بعد وقتی گوشی را گذاشتم همش صدای پیانو ملودی تو گوشم بود اصلانمی توانستم بخوابم نمی دونم چرا همش دوست داشتم دوباره ملودی برام پیانو بزنه
نمی دونم چه طوری خوابم برد ولی صبح با صدای مامان از خواب بیدار شدم
- مگه دانشگاه نداری تو
- نه ندارم اخه این ترم را مرخصی گرفتم تازه ترم پیش هم که مشروط شدم
- علی چی مگی هان تو مشروط شدی؟
- اره
- چرا؟
- بی خیال مامان
بد پوریا زنگ زد
- سلام
- سلام اقا پوریا چه طوری داداش؟
- مرسی خوبم تو خوبی؟
- اره خوبم عاطفه چه طوره بهتره
- اره خوبم عاطفه رو نمی دونم اخه چند روزه بدجور تو خوردشه دانشگاه هم نمی رهنمی دونم چرا این طوری شده با من هم حرف نمی زنه
- یک سکوتی کردم بعد گفتم : می یام اونجا نگران نباش
بعد حاضرشدم و رفتم خونه خاله
- کجا علی؟
- خونه خاله
- میرم پیش پوریا کاری داشتی اونجا
- من غذایی را درست کردم که پوریا دوست داره بزار بابا بیاد و با هم بریم
- باشه ولی زود
- سلام من امدم بریم
من رفتم غذاها رو گذاشتم تو ماشین بعد حرکت کردیم وقتی رسیدیم خونه خاله من خیلی سربه سر پوریا گذاشتم و مثله همیشه صدای پوریا رو در اورده بودم
و مثله همیشه سر به سر عاطفه می گذاشتم و عاطفه هم می خندید
- علی
- بله پوریا
- مرسی عاطفه داره می خنده خیلی وقت بود صدای خندشو نشنیده بودم
- خواهش می کنم
- شام حاضرهههههههههههههههه
- باشه مامان امدیم
بعد از این که شام خوریدم عاطفه رفت توی اتاقش زهرا هم با عاطفه رفت
من رفتم توی اتاق: می رم پیش عاطفه الان می یام
گفت برو
در اتاق عاطفه رو زدم بعد گفتم می توانم بیام داخل
- بله بفرماید
- علی هستم بیام تو ؟
بعد امد در را باز کرد و من رفتم تو اتاقش. یک نگاهی به اتاقش کردم خیلی زیبا بود تمام اتاقشو نقاشی کشیده بود
- چه اتاقت خوشکله. کاره خودته
- مرسی علی بله . راستی مگه شما اتاق من نیومدی؟
- نه نیومدم اولین باره که می یام
- خوبه پس خوش امدین
- مرسی ولی این نقاشی های روی دیوار کار شماست؟
- بله هم من هم دوستم
- خوبه خیلی زیباست. راستی مگه رشته شما گرافیک هستش که این نقاشی ها رو کشیدی
- بله من هم تو دبیرستان گرافیک خوندم هم تو دانشگاه گرافیک می خوانم
- اهان
- مگه شما نمی دونستی؟
- نه
بعد هر دو خندیدیم
- حالا چی شده امدی تو اتاق من؟
- پوریا گفتش چند وقته همش تو خودت هستی و همش تو اتاقت هستی از من خواست که بیام ببنم چه کار می کنی و بپرسم چی شده؟ و می گفت همش خونه هستی و دانشگاه هم نمی ری؟
- هیچی نیست فقط می خوام خونه باشم
- به من دروغ نگو شما هم گوشیت را خاموش کردی هم دانشگاه نمی ری ؟ پس هیچی نیست.
یک سکوتی کرد بعد یک دفعه شروع کرد به گریه کردن
- عاطفه چی شده؟ به من بگو؟
- اره یک چیزی شده حمید .........حمید
- حمید چی؟
- من به حمید گفتم نمی خواهم دیگه ببینمش و بعد گفت چرا؟ من هم همه چیزهایی را که ملودی گفته بود گفتم و لی نگفتم ملودی گفته گفتم خودم فهمیدم
- اخه چرا این کارو کردی ؟ چرا بهش گفتی؟
- چون نمی خواستم دیگه ببینمش. چند باری که رفتم دانشگاه همش جلو دانشگاه منتظر من بود و خیلی ناراحتم می کرد و دوستم هم فهمیده بودن که چی شده؟ من همش می گفت بزار من هم حرف بزنم ولی من نمی خواستم اصلا ببینمش. به خاطر همین خونه هستم.
خیلی بد گریه می کرد دستمالمو دادم بهش تا اشکشو پاک کنه
- گریه نکن من خودم باهاش حرف می زنم
- ولی....
- ولی نداره
- باشه
- پس دیگه گریه نکن
ساعت 11 بود زهرا تو اتاق عاطفه خوابیده بود به خاطر همین تصمیم گرفتیم شب انجا بمانیم من تو اتاق پوریا خوابیدم مامان و بابا هم تو اتاق مهمان ها خوابیدن
- علی؟
- بله
- تو خیلی عوض شدی چی شده انگار یکی تو را دوباره زنده کرده نمی خوای بگی ؟
- اره درست میگی پوریا ولی روم نمیشه دربارش با تو صحبت کنم
- چرا مگه چی شده ؟
- من عاشق شدم
- چی؟ علی عاشق شده ؟
- اره یادته درباره یک دختر باهات صحبت کرده بودم
- اره یادمه
- پیداش کردم توی همان بیمارستانی که تو بودی ولی....
- ولی چی؟
- ولی تو قسمت سرطانی ها اخه اون سرطان خون داره
- علی خیلی دوستش داری؟
- اره خیلی خیلی زیاد ولی یک مشکلی است
- اون چیه؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)