صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 36

موضوع: خرچنگ | زهره درانی (تایپ)

  1. #11
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    بالاخره همه یه روزی ازدواج میکنن و میرن سر خونه و زندگی شون.تو هم یکی مثل همه!تازه اگه هم آدمهای خوبی نباشن ما هم اجباری برای شوهر کردن تو نداریم.ولی میخوساتم قبل از هر چیزی چند مطلب رو بهت یادآور بشم.این طوری که حاج آقا به عزیز جون گفته اینها خونواده خوبی هستن.سه تا دختر دارن و یه پسر.پدرش هم از اول زیر پر و بالش رو گرفته و از لحاظ شغلی تأمینش کرده.پدرش تو بازار فرش فروشها یه مغازه دو دهنه فرش فروشی داره.پسره هم ور دست خودشه.یه خونه ویلایی دو طبقه هم تو چهارباغ دارن که قراره عروسشون رو اونجا ببرن و پیش خودشون زندگی کنه.البته طبقات از هم مجزا هستن و مشکلی پیش نمی آد.
    «خواستم بهت بگم فردا شب اگه حرفی صحبتی پیش اومد با خود پسره صحبت کردی مبادا یه وقت ساز مخالفت بزنی بالاخره همه جوونها که از اول مستقل نیستن.بالاخره بعدا خودش خونه میخره و از پدر و مادرش جدا میشه.در هر صورت هرچی که گفتن تو قبول کن.تو هنوز بچه ای و خیر و صلاح خودت رو نمیدونی بهتره به حرفام بیشتر توجه کنی.بخت و اقبال همیشه یه بار در خونه آدمو میزنه!»
    به علامت تأیید سری تکان دادم و گفتم:«چشم!حالا اگه با من کاری ندارین میخوام برم استراحت کنم!»
    بعد بی آنکه منتظر پاسخ بمانم به سرعت بع سمت اتاقم رفتم و درحالی که در را از پشت قفل میکردم روی تختخواب ولو شدم.


    فصل 4
    دل تو دلم نبود.ضربان قلبم را به وضوح میشنیدم.از شدت دلشوره سرم داشت میترکید.مدام دستهایم را به هم میمالیدم.چندین و چند بار جلوی آیینه رفتم و خودم را برانداز کردم.انگار یک شبه کلی قیافه ام تغییر کرده بود به شکلی که وقتی خودم را در آیینه میدیدم لذت میبردم.
    با وسواسی که مادر به خرج داده بود بهترین بلباسم را پوشیده بودم.موهای مشکیکه تقریبا تا روی شانه ام میرسید به شکل بسیار خوش حالتی سشوار کشیده شده وبد.آرایش ملایمی در چهره ام موج میزد.از خودم متعجب بودم.هیچ وقت خودم را با این شکل و قیافه ندیده بود.علامت رضایت در چهره مادر و پدرم آشکار بود.
    مادر حسابی زحمت کشیده بود.چندین رقم میوه و شیرینی و شربت و چای تدارک دیده بود.همه چیز در حد خودش مرتب و با سلیقه چیده شده بود و مشکلی در کار نبود.پدربزرگ و مادربزرگ هم که از چند ساعت جلوتر آمده بودند همه در سالن پذیرایی منتظر آمدن مهمانها بودند.بیچاره نوشین در اتاقش حبس شده وبد.از قبل به او سفارش کرده وبدند که حق ندارد جلوی خواستگار بیاید.
    درحالی که برای آخرین بار خودم را جلوی آیینه برانداز میکردم آهسته و پاورچین پاورچین به اتاق نوشین رفتم.بیچاره دمق روی تختخواب افتاده بود و حال و حوصله نداشت.تا مرا دید بلند شد و روی تختخوابش نشست و گفت:«هنوز نیومدن؟»
    به حالت منفی سری تکان دادم و گفتم:«نه!تا اونها بیان و برن من زنده به گوور شدم.راستی نوشین!به نظرت چی میشه؟من اصلا آمادگی ازدواج رو ندارم!»
    نوشین خنده شیطنت باری کرد و گفت:«اوه!هیچ اتفاقی نمی افته!اصلا تو چرا انقدر نگررانی؟شاید باورت نشه ولی من آرزو داشتم جای تو باشم!»
    با تعجب نگاهش کردم.با وجودی که یک سر و گردن از من بلند تر و خوش قامت تر بود ولی فقط سیزده سال داشت.با خنده گفتم:«اوه خواهر کوچولوی من!تو که هنوز خیلی بچه ای!با وجودی که میدونم تو مثل من نیستی و خوب میتونی گلیم خودت رو از آب بکشی بیرون ولی بهت نصیحت میکنم حالا حالاها فکر ازدواج رو از سرت بیرون کن و فقط به ادامه تحصیل فکر کن...»
    هنوز کاملا صحبتم به پایان نرسیده بود که صدای طنگ در بلند شد.مادر سراسیمه رو به پدر کرد و گفت:«آقا شما جواب بده!»
    پدر با همان حالت شوخ طبع و خونسردی که داشت از جا بلند شد و درحالی که از پشت آیفون سلام و احوالپرسی میکرد با احترام خاصی در را باز کرد و خودش فورا به سمت حیاط رفت تا از مهمانها استقبال کند.من و نوشین که هردو حسابی دستپاچه شده وبدیم هرکدام گوشه ای از پرده اتاق را کنار زدیم البته به طوری که دیده نشویم و با کنجاوی به در حیاط خیره شدیم.اول سه نفر خانم چادر مشکلی وارد حیاط شدند.پشت سرشان مرد جا افتاده و مسنی وارد شد که هیکل دذشت و زمختی داشت و بعد از او پسر جوان و نسبتا خوش لباسی با قد و اندامی متوسط درحالی که سبد گل کوچکی در دست داشت با پدر شروع به سلام و احوالپرسی کرد.چشم از داماد برنمیداشتم و همان طوری که نزدیک در ورودی هال میشد نگاه خریدارانه ای به سرتاپایش انداختم.کت و شلوار طوسی خوش دوختی پوشیده بود.موهای مشکلی و مجعد که به طرز قابل توجهی کوتاه و مرتب شده بود.صورتی کشیده و سبزه رو با ته ریشی جوان پسند که به شدت با ترکیب چهره اش هماهنگی داشت.البته از فاصله ای که من بودم بیشتر از این چیزی نمیشد تشخیص داد ولی با این حال ظاهرا از شکل و شمایل خوبی برخوردار بود و بالاخره با استقبال گرمی که پدربزرگ از آنها کرد با سلام و احوالپرسی وارد سالن پذیرایی شدند.صدای خوشامدگویی مادر و همین طور مادربزرگم بلند بود.البته حالا دیگر من فقط صداها را میشنیدم و جرئت بیرون رفتن از اتاق را نداشتم.
    وقتی وارد سالن پذیرایی شدند مطمئن شدم که دیگر جلوی دید نیستم.آهسته و پاورچین در اتاق را باز کردم و خودم را به آشپزخانه رساندم.مادر که باری اولین بار بود همچون جلسه معارفه ای را میزبانی میکرد حسابی دست و پایش را گم کرده بود و مدام دور خودش میچرخید.سراسیمه به آشپزخانه آمد و درحالی که نگاهم میکرد با نگرانی گفت:«یادت نرفته که مادر بهت چی گفتم!مواظب حرف زدنت باش.در ضمن هر وقت صدات کردم یه سینی چای بریز بیار.»
    از شدت اضطراب دستهایم را به هم مالیدم و سری به علامت تأیید تکان دادم و زیسر لب چشمی گفتم.صدای حاج آقا اصفهانی که بسیار گرم و خودمانی با لهجه شیرین اصفهانی با پدربزرگ گپ میزد به گوش میرسید.در دل با خودم گفتم:نکنه پسرشون هم مثل خودشون با لهجه غلیظ اصفهانی حرف یزنه؟وای اون وقت دیگه کارم دراومده و تو فامیل حسابی انشگت نما میشم!
    باو وجودی که در اصفهان به دنیا آمده بودم ولی من هم مثل پدر و مادرم ساده و روان با لهجه تهرانی صحبت میکردم.
    بالاخره کم کم مجلس از اون شور و التهاب افتاد و صداها نسبتا کمتر شد ولس صدای صحبت خانمها که بیشتر به صورت پچ پچ کردن بود به گوش میرسدی.چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای بلند مادرم که بسیار مهربان و دلنشین بود به گوش رسید:«غزاله جون!دخترم!چایی بیار.»
    و چند لحظه ای نگشته بود که خودش سراسیمه به آشپزخانه آمد.انگار کاملا میندانست که این کار کوچک هم از من ساخته نبود و خودش تندتند شروه به ریختن چای کرد.درحالی که زانوانم از شدت ترس میلرید سینی چای را از دستش گرفتم و با همراهی مادرم وارد سالن شدم و زیر لب سلام کردم.با ورودم همه نگاهها به سمت من چرخید.چند ثانیه ای سکوتی سنگین برقرار شد و بلافاصله پشت سرش جمع شروع به سلام و احوالپرسی کردند.چشمانم سیاهی میرفت ولی با هر جان کندنی که بود چای را تعارف کردم.وقتی جلوی فربد رسیدم درحالی که نگاه خریدارانه ای به من می انداخت فنجانی چای برداشت و تشکر کرد.
    پس از تعارف چای روی صندلی ای که مادر اشاره کرده بود نشستم.لابد میخواستند کاملا جلوی دید فربد باشم و این طوری ما بهتر میتوانستیم همدیگر را دبد بزنیم.همه نگاهها به طرفم چرخیده بود.سرم را پایین انداخته وبدم و جرئت نفس کشیدن نداشتم.چند دقیقه ای مجلس به همین شکل اداره شد تا بالاخره پدر فربد مهر سکوت را شکست و رو به پدربزرگ کرد و گفت:«بله حاج آقا!همون طوری که خودتون خبر دارین ما همین یه پسر رو داریم که میخوایم به امید خدا سر و سامونش بدیم و براش دست بالا کنیم.البته آقا فربد سه تا خواهر هم داره که دوتاشون ازدواج کردن و رفتن.این آخری هم داره دانشگاه میره و درس میخونه که اگه خدا خواست و این وطلت سر گرفت بعدا اونها رو هم میبینین.امروز فعلا جلسه بزرگان بوده و ما به اتفاق حاجیه خانم و خاله خانومها مزاحمتون شدیم!»
    با شنیدن این حرف ناخودآگاه به خانمهای چادری که گوشه ای ازز سالن نشسته وبدند افتاد.هر سه نفر خیره و براق مرا برانداز میکردند.یک دفعه از شدت ترس دلم فرو ریخت.درحالی که گره روسری ام را محکم میکردم مجددا سر به زیر انداختم و به صحبتهای پدر فربد گوش کردم.البته بیشتر همان حرفهای تکراری مادرم بودم.بعد هم با تأکید رو به پدربزرگم کرد و گفت:«حاج آقا من زیر پر و بال همه بچه هامو گرفتم و البته آقا فربد که جای خود داره.تا قبل از اینکه سربازی بره پیش خودم تو حجره کار میکرد و وردست خودم بود.الان هم یه سالی میشه سربازیش تموم شده باز هم پیش خودمه و با هم کار میکنیم.»
    آنقدر که به سر و وضع و لباس پوشیدن پدر فربد توجه داشتم اصلا به حرفهایش گوش نمیکردم.تیپ و قیافه بازاری و زمخت و با شکمی برآمده که شلوارش را زیر آن با کمربند محکم کرده بود و با صوتری سبزه و خشن و آبله گون که چشمان نافذ و مرموزی داشت.نگاهم روی صورت فرید چرخید.به جز سبزگی پوستش هیچ شباهت ظاهری میان او و پدرش نبود و لابد از لحاظ چهره به مادرش رفته بود.
    البته من هنوز تشخیص نداده بدم که از میان آن سه زن چادری کدام یک مادر فربد است ولی با اشاره ای که حاج آقا اصفهانی کرده بود خانم اول که همان ردیف خود حاج آقا نشسته بود مادر فربد بود که نسبتا هم از لحاظ ظاهری به فربد شباهت داشت.ولی برعکس فربد پوست سفید و روشنی داشت.روی هم رفته تیپ و قیافه فربد چندان هم بد نبود و حی بهتر از آن چیزی بود که در تصورم میگنجید و لابد از لحاظ چهره بیشتر به مادرش شباهت داشت تا به پدرش.این وسط طرف صحبت پدر فربد فقط پدربزرگ بود.انگار توی آن جمع فقط این دو نفر آدم بودند و بس و بقیه هیچ ارزشی نداشتند.به خصوص پدرم که اصلا مورد توجه پدر فربد قرار نگرفت.
    بالاخره پس از یک سری صحبتهای معمول پدر و پدربزگم و همین طور اول از همه پدر فربد تصمیم بر این گرفته شد که من و فربد برای تبادل نظرات خود یک گفت و گوی خصوصی داشته باشیم.درحالی که سرخ شده بودم با شرم و حیایی خاص بدون اینکه به کسی نگاه کنم از جا بلند شدم و به سمت هال رفتم .پشت سرم بلافاصله فربد بلند شد و مرا همراهی کرد و از سالن پذیرایی خارج شدیم.
    فربد که پسر محبوب و مؤدبی بود روی صندلی هال خودش را جا به جا کرد و این بار با خیال راحت به صورتم زل زد.درحالی که مدام رنگ به رنگ میشدم در سکوت سر به زیر انداختم.پس از چند ثانیه ای که به نظرم چند اسعت شد بالاخره فربد مهر سکوت را شکست و گفت:«همون طوری که پدرم براتون گفتن من یه سالی میشه که سربازی روتموم کردم.بیست و دو سالمه و از خودم هم هیچ سرمایه ای ندارم.در ضمن از لحاظ شغلی هم تو حجره پدرم کار میکنم.البته پدرم همه جوره پشتیبانمه.از لحاظ مسکن هم پدرم یه منزل ویلایی تو خیابان چهار باغ بالا داره که طبقه زیرش خالیه و ما میتونیم از اونجا برای سکونت استفاده کنیم.البته دو سه تا پله میخوره و هم سطح با حیاط نیست ولی در عوض خیلی بزرگه و دارای امکانات خوبیه که اگه مورد پسند شما واقع بشه میتونیم در آینده اونجا زندگی کنیم.
    «در ضمن لازم به ذکره که بگم من زیاد علاقه ای به درس خوندن نداشتم.به همین جهت هم تا سوم راهنمایی بیشتر درس نخوندم و پیش پدرم او حجره مشغول به کار شدم.سه تا خواهر هم دارم که دوتاشون از خودم بزرگ ترن و خواهر کوچیکم که مشغول درس خوندنه و دانشگاس.»
    همانطور که صحبت میکرد به صورتش دقیق شدم.به نظر پسر بدی نمی آمد.چهره نمکین و جذابی داشت.خیلی زیبا نبود اما زشت هم نبود و تا حدود قابل توجهی از تیپ و قبافه خوبی برخوردار بود.به خوبی از چهره اش مشهود بود که اهل هیچ فرقه و برنامه خاصی نیست.طوری صحبت میکرد که انگار که همه چیز به پایان رسیده و ما رسما زن و شوهر شدیم.اصلا باورم نمیشد به این راحتی مورد پسند جوانی قرار گرفتهه باشم.حجب و حیایی خاص در صورتش موج میزد که ناخودآگاه به دل مینشست.
    پس از مکثی کوتاه مجددا شروع به صحبت کرد و گفت:«از لحاظ شما تحصیلات من مهمه؟»
    از این سؤال شوکه شدم و اصلا نمیدانستم چه جوابی باید بدهم.حتی جرئت نداشتم بگویم:«لبله چرا مهم نیست!تحصیلات برای هرکسی مهمه.به خصوص برای من که یه سال تا مرحله دیپلم و دانشگاه فرصت داشتم و در تب و تاب اون روز میسوختم.»
    اما وحشت عجیبی سراسر وجودم را در بر گرفته بود.میترسیدم به قول مادر با کوچکترین کلامی همین به اصطلاح بخت و بالین بلند خود را از دست بدهم و در آینده کسی برای ازدواج با من پیش قدم نشود.من و من کنان جواب دادم:«خب میدونین!نه خیلی هم مهم نیست.بالاخره شما هم بی کار نبودین و تو بازار کار مشغول شدین.مهم اخلاق و شخصیت آدمهاس نه چیز دیگه.»
    درحالی که از جوابم کاملا راضی به نظر میرسید شروع به سؤالاتی در رابطه با اینکه چند سالم است و چه کار میکنم کرد.
    خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:«شانزده سال دارم.سال سوم دبیرستان هستم و به غیر از امسال یه سال دیگه تا دیپلم در پیش دارم.»
    بعد هم از خصوصیات خودم گفتم که زیاد علاقه ای به سر کردن چادر ندارم و بیشتر تمایل به مانتو و روسری دارم.لااقل میخواستم در این مورد تمام و کمال نظرم را بیان کنم.
    با بی تفاوتی شانه اش را بالا انداخت و گفت:«از لحاظ من هیچ ایرادی نداره.همین اندازه که مشا پوشیده باشین و رعایت شئونات اخلاقی رو بکنین کافیه.»
    بعد لبخند زیبا و جذابی زد و گفت:«خب اگه صحبتی ندارین بهتره بریم.همه منتظرن!»
    شرمگین سر به زیر انداختم و بی هیچ پاسخی با رضا و رغبت از جا بلند شدم.
    با رفتن مهمانها شور خانوادگی شروع شد.هرکسی یک حرفی میزد.
    نشوین که از اتاقش بیرون آمده بود با اشتیاق خاصی رو به من کرد و گفت::«خب چطور بود؟با هم صحبت کردین؟»
    مادر به من مجال صحبت نداد و با اشاره مرا به آشپزخانه برد و آهسته گفت:«چی شد؟پسندیدی؟چیزی نگفتی که ناراحت بشه؟»
    با مظلومیت سری تکان دادم و گفتم:«نه حرف خاصی نشد.تقریبا همون حرفهایی که شما قبلا گفته بودی و پرش هم تو جمع تکرار کرده بود رو مطرح کرد.»
    بعد مکث کوتاهی کردم و من و من کنان گفتم:«فقط نظرمو در مورد چادر سر کردن عنوان کردم!»
    مادر با شک و تردید نگاهم کرد و گفت:«خب چی جواب داد؟»
    «هیچی!حرف خاصی نزد.گفت هر طور مایلی»
    مادر نسبتا خیالش راحت شده وبد نفس عمیقی کشید و گفت:«خدا رو شکر!گفتم نکنه یه وقت ناراحت بشه.الهی خوشبخت بشی مادر!معلومه که خونواده اضل و نسب داری هستن.درمورد کار و درآمدش هم مشکلی نیست.بالاخره پدرش هواش رو داره.تازه از همه مهم تر اینکه اول زندگی تو مستأجر نیستین و میتونین خوب بار خودتون رو ببندین.»بعد از آشپزخانه بیرون رفت و شروع به جمع آوری ظرفهای میوه و شیرینی کرد.
    تا آخر شب همه حرفها دور و بر خانواده فربد چرخید.پدربزرگ به شدت پدرم را به این کار ترغیب میکرد و مدام از آقای اصفهانی و همین طور دست و دل بازی اش تعریف میکرد.به وطری که حسابی دل از کف پدر و مادرم بیرون رفته بود و احساس میکردند بخت بلندی به پیشانی دخترشان نشسته.
    بابک که تازه از خانه دوستش آمده بود و از ماجرا بی اطلاع بود هاج و
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #12
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    واج و متحیر نگاهم می كرد، بدون آنكه كوچك ترین اظهار نظری كند. هنوز بیشتر از ده سال نداشت و در عالم خودش سیر می كرد. تمام آن شب را به فربد فكر كردم. به حرفهایش، به اینكه با صداقت هر چه تمام تر حرف دلش را زده بود و چقدر به دلم نشسته بود. خیلی دلم می خواست نظرش را راجع به خودم جویا شوم. با اعتماد به نفس ضعیفی كه در خودم سراغ داشتم حس می كردم واقعاً حرفهای مادرم درسته. بخت و اقبال یك بار در خانه ی آدم را می زند و حالا نوبت من بود و باید هر طور كه شده با چنگ و دندان آن را حفظ می كردم. با این افكار درهم و برهم، اصلاً نفهمیدم كی چشمانم روی هم رفت و به خواب عمیقی فرو رفتم.
    فردای آن روز، وقتی از مدرسه برگشتم، از برق چشمان مادرم همه چیز را فهمیدم، به وضوح معلوم بود كه خبرهایی شده. مادر در پوست خودش نمی گنجید. سلامی كردم و با حجب و حیایی خاص بدون اینكه در این مورد سؤالی بپرسم، به هوای عوض كردن لباس به اتاق رفتم. مادر كه بیش از این نمی توانست خوشحالی اش را پنهان كند، با شتاب پشت سرم وارد اتاق شد و در حالی كع لبخند زیبایی گوشه ی لبش ماسیده بود، با هیجان گفت:
    "مادر فربد امروز تماس گرفته بود و می خواست قرار بله برون رو بذاره. بهش گفتم باید از پدرت بپرسم و مشورت كنم بعداً بهشون جواب بدم. ولی این طور كه از حرفهایش فهمیدم، گفت آقای اصفهانی خودش امروز صبح با حاج آقای علوی در این مورد صحبتهاشون رو كردن و قرار بله برون رو گذاشتن. حالا هم قرار شده كه شب جمعه ی همین هفته برای بله برون بیان اینجا!"
    در حالی كه سكوت كرده بودم، همان طور خیره و بُراق به صورت مادرم زل زدم. انگار مُهر سكوت به لبم خورده بود. مادر كه متوجه حالم شده بود خنده ای كرد و با صدای بلندی گفت: "چیه؟ شوكه شدی؟ مثل اینكه هنوز باور نداری كه عروس شدی؟"
    به زور لبخندی زدم و در حالی كه خودم را خوشحال نشان می دادم، گفتم: "چطور با این همه عجله؟"
    مادر كه به من بُراق شده بود، چند لحظه ای مكثی كرد و بعد بلافاصله جواب داد: "تو هنوز بچه ای و از این چیزها خبر نداری! وقتی قسمت باشه، همه چیز خود به خود تند و سریع جور می شه و پیش می ره."
    بعد بی آنكه منتظر جواب باشد، فوراً از اتاق خارج شد."
    همان طور كه در فكر فرو رفته بودم، زیر لب با خودم نجوا كردم و گفتم:
    آره، راست می گی! من هنوز خیلی بچه م، ولی با همه ی بچگی و عقل ناقصی كه دارم اینو بهتر از تو كه مادرم هستی می فهمم كه در وهله ی اول برای زندگی م خودم باید تصمیم بگیرم. و از همه مهم تر پدر و مادرم باید نظر بدن، نه اینكه پدربزرگم بدون اینكه حتی نظر نوه شو بپرسه از طرف خودش تمامی قول و قرارها و حتی تعیین روز بله برون رو هم بكنه! بله، با همین عقل ناقص بچگی اینو خوب درك می كنم!
    با همه ی این تفاصیل، ته دلم راضی به این وصلت شده بود. این طوری لااقل می تونستم سری تو سرها بیرون بیاورم. می توانستم استقلال از دست رفته ام را بازیابم. می توانستم به رؤیاهایم روح ببخشم و زنده شان كنم. و از همه مهم تر اینكه از بی توجهیهای پدر و مادرم نسبت به خودم خلاص می شدم. و حتی شاید با ازدواجم بیش از قبل مورد توجه و احترام قرار می گرفتم و از آن به بعد می توانستم به مرد رؤیاهایم تكیه كنم و از او بخواهم تا آخر عمر پشتیبان و یار و همراهم باشد. درست مثل همه ی زن و شوهرهای موفق. همه ی كسانی كه با عشق و محبت پیمان زناشویی بسته بودند و سالهای سال در كنار هم زندگی كرده بودند. بله، واقعاً می توانست كه این طور باشد، آن وقت چقدر زندگی زیبا و لذتبخش می شد!
    دو سه روزی بیشتر به مراسم بله بران نمانده بود. حال و هوای خانه به كل تغییر كرده بود. پدر حسابی شوخ و شنگ شده بود و مدام با همه شوخی می كرد. مادر كه حسابی سرش شلوغ بود در تكاپو و تدارك مهمانی شب جمعه بود. از آن همه جنجال و هیاهویی كه در خانه راه افتاده بود، ناخودآگاه من هم به وجد آمده بودم و ذوق و اشتیاق خاصی سراسر وجودم را در بر گرفته بود. با خودم می گفتم: بالاخره هر چی باشه پدر و مادرم كه دیگه بد منو نمی خوان! اونها سردی و گرمی روزگار و چشیدن، لابد این ازدواج به صلاح منه!
    تازه واقعیت امر هم این وسط خانواده ی فربد بود. آنها به ظاهر آدمهای خوبی جلوه كرده بودند و هیچ مسئله خاصی در میان نبود. پدربزرگ هم فوق العاده از آنها تعریف می كرد و می گفت: "خانواده ی محترم و آبروداری هستن و دستشون به دهنشون می رسه و سری تو سرها دارن و در كل با خونواده ی ما هماهنگی دارن. حالا خوب بود یه جوون آس و پاس بیاد بگیردت و یه عمری با نداری ش سر كنی؟"
    هر چه این حرفها را می شنیدم، بیشتر و بیشتر به این كار ترغیب می شدم. البته از من چه توقعی بود! مگر یك دختر شانزده ساله چه عقل و فكری دارد كه بخواهد در مورد آینده اش تصمیم بگیرد؟ آن وسط من هم دلم به این خوش بود كه دارم ازدواج می كنم، لباس عروسی تنم می كنم، زیورآلات به سر و گردنم آویزان می كنم و خلاصه می توانستم حسابی به خودم برسم و آرایش كنم و لباسهای رنگ و وارنگ تنم كنم. بله، اینها همه آرزوی كوچك یك دختر شانزده ساله ای چون من بود!
    شب جمعه حسابی سرمان شلوغ شده بود. اول از همه پدربزرگ و مادربزرگ به اتفاق عمو خسرو و همسرش و بچه های لوس و از خود راضی اش آمدند. بعد از آن عمه سوسن و سودابه به اتفاق شوهرانشان سر رسیدند و حسابی قیل و قال راه انداختند. بیچاره مادرم كه در اصفهان هیچ كس را نداشت و پدر و مادرش در تهران زندگی می كردند. البته مادر تلفنی موضوع را برایشان توضیح شرح داده بود و آنها هم قول داده بودند برای مراسم عروسی به اصفهان بیایند.
    مادر حسابی دستپاچه بود، ولی با این حال از خوشحالی روی پا بند نبود. شور و شوق عجیبی پیدا كرده بود. انگار خیلی آرزو داشت كه مرا هر چه زودتر در لباس عروسی ببیند و داماد آینده اش را انتخاب كند. از این همه شور و شعفی كه وجود همگان را در بر گرفته بود، از خودم شرمسار و خجالت زده بودم. چرا كه همه این كارها برای سعادت و تأمین آینده ی من بود. از همان لحظه تصمیم گرفتم خودم را به دست تقدیر و سرنوشت بسپارم و همراه جریان آب رودخانه شنا كنم تا مبادا خدایی نكرده از كسی عقب بمانم.
    قبل از آمدن خانواده ی فربد پدر به همراه پدربزرگ و همین طور عمو خسرو و شوهر عمه هایم به شور و مشورت نشستند و هر كدام یك نظری دادند. مادربزرگم، خدابیامرز، كه همیشه در صدر مجلس می نشست طبق معمول به خاطر آبروداری مدام دستوران لازم را به مادرم و همین طور عمه ها و زن عمو می داد تا مبادا چیزی كم و كسر باشد. البته مراسم فقط به صرف شیرینی و میوه بود چون قرار شده بود كه اگر همه چیز به خیر و خوشی تمام شد، مراسم نامزدی مفصلی بگیرند و همه را به صرف شام دعوت كنند.
    بالاخره پس از شور و مشورت به قول معروف ریش سفیدان فامیل، قرار بر این شد كه پدربزرگم نه تنها در مورد همه ی مراسمی كه رسم و معمول بود صحبت كند، بلكه در مورد مراسم عقد محضری هم نظر ما را به آنها بگوید تا خدایی نكرده باعث حرف و حدیث و مشكل نشود. چون
    آن زمان برخلاف الان كه همه برای محكم كاری اول عقد محضری می كنند، رسم بر صیغه كردن بود و اگر این وسط دختری مثلاً شش ماه هم صیغه بود، خانواده ی داماد با كوچك ترین مسئله ای به راحتی می توانستند زیر همه ی قول و قرارها بزنند و با این كار به شدت با آبرو و حیثیت خانوادگی عروس بازی می شد. به خاطر همین مسئله پدر كه مثلاً می خواست محكم كاری كرده باشد، از اول روی این موضوع به شدت پافشاری كرد، به طوری كه پدربزرگم به ناچار پذیرفت.
    بالاخره حدود ساعت هشت شب بود كه سر و كله ی خانواده ی فربد پیدا شد، اما با یك ایل و تبار. به غیر از آقا و خانم اصفهانی و همین طور فربد، این بار خواهران فربد كه دو نفرشان ازدواج كرده بودند به همراه شوهرانشان و خواهر كوچكش كه از جثه ی ظریف و كوچكی برخوردار بود و خاله ها شوهر خاله ها به همراه مادربزرگ فربد و یك خانم پیر و قد خمیده كه به عنوان عمه خانم خطابش می كردند، با شلوغی و سر و صدای زیادی وارد هال شدند. در دستان فربد یك سبد گل زیبا به چشم می خورد و در دست خواهر كوچكش هم یك جعبه ی بزرگ شیرینی. البته من طبق معمول در حالی كه چراغ اتاقم را خاموش كرده بودم، از لای در نظاره گر ورود آنها شدم و هنوز هیچ دستوری برای خارج شدنم از اتاق صادر نشده بود. برخلاف دفعه پیش، این بار با اصرارهای مادر و مادربزرگم مجبور شدم چادر سرم كنم و دلیلش هم این بود كه چون خانواده ی فربد همه چادری هستند، درست نیست بدون چادر وارد مجلس شوم. و من هم طبق معمول پذیرفتم.
    البته الان بعد از سالها می فهمم كه این هم یك دستور از جانب خانواده ی فربد بود و مادر به نام خودش ثبت كرده بود. زیرا خانواده ی فربد جلوی فامیل و به خصوص خاله ها و شوهر خاله های فربد آبرو داشتند و چون آنها خیلی مؤمن بودند اگر مرا با روسری می دیدند، برایشان حرف درمی آوردند. به هر حال من هم این موضوع را پذیرفتم و كاملاً پوشیده و آراسته درحالی كه كت و دامن گاباردین كرم پوشیده بودم، چادر سپید حریر زیبایی را هم كه مادر از قبل برایم تدارك دیده بود سرم كردم و منتظر شدم تا از طرف مهمانها احضار شوم.
    خلاصه بعد از بیست دقیقه ای كه مهمانها سرشان به گفت و گوهای معمول گرم شده بود و مدام پذیرایی می شدند، عمه سودابه با شتاب وارد اتاقم شد و با شور و شوق از خانواده داماد تعریف كرد و گفت: "زود باش بلند شو بیا بیرون!" همه منتظرت هستن!"
    این بار وقتی وارد اتاق پذیرایی شدم، واقعاً سرم گیج رفت. گوش تا گوش آدم نشسته بود. تمام مبلها كه پر شده بود هیچ، تازه بقیه ی مهمانها هم روی زمین به پشتی تكیه داده بودند. حالا حساب كنید یك دفعه این همه آدم بهت خیره شوند. آدم پس نیفته خیلی شاهكار كرده. خلاصه با هر جان كندنی كه بود با كمك مادر و عمه سودابه در جایی كه از قبل تعیین شده بود، نشستم. اما جرئت نداشتم حتی سرم را بلند كنم. حس می كردم لپهایم گل انداخته، البته من هیچ وقت سرخ نمی شدم، ولی آن شب انگار گُر گرفته بودم.
    پس از چند لحظه ای كه بیشتر به احوالپرسی از طرف مادر و خاله های فربد گذشت، دو مرتبه مجلس به حال عادی بازگشت و حرفها از سر گرفته شد. پس از اینكه سر مهریه به توافق رسیدند همه صلوات فرستادند و پشت بندش بلافاصله شروع به كف زدن كردند و بابك هم مجدداً یك دور دیگه به همه شیرینی تعارف كرد.
    بعد از آن، پدربزرگم آرام و آهسته شروع به صحبت با پدر فربد كرد كه یك دفعه پدر فربد عصبانی شد و با صدای بلند گفت: "نه، حاج آقا! ما این طوری رسم نداریم. اول یه صیغه ی محرمیت می خونیم و یه مدتی با هم نامزد هستن. بعداً برای مراسم عقد و عروسی عقد محضری می كنیم." بلافاصله به پشتیبانی از پدربزرگم، پدر و عمو خسرو و همین طور شوهر عمه هایم هر كدام شروع به صحبت كردند و گفتند كه از لحاظ قانونی این كار درست نیست و اگر خدایی نكرده پس فردا موضوعی، مسئله ای پیش بیاید، هیچ كس نمی تواند پاسخگو باشد. و هر كدام سعی می كردند با منطق و استدلال طرف مقابل را راضی كنند. شوهر خاله های فربد كه آدمهای بسیار محترم و فهمیده ای بودند با خجالت سر به زیر انداخته و حرفی نمی زدند. فربد هم سرش را به زیر انداخته بود و فقط زیر چشمی دهان پدرش را نگاه می كرد، بدون اینكه حتی كوچك ترین نظری بدهد.
    بالاخره پدر فربد كه آدم بسیار مستبد و خودخواهی بود و از آنجایی كه جلوی فامیلش كم آورده بود و در واقع می خواست حرف حرف خودش باشد، ناخودآگاه به یك باره از جا بلند شد و گفت: "ما به تفاهم نمی رسیم! با اجازه!" و یك دفعه همه فامیلش از جا بلند شدند و تند تند خداحافظی كردند و چند دقیقه ای طول نكشید كه مجلس به كل به هم ریخت.
    مادر و پدرم مثل یخ وا رفتند. اصلاً توقع همچون مسئله ای را نداشتند. جالب اینكه فربد هم خیلی راحت و بدون هیچ گونه ناراحتی دنبالشان راه افتاد و رفت. با رفتن خانواده ی فربد، هر كسی یك حرفی می زد و نظری می داد. پدرم حسابی ناراحت بود. لابد تو دلش به خودش لعن و نفرین می كرد و حتماً اگر الان دوباره پدر فربد را می دید، به او می گفت: "آقا، بنده غلط كردم كه همچون پیشنهادی دادم. تو رو به خدا بیا دست دخترم منو بگیر و ببر!"
    در دلم به این افكار منفی خندیدم و خودم را سرزنش كردم كه چرا همچون فكری در مورد پدرم كردم. اما از آنجایی كه اعصابم به شدت خسته و درهم ریخته بود، به سرعت به اتاقم رفتم و روی تختخوابم دراز كشیدم. واقعاً عجب روزگاری بود! دختر بچه ی دانش آموزی كه شنبه صبح اول وقت باید می رفت مدرسه و درس می خواند، شب جمعه و تعطیلات آخر هفته اش را با چه مسائلی پشت سر گذاشته بود. خدا می دانست هر چه فكر می كردم، عقل ناقصم به جایی قد نمی داد كه چطور شد به خاطر یك مسئله به این كوچكی مجلس به هم خورده باشد. یعنی این موضوع خیلی مهم بود و من خبر نداشتم، یا اینكه پدرم حرف زوری زده بود كه پدر فربد زیر بار نرفته بود؟ خلاصه هر چی كه بود، دیگر گذشته و تمام شده و فكر كردن در این مورد كاری بیهوده و عبث بود. ولی با این همه اصلاً ناراحت نبودم، چرا كه من هیچ عشق و محبتی در دل نسبت به فربد نداشتم كه بخواهم ناراحت و افسرده شوم. و صد در صد فربد هم همین احساس را نسبت به من داشت، چرا كه خیلی راحت بدون هیچ گونه اعتراضی نسبت به حرف پدرش همراهشان راه افتاد و رفت. پس احساس هر دوی ما یكی بود. البته شاید هم نصف بیشتر این موضوع به خاطر سن كم هر دوی ما بود كه هر دو نفرمان جرئت اظهار نظر نداشتیم. فربد فقط بیست و دو سال داشت. یك پسر محجوب خجالتی كه به شدت هم از پدرش حساب می برد، و من هم كه اصلاً از دور خارج بودم و هنوز به سن و سال قانونی نرسیده بودم.

    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #13
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    درحالی كه سرم به شدت درد گرفته بود، دست نویسهای غزاله را مرتب كردم و گذاشتم روی میز بغل تختخواب. احساس خستگی مفرطی تمامی بدنم را در بر گرفته بود. كش و قوسی به عضلات كوفته ی بدنم دادم و نگاهی به ساعت بالای تختخوابم انداختم. درست یك و نیم بعدازظهر بود. دلم داشت از گرسنگی ضعف می رفت. فضای اتاق خفه و گرفته بود. یه لحظه هوس كردم برای چند دقیقه ای هم كه شده برم بیرون و هوایی تازه كنم. این طوری لااقل فرصتی هم برای خوردن ناهار پیدا می كردم.
    همان طوری كه مشغول عوض كردن لباسم بودم، تلفن همراهم زنگ خورد. حدس زدم حتماً باید از تهران باشد. از دیروز كه دو سه بار با همسرم و بچه ها صحبت كرده بودم دیگه هیچ خبری ازشون نداشتم و حتماً نگران حالم شده بودند. نگاهی به شماره تلفن انداختم، اما نه كد اصفهان بود. حدس زدم باید غزاله باشد. فوراً جواب دادم.
    پشت خط صدای گرم و دوست داشتنی غزاله بلند شد: "زهره جون، سلام! هیچ معلوم هست كجایی؟ از صبح تا حالا چند بار باهات تماس گرفتم، ولی در دسترس نبودی. انقدر نگرانت شدم كه می خواستم بیام هتل، ولی فربد خونه بود نتونستم."
    با خوشحالی جواب دادم: "خوبم، غزاله جون! اصلاً نگران نباش. داشتم دست نویسهات رو می خوندم. بابا تو با این نوشته هات منو زمینگیر كردی. از دیشب تا حالا دارم می خونم. هنوز هم ناهار نخوردم!"
    غزاله خنده ی زیبایی كرد و گفت: "خب، چطور بود؟ قابل نوشتن هست یا نه؟"
    "عالی یه، ولی بیشتر از اونچه كه به نوشته هات فكر كنم، نگران حالت هستم. می دونی، غزاله جون! هیچ فكر نمی كردم تو زندگی ت با این همه مشكلات دست و پنجه نرم كرده باشی. البته هنوز هیچ قضاوتی نمی تونم بكنم چون شرح وقایع رو كاملاً نخوندم و چیز زیادی از زندگی ت دستگیرم نشده. ولی همین اندازه ش هم نگرانم می كنه!"
    "اوه، نمی خواد نگران من باشی. می بینی كه هنوز دارم نفس می كشم و
    زندگی می كنم. راستی، ساعت شش بعدازظهر بیا سی و سه پل می خوام ببینمت. همون جای دیشب، یادت نره! می دونم كه اگه ازدت دعوت كنم بیای خونه مون نمی آی، گفتم بهتره همون جای دیشب دوباره ببینمت. یادت نره!""نه، حتماً می آم! خب، كاری نداری؟"
    "نه، قربانت! فراموش نكنی منتظرت هستم. خداحافظ!"
    "خدانگهدار!"
    در حالی كه گوشی را قطع می كردم، شروع به گرفتن شماره خانه كردم. دلم حسابی به شور افتاده بود كه چطور از صبح تا حالا هیچ تماسی با من نگرفته بودند. چند تا بوق آزاد، ولی هیچ كس جواب نداد. بیشتر دلم شور زد. بلافاصله شماره همراه همسرم را گرفتم، ولی متأسفانه در دسترس نبود. در حالی كه كیفم را از روی مبل بر می داشتم، بلافاصله از اتاقم خارج شدم و راه افتادم.
    دو سه نفر توریست انگلیسی از راهرو عبور می كردند. لبخند دوستانه ای زدند و دست تكان دادند. خنده ای كردم و به همان شكل پاسخگوی لطفشان شدم. با عجله از راهرو عبور كردم و وارد حیاط بزرگ و زیبای هتل شاه عباس شدم. حیاطی گرد و مصفا كه بیشتر به باغی پر گل و زیبا شبیه بود. عطر گل همه ی فضا را پر كرده بود. نگاهی به اتاقهای هشتی شكل دور حیاط انداختم. واقعاً زیبا و دل انگیز بود. با معماری اصیل اصفهانی و طرح و نقش نقاشان و هنرمندان زحمتكش اصفهانی! واقعاً از خودم متعجب بودم پس از مدتها كه فرصتی دست داده بود و به مسافرتی دو سه روزه آمده بودم، این طور خودم را داخل اتاق محبوس كرده و از زیبایی شهر اصفهان بی نصیب مانده بودم.
    در حالی كه ریه هایم را از هوای پاك و آفتابی پر می كردم، شروع
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #14
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    به گرفتن شماره کردم.متاسفانه اینبار هم بوق اشغال زد.با بی حوصلگی گوشی را قطع کردم که یکدفعه تلفنم زنگ خورد.با عجله جواب دادم:الو!
    -هیچ معلوم هست کجایی خانم؟از صبح تا حالا ده بار شماره تو گرفتم و جواب ندادی!
    -اوه!سلام عزیزم!حالت خوبه؟واقعا متاسفم!حتما اینجا تو هتل نقطه کوره و نمیتونستی بگیری.بچه ها چطورن؟نگرانشون هستم!
    -همه حالشون خوبه!خونه مامان اینها هستن.گفتم لابد تماس گرفتی خونه دیدی جواب نمیدن نگران شدی؟
    -آره همینطوره!اتفاقا حسابی بهم ریخته بود.
    -خب خانم خانما!مثل اینکه شما حسابی یادت رفته که یه شوهری هم داری!این وسط فقط نگران حال بچه ها هستی منم که هیچی!
    خنده ای تحویلش دادم و گفتم:اختیار دارین!واقعا توی همین یکی دو روز حسابی دلم برای همه تون تنگ شده!مطمئن باش این محبتت یادم نمیره!
    در حالیکه خوشحال شده بود پاسخ داد:همین اندازه که تو راضی و خوشحال باشی برام کافیه.خیلی مواظب خودت باش.دلم برات تنگ شده راستی کی برمیگردی؟
    -بهت قول نمیدم.ولی سعی میکنم فردا عصری حرکت کنم.مواظب خودت و بچه ها باش!
    با اعتراض پاسخ داد:حالا نمیشد بیای تهران داستان رو بخونی؟اینجا که وقت و موقعیت بهتری داشتی!
    -آره درست میگی ولی مجبورم تا پایان داستان پیش غزاله باشم.احتمالا سوالهایی دارم که حتما غزاله باید بهشون جواب بده.خب حسابی خرج تلفنت بالا رفت.کاری نداری؟
    -نه مواظب خودت باش!به غزاله هم سلام منو برسون!
    -حتما حتما!خدا نگهدار!

    فصل5
    درختان زیبا و کهنسال قدیمی خیابان چهار باغ دوباره مثل نهال جوانی سرتاپا غرق در برگهای تازه و سبزی خودنمایی میکردند و زیبایی و طراوت خاصی به فضای اطراف بخشیده بودند.خورشید گهگاه خودش را زیر ابری موذی پنهان میکرد و در اینحال خیابان چهارباغ پایین بسیار زیبا و دیدنی میشد.درست مثل حال و هوای پاییز در حالیکه درست اوایل بهار بود.یعنی در واقع اواخر فروردین ماه هنوز هوا سرد و سوزناک بود.با وجودی که گاهی اوقات نور افشانی خورشید به حدی میشد که در طول روز احساس گرما میکردی اما آن روز بخاطر هوای ابری سوز سردی میوزید.
    نگاهی به ساعتم انداختم حدود دو و نیم بعدازظهر بود.تردد ماشینها نسبتا کم شده بود و بهمین خاطر زیبایی خیابان چهار باغ دو صد چندان چشمگیر و تماشایی شده بود.اینحال و هوای خاص چنان منقلبم کرده بود که ناخودآگاه پیاده شروع به قدم زدن در شاهراه خیابان کردم.
    پیاده روی آنهم بعد از صرف یک ناهار لذیذ و گوارا فوق العاده دلچسب و آرامبخش بود.احساس وجد و سرور خاصی سراسر وجودم را بر گرفت.حال و هوای چهار باغ حسابی دگرگونم کرده بود همانطوری که مسیر هتل را طی میکردم تو فکر غزاله رفتم.فوق العاده ذهنم را به خودش مشغول کرده بود.با وجودی که هنوز هیچ اطلاغ دقیقی از خانواده شوهرش نداشتم ولی آنها اصلا برایم مطرح نبودند.اینکه کسی تا این حد از خانواده خودش رنجیدگی خاطر داشته باشد مهم بود.اصلا برایم غیرقابل باور بود.آنهم از خانواده علوی که اسم و رسمی تو فامیل و دوست و آشنا داشتند همچون برخوردی با فرزندشان غیر قابل تحمل بود.نمیدونم!الان هیچ قضاوتی نمیتونم بکنم تا پایان داستان!
    با این افکار مغشوش در حالیکه ریه ام را از اکسیژن خالص پر میکردم نفس عمیقی کشیدم و وارد هتل شدم.پیشخدمت هتل همچون شب قبل تعظیمی کرد و خوشامد گفت.با ورودم گرمای مطبوع هتل گونه های سرد و یخ زده ام را نوازش داد.به سرعت کلید اتاقم را از لابی گرفتم و به سمت اتاقم راه افتادم.
    با ورود به اتاقم احساس آرامش عجیبی سراسر وجودم را در برگرفت.در حالیکه به سرعت لباسهایم را عوض میکردم.دست نویسها را از میر بغل تختخواب برداشتم و شروع به خواندن کردم.

    ***
    روز شنبه با افکاری پیچیده و مغشوش به مدرسه رفتم.اعصابم به شدت درهم ریخته بود.احساس میکردم مریض شدم.مرسده طبق معمول بشاش و خندان با دیدنم بطرفم آمده و شروع به خنده و لودگی کرد.ولی به سرعت با دیدن رنگ و روی پریده و حال خرابم چینی به ابروان زیبایش داد و گفت:اوه!چی شده دختر؟با خودت چیکار کردی؟ببینم نکنه هر کی بخواد عروس بشه حال و روز تو رو پیدا میکنه؟
    با عصبانیت به او پرخاش کردم و گفتم:ولم کن!همه ش تقصیر تو و کارهای مسخره ته!حالا هم صدات رو بیار پایین نکنه میخوای از مدرسه هم اخراجم کنن؟
    تن صدایش را پایین آورد و مجددا گفت:خب دختر جون!زودتر بنال دیگه جون به لب شدیم ببینم مراسم به خوبی پیش رفت یا نه؟
    با تاسف سری تکان دادم و گفتم:نه همه چی بهم خورد!
    البته تاسف من از بابت بهم خوردن مراسم نبود بلکه از بابت خودم متاسف بودم که حتی به اندازه پشیزی هم ارزش نداشتم که لااقل برای آینده ام تصمیم بگیرم واقعا جالب بود!اگر من آنقدر بچه بودم که عقل و شعورم برای بزرگترین تصمیم زندگی ام کار نمیکرد پس چطور پدر و مادرم بقول خودشان آدمهای عاقل و بالغ و فهمیده ای بودند حاضر شدند این آدم یا به روایتی این بچه بی عقل و شعور را به گود زندگی وارد کنند و مسئولیت یک عمر زندگی را به او بسپارند؟
    مرسده وقتی تمام ماجرا را شنید هاج و واج در حالیکه دهانش از تعجب باز مانده بود گفت:نه بابا!یعنی جدی جدی همه چی بهم ریخت!عجب آدمهای بی منطقی پیدا میشن باباجون!بالاخره پدر و مادرت هم حق داشتن که مسئله به این مهمی رو مطرح کنن!حالا اومدیم و دوران نامزدی ت شش ماهی طول کشید میخواستی توی این مدت صیغه باشی تا زمان عقد و عروسی؟ببینم مگه تو زن بیوه هستی که بخوای صیغه کنی؟اصلا اگه توی این مدت یه اتفاقی بیفته یا مثلا اختلافی میون خانواده ها بوجود بیاد تکلیف شما دو نفر چیه؟لابد پدر و مادرش میگن شمارو به خیر و ما رو به سلامت!هیچ میدونی در آینده چه لطمه بزرگی بهت وارد میشه؟اصلا همون بهتر که بهم خورد.
    بعد با عصبانیت دندان قروچه ای کرد و مجددا گفت:چه آدم خودخواه و بی منطقی!
    لبخندی زدم و گفتم:خیلی برام جالبه!تویی که یه دختر 16 ساله و همسن و سال خودم هستی و به قول بعضیها هنوز سر از تخم در نیاوردی و عقل و منطق درست و حسابی نداری مسئله به این مهمی رو درک کردی.ولی پدر فرید با اونهمه تجربه و سن و سال و موی سفیدش عقب و شعور درک این موضوع رو نداشت!
    ساعات درس برایم سنگین و طولانی گذشت.هیچ توجهی به درسهایی که معملها میدادند نداشتم.فقط دلم میخواست هر چه زودتر از سر درس و مدرسه خلاص شوم و بتنهایی و عزلت اتاقم پناه ببرم.بالاخره به هر ترتیبی که بود زنگ آخر هم تمام شد.در حالیکه به سرعت وسایلم را جمع آوری میکردم بهمراه مرسده از مدرسه خارج شدیم.
    بقیه راه بیشتر به سکوت گذشت.البته مرسده هم حال و روزش بهتر از من نبود.بالاخره عشق رضا دل و دینش را گرفته بود.دختری که مدام با دلبری همه پسرها و جوانهای محل را سرکار گذاشته بود حالا خودش در دام عشق پسری گرفتار شده بود و تنها آرزویش به وصال او رسیدن بود.
    با ترس و لرز وارد خانه شدم.انگار از رنگ و روی پریده مادر ترس و وحشت داشتم.بیچاره از پریروز حسابی حرص و جوش خورده بود.دلم طاقت دیدن ناراحتی اش را نداشت.بر عکس تصورم با ورودم مادر خوشحال و قبراق به طرفم آمد و گفت:غزاله جون مادر!نمیتونی حدس بزنی چه اتفاقی افتاد!
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چی شده؟خبری شده؟
    -آره مادر!صبح که تو رفتی مدرسه پدر و مادر فرید اومدن اینجا و کلی عذرخواهی گفتن ما هر چی فکر کردیم دیدیم این دو تا جوون شاید دلشون پیش هم گیر کرده باشه.خدا رو خوش نمیاد ما بخاطر همچین مسئله ای نذاریم این وصبت سر بگیره.بعدش هم قبول کردن که قبل از مراسم نامزدی تو محضر عقد کنن.فقط یه خواهشی داشتن البته خواهش که نه یعنی در واقع شرط گذاشتن!
    در حالیکه چشمانم گرد شده بود به مادر براق شدم و گفتم:شرط؟چه شرطی؟
    -هیچی بابا!ولش ن!اینطور که از حرفاشون فهمیدم میگفتن ما جلوی فامیل آبرو داریم دلمون نمیخواد کسی از این ماجرا بویی ببره اگه بعد از مراسم نامزدی فامیل و اقوام ما از غزاله جون در این رابطه سوالی کردن مبادا به کسی بگه که ما عقدش کردیم.بهمه بگه فقط یه صیغه س اینطوری آبروی آقای اصفهانی حفظ میشه.
    یک لحظه احساس کردم گر گرفتم.از شدت عصبانیت رگ گردنم متورم شده بود.ناخودآگاه رعشه خفیفی وجودم را در بر گرفت بدون اینکه خودم را کنترل کنم با پرخاش رو به مادرم گفتم:پس این وسط آبروی خونوادگی ما چی میشه؟اونها تا اینجارو هم خوندن که مبادا بعدها جلوی فامیلشون کم بیارن و باعث حرف و حدیث بشه بله مطمئنا باعث حرف و حدیث میشه!اونها خودشون میدونن چی کار کردن مثل اینکه شما یادتون رفته چطوری مجلس رو بهم ریختن!حالا مبادا بعدها از اقوامشون طعنه و کنایه بشنون که چی شد که شما مجلس رو بهم زدین پس چطور قبول کردین و عقدش کردین برای ما شرط گذاشتن که من بهمه بگم صیغه هستم.اوه خدای من!مادر شما چی جواب دادین؟لابد قبول کردین؟
    مادر که خون خونش را میخورد با ناراحتی جواب داد:خب چی کار میکردم!با پدرت صحبت کردم میگه ایرادی نداره.تازه میگفت بهت سفارش کنم در این رابطه با هیچکس صحبت نکنی به خصوص خونواده و اقوام فرید!
    -اوه که اینطور!پس همه تصمیمها گرفته شده.باید از اولش فکر میکردم که شما و پدر به هر شکلی که شده فقط میخواین منو شوهر بدین دیگه براتون فرقی نمیکنه که تا چه حد با آبرو و حیثیت دخترتون بازی میکنین.
    بعد هم بدون اینکه منتظر جواب مادر بمانم با عصبانیت وارد اتاقم شدم و در را پشت سرم محکم بهم کوبیدم.از شدت ناراحتی بدون اینکه لباسم را عوض کنم روی تختخواب ولو شدم تا شب که پدرم از سرکار برگشت در برزخ خودم دست و پا میزدم.حوصله هیچ چیز و هیچکس را نداشتم یکی دوباری مادر و نوشین به سراغم آمده بودند اما هر بار خودم را به نحوی به خواب زده بودم.
    با آمدن پدر مادر همه جریان را بی کم و کاست برایش تعریف کرد و گفت:خب این بچه هم حق داره ناراحت بشه!بالاخره ما هم آبرو داریم.جواب مردمو چی بدیم؟
    پدر با همان خونسردی همیشگی خنده بلندی کرد و گفت:اوه از دست شما مادر و دختر!مگه حالا چی شده؟برو غزاله رو صداش کن تا خودم باهاش حرف بزنم.چیزی نشده که انقدر موضوع رو گندش میکنین!
    مادر با عصبانیت وارد اتاق شد و گفت:غزاله بلند شو ببین پدرت چیکارت داره!از ظهر تا حالا اینجا چمباتمه زدی که چی؟بالاخره که باید این مسئله حل بشه!
    با ناراحتی از جا بلند شدم و در حالیکه لباسهایم را عوض میکردم دستی به سر و رویم کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
    پدر تا چشمش به من افتاد طبق معمول با شوخی و لودگی و مزه پرانی گفت:چی شده باباجون؟باز هم که قنبرک زدی!باید از خدات باشه که اومدن اینجا.ما که نرفتیم دنبالشون خودشون برگشتن.میدونی این کارشون یعنی چی؟یعنی اینکه غلط کردیم!اون همه اهن و تلپ پریشبوشون هم باد هوا بود که جلوی فک و فامیلشون کم نیارن.حالا هم که با پای خودشون برگشتن!
    با ناراحتی بدون اینکه به صورت پدرم نگاه کنم گفتم:همین!یعنی شما نمیدونین اونها چه شرطی گذاشتن؟
    -اوه اینکه چیزی نیست!همیشه تو کار ازدواج و خواستگاری از این صحبتها پیش میاد.اتفاقا امروز با اقام و عموت هم در این مورد صحبت کردم.اونها هم نظرشون همین بود.تازه حالا فکر کردی که فورا پس از مراسم نامزدی همه میان از تو سوال و جواب میکنن که عقد کردی یا صیغه ای.این حرفها رو بذار کنار دخترم.دو دیگه بزرگ شدی بچه نیستی میخوای ازدواج کنی.زندگی انقدر پستی و بلندی داره که این حرفهای صد من یه غاز پیشش هیچی نیست.منو بگو گفتم چه اتفاقی افتاده که شماها تا این حد ناراحتین!
    مادر که با شنیدن حرفهای پدر تا حدودی خیالش راحت شده بود رو به من کرد و گفت:آره مادرجون پدرت راست میگه!مهم اینه که خونواده خوبی هستن بنظر منم بخاطر این حرفهای کوچیک و جزئی نباید مته به خشخاش گذاشت.انشالله وقتی رفتی سر خونه و زندگی ت اونوقت میفهمی که برای چه حرفهای بی ارزش و پوچی خودت رو ناراحت کردی.
    نوشین با مهربانی لبخند گرمی تحویلم داد و گفت:اوه عروس خانم!انقدر ناز نکن!شاه دوماد منتظر جوابه!
    در حالیکه از حرف نوشین خنده ام گرفته بود گفتم:تو دیگه چی میگی؟
    پدر از فرصت استفاده کرد و رو به مادر گفت:خب خدا رو شکر که همه چیز به خیر و خوشی تموم شد خانوم!روده کوچیکه داره روده بزرگه رو میخوره!نمیخوای به ما شام بدی؟
    مادر با خوشحالی رو به من کرد و گفت:غزاله جون مادر کمک کن شامو بیاریم.بعد در حالیکه به من چشمک میزد با اشاره مرا به اشپزخانه برد و گفت:پدرت راست میگه!مهم خونواده خودمون هستن که از همه چیز خبر دارن اینطوری ما جلوی خونواده و فامیل خودمون آبرومون حفظ میشه اونها هم جلوی فامیلشون کم نمیارن.
    بعد در حالیکه بوسه گرمی به روی گونه هایم میزد با لبخند گفت:دیگه انقدر ناراحت نباش مطمئن باش همه چیز خود به خود درست میشه.خیالت راحت باشه.
    با شنیدن حرفهای پدر و مادرم مثل آب روی آتیش آرام شدم.آرامش عجیبی سراسر وجودم را در بر گرفت.به خودم نهیب زدم و گفتم اونها دارن راست میگن!اینکه مسئله زیاد مهمی نیست.بالاخره هر چی که باشه اونها چند پیرهن از من بیشتر پاره کردن.اصلا چرا من باید انقدر به این موضوع اهمیت بدم.مهم این بود که باید عقد بشم که خوشبختانه اونها هم قبول کردن پس دیگه جای هیچگونه نگرانی ای نبود!
    آه!حالا وقتی به آن دوران فکر میکنم به خودم میگویم کاش در زندگی م عوض همه چیز فقط یک بزرگتر عاقل و فهمیده داشتم.کسی که درست و حسابی میتوانست برای آینده ام تصمیم بگیرد.حالا آن زمان من بچه بودم و نمیفهمیدم با یک کشمش گرمی ام میکرد و با یک مویز سردی .آن سالها نمیفهمیدم که با این کارهای مثلا به قول مادر پوچ و بی ارزش در آینده ای نزدیک چه لطمه بزرگی به شخصیت و روح و روانم میخورد.الان که درست فکر میکنم میبنیم از همان پایه اول زندگی برخورد خانواده ما و همینطور خانواده فربد کاملا اشتباه بود.
    همه چیز آنقدر تند و سریع پیش رفت که خودم در شگفت بودم مادر مدام به من میگفت:وقتی قسمت باشه همینطوره!همه کارها خودبخود جور میشه!
    فقط 20 روز تا مراسم نامزدی وقت داشتیم.آقای اصفهانی پدر فربد خودش همه قرار و مدارها را با پدربزرگم گذاشته بود و قرار بر این شد که در این 20 روز همه کارهای عقب افتاده از قبیل خرید حلقه و لباس و ازمایش را انجام دهیم.مادر در تهیه و تدارک یک لباس شیک صورتی رنگ برای مراسم نامزدی بود.روحیه ام نسبت به سابق خیلی عوض شده بود و از اعتماد به نفس بیشتری برخوردار بودم.حالا دیگر خودم هم اشتیاق برای تشکیل خانواده پیدا کرده بودم.اصلا نمیدانم چرا اینطوری شده بودم.حتی وقتی که از چیزی ناراحت میشدم خیلی زود با امیدواری اطرافیان همه چیز را فراموش میکردم و سعی میکردم روحیه ام را حفظ کنم.
    روزی که قرار بود برای آزمایش برویم دل تو دلم نبود.درست از شب بله برون که مهمانی بهم خورده بود تا روز آزمایش دیگر فربد را ندیده بودم بهمین خاطر احساس جدیدی که تابحال تجربه نکرده بودم داشتم.با دیدن فربد انگار تمام غم و غصه ها و فکر و خیالهایی که در موردش کرده بودم همه و همه محو شد و تبدیل به یک مشت خیالات پوچ و واهی گردید.
    فربد بهمراه مادرش دنبالم آمده بود و لباس شیک و برازنده ای بتن داشت.خیلی محترمانه من و مادر را سوار ماشین بنز که البته متعلق به پدرش بود نمود و راه افتاد.مادر بیشتر سرگرم صحبت با خانم اصفهانی بود.فربد گهگاه زیر چشمی نگاهی به صورتم می انداخت که ناخودآگاه قلبم فرو میریخت.از اینکه جلو و کنار دست فربد نشسته بودم غرق در غرور و شادی شدم.احساس کردم برای خودم کسی شدم و حالا دیگه از الان به بعد همه به من احترام میگذارند و آن دوره ای که کسی برایم تره هم خرد نمیکرد تمام شده بود و درست مثل یک خواب و یا کابوس زشت به دست فراموشی سپرده شده بود.
    آن روز پس از دادن آزمایش فربد برای همه ابمیوه گرفت.البته از گرفتن آبمیوه با حجب و حیای خاص و شرمزده رو به من کرد و گفت:شما چی میل دارین؟
    منکه حسابی دستپاچه شده بودم من و من کنان جواب دادم:فرقی نمیکنه!هر چی شما بخورین منم میخورم!
    در حالیکه به سدت از حضور مادرش و همینطور مادرم خجالت میکشید و البته از داخل آیینه ماشین هم نگاه معنی داری با مادرش رد و بدل کرده بود بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شد.
    طرفهای ظهر بود که فربد ما را جلوی خانه پیاده کرد و رفت.و هر قدر که مادر تعارف کرد بیایند داخل قبول نکردند و به سرعت رفتند.با رفتن فربد تازه احساس کردم چقدر نسبت به او علاقه پیدا کردم.انگار اصلا دلم نمیخواست آن روز به پایان برسد و برعکس چقدر همه چیز تند و سریع تمام شده بود.
    مادر با آب و تاب برایم تعریف کرد که قرار روز خرید حلقه و پارچه
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #15
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    را،که البته مرسوم بود برای مراسم نامزدی گرفته شود، هم معلوم کردند و تا آمدن آن روز دلم حسابی در تب و تاب می سوخت.
    ‏بالاخره روز موعود فرا رسید. حالا دیگر جواب آزمایش رسیده بود و خیال همه از این بابت راحت شده بود و با خیال آسوده به دنبال خرید حلقه و پارچه و لباسی بودیم. قبل از حرکت، مادر حسابی به من سفارش کرده بودکه مبادا حلقه گران قیمت برداری. که البته این کار به خاطر ملاحظه فربد نبود، بلکه بیشتر به خاطر ملاحظه جیب پدرم بود. مدام به من سفارش می کرد: "غزاله جون، ما تازه اول خرج و مخارجمونه تو هم باید بیشتر ملاحظه پدرت رو بکنی. اگه تو حلقه سنگین انتخاب کنی، حب حتمأ فربد هم یه حلقه سنگین تر انتخاب می کنه و اون وقت فشارش به ما می آد. تازه بابات برای تهیه و تدارک نامزدی ت کلی زیر بار قرض رفته!"
    ‏گاهی وقتها حرفهای مادر مثل پتک می خورد تو مغزم. با وجودی که کاملأ از وضع مالی پدرم خبر داشتم، اما باز هم مثل همیشه پا روی احساسم گذاشتم وگفتم: "چشم، مادر! شما نمی خواد نگران چیزی باشین. من حلقأ سبک انتخاب می کنم."
    ‏فربد این بار نه تنها مادرش، بلکه خاله بزرگش که زن محترم و با وقاری بود را به همراه آورده بود. خاله خانم برخلاف مادر فربد که زنی خشک و کم حرف و نسبتأ توداری بود و اغلب با چشم و ابرو با فربد حرف می زد، زنی بشاش و خوش و و بذله گو بود و مدام از عروسش تعریف و تمجید می کرد. این طور که از صحبتهایش فهمیده بودم، مدت زیادی هم از عروسی پسرش نمی گذشت. از برخورد مادر فربد به راحتی می شد فهمید که تا چه اندازه جلوی خواهرش کلاس گذاشته بود و اصلأ نمی خواست که کم بیاورد. با حالتی خاص رو به فربد کرد وگفت: "‏فربد! پسرم!. برو پاساژ عتیق تو خیابون نظر!"
    ‏حدودأ یک ربع بعد فربد جلوی یکی از بهترین مراکز خرید خیابان نظر که تقریبأ گران ترین لباسها در آنجا یافت می شد، توقف کرد. دل تو دلم نبود. باورم نمی شد تا این حد دست و دلباز باشند. فربد با غرور و ژست مردانه ای درحالی که زیر چشمی مرا می پایید، لبخند معنا داری زد و به سرعت ماشین را همان حوا لی پارک کرد و همگی با هم پیاده شدیم. آن روز مادر فربدگرم تر از همیشه برخورد کرد. از مادر خواهش کرد به جای پارچه، لباس دوخته انتخاب کنیم. ‏بعد درحالی که خودش وارد مزون لباسهای خارجی می شل، نگاه خریدار انه ای به یک دست کت و دامن ترکیه ای کرد وگفت: "این چطوره؟ می پسندی، دخترم؟"
    ‏قند توی دلم آب شد و با شرم و حیایی دخترانه سر به زیر اندا ختم و گفتم: "خیلی زیباس!"
    ‏فربد که نسبتأ رویش باز شده بود، با خوشحالی سری به علامت رضایت جنباند وگفت: "عالی یه، ولی بهتره اول پروکنین بعد تصمیم بگیرین"
    ‏مادر وخاله خانم هم هردو تأییدکردند وبا خوشرو یی گفتند: "آره، برو دخترم بپوش، از چی خجالت می کشی؟"
    ‏با اینکه حاضر بودم لباس را بدون پرو بخرم، ولی بالاجبار آن را پوشیدم و با تایید همگان، به جز فربدکه هنوز نامحرم بود، به سرعت آن را خریدیم و بیرون امدیم. پس از آن وارد طلا فروشی شدیم. حلقه های زیبای جواهرنشان از پشت ویترین دل و دینم را ربوده بود، اما جرئت انتخاب کردن نداشتم، یعنی مادر این طور خواسته بود. با وجودی که برای اولین بار دلم می خواست هر چیزی که می خرم با انتخاب و خواسته خودم باشد، اما این بار هم پا روی دلم گذاشتم و حلقه بسیار سبک و ظریف و ‏کوچکی که اصلأ از آن خوشم نیامد را به انکشت لاغر و کوچکم کرد و گفتم:"همین خوبه!"
    ‏خوب، بیش از این چاره ای نبود. به مادر قول داده بودم. برخلاف آنچه که مادر تصور می کرد، فربد با نظر و عقیده مادرش حلقه ای به مراتب بزرگ تر و سنگین تر از حلقه من انتخاب نمودکه این کار بیشتر از هر وقتی موجب شکستن غرورم گردید. چرا که مادر برای اینکه مبادا حلقه فربد بزرگ تر وگران تر از حلقه من باشد، مرا به خرید حلقه سبک تشویق کرده بود و با این حساب رودست خورده بود. این وسط لب و لوچه مادر آویزان شد، و برعکس مادر فربدکه از پیروزی روی پایش بند نبود، می خواست بال در بیاورد. چون بالاخره مهم ترین قسمت خرید که همیشه باعث کدورت و حرف و گفت وگو بود به ساده ترین وجه ممکن انجام شده بود که در تصور هیچ کسی نمی گنجید.
    ‏نگاههای زیر چشمی و مرموز انه ای که میان فربد و مادر ش رد و بدل می شد، حسابی اعصابم را در هم ریخته بود. هر نگاه کوچک هزاران حرف درش نهفته بود. اما این بار برخلاف نگاههای مرموزا نه قبل، برق چشمان مادرش خود گویای شادی درونی اش بودکه جو موجود را به نفع پسرش تغییر داده بود. ‏بالاخره پس از خرید حلقه ها، مادر فربد با خوشرویی و احترام درحالی که همان لبخند کذایی را بر لب داشت، همه را برای صرف ناهار به یک رستوران که همان حوا لی خیابان نظر بود دعوت نمود. مادر طبق معمول که باج می داد تا مبادا خدایی نکرده داماد عزیز کرده اش از دستش بپرد، این بار هم با شادی و خوشحالی دعوت آنها را پذیرفت و خیلی عادی با مادر فربدگرم گرفت.
    ‏حدودأ ساعت سه بعدازظهر خسته و کوفته رسیدیم خانه. موقع خداحافظی فربد لبخند جذاب وگیرایی تحویلم دادکه ناخودآگاه دلم فرو ریخت. بعد مؤدبانه رو به مادر کرد وگفت:"به آقای علوی سلام برسرنین!"
    ‏مادر به گرمی جواب داد:"چشم، پسرم! حتمأ! حالا تشریف می آور دین تو یه چایی میل می کردین خستگی تون در بره!"
    فربدکه انگار منتظر تعارف بود، درحالی که صورتش از شادی گلگون شده بود، بلافاصله نگاهش با نگاه مادرش تلاقی پیداکردکه خانم اصفهانی بی آنکه فرصت جواب به او بلاهد، روبه مادر کرد وگفت: "خیلی ممنون! حالا وقت زیاده! بعدأ سر فرصت خدمت می رسیم"
    ‏با شنیدن این حرف،فربد که معلوم بود حالش گرفته ثمده، سر به زیر اند اخت و بدون هیچ صحبتی سوار ماشن شد و درحالی که بوق می زد، به سرعت دور شد.
    ‏با رفتن فربد، درحالی که حسابی دمق وگرفته بودم، بدون هیچ حرفی وارد حیاط شدم. نوشین با خوشحالی زائدالوصفی به استقبالم شتافت و به زور ساک خرید لباس و حلقه را از دستم گرفت و شروع به بازکردن آنها کرد. با دیدن حلقه، درحالی که حسابی جا خورده بود، با تعجب گفت: "این چپه انتخاب کردی؟ اون همه فیس و افاده و پول دارن، پول دارن این بود!"
    ‏با ناراحتی نگاهی به مادر اندا ختم وگفتم:"از مادر بپرس!" و با عصبانیت به اتاقم رفتم.
    ‏روزها به سرعت از پی هم می گذشت و من مثل مترسک سر جالیز خودم را به دست باد سپرده بودم. مرسده هم بالاخره پس از مدتها که رضا ازاو خواستگاری کرده بود، پدر ومادرش رضایت دادند.و قرار بر این شدکه اونها هم خیلی زود با هم نامزد کنند. مرسده از شدت خوشحالی روی پا ‏بند نبود. از اینکه تنها نبردم و بهترین دوست و همکلاسی ام داشت ازدواج می کرد، تا حدودی دلم گرم شده بود. توی این مدت به خاطر اینکه ما تلفن نداشتیم هیچ خبری از فربد نداشت، به جز همان دوباری که برای خرید و آزمایش دیده بودمش، دیگر از او خبری نشده بود و من بدون هیچ گونه اعتراضی فکر می کردم اینها همه از رسم و رسومات نامزدی است که من از آن بی اطلاعم.
    ‏بالاخره به هر ترتیب که بود روز نامزدی از راه رسید، با یک خر وارکار که روی دوش من و خانواده ام سنگینی می کرد. مادر همه مهمانها را به صرف شام دعوت کرده وکلی تهیه و تدارک دیده بود. به خاطر کثرت مهمانها قرار بر این شدکه منزل همسایه بغلی مجلس مردانه برگزار شود و منزل خودمان هم خانمها باشند.
    ‏با اینکه خیلی به خودم رسیده بودم، ولی اصلأ از سر و وضعم راضی نبودم. صورت پر ازکرک و مو و ابروهای پر با آرایش صورتم اصلأ هماهنگی ندشت. لباس زیبا یی که مادر برایم دوخته بود به تن لاغر و استخوانی ام زار می زد، و از همه مهم تر شکستگی و برآمدگی روی بینی ام درست مثل خمیدگی چنگال عقاب رو بینی ام سنگینی می کرد.
    ‏غروب شده بود وکم کم هوا رو به تاریکی می رفت که سر وکله مهمانها پیدا شد و خیلی زود محیط خانه پر شد از خانمهایی که کلی به سر و وضعشان رسیده بودند و آرایشهای آن چنانی و طلا و جواهرات مدل به مدلی که به سر و گردن آویخته بودند و هر کدام سعی می کردند به نحوی برتری خودش را به دیگری اثبات کند. با آمدن خانواده فربد، بر شدت اضطرابم افزوده شد. این اولین باری بود که جلوی فربد بدون حجاب ظاهر می شدم. فربد خیلی مؤدب درحالی که نیم نگاهی به صورتم اند اخت، بدون هیچ واکنشی انگار که سالیان سال مرا دیده و با چهره ام کاملا آشنایی دارد، بدون هیچ اظهار نظری همراه من وارد مجلس شد. با ورود ما صدای هلهله و شادی وکف زدن بلند شد و من که تا حدود زیادی اعتماد به نفسم را از دست داده بودم مجددأ به خودم قوت قلب دادم و با لبخند از مهمانها استقبال کردم.
    ‏فربد با وجودی که آدم دیر جوش و سردی بود، ولی بسیار مؤدب و باوقار رفتار می کرد و من از این بابت به خودم می بالیدم. خیلی دلم می خواست نظرش را راجع به خودم بدانم. حس می کردم نظر او برایم پشتوانه بزرگی است که سالیان سال می توانستم به او تکیه کنم. با وجودی که روز قبل در محضر به هم محرم شده بودیم، اما این اولین باری بود که بدین شکل جلویش ظاهر می شدم. فربد که انگار ذهنم را خوانده بود، نگاهی عمیق به صورتم اند اخت و از سر رضایت لبخندی زد، ولی فقط در سکوت مطلق.
    ‏پس از مراسم نامزدی و رد و بدل کردن حلقه ها و همین طور بریدن کیک، فربد با اشاره مادرش به مجلس مردانه رفت و من تک و تنها روی صندلی به رقص و پایکوبی مهمانها نظارت کردم. با رفتن فربد، بیستر از هر وقتی احساس تنهایی وجودم را در بر گرفت. شاید خیلی مسخره به نظر بیاید در آن جمح شلوغ و پر سر و صدا من احساس تنهایی می کردم. شادی، خواهر کوچک فربد، از دور نظاره گر مجلس بود و حتی برای لحظه ای هم با من همکلام نشده بود. شاید هم فکر می کرد که من بیماری مسری دارم و به خاطر همین به من نزدیک نمی شد. ولی برعکس او، آذر خواهر بزرگ فربد مدام دور و برم می چرخید و کارهای مربوط به مراسم را انجام می داد. هر بارکه نگاهم می کرد، با مهربانی خاصی به صورتم لبخند می زدکه دلم حسابی گرم می شد. شهلا، خواهر وسطی فربد، بیشتر دنبال شیطنت و رقص و پایکوبی بود، ولی با این وجود او هم مثل آذر ‏برخورد گرمی با من داشت. با وجودی که هر دوشان ازدواج کرده بودند و چند سالی از من بزرگ تر بودند، ولی من خودم را به آنها بیشتر نزدیک می دیدم تا به شادی که نسبتأ همسن و سال خودم بود و انگار از کره مریخ فرارکرده بود. طوری نگاهم می کردکه انگار من حقش را خورده ام یا اینکه جای او را تنگ کرده ام.
    ‏این طور که مادر از زبان خانم اصفهانی شنیده بود، آذر ده سالی می شد که ازدواج کرده بود و دو تا پسر نه و هفت ساله داشت. و شهلاکه بیشتر از دو سال از ازدواجش نمی گذشت، هنوز بچه ای نداشت و حسابی برای خودش جولان می داد. شادی هم که از هفت دولت آزاد بود و دنبال درس و دانشگاه و در فاز دیگری سیر می کرد.
    ‏ساعت نزدیک به ده شب بودکه از ازدحام و شلوغی مجلس کاسته شد و مهمانها که حسابی خسته وگرسنه شده بودند، برای صرف شام به حیاط رفتند. همان طوری که از روی صندلی بلند می شدم، به سمت پنجره حیاط رفتم و از بالا نگاه کردم. منظره حیاط بسیار چشمگیر و دیدنی بود. چر اغهای رنگارنگ لابه لای درختان زیبا یی خاصی به محیط اطراف بخشیده و میز غذا به طرز زیبا یی با انواع غذاها آراسته شده بود. یک لحظه از شدت گرسنکی دلم ضعف رفت. تازه فهمیدم که صبح تا به حال هنوز غذا نخوردم
    ‏چند لحظه ای نگذشته بودکه مجددأ صدای هلهله و شادی بلند شد و فربد درحالی که از مجلس مردانه باز می گشت، به سرعت از میان شلوغی و کف زدن خانمها وارد سالن شد و همان طوری که نقلهای روی سرش را می تکاند، خنده ای کرد وگفت:"از دست این خانومها! تمام سر وکله منو سفیدکردن!"
    ‏درحالی که از سر و وضعش خنده ام گرفته بود،گفتم:"عیب نداره! ‏بالاخره داماد شدن این چیز هارو هم داره!"
    ‏نگاه عمیق وگیرایی به صورتم انداخت وگفت: "اگه این طور! عروس شدن چی؟"
    ‏از شرم سرخ شدم و راه گریزی نداشتم. مادر با ظرفهای غذا به دادم رسید و همان طوری که آنها را روی میز قرار می داد، رو به فربد کرد وگفت: "بیا، پسرم! بفرمابین شام! می دونم که هر دو تون حسابی خسته و گرسنه این. منم می رم که راحت باشین!" بعد نگاه معنی داری به صورتم اند اخت و بلافاصله ازسالن بیرون رفت.
    ‏فربد با اشتیاق نگاهی به غذا های رنگارنگ روی میز اند اخت وگفت:"خب، نمی فرمابین! غذا از دهن افتاد!"
    ‏با خوشحالی پشت میز نشستم و فربد شروع به کشیدن غذا کرد. هنوز بیشتر از یکی دو قاشق غذا نخورده بودم که دختر جوانی درحالی که ظرف غذا و لیوان نوشابه در دستش بود، وارد قسمت انتها یی سالن که وصل به هال بود، شد و بی آنکه کوچک ترین نظری به سمت ما بیندارد، پشت چشمی نازک کرد و همان طور پشت به ما روی مبل لم داد و شروع به خوردن غذا کرد. فربدکه تعجب مرا از این برخورد دیده بود، این بار با حالت پوزخندی لب به سخن گشود و درحالی که به او اشاره می کرد، زیر لب زمزمه کرد:"نوه خاله پدرمه! همون خاله خانوم که اونجاکنار دست مادربزرگت نشسته!"
    ‏من که فکر نمی کردم هنوز کسی بالا باشد، با تعجب از همان جایی که نشسته بودم به هال سرک کشیدم. مادر بزرگم و همین طور مادر بزرگ فربد خاله خانم به شدت گرم صحبت بودند و مدام به هم تعارف می کردند. با تعجب رو به فر بدکردم وگفتم: "فکر می کردم همه برای صرف شام رفتن بیرون!"
    ‏فربد لبخندی زد وگفت: "آره، همه رفتن! البته به جز این سه نفرکه لابد طبق معمول پا درد وکمر درد و آر تروز دارن!"
    ‏بعد مجددأ نگاهی به دختر جوان کرد وگفت: "قرار بود با هم ازدواج کنیم، ولی مادرم به خاطر اینکه دختر بی حجاب و راحتی به راضی به انجام این وصلت نشد!"
    ‏درحالی که از شنیدن این حرف به شدت شوکه شده بودم، مات و مبهوت به فربد خیره شدم. فربد که متوجه تعجبم شده بود خیلی زود حرفش را اصلاح کرد وگفت: "نه، اشتباه نکن ! همه چیز فقط در حد حرف وگفت وگو بود، والا هیچ علاقه خاصی درمیون نبود. لابد حالا هم از اینکه من کس دیگه ای رو به جای اون انتخاب کردم، ناراحته. ولی در کل لیلا دختر خوبی یه!"
    ‏فربد ناخودآگاه نام لیلا را طوری بیان کرد که به گوش دخترک رسید. این بار با صراحت برگشت و درحالی که چشم غره ای به من و فربد می رفت، نگاهی از سر اکراه به صورتم اند اخت و خیلی زود سرش را برگرداند و مجددأ مشغول خوردن شام شد. من که حسابی اشتهایم را از دست داده بودم برای اینکه فربد متوجه حال و روزم نشود، شروع به بازی با ظرف غذا کردم. ولی برعکس من، فربد با اشتهای کامل غذایشرا تا آخر خورد.
    ‏پس از صرف شام، مهمانها یکی یکی درحالی که صمیمانه به من و فربد تبریک می گفتند، خداحافظی کردند و رفتند. آخرین نفرات خانواده فربد و همین طور خواهرها و شوهر خواهرانش هم آماده توی سالن قدم می زدند و مدام با چشم و ابرو به فربد حالی می کردندکه زودترراه بیفتد. با ورود آقای اصفهانی به سالن، فربد مثل فنر از جا در رفت و بدون هیچ گونه اعتراضی درست مثل یک مهمان معمولی درحالی که تشکر می کرد، دنبال آنها راه افتادو خیلی عادی ،مثل یک بچه سر به زیر و مودب خداحافظی کرد و رفت.
    با رفتن فربد، در حالی که حسابی خسته و بی حال شده بودم، نفس عمیقی کشیدم و با چشمانی گشاد و از حدقه در آمده به ریخت و پاشهای اطرافم خیره شدم.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #16
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    نگاهي به ساعت بالاي تخت خوابم انداختم. چهر و نيم بعد از ظهر بود. تا ساعت شش که با غزاله قرار داشتم يک ساعت ونيم وقت باقي بود. با وجودي که حدقه چشمانم از کمبود خواب مي سوخت، ولي با اين حال دلم نيامد بخوابم و مجددا شروع به خواندن کردم. يکي دو صفحه اي بدخط و ناخوانا نوشته شده بود و بعضي جاها خط خوردگي پيدا کرده بود، ولي با ابن وجود به سختي شروع به خواندن کردم.
    ********
    فربد فقط يک روز در هفته ، آن هم روزهاي جمعه، از صبح دنبالم مي آمد و باهم مي رفتيم بيرون گردش. گاهي اوقات کنار رودخانه زاينده رود ساعتها مي نشستيم و از آينده براي خودمان آسمون و ريسمون مي بافتيم. گاهي اوقات هم سر از کوه صُفه درمي آورديم و جوجه کباب و کباب بره مي خورديم. و گاهي اوقات هم پارک و سينما و عالي قاپو و خلاصه وجب به وجب شهر اصفهان را متر مي کرديم و وقتي خوب خسته مي شديم، طرف هاي عصر برمي گشتيم خانه و شام را در کنار پدر و مادرم که با ديدن فربد حسابي سر ذوق آمده بودند، صرف مي کرديم. و درست وقتي که عقربه ساعت روي شمارع ده شب مي ايستاد، فربد مثل سيندرلا از ترس اينکه مبادا جادويش باطل شود و کالسکه زيبايش تبديل به کدو تنبل بزرگي گردد، مثل برق از جا مي پريد و با شتاب و دستپاچگي تند تند از همه خداحافظي مي کرد و مي رفت. و البته روزهاي دوشنبه هم وقتي از مدرسه برمي گشتم، پدر و مادر فربد دنبالم مي آمدند و مرا با خود به منزلشان مي بردند. اين برنامه درست مثل قانون ارتش بي کم و کاست به مدت هشت مان نامزدي تکرار شد. البته گاهي مواقع پيش مي آمد که به خاطر کاري يا اتفاقي اين ديدارها کمتر مي شد، ولي بيشتر از اين مطلقا.
    آن زمان درست نمي فهميدم. واقعا فکر مي کردم بيشتر از اين جايز نيست که ما همديگر را ببينيم. فربد همسر شرعي و قانوني ام بود و هردو بيشتر از اينها دوست داشتيم کنار هم باشيم، ولي اين کار اصلا امکان پذير نبود. البته فربد از آنجا که اصولا آدم کم حرف و محجوبي بود، هيچ وقت در اين باره با من صحبتي نمي کرد. ولي من اين را کاملا احساس مي کردم که به شدت تحت سلطه خانواده قرار دارد.
    بله، شايد برايتان خنده دار باشد، ولي اين کانلا عين واقعيت بود که شرح دادم. نه کمتر ، و نه بيشتر. و من آنقدر ساده دل و ابله بودم که هيچ وقت فکر نمي کردم دليل اين کار فربد چيست. اصلا براي چه فقط روزهاي جمعه به ديدنم مي آمد؟ و يا اينکه چطور روز دوشنبه پدر و مادرش دنبالم مي آمدند؟ و از من ساده دل تر خانواده ام بودند که با اين موضوع خيلي راحت برخورد مي کردند و کنار آمده بودند.
    اما بعدها متاسفانه به حقيقتي دردناک پي بردم که اصلا بايد دلم براي فربد مي سوخت، يا براي خودم که قرباني يک ديکتاتور عقده اي شده بودم. بله پدر فربد يک ديکتاتور بود. آن هم از نوع وحشتناک و غير قابل تحمل! فردي که سراسرعمرش را با عقده هاي روحي و رواني سر کرده بود و فربد در مقابل همچون پدري که از آبرو و حيثيت بويي نبرده بود ، درست مثل موش آزمايشگاهي خودش را به دست او سپرده بود و حتي قدرت نفس کشيدن هم نداشت، چه رسد به قدرت تصميم گيري آن هم براي يک زندگي مستقل. اما من متاسفانه دير به اين موضوع پي بردم . وقتي که ديگر کار از کار گذشته بود و پدر و مادرم هم از ترس آبرويشان صدايشان درنمي آمد و جيک نمي زدند تا مبادا خدايي نکرده انگشت نماي خلق شوند. و اين که اين وسط چه بلايي سر دخترشان مي آمد اصلا مسئله مهمي نبود. فقط آبرو مهم بود و بس.
    بله، داشتم مي گفتم به فريد شديدا دلبسته بودم. وقتي نمي ديدمش، احساس دلتنگي شديدي سراسر وجودم را دربرمي گرفت. يک نگاه گرم فربد تا مغز استخوانم رسوخ مي کرد و گرماي مطبوعي سراسز وجودم را فرامي گرفت. وقتي براي اولين بار دستان گرم و مردانه اش انگشتان ظريف و نازکم را لمس کرد، وجودم سرشار از لذت سکرآوري شد که تا به حال آن را تجربه نکرده بودم.روز به روز از اينکه تصميم عاقلانه اي گرفته بودم و به عقد فربد درآمده بودم خوشحال تر و سبکبال تر مي شدم، ولي موضوع به اين سادگي ها هم نبود. مشکلات و مسائل نهفته اي در حاشيه داشت که عميقا نيازمند تفکر بسيار بود.
    اوايل، برخورد پدر فربد چندان هم بد نبود. يعني در واقع قابل تحمل بود. اصول و مقررات خاصي در خانه حکم فرما بود. همه به شدت از او حساب مي بردند و احترام مي گذاشتند. علي آقا، شوهر آذر، مرد محترم و ساکتي بود . از آن نمونه مردهايي که بي کم و کاست خودش را وقف همسر و بچه هايش کرده بود. حرف، حرف آذر بود و بس. احترام فوق العاده اي به حاج آقا اصفهاني مي گذاشتو نمي دانم شايد هم از ترس آبرو بود.
    کامبيز نسبت به علي آقا شر و شورتر بود. درست مثل خود شهلا که مدام در حال شيطنت بود. شادي هم که بيشتر تو لاک خودش بود و ته تغاري بابا محسوب مي شد. حرف، حرف شادي بود و بس. با وجودي که با کسي دمخور نبود، اما وقتي هم که حرف ميزد امکان نداشت کسي حرفش را زمين بيندازد. برخوردش با من فقط در حد يک سلام و احوالپرسي خشک و خالي بود. نه کمتر، نه بيشتر. اين وسط ساکت تر و مظلو تر از همه فربد بود که بي کم و کاست خواسته هاي پدرش را اجرا ميکرد.
    روزهاي دوشنبه وقتي به اتفاق خانم و آقاي اصفهاني ميرفتم خانه شان، از فربد هيچ خبري نبود. بايد صبر مي کردم تا از بازار برمي گشت که آن هم مي شد حول و حوش ساعت پنج بعداز ظهر. وقتي هم که مي آمد، بدون هيچ گونه رودربايستي با مادرش تک و تنها مي رفتند تو اتق و تا تمام گزارشات آن روز را تمام و کمال براي مادرش شرح نمي داد از اتاق خارج نمي شد. بعد از آن اجازه داشتيم يک ساعتي کنارهم باشيم و بعد هم وقت شام مي شد که با چشم غره هايي که حاج آقا اصفهاني به من مي رفت فورا به کمک مادر فربد و شادي مي رفتم. و بعد از شام فقط تا ساعت ده شب اجازه ماندن داشتم، و پس از آن بايد بلافاصله فربد مرا مي رساند خانه که البته اين کار براي ما خالي از لطف نبود. ولي بازهم فربد با ترس و ارز مدام مي گفت:
    ـ ديگه دير شده! بايد زودتر برم خونه! بابا ناراحت مي شه!
    اوايل فکر مي کردم پدر فربد برخلاف ظاهر خشک و عبوس و اخمويي که دارد، قلبي به کوچکي قلب گنجشک در سينه اش مي تپد. گاهي مواقع که سر کيف بود با خوشرويي به من مي گفت:
    ـ چطوري بابا جون؟ حالت خوبه؟ از فربد راضي هستي؟ ببينم اگه يه موقع مشکلي مسئله اي داشتي، فقط بيا به خودم بگو. من خودم همه چي رو درست مي کنم.
    و من ساده دل در حالي که حسابي خوشحال شده بوده، هملن طور که خودم را برايش لوس مي کردم ، مي گفتم:
    ـ ممنون ، بابا جون! مطمئن باشين فربد پسر خوبيه. هيچ مورد خاصي وجود نداره. خيالتون راحت باشه.
    پدر فربد که متوجه اشتباهم شده بود، در حالي که هيکل زمخت و بدقواره اش را روي صندلي جابه جا مي کرد، مجددا حرفش را اصلاح کرد:
    ـ مي دوني دخترم! فربد اصلا روي حرف من و مادرش حرف نمي زنه. نظر ما نظز اون هم هست . فقط خواستم بهت بگم اگه يه موقع به مشکلي برخوردي، اول بيا به خودم بگو. بيخود هم با فربد بحث و جدل نکن. متوجه ميشي که چي دارن بهت ميگم؟
    با تته پته در حاليکه درست متوجه منظورش نشده بودم ، سري به علامت تاييد فرود آوردم و گفتم:
    ـ چشم بابا جون! هرچي شما بگين.
    مادر فربد همان طوري که با نگاهش براندازم مي کرد ، پشت چشمي نازک کرد و گفت:
    ـ واه! اين چه حرفيه ميزني حاجي! خدا به دور! مگه تا حالا شده بچه هاي ما بخوان روي حرف ما حرف بزنن!
    بعد در حاليکه با چشم و ابرو به حاج آقا اصفهاني اشاره ميکرد ، مجددا گفت:
    ـ غزاله جون خودش خوب ميدونه که ما بدِ فربد رو نمي خوايم. اگه هم حرفي ميزنيم لابد به صلاحشونه.
    بغد با عشوه چرخشي به سر و گردنش داد و در حاليکه چشم هايش را به سمت من براق کرده بود، مجددا گفت:
    ـ غير از اينه! غزاله جون؟
    من که جسابي هول شده بوده، دست و پايم را جمع کردم و گفتم:
    ـ بله! کاملا درست مي فرمايين.
    آن چنان محاصره ام کرده بودند که اصلا جرات نطق کشيدن نداشتم.اين حرف ها و گوشه کنايه ها هربار به نحوي دل کوچکم را آزرده مي کرد. حسابي بر سر دوراهي گير کرده بودم. يک طرف فربد بود و آرزوهاي دورو دراز و سرنوشتم، و يک طرف پدر و مادرم با کلي اميد و آرزو.
    آن شب به حدي از صحبت هاي پدر و مادر فربد آزرده خاطر شدم که بي هيچ ملاحظه اي همه چيز را براي مادرم تعريف کردم. مادر در حالي که در فکر فرو رفته بود، کمي مکث کردو مجددا گفت:
    ـ خب، دخترم! زندگي همينه. تو بايد مطيع شوهر و خانواده شوهرت باشي. نمي توني که هر ساعت با اونها در بيفتي. قبول دارم که سخته، ولي مادر جون يه نگاه به زندگي خودمون بنداز. ببين برخورد من با خانواده پدرت چطوري يه. تا حالا شده از گل بالاتر بهشون بگم؟ هيچ کجا زندگي ساخته شده به آدم تحويل نمي دن. زندگي رو بايد ساخت. مي فهمي چي دارم بهت مي گم. يه وقت ممکنه بهت يه زمين باير و بي آب و علف تحويل بدن و بگن آبادش کن. زندگي هم دخترم مثل يه زمين بايرو خشک و خالي ميمونه که بايد آباد بشه.
    لبخندي تحويلش دادم و گفتم:
    ـ اما مادر جون، آدم هميشه زمين باير و خشک گيرش نمي ياد که با بذر محبت آبادش کنه. گاهي مواقع هم پيش مياد که به جاي زمين يه خونه کلنگي مي خري. اون وقته که اول بايد خونه رو خراب کني تا بعدا بتوني آبادش کني و ازش بهره بگيري. خواستم بهتون بگم بعتره اين موضوع رو هم در نظر داشته باشين!
    مادر که حسابي از جوابم شکه شده بود، با ناراحتي گوشه اي از اتاق کز کرد و در فکر فرو رفت. انگار صحبت هاي من اورا هم به فکر واداشته بود. روزها به همين منوال مي گذشت. نوشين سرش به درس و مشق گرم بود و من نسبت به گذشته تا حدي از او دور افتاده بودم. پدر هم که کثل سابق، و حتي کمي بيشتر از قبل، شديدا پي کار و کاسبي بود. اين وسط تنها مادر بود که گهگاه چيزهايي از زير زبانم مي کشيد و سوال و جواب هايي مي کرد که آن هم به خاطر شم مادري بود که دلش طاقت نمي ياورد و نگران حال و روزم بود. رفت و آمد فربد هيچ تغييري نکرده بود و مثل سابق فقط در هفته دو روز همديگر را مي ديديم و بقيه ايام هفته را سرم به درس و مدرسه گرم بود.
    مرسده که با رضا نامزد کرده بود، بلافاصله ترک تحصيل کرد و ديگر مدرسه نمي آمد. با وجودي که خيلي شيطنت داشت، اما جاي خالي اش کاملا بر همه نمود مي کرد و حسابي دلم برايش تنگ شده بود. حالا ديگر مثل سابق نمي توانستيم همديگر را ببينيم و با هم درد ودل کنيم. کم کم حال و هواي مدرسه و درس و کلاس برايم سنگين شد. فکرم اصلا کار نمي کرد. مدام در فکر فربد بودم. گاهي اوقات که نمي ديدمش دلم برايش تنگ مي شد. گاهي مواقع هم حرف ها و نيش و کنايه خانواده اش اعصابم را به هم مي ريخت و اضلا به کل از مرحله درس خواندن دور شده بودم. آه، که چه آرزوهايي در خيالم پرورانده بودم! دانشگاه، شغل آينده، همه و همه به باد هوا سپرده شده بود.
    بالاخره پس از مدت ها مرسده به ديدنم آمد. از خوشحالي نزديک بود بال دربياورم. هردو به گريه افتاديم. آه، چه خاطرات خوشي را با هم گذرانده بوديم. خاطراتي که بدون بازگشت بود! مرسده با آب و تاب همه چيز را برايم تعريف کرد. وقتي از رضا تعريف مي کرد، امگار قند تو دلش آب مي شد. بعد با اشتياق رو به من کرد و گفت:
    ـ خب حالا تو از خودت بگو. فربد و خيلي دوست داري، آره؟
    لبخندي زدم و در سکوت نگاهش کردم. قهقهه بلندي سر داد و گفت:
    ـ اي ناقلا! سکوت علامت رضاس! خب، ببينم! اون چطور؟ اون هم بهت علاقه شو ابراز مي کنه؟
    در حالي که اين مسئله خيلي به ندرت اتفاق افتاده بود بلافاصله در جواب گفتم:
    ـ پس چي فکر کردي! لابد فقط آقا رضا آدمه و احساس داره، بقيه آدمه همه بي رگ و بي احساس تشريف دارن.
    ـ اوه چه زود بهت برخورد! حالا از دستم ناراحت نشو. اومدم براي جشن تولدم که شب جمعه همين هفته اس دعوتت کنم. حتما بيا! يادت نره! نوشين رو هم با خودت بيار. راستي ببينم، شب جمعه که با فربد قرار نداري، درسته؟
    به علامت نفي سري تکان دادم و گفتم:
    ـ نمي خواد منو براي تولدت دعوت کني. همون اندازه که منو براي نامزديت دعوت کردي بسه...
    با شتاب ميان حرفم پريد و گفت:
    ـ من که نامزدي نگرفتم. دختر! من فقط يه مراسم بله برون ساده گرفتم که بزرگترا بودن. حالا عوضش براي عقد و عروسي حتما دعوتت مي کنم.
    با ناراحتي جواب دادم:
    ـ هه! خانومو باش! هم نامزدي نگرفتي، و هم نامزدي من نيومدي. واقعا که خيلي بي معرفتي.
    ـ اوه غزاله جون! باور کن اون موقع تو بد شرايطي گير افتاده بودم. حسابي اعصابم به هم ريخته بود. تو کش و قوس خواستگاري و رفت و آمد رضا و خانواده اش بودم. ولي ناقلا شنيدم نامزدي توپي گرفته بودي. حالا انشا... براي عروسيت جبران مي کنم.بعد در حالي که از جا بلند مي ش، صورتم را بوسيد و گفت:
    ـ ديگه داره ديرم مي شه. ممکنه رضا بياد ديدنم، بده من نباشم. خب فراموش نکنيشب جمعه همين هفته منتظرت هستم.
    با خوشحالي سري تکان دادم و گفتم:
    ـ حتما! حتما مي آم! با يه کادوي گنده!
    مثل سابق غش غش خنده اي کرد و گفت:
    ـ پس يادت نره به خاطر کادو هم که شده حتما بيا.
    و بعد با کلي شوخي و خنده از هم جدا شديم. با رفتن مرسده، رو به مادر کردم و گفتم:
    ـ راستي، مادر! براي تولد مرسده کادو چي ببرم؟
    مادر برافروخته و براق نگاهم کرد و گفت:
    ـ مگه مي خواي بري تولد؟
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
    ـ يعني شما متوجه نشدين که مرسده براي شب جمعه همين هفته منو دعوت کرده؟
    مادر با خونسردي نگاهم کرد و گفت:
    ـ غزاله جون، سابق بر اين هر جايي دعوت مي شدي من يا پدرت بهت اجازه رفتن مي داديم . اما حالا متاسفانه اجازه تو دست من نيست. حالا اجازه ات دست شوهرته. بايد از اون بپرسي مي توني بري يا نه!
    با تعجب پرسيدم:
    ـ يعني چي مادر؟ من که هنوز اينجا دارم با شما زندگي مي کنم. توروبه خدا اذيتم نکن. خيلي دلم مي خواد برم تولد مرسده. فربد که اصلا اينجا نمي ياد.اون اصلا نمي فهمه که من رفتم خونه مرسده اينها.
    مادر خيره و براق نگاهم کرد و گفت:
    ـ تو بايد اينو بفهمي که حالا ديگه مثل سابق تنها نيستي و بايد هرکاري که انجام ميدي با اجازه شوهرت باشه. حالا هم بهتره فردا بري و از بيرون بهش تلفن کني.اگه بهت اجازه داد من حرفي ندارم. اين طوري بهتره دخترم! مطمئن باش فربد پسر فهميده و عاقليه. وقتي ببينه تو اين طور بهش احترام گذاشتي، اون هم امکان نداره بهت نه بگه. خيالت راحت باشه مادر. کار از محکم کاري عيب نمي کنه .
    بالاخره اون شب مادر با حرفاش متقاعدم کرد که بايد حتما از فربد اجازه بگيرم. من که دل تو دلم نبود. براي اولين بار پس از مدتي که نامزد شده بوديم رفتم تلفن عمومي و به فربد زنگ زدم. البته به خانه شان زنگ زدم. چون آنها تلفن داشتند و اين از شانس بد ما بود که تلفن نداشتيم و من هم که اين کار را زشت و زننده مي دانستم، هيچ گاه به فربد زنگ نمي زدم. خب بالاخره وجهه خوبي نداشت که مدام يک دختر آن هم از تلفن عمومي به خانه نامزدش زنگ بزند. در حالي که وظيفه او بود و حالا که ما تلفن نداشتيم، او مي توانست لااقل زود به زود به ديدنم بيايد. نه فقط جمعه و دوشنبه ها هم که مادر و پدرش دنبالم مي آمدند.
    با شنيدن صداي فربد از پشت خط، ناخودآگاه دلم از جا کنده شد. به آرامي سلام کردم. فربد که حسابي غافلگير شده بود، با خوشحالي جواب داد:
    ـ تويي غزاله؟ چه عجب از اين طرفا؟ چي شد يادي از ما کردي؟
    با دلخوري جواب دادم:
    ـ اينو من بايد بگم يا تو؟ مثل اينکه تو بايد بياي ديدنم نه من.
    از جواب هاي بي سرو تهي که ميداد متوجه شدم درست نمي تواند حرف بزند. من هم با آب و تاب برايش توضيح دادم:
    ـ مرسده جشن تولدش دعوتم کرده و گفتم حتما تورو در جريان بذارم . حالامي تونم برم تولد؟
    ـ نه خير!
    ـ چي گفتي؟
    ـ گفتم نه خير!
    يک لحظه انگار ديگ آب جوشي را روي سرم خالي کردند. با ناراحتي گفتم:
    ـ آخه چرا؟ مگه موردي وجود داره؟
    خيلي خشک و رسمي جواب داد:
    ـ بله، موردي وجد داره!
    ـ آخه چه موردي؟
    ـ اينکه تو ديگه شوهرداري و شوهرت هم بهت اجازه رفتن به تولد رو نمي ده، همين!

    ـ ولي آخه فربد! من خيلي دلم مي خواد به اين مهموني برم.مرسده
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #17
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    بهترین دوست منه. خواهش می کنم نه نیار!
    همون که گفتم. نه نه نه! خوشم نمی آد جایی که خودم نیستم همسرم باشه. بیخود هم در این مورد بحث نکن. ببینم اگه منو مثلا به یه پارتی دعوت کنن، تو دوست داری من تک و تنها برم؟ مسلما نه! پس دیگه حرفش رو نزن!
    بهانه ای که فربد آورد، حسابی دهنم را بست. به نحوی که وقتی رسیدمیم خانه، بدون هیچ حرفی با مادر بالافاصله به اتاقم رتفم و در را از پشت قف کردم و دمر روی تختخوابم افتادم. این دیگر آخر بی رحمی بود. آن از رفتار مادر و این هم از برخورد فربد. هر دوشان به نحوی مرا از سر باز کرده بودند. لابد مادر تو دلش حسابی ذوق کرده بود. چرا که هم از دلهره و دیر و زود شدن مهمانی نجات پیدا کرده بود و هم از خرید کادو و فرید هم که نمی خواست مسئولیت مادرم را عهده دار شود، با یک نه خودش را از هفت دولت آزاد کرده بود.
    بله، این بود ماجرای تولد رفتنم. از فردای آن روز، به حدی اعصابم به هم ریخت که تا مدت یک هفته مدرسه نرفتم و بعد از آن هم خیلی راحت به فربد گفتم می خوام ترک تحصیل کنم و فربد هم از خدا خواسته پذیرفت. البته بدش هم نمی آمد تا مدتی که خانه پدرم بودم، درسم را ادامه می دادم. ولی من که به خوبی می دانستم حتی اگر امسال را با نمرات عالی هم قبول شوم سال آینده برای درس خواندنم به مشکل بر می خوردم، پس راحت تر می توانستم امسال تصمیم بگیرم. پدر و مادرم هم فوق العاده راحت با این موضوع کنار آمدند. اصلا انگار نه انگار که موضوع مهمی اتفاق افتاده بود. برای آنها موضوع مهم شوهر دادن من بود که آن هم خدارا شکر اتفاق افتاده بود. بقیه مسائل اصلا مهم نبود.
    نگاهی به ساعتم انداختم. حدودا یک ربع به ساعت شش بعد از ظهر بود. در حالی که حسابی خسته شده بودم، دست نویس غزاله را کنار تختخواب گذاشتم. کش و قوسی به عضلات خسته و کوفته ام دادم. خیلی دلم می خواست ساعتی را استراحت کنم، ولی فکر ملاقات با غزاله افکارم را مغشوش کرده بود. با این فکر، تمام قوای بدنم را جمع کردم و به سمت دستشویی رفتم و شیر آب سرد را باز کردم و صورتم را کاملا زیر شیر آب گرتفم. سردی آب مثل شوک عمیقی خواب را از سرم ربود. حالا نسبتا سرحال شده بودم. در حالی که خودم را مرتب می کردم، لباس پوشیدم و از در اتاق زدم بیرون.
    این بار مثل اینکه بدقولی از طرف من بود. همان طوری که از فاصله ای نه چندان دور به سمت قهوه خانه سنتی سی و سه پل می رفتم، چشمم به غزاله افتاد که روی صندلی نشسته بود و نگران مدام به ساعتش نگاه می کرد. با عجله به طرفش رفتم و گفتم: اوه، غزاله جون! واقعا می بخشی! خیلی معطل شدی!
    با دیدنم گل از گلش شکفت و گفت: سلام! چقدر دیر کردی؟ فکر کردم برگشتی تهران!
    اوه، مگه می شه بی خبر تو رو ول کنم و برم تهران! اصلا دلم طاقت نمی آره. ولی می دونم، حق با توئه دق دقیقه ای دیر کردم. راستش هوا خیلی خوب بود تصمیم گرفتم مسیر هتل تا اینجا رو پیاده بیام. بلکه خواب از سرم بپره. آخه می دونی! از دیروز تا حالا حسابی با کمبود خواب رو به رو شدم.
    با نگرانی نگاهم کرد و گفت: من زیاد وقت ندارم، باید تا فربد نرفته خونه برگردم. خب، چطور بود؟ به مسئله ای، مشکلی برخورد نکردی که ؟
    لبخندی تحولیش دادم و گفتم: اوه، تو چقدر عجولی! لاقل بذار سفارش یه چای بدیم!
    بعد با اشاره به پسرک قهوه چی که لباس محلی خاتم کاری و کلاه نمدی بر سر داشت. دستور یک سرویس پای و کیک دادم. بعد رو به غزاله کردم و گفتم: اینجا چقدر با صفاس! خوش به حالت! هر وقت که دلت بخواد، می تونی بیای اینجا. قدم زدن کنار رودخونه زاینده رود خیلی دلچسب و گواراس!
    پوزخندی تحویلم داد و گفت: ای بابا، زهره جون! هر کاری دل خوش می خواد که خدا رو شکر ما نداریم. از یک نفر پرسیدن: روزهای تعطیل کجا می ری؟ گفت: دربند! در جوابش گفتن: خوش به حالت! لابد اونجا باغی ویلایی چیزی داری که مدام روزهای تعطیل می ری دربندد؟
    گفت: آره! اتفاقا همه نوع امکانات هست! چون من روزهای تعطیل تو خونه می شینم و درها رو روی خودم می بندم. این هم یه نوع دربنده!
    حالا زهره جون، لازم نیست که برای خوش بودن حتما بری دربند یا سی و سه پل اصفهان! اگه دلت خوش باشه، می تونی تو خونه ت بشینی و درها رو روی خودت ببندی. مهم اینه که تو هر محیطی که هستی لذت ببری و شاد باشی!
    به صورتش دقیق شدم و در حالی که عمیقا نگاهش می کردم، گفتم: جواب این حرفت رو فردا بهت می دم، وقتی که داستان رو تا آخر خوندم.
    با تعجب نگاهم کرد و گفت: یعنی چی؟ مگه حرف بدی زدم؟
    در همین وقت پسرک قهوه چی سینی چای را با چند عدد کلوپه روی میز قرار داد و به سرعت دور شد. چای ریختم و فنجان را برابر غزاله گذاشتم و گفتم: نه، حرف بدی نزدی! اینکه گفتم فردا بهت جواب می دم، واقعا می خواستم ببینم بالاخره با زندگی ت چطوری دست و پنجه نرم کردی بعد بتونم به راحتی در موردت نظر بدم. ولی مثل اینکه برخلاف میلم حالا باید نظرمو بهت بگم.
    غزاله، تو یه انسانی با همه خواسته ها و علایق انسانی! تو کاملا حق داری که از محیط اطرافت، از زندگی ت، از همسر و بچه هات لذت ببری. تو مگه چند سال داری که تو همچین محیط رویایی و قشنگی که حتی دل سنگ رو هم آب می کنه، دم از کسالت و بیهودگی و افسردگی می زنی؟
    غزاله، خیلی از اعمال ما به خود ما بر می گرده. همه ما شاید یه زمانی بچه بودیم و نتونستیم از حق و حقوق خودمون دفاع کنیم. همه ما یه زمانی بچه بودیم و دیگران برامون تصمیم می گرفتن. ولی وقتی به یه رشد و تکامل فکری رسیدیم، خیلی راحت تونستیم مسیر زندگی مون رو تغییر بدیم و به اون جهت که دوست داریم سوق بدیم. من اینو اصلا قبول ندارم که بخوام تو زندگی فقط دنبال مقصر بگردم.
    غزاله، ما مسیحی نیستیم که اگه کسی تو گوشمون زد، اون طرف صورتمون رو هم بهش هدیه کنیم. ما شیعه حضرت علی هستیم! کسی که همیشه دم از حق و عدالت زده و به خاطر همین مسئله هم ضربت خورده! به خاطر من، به خاطر تو، به خاطر زنهایی مثل ما که زمانی به دست اعراب زنده به گور می شدن! و اون وقت چطور ممکنه تو قرن بیست و یکم، قرن کامپیوتر و فضانوردی، قرن ماهواره های فضایی، زنی پیدا بشه که نتونه از حق و حقوق طبیعی خودش دفاع کنه؟ البته من اصلا منکر این نیستم که در خیلی از موارد هر قدر هم که تلاش کنی، نمی تونی حقت رو بگیری. بله، این کاملا درسته! اما نه این طوری که هر قدر هم زدن تو سرت، تو سرت رو پایین بگیری و سکوت کنی. لااقل حرف بزن، کما اینکه نتونی حقت رو بگیری! ولی می تونی اعتراض کنی، می تونی حرفهای دلت رو بیان کنی، می تونی با حرفهات به دیگرون بفهمونی که هنوز نزنده ای و نفس می کشی. هنوز قدرت فکر کردن و تصمیم گرفتن ازت سلب نشده، هنوز قدرت اعتراض داری و از خودت دفاع می کنی! از حریم زندگی ت، از بچه هات،از هسمرت! حالا اینو قبول کردی که تو با سکوتت به دیگرون این اجازه رو دادی هک مدام برات تصمیم بگیرن مدام تو زندگی ت نقش داشته باشن؟ مدام بهت دستور بدن؟ بله، غزاله جون! خود کرده را تدبیری نیست!
    غزاله در حالی که بغض کرده بود، با صدای دو رگه ای که بیشتر به ناله شبیه بود، گفت: ولی من اعتراض کردم! حتی چندین و چند بار دعوا و مرافعه کردم، ولی راه به جایی نبردم. تو فکر ردی من همه ش سکوت کردم و هر بلایی سرم آوردن هیچی نگفتم؟ نه! منم از حقم دفاع کردم، ولی چه کنم که راه به جایی نبردم!
    بله، درسته! ولی باید ببینی اعتراضت چقدر شجاعانه بوده، شاید عوض اینکه طرف مقابلت جا بزنه، خودت جا زدی و در این صورت اعتراض تو کاملا بیهوده س. یادمه یه بار حرف جالبی از همسرم شنیدم می گفت یکی از اقوامش هر وقت که بچه کوچیکش شروع به گریه می کرد و اون نمی تونست ساکتش کنه، خودش برابر اون می نشست و به دروغ با صدای بلند تری شروع به گرهی و زاری می کرد و اون وقت می دونی چه اتفاقی می افتاد؟ بچه بخت برگشته با تعجب می نشست و به پدرش نگاه می کرد و تازه سعی در آروم کردن پدرش هم می کرده!
    غزاله ناخودآگاه شروع به خندیدن کرد و گفت: چه جالب! عجب بچه بخت برگشته ای!
    انگشتان سرد و یخ غزاله را فشردم و گفتم: هیچ وقت برای شروع یه زندگی سالم و موفقت آمیز دیر نیست! مطمئن باش همیشه فرصت شروعی دوباره رو داری، کما اینکه دیگران بهت پشت پا بزنن! اگه به خاطر بچه هات داری زندگی می کنی، به خاطر اونها هم که شده از حریم زندگی ت دفاع کن. محل زندگی تو جولانگاه دیگرون قرار نده. محکم باش! مطمئن باش که به نتیجه می رسی. البته نه به این زودیها، ولی بالاخره می رسی! حکایت تو درست شده مثل اون بچه ای که به خاطر نیازهای طبیعی ش شروع به گریه کرد، ولی وقتی صدای گریه بلند و وحشتناک پدرش رو شنید، از ترس ساکت شد و در عوض به پدرش زل زد!
    با شنیدن این حرفها، غزاله که انگار انرژی مضاعفی گرفته بود، گفت: راست می گی! من نبید تا این خودمو ببازم. چون در این صورت زندگی مو باختم. شاید باور نکنی، ولی تو همین چند دقیقه ای که برات حرف زدم کلی احساس سبکی می کنم. انگار انرژی دوباره ای گرفتم و راحت تر می تونم با مشکلات دست و پنجه نرم کنم!
    خوشحالم! واقعا خوشحالم، غزاله! من واقعا دوست ندارم آنقدر با یادآوری گذشته خودت رو عذاب بدی. گذشته ها گذشته، حال رو دریاب. می دونی چرا قبول کردم داستان زندگی تو بنویسم؟ فقط به خاطر اینکه تخلیه روحی بشی، از عقده های روحی و روانی که سالهای سال تو دلت انباشته شده جدا بشی، اونها رو دور بریزی و از این به بعد خودت رو بیشتر دوست داشته باشی، خودت رو دریابی به وجود خودت افتخار کنی، مایه مباهات فرزندات و همین طور همسرت باشی!
    بعد در حالی که فنجان چای یخ کرده را سر می کشیدم، گفتم: سعی می کنم تا فردا غروب همین جا نظر نهایی خودمو درباره زندگی ت بگم. فقط بهم فرصت بده تا بتونم همه رو مطالعه کنم، بلکه این بار با دید وسیع تر و کامل تری بتونم کمکت کنم.
    با خوشحالی در حالی که دستم را می فشرد گفت، من روی کمکت حساب می کنم و هر کاری هم که از دستم بر بیاد، برای نجات زندگی و بچه هام می کنم. اینو بهت قول می دم!
    لبخندی زدم و گفتم: می دونم! اینو کاملا می دونم!

    فصل 7
    ساندویچ سرد و یخ کرده و قوطی نوشابه را روی میز قرار دادم و شروع به عوض کردن لباسم کردم. تام مسیر را به غزاله فکر کرده بودم. اینکه چطور بر سر دو راهی گیر کرده بود و نمی توانست برای زندگی اش تصمیم بگیرد. اینکه نزدیک به بیست سال از بهترین لحظات عمرش را به باد فنا داده و حال به پوچی مفرط رسیده بود. وقتی با او صحبت می کردم، احساس می کردم واقعا دنیا به آخر رسیده و یا اینکه به عبارتی او به آخر خطر رسیده بود. البته تا حدود زیادی حق داشت. حکایت دونه از نفس افتاده ای بود که دیگر توان بلند شدن و دویدن را در خود نمی دید. او واقعا نیازمند کمک بود. با وجودی که می دانستم او تمام تلاش خودش را برای بقای زندگی اش کرده، ولی باید کاری می کردم که بتواند گذشته را فراموش کند شاید از این طریق به زندگی دوباره امید پیدا می کرد.
    نگاهی به ساندویچ سرد و یخ کرده ام کردم. نه، دیگر هیچ اشتهایی برای خوردن شام نداشتم. با اشتیاق به سمت دست نویس غزاله یورش بردم و شروع به خواندن کردم.
    قوس و شکستگی روی بینی ام هر روز بیشتر از روز قبل فکرم را به خودش مشغول کرده بود. خیلی دوست داشتم بینی ام را عمل کنم. وقتی توی آیینه به صورتم نگاه می کردم، هیچ عیب و ایرادی در خودم ، به جز بینی بد ترکیب و بد قواره ام ، نمی دیدم. کم کم نظرم را به مادر القاء کردم. مادر اول راضی به عمل جراحی نبود ، ولی بعد که اصرارم را برای این کار دید، در حالی که نسبتا راضی شده بود، رو به من کرد و گفت: من حرفی ندارم، بذار ببینم پدرت چی می گه. اگه موافقت کرد، با هم می ریم یه دکتر خوب!
    از شنیدن این حرف داشتم بال در می آوردم. با شتاب مادر را در آغوش کشیدم و گفتم: قربونت برم الهی، مامان جونم! تو رو به خدا هر طور شده بابا رو راضی کن . باور کن قیافه م حسابی عوض می شه.
    مادر همان شب با پدرم صحبت کرد و به هر طریق ممکن او را راضی به انجام این کار کرد. وقتی این خبر را به فربد دادم، با خوشحالی پذیرفت. خوب بالاخره به نفع او هم بود. این عمل به خرج و مخارج پدرم انجام می شد و او از این بابت بسیار خوشحال بود.
    هنوز به یک ماه نرسیده بود که زیر و بم تمام دکترهای جراح پلاستیک بینی را در آوردم، البته به اتفاق مادر. نوشین بیش از پیش خوشحال بود و مدام می گفت: وای! یعنی چه شکلی می شی؟ به نظر من که خیلی تغییر می کنی!
    خودم هم خیلی امیدوار بودم. بالاخره با کلی تحقیق و پرس و جو از طریق یکی از آشنایان با دکتر نواب آشنا شدیم. با دیدن صورتم، در حالی که حسابی امیدواری می داد، وقت عمل را برای یک هفته بعد تعیین کرد.
    تمام مدت آن یک هفته را در خواب و رویا و کابوس گذراندم. از یک طریف امیدواری اطرافیان و از طرف دیگر کابوس های شبانه و فکر و خیال راحتم نمی گذاشت. به خودم می گفتم: وای ! نکنه قیافه م از این که هست بدتر بشه؟ اون وقت باید چی کار کنم؟ نکنه با قیافه جدیدم دیگه فربد ازم خوشش نیاد؟
    بعد مجددا به خودم امیدورای می دادم و می گفتم: نه، مطمئن باش از این که هستی، بدتر نمی شی!
    بالاخره روز موعود فرا رسید و به اتفاق پدر و مادرم راهی بیمارستان شدم. شب قبل فربد را دیده بودم و حسابی به من روحیه داده بود. البته به این علت که آن روز سر کار بود، همراهم به بیمارستان نیامد. ولی قول داد که پس از عمل هرچه زودتر خودش را برساند.
    وقتی به هوش آمدم، مادر با چشمان اشک آلودش با خوشحالی رو به پدر کرد و گفت: سروش، بالاخره به هوش اومد! آه ، دخترم! چقدر نگرانت بودم. حالت خوبه؟
    در حالی که از شدت درد به خودم می پیچیدم و کوهی از گچ و باند راه تنفسم را سنگین کرده بود، با اشاره چشم به مادر گفتم: خوبم! ولی با همه وجودم از کاری که انجام داده بودم خوشحال بودم.
    بعد از ظهر کم کم حالم بهتر شد. دکتر چندین بار برای ویزیت مجدد آمد و با خوشحالی از عمل اظهار رضایت کرد و گفت: مطمئن باش صاحب بینی ظریف و خوش ترکیبی شدی!
    با شنیدن این حرف، انگار تمام درد از وجودم رخت بست. در همین وقت فربد به اتفاق خانواده اش با سبد گل زیبایی از راه رسیدند. از دیدن فربد حسابی خوشحال شده بودم. با اشاره سر شروع به سلام و احوالپرسی کردم.
    پدر فربد با خوشحالی رو به من کرد و گفت: اتفاقا ما خودمون هم به فکر عمل جراحی بینی ت بودیم،اما از شما چه پنهون ترسیدیم بگیم!
    پدر که از شنیدن این حرف حسابی بهش برخورده بود، نگاهی به من و مادر کرد و گفت: از لطف شما ممنونیم! من خودم چندین ساله که به فکر عمل بودم، ولی می خواستم غزاله به سن بلوغ برسه، بعد اقدام کنم.
    مادر فربد که متوجه ناراحتی پدرم شده بود، در حالی که حرف توی حرف می آورد، گفت: خب، خدارو شکر که همه چیز به خیر گذشت!
    فردای آن روز از بیمارستان مرخصم کردند و تا مدت یک هفته در خانه بستری شدم. مادر به شدت از من مراقبت می کرد و بهم می رسید. آن موقع بود که فهمیدم تا چه حد برای پدر و مادرم عزیز هستم. فربد طبق عادت گذشته فقط روز جمعه به دیدنم آمد و بس. ملاقات روز دوشنبه هم که خود به خود به خاطر حال خرابم کنسل شده بود.
    بالاخره پس از ده روزی، دکتر گچ بی نی ام را باز کرد و در حالی که چسب کوچک ظریفی به جای آن قرار می داد، گفت: تا چند وقت بینی ت باد داره و ورم کرده س، ولی به مرور ورمش می خوابه!
    در حالی که از دکتر تشکر می کردم، با رضایت گفتم: همین حالا هم خوبه!
    همان طور که تو آیینه نگاه می کردم، به خودم گفتم: خدای من! یعنی این منم! وای، خدایا! چقدر قیافم تغییر کرده! انگار یه شبه معجزه شده و آدم دیگه ای شدم.
    درست دو ماهی از عمل جراحی بینی ام می گذشت و ورم صورتم به کل محو شده بود. بر خلاف گذشته، چشمانم درشت تر شده بودند. بینی قلمی و زیبایی در صورتم خودنمایی می کرد که با صورت ظریف و استخوانی ام هماهنگی خاصی داشت. تمام فامیل و اقوام به دیدنم آمده بودند و بی اغراق شروع به تعریف و تمجید می کردند. فربد کاملا راضی به نظر می رسید و خوشحالی در چهره اش موج می زد. چهره جدیدم برایش جالب و باورنکردنی بود. مادر که حسابی ذوق زده شده بود، مدام به همه فخر می فروخت و دلش می خواست همه فامیل و اقوام مرا در چهره جدیدم ببینند. نوشین با اشتیاق مدام دور و برم چرخ می خورد و مواظبم بود. حتی بابک هم از این چهره جدید حسابی به وجد آمده بود و مدام نگاهم می کرد.
    از آن موقع به بعد بود که زندگی رنگ و بوی تازه ای به خود گرفت. احساس تولد دوباره می کردم. مدام دلم می خواست خودم را در آیینه برانداز کنم. وقتی آرایش می کردم، کاملا به صورتم می نشست و مثل گذشته بدقواره و زمخت نمی شدم. سردی رفتار فربد نسبت به گذشته به کل تغییر پیدا کرده بود و با اشتیاق بیشتری به دیدنم می آمد. و این موضوع از دید همگان مخفی نبود و من از این بابت در پوست خودم نمی گنجیدم.
    در حالی که حسابی در فکر رفته بودم، دست نویسها را روی تختخواب تلنبار کدم و به خودم گفتم: آه، خدای من! چرا من قبلا این موضوع رو نفهمیده بودم؟ همیشه به خودم می گفتم چی شد که غزاله آنقدر تغییر کرد و خوشگل شد، ولی هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم که حتما بینی شو عمل کرده. آخه اون وقتها غزاله خیلی لاغر و استخونی بود و من فکر می کردم به خاطر اینکه چاق تر از گذشته شده آنقدر چهره اش تغییر کرده. حالا نگو بینی شو عمل کرده. آه، خدایا! من چقدر خنگم! اصلا متوجه تغییر و تحولان این جوری نیستم. خوبه از خودش چیزی نپرسیدم، و الا حسابی آبروم می رفت.
    اتفاقا این موضوع رد فامیل هم مطرح شده بود، ولی هیچ کس در این مورد حرفی نزده بود. در حالی که حسابی به وجد آمده بودم، مجددا شروع به خواندن کردم.
    به مرور زمان چاق تر شده بودم و آبی زیر پوستم رفته بود. پدرم مدام سر به سرم می گذاشت و می گفت: چطوری ، خوشگل خانم؟ حالا دیگه دخترم می تونه با خوشگل ترین عروس دنیا برابری کنه.
    مادر که انگار قند تو دلش آب می شد، مدام این طرف و آن طرف مشغول تهیه جهیزیه بود و با دلگرمی بیشتری کارهایش را انجام می داد.
    مرسده وقتی شنید بینی ام را عمل کردم، طاقت نیاورد و به سرعت به دیدنم آمد. با وجودی که حسابی از دستم دلخور بود و تا مدتها سراغی از من نگرفته بود، ولی باز هم طبق معمول دلش طاقت نیاورده بود.
    با دیدنم، سوت بلندی کشید و گفت: چی کار کردی، دختر؟ اصلا باورم نمی شه! ببینم این غزاله خودمونه؟ دختر انگار به کل عوضت کردن. باور کن انگار جراحی پلاستیک روی پوستت انجام دادی که آنقدر تغییر کردی. آه. کاشکی زودتر عمل کرده بودی!
    بعد در حالی که شکلک در می آورد، رو به من کرد و گفت: قیافه قبلی ت این جوری بود! من و نوشین با صدای بلند خندیدیم. بعد قیافه ای برایش گرفتم و گفتم: خوبه خوبه، اگه تو هم سالهای سال یه قوس بد شکل و بد قواره روی بینی ت خودنمایی می کرد، قیافه ات بهتر از من نبود!
    در حالی که صورتم را می بوسید، با خوشحالی گفت: باور کن شوخی کردم! تو که آنقدر نازک نارنجی نبودی!
    به صورتش لبخندی زدم و گفتم: رضا چطوره؟ راستی، عروسی کی شده؟ ببینم، نکنه یه وقت منو فراموش کنی!
    اوه، امکان نداره تو رو فراموش کنم! تو بهترین دوست منی. اگه هیچ کس رو دعوت نکنم، مطمئن باش تو یکی در اولویتی!
    روزها به همین منوال می گذشت و من با پشت گرمی بیشتری به آینده چشم دوخته بودم. پدر ومادر فربد فوق العاده از این عمل راضی و خوشنود به نظر می رسیدند، ولی زیاد به رویم نمی آوردند. اما خودم کاملا این را احساس می کردم. چون برخلاف سابق مرا با اشتیاق و افتخار جلوی فامیل معرفی می کردند و نشان می دادند. اما در کل مثل سابق سرد و یخ بودند و همان طور مقررات خشک وعاری از محبت سابق حکمفرمایی می کرد.
    برخورد شادی نسبت به قبل سردتر شده بود. اصلا محل نمی گذاشت و تحویلم نمی گرفت. انگار می خواست با این عمل به من بفهماند که خیلی هم خوشگل نشدی، ولی بر خلاف او، آذر و شهلا فوق العاده ازمن تعریف کردند و گفتند: چقدر خوب شد که عمل کردی! حیف نبود این همه زیبایی به خاطر یه بینی از بین بره؟
    تشکر کردم و گفتم: خواهش می کنم! شما لطف دارین ، و ا لا این طورها هم نیست.
    رفتار پدر و مادر فربد کما فی السابق سرد و تودار بود. در برخورد با خانواده ام، به خصوص پدرم، بسیار سرد و خشک و رسمی رفتار می کردند. پدر فربد انگار اصلا پدرم را به رسمیت نمی شناخت. آنقدر که پدربزرگم را تحویل می گرفت و یا به عمو خسرو احترام می گذاشت، پدرم برایش وجود خارجی نداشت. و البته این برخورد او تا حدود زیادی هم در برخورد فربد با پدرم تأثیر گذاشته بود و او هم نسبتا همین برخورد را در پیش گرفته بود.
    و البته هیچ کدام از این اعمال از دید تیزبین پدر و مادرم مخفی نبود. با وجودی که اصلا به روی من نمی آوردند، ولی کاملا مشخص بود که از درون دارند خرد می شوند. و صدای این خرد شدن را به وضوح می شنیدم و خوب قاعدتا این اعمال و رفتار آنان تا حدودی زیادی در روحیه ام اثر مفی بجا گذاشته بود. واقعا نمی فهمدیم علت بی احترامی پدر فربد نسبت به پدرم چیست. چطور به عمو خسرو و همین طور پدربزرگم این قدر احترام می گذاشتند، ولی نسبت به پدرم که از همه مهم تر بود این برخورد را داشتند؟ کم کم واکنش های پدر فربد نسبت به قبل بیشتر شد و با بی پروایی بیشتری با من و خانواده ام رو برو می شد.
    روز جمعه بود و روز تعطیلی. آه، حسابی عادت کرده بودم که روز جمعه در کنار فربد باشم. اصلا برایم غیر قابل باور بود که بتوانم در هفته روز جمعه را هم از دست بدهم و فربد را نبینم. فربد از قبل اطلاع داده بود که روز جمعه به خاطر اینکه ماشین ندارد به دیدنم نمی آید. من آزرده خاطر گوشه ای از اتاقم کز کرده بودم که یک دفعه پدر با خوشحالی در اتاقم را باز کرد و گفت: چرا نشستی، دخترم؟ بلند شو کارهات رو بکن، می خوایم بریم بیرون گردش!
    با بی حوصلگی رو به او کردم و گفتم: من نمی آم، پدر جون! حوصله ندارم!
    ا راست می گی؟ باشه، دخترم! پس به فربد خان می گم غزاله حوصله نداشت، نیومد.
    مثل فنر از جا پریدم و گفتم: فربد اومده؟
    قاه قاه خندید و گفت: نه خیر بابا جون! فربد خان نیومده، ما می ریم اونجا دنبالش و با خودمون می بریمش بیرون. خوبه؟ راضی هستی؟
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #18
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    در حالی که از شدت خوشحالی می خواستم بال در بیاورم ، خودم را لوس کردم وگفتم:« اِ ، بابا جون! تو رو به خدا اذیتم نکنین! »
    در حالی که اخمی ساختگی می کرد، لب ورچید وگفت:« ای بابا! من کی تورواذیت کردم! حالا بیا ودرستش کن!»
    با صدای بلندی خندیدم وبه سرعت شروع به آماده شدن کردم.
    تا لحظه ای که جلوی خانه ی فربد رسیدیم ، دل تو دلم نبود.به خاطر اینکه تلفن نداشتیم ، به فربد اطلاع نداده بودیم. والبته بیشتر از همه هم دلم می خواست سورپریزش کنم.
    خانه ی پدر فربد نسبتاً بزرگ وویلایی در خیابان چها باغ بالا بود. خانه ای یک طبقه والبته باپارکینگ ویابه عبارتی زیرزمین بزرگی که آن را هم مسکونی کرده بودند وچها پنج تا پله با حیاط فاصله داشت. اما درکل خانه دلباز و زیبایی بود واز همه مهمتر حیاط زیبا با چشم اندازی عالی برابر در ورودی قرار گرفته بود که در کل بسیار آبرومند جلوه می کرد وتا حدود زیادی پدر ومادرم را از این بابت دلگرم کرده بود.
    باورود ما، در حالی که پدر ومادر فربد بیرون آمده بودند وپشت سرشان هم فربد بود، شروع به سلام و احوالپرسی کردیم. پدر با خوشرویی خاصی رو به آقای اصفهانی کردو گفت: « بچه ها آماده شدن بریم بیرون گردش، گفتیم بیایم دنبال فربد با هم بریم.چه می شه کرد دیگه، باید دل جووونا رو بدست بیاریم !»
    همان طور که پدر صحبت می کرد، آقای اصفهانی رو به ما کردو گفت:« حالا بفرمایین بالا در خدمت باشیم، بعداً برین!»
    پدر با خنده وشوخی در جوابگفت:« این طوری نمی شه، حاج آقا! ما باید سر فرصت خدمت برسیم. حالا حتماً مزاحمتون می شیم.»
    بعد رو به فربد کردوگفت:«چرا وایستادی ، پسرم! زودتر آماده شو بریم دیگه، داره دیر می شه.»
    در همین وقت ، پدر فربد رو به او کردو گغت :« چند لحظه بیا اینجا کارت دارم!»
    من وپدرومادرم هاج و واج به آنها نگاه کردیم . فربد همراه پدرش توی راهرو رفت وپس از چند دقیقه ای در حالی که صورتش حسابی بر افروخته شده بود ، فربد رو به پدر کرد وگفت :« شرمنده ! من نمی تونم بیام! جایی کار دارم اطلاع نداشتم که شما تشریف می آرین،ان شاءا... یه وقت دیگه با هم می ریم گردش!»
    هاج وواج ومتحیربه صورت فربد خیره شدم. در حالی که از شدت شرم برافروخته شده بود ، سرش را به زیر انداخت وکنار پدرش ایستاد . آقای اصفهانی خیلی جدی رو به پدر کرد وگفت:« آره، راستی یادم نبود فربد امروز جایی کار داره حتماً باید بره. ان شاءا...باشه برای یه وقت دیگه! »
    پدر ومادرم مثل یخ وا رفته بودند. پدر در حالی که دست وپایش را جمع می کرد، با ناباوری رو به آنها کرد وگفت:« باشه، هر طور راحتی بابا جون! خب حاج آقا اگه فرمایشی ندارین، ما رفع زحمت کنیم؟»
    مادر فربد مجدداً با زیرکی خاصی که از او سراغ داشتم ، با خوشرویی گفت:« حالا بفرمایین بالا، این طور بده!»
    پدر که حسابی اوقاتش تلخ شده بود، عقب عقب از در حیاط بیرون رفت وگفت:« خیلی ممنون! بعداً خدمت می رسیم!» وخیلی تند وسریع همگی خداحافظی کردیم وراه افتادیم.
    بغض به سختی گلویم را می فشرد . کنترل اعصابم از دستم خارج شد،ه بود. ناخودآگاه ریزش اشکی داغ تمام پهنای صورتم را پر کرد واین بار بدون ملاحظه پدر ومادرم با صدای بلندی گریستم. نوشین در حالی که دلداریم می داد ، دستی روی شانه ام کشیدو گفت :« حالا که طوری نشده ! عیب نداره ، لابد جایی کار داشته! »
    پدر ومادرم هردو سکوت کرده بودند. به خوبی می دانستم سکوتشان از ترس مبهمی بود که در دلشان رخنه کرده وشاید با کوچکترین تلنگری می شکستند . اما من دیگر نمی توانستم خودم را به این راحتیها که نوشین می گفت ، گول بزنم . فربد شدیداً تحت اختیار خانواده اش بود ومن به کرات این را به عین دیده بودم.
    وقتی از سر کار برمی گشت ، اول دست به سینه جلوی پدرش می نشست وتمام گزارشات کاری آن روز را مو به مو شرح می داد. واگر هم یک وقت چیزی بر خلاف میل پدرش بود، آن چنان فریاد بلندی بر سر فربد می کشید که من ناخودآگاه بدنم می لرزید .بعد از طرف مادرش تو اتاق احضار می شد و به مدت یک ساعت مادر وپسر با هم خلوت می کردند، که البته ن هیچ وقت نفهمیدم راجع به چه موضوعی با هم حرف می زنند. ملاقات ما هم که بیشتر از دو روز در هفته نبود، که آن هم فقط تا رأس ساعت ده شب ادامه داشت واگر دیرترمی شد، خدا می دانست که چه اتفاقی می افتاد.
    با وچودی که از وضع مالی بالایی برخوردار بودند، اما در مدت نامزدی ازهیچ کدام از هدایایی که فربد بنا به مناسبتی برایم تهیه کرده بود، راضی وخشنود نبودم وهمه آنها حسابگری دقیق وصرفه جویی آنها را می رساند. به خصوص اگر آن هدایا طلا بود، از شدت نازکیوسبکی در دم تو دستم وا می رفت. خب ، با تمامی این مشکلاتی که عیناً به چشم دیده بودم ووحتی بارها وبارها در این باره با مادرصبحبت کرده بودم ، باز هم می توانستم خودم را گول بزنم وبه قول نوشین بگویم اتفاقی نیفتاده، لابد جایی کار داشته؟ نه، این غیر ممکن بود!
    پدرکه حسابی از دل ودماغ افتاده بود، درحالی که از توی آیینه نگاهم می کرد، فشار شدیدی به پدال گازداد وبه سرعت راه منزل را در پیش گرفت. باهمه ی این اوضاع واحوال که کاملاً بر پدرومادرم مشهود بود، اما باز هم طبق معمول مهرسکوت برلب زدند. واز ترس آبرو دم نزدند.
    مادرمدام مرا به آرامش دعوت می کردو میگفت:« همه ی زندگیها اولش سروصدا داره مادر. ببین، دخترم! دو تا کاسه رو که بغل هم می ذاری صدا می ده، چه برسه به دختر وپسری که تازه به هم رسیدن ومی خوان تشکیل خونواده بدن.مطمِئن باش عزیزم به مرور زمان مستقل می شه. بالاخره هر کسی اول زندگی ش ترس وواهمه داره ویه سری ملاحظه کاری می کنه، اما به مرور همه چیز عادی می شه.خیالت راحت باشه.»
    با اینکه احساس ترس همه ی وجودم را پر کرده بود، اما نمی دانم چه حسابی تو حرفهای مادر بود که هر بار آرام تر از قبل می شدم وبا صبوری بیشتری از کنار مسایل می گذشتم.
    برخلاف خانواده ی من که بسیار ساده لوحانه بامسائل برخورد می کردند، خانواده ی فربد بازیرکی هر چه تمام تر حسابی سر نخ دستشان بود وآن قدر هشیار بودند که نخ را زیاد نکشند تا پاره شود.پس از آن جمعه کذایی که حسابی بر همه ی ما زهر شده بود، طبق معمول روز دوشنبه پدر ومادر فربد باخوشرویی به دنبالم آمدند. اصلاً باورم نمی شد! آن از برخورد روز جمعه، واین از برخوردامروزشان! هر دو بسیار خوشرو انگار که اصلاً هیچ اتفاقی نیفتاده ، حتی با تعارف مادر به راحتی بالا آمدند وتا وقتی که من آماده شدم ، نشستند ومشغول پذیرایی و خوش و بش با مادر شدند.
    از تعجب داشتم شاخ در می آوردم ، ولی ته دلم از خوشحالی چنگ می زد. دلم حسابی برای فربد تنگ شده بود. از اینکه همه چیز به خوبی وخوشی تمام شده وباعث حرف وحدیث نشده بود، کلی خوشحال شدم. مادر که توقع این برخورد را نداشت ، در حالی که دست وپایش را گم کرده بود، باخوشحالی مرا گوشه ای از اتاق کشاند وزیر لب گفت:« دخترم، دیدی بهت گفتم صبور باش خود به خود همه چیز درست می شه. حالا هم اصلاً به روی خودت نیار . مبادا راجع به این موضوع با فربد بحث کنی وحرفی بزنی. همین اندازه که خودشون فهمیدن واومدن دنبالت، کافیه.»
    وآن قدر در این باره سفارش کرد که مجبور شدم به او قول بدهم که از هر حیث خیالش راحت باشد ومن اصلاً حرفی نخواهم زد.
    موقع حرکت ،در حالی که پدر فربد پشت بنز مدل بالایش می نشست، با غرور وافتخار رو به مادر کرد وگفت:« به آقا سروش سلام برسونین!»
    «چشم ، حتماً! بزرگی تون رو می رسونم!»
    خانم اصفهانی کنار دست آقای اصفهانی نشست ومن هم طبق معمول در صندلی عقب جای گرفتم. مادر با نگاه سفارشات لازم را کرد وخداحافظی کردیم وراه افتادیم.
    خیابانها خلوت بود وخیلی زود رسیدیم. توی راه هیچ حرف خاصی به جز حرفهای معمول رد وبدل نشد.
    باورود ما، شادی طبق معمول سلام واحوالپرسی سردی کرد وخیلی زود به اتاقش رفت. فربد هنوز از سر کار بر نگشته بود. همیشه توی این شرایط حسابی احساس تنهایی وکسالت می کردم. خواستم نگاهی به یکی از کتابهای درسی شادی که روی میز تلنبار شده بود بیندازم که یک دفعه پدر فربد بدون مقدمه رو به من کرد وگفت:« هیچ می دونی روز جمعه ای چرا نذاشتم فربد باهاتون بیاد بیرون؟»

    با تعجب نگاهش کردم وگفتم :« نه ، چرا؟»
    « آهان! رسیدیم سر اصل موضوع! برخورد امروز مارو دیدی؟ وقتی برای بردن تو اومدیم به خاطر تعارف مادرت اومدیم بالا ونیم ساعتی نشستیم.آدم باید شعور داشته باشد وبه طرف مقابلش احترام بذاره که خب امروز شاهد بودی که ما چطور با شما برخورد کردیم. اما روز جمعه که شما برای بردن فربد اومدین، پدر ومادرت حتی به ما احترام نذاشتن نیم ساعت بیان بالا . منم به خاطر این بی احترامی پدرت نذاشتم فربد باهاتون بیاد!

    هاج وواج ومتحیر در حالی که اصلاً باورم نمی شد به خاطر چنین موضوع کوچکی تااین حد با اعصاب همه ی ما بازی کرده باشد، با تته پته جواب دادم:« ولی ، پدر جون! باور کنین پدر ومادرم اصلاً مقصر نیستن. فقط به خاطر اینکه دیر نشه وبتونیم از فرصت پیش اومده استفاده کنیم، گفتن یه وقت دیگه مزاحمتون می شن، واِلا اصلاً از روی عمد این حرف رو نزدن.»
    مادر فربد سینی چای را روی میز قرار داد ورو به من کرد گفت:« حاجی همین طوره! کسی نباید روش رو زمین بندازه ، واِلا خودت که خوب دیدی حسابی ناراحت می شه.حالا دیگه تو هم عضو خونواده ی ما هستی، بایستی با رسم ورسوم ما آشنا بشی. واقعاً از فربد تعجب می کنم ! پس از این همه مدت که تو رو می بینه ، چطور راجع به خصوصیات ما برات توضیح نداده؟»
    از شدت عصبانیت دلم می خواست فریاد بزنم وبگویم :« اصلاً من کی فربد رو می بینم! مگه شماها به من واون اجازه رفت وآمد می دین که حالا دارین منو محاکمه می کنین!»
    همان طور که خون خونم را می خورد واز شرم سر به زیر انداخته بودم، مادر فربد فنجانی چای به دستم داد واین بار با ملایمت بیشتری گفت:« من به خاطر خودتون می گم که یه وقت ، باعث حرف وحدیث نشه. بچه م فربد از روز جمعه تا حالا حسابی کسل وپژمرده س. اتفاقاً من به حاجی گفتم کاشکی شمااون روزبه خاطرفربدهم که شده بود بزرکواری می کردین وخطای اونهارو نادیده می گرفتین!»
    بعد در حالی که با چشم وابرو برای حاج آقا اصفهانی عشوه می ریخت،مجدداً گفت:« درست میگم، حاجی جون؟»
    پدر فربد با سرحرفش را تأیید کرد وبعد حرف را عوض کرد وگفت:« اتفاقاً می خواستم راجع به کارهای عروسی تون با حاج آقا علوی مشورتی داشته باشم. به فربد گفتم که بهشون اطلاع بده، بلکه هر چه زودتر تاریخ عروسی رو معلوم کنیم. بسه دیگه خیلی نامزدی تون طولانی شده، بهتره هر چی زودتر سروسامون بگیرین. تو هم که درس رو ول کردی واز این بابت نگرانی نداری. الان درست شش ماهی می شه که نامزدین. می خوام از فردا یه نقاش بذارم طبقه ی پایین رو براتون رو به راه کنه.اگه نظری برای رنگ واین برنامه ها داری، به فربد بگو خودش کارها رو راست وریس می کنه.»
    در حالی که کاملاً منظور پدر فربد را در رابطه با دیدار پدربزرگم درک کرده بودم، خودم را به آن راه زدم وبه سادگی هر چه تمام تر گفتم:« اِ، چه خوب بود الان موضوع رو به مادرم می گفتین تا شب که پدرم می رفت خونه ...»
    پدر فربد با عصبانیت میان حرفم پرید وگفت:« من با پدرت چی کار دارم؟ طرف حساب من حاج آقا علوی یه وعمو خسروت. از الان هم بهت بگم ، البته به فربد هم گفتم ، من روی کارت عروسی تون اسم وفامیلی پدربزرگت رو چاپ می گنم،نه اسم پدرت رو!»
    از شنیدن این حرف یک دفعه تمام عضلات بدنم شل شد. بی حس روی مبل وا رفتم. قدرت تکلم نداشتم .ناباورانه نگاهی به پدر فربد انداختم وزیر لب گفتم:« آخه، چرا؟ مگه مشکلی پیش اومده؟ فکر نمی کنم پدرم این مسئله رو قبول کنه!»
    « چرا قبول نکنه؟ مگه اسم پدربزرگت چیه؟ خیلی هم خوبه! تازه فامیلی شون هم که یکی یه! از همه مهم تر من فقط به حساب حاج آقا علوی اومدم جلو وخواستگاری کردم. من دختر از اون گرفتم. اسم اونو هم روی کارت می نویسم. همین، والسلام!»
    بعد در حالی که از جا بلند می شد، رو به مادر فربد کرد وگفت: «خانوم ، من جایی کار دارم باید برم . چیزی برای شب لازم نداری؟ »
    مادر فربد کش وقوسی به سروگردن وموهایش داد وگفت:« نه، حاجی جون!فقط زود برگرد!»
    درست عین لاک پشت دست وپایم را جمع کردم ودر لاک تنهایی فرو رفتم. تا ساعت پنج که فربد از سر کار برگشت ، هزار جور فکروخیال کردم . بغض به شدت گلویم را می فشرد واز شدت عصبانیت احساس می کردم گلویم ورم کرده.
    به خودم گفتم: این بار دیگه نمی ذارم هر کاری دلشون خواست انجام بدن! بیچاره پدر ومادرم! اگه بفهمن، چه حالی می شن ! اصلاً مگه پدرم چه هیزم تری بهشون فروخته که تا این حد بهش بی احترامی می کنن! پدر که همیشه به اونها احترام گذاشته وبا خوشرویی باهاشون برخورد کرده . حالا چطور می تونم به پدر ومادریکه با جون ودل دارن جهیزیه تهیه می کنن ، بگم اسم شما به عنوان پدر عروس روی کارت چاپ نمی شه !؟ آه ، خدای من! همچین چیزی غیر ممکنه! دلم می خواد هر چی زودتر پدر بزرگ و عمو خسرو رو ببینم و هر چی از دهنم بیرون می آد ، نثارشون کنم. ولی نه، باید اول از خجالت فربد در بیام!
    با آمدن فربد ، به حدی ناراحت وبرافروخته بودم که اصلاً از جام جنب نخوردم وهمان جا روی مبل کز کردم. مادر فربد که زیر چشمی حرکاتم را شاهد بود، در حالی که به فربد اشاره می کرد، باهم به اتاق خواب رفتند تا طبق معمول گزارشات ردو بدل شود.
    پس از بیست دقیقه ای ، فربد در حالی که سعی می کرد حالت عادی داشته باشد، باخوشرویی از اتاق بیرون آمد وهمان طور که به طرفم می آمد ، گفت:« حالت چطوره، غزاله؟ می بخشی دیر کردم. امروز یه خرده سرم شلوغ بود ، نشد زودتر بیام خونه.راستی ، بابا ومامان چطورن؟ حالشون خوبه؟»
    باتغییرنگاهش کردم وگفتم :« خیلی ممنون !به مرحمت شما!»
    همان طور که نگاهم می کرد ، با اشاره زیر لب آهسته گفت:« بلند شو بریم تو اتاق کارت دارم!»
    از خدا خواسته مثل فنر از جا پریدم وبی توجه به مادر فربد ، به اتاق رفتم. پشت سرم فربد وارد اتاق شد ودر حالی که در را پشت سرش می بست، رو به من کرد وگفت :« چی شده؟ اتفاقی افتاده؟»
    با عصبانیت گفتم :« نگو که از چیزی خبر نداری چون بیشترگر می گیرم!»
    فربد خودش را به آن راه زد وگفت:« باور کن من از چیزی خبر ندارم !»
    « اوه ، جدی؟ توبودی ، اینو باور می کردی ؟ تو هنوز نیومده با مادرت رفتی تو اتاق خوابش وگزارشات رو تحویل گرفتی ، بعد می گی از چیزی خبر نداری؟ »
    « آخه، غزاله! تو چقدر بد بینی. ما که راجع به تو با هم حرف نمی زدیم.
    حالا زود باش خودت بگو جی شده ؟ من از کحا خبر دارم که چه اتفاقی افتاده ! »
    «آره ، تو راست می گی واز هیچی خبر نداری! ولی حالا بگیر بشین تا همه جریان رو برات تعریف کنم.»
    بعد در حالی که بغضم ترکیده بود، باگریه رو به او کردم وگفتم :«می دونی پدرت چه تصمیمی گرفته ؟می دونی می خواد با آبرو وحیثیت چندین وچند ساله ی پدرم بازی کنه؟ فربد ، من خونواده ی آبروداری دارم. می شه انقدر پا روی اعصاب من نذارین. من دیگه تحمل شنیدن این حرفها رو ندارم. حالا دیگه کارت به جایی رسیده که باید اسم پدربزرگم به جای پدرم که برام این همه زحمت کشیده،روی کارت عروسی چاپ بشه؟ هیچ می دونی مردم جی می گن؟»
    فربددرحالی که لبش رامی گزید،دستی به صورتش کشید وگفت:«حالا چراآنقدرعصبانی هستی؟بابا یه حرفی زده،حالا هم که اتفاقی نیفتاده. خیلی خوب ، من با پدرم دراین مورد حرف می زنم. تو هم دیگه نمی خواد گریه کنی .»
    بعد دستی به موهایم کشید وگفت:« تو که این طوری نبودی!»
    بعد مجدداً در حالی که اشکهایم را پاک می کرد ، گفت:« گریه نکن! همه جیز درست می شه! خیالت راحت باشه ، من نم ذارم این اتفاق بیفته.مطمئن باش در این باره با پدرم حرف می زنم. لابد از جایی عصبانی بوده ویه حرفی زده. خودت که می بینی وقتی عصبانی یه کنترل زبونش رو نداره . حالا هم تو نمی خواد به دل بگیری ، فقط یه وقت جلوی پدرم ازخودت واکنش نشون ندی که وضع رو از اینی که هست خراب تر کنی ! اصلاًانگار نه انگارکه اتفاقی افتاده.من خودم کارها رو درست می کنم. تو اصلاً دخالت نکن!»
    با شنیدن این حرف، مثل آب روی آتش دلم آرام گرفت. ازاینکه فربد را با خودم همراه وهمراز می دیدم،خیلی خوشحال شدم. برخلاف آنچه که در تصورم بود ، فربد آن قدرها هم بچه ننه نبود انگار برای خودش مردی شده بود. چقدر تو این مدت فربد عوض شده بود! یادم به حرف مادرم افتاد که می گفت:« صبورباش! همه چیز خود به خود درست می شه !»
    آه مادر جون! تو انگار پیش پیش از همه چیز آگاهی!
    سرم را روی شانه فربد گذاشتم .درحالی که احساس آرامش عجیبی وجودم را دربر گرفته بود ، با شرمساری گفت:« منو ببخش ! مثل اینکه خیلی تند رفتم!»
    دستی به موهایم کشید وگفت :«عیبی نداره، عزیزم! لز این اتفاقات می افته!»

    ***************************
    دلم حسابی به قاروقور افتاده بود.نگاهی به ساعت بالای تختخوابم انداختم. نه ونیم شب بود.با اشتیاق ازجا بلند شدم وبه ساندویچ یخ کرده ونوشابه یورش بردم.ازشدت گرسنگی به حال ضعف افتاده بودم.همان طوری که به ساندویچ گاز می زدم،شماره سرویس هتل را گرفتم ودستور چای دادم . یک لحظه دلم رفت پیش بچه ها . الان در چه حالی بودند! از ترسم حتی با آنها تماس نگرفته بودم . از صبح که با همسرم صحبت کرده بودم ، دیگر از آنها خبری نداشتم. احتمالاً همان طوری که می گفت، اینجا درست آنتن نمی داد. نگاهی به تلفن همراهم انداختم . بله، کاملاً درست بود . اصلاً آنتن نداشت . با نا امیدی گوشی را روی میز رها کردم ومجدداً مشغول خوردن ساندویچ شدم.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #19
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل 8

    حال و هوای خانه به کل تغییر کرده بود.دیگر از آن یکنواختی و بی روحی گذشته خبری نبود.هر کسی به نحوی مشغول تهیه و تدارک سورسات عروسی بود.بالاخره با کلی بحث و جار و جنجال ، فربد توانسته بود پدرش را متقاعد کند که حتماً اسم پدرم روی کارت ذکر شود و من از این بابت توی پوستم نمی گنجیدم.
    آه ، خدای من!چقدر مسخره س ! من برای چیزی خوشحال بودم کهحق کامل و مسلم من بود.و حال که به اون دوران فکر میکنم ، بیشتر متوجه بچگی و نادانی خودم میشم!
    نقاشی طبقه ی پایین به پایان رسیده بود.با وجودی که پدر فربد گفته بود در مورد رنگ و نقاشی نظر بدهم ، ولی باز هم کاملا نظر خودشان در این مورد اعمال شده بود و من طبق معمول مهر سکوت بر لب داشتم.
    موقع خرید عروسی همه چیز به کل با سابق فرق کرده بود.مادر فربد بدون رودربایستی خودش جلوتر از همه به تمام فروشگاه ها و مغازه ها سرک می کشید و اول قیمتها را می سنجید و اگر من خدایی نکرده چیزی انتخاب میکردم که قیمتش کمی از حد معمول بالاتر بود ، با اکراه رو به من و فربد میکرد و می گفت:«اصلاً چیز جالبی نیست!واه واه!تازه قیمتش هم خیلی بالاس!»
    و خلاصه اینکه تمامی خرید عروسی را به انتخاب خودشان و با نازل ترین قیمت انجام دادند.البته خرید طلا و جواهر را که دیگر نگو و نپرس!مادر با وجودی که همه ی اینها را می دید و از شدت حرص برافروخته می شد ولی باز هم به صرف آبروداری مرا تشویق به سکوت می کرد.
    تا اینکه بالاخره روز بردن جهیزیه فرا رسید.مادر که حسابی زحمت کشیده بود به عمه سودابه و سوسن و همینطور طن عمو خسرو و مادر بزرگم خبر داده بود که همه برای بردن جهیزیه به خانه ی ما بیایند.قرار شده بود تمامی وسایل اعم از مبلمان و سرویس خواب و ناهارخوری و بوفه از همان دم در فروشگاه به خانه ی فربد برود. و بقیه ی وسایل هم که در یک خاور جا شده بود به همراه مهمانها و پدر و مادرم و همینطور من و نوشین جداگانه راهی منزل داماد شویم.دل تو دلم نبود.می دانستم که مادر حسابی سنگ تمام گذاشته و از این بابت بسیار خوشحال بودم که دهن همه بسته می شد.
    با ورود ما ، پدر و مادر فربد با اسپند از همه استقبال کردند.پدر فربد نسبت به همیشه خوشحال تر به نظر می رسید.آذر و شهلا از خوشحالی دور خودشان می چرخیدند و مدام از همه پذیرایی می کردند.از شادی هیچ خبری نبود.لابد طبق معمول در اتاقش روی کتابها قنبرک زده بود.با ذوق و اشتیاق همه مشغول به کار شدند.فربد مدام دور و برم چرخ می خورد و زیر گوشم نجوا میکرد.مشخص بود که از شدت خوشحالی روی پایش بند نیست.
    بالاخره تا شب همه ی وسایل به طور کامل چیده شد.سالن پذیرایی به نحو خاصی با سرویس مبلمان و ناهارخوری و بوفه تزیین شده بود.سالن به صورت اِل بود و به همین خاطر همه چیز بسیار مرتب و چشمگیر می نمود.سرویس اتاق خواب هم که به رنگ کرم طلایی انتخاب شده بود جلوه ی خاصی به فضای اطراف بخشیده بود.سرویس آشپزخانه هم که دیگر نگو و نپرس بود.از شیر مرغ تا جون آدمیزاد در آن یافت می شد.با خوشحالی نگاهی به دور و اطرافم انداختم و از سر رضایت لبخندی روی لبانم ماسید.یعنی اینجا خونه ی من بود؟باورم نمی شد مادر این همه زحمت کشیده باشد.چشمانم را به اطراف گرداندم بلکه فربد را ببینم.از شدت کار درست یک ساعتی می شد که ندیده بودمش.دلم می خواست حالا که همه جا به این خوبی آمده و چیده شده بود هر چه زودتر فربد را ببینم و نظرش را جویا شوم.
    بالاخره مهمانها یکی پس از دیگری آماده رفتن شدند و همگی از پدر و مادر فربد و همینطور فربد که جلوی در حیاط ایستاده بودند خداحافظی کردند و رفتند.
    با خوشحالی در حالی که دست فربد را می کشیدم ، گفتم:«هیچ معلوم هست تو کجایی؟بیا بریم طبقه ی پایین رو ببین چقدر قشنگ شده!»
    فربد که جلوی پدر و مادرش قیافه گرفته بود ، با اکراه همراهم شد.
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم:«اتفاقی افتاده؟طوری شده؟چرا انقدر کسل و ناراحتی؟»
    خیلی عادی سرش را تکان داد و گفت:«نه ، طوری نشده!یه کمی خسته شدم ، استراحت کنم حالم خوب میشه.»
    بلافاصله همراه ما پدر و مادر فربد هم رسیدند و به ظاهر شروع به تشکر از پدر و مادر کردند و گفتند:«دستتون درد نکنه!حسابی افتادین به زحمت!»
    پدر با خوشرویی و خنده رو به آقای اصفهانی کرد و گفت:«ای بابا ، حاج آقا!ما که کاری نکردیم.برای بچه ی خودمون بوده.هر چی اینها تو رفاه باشن ، ما خوشحالیم.بقیه ش هم خدا بزرگه ان شاءا... که خدا سایه ی شما رو از سرشون کم نکنه!»
    پدر فربد در حالی که به دقت همه جا را وارسی میکرد نگاهی به همسرش انداخت و خیلی زود از همه خداحافظی کرد و رفت طبقه ی بالا.مادر فربد هم که از صبح خوب همه چیز را برانداز کرده بود و دیگر نیازی به دیدن نداشت همراهش رفت.
    پدر و مادرم که دیگر از خستگی روی پا بند نبودند ، در حالی که وسایل اضافی را جمع می کردند رو به من کردند و گفتند:«غزاله جون ، با ما می آی یا با آقا فربد؟»
    نگاهی به فربد انداختم.فربد بلافاصله جواب داد:«من خودم غزاله رو می رسونم خونه.شما بفرمایین!»
    با رفتن پدر و مادرم ، بلافاصله رو به فربد کردم و گفتم:«تو چرا انقدر ناراحتی؟اتفاقی افتاده که من ازش بی خبرم؟»
    در حالی که مشخص بود از جایی پر شده رو به من کرد و گفت:«اتفاقا برای همین موضوع خواستم اینجا بمونی تا باهات حرف بزنم!»
    چشم به دهان فربد دوختم و گفتم:«خب زودتر بگو!»
    همانطور که به دور و اطرافش زل زده بود ، گفت:«یعنی تو واقعا نمی دونی من از چی ناراحتم؟»
    «نه ، از کجا باید بدونم؟»
    همان طور که نگاهم میکرد ، گفت:«جهاز آوردن به پر بودن و حجم زیادش نیست.خوب بود که آدم به جای دو تا فرش دستباف مشهد یه فرش کاشان درجه یک می داد.می دونی ، اینجور وقتها عقل آدم باید کار کنه.»
    بعد بدون اینکه منتظر جوابم باشد ، بلافاصله به سمت اتاق خواب سرک کشید و گفت:«مثلاً بیا اتاق خواب رو خودت نگاه کن!آخه این هم شد سلیقه!یعنی تو نمی دونی سرویس عروس باید همه چیزش با هم هماهنگی داشته باشه!»
    بعد با پوزخند حرفش را ادامه داد و گفت:«هه عجب هماهنگی ای!سرویس مبلمان قهوه ای ، سرویس خواب کرم طلایی!»
    در حالی که از شدت خشم خونم به جوش آمده بود ، گفتم:«واقعاً دستت درد نکنه فربد!اینم تشکرت بود؟درسته؟پدر و مادرم این همه زحمت کشیدن که آخرش از دامادشون این حرفها رو بشنون؟»بعد ناخودآگاه از شدت بغض و ناراحتی شروع به گریه کردم.
    فربد که دستپاچه شده بود ، کنارم نشست و گفت:«چی شد؟من که حرفی نزدم!اوه ، تو هم چقدر نازک نارنجی هستی !من فقط نظرمو بهت گفتم.»
    با خشم رو به او کردم و گفتم:ـتو نظرت رو نگفتی ، بلکه نظر پدر و مادرت رو گفتی!بیخود نبود یه ساعت غیبت زده بود و هر چی صدات کردم نیومدی.پس داشتن حسابی پُرت میکردن!»
    فربد که عصبانی شده بود ، با تغیر رو به من کرد و گفت:«نه خیر!کسی منو پر نکرده.من فقط نظرمو بهت گفتم.»در حالی که نسبتاً آروم شده بودم این بار با ملایمت بیشتری رو به او کردم و گفتم:ـیعنی میگی بعد از شش هفت ماه من هنوز تو رو نشناختم؟نه ، فربد!اینها نظر تو نیست.ولی حالا که گفتی پس بذار روشنت کنم.گفتی چرا دو تا فرش مشهد گرفتن ، خوب بود به جاش یه فرش کاشان می گرفتن.ولی فربد ، آیا اون وقت این سالن به این بزرگی لخت و عور و خالی از فرش نبود؟و از همه مهم تر اینکه رنگ سرویس خواب هیچ ربطی به سالن پذیرایی نداره ، این انتخاب خود ِ من بود.فکر کردم این طوری بهتره.هیچ فکر نمیکردم تو خوشت نمی آد!»
    بعد در حالی که مجدداً اشک در چشمانم حلقه زده بود ، گفتم:«اما تو همه ی خستگی رو توی تنم گذاشتی!»
    فربد که پشیمانی در صورتش موج می زد ، دستی روی صورتم کشید و در حالی که اشکهایم را پاک میکردم ، با ناراحتی جواب داد:«متأسفم!واقعا متأسفم!دلم نمی خواست ناراحتت کنم.نمی دونم چرا انقدر اعصابم به هم ریخته.حالا من یه حرفی زدم ، تو نمی خواد به دل بگیری.اصلاً من اشتباه کردم.حالا راضی شدی؟»
    بعد مجددا! نگاهی به سرویس خواب انداخت و با خنده گفت:«مهم اینه که من و تو از این رنگ خوشمون می آد.حالا هر کی هر چی دلش میخواد بگه ، بذار بگه!»
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم:«ولی تو که گفتی - »
    «هیس!دیگه حرفش رو نزن.مطمئن باش که منم از این رنگ خوشم می آد.تازه حالا که خوب فکرش رو میکنم می بینم حق با تو و پدر و مادرت بوده.چون اگه یه فرش می گرفتن ، اینجا حسابی لخت و عور می شد.»
    ناخودآگاه لبخندی زدم و گفتم:«دیدی گفتم!من تو رو از خودت بیشتر می شناسم!»
    با ملایمت دستی به موهایم کشید و گفت:«آره عزیزم!حق با تو بود!»
    بالاخره روز عروسی فرا رسید.پدر فربد برای خودنمایی و فخر فروختن جلوی فامیل و دوست و آشنا حسابی ریخت و پاش کرده بود.
    خیلی دوست داشت مدام مطرح باشد اسمش سر زبانها بیفتد.اما در عوض هر کاری که در خفا بود مثل خرید و کارهای دیگر آن چنان مو را از ماست می کشید که باورت نمی شد این آدم همان آدم باشد.واقعا بر سر دو راهی گیر کرده بودم.نمی دانستم باید اسم خسیس یا دست و دلباز را روی او بگذارم.هر کسی که به من می رسید فورا می گفت:«خودش به حالت!خونواده ی فربد خیلی آدمهای دست و دلباز و مردم داری هستن.واقعا خوشبخت شدی ، دختر!خدا رو شکر!»
    در حالی که آه می کشیدم ، سری به علامت تایید تکان می دادم:«آره ، درست می گین!همین طوره!»
    ولی واقعیت فرسنگها دور از این بود.آنچه که آنها می دیدند فقط ظاهر امر بود ، آن هم فقط برای به به و چه چه مردم.حتی شاید من در عمرم خانواده ای به حسابگری و خسیس بودن خانواده ی فربد ندیده بودم.

    ****
    در حالی که حسابی تو فکر رفته بودم ، یادم به شب عروسی غزاله افتاد.آه ، چه شب خوب و فراموش نشدنی ای بود!بیشتر مهمانها از تهران به اصفهان دعوت شده بودند ، که ما هم جزو آنها بودیم.برای ما یک تیر و دو نشان بود.هم عروسی می رفتیم ، و هم سیر و سیاحتی توی شهر اصفهان می کردیم و به خاطر همین موضوع این عروسی کاملا در ذهنم حک شده بود.آن شب غزاله چقدر زیبا شده بود.اصلا باورم نمی شد این غزاله همان غزاله چند ماه پیش باشد.به کل تغییر کرده بود.موهای مشکی و خوش حالتش به نحو خاصی تزئین شده بود و آرایشی بسیار زیبا در صورتش موج می زد.همه مهمانها ناخوداگاه با دیدن غزاله می گفتند:«وای ، خدای من!چقدر عوض شدی!چقدر زیبا و قشنگ شدی!»
    و واقعاً بی اغراق چهره ای مینیاتوری پیدا کرده بود.دیگر از آن همه کرک و مویی که در صورتش بود و باعث سبزگی پوستش می شد اثری نبود و برعکس چهره ای گندمگون صاف و شفاف جایگزینش گردیده بود.آه ، خدای من!آن وقت ها چقدر خوب بود!دخترها با ازدواج یک دفعه عوض می شدند و تغییر می کردند.نه مثل حالا که هفتاد قلم خودشان را درست می کنند و اصلا نمی توانی تشخیص بدهی اینها دخترند یا پیرزن هشتاد ساله که این همه رنگ روغن به صورتشان مالیده اند و دیگر از آن شادابی دخترانه در چهره شان هیچ اثری به جای نمانده.واقعا که این کجا و آن کجا؟
    اتفاقا حالا که خوب فکر میکنم ، آن شب همه ی مهمانها پس از مراسم عروسی دنبال عروس و داماد رفتند منزل داماد و بعد از کلی رقص و پایکوبی همه به نوبت از جهاز دیدن کردند.تا انجایی که به یاد دارم ، همه ی وسایل شیک و مدرن بود و کم و کسری نداشت.واقعا جای بسی تعجب بود که فربد این گونه رفتار کرده بود.شاید اگر به چشم خود ندیده بودم باورش برایم کمی سخت بود.اما واقعیت این است که من خود در عروسی شرکت داشتم و همه چیز را بی کم و کاست از نزدیک مشاهده کرده بودم و حرفهای غزاله با صداقت کامل برایم معلوم بود.مجددا نگاهی به نوشته های غزاله انداختم ، در حالی که آنها را مرتب میکردن دوباره شروع به خواندن کردم.
    وقتی تصور میکردم که از حالا به بعد می توانم در کنار فربد باشم و بدون هیچ گونه ترس و واهمه ای از دیر یا زود شدن ساعت و بدون فکر و خیالی فارغ از این دنیا ساعتهای متوالی حرف بزنم ، درد دل کنم ، ابراز عشق و علاقه و محبت کنم و اینکه به او بگویم سعی میکنم همسری خوب و مهربان برای او و مادری فداکار برای فرزندانم باشم از خوشحالی غرق سرور و شادی می شدم.گاهی اوقات با شهامت بیشتری به افکار دور و درازم شاخ و برگ بیشتری می دادم و فربد را مردی عاشق پیشه ، مهربان و سینه چاک که می توانستم در تمامی مراحل زندگی و مشکلات به او تکیه کنم تصور میکردم و هر لحظه بیشتر از قبل آرزو میکردم در کنارش باشم.
    آه ، خدایا!تو چقدر بزرگی!هر چه بیشتر به بزرگی تو پی می برم ، کوچکی خودم بیش از قبل نمایان می شود!بارها و بارها از خود پرسیدم که واقعا ما آدمها از زندگی چه می خواهیم.چرا تا این حد نمک نشناس هستیم.وقتیدور و اطرافم جوانهایی می دیدم که سرشار از عشق و علاقه و محبت فقط در آرزوی تشکیل خانواده می سوختند و می ساختند اما به هیچ طریقی امکانات برایشان میسر نبود حسرت می خوردم و جای بسی تعجب و مباهات داشت که چگونه دست در دست یکدیگر سعی در برداشتن مشکلات زندگی ، یار و یاور یکدیگر بودند و ان وقت چگونه بود که زندگی ما ، یعنی زندگی من و فربد ، با وجود این همه امکانات چه از جانب خانواده ی من و چه از جانب خانواده ی فربد ، اینقدر سرد و پوشالی بود؟
    بله ، می گفتم.تا قبل از عروسی مدام خودم را در لباس سفید و زیبای عروس تصور میکردم و فربد را شاهزاده ای سوار بر اسب که روی ابرها سیر میکرد.اما درست شب عروسی یا بهتر است بگویم شب زفاف که شاید به گفته ی بعضی از شاعران کم از صبح پادشاهی نیست به حقایقی دردناک پی بردم و انچنان شوک شدیدی به من وارد شد که اصلا فراموش کردم عروس شدم.
    طرفهای نیمه شب بود که بالاخره مهمانها خسته و کوفته عزم رفتن کردند.از شدت خستگی روی پا بند نبودم.مادر در حالی که چشم از صورتم برنمیداتشن ، ناخودآگاه قطرات اشک از پهنای صورتش سرازیر شد.به سختی جلوی طغیان اشک هایم را گرفته بودم و سعی در مهارش داشم.حال ِ کسی را پیدا کرده بودم که در دریای آبی و آرام مشغول شنا کردن است و یک دفعه زیر پایش خالی شده و هر چه دست و پا میزند نمی تواند خودش را نجات دهد.
    بالاخره آخرین مراسم هم که شامل دست به دست دادن پر عروس و داماد بود ، به خوبی و خوشی انجام گرفت.مادر تا لحظات اخر مدام به من سفارش میکرد که مواظب خودم و فربد باشم.انگار می خواست برای همیشه به مسافرتی دور و دراز بروم که مادر تا این حد نگران بود.پدر در حالی که هاله ای از اشک چشمان مهربان و شوخش را پر کرده بود همان طور که پیشانی ام را می بوسید برایم آروزی خوشبختی کرد و بلافاصله اتاق را ترک کرد.
    با رفتن آنها بیشتر از هر وقت احساس تنهایی وجودم را پر کرد.آرایش سر و صورتم مثل کوه رو سرم سنگینی میکرد.سوزش عجیبی روی پوستم احساس کردم.از جا بلند شدم.همانطوری که خودم را توی آیینه برانداز میکردم شروع به پاک کردن آرایش و ریملهای سیاه ی خیس از اشکم کردم.با ورود فربد به اتاق خواب همانطور که مشغول پاک کردن صورتم بودم از آیینه نگاهش کردم.صورتش بسیار عبوس و گرفته بود.قیافه اش به تنها چیزی که نمی برد داماد بود.
    سوزش صورتم امانم را بریده بود.خواستم به دستشویی بروم و آبی به سر و صورتم بزنم که یک دفعه فربد دستم را گرفت و گفت:«بشین می خوام باهات حرف بزنم!»
    تعجب کردم و در حالی که اصلا حوصله ی حرف و گفت و گو را نداشتم ، گفتم:«اوه!تو رو به خدا فربد بذار برای یه شب دیگه.من اصلاً حوصله شنیدن حرف رو ندارم.باور کن از شدت خستگی روی پا بند نیستم.فقط
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #20
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    طبقه ي پايين كجاست و چرا تحويل ما نمي دهند ، اما هر بار به نحوي جواب سربالا شنيده بودم . تازه آن روز بود كه فهميدم چرا همه از دادن كليد به من خودداري مي كنند ، حتي خود فربد هم مدام از دادن كليد به من طفره مي رفت . ديگر حسابي خواب از سرم پريده بود . از ترسم كه مبادا بدها پشت سرم حرف و حديثي در بيايد ، فورا از جا بلند شدم . با وجودي كه هيچ كار خاصي نداشتم ، يك ساعتي را دور خودم چرخيدم و وقتي كه ديگر مطمئن شدم كار خاصي نيست ، يك ظرف تخمه برداشتم و روي زمين جلوي تلويزيون دراز كشيدم و مشغول ديدن فيلم شدم .
    شب قبل فربد فيلم قشنگي آورده بود كه نيمه هايش خوابم برده بود . تقريبا نيم ساعتي از تماشاي فيلم نگذشته بود كه يك دفعه بي محابا بدون اينكه هيچ تلنگري به در هال بخورد ، در باز شد و مادر فربد با همان خنده ي چندش آور و مصنوعي وارد شد و گفت :« ا ... بيداري ! گفتم لابد هنوز خوابيدي كه نيومدي بالا يه سر بزني . حوصله ت سر نمي ره همين طور اينجا تك و تنها نشستي ؟»
    در حالي كه حسابي دستپاچه شده بودم و اين بار واقعا داشت قلبم از تو سينه ام مي زد بيرون ، با تته پته جواب دادم :« بفرمايين ! بفرمايين ، مامان جون ! الان براتون چاي مي آرم . اتفاقا خيلي وقته بيدارم . همه ي كارهامو انجام دادم ، ديدم كار خاصي ندارم داشتم فيلم تماشا مي كردم .»
    با پوزخندي نگاهي به پوست تخمه هايي كه از توي ظرف بيرون ريخته شده بود ، كرد و گفت :« معلومه ! خب ، ديگه من برم بالا ! براي منم نمي خواد چاي بياري . من چاي خوردم .»
    بعد بي آنكه منتظر پاسخي از طرف من باشد ، انگار كه داشت با ديوار صحبت مي كرد ، سرش را پايين انداخت و به سرعت از اتاق خارج شد .
    ناخود آگاه پاهايم شروع به لرزيدن كرد . احساس كردم مغزم از كار افتاده . ضعف شديدي بهم دست داد . به زور خودم را به آشپزخانه رساندم و شربت قندي درست كردم و يك نفس تا آخرش سر كشيدم . احساس كردم خوني تو رگهايم جريان پيدا كرد . در حالي كه حالم بهتر شده بود ، خودم را كشان كشان به هال رساندم و بي حال كف اتاق افتادم .
    آه ، خداي من ! اين ديگه كي بود ؟ يه آدم بي تربيت و بي نزاكتي كه اصلا آداب معاشرت رو بلد نبود ! يعني زني به اين سن و سال هنوز نمي دونست براي ورود به حريم شخصي كسي اول بايد اجازه ي ورود بگيره ، يا حتي تلنگر كوچيكي به در بزنه ؟ ولي نه ، اون همه ي اينها رو كاملا مي دونه ! چيزي كه پر واضح و مسلمه اينه كه اينجا رو حريم خصوصي نمي دونه . در واقع من غريبه م ، نه اون . و اون با اين كار مي خواد به من بفهمونه كه اينجا پايين و بالا نداره ، همه ش متعلق به خودشه و من هيچ كاره م !
    طرفهاي عصر بود . همه جا مرتب و جارو كشيده و آراسته بود . حسابي به سر و وضع خودم رسيده بودم . عطر و بوي خوش قورمه سبزي همه جا را پر كرده بود . نگاهي به پلوي دم كرده ي زعفراني انداختم . با خودم گفتم : بهتره تا هنوز فربد نيومده ، سالاد و مخلفات شامو هم آماده كنم .
    چون طبق معمول هر شب وقتي كه فربد مي آمد خونه ، آن قدر خسته و هلاك بود كه فقط مي خواست زودتر شام بخورد و جلوي تلويزيون دراز بكشد و فيلم تماشا كند . به خصوص كه هر شب يك فيلم جديد ايراني مي گرفت و با اشتياق مشغول ديدن مي شد . و اگر من دير مي جنبيدم نصف فيلم رد شده بود . البته همه ي اين كارها بعد از گزارشات كاري اي بود كه تحويل پدر و مادرش مي داد و بعدا تازه طبقه ي پايين مي آمد . و از آنجايي كه فربد كليد در حياط را داشت و قبل از اينكه پايين بيايد اول سري به پدر و مادرش مي زد ، گاهي اوقات من اصلا متوجه ورودش نمي شد . ولي برخلاف شب هاي ديگر ، آن شب با به هم خوردن در حياط از پنجره متوجه آمدنش شدم . خدا خدا مي كردم مبادا مادرش در مورد من حرفي بزند . به خصوص در مورد صبح حسابي اعصابم به هم ريخته بود . اصلا دلم نمي خواست اول زندگي اسمم بد در برود .
    آن شب صحبت فربد خيلي طول كشيد . دل تو دلم نبود . مدام تو هال قدم مي زدم كه يك دفعه فربد در هال را باز كرد و با صورتي اخم آلود و گرفته وارد شد . درحالي كه خوشحال شده بودم ، به استقبالش رفتم و گفتم :
    « تو كجايي ؟ خيلي وقته كه اومدي ! چي كار مي كردي ؟»
    با تغير جواب داد :« مگه براي تو هم فرقي مي كنه ! تو برو خوابت رو بكن يه موقع كمبود خواب پيدا نكني !»
    حسابي عصباني شده بودم و گفتم :« يعني چي ، فربد ؟ مگه خوابيدن جرمه ؟ آخه مگه من تو اين خونه چي كار دارم كه بايد از صبح زود بيدار بشم ؟ تو هم كه ناهار خونه نمي آي ، خب بر فرض هم من بخوابم ، مگه چه اتفاقي مي افتاده ؟»
    « ا ... راست مي گي! جناب عالي كاري نداري كه انجام بدي ! فقط منم كه از صبح بايد مثل سگ كتك خورده تو بازار حمالي كنم . شما هم سروري كنين ، خانوم خانوما !»
    در حالي كه خودم را برايش لوس مي كردم ، كتش را سر جالباسي آويزان كردم و گفتم :« آخه ، فربد جون ! تو از چي ناراحتي ؟ چرا آنقدر عصبي و آشفته هستي ؟ تازه خودت بيا و قضاوت كن . بين همه جا مرتبه ، غذا هم كه حاضره ، پس ديگه مشكلت چيه ؟»
    « ولم كن ! اصلا تو فكر اينو نمي كني كه من پيش مادرم آبرو دارم . تا لنگ ظهر مي خوابي كه چي ! اصلا چرا بالا نمي ري ؟ نمي گي يه وقت مادرم كاري داشته باشه ؟ مثل غريبه ها اينجا قنبرك زدي كه چي بشه ؟»
    آه ، خداي من ! پس اوضاع از اين قرار بود . همه ي بحثها و ناراحتيها فقط به خاطر اين بود كه چرا من روزها بالا نمي رم و تمام اين حرفها بهانه اي بيش نبود . در حالي كه اصلا حوصله ي بحث و ناراحتي نداشتم ، با لحن دوستانه اي رو به فربد كردم و گفتم :« ولي ، عزيزم ! من فكر مي كردم ما حالا ديگه يه زندگي مستقل داريم . من كه نمي تونم هر روز تا چشم باز نكردم ، بپرم بالا . خب ، منم براي خودم كار و زندگي دارم . تازه از همه مهم تر من فكر مي كردم شايد اين كار يه مزاحمت براي پدر و مادرت باشه !»
    پوزخندي زد ، لباسش را سر جالباسي آويزان كرد و گفت :« چقدر هم تو كار و زندگي داري ؟ لابد همه ي وقتت پره ؟»
    در حالي كه حسابي از جانب فربد مايوس شده بودم ، گفتم :« نه ، مثل اينكه هيچ جوري نمي شه با تو كنار اومد !» بعد بدون اينكه منتظر جواب از طرف او باشم ، به سرعت به سمت آشپزخانه رفتم و خودم را مشغول كردم .
    پس از ده دقيقه ، فربد در حالي كه دست و صورتش را شسته بود و داشت با حوله خشك مي كرد ، در چهار چوب در آشپزخانه ظاهر شد و همچنان كه لبخند كمرنگي روي لبانش نقش بسته بود و سعي در مخفي كردنش داشت ، به حالت طنز گونه اي رو به من كرد و گفت :« حالا نمي خواد آنقدر زود قهر كني ! هوم ! چه بويي ! قرمه سبزي درست كردي ؟ اي ناقلا ، مي دوني كه من خيلي دوست دارم !»
    بعد در حالي كه كه در قابلمه را برمي داشت ، مجددا بو كشيد و گفت :« چه عطري ! بوش كه عالي يه ، حالا بايد ببينم طعمش چيه !»
    بعد همان طور كه ناخنك مي زد ، گفت :« نه ، طعمش هم خوبه ! فقط بايد مواظب انگشتم باشم !»
    من كه حسابي خنده ام گرفته بود ، گفتم :« جدي ؟ واقعا طعمش خوبه ؟»


    صفحه ي 152 و 153


    « عالي يه ! اصلا هرچي كه تو درست كني حرف نداره . خب ، زودتر شامو بكش كه دلم ضعف رفت .» بعد از آشپزخانه بيرون رفت و تلويزيون را روشن كرد و مشغول تماشا شد .
    اوايل اخلاق فربد زياد هم بد نبود . همان طور كه به سرعت تحت تاثير خانواده اش قرار مي گرفت ، به سرعت هم تغيير جهت مي داد و من از اين بابت تا حدودي خوشحال بودم و فكر مي كردم شايد در آينده اي نزديك فربد مرد با تجربه و پخته اي از كار در بيايد . اما درست عكس قضيه شد .
    *****
    در حالي كه حسابي خسته شده بودم ، كش و قوسي به عضلات كوفته ام دادم و نگاهي به ساعت بالاي تختخواب انداختم . ساعت حدودا دوازده شب بود . يك دفعه چشمم به سيني چاي افتاد . آه ، خداي من ! باز هم فراموش كرده بودم . با نااميدي فنجاني چاي سرد و از دهن افتاده براي خودم ريختم و مجددا شروع به خواندن كردم .




    فصل 9
    پدر در حالي كه جعبه ي شيريني را روي ميز قرار مي داد ، با خوشحالي نگاهم كرد و گفت :« چطوري عروس خانوم ؟ هر كي شوهر مي كنه ، ديگه يادي از پدر و مادرش نمي كنه ؟»
    مادر با دلخوري در ادامه ي صحبت پدر گفت :« نمي دوني چقدر دلمون برات تنگ شده بود ! چرا به ما يه سري نمي زني مادر ؟ تو كه روزها كاري نداري صبح كه آقا فربد مي ره سر كار ، بهش بگو تو رو بياره اونجا . نمي دوني چقدر نوشين و بابك برات بي قراري مي كنن . ديگه الان دلم طاقت نياورد ، داشتيم مي رفتيم خريد سر راه به بابات گفتم منو ببر غزاله رو ببينم .»
    در حالي كه از اين ديدار غير منتظره حسابي به وجد آمده بودم ، با خوشحالي گفتم :« خيلي كار خوبي كردين ! واي نمي دونين چقدر دلم براتون تنگ شده بود ! آخه مي دونين ، بيچاره فربد همه ش سر كاره ، شبها هم دير وقت مي آد و خسته و هلاك تا شام از گلوش پايين مي ره ، غش
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/