین و عصبی می شد. مشتریان به تدریج متفرق می شدند، مانوئل با یک نفر دیگر، که قمارباز خرفه ای بود، به طرف میخانه عرب ها، که در آن جا تا صبح ورق بازی به راه بود، می رفتند. چارلی سی فرانک از خانم اف قرض می گرفت و بیرون می رفت و شاید مقصدش روسپی خانه بود. بالاخره اشخاصی که باقی مانده بودند آخرین گیلاس های خود را سر می کشیدند و پس از خداحافظی به اتاق های خود می رفتند.


    ساعت یک و نیم تمام شادی ها و خوشی ها از بین می رفت و فقط سردرد باقی می ماند و بس. می دانستیم که نه خود رفاهی و نه در جهان باشکوه ثروتمندان راهی داریم بلکه کارگرانی با دستمزد ناچیز و ناکافی هستیم که لذت و تفریحمان منحصر به مستی نفرت انگیز و ملالت بار است. ما به شرابخواری، که به صورت عادی در آمده بود، ادامه می دادیم، اما آن چه شکممان را با آن پر می کردیم سبب تهوع می گردید. سرمان مانند کوهی بر تنمان سنگین می کرد، اتاق دور سرمان می چرخید رنگ شراب زبان و لبانمان را ارغوانی می کرد. ادامه این وضع دیگر فایده ای نداشت، چند نفر به عجله به حیاط می دویدند و آن چه خورده بودند بالا می آوردند، بالاخره به هر زخمتی بود خود را به تختخواب می رساندیم و ده ساعت مثل نعش می افتادیم.


    بیشتر شب های یکشنبه من بدین گونه سپری می شد، روی هم رفته ظاهراً دو ساعت خوشی و شادی ارزش سردرد بعدی را داشت. از دید بعضی از مردان مجرد که آینده ای نداشتند تا به فکر آن باشند، میگساری شب تعطیل تنها چیزی بود به زندگی شان ارزش و مفهومی می بخشید.

    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #14
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض


    18


    در یکی از همین شب های یکشنبه چارلی داستان سرگرم کننده ای تعریف کرد. هر چند سرش از باده گرم بود ولی می توانست به روانی توأم با لکنت سخن بگوید. وی با مشت روی پیشخوان بار کوبید و مردم را دعوت به سکوت کرد: «ساکت، خانم ها، آقایان استدعا می کنم ساکت شوید و به این داستان گوش فرا دهید آن چه می خواهم تعریف کنم آموزنده بوده و یکی از ره آورد های تمدن است که ارزش به خاطر سپردن را دارد، ساکت، خانم ها، آقایان


    «این واقعه مربوط به دوران تنگدستی من است. می دانید که بی چیزی و نداری چه مصیبتی است. هنوز مقرری من که خانواده ام برایم می فرستاد، نرسیده بود. همه چیزم را به گرو گذاشته بودم و برای امرار معاش جز کار کردن چاره ای نداشتم، چیزی که من هرگز تن به آن نمی دادم. در آن موقع با دختری به نام «ایوُن» زندگی می کردم، وی زنی بود دهاتی، درشت اندام و خل وضع با موهای زرد و ساق های گوشت آلود، درست شبیه «ازاریا» که آن جا ایستاده است. ما سه روز بود که غذائی نخورده بودیم. خدا می داند که چه بر ما می گذشت. دختره در حالی که دستانش را روی شکمش می گذاشت و در اتاق قدم می زد و مانند سگ از شدت گرسنگش زوزه می کشید.


    «اما برای مردی زیرک و باهوش هیچ چیز غیرممکن نیست. با خود این پرسش را مطرح کردم. آسان ترین راه رسیدن به پول بدون کار کردن چیست؟ و بلافاصله این راه حل به نظرم آمد، فقط زن ها می توانند اسان و بدون کار کردن پول به دست آورند. مگر نه این است که همه زن ها چیزی برای فروش دارند. بعد پیش خود راه های مختلف برای پول درآوردن را، اگر زن بودم، بررسی کردم بالاخره فکری مانند برق در ذهنم جرقه زد. بنگاه دولتی حمایت مادران به خاطرم رسید. آیا می دانید که این بنگاه چیست؟ در اینجا به زنان آبستن غذای رایگان بلاشرط می دهند، تا از این راه تولید نسل را تشویق کنند. هر زن بارداری می تواند به آن جا مراجعه و تقاضای خوراک کند و فوراً هم دریافت کنید.


    «خدای من، اگر زن بودم، هر روز در یکی از این بنگاه ها شکم خود را سیر می کردم. بدون آزمایش و معاینه پزشکی چه کسی می تواند تشخیص دهد که زنی باردار هست یا نه؟


    «رو به ایوُن کردم و گفتم: کم زوزه بکش، راهی برای به دست آوردن غذا پیدا کرده ام:


    «گفت چگونه؟»


    «گفتم آسان است به بنگاه حمایت مادران مراجعه کن و بگو که باردارم و غذا می خواهم. بدون این که سوالی بکنند تو را با انواع خوراکی ها سیر خواهند کرد.


    «ایون حیرت زده گفت: من که باردار نیستم»


    «گفتم، کاری ندارد کافی است یک، یا در صورت لزوم دو عدد بالش به شکمت ببندی. زودباش عزیزم وقت را تلف نکن.


    «بالاخره متقاعد شد و من بالشی به شکمش بسته و روانه بنگاه مزبور کردم. او را با آغوش باز پذیرفتند. با سوپ کلم، راگو، پوره سیب زمینی، نان و پنیر و آبجو پذیرائی کردند و راهنمائی های لازم را برای رعایت بهداشت خود و «بچه» اش به عمل آوردند. من هر روز، تا موقعی که پول از طرف خانواده برسد، او را تا آن جا می بردم و تا می توانست و جای نفسی در سینه داشت می خورد و پنهانی مقداری نان و پنیر هم برای من می آورد. زرنگی و به کار انداختن هوش ما را نجات داد.


    «تا یک سال بعد همه کارها عادی و روبراه بود، و من هنوز با ایون زندگی می کردم. روزی در بولوار پورت روایال، نزدیک سربازخانه، قدم می زدیم. ناگهان دهان ایون از بهت و حیرت باز ماند و رنگش سرخ بعد سفید و سپس دوباره سرخ شد.


    «فریاد زد، خدایا آن کسی را که دارد به طرف ما می آید ببین، او پرستاری است که در بنگاه حمایت مادران از من مراقبت می کرد. نابود شدم.


    «گفتم فوراً فرار کن. اما دیگر دیر شده بود پرستار ایوان را شناخت و لبخندزنان به سوی ما آمد. وی زنی بود درشت اندام و پاق و با عینک «پنسی» و گونه های سرخ مانند سیب.


    «با مهربانی و لحن مادرانه به ایون گفت: کوچولو انشاالله که حال خودت و بچه ات خوب است، آیا همانطور که می خواستی پسر است؟


    ایون طوری می لرزید که من ناچار دستش را گرفتم و بالاخره پاسخ داد «نه»


    «پس حتماً دختر است»


    «ایون به کلی خود را باخت و باز هم پاسخ داد «نه»


    «پرستار شگفت زده شد و پرسید: چطور نه پسر و نه دختر پس چی؟»


    خانم ها، آقایان این لحظه خطرناک را مجسم کنید. رنگ ایون مثل توت سیاه شد و چیزی نمانده بود که گریه را سر دهد، اگر چند لحظه این وضع ادامه می یافت وی همه چیز را اعتراف می کرد، و در این صورت خدا می داند که چه بلائی به سر ما می آمد. اما من بدون این که خونسردی خودم را از دست بدهم قدم به جلو گذاشتم و قضیه را ماست مالی کردم.


    «گفتم دوقلو بودند»


    «پرستار فریاد زد: دوقلو! وی به قدری خوشحال شد که ایون را در بغل گرفت و گونه هایش را بوسید.


    «بلی دوقلو ....»


    19


    پنج شش هفته بود که در هتل، مشغول بودیم، روزی بوریس بی مقدمه کارش را ترک کرد. اول شب او را دیدم که در کوچه ریولی منتظر من بود. با خوشحالی دست به پشتم زد و گفت:


    «بالاخره آزاد شدیم، می توانی صبح استعفا کنی، فردا رستوران اوبرژ افتتاح می شود.»


    «فردا؟»


    «بلی، احتمالاً یکی دو روز باید مشغول ترتیب دادن کارها باشیم. اما در هر حال دیگر از کار در چایخانه رهائی یافتیم من فراک خودم را از گرو در آورده ام.»


    با این که بوریس صمیمانه و با اطمینان خاطر سخن می گفت ولی من هنوز باور نمی کردم و تردید داشتم، به هیچ وجه نمی خواستم کار مطمئن و موجود در هتل را از دست بدهم. با این حال چون به بوریس قول داده بودم استعفا کردم، و صبح روز بعد به «اوبرژ دوژان کوتار» رفتیم. در رستوران قفل بود، در جستجوی بوریس، که به کوچه «کروانییور» نقل مکان کرده بود، برآمدم. به منزلش رفتم، با این که خوابده بود پس از آن که بیدار شد گفت که اوضاع روبراه است و فقط چند کار کوچک باقی مانده است تا رستوران افتتاح شود.


    ساعت ده بوریش را از رختخواب بیرون کشیدم، به رستوران رفتیم و در آن را گشودیم. با یک نگاه متوجه «چند کار کوچک دیگر» شدم. کارهائی که می بایست انجام شوند به طور خلاصه این ها بودند: هیچگونه اصلاحی پس از آخرین بازدید ما به عمل نیامده بود. فرها و اجاق ها را هنوز نیاورده بودند، آب و برق دایر نبود و بالاخره رنگ کاری، جلاکاری، و کارهای نجّاری انجام نشده بودند. فقط یک معجزه می توانست ظرف ده روز این رستوران را دایر کند، وضع موجود نشان می داد که شاید این محل پیش از آن که به مرحله گشایش برسد از هم به پا شد. معلوم بود چه رخ داده است. چون صاحب هتل پول نداشته لذا کرکنان را استخدام کرده بود (ما چهار نفر بودیم) تا بخ جای کارگر از آنان استفاده کند؛ این نقشه خرجی برای وی نداشت زیرا، به پیشخدمت ها دستمزد پرداخت نمی شد گرچه حقوق مرا می داد ولی پیش از دایر شدن رستوران خوراک روزانه در کار نبود. با این ترفند او چند صد فرانک بر سر ما کلاه می گذاشت و به عبارت دیگر ما را استثمار می کرد. واقعیت این بود که ما کار خوب و مناسب خود را در مقابل هیچ از دست داده بودیم.


    با این حال بوریس امیدوار و به یک چیز دل خوش بود و آن این که بالاخره موفق می شد به شغل پیشخدمتی برسد و فراکش را دوباره بر تن کند و به خاطر آن حاضر بود حتی ده روز هم بیگاری بدهد در حالی که احتمال داشت بالاخره هم دستش به کاری بند نشود. همواره می گفت «باید صبر و حوصله داشت، شکیبائی همه کارها را روبراه می کند. اگر صبر کنیم تا رستوران گشایش یابد جبران گذشته ها را خواهیم کرد. صبر داشته باش، دوست عزیز»


    باید هم صبر و شکیبائی پیشه می کردیم، زیرا روزها سپری شد و رستوران حتی پیشرفتی در جهت گشایش حاصل نکرد. ما زیرزمین ها را تمیز کردیم، قفسه ها را کار گذاشتیم، دیوارها را رنگ زدیم، وسایل چوبی را جلا دادیم، سقف را سفید کردیم، کف رستوران را سابیدیم، اما کارهای اصلی یعنی لوله کشی گاز و وصل برق هنوز انجام نشده بود زیرا مدیر پول پرداخت بهای آن ها را نداشت. و با کیسه تهی حتی قادر به پرداخت کمترین هزینه نبود. هرگاه که از او مطالبه یا تقاضای پول می شد به طور ماهرانه ناپدید می گردید. حیله گری توام با ضاهر اشرافی وی هرنوع معاملع و مقابله با او را بسیار مشکل می کرد. طلبکاران ناامید در هر ساعت از روز به سراغش می آمدند ولی ما طبق دستوری که داشتیم می گفتیم آقای مدیر در فونتن بلو، سن کلودیا یا نقطه دوردست دیگری است. من روز به روز خشمگین تر می شدم. روزیکه کارم را در هتل ترک کردم فقط سی فرانک داشتم لذا با این وضع می بایست به زودی فقط به نان خشک اکتفا کنم. بوریس روز اول شصت فرانک از مدیر رستوران مساعده گرفته بود که نیمی از آن صرف گرو درآوردن لباس های پیشخدمتی شده و نیم دیگر در راه عیش و میگساری به باد رفته بود، از آن پس روزی سه فرانک از ژول همکار اینده خودش قرض می کرد و نان می خرید. بعضی روزها حتی پول سیگار نداشتیم.


    گاهی آشپز سری به رستوران می زد تا ببیند کارها به چه منوال است و چون می دید که هنوز از وسایل پخت و پز خبری نیست گریه می کرد (آشپز زن بود). ژول، پیشخدمت دوم، صراحتاً از کار کردن سر باز می زد. وی اهل مجارستان بود با سیمائی سبزه که عینک به چشم می گذاشت و بسیار پرحرفی می کرد، و از قرار معلوم شاگرد دانشکده پزشکی بوده ولی به علت عدم توانائی مالی تحصیلات خود را ناتمام گذاشته بود. در حالی که ما مشغول به کار بودیم ژول
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #15
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    وراجی می کرد و درباره خودش و افکارش سخن می گفت.وی کمونیست و تئوریهای گوناگون عجیبی داشت(با اعداد و ارقام ثابت می کرد که کار کردن عملی بیهوده و نا بجاست)،بعلاوه مانند همه مردم مجارستان مغرور بود.افراد مغرور و تنبل هرگز پیشخدمتهای خوبی نمی شوند.از افتخارات زندگیش این بود که روزی از طرف یک مشتری مورد اهانت قرار می گیرد سوپ داغ را از زیر یقه به تن وی سرازیر می کند و بدون اینکه منتظر حکم اخراجش شود از رستوران بیرون میرود.
    هر روزی که می گذشت ژول بیشتر از حقه و نیرنگ مدیر رستوران خشمگین می شد.در سالن رستوران بالا و پائین میرفت و در حالیکه مشتش را به بالا حواله می داد و با دهان کف آلود سخن می راند مرا ترغیب و تشویق می کرد که از کار دست بکشم. می گفت:
    «دیوانه برس را بر زمین بگذار من و تو به نژادهای پر افتخاری تعلق داریم،ما نباید مانند سرفهای روسی بیگاری کنیم.اینطور در دام حیله و نیرنگ افتادن برای من شکنجه است.من در مقابل استثمار بردباری ندارم،گاهی اتفاق افتاده است که فقط بخاطر چند پول سیاه که کلاه بر سرم گذاشته اند از شدت خشم و عصبانیت استفراغ کرده ام.
    «وانگهی پسر فراموش نکن که من کمونیستم.مرگ بر بورژوازی!روزی که به اجبار وادار به کار کردن شوم آن روز زنده نخواهم بود.خیر من نه تنها جسم خودم را،مثل تو دیوانه و یا سایرین،با کار فرسوده نمی کنم بلکه دست به دزدی می زنم تا استقلالم را نشان دهم.روزی در رستورانی صاحب کارم خواست مانند سگ با من رفتار کند.من در مقابل و بمنظور انتقام گرفتن از وی،شیر را از رستوران دزدیدم و به شخص ناشناسی می فروختم.بعلاوه صبح و شب شیر می نوشیدم.هر روز چهار لیتر و نیم کیلو سر شیر را سر می کشیدم.صاحب هتل که می دید هرروز شیر کم می آید از شدت شگفتی و خشم دیوانه شده بود.این عمل من نه بعلت شکمبارگی بود بلکه جنبۀ انتقامجوئی داشت.
    «پس از سه روز دل درد شدیدی گرفتم و به پزشک مراجعه کردم.دکتر پرسید:در این چند روز چه خورده ای،گفتم:روزی چهار لیتر شیر و نیم لیتر سرشیر.وی گفت:چهار لیتر!فورا آنرا کنار بگذار والا خواهی ترکید.جواب دادم،هرگز!زیرا از اصلی پیروی می کنم که باید اجرا شود ولو بترکم.
    «روز بعد صاحب رستوران حین دزدین شیر مچ مرا گرفت و گفت:اخراجی آخر هفته باید بروی.گفتم:جناب رئیس!من هم اکنون می روم.گفت نه،تا روز شنبه مورد نیاز من هستی.پیش خود گفتم:بسیار خوب خواهیم دید کدام طرف خسته و تسلیم می شود تو یا من؟پس از آن روز شروع به شکستن ظرفهای چینی کردم،روز اول نه بشقاب و روز دوم سیزده بشقاب شکستم،پس از آن رئیس هتل ناچار عذر منو خواست.من که روسی نوکر صفت نیستم».
    ده روز اسف باری را گذراندیم.پولم بکلی ته کشیده و کرایه خانه ام چند روز به عقب افتاده بود گرچه در آن رستوران شوم خالی اینطرف و آنطرف می رفتیم ولی از شدت گرسنگی حال انجام کارهای باقیمانده را از ما سلب می کرد.فقط بور یس هنوز امید و اعتقاد به باز شدن رستوران را داشت.او وعدۀ خوانسالاری را به خود می داد و معتقد بود که صاحب رستوران پولهای خود را صرف خرید سهام کرده و منتظر فرصت مناسب و بازار پر رونق برای فروش آنها است.روز دهم نه خوراکی داشتیم نه سیگاری،لذا به مدیر گفتم که بدون دریافت مساعده ای بابتحقوقم قادر به کار نیستم.وی طبق معمول وعده پرداخت وجهی را داد و غیبش زد.به سمت منزل حرکت کردم اما در نیمه راه متوجه شدم که بعلت تاخیر در پرداخت کرایه اطاق جرات روبه رو شدن با خانم اف را ندارم،لدا شب را روی نیمکت بولوار به روز آوردم.نیمکت جای بسیار ناراحتی بود،دسته آن در پشتم فرو می رفت بعلاوه هوا بیشتر از حد تصور سرد بود.ساعات طولانی که در آنجا دراز کشیده بودم فکر می کردم و بخود می گفتم که چقدر دیوانه و احمق بودم که خودم را در اختیار این روس خوش خیال گذاشتم.
    صبح اوضاع برگشت.مدیر رستوران با طلبکارانش به توافق رسیده بود،زیرا با جیب پرپول آمد و مساعده ای را که خواسته بودم به من داد و ما مشغول تزئین رستوران و انجام کارهای باقیمانده شدیم.من و بوریس مقداری ماکارونی تکه ای جگر اسب خریدیم و پس از ده روز اولین بار غذایی گرمی نوش جان کردیم.
    کارگردان دیگری را هم بکمک گرفیم و کار به عجله و سر هم بندی باور نکردنی پایان یافت.مثلا قرار بود که سطح میزها با فلانل پوشانده شوند اما چون صاحب رستوران متوجه گرانی آن نوع پارچه شد،در عوض از پتوهای اسقاط سربازی که بشدت بوی عرق می دادند استفاده کرد.البته رومیزی ها(که می بایست با تزئین نرماندی هم آهنگ باشند)سطح میز را می پوشاندند.شب آخر را تا ساعت 2بعداز نیمه شب کار کردیم تا رستوران را آماده کنیم.ظرف چینی غذاخوری هنوز تا ساعت هشت نرسیده و چون نو بودند می بایست شسته می شدند.کارد و چنگال و پارچه های مخصوص آشپزخانه را ساعت هشت صبح آوردند،لذا ناچار ظروف را با یکی از پیراهنهای صاحب رستوران و یک روبالش خشک کردیم.همه کارها را من و بوریس انجام دادیم.ژول از زیر دوستانشان به سلامتی هم و موفقیت در افتتاح رستوران می نوشیدند.آشپز سرش را در آشپزخانه روی میز گذاشته بود و گریه می کرد،زیرا دستور پختن غذا برای پنجاه نفر داده شده بود در حالیکه وسایل پخت و پز موجود حتی برای تهیۀ غذای ده نفر کفایت نمی کرد.حدود نیمه شب غوغای شدیدی با چند نفر از طلبکاران،که آمده بودند تا هر چه گیرشان آمد بابت طلب خود بردارند،در گرفت.اما مرافعه با صرف نیم بطر کنیاک پایان پذیرفت.
    ژول و من نتوانستیم به آخرین مترو برسیم ناچار در کف رستوران خوابیدیم.صبح بمحض بیدار شدن چشممان به دو موش بزرگ افتاد که روی میز آشپزخانه نشسته بودند و از گوشت خوکی که آنجا بود می خوردند،من این منظره را به فال بد گرفتیم و یقین کردم که کار رستوران«اوبرژدوژان کوتار»سامان نخواهد یافت.
    20
    صاحب رستوران مرا در سمت ظرفشو استخدام کرده بود،وظیفه من عبارت بود از شستن ظرفها،تمیز کردن آشپزخانه ،پاک و آماده کردن سبزیها،حاضر کردن چای و قهوه و ساندویچ،پخت و پزهای ساده و پادوئی.دستمزد ماهیانه ام پانصد فرانک به اضافه خورد و خوراک بود،اما یک روز تعطیل در هفته و ساعات کار معین و ثابتی نداشتم.در هتل ایکس تهیه سورسات و مواد غذائی با بهترین وضع و بدون محدودیت پولی و با سازمان منظم انجام می پذیرفت.اما در «اوبرژ»این امر با بدترین شرایط ممکن عملی می شد.شرح چگوگنگی آن لازم است زیرا صدها نظیر این رستوران در پاریس وجود دارند و گذار بیشتر مردم به این قبیل جاها می افتد.
    باید متذکر شوم که او برژ از آن نوع رستورانهای ارزان قیمت نبود که محل غذاخوری دانشجویان و کارگردان باشد و حداقل قیمت یک وعده غذای کافی در این رستوران بیست و پنج فرانک بود،و محیط هنر مندانه و بدیع به رستوران ما موقعیت اجتماعی خوبی داده بود.تصاویر جلف و سبک بر روی دیوار بار،تزئینات نرماندی،چراغهای الکتریکی شمعدانی،ظروف«روستائی»حتی منظرۀ در ورودی چشم گیر و مشتری جلب کن بودند.بخصوص که صاحب رستوران و خوانسالار آن افراد روسی بودند،و چه بسا از مشتریان که القاب وعناوینی روسی داشتند.خلاصه اینکه رستوران ما جای«شیکی»بود.
    با اینحال وضع در پشت آشپز خانه بی شباهت به خوکدانی نبود.مساحت آشپزخانه حدود پنج متر در سه متر بود که نصف آن اجاقها و میزها اشغال کرده بودند.تمام ظروف آشپزی روی قفسه ها،که دسترسی به آنها نبود،چیده می شدند سطح این محل گنجایش بیشتر از یک ظرف آشغال را نداشت که آن هم نیمروز پز می شد و در نتیجه کف آشپزخانه را زباله و خورده ریز مواد خوراکی بقطر دو سانتی متر می پوشانید؛فقط سه اجاق گاز بدون فر داشتیم،و غذاهائی را که می بایست در فر پخته می شدند به نانوائی می فرستادیم.گنجه و قفسه ای نبود بجای آن نیمه سقفی در حیاط وجود داشت که از وسط آن هم درختی سر کشیده بود.گوشت سبزیجات و غیره را در همین محل روی زمین نگهداری می کردیم،که همواره مورد هجوم موشها و گربه ها می شدند.
    از لوله کشی آب گرم خبری نبود،و آب لازم برای ظرفشوئی را در دیگها روی اجاق گاز گرم می کردیم،و چون موقع پخت غذا جائی برای آب گرم کردن نبود،و آب لازم برای ظرفشوئی را در دیگها روی اجاق گاز گرم می کردیم،و چون موقع پخت غذا جائی برای آب گرم کردن نبود لذا فقط چربی بشقاب را با روزنامه می زدودیم و با آب سرد آنها را می شستیم.
    بقدری از آنها خالی می شد باید فورا می شستیم تا دوباره مورد استفاده قرار گیرد،همین امر دست کم روزی یک ساعت وقت مرا تلف می کرد.
    بعلت تقلب،یا سرهم بندی در سیم کشی،ساعت هشت شب فیوز برق می پرید،در آشپزخانه فقط اجازه روشن کردن سه شمع
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #16
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    142
    را داشتیم،و چون آشپز عدد سه را بد یمن می دانست لذا ناچار بودیم فقط به دو شمع اکتفا کنیم.
    آسیاب قهوه را از کافه نزدیک،و و خاک انداز و جارو را از دربان ساختمان به عاریه گرفتیم. بعد از هفته اول تعدادی از دستمال های آشپزخانه از رخشوئی برگشت،وجه شتسشوی آنها هم پرداخت نشد. چون بازرس اداره کار دریافته بود که رستوران ما کارگر فرانسوی ندارد لذا مورد اعتراض قرار گرفتیم،وی چند جلسه با مدیر هتل خلوت کرد که تصور می کنم در این ملاقات ها رشوه ای هم رد و بدل می شد. شرکت برق هنوز از ما طلبکار بود، و چون مامورین شرکت بو برده بودند که ما حاضریم به اصطلاح سبیل آنها را چرب کنیم هر روز صبح سری به ما می زدند. به خواربار فروش بدهکار بودیم و اگر همسر صاحب مغازه ( که زنی شصت ساله و سبیل داری بود) گوشه چشمی به ژول که مامور خرید بود،نمی داشت دیگر نمی توانستیم به نسیه برداری خود ادامه دهیم، من هم ناچار بودم برای خرید سبزی به کوچه (( کومرس))بروم تا چند سانتیمی صرفه جویی شود.
    اینهاست عواقب تاسیس رستوران با سرمایه غیرکافی. با این شرایط من و آشپز می بایست روزانه غذای سی تا چهل نفر را آماده کنیم،ضمن اینکه این تعداد به زودی به یکصد نفر می رسید، این کار از همان ابتدا خارج از حد توانایی ما بود. آشپز از ساعت هشت صبح تا دوازده شب و من از ساعت هفت تا دوازده و نیم شب کار می کردیم ـیعنی هفده ساعت و نیم یک نفس بدون استراحت ـتا ساعت پنج بعد از ظهر مجال نشستن نداشتیم، حتی آن موقع هم جائی جز روی ظرف زباله نبود. بوریس که منزلش نزدیک بود و
    براي رفت و آمد سوار مترو نميشد بنابراين از ساعته 8 صبح تا دو بعد از نصف شب كار ميكرد – هجده ساعت در روز و هفت روز در هفته. اين طرز كار، گرچه عادي نيست، ولي در پاريس امر فوق العاده اي به حساب نمي آيد.
    زندگي طوري سخت شد كه كار در هتل ايكس در مقابل كار اين رستوران مانند تفريح و گذراندن تعطيلات بود. هر روز ساعت شش صبح خودم را بزحمت از رختخوا ب بيرون مس كشيدم، وقت ريش تراشي نداشتم، گاهي دست ورويم را هم نمي شستم ، وبا سرعت به ايستگاه مترو ميدويدم و خود را در آنجا ميكردم. ساعت هفت در آشپزخانه تنگ و سرد و پر از كسافت بودم . كف زمين پر بود از پوست سيب زميني ، استخوان و فلس ماهي و تلي از ظرف هاي كثيف و چرب و آماده براي شستن بودند. نميتوانم اول ظرف هارا بشويم چون آب سرد بود، وانگهي ميبايشت شير مي آوردم و قهوه دم مي كردم، زيرا ساير كارگران ساعت هشت مي آمدند و متوقع بودند كه صبحانه آماده باشد. چند ديگ مسي هم داشتم كه مي بايست شسته مي شدند. اين قبيل ظروف بلاي جان ظرف شوي است، زيرا بايد هر كدام را مدت ده دقيقه شن مالي مي كردم و بعد با ماده مخصوص جلا ميدادم. خوشيختانه ديگر ساختن اين قبيل ظروف منسوخ شده است.
    هنوز چند بشقاب نشسته بودم كه آشپز دستور پياز پوست كندن ميداد، در حالي كه مشغول انجام اين امر بودم مدير رستوران وارد مي شد و مرا براي خريد كلم مي فرستاد. بمحض مراجعت همسر مدير فرمان ميداد كه از مغازه اي كه حدود يك كيلومتر با رستوران فاصله داشت يك جعبه سرخاب برايش بخرم، چون


    144-153
    برمی گشتم علاوه بر شستن ظرفهای کثیف باقیمانده می بایست مقدار زیادی سبزی را هم که خریداری شده بود پاک کنم. با این برنامه ها طبعا همواره کارها تاخیر داشت و به عقب می افتاد.
    تا ساعت ده، باسرعتی که در انجام کارها داشتیم، اوضاغ عادی و روبه راه بود و کسی خشمگین و کج خلق نمی شد. آشپز وقت داشت تا درباره ی هنرشناسی خود صبحت کند، و نظر مرا درباره ی نبوغ تولستوی جویا شود،و ضمن قیمه کردن گوشت با صدای خوش زیر آواز بخواند. اما ساعت ده پیشخدمت ها با داد و فریاد برای ناهار خوردن می آمدند و ساعت یازده اولین مشتری وارد می شد. ناگهان همه به جنب و جوش می افتادند و کم حوصله و کج خلق می شدند.گرچه ازدحام این رستوران کوچک با هتل ایکس قابل مقایسه نبود،اما در هر صورت جوّی عصبی توأم با حرکت آشوبزده حکمفرما می شد. در آشپز خانه هنگامه ای غیرقابل تحمل به وجود می آمد،از فرط تنگی جا بشقابها را روی زمین می گذاشتیم و می بایست همواره مواظب بودیم که پا روی آنها نگذاریم. صدای مداوم اعتراض و دستور از همه کس بلند بود:
    « احمق چندبار گفتم چغند را نسوزان؟ رد شو میخواهم ظرف بشویم! آن چاقوها را بگذار کنار بگذار سیب زمینی سرخ کنم، آبکش را چه کردی؟ کاری با سیب زمینی ها نداشته باش. نگفتم چربی روی سوپ را بردار؟ آن ظرف آب را از اجاق بردا. حالا وقت ظرف شستن نیست کرفس ها را خرد کن. آنطور نه احمق، اینطور، دیگ نخود سر رفت. آن ماهی های قزل آلا را پاک کن. این را می گوئی ظرف شستن؟ ا پیش یندت خشک کن. آن سالاد رو بگذار روی کف آشپزخانه. خوب است! جائی بگذار که لگدکوب شود! مواظب باش آن دیگ دارد سر می رود. آن کماجدان را بده به من. نه آن یکی را. این گوشت را سرخ کن. آن سیب زمینی را بینداز دور. وقت را تلف نکن. بیانداز زمین. آنها را زیر پا له کن. روی کف آشپزخانه کمی خاک اره بپاش خیلی لیز شده است.احمق مواظب باش آن کباب دارد می سوزد. خدایا این دیوانه کیه برای ظرفشوئی آورده اند. با کی حرف میزنی؟ آیا میدانی که که عمه من یک کنتس روسی بود. و از این قبیل...»
    این وضع پر هیاهو تا ساعت سه ادامه می یافت به استثنای ساعت یازده که آشپز دچار «بحران عصبی» می شد و سیل اشک از چشمانش سرازیر می گردید. از ساعت سه تا پنج اوقات فراغت پیشخدمتها بود، به جز آشپز که هنوز کار میکرد و من هم به سرعت سرگرم شستن ظرفها،که روی هم انباشته شده بودند، می شدم؛زیرا باید تا وقت شام تمام یا دست کم تعدادی از آنها را تمیز و آماده می کردم. چون وسائل ظرفشوئی بسیار ابتدائی و غیرکافی بود لذا شستن ظرف دو برابر وقت می گرفت،از جمله راه فاضلاب دم به دم مسدود می شد. ساعت پنج من و آشپز دیگر توان سرپا ایستادن را نداشتیم زیرا از ساعت بدون اینکه مجال نشستن یا خوردن داشته باشیم به طور مداوم مشغول کار بودیم. از شدت خستگی آشپز روی ظرف زباله و من روی زمین می نشستیم و لیوانی آبجو می خوردیم و عذر کلمات ناهننجاری که بین هم ردوبدل کرده بودیم می خواستیم. چائی جان تازه به ما می بخشید لذا همواره کتری و قوری به راه بود و گاه به گاه از آن می نوشیدیم.
    ساعت پنچ و نیم جنب و جوش و غوغا دوباره به راه می افتاد، و این بدتر و شدیدتر از ساعت روز زیرا همه خسته بودند. آشپز ساعت شش و ساعت نه دچار بحران عصبی م شد،این بحران ها طوری منظم عارض می گردیدن که می شد با شروع هر بحران ساعت را میزان کرد. وی روی ظرف زباله می افتاد و گریه شدیدی سر می داد و با صدای بلند از بخت ود گله می کردو می گفت هرگز حتی فکر این سیه روزی را نمی کرده است،اعصاب این زن توانایی تحمل این تیره بختی را نداشت،می گفت در وین در رشته ی موسیقی تحصیل کرده و شوهر زمین گیری داشته....اگر موقعیت غیر از وضع حاضر بود انسان به حالش تاسف می خورد ولی ما خود حال و روز بهتر از او نداشتیم که برایش دلسوزی کنیم بلکه شکوه و زاری او آتش خشم ما را دامن میزد. ژول در کریاس می ایستاد و گریه کردن زن آشپز را مسخره می کرد. همسر صاحب هتل نق می زد و بوریس و ژول همواره با هم در مرافعه و بگو مگو بودند، زیرا ژول از زیر کار در می رفت و بوریس در مقام سرپیشخدمت متوقع سهم بیشتری از ده درصد سرویس بود. همان روز گشایش رستوران آن دو بر سر دو فرانک انعام دست به گریبان شدند و من و آشپز آنها را از هم جدا کردیم. تنها کسی که از کوره در نمی رفت مدیر هتل بود. او هم از ساعت باز شدن تا وقت تعطیل شدن رستوران با ما بود، اما کاری انجام نمی داد، زیرا همسرش بر همه بر همه امور نظارت می کرد. تنها کار وی علاوه بر دستور مواد و خواربار،ایستادن در بار و سیگار کشیدن با قیافه و رفتار اشرافی بود.
    من و آشپز معمولا شام را بین ده و یازده شب میخوردیم. نصف شب آشپز مقداری خوراکی برای شوهرش می ددیدو زیر لباس هایش از رستوران خارج می کرد. و هر شب موقع ترک رستوران با آه و ناله می گفت که اینهمه کار او را خواهد کشت و فردا حتما از کار کناره خواهد گرفت. ژول هم نیمه شب، پس از بگومگوی همیشگی با موریس می رفت. اما بوریس تا ساعت دو در بار مشغول پذیرائی از مشتریان می شد. من هم بین ساعت دوازده تا نیم بعد از نصف شب هرقدر می توانستم از ظرف ها را می شستم. وقت کافی برای برای تمیز شستن ظروف نبود،فقط با دستمال روغن انها را می زدودم. کف آشپزخانه را نمی توانستم جارو کنم یا می گذاشتم به همان وضع باقی بماند و یا حداکثر زباله های درشت را با جارو زیر اجاق ها می زدم.
    ساعت دوازده و نیم لباسم را می پوشیدم و با عجله خود را برای رفتن آماده می کردم. قبل از خارج شدن از رستوران مدیر جلوم را می گرفت و با همان کلام متشخص مخصوص به خود می گفت:« آقای عزیز،چقدر خسته به نظر می آئید،منتی بر من بگذارید این گیلاس کنیاک را نوش جان کنید.»
    او طوری گیلاس کنیاک را به دست من می داد که گویی یک دوک روسی هستم نه ظرفشو. وی با همه به همین منوال رفتار میکرد تنها جبران هفده ساعت کار مداوم ما همین نزاکت و ادب مدیر بود.
    طبق معمول آخرین قطار مترو خلوت بود. موقعیت خوبی برای نشستن و و یک ربع ساعت چرت زدن. معمولا ساعت یک و نیم به رختخواب می رفتم. گاهی به آخرین قطار نمی رسیدم و در کف رستوران می خوابیدم،اما اهمیتی نداشت طورری خسته بودم که حتی روی قلوه سنگ ها هم خوابم می برد.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #17
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    21
    دو هفته ای بدین منوال سپری شد،مشتری ها بیشتر می شدند و کار ما زیادتر. اطاقی در نزدیک رستوران کرایه کرده بودم و در نتیجه روزی یک اعت از وقتم صرفه جویی می شد. اما باز هم وقتی برای کارهای شخصی مانند اصلاح سر،خواندن روزنامه و حتی کندن کامل لباس کار نداشتم. پس از ده روز یک ربع ساعت فراغت پیدا کردم و به دوستم (ب) در لندن نامه ای نوشته و از وی پرسیدم که آیا امکان کاری در انجا برایم هست یا خیر؟ نوع کار برایم مهم نبود همان قدر که می توانستم بیشتر از پنج ساعت وقت خواب داشته باشم راضی می شدم. من توانائی هفده ساعت کار در روز را نداشتم،گرچه کسانی هستند که به خوبی از عهده این قبیل کارهای سنگین برمی آیند. اینطور جان کندن به عنوان کار این حسن را دارد که انسان را موتجه وضع رنج آور هزاران نفر در پاریس می کند که با چنین مشاغل شاق،آن هم نه چندهفته ای بلکه سالها،در رستوران ها زندگی می گذرانند و در نتیجه کمتر احساس دلسوزی به خود می کند.
    دختری بود که یک سال تمام در میخانه نزدیک هتل محل اقامت من از ساعت هفت تا نیمه شب کار می کرد و فقط موقع صرف غذا می نشست،وقتی از او دعوت به رقص کردم خندید و گفت که ماه ها است دورتر از نبش همان خیابان جایی نرفته است. وی مبتلا به بیماری سل بود و پیش از آنکه من پاریس را ترک کنم در گذشت.
    یک هفته بیشتر از اشغال ما در رستوران نگذشته بود که همگی دچار ضعف اعصاب و خستگی شدیم ،به استثنای ژول که همواره از زیر کار شانه خالی می کرد. مرافعه و مشاجره که در ابتدا گاه به گاه بود مداوم شد. همواره در حال نق زدن بیهوده بودیم و هر چند دقیقه خشمناک و بددهن می شدیم. آشپز داد می زد« احمق آن دیگچه را بده به من» ( دست او به قفسه ای که دیگچه قرار داشت نمی رسید)من پاسخ می دادم « خودت بردار عجوزه» گویی که محیط آشپزخانه مستلزم این طرز رفتار و گفتار بود.
    ما بر سر موضوعات بسیار جزئی و ناچیز دعوا داشتیم. مثلا ظرف زباله علت مرافعه دائمی بود.بر سر محل قرار دادن آن همواره بین من و آشپز بگو مگو رخ می داد. یک بار وی آنقدر درباره جای این ظرف نق زد و ایراد گرفت که من آن را برداشتم و در وسط آشپزخانه، بر سر راه آمد و رفت او قرار دادم و گفتم « حالا گوساله خودت آن را بردار»
    بیچاره پیرزن،ظرف زباله سنگین بود و نمی توانست آن را بلند کند،سرش را روی میز گذاشت و زد زیر گریه. ولی من به جای کمک مسخره اش می کردم . همه ی این رفتارهای ناهنجار نتیجه خستگی بیش از حد ما بود.
    پس از چند روز آشپز دیگر از ذوق هنری خود و تولستوی سخن نمی گفت،و من و او اصلا جز موارد مربوط به کار با هم حرف نمی زدیم،همچنین بوریس و ژول هم نه با یکدیگر و نه با آشپز صحبت نمی کردند. قبلا به هم گفته بودیم که درشتی های حین کار را نباید جدی بگیریم و در ساعات فراغت به حساب آوریم و از هم گله کنیم،اما طی روز چنان سخنان زشت و رکیکی بین ما رد و بدل شده بود که فراموش نمی شد،به علاوه اصلا ساعت فراغتی نداشتیم. ژول رفته رفته سست تر می شد و به علاوه مرتبا غذا می دزدید و می گفت این عمل جنبه نوعی وظیفه دارد. و چون ما در این نادرستی های او شریک نبودیم ما را مخالف«طبقه محروم»کارگر می خواند. وی بدطینت و کنجکاو بود؛ تعریف می کرد که گاهی قاب دستمال کثیف را در بشقاب سوپ مشتریان «می چلاند»تا از طبقه بور ژوا اتنفام گرفته باشد و این عمل غیرانانی را از مفاخر خود می دانست.
    آشپزخانه روز به روز کثیف تر شد و در نتیجه لانه موشان گردید،گرچه اهی چندتائی از آنها در تله می افتادند.
    کثافت چنان این محل را فرا گرفته بود که تصور نمی کردم رستورانی کثیف تر از آن در تمام پاریس وجود می داشت: کف زمین پوشیده از زباله های مخلوط با آشغال گوشت،ظروف نشسته و چرب همه جا پراکنده و ظرفشوئی چربی گرفته با فاضل آب مسدود. اما آن سه کارگر دیگر می گفتند که رستوران کثیف تر از اینجا هم وجود دارند. ژول از دیدن این همه چرک و کثافت خوشحال بود. بعد از ظهر که کار چندانی نداشت،دم در می ایستاد و سخت کوشی ما را ریشخند می کرد. می گفت:
    « دیوانه،چرا بشقاب را می شوئی، بمال به شلوارت تا تمیز شود. مشتری کیه؟ مشتریها که نمی دانند اینجا چه می گذرد. دارید در پیش چشم مشتری خوراک مرغی را با کارد می برید،مرغ به زمین می افتد،عذر خواهی می کنید و مرغ را می برید تا عوض کنید،اما چند دقیقه بعد همان مرغ را دوباره سرسفره مشتری می آورید. طرز کار رستوران این است و جز این نیست.»
    اما شگفت انگیز اینکه با این همه کثافت و آلودگی کار رستوران «اوبرژ دوژان کوتار»گرفته بود. چند روز اول تمام مشتریان روسی و از دوستان مدیر بودند ولی به تدریج پای آمریکائیان و سایر خارجیان به این محل باز شد. لکن مشتری فرانسوی نداشتیم. یک شب هیجان بزرگی در رستوران به وجود آمد زیرا اولین مشتری فرانسوی وارد شد. لحظه ای غوغا و مرافعه را کنار گذاشتیم و تصمیم گرفتیم از این مشتری به خوبی پذیرائی کنیم. بوریس پاورچین به آشپزخانه آمد و درحالیکه با دست ایما و اشاره می کرد گفت: «بچه ها، یک فرانسوی آمده»
    چند لحظه ای نگذشت که همسر مدیر هم آمد و به آهستگی گفت: توجه کنید یک مشتری فرانسوی داریم،مراقب باشید که از هر نوع سبزی دوبرابر بدهید.
    در حالیکه مشتری فرانسوی مشغول غذا خوردن بود همسر صاحب رستوران پشت شبکه توری آشپزخانه ایستاده بود و تاثیر کیفیت غذا را در چهره وی تحت نظر داشت. روز بعد همان مرد فرانسوی با دوست دیگر فرانسوی خود دوباره به رستوران آمدند. این بدان معنا بود که ما داشتیم وجهه و شهرتی بهم می زدیم،زیرا بارزترین مشخصه این قبیل رستوران ها این است که فقط خارجیان به آنجا می روند. احتمالا قسمتی از موفقیت ما نتیجه بعضی ریزکاریهای،به ظاهر ناچیز از نظر مدیر رستوران بود. از جمله اینکه کاردهای تیزی تهیه کرده بود. کارد تیز یکی از وسائل رونق هر رستوران است. خوشوقتم که این امر بطلان توهمات مرا به اثبات رساند،بدین معنی که تصور می کردم فرانسویان غذای خوب را می شناسند و تشخیص می دهند،و حداقل محل ما طبق موازین پاریس رستوران تمیز و خوبی بود؛ در هر حال به بی اعتبار بودن هر دو عقیده خود پی بردم.
    چند روز بعد پاسخ نامه ام از دوستم (ب) رسید که نوید کاری در لندن می داد. این شغل مراقبت از فردی کندذهن مادرزاد بود،که در مقایسه با جان کنی در رستوران اوبژردوژان کوتار استراحت و تفریح به شمار می رفت. مجسم می کردم مه در کوچه های دهکده قدم خواهم زد،با عایم زیر بته های صحرایی را کاوش خواهم کرد،غذایم کباب و نان شیرینی خواهد بود و در شبانه روزده ساعت در رختخواب معطر خواهم خوابید. (ب) یک اسکناس پنج پوندی ضمیمه نامه کرده بود تا هم وسائلم را از گرو در بیاورم و هم خرج سفر کنم. تصمیم به استعفای بی مقدمه و ناگهانی من مدیر رستوران را گیج کرد و چون مثل همیشه بی پول بود نتوانست همه دستمزدم را بپردازد و سی فرانک آن باقی ماند. پیش از ترک رستوران وی یک گیلاس کنیاکی به من تعارف کرد و با این عمل بخیال خود حسابمان تصفیه شد. به جای من یک نفر از اهل چک اسلاواکی را، که از هر جهت واجد شرایط ظرفشوئی بود،استخدام کردند،و چند هفته بعد نیز آشپز بیچاره اخراج شد بطوریکه بعدها شنیدم با وجود دونفر کارگر زرنگ در آشپزخانه، کار ظرفشو به پانزده ساعت در روز کاهش یافته بود. تقلیل بیشتر ساعات کار ظرفشو امکان پذیر نبود،مگر اینکه وسائل آشپزخانه را مدرن می کردند.
    22
    بجا است که عقیده و تجربیات خودم را درباره زندگی ظرفشوها در پاریس شرح دهم. این عجیب و تاسف آور است که در شهر مدرن و بزرگی مانند پاریس هزاران نفر ساعات بیداری خود را به ظرفشوئی و دیگ سابی در بیغوله های داغ زیر زمین سپزی سازند. پرسش من این است که چرا این زندگی مداومت دارد؟ چه منظوری را تامیم می کند و چه کسی طالب ادامه آن است و چرا علیه آن برنمی خیزیم؟ کوشش می کنم تا مشخصات اجتماعی زندگی یک ظرفشو را توصیف کنم.
    به نظر من باید ظرفشو را برده ی دنیای امروز بدانیم. منظورم این نیست که باید به حالش گریست، زیرا وضع وی بهتر از زندگی عضی کارگرانی است که به کارهای دستی اشتغال دارند،با این حال آزادتر از غلام یا کنیزی نیست که خرید و فروش می شود. ظرفشوئی شغلی است پست و مستلزم مهارتی هم نیست. مزدی که به ظرفشو داده می شود فقط در حد بخور و نمیر است. مرخصی و تعطیل وی زمانی است که اخراج شده باشد. او استطاعت ازدواج ندارد و اگر هم همسر اختیار کند باید هردو کار کنند. ظرفشو نمی تواند از این زندگی جز زندان به جای دیگری بگریزد. مگر اینکه بخت و اقبالی روی آورد. هم اکنون در پاریس دانشگاه دیده هایی وجود دارند که
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #18
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    روزی ده تا پانزده ساعت مشغول ظرفشویی هستند. نمی توان گفت که اینان بعلت تنبلی یا سرنوشت و قسمت دچار چنین زندگی ای شده اند زیرا آدم تنبل بدرد ظرفشوئی نمی خورد، بلکه در دامی افتاده اند که امکان اندیشیدن را ندارند. اگر ظرفشوها مجال تفکر داشتند سالها پیش می بایست اتحادیه ای تشکیل می دادند و برای بهبود وضع خود دست به اعتصاب می زدند. اما فکر نمی کردند زیرا وقت آن را ندارند، مشقات زندگی آنان را برده و بنده کرده است.
    چرا بردگی پایرجا مانده است؟ مردم عقیده دارند که هر کاری مقصد و هدف مناسبی دارد. می بینند که شخصی به کار ناخوش آیند و پرمشقتی اشتغال دارد پیش خود چنین استدلال می کنند که لابد این کار ضروری و لازم است. مثلاً کار در معادن زغال سنگ بسیار طاقت فرسا است، اما لازم است_ باید زغال سنگ داشته باشیم. کار در فاضلاب نفرت انگیز است، ولی بهر حال کسی باید این کار را انجام دهد. ظرفشوئی نیز چنین است. افرادی هستند که غذای خود را در رستوران می خورند، بنابر این اشخاص دیگری باید هشتاد ساعت برای آنان ظرف بشویند. چون این شغل از الزامات تمدن است پس جای اعتراض ندارد.
    امّا آیا ظرفشوئی لازمه تمدن است؟ بنظر ما این یک حرفۀ «شرافتمندانه ای» است، زیرا مشکل و پر زحمت است، و با این عقیده بتی از کار بدنی می سازیم. مردی را می بینم که مشغول بریدن و انداختن درخت تنومندی است، و مطمئنیم که وی به خیال خود با این کار یک نیاز اجتماعی را برطرف می سازد، فقط بدین دلیل است که عضلاتش را بکار می گیرد، ولی هرگز به فکرمان خطور نمی کند که شاید این مرد درخت زیبائی را قطع می کند تا خانه ای برای یک منظور شنیع و یا غیرلازم بسازد. به نظر من این کیفیت درباره ظرفشو نیز صادق است. وی با عرق جبین نان بدست می آورد، ولی این واقعیت دلیل بر بهره ور بودن شغل او نیست، شاید ظرفشو با کار خود کمک به تجمل و تفننی می کند، که اکثراً تجمل هم نیست.
    برای اینکه بدانیم تجملات چگونه ممکن است نباشند به این مثال توجه کنید، که البته در اروپا به ندرت دیده می شود. نمونه مورد نظر اشخاص هستند که درشکه های کوچک مسافری را مسافری را بجای اسب یا حیوان دیگر می کشند. در خاور دور اشخاص زیادی زندگی از این راه زندگی خود را تأمین می کنند بعضی ها بیمار وبرخی سالمند م متجاوز از پنجاه سال از عمرشان می گذرد. روزانه کیلومترها، زیر آفتاب سوزان و باران، با سر پائین افتاده در حالیکه عرق از سبیلهای خاکستری شان جاری است درشکه یا گاری خود را در خیابانها و کوچه ها می کشند. اگر آهسته بروند مورد اعتراضحتی دشنام مسافر قرار می گیرند. ماهی بیشتر از سی یا چهل روپیه درآمد ندارند و عاقبت نیز با تنگی نفس و یا سایر بیماریهای ریوی از بین می روند. نوع دیگری از این کارهای جان فرسا گاری اسبی است. اسب گاری حیوانی است بدبخت، وقتی خریداری می شود که چند سالی بیشتر از عمرش باقی نمانده است. شلاق جزو خوراک این حیوان است_ شلاق بعلاوه علوفه مساوی نیرو. در این معادله شصت درصد شلاق است و چهل درصد علیق. گاهی خاموت چنان گردن این حیوان زبان بسته را زخم کرده است که پوست آن رفته و گوشت خون آلود پیداست و با این حال باز بکار کشیده می شود و زجر بدنی چنان شدید است که سنگینی باری که حیوان می کشد در مقابل آن ناچیز است. پس از چند سال چون دیگر شلاق نیز اثری ندارد. لذا یابو به دست اشخاصی که حیوانات از کار افتاده را برای استفاده از پوستشان می خرند می افتد. اینها نمونه هائی از کارهای غیرضروری هستند، زیرا نیاز واقعی به درشکه دستی یا گاری اسبی نیست، ولی وجود دارند و دایرند زیرا سنت شرقی پیاده روی را دون شأن اشخاص متعین می داند. اینها وسائل تجملی هستند، و همانطور که هر کسی که سوار آنها شده می داند ، تجملی محقرند؛ و گرچه کمی سبب راحتی می شوند ولی این راحتی ارزش رنج و مشقت انسان یا حیوانی را که آن را می کشد ندارد.
    وضع ظرفشو هم بهمین منوال است، البته او در مقایسه با درشکه کش یا اسب گاری زندگی اشرافی دارد با اینحال کار وی نیز پرمشقت و طاقت فرساست، برده ای است بیهوده در هتل یا رستوران. زیرا چه نیازی به هتل مجلل و رستوران پر زرق و برق هست؟ این قبیل محلّها قاعدتاً باید مجلل و با شکوه باشند امّا فقط ظاهرشان چنین است. تقریباً همه از هتل، بیزارند. بعضی از رستورانها بهتراند، اما در هر صورت غذای خانه بهتر از رستوران است. وجود هتل یا رستوران ضروری است، امّا ملازمه با برده کردن چندین صد نفر ندارد. هتل و رستوران به تفنّن و شکوهظاهر می پردازند نه ضروریات. اصل این است که کارکنان هر چه بیشتر کار کنند و مشتریان هر چه بیشتر پول بپردازند. و کسی جز صاحب کار، که پولهای بدست آمده را صرف خرید ویلا در سواحل دریا می کند، سود نمی برد. هتل به اصطلاح شیک جائی است که در آنجا صدنفر جان می کنند تا دویست نفر برای چیزی که نیاز حقیقی به آن ندارند پولهای هنگفتی خرج کنند. اگر موارد بیهوده از امور هتلها و رستورانها حذف شوند و کارها به سادگی برگزار گردند، فقط شش تا هشت ساعت کار، بجای ده یا پانزده ساعت، برای ظرفشوئی کفایت می کند، هر آینه فرض کنیم که کار ظرفشو کم و بیش بیهوده و بیفایده است، پس چرا همه رستورانها و هتلها طالب وی می باشند؟ صرفنظر از علت اقتصادی و مالی ببینیم ظرفشوئی و دیگ سابی مادام العمر برای یک فرد چه لذت و کیفیتی دارد؟ زیرا شکی نیست که مردم _ مردم مرفه _ از تجسم منظره کار ظرفشو لذت می برند. مارکوس کاتو می گوید: برده نباید ساعات بیداری بیکار باشد. مفید یا غیرمفید بودن کار مطرح نیست، او باید کار کند زیرا خودکار، دست کم برای برده، ثمربخش است این طرز فکر هنوز باقی بوده و علت جان کنشهای بیهوده امروز می باشد.
    به نظر من دلیل تداوم کارهای بیهوده و بی مصرف ترس از سرکشی توده مردم است. عقیده بر این است که توده مردم چنان جانوران پستی هستند که در صورت بیکار بودن خطرناک می شوند، پس باید طوری سرگرم و مشغول باشند که مجال تفکر برایشان باقی نماند. اگر از یک فرد متمول با وجدان و روشنفکر درباره بهبود شرایط کار سؤال شود معمولاً چنین پاسخ خواهد داد:
    « ما می دانیم که فقر ناخوشایند و سبب فلاکت است؛ گرچه خودمان آن را لمس نمی کنیم ولی تجسم آن درون ما را می خراشد و جریحه دار می کند. امّا از ما توقع اقدام موثری درباره رفع فقر نداشته باشید. همانقدر درباره فقرا متأسفیم که درباره گربۀ گر. با اینحال علیه بهبود وضع آنان مبارزه خواهیم کرد. معتقدیم که وضع شما سبب ایمنی و اطمینان خاطر ما است؛ هرگز نخواهیم گذاشت حتی یک ساعت از روز را آزاد و فارغ باشید. بنابراین برادران عزیز، چون شما باید عرق بریزید تا هزینه مسافرتهای تفریحی ما را به ایتالیا و سایر گردشگاها تأمین کنید، پس جان بکنید و عرق بریزید.»
    این است رویه و طرز فکر مردمان روشنفکر و تحصیل کرده، که می توان نمونه های آنرا در صدها مقاله و نوشته خواند. کمتر فرد تحصیل کرده و تربیت شده را می توان یافت که سالی چهارصد پوند درآمد نداشته باشد، پس طبعاً این دسته از مردم طرفدار طبقه ثروتمند هستند، و معتقدند که آزادی طبقه فقیر تهدیدی یر آزادی خودشان است. دورنمای « مدینه فاضله مارکسیسم » بعنوان راه چاره و نجات طبقه محروم چنان از نظر فرد تحصیل کرده ملالت بار است که حفظ و نگهداری وضع موجود را بدان نظام ترجیح می دهد. شاید این فرد ثروتمندان را چندان دوست نداشته باشد ولی معتقد است که حتی عامی ترین آنها کمتر مخالف یا مزاحم خوشیهای او هستند تا طبقه فقیر و محروم، لذا همواره طرفدار آن طبقه است. همین ترس از« توده خطرناک » است که همه روشنفکران را محافظه کار بار می آورد.
    ترس از توده ترسی موهوم بوده، ومبتنی بر این عقیده است که تفاوتی اساسی و معماانگیز، مانند فرق نژادهای سیاه و سفید، بین ثروتمندان و فقرا وجود دارد. امّا واقعیت جز این است. فقط پول و درآمد سبب جدائی این دو طبقه شده است. میلیونر عادی همان ظرفشوی عادی است که لباش گران قیمت و خوشدوخت در بر دارد. اگر موقعیت و لباس این دو را، که ملاک قضاوت است، با هم عوض کنید معلوم خواهد شد که دزد کیست. هر کسی که در شرایط مساوی با محرومان محشور شده باشد این موضوع را بخوبی می داند.
    اما مشکل این است که مردم روشنفکر و تحصیل کرده، که توقع آزاد اندیشی از آنان می رود، هرگز با فقرا محشور نمی شوند. پس چگونه می توانند رنج نداری و فقر را درک و گرسنگی را لمس کنند؟ بدیهی است که این بیخبری موجب همان ترس موهوم از توده می شود. فرد تحصیل کرده انبوهی از «پابرهنه ها» را جلو چشم می بیند که اگر یک روز فارغ و آزاد شوند خانه اش را غارت می کنند، کتابهایش را می سوزانند و او را به مشاغلی نظیر توالت شوئی و کار در معادن وا می دارند. پس چه بهتر که اصلاً این طبقه آزاد و افسار گسیخته نشوند. اما عوام _ در لباس و شکل ثروتمندان _ افسار گسیخته هستند و مؤسسات و مشاغل بیهوده و حتی زیان آوری مانند هتلهای لوکس بوجود می آورند. خلاصه اینکه، ظرفشو برده ای است زاید و کارش بیهوده و غیرضروری. او را به کار مشغول می دارند به تصور اینکه اگر فارغ باشد خطرناک خواهد شد. طبقه تحصیل کرده که باید جانب او را نگهدارد، برعکس فرایند موجود را می پذیرد، زیرا چیزی از او نمی داند و در نتیجه از وی بیمناک است. من بر زندگی ظرفشو تکیه و تأکید می کنم زیرا خود آن را لمس کرده ام، والاّ آنچه گفتم دربارۀ دیگر مردمان تیره روز و فقیر نیز صادق است.
    ***************************
    فصل 23
    پس از ترک رستوران او برژ دوژان کو تاریک راست به رختخواب رفتم و حدود بیست و سه ساعت خوابیدم. پس از بیدار شدن برای اولین بار، ظرف دو هفته گذشته، دندانهایم رامسواک زدم، حمام کردم، به سلمانی رفتم و لباسهایم را از گرو در آوردم. دو روز فراموش نشدنی به گردش و تفریح پرداختم، حتی بهترین لباسهایم را تنم کردم و به بار رستوران او برژ رفتم پنج فرانک خرج یک بطر آبجو انگلیسی کردم، در اینحال احساس عجیبی بمن دست داده بود که قابل توصیف نیست. در رستورانی دستور مشروب می دادم که دو روز پیش برده و بنده آنجا بودم. بوریس از اینکه من کارم را ترک کرده بودم متأسف بود و می گفت که رستوران دارد شهرت و معروفیت پیدا می کند و عایدی کارکنان قابل توجه خواهد شد. بطوریکه بعداً شنیدم و خود او هم می گفت درآمدش به روزی یکصد فرانک رسیده بود و دوست دختر تمیز و پاکیزه ای داشت که هیچ وقت بوی سیر نمی داد.
    یک روز در محله مان گشت زدم و از همه دوستان و آشنایان خداحافظی کردم. در همین ملاقاتها بود که چارلی چگونگی مرگ « رو کول» لئیم را حکایت کرد. گرچه وی به احتمال قوی دروغ پردازی می کرد اما داستانش شنیدنی و شیرین بود.
    رو کول یکی دو سال قبل از رفتن من به پاریس در سن هفتاد و چهار سالگی در گذشته بود، امّا اهالی محل هنوز درباره او صحبت می کردند. گرچه وی با « دانیل لانسر » قابل مقایسه نبود ولی شخصیت عجیبی داشت. هر روز به میدان می رفت و سبزیهای خراب را جمع آوری می کرد، گوشت مخصوص گربه ها را می خورد، بجای زیر جامه از روزنامه کهنه استفاده می کرد، روکوبهای اطاقش را به جای هیزم می سوزاند. و از گونی برای خود شلوار می دوخت_ در حالیکه نیم میلیون فرانک پس انداز داشت. خیلی میل داشتم که او را شخصاً می دیدم.
    روکول نیز مانند بیشتر اشخاص خسیس فرومایه بعلت قصد استفاده نادرست از پولش دچار سرنوشت شومی شد. روزی یک مرد یهودی در محله پیدا شد، وی جوانی بود چالاک با قیافه کاسبکار که با برنامه بسیار خوبی برای قاچاق کردن کوکائین به انگلیس داشت. البته خرید کوکائین در پاریس و قاچاق کردن آن به انگلیس آسان است بشرط اینکه پلیس بوسیلۀ خبرچینان آگاه نشود_ شایع است که خود فروشندگان پلیس را مطلع می سازند، زیرا داد و ستد قاچاق بدست عده ای است که نمی خواهند رقیب داشته باشند. باری، یهودی قسم خورد که هیچگونه خطری در بین نیست. وی می توانست کوکائین را مستقیماً از وین بدست آورد، نه از طریق متداول دیگر، در نتیجه رشوه و باجی هم پرداخت نمی کرد او با دانشجو لهستانی دانشگاه سوربون که در مهمانخانۀ ما منزل داشت تماس گرفته بود لهستانی آمادۀ انجام این معامله ده هزار فرانکی بود بشرط آنکه رو کول شش هزار فرانک و وی چهار هزار فرانک پرداخته و بهمین نسبت در سود آن شریک باشند. با این پول می شد حدود پنج کیلو کوکائین خرید و در انگلیس بمبلغ بسیار گرانی بفروش رسانید.
    لهستانی و یهودی با زحمت توانستند این پول را از رو کول درآورند. شش هزار فرانک در مقابل پولهای هنگفتی که او به لحاف او دوخته بود مبلغی ناچیز بود اما پرداخت آن از نظر وی که حتی یک دینار به جانش بسته بود زجر و شکنجه بحساب می آمد. آن دو بهر حیله و وسیله حتی التماس و بزانو در آمدن متوسل شدند تا پول را دریافت کردند. پیرمرد بین طمع و ترس سرگردان بود. تصور پنجاه هزار فرانک سود رو کول را وسوسه می کرد اما نمی توانست خود را حاضر به قبول خطر کند در گوشه ای می نشست و در حالیکه سرش را بین دو دست خود می گرفت و ناله می کرد. و گاهی بزانو درمی آمد و از خداوند و مقدسین طلب قدرت می نمود( وی بسیار مذهبی هم بود )، اما باز هم نمی توانست تصمیم بگیرد. سرانجام نیروی مقاومتش به پایان رسید و تسلیم شد، لحاف را شکافت و از داخل آن شش هزار فرانک درآورد و به یهودی داد.
    یهودی همان روز کوکائین را تحویل داد و ناپدید شد. روز بعد مأمورین پلیس به هتل ریختند و شروع به جستجو کردند، البته این واقعه نمی توانست غیرمترقبه باشد زیرا رو کول بقدری در این مورد قیل و قال راه انداخته بود که همه از چگونگی اطلاع داشتند.
    رو کول و لهستانی بشدت نگران و در پی چاره بودند. پلیسها از طبقه پائین شروع کرده و همه اطاقها را می گشتند؛ پاکت بزرگ کوکائین روی میز بود و آن دو نه جائی برای مخفی کردن بسته قاچاق داشتند و نه راه فرار. لهستانی می خواست که بسته را از پنجره به بیرون بیاندازد ولی رو کول راضی نمی شد چارلی خود ناظر صحنه بوده است و می گفت که روکول هفتاد و چهار ساله چنان پاکت محتوای کوکائین را به سینه اش چسبانده بود که گوئی مادر جوانی از فرزند شیرخوارش دفاع می کند گرچه بسیار ترسیده بود اما زندانی شدن را بزیان مالی ترجیح می داد.
    بالاخره پلیس ها به طبقه پائین اطاق رو کول رسیدند. یکی از ساکنین طبقه روکول فکری به نظرش رسید. او چند ظرف حلبی پر از پودر آرایش داشت که با حق العمل کاری می فروخت پودر را با عجله از پنجره بیرون ریختند و کوکائین را در ظرفهای آن جا دادند و بدون آنکه در آنها را بگذارند روی میز رو کول گذاشتند. چند دقیقه بعد افراد پلیس وارد اطاق رو کول شدند آنان با زدن ضربه به دیوارها آنها را آزمایش و دودکش شومینه را بازدید کردند، کشوها را بهم ریختند، زیر کفهای چوبی اطاق را وارسی کردند، و چون چیزی نیافتند درصدد بودند که رئیس آنها متوجه ظرفهای حلبی روی میز شد و گفت:
    « نگاهی هم به این قوطی ا بکنید. من متوجه آنها نشده بودم. محتویات آنها چیست؟»
    لهستانی به آرامی گفت:« پودر صورت ». اما در همین حال رو کول ناله ای سر داد که سبب بدگمانی پلیس شد. مأمور آگاهی یکی از آنها را بو کرد و گفت تصور می کنم کوکائین باشد . لهستانی و رو کول به مقدسات قسم خوردند که آن جز پودر صورت چیز دیگری نیست، اما سوگندهای آنان سودی نبخشید و هر چه بیشتر اعتراض کردند بدگمانی پلیس بیشتر شد. بالاخره هر دو نفر را بازداشت و با حلب های محتوی کوکائین به کلانتری بردند.
    در کلانتری ضمن بازجوئی از آن دو نفر، یکی از حلب های محتوی گرد را به آزمایشگاه فرستادند. چارلی می گفت صحنه ای را
    که روکول بوجود آورد غیرقابل توصیف است. گریه و استغاثه می کرد، حرفهای ضد و نقیض می زد و طوری به لهستانی پرخاش می کرد که صدایش به آن سوی خیابان می رسید پلیسها از دیدن این رفتار و حرکات وی از خنده روده بر می شدند.
    پس از یک ساعت پلیس با ظرف محتوی پودر و یک ورقه یادداشت از آزمایشگاه برگشت و گفت « قربان، این کوکائین نیست » رئیس کلانتری با تعجب گفت« چی گفتی؟ کوکائین نیست؟ پس چیست؟»
    « پودر صورت قربان»
    روکول و لهستانی بلافاصله تبرئه و آزاد شدند، با اینحال بسیار خشمگین بودند زیرا یهودی آنان را هم فریفته و هم لو داده بود. بعدها معلوم شد یهودی مذکور همین نیرنگ را به دو نفر دیگر هم در همان محله زده است.
    لهستانی از رهائی خود از آن مخمصه خوشحال بود، گرچه چهار هزار فرانک خود را از دست داده بود. اما بیچاره روکول درمانده و پشیمان بلافاصله به رختخواب رفت و تمام روز و تا نیمه های شب صدای تقلا و ندبه و زاری وی بگوش می رسید.
    « یا حضرت مسیح شش هزار فرانک، شش هزار فرانک.»
    سه روز بعد سکته ای عارضش شد و پس از پانزده روز در گذشت.
    **********************
    فصل24
    من از راه دونکرک_ تیلباری که ارزانترین راه از طریق دریای مانش است به انگلیس رفتم. مسافر قسمت درجه 2 کشتی بودم و چون برای یک کابین خصوصی باید پول اضافه می پرداختم لذا شب را در اطاق عمومی کشتی با اکثر مسافرین درجه 2 گذراندم .
    آن مسافرت را بدین شرح در دفتر خاطرات روزانه ام یادداشت کرده ام.
    « خواب در اطاق عمومی، با بیست و هفت نفر مرد و شانزده نفر زن. امروز صبح حتی یک نفر از زنان هم صورت خود را نشسته است اکثر مردان به توالت رفتند تا سر و صورتی صفا دهند امّا زنان چرک و آلودگی صورت خود را فقط با پودر پوشاندند.»
    طی مسافرت با یک زوج اهل رومانی برخورد کردم، عین بچه ها، که برای گذراندن ماه عسل به انگلیس می رفتند. سئوالات زیادی درباره انگلیس از من کردند و من در پاسخ دروغهای « شاخداری » تحویلشان دادم. از مراجعت به کشورم بسیار شاد و خوشحال بودم، پس از ماه ها عشرت و سختی در کشور بیگانه اکنون انگلیس برای من مثل بهشت بود. بریتانیا جاذبه های خاصی دارد و مردمش را بطرف خود می کشاند: حمام خانگی، صندلیهای دسته دار، سس نعنا، سیب زمینیهای تازه پخته، نان سبوس دار، مارمالاد، انواع آبجو، که هر آینه پول خریدشان باشد بسیار عالی و دلپذیراند. اگر انسان دستش به دهنش برسد انگلستان جای خوبی برای زندگی است، البته با شغلی که برای من پیدا شده بود، یعنی مراقبت از یک فرد کند ذهن مادرزاد، زندگی راحتی در انتظارم بود. فکر اینکه با فقر و تنگدستی دست بگریبان نخواه شد مرا بسیار میهن پرست کرده بود. آن دو زوج اهل رومانی هر چه بیشتر پرسش می کردند من بیشتر از انگلیس تعریف می کردم: از آب و هوا، از مناظر، از هنر، از ادبیاتو از قوانین کشورم_ همه چیز در انگلیس در حد کمال بود.
    آن دو می پرسیدند « آیا معماری انگلیس خوب است » می گفتم « عالی است باید مجسمه های لندن را ببینید تا متوجه شوید منظرۀ پاریس چقدر مبتذل است_ نصف آن پر زرق و برق و نصف دیگر مخروبه. اما لندن ...»
    کشتی در اسکله تیلباری پهلو گرفت. اولین ساختمان که به چشم خورد یکی از آن هتلهای عظیم بود، که برجهای مخروطی شکل از هر نقطه آن سر بدر آورده بودند، مانند بیماران روانی که از بالای دیوار تیمارستان سرک می کشند. آن زوج اهل رومانی به این منظره زشت خیره شده بودند ولی از لحاظ رعایت ادب و نزاکت چیزی نمی گفتند. من که متوجه شگفت زدگی آنان شده بودم گفتم:« اینها معماری فرانسه است ». در داخل قطار هم که ترن از محله های فقیر نشین لندن عبور می کرد باز هم از زیبائی معماری انگلیس تعریفها می کردم. اینک به میهنم بر می گشتم و دیگر نگران فقر و تنگدستی نبودم و در آن لحظات هیچ چیز دلچسب تر از تعریف از انگلیس نبود.
    به دفتر (ب) رفتم، اما اولین کلام او همه آرزوهای مرا بر باد داد. گفت« متأسفم کارفرمای شما با همان بیمار به مسافرت خارج رفته اند، لکن یک ماه دیگر برمی گردند. تصور می کنم تا آن موقع بتوانی بنحوی زندگیت را بگذرانی»
    از دفتر آقای (ب) بیرون رفتم و اصلاً به خاطرم نرسید که مبلغ دیگری هم از وی قرض کنم. می بایست یک ماه انتظار می کشیدم در حالیکه فقط نوزده شیلینگ و شش پنس پول داشتم. خبر آقای (ب) بکلی گیجم کرده بود، و ساعتها نمی توانستم حواسم را جمع کنم. تمام روز را در خیابانها پرسه زدم، و چون ارزانترین هتلها یا پانسونها را نمی شناختم لذا شب به یک هتل « خانوادگی » که نرخ آن هفت شیلینگ و شش پنس بود رفتم، پس از پرداخت کرایه یک شب ده شیلینگ و دو پنس برایم باقی ماند.
    صبح که از خواب برخاستم تصمیمهای لازم را گرفتم. دیر یا زود می بایست از (ب) دوباره پول می گرفتم، اما فعلاً شایسته نبود، بلکه می بایستی با قناعت و صرفه جوئی شدید گذران کنم. از گروگذاری بهترین لباسهایم تجربه و خاطرۀ خوبی نداشتم. تصمیم گرفتم تمام وسائلم را در گنجه های مخصوص راه آهن بگذارم و فقط لباسهای کهنه ام را بردارم، که قابل تعویض با یک دست لباس ارزان قیمت باشد و در این تعویض احتمالاً یک پوندی هم نصیبم شود. اگر قرار بود که یک ماه با سی شیلینگ زندگی کنم باید ملبوس کهنه و مندرسی برتن می داشتم در واقع هر چه مندرستر بهتر. نمی توانستم پیش بینی کنم که آیا خواهم توانست با سی شیلینگ یک ماه را بسر آورم یا نه، چون به لندن مثل پاریش آشنائی نداشتم. شاید مجبور به گدائی یا فروش بند کفش می شدم، سرگذشت بعضی از گداها را در روزنامه خوانده بودم که مثلاً دو هزار پوند نقدینه داشتند و آنرا به شلوار خود دوخته بودند. در هر حال از گرسنگی مردن در لندن غیر ممکن است و از این لحاظ بهیچوجه نگران نبودم.
    بمنظور فروش لباسهایم به «لامبت» رفتم، آنجا محله ای فقرنشین است و مغازه های لباس کهنه فروشی فراوانی دارد. صاحب اولین مغازه مردی مؤدب ولی بی اعتنا بود، درمغازه دوم با مردی خشن برخورد کردم. سومی بکلی کر بود یا خود را به آن راه می زد. صاحب مغازه چهارم مرد جوان تنومند سرخ روئی بودربه رنگ گوشت. او نگاهی به لباسهایم انداخت و پارچه آن را با دو انگشت خود لمس کرد و گفت:
    « جنسش خوب نیست، خیلی نامرغوب است( در صورتیکه پارچه و لباس مرغوبی بود) چند می فروشی؟»
    گفتم که به یک دست لباس کهنه و مبلغی پول، هر چه بیشتر، نیاز دارم. وی لحظه ای فکر کرد و سپس چند تکه لباس مندرس برداشت و روی پیشخوان پرت کرد. پرسیدم « پول چقدر می دهی؟» امید و انتظار یک پوند داشتم. دکاندار لبانش را غنچه کرد و یک شیلینگ کنار لباسها گذاشت. خواستم چانه بزنم ولی به محض اینکه دهانم را باز کردم دست دراز کرد تا همان یک شیلینگ را هم بر دارد. چون راه چاره ای نداشتم لذا دیگر چانه نزدم. به پستوی دکان رفتم و لباسهایم را عوض کردم.
    تن پوشی که دکاندار به من داده بود عبارت بود از یک کت، که بنظر می آمد زمانی رنگ قهوه ای تیره داشته است، یک شلوار نخ نما و یک شال گردن و یک کلاه پارچه ای، پیراهن و جوراب و کفشهایم را نگهداشتم، بعلاوه یک شانه و یک تیغ صورت تراشی نیز در جیبم بود. انسان با پوشیدن چنین لباسهائی احساس عجیبی می کند.
    پیش از آن لباس ملبوس فرسوده و بیقواره زیاد به تن کرده بودم اما هیچکدام مثل این ها نبودند. این لباسها نه تنها چرک و کثیف بوده و به اصطلاح معروف « به تنم زار می زدند » بلکه نوعی زشتی و کبره ای از آلودگی در آنها بود که مربوط به کهنگی و فرسودگی نمی شد اینها از همان نوع بودند که بند کفش فروشها یا مردمان خانه بدوش به تن می کنند. یک ساعت بعد در لامبت مرد ژنده پوشی را دیدم، که احتمالاً از همان قماش خانه بدوشان بود، که به سوی من می آمد، چون بدقت نگاهی دیگر به وی افکندم دیدم عکس خود من است که از ویترین مغازه منعکس شده است. لایه ای از چرک و آلودگی به چهره ام نشسته بود. چرک و آلودگی سبب کناره گیری شخص از مردم می شود، همچنانکه قیافه تمیز و نظیف مشوق انسان در آمیزش با اشخاص است.
    شب تا دیر وقت در خیابان ها پرسه زدم. با لباسی که به تن داشتم می ترسیدم پلیس مرا بعنوان ولگرد و بیکاره بازداشت کند، بعلاوه جرأت سخن گفتن با کسی را نداشتم زیرا امکان داشت از اختلاف لهجه ام با وضع ظاهرم مورد بدگمانی قرار گیرد.(اما هرگز چنین سوءظن پیش نیامد.) لباسی که به تن داشتم مرا وارد جهان دیگری کرده بود. رفتار و حرکات مردم در نظرم بکلی دگرگون شده بود. به دوره گردی که چرخ دستی اش واژگون شده بود کمک کردم. با نیشخندی گفت متشکرم «همقطار» در تمام طول زندگیم کسی مرا با این عنوان خطاب نکرده بود_ لباسم این لقب را بمن می داد. برای اولین بار به چشم خودم دیدم که رفتار زنان نیز چگونه متناسب با لباسی می شود که مرد به تن دارد. وقتی که یک مرد بد لباس از کنار آنها می گذرد، با نفرت از وی فاصله می گیرند گوئی از نعش گربه ای روی برمی گردانند. لباس چیز پرقدرتی است. در هر حال به تن داشتن لباس خانه بدوشان در روز اول بسیار آزار دهنده است و همان شرم غیرمنطقی ولی واقعی شب اول زندانی شدن به انسان دست می دهد.
    ساعت یازده شب به فکر پیدا کردن جائی برای خواب افتادم. درباره خوابگاههای عمومی مطالبی خوانده بودم( ضمناً هرگز این مکانها را به نام نمی خواندند) و تصور می کردم با حدود چهار پنس می توان رختخوابی گیر آورد، مردی را که در ظاهر عمله و یا در همین ردیف بود، کنار خیابان واترلو دیدم و گفتم که شخصی بسیار فقیرم و در پی ارزانترین جا برای خوابیدن هستم.
    گفت: برو آن طرف خیابان محلی را خواهی دید که بر تابلو آن نوشته شده است «تختخوابهای خوب برای مردان مجرد» آنجا محل خوبی است، خودم بارها در همانجا خوابیده ام. ارزان و تمیز است.
    محلی که آن مرد نشانم داده بود ساختمانی بود بلند و بظاهر نیمه ویران، از همه پنجره های آن که بعضی ها بجای شیشه کاغذ قهوه ای چسبانده شده بود، نور ضعیفی به بیرون می تابید. وارد راه رو سنگ فرشی شدم و پسرک زردنبوئی با چشمان خواب آلود از دری که به زیر زمین باز می شد بیرون آمد و از پی او موجی از هوای گرم و بوی پنیر فضا را پر کرد. پسرک خمیازه ای کشید و دستش را بطرف من دراز کرد و گفت:
    « رختخواب می خواهی؟ یک شیلینگ می شود»
    من یک شیلینگ را پرداختم و او مرا از پله های تاریکی به اطاق خوابی راهنمائی کرد. اطاق هوای ملایم و آرامش بخشی داشت اما ملافه ها چرک و کثیف بودند. خوابگاهی بود به مساحت پانزده فوت مربع و ارتفاع هشت فوت که شمعی در آن می سوخت، و هشت تختخواب در انجا قرار داشت. شش تختخواب اشغال شده بود و کسانی که در آنها غنوده بودند همگی لباسها حتی کفشهای خود را بالای سر خود کپه کرده بودند، شخصی در یک گوشه اتاق سرفه آزاردهنده ای می کرد.
    چون به رختخواب رفتم متوجه شدم که تشک مثل تخته سفت است. خوابیدن روی میز راحت تر از این تختخواب بود زیرا بسیار باریک و کمتر از شش فوت درازا داشت و وسط تشک گود بود،بطوریکه باید مواظب می بودم که از رختخواب نیفتم. ملافه ها چنان بوی عرق می دادند که تحملش امکان پذیر نبود، بعلاوه لحاف پنبه ای بود و تنم را گرم نمی کرد. در طول شب صداهای مختلف و متنوعی برخاست. مردی که طرف چپ من خوابیده بود _ بظاهر جاشو _ ساعتی یک بار بیدار می شد و ناسزائی می گفت و سیگاری روشن می کرد. دیگری که بیماری مثانه داشت چندین بار با سر و صدا بیدار شد و از ظرف ادراری که بالای سرش گذاشته بود استفاده کرد. مردی که در گوشه اطاق خوابیده بود هر بیست دقیقه دچار سرفه های شدید می شد، توالی سرفه های این مرد مانند پارس سگ در شب مهتاب منظم و دقیق بود. صدای بالا آمدن اخلاط سینه این مرد هنگام سرفه کردن نفرت انگیز و تهوع آور بود بخصوص که در آخر هر دوره از سفره «اق» هم می زد، طوری که گوئی دل و روده اش با این اق زدن از دهانش بیرون خواهد ریخت. یک بار وی کبریتی زد و من در روشنائی آن صورتش را دیدم، پیرمردی بود با صورتی خاکستری رنگ و فرو رفته مانند مردگان که شلوارش را بجای شب کلاه دور سرش پیچیده بود. هر موقع که او سرفه می کرد یا آن دیگری ناسزائی می گفت یکی از رختخوابها صدائی برمی خاست که:
    « ساکت شو، محض رضای خدا ساکت شو»
    آن شب رویهمرفته فقط یک ساعت خوابیدم. صبح که چشم گشودم شبح بزرگ قهوه ای رنگی را دیدم که به طرف من می آمد، چون درست دقت کردم متوجه شدم که پای آن ملوان است که از زیر لحاف بیرون آمده و نزدیک صورت من قرار گرفته است. پا برنگ قهوه ای تیره و پوشیده از چرک بود. در ورشنائی روز منظره اتاق بهتر دیده می شد: دیوارها لک و پیس دار و ملافه ها که حداقل سه هفته پیش شسته شده و از فرط چرک و کثافت برنگ قهوه ای در امده بودند. از رختخواب بیرون آمدم و پس از پوشیدن لباس به طبقه پائین رفتم . در زیر زمین چندین عدد لگن و دو لوله حوله گردان قرار داشت. تکه صابونی در جیب داشتم، می خواستم سر و صورتی بشویم که ناگهان متوجه شدم لگن چنان آلوده به دوده و چرک چسبناک است که به رنگ مشکی در آمده است. ناچار بدون نظافت صبحگاهی بیرون آمدم. با این وضع مسافرخانه مزبور نه ارزان بود و نه تمیز_ آنطور که روی تابلو نوشته شده بود. بطوریکه بعدها به تجربه دریافتم تمام این قبیل اماکن بهمان وضع بودند.
    به ساحل مقابل رودخانه رفتم و راه درازی را به طرف شرق پیمودم و به قهوه خانه ای در «تاورهیل» رسیدم. اینجا، مانند هزاران محل مشابه خود، قهوه خانه ای عادی بود، با فضای خفه کننده و نیمکتهائی با پشتی بلند که متعلق به دورانی بود که صورت غذا را با صابون روی آئینه ای می نوشتند و دختر چهارده ساله ای از مشتریان پذیرائی می کرد. عمله ها غذائی را که لای روزنامه پیچیده بودند می خوردند و در لیوانهای بدون نعلبکی چای می نوشیدند. در گوشه ای یک یهودی پوزه اش را در بشقابی فرو برده بود و مشغول خوردن گوشت خوک بود.
    به دختری که ظاهراً پیشخدمت بود گفتم«ممکن است نان و کره و چای بیاورید؟»
    وی به من خیره شد و گفت « کره نداریم فقط مارگارین داریم». سپس صبحانۀ مرا با لهجۀ مخصوص که در این قبیل محلها مصطلح است به صدای بلند سفارش داد.
    به دیوار مجاور نیمکت من این اخطار بچشم می خورد« در جیب گذاشتن و بردن قند ممنوع است» و در زیر آن مشتری که مثلاً ذوق شاعرانه داشته نوشته بود.
    « هر کسی قند را برون ببرد پست و رزل است و ...»
    اما یک نفر دیگر زحمت کشیده و کلمه آخر شعر را تراشیده بود. پس از پرداخت سه پنس و نیم بابت صبحانه فقط هشت شیلینگ و دو پنس برایم باقی ماند.
    فصل 25
    با هشت شیلینگ سه روز و چهار شب گذران کردم. پس از تجربه تلخی که از خیابان واترلو داشتم( گرچه عیجیب می نماید ولی حقیقت دارد که ساسها در جنوب فراوان تر از شمال لندن هستند، و بعللی هنوز در دسته های عظیم از رودخانه عبور نکرده اند) به سوی شرق لندن رفتم و شب را در مسافرخانه ای در «پنی فیلدز» خوابیدم. این محل نمونه و مثالی از موسسات مشابه در لندن بود. مسافرخانه مذکور می توانست پنجاه یا یکصد نفر را در خود جای دهد، اداره آن با نمایندۀ مالک بود چون این قبیل امکان سودآورند لذا متعلق به متمولین می باشند که مدیریت آن را به نماینده یا مباشر خود می سپارند. در هر اطاق پانزده یا بیست نفر می خوابیدیم، در اینجا هم رختخوابها سرد و سفت بودند، اما ملافه ها هفته ای یکبار شسته می شدند، که خود مزیتی بود. کرایه هر شب به تفاوت اتاق نه پنس یا یک شیلینگ بود، (در اطاقهای یک شیلینگی فاصله تختخوابها بجای چهار فوت شش فوت بود) و کرایه ساعت هفت شب یا صبح موقع ترک محّل دریافت می شد.
    در طبقه پائین یک آشپزخانه عمومی قرار داشت که سوخت و وسائل پخت و پز و چائی و برشته کردن نان رایگان بود و پولی از این بابت نمی پرداختیم. آشپزخانه دو اتاق آجری داشت که در تمام سال شب و روز روشن بود. دایر نگهداشتن اجاق ها، جارو کردن آشپزخانه و مرتب کردن رختخوابها به نوبت وسیله مشتریان انجام می گرفت. یکی از ساکنین ارشد به نام استیو که به نورماندیها شباهت داشت به «ریش سفیدخانه» معروف بود؛ وی اختلاف بین ساکنین یا صاحب مسافرخانه را، در مورد کرایه عقب افتاده و غیره، رفع میکرد و طرفین را آشتی می داد.
    من آشپزخانه را دوست داشتم اینجا محلّی بود دخمه مانند با سقف کوتاه، بسیار گرم و همیشه دودآلود و روشنائی آن فقط از شعله اجاقها تأمین می گردید. هر گوشه ای بندی کشیده شده بود که دستمالهای ظرفشوئی را روی آنها پهن می کردند. ساکنین آنجا، اکثراً کارگران باراندازها، دیگ غذاپزی بدست دز آشپزخانه به این طرف و آن طرف می رفتند. بعضی از آنها بکلی لخت و عریان می گشتند زیرا لباسهایشان را شسته و پهن کرده و منتظر خشک شدن آنها بودند.
    شبها قمار، و استعمال مواد مخدر و آوازخوانی براه بود. گاهی آخر شب بعضی از مشتریان سطلهائی پر از حلزون دریائی که ارزان خریده بودند، می آوردند و با دیگران تقسیم می کردند. صمیمیت و یکرنگی ساده ای بین ساکنین وجود داشت، آنهائی که کار و درآمد داشتند به بیکاران از لحاظ غذا و خوراک کمک می کردند. از جمله همه به نوبت به یک بیمار که سه بار زیر عمل جراحی قرار گرفته بود غذای رایگان می دادند.
    دو یا سه نفر از ساکنین مسافرخانه بازنشستۀ مستمری بگیر بودند. قبل از برخورد با آنان اطلاع نداشتم که در انگلیس کسانی هستند که فقط با هفته ای ده شیلینگ حقوق مستمری دوران پیری گذران می کنند و اصلاً عایدی دیگری ندارند. روزی با یکی از آنان که شخص پرحرفی بود سر سخن را باز کردم تا بدانم چگونه با این پول مختصر زندگی می کند وی گفت:
    « شبی نه پنس، که می شود هفته ای پنج شیلینگ و سه پنس، کرایه خوابگاه می دهم، هفته ای یک بار سه پنس خرج اصلاح صورتم می کنم، که این دو رقم رویهم می شود پنج شیلینگ و شش پنس ماهی یکبار هم سرم را اصلاح می کنم و شش پنس می پردازم، و باقی که چهار شیلینگ و چهار پنس اشت صرف خورد و خوراک و سیگار می شود.
    بنظر او در زندگی جز اقلامی که برشمرد هزینه دیگری نبود. غذای روزانه اش نان و مارگارین و چائی بود_ اواخر هفته نان خشک و چای بدون شیر_ و شاید لباسش از راه صدقه یا بنگاههای خیریه تأمین می شد. وی از زندگیش راضی بنظر می رسید، و به رختخواب و وسیله گرما بیشتر از خوراک ارزش قائل می شد. اما از ده شیلینگ مقرری هفتگی مبلغی صرف اصلاح صورت کردن جای تأمّل داشت و در عین حال احترام انگیز بود.
    هر روز در خیابانها پرسه می زدم، از مشرق تا «واپینگ» و از مغرب تا «وایت چاپل» پس از دیدن پاریس، لندن در نظرم تمیزتر، ساکت تر و بی روحتر می نمود. از سوت ترامواها، و زندگی کثیف و پر سر و صدای کوچه ها و مردمی که در خیابانهای پاریس قدم می زدند خبری نبود_ مردم خوش لباس تر، چهره ها بشاشتر و شبیه هم بودند، بدون ظاهر عبوس و متکبّر فرانسویان. مست بازی، کثافت و مرافعه کمتر و بطالت و وقت تلف کردن بیشتر بود. دسته هائی از مردم در گوشه هایی از خیابان می ایستادند و، گرچه تا حدی دچار سوء تغذیه بودند، با یک فنجان چای و دو تکّه نان که اهالی لندن ساعت دو بعد از ظهر می خوردند گذران می کردند. لندن هوای تب آلود پاریس را نداشت. اینجا شهر کتری، چائی و مؤسسات تعاونی بود، همانطور که پاریس شهر میخانه و شیرینی فروشی است.
    تماشای ازدحام جمعیت سرگرم کننده و آموزنده بود. زنان بخش شرقی لندن زیبا هستند(شاید بعلت آمیختگی خون و نژاد). در محلّه «لایم هاوس» جا به جا شرقی ها را می دیدیم که هر یک بکاری مشغول بودند_ چینی ها، ملوانان چیتا کونگ، هندیها که شال گردن ابریشمی می فروشند و حتی سیکها. در بعضی از خیابانها میتینگهائی برپا بود. در روایت چاپل شخصی که خود را «انجیل خوان» می نامید مردم را دعوت می کرد که در مقابل پرداخت شش پنس خود را از آتش جهنم آسوده سازند. در ناحیه«ایست ایندیاداک رود» سپاهیان رستگاری [سازمان دینی برای ترویج دین مسیح] مشغول انجام مراسم مذهبی بودند. در «تاورهیل» دو نفر از پیروان فرقه مورمون [فرقه ای از مسیحیان که معتقد به تعدد زوجات هستند] سعی می کردند مردم را متوجه خطابه های خود کنند: مردمی که دور آنان جمع شده بودند فریاد می کشیدند و سخنانشان را قطع می کردند. یکی از حاضرین آن کیش را بعلت مجاز دانستن چند همسری تقبیح می کرد. مرد شلی با ریش پر پشت، که ملحد و منکر باریتعالی بود، با شنیدن نام خداوند با عصبانیت گوینده را سؤال پیچ و به مبارزه عقیدتی دعوت می کرد. خلاصه سر و صدا و غوغای عجیبی براه افتاده بود.
    « دوستان عزیز لطفاً بگذارید سخنمان را به پایان برسانم. درست است بگذارید حرف بزنند. سر و صدا راه نیاندازید. نه، خیر جوابم را بده. می توانی خداوند را نشانم بدهی؟ او را بمن نشان بده تا ایمان بیاورم. خفه شو حرف نزن! گم شو طرفدار حرمسرا! گفتنی ها درباره چند همسری زیاد است. این زنان بیمصرف را از کارخانه ها بیرون کنید. دوستان عزیز اگر فقط بگذارید ... خیر، خیر از پاسخ دادن به پرسشم طفره نرو. آیا خداوند را دیده ای؟ او را لمس کرده ای؟ آیا با او دست داده ای؟ محض رضای خدا بحث و دعوا نکنید، نکنید ... والاآخر». بیست دقیقه به این گفتگوها گوش دادم تا بلکه چیزی از مذهب مورمون دستگیرم شود. اما میتینگ از داد و بیداد فراتر نرفت. همه میتینگهای خیابانی بهمین نحو برگزار می شوند.
    در خیابان «میدل اسکس» زن بد لباس و شلخته ای بچه پنجساله را بدنبال می کشید. بچه جیغ می زد و زن شیپور کوچکی را که برای وی خریده بود در دست داشت، بدون اعتناء به زار زدن بچه می گفت:
    « چه مرگته! خیابان را تماشا کن، اینهم شیپور که میخواستی. اینقدر عرنزن نکنه دلت میخواد به جائی که از آن بیرون آمده ای برگردی. حرامزاده بس کن.»
    در آخرین شب اقامتم در مسافرخانه «پنی فیلدز» دعوائی بین دو نفر از ساکنان در گرفت. منظره زشت و شرم آوری بود. یکی از مستمری بگیران تقریباً هفتاد ساله که لباسهایش را شسته و پهن کرده بود و جز شلوار تن پوشی نداشت، یکی از عمله های بارانداز را که مردی کوتاه قد و تقریباً چاق می نمود مورد توهین و دشنام قرار داده بود. باربر پشت به اجاق روشن کرده بود و من می توانستم صورت پیرمرد را در روشنائی آتش ببینم. کارگر مورد عتاب از شدت خشم فریاد می زد. مسلماً اتفاق بدی افتاده بود.
    مستمری بگیر: برو ای ...
    عمله: « خفه شو والاّ خدمتت می رسم»
    مستمری بگیر: امتحان کن، گرچه سی سال از تو پیرترم اما خوب می توانم از پَسَت بر بیام و با یک ضربه سر تو، تو مستراح بچپانم.
    عمله:« بیخودی دو نیا، نگذار خورد و خمیرت بکنم»
    این مشاجره لفظی پنج دقیقه ای ادامه یافت. دیگران نشسته بودند و اعتنائی به این مرافعه نداشتند. عمله عبوس و گرفته به نظر می رسید و پیرمرد هر آن آتشی تر می شد. وی کمتر حالت تهاجم بخود می گرفت فقط صورتش را تا چند سانتیمتری طرف نزدیک کرده بود و فریاد می کشید و آب دهن می انداخت. سعی داشت که بخود جرأت داده و حمله ای بکند ولی نمی توانست. بالاخره فریاد زد:
    « ... تو واقعاً ... هستی، همان را که هستی بخور. مادر... حرامزاده سیاه.»
    پیرمرد پس آن همه عصبانیت و فحاشی بر روی نیمکت افتاد و صورتش را میان دو دست گرفت و شروع به گریستن کرد، عمله که دید جَو موجود علیه او است بیرون رفت.
    پس از آنکه غوغا خوابید و سکوت برقرار شد «استیو» چگونگی را برای من حکایت کرد. معلوم شد که تمام دعوا سر مقداری خوراکی به ارزش یک شیلینگ بود. ذخیره نان و مارگارین پیرمرد گم شده بود و در نتیجه غذائی برای سه روز آینده نداشت، و ناچار می بایست چشم بدست دیگران بدوزد تا بلکه از راه ترحم لقمه نانی نصیبش شود. باربر مذکور که شغلی داشت و غذای کافی می خورد وی را مورد اهانت و تحقیر قرار داده و در نتیجه آن مرافعه براه افتاده بود.
    زمانی که موجود جیبم به یک شیلینگ و چهار پنس رسید به مسافرخانه ای رفتم که کرایه هر شب آن هشت پنس بود. خوابگاه زیرزمینی بود بوسعت ده فوت مربع. ده نفر عمله دور بخاری دیواری نشسته بودند. نصف شب بود اما پسر مباشر مسافرخانه، بچه ای رنگ پریده و لاغر، هنوز بیدار بود و روی زانوی عمله ها نشسته و بازی می کرد. یک ایرلندی با سهره کوری که در قفس کوچکی جا داشت سرگرم بود. پرنده های آوازخوان دیگری هم در آنجا بودند. جانورانی کوچک و نحیف که تمام عمر خود را در زیرزمین گذرانده بودند. ساکنین این خوابگاه در همان بخاری ادرار می کردند تا زحمت توالت رفتن در حیاط را بخود ندهند. بمحض نشستن احساس کردم که جانورانی روی پایم در حرکتند، چون بدقت نگاه کردم متوجه سوسکهای سیاه فراوانی در کف اتاق شدم.
    شش تختخواب در این خوابگاه بود، ملافه ها که با خط درشت روی آنها نوشته شده بود« از شماره ... خیابان «بو» دزدیده شده است» بوی تعفن می دادند. در تختخواب کنار من پیرمردی خوابیده بود که نقاش خیابانی بود. ستون فقراتش چنان خمیده شده بود که اجازۀ دراز کشیدن به او نمی داد و در نتیجه پشتش در یکی دو فوتی صورت من قرار گرفته بود. بدنش مانند میز مرمر کثیف پر از لکه های چرک بود. هنوز نخوابیده بودم که مرد مستی وارد شد و همانجا نزدیک تختخواب من استفراغ کرد. از ساس هم بی نصیب نبودیم، البته نه مثل پاریس، اما برای حرام کردن خواب کافی بود. با این وصف شاید متوجه کثافت این محل شده باشید امّا مباشر و همسرش مردمان مهربانی بودند و هر ساعت در روز یا شب که می خواستیم یک پیاله چائی جلومان می گذاشتند.
    *************
    فصل 26
    صبح پس از پرداخت پول صبحانه، دو قطعه نان و یک فنجان چای، و خرید مقداری توتون فقط نیم پنس برایم باقی ماند. هنوز نمی خواستم از دوستم (ب) پول بخواهم، ناچار می بایست به نوانخانه ای بروم. راه مراجعه به این مکان را نمی دانستم، اما شنیده بودم که در «رامتون» چنین محلی وجود دارد. پیاده رهسپار آنجا شدم و ساعت سه یا چهار بعد از ظهر بود که به مقصد رسیدم. پیرمرد ایرلندی چروکیده ای در بازارچه «رامتون» به نرده های یک خوکدانی تکیه کرده بود قیافه اش از خانه بدوشی و بی خانمانی وی حکایت می کرد. نزدیکش رفتم و به همان نرده تکیه دادم و جعبه توتون را بعنوان تعارف جلوش گرفتم. در جعبه را باز کرد و با حیرت به توتون خیره شد و گفت « خدای من، در این قوطی به اندازه شش پنس توتون خوب می بینم، از کجا گیر آورده ای؟ معلوم می شود که مدت زیادی نیست که در این راه افتاده ای»
    گفتم« مگر هر کس در سلک خانه بدوشان در آید توتون و سیگار نخواهد داشت؟»
    گفت:« چرا نگاه کن»
    از جیبش قوطی حلبی زنگ زده ای را درآورد که بیست عدد ته سیگار که از خیابان جمع کرده بود در آن دیده می شد مرد ایرلندی گفت که جز همین ها سیگار دیگری نمی کشد و اضافه کرد که می توان روزانه به اندازه دو انس توتون از خیابانهای لندن جمع آوری کرد.
    وی پرسید:« آیا از یکی از نوانخانه های لندن می آئی؟»
    پاسخ مثبت دادم، چرا که فکر کردم با این جواب مرا هم مثل خودش خانه بدوش و بی خانمان تلقی خواهد کرد. سپس از وی درباره نوانخانه رامتون پرسیدم. گفت:
    « نوانخانه بدی نیست. نوانخانه ها هم خوب و بد دارند. من در نوانخانه های زیادی بسر برده ام، و می توانم بگویم که وضع رامتون خوب است.
    پرسیدم، « منظورت از نوانخانه بد چیست؟»
    جواب داد:« خدا نصیب نکند آب زیپوئی که تکۀ گوشتی هم در آن شناور است بنام غذا می دهند.»
    یکی دو ساعتی با هم حرف زدیم. این ایرلندی آدم مهربان و بی تکلفی بود. بوی کریهی از وی برمی خاست، می گفت سرتا پایش را بیماریهای گوناگون فرا گرفته است. سر طاسش اگزما داشت، نزدیک بین بود و عینک هم نداشت، مبتلا به برونشیت مزمن بود، پشتش دائماً درد می کرد از سوء هاضمه، و ورم مجرای ادرار رنج می برد، ساقهایش واریس، و شست پایش قوزک داشت پاهایش «کف تخت» بودند. با این وضع جسمانی پانزده سال بود که در سلک خانه بدوشان در آمده و در نتیجه همواره در حال راه پیمایی بود.
    ساعت پنج ایرلندی گفت «با یک پیاله چای چطوری؟ چون نوانخانه تا ساعت شش باز نمی شود»
    گفتم «پیشنهاد بسیار بجائی است»
    گفت « بسیار خوب همین نزدیکی ها جائی هست که یک پیاله چائی با قطعه ای کلوچه مجانی می دهند. و سپس وادار می کنند که مدت زیادی دعا بخوانی، امّا مهم نیست آنهم نوعی وقت گذرانی است، بیا برویم.»
    با هم به محل چار طاق مانندی که با سقف حلبی پوشانده شده بود رفتیم. حدود بیست و پنج نفر آواره دیگر هم در حال انتظار بودند. چند نفر از آنان بیکاره های کار کشته کثیف و دیگران اشخاص زحمت کش و فعّال از قبیل کارگر معدن یا کارخانه های پارچه بافی و پنبه پاک کنی بودند که بیکاری به این سرنوشت دچارشان کرده بود. چندی نگذشت که بانوئی با لباس ابریشمی آبی، و عینک طلا به چشم، صلیب طلا به گردن وارد شد و به ما خوش آمد گفت. در این محل سی تا چهل عدد صندلی، یک ارگ و تصویر به صلیب کشیده حضرت مسیح وجود داشت.
    ما با ناراحتی کلاه از سر برداشتیم و نشستیم. خانم مزبور چائی و کلوچه بین حاضرین تقسیم کرد. و در حالی که ما مشغول خوردن و نوشیدن بودیم وی قدم میزد و با مهربانی سخن می گفت. گفته های او همه در مورد موضوعات دینی بود. از جمله اینکه حضرت مسیح عنایت و توجه خاصی به طبقه فقیر نظیر ما دارد، چگونه ساعتها در کلیسا به تندی سپری می شوند، اگر کسی در حین مسافرت دائماً دعا بخواند چگونه نور صفا و ایمنی در دلش می تابد. ما حال و حوصله شنیدن این موعظه ها را نداشتیم. کنار دیوار نشسته بودیم و با کلاه خود که در دست داشتیم بازی می کردیم(خانه بدوشان نداشتن کلاه را خلاف رسم و رویه خود می دانند) و مرتباً تغییر رنگ می دادیم و غرغر می کردیم. بی تردید سخنان وی از ته دل و از روی مهربانی و محبت بود. بانوی مذکور با بشقابی از کلوچه به یکی از حاضرین که اهل شمال بود نزدیک شد و گفت:
    « و تو پسرم، چند وقت است که زانو نزده و با پدر خود در آسمانها راز و نیاز نکرده ای ؟» مرد بیچاره که همیشه با فقر و گرسنگی دست به گریبان بوده و هرگز حال و مجال پرداختن به مسائل آن جهانی و تکالیف دینی نداشت نتوانست پاسخی بدهد، اما «قار و قور» شکم بی هنر پیچ پیچش با دیدن منظرۀ خوراکی و شیرینی نوعی پاسخ به این پرسش بود. وی چنان شرمنده شده بود که نمی توانست لقمه ای را که در دهانش بود فرو برد. فقط یک نفر از این جمع توانست پاسخ خانم طبق سطح و طرز فکر خود بدهد، وی مردی بود باهوش، با دماغی سرخ رنگ و شبیه سرجوخه هائی بود که به علت بد مستی خلع درجه شده باشد. او دو کلمه ی «حضرت مسیح» را با خضوع کمتر از هر کسی که تاکنون دیده ام ادا می کرد. مسلماً این عدم فروتنی محصول آموزش زندان بود.
    صرف چائی و نان و کلوچه به پایان رسید. ولگردان زیر چشمی یکدیگر را می نگریستند، گوئی می خواستند از هم بپرسند که آیا می توانند قبل از آغاز مراسم دعا و نماز آنجا را ترک کنند؟ یکی از آنان روی صندلی خود جا به جا می شد و با حسرت نگاهش را به در خروجی دوخته بود. بانوی میزبان با نگاهی او را آرام کرد. و با لحن بسیار ملایمی گفت:
    « تصور نمی کنم که هنوز موقع رفتن شما فرا رسیده باشد؛ نوانخانه تا ساعت شش باز نمی شود، پس بهتر است زانو بزنیم و با خدای خود راز و نیاز کنیم. پس از این نیایش همگی روح خود را سبک تر احساس خواهیم کرد.»
    مرد سرخ دماغ فردی بسیار خودمانی و بدردبخوری بود، ارگ رابه جای خود کشید و شروع به تقسیم کتاب دعا بین حاضرین کرد. حین تقسیم جزوات پشتش به بانو بود و این کار را با تمسخر و مانند پخش ورق گنجفه انجام داد و به هر کس چیزی می گفت مثلاً، « این چهار آس مال تو، این سه بی بی را بگیر و ...»
    با سر برهنه بین فنجان های چائی زانو زدیم و شروع به نیایش کردیم:« خدایا کارهائی را که باید می کردیم نکرده ایم و اعمالی را که نمی بایست انجام دهیم، انجام داده ایم، ما بندگان صدیقی نیستیم». بانوی میزبان با التهاب و از صمیم قلب استغاثه می کرد، در حالیکه چشمانش در دوران بود تا از دعا و نیایش ما اطمینان حاصل کند، اما لحظه ای که متوجه ما نبود می خندیدیم و به یکدیگر چشمک می زدیم و زیر لب سخنان رکیکی به عنوان شوخی و لطیفه می گفتیم، تا نشان دهیم که به این چیزها اعتقادی نداریم. بین ما فقط مرد سرخ دماغ دل و جرأت سخن گفتن بلندتر از نجوا را داشت. خواندن آوازهای مذهبی راحت تر و آسانتر بود امّا بعضی از حاضرین کلمات را درست و صحیح ادا نمی کردند.
    مراسم دعا نیم ساعت به طول انجامید. پس از آن بانوی میزبان دم در دست همه را فشرد و ما را به امان خدا سپرد. چون بقدر کافی از محل مذبور دور شدیم یکی از میان جمع ما گفت «رنج و مشقت ما پایان یافت، چنان از این مراسم بیزار بودم که تصور می کردم هرگز خاتمه نخواهد پذیرفت.»
    دیگری پاسخ داد « کلوچه ای را که خورده بودی باید بهایش را می پرداختی.»
    « منظورت دعا و نیایش در ازاء کلوچه است؟ در مقابل هیچ، چیزی نمی توان بدست آورد. بدون بزانو افتادن یک پیاله چائی دو پنسی به کسی نمی دهند.»
    زمزمه تأیید و موافقت این گفته از حاضرین بلند شد. ظاهراً خانه بدوشان سپاسگزار یک فنجان چای نبودند، گرچه بسیار ممتاز و عالی بود و یقین دارم که از صمیم قلبو حسن نیت داده شد بدون اینکه قصد صدقه در میان باشد. بنابر این می بایست ممنون و متشکر می بودیم _ ولی نبودیم.
    **********
    فصل27
    یک ربع قبل از ساعت شش ایرلندی مرا به سوی نوانخانه هدایت کرد. محلب بود مکعب شکل آجری و دود گرفته که در گوشه ای از محوطه اردوگاه کار گدایان بنا شده بود. با پنجره های کوچک نرده کشیده، دیوارهای بلند و دروازه آهنی بیشتر شبیه زندان بود تا محل اقامت. صف طویلی از خانه بدوشان ژنده پوش در انتظار باز شدن در بودند _ مردمانی با سن و سال مختلف جوانترین شان یک پسر شانزده ساله و کهن سالترینشان پیرمردی 75 ساله بی دندان تکیده و شبیه جسد مومیائی شده. بعضی ها خانه بدوشان قدیمی و حرفه ای بودند که چوبدستی و صورت خاک گرفته نشانی ویژه آنان بود. برخی دیگر را کارگران بیکار کارخانه ها، کشاورزان بیکار تشکیل می دادند، بین آنان یک کارمند کراوات بسته و دو مرد ناقص العقل نیز بچشم می خورد. جمع متشکل از این قبیل افراد مختلف منظره نفرت انگیزی داشت. اینان مردمانی شرور و خطرناک نبودند، بلکه عده ای بودند آلوده به چرک و کثافت، همه ژنده پوش و همه در اثر سوء تغذیه نحیف و لاغر. با اینحال رفتاری محبت آمیز داشتند و یکدیگر را سئوال پیچ نمی کردند. بعضی از آنها توتون و ته سیگار به من تعارف می کردند.
    به دیوار تکیه داده بودیم و سیگار می کشیدیم، عده ای درباره نوانخانه هائی که قبلاً در آنجا بیتوته کرده بودند سخن می گفتند. از گفته های آنان چنین پیدا بود که نوانخانه ها متفاوتند و هر کدام معایب و محاسن مخصوص بخود دارند، کسی که قصد اقامت در این مکانها را دارد باید قبلاً از مشخصات ویژه آنها آگاهی یابد. آنانکه سالها در این کار بوده و تجربیاتی اندوخته باشند می توانند ویژگی های نوانخانه ها را توصیف کنند مثلاً در «الف» سیگار کشیدن مجاز است اما ساس فراوانی هم دارد. «ب» رختخوابهای راحتی دارد اما دربان آن مردی کج خلق و مردم آزار است. در «ج» می توانید صبح زود بیرون بروید امّا چائی آن غیرقابل آشامیدن است. در «د» اگر پولی داشته باشید کارکنان نوانخانه آن را خواهند دزدید ... بین نوانخانه ها جاده هائی در نتیجه رفت و آمد ایجاد شده است. می گفتند که مسیر «بارنت سنت آلیانس» بهترین جاده است، اما تأکید می کردند که از راه «بیلری کس» و «چلس فورد» و «آیدهیل» در «کنت» بر حذر باشم. از قرار معلوم «چلسی» راحت ترین نوانخانه انگلیس بود؛ کسی که این را تعریف می کرد می گفت که پتوهای آن شبیه پتوهای زندان است نه نوانخانه. ساکنین آن در تابستان به صحرا و مزارع می روند و در زمستان به شهر ها که گرمتر بوده و امکان صدقه گرفتن بیشتر است برمی گردند. خانه بدوشان باید همواره در حرکت و نقل مکان باشند زیرا به هر یک از نوانخانه ها نمی توان بیش از یک بار در ماه وارد شد، تخلف از این مقررات یک هفته زندانی دارد.
    چند دقیقه پس از ساعت شش درها باز شد و افراد یک به یک وارد نوانخانه شدند. در محوطه حیاط اطاقی بود که در آن مأموری نام، شغل، سن، مبدأ و مقصد هر نفر را در دفتری وارد می کرد. منظور از ثبت مبدأ و مقصد این بود که نقل مکان خانه بدوشان تحت نظر و کنترل باشد. چون نوبت به من رسید و متصدی شغلم را پرسید گفتم نقاشم. زیرا مدتی به نقاشی آب و رنگ پرداخته بودم. کارمند مسئول همچنین از مقدار پولی که داشتیم سئوال کرد، و همه پاسخ منفی دادند. طبق مقررات هر کس بیشتر از هشت پنس داشته باشد نمی تواند وارد نوانخانه شود، و وجه کمتر از آن مبلغ باید به دفتر تحویل داده شود. اما همانطور که متداول است خانه بدوشان ترجیح می دهند که پولشان نزد خودشان باشد، سکّه ها را در پارچه ای محکم گره می زنند که صدا نکند، و معمولاً آنرا درون کیسه چای یا شکر که همراه دارند و یا در لابلای «کاغذهایشان» جای می دهند. کاغذ حرمت دارد و هرگز مورد بازرسی قرار نمی گیرد.
    پس از ثبت مشخصات توسط مأموری که «فرمانده ولگردان» نامیده می شد، (وظیفه وی نظارت بر امور نوانخانه است، و خود از گدایان اردوی کار می باشد) و دربان گردن کلفت هرزه ای، که با ما مانند گلّه رفتار می کرد، به داخل هدایت شدیم. نوانخانه شامل یک حمام و یک دستشوئی و توالت و حجره های سنگی، شاید حدود دویست حجره، در دو ردیف بود. اینجا ساختمانی بود سنگی بدون هیچگونه اثاث و وسیله، تاریک و دل گیر و بسیار تمیز و بوی صابون و دواهای ضدعفونی فضا را پر کرده بود که دخمه های زندان را یاد می آورد. دربان ما را به راهروی برد و دستور داد که در گروههای شش نفری قرار بگیریم تا قبل از شستشو سر تا پای ما را بگردد و اطمینان حاصل کند که پول و توتون یا سیگار همراه نداشته باشیم، در نوانخانه «ردمتون» سیگار کشیدن ممنوع است و اگر سیگار یا توتون قاچاق بداخل برده شود ضبط می گردد. آنان که در این کار تجربه داشتند می گفتند که دربان از زانو به پائین را نمی گردد، لذا ما توتون و سیگار خود را در مچ پای خود زیر پوتین مخفی کرده بودیم، و پس از آنکه لباس از تن در آوردیم آنها را در جیبمان گذاشتیم، داشتن کت مجاز بود تا از آن بجای بالش استفاده کنیم. منظره ما در حمام بسیار زننده و تحقیرآمیز می نمود: پنجاه مرد لخت و عور در حمامی به مساحت بیست فوت مربع که فقط دو وان و دو حوله گردان داشت. هرگز بوی تعفن پاهای کثیف را فراموش نخواهم کرد. کمتر از نیمی از آن عده حمام کردند( شنیدم که بعضی از آنان می گفتند که آب گرم بدن را ضعیف می کند)، آنان هم فقط صورت و پاها و کهنه های کثیف و نفرت انگیزی را که «شست پیچ» نامیده می شد و دور شست پای خود پیچیده بودند شستند. استفاده از آب تازه فقط برای کسانی مجاز بود که سر و تن خود را بطور کامل شسته باشند، بنابراین بسیاری از خانه بدوشان در آبی استحمام کردند که دیگران پاهای خود را در آن شسته بودند. دربان ما را به جلو و عقب می راند، به هر کسی که وقت را بیهوده تلف می کرد دشنامهای رکیک می داد. چون نوبت به من رسید پرسیدم که آیا می توانم بیرون از وان، که پوشیده از رگه های چرک و چربی بود، خود را بشویم پاسخ داد «خفه شو و کارت را بکن». این طرز سخن گفتن جو اجتماعی آن مکان را نشانم داد و دیگر حرفی نزدم.
    پس از پایان استحمام دربان لباسهای ما را جداگانه بسته بندی کرد و بهر کدام از ما یک پیراهن مخصوص اردوی کار گدایان پوشاند. پیراهنی خاکستری کتانی که بعلت چرک تاب بودن معلوم نبود که چندان تمیز باشند، شبیه پیراهن خواب کوتاه. ما دسته جمعی به حجره ها رفتیم و دربان و فرمانده ولگردان شاممان را که در اردوگاه گدایان آماده شده بود، آوردند. جیره هر نفر عبارت بود از حدود دویست گرم نان که کمی مارگارین روی آن مالیده بودند، و یک لیوان حلبی کاکائویی شکر. ظرف پنج دقیقه، در حالیکه کف حجره نشسته بودیم، غذایمان را خوردیم، و حدود ساعت هفت درها از بیرون قفل شد تا ساعت هشت صبح دوباره باز شوند.
    هر نفر با رفیق یا آشنای خود در یک حجره می خوابید. آن ها دو نفری بودند. امّا من که همسفر و دوستی نداشتم با مرد دیگری هم خوابگاه شدم، وی مردی بود لاغر با چهره ای بیگانه که چشمانش هم کمی تاب داشتند. این اطاقک سنگی هشت فوت درازا پنج فوت بلندی داشت، روشنائی آن منحصر به پنجره نرده داری در بالای دیوار بود و سوراخی برای مراقبت بر آن تعبیه شده بود. رویهمرفته حجره درست شبیه سلولهای زندان بود. وسائل آن منحصر به شش پتو، یک ظرف ادرار و یک لوله آب گرم می شد. ولی رختخواب وجود نداشت. با تعجب به هم خوابگاه هم گفتم: « پس رختخواب کو؟»
    وی با شگفتی گفت:« رختخواب؟ در اینجا از رختخواب و تختخواب خبری نیست. اینجا از نوانخانه هائی است که در آن روی زمین می خوابند. هنوز به این وضع خو نگرفته ای؟»
    معلوم شد که رختخواب جزو لوازم ضروری این نوانخانه بشمار نمی آید. کتهایمان را لوله کردیم و با تکیه دادن آن به لوله آب گرم جای نسبتاً راحتی برای خود آماده ساختیم. هوا چندان گرم نبود که از همه پتوها بجای زیرانداز استفاده کنیم لذا فقط یک پتو را روی کف انداختیم تا کمی زیرمان نرم باشد. فاصله ما از هم فقط یک فوت بود بطوریکه نفسمان به یکدیگر دمیده می شد، و دست و پای لختمان در خواب با هم تماس پیدا می کردند. از این پهلو به آن پهلو غلطیدم ولی اثر چندانی نداشت، زیرا بعلت نداشتن تشک و سفت بودن جای خواب بدنم کرخت می شد و درد شدیدی تمام تنم را فرا می گرفت. پس از هر جا بجا شدن بیشتر از ده دقیقه خوابم نمی برد.
    حدود نیمه شب هم حجره ام قصد تجاوز بمن کرد_عملی شنیع در دخمه ای تاریک و قفل شده. وی مردی نحیف بود و البته من می توانستم به آسانی از عهده اش بر آیم، اما دیگر خوابم نبرد و تا صبح هر دو بیدار ماندیم و سیگار کشیدیم و صحبت کردیم. وی داستان زندگیش را تعریف کرد و گفت کمک مکانیک بوده اما سه سال بود که کاری نداشت، بمحض اینکه شغلش را از دست می دهد زنش ترکش می گوید، و از آن زمان تا کنون چنان از جنس مخالف دور بوده که دیگر آنان را فراموش کرده است. و اضافه کرد که همجنس بازی بین خانه بدوشان امری شایع و متداول است.
    ساعت هشت صبح دربان آمد و قفل درها را باز کرد و فریاد زد « همه بیائید بیرون». درها باز شدند و بوی تعفن فضا را پر کرد. ناگهان راهرو پر از مردان خاکستری پوش ظرف ادرار بدست شد که بطرف حمام هجوم می آوردند. معلوم شد که صبحها فقط اجازه استفاده از یک وان را داریم، وقتی من وارد حمّام شدم بیست نفر دست و صورت خود را شسته بودند. چون کف سیاهی را که روی آب بسته شده بود دیدم بدون اینکه دست و صورتم را بشویم از حمام بیرون آمدم. پس از آن صبحانه ای که همانند شاممان بود داده شد، لباسهایمان را پس دادند و امر شد که برای کار کردن به محوطه خارج برویم. کار عبارت بود از پوست کندن سیب زمینی برای شام گدایان اردوگاه کار، امّا این فقط بهانه ای بود تا سرگرم شویم و پزشک برای معاینه ما بیاید. بیشتر خانه بدوشان بیکار نشسته بودند. دکتر حدود شاعت ده آمد و دستور دادند که به حجره های خود برگردیم، و لباس از تن در آوریم و منتظر وی باشیم.
    لخت و در حالیکه از سرما می لرزیدیم در راهرو صف کشیدیم. نمی توانید تصور کنید که چه منظرۀ تحقیرآمیز و خرد کننده ای بوجود آمده بود. لباس ولگرد و خانه بدوش ژنده پوش و بدنما است ولی چیزهای بدتر را می پوشاند و از نظر نهان می دارد. خانه بدوش را باید در حالت عریان دید تا فهمید که چگونه موجودی است. پای پهن، شکم برآمده، سینه فرو رفته، عضلات شل. هر گونه ضایعات جسمی در این فرد دیده می شود. تقریباً همگی مبتلا به فقر غذائی و بعضی بیمار بودند. دو نفر فتق بند داشتند و پیرمرد هفتاد و پنج ساله چنان ضعیف و نحیف بود که مشکل می توانست راه برود. صورت های اصلاح نشده و چروکیده مان در نتیجه بیخوابی شب، ما را شبیه مردانی کرده بود که تازه از مستی یک هفته ای بخود آمده باشند معاینه فقط برای حصول اطمینان از عدم ابتلاء به آبله بود و بوضع عمومی جسمانی ما اعتنائی نشد. یک دانشجوی پزشکی جوان سیگار به لب بسرعت از جلو صف رد می شد و همه را ورانداز می کرد و حال مزاجی هر نفر را می پرسید. چون هم خوابگاه من پیراهن خود را در آورد سینه اش را دیدم که پر از جوشهای قرمز است، و چون شب را با او در یک اطاق بسر برده بودم ترس از آبله مرا فرا گرفت، امّا دکتر پس از معاینه وی اظهار کرد که جوشها از عواقب فقر غذائی است.
    پس از معاینه پزشکی لباس پوشیدیم و به محوطه حیاط رفتیم، در اینجا دربان آنچه را که به دفتر تحویل داده بودیم به ما پس داد و کوپن غذا بینمان تقسیم کرد. کوپن ها برگ حوالۀ غذا بارزش شش پنس به قهوه خانه های سر راه بودند. جالب توجه این که عده زیادی از خانه بدوشان سواد نداشتند و به من و سایر
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #19
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    « دانشمندان » متوسل مي شدند تا مندرجات كوپنشان را بخوانيم .
    درهاي خروجي باز شد و هر كدام به راهي رفتيم . پس از مدتي استشمام هواي بسته و متعفن نوانخانه ، هواي بيرون چه مفرح و مطلوب بود _ حتي هواي پس كوچه هاي آن حوالي . اينك من ديگر تنها نبودم و مصاحب و همراهي داشتم ، زيرا حين پوست كندن سيب زميني با يك ايرلندي به نام « پدي جاكسن » ، كه مردي افسرده ، رنگ پريده و تميز و پاكيزه بود دوست شده بودم . وي به نوانخانه « ادباري » مي رفت و پيشنهاد كرد كه با هم بدانجا برويم . رهسپار آن محل شديم و ساعت سه بعازظهر به مقصد رسيديم . محل مزبور دوازده مايل با نوانخانه اي كه شب را در آن گذرانديم فاصله داشت ولي ما به علت گم كردن راه و سرگردان شدن در محلات فقير نشين لندن چهارده مايل راه را پيموديم . كوپن خوراك ما حواله به قهوه خانه اي در « ايلفورد » بود . چون وارد آنجا شديم و كوپن خود را ارائه داديم در يافتند كه خانه بدوشيم كم اعتنائي كردند و مدتي ما را منتظر گذاشتند . بالاخره زن پيشخدمت با دست روي ميز زد و گفت « دو استكان بزرگ چائي ، چهار برش نان و آب گوشت » قيمت غذاي ما دو نفر بيش از هشت پنس نبود . معلوم شد كه در اين قهوه خانه ، طبق عادت معمول ، دو پنس سر ولگردان كلاه مي گذارند و چون اينان فقط كوپن دارند و پول ندارند نمي توانند اعتراض كنند يا جاي ديگري بروند .
    28


    « پدي » پانزده روز مصاحب و همراه من بود ، و چون اولين خانه بدوشي بود كه بخوبي شناختمش لذا مي خواهم درباره ي خصوصيات وي كمي توضيح دهم . بنظر من او نمونه كاملي از هزاران افراد خانه بدوش انگليس بود .
    « پدي » نسبتا بلندقد ، سي و پنج ساله ، موهاي بور و چشمان آبي روشن داشت . گرچه خوش سيما بود اما گونه هاي فرورفته و كدرش حكايت از فقر غذائي وي مي كرد ، زيرا خوراكش منحصر به نان و مارگارين مي شد . لباسش بهتر از ساير خانه بدوشان بود ، يك كت شكاري با شلوار شب يراق دوزي شده به تن داشت . مسلما يراق شلوار خاطره اي از شان گذشته را در وي زنده نگه مي داشت ، بطوريكه اگر كمي شكافته مي شد فورا آنرا مرمت مي كرد . او بسيار مراقب وضع ظاهرش بود . همواره يك تيغ صورت تراشي و يك برس كفش همراه داشت ، با اينكه بسياري از وسائلش از جمله « كاغذها » و چاقوي جيبي اش را فروخته بود به هيچ وجه حاضر به فروش آن دو وسيله ي نظافت نبود . با اين حال حتي از فاصله ي دور هم مي شد تشخيص داد كه او يك خانه بدوش است و شانه هاي به جلو خم شده اش حكايت از كيفيت زندگي پست او مي كرد . طرز راه رفتنش نشان مي داد كه آسان تو سري مي خورد و اهل مبارزه و دفاع نيست .
    وي در ايرلند بزرگ شده و دوسال در جبهه هاي جنگ گذرانده بود ، و پس از آن در كارخانه ي صيقل فلزات كار مي كرده اما از
    دو سال پيش بيكار شده بود . گرچه بسيار از خانه بدوش و در بدر بودن شرم زده مي نمود اما راه و روش آن طبقه را اختيار كرده بود . در پياده روها مي گشت و ته سيگار ، و حتي پاكت خالي سيگار ، از نظرش دور نمي ماند ، در كاغذ هاي نازك سيگار مي پيچيد و دود مي كرد . در سر راه خود به « ادباري » چشمش به بسته روزنامه اي در كنار پياده رو افتاد ، آن را برداشت و چون باز كرد متوجه شد كه محتوي دو عدد سانويچ گوشت گوسفند است و با اصرار مرا در خوردن آن شريك كرد . از كنار هر ماشين فروش خودكاري كه مي گذشت دسته اش را امتحان مي كرد ، مي گفت بعضي از ماشينها خراب مي شوند و چون دسته اش را بكشي چند پنس پول پس مي دهند . با اينحال دل و جرات ارتكاب به كارهاي خلاف قانون را نداشت . هنگامي كه مسافتي از رامتون دور شده بوديم « پدي » يك بطري شير در كنار در خانه اي ديد كه ظاهرا فراموش شده و به جا مانده بود . وي ايستاد و به شيشه شير خيره شد و گفت :
    « خدايا ! يك بطري شير ، چه آسان مي توان آنرا دزديد .»
    معلوم بود كه مي خواهد آن را بردارد . به بالا و پائين خيابان نظري انداخت ، محلي بود مسكوني و خلوت و كسي ديده نمي شد . چند بار خواست شيشه را بردارد بالاخره هم جرات نكرد و گفت :
    « بهتر است همانجا باشد . من اهل دزدي نيستم و خدا را شكر كه تاكنون مرتكب چنين عملي نشده ام »
    فقط هراس ناشي از گرسنگي مانع ارتكاب به جرم وي بود ، اگر پدي روزي دو يا سه وعده غذاي كافي مي خورد جرات دزديدن شير را پيدا مي كرد . صحبتهاي او تنها درباره ي موضوع دور مي زد بر مساري از خانه بدوش بودن و بهترين راه بدست آوردن خوراك مجاني . در حاليكه بي اراده و بي مقصد در خيابانها قدم مي زديم وي با ناله و
    درماندگي با آهنگ و لهجه ي ايرلندي چنين مي گفت .
    « آوارگي و بي خانماني جهنمي است . رفتن به نوانخانه ها انسان را ذليل و خوار مي كند . اما چاره چيست ؟ دو ماه است كه گوشت نخورده ام ، كفشهايم پاره شده اند . خدايا چه مي شد اگر تا رسيدن به « ادباري » يك پياله چائي به ما مي رساندي ؟ از گروه رهبانان ، از باتيستها و از كليساي انگليس چائي نصيبم شده است . من كاتوليكم اما هفده سال است كه مراسم اعتراف را بجا نياورده ام با اينحال مذهبي هستم . رهبانان از دادن چائي مضايقه ندارند .»
    وي تمام روز بدون وقفه همين حرفها را به زبان مي آورد .
    جهل و بي اطلاعي وي بيحد و وحشتناك بود . مثلا يك بار از من پرسيد ناپلئون قبل از حضرت مسيح امپراتور فرانسه بود يا بعد از او . بار ديگر در حيني كه من مشغول تماشاي ويترين كتابفوشي بودم « پدي » خيلي آشفته و پريشان شد زيرا نام يكي از كتابها « مسيح تقليدي » بود . وي اين نام را توهين و كفر تلقي كرد و با عصبانيت پرسيد :« تقليد از حضرت مسيح به چه منظوري است ؟» او سواد داشت ، اما از كتاب خواندن بيزار بود . در سر راه خود از « رامتون » به « ادباري » من وارد يك كتابخانه ي عمومي شدم ، گرچه « پدي » علاقه اي به كتاب خواندن نداشت ، اما از وي خواشتم كه همراه من باشد و در مدتي كه مشغول مطالعه هستم او هم بشيند و استراحت كند . اما « پدي » ترجيح داد كه در پياده رو منتظر بماند . گفت : نه ، منظره كتاب حال مرا منقلب مي كند .
    « پدي » نيز مانند بيشتر خانه بدوشان نسبت به كبريت خست عجيبي بخرج مي داد . اولين بار كه همديگر را ديديم او يك قوطي كبريت داشت ولي هرگز نديديم كه حتي يك چوب كبريت آتش بزند ، و هر بار كه من كبريتي مي زدم مدتي درباره ي اسراف داد
    سخن مي داد . سيگارش را با كبريت يا سيگار رهگذران آتش مي زد بهيچوحه حاضر به زدن كبريت خود نبود ولو نيم ساعت بي سيگار مي ماند .
    دلسوزي بخود از ويژگي هاي وي بود . فكر بدبختي لحظه اي او را ترك نمي كرد . سكوتهاي ممتد را با گفتن سخنان مبتذل مي شكست ، مثلا مي گفت « كهنه و فرسوده شدن لباسها سبب نگراني است » يا « چائي كه فلان روز در نوانخانه بما دادند بي شباهت به دوا نبود .» سخنان وي همواره در همين مقوله ها دور مي زد ، گوئي جز اينها هيچ موضوع ديگري در عالم ارزش انديشيدن نداشت . « پدي » نسبت به اشخاص مرفه و آسوده حسادت مي ورزيد ، امانه درباره ثروتمندانه زيرا اينان در فراسوي افق ديد و آرزوي وي بودند ، بلكه نسبت به آنها كه كار مي كردند و زندگي توام با آسايشي داشتند . اشتياق او به كار مانند آرزوي هنرمندان براي شهرت بود . اگر مرد سالمندي را در حال كار كردن مي ديد به طعنه مي گفت :« نگاه كن ، آن پيرمرد با كار كردن جاي اشخاص قادر بكار را گرفته است » و اگر كارگر پسري بود اعتراض مي كرد كه « اين بچه ها لقمه را از دهان ما مي ربايند .» تمام خارجيان از نظر او « انگهاي غاصب » بودند ، زيرا عقيده داشت كه وجود آنان علت بيكاري در كشور است .
    او زنان را به ديده حسرت و در عين حال نفرت مي نگريست . مصاحبت زنان جوان و زيبا در ذهن محروم او نمي گنجيد ، اما با ديدن روسپي ها دهانش آب مي افتاد . با مشاهده زن مسن « ماتيك » ماليده رنگ « پدي » به سرخي مي گرائيد و برمي گشت و او را از پشت سر آزمندانه تماشا مي كرد و مانند پسر بچه اي كه جلو بساط شيريني فروشي ايستاده باشد مي گفت « چه مربائي ؟» . يك بار اذعان كرد كه دوسال بود كه سر و كاري با زنان نداشت ( از تاريخ رفتن همسرش ) و رابطه ي جنسي را فقط در همبستر شدن با فواحش مي دانست . وي داراي خلق و خوي تمام عيار يك خانه بدوش بود پست و حسود مانند شغال .
    با اينحال « پدي » مرد خوبي بود ، طبعي بخشنده و با گذشت داشت و آخرين خرده نانش را با دوستش مي خورد ، از اين سخاوت او من چندين بار برخوردار شده بودم و اگر چند ماهي غذاي كافي مي داشت احتمالا تن به كار مي داد . اما دوسال سر كردن با نان و مارگارين او را تباه و بيكاره كرده بود . زندگي كردن با اين « شبه غذا » مغز و فكر « پدي » را به كندي و نارسائي كشانده بود . مردانگي وي در اثر فقر غذائي ، نه فساد ذاتي ، در حال نابود شدن بود .
    فصل 29
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #20
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    حين رفتن به « ادباري » به پدي گفتم دوستي دارم كه مي توانم پولي از او وام بگيرم ، و پيشنهاد كردم كه بجاي گذراندن شبي در نوانخانه بهتر است مستقيما به لندن برويم . اما « پدي » مدتي بود كه به ادباري نرفته بود و همانطور كه عادت خانه بدوشان است نمي خواست يك شب خوابگاه مجاني را از دست بدهد ، لذا قرار گذاشتيم كه صبح روز بعد به لندن برويم ، موجودي جيب من فقط دو پنس بود ولي پدي دو شيلينگ داشت ، كه براي كرايه خواب ما دونفر و چند فنجان چاي كفايت مي كرد .
    نوانخانه « ادباري » تفاوت چنداني با نوانخانه « رامتون » نداشت . عيب بزرگش اين بود كه توتون و سيگار را قبل از ورود ضبط و اخطار كردند كه هر كس سيگار بكشد بلافاصله اخراج مي شود . طبق « قانون بي خانمان » خانه بدوشان به جرم سيگار كشيدن قابل تعقيب قانوني مي شدند ، در واقع اينان را مي شد به هر اتهامي تحت پيگيرد قرار داد ، ولي متصديان نوانخانه ها زحمت اقدام قانوني را بخود نمي دادند بلكه فقط به اخراج متخلفين اكتفا مي كردند . در اين محل كه جاي نسبتا راحتي بود كاري به ما محول نشد . ما در حجره هاي دو نفري خوابيديم ، يكي روي تخته بندي كه در بالا زده شده بود و ديگري روي زمين . زير اندازي از پوشال و پتوهاي كافي داشتيم ، كه گر چه چرك و كثيف بودند ولي شپش و حشرات ديگر نداشتند ؛ خوراك اينجا شبيه غذاي نوانخانه ي رامتون بود ولي بجاي كاكائو چائي دادند ، هر كسي مي توانست در برابر پرداخت نيم پنس به فرمانده ولگردان يك پياله چائي ديگر دريافت كند . صبح ناهارمان را كه نان و پنير بود به دستمان دادند و روانه مان كردند .
    وقتي به لندن رسيديم كه هنوز هشت ساعت به باز شدن مسافر خانه ها مانده بود . عجيب است كه انسان گاهي متوجه بعضي چيزها نمي شود . با اينكه بارها در لندن بوده ام ولي تا آن روز متوجه يكي از بدترين رسوم آنجا نشده بودم _ و آن اينكه در اين شهر حتي براي نشستن هم بايد پولي پرداخت . در پاريس اگر كسي پول نداشته باشد و نتواند نيمكتي كه معمولا در خيابانها براي نشستن مردم گذاشته شده است پيدا كند مي تواند روي كف پياده رو بنشينند . اما خدا مي داند اين عمل ساده چه عواقبي در لندن بدنبال خواهد اشت . احتمالا كيفر آن زنداني شدن باشد . تا ساعت چهار ، پنج ساعت بود كه سرپا بوديم ، كف پاهايمان در اثر فشار و خستگي مي سوخت . گرسنمان بود زيرا جيره ناهارمان را صبح بمحض ترك نوانخانه خورده بوديم ، بعلاوه من سيگار هم نداشتم _ ولي « پدي » از اين لحاظ در زحمت نبود زيرا ته سيگار جمع مي كرد و مي كشيد . به دو كليسا مراجعه كرديم اما هر دو را بسته يافتيم . بعد به يك كتابخانه ي عمومي رفتيم ، ولي جاي نشستن نبود . بالاخره « پدي » پيشنهاد كرد كه بعنوان آخرين اميد به « راوتون هاوس » برويم ، اما چون طبق مقررات قبل از ساعت هفت به كسي اجازه ي ورود به آنجا داده نمي شد ، لذا تصميم گرفتيم دزدانه داخل شويم . به سوي در ورودي مجلل آن رفتيم ، و در حاليكه سعي داشتيم خود را مانند ساكنين دائمي آن محل نشان دهيم قدم به داخل ساختمان گذاشتيم ناگهان مردي كه دم در نشسته بود و مسلما مسئوليت و سمتي در آن دستگاه داشت راه را بر ما بست و گفت
    « شما ديشب همينجا خوابيده بوديد »
    « خير »
    « پس _ بيرون »
    برگشتيم و دوساعت ديگر در گوشه و كنار خيابان ايستاديم . وضع ناراحت كننده و طاقت فرسائي بود اما همين وضع به من آموخت كه ديگر دشنام « ولگرد خيابان » را بكار نبرم . اين خود يك درس و تجربه ي اخلاقي بود .
    ساعت شش به پناهگاه سپاه رستگاري رفتيم . پيش از ساعت هشت براي ذخيره رختخواب نام نويسي نمي شد بعلاوه شايد اصلا محل خالي وجود نداشت ، اما يكي از كارمندان كه ما را « برادر » خطاب مي كرد اجازه ورود داد بشرط آنكه پول دو فنجان چاي را بپردازيم . سالن اصلي پناهگاه محل وسيع بسيار پاكيزه و تميزي بود ، اما نه اثاثي داشت و نه بخاري . دويست مرد موقر ماب شكست خورده روي نيمكتهاي چوبي نشسته بودند . يكي دو كارمند مسئول با لباس اونيفورم قدم مي زدند . ديوار ها را عكسهائي از ژنرال بوث ( بنيان گذار سپاه رستگاري ) و اخطار هائي درباره ي ممنوعيت خوراك پزي ، مشروب خوري ، انداختن آب دهان ، كفر گفتن ، منازعه و قمار پوشانده بود . يكي از اين اخطار ها را كه من كلمه به كلمه يادداشت كرده ام ذيلا نقل مي كنم :
    « هر كسي كه حين قمار يا ورق بازي ديده شود اخراج مي شود و ديگر بهيچوجه اجازه ي ورورد به اين مكان را نخواهد داشت .»
    « به معرفي كنندگان اين قبيل اشخاص جايزه داده خواهد شد »
    « از تمام ساكنين تقاضا داريم كه ما را در زدودن ننگ قمار از اين مهمانسرا ياري كنند .»
    قمار يا ورق بازي ! چه كلمات خوش آيندي ؟
    از نظر من اين پناهگاههاي سپاه رستگاري ، گرچه تميز و پاكيزه اند اما از هر خوابگاه عمومي ملال انگيز تر اند ، ساكنين اين محل را كه اغلب از طبقات محترم ولي شكست خورده هستند ، ياس عميقي فرا گرفته است ، با اينكه حتي يقه ي پيراهنشان هم به گرو رفته اما هنوز متوقع شغل اداري هستند . روي آوردند به پناهگاه سپاه رستگاري ، كه اقلا جاي تميزي است ، آخرين توسل اين طبقه به حفظ شخصيت و ظاهرشان است .
    در كنار من دو خارجي نشسته بودند كه با وجود لباسهاي رنگ و رو رفته هنوز آثار نجابت و اصالت بر جبين شان هويدا بود . آن دو بطور شفاهي شطرنج بازي مي كردند ، بدون آنكه حركت مهره ها را يادداشت كنند . يكي از آنان نابينا بود . مي گفتند كه مدتي است پول پس انداز مي كنند تا يك شطرنج كه بهاي آن دو شيلينگ و نيم بود ، بخرند ولي هنوز موفق نشده بودند . جاي جاي كارمندان بي كار ، پريشان و افسرده نشسته بودند . از اين گروه مرد جوان بلند قد ، باريك اندام و بسيار رنگ پريده اي با حرارت مشغول سخن گفتن بود . مشتش را به روي ميز مي كوفت با لحن قهر آلودي صحبت مي كرد . وقتي كارمندان مسئول كه در اطاق بودند دورتر مي رفتند بطوريكه ديگر صداي وي به گوش آنان نمي رسيد سخنان كفر آميزي بر زبان مي راند :
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/