لوته به حال اغما در بستر افتاده است. خیلی میخوابد. اقای هوفرات امروز گفته است که از ضعف است. اقای رهبر ارکستر کنار تخت نشسته است و صورت رنگ پریده و ضعیف کودک را تماشا میکند. چند روز است که از خانه بیرون نرفته است. و به جای او رهبر دیگری ارکستر را اداره میکند. برای او هم تخت خوابی در اتاق دخترش گذاشته اند.
در اتاق پهلویی تلفن زنگ میزند.رزی با نک پا به اتاق می اید و میگوید:
-از مونیخ شما را میخواهند ، بگویم در خانه هستید؟
اقای پالفی بر میخزد و به رزی میگوید که پیش کودک بماند ؛ بعد اهسته به اتاق پهلویی میرود و با خود میگوید :مونیخ؟ کی میتواند باشد؟شاید مدیر موسسه برنامه های کنسرت.
اخ چرا او را راحت نمی گذارند.
گوشی را برمیدارد و اسمش را میگوید ارتباط برقرار میشود.
-اینجا پالفی!
صدای زنی از مونیخ میگوید: اینجا کرنر!
در حالی که جا خورده است میپرسد:کی ؟تو؟ لوییزه لوته؟
-بله. معذرت میخواهم که تلفن میکنم از بابت بچه ناراحتم. امیدوارم که مریض نباشد؟
اهسته میگوید:چرا مریض است.
زن از شنیدن خبر یکه میخورد.
-وای!
اقای پالفی د رحالی که پیشانی را گره زده است میپرسد:ولی سر در نمی اورم چطو رتو...
-اخه من و لوییزه حدس میزدیم که...
-لوییزه؟
و بعد با حالتی عصبی میخندد. بهت زده گوش میکند و هر لحظه بر حیرتش افزود میشود.سرش را تکان میدهد و با ناراحتی دستش راروی موهایش میکشد.
صدایی از دور شنیده میشود. باشتاب تاانجاکه مقدور است در مدت یکوتاه پست تلفن انچه را که واقع شده است، تعریف میکند. صدای تلفن چی گفت و گوی انها را قطع میکند و میپرسد: هنوز صخبت میکنید؟
رهبر ارکستر فریاد میزند: بله ،ادم مزاحم.
واقعا وضه اشفته او را تا اندازه ای میتوان حدس زد.
صدای زن سابقش میپرسد: حال بچه چطوره؟
-تب عصبی ، بحران برطرف شده ولی دکتر میکوید که روحا و جسما خیلی ضعیف شده است.
-دکتر خوبی است؟
-البته، هوفرات اشتروبل لوییزه رااز بچگی می شناسد . و بعد با خنه عصبی اضافه میکند:
-معذرت میخواهم این لوته است، بنابراین او را نیم شناسد.
اهی میکشد در ان سر خط هم ، در مونیخ زنی اه میکشد. دو انسان بالغ نمیدانند چه کنند . قلبها و زبانهای انها فلج شده است و مغزهای انها بله، ظاهرا انها هم فلج شده است.
در این سکوت خطرنام و مرکبار صدای کودکی بلند میشود:
=پاپا ؛ پاپای عزیز.
صدای او در گوشی طنین میاندازد:
-من لوییزه هستم. سلام پاپا جون، بیایم به وین؟ همین حالا؟
کلمه نجات بخش گفته میشود. انقباض سردی که وجود دو انسان بالغ را فلج کرده است باز میشود. پدر با لحنی مشتاق میگوید: سلام لوییزه جان فکر خوبی است.
کودک باخوشحالی میخندد و او میپرسد: کی میتوانید انیجا باشید؟
این بار صدای زن در تلفن شنیده میشود:
-تحقیق میکنم که اولین ترن ، فردا چع ساعتی به وین حرکت میکند.
پالفی فریاد میزند:باهواپیما بیایید زودتر میرسید.
بعد با خود میگیود: چرا فریاد میزنم، بچه باید بخوابد.
هنگامی که دوباره وارد اتاق دخترش میشود ، رزی از جای او برمیخیزد که اهستهبیرون برود. پالفی یواش او راصدا میزند:
-رزی؟
هر دو می ایستند:
-فردا زن من میاید/
-زن شما؟
-هیس ، یواش . زم سابقم . مادر لوته.
-لوته؟
پالفی با لبخند دستش راتکان میدهد رزی از کجا خبر دارد؟
-لوییزه هم با او میاید.
0نمی فهمم. لوییزه که اینجا خوابیده است.
پلفی سرش را تکان میدهد:
-نه ، این خواهر دوقلوی اوست.
-دوقلو؟
وضع خانوادگی رهبر ارکستر ، رزی بیچاره را حسابی گیج کرده است.
غذا به اندازه کافی تهیه کنید. ئر خصوص امکانات خواب بعدا صحبت میکنیم.
رزی زیر لب میگوید: دارم دیوانه میشوم. و بی صدا از اتاق بیرون میزند.
پدر ، کودک ناتوان را ، که به خوابی سبک فرو رفته است و عرق روی پیشانیش برق میزند ، مینگرد و با حوله خیلی با احتیاط عرق او را خشک میکند.
این دختر دیگر اوست. لوته، دختر کوچک او! پیش از این که بماری و نالیدن او رااز پا بیندازد ، چه شجاعت و چع نیروی ارادی از خود نشان داده است. این استعداد و قهرمانی را تحتما از پدرش به ارث نبرده است، پس از کی؟ از مادرش؟
بار دیگر زنگ میزند.
رزی سرش را به داخل اتاق می اورد و میگوید: دوشیزه گرلاخ.
پالفی بدون اینکه برگردد بااشاره سر می فهماند که میل ندارد با او صحبت کند.
فردا صبح وقتی هوفرات اشتروبل با سگش پپرل مقابل خانه روتن تورم اشتراسه میرسد ، یک تاکسی هم انجا ایستاده است.
دختر کوچکی ازاتومیبیل پیاده میشود که ناگهان پپرل به جست و خیز در میاید و به دامن دخترک میپرد. پارس میکند و دور خود میچرخد از خوشحالی زوزه میکشد. و مجددا دور او جست وخیز میکند.
-سلام پپرل. سلام اقای هوفرات.
اقای هوفرات از شدت تحیر فراموش میکند جوب سلام اورابدهد. ناگهان او هم به طرف دخترم میجهد( البته حرکت او مانند حرکات سگ کوچولو نیست) و فریاد میزند: عقلت رااز دست داده ای؛ تو باید بخوابی.
لوییزه و پپرل به طرف خانه میدوند.
زن جوانی از اتومبیل پیاده میشود.
هوفرات با خشم میغرد: اخرش خودت را به کشتن میدهی!
خانم جوان خیلی دوستانه میگوید: این ان بچه ای نیست که شما تصور میکنید ؛ خواهرش او است.
رزی در خانه را باز میکند. پپرل نفس نفس زنان با دخترکی جلو در ایستاده است. مستخدم گویی جن دیده است حیرت زده انها را نگاه میکند. در این موقع هوفرات خودش را به رحمت از پله ها بالا میکشد و زنی زیبا که چمدانی در دست دارد در کنار اوست. زن جوان با شتاب میپرسد: حال لوته چطور است؟
-کمی بهتر است، اجازه میدهید شما را راهنمای کنم.
-متشکرم خودم راه رابلدم.
و در یک چشم به هم زدن وارد اتاق میشود.
اقای هوفرات از این وضع لذت میبرد و به رزی میگوید: وقتی حالتان جا امد کمکم کنید پالتوم را در بیاورم.
رزی تکان میخورد و با لکنت میگوید: خییل معذرت میخواهم ، ببخشید.
=امروز دیگر عیادت من فوری نیست ؛ وقت داریم.
لوته زیر لب میگوید: مامان.
و چشمان درشت و درخشانش گویی به منظره ای افسانه ای و رویایی خیره شده است. زن جوان ساکت دستهای سوزان طفل رانوازش میکند کنار تخت او رانو در میاید و این موجود نحیف و لرزان را ملایمت در اغوش میگیرد.
لوییزه خییل سریع نگاهی به پدرش که مقابل پنجره ایستاده است میافکند . بعد مشغول مرتب کردن بستر لوته میشود متکای اورا می تکاند ان را برمیگرداند، ملافه او را صاف میکند. مثل یک کدبانو ، چون در این مدتخیلی چیزها یاد گرفته است.
اقای رهبر ارکستر این سه نفر را زیر چشمی می نگرد مادر بادختر هایش. البته دختر های او هم هستند. و این مادر جوان زمانی همسر او بوده است. روزهای از دست رفته و. ساعت های فراموش شده از نو در مقابلش ظاهر میشوند. خیلی خیلی وقت پیش...
پپرل مثل اینکه صاعقه بر سرش فرود امده باشد ، کنار تخت نشسته و چشمهایش مثل پاندول ساعت بین این دو دخترک حرکت میکند. حتی نوک دماغ سیاه کوچک وبراقش نیز بین ان دو در حرکت است ، گویی مردد است که چه بکند. چه بی انصافی است که یک سگ کوچک مهربان و بچه دوست را اینطور سرگردان کنند. چند ضربه به در اتاق نواخته میشود.
چهار نفری که در اتاق هستند ا زخوابی که در ییداری بر انها غلبه کرده است بیدار شده اند. اقای هوفرات وارد میشود و سرزنده و شلوغ مانند همیشه کنار تخت می ایستد.
-خوب ؛ امروز حال مریض کوچولو چطور است.
لوته بالبخندی ضعیف میگیود: خوبه.
-بالخره سر اشتها امدی؟
-اگر مامان اشپزی کند.
مادر با اشاره قبول میکند و به طرف پنجره میرود:
-معذرت میخواهم لودو یک که حالا به تو روز به خیر میگویم.
رهبر ارکستر میگوید:خیلی متشکرم که امدی.
-خواهش میکنم . این وظیفه من بود طفلکی...
-البته بچه ؛ ولی با اینحال متشکرم.
زن با لحنی مردد میگوید: قیافه ات نشان میدهد که چند روز نخوابیده ای.
-جبران میشود من خیلی از بابت...ار بابت بچه نگران بودم.
زن جوان با اهنگی مطمئن میگیود: زود خوب میشود ؛ این را مطمئنم.
از روی تخت پچ پچ بلند میوشد . لوییزه سرش را به گوش لوته گذشته و اهسته میگوید :مامان از دوشیزه گرلاخ خبر ندارد و ما هم هرگز نباید چیز ی به او بگوییم.
لوته با نکرانی و اشاره سر تایید میکند.
اقای هوفرات نمی تاوند این مکالمه را شنیده باشد چون مشغول خواندن شماره حرارت سنج می باشد. گو اینکه معمولا خواندن درجه تب با گوش صورت نمی گیرد.اگر هم چیزی شنیده باشد خیلی خوب میتواند مراقب اشد که خودش را لو ندهد. بالاخره میگوید :حرارت بدنت معمولی است. بحران را پشت سر گذاشته ای تبریک میگیوم لوییزه جان.
لوییزه اصلی در حالی که کرکر میخندد جواب میدهد :متشکرم اقای هوفرات.
لوته که با احتیاط میخندد چون هنوز سر درد شدید دارد میگو ید: شاید مقصودتان من هستم؟
هوفرات زیر لب می غرد: با دو تا حقه باز سر و کار دارم، دو تاحقه باز خطرناک! حتی سر سگ کوچولوی من . پپرل را هم کلاه گذاشته اید.
و دو دستخود را دراز میکند و هر یک از چنگالهای درشنش سر یکی از دختر ها را با میلایمت نوازش میکند ، بعد در حالی که شدیدا سرفه میکند بلند میشود وسگش را صدا میزند:
-بیا پپرل، خودت را از دست این دو زن مکار نجات بده.
پپرل باتکان د ادن دمش خداحافظی میکند بعد خودش را به پاچه های گشاد شلوار هوفرات که برای اقای پالفی رهبر ارکستر مشغول توضیح دادن است ، م یچسباند.
اقای هوفرات میگوید: مادر ، خود دارویی است که در هیچ داروخانه ای وجود ندارد.
رو به زن جوان ادامه میدهد:شما انقدر خواهید ماند تا لوییزه ؛ ببخشید اشتباه کردم تا لوته دو مرتبه حسابی جان بگیرد؟
-البته که میمانم اقای هوفرات.
پیرمرد میگوید: چه بهتر!شوهر سابقتان ناچار است تسلیم شود.
پالفی میخواهد چیزی بگوید ولی هوفرات باتمسخر ادامه میدهد: صبر کنید، البته یک هنرمند ممکن است این همه ادم را نتواند در خانه تحمل کند! ولی طاقت داشته باشید به زودی دوباره تنها خواهید شد.
هوفران امروز سر و زبان پیدا کرده است. در را چنان ناکهانی و باشدت باز میکند که کله رزی که پشت در مشغول گوش دادن است قلمبه میزند بیرون و ناله کنان سرش را بین دو دست میگیرد.
اقای هوفرات که یک پزشک کامل عیار است توصیه میکند:
-تیغه پاک کارد را روی ان فشار دهید. مهم نیست این تجویز مجانی است.
شب زمین را در برگرفته است. وین هم مانند سایر جاها در تاریکی شب فرو رفته استو اتاق بچه ها ساکت است. لوییزه به خواب رفته لوته هم خوابیده است. خوابی که به دنبال ان بهبودی خواهد امد.
بانو کرنر و اقای رهبر ارکستر تا چند دقیقه پیش در اتاق پهلویی نشسته بودند. راجع به بعضی مسایل صحبت میکردند ولی خیلی مسایل را نیز باشکوت برگزار میکردند. بعد اقای رهبر ارکستر بلند میشود و میگوید: خوب!من دیگر باید بروم.
باید بگویم که رفتارش برای خودش مسخره جلوه میکرد. حق هم داشت. وقتی به دو دختر نه ساله ای که در اتاق مجاور بهخواب رفته اند ؛ می اندیشید ، رفتارش مانند شاگردی است که میخواهد از چنگ معلم فرار میگند. ان هم در خانه خودش. اگر اشباح در خانه ها زندگی میگردند حتما از خنده روده بر میشدند.
خانم کرنر او را تادر خروجی بدرقه میکند. اقای پالفی کمی مکث میکند:
-اگر اتفاقا حالش بدتر شد ، من در انجا در محل کارم هستم.
زن با اطمینان میگوید:نگران نباش. بهتر است ک به این فکر باشی که خیلی کسر خواب داری.
سرش را به علامت تایید تکان میدهد:
-شب بخیر.
-شب بخیر.
وقتی که از پله ها پایین میرود زن اهسته او را صدا میزند:
-لودویک!
او می ایستد و با نگاهش سوال مکند. زن میپرسد: فردا برای صبحانه می ایی؟
-بله.
وقتی که در را میبندد تا مدتی متفکر بر جای می ماند. واقعا پیرترشده است. تقریبا مثل یک شوهر واقعی شده است. شوهر سابقش! بعد سرش را به عقب می اندازد و بر میگردد تاخواب بچه های خودش و اورا تماشا کند.
یک ساعت بعد زن جوان وشیک پوشی مقابل خانه خیابان رینگ از اتومبیل پیاده میشود و بادربان بد اخلاق صحبت میکند.
دربان با اخم میگوید:اقای رهبر ارکستر؟ نمیدانم خانه هست یا نه.
-چراغ اتاقش روشن است. پس حتما باید خانه باشد.
پولی کف دست دربان می گذارد با عجله از مقابلش می گذرد و از پله ها بالا می رود.
دربان به پولی که کف دستش گذاشته است نگاه میکند و در حالی که پاهایش را روی زمین میکشد به اتاقش میرود.
لودویک پالفی در رابا ز میکند و با تعجب میگوید: تو؟
ایرنه گرلاخ با طعنه میگوید:بله خودمم.
و وارد اتلیه میشود. می نشیند سیگاری اتش میزند و با حالت انتظار او را ورانداز میکند.
اوساکت می ماند.
ایرنه گرلاخ می پرسد: چرا میگویی وقتی تلفن میکنم بگویند که در خانه نیستی؟ و به عقیده تو اینکار پسندیده است؟
-من به کسی نگفته ام که وجود مرا د رخانه انگار کند.
=پس؟
-من در حالی نبودم که بتوانم با تو صحبت کنم. حالش را ندارم. بچه سخت مریض بود.
-ولی حالا حالش بهتر است و گرنه تو در خانه روتن تورم اشترسه بودی.
با اشاره سر تصدیق میکند:
-بله . حالش بهتر است. ار این گذشته زنم نیز انجاست/
-کی؟
-زنم. زن سابقم. اوامروز با بچه دیگرم امد.
زن شیک پوش حرفش را تکرار میکند:
-باابچه دیگرت؟
-بله . انها دوقلو هستند.اول لوییزه پهلوی من بود ولی بعد ار تمام شدن تعطیلات ان یکی امد و من اصلا متوجه نشدم. فقط از دیروز به این واقعیت پی بردم.
زن با عصبانیت میخندد:
-زن سابقت خیلی با زرنگی این نقشه را طراحی کرده.
مرد با بی حوصلگی میگوید: اوهم از دیروز فهمیده است.
-اوضاع خیلی جالب شده است. در یک خانه زنی نشسته که دیگر زنت نیست و در اینجازنی هست که هنوز بااو ازدواج نکرده ای.
مرد از کوره در میرود:
-در خیلی خانه ها دیگر هم هستند که در هر کدام انها زنی وجود دارد که من هنوز با او ازدواج نکرده ام.
زن بلند میشود:
-اوه کنایه هم میتوانی بزنی.
-معذرت میخواهم ایرنه من عصبی هستم.
-من هم همین طور . لودویک.
درق! در اتلیه بسته میشود و خانم گرلاخ بیرون رفته است. پس از انکه اقای پالفی مدتی به در خیره می ماند به طرف پیانو میرود دفترچه نت اپرای بچه ها را ورق میزند می نشیند و از روی نت شروع به نواختن میکند.
مدتی از روی نت مینوازد. یک اهنگ ساده و جدی است که در مایه اوزاهای مذهبی ساخته شده است. یعد حالت عوض میشود بعد اهسته و خیلی ملایم از این تغییر ئ تنئع اهنگی تازه به وجود میاید.
اهنگی ساده و دلنشین که گویی دو دختر کوچک باصدایی رسا و پاک کودکانه میخوانند: فصل تابستان، روی چمن، کنار یک دریاچه کوهستانی که اسمان خود رادر اینه تماشا میکند. همان اسمانی که در بالاتر از هر منطق است و خورشید ان بر همه مخلوقات می تابد و انها را گرم میکند. بدون اینکه بین خوبی هاو بدها و متوسط ها تفاوتی قایل شود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)