دزد برای فرار از این افکار وحشتناک حواسش را دوچندان به رانندگی داد،
خوب می دانست که نمی تواند به خود اجازه ی کوچک ترین خلاف یا ذره ای حواس پرتی بدهد.
پلیس همه جا هست و کافی بود یکی از آن ها به او ایست بدهد،
ممکن است کارت هویت و گواهینامه تان را ببینم،
بازگشت به زندان، عجب زندگی سختی.
در رعایت چراغ راهنمایی دقت کامل به خرج می داد،
وقتی قرمز بود به هیچ عنوان حرکت نمی کرد،
مواظب چراغ زرد کهربایی بود،
و باحوصله منتظر روشن شدن چراغ سبز می ماند.
موقعی رسید که متوجه شد با وسواس به چراغ های راهنمایی خیره می شود.
آن وقت سرعت ماشین را طوری تنظیم کرد که همیشه به چراغ سبز بخورد، ولو این که مجبور شود تندتر کند یا، برعکس، به قیمت عصبی کردن رانندگان پشت سر، آهسته تر براند.
بلاخره سردرگم و بی قرار وارد یک خیابان فرعی شد که می دانست چراغ راهنمایی ندارد، و بی آن که به جلو و عقب نگاه کند، ماشین را پارک کرد، راننده ی خیلی خوبی بود.
احساس می کرد اعصابش دارد می ترکد، هیمن کلمات بود که از مغزش گذشت، اعصابم دارد می ترکد.
داخل ماشین خفه بود.
پنجره های دوطرف را پایین کشید، اما هوای بیرون، اگر هم جریانی داشت، هوای داخل ماشین را خنک نکرد.
از خودش پرسید حالا چه کار کنم.
گاراژی که می خواست ماشین را به آن برساند دور بود، در قریه ای بیرون شهر،
و با حال و وضعی که او داشت نمی توانست خود را به آن جا برساند.
زیر لب گفت یا پلیس دستگیرم می کند یا از آن بدتر، تصادف می کنم.
در این موقع به فکرش رسید چند لحظه ای از ماشین پیاده شود و سعی کند تمرکز فکر پیدا کند، شاید هوای خنک کارتنک های ذهنم را با خود ببرد،
اگر آن فلک زده کور شد دلیل نمی شود که همان بلا به سر من هم بیاید، سرماخوردگی نیست که مسری باشد، یک چرخی توی این محله می زنم و حالم بهتر می شود.
از ماشین پیاده شد و زحمت قفل کردن در ماشین را به خود نداد،
همین الان برمی گردد، و راه افتاد.
سی چهل قدمی بیشتر نرفته بود که کور شد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)