در حالی که از شدت خوشحالی می خواستم بال در بیاورم ، خودم را لوس کردم وگفتم:« اِ ، بابا جون! تو رو به خدا اذیتم نکنین! »
در حالی که اخمی ساختگی می کرد، لب ورچید وگفت:« ای بابا! من کی تورواذیت کردم! حالا بیا ودرستش کن!»
با صدای بلندی خندیدم وبه سرعت شروع به آماده شدن کردم.
تا لحظه ای که جلوی خانه ی فربد رسیدیم ، دل تو دلم نبود.به خاطر اینکه تلفن نداشتیم ، به فربد اطلاع نداده بودیم. والبته بیشتر از همه هم دلم می خواست سورپریزش کنم.
خانه ی پدر فربد نسبتاً بزرگ وویلایی در خیابان چها باغ بالا بود. خانه ای یک طبقه والبته باپارکینگ ویابه عبارتی زیرزمین بزرگی که آن را هم مسکونی کرده بودند وچها پنج تا پله با حیاط فاصله داشت. اما درکل خانه دلباز و زیبایی بود واز همه مهمتر حیاط زیبا با چشم اندازی عالی برابر در ورودی قرار گرفته بود که در کل بسیار آبرومند جلوه می کرد وتا حدود زیادی پدر ومادرم را از این بابت دلگرم کرده بود.
باورود ما، در حالی که پدر ومادر فربد بیرون آمده بودند وپشت سرشان هم فربد بود، شروع به سلام و احوالپرسی کردیم. پدر با خوشرویی خاصی رو به آقای اصفهانی کردو گفت: « بچه ها آماده شدن بریم بیرون گردش، گفتیم بیایم دنبال فربد با هم بریم.چه می شه کرد دیگه، باید دل جووونا رو بدست بیاریم !»
همان طور که پدر صحبت می کرد، آقای اصفهانی رو به ما کردو گفت:« حالا بفرمایین بالا در خدمت باشیم، بعداً برین!»
پدر با خنده وشوخی در جوابگفت:« این طوری نمی شه، حاج آقا! ما باید سر فرصت خدمت برسیم. حالا حتماً مزاحمتون می شیم.»
بعد رو به فربد کردوگفت:«چرا وایستادی ، پسرم! زودتر آماده شو بریم دیگه، داره دیر می شه.»
در همین وقت ، پدر فربد رو به او کردو گغت :« چند لحظه بیا اینجا کارت دارم!»
من وپدرومادرم هاج و واج به آنها نگاه کردیم . فربد همراه پدرش توی راهرو رفت وپس از چند دقیقه ای در حالی که صورتش حسابی بر افروخته شده بود ، فربد رو به پدر کرد وگفت :« شرمنده ! من نمی تونم بیام! جایی کار دارم اطلاع نداشتم که شما تشریف می آرین،ان شاءا... یه وقت دیگه با هم می ریم گردش!»
هاج وواج ومتحیربه صورت فربد خیره شدم. در حالی که از شدت شرم برافروخته شده بود ، سرش را به زیر انداخت وکنار پدرش ایستاد . آقای اصفهانی خیلی جدی رو به پدر کرد وگفت:« آره، راستی یادم نبود فربد امروز جایی کار داره حتماً باید بره. ان شاءا...باشه برای یه وقت دیگه! »
پدر ومادرم مثل یخ وا رفته بودند. پدر در حالی که دست وپایش را جمع می کرد، با ناباوری رو به آنها کرد وگفت:« باشه، هر طور راحتی بابا جون! خب حاج آقا اگه فرمایشی ندارین، ما رفع زحمت کنیم؟»
مادر فربد مجدداً با زیرکی خاصی که از او سراغ داشتم ، با خوشرویی گفت:« حالا بفرمایین بالا، این طور بده!»
پدر که حسابی اوقاتش تلخ شده بود، عقب عقب از در حیاط بیرون رفت وگفت:« خیلی ممنون! بعداً خدمت می رسیم!» وخیلی تند وسریع همگی خداحافظی کردیم وراه افتادیم.
بغض به سختی گلویم را می فشرد . کنترل اعصابم از دستم خارج شد،ه بود. ناخودآگاه ریزش اشکی داغ تمام پهنای صورتم را پر کرد واین بار بدون ملاحظه پدر ومادرم با صدای بلندی گریستم. نوشین در حالی که دلداریم می داد ، دستی روی شانه ام کشیدو گفت :« حالا که طوری نشده ! عیب نداره ، لابد جایی کار داشته! »
پدر ومادرم هردو سکوت کرده بودند. به خوبی می دانستم سکوتشان از ترس مبهمی بود که در دلشان رخنه کرده وشاید با کوچکترین تلنگری می شکستند . اما من دیگر نمی توانستم خودم را به این راحتیها که نوشین می گفت ، گول بزنم . فربد شدیداً تحت اختیار خانواده اش بود ومن به کرات این را به عین دیده بودم.
وقتی از سر کار برمی گشت ، اول دست به سینه جلوی پدرش می نشست وتمام گزارشات کاری آن روز را مو به مو شرح می داد. واگر هم یک وقت چیزی بر خلاف میل پدرش بود، آن چنان فریاد بلندی بر سر فربد می کشید که من ناخودآگاه بدنم می لرزید .بعد از طرف مادرش تو اتاق احضار می شد و به مدت یک ساعت مادر وپسر با هم خلوت می کردند، که البته ن هیچ وقت نفهمیدم راجع به چه موضوعی با هم حرف می زنند. ملاقات ما هم که بیشتر از دو روز در هفته نبود، که آن هم فقط تا رأس ساعت ده شب ادامه داشت واگر دیرترمی شد، خدا می دانست که چه اتفاقی می افتاد.
با وچودی که از وضع مالی بالایی برخوردار بودند، اما در مدت نامزدی ازهیچ کدام از هدایایی که فربد بنا به مناسبتی برایم تهیه کرده بود، راضی وخشنود نبودم وهمه آنها حسابگری دقیق وصرفه جویی آنها را می رساند. به خصوص اگر آن هدایا طلا بود، از شدت نازکیوسبکی در دم تو دستم وا می رفت. خب ، با تمامی این مشکلاتی که عیناً به چشم دیده بودم ووحتی بارها وبارها در این باره با مادرصبحبت کرده بودم ، باز هم می توانستم خودم را گول بزنم وبه قول نوشین بگویم اتفاقی نیفتاده، لابد جایی کار داشته؟ نه، این غیر ممکن بود!
پدرکه حسابی از دل ودماغ افتاده بود، درحالی که از توی آیینه نگاهم می کرد، فشار شدیدی به پدال گازداد وبه سرعت راه منزل را در پیش گرفت. باهمه ی این اوضاع واحوال که کاملاً بر پدرومادرم مشهود بود، اما باز هم طبق معمول مهرسکوت برلب زدند. واز ترس آبرو دم نزدند.
مادرمدام مرا به آرامش دعوت می کردو میگفت:« همه ی زندگیها اولش سروصدا داره مادر. ببین، دخترم! دو تا کاسه رو که بغل هم می ذاری صدا می ده، چه برسه به دختر وپسری که تازه به هم رسیدن ومی خوان تشکیل خونواده بدن.مطمِئن باش عزیزم به مرور زمان مستقل می شه. بالاخره هر کسی اول زندگی ش ترس وواهمه داره ویه سری ملاحظه کاری می کنه، اما به مرور همه چیز عادی می شه.خیالت راحت باشه.»
با اینکه احساس ترس همه ی وجودم را پر کرده بود، اما نمی دانم چه حسابی تو حرفهای مادر بود که هر بار آرام تر از قبل می شدم وبا صبوری بیشتری از کنار مسایل می گذشتم.
برخلاف خانواده ی من که بسیار ساده لوحانه بامسائل برخورد می کردند، خانواده ی فربد بازیرکی هر چه تمام تر حسابی سر نخ دستشان بود وآن قدر هشیار بودند که نخ را زیاد نکشند تا پاره شود.پس از آن جمعه کذایی که حسابی بر همه ی ما زهر شده بود، طبق معمول روز دوشنبه پدر ومادر فربد باخوشرویی به دنبالم آمدند. اصلاً باورم نمی شد! آن از برخورد روز جمعه، واین از برخوردامروزشان! هر دو بسیار خوشرو انگار که اصلاً هیچ اتفاقی نیفتاده ، حتی با تعارف مادر به راحتی بالا آمدند وتا وقتی که من آماده شدم ، نشستند ومشغول پذیرایی و خوش و بش با مادر شدند.
از تعجب داشتم شاخ در می آوردم ، ولی ته دلم از خوشحالی چنگ می زد. دلم حسابی برای فربد تنگ شده بود. از اینکه همه چیز به خوبی وخوشی تمام شده وباعث حرف وحدیث نشده بود، کلی خوشحال شدم. مادر که توقع این برخورد را نداشت ، در حالی که دست وپایش را گم کرده بود، باخوشحالی مرا گوشه ای از اتاق کشاند وزیر لب گفت:« دخترم، دیدی بهت گفتم صبور باش خود به خود همه چیز درست می شه. حالا هم اصلاً به روی خودت نیار . مبادا راجع به این موضوع با فربد بحث کنی وحرفی بزنی. همین اندازه که خودشون فهمیدن واومدن دنبالت، کافیه.»
وآن قدر در این باره سفارش کرد که مجبور شدم به او قول بدهم که از هر حیث خیالش راحت باشد ومن اصلاً حرفی نخواهم زد.
موقع حرکت ،در حالی که پدر فربد پشت بنز مدل بالایش می نشست، با غرور وافتخار رو به مادر کرد وگفت:« به آقا سروش سلام برسونین!»
«چشم ، حتماً! بزرگی تون رو می رسونم!»
خانم اصفهانی کنار دست آقای اصفهانی نشست ومن هم طبق معمول در صندلی عقب جای گرفتم. مادر با نگاه سفارشات لازم را کرد وخداحافظی کردیم وراه افتادیم.
خیابانها خلوت بود وخیلی زود رسیدیم. توی راه هیچ حرف خاصی به جز حرفهای معمول رد وبدل نشد.
باورود ما، شادی طبق معمول سلام واحوالپرسی سردی کرد وخیلی زود به اتاقش رفت. فربد هنوز از سر کار بر نگشته بود. همیشه توی این شرایط حسابی احساس تنهایی وکسالت می کردم. خواستم نگاهی به یکی از کتابهای درسی شادی که روی میز تلنبار شده بود بیندازم که یک دفعه پدر فربد بدون مقدمه رو به من کرد وگفت:« هیچ می دونی روز جمعه ای چرا نذاشتم فربد باهاتون بیاد بیرون؟»
با تعجب نگاهش کردم وگفتم :« نه ، چرا؟»
« آهان! رسیدیم سر اصل موضوع! برخورد امروز مارو دیدی؟ وقتی برای بردن تو اومدیم به خاطر تعارف مادرت اومدیم بالا ونیم ساعتی نشستیم.آدم باید شعور داشته باشد وبه طرف مقابلش احترام بذاره که خب امروز شاهد بودی که ما چطور با شما برخورد کردیم. اما روز جمعه که شما برای بردن فربد اومدین، پدر ومادرت حتی به ما احترام نذاشتن نیم ساعت بیان بالا . منم به خاطر این بی احترامی پدرت نذاشتم فربد باهاتون بیاد!
هاج وواج ومتحیر در حالی که اصلاً باورم نمی شد به خاطر چنین موضوع کوچکی تااین حد با اعصاب همه ی ما بازی کرده باشد، با تته پته جواب دادم:« ولی ، پدر جون! باور کنین پدر ومادرم اصلاً مقصر نیستن. فقط به خاطر اینکه دیر نشه وبتونیم از فرصت پیش اومده استفاده کنیم، گفتن یه وقت دیگه مزاحمتون می شن، واِلا اصلاً از روی عمد این حرف رو نزدن.»
مادر فربد سینی چای را روی میز قرار داد ورو به من کرد گفت:« حاجی همین طوره! کسی نباید روش رو زمین بندازه ، واِلا خودت که خوب دیدی حسابی ناراحت می شه.حالا دیگه تو هم عضو خونواده ی ما هستی، بایستی با رسم ورسوم ما آشنا بشی. واقعاً از فربد تعجب می کنم ! پس از این همه مدت که تو رو می بینه ، چطور راجع به خصوصیات ما برات توضیح نداده؟»
از شدت عصبانیت دلم می خواست فریاد بزنم وبگویم :« اصلاً من کی فربد رو می بینم! مگه شماها به من واون اجازه رفت وآمد می دین که حالا دارین منو محاکمه می کنین!»
همان طور که خون خونم را می خورد واز شرم سر به زیر انداخته بودم، مادر فربد فنجانی چای به دستم داد واین بار با ملایمت بیشتری گفت:« من به خاطر خودتون می گم که یه وقت ، باعث حرف وحدیث نشه. بچه م فربد از روز جمعه تا حالا حسابی کسل وپژمرده س. اتفاقاً من به حاجی گفتم کاشکی شمااون روزبه خاطرفربدهم که شده بود بزرکواری می کردین وخطای اونهارو نادیده می گرفتین!»
بعد در حالی که با چشم وابرو برای حاج آقا اصفهانی عشوه می ریخت،مجدداً گفت:« درست میگم، حاجی جون؟»
پدر فربد با سرحرفش را تأیید کرد وبعد حرف را عوض کرد وگفت:« اتفاقاً می خواستم راجع به کارهای عروسی تون با حاج آقا علوی مشورتی داشته باشم. به فربد گفتم که بهشون اطلاع بده، بلکه هر چه زودتر تاریخ عروسی رو معلوم کنیم. بسه دیگه خیلی نامزدی تون طولانی شده، بهتره هر چی زودتر سروسامون بگیرین. تو هم که درس رو ول کردی واز این بابت نگرانی نداری. الان درست شش ماهی می شه که نامزدین. می خوام از فردا یه نقاش بذارم طبقه ی پایین رو براتون رو به راه کنه.اگه نظری برای رنگ واین برنامه ها داری، به فربد بگو خودش کارها رو راست وریس می کنه.»
در حالی که کاملاً منظور پدر فربد را در رابطه با دیدار پدربزرگم درک کرده بودم، خودم را به آن راه زدم وبه سادگی هر چه تمام تر گفتم:« اِ، چه خوب بود الان موضوع رو به مادرم می گفتین تا شب که پدرم می رفت خونه ...»
پدر فربد با عصبانیت میان حرفم پرید وگفت:« من با پدرت چی کار دارم؟ طرف حساب من حاج آقا علوی یه وعمو خسروت. از الان هم بهت بگم ، البته به فربد هم گفتم ، من روی کارت عروسی تون اسم وفامیلی پدربزرگت رو چاپ می گنم،نه اسم پدرت رو!»
از شنیدن این حرف یک دفعه تمام عضلات بدنم شل شد. بی حس روی مبل وا رفتم. قدرت تکلم نداشتم .ناباورانه نگاهی به پدر فربد انداختم وزیر لب گفتم:« آخه، چرا؟ مگه مشکلی پیش اومده؟ فکر نمی کنم پدرم این مسئله رو قبول کنه!»
« چرا قبول نکنه؟ مگه اسم پدربزرگت چیه؟ خیلی هم خوبه! تازه فامیلی شون هم که یکی یه! از همه مهم تر من فقط به حساب حاج آقا علوی اومدم جلو وخواستگاری کردم. من دختر از اون گرفتم. اسم اونو هم روی کارت می نویسم. همین، والسلام!»
بعد در حالی که از جا بلند می شد، رو به مادر فربد کرد وگفت: «خانوم ، من جایی کار دارم باید برم . چیزی برای شب لازم نداری؟ »
مادر فربد کش وقوسی به سروگردن وموهایش داد وگفت:« نه، حاجی جون!فقط زود برگرد!»
درست عین لاک پشت دست وپایم را جمع کردم ودر لاک تنهایی فرو رفتم. تا ساعت پنج که فربد از سر کار برگشت ، هزار جور فکروخیال کردم . بغض به شدت گلویم را می فشرد واز شدت عصبانیت احساس می کردم گلویم ورم کرده.
به خودم گفتم: این بار دیگه نمی ذارم هر کاری دلشون خواست انجام بدن! بیچاره پدر ومادرم! اگه بفهمن، چه حالی می شن ! اصلاً مگه پدرم چه هیزم تری بهشون فروخته که تا این حد بهش بی احترامی می کنن! پدر که همیشه به اونها احترام گذاشته وبا خوشرویی باهاشون برخورد کرده . حالا چطور می تونم به پدر ومادریکه با جون ودل دارن جهیزیه تهیه می کنن ، بگم اسم شما به عنوان پدر عروس روی کارت چاپ نمی شه !؟ آه ، خدای من! همچین چیزی غیر ممکنه! دلم می خواد هر چی زودتر پدر بزرگ و عمو خسرو رو ببینم و هر چی از دهنم بیرون می آد ، نثارشون کنم. ولی نه، باید اول از خجالت فربد در بیام!
با آمدن فربد ، به حدی ناراحت وبرافروخته بودم که اصلاً از جام جنب نخوردم وهمان جا روی مبل کز کردم. مادر فربد که زیر چشمی حرکاتم را شاهد بود، در حالی که به فربد اشاره می کرد، باهم به اتاق خواب رفتند تا طبق معمول گزارشات ردو بدل شود.
پس از بیست دقیقه ای ، فربد در حالی که سعی می کرد حالت عادی داشته باشد، باخوشرویی از اتاق بیرون آمد وهمان طور که به طرفم می آمد ، گفت:« حالت چطوره، غزاله؟ می بخشی دیر کردم. امروز یه خرده سرم شلوغ بود ، نشد زودتر بیام خونه.راستی ، بابا ومامان چطورن؟ حالشون خوبه؟»
باتغییرنگاهش کردم وگفتم :« خیلی ممنون !به مرحمت شما!»
همان طور که نگاهم می کرد ، با اشاره زیر لب آهسته گفت:« بلند شو بریم تو اتاق کارت دارم!»
از خدا خواسته مثل فنر از جا پریدم وبی توجه به مادر فربد ، به اتاق رفتم. پشت سرم فربد وارد اتاق شد ودر حالی که در را پشت سرش می بست، رو به من کرد وگفت :« چی شده؟ اتفاقی افتاده؟»
با عصبانیت گفتم :« نگو که از چیزی خبر نداری چون بیشترگر می گیرم!»
فربد خودش را به آن راه زد وگفت:« باور کن من از چیزی خبر ندارم !»
« اوه ، جدی؟ توبودی ، اینو باور می کردی ؟ تو هنوز نیومده با مادرت رفتی تو اتاق خوابش وگزارشات رو تحویل گرفتی ، بعد می گی از چیزی خبر نداری؟ »
« آخه، غزاله! تو چقدر بد بینی. ما که راجع به تو با هم حرف نمی زدیم.
حالا زود باش خودت بگو جی شده ؟ من از کحا خبر دارم که چه اتفاقی افتاده ! »
«آره ، تو راست می گی واز هیچی خبر نداری! ولی حالا بگیر بشین تا همه جریان رو برات تعریف کنم.»
بعد در حالی که بغضم ترکیده بود، باگریه رو به او کردم وگفتم :«می دونی پدرت چه تصمیمی گرفته ؟می دونی می خواد با آبرو وحیثیت چندین وچند ساله ی پدرم بازی کنه؟ فربد ، من خونواده ی آبروداری دارم. می شه انقدر پا روی اعصاب من نذارین. من دیگه تحمل شنیدن این حرفها رو ندارم. حالا دیگه کارت به جایی رسیده که باید اسم پدربزرگم به جای پدرم که برام این همه زحمت کشیده،روی کارت عروسی چاپ بشه؟ هیچ می دونی مردم جی می گن؟»
فربددرحالی که لبش رامی گزید،دستی به صورتش کشید وگفت:«حالا چراآنقدرعصبانی هستی؟بابا یه حرفی زده،حالا هم که اتفاقی نیفتاده. خیلی خوب ، من با پدرم دراین مورد حرف می زنم. تو هم دیگه نمی خواد گریه کنی .»
بعد دستی به موهایم کشید وگفت:« تو که این طوری نبودی!»
بعد مجدداً در حالی که اشکهایم را پاک می کرد ، گفت:« گریه نکن! همه جیز درست می شه! خیالت راحت باشه ، من نم ذارم این اتفاق بیفته.مطمئن باش در این باره با پدرم حرف می زنم. لابد از جایی عصبانی بوده ویه حرفی زده. خودت که می بینی وقتی عصبانی یه کنترل زبونش رو نداره . حالا هم تو نمی خواد به دل بگیری ، فقط یه وقت جلوی پدرم ازخودت واکنش نشون ندی که وضع رو از اینی که هست خراب تر کنی ! اصلاًانگار نه انگارکه اتفاقی افتاده.من خودم کارها رو درست می کنم. تو اصلاً دخالت نکن!»
با شنیدن این حرف، مثل آب روی آتش دلم آرام گرفت. ازاینکه فربد را با خودم همراه وهمراز می دیدم،خیلی خوشحال شدم. برخلاف آنچه که در تصورم بود ، فربد آن قدرها هم بچه ننه نبود انگار برای خودش مردی شده بود. چقدر تو این مدت فربد عوض شده بود! یادم به حرف مادرم افتاد که می گفت:« صبورباش! همه چیز خود به خود درست می شه !»
آه مادر جون! تو انگار پیش پیش از همه چیز آگاهی!
سرم را روی شانه فربد گذاشتم .درحالی که احساس آرامش عجیبی وجودم را دربر گرفته بود ، با شرمساری گفت:« منو ببخش ! مثل اینکه خیلی تند رفتم!»
دستی به موهایم کشید وگفت :«عیبی نداره، عزیزم! لز این اتفاقات می افته!»
***************************
دلم حسابی به قاروقور افتاده بود.نگاهی به ساعت بالای تختخوابم انداختم. نه ونیم شب بود.با اشتیاق ازجا بلند شدم وبه ساندویچ یخ کرده ونوشابه یورش بردم.ازشدت گرسنگی به حال ضعف افتاده بودم.همان طوری که به ساندویچ گاز می زدم،شماره سرویس هتل را گرفتم ودستور چای دادم . یک لحظه دلم رفت پیش بچه ها . الان در چه حالی بودند! از ترسم حتی با آنها تماس نگرفته بودم . از صبح که با همسرم صحبت کرده بودم ، دیگر از آنها خبری نداشتم. احتمالاً همان طوری که می گفت، اینجا درست آنتن نمی داد. نگاهی به تلفن همراهم انداختم . بله، کاملاً درست بود . اصلاً آنتن نداشت . با نا امیدی گوشی را روی میز رها کردم ومجدداً مشغول خوردن ساندویچ شدم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)