صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 13 , از مجموع 13

موضوع: خواهران غریب | اریش کستنر

  1. #11
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    لوته به حال اغما در بستر افتاده است. خیلی میخوابد. اقای هوفرات امروز گفته است که از ضعف است. اقای رهبر ارکستر کنار تخت نشسته است و صورت رنگ پریده و ضعیف کودک را تماشا میکند. چند روز است که از خانه بیرون نرفته است. و به جای او رهبر دیگری ارکستر را اداره میکند. برای او هم تخت خوابی در اتاق دخترش گذاشته اند.
    در اتاق پهلویی تلفن زنگ میزند.رزی با نک پا به اتاق می اید و میگوید:
    -از مونیخ شما را میخواهند ، بگویم در خانه هستید؟
    اقای پالفی بر میخزد و به رزی میگوید که پیش کودک بماند ؛ بعد اهسته به اتاق پهلویی میرود و با خود میگوید :مونیخ؟ کی میتواند باشد؟شاید مدیر موسسه برنامه های کنسرت.
    اخ چرا او را راحت نمی گذارند.
    گوشی را برمیدارد و اسمش را میگوید ارتباط برقرار میشود.
    -اینجا پالفی!
    صدای زنی از مونیخ میگوید: اینجا کرنر!
    در حالی که جا خورده است میپرسد:کی ؟تو؟ لوییزه لوته؟
    -بله. معذرت میخواهم که تلفن میکنم از بابت بچه ناراحتم. امیدوارم که مریض نباشد؟
    اهسته میگوید:چرا مریض است.
    زن از شنیدن خبر یکه میخورد.
    -وای!
    اقای پالفی د رحالی که پیشانی را گره زده است میپرسد:ولی سر در نمی اورم چطو رتو...
    -اخه من و لوییزه حدس میزدیم که...
    -لوییزه؟
    و بعد با حالتی عصبی میخندد. بهت زده گوش میکند و هر لحظه بر حیرتش افزود میشود.سرش را تکان میدهد و با ناراحتی دستش راروی موهایش میکشد.
    صدایی از دور شنیده میشود. باشتاب تاانجاکه مقدور است در مدت یکوتاه پست تلفن انچه را که واقع شده است، تعریف میکند. صدای تلفن چی گفت و گوی انها را قطع میکند و میپرسد: هنوز صخبت میکنید؟
    رهبر ارکستر فریاد میزند: بله ،ادم مزاحم.
    واقعا وضه اشفته او را تا اندازه ای میتوان حدس زد.
    صدای زن سابقش میپرسد: حال بچه چطوره؟
    -تب عصبی ، بحران برطرف شده ولی دکتر میکوید که روحا و جسما خیلی ضعیف شده است.
    -دکتر خوبی است؟
    -البته، هوفرات اشتروبل لوییزه رااز بچگی می شناسد . و بعد با خنه عصبی اضافه میکند:
    -معذرت میخواهم این لوته است، بنابراین او را نیم شناسد.
    اهی میکشد در ان سر خط هم ، در مونیخ زنی اه میکشد. دو انسان بالغ نمیدانند چه کنند . قلبها و زبانهای انها فلج شده است و مغزهای انها بله، ظاهرا انها هم فلج شده است.
    در این سکوت خطرنام و مرکبار صدای کودکی بلند میشود:
    =پاپا ؛ پاپای عزیز.
    صدای او در گوشی طنین میاندازد:
    -من لوییزه هستم. سلام پاپا جون، بیایم به وین؟ همین حالا؟
    کلمه نجات بخش گفته میشود. انقباض سردی که وجود دو انسان بالغ را فلج کرده است باز میشود. پدر با لحنی مشتاق میگوید: سلام لوییزه جان فکر خوبی است.
    کودک باخوشحالی میخندد و او میپرسد: کی میتوانید انیجا باشید؟
    این بار صدای زن در تلفن شنیده میشود:
    -تحقیق میکنم که اولین ترن ، فردا چع ساعتی به وین حرکت میکند.
    پالفی فریاد میزند:باهواپیما بیایید زودتر میرسید.
    بعد با خود میگیود: چرا فریاد میزنم، بچه باید بخوابد.
    هنگامی که دوباره وارد اتاق دخترش میشود ، رزی از جای او برمیخیزد که اهستهبیرون برود. پالفی یواش او راصدا میزند:
    -رزی؟
    هر دو می ایستند:
    -فردا زن من میاید/
    -زن شما؟
    -هیس ، یواش . زم سابقم . مادر لوته.
    -لوته؟
    پالفی با لبخند دستش راتکان میدهد رزی از کجا خبر دارد؟
    -لوییزه هم با او میاید.
    0نمی فهمم. لوییزه که اینجا خوابیده است.
    پلفی سرش را تکان میدهد:
    -نه ، این خواهر دوقلوی اوست.
    -دوقلو؟
    وضع خانوادگی رهبر ارکستر ، رزی بیچاره را حسابی گیج کرده است.
    غذا به اندازه کافی تهیه کنید. ئر خصوص امکانات خواب بعدا صحبت میکنیم.
    رزی زیر لب میگوید: دارم دیوانه میشوم. و بی صدا از اتاق بیرون میزند.
    پدر ، کودک ناتوان را ، که به خوابی سبک فرو رفته است و عرق روی پیشانیش برق میزند ، مینگرد و با حوله خیلی با احتیاط عرق او را خشک میکند.
    این دختر دیگر اوست. لوته، دختر کوچک او! پیش از این که بماری و نالیدن او رااز پا بیندازد ، چه شجاعت و چع نیروی ارادی از خود نشان داده است. این استعداد و قهرمانی را تحتما از پدرش به ارث نبرده است، پس از کی؟ از مادرش؟
    بار دیگر زنگ میزند.
    رزی سرش را به داخل اتاق می اورد و میگوید: دوشیزه گرلاخ.
    پالفی بدون اینکه برگردد بااشاره سر می فهماند که میل ندارد با او صحبت کند.

    فردا صبح وقتی هوفرات اشتروبل با سگش پپرل مقابل خانه روتن تورم اشتراسه میرسد ، یک تاکسی هم انجا ایستاده است.
    دختر کوچکی ازاتومیبیل پیاده میشود که ناگهان پپرل به جست و خیز در میاید و به دامن دخترک میپرد. پارس میکند و دور خود میچرخد از خوشحالی زوزه میکشد. و مجددا دور او جست وخیز میکند.
    -سلام پپرل. سلام اقای هوفرات.
    اقای هوفرات از شدت تحیر فراموش میکند جوب سلام اورابدهد. ناگهان او هم به طرف دخترم میجهد( البته حرکت او مانند حرکات سگ کوچولو نیست) و فریاد میزند: عقلت رااز دست داده ای؛ تو باید بخوابی.
    لوییزه و پپرل به طرف خانه میدوند.
    زن جوانی از اتومبیل پیاده میشود.
    هوفرات با خشم میغرد: اخرش خودت را به کشتن میدهی!
    خانم جوان خیلی دوستانه میگوید: این ان بچه ای نیست که شما تصور میکنید ؛ خواهرش او است.
    رزی در خانه را باز میکند. پپرل نفس نفس زنان با دخترکی جلو در ایستاده است. مستخدم گویی جن دیده است حیرت زده انها را نگاه میکند. در این موقع هوفرات خودش را به رحمت از پله ها بالا میکشد و زنی زیبا که چمدانی در دست دارد در کنار اوست. زن جوان با شتاب میپرسد: حال لوته چطور است؟
    -کمی بهتر است، اجازه میدهید شما را راهنمای کنم.
    -متشکرم خودم راه رابلدم.
    و در یک چشم به هم زدن وارد اتاق میشود.
    اقای هوفرات از این وضع لذت میبرد و به رزی میگوید: وقتی حالتان جا امد کمکم کنید پالتوم را در بیاورم.
    رزی تکان میخورد و با لکنت میگوید: خییل معذرت میخواهم ، ببخشید.
    =امروز دیگر عیادت من فوری نیست ؛ وقت داریم.
    لوته زیر لب میگوید: مامان.
    و چشمان درشت و درخشانش گویی به منظره ای افسانه ای و رویایی خیره شده است. زن جوان ساکت دستهای سوزان طفل رانوازش میکند کنار تخت او رانو در میاید و این موجود نحیف و لرزان را ملایمت در اغوش میگیرد.
    لوییزه خییل سریع نگاهی به پدرش که مقابل پنجره ایستاده است میافکند . بعد مشغول مرتب کردن بستر لوته میشود متکای اورا می تکاند ان را برمیگرداند، ملافه او را صاف میکند. مثل یک کدبانو ، چون در این مدتخیلی چیزها یاد گرفته است.
    اقای رهبر ارکستر این سه نفر را زیر چشمی می نگرد مادر بادختر هایش. البته دختر های او هم هستند. و این مادر جوان زمانی همسر او بوده است. روزهای از دست رفته و. ساعت های فراموش شده از نو در مقابلش ظاهر میشوند. خیلی خیلی وقت پیش...
    پپرل مثل اینکه صاعقه بر سرش فرود امده باشد ، کنار تخت نشسته و چشمهایش مثل پاندول ساعت بین این دو دخترک حرکت میکند. حتی نوک دماغ سیاه کوچک وبراقش نیز بین ان دو در حرکت است ، گویی مردد است که چه بکند. چه بی انصافی است که یک سگ کوچک مهربان و بچه دوست را اینطور سرگردان کنند. چند ضربه به در اتاق نواخته میشود.
    چهار نفری که در اتاق هستند ا زخوابی که در ییداری بر انها غلبه کرده است بیدار شده اند. اقای هوفرات وارد میشود و سرزنده و شلوغ مانند همیشه کنار تخت می ایستد.
    -خوب ؛ امروز حال مریض کوچولو چطور است.
    لوته بالبخندی ضعیف میگیود: خوبه.
    -بالخره سر اشتها امدی؟
    -اگر مامان اشپزی کند.
    مادر با اشاره قبول میکند و به طرف پنجره میرود:
    -معذرت میخواهم لودو یک که حالا به تو روز به خیر میگویم.
    رهبر ارکستر میگوید:خیلی متشکرم که امدی.
    -خواهش میکنم . این وظیفه من بود طفلکی...
    -البته بچه ؛ ولی با اینحال متشکرم.
    زن با لحنی مردد میگوید: قیافه ات نشان میدهد که چند روز نخوابیده ای.
    -جبران میشود من خیلی از بابت...ار بابت بچه نگران بودم.
    زن جوان با اهنگی مطمئن میگیود: زود خوب میشود ؛ این را مطمئنم.
    از روی تخت پچ پچ بلند میوشد . لوییزه سرش را به گوش لوته گذشته و اهسته میگوید :مامان از دوشیزه گرلاخ خبر ندارد و ما هم هرگز نباید چیز ی به او بگوییم.
    لوته با نکرانی و اشاره سر تایید میکند.
    اقای هوفرات نمی تاوند این مکالمه را شنیده باشد چون مشغول خواندن شماره حرارت سنج می باشد. گو اینکه معمولا خواندن درجه تب با گوش صورت نمی گیرد.اگر هم چیزی شنیده باشد خیلی خوب میتواند مراقب اشد که خودش را لو ندهد. بالاخره میگوید :حرارت بدنت معمولی است. بحران را پشت سر گذاشته ای تبریک میگیوم لوییزه جان.
    لوییزه اصلی در حالی که کرکر میخندد جواب میدهد :متشکرم اقای هوفرات.
    لوته که با احتیاط میخندد چون هنوز سر درد شدید دارد میگو ید: شاید مقصودتان من هستم؟
    هوفرات زیر لب می غرد: با دو تا حقه باز سر و کار دارم، دو تاحقه باز خطرناک! حتی سر سگ کوچولوی من . پپرل را هم کلاه گذاشته اید.
    و دو دستخود را دراز میکند و هر یک از چنگالهای درشنش سر یکی از دختر ها را با میلایمت نوازش میکند ، بعد در حالی که شدیدا سرفه میکند بلند میشود وسگش را صدا میزند:
    -بیا پپرل، خودت را از دست این دو زن مکار نجات بده.
    پپرل باتکان د ادن دمش خداحافظی میکند بعد خودش را به پاچه های گشاد شلوار هوفرات که برای اقای پالفی رهبر ارکستر مشغول توضیح دادن است ، م یچسباند.
    اقای هوفرات میگوید: مادر ، خود دارویی است که در هیچ داروخانه ای وجود ندارد.
    رو به زن جوان ادامه میدهد:شما انقدر خواهید ماند تا لوییزه ؛ ببخشید اشتباه کردم تا لوته دو مرتبه حسابی جان بگیرد؟
    -البته که میمانم اقای هوفرات.
    پیرمرد میگوید: چه بهتر!شوهر سابقتان ناچار است تسلیم شود.
    پالفی میخواهد چیزی بگوید ولی هوفرات باتمسخر ادامه میدهد: صبر کنید، البته یک هنرمند ممکن است این همه ادم را نتواند در خانه تحمل کند! ولی طاقت داشته باشید به زودی دوباره تنها خواهید شد.
    هوفران امروز سر و زبان پیدا کرده است. در را چنان ناکهانی و باشدت باز میکند که کله رزی که پشت در مشغول گوش دادن است قلمبه میزند بیرون و ناله کنان سرش را بین دو دست میگیرد.
    اقای هوفرات که یک پزشک کامل عیار است توصیه میکند:
    -تیغه پاک کارد را روی ان فشار دهید. مهم نیست این تجویز مجانی است.

    شب زمین را در برگرفته است. وین هم مانند سایر جاها در تاریکی شب فرو رفته استو اتاق بچه ها ساکت است. لوییزه به خواب رفته لوته هم خوابیده است. خوابی که به دنبال ان بهبودی خواهد امد.
    بانو کرنر و اقای رهبر ارکستر تا چند دقیقه پیش در اتاق پهلویی نشسته بودند. راجع به بعضی مسایل صحبت میکردند ولی خیلی مسایل را نیز باشکوت برگزار میکردند. بعد اقای رهبر ارکستر بلند میشود و میگوید: خوب!من دیگر باید بروم.
    باید بگویم که رفتارش برای خودش مسخره جلوه میکرد. حق هم داشت. وقتی به دو دختر نه ساله ای که در اتاق مجاور بهخواب رفته اند ؛ می اندیشید ، رفتارش مانند شاگردی است که میخواهد از چنگ معلم فرار میگند. ان هم در خانه خودش. اگر اشباح در خانه ها زندگی میگردند حتما از خنده روده بر میشدند.
    خانم کرنر او را تادر خروجی بدرقه میکند. اقای پالفی کمی مکث میکند:
    -اگر اتفاقا حالش بدتر شد ، من در انجا در محل کارم هستم.
    زن با اطمینان میگوید:نگران نباش. بهتر است ک به این فکر باشی که خیلی کسر خواب داری.
    سرش را به علامت تایید تکان میدهد:
    -شب بخیر.
    -شب بخیر.
    وقتی که از پله ها پایین میرود زن اهسته او را صدا میزند:
    -لودویک!
    او می ایستد و با نگاهش سوال مکند. زن میپرسد: فردا برای صبحانه می ایی؟
    -بله.
    وقتی که در را میبندد تا مدتی متفکر بر جای می ماند. واقعا پیرترشده است. تقریبا مثل یک شوهر واقعی شده است. شوهر سابقش! بعد سرش را به عقب می اندازد و بر میگردد تاخواب بچه های خودش و اورا تماشا کند.
    یک ساعت بعد زن جوان وشیک پوشی مقابل خانه خیابان رینگ از اتومبیل پیاده میشود و بادربان بد اخلاق صحبت میکند.
    دربان با اخم میگوید:اقای رهبر ارکستر؟ نمیدانم خانه هست یا نه.
    -چراغ اتاقش روشن است. پس حتما باید خانه باشد.
    پولی کف دست دربان می گذارد با عجله از مقابلش می گذرد و از پله ها بالا می رود.
    دربان به پولی که کف دستش گذاشته است نگاه میکند و در حالی که پاهایش را روی زمین میکشد به اتاقش میرود.
    لودویک پالفی در رابا ز میکند و با تعجب میگوید: تو؟
    ایرنه گرلاخ با طعنه میگوید:بله خودمم.
    و وارد اتلیه میشود. می نشیند سیگاری اتش میزند و با حالت انتظار او را ورانداز میکند.
    اوساکت می ماند.
    ایرنه گرلاخ می پرسد: چرا میگویی وقتی تلفن میکنم بگویند که در خانه نیستی؟ و به عقیده تو اینکار پسندیده است؟
    -من به کسی نگفته ام که وجود مرا د رخانه انگار کند.
    =پس؟
    -من در حالی نبودم که بتوانم با تو صحبت کنم. حالش را ندارم. بچه سخت مریض بود.
    -ولی حالا حالش بهتر است و گرنه تو در خانه روتن تورم اشترسه بودی.
    با اشاره سر تصدیق میکند:
    -بله . حالش بهتر است. ار این گذشته زنم نیز انجاست/
    -کی؟
    -زنم. زن سابقم. اوامروز با بچه دیگرم امد.
    زن شیک پوش حرفش را تکرار میکند:
    -باابچه دیگرت؟
    -بله . انها دوقلو هستند.اول لوییزه پهلوی من بود ولی بعد ار تمام شدن تعطیلات ان یکی امد و من اصلا متوجه نشدم. فقط از دیروز به این واقعیت پی بردم.
    زن با عصبانیت میخندد:
    -زن سابقت خیلی با زرنگی این نقشه را طراحی کرده.
    مرد با بی حوصلگی میگوید: اوهم از دیروز فهمیده است.
    -اوضاع خیلی جالب شده است. در یک خانه زنی نشسته که دیگر زنت نیست و در اینجازنی هست که هنوز بااو ازدواج نکرده ای.
    مرد از کوره در میرود:
    -در خیلی خانه ها دیگر هم هستند که در هر کدام انها زنی وجود دارد که من هنوز با او ازدواج نکرده ام.
    زن بلند میشود:
    -اوه کنایه هم میتوانی بزنی.
    -معذرت میخواهم ایرنه من عصبی هستم.
    -من هم همین طور . لودویک.
    درق! در اتلیه بسته میشود و خانم گرلاخ بیرون رفته است. پس از انکه اقای پالفی مدتی به در خیره می ماند به طرف پیانو میرود دفترچه نت اپرای بچه ها را ورق میزند می نشیند و از روی نت شروع به نواختن میکند.
    مدتی از روی نت مینوازد. یک اهنگ ساده و جدی است که در مایه اوزاهای مذهبی ساخته شده است. یعد حالت عوض میشود بعد اهسته و خیلی ملایم از این تغییر ئ تنئع اهنگی تازه به وجود میاید.
    اهنگی ساده و دلنشین که گویی دو دختر کوچک باصدایی رسا و پاک کودکانه میخوانند: فصل تابستان، روی چمن، کنار یک دریاچه کوهستانی که اسمان خود رادر اینه تماشا میکند. همان اسمانی که در بالاتر از هر منطق است و خورشید ان بر همه مخلوقات می تابد و انها را گرم میکند. بدون اینکه بین خوبی هاو بدها و متوسط ها تفاوتی قایل شود.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #12
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    هدیه ای برای همیشه
    زمان ، زمانی که زخمها خوب میشود بیماران را هم شفا میدهد. لوته سلامتی خود راباز یافته است. مجددا موهای خود را بافته و بار وبان بسته است و لوییزه موهای خود را مانند سابق باز کرده و موهای فرفری اش وقتی که سرش را تکان میدهد دور کله اش پیچ و تاب میخورند.
    هر دو به مادرشان و رزی در خانه ووقتی که خرید می روند کمک میکند و با هم در اتاقشان بازی میکنند. با هم وقتی که لوته پشت پیانو می نشیند و حتی وقتی که پدرشان پیانو می نوازد اواز میخوانند. با هم به دیدن اقای گابله به اپارتمان مجارو میروند یاوقتی که اقای هوفرات در مطب خود می نشیند پپرل رابه گردش میبرند. سگ کوچولو رفتهرفته به دو تالوییزه عادت کرده است. ان هم از این راه که علاقه اش را به دختر کوچولو دو برابر و بعد ان را نصف کرده است. بالاخره باید راهی برای حل مشکلات پیدا کرد. و گاهی نیز بله ، دو خواهر باترس در چشم های یکدیگر نگاه میکنند. چه خواهد شد؟
    روز 14 اکتبر دو خواهر جشن تولد دارند. پدر و مادر در اتاق بچه ها نشسته اند. دو درخت که هر کدام انها را ده عدد شمع زینت داده است دیده میشود. شمعها روشن هستند. شیرینی خانگی و کاکائوی داغ صرف شده و بابا یک مارش زیبا که انرا مارش جشن تولد دوقلو ها نام نهاده است. برای انها نواخته و اکنون روی چهار پایه پشت پیانو چرخ میزند و رو به انها می پرسد: راستی چرا نمیخواستید که به شما هدیه جشن تولد بدهیم؟
    لوته نفس عمیقی میگشد و میگوید: برای اینکه هدیه ای میخواهیم که ان را نمیشود خرید!
    مادر میپرسد: مگر چه میخواهید؟
    اکنون نوبت لوییزه است که نفس عمیقی میکشد و باصدایی هیجان زده و مقطع میگوید : لوته و من از شما برای جشن تولدتان دعوت میکنیم که از حالا به بعد همه با هم باشیم.
    بالاخره انچه را که میخواست بگوید گفت و راحت شد.
    پدر و مادر ساکت می ماند. لوته خیلی یواش میگوید: دیگر لازم نیست تازمانی که ما زنده هستیم هدیه ای به ما بدهید. نه برای جشن تولد نهبرای عید و نه برای هیچ چیز در دنیا هدیه نمی خواهیم.
    پدر و مادر باز هم سکوت کرده اند. لوییزه در حالی که چشم هایش پر از اشک است ادامه میدهد:اقلا میتوانید امتحان کنید! ما همیشه حرف شنو خواهیم بود. خییل بیش از حالا! اونوقت همه چیز خیلی بهتر و زیباتر خواهد شد.
    لوته بااشاره سر حرفهای خواهرش را تایید میکند:
    -قول میدهم.
    لوییزه با شتاب دنبال میکند:
    -قول شرف و هر چه بخواهید.
    پدر از روی چهار پایه بلند میشود و میگوید :لوییزه لوته میل داری در اتاق پهلویی کمی با هم صحبت کنیم؟
    زن جواب میدهد: بله ، لودویک.
    با هم در اتاق پهلویی میروند و در پشت سر انها بسته میشود.
    لوییزه با هیجان بهخواهرش مینگرد: شستت رافشار بده.
    چهار انگشت شست کوچولو در چهار دست کوچک قرار میگیرند و فشار داده میشوند. لبهای لوته بی صدا حرکت میکنند. لوییزه میپرسد: دعا مکینی؟
    لوته بااشاره سر تایید میکند. انوقت لبهای لوییزه نیز به حرکت در می اید اهسته می گوید: بیا خدا مهمان ما باش و به نعمت خود برکت ببخش.
    لوته باحرکت سر مخالفت خود رانشان میدهد. لوییزه از حرارت می افتد.
    -مناسب نیست. ولی یچز دیگری به خاطرم نمیرسد...بیا خدامهمان ماباش و برکت بده...
    در همین موقع اقای پالفی در اتاق پهلویی نگاهش را بهزمین دوخته و میگوید: اگر ما کاملا خودمان را کنار بگذاریم بدون شک برای بچه ها بهترین وضع به وجود خواهد امد ، دیگر از هم جدا نخواهند شد.
    زنجوان تصدیق میکند:
    -حتما. نمی بایستی انها را از هم جدا کنیم.
    اقا یپالفی هنوز به زمین نکاه میکند:
    -بایستی خیلی از پیش امدها را جبران کنیم.
    بعد سینه اش را صاف میکند و ادامه میدهد: در هر حال من موافقم که تو...که تو هر دو را با خودت به مونیخ ببری .
    زن دستش را روی قلبش میکذارد. اقای پالفی ادامه میدهد: شاید به انها اجازه بدهی سالی چهار هفته نزد من بیایند؟ و چون جوابی نمی شنود؛ دنبال میکند: یاسه هفته؟ یااقلا چهارده روز؟ اگر چه تو ممکن است باور نکنی ولی من انها را خیلی دوست دارم.
    صدای زن را میشنود:
    -چرا نباید باور کنم؟
    او شانه های شرا باا میاندازد:
    -من کاری نکرده ام که این موضوع را ثابت کند.
    -چرا! در کنار تخت لوته. وانگهی از کجا میدانی چیزی را که ما برایشان ارزو میکنیم انها را خوشبخت خواهد کرد، و انها چه میخواهند که جرات گفتنش را ندارند؟
    اقای پالفی به پنجره نزدیک میشود:البته من حس کرده ام. مسلم است که میدانم انها چه میخواهند. و با بی حوصلگی لولای پنجره را میکشد:
    -انها میخواهند که من و تو با هم زندگی کنیم.
    زن جوان با اهنگی سوال کننده میگوید: بچه ها ی ما میخواهند پدر و مادر داشته باشند. این توقع زیادی است؟
    -نه!توقعات کمی هم وجود دارند که قابل براوردن نیستند.
    مانند یک پسر بچه که در تنگنا قرار گرفته است و با لجاجت نیمخواهد از ان خارج شود وقابل پنجره ایستاده است. زن میپرسد:
    -چرا قابل اجرا نیست؟
    با تعجب برمیگردد:
    -تو از من میپرسی؟ پس از ان همه اتفاقات؟
    زن خیلی جدی او را می نگرد و با صدایی که به زحمت شنیده میشود میگوید:
    -بله. پس از انهمه اتفاقات.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #13
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل دوازده
    خوشبختی را میتوان باز یافت
    اقای بنو گراوندر کارمند باتجربه دفتر ازدواج ناحیه یک وین ؛ مشغول انجام مراسم عقدی است که با وجود سالها سابقه در این کار اورا دچار شگفتی کرده است. زن ، زن مطلقه داماد است. دو دختر ده ساله که مانند سیب از وسط جداشده باشند. به هم شباهت دارند. دوقلوهای عروس و داماد می باشند. یکی از شهود عقد ، نقاشی به نام انتون گابله و شاهد دیگر اقای پرفسور هوفرات اشتروبل است که سگش را با خود اورده است. سگ که می بایستی در اتاق انتظار بماند سر و صدا بهراه انداخته است.
    لوته و لوییزه حواسشان را جمع کرده اند و رو ی صندلی نشسته اند و از خوشحالی در پوست نمی گنجد. تنها خوشحال نیستند مغرور هم هستند. خییل مغرور! چون انها خودشان باعث این سعادت شده اند. اگر این بچه ها وجود نداشتند سونوشت پدر و مادر بیچاره شان چه میشد هان؟ بله دیگر. ولی اسان هم نبود. تعیین سرنوشت پشت پرده با رنج بسیا رتوام بوده است. ماجراها ، اشکها ؛ وحشت ، دروغ، یاس ، و بیماری . بلایی نبود که سرشان نیامده باشد. نه واقعا که خیلی رنج برده اند.
    پس از انجام تشریفات اقای گابله در گئشی چیزی به اقای پالفی میگوید و با چشم های هنرمندانه خیلی اسرار امیز به هم چشمک میزنند ؛ ولی چرا در گوشی صحبت میکنند و به هم چشمک میزنند؟ کسی نمیداند جز خودشان.
    خانم کرنر مطلقه اقای پالفی و. مجددا خانم پالفی پچ پچ ، شوهر سابقشان را که حالا باز هم شوهر اوست ، شنید که گفت :هنوز زود است.
    بعد شوهرش به او میکوید: من فکر خوبی دارم. با هم برویم به مدرسه اسم لوته را بنویسیم.
    -لوته؟ ...ولی لوته که هفته هاست به مدرسه میرود..ولی معذرت میخواهم حق با توست.
    اقای رهبر ارکستر ، خانم رهبر ارکستر را با نگاهی محبت امیز مینگرد و میگوید :البته که حق با من است.
    اقای کیلیان مدیر مدرسه دخترنه ، وقتی که اقای پالفی رهبر ارکستر و خانمش می خواهند نام دختر دیگری را که با اولی قابل اقایسه نیست ثبت کنند. واقعا حیرت زده شده است. اما او که سالهای عمر خود را در مدرسه گذرانیده است و چیزهایی حیرت اور زیاد دیده است رفته رفته ارامش خود را باز می یابد.
    پس از انکه نام دانش اموز تازه وارد را در دفتر قطور مطابق مقررات ثبت میکند ؛ با راحتی به صندلی پشت میز تکیه داده و میگوید: وقتی که من هنوز جوان و معلم کمکی بودم اتفاقی برایم رخ داد که بایستی برای شما و این دو دختر کوچولو تعریف کنم. یک روز نزدیکی های عیذ پاک پسر تازه ای به کلاس من اوردند. پسری از خانواده فقیر ؛ ولی بل لباسی مرتب و بسیار پاکیزه. بزرودی فهمیدم که خیلی هم در تحصیل جدی است. خیلی زود پیشرفت کرد در حساب مدت کوتاهی حتی شاگرد اول شد ولی باید بگویم همشه اینطور نیود. اول با خودم گفتم:خدا میداند علتش چیست؟
    ولی بعد فکر کردم:خیلی عجیب است. گاهی خیلی براحتی و بدون غلط درس حسابش را بلد است ، و دفعه دیگر خییل کند میشود و حتی مرتب اشتباه میکند.
    اقای مدیر مدرسه برای نفوذ کلام مکث میکند و به دو دختر وچولو با ملاطفت چشمک میزند:بالاخره روش عجیبی پیدا کردم. در یک دفترچه روزهایی را که پسرک حسابش خوب و روزهایی که حسابش افتضاخ بود یادداشت کردم و با این روش چیز نامعقولی برایم کشف شد: شنبه ها ، دوشنبه ها و چهارشنبه ها خوب ، یک شنبه ها سه شنبه ها و پنج شنبه ها حسابش بد بود.
    اقای پالفی میگوید:عجیب است. و دو دختر کوچولو که خیلی کنجکا.و شده اند. روی صندلی جا به جا میشوند. پیرمرد ادامه میدهد: شش هفته به ایم مطالعه ادامه دادم هیچ وقت تغییر نکرد. یک شب رفتم پیش پدر و مادرش و مشاهدات مرموز خود را برایشان گفتم. انها که هم ناراحت شده و هم خندهشان گرفته بود یکدیگر را نگاه میکردند. پدر گفت:اقای معلم مشاهدات شما تا اندازه ای به حقیقت نزدیک است.
    انگاه دو انگشت د ردهان گذاشت و سوت زد و با صدای سوت دو پسر بچه از اتاق پهلویی به اتاق پریدند.
    دو پسر بچه یک قد و کاملاشبیه یکدیگر.
    مادرشان گفت: انها دو قلو هستند. زیب ان است که خوب حساب میکند و تونی دیگری است. پس از انکه من تا اندازه ای به حال عادی برگشتم پرسیدم: خوب خانم و اقای عزیز ؛ چرا هر دوی انها را به مدرسه نمی فرستید؟ پدر جواب داد: اقای معلم ما مردم فقیری هستیم. این دو بچه فقط یک دست لباس نو وخوب دارند.
    اقا و خانم پالفی میخندد . اقای کیلیان لبخند میزندو لوییزه باصدای بلندی میگوید: فکر بسیار خوبی است! ما هم همین کار را میکنیم.
    اقای کیلیان انگشتش را با تهدید برای انها تکان میدهد و میگوید: فکر ش را هم نکنید. معلمه های شما ، د.شیزه گستتر و دوشیزه بروک بادر خود به خود به اندازه کافی برای تشخیص دادن شما دردسر خواند داشت.
    لوییزه خیلی مشتاق گفت: به خصوص اگر موهایتان را یک جور ارایش و جاهایمان را عوض کنیم.
    اقای مدیر دو دست را له سرش میکوبد و قیافه ای نگران میگرد.
    -وحشتناک است! بعدها کهشما دو تا خانم جوان شدید و یکی خواست با شما ازدواج کند چه خواهد شد؟
    لوته متفکرانه میپرسد: برای اینکه شبیه هم هستیم. حتما ام مرد به هر دوی ما دل خواهد بست.
    لوییزه بلند میگوید : و حتما هر دوی ما از یک مرد خوشمان خواهد امد. و خیلی ساده هردومان با او ازدواج خواهیم کرد. بهترین راهش همین است. دوشنبه چهارشنبه و جمعه من زنش خواهم بود ، سهشنبه و پنج شنبه و شنبه نوبه توخواهد بود.
    اقای رهبر ارکستر با خنده می پرسد: و اگر روزی اتفاق نیفاتد که برایش تعریف کنید هرگز متوجه نخواهد شد که دو زن دارد.
    اقای کیلیان بلند میشود و با ترحم میگوید: بیچاره ان مرد.
    خانم پالفی لبخند میزند:
    ولی این تصمیم یک حسن دارد. یک شنبه ها ان مرد ازاد خواهد بود.
    هنگامی که تازه عروس و داماد یا صحیخ تر بگوییم ، تازه داماد و تازه عروس مجدد با دوقلوها از حیاط مدرسه میگذرند زنک تفریح است. صدها دختر چه به طرف انها حمله میاورند. و عده ای سعی میکنند سایرین را عقب بزنند. همه از دیدن لوییزه و لوته تعحب کرده اند و انچه را میبیند باور ندارند.
    بالاخره تروده موفق میشود راهی از میان جمعیت باز کند و در حالی که نفس نفس افتاده است نگاهش بین دوقلوها حرکت میکند و بالاخره رنجیده خاطر رو به لوییزه میگوید: که اینطور. اول به من میگویی در مدرسه راجع به این موضوع حرفی نزنم . بعد خیلی ساده دوتاییتان می ایید اینجا؟
    لوته اشتباه او را میگیرد:
    -من بهت گفتم.
    لوییزه باشادی میگوید: حالا می توانی با خیال راحت برای همه تعریف کنی. چون از فردا هر دو با هم به مدرسه خواهیم امد.
    انگاه اقای پالفی مانند یک کشتی یخ شکن خودش را در جمعت میکشد و خانواده اش را به در خروجی مدرسه میرساند. در این میان تروده قربانی میشود. همه دو راو را میکیرند و او ناچار میشود از درخت بالا برود و روی شاخه ان بنشیند و از بالا برای دختر بچه ها که سراپا گوش شده اند انچه را میداند تعریف کند.
    زنگ به صدا در میاید. زنگ تفریح تمام شده یعنی بایستی اینطور فکر کرد.
    خانم معلم ها وارد کلاسها میشوند ولی کلاس انها خالی است. خانم معلم ها پشت پنجره می ایند و با خشم به حیاط مدرسه نگاه میکنند. حیاط مدرسه شلوغ است.معلم ها همه به اتاق مدیر مدذسه می روند تاشکایت کنند. اقای مدیر مدرسه میگویند: خانم ها لطفا بفرمایید بنشینید. مستخدم مدرسه همین حالا برایم یک شماره مونیخ مصور ا اورده است.عکس روی جلد برای مدرسه ما خیلی جالب است. ملاحظه بفرمایید خانم بروک بار.
    مجله را به او میدهد. و حالاخانم معلمها نیز مانند بچه ها فراموش میکنند که زنگ تفریح مدتهاست که به پایان رسیده.
    دوشیزه ایرنه گرلاخ خیلی شیک مانند همیشه ، نزدیک اپرا ایستاده و با حیرت روی جلو مجله مونیخ مصور راکه دو دختر بچه را با موهای بافته نشان میدهد تماشا میکند. وتی که سرش را بلند میکند حیرتش افروده میشودچون سرچهار راه یک تاکسی متوقف میشود و داخلتاکسی دو دختر بچه بااقایی که او را خوب می شناسد و خانمی که میل به اشنایی با او را ندارد نشسته اند.
    لوته ؛ لوییزه را نیشگون میگیرد و میگوید: انجا را نگاه کن.
    -اوه کجارا؟
    لوته زیر گوشی که به زحمت میتوانم شنید میگوید: دوشیزه کرلاخ.
    -کجا؟
    -سمت راست ؛ همان که کلاه بزرگی بر سر و روزنامه به دست دارد.
    لوییزه به زن شیک پوش خیره میشود . خیلی دلش میخواهد که پیروزمندانه زبانش را برای این زن بیرون بیاورد.
    -شما دوتا چه خبرتونه؟
    وای حالا مامان هم بو برده؟ خوشبختانه در این موقع از اتومبیلی که کنار تاکسی متوقف شده است خانم مسن و محقری سرش رابه طرف انها از پنجره بیرون میاورد و یک نسخه از مجله مونیخ مصور را جلو ماماتن میگیرد و میگوید: اجازه می فرمایید هدیه مناسبی تقدیم کنم؟
    خانم پالفی مجله را میگیرد و ان را نگاه میکند و با لبخند تشکر میکند و ان رابه شوهرش میدهد.
    اتومبیل ها به حرکت در می ایند. خانم مسن با اشاره سر خداحافظی میکند.
    بجه ها از صندلی اوتمبیل بالامیروند و پهلوی پدر می نشینند و با تعجب عکس روی جلد را نگاهمیکنند. لوییزه میگیود: اه از دست این اقای ایپلداور که مارالو داد.
    لوته میگوید: ماخیال میکردیم همه عکس ها را پاره کرده ایم.
    مادر توضیح میدهد:
    -عکاس ، فیلم های ان را دارد و میتواند صدها نسخه از ان تهیه کند.
    پدر میگوید :چه خوب شد که سر شما کلاه کذاشت . بدون او مادرتان هرگز نیم توانست اسرار شمارا کشف کند. و بدون او امروز جشن عروسی بر پا نمیشد.
    لوییزه سرش را بر میگرداند و سمت اپرا را نگاه میکند ولی از دوشیزه گرلا خ خبری نیست.
    لوته به مادرش میگوید: به اقای اپیلداور نامه ای می نویسم و از او تشکر میکنیم.
    تازه عروس و تازه داماد در روتن تورم اشتراسه از پله ها بالا میروند دوقلوها پیش از انها رفته اند.
    رزی در خانه را باز کرده و با لباس پلوخوری پر زرق و برقش در استانه در ایستاده است . در صورت دهاتی او خنده شوق دیده میشود. دسته گل بزرگی بهخانم جوان هدیه میکند و او میگوید: رزی خیلی متشکرم و خوشحالم ار اینکه نزد ما خواهی ماند.
    رزی مانند عروسک خیمه شب بازی خییل جدی و خشک اظهار ادب میکند و با لکنت میگوید : من می خواستم به ده نزد اقاجانم بروم. ولی از دختر خانم لوته جان دل نمیکنم.
    اقای رهبر ارکستر میخندد:
    -هیچ ملاحظه سه نفر دیگر را هم نمی کنید.
    رزی نمیداند چه بگوید شانه هایش را بالا می اندارد. خانم پالفی به کمکش می شتابد:
    -ماکه نمی توانیم تا ابد تیو راه پله بایستیم.
    رزی در را باز میکند:
    -بفرمایید.
    اقای رهبر ارکستر خودش را میگیرد و میگیود: یک لحظه . من باید سری به ان اپارتمان بزنم.
    همه غیر از خودش برجا خشک میشوند. شب عروسی هم میخواهد به اتاق مارش در خیابان رینگ برود؟(نه رزی خیلی راحت ایتاده و در دل میخنند)
    اقای پالفی به طرف اپارتمان اقای گابله میرود کلیدی از جیب بیرون می اورد و خیلی ارام ان را باز میکند.
    لوته به طرف او میدود. روی در تابلوی جدید نصب شده . روی ان خییل واضح نام پالفی دیده میشود. لوته از خوشحالی سر از =ا نمی شناسد و فریاد میزند:
    -اوه بابا.
    حالا لوییزه هم پهلوی او ایستاده پلاک تازه را میخواند و یقه خواهرش را میگیرد و با ا.و شروع به جست و خیز میکند. پله های کهنه بهلرزه در میایند. بالاخره اقای رهبر ارکستر دستور میدهد:
    -دیگر بس است. حالا با رزی به اشپزخانه بروید و به او کمک کنید.
    ساعتش را نگاه میکند:
    -در این بین من اپارتمان را بهمامان نشان میدهم و تانیم ساعت دیگر ناهار میخوریم. ه روقت غذا حاضر شد زنگ میزنم.
    جلو در مقابل لوییزه باخم کردن زانو ادای احترام میکند و میگوید:
    -اقای رهبر ارکستر امیدورام همسایه های خوبی باشیم.
    زن جوان کلاه و پالتو را اویزان میکند و اهسته میگوید:چه کار غیر منتظره ای.
    او میپرسد: غیر منتظره . ولی خوشایند؟
    زن با حرکت سر تایید میکند. مرد با دو دلی ادامه میدهد:
    -لوته از مدتها پیش از ان که به من تعلق پیدا کند این ارزو را داشت. گابله خییل با دقت برنامه اسباب کشی را ریخت و جنگ انتقال اسباب ها را رهبری کرد.
    =پس علت اینکه اول بایستی به مدرسه میرفتیم این بود؟
    -بله. پیانو کمی کار پهلوان ها را عقب انداخته بود.
    با هم به اتاق کار داخل میشودند. روی پیانو عکس زن جوانی که مدتها در کشو میز مانده بود و به گذشته ای فراموش نشدنی تعلق داشت دیده میشود. اقای رهبر ارکستر میگوید: در طبقه سوم دست چپ ما هر چهار نفر خوشبخت خواهیم بود و در طبقه سوم دست راست من تنها خواهم ماند. ولی دیوار به دیوار.
    زن میگوید: اینهمه خوشبخیت.
    مرد با لحنی جدی میگوید: خیلی بیش از انچه استحقاقش را داریم. ولی نه بیش از انچه در انتظارش بودیم.
    -من هرگز تصور نمیگردم چنین چیز ی وجود داشته باشد.
    -چی؟
    -که انسان بتواند سعادت از دست رفته را بازیابد. مثل درسی که ادم تجدید شده و بعد قبول شود.
    او تابلویی را که روی دیوار نصب شده است بااشاره نشان میدهد. از دورن قاب قیافه جدی یک دختر بچه که از بالا به پدر و مادرش نگاه میکند دیده میشود. این تابلو را گابله کشیده است.
    -هر ثانیه از سعادت را مدیون بچه هایمان هستیم .
    لوییزه پیش بند اشپزخانه را به کمر بسته است وروی صندلی ایستاده و در حالی که غرق در تفکر است میکوید:زیباست.
    لوته هم پیش بند بسته و مرتب بااجاق ور میرود.
    رزی قطره اشکی را از کوشه چشمش پاک میکند دماغش را بالا میکشد و همانطور که مقابل عکس ایستاده است می پرسد : بالاخره کدامیک از شماها کدام یکی هستید؟
    دو دختر بچه از این وسال جامیخورند و یکدیگر را نگاه میکنند.
    بعد به عکس روی دیوار خیره میشوند و مجددا به هم نگاه میکنند.
    لوته با تردید میگوید:بله..
    لوییزه فکر میکند:
    -خیال میکنم وقتی که اقای ایپلداور عکس ما را گرفت من سمت چپ نشسته بودم.
    لوته با شک سرش را تکان میدهد:
    -نه من سمت چپ نشسته بودم. یا شاید تو؟
    باگردنهای کشیده عکس خود را نگاه میکنند.
    رزی که دیگر حالش دست خودش نیست میخندد و فریاد یمزند:
    -شما خودتان هم نمی توانید یکدیگر را بشناسید.
    لوییزه فریاد میگشد وبع سه تایی چنان خنده ای سر میدهند که در اپارتمان پهلویی شنیده میشود.
    دران اپراتمان زن که وحشت کرده میپرسد: با این سر وصدا میتوانی کار کنی؟
    او به طرف پیانو میرود در انرا بر میدارد و میگوید: فقط با این سر و صدا.
    صدا ی قهقهه خنده قطع شده و او را برای همسرش قطعه ای از اپرای بچه ها را مینوازد. کهخود ساخته است. و صدای پیانو در اشپزخانه اپارتمان پهلویی شنیده میشود. هر سه نفر سعی دارند صدایی در نیاورند تا این اهنگ را حسابی بشنوند.


    پایان
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/