صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 20

موضوع: آنتون پاولوویچ چـِخوف

  1. #11
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    icon1

    سپاسگزارم
    ايوان پترويچ يك بسته اسكناس به طرف ميشابوبوف ، منشي و قوم و خويش دور خود ، دراز كرد و گفت:

    ــ بگير! اين سيصد روبل ، مال تو! برش دار! … مال خودت … نمي خواستم بدهم اما … چه كنم؟ بگيرش … فراموش نكن كه اين ، براي آخرين دفعه است … بايد ممنون زنم باشي … اگر اصرار او نبود ، غير ممكن بود … خلاصه ، زنم متقاعدم كرد …

    ميشا پول را گرفت و چندين بار پلك زد. درمانده بود كه به چه زباني از ايوان پترويچ تشكر كند. چشمهايش سرخ و پر از اشك شده بود. دلش ميخواست ايوان پترويچ را بغل كند اما … كجا ديده شده است كه آدم ، رئيس خود را به آغوش بكشد؟

    آقاي رئيس بار ديگر گفت:

    ــ تو بايد از زنم تشكر كني … او بود كه توانست متقاعدم كند … قيافه ي گريانت ، قلب مهربان او را چنان متأثر كرده بود كه … خلاصه بايد ممنون او باشي.

    ميشا پس پس رفت و اتاق كار آقاي رئيس را ترك گفت. از آنجا ، يكراست نزد همسر ايوان پترويچ و به عبارت ديگر به اتاق قوم و خويش دور خود رفت. اين زن مو بور و ريز نقش و تو دل برو ، روي كاناپه ي كوچكي نشسته و سرگرم خواندن يك رمان بود.

    ميشا در برابر او ايستاد و گفت:

    ــ زبانم از تشكر قاصر است!

    زن ، با حالتي آميخته به فروتني لبخند زد ، كتاب را به يك سو نهاد و مرد جوان را ــ از سر لطف و مرحمت ــ به نشستن دعوت كرد. ميشا كنار زن نشست و گفت:

    ــ آخر چطور ميتوانم از شما تشكر كنم؟ چطور ؟ چگونه؟ يادم بدهيد ماريا سيميونونا! لطف شما ، بيش از يك احسان بود! حالا با اين پول ، ميتوانم با كاتياي عزيزم عروسي كنم.

    قطره اشكي بر گونه اش راه افتاد. صدايش مي لرزيد.

    ــ واقعاً از شما ممنون و سپاسگزارم! …

    آنگاه خم شد و دست كوچك و ظريف ماريا سيميونونا را ملچ و ملوچ كنان بوسيد و ادامه داد:

    ــ راستي كه شما موجود مهرباني هستيد! ايوان پترويچ هم مهربان است! مهربان و متواضع! قلبش از طلاست! شما بايد به درگاه خدا شكر كنيد كه چنين شوهري را نصيبتان كرده است! دوستش داشته باشيد ، عزيزم! خواهش ميكنم ، تمنا ميكنم دوستش داشته باشيد!

    بار ديگر خم شد و اين بار هر دو دست او را ملچ و ملوچ كنان بوسيد. در اين لحظه ، بر گونه ي ديگرش قطره اشكي جاري شد. در اين حال ، يك چشمش كوچكتر از چشم ديگرش مي نمود.

    ــ شوهرتان گر چه پير و بي ريخت است اما قلب رئوفي دارد! قلبش كيمياست! محال است مردي نظير او را پيدا كنيد! آري ، محال است! دوستش داشته باشيد! شما زنهاي جوان ، موجودات سبكسري هستيد! بيشتر به ظاهر مرد توجه داريد تا به باطنش … تمنا ميكنم دوستش داشته باشيد!

    ساعدهاي زن جوان را گرفت و آنها را بين دستهاي خود فشرد. صدايش آميزه اي شده بود از ناله و زاري:

    ــ هرگز به او خيانت نكنيد! نسبت به او وفادار باشيد! خيانت به اين نوع آدمها ، در حكم خيانت به فرشته هاست! قدرش را بدانيد و دوستش داشته باشيد! دوست داشتن اين انسان بي نظير و تعلق داشتن به او … راستي كه كمال خوشبختي است! شما زنها ، خيلي چيزها را نميخواهيد بفهميد … من شما را دوست ميدارم … ديوانه وار دوستان دارم زيرا به او تعلق داريد! من ، موجود مقدسي را كه متعلق به اوست ، مي بوسم … و اين ، بوسه اي ست مقدس … وحشت نكنيد ، من نامزد دارم … هيچ اشكالي ندارد …

    لرزان و نفس نفس زنان ، لبهاي خود را از زير گوش ماريا سيميونونا به طرف صورت او لغزاند و سبيل خود را با گونه ي زن جوان ، مماس كرد:

    ــ به او خيانت نكنيد ، عزيزم! شما او را دوست مي داريد ، مگر نه ؟ دوستش داريد ؟

    ــ بله ، دوستش دارم!

    ــ راستي كه موجود شگفت انگيزي هستيد!

    آنگاه نگاه آكنده از شوق و محبت خود را براي لحظه اي به چشمهاي او دوخت ــ در آن چشمها ، چيزي جز روح نجابت مشاهده نميشد. سپس دست خود را به دور كمر زن جوان حلقه كرد و ادامه داد:

    ــ واقعاً شگفت انگيز هستيد! … شما آن فرشته ي … شگفت انگيز را … دوست داريد … آن قلب … طلايي را …

    ماريا سيميونونا كمي جابجا شد و سعي كرد كمر خود را آزاد كند اما بيش از پيش در ميان دستهاي ميشا گرفتار شد … ناگهان سر كوچكش به يك سو خم شد و روي سينه ي ميشا آرميد ــ راستي كه كاناپه ، مبلي است ناجور!

    ــ روح او … قلب او … كي ميتوان نظير اين مرد را پيدا كرد ؟ دوست داشتن او … شنيدن تپش هاي قلب او … دست در دست او ، در راه زندگي قدم نهادن … رنج بردن … در شاديهاي او شريك شدن … منظورم را بفهميد! دركم كنيد!

    قطره هاي اشك از چشمهايش بيرون جستند … سرش با حالتي آميخته به ارتعاش ، خم شد و بر سينه ي ماريا سيميونونا ، فرود آمد … در حالي كه اشك ميريخت و هاي هاي ميگريست ، زن جوان را در آغوش خود فشرد …

    نشستن روي اين كاناپه ، راستي كه مكافات است! ماريا سيميونونا تلاش كرد تا مگر خود را از آغوش او برهاند و مرد جوان را آرام كند و تسكينش دهد! … واي كه اين جوان ، چه اعصاب متشنجي دارد! زن جوان ، وظيفه ي خود ميدانست از آنهمه علاقه ي او به ايوان پترويچ ، اظهار تشكر كند اما به هيچ تدبيري نميتوانست از جاي خود بلند شود.

    ــ دوستش بداريد! … به او خيانت نكنيد … تمنا ميكنم! شما … زن ها … آنقدر سبكسر تشريف داريد … نمي فهميد … درك نميكنيد …

    ميشا ، كلمه اي بيش از اين نگفت … زبانش هرز شد و خشكيد …

    حدود پنج دقيقه بعد ، ايوان پترويچ براي انجام كاري به اتاق مارياسيميونونا وارد شد … مرد بينوا! چرا زودتر از اين نيامده بود؟ وقتي ميشا و ماريا ، چهره ي كبود و مشتهاي گره شده ي آقاي رئيس را ديدند و صداي خفه و گرفته اش را شنيدند ، از جا جهيدند …

    ماريا سيميونونا با صورتي به سفيدي گچ ، رو كرد به ايوان پترويچ و پرسيد:

    ــ تو ، چه ات شده ؟

    پرسيد ، زيرا مي بايست حرفي مي زد!

    ميشا هم زير لب ، من من كنان گفت؛

    ــ اما … ولي من صادقانه … جناب رئيس! … به شرفم قسم مي خورم كه صادقانه …

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #12
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    به اقتضای زمان
    زن و مردي جوان ، در اتاق پذيرايي كه كاغذ ديواري آن به رنگ آبي آسماني بود ، دل داده و قلوه گرفته بودند.

    مرد خوش قيافه ، جلو دختر جوان زانو زده بود و قسم مي خورد:

    ــ بدون شما عزيزم ، نمي توانم زندگي كنم! قسم مي خورم كه اين عين حقيقت است!

    و همچنانكه به سنگيني نفس مي زد ، ادامه داد:

    ــ از لحظه اي كه شما را ديدم ، آرامشم از دست رفت! عزيزم حرف بزنيد … عزيزم … آره يا نه ؟

    زن جوان ، دهان كوچك خود را باز كرد تا جواب دهد اما درست در همين لحظه ، در اتاق اندكي باز شد و برادرش از لاي در گفت:

    ــ لي لي ، لطفاً يك دقيقه بيا بيرون!

    لي لي از در بيرون رفت و پرسيد:

    ــ كاري داشتي ؟!

    ــ عزيزم ، ببخش كه موي دماغتان شدم ولي … من برادرت هستم و وظيفه ي مقدس برادري حكم ميكند به تو هشدار بدهم … مواظب اين يارو باش! احتياط كن … مواظب حرف زدنت باش … لازم نيست با او از هر دري حرف بزني.

    ــ او دارد به من پيشنهاد ازدواج مي كند!

    ــ من كاري به پيشنهادش ندارم … اين تو هستي كه بايد تصميم بگيري ، نه من … حتي اگر در نظر داري با او ازدواج كني ، باز مواظب حرف زدنت باش … من اين حضرت را خوب ميشناسم … از آن پست فطرتهاي دهر است! كافيست حرفي بهش بزني تا فوري گزارش بدهد …

    ــ متشكرم ماكس! … خوب شد گفتي … من كه نمي شناختمش!

    زن جوان به اتاق پذيرايي بازگشت. پاسخ او به پيشنهاد مرد جوان « بله » بود. ساعتي كنار هم نشستند ، بوسه ها رد و بدل كردند ، همديگر را در آغوش گرفتند و قسمها خوردند اما … اما زن جوان ، احتياط خود را از دست نداد: جز از عشق و عاشقي ، سخني بر زبان نياورد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #13
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نقل از دفتر خاطرات یک دوشیزه
    13 اكتبر: بالاخره بخت ، در خانه ي مرا هم كوبيد! مي بينم و باورم نميشود. زير پنجره هاي اتاقم جواني بلند قد و خوش اندام و گندمگون و سياه چشم ، قدم مي زند. سبيلش محشر است! با امروز ، پنج روز است كه از صبح كله ي سحر تا بوق سگ ، همانجا قدم ميزند و از پنجره هاي خانه مان چشم بر نميدارد. وانمود كرده ام كه بي اعتنا هستم.

    15 اكتبر: امروز از صبح ، باران مي بارد اما طفلكي همانجا قدم مي زند ؛ به پاداش از خود گذشتگي اش ، چشمهايم را برايش خمار كردم و يك بوسه ي هوايي فرستادم. لبخند دلفريبي تحويلم داد. او كيست؟ خواهرم واريا ادعا ميكند كه « طرف » ، خاطرخواه او شده و بخاطر اوست كه زير شرشر باران ، خيس ميشود. راستي كه خواهرم چقدر امل است! آخر كجا ديده شده كه مردي گندمگون ، عاشق زني گندمگون شود؟ مادرمان توصيه كرد بهترين لباسهايمان را بپوشيم و پشت پنجره بنشينيم. ميگفت: « گرچه ممكن است آدم حقه باز و دغلي باشد اما كسي چه ميداند شايد هم آدم خوبي باشد » حقه باز! … اين هم شد حرف؟! … مادر جان ، راستي كه زن بي شعوري هستي!

    16 اكتبر: واريا مدعي است كه من زندگي اش را سياه كرده ام. انگار تقصير من است كه « او » مرا دوست ميدارد ،‌نه واريا را! يواشكي از راه پنجره ام ، يادداشت كوتاهي به كوچه انداختم. آه كه چقدر نيرنگباز است! با تكه گچ ، روي آستين كتش نوشت: « نه حالا ». بعد ، قدم زد و قدم زد و با همان گچ ، روي ديوار مقابل نوشت: « مخالفتي ندارم اما بماند براي بعد » و نوشته اش را فوري پاك كرد. نميدانم علت چيست كه قلبم به شدت مي تپد.

    17 اكتبر: واريا آرنج خود را به تخت سينه ام كوبيد. دختره ي پست و حسود و نفرت انگيز! امروز « او » مدتي با يك پاسبان حرف زد و چندين بار به سمت پنجره هاي خانه مان اشاره كرد. از قرار معلوم ، دارد توطئه مي چيند! لابد دارد پليس را مي پزد! … راستي كه مردها ، ظالم و زورگو و در همان حال ، مكار و شگفت آور و دلفريب هستند!

    18 اكتبر: برادرم سريوژا ، بعد از يك غيبت طولاني ، شب دير وقت به خانه آمد. پيش از آنكه فرصت كند به بستر برود ، به كلانتري محله مان احضارش كردند.

    19 اكتبر: پست فطرت! مردكه ي نفرت انگيز! اين موجود بي شرم ، در تمام 12 روز گذشته ، به كمين نشسته بود تا برادرم را كه پولي سرقت كرده و متواري شده بود ، دستگير كند.

    « او » امروز هم آمد و روي ديوار مقابل نوشت: « من آزاد هستم و مي توانم ». حيوان كثيف! … زبانم را در آوردم و به او دهن كجي كردم!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #14
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سکوت یا پر حرفی؟
    يكي بود ، يكي نبود ، غير از خدا هيچكي نبود ، زير گنبد كبود دو تا دوست به اسم كريوگر و اسميرنف براي خودشان زندگي ميكردند. كريوگر استعدادهاي فكري زيادي داشت اما اسميرنف بيش از آنكه باهوش باشد ، محجوب و سر به زير و ضعيف النفس بود ــ اولي حراف و خوش بيان ،‌ دومي ،‌ آرام و كم سخن.

    روزي آن دو را سفري با قطار پيش آمد كه طي آن سعي داشتند زني جوان را به دام افكنند. كريوگر كه كنار زن نشسته بود ،‌ مدام زبانبازي ميكرد و يكبند قربان صدقه ي او ميرفت اما اسميرنف كه مهر سكوت بر لب زده بود ،‌ مدام پلك ميزد و از سر حرص و حسرت ، لبهاي خود را مي ليسيد. كريوگر در ايستگاهي به اتفاق زن جوان ، پياده شد و تا مدتي دراز به واگن باز نگشت. وقتي هم كه مراجعت كرد ، چشمكي به اسميرنف زد و با زبانش صدايي در آورد كه شبيه به بشكن بود. اسميرنف ، با حقد و حسد پرسيد:

    ــ تو برادر ، در اين جور كارها مهارت عجيبي داري! راستي چطور از عهده اش بر مي آيي؟ تا پهلويش نشستي ، فوري ترتيب كار را دادي … تو آدم خوش شانسي هستي!

    ــ تو هم مي خواستي بيكار ننشيني! سه ساعت تمام همانجا نشستي و لام تا كام نگفتي و بر و بر نگاهش كردي ــ مثل سنگ ، لال شده بودي. نه برادر! در دنياي امروز از سكوت ، چيزي عايد انسان نميشود! آدم ، بايد حراف و سر زباندار باشد! ميداني چرا از عهده ي هيچ كاري بر نمي آيي؟ براي اينكه آدم شل و ولي هستي!

    اسميرنف ، منطق دوست را پذيرا شد و تصميم گرفت اخلاق خود را تغيير بدهد. بعد از ساعتي بر حجب و كمرويي خود فايق آمد ، رفت و كنار مردي كه كت و شلوار سرمه اي رنگ به تن داشت ، نشست و جسورانه باب گفتگو گشود. همصحبت او مردي بس خوش سخن و اهل مجامله از آب درآمد و در دم ، باراني از سؤالهاي مختلف ، به ويژه در زمينه ي مسايل علمي ، بر سر او باريد. مي پرسيد كه آيا اسميرنف از زمين و از آسمان خوشش مي آيد يا از قوانين طبيعت و از زندگي مشترك جامعه ي بشري ، احساس رضايت ميكند؟ به طور ضمني درباره ي آزادانديشي اروپاييان و وضع زنان امريكايي نيز سؤالهايي كرد. اسميرنف كه بر سر شوق و ذوق آمده بود با رغبت و در عين حال با شور و هيجان ، پاسخهاي منطقي ميداد. اما ــ باور كنيد ــ هنگامي كه مرد سرمه اي پوش در يكي از ايستگاه ها بازوي او را گرفت و با لبخندي موذيانه گفت: « همراه من بياييد! » ، سخت دچار بهت و حيرت شد.

    به ناچار همراه مرد سرمه اي پوش از قطار پياده شد و از آن لحظه ، چون قطره آبي كه بر خاك تشنه لب صحرا چكيده باشد ، ناپديد شد.

    دو سال از اين ماجرا گذشت. بين دو دوست ، بار ديگر ملاقاتي دست داد. اسميرنف ، رنگ پريده و تكيده و نحيف شده بود ــ پوستي بر استخوان. كريوگر متعجبانه پرسيد:

    ــ كجاها غيبت زده بود برادر؟

    اسميرنف به تلخي لبخند زد و رنج هايي را كه طي دو سال گذشته ، متحمل شده بود ، براي دوست خود تعريف كرد.

    ــ مي خواستي حرفهاي زيادي نزني! مي خواستي وراجي نكني! مي خواستي مواظب حرف زدنت ميشدي! مگر نشنيده اي كه زبان سرخ ، سر سبز ميدهد بر باد؟ آدم بايد زبانش را پشت دندانهايش حبس كند!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #15
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    گناهکار شهر تولدو
    هركه‌ محل‌ ساحره‌ئی را كه‌ می گويد اسمش‌ ماريا اسپالانتسو است‌، نشان‌ دهد يا مشاراليها را زنده‌ يامرده‌ به‌هيأت‌ قضات‌ تحويل كند آمرزش‌ معاصی ی خود را پاداش‌ دريافت‌ خواهد نمود.

    اين‌ اعـلان‌ به‌ امضای اسقف‌ و قضات‌ اربعه‌ی شهر بارسلون‌ مربوط به آن‌ گذشته‌ی دوری است‌ كه‌ تاريخ‌ اسپانيا و ای بسا سراسر بشريت‌ باقی را الی الابد چون‌ لكه‌ئی نازدودنی آلوده‌ خواهد داشت.

    همه‌ی شهر بارسلون‌ اين‌ اعلاميه‌ را خواند و جست‌وجو آغاز شد. شصت‌ زن‌ مشابه اين‌ جادوگر دستگير و با خويشـان‌ خود شكنجه‌ شدند... در آن‌ دوران‌ اين‌ اعتقاد مضحك‌ اما ريشه‌دار رواج‌ داشت‌ كه‌ گويا جادوگران‌ اين‌ توانائی را دارند كه‌ خود را به‌ شكل‌ سگ‌ و گربه‌ و جانوران‌ ديگر درآورند، بخصوص‌ از نوع‌ سياه‌شـان‌. درخبراست‌ كه‌ صيادی بارها پنجه‌ی بريده‌ی جانورانی را كه‌ شكار می‌كرد به‌ نشانه‌ی توفيق‌ باخود می‌آورد و هر بار كه‌ كيسه‌ را می‌گشود دست‌ خونينی در آن‌ می‌يافت‌ وچون‌ دقت‌ می‌كرد دست‌ زن‌ خود را بازمی‌شناخت‌.

    اهالی بارسلون‌ هر سگ‌ و گربه‌ی سياهی را كه‌ يافتند كشتند اما ماريا اسپالانتسو در ميان‌ آن‌ قربانيان‌ بيهوده‌ پيدا نشد.

    اين‌ ماريا اسپالانتسو دختر يكی از بازرگـانان‌ عمده‌ی بارسلونی بود: مردی فرانسوی با همسری اسپانيائی. ماريا لاقيدی خاص‌ قوم‌ گل‌ را از پدر به‌ارث‌ برده ‌بود و آن‌ سرزندگی بی‌حـد و مرزی را كه‌ مـايه‌ی جذابيت‌ زنان‌ فرانسوی است‌ از مادر. اندام‌ اسپانيائی نابش‌ هم‌ ميراث‌ مادری بود. تا بيست‌ سالگی قطره‌ اشكی به‌ چشمش‌ ننشسته‌ بود و اكنون‌ زنی بود سخت‌ دلفريب‌ و هميشه‌ شاد و هوشيار كه‌ زندگی را وقف‌ هيچ‌كاره‌گی سرشار از دل‌خوشی اسپانيائی كرده ‌بود و صرف‌ هنرهـا... مثل‌ يك‌ كودك‌ خوش‌بخت‌ بود... درست‌ روزی كه‌ بيست‌ ساله‌گی‌اش‌ را تمام‌كرد به‌ همسری دريانوردی اسپالانتسو نام‌ درآمد كه ‌بسيار جذاب‌ بود و به‌قولی دانش‌آموخته‌ترين‌ مرد اسپانيا و در سراسر بارسلون‌ سرشناش‌.ازدواجش‌ ريشه‌ در عشق‌ داشت‌. شوهرش‌ سوگند ياد می‌كرد كه‌ اگر بداند زنش‌ از زنده‌گی با او احساس‌ سعادت‌ نمی‌كند خودش‌ را خواهد كشت‌. ديوانه‌وار دوستش‌ می‌داشت‌.

    اما در دومين‌ روز ازدواج‌ سرنوشت‌ ورق‌ خورد: بعدازغروب‌ آفتاب‌ از خانه‌ی‌ شوهر به‌ ديدن‌ مادرش‌ می‌رفت‌ كه‌ راه‌ را گم‌كرد. بارسلون‌ شهر بزرگی است‌ و كم‌تر زن اسپانيائی‌يی هست‌ كه‌ بتواند كوتاه‌ترين‌ مسير ميان‌ دو نقطه‌ رابه‌ درستی نشان ‌دهد.

    سر راه‌ از راهبی كه‌ به‌ او برخورد پرسيد:ـ "راه‌ خيابان‌ سن‌ ماركو از كـدام‌ سمت‌ است‌؟ "راهب‌ ايستاد، فكری كرد و مشغول‌ برانداز كردن‌ او شد... آفتاب‌ رفته‌ مـاه برآمده‌ بود و پرتو سردش‌ به‌چهره‌ی ماريا می‌تابيد. بی‌جهت‌ نيست‌ كه‌ شاعران‌ در توصيف‌ زنان ‌از ماه‌ ياد می‌كنند!

    ـ زن‌ درروشنائی‌ی مهتاب‌ صد بار زيباتر جلوه ‌می‌كند... موهای زيبای مشكين‌ ماريا دراثر سرعت‌ قدم‌ها برشانه‌ و برسينه‌اش‌ كه‌ از نفس‌ زدن‌ عميق‌ برمی‌آمـد

    افشان‌ شده ‌بود و دست‌‌های‌اش‌ كه‌ شربی را بر شانه‌ نگه‌ می‌داشت‌ تا آرنج‌ برهنه ‌بود.

    راهب‌ جوان‌ ناگهان‌ بی‌مقدمه‌ درآمد كه‌: "ـ به‌ خون‌ ژانوار قديس‌ سوگند كه‌ تو جادوگری!"

    ماريا گفت‌:ـ اگر راهب‌ نبودی می گفتم‌ بی گمان‌ مستی!

    ـ تو ... جادوگری!

    راهب‌ اين‌ را گفت‌ و زيرلب‌ شروع‌ به‌ خواندن‌ اوراد كرد.

    ـ سگی كه‌ هـم‌الان‌ پيش‌ پـای من‌ دويد چه‌ شد؟ تو همان‌ سگی كه‌ به‌ اين‌ صورت‌

    درآمدی! به‌ چشم‌ خودم‌ ديدم‌! من‌ می‌دانم‌...اگرچه‌ بيست‌ و پنج‌ سـال‌ بيشتر ندارم‌ تا به حال‌ مچ‌ پنجاه‌ جادوگر را گرفته‌ام‌. تو پنجاه‌ويكمی هستی! به‌ من‌ می‌گويند اوگوستين‌...

    اين‌ها را گفت‌ و صليبی به‌ خود كشيد و برگشت‌ و غيبش‌ زد.

    ماريا اوگوستين‌ را می‌شناخت‌. نقلش‌ را به‌كرات‌ از پدر و مادر شنيده ‌بود. هم‌

    به‌ عنوان‌ پرحرارت‌‌ترين‌ شكارچی جادوگران‌، هم‌ به‌نام‌ مصنف‌ كتابی علمی كه‌ درآن‌ ضمن‌ لعن‌ زنان‌ از مردان‌ هم‌ به‌ سبب‌ تولدشان‌ از بطن‌ زن‌ ابراز نفرت‌ كرده‌ در محاسن‌ عشـق‌ به‌مسيح‌ داد سخن‌ داده‌است‌. اما ماريا بارها با خود فكر كرده‌بود مگر می‌شود به‌ مسيحی عشق‌ ورزيد كه‌ خود از انسان‌ متنفر است‌؟

    چند صد قدمی كه‌ رفت‌ دوباره‌ به‌ اوگوستين‌ برخورد. از بنائی با سردر بلند و كتيبه‌ی طويلی به‌ زبان‌ لاتينی چهار هيكل‌ سياه‌ بيرون‌ آمدند، ازميان‌ خود به‌ او راه‌ عبور دادند و به‌دنبال‌اش‌ راه‌افتادند. ماريا يكی از آن‌ها را كه‌ همان‌ اوگوستين‌ بود شناخت‌. چهارتائی تا در خانه‌ تعقيبش‌ كردند.

    سه‌ روز بعد مرد سياه‌پوشی كه‌ صورت‌ تراشيده‌ی پف‌ كرده‌ داشت‌ و ظاهرش‌ می‌گفت‌ كه‌ بايد يكی ازقضات‌ باشد به‌ سراغ‌ اسپالانتسو آمد و به ‌او دستور داد بی‌درنگ‌ به‌ حضور اسقف‌ برود.

    اسقف‌ به‌ اسپالانتسو اعلام‌كرد كه‌: "ـ عيال‌ات‌ جادوگراست‌!

    رنگ‌ از روی اسپالانتسو پريد.

    اسقف‌ ادامه‌ داد كه‌:ـ به‌ درگاه‌ خداوند سپاس‌ بگذار! انسانی كه‌ از موهبت‌ پرارزش‌ شناسائی‌ی ارواح‌ خبيثه‌ در ميان‌ عوام‌الناس‌ برخوردار است‌ چشم‌ ما و تو را باز كرد. عيال‌ات‌ را ديده‌اند كه‌ به‌ هيأت‌ كلب‌ اسودی درآمده‌، يك‌ بار هم‌ كلب‌ اسودی را مشاهده‌ كرده‌اند كه‌ هيأت‌ معقوده‌ی تو را به‌خود گرفته‌...

    اسپالانتسوی مبهوت‌ زيرلب‌ گفت‌:"ـ او جادوگر نيست‌ ... زن‌ من‌ است‌!"

    ـ آن‌ضعيفه‌ نمی‌تواند معقوده‌ی مردی كاتوليك‌ باشد! مشاراليها عيال‌ ابليس‌ است‌. بدبخت‌! مگر تا به‌حال‌ متوجه‌ نشده‌ای كه‌ به‌ دفعات‌ به‌ خاطر آن‌ روح‌ خبيث‌ تو را مورد غدر و خيانت‌ قرارداده‌؟ بلافاصله‌ عازم‌ بيت‌ خود شو و فی الفور او را به‌اين‌جا بفرست‌.

    اسقف‌ مردی فاضل‌ بود و از جمله‌ واژه‌ی Femina(يعنی زن‌) را به‌ دو جزء fe و minus تجزيه‌ می‌كرد تا برساندكه‌ ( feيعنی ايمان‌) زن‌، minus (يعنی كم‌تر) است‌...

    اسپالانتسو ازمرده ‌هم‌ بی‌رنگ‌تر شد. از اتاق‌ اسقف‌ كه‌ بيرون‌ آمد سرش‌ را ميان‌ دست‌هايش‌ گرفت‌. حالا كجا برود و به‌ كی بگويد كه‌ ماريا جادوگر نيست‌؟ مگر كسی هم‌ پيدا می‌شود كه‌ حرف‌ و نظر راهبان‌ را باور نداشته‌ باشد؟ حالا ديگر دربارسلون‌ همه‌ به‌ جادوگر بودن‌ ماريا يقين‌ دارند. همه‌! هيچ‌ چيز از معتقد كردن‌ آدم‌ ابله‌ به‌ يك موضوع‌ واهی آسان‌تر نيست‌ و اسپانيائی‌ها هم‌ كه‌ ماشاءالله‌ همه‌ ازدم‌ ابله‌اند!

    پدر اسپالانتسو كه‌ داروفروش‌ بود دم‌ مرگ‌ به‌ او گفته‌بود:"ـ در همه‌ی عالم‌ بنی‌بشری از اسپانيـائی جماعت‌ ابلـه‌تر نيست‌، نه‌ به‌ خودشـان‌ اعتماد نشان‌ بـده‌ نه معتقدات‌ شان‌ را باوركن‌!

    اسپالانتسو معتقدات‌ اسپانيائی ها را باورمی‌كرد اما حرف‌های اسقف‌ رانه‌.

    زنش‌ را خوب‌ می شناخت‌ و يقين‌ داشت‌ كه‌ زن‌ها فقط در عجوزه‌گی جادوگر می شوند... از

    پيش‌ اسقف‌ كه‌ برگشت‌ به‌همسرش‌ گفت‌:"ـ ماريا، راهب‌ها خيال‌ دارند بسوزانندت‌!"

    می‌گويند تو جادوگری و به‌ من‌ هم‌ دستور داده‌اند تو را بفرستم‌ آن‌جا ... گوش‌كن‌ ببين چه‌ می‌گويم‌ زن‌! اگر راستی راستی جادوگری، كه‌ به‌امان‌ خدا: "بشو يك‌گربه‌ی سياه‌ و دررو جان‌ خودت‌ را نجات‌ بده‌"، اما اگر روح‌ پليدی درت‌ نيست‌ تو را به‌دست‌ راهب‌ها نمی‌دهم‌ ... غل‌ به‌گردنت‌ می‌بندند و تا گناه‌ نكرده‌ را به‌گردن‌نگيری نمی‌گذارند بخوابی.

    پس‌ اگر جادوگر هستی فراركن‌!

    اما ماريا نه‌ به‌ شكل‌ گربه‌ی سياه‌ درآمد نه‌ گريخت‌ فقط شروع‌كرد به‌ اشك‌ ريختن‌ و به‌درگاه‌ خدا توسل‌ جستن‌... و اسپالانتسو به‌اش‌ گفت‌:"ـ گوش‌كن‌. خدابيامرز ابوی می‌گفت‌ آن‌ روزی كه همه‌ به‌ ريش‌ احمق‌های معتقد به‌ وجود جادوگر بخندند نزديك است‌. پدرم‌ به‌وجود خدااعتقادی نداشت‌ اما هيچ‌ وقت‌ ياوه‌ ازدهنش‌ درنمی‌آمد. پس‌ بايد جائی قايم‌بشوی و منتظر آن‌روز بمانی... چندان ‌مشكل‌هم‌ نيست‌. كشتی‌ی كريستوفور اخوی كناراسكله‌ در دست‌ تعميراست‌. آن ‌تو قايمت ‌می‌كنم‌ و تا زمانی كه‌ابوی می‌گفت بيرون‌ نمی‌آئی. آن‌ جور كه‌ پدرم‌ گفت‌ خيلی هم‌ نبايد طول بكشد."

    آن‌ شب‌ ماريا در قسمت‌ زيرين‌ كشتی نشسته‌ بود و بی‌صبرانه‌ درانتظار آن‌ روز نيامدنی‌يی كه‌ پدر اسپالانتسو وعده‌اش‌ را داده‌بود از وحشت‌ و سرما می‌لرزيد و به‌ صدای امواج‌ گوش‌ می‌داد.

    اسقف‌ از اسپالانتسو پرسيد : "ـ عيالت‌ كجا است‌؟"

    اسپالانتسو هم‌ به‌ دروغ‌ گفت‌: "ـ گربه‌ی سياهی شد و در رفت‌.

    ـ انتظارش‌ را داشتم‌. می‌دانستم‌ اين‌طورمی‌شود. لاكن‌ مهم‌ نيست‌. پيداش‌ می‌كنيم‌. اوگوستين‌ قريحه‌ی غريبی دارد! فی‌الواقع‌ قريحه‌ی خارق‌العاده‌ئی است‌! برو راحت‌ باش‌ و من‌‌بعد ديگر منكوحه‌ی جادوگر اختيار مكن‌! مواردی بوده‌ كه‌ ارواح‌ خبيثه‌ از جسم‌ ضعيفه‌ به‌قالب‌ رجل‌اش‌ انتقال‌ نموده‌... درهمين‌ سنه‌ی ماضی خودم‌ كاتوليك‌ مؤمنی را سوزاندم‌ كه‌ در اثر تماس‌ با منحوسه‌ی غيرمطهره‌ئی برخلاف‌ ميل‌ خود روح‌اش‌ را به‌ شيطان لعين‌ تسليم‌ نموده‌بود... برو!

    ماريا مدت‌ها دركشتی بود. اسپالانتسو هرشب‌ به‌ ديدن‌اش‌ می‌رفت‌ و چيزهائی را كه لازم ‌داشت‌ برای‌اش‌ می‌برد. يك‌ماه‌ به‌انتظار گذشت‌، بعد هم‌ يك‌ ماه‌ ديگر و ماه سوم‌... اما آن‌ دوران مطلوب‌ فرا نرسيد. پدر اسپالانتسو درست‌ گفته‌ بود، اما عمر تعصبات‌ با گذشت‌ ماه‌ها به‌آخر نمی‌رسد. عمر تعصبات‌ مثل‌ عمر ماهی دراز است‌ و سپری شدن‌شان‌ قرن‌ها وقت‌ می‌برد...

    ماريا رفته‌ رفته‌ با زنده‌گی‌ی جديدش‌ كنار آمده‌ بود و كم‌كم‌ داشت‌ به‌ ريش راهب‌ها كه‌ اسم‌شان‌ را كلاغ‌ گذاشته‌ بود می‌خنديد و اگر آن‌ واقعه‌ی خوف‌انگيز و آن‌ شوربختی‌ی جبران‌ناپذير پيش‌ نمی‌آمد خيال ‌داشت‌ تا هر وقت‌ كه‌ شد آن‌جا بماند وبعد هم‌ به قول‌ كريستوفور، كشتی كه‌ تعمير شد با آن‌ به‌سرزمينی دور دست‌ كوچ‌كند: "به‌جائی بسيار دورتر از اين‌اسپانيای شعورباخته‌."

    اعلان‌ اسقف‌ كه‌ در بارسلون‌ دست‌ به‌ دست‌ می‌گشت‌ و درميدان‌ها وبازارها به‌ ديوارها چسبانده ‌شده ‌بود به‌دست‌ اسپالانتو هم‌ رسيد. اعلان‌ را كه ‌خواند فكری به‌خاطرش رسيد. وعده‌ی انتهای اعلان‌ درباب‌ آمرزش‌ گناهان‌ تمام‌ حواس‌اش‌ را به‌خود مشغول‌ كرد.

    آهی كشيد و باخودش‌ گفت‌:"ـ كسب‌ آمرزش‌ گناهان‌ هم‌ چيز بدی نيست‌ها!

    اسپالانتـسو خودش‌ را غرق‌ در معاصی‌ی كبيره‌ می‌دانست‌. معاصی‌ی كبيره‌ئی بر وجدان‌اش‌ سنگينی می‌كرد كه‌ مؤمنان‌ بسياری به‌خاطر ارتكاب‌ نظاير آن‌ برخرمن‌ آتش‌ يا زير شكنجه‌ جان‌ سپرده ‌بودند. جوانی‌اش‌ در تولدو گذشته‌ بود: شهری كه‌ درآن‌ روزگار مركز ساحران‌ و جادوگران‌ بود... طی قرون‌ دوازده‌ و سيزده‌، رياضيات‌ دراين‌ شهر بيش‌ از هر نقطه‌ی ديگر اروپا شكوفا شد. در بلاد اسپانيا هم‌ كه‌، از رياضيات‌ تا جادو يك‌ گـام‌ بيشتر فاصله‌ نيست‌... پس‌ اسپالانتسو زير نظر ابوی به‌ ساحری هم‌ پرداخته ‌بود.

    ازجمله‌ اين‌كه‌ دل‌ و اندرون‌ جانوران‌ را می‌شكافت‌ و گياهان‌ غريب‌ گرد می‌آورد... يك‌بـار كه‌ سرگرم‌ كوبيدن‌ چيزی در هاون‌ آهنی بود روح‌ خبيثی با صدای مخوف‌ به‌ شكل‌ دود كبود رنگی از هاون بيرون‌ جسته‌ بود! درآن‌ روزگار زنده‌گی در تولدو سرشار از اين‌گونه معاصی بود. هنوز ازمرگ‌ پدر و ترك‌ تولدو چندی نگذشته‌ بود كه‌ اسپالانتسو سنگينی‌ی خوف‌انگيز بار اين‌ گناهان‌را بر وجدان ‌خود احساس‌كرد. راهب‌ ـ اقيانوس‌العلوم‌ پيری كه ‌طبابت‌ هم‌ می‌كردـ بدو گفته ‌بود فقط درصورتی معاصی‌اش‌ بخشيده‌ خواهدشد كه‌ به‌ كفاره‌ی آن‌ها كاری سخت‌ نمايان‌ به‌منصه‌ بروز و ظهور رساند. اسپالانتسو حاضر بود همه‌ چيزش‌ را بدهد و در عوض‌ روح‌اش‌ از خاطره‌ی زنده‌گی‌ی ننگين‌ تولدو و جسم‌اش‌ از سوختن‌ در آتش‌ دوزخ‌ نجات‌ پيداكند. اگر در آن‌ زمان‌ فروش‌ تصديق‌نامه‌جات‌ آمرزش گناهان‌ باب‌ شده بود برای به‌دست‌آوردن‌ يكی ازآن‌ قبض‌ها، بی‌معطلی نصف‌ همه‌ی داروندارش‌ را مايه‌ می‌گذاشت‌. حاضر بود برای آمرزش‌ روح‌اش‌ پياده‌ به‌زيارت‌ يكی از امكنه‌ی مقدسه‌ مشرف بشود، افسوس‌ كه‌ كارها و گرفتاری‌هايش‌ مانع‌ بود.

    اعلان‌ عالی‌جناب‌ اسقف‌ را كه‌ خواند با خود گفت‌: اگر شوهرش‌ نبودم‌ فوری می‌بردم تحويل‌اش‌ می‌دادم‌... ـ اين‌ فكر كه‌تنها با گفتن‌ يك‌ كلمه‌ تمام‌ گناهان‌اش آمرزيده‌ می‌شود از سرش‌ بيرون‌ نمی‌رفت‌ و شب‌ و روز آرامش‌ نمی‌گذاشت‌... زن‌اش‌ را دوست می‌داشت‌، ديوانه‌وار دوست‌اش‌ می‌داشت‌... اگر اين‌ عشق‌ نمی‌بود، اگر اين‌ ضعفی كه‌ راهبان‌ و حتا طبيبان‌ تولدو چشم‌ ديدن‌اش‌ را نداشتند درميان‌ نبود، میشد كه‌...

    اعلان‌ را كه‌ به‌ برادرش‌ نشان‌داد كريستوفور گفت‌:"ـ اگر ماريا جادوگر بود و اين ‌همه ‌خوش‌گلی و تودل‌بروی نداشت‌ من ‌خود تحويل‌اش‌ می‌دادم‌... آخر آمرزش‌ گناه‌ معركه چيزی ست‌!... اما اگرحوصله‌ كنيم‌ تا ماريا بميرد و پس‌ از آن‌ جنازه‌اش‌ را ببريم‌ تحويل كلاغ‌ها بدهيم‌ هم‌ چيزی ازكيسه‌مان‌ نمی‌رود. بگذار مرده‌اش‌ را بسوزانند. مرده‌ كه‌ درد حالی‌اش‌ نمی‌شود... تازه‌! ماريا وقتی می‌ميرد كه‌ ديگر ما پير شده‌ايم‌. آمرزش‌ گناه‌ هم‌ چيزی ست‌ كه‌ تنها به ‌درد دوران‌ پيری می‌خورد...

    كريستوفور اين‌ها را گفت‌ قاه‌قاه ‌خنديد و به ‌شانه‌ی برادره‌ زد. اما اسپالانتسو درآمد كه‌:"ـ اگر من‌ زودتر از او مردم‌ چه‌؟ به ‌خدا قسم‌ اگر شوهرش‌ نبودم‌ تحويل‌اش‌ می‌دادم‌ !"

    هفته‌ئی پس‌ازاين‌ گفت‌وگو اسپالانتسو كه‌ روی عرشه‌ قدم‌ می‌زد زير لب‌ می‌گفت‌:"ـ آخ‌ كه‌ اگر الان‌ مرده‌ بود!... من‌ كه‌ زنده‌ تحويل‌اش‌ نخواهم‌ داد. اما اگر مرده ‌بود تحويل‌اش‌ می‌دادم‌. در آن‌صورت‌، من‌، هم‌ سر اين‌ كلاغ‌های لعنتی را كلاه ‌می‌گذاشتم‌ هم‌ آمرزش‌ گناه‌های‌ام‌ را به‌ چنگ‌ می‌آوردم‌!"

    اسپالانتسوی بی شعور سرانجام‌ زن‌اش‌ را مسموم‌ كرد...

    خودش‌ جسد ماريا را برد برای سوزاندن‌ تحويل‌ هيأت‌ قضات‌ داد.

    معصيت‌ هائی كه‌ در تولدو مرتكب‌ شده ‌بود آمرزيده ‌شد. اين‌ گناه‌اش‌ هم‌ كه‌ برای

    درمان‌ مردم‌ درس‌ خوانده‌ بود و ايامی از عمرش‌ را صرف‌ علمی كرده ‌بود كه‌ بعدها نام‌اش‌ را شيمی گذاشتند بخشوده ‌شد و عالی‌جناب‌ اسقف‌ پس‌ ازتحسين‌ بسيار كتابی از مصنفات خود را به‌ او هديه‌داد... مرد عالم‌ دراين‌ كتاب‌ نوشته‌ بود جنيان‌ از آن‌ جهت‌ در جسم‌ ضعيفه‌گان‌ سياه‌مو حلول‌ می‌كنند كه‌ لون‌ موی‌شان‌ با لون‌ خود ايشان‌ مطابقه‌ می‌كند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #16
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صدف
    اگر بخواهم غروب هاي باراني پاييزي را با تمام جزئياتش در ذهنم زنده كنم ــ همان غروب هايي كه به اتفاق پدرم در يكي از خيابانهاي پر آمد و شد مسكو مي ايستم و حس ميكنم كه بيماري عجيب و غريبي ، رفته رفته بر وجوم چيره ميشود ــ احتياج ندارم فشار چنداني به مغزم بياورم. درد نميكشم اما زانوانم تا ميشوند ، كلمات در گلويم گير ميكنند ، سرم با ناتواني به يك سو خم ميشود … حالي به من دست ميدهد كه انگار در لحظه ي ديگر مي افتم و هوش و حواسم را از دست ميدهم.

    در چنين لحظه هايي چنانچه به بيمارستان مراجعه ميكردم ، دكترهاي معالج لابد بر لوحه ي بالاي تختم مي نوشتند: Fames « گرسنگي » ــ نوعي بيماري كه در كتابهاي پزشكي از آن ياد نشده است.

    پدرم با پالتو تابستاني نيمدار و كلاه تريكويي كه يك تكه پنبه ي سفيد از گوشه ي آن بيرون زده ، كنار من در پياده رو ايستاده است. گالوشهاي بزرگ و سنگيني به پا دارد. اين انسان محجوب و مشوش از بيم آنكه رهگذران متوجه شوند كه او گالوش را با پاي بي جوراب پوشيده است ، ساق پا را در ساقه ي چكمه ي كهنه ي خود پنهان كرده است.

    اين ابله خل وضع و بينوا كه پالتو تابستاني خوش دوختش هر چه مندرس تر و كثيف تر ميشود ، به همان نسبت علاقه ام نيز به او افزونتر ميگردد ، از پنج ماه به اين طرف ، در جست و جوي شغلي در حد ميرزا بنويسي به پايتخت آمده است. در پنج ماهي كه گذشت ، به هر دري زده و تقاضاي ارجاع شغل كرده بود ، اما فقط همين امروز است كه تصميم گرفته به خيابان بيايد و دست تكدي دراز كند …

    درست روبروي محلي كه من و او ايستاده ايم ، يك ساختمان بزرگ سه طبقه با تابلو آبي رنگ « رستوران » بر ديوار آن ، به چشم ميخورد. سرم كمي به يك سو و اندكي به عقب خم شده است و بي اختيار به سمت بالا ، به پنجره هاي روشن رستوران ، چشم دوخته ام. پشت آنها ، آدمهايي رفت و آمد ميكنند. از محلي كه ايستاده ام ، قسمتي از جايگاه اركستر يعني جناح راست جايگاه را و همچنين دو تابلو نقاشي بر ديوار و چراغهاي آويز رستوران را مي بينم. به يكي از پنجره هاي آن خيره ميشوم و لكه اي سفيدگون را تماشا ميكنم. لكه ي بي حركت كه طرحي است مركب از رشته اي خطوط موازي ، بر زمينه ي عمومي رنگ قهوه اي ديوار ، بطور چشمگيري مشخص ميشود. به بينايي ام فشار مي آورم و يك تابلو ديواري را كه چيزي روي آن نوشته شده است ،‌ تشخيص ميدهم ؛ نوشتار روي تابلو را نميتوانم بخوانم …

    حدود نيم ساعتي ، چشم از آن بر نمي گيرم. رنگ سفيدش چشمهايم را به خود جذب كرده است و انگار كه مغزم را افسون ميكند. ميكوشم نوشتار را بخوانم اما همه ي تلاشم بي نتيجه ميماند.

    سرانجام ، بيماري عجيب و غريبم ، كار خودش را مي كند.

    سر و صداي كالسكه ها ، رفته رفته به غرش تندر شباهت پيدا ميكند ، از ميان بوي تعفن خيابان ، هزار بو را تميز ميدهم و چشمهايم چراغهاي رستوران و چراغهاي خيابان را به رعد و برق كور كننده تشبيه ميكند. هر پنج تا حسم بيدارند و به شدت تحريك شده اند. رفته رفته آن چيزي را كه تا دقايقي پيش ، قادر به ديدنش نبودم ، مشاهده ميكنم ــ نوشته ي روي تابلو را ميخوانم: « صدف … »

    چه كلمه ي عجيب و غريبي! درست ، هشت سال و سه ماه از عمرم ميگذرد اما اين كلمه ، حتي يك بار هم كه شده ، به گوشم نخورده است. صدف! چه ميتواند باشد؟ نكند اسم خود صاحب رستوران باشد؟ اما تا آنجايي كه ميدانم اسم صاحب رستوران را روي تابلو بالاي سر در ورودي مي نويسند ، نه روي تابلوي ديواري. ميكوشم صورتم را به طرف پدرم بچرخانم و با صدايي گرفته مي پرسم:

    ــ پدر جان ، صدف يعني چه ؟

    سؤالم را نمي شنود ــ به آمد و شد انبوه آدم ها خيره شده است و تك تك رهگذران را با نگاهش بدرقه ميكند … از نگاه او پيداست كه ميخواهد حرفي به آنها بزند اما آن كلام شوم چون وزنه اي سنگين ، به لبان لرزانش مي چسبد و نميتواند از دو لبش ، كنده شود. حتي چند گامي از پي رهگذري بر ميدارد و آستين وي را لمس ميكند اما همين كه مرد سر خود را به طرف او بر ميگرداند ، زير لب با شرمندگي ميگويد: « ببخشيد » و به جاي نخستش بر ميگردد. سؤالم را تكرار ميكنم:

    ــ پدر جان ، صدف يعني چه ؟

    ــ يك نوع جانور … جانور دريايي …

    و من ، اين جانور دريايي را در يك آن ، در نظرم مجسم ميكنم ــ قاعدتاً بايد چيزي بين ماهي و خرچنگ دريايي باشد. و چون جانوري ست آبزي ، البته از آن ، سوپ ماهي گرم و خوشمزه با چاشني فلفل خوش عطر و برگ بو ، و يا خوراك ترشمزه ماهي با غضروف و ترشي كلم ، و يا سس سرد خرچنگ با ترب كوهي و ساير مخلفاتش ، تهيه ميكنند. در يك چشم به هم زدن ، در نظرم مجسم ميكنم كه اين جانور دريايي را از بازار مي آورند و با عجله پاكش ميكنند و با عجله مي اندازندش توي ديگ … خيلي عجله دارند … آخر همگي گرسنه اند … سخت گرسنه! بوي ماهي برشته و سوپ خرچنگ از آشپزخانه به مشام ميرسد.

    حس ميكنم كه اين بو ، سوراخ هاي بيني و سق دهانم را غلغلك ميدهد و رفته رفته بر وجوم چيره ميشود … از رستوران و از پدرم و از تابلوي سفيد رنگ و از آستينهايم ــ از همه جا و همه چيز ــ بوي سوپ ماهي بلند ميشود و هر آن شدت پيدا ميكند بطوري كه بي اختيار شروع ميكنم به جويدن. چنان مي جوم و چنان مي بلعم كه انگار تكه اي از اين جانور دريايي را در دهان دارم …

    آنقدر لذت مي برم كه نزديك است زانوانم تا شوند ، پس به آستين خيس پالتو تابستاني پدرم چنگ مي اندازم تا بر زمين نيفتم. پدرم سراپا ميلرزد و كز ميكند ــ سردش است …

    ــ پدر جان ، صدف را در ايام پرهيز هم مي شود خورد ؟

    جواب ميدهد:

    ــ صدف را زنده زنده مي خورند … مثل لاك پشت ، لاك دارد اما … لاكش از وسط نصف مي شود.

    و در همان دم ، بوي دلاويز سوپ ماهي ، از غلغلك دادن كامم ، دست بر مي دارد و توهماتم محو ميشوند … به همه چيز پي مي برم! زير لب زمزمه ميكنم:

    ــ چه نجاستي! چه كثافتي!

    پس ، اين است صدف! حيواني شبيه به قورباغه را در نظرم مجسم ميكنم كه توي لاكش نشسته است و از همانجا با چشمهاي درشت و براق خود ، نگاهم ميكند و آرواره هاي نفرت انگيزش را مي جنباند. اين جانور نشسته در لاك را ــ با آن چنگالها و چشمهاي درشت و آن پوست لزجش ــ در نظرم مجسم ميكنم كه از بازار به رستوران مي آورند … بچه ها از ترسشان قايم ميشوند و آشپز رستوران از سر كراهت و اشمئزاز چهره در هم ميكشد ، سپس چنگال جانور را ميگيرد و آن را توي بشقاب ميگذارد و به سالن رستوران مي برد. و آدمهاي گنده ،‌ جانور را از توي بشقاب بر ميدارند و آن را … زنده زنده ــ با آن چشمها و دندانها و چنگالهايش ــ ميخورند! و جانور ، جيغ ميكشد و سعي ميكند لبهاي آدم را گاز بگيرد …

    رويم را در هم مي كشم اما … اما سبب چيست كه دندانهايم مشغول جويدن شده اند؟ آنچه كه مي جوم ، جانوري ست تهوع آور و نفرت انگيز و هولناك ، با اينهمه حريصانه ميخورمش و در همان حال بيم آن دارم كه به بو و طعمش پي ببرم. يكي از جانورها را ميخورم و در همان لحظه ، چشمهاي براق دومي و سومي در نظرم مجسم ميشوند … آنها را هم ميخورم … بعد نوبت به دستمال سفره و بشقاب و گالوشهاي پدرم و تابلوي سفيد رنگ ميرسد … آنها را هم ميخورم … هر آنچه را كه مي بينم ميخورم زيرا حس ميكنم كه چيزي جز خوردن ، بيماري ام را درمان نخواهد كرد. صدفهاي نفرت آور با چشمهاي هراس انگيزشان نگاهم ميكنند ؛ از اين انديشه ، سراپا ميلرزم. با اينهمه ، باز دلم ميخواهد بخورمشان! فقط بخورم! دستهايم را به جلو دراز ميكنم و با تمام وجوم فرياد ميكشم:

    ــ صدف مي خواهم ! به من صدف بدهيد!

    در همين دم ، صداي گرفته ي پدرم را مي شنوم:

    ــ آقايان كمك كنيد! من از گدايي شرم دارم! اما ــ خداي من ــ رمقي برايم نمانده!

    دامان كتش را مي كشم و همچنان بانگ مي زنم:

    ــ من صدف مي خواهم!

    كنار من ، چند نفر خنده كنان مي پرسند:

    ــ كوچولو ، تو مگر صدف هم مي خوري ؟

    دو مرد با كلاه ملون ، روبروي من و پدرم ايستاده اند و خنده كنان به چهره ام مي نگرند.

    ــ پسرك تو صدف مي خوري ؟ راست مي گويي ؟ خيلي جالب است ؟ چه جوري مي خوريش ؟

    يادم مي آيد ، دستي قوي مرا به طرف رستوران غرق در نور ميكشاند. چند دقيقه بعد ، عده اي به دورم حلقه زده اند و با خنده و كنجكاوي تماشايم ميكنند. پشت ميزي نشسته ام و چيزي لزج و شورمزه را كه بوي نا و گنديدگي از آن بلند ميشود ،‌ ميخورم. با حرص و ولع ميخورم ــ نه مي جوم ، نه نگاهش ميكنم ، نه مي پرسم … مي پندارم كه اگر چشم بگشايم ، بدون شك چشمهاي براق و چنگ و دندان تيز جانور را خواهم ديد …

    ناگهان پي مي برم كه مشغول جويدن چيز سختي هستم. صداي قرچ و قروچ به گوشم مي رسد. مردم مي خندند و مي گويند:

    ــ ها ــ ها ــ ها! دارد لاك صدف را مي خورد! احمق جان ، لاك كه خوردني نيست!

    و بعد ، نوبت به عطش وحشتناك مي رسد. در بسترم دراز كشيده ام و از شدت سوزش و بوي عجيبي كه در دهانم پيچيده است ،‌ نميتوانم بخوابم. پدرم در اتاق قدم ميزند ،‌ دستهايش را با درماندگي تكان ميدهد و زير لب من من كنان ميگويد:

    ــ مثل اينكه سرما خورده ام. سرم … طوري ست كه انگار يك كسي توي آن راه مي رود … شايد هم علتش اين باشد كه امروز … امروز چيزي نخورده ام … راستي كه آدم عجيبي … آدم ابلهي هستم … مي بينم كه اين آقايان بابت صدف ، ده روبل پول ميدهند … چرا چند روبل از آنها قرض نكردم؟ حتماً ميدادند.

    بالاخره حدود ساعت 5 صبح مي خوابم و قورباغه اي را با چنگالهايش كه توي لاك نشسته و چشمهايش دودو ميكند ، در خواب مي بينم. حدود ظهر ، از شدت تشنگي ، چشم ميگشايم و با نگاهم ،‌ پدرم را جست و جو ميكنم: هنوز هم دارد قدم ميزند و دستهايش را در هوا تكان ميدهد …

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #17
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ناکامی
    ايليا سرگي يويچ پپلف و همسرش كلئوپاترا پترونا ، پشت در اتاق ،‌ گوش ايستاده و حريصانه سرگرم استراق سمع بودند. از قرار معلوم در پس در اتاق پذيرايي كوچكشان دو نفر به هم اظهار عشق ميكردند. « اظهار كنندگان » عبارت بودند از ناتاشنكا دختر آقاي پپلف و شچوپكين دبير آموزشگاه شهرشان. پپلف كه از شدت هيجان و بي تابي سراپا ميلرزيد و دستهايش را به هم ميماليد ، زير لب نجواكنان گفت:

    ــ دارد به قلاب نك مي زند! پترونا تو بايد حواست را كاملاً جمع كني و همين كه صحبتشان به احساسات و اين جور حرفها رسيد فوراً بدو و شمايل مقدسين را از روي ديوار بردار و راه بيفت تا دعاي خيرشان كنيم … بايد غافلگيرشان كرد … بايد مچشان را سر بزنگاه بگيريم … و دعاي خيرشان كنيم … دعاي خير كردن جزو امور مقدس است ، كسي را كه دعاي خيرش كنند ، ديگر نميتواند از زير بار ازدواج شانه خالي كند … اگر هم يك وقت خواست طفره برود ، ناچار با دادگستري سر و كار پيدا ميكند.

    و اما در همان لحظه و پشت همان در ، شچوپكين در حالي كه چوب كبريتي را به شلوار شطرنجي خود ميكشيد تا بگيراند ، خطاب به ماشنكا ميگفت:

    ــ از اين اخلاقتان دست برداريد! هرگز به شما نامه اي ننوشته ام!

    دختر جوان كه يكبند ادا و اطوار مي آمد و گهگاه هيكل خود را در آينه برانداز ميكرد ، جواب داد:

    ــ شما گفتيد و من باور كردم! خط شما را فوري شناختم! راستي كه آدم عجيب و غريبي هستيد! دبير تعليم خط و خطش اينقدر خرچنگ قورباغه! با آن خط بدي كه داريد ، چطور ميتوانيد خوشنويسي ياد بدهيد؟

    ــ هوم! … چه اهميتي دارد؟ در تعليم خط ، مهم اصل خوش نويسي نيست بلكه مهم آن است كه شاگردها سر كلاس چرت نزنند. من وقتي شاگردهايم را در حال چرت زدن مي بينم ، خط كش را بر ميدارم و مي افتم به جانشان … تازه چه فرقي ميكند خط يكي خوب باشد يا بد؟ … من معتقدم كه خط خوش يعني حرف مفت! مثلاً نكراسف با آنكه خط گندي داشت ،‌ نويسنده ي خوبي بود. نمونه ي خط او را در كتاب مجموعه ي آثارش چاپ كرده بودند.

    ــ بين شما و نكراسف از زمين تا آسمان تفاوت هست …

    آنگاه آه كشيد و افزود:

    ــ اگر نويسنده اي از من خواستگاري كند ، بي معطلي زنش ميشوم تا چپ و راست بعنوان يادگاري برايم شعر بنويسد!

    ــ اينكه كاري ندارد! من هم بلدم برايتان شعر بنويسم.

    ــ مثلاً درباره ي چي ؟

    ــ درباره ي عشق … احساسات … چشمهايتان … اشعاري بنويسم كه از خود بي خود شويد … اشكتان در بيايد! راستي اگر برايتان شعر عاشقانه بنويسم ، اجازه خواهيد داد ، دستتان را ببوسم؟

    ــ چه تقاضاي مهمي؟! … الآنش هم اگر بخواهيد ، ميتوانيد دستم را ببوسيد!

    شچوپكين از جاي خود جهيد و با چشمهايي از حدقه برآمده ، لبهايش را به دست نرم ناتاشنكا كه بوي صابون تخم مرغي مي داد ، فشرد. در همين هنگام پپلف ، آرنج خود را شتابان به پهلوي كلئوپاترا پترونا زد ، رنگ رخسارش به سفيدي گچ شد ، دگمه هاي كتش را با عجله انداخت و گفت:

    ــ بجنب! شمايل! شمايل را از روي ديوار بردار! راه بيفت ، زن! يالله بجنب!

    آنگاه بدون اتلاف وقت ، در اتاق را چارطاق باز كرد و دستهايش را به طرف آسمان گرفت و با چشمهاي آلوده به اشكش پلك زد و گفت:

    ــ بچه ها! … دعاي خيرتان ميكنم … بچه هاي عزيز … خداوند خوشبختتان كند … اولاد فراوان داشته باشيد …

    مادر نيز كه از فرط خوشحالي اشك مي ريخت ، گفت:

    ــ من … من هم دعاي خيرتان مي كنم … عزيزان من انشاالله خوشبخت شويد ، پا به پاي هم پير شويد!

    آنگاه رو كرد به شچوپكين و ادامه داد:

    ــ آه ، شما يگانه گنجينه ام را از من مي گيريد! دخترم را دوست داشته باشيد … با او مهربان باشيد …

    دهان شچوپكين بينوا از ترس و تعجب باز ماند ، شبيخون والدين ناتاشنكا آنقدر جسورانه و غيرمنتظره بود كه مرد جوان فرصت نيافت حتي كلمه اي بر زبان بياورد. در حالي كه از وحشت سراپا ميلرزيد ، با خود فكر كرد: « اي داد بيداد ، دم به تله دادم! غافلگيرم كردند! كار زار است! محال است بتوانم از اين معركه جان سالم بدر ببرم! »

    بناچار سر خود را از سر تسليم خم كرد تا شمايل را بالاي آن بگيرند ، انگار ميخواست بگويد: « تسليم ميشوم! » پدر ناتاشنكا كه او نيز اشك ميريخت ، گفت:

    ــ دعا … دعاي خير مي كنم. ناتاشنكا دخترم … برو كنارش بايست … پترونا ،‌ شمايل را بده من …

    اما در اين لحظه ، پدر ناگهان از گريستن باز ماند و چهره اش از شدت خشم ، كج و معوج شد. با حالتي آكنده از غيظ و عصبانيت رو كرد به پترونا و داد زد:

    ــ خنگ خدا! كله پوك! ببين بجاي شمايل چه ميدهد دستم!

    ــ واي خدا مرگم بده!

    راستي مگر چه شده بود ؟

    شچوپكين نگاه آميخته به ترس و وحشت خود را به شمايل دوخت و در همان آن پي برد كه نجات يافته است: در آن هير و وير ، والده ي ناتاشنكا بجاي شمايل مقدس ، عكس لاژچنيكف نويسنده را از ديوار برداشته بود. پپلف پير و كلئوپاترا پترونا تصوير در دست ، حيران و شرمنده ايستاده بودند. در اين ميان آقاي دبير با استفاده از آشفتگي وضع ، پا به فرار گذاشت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #18
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بوقلمون صفت
    اچوملف ، افسر كلانتري ، شنل نو بر تن و بقچه ي كوچكي در دست ، در حال عبور از ميدان بازار است و پاسباني موحنايي با غربالي پر از انگور فرنگي مصادره شده ، از پي او روان. سكوت بر همه جا و همه چيز حكمفرماست … ميدان ، كاملاً خلوت است ، كسي در آن ديده نميشود … درهاي باز دكانها و ميخانه ها ، مثل دهانهاي گرسنه ، با نگاهي آكنده از غم و ملال ، به روز خدا خيره شده اند ؛ كنار اين درها ، حتي يك گدا به چشم نميخورد. ناگهان صدايي به گوش ميرسد كه فرياد ميكشد:

    ــ لعنتي ، حالا ديگر گازم ميگيري؟! بچه ها ولش نكنيد! گذشت آن روزها ، حالا ديگر گاز گرفتن ممنوع است! بچه ها بگيريدش! آهاي … بگيريدش!

    و همان دم ، زوزه ي سگي هم به گوش ميرسد. اچوملف به آن سو مي نگرد و سگي را مي بيند كه سراسيمه و مضطرب ، روي سه پاي خود ورجه ورجه كنان از توي انبار هيزم پيچوگين تاجر بيرون مي جهد و پا به فرار ميگذارد. مردي هم با پيراهن چيت آهار خورده و جليتقه ي دگمه باز ، از پي سگ ميدود. مرد ، همچنانكه ميدود اندام خود را به طرف جلو خم ميكند ، خويشتن را بر زمين مي اندازد و به دو پاي سگ ، چنگ مي افكند. زوزه ي سگ و بانگ مرد ــ « ولش نكنيد! » ــ بار ديگر شنيده ميشود. از درون دكانها ، چهره هايي خواب آلود ، سرك ميكشند و لحظه اي بعد ،‌ عده اي ــ انگار كه از دل زمين روييده باشند ــ كنار انبار هيزم ازدحام ميكنند.

    پاسبان ، رو ميكند به افسر و مي گويد:

    ــ قربان ، انگار اغتشاش و بي نظمي راه افتاده! …

    اچوملف نيم چرخي به سمت چپ مي زند و به طرف جمعيت مي رود. دم در انبار ، مردي كه وصفش رفت با جليتقه ي دگمه باز خود ديده ميشود ــ دست راستش را بلند كرده است و انگشت آغشته به خونش را به جمعيت ، نشان ميدهد. قيافه ي نيمه مستش انگار كه داد ميزند: « حقت را ميگذارم كف دستت لعنتي! » انگشت آغشته به خون او ، به درفش پيروزي ميماند. افسر كلانتري ،‌ نگاهش ميكند و استاد خريوكين ــ زرگر معروف ــ را بجا مي آورد. باني جنجال نيز ــ يك توله ي تازي سفيد رنگ با پوزه ي باريك و لكه ي زردي بر پشت ــ با دستهاي از هم گشوده و اندام لرزان ، در حلقه ي محاصره ي جمعيت ، همانجا روي زمين نشسته است. چشمهاي نمورش ، از اندوه و از وحشت بيكرانش حكايت ميكند. اچوملف ، صف جمعيت را ميشكافد و مي پرسد:

    ــ چه خبر شده؟ به چه مناسبت؟ اينجا چرا؟ … تو ديگر انگشتت را چرا؟ … كي بود داد مي زد؟

    خريوكين توي مشت خود سرفه اي ميكند و مي گويد:

    ــ قربان ، داشتم براي خودم مي رفتم ، كاري هم به كار كسي نداشتم … با ميتري ميتريچ درباره ي مظنه ي هيزم حرف مي زديم … يكهو اين حيوان لعنتي پريد و بيخود و بي جهت ، انگشتم را گاز گرفت … ببخشيد قربان ، من آدم زحمتكشي هستم … كارهاي ظريف ميكنم … من بايد خسارت بگيرم ، آخر ممكن است انگشتم را نتوانم يك هفته تكان بدهم … آخر كدام قانون به حيوان اجازه ميدهد؟ … اگر بنا باشد هر كسي آدم را گاز بگيرد ، بهتره سرمان را بگذاريم و بميريم …

    اچوملف سرفه اي ميكند ، ابروانش را بالا مي اندازد و با لحن جدي مي گويد:

    ــ هوم! … بسيار خوب … سگ مال كيست؟ من اجازه نميدهم! يعني چه؟ سگهايشان را توي كوچه و خيابان ، ول ميكنند به امان خدا! تا كي بايد به آقاياني كه خوش ندارند قوانين را مراعات كنند روي خوش نشان داد؟ صاحب سگ را ، هر پست فطرتي كه ميخواهد باشد ، چنان جريمه كنم كه ول دادن سگ و انواع چارپا ، يادش برود! مادرش را به عزايش مينشانم! …

    آنگاه رو ميكند به پاسبان و مي گويد:

    ــ يلديرين! ببين سگ مال كيست و موضوع را صورتمجلس كن! خود سگ را هم بايد نفله كرد. فوري! احتمال ميرود هار باشد … مي پرسم: اين سگ مال كيست؟

    مردي از ميان جمعيت مي گويد:

    ــ غلط نكنم بايد مال ژنرال ژيگانف باشد.

    ــ ژنرال ژيگانف؟ هوم! … يلديرين بيا كمكم كن پالتويم را در آرم … چه گرمايي! انگار ميخواهد باران ببارد …

    بعد ، رو ميكند به خريوكين و ادامه ميدهد:

    ــ من فقط از يك چيز سر در نمي آورم: آخر چطور ممكن است سگ به اين كوچكي گازت گرفته باشد؟ او كه قدش به انگشت تو نميرسد! سگ به اين كوچكي … و تو ماشاالله با آن قد ديلاقت! … لابد انگشتت را با ميخي سيخي زخم كردي و حالا به كله ات زده كه دروغ سر هم كني و بهتان بزني. امثال تو ارقه ها را خوب ميشناسم!

    يك نفر از ميان جمعيت مي گويد:

    ــ قربان ، خريوكين محض خنده و تفريح مي خواست پوزه ي سگ را با آتش سيگار بسوزاند ، سگه هم ــ بالاخره خل كه نيست ــ پريد و انگشت او را گاز گرفت … خودتان كه ميشناسيد اين آدم چرند را!

    خريوكين داد مي زند:

    ــ آدم بي قواره ، چرا دروغ مي گويي؟ تو كه آنجا نبودي! چرا دروغ سر هم مي كني؟ جناب سروان ، خودشان آدم فهميده اي هستند ، حاليشان ميشود كي دروغ ميگويد و كي پيش خدا روسفيد است … اگر دروغ گفته باشم حاضرم محاكمه ام كنند … قاضي قانونها را خوب بلد است … گذشت آن زمان … حالا ديگر ، قانون همه را به يك چشم نگاه ميكند … تازه ، داداش خودم هم در اداره ي ژاندارمري خدمت ميكند …

    ــ جر و بحث موقوف!

    در اين لحظه پاسبان با لحني جدي و با حالتي آميخته به ژرف انديشي مي گويد:

    ــ نه ، نبايد مال ژنرال باشد … ژنرال و اين جور سگ؟ … سگ هاي ايشان از نژاد اصيل اند …

    ــ مطمئني ؟

    ــ بله قربان ، مطمئنم …

    ــ خود من هم مي دانستم. سگهاي ژنرال ، گران قيمت و اصيل اند ، حال آنكه اين سگه به لعنت خدا نمي ارزد! نه پشم و پيله ي حسابي دارد ، نه ريخت و قيافه و هيكل حسابي … نژادش ، حتماً پست است … مگر ممكن است ژنرال ، اين جور سگها را در خانه اش نگه دارد؟! … عقل و شعورتان كجا رفته؟ اين سگ اگر گذرش به مسكو يا پتربورگ مي افتاد ميدانيد باهاش چكار ميكردند؟ قانون ، بي قانون فوري خفه اش ميكردند! گوش كن خريوكين ، حالا كه به تو خسارت وارد آمده نبايد از شكايتت بگذري … حق اين نوع آدمها را بايد كف دستشان گذاشت! وقت آن است كه …

    پاسبان ، زير لب مي گويد:

    ــ اما شايد هم مال ژنرال باشد … روي پوزه اش كه نوشته نشده … چند روز پيش ، حيواني شبيه اين را در خانه ي ژنرال ديده بودم.

    صدايي از ميان جمعيت مي گويد:

    ــ من مي شناسمش. مال ژنرال است!

    ــ هوم! … يلديرين ، برادر سردم شد ، پالتويم را بنداز روي شانه هام … چه سوزي! … لرزم گرفت … اصلاً سگ را ببر خدمت ژنرال و خودت از ايشان پرس و جو كن … به ايشان بگو كه سگ را من پيدا كردم و فرستادم خدمتشان … در ضمن به ايشان يادآوري كن كه سگ را در كوچه و خيابان ، رها نكنند … شايد اين حيوان ، سگ گران قيمتي باشد و اگر هر رهگذري بخواهد آتش سيگارش را به پوزه ي سگ بيچاره بچسباند ، چه بسا از اين زبان بسته چيزي باقي نماند. حيوانيست ظريف … و اما تو ، كله پوك بيشعور . دستت را بگير پايين! لازم نيست آن انگشت احمقانه ات را به معرض نمايش بگذاري! اصلاً همه اش تقصير خودت است! …

    ــ اونهاش ، آشپز ژنرال دارد مي آيد اين طرف ، خوب است ازش بپرسيد … هي ، پروخور! بيا اينجا جانم! نگاهي به اين سگ بنداز … مال شماست؟

    ــ چه حرفها! ما هيچ وقت از اين سگها نداشتيم!

    اچوملف مي گويد:

    ــ اين كه پرسيدن نداشت! معلوم است كه ولگرده! احتياج به اين همه جر و بحث هم ندارد! … وقتي من مي گويم ولگرده ، حتماً ولگرده … بايد كارش را ساخت.

    پروخور همچنان ادامه ميدهد:

    ــ گفتم مال ما نيست ، مال اخوي ژنرال است ؛ هماني كه از چند روز به اين طرف مهمان ماست. ژنرال خودمان علاقه ي چنداني به سگ شكاري ندارد ، ولي اخوي شان طرفدار اين جور سگهاست …

    اچوملف با لحني آميخته به محبت مي پرسد:

    ــ مگر اخوي ايشان تشريف آورده اند اينجا؟ ولاديمير ايوانيچ را مي گويم ، خداي من! اصلاً خبر نداشتم! لابد مهمان برادرشان هستند …

    ــ بله مهمان هستند …

    ــ خداي من … لابد دلشان براي برادرشان تنگ شده بود … و مرا ببين كه اصلاً خبر نداشتم! پس سگ مال ايشان است؟ واقعاً خوشحالم … بيا با خودت ببرش خانه … سگ بدي نيست … حيوان زبر و زرنگي است … پريد و انگشت آن يارو را گاز گرفت! ها ــ ها ــ ها … حيوانكي دارد ميلرزد … ناكس كوچولو هنوز هم دارد مي غرد … چه با نمك! …

    پروخور توله را صدا مي زند و همراه سگ از در انبار دور ميشود … جمعيت به ريش خريوكين مي خندد. اچوملف با لحني آميخته به تهديد ، بانگ ميزند:

    ــ صبر كن ، به حسابت مي رسم!

    آنگاه شنل را به دور تن خود مي پيچد و ميدان بازار را ترك مي كند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #19
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آنتون پاولوویچ چـِخوف


    (آنتون چخوف، رنگ روغن بر روی بوم، کاری از اوسیپ براز، ۱۸۹۸، از مجموعه نگارخانه ترتیاکوف)


    آنتون پاولوویچ چـِخوف (به روسی: анто́н па́влович че́хов)‏‏) (۲۹ ژانویه، ۱۸۶۰ - ۱۵ ژوئیه، ۱۹۰۴) از نمایشنامه‌نویسان برجسته روسی و نویسنده داستان‌های کوتاه بود.

    چخوف در ۲۹ ژانویهٔ ۱۸۶۰ در بندر تاگانروک، در شمال قفقاز، به دنیا آمد. پدرش مغازه‌دار و شیفتهٔ آثار هنری بود و همین شیفتگی او را از داد و ستد باز داشت و به ورشکستگی کشاند. چخوف در دورانی که در دانشگاه مسکو به تحصیل پزشکی مشغول بود با نوشتن قطعه‌های کوتاه برای مجلات کمدی، زندگی مادر، خواهر و برادران‌اش را تامین می‌کرد. او در ۱۸۸۶ به طور جدی به نوشتن پرداخت و از این زمان به بعد بود که نوشتن، به بهای از دست رفتن فرصت تمرین طب، سراسر وقت‌اش را می‌گرفت.


    ::.چخوف داستان نویس
    چخوف نخستین مجموعه داستان‌اش را دو سال پس از دریافت درجهٔ دکترای پزشکی به چاپ رساند. سال بعد انتشار مجموعه داستان «هنگام شام»جایزه پوشکین را که فرهنگستان روسیه اهدا می‌کرد، برای‌اش به ارمغان آورد. چخوف بیش از هفتصد داستان کوتاه نوشته‌است. در داستان‌های او معمولاً رویدادها از خلال وجدان یکی از آدم‌های داستان، که کمابیش با زندگی خانوادگی «معمول» بیگانه‌است، تعریف می‌شود. چخوف با خودداری از شرح و بسط داستان مفهوم طرح را نیز در داستان‌نویسی تغییر داد. او در داستان‌های‌اش به جای ارائهٔ تغییر سعی می‌کند به نمایش زندگی بپردازد. در عین حال، در داستان‌های موفق او رویدادهای تراژیک جزئی از زندگی روزانهٔ آدم‌های داستان او را تشکیل می‌دهند.


    ::.چخوف نمایشنامه نویس
    «ایوانف» (۱۸۸۷) نخستین نمایشنامه‌ی بلند چخوف، در مقایسه با سایر نمایش‌نامه‌های وی اثری خام‌دستانه دربارهٔ خودکشی مرد جوانی است که بی‌شباهت به چخوف نیست. یکی دو نمایش‌نامهٔ بعدی چخوف هم چندان موفق از کار در نیامد تا اینکه با اجرای نمایش «مرغ دریایی» (۱۸۹۷) در سالن تئاتر هنری مسکو چخوف طعم نخستین موفقیت بزرگ‌اش را در زمینهٔ نمایش‌نامه‌نویسی چشید. همین نمایش‌نامه دو سال قبل از آن در سالن تئاتر الکساندریسکی در سنت پترزبورگ با چنان عدم استقبالی روبه‌رو شده بود که چخوف در میانهٔ دومین شب نمایش آن، سالن را ترک کرده بود و قسم خورده بود دیگر هرگز برای تئاتر چیزی ننویسد. اما همان نما یش‌نامه در دست بازیگران چیره‌دست تئاتر هنر مسکو چخوف را به مرکز توجه همهٔ منتقدان و هنردوستان تبدیل کرد. بعدها با وجود اختلافاتی که میان چخوف و کنستانتین استانیسلوفسکی ـ کارگردان نمایش‌نامه‌های وی ـ پیش آمد آثار دیگری از چخوف ـ همچون «عمو وانیا» (۱۸۹۹)، «سه خواهر» (۱۹۰۱) و... نیز بر همان صحنه به اجرا در آمد. عمدهٔ اختلاف چخوف و استانیسلوفسکی بر سر نحوهٔ اجرای نمایش‌نامه‌ها بود. چخوف اصرار داشت که نمایش‌نامه‌ها کاملاً کمدی هستند و استانیسلوفسکی مایل بود بر جنبهٔ تراژیک نمایش‌نامه‌ها تاکید کند.


    ::.مرگ چخوف
    در ۱۵ ژوئیه ۱۹۰۴ چخوف بر اثر بیماری سل چشم از جهان فرو بست. او را در مسکو به خاک سپردند. با مرگ چخوف نمایش‌نامه‌های وی شهرت جهانی یافتند و چخوف به عنوان یکی از بزرگ‌ترین داستان‌نویسان و نمایشنامه‌نویسان مدرن شناخته شد. اکنون با آن که نزدیک به صد سالی از درگذشت چخوف گذشته، پیوسته بر شهرت و اعتبار پایگاه ادبی او افزوده شده‌است.

    ::.برخی آثار چخوف

    عمو وانیا
    سه خواهر
    مرغ دریایی
    در جاده بزرگ
    ایوانف
    خواستگاری
    استعمال دخانیات
    باغ آلبالو...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #20
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    برگردان: سروژ استپانیان





    ساعت دیواری، ظهر را اعلام کرد. سرگرد شچلکولوبف1، مالک هزار جریب زمین زراعتی و یک همسر جوان، کلة نیمه طاس خود را از زیر شمد چیتی درآورد و بلند‌بلند ناسزا گفت. دیروز،هنگامی که از کنار آلاچیق رد می‌شد، صدای زن جوان خود، کارولینا کارلونا را با جفت گوش‌هایش شنیده بود که با لحنی به مراتب مهربان‌تر و خودمانی‌تر از معمول، با پسر عموی تازه‌واردش گرم گفت‌وگو بود. او شوهر خود را « گوساله» می‌نامید و می‌کوشید ثابت کند که سرگرد را به علت کند‌ذهنی و رفتار دهاتی‌وار و حالات جنون‌آسا و میخوارگی مزمنش، نه دوست می‌داشت، نه دوستش دارد، نه دوستش خواهد داشت. سرگرد، از شنیدن این حرف‌ها دست‌خوش بهت و خشم و جنون شده و مشت‌ها را دیوانه‌وار گره کرده بود؛ صورتش گر گرفته و سرخ‌تر از خرچنگ آب‌پز شده بود؛ در سراسر وجودش چنان همهمه و ترق وتروقی راه افتاد که نظیر آن حتی در جریان نبردهای حومة قارص2 هم راه نیفتاده بود.


    بعد از آن‌که از زیر شمد به آسمان خدا نگریست و چند فحش آبدار بر زبان آورد، شتابان از تخت به زیر آمد، مشت‌ها را در هوا تکان داد، چند دقیقه‌ای در اتاق قدم زد، سپس فریاد کشید:


    - آهای کله‌پوک‌ها!


    در اتاق، با سر و صدای زیاد باز شد و پانته‌لی پیشخدمت مخصوص و در عین حال آرایشگر و نظافت‌چی سرگرد، از در درآمد. یکی از لباس‌های کوتاه و نیمدار اربابش را به تن داشت و توله سگی را هم زیر بغل گرفته بود. همان جا، به چارچوب در تکیه داد و با حالتی آمیخته به احترام، چندین بار پلک زد.


    سرگرد گفت:


    - گوش کن پانته‌لی! دلم می‌خواهد امروز با تو مثل آدم حسابی حرف بزنم – رک وپوست کنده. این چه طرز ایستادن است؟ درست به ایست! آن مگس را هم از توی مشتت ول بده! حال درست شد! خوب، حاضری با من روراست باشی یا نه؟


    - اختیار دارید جناب سرگرد.


    - با آن چشم‌های ورقلمبیده از تعجب هم، نگاهم نکن. به آدم‌های متشخص نباید با چشم‌های حیرت‌زده نگاه کرد، زشت است! باز که نیشت را باز کرده‌ای! حقا که گاومیشی برادر! بعد از این همه سال هنوز یاد نگرفته‌ای که رفتارت در حضور من چطور باید باشد...بگذریم. حالا رک‌وپوست کنده و بدون تته‌پته به سؤالم جواب بده! تو زنت را کتک می‌زنی یا نه؟


    پانته‌لی کف دست را به طرف دهان برد و پوزخندی ابلهانه زد. سپس خندة نخودی سر داد و من‌من‌کنان گفت:


    - هر سه‌شنبة خدا، جناب سرگرد!


    - این که خنده نداشت! این چیزها خنده برنمی‌دارد! دهانت را هم ببند! در حضور من این‌قدر تنت را نخاران- اصلاَ خوشم نمی‌آید.


    لحظه‌ای به فکر فرو رفت، سپس ادامه داد:


    - فکر می‌کنم فقط موژیک 3جماعت نیست که کتک می‌زند. تو چه فکر می‌کنی؟


    - حق با شماست قربان!


    - یک مثال بیاور!


    - در همین شهر خودمان قاضی‌ای داریم به اسم پیوتر ایوانیچ... باید بشناسیدش... حدود ده سال پیش، سرایدارشان بودم. به از شما نباشد، مرد خوبی بود اما امان از وقتی که مست می‌کرد... خدا نصیب هیچ تنابنده‌ای نکند!... گاهی وقت‌ها، مست و پاتیل می‌آمد خانه و با مشت و لگد به جان دنده‌های خانم می‌افتاد. خدا همین‌جا ذلیلم کند اگر دروغ گفته باشم! گاه در آن هیروویر، یکی دو تا مشت هم نصیب من می‌شد. به جان زنش می‌افتاد و هوار می‌کشید:« زنکة بی‌شعور، تو دیگر دوستم نداری! به همین علت، می‌خواهم بکشمت، می‌خواهم چراغ عمرت را خاموش کنم...»


    - خوب، زنش چه می‌گفت؟


    - همه‌اش می‌گفت:« ببخشید... مرا ببخشید!»


    - نه؟ راست می‌گویی؟ این‌که عالی است!»


    سرگرد به قدری خوشحال شد که دست‌هایش را به هم مالید.


    - البته که راست می‌گویم، جناب سرگرد! آخر چطور ممکن است آدم زن خودش را کتک نزند؟ مثلاَ یکیش خودم... مگر می‌شود زنم را کتک نزنم؟ خوب، زنی که سازدهنی مردم را زیر پایش له کند و بعدش هم به شیرینی‌های شما ناخنک بزند حقش است کتک بخورد... آخر مگر می‌شود مرتکب این همه خلاف شد؟


    - لازم نیست برایم صغراکبرا بچینی، کله‌پوک! حالا دیگر استدلال هم می‌کند! تو را چه به استدلال؟ در کاری که به تو مربوط نمی‌شود، هیچ‌وقت دخالت نکن! راستی خانم چه‌کار می‌کنند؟


    - خواب تشریف دارند قربان.


    - هرچه باداباد! برو به ماریا بگو خانم را بیدار کند و ایشان را بفرستد پیش من... نه صبر کن، نرو! تو چه فکر می‌کنی؟ به نظر تو من شبیه موژیک جماعت هستم؟


    - چرا باید شبیه موژیک باشید؟ کی دیده شده که ارباب شبیه موژیک باشد؟ البته هیچه وقت دیده نشده!


    این را گفت و شانه‌هایش را بالا انداخت و در را با صدای خشکی باز کرد و بیرون رفت. سرگرد هم که آثار اضطراب بر چهره‌اش نقش خورده بود، آبی به سروروی خود زد و مشغول پوشیدن لباس شد.


    سرگرد، همین ک همسر بیست سالة تودل‌برواش از در وارد شد با نیش‌دارترین لحنی که میسرش بود گفت:


    - عزیز دلم، می‌توانی ساعتی از وقت گران‌بهایت را که این همه برای همه‌مان مفید است، در اختیار من بگذاری؟


    زن، پیشانی‌اش را برای بوسه، به سرگرد عرضه کرد و جواب داد:


    - با کمال میل، دوست من!


    - عزیز دلم، هوس کرده‌ام روی دریاچه گشتی بزنیم... کمی تفریح کنیم... حاضری همراهی‌ام کنی؟


    - فکر نمی‌کنی هوا گرم باشد؟ با وجود این، بابا جانم، پیشنهادت را با کمال میل قبول می‌کنم. اما به یک شرط: تو پارو می‌زنی، من سکان می‌گیرم. باید کمی هم خوراکی برداریم- من که از صبح چیزی نخورده‌ام...


    سرگرد، تازیانه‌ای را که در جیب گذاشته بود، با دست لمس کرد و گفت:


    - خوراکی برداشته‌ام.


    حدود نیم ساعت بعد از این گفت‌وگو، زن و شوهر سوار قایق بودند و به سمت وسط دریاچه، پیش می‌رفتند. سرگرد، عرق‌ریزان پارو می‌زد و همسرش، قایق را هدایت می‌کرد. مرد، نگاه آکنده از خشمش را به کارولینا کارلونای نگران دوخته بود ودر حالی که در آتش بی‌صبری می‌سوخت، زیر لب با خود غرولند می‌کرد:« نگاهش کنید! شما را به خدا نگاهش کنید!». همین که قایق به وسط دریاچه رسید، سرگرد با صدای بم خود فرمان داد:« ایست!» قایق، از حرکت بازماند. چهرة سرگرد، ارغوانی شد و زانوانش لرزیدند. زن، نگاه شگفت‌زدة خود را به شوهر دوخت و پرسید:


    - چه‌ات شده آپولوشا؟


    سرگرد غرش‌کنان گفت:


    - پس می‌فرمایید که بنده گوساله‌ام، ها؟ پس من...من... کی‌ام؟ یک کله‌پوک کندذهن؟ پس تو دوستم نداشتی و دوستم نخواهی داشت، ها؟ پس تو... من...


    بار دیگر غرید و مشتش را بلند کرد و تازیانه را در هوا چرخاند و توی قایق... o temporo o mores!...1 کشمکشی وحشتناک درگرفت. درگیری‌شان چنان بود که در وصف نگنجد! این حادثه را حتی خوش ‌قریحه‌ترین نقاش ایتالیا دیده نیز محال است بتواند ترسیم کند... پیش از آن‌که سرگرد بتواند به از دست رفتن مشتی از موی سر خود پی ببرد و پیش از آن‌که زن جوان، بتواند تازیانه را که از دست شوهر درربوده بود به کار گیرد، قایق واژگون شد و...


    در همین هنگام ایوان پاولویچ، کلیددار سابق سرگرد که اکنون در بخشداری به عنوان دفترنویس خدمت می‌کرد، در ساحل دریاچه، سوت‌زنان مشغول قدم زدن بود. او با بی‌صبری منتظر آن بود که دختران روستایی از راه برسند و بنا به عادت هرروزه‌شان، در دریاچه آب‌تنی کنند؛ سیگار پشت سیگار دود می‌کرد و به چشم‌چرانی سیری که بنا بود نصیبش شود می‌اندیشید. ناگهان فریادهای جانکاهی به گوشش رسید. صدای اربابان سابق خود را شناخت. سرگرد و همسرش داد می‌زدند:« کمک! کمک!» ایوان پاولویچ، کت و شلوار و چکمه‌هایش را بی‌تأمل درآورد، سه بار صلیب بر سینه رسم کرد و به قصد نجات آن دو، خود را به آب زد. از آن‌جایی که قابلیت او در فن شناگری بیش از قابلیتش در دفترنویسی بود، در مدتی کمتر از سه دقیقه، خویشتن را در کنار مغروقین یافت. شناکنان به آن دو نزدیک شد و در دم در بن‌بست قرار گرفت- با خودش فکر کرد:« لعنت بر شیطان! به داد کدام یکی برسم؟ » توان آن را نداشت که هر دو را نجات دهد- فقط یکی از آن دو را می‌توانست از مهلکه برهاند. عضلات صورتش، از شدت تردید و تحیر، کج و معوج شدند؛ گاه به این و گاه به آن دگر، چنگ می‌انداخت. سرانجام رو کرد به آن‌ها و گفت:


    - فقط یکی‌تان! هر دوتان، زورم نمی‌رسد! به خیال‌تان رسیده که من نهنگم؟


    کارولینا کارلونا که به دامان کت سرگرد، چنگ انداخته بود زوزه‌کشان گفت:


    - ایوان عزیزم، مرا... مرا نجات بده! باهات عروسی می‌کنم! به همة مقدسات قسم می‌خورم زنت شوم! وای، خدا جان، دارم غرق می‌شوم!


    سرگرد نیز در حالی که آب قورت می‌داد، با صدای بمش هوار می‌کشید:


    - ایوان! ایوان پاولویچ! مرد باش! مرا نجات بده، برادر! یک روبل پول ودکات با من! نگذار جوانمرگ شوم!... سر تا پایت را طلا می‌گیرم... بجنب، نجاتم بده! واقعاً که... قول می‌دهم با خواهرت ماریا، عروسی کنم... به خدا می‌گیرمش! خواهرت خیلی تودل‌بروست! به حرف‌های زنم گوش نده، مرده‌شوی قیافه‌اش را ببرد! اگر نجاتم ندهی، می‌کشمت! از چنگم زنده درنمی‌روی!


    دریاچه به دور سر دفترنویس بخشداری طوری چرخید که نزدیک بود غرق شود. وعده‌های هر دو را به یکسان، مقرون به صرفه یافت- یکی با صرفه‌تر از دیگری. کدام یک را انتخاب کند؟ فرصت، داشت از دست می‌رفت. سرانجام، تصمیم خود را گرفت:« هر دو را نجات می‌دهم! از هردوشان بماسد، بهتر از آن است که فقط از یکی‌شان بماسد... توکل به خدا!» آن‌گاه صلیبی بر سینه رسم کرد، با دست راستش کارولینا کارلونا را زیر بغل گرفت، انگشت سبابة همان دست را به کراوات سرگرد حلقه زد و هن‌هن‌کنان به سمت ساحل شنا کرد. با دست چپ شنا می‌کرد و در همان حال ، دستور می‌داد:« پا بزنید! پا بزنید! » به آیندة درخشانی که در انتظارش بود می‌اندیشید:« خانم، زن خودم می‌شود، سرگرد هم می‌شود دامادم... به‌به! حالا دیگر تا می‌توانی کیف کن!... بعد از این، نانت توی روغن است، پسر... نان شیرینی تازه بلنبان و سیگار برگ اعلا بکش!... خدایا، شکرت!» شنای یک دستی، آن هم با دو بار گران و جهت مخالف باد، کار ساده‌ای نبود اما فکر آیندة درخشان، نیروی ایوان پاولویچ را دو چندان کرده بود. سرانجام در حالی که لبخند می‌زد و از فرط خوشبختی، خنده‌های نخودی می‌کرد، موفق شد زن و شوهر را به ساحل برساند. خوشحالی ایوان پاولویچ بی حدومرز بود. اما همین که نگاهش به زن و شوهر افتاد که دوستانه دست در دست هم داده و ایستاده بودند، رنگ از صورتش پرید؛ مشتی به پیشانی خود کوبید و بی آن‌که به دختران روستایی که از آب‌تنی دست کشیده و دسته‌جمعی به دور زن و شوهر حلقه زده و نگاه‌های آمیخته به بهت و تحسین‌شان را به دفترنویس شجاع دوخته بودند اعتنا کنند، با صدای بلند، زار زد.


    فردای آن روز، ایوان پاولویچ به توصیة سرگرد از بخشداری اخراج شد. کارولینا کارلونا نیز به خدمت ماریا خاتمه داد و به او گفت:« حالا برو سراغ ارباب مهربان خودت!»


    ایوان پاولویچ در کرانة دریاچة منحوس راه می‌رفت و بلندبلند با خودش حرف می‌زد:


    - ای آدم‌ها، فغان از دست شما! آخر این همه نمک‌نشناسی؟!


    1880





    1 – Chtchelkolobov، معنی تحت‌اللفظی این اسم می‌تواند « پیشانی تلنگری» باشد.- م.


    2 – Ghars، اشاره به جنگ روسیه با عثمانی‌هاست.- م.


    3 – Moujik، دهقان- دهاتی. – م.


    1 – چه روزگاری، چه اخلاقیاتی!...( لاتین) – م.


    از : مجموعة آثار چخوف، جلد اول - داستان‌های کوتاه 1- چاپ دوم: بهار 1381 - انتشارات توس، تهران

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/