صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 12 , از مجموع 12

موضوع: گردنبند گمشده | جان شیفرد

  1. #11
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل هفتم

    پاتز لبخند زد: خوب، آقای مارک چرا نمی گویید که چه کسی گردنبند را برداشته، یا جای گردنبند کجاست؟ آنوقت همه می توانیم به خانه برویم و راحت در رختخوابمان بخوابیم.
    مارک: من نمی توانم... من نمی دانم که گردنبند کجاست؟
    پاتز: گردنبند درست تو نیست، آقای مارک؟ آه، می دانی من فکر می کنم دست تو باشد، یا دست یکی از شما دو نفر.
    و به آنا نگاه کرد. و ادامه داد: شما که دوست ندارید خانم آنا دوباره به زندان برگردد؟
    مارک: این موضوع ربطی به خانم کاتز ندارد! راحتش بگذارید. شما من را وادار به اعتراف کردید. این طور نیست؟ بیشتر از این چه می خواستید؟
    پاتز: بله، من شما را مجبور کردم، آقای مارک...
    آنا نالید: درست نیست. او...
    مارک: آنا!
    آنا فریاد زد: من می دانم که او گردنبند را برنداشته.
    پاتز: از کجا می دانید؟
    آنا: چون من آقای فیلدینگ را می شناسم. او دزد نیست!
    پاتز لبخند زد: آه، خانم آنا، شما جوان هستید، مردم اگر به چیزی نیاز داشته باشند، آن را برمی دارند.
    و رو به مارک کرد و گفت: خوب، آقای مارک
    و با تاسف نگاهش کرد (اما احساس تاسف نمی کرد.) و گفت: شما با من خواهید آمد. متاسفم، خدانگهدار خانم آنا. و متاسفم که این موقع شب به اتاق شم وارد شدیم.
    مارک همراه پاتز از اتاق بیرون رفت. دو مامور پلیس، بیرون منتظر آنها بودند. نا گهان مارک ایستاد و چرخید. قطرات اشک صورتش را خیس کرده بود. گفت: می خواستم... به من اجازه بدهید که بروم و از خانم کاتز خداحافظی کنم، ممکن است دیگر او را نبینم.
    پاتز:بفرمایید، فقط عجله کنید.
    مارک از کنار پاتز گذشت و به اتاق برگشت و دستش را به سوی آنا دراز کرد. اما به محض این که او وارد اتاق شد. آنا خو را به روی در انداخت و در را به روی پاتز بست. در به شدت به صورت پاتز خورد و او به زمین افتاد. دو پلیس همراهش تا این وضع را دیدند به سویش آمدند. هر دو مامور همدیگر را نگاه می کردند. نمی دانستند چه پیش آمده. رییس پلیس قادر به صحبت نبود، اما به در اتاق آنا اشاره کرد، و دو پلیس به سوی در دویدند، ولی موفق نشدند، در قفل بود. رییس پلیس فریاد زد: باغ! باغ!
    او هنوز هم با آن حالش به دنبال آنها بود! دو مامور به بیرون از خانه دویدند، ساختمان را دور زدند. پنجره را تا آخر گشودند، و وارد اتاق آنا شدند. به سمت در اتاق رفتند و در را به روی رییس پلیس گشودند. رییس پلیس حالا دیگر سر پا ایستاده بود و به در اتاق تکیه داده بود و با باز شدن در، داخل اتاق افتاد. با کنجکاوی مامورین را نگاه کرد. اگر موقعیت دیگری بود فورا برمی خاست. اما حالا دیگر رمقی نداشت. «رنگ سرخی در سیاهی شب» از بینی پاتز خون می رفت و با اینکه با دستمال جلوی خونریزی را گرفته بود ولی باز هم خون جاری بود. فریاد زد: احمقها! من گفتم باغ را بگردید. می دانستم از آن را فرار می کنند!
    خودش را روی صندلی انداخت. هنوز غریزه پلیسی اش محفوظ بود. او در جستجوی آنا بود، نزدیک پنجره ایستاده بود ولی زحمت بیرون نگاه کردن از پنجره را به خود نمی داد. ناگهان از جایش پرید و از پنجره گشوده شده رو به باغ، به سمت باغ دوید. و فریاد زد: آقای فیلدینگ، آقای مارک فیلدینگ، می شنوی چه می گویم؟ گرفتن خانم آنا با من! من او را به زندان می فرستم، و خندید. برگشت داخل اتاق و با خود گفت: با این کار او برخواهد گشت. و حقیقتا چنین شد.
    محاکمه روز دوشنبه 17 ماه ژوئن شروع شد و تا سه روز ادامه داشت. محاکمه در کانبوری و در دادگاه استان انجام می گرفت. مارک به سرقت گردنبند خانوادگی فیلدینگ متهم شده بود، که آن گردنبند را به کسی یا کسانی فروخته و پولش را برای خود برداشته بود. شهود خوانده شدند. نیکولاس در دادگاه گفت: برادرش مقداری بدهی داشته و به پول زیادی محتاج بود.
    آنا گفت: مطمئن است که این اعتراف مارک غلط بوده است و او برای آزادی آنا این نامه را نوشته است.
    خیاط آمد و گفت: چند وقت پیش مارک نزد او رفته و بیست پوند به او پرداخته است.
    لودر کولی را نتوانستند پیدا کنند ولی سربازرس پاتز در دادگاه گفت که قبلا لودر به او گفته بود که مارک فیلدینگ به او بدهکار بوده است، مبلغی حدود یک هزار پوند که روزها پیش این پول را به لودر پرداخته است.
    اعتراف مارک با صدای بلند در دادگاه خوانده شد. روز قبل دو شاهد مهم به دادگاه خوانده شدند. جاسپر و لوکیندا ویلدبلود. لوکیندا به دادگاه آمد و، وجود جعبه ای را شهادت داد.
    لوکیندا زیباتر شده بود. نیکولاس در دادگاه نشسته بود. وقتی که لوکیندا را نگاه می کرد از شدت علاقه احساس سستی می کرد.
    لوکیندا نشست و دستش را روی کتاب مقدس گذاشت و گفت: من قسم می خورم که واقعیت را بگویم، حقیقت محض و چیزی غیر از حقیقت نگویم.
    وکیل سوال کرد: اسم کامل شما چیست؟
    لوکیندا: «لوکیندا الیزابت کنالی ویلدبلود»
    وکیل: شما در کجا زندگی می کنید؟
    لوکیندا: خانه من در شمال انگلستان است. اما در حال حاضر من در لندن با دوستم خانم وینترز زندگی می کنم.
    وکیل: شما ماه گذشته در کجا ساکن بودید؟
    لوکیندا: من به همراه برادرم در خانه آقای نیکولاس فیلدینگ اقامت داشتم. جایی که ما برای سکونت دعوت داشتیم آنجا بود.
    وکیل: آیا شما مارک فیلدینگ را می شناسید؟
    لوکیندا: بله، و به جایگاه متهم اشاره کرد و گفت: اوست، در آنجا نشسته.
    وکیل: خانم ویلدبلود، آیا شما روز شنبه سوم ژوئن آقای مارک فیلدینگ را دیدید؟
    لوکیندا: بله، در آن روز، او را دوبار دیدم.
    وکیل: بار اول او مشغول چه کاری بود؟
    لوکیندا: او در اتاق خانم درتی فیلدینگ بود و آن وقتی بود که من به دیدن ایشان رفتم.
    وکیل: چرا به دیدن خانم فیلدینگ رفتید.
    لوکیندا: من می خواستم لیست اسامی عده ای از مهمانان را که در جشن عروسی دعوت کرده بودم، از او بگیرم.
    وکیل: خانم ویلد بلود، من عذر می خواهم که این را از شما می پرسم، اما آیا هیچ اختلافی میان شما و ایشان نبود؟
    لوکیندا با چشمانی گرد شده از تعجب گفت: اختلاف؟ اون نه، ما دوستان خیلی خوبی بودیم. وقتی او مرد من خیلی ناراحت شدم.
    وکیل: وقتی که شما وارد اتاق شدید، چه اتفاقی افتاد؟
    لوکیندا: من شنیدم که خانم فیلدینگ و آقای مارک فیلدینگ با هم بحث می کردند.
    وکیل: آیا شنیدید در چه موردی بحث می کردند؟
    لوکیندا: نه چندان، ولی چیزهایی در مورد پول و بدهی شنیدم.
    وکیل: آیا شما در اتاق گردنبند را دیدید؟
    لوکیندا: نه، من آن را ندیدم.
    وکیل: متوجه شدم، و برای دومین بار آقای مارک فیلدینگ را کی دیدید؟
    لوکیندا: بعد از این که من اتاق خانم فیلدینگ را ترک کردم، به طبقه بالا و به اتاق خود رفتم. برادرم در آنجا منتظرم بود. او کنار پنجره ایستاده بود. چند لحظه بعد مرا صدا کرد، کنار پنجره رفتم. و مارک فیلدینگ را دیدم. در چمنها به سوی اصطبل می دوید، او با اسبی سیاه از اصطبل بیرون آمد و سوار بر اسب خیلی سریع به سمت در اصلی رفت و به سوی کانبری تاخت. زمان زیادی طول نکشید که برگشت.
    وکیل: آیا شما بلافاصله بعد از خانه فیلدینگها را ترک کردید؟
    لوکیندا: بله.
    و برای چند دقیقه ای ایستاد سپس جلوتر رفت و گفت: من به خانه فیلدینگها رفتم تا با آقای نیکولاس فیلدینگ ازدواج کنم. دو، سه هفته ای بود که عقیده ام در مورد ازدواج متزلزل شده بود. و راستش را بخواهید از این که گردنبند دزدیده بوده بود خوشحال شدم.
    وکیل: چرا خوشحال شدید؟
    لوکیندا: خوب، وقتی جشن عروسی به تعویق افتاد و من به لندن برگشتم، تا مدتی به مسائلی فکر می کردم. حالا می دانم که مایل به ازدواج با آقای نیکولاس نیستم.
    نیکولاس جلوی سالن نشسته بود. ناگهان از جا برخاست. سرش گیج می رفت. رنگش پریده بود، رنگش مثل صفحه کاغذ سفید شده بود. با قدمهای کوتاه و تند می رفت که از سالن خارج شود که در حال خروج به زمین افتاد. قاضی گفت: گروهبان!
    گروهبان: آقا؟
    قاضی ادامه داد: برو و مراقب آقای نیکولاس فیلدینگ باش، او حالش خوب نیست.
    گروهبان گفت: بله.
    و بیرون از سالن به دنبال نیکولاس دوید. ولی دیر شده بود. بیرون صدای سم اسب می آمد، که به سرعت دور می شد. محاکمه رو به پایان بود.
    هریک از مجریان قانون دقایقی صحبت کرده بودند. سپس هیئت منصفه سالن را ترک کردند و یک ساعت بعد با تصمیمی که گرفته بودند برگشتند: گناهکار.
    اجرای این حکم برای مارک ناراحت کننده بود، گرچه گردنبند ارزش خیلی زیادی داشت. مارک محکوم بود که به وندیمنزلند در استرالیا برده شود، و تا چهار سال آنجا بماند.
    او را از سالن بیرون بردند و به زندان نیوگات فرستادند تا یک هفته آنجا بماند تا زمان حرکت به استرالیا فرا برسد.

    پایان فصل هفتم
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #12
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل هشتم

    شش روز بعد از محاکمه، آنا در اتاقش در خانه فیلدینگها بود. همه وسایلش را در چمدانی بزرگ جا داده بود. آقای نیکولاس مرده بود. آنا لباسی سیاه و بلند پوشیده بود. دستکشهای سیاهش روی میز کنارش بودند. کسی ضربه ای به در زد. خانم هینگز وارد شد. او هم سراپا سیاه پوشیده بود. هینگز گفت: خانم آنا، چند نفر از طرف دادگاه آمده اند و مراقب خانه هستند.
    آنا: مواظبند؟ شما نپرسیدید چه می خواهند؟... باید چند دقیقه ای بیرون بروم و ببینم چه خبر است؟
    هینگز: بله، خانم.
    آشفتگی آنا، حال نگاهش را تغییر داده بود. صدایش سنگین بود و اعتماد به نفس در آن موج می زد. رنگ آنا پریده بود، اما خودش را نباخته بود. حالا احساس می کرد کاری که باید انجام دهد، ترک خانه فیلدینگها است. باید آنجا را ترک می کرد، چون همه فیلدینگها از خانه خود دور شده بودند.
    آنا: اوه، خانم هینگز.
    هینگز: بله، خانم.
    آنا: تو، به جای دیگری خواهی رفت؟
    هینگز: بله، خانم. من کار دیگری در کانبری گرفته ام، در یک رستوران.
    آنا: این کار را دوست داری؟
    هینگز: آه، فکر نمی کنم خانم.
    و شروع کرد به گریه کردن. و ادامه داد: من تمام عمرم را در اینجا زندگی کردم، دلم می خواست همین جا هم می مردم.
    آنا: گریه نکن، گریه نکن. من مطمئنم شما در آنجا راحت خواهید بود. طبیعی است که اولش برای ما از اینجا رفتن ناراحت کننده خواهد بود.
    هینگز: بله، خانم. می دانم. من متاسفم، رفتن از اینجا برای شما هم مشکل است.
    آنا: من هم بعد از مدتی به خوبی و آرامی زندگی خواهم کرد. حالا برو و به مردانی که از دادگاه آمده اند بگو منتظر باشند.
    آنا رفت تا باقی مانده وسایلش را ببندد. او آن خانه را روز بعد ترک خواهد کرد، مارک را هم همین طور. فکر اتفاقاتی را که افتاده بود می کرد.نزدیک بود گربه اش بگیرد. به یاد نیکولاس افتاد. او خودش به سوی مرگ رفته بود. وقتی که او دادگاه را ترک کرد، وحشیانه سوار اسب سیاه و قوی هیکلش شد. اسب لو را به گوشه ای پرت کرد و گردنش شکست. آنا همچنان که فکر میکرد لباسهایش را در چمدان گذاشت. و در چمدانی دیگر کتابها و مجله هایش را جا داد. او بیشتر کتاب داشت تا لباس. آنا همیشه به کتاب علاقه زیادی داشت. او کتابی را برداشت. این کتاب از هر چیز دیگری برای او مهمتر بود. اشعاری از آقای تنیسون. با اندوه به کتاب نگاهی کرد. از وسط کتاب چیزی برداشت، یک عکس بود. چهار سال پیش گرفته شده بود. از مارک و خودش. در عکس با لبخندی به او نگاه می کرد. او آن موقع پسری 16 ساله بود و آنا یک دختر جوان.
    روی صندلی بزرگ عمه درتی نشست و گریه کرد. آن روز، چهار سال پیش، او به آنا انگشتری داده بود. یک هدیه از طرف یک پسربچه! آنا مطمئن بود که مارک همه چیز را در مورد انگشتر فراموش کرده بود. اما آنا نه. اشکش جاری شد. یک کیف کوچک از لباسش در آوردو درش را باز کرد و انگشتر را در آورد. جنسش از برنج بود و کثیف و کدر شده بود. اما چشمها ی آنا آن را زیبا می دید. وقتی چشمش به آن افتاد، گریه اش شدت گرفت. می خواست انگشتر را دوباره در کیفش بگذارد اما آن از دستش به کنار نازبالشی که روی صندلی بود افتاد. آنا فریاد زد: اوه.
    و بلند شد و نازبالش را از روی صندلی برداشت و دید که انگشتر در گوشه ای پنهان شده. اما وقتی دستش را دراز کرد که ان را بردارد، انگشتر سرخورد و در، درز صندلی فرو رفت. آنا یک قیچی برداشت و روکش صندلی را شکافت. اگر خوب دنبالش می گشت شاید پیدایش می کرد. او دو دستش را در شکاف فرو برد. احساس کرد که دستش اتگشتر را لمش می کند. انگشتر را پیدا نکرده بود بلکه در دستش کیفی کوچک و چرمی بود. کیف سنگین بود. چه می توانست باشد؟ بازش کرد. نامه ای دید به خط عمه درتی. در زیر نامه، چیزی سنگین می درخشید. و در روشنایی بعد از ظهر برق می شد.
    ده دقیقه بعد آنا و خانم هینگز به تاخت در جاده ای که به لندن منتهی می شد در حرکت بودند. تاریکی شروع شده بود. پیرمرد کالسکه چی، کت اش را د.ر خودش پیچید. و به تفنگی که در کنارش بود نگاهی کرد و بر سر اسبها فریاد کشید.
    داخل کالسکه هینگز به آنا رو کرد و گفت: شما فکر می کنید ما در امان خواهیم ماند؟ می گویند دزدانی در جنگهای باتیشام می پلکند.
    آنا: من نمی دانم، اما می دانم کشتی حامل مارک فردا به مقصد استرالیا حرکت خواهد کرد. اگر بتوانیم کشتی را متوقف کنیم به مارک دست خواهیم یافت.
    ****
    فردا صبح زود، زندانیان نیوگات بیرون آورده شدند. 29 نفر از آنان به استرالیا فرستاده خواهند شد. 14 مرد، 9 زن و 6 بچه. آنها پشت سر هم از زندان خارج شدند و سوار گاری هایی شدند که آنها را به بارانداز می برد. عده ای از آنها پیر بودند، چند نفری هم جوان، همگی مردمانی بینوا بودند، تعدادی از آنان گریه می کردند.
    عده ای راضی و تسلیم به نظر می رسیدند و عده ای غمگین. آنها در روشنایی سپیده دم، به آرامی در حالی که باران می بارید و به سوی بارانداز لندن برده می شدند... عده زیادی از مردم در خیابانها جمع شده بودند، اما تعداد خیلی کمی از آنها افراد پستی را که در گاری های شلوغ کنار هم نشسته بودند نگاه می کردند. مارک پهلوی زنی نشسته بود که کودکی در آغوش داشت.
    مارک روز قبل کمکش کرده بود و صبح هم کیف کوچک زن را تا گاری برایش حمل کرده بود.
    به در بارانداز رسیدند. یکی از پلیسها از اسبش پیاده شد و مجوز عبور را نشان مردی که در کنار در بود داد. او راه را باز کرد و اجازه رد شدن به گاری داده شد.
    آنها حالا می توانستند رودخانه را ببینند، گاری ها کنار یک کشتی قدیمی به نام کاپیتان لوک ایستادند. وقتی اسم افراد داخل گاری خوانده شد، زندانیان نشسته در گاری ها بر می خواستند و وارد کشتی می شدند. زنی که کنار مارک نشسته بود از گاری پیاده شد. مارک لبخندی به او زد، و کیف، آن زن را به او داد. زن گریه می کرد، رویش را از مارک برگرداند و فرزندش را در یک دست و کیفش را در دست دیگر نگه داشت و قدم به کشتی گذاشت.
    چهار، پنج نفری مانده بودند تا گاری ها را ترک کنند. ناگهان، یک مرد به سرعت از دفتر بارانداز آمد و فریاد زد: فیلدینگ، کسی به این نام هست؟
    مارک بلند شد. به مرد خیره شد و مودبانه جواب مامور را داد.
    پلیس گفت: آقای مارک، لطفا با من بیایید.
    مارک فکر کرد اشتباهی شده. اما چیزی نگفت. از گاری پیاده شد و به دنبال مرد وارد دفتر شد. در پشت یک میز تحریر کوچک قهوه ای، مردی نشسته بود. مارک قبلا هرگز او را ندیده بود. مرد لبخندی زد و از جایش بلند شد و دستش را به سوی مارک دراز کرد و پرسید: شما آقای مارک فیلدینگ هستید؟
    مارک: بله، من مارک فیلدینگ هستم.
    و با خودش زمزمه کرد: خدای من!
    مرد پرسید: شما در مورد برادرتان چیزی نمی دانید، این طور نیست؟ بله، او هفته گذشته درسانحه اسب سواری کشته شد، من متاسفم. مارک ناگهان نشست. او چندان به برادرش علاقه نداشت اما این دیگر خیلی بود. این پایان خانواده فیلدینگ بود. خو او هرگز از استرالیا باز نخواهد گشت. به مرد نگاه کرد که هنوز، لبخند به لب داشت.
    مارک گفت: لطفا مرا آقای مارک صدا نکنید، من مستحق این نام نیستم، من یک زندانی محکوم به تبعید هستم، همین.
    مرد: فکر نمی کنم آقا، دو نفر خانم در آن اتاق هستند، مردی از اسکاتلند یارد هم همراه آنهاست. چرا به آنجا نمی روید آقا؟ و با دست به آن اتاق اشاره کرد.
    سه ساعت بعد، آقای مارک، آنا و خانم هینگر در کالسکه نشسته بودند و به خانه برگشتند. آنا گفت: اما، هنوز چیزی هست که من نمی فهمم، مارک. برای چی، لودر کولی گفت که تو هزار پوند پول به او داده ای؟ این حقیقت نداشت.
    مارک: نه واقعیت نداشت. گفتن این موضوع برای او مشکل بود، چرا که به من علاقه داشت. متاسفم، من رفتار خیلی بدی با او داشتم. به او گفتم که اگر خواهش مرا قبول نکند به رییس پلیش خواهم گفت که دزدی گردنبند کار او بوده.
    آنا: مارک تو این کار را نکردی!
    مارک: عزیزم، من ناامید بودم، تو در زندانی وحشتناک به سر می بردی. و من دلواپس این بودم که چطوری تو را از زندان خلاص کنم.
    آنا دست مارک را فشرد و گفت: عمه درتی بیچاره، وقتی گردنبند را پنهان کرد، می دانست که لوکیندا خیلی زود نیکولاس را ترک خواهد کرد.
    مارک گفت: و این حقیقتی بود. او می خواست گردنبند را چند هفته که گذشت پیدا کند و به اصطلاح آن را از خودش پس بگیرد! اما همه چیز بر خلاف تصور او پیش رفت.
    کالسکه آنها را به حومه خانه رسانده بود. سایکز پیر کالسکه چی، به خورشید پر حرارت نگاه کرد و لبخند زد. و شروع کرد به خواندن شعری قدیمی که از دوران جوانی به یاد داشت:
    «توماس فقیر از شهر نناگ، جک مارفی و جو بیچاره،
    سه تایی تصمیم گرفتند دزدکی شکار کنند.
    همه می دانند که یک شب نگهبانان، آنها را گرفتند،
    و برای چهارده سال، به جایی که مردان در آن می مردند،
    فرستاده شدند.»

    پایان
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/