صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 15 , از مجموع 15

موضوع: ملودی باران(نویسنده خودم)

  1. #11
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    بعد وقتی گوشی را گذاشتم همش صدای پیانو ملودی تو گوشم بود اصلانمی توانستم بخوابم نمی دونم چرا همش دوست داشتم دوباره ملودی برام پیانو بزنه
    نمی دونم چه طوری خوابم برد ولی صبح با صدای مامان از خواب بیدار شدم
    - مگه دانشگاه نداری تو
    - نه ندارم اخه این ترم را مرخصی گرفتم تازه ترم پیش هم که مشروط شدم
    - علی چی مگی هان تو مشروط شدی؟
    - اره
    - چرا؟
    - بی خیال مامان
    بد پوریا زنگ زد
    - سلام
    - سلام اقا پوریا چه طوری داداش؟
    - مرسی خوبم تو خوبی؟
    - اره خوبم عاطفه چه طوره بهتره
    - اره خوبم عاطفه رو نمی دونم اخه چند روزه بدجور تو خوردشه دانشگاه هم نمی رهنمی دونم چرا این طوری شده با من هم حرف نمی زنه
    - یک سکوتی کردم بعد گفتم : می یام اونجا نگران نباش
    بعد حاضرشدم و رفتم خونه خاله
    - کجا علی؟
    - خونه خاله
    - میرم پیش پوریا کاری داشتی اونجا
    - من غذایی را درست کردم که پوریا دوست داره بزار بابا بیاد و با هم بریم
    - باشه ولی زود
    - سلام من امدم بریم
    من رفتم غذاها رو گذاشتم تو ماشین بعد حرکت کردیم وقتی رسیدیم خونه خاله من خیلی سربه سر پوریا گذاشتم و مثله همیشه صدای پوریا رو در اورده بودم
    و مثله همیشه سر به سر عاطفه می گذاشتم و عاطفه هم می خندید
    - علی
    - بله پوریا
    - مرسی عاطفه داره می خنده خیلی وقت بود صدای خندشو نشنیده بودم
    - خواهش می کنم
    - شام حاضرهههههههههههههههه
    - باشه مامان امدیم
    بعد از این که شام خوریدم عاطفه رفت توی اتاقش زهرا هم با عاطفه رفت
    من رفتم توی اتاق: می رم پیش عاطفه الان می یام
    گفت برو
    در اتاق عاطفه رو زدم بعد گفتم می توانم بیام داخل
    - بله بفرماید
    - علی هستم بیام تو ؟
    بعد امد در را باز کرد و من رفتم تو اتاقش. یک نگاهی به اتاقش کردم خیلی زیبا بود تمام اتاقشو نقاشی کشیده بود
    - چه اتاقت خوشکله. کاره خودته
    - مرسی علی بله . راستی مگه شما اتاق من نیومدی؟
    - نه نیومدم اولین باره که می یام
    - خوبه پس خوش امدین
    - مرسی ولی این نقاشی های روی دیوار کار شماست؟
    - بله هم من هم دوستم
    - خوبه خیلی زیباست. راستی مگه رشته شما گرافیک هستش که این نقاشی ها رو کشیدی
    - بله من هم تو دبیرستان گرافیک خوندم هم تو دانشگاه گرافیک می خوانم
    - اهان
    - مگه شما نمی دونستی؟
    - نه
    بعد هر دو خندیدیم
    - حالا چی شده امدی تو اتاق من؟
    - پوریا گفتش چند وقته همش تو خودت هستی و همش تو اتاقت هستی از من خواست که بیام ببنم چه کار می کنی و بپرسم چی شده؟ و می گفت همش خونه هستی و دانشگاه هم نمی ری؟
    - هیچی نیست فقط می خوام خونه باشم
    - به من دروغ نگو شما هم گوشیت را خاموش کردی هم دانشگاه نمی ری ؟ پس هیچی نیست.
    یک سکوتی کرد بعد یک دفعه شروع کرد به گریه کردن
    - عاطفه چی شده؟ به من بگو؟
    - اره یک چیزی شده حمید .........حمید
    - حمید چی؟
    - من به حمید گفتم نمی خواهم دیگه ببینمش و بعد گفت چرا؟ من هم همه چیزهایی را که ملودی گفته بود گفتم و لی نگفتم ملودی گفته گفتم خودم فهمیدم
    - اخه چرا این کارو کردی ؟ چرا بهش گفتی؟
    - چون نمی خواستم دیگه ببینمش. چند باری که رفتم دانشگاه همش جلو دانشگاه منتظر من بود و خیلی ناراحتم می کرد و دوستم هم فهمیده بودن که چی شده؟ من همش می گفت بزار من هم حرف بزنم ولی من نمی خواستم اصلا ببینمش. به خاطر همین خونه هستم.
    خیلی بد گریه می کرد دستمالمو دادم بهش تا اشکشو پاک کنه
    - گریه نکن من خودم باهاش حرف می زنم
    - ولی....
    - ولی نداره
    - باشه
    - پس دیگه گریه نکن
    ساعت 11 بود زهرا تو اتاق عاطفه خوابیده بود به خاطر همین تصمیم گرفتیم شب انجا بمانیم من تو اتاق پوریا خوابیدم مامان و بابا هم تو اتاق مهمان ها خوابیدن
    - علی؟
    - بله
    - تو خیلی عوض شدی چی شده انگار یکی تو را دوباره زنده کرده نمی خوای بگی ؟
    - اره درست میگی پوریا ولی روم نمیشه دربارش با تو صحبت کنم
    - چرا مگه چی شده ؟
    - من عاشق شدم
    - چی؟ علی عاشق شده ؟
    - اره یادته درباره یک دختر باهات صحبت کرده بودم
    - اره یادمه
    - پیداش کردم توی همان بیمارستانی که تو بودی ولی....
    - ولی چی؟
    - ولی تو قسمت سرطانی ها اخه اون سرطان خون داره
    - علی خیلی دوستش داری؟
    - اره خیلی خیلی زیاد ولی یک مشکلی است
    - اون چیه؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #12
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    - اخه ملودی مسیحی است و تنها فرزند خانواده است و این که سطح خانواده اش از ما خیلی بیشتره
    - این که خیلی بده ولی ایا اون هم تو را دوست داره؟
    - اره دوست داره خودش بهم گفت.. نمی دونم به مامان و بابا چی بگم هم به خاطر این موضوع هم به خاطر بیماری که داره.
    - خوب فعلا که باهاهش دوست هستی انشالله هر وقت خوب شد برو جلو و باهاش در مورد ازدواج صحبت کن.
    - اره فکر خوبی.
    بعد هر دو خوابیدیم . از این موضوع 2 روز گذشته بود. من با حمید تماس گرفتم و گفتم باید تو رو بینم و گفت باشه و قرار گذاشتیم که هم دیگر را ببنیم.
    - سلام حمید
    - سلام
    - چه طوری؟
    - خوبم کاری داشتی با من علی که بعد از این همه مدت با من قرار گذاشتی؟
    - می خواستم ببینمت اخه خیلی وقته ازت خبری نداشتم .
    - راستشو بگو؟
    - اره تو راست می گی من به خاطر عاطفه امدم
    - علی من واقعا عاطفه رو دوست دارم می دونم هم تو هم عاطفه در مورد من همه چی رو می دانید ولی تو این مدت خیلی عوض شدم همش هم به خاطر عاطفه است. همان احساسی رو که تو به ملودی داری من هم به عاطفه دارم
    - تو خیلی تغییر کردی این رو از حرف زدنت و لباس پوشیدنت می شه فهمید. ولی....
    - ولی چی؟
    - عاطفه نمی خواد تو رو بینه ببخشید ولی بهتره فراموشش کنی. دیگه سره راهش نری. اون به خاطر تو دانشگاه نمی ره حتی بیرون هم نمی ره . پس بزار بره دانشگاه و با ارامش بیرون بره.
    - ولی علی من دوسش دارم.
    - ولی حمید دوستی یک طرفه که نمی شه.
    - نه نمی شه
    - بزار من بهش می گم که ت. خیلی تغییر کردی شاید....
    - شاید چی؟
    - نمی دونم فعلا کاری بهش نداشتته باش خواهش می کنم.
    - باشه فقط به خاطر این که خیلی دوستش دارم این کارو می کنم
    بعدش هم بدونه خداحافظی رفت من هم رفتم پیش ملودی .
    خیلی دوست داشتم کنار ملودی باشم و این موضوع که بین عاطفه و حمید پش امده را بهش بگم.
    رفتم جلوی در خونه ملودی بعدش زنگ زدم ملودی خودش در را باز کرد و رفتم داخل.
    - سلام خوبی؟ چی شده امدی اینجا
    - سلام مرسی خوبم تو خوبی دلم تنگ شده بود گفتم بیام پیشت
    - بیا تو
    - مزاهم نیستم
    - نه نیستی
    - مامان هستش پس بیا تو
    رفتم داخل خونشون خونه خیلی بزرگی داشت و تمام حیاط پر گل بود و یک گوشه حیاط هم یک گلخونه کوچیک بود.
    - چرا دستمال سر گذاشتی ؟
    - بعد گفت خوب مجبور به خاطر این که کجلم
    بعد هر دو با هم خندیدم من هم گفتم نگران نباش من هم این بالا سر م می یاد چون من هم قراره سرباز بشم و این بلا سرم می یاد. در همین موقع مامانش از خونه امد بیرون
    - سلام
    - سلام علی اقا خوش امدی
    - مرسی
    بفرمایید داخل رفتم داخل ساختمان منو راهنمایی کردن به قسمت اتاق مهمان ها و در انجا من و ملودی نشستیم مامان ملودی هم کنار ملودی نشسته بود. بعد شروع به صحبت کردن در باره دانشگاه و بچه های دانشگاه کردیم.
    - اخیش بلاخره رفت
    - کی؟
    - مامان
    - ملودی !!
    - نمی خوای بگی چی شده من حس می کنم می خواهی چیزی بگی به من
    - راستش اره
    - چی بگو؟
    - حمید از عاطفه خواستگاری کرده
    - چی واقعا؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #13
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    - اره ولی فقط من و خود عاطفه اینو می دونیم
    - خوب حالا چی شده؟
    - هیچی امروز با حمید صحبت کردم و گفتم فقط تو به عاطفه علاقه داری و این فقط یک طرفه است و بهتره دیگه کاریش نداشته باشی.
    - خوبه .......... علی پاشو بریم بیرون تو حیاط
    - باشه
    ملودی من رو به مان گلخونه ای که وقتی وارد شدم و نگاه منو جلب کرد برد
    - این گل خونه من است
    - واقعا
    - اره .... چه طور؟
    - راستش وقتی وارد خانه شما شدم خواستم ازت بخوام بیایم انیجا اخه توجه منو خیلی جلب خودش کرده بود
    خنده ای کرد و گفت : حالا که امدی اینجا گل خونه من است که همه کارشو خودم می کنم البته مادر بزرگم همه به من کمک می کنه اخه خودش هم یک گلخونه تو خونش داره
    - یعنی همه این گل ها کار تو؟
    - اره همش حتی گل هایی دارم که سالی یک بار گل می دن
    بوی عجیبی تو فضا گل خونه بود همان بوی که ملودی در همان روز که دیر به کلاس امده بود و کناره من نشسته بود خیلی دوست داشتم بدونم این چه بوی است
    - ملودی
    - بله
    - این بو عجیبی که در فضا پخشه مال کدام گل است.
    - دنباله من بیا
    - باشه
    - ماله این گله
    - ولی این که گل نداره چه طوری همچین بوی از خودش بیرون می ده
    - اره خودم هم می دونم خیلی دوست دارم گلشو بینم الان حدود یک سالی است که هر کاری می کنم این گلدان گل بده گل نمی ده
    - اخه چرا
    - نمی دونم و بوش خیلی عجیبه به خاطر همین من اسم این گل را گذاشتم 7 رنگ
    - چرا 7 رنگ ؟
    - نمی دونم شاید به خاطر این است که بوی که از خودش بیرون میده بوی 7 تا گل است
    - خوبه اسم قشنگی داره ولی من می گم اسمشو بزار باران
    - چرا؟
    - اخه وقتی باران می یاد یک همچین بوی تو فضا پخش میشه
    - اره درسته پس اسمشو می زاریم باران.
    بعد از گل خانه امدیم بیرون اخه نباید زیاد اونجا می بودیم اخه برای ملودی خوب نبود به خاطر بوی های مختلفی که تو فضا انجا پخش بود.
    - ملودی
    - بله
    - هیچ وقت فکر نمی کردم که بتونم با تو صحبت کنم چه برسه به این که بیام تو گل خونت و با هم اسم یک گل را انتخاب کنیم
    - می دونم
    - چه طور؟
    - اخه تو خیلی خجالتی هستی من هم خیلی وقت ها می خواستم با تو صحبت کنم ولی می ترسیدم که ناراحت بشی یا بگی این دختره .....
    - دیگه این رو نگو
    با لبخند جواب داد چشم.
    روزها پشت سر هم می گذشت و علاقه من به ملودی بیشتر و بیشتر میشد. و هر وقت به خونه ملودی می رفتم بیشتر وقت رو تو گل خونه بودیم و با هم روی گل ها کار می کردیم گل خونه کوچکش هر روز داشت بزرگ و بزرگتر می شد و لبخند شادی ملودی هم بیشتر می شد و هم خیلی خوشحال بودم مادرش هم خیلی از من تشکر می کرد به خاطر این که ملودی روز به روز بهتر می شد
    اول پاییز شده بود مادرش بزرگش رفته بود مسافرت و از ملودی خواسته بود از گلهای گلخونش مواظبت کنه. به خاطر همین ملودی از من خواست که برم دنبالش که با هم بریم خونه مادربزرگش. اون روز حال ملودی خیلی خوب بود و از روز های دیگه هم بهتر بود .
    رفتم تو گلخونه و شروع کردیم به آب دادن گلهای مادربزرگش گلهای زیبایی داشت در همین موقع بود که بارون شروع به باریدن کرد ملودی عاشق باران بود به خاطر همین رفت بیرون من هم رفتم بیرون
    - ملودی باران خیلی شدیده بریم داخل سرما می خوری
    - نه علی نگران نباش هیچی نمی شه.
    بعد تو حیاط شروع کرد به بدوین و با صدای بلند می خندید من هم باهاش شروع کردم به دویدن و با هم با صدای بلند می خندیم تا حالا ملودی را نقدر شاد ندیده بودم . در حال دویدن بودیم که یک دفعه شالش از


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #14
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    سرش افتاد و من یک دفعه به سرش خیره شدم اخه به خاطر شیمی درمانی همه موهای سرش ریخته شده بود و موی نداشت
    - چیه مگه دختر کجل ندیده بودی هان
    - چرا دیدم ولی دختر کجل به این خوشکلی ندیده بودم
    بعد هر دو با صدای بلند خندیدیم و بعد ملودی شالشو تو دستش گرفت و شروع کرد به دویدن در همین موقع بود که سرش گیج می ره و می افته زمین
    با عجله می رم سراغش چند بار صداش می کنم ولی چشاشو باز نمی کرد بغلش کردم و بردم گذاشتم تو ماشین و با سرعت زیاد رفتم طرف بیمارستان اونجا ملودی را خوب می شناختن وقتی گفتم چی شد دکترش خیلی دوام کرد من هم زنگ زدم به مادرش و مادرش امد
    دکتر با مادرملودی شروع به صحبت کردن کرد و گفت که ملودی حالش خیلی بده و ممکنه که دیگه بیدار نشه . من تمام حرف های دکتر روا که به مادر ملودی زد را شنیدم و با عجله رفتم جلو و گفتم
    - چی میگی دکتر ملودی حالش از من هم بهتره نباید این طوری در بارش بگی .
    مادر ملودی من را کنار کشید و گفت دکتر راست میگه ملودی اصلا حالش خوب نیست بیماری کل بدنشو گرفته و کاری هم نمی شه کار الان 2 ماهی است که ملودی داره می جنگه ولی دیگه.....
    - نه من باور نمی کنم تو این چند روز که همش شاد بود و می خنید
    - اره ولی همش به خاطر تو بود وگرنه.....
    نمی دونستم که چه کار کنم رفتم بالای سر ملودی و شروع کردم حرف زدن باهاش می دونستم که صدامو می شنوه ولی...
    حالم خیلی بد بود نمی دونستم که چه کار کنم 3 ورز بود که ملودی تو بیمارستان بود و حالش روز به روز بد تر می شده مادر ملودی از من خواست که برم خونه ولی من گفتم نه می خواهم بمانم رفتم یک گوشه حیاط و یک لحظه خوابم گرفت نمی دونم خوابدم یا بیدار صدای خنده ها ملودی همش توگوشم بود که یک دغعه از خواب بیدار شدم با عجله رفتم تو اتاقش دیدم که مادر ملودی داره گریه می کنه و یک ملافه سفید هم روی سر ملودی کشیده شده بود خیلی حالم بد شد پاهام شل شده بود اصلا نمی توانستم رو پاهام باستم بعد نشستم و شروع کردم به گریه کردن
    رفتم بالای سر ملودی و ملافه رو برداشتم و ملودی را بغل کردم و با گریه گفتم پاشو .............
    حالم اصلا خوب نبود در همین موقع بود که پوریا و حمید و عاطفه امدن پوریا اخه من به پوریا زنگ زده بودم و همه چی را گرفته بودم .
    پوریا امد و منو برد ان طرف و حمید هم کنارم بود حالم خیلی بد بود نمی دونستم چه کار کنم . بچه ها منو برن خونه و هر سه در کنار من بودن مامان هم همه چی را فهمید و خیلی نگران من شد ولی .........
    فردا صبح با عجله از خواب بیدار شدم پوریا هم بیدار شد
    - چی شده علی ؟
    - ملودی
    - علی تو حالت خوب نیست ملودی هم دیگه کنار ما نیست
    - نه دروغ میگی
    پوریا وقتی دید حاله من خیلی بده منو برد بیمارستان در همین موقع داشتن ملودی را میبرد قبرستان که دفنش کن.
    ملودی مسیحی بود و اون را به قبرستان مسیحی ها بردن و دفنش کردن من هم به همراه پوریا و عاطفهو حمید رفتم .
    یک هفته از این ماجرا گذشته بود و توی این مدت پوریا و حمید در کنار من بودن من هم هر روز می رفتم سر خاک ملودی
    روز ها پشت سر هم می گذشت از پوریا خواستم که منو دیگه تناه بزاره و اون هم رفت خونشحمید همه کمتر پیشم می امد. 1 ماه بود که از فوت ملودی می گذشت من رفتم سر خاک ملودی که اونجا مادرشو دیدم مادرش از من خواست که باهاش برم خونشو ولی اصلا نمی توانستم برم اخه اونجا بوی ملودی را میداد و این خیلی برام سخت بود ولی رفتم
    مادر ملودی من را برد داخل گلخونه و گفت ملودی از من خواسته که تو اینجا این جعبه رو بدم به تو
    بعد رفت بیرون در جعبه را باز کردم و دیدم داخلش مو بافته شده ملودی که کوتاه شده داخلش بود و به نامه که توش کلی با من حرف زده بود
    و گلخونه را به من داده بود و از من خواسته بود که از گلخونه اش نگه داری کنم. در داخل جعبه هم یک دفترچه بود که همه چیز در مورد خودش و من و گلخونه توش نوشته شده بود.
    تقریبا یک 6 ماهی از این ماجرا می گذشت که پوریا امد خونه پیشه من و گفت حمید و عاطفه دارن با هم ازداوج می کنن من خیلی خوشحال شدم و بهش تبریک گفتم و خواستم که از قول من هم به حمید و عاطفه تبریک بگه
    همان روز تصمیم گرفتم که مراسم عقد حمید و عاطفه رو تو گلخونه بگیرم به خاطر همین به مادر ملودی زنگ زدم تا این که ازش جازه بگیرم مادرش هم گفت اون گل خونه ماله شماست و نیاز به اجازه نداره پس راحت باش


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #15
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    خیلی خوشحال شده بدم و با خوشحالی به گل خونه رفتم و همه چی را برای مراسم امده کردم
    5 شنبه که با همه فامیل رفتیم اونجا تا مراسم را انجام بدیم دیدم تمام گلخونه پر از گل شده حتی گل هایی که فصلش نبود بازشده خیلی تعجب کردم
    مادر ملودی هم همین طور یک دفعه بوی گل باران را حس کردم و رفتم طرفش و دیدم که اون هم گل داده اصلا باورم نمی شده مادر ملودی گفت علی با این کاری که تو امیورز کردی باعث شدی که ملودی هم خوشحال بشه و همه این گل ها هم خوشحال شدن حتی این گل که برای اولین بار گل داده
    اره واقعا مادر ملودی راست می گفت حتی باران هم گل داده بود دقیقا همان طوری که ملودی فکرش را می کرد یک گل 7 رنگ که بودی باران را می داد.
    گل باران هم بعد از مراسم و ان روز همیشه پر گل بود و هیچ وقت بودن گل نبود.
    من هم اسم ان گل را تغییر دادم و گذاشتم ملودی باران .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/