فصل ششم
وقتي از مراسم سوگواري به خانه برگشتيم هر يك در سكوت گوشه اي نشستيم از انجا تا خانه هيچ كس با ديگري صحبت نكرده بود .پدر انقدر عصباني بود كه نمي شد يك كلام با او صحبت كرد و مادر كم مانده گريه كند.من بي هيچ سخني به اتاقم رفتم ودر سكوت و ارامش به سخنانشان گوش فرا دادم .بالاخره فرهاد با صدايي فرياد گونه به حرف امد و سكوت جمع را شكست
- عجب ادمهاي نفهمي ! جدا در عمرتون چنين ادمهاي كوته فكري ديده بوديد؟
در دل گفتم چي شد ؟تو كه تا يك هفته پيش تعريفشان را مي كردي . مادر با صداي سرشار از اندوه و سرشكستگيگفت
- مادرشو بگو انگار ما خواهرشو كشتيم جواب تسليت و سلام و خداحافظي را كه نداد هيچ كم مانده بود بيرونمان كند.اونقدر مادر و دختر بزرگش پچ پچ كرد كه نگو اينقدر بي ادب بودند كه حتي مارو كه هيچ فروغ رو هم به فاميلشون معرفي نكردند.
فيروزه گفت
- همه اينا هيچ يه چايي جلوي ما نگذاشتندحتي مارو به اندازه اون غريبه هاي توي مجلس هم نديدند.
فرهاد خطاب به پدر كه تا ان لحظه ساكت بود گفت
- يكي نيست به اين اقا جون بگه مگه ادم قحط ود كه خواهرمون رو دادي به اين بي اصالتها . به خدا انقدر جلوي بچه هاي بازار خجالت كشيدم كه نگو حتي حاجي و پسرهاش به خودشون تكون ندادند كه حداقل جلوي در بيان و از ما تشكر كنند.
مادر گفت
- اينا همه نقشه قبلي بوده اينا از قبل با هم نقشه كشيده بودند كه مارو سكه يه پول كنند كاش قلم پامون شكسته بود و نرفته بوديم . حالا انگار براي دختر ما چكار كردند كه اونقدر قيافه گرفته اند.بچه ام فروغ رفت روي مادرشوهرشو ببوسه اون سرش را برگرداند.
مينا گفت
- حالا وقت اين حرف ها نيست مادر جون كاريست كه شده .
بعد ارامتر گفت
- شما بايد ملاحظه فروغ جون رو بكنيد به اون بيشتر از همه ما سخت گذشته.
خشايار گفت
- من اگه جاي اقا جون بودم حلقه شان رو پس مي فرستادم و مي گفتم پشيمان شدم.
فيروزه با غيظ گفت
- چي ميگي خشايار؟ با ابروي خواهرمون بازي كنيم؟
باجي كه گويا چای برای بقیه اورده بود گفت
- غصه نخورید خانم جون شاید از بس ناراحت بودن اینجوری کردند.
مادر که انگار داغ دلش تازه شده بود گفت
- چی چی رو ناراحت بودن ؟ مگه هر کی از هر چی ناراحت باشه باید سر دیگران خالی کنه ؟ ما کم بهشون عزت و احترام گذاشتیم ؟ کم براشون بریز و به پاش کردیم ؟ حقش بود اینجوری جواب محبت های مارو بدن ؟نمی دونم چرا دست ما نمک نداره !
هرکس با دیگری مشغول گفتگو بود که فریاد پدر مثل اواری بر این هیاهو فرود امد
- بسه دیگه !
صداها فروکش کرد و قلب من هم فرو ریخت .اقا جان کمتر اتفاق می افتاد عصبانی شود و فریاد بزند پس همه حساب کارشان را کردند.
- بسه دیگه چقدر حرف می زنید ؟ فیروزه مگه تو کار و زندگی نداری ؟پاشو برو سر زندگیت.
فیروزه با دلخوری گفت
- من اقا جون ؟من به خاطر فروغ امدم.
- خب تو که شدی سوهان روح فروغ.
فیروزه با صدایی لرزان گفت
- من اقا جون ؟ تقصیر منه که خودمو کوچیک کردم دنبال شما راه افتادم اومدم .پاشو بریم خشایار .
مادر گفت
- ای بابا این خانواده عجب افتی شدند !بین ما هم فاصله انداختند صبر کن مادر جون شام بمون.
- نه مادر جون مگه ندیدید اقا جون چی گفتاقا جون دلشون از جای دیگه پره سر ما خالی میکنند .من که می دونم خودتون از همه بیشتر ناراحت شدید.
- اقا جونت ناراحته مادر .توبا بچه هات و شوهرت برو بالا به خاطر من !
وقتی فیروزه وشوهر وبچه هایش ه طبقه بالا رفتند پدر با صدایی فریاد گونه گفت
- ای بابا هنوز هیچی نشده ما هیچ کاره ایم بابا جون اونا ناراحت بودن توی حال خودشون نبودن.
فرهاد معترضانه گفت
- یعنی شما ناراحت نشدید؟
- نه که ناراحت نشدم دو روز دیگه به حال خودشون برمیگردند.
مادر با تمسخر گفت
- اینو برای دلخوشی خودت میگی؟
- تو چی میگی زن؟اصلا این فتنه ها از سر زنها بلند میشه.باید ما مردها تنها می رفتیم.باجی شامو روبه راه کن.
بعد با صدایی ارامتر که گویی با خودشحرف میزد گفت
- اخه دلیلی برای بی احترامی وجود نداشت مگه اینکه ناراحت بودند . که اگه ما انسان باشیم باید درکشان می کردیم.
فرهاد ومینا به ارامی خداحافظی کردند و رفتند.÷س از رفتن انها با خود اندیشیدمحق با ÷در است هیچ دلیلی برای بی احترامی انها وجود نداشت مگر این که ناراحت بوده باشند.
************************
چهل روز از فوت خاله ساسان می گذشت اما خبری از ساسان نبود.دلممی خواست فکر کنم درگیر مراسم خاله اشبوده اما نمی توانستم.فکر می کردم حداقل حقشبود تلفنی به من میزد اما افسوس پدر هم از حاجی حرفی نمی زد و وقتی حرف انها ÷یشمی امد هخمهایش در هم گره میخورد .هر چند من قلبا چندان ناراحت نبودم اما به هر حال دوست داشتم تکلیف خودم را بدانم ناسلامتی من نامزد داشتم. البته عقیده مادر هم همین بود می خواست وضعیت من روشن شود و باید اعتراف کنم که او بیش از بقیه نگران بود .چند بار در لفافه از من خواست تا به ساسان تلفن کنم اما من ن÷ذیرفتم و در جوابش گفتم
- دفعه قبل هم گفتم که رفتن ما صلاح نیست اما شما نپذیرفتید و نتیجه اش ان شد که دیدید.
بالاخره مادر طاقت نیاورد و یکی از روزها که فرهاد به دیدنمان امده بود او را به کناری کشید و پرسید
- چی شده فرهاد ؟ چرا اقا جونت انقدر تو همه؟
فرهاد ارامتر گفت
- چی بگم مادر دسته گلیه که به اب دادیم دیگه فقط نمی دونم اگه فروغ بفهمه چی میشه ؟
مادر در حالی که اصلا متوجه نبود که من در فاصله دو در حرفهایشان را می شنوم پرسید
- مگه چی شده ؟ چی شده فرهاد ؟
فرهاد گفت
- چند دفعه رفتیم دیدن حاجی اما موفق به دیدنش نشدیم.
- یعنی چی؟
فرهاد عصبی گفت
- پیرمرد بی ادب نخواست مارو ببینه .شاگردش هر دفعه یک بهانه اورد و مارو پی کارمون فرستاد.
- خب شاید نبوده !
- چی میگی مادر خودش بود تا مارو می دید می رفت اتاق پشتی مغازه .
- ساسان چی اونو دیدی ؟
- اونو که اصلا ولش کن مادر از زن کمتره .یکی دو بار دیدمش حتی حال فروغ رو هم نپرسید انگار نه انار که نامزدش پیش ماست.
- برخوردش چی ؟
- سرسنگین بود البته منم زیاد تحولیش نگرفتم .
- یعنی چی ؟ اینا چرا یدفعه اینجوری شدند؟ مگه جونشون برای فروغ در نمی رفت ؟ پناه بر خدا حتما جادوشون کردن.
- جادو کدومه مادر من ! هالو گیر اوردند. اگه جرات از اقا جون می کردم همچین می زدم توی دهن این پسره ی بچه ننه که....اخه یکی نیست بهش بگه بچه ننه تو که هنوز دنبال مادرت مثل بزغاله بع بع می کنی زن گرفتنت چی بود ؟
مادر که داشت از حرفهای فرهاد نتیجه گیری می کرد متفکرانه گفت
- یعنی میگی این فتنه ها زیر سر مادرشه؟
- به ! شما چقدر ساده ای مادر خب ندیدی شب بله برون کسی بالای حرفش هیچی نگفت حتی حاجی .
- اره راست میگی .
فرهاد که حال مادر را انگونه دید برای تند کردن اتیش مادر گفت
- به خدا مادر حیف از فروغ البته من هم قبول دارم که مقصر بودیم ولی ....
مادر معترض گفت
- ولی چی ؟مگه تو نبودی که توی روی خواهرت وایسادی و گفتی اونا حرف ندارند؟ حالا که خرابکاری کردی میگی حیف از فروغ؟
- اب بابا مادر من که گفتم ما یعنی اقاجون و من هم مقصر بودیم .ظاهرشون گولمون زد حالا شما هم اینو بکنید علم یزید ! خب ادمیزاده دیگه خطا میکنه.
- حالا با خواهرت چیکار کنم ؟ابروش در خطره !همین امروز خاله ات و دختر خاله هات اومده بودن سرسلامتی .اصرار می کردند بریم پیش مادر شوهر فروغ.
- که چی بشه؟
- که مثلا به اونم سرسلامتی و تسلیت بگن.
- ای بابا خاله فخری هم وقت گیر اورده ها !
مادر گفت
- نه مادر اومده بود سر در بیاره .مردم منتظرند که قصه درست منند.
دیگر طاقت نداشتم به حرفها و تصمیم گیری های انها در باره خودم گوش کنم .برای لحظه ای فکر کردم مثل عروسکی اسیر و میل بازی انها شده ام .دلم می خواست فریاد بزنم اما نمی دانم چرا صدایم در گلو خفه شده بود ؟با خود زمزمه کردم نوش جانت سزای انسان بی اراده و ضعیف النفس همینه. ببین با ارزانی کردن خودت به دیگران با سرنوشتت چه کردی ؟ از خودت موجودی منزوی و گوشه گیر ساخته ای که حتی عزیزترین کسانش هم از او سواستفاده می کنند.یک روز میگن خوبه تا می ایی دل بهش ببندی میگن بده.
از فرط استیصال و درماندگی صندلی کنار تختم را با لگد به زمین انداختم که صدای گفتگو ها در پایین قطع شد . طولی نکشید که باجی این یار قدیمی و وفادار وارد اتاقم شد اما قبل از انکه بپرسد چه شده با لحنی خشن و تند فریاد زدم
- برو بیرون تنهام بذار.
حس می کردم دیگر صبرم تمام شده و این یک واکنش بود .بالاخره باید احساس کنترل شده ام را رها می کردم وگرنه از درون خرد می شدم .تا به ان روز چه کسی توانسته بود تا ان حد مرا خرد کند؟ ناگهان از ساسان بدم امد . فکر کردم اگر او هم اکنون در کنارم بود انچه را که در دلم بود نثارش می کردم . تحقیرشمی کردم و خرد شدنش را با رضایت خاطر از نظر می گذراندم . در همین لحظه نگاهم به حلق نامزدی که او به دستم کرده بود افتاد دیگر ان حلقه مثل گذشته به نظرم درشت نمی امد دیگر دوست داشتنی نبود وناگهان مثل کوهی بر انگشتم سنگینی کرد .به زحمت درش اوردم و ان را محکم به دیوار روبه رویم پرت کردم .حلق با شتاب و نفرت من به دیوار خورد و روی زمین غلت خورد و مقابل پایم ایستاد خم شدم و ان را برداشتم لبخندی کودکانه از اغاز بازی که پیش رو داشتم بر لبانم نقش بست با خود زمزمه کردم به اندازه صاحبشاز خود راضی و مغرور نیست .وقتی صبرم فروکش کرد فهمیدم که باید صبر کنم چرا که از اینده خبر نداشتم .
*******************************
دو ماه دیگر از این ماجرا گذشت و خبری از ساسان و خانواده اش نشد تقریبا دیگر به نبود انها در زندگیم عادت کرده بودم و خیلی کم به انها فر می کردم مگر زمانی که خانواده درباره شان حرف می زدند.نمی فهمیدم اگر انها حرکتی نمی کردند خانواده ام چرا سکوت کرده بودند؟ ایا وصلت با خانواده ای سرشناس و پولدار انقدر برایشان مهم بود که وضعیت دخترشان را نادیده می گرفتند؟ در ان شرایط تنها چیزی که مرا ارام می کرد این بود که کدام مهمتر است غرور .تعصب . عنوان و اسم و رسم یا سعادت فرزند؟!
البته من خانواده ام را بهتر می شناختم می دانستم که بالاخره صبرشان به اخر خواهد رسید و معترض خواهند شد و صحیح ان بود که منتظر بمانم. در خانه دیگران ملاحظه روحیه ام را می کردند و کمتر سر به سرم می گذاشتند که البته این خودش چیز کمی نبود اما قادر نبود اتش خشمی را که در ان می سوختم تخفیف دهد .بالاخره روزی که من منتظرش بودم فرا رسید.ان روز پدر زودتر از همیشه به خانه امد واگر چه هر روز گرفته و ناراحت بود اما با بقیه روزها فرق داشت.رنگ صورتش رو به کبودی بود و من حس کردم در فشار روحی سختی به سر می برد. من و مادر به گفتگو مشغول بودیم که او وارد خانه شد هردو سلام دادیم و او به زور سرش را تکان داد و پاسخمان را داد و گفت
- خانم حوله منو بده می خوام حمام کنم.
همیشه همان طور بود .وقتی که از مشکلی به خودش می پیچید زیر اب سرد می رفت .مادر که با عادت پدر اشنا بود از جا برخاست و با نگرانی گفت
- چی شده اقا ؟!
پدر با اخمی سنگین گفت
- بنا بود چی بشه ؟ می خوام برم حمام عیبی داره ؟!
مادر که اصلا انتظار چنین برخوردی را نداشت ارام گفت
- نه ! نه اقا شما بفرمایید حولتونو می یارم شما بفرمائید.
وقتی پدر به حمام رفت مادر در حالی که اشکارا نگران بود حوله اش را پشت حمام در حمام گذاشت و انگاه خطاب به من گفت
- معلوم نیست چه اتفاقی افتاده .
ومن در پاسخ فقط نگاهش کردم و اندیشیدم هر چه که هست بی ارتباط با من نیست.سر میز شام مادر چند باری زیر چشمی به پدر نگریست او سرش به کار خودش گرم بود هر چند از فشار دندانهایش بر روی هم عضلات ارواره اش را برجسته می کرد می شد فهمید که هنوز عصبانی است . وقتی خوب زیر نظر گرفتمش فهمیدم که با غذا بازی می کند و این از نظر مادر دور نماند و او برای باز کردن باب گفتگو گفت
- میل ندارید اقا ؟بگم باجی براتون کباب درست کنه ؟
پدر به سردی در حالی که به ظرف مقابلش چشم دوخته بود گفت
- نه !
باجی و مادر نگاهی بین هم رد و بدل کردند و دوباره به خوردن غذا مشغول شدند.ارام به باجی نگریستم خلق او هم تنگ بود.هر وقت اقا جان از دستپختش نمی خورد همین طور بود .او روی خواسته های اقا جان حساس بود برای همین همیشه وقت شام سنگ تمام می گذاشت و ان شب یکی از غذا های مورد علاقه اش را پخته بود و اصلا انتظار این برخورد را نداشت . وقتی سفره جمع شد و باجی برای شستن ظرفها به اشپزخانه رفت مادر اخرین تیرش را زد که تا حرفی از پدر بکشد
- اقا امشب چقدر زود اومدید.
پدر که به روشنی مقصود مادر را فهمیده بود با عصبانیت گفت
- دلم برای تو تنگ شده بود.
سابقه نداشت پدر هر چقدر هم که ناراحت باشد با مادر اینگونه سخن بگوید. همیشه یک پری خانم می گفت و صدتا از دهانش می ریخت . مادر رنجیده گفت
- این چه طرز حرف زدنه اقا؟
پدر که گویی به دنبال بهانه بود خشمگین گفت
- چطوری حرف بزنم ؟می خوای دانبول و دینبول راه بندازم؟از صبح تا شب جون می کنم کمه شب هم که می یام باید دوره اخلاق ببینم؟
مادر سشخت گله مند شده بود اما از موضعش عقب نشینی نکرد و با اندوه گفت
- شما که هیچ وقت از کار کردن گله ای نداشتی حالا چی شده اعتراضمی کنید؟مگه من چی گفتم ؟پرسیدم.....
پدر میان سخن او گفت
- پرسیدی چی؟ فکر کردی من بچه ام که نفهمم تو داری از من حرف می کشی؟ اینو بگو که دلت تالاپ تلوپ می کنه که بفهمی من چرا ناراحتم .حالا بهت می گم مثل اینکه خیلی دلت می خواد سر در بیاری.
- امروز دست بر قضا حاجی رو دیدم.
قلب من فرو ریخت و پدر انگار صدای فرو ریختنش را شنید با نگاهی اندوهگین به من نگریست .به سختی و با دست و پایی ناتوان از جا برخاستم و به اتاق رفتم حس کردم هر دو با نگاه رفتنم را نظاره می کنند.همان طور پشت اتاق نشستم و به به سخنانشان گوش فرا دادم.مادر پرسید
- اون به دیدنت اومد؟
- ای بابا تو هم چه حرف ها می زنی ها؟! اونا به دیدن عروسشون نیومدن به دیدن من بیان !
- پس چی ؟حرف بزن مرد جون به سرم کردی.
- امروز تو بازار سینه به سینه حاجی دراومدم .برای یک لحظه از دیدن من غافلگیر شد و جا خورد اما خودش را نباخت.منم خودم را از تا نینداختم و سلام و احوالپرسی کردم.
مادر که تعجیل در کلامشموج میزد با بی صبری پرسید
- خب بعد چی ؟
- گفتم سلام حاجی چه عجب چشم ما به جمال شما روشن شد .ما در اسمونها دنبالت می گشتیم تو زمین پیدات کردیم.پارسال دوست امسال اشنا . حاجی با لحنی دوستانه گفت صولتی جان طرفهای ظهر یه سر بیا مغازه اونجا با هم حرف بزنیم توی بازار جلوی مردم خوب نیست. گفتم می خای باز ثل دفعه های قبل سر کارمون بذاری قم ر گت بارواح خاک پدر و مادرم عصر منتظرم خلاصه طرفهای عصر قبل از اینکه بیام خونه رفتم در مغازه .شاگردش رو پی نخود سیاه فرستاد و وقتی هم که تنها شدیم گفت حالت که خوبه ؟ گفتم چه حالی چه احوالی ؟ اینه رسم مردم داری و مروت ؟الان قریب چهارماهه که دختر منو برای پسرت نشون کردی حالی که ازش نمی پرسید هیچ مثل وبایی ها از ما فاصله می گیرید .توی مراسم خواهر خانم محترمتم که سکه یه پولمون کردید.
- مرد حسابی مگه دخترمو به زور بهتون دادیم ؟مگه عیب و ایراد داره ؟کوره کره چلاقه؟ دختره از غصه نصف شده ابروی ما هم که در خطره مگه بنا نبود اول تابستون عروستو ببری پس چی شد؟حاجی سرشو به چپ و راست تکون دادو با ناراحتی گفت
- به خدا من بی تقصیرم ! وقتی ائنا با هم تصمیم بگیرن من هیچ کاره ام .تا حالا هم از ناراحتی نتونستم باهات رو به رو بشم هر چند که باید زودتر می گفتم .
من با تعجب گفتم چی رو زودتر می گفتی؟
حاجی گفت ما از وصلت با خانواده شما ....پشیمان شدیم.
یکدفعه جوش اوردم و گفتم چی گفتی حاجی ؟ پشیمون شدید ؟به همین راحتی ؟ من شکایت می کنم. حاجی گفت به جبران اشتباهاتمون هر چی خریدیم مال خودتون !گفتم حاجی مگه بچه من صغیره ؟مگه بی کس و کاره ؟ حالا باید بگید حالا که ابروی ما رو بردید.
- چی گفت
- چی داشت بگه ؟سر به زیر انداخت و گوش می داد.
- اخرش چی؟
پدر عصبانی گفت
- اخر چی ؟
- بالاخره می خوان چکار کنند ؟اصلا معلوم نشد علت پشیمونیشون چی بوده؟
- چرا اگه بهت بگم مثل بمب منفجر میشی !
گوشهایم را تیزتر کردم پدر ادامه داد
- مردتیکه می گفت خانومم درست از این که سه روز بعد از نامزدی خواهرش فوت کرده دل چرکینه .ناراحت میگه ......
میگه لااله الاالله ...... میگه عروسم بد قدم بوده !
مادر با صدایی دو چندان رنجیده و در حالی که به ارامی به صورتش می زد گفت
- خدا مرگم بده !
و پدر با خشم گفت
- بله حالا دختر مثل پنجه افتاب من به خاطر این که خواهر زن شصت ساله حاجی مرده بد قدم شده. ای تف به روی این روزگار.مگه باید چقدر عمر می کرده ؟یکی نیست بگه اخه ادمهای عهد عتیق عمر دست خداست.
حال منم گویاست اصلا از هیچ چیز ناراحت نبودم غیر از این که چنین وصله ای به من چسبانده بودند ان هم به من که سراپا غرور بودم.یادم نیست چندبار اما بارها خودم را لعنت کردم که چرا عنانم را به بقیه سپرده ام که عاقبتم چنین شود؟ایا من از به هم خوردن این وصلت ناراحت بودم؟گوشم زنگ می زد و به سختی صدای پدر و مادر را می شنیدم .
- حالا تکلیف فروغ چیه؟فروغو چکار کنم اقا؟
- هیچی خانوم نکنه انتظار داری ببرم به زور تقدیم اونا بکنمش؟
مادر نالید
- وای جواب مردمو چی بدیم ؟همه می دونن فروغو برای پسر حاجی نامزد کردند.
پدر با خشم گفت
- مردم !مردم! خانوم ما چکار به کار مردم داریم؟
- اونا به ما کار دارند.
صدای دلداری دهنده باجی را شنیدم که با حالتی مادرانه به مادر می گفت
- خانوم جون انقدر غصه نخورید مگه فروغ جون عیب و ایرادی داره؟
مادر میان گریه که می رفت شدت بگیرد گفت
- حالا مردم می شینند و میگن حتما ایرادی داشته !چکار کنم باجی خانوم ؟حالا چه خاکی بر سرمان بریزیم؟!
دلم برای خودم سوخت .واقعا کسی به فکر من بود ؟ همه به فکر ابرو و احترام خودشان بودند. عصبانی بودم و لم می خواست فریاد بزنم و مشت به دیوار بکوبم. چطور توانسته بودند مرا تا این حد تحقیر کنند؟ از پدر و مادر هم عصبانی بودم چرا که مرا به هیچ فروختند و این همه مدت به این خاطر که انها از ما فرار هستند سکوت کردندو حالا هم که باید با من همدردی می کردند و غصه ابرویشان را می خوردند. ناگهان از همه بدم امد از همه متنفر شدم حتی از خودم که با بی ارادگیم سبب شدم تا دیگران تحقیرم کنند.
باید گریه می کردم تا سبک شوم اما از انجام این کار هم گریزان بودم . حس می کردم پدر و مادرم با دیدن من در ان وضع به حالم ترحم کنند و این چیزی نبود که من می خواستم . من از انها انتظار داشتم که زودتر از این تکلیف من را روشن کنند. زانوهاییم را بغل کردم و و به عقب تکیه دادم دیری نگذشت که در اتاقم باز شد و در تاریکی اتاق مادر به داخل امد.
هر دو در تاریکی به هم خیره شذیم و من حس کردم که چشمان مادر مرطوبند .شاید انتظار داشت به اغوش رفته و های های گریه کنم شاید فکر می کرد به تسلی نیاز دارم .ارام دستم را به دست گرفت اما من مثل مجسمه به او خیره شدم و تکان نمی خوردم چقدر مسخره بود که مادر فکر می کرد من به خاطر بر هم خوردن ازدواجم ناراحتم.
- خب دیگه دخترم غصه نخور .ساسان لیاقت همسری تو رو نداشت .اون خیلی به مادرش وابسته بود او ارزش ندارد که تو برایش غصه بخوری اگر غیر از این بود باید حداقل در این مدت به دیدنت می امد . تو دختر قشنگی هستی می تونی صبر کنی و دوباره انتخاب کنی.
جمله اخر مادر مثل صدای انفجاری مهیب مرا از خود بی خود کرد . فریاد زدم
- مگه دفعه قبل خودم انتخاب کردم ؟
صدای فریادم مادر را از جا کند او هرگز ندیده بود با وجود پدر در خانه فریاد بزنم ولی چیزی نگفت انگار به عمقاندوهم اگاه بود .انتظار داشتم که پدر با صدای فریادم که بی شباهت به جیغ نبود وارد اتاقم شود اما او هم نیامد هر چند که مطمین بودم صدایم به گوشش رسیده است .مادر خواست که مرا در اغوش بگیرد که من فریاد زدم
- تنهایم بذارید مادر می خواهم تنها باشم .
او که از همدردی با من ناامید گشته بود مدتی به تماشایم ایستاد و چون سکوت و بی اعتنایی مرا دید خیلی ارام از اتاق خارج شد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)