فصل 13
دکتر برزین روپوش سفیدشو از تنش در آورد و گَل میخ چوب رختی دیواری سالن انتظار آویزان کرد و با اشاره از من خواست که راه بیفتیم.
قبل از اون که از مطب بیرون بیایم،منشی آش مطلبی به یادش انداخت،برزین چترش رو که به یه میخ دیگه ی چوب رختی آویزان بود برداشت و وقت بیرون آمدن از مطب به منشی ش گفت:-گودناخ.
حدس زدم که باید یه جمله یی به معنای شب بخیر باشه،منشی هم همون عبارت رو در جوابش گفت.
اومدیم خیابونه چارلز فیلد،آسمون هنوز روشن بود،البته نه به روشنی ساعتی پیش،از اینکه دکتر با خودش چتر آورده بود گرفتار تعجب شدم و پرسیدم":
-توی این هوای لطیف،زیر این آسمان صاف چه احتیاجی به چتر؟
برزین با خنده جوابمو داد:
-میگن هوای مونیخ،اخلاق زنا رو داره،هر وقت ویرش بگیره ابری میشه و بارون میاید.
یاد یکی از دوستام افتادم که عشق،شاعرش کرده بود غلط و قولت یه چیزایی سر هم میکرد.مثل:
دلم دریاس،دریا توفانیس هوای چشمم امشب بارانیست،
برزین بهم فرصت نداد تا به یاد دوستم باقی بمونم و پیشنهاد کرد:
-تو که مونیخ رو خوب نمیشناسی،پس بذار من بهت پیشنهاد بدم که کجا بریم.
سرمو به نشونه ی قبول،تکان دادم و برزین گفت:
-توی این ساعت بهترین جا میدون عشاقه،میدون سنت ژاکوب،اما راهش طولانیه،حداقل نیم ساعت سه ربع باید پیاده خیابونا رو کز کنیم.
اشاره یی به خودم کردم و گفتم:
-یه نگاهی به من بینداز،من لباس مهمونی تنم نکردم،هم لباسم راحته هم کفشام.
خنده یی توی صورتش بخش شد:
-پس بزن بریم.
و ما باهم به راه افتادیم،دوش به دوش هم و پا به پای هم،اگه ما زن و شوهرها نامزد بودیم،میتونستیم دستامونو توی هم گره بزنیم و صمیمانه تر راه برویم،اما هنوز هیچ اتفاقی نفیتاده بود.حتی هیچ مذاکره یی جدی میون ما نشده بود.در نتیجه به راهمون ادامه دادیم،مثل دو تا غریبه یا دو دوستی که اونقدرها باهم صمیمیت ندارن و شروع کردیم به صحبت کردن.
برزین از همون مطب سعی کرده بود باهم صمیمی بشه،تشریفات رو کنار بگذره و با من رفتاری دوستانه داشته باشه،برای همین هم توی مطب، یه دفعه به جای شما،منو تو خطاب کرده بود ولی نمیدونم چه موقع قدم زدن،خودمونو ناچار دیدیم که کمی رسمی باهم صحبت کنیم.
پیش بینی برزین غلط از کار در اومد،راهی که اون فکر میکرد ما میتونیم نیم ساعت یا سه ربع از زیر پاهامون در کنیم،بیشتر از یه ساعت و نیم طول کشید.
اما زیادی مسافت چندان خودشو به رخمون نکشید چون که در طول راه یا من حرف میزدم یا اون،یا من میپرسیدم یا اون.به میدون سنت ژاکوب که رسیدیم،یه دونههای ریزی که کفّ میدون بود،زیر کفشامون میشکست و چرق صدا میداد،برام وجود اون دونه ها،صدای شکستنشون برام عجیب بود،برزین متوجه حالت من شد و برام توضیح داد:
-حالا که شب نزدیکه،ولی روزا این میدون کفتار بارون میشه،مسافرا میان اینجا،یه مارک یا نیم مارک ارزن میخرن و توی دستشون میگیرن .یهو دهها کفتر رنگا رنگ میان از سر و کول شون بالا میرن،و بعد برای خودشون جایی پیدا میکنن که از روی دست مسافرا ارزانها رو نوک بزنن...یه روز صبح یا بعد از ظهر میایم اینجا،واقعاً تماشاییه.
-کفترا از مسافرا و آدمها نمیترسن؟
جواب معنی داری به من داد:
-مگه کسی از لطف و مهربونی میترسه؟
و توضیحی به حرفش اضافه کرد:
-اگه کفتر رو شکار نکنان،سنگ نزنن،آب و دون بدن،دیگه موردی برای ترسشون از آدما نمیمونه.
دور تا دور میدون رو نیمکتهای چوبی گذاشته بودند،میدون سنت ژاکوب،سرسبزترین و قشنگترین میدونی بود که تا اون وقت دیده بودم،دنبال یه نیمکت خالی میگشتیم،روی هر نیمکتی دو نفر نشسته بودن و سرگرم حرف و حدیث خودشون بودن.یعنی روی هر نیمکتی یه دختر و پسر،یا یه زن و مرد.به برزین گفتم:
-مثل اینکه توی این شهر،آدم مساله دار کم نیست.
خندید و گفت:-کاش همه ی مسالهها به دل ختم میشد.
نیمکتی برای نشستن پیدا نکردیم،همه ی نیمکتهای چوبی پر بودن،کنار درختی روی فرشی از چمن نشستیم.توی راه تقریبا بیشتر حرفامونو بهم زده بودیم،برزینی که مقابلم نشسته بود،دیگه همون برزینی نبود که تا یه ساعت پیش برام حالت یه غریبه،حالت یه معما داشت،دیگه خوب میشناختمش،دیگه از زیر و روی زندگیش خبر داشتم،اونم یه چیزایی در مورد من میدونست.
بدون اینکه من بخوام برام تعریف کرد که در یک تصادف همسرش رو از دست داده و همینطور نوزادش،.بهم گفت که توی اون تصادف فقط اون زنده موند و یه خرده زخم برداشت که خوب شده بود و یه چشمش رو هم از دست داده بود،یه چشمش مصنوعی بود.اما بقدری ماهرانه چشم مصنوعی رو توی حدقه جا داده بودن،به قدری رنگ چشمارو خوب انتخاب کرده بودن،که اگر کسی از این ماجرا خبر نداشت محال بود که متوجه بشه یه چشم برزین مصنوعیه.بعد از اون تصادف،اون هیچ وقت پشت رل ننشسته بود،برای این بود که ملاحظه میکرد با یه چشم نتونه،موقع رانندگی دیده کافی داشته باشه و سبب بشه به دیگران خسارتهای مالی و جانی وارد بشه.
چمنی که روش نشسته بودیم،مختصر نمیداشت،برای همین حواسمون به نیمکتها بود تا به محض خالی شدن یکی از اونا،تغییر جا بدیم.زیاد منتظر نماندیم،انگار یه زوجی از زوجایی که به میدون سنت ژاکوب اومده بودن،حرفاشون تموم شد،یا باهم به توافق رسیدن،بلند شدن رفتن،ما هم وقت از دست ندادیم از جامون بلند شدیم و رفتیم روی اون نیمکت نشستیم،وسط میدون یه آب نما بود و دور تا دورش درختایی که شاید از عهد دقیانوس تا حالا سالم مونده بودن.دیگه رطوبت چمنها ازارمون نمیداد،برزین چترشو روی نیمکت کنار پاش گذاشته بود،همین تغییر جا دادن،رشته ی کلام رو از دستمون بیرون کرده بود.
دو سه دقیقه یی به سکوت گذروندیم،انگار دنبال حرف میگشتیم برای گفتن.
برزین به سکتمون بالاخره با سوالش خاتمه داد:
-پرندهها رو دوست داری؟
-خیلی....هر چی باشه پرنده هام از زیباییهای خلقتاً..
-دلت میخواد یه قفس داشته باشی با دو تا فنچ یا دو تا موقع عشق؟
جوابشو رک و راست دادم:
-نوچ،....هیچ پرنده یی رو توی قفس دوست ندارم....وقتی که میبینم بعضیها پرنده یی رو توی قفس انداختن،این فکر به سرم میاد که آزادی رو زندونی کردن.
تبسمی مردانه روی لبانش نشست.:
-نه تنها صورتت،نه تنها حالاتت مثل پونه س،بلکه مثل اون هم فکر میکنی
.و صبر نکرد تا حرفی از من بشنفه،یا عکس العملی از من ببینه،از جاش بلند شد و به طرف دکّه ی ساندویچ فروشی کینگر رفت،دکّه یی که وسط درختا کار گذاشته شده بود و به اونایی که به میدون سنت ژاکوب میآمدند سرویس میداد.انگار برزین فکر میکرد که حرفش عکس العمل و جوابی ندارد.در حالی که برای من کلی مساله وجود داشت.
بهم برخورده بود،به اجبار از شهلا بودن دست کشیده بودم و شده بودم شمیلا،و حالا برزین منو به چشم پونه نگاه میکرد،توی صورتم توی حرفام توی حرکاتم دنبال پونه میگشت.پونه کی بود؟همون زنش که توی تصادف از دست داده بود.ظرف چند روز،دوبار داشتم تغییر شخصیت میدادم.
از خودم پرسیدم:
-پس کی میتونم خودم باشم؟شهلا باشم؟از وضعی که پیش آمده بود معلوم بود،برگشت به شخصیت اصلیم غیر ممکنه.
برزین برگشت،دو تا ساندویچ کالباس دستش بود و دو تا نوشابه،یکی از اون نوشابه رنگیها برای من،و یکی هم برای خودش.توی هر دستش یه ساندویچ بود و یه نوشابه،برزین سهم منو بهم داد و باز نشست کنارم.ازش پرسیدم:
-راستی شبی که رفته بودیم رستوران چینی،دیدم که تو داری گریه میکنی،من هیچ وقت فکر نمیکردم که یه آهنگ آلمانی این قدر روت تاثیر بگذره.
جواب داد:-اون آهنگ،آلمانی نبود،یه آهنگ یونانی بود،آهنگی که پونه خیلی دوست داشت...شاید به نظرت عجیب اومده که چرا من با یه چشم گریه میکردم،بهت گفته بودم که یه چشمام مصنوعی یه.
و قبل از اون که اون حرف رو بزنه،فکرم به جاهای دیگه رفته بود،به پیش پونه رفته بود،پیش نه زنی که توی عمرم نه دیده بودمش و نه میشناختمش،پیش زنی که دیگه توی دنیا،حضور فیزیکی نداشت.اگه هم چیزی ازش مونده بود،یه تن آش و لاش شده زیر خاک بود،یه تن بی روح،با استخوانهای از هم جدا شده.
به خودم گفتم:
-نه بابا این مرد،کاراش همچی بی حساب کتاب هم نیست،کاراش از روی برنامه س،میخواد از من به عنوان یه دفتر خاطرات استفاده کنه،میخواد با هر نگاهی که بهم میندازه به یاد پونه بیفته.
توی این فکرا بودم که باز برزین به حرف در اومد:
-اگه یادت باشه بهت گفتم میتونی با من ازدواج نکنی،این حق مسلم توئه که یه مرد یه چشمی رو،برای زندگیت انتخاب نکنی.
میخواستم فریاد بزنم و بهش بگم:
-من با ناقص جسمی تو میتونم کنار بیام،اگه قبل از آشنایی با من،یکی از چشمات رو از دست داده یی،چندان برام مهم نیست،اتفاقه.چنین اتفاقی میتونست بعد از ازدواج من و تو بیفته،ولی مشکل من یه جای دیگه س،تو ناقص روح داری.با این ناقص نمیتونم چه جوری کنار بیان.آخه کدوم دختر،کدوم زن حاضر میشه،یه عمر کنار مردی زندگی کنه که خودشو تی یه محدوده ی زمانی اسیر کرده،محدوده زمانی عشقش به یه زن دیگه؟و باز میخواستم ازش بپرسم:-ببین برزین،تو که به این راحتی از پونه حرف میزانی،اصلا همه ی فکر و ذکرت شده پونه یی که زیر یه خروار خاک پوسیده،اگر من در کنارت باشم و به اشتباه اسم تو رو عوضی بگم،اسم یه مرد دیگه ببرم،چه حالی پیدا میکنی؟خوشت میاد با زنی زندگی کنی که بدنش توی خونه ته ولی روح و قلبش توی یه عالمه دیگه؟اصلا میتونی چنین زنی رو تحمل کنی؟
هزار و یه حرف و سوال،به ذهنم رسیده،اما شهامت گفتنشو نداشتم،برزین که منو ساکت دید به حرف در آمد:
-اگه بازم میخوای فکر کنی،اگه به وقت بیشتری برای تصمیم گرفتن احتیاج داشته باشی،من حرفی ندارم،من صبر میکنم یه روز دیگه،دو روز دیگه،یه هفته دیگه.
وسط حرفش اومدم و گفتم:
-مساله ی چشمت اصلا برام مهم نیست،فقط میخوام در مورد پونه بیشتر بدونم.
یادم رفته بود که براتون بگم وقتی که برزین از پونه حرف میزد،یه حالت خاصی پیدا میکرد،حالتی که با غم و عشق قاطی شده بود،برزین میون چمنها به نقطه یی خیره شد،انگار خجالت میکشید وقتی از پونه حرف میزانه،نگام کنه،اون وقت گفت:
-قصه ش زیاد مفصل نیست،وقتی که تهران بودم با پونه آشنا شدم،مادرش با مادرم از خیلی وقتا پیش رفت و آمد داشتند،برای همین هم اگر ادعا کنم که اون مقابل چشمانم رشد میکرد،دروغ نگفتم،از همون بچگی بهش علاقه داشتم،چه جوری بگم حتی پدر و مادرم هم دوستش داشتن،بخصوص پدرم،که هر وقت پونه رو میدید بهش میگفت،بالاخره تو عروس من میشی...همونطور هم شد،هنوز دانشجو بودم و پونه تازه دیپلمش رو گرفته بود که پدرم وسایل عروسی ما رو راه انداخت،یعنی عشق را به زندگیم فرستد.پس از عروسی ما باهم به آلمان آمدیم،من تحصیلاتم رو توی دانشگاه ماکسی میلان مونیخ ادامه دادم،اونم دلش میخواست به دانشگاه بیاد و مدرکی بگیره،کاری برای خودش دست و پا کنه،که حامله شد و این فرصت رو از دست داد،بچه مون که به دنیا اومد،به اوج خوشبختی رسیدم،تا این که اون اتفاق افتاد،....
بغضی راه گلوی برزین را گرفت،بارم خیلی چیزهای دیگه معلوم شده بود،از جمله معنی نگاه مهربون آقای فکری پدر برزین رو فهمیده بودم،این خیال به سرم، اومد که او هم به چشم عروس از دست رفته ش نگاه میکرده.
هم برزین بغض کرده بود هم آسمون.نمی دونام چه وقتی اون همه ابر توی آسمون اومده بودن و چراغهای میدون سنت ژکوب توی خیابون شون روشن شده بودن.
برزین بغضشو فرو خورد اما بغض آسمان ترکید.رعد و برقی زد و ابرارو شکافت و به دنبالش بارون سرازیر شد.دل آسمان حسابی پر بود.برزین چترشو باز کرد و گفت:
-توی این بارون نمیشه نشست و حرف زد،بهتره بریم یه جای دیگه،یه جای سرپوشیده،مثلا همون رستوران چینی.
بدون اینکه حرفی بزنم،با حرکت سر موافقت کردم،من و برزین زیر یه چتر قرار گرفته بودیم تا از میدون به خیابن برسیم و اونجا سوار تاکسی بشیم،یعنی من زیر چتر برزین قرار گرفته بودم که خیس نشم،زیر چتر مردی که میخواست من شهلا نباشم،شمیلا نباشم،فقط پونه باشم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)