خليفه شدن بهلول
هارون الرشيد از بهلول پرسيد: دوست داري خليفه
باشي؟
بهلول گفت: نه.
هارون پرسي:
چرا؟
بهلول گفت: از آن رو كه من به چشم خود تا به حال
" مرگ سه خليفه " را ديده ام ، ولي تو كه خليفه اي ،
" مرگ دو بهلول " را نديده اي.
خليفه شدن بهلول
هارون الرشيد از بهلول پرسيد: دوست داري خليفه
باشي؟
بهلول گفت: نه.
هارون پرسي:
چرا؟
بهلول گفت: از آن رو كه من به چشم خود تا به حال
" مرگ سه خليفه " را ديده ام ، ولي تو كه خليفه اي ،
" مرگ دو بهلول " را نديده اي.
سكته نافص
روزي بهلول را خبر آوردند كه فلاني سكته ناقص كرده
است.
بهلول گفت:
اگر او را" مغزي كامل بودي " ، سكته ناقص
ننمودي...؟!
دست و پا زدن بهلول
بهلول را ديدند بر بالاي تپه اي نشسته و دست و پا
همي زد.
پرسيدند : تو را چه مي شود كه دست و پا همين زني؟
گفت:
نا گهان در " فكر " فرو رفته ام ، دست و پا مي زنم
تا از" آن بيرون آيم . "
( عحبا كه اين بهلول ما ، آگاه هم بوده است از اين :
" مباحث روان شناختي." )
تشييع جنازه قاضي
قاضي شهر فوت كرد و جمعيت انبوهي به
تشييع آمده بودند . كسي بهلول را گفت: زمان
تشييع جنازه بهتر است آدم در جلوي تابوت قرار
گيرد يا عقب تابوت؟
بهلول گفت: جلو يا عقب تابوت فرقي ندارد ،
بايد سعي كرد:
" توي تابوت قرار نگرفت؟ ."
استراحت كردن
خواجه اي بهلول را گفت:
مدتي است آنقدر استراحت كرده ام كه
خسته شده ام.
بهلول گفت:
پس قدري استراحت كن!
دنيا را چگونه مي بيني؟
ابلهي پرسيد، دنيا را چگونه مي بيني؟ بهلول
گفت:
تو سعادتمند خواهي زيست!
ابله در حيرت شد و گفت:
اين چه جوابي است كه به پرسش من مي دهي؟
گفت:
نيكو جوابي است ، زيرا عاقل آنچه را ميداند ،
نمي گويد ، اما آنچه را كه بگويد ، مي داند...!!
دوستي بهلول
روزي هارون الرشيد از بهلول پرسيد:
" دوست ترين " مردم نزد تو چه كسي است؟
بهلول گفت: همان كسي كه شكم مرا سير كند.
هارون گفت: اگر من شكم تو را سير كنم ،
مرا دوست داري؟
بهلول پاسخ داد: دوستي به:
" نسيه و اگر " نمي شود.
فلسفه كفشهاي بهلول
بهلول روزي به مسجد رفت و از ترس آن كه
مبادا كفش هايش را بدزدند يا با ديگري عوض
شود ، آنها را زير لباد ه اش پيچيد و در گوشه اي
نشست.
شخصي كه كنارش بود چون بر آمدگي زير بغل او
را ديد گفت:
به گمانم كتاب پر قيمتي در بغل داري؟ چه نوع كتابي
است؟
بهلول گفت: كتاب فلسفه .
غربيه پرسيد: از كدام كتاب فروشي خريده اي؟
بهلول گفت:
از كفاشي خريده ام .
جواب بهلول به " زن بد كاره "
زماني دل بهلول از اوضاع زمانه گرفته بود و
در خرابه اي مشغول ذكر خدا بود. در ضمن
لباسش را براي وصله زدن از تن در آورده بود.
زن بي عفتي چشمش به او افتاد:
بهلول را دعوت به كار بد كرد.
بهلول گفت:
وزن دستهاي من چقدر است؟
زن بد كاره ، وزن پاهاي من تا وزن تمام اعضا
را پرسيد.
بهلول گفت:
كدام عاقل حاضر است بخاطر لذت عضو كوچكي ،
تمامي اعضاي خود را در آتش جهنم بسوزاند.
و از جاي برخاست و نعره اي كشيد و فرار كرد.
ديوانه كشتن هارون الرشيد
روزي هارون الرشيد از كنار گورستان مي گذشت .
بهلول و " عليان " مجنون را ديد كه با هم نشسته اند
و سخن ميرانند. خواست با ايشان مطا يبه كند. دستور
داد هر دو را آوردند.
گفت : من امروز" ديوانه " مي كشم. جلاد را طلب كن.
جلاد في الفور حاضر شد با شمشير كشيده. و عليان را
بنشاند كه گردن زند.
گفت : اي هارون چه مي كني؟
هارون گفت : امروز" ديوانه " مي كشم.
گفت عليان : سبحان االه ، ما در اين شهر:
" دو ديوانه " داريم،
تو" سوم " شدي . تو ما را بكشي ،
" چه كسي تو را بكشد؟ ."
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)