صفحه 2 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 57

موضوع: ارثیه های عاطفی | عشرت دوانی

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 8 - 1


    با امشب، مي شد سه شب كه سرِ راحت روي بالش نذاشته بودم، يه شب توي هواپيما، شب دوم به خاطر حرفا و نحوه ي رفتار برزين، و امشب بازم فكر برزين مزاحم خوابم شده بود.
    مي دونستم چاره ي بدخوابي آسونه، يه ليوان آب و يه قرص واليوم پنج ميلي گرمي، اگه واليوم رو بالا مي انداختم و يه قلپ آب پشت بندش مي خوردم، بعد از حداكثر نيم ساعت توي رختخواب دنده به دنده شدن، خوابم مي برد، خوابي اون قدر سنگين كه اگه كنار گوشم توپ در مي كردن هم بيدار نمي شدم. واليوم اين خاصيت رو برام داشت كه خوابي سنگيم رو به وجودم راه مي داد، به طوري كه پنج شش ساعت از اين دنيا جدا مي شدم و نمي فهميدم كه چي دور و بَرم مي گذره.
    البته شبي كه سوار هواپيما بودم هم قرص خواب خوردم، نمي دونم از هيجان سفر بود را از اين كه در هوا بودم، واليوم تأثير هميشگي ش رو، روي من نذاشت، در تموم مدت سفر، حالتي ميون خواب و بيداري داشتم.
    شنيده بودم مصرف مدام قرص خواب، تأثيرش رو كلي تخفيف مي ده، و آدمو مجبور مي كنه كه هي دوز قرص هاشو بالا ببره، پنج ميلي گرم رو بكنه ده ميلي گرم و بعدش پونزده ميلي گرم و... بعدش هم كه بدنش به قرص خواب عادت كرد، ديگه نمي تونه يه شب بدون واليوم چشماشو رو هم بذاره، و من نمي خواسم كه كارم به اين جا بكشه.
    تازه شب هايي كه قرص خواب مي خوردم، روز بعدش، ساعت ها كسل بودم، تا وقتي كه اثر قرص از تنم نرفته بود، سر حال نمي اومدم.
    همين ها منو ناچار كرد كه از خوردن قرص خواب صرف نظر كنم، به خودم گفتم:"
    - دو شب بي خوابي كشيدي، يا بهتره بگم بد خوابي كشيدي، آدم كه از فولاد نيس، بالاخره مقابل خستگي و بي خوابي از پا در مي آد و خوابش مي بره.
    "از شما چه پنهون، قرص خواب نخوردنم يه دليل ديگه هم داشت، مي خواستم فكر كنم، به چي؟ به كي؟ به آينده ام، به زندگيم، و به برزين.
    اول خودمو گول زدم، سعي كردم فقط به آينده ام فكر كنم، به آينده يي كه برام مجهول بود، و به زندگيم توي مونيخ، ميون يه مشت مردمي كه با هيچ كدومشون رفاقت نداشتم كه هيچ، بلكه زبونشون هم نمي فهميدم، اما خيلي زود خودمو به واقعيت رسوندم، فهميدم نمي تونم خودمو گول بزنم و نبايد اين كار رو بكنم، براي اين كه آينده و زندگيم توي مسيري افتاده بود كه به برزين ربط پيدا مي كرد، من اگه با برزين عروسي مي كردم مي تونستم توي آلمان بمونم، تحصيل كنم و دكتر بشم، مثل خود برزين.
    آينده ام دس برزين بود، او اگه از من سردي مي ديد، يا حاضر نمي شد با من ازدواج كنه، من ناچار مي شدم به ايرون برگردم، ولي پل هاي پشت سرمو خراب كرده بودم، ديگه بازگشت معني نداشت، بازگشت به ايرون بي خطر نبود، حداقل تا زماني كه پهلوي ها سرِ كار بودن.
    ترس بَرم داشت، اگه ناچار به برگشت مي شدم، چي به سرم مي اومد؟ فاميلا كه از ما كناره گرفته بودن، اونايي كه با من مختصر دوستي داشتن حتماً از زندگي خصوصي من، بي اطلاع بودند، نه؛ برگشت ديگه ممكن نبود.
    يهو به ياد آوردم كه برزين بهم گفته بود كه هيچ اجباري به ازدواج با اون ندارم، معناي اين حرفش چي بود؟ قبلاً هم در اين باره فكر كرده بودم و نتيجه يي نگرفته بودم. اگه دلش نمي خواس با يه دختر ايروني زدواج كنه، چرا برام ويزا گرفته بود؟ يعني به خاطر دلسوزي؟ به خاطر شفقت؟
    يعني به خاطر چيزايي كه من، با همه وجودم ازشون بدم مي آد؟ البته من بدم نمي اومد كه عروسي كنم، اما عروسي با عشق، نه عروسي با ترحم.
    باز شب زنده داريم تكرار شده بود، شبي كه به كج خيالي ها امكان بزرگ شدن مي داد، امكان ريشه گرفتن.
    توي بدمخمصه يي گير كرده بودم، يا بايد باهاش عروسي مي كردم يا نمي كردم، اولي يعني دهن كجي به عشق بود و دومي به معناي قبول كردن ترحم، هيچ كدوم از اين دو تا رو نمي خواستم، اما راهي به غير از اين دو نداشتم يا بايد واقعاً زن برزين مي شدم، يا ظاهراً.
    من كه در تموم عمرم از بايد و اجبار نفرت داشتم، در محدوده يي قرار گرفته بودم كه اجبار، روش سايه انداخته بود، اجبار به من مي گفت: يا اين، يا آن، راه ديگه يي وجود نداره.
    به مغزم فشار آوردم تا تصميم نهاييخودمو بگيرم، بالاخره بايد يه جوابي به برزين مي دادم، بايد بهش مي گفتم كه حاضرم زنش بشم يا نه. زندگي با ترحم رو دوست نداشتم و از زندگي بدون عشق بيزار بودم، خدايا! پس چيكار كنم؟ چطور با مردي زندگي كنم كه همه مردمو با يه چشم مي بينه؟
    فكرم كه به اين جا رسيد، ياد صحنه گريه كردن برزين افتادم، گريه كردن با يه چشم؛ به خودم گفتم:"
    - هر جور شده بايد سر از اين كار دربيارم، آخه مگه ممكنه يه آدم اشك بريزه، اونم فقط با يه چشم؟!
    "وقت از دستم در رفته بود، خستگي كلافه ام كرده بود، خستگي به طوري به من مسلط شده بود كه ترسيدم فردا هر كي منو ببينه، خيال كنه كه بد احوالم، پژمرده و دلمرده ام. مقاومتم در برابر نخوردن قرص خواب شكست، از جام بلند شدم، و در اتاقم كه با كورسوي چراغ خواب، مختصر روشنايي داشت، به طرف چمدونم رفتم، زيپشو كشيدم و از توي چمدون، شيشه قرص خوابمو درآوردم. يه قرص توي دهنم انداختم، يادم رفته بود كه يه بطري آب بيارم و بالاي سرم بذارم، ناچار از اتاقم بيرون آمدم، يواش يواش به سوي دستشويي رفتم تا سرمو زير شير بگيرم و يكي دو قلپ آب بخورم. تا به دستشويي رسيدم، واليوم تقريباً با آب دهنم ذوب شده بود، چه طعم تلخي داشت اين قرص خواب، تلخ مثل زهرمار!
    دو سه قلپ براي از بين مردن مزه دهنم كفايت نكرد، قلپ هاي بيشتري آب خوردم تا تلخي قرص از دهنم رفت. بعد به اتاقم برگشتم و خودمو روي تختخواب ولو كردم."...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 8 - 2

    "معمولاً وقتی که والیوم می خوردم، پنج شش ساعتی خواب بی وقفه داشتم، ولی اون شب شاید بعد از سه چهار ساعت، بیدار شدم، نه این که تأثیر قرص از بین رفته باشه، بلکه مثانه ام پر شده بود، و چاره یی نداشتم به جز دستشویی رفتن و برگشتن و به خوابم ادامه دادن.
    از اتاقم که اومدم بیرون، صدای مادرم توی گوشم پیچید:"
    - سحر خیز شدی شمیلا؟... هنوز ساعت هفت نشده.
    "مایعاتی که شب قبل خورده بودم، چون به مثانه ام فشار می آورد که فقط صبح بخیری گفتم و رفتم به طرف دستشویی.
    وقتی که از دستشویی اومدم بیرون، مادرم هم از آشپزخونه بیرون اومده بود، نگرانی رو توی صورتش دیدم، مادرم پرسید:"
    - چیزی شده شمیلا؟... غذای شب پیش بهت نساخته؟
    "مادرم دیگه عادت کرده بود که به جای شهلا، شمیلا صدام بزنه، به همین زودی! می خواسم مختصر، جوابشو بدم و برم خوابمو دنبال کنم، ولی یه دفعه فکری به مغزم اومد:"
    - اگه مامانم تنها باشه، چه وقتی بهتر از حالا، که درباره برزین ازش یه چیزایی بپرسم.
    "همین فکر منو از دوباره خوابیدن منصرف کرد، گفتم:"
    - نه مادر، هیچ ناراحتی ندارم. شب قبل اون قدر شام نخوردم که حالم بهم بخوره.
    "و بلافاصله پرسیدم:"
    - راسی بابا کو؟...
    "مادرم در حالی که به طرف آشپزخونه بر می گشت، جواب داد:"
    - بابات هفته یی سه چهار روز صبح از خونه می زنه بیرون، به پارم می ره تا پیاده روی کنه، اما کدوم پیاده روی؟! چه کشکی؛ چه دوغی؛ بابات می ره تا به بهانه پیاده روی با همسن و سالاش اختلاط کنه و...
    "به بقیه حرفاش گوش ندادم، برگشتم دستشویی، صورتمو شستم تا ته مونده ی خواب از چشمام بره، بدون اون که صورتمو خشک کنم برگشتم آشپزخونه، مادرم داشت دو تا برش نون رو تو توستر می ذاشت تا به حالت نون سوخاری دربیاد، یه فنجون چایی برای خودم ریختم و در همون آشپزخونه، پشت میز کوچک غذاخوری نشستم، این میز به غیر از میز غذاخوری بود که توی سالن قرار داشت، و وقتی که مهمون داشتیم ازش استفاده می شد.
    اون وقتایی که مهمونی توی خونه مون نبود، توی آشپزخونه و روی همون میز کوچک، ظرفای غذا را می ذاشتیم و می خوردیم.
    مادرم نونای تُست شده رو توی بشقابی گذاشت، با یه ظرف پنیر ورقه یی و کره اومد و کنارم نشست تا صبحونه رو با هم بخوربم، انگاری او هم منتظر فرصتی بود تا بتونه سرِ حوصله با من حرف بزنه.
    از وقتی که من اومده بودم، من و مادرم، فرصت تنها بودن رو، خیلی کن به دست آورده بودیم.
    همین که مادرم اولین لقمه رو گذاشت تو دهنش، یادش اومد که چای برای خودش نریخته، به همین جهت از جاش بلند شد، یه فنجون چایی برای خودش ریخت و شکردون به دس، برگشت و سر جاش نشست.
    موقعی که مادرم این کارارو می کرد، من هم از فرصت استفاده کردم، یه لایه کره روی تکه یی نون تُست مالیدم، یه ورقه پنیر روش گذاشتم، و بعد یه تکه دیگه نون تُست شده گذاشتم روش. داشتم نونمو گاز نی زدم که مادرم به حرف اومد:"
    - شمیلا، برزین رو چطور مردی شناختی؟
    "قبلاً هم مادرم این سؤال رو از من کرده بود. شونه هامو به نشانه ندونستن بالا انداختم و گفتم:"
    - من فقط چند ساعت برزین رو دیدم... شما بگین که اونو چه جور مردی می شناسین... هر چی باشه این لقمه رو شما و بابا برام گرفتین!
    "مادرم به کنایی که تو حرفم بود اعتنایی نکرد و گفت:"
    - به نظر من برزین یه مرد کامله، دست و دلباز، خوش صحبت، موقع بازی تخته نرد ندیدیش تا به کُرکُری خوندناش از ته دل بخندی... مگه یه زن از مردش چی می خواد، یه زبون خوش و تا اندازه یی هم سخاوت و نجابت.
    "قاطعیت عجیبی توی حرفای مادرم بود، پرسیدم:"
    - پس جای عشق این وسط کجاس؟
    "مادرم بهم براق شد:"
    - مثل این که بازم می خوای بحث مونو به بحث دیروز بکشونی؟
    "به او اطمینان دادم که چنین قصدی رو ندارم:"
    - نه؛ نمی خوام یه بحث تکراری رو بکشم وسط، اما اینو بدونین عشق برای زندگی لازمه، حالا می گین زن برزین بشو، حرفتون رو قبول می کنم، زنش می شم، ولی من حق اینو ندارم که مرد زندگیمو بشناسم.
    - اگه منو قبول داری، باید حرفی روی حرفام نیاری، برزین برای خیلی از دخترا و زنا، مرد ایده اله، هم مهربونه، هم به اندازه کافی پول و مقام داره، و هم آدم با شخصیتیه.
    - اتفاقاً من هم می خوام بدونم این مرد مهربون و با شخصیت و پولدار، چه جوری تونسته از دس دخترای رنگ و وارنگ آلمانی، قِسِر در بره؟
    "لحن مادرم مهربونتر و ملایم تر شد:"
    - برزین، روی هر دختری دس بذاره، نه نمی شنفه. اگه تو رو انتخاب کرده از بخت خوشته... چند وقت پیش که مهمون ما بود، برای اون که حوصله اش سر نره، بعد از شام و بازی تخته، آلبوم های خانوادگی رو آوردیم، تا با ورق زدن آلبوم ها وقتمون رو بگذرونیم…
    "مادرم نفسی تازه کرد و دنباله ی حرفشو گرفت:"
    - منو بابات، درباره عکس ها براش توضیح می دادیم، تا رسیدیم به عکس تو.
    "حرفاشو قطع کردم و با تمسخر گفتم:"
    - نخیر؛ مثل این که قضیه وارونه شده؛ این منم که با عکس از برزین دلبری کردم!
    "سگرمه های مادرم تو هم رفت:"
    - گوش کن شمیلا... وسط حرف من نیا، بذار همه ماجراها رو بگم، شاید در آینده به درد زندگیت بخوره.
    "ادای بچه های حرف شنو رو درآوردم، از خوردن دست کشیدم، و دستامو رو زانوام گذاشتم:"
    - باشه!... از دیوار اگه صدا شنیدی از من هم می شنفی!
    "مادرم، آب دهنشو قورت داد و گفت:"
    - چی داشتم می گفتم؟... تو که برا آدم حواس نمی ذاری؛ آهان!
    یادم اومد، برزین همین که چشمش به عکس تو افتاد، چند لحظه یی ماتش برد، مبهوت شد، آلبومو بست و گفت: بقیه ی عکسارو یه وقت دیگه نیگا می کنه، چن شب بعد بود که آقای فکری به پدرت تلفن کرد، کلی این دو تا پیرمرد با هم صحبت کردن؛ وقتی که حرفاشون تموم شد از بابات پرسیدم: درباره چی حرف می زدین که حرفاتون تمومی نداشت، بابات با خوشحالی گفت: برا دخترمون خواستگار اومده، یه خواستگار خوب.
    - یعنی همین جناب دکتر برزین؟!
    "مادرم به من یادآور شد:"
    - قرار بر این بود که وسط حرفام نیایی... معلومه برزین بود، آخه دو سه سال پیش، توی یه تصادف برزین، زن و پسر شیرخواره اش رو از دست می ده، خودش راننده ی ماشین بود و خدا خیلی رحم کرد که چنان صدمه یی بهش وارد نیومد.
    "دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و ساکت بمونم، باز وسط حرفای مادرم اومدم:"
    - پس خواستگار من، دوشیزه نیس، بیوه س!
    "از این حرفم، مادرم به خنده افتاد، خنده مادرم منو جسور کرد، براش مطلبی تعریف کردم که مدتی پیش خونده بودم:"
    - مامان! یادم نیست چند وقت پیش کجا خوندم که وقتی می خواستن مجسمه یوهان اشترواس موسیقی دان رو، ویولون به دست در یکی از پارک های اتریش کار بذارن، گفتن فقط وقتی صدای ویولونش در می آد که یه دختر اروپایی باکره از مقابلش رد بشه... نشون به همون نشونی که حالا چند صد سال می گذره و صدای ویولون یوهان اشتراوس بیچاره درنیومده!
    "خنده ی مادرم شدیدتر شد، به طوری که اشک از گوشه ی چشمانش زد بیرون، چند دقیقه یی طول کشید تا مادرم تونس، خنده شو مهار کنه، اون وقت گفت:"
    - دوشیزگی پیش اروپایی ها و امریکایی ها نه تنها حس نیس بلکه عیبه!
    - خب، این دکتر برزین آلمانی شده، چرا می خواد با یه دختر عیبناک ایرونی ازدواج کنه؟
    "باز مادرم به خنده افتاد، این دفعه خنده اش طولانی تر شد، دستاشو گذاشت روی شیکمش و حرفاشو با خنده قاطی کرد، و یه در میون گفت:"
    - چمیدونم (خنده) شاید (خنده) به خاطر همین عیب (خنده) می خواد با یه دختر ایرونی (خنده) ازدواج کنه!
    "از این که تونسته بودم مادرمو بخندونم، احساس رضایت می کردم."


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 9


    -خدا تو رو نکشه دختر،هر وقت میام با تو بحث کنم،کارو به جایی میرسونی که آدم حرفا شو فراموش میکنه.
    مادرم این حرف رو گفت و با پشت دست اشکاش رو پاک کرد،در این مورد مادرم حق داشت،من خوب بلد بودم وقتی که میخوام جواب سوالی رو ندم،انقدر حرف تو حرف بیارم که موضوع اصلی،لا به لای حرفهای دیگه گم بشه،ولی اون روز من چنین تصمیمی نداشتم،بلکه اومده بودم نزد مادرم تا یه سوالی ازش بپرسم،از ادامه دادن به خوابم صرف نظر کرده بودم تا از یه
    مسئله سر در بیارم،مسئله ی با یه چشم گریه کردن برزین.
    با خنده حق را به مادرم دادم و اضافه کردم:
    درست میگین،اما امروز واقعاً دلم نمیخواست کارمون به شوخی و خنده بکشه،بلکه دلم میخواست که از یه واقعیت سر در بیارم..
    مادرم به فنجون های نیم خورده ی چای اشاره کرد و گفت:
    -اگه اینطوره، این چایها رو عوض کن،یخ کردن،بعدش هم مزه نریز و مثل بچه ی آدم مقبلم بشین و بگو که چی میخوای بدونی.
    حرفشو گوش کردم،ته مانده ی چایی رو،توی قسمت ظرف شویی خالی کردم و مشغول ریختن چای گرم توی فنجونا شدم،که باز صدای مادرم بلند شد،:
    -یه بارکی همه ی چاییها رو توی فنجونا خالی نکن.یه خرده بهشون آب ببند،همین حالا هاس که سر و کله ی بابات پیدا شه و اگه یه فنجون چای مقابلش نگذرم از کوره در میره.
    همون کاری رو کردم که مادرم گفته بود،نصف فنجونا رو،چای ریختم و بقیه ی فنجون ها رو با آب گرم پر کردم،نمی دونین چه چایی شده بود،از اون چایهایی که اجادان دیده،رنگ پریده.از اون چاییهایی که روی آب حوض منیجه خانومو سفید کرده بود.
    دو فنجون چای به دس،اومدم نشستم پشت میز صبحانه،یه فنجون جلوی مادرم گذشتم و فنجون دیگر رو به لب بردم و گفتم:
    -بخور مادر،فکر نمیکنم در همه ی عمرت چایی به این خوش طعمی خورده باشی.
    مادرم فقط یه لب به چایی زد،صورتش در هم رفت و گفت:
    -قدیمیها یه چیزی حالیشون بود که میگفتن:-کار کردن دختر،نکردنش بهتر.
    خودمو از تک و تا نینداختم،و در خوبی چایم اصرار کردم،چای که نباید غلیظ باشه،اتفاقا چای کم رنگ رو همه ی دکترا توصیه میکنن.
    مادرم بر بر،منو نگاه کرد و گفت:
    -میدونی بیشتر مردم آفریقا چه رنگی هستن؟
    سوال غریبی بود،اصلا هیچ ربطی به موضوع صحبتمون نداشت،تعجب کردم از چنین سوالی،با این وجود جواب دادم:
    -خوب معلومه مامان،همه شون سیاهن،مثل زغال.
    مادرم بی معطلی گفت:
    -همه آفریقاییها رو من سیاه کردم،اون وقت یه آلف بچه یی مثل تو میخواد منو سیاه کنه،این هم شد چایی؟
    و بهم مجال خنده رو نداد و دنباله ی حرفش رو گرفت:
    -از این حرفا بگذریم....چی میخوای بپرسی و چی میخوای بدونی.
    معطلش نکردم و فورًا پرسیدم:
    -یادته که دیشب با برزین رفته بودیم رستوران چینی،و برزین گریهاش گرفت؟
    سر جنبودن مادرمو به معنای جواب مثبت گرفتم و سوال اصلیم رو مطرح کردم.
    -می دونین برزین داشت برای چی گریه میکرد؟و چرا فقط با یه چشم؟
    مادرم به تلفنی که توی سالن بود اشاره کرد و گفت:
    -اینو چرا از من میپرسی،اون تلفن،این هم تو.یکی دو ساعت دیگه میتونی به خود برزین زنگ بزنی و این سوال رو باهاش در میون بگذاری.
    -من نیومده بودم پیش شما،تا بعد از کلی ور زدن،چنین جوابی رو بگیرم.
    مادرم برای آنکه بهم بر نخورده به حرف اومد و گفت:
    -البته من یه چیزایی رو میدونم،ولی بهترین کسی که میتونه جوابتو بده برزینه.....اون همه چیز رو بهت میگه.
    -از کجا معلوم که راس میگه؟از کجا معلوم که انقدر شاخ و برگ به حرفاش نچسبونه که آدم بتونه راست رو از دروغ تشخیص بده؟
    نگاهی که مادرم بهم انداخت توی خودش ملامت داشت:
    -برزین هر هنری رو که یاد گرفته باشه،مسلما هنر دروغ گویی رو یاد نگرفته.
    با اون که مادرم این حرفشو قاطعانه زده بود، و با اون که میدونستم حرفش منطقیه و اگه کسی بتونه جواب کامل و درست و کاملی بهم بده برزینه.از اینکه معمای برزین برام حل نشده بود،حسابی پکر شده بودم،می خواستم به اصرارم ادامه بعدام و یه جوابی از مادرم بگیرم ولو اینکه یه جواب دست و پا شکسته و ناقص باشه،ولی زنگ در خونه،در این وقت به صدا در اومد.
    مادرم نگاهی به مچ دستش انداخت،نگاهی به ساعتش بعد گفت؛
    -ساعت کمی از هشت گذشته،گمونم امروز پدرت حوصله ی اونو نداشته که به اندازه ی روزای دیگه قدم بزنه.
    و هنوز این حرفا توی دهانش بود که از جا بلند شد و رفت طرف در خونه.در رو باز کرد و پدرم اومد تو،تا اون وقت پدرمو با این شکل و شمایل ندیده بودم،یه کلاه لبه دار سرش بود،یه پیراهن نخی سفید رنگ تنش،و یه شلوارک به همون رنگ پاش،شلوارکی که به زحمت تا زانوهاش میرسید،و یه کفش کتونی سفید.فقط یک راکت کم داشت تا آدم خیال کنه از میدون تنیس برگشته.
    مادرم اول خوب بر اندازش کرد و بعد پرسید:
    -چی شده که امروز اینقدر زود برگشتی؟
    -زیاد حالم خوش نیست،دلم داره آشوب میشه.
    و بعد از سکوتی کوتاه،حرفشو از سر گرفت و گفت:
    -هر وقت که شب غذا ی سنگین میخورم،روز بعدش سیستم بدنم به هم میریزه.
    مادرم ملامتش کرد:
    -تقصیر خودته،وقتی چشمات به غذا میافته،بی اختیار میشی،دیشب که ما نبودیم حتما با استیو دو سه برابر اشتها های همیشگیت خوردی.
    -درسته که کمی زیاد تر از حد معمول م خوردم،ولی خودت خوب میدونی غذاهایی که میپزی انقدر خوشمزه س که آدم نمیتونه جلوی خودشو بگیره.
    -اینو خوب میدونم،آدم وقتی جوونه،سنگ رو هم میتونه هضم کنه،ولی آدمهای سنّ و سال دار باید حواسشون به به کلیسترول،تری گلیسرید،عوره و هزار درد بی درمون دیگه باشه.یا اصلا شا م نخوره،یا اگه هم میخواد چیزی بخوره،با سالاد و این جور خوردتی یا خودشو سیر کنه.
    پدرم بدون اینکه کفشا ش رو در اره،اومد و روی یکی از مبلهای راحتی سالن پذیرایی ولو شد و به مادرم اعتراض کرد:
    -تو هم چه حرفا میزانی؟مگه میشه آدم هر شب فقط سالاد بخوره،اونم بدون سٔس و نمک؟
    آدم که مجبور نیست که هر غذایی رو بخوره،مخصوصاً آدمهایی که نمیتونن در برابر غذاهای خوشمزه خودشونو کنترل کنن.
    پدرم نفس نفس میزد،پیدا بود حال بگو مگو با مادرم رو نداره،برای همین هم حرفهای مادرمو بی جواب گذاشت،تا شاید مادرم ساکت بشه،اما مادرم دست بردار نبود.
    -پاشو کفشات رو در بیار،بعدش بیا آشپزخانه تا یه فنجون چای و نبات بهت بدم،یا دمکرده ی نعئاع به خوردت بدم تا حالت جا بیاد. بعدش برو یه دوش بگیر تا تر و تازه شیئ.
    پدرم با بی حالی بندهای کتونی ش رو باز کرد،یکی از اونا رو از پاش در آورد،بوی عرق پاا،قاطی با بوی کتون و لاستیک کفسش،توی دماغمون زد،بویی که تحملش اسون نبود،داد مادرم در اومد:
    -اول برو کفشاتو تو بالکن بذار،بعدش برو دوش بگیر،اگه بخوای قبل از دوش گرفتن،چای نباتت رو بخوری،بوی گند کفشات خونه رو ور میداره.
    و بدون اون که معطل کنه،رفت به طرف پنجرهها یکی یکی اونها رو باز کرد تا هوای اتاق عوض بشه،صلاح رو در این دیدم که به اتاق برم و زن و شوهر رو به حال خودشون بگذارم تا حسابی از خجالت هم در بیان.
    از اون جایی که خواب از چشمام پریده بود،موقع رفتن به اتاقم،کتاب مجموعه ی سهراب سپهری رو هم از کتاب خانه ی کوچک خونه مون برداشتم تا با خوندن چند تا از شعرهای سهراب،باز چشمامو گرم کنم.


    **********************

    همیشه شعرهای سهراب منو حالی به حالی میکرد،از بس کلام این شاعر کاشانی صمیمی بود،کتابی که برداشته بودم بخوانم،یه کتاب کوچک جیبی بود،که گزیده ی شعرهای سهراب توش چاپ شده بود،از وقتی که یادم میآید،عادت داشتم هر وقت میخوام کتابی بخونم،دو سه صفحه ی اولش رو میخوندم و بعد میرفتم،سراغ صفحههای آخر کتاب.
    و اون صفحه ها رو میخوندم،همه بهم میگفتن تو آدم عجولی هستی،صبر نداری که با ماجراهای قصه پیش بری،از همون اولش میخوای بدونی آخر و عاقبت قهرمانهای کتاب چی میشه.حرفشون هم درست بود،همیشه دلم میخواست سر از آخر و عاقبت قهرمان ها در بیارم.،و بعد سر فرصت بشینم و کتاب رو بخونم،کتابی که میدونستم آخرش چی میشه،اما این تعارض مطالعه ام مربوط به کتاب قصه ها بود،مربوط به رمان بود،نه مربوط به شعر،من هیچ وقت یه کتاب شعر رو از اول تا آخر نمیخوندم.
    کتاب رو باز میکردم و ورق میزدم،و از هر صفحه چند سطر میخوندم.
    نمیگم عادتم،عادت خوبی بود،ولی هر چه بود یه عادت بود،حتا وقتی میخواستم به سینما برم،آخرای سانس میرفتم تا پایان ماجراها را بدونم و بعد مینشستم سانس بعدی رو از اول تماشا میکردم.در دهه ی چهل،سینماهای تهران،سالن اصلی رو به مشتریانی اختصاص میدادند که سر موقع میاومدن،و بالکن مال سینما روهایی بود که قصدشون فقط گذروندن وقت بود و براشون،هیچ فرقی نمیکرد،که چقدر از فیلم گذشته.
    عادتم موجب شده بود که هر وقت به سینما میرفتم،بالکن نشین باشم.تازه من میتونستم همه ی فیلم ها رو ببینم،نصفی از این سانس و نصفی از سانس بعدی.اون وقتا بودن کسانی که مجبور بودن چند دقیقه بعد از شروع شدن فیلم ها بیان،چند دقیقه قبل از تموم شدن فیلم،سینما رو ترک کنن.
    اونا هم بالکن نشین بودند.و از جمله هنر پیشه های سر شناس مملکتمون.اونا برای اینکه با طرفداراشون دوره نشن،از دیدن اول و آخر فیلم محروم بودند.
    بگذریم از این حرفا،داشتم از عادتم میگفتم،عادت پیوند زدن آخر و اول هر قصه.از اول به آخر پریدن و بعد از اگه ویرم گرفت به سایر ماجراها پرداختن.
    ولی کتابهای سهراب آخر نداشت.همهاش اول بود.در هر صفحه اش،در هر سطرش نتیجه را میگفت.کتابشو به همین خاطر انتخاب کرده بودم.وقتی که به اتاق خودم اومدم،خودمو روی تخت انداختم.لای کتاب رو باز کردم.
    شعرهای سهراب خیلی زود تأثیرش رو ،روی من گذاشت.به طوری که دیگه به سر و صدا ی بگو مگوهای پدر و مادرم که توی اتاقم نفوذ میکرد بی اعتنا شده بودم،.
    یکی از شعرهای سهراب رو خوندم.کار به دومین شعر نه کشید،همین شعر اول بطوری منو جذب کرد که چند بار پشت سر هم خوندم.
    صدا کن مرا
    -صدای تو خوب است
    -صدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی است
    -که در انتهای صمیمیت حزن میروید
    -کسی نیست
    -بیا زندگی را بدزدیم
    -میان دو دیدار را قسمت کنیم
    چه میگه این سهراب؟چقدر قشنگ میگه،زندگی رو باید دزدید.مگه زندگی زن و شوهرها چیه؟
    به غیر از زندگی میون دو دیدار؟دیدار آخر و دیدار اول به عقیده ی من زیر بنای عشقه و دیدار آخر یعنی نقطه ی پایان عشق.
    دیدار اول من و برزین نشانی از عشق نداشت،خدا رحم کنه به دیدار آخر.پلک چشمان،یواش یواش سنگین میشد و داشت روی هم میافتاد،ولی من با سماجت خوندن شعر سهراب رو دنبال میکردم:مرا خواب کن زیر یک شاخه یدور از شب اصطحکاک فلزت من در طلوع گٔل یاسی از پشت انگشتهای تو بیدار خواهم شد.
    حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم و افتاد.
    حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد.
    همین قدر شعر بس تا خوابم کنه،نه همین قدر شعر بس بود تا بیدارم کنه.سهراب در شعرش از خواب حرف زده،اما درس بیداری به آدم میده.
    من از شعرش به این نتیجه رسیده بودم که باید زندگی رو بدزدم،حالا به هر طریقی که شده،این تنها سرقتیه که مجازه،اگه این دست و اون دست کنم،یکی دیگه میاد زندگی رو میدزده یا بهتر بگم زندگیمو میدزده به این نتیجه رسیده بودم که باید سعادتم رو به دست بیارم،وگرنه اونو ازم میدزن....ولی سعادت چیه؟
    چطور میشه معناش کرد؟هر کس یه معنایی برای زندگی و سعادت غائله،این دو برای من چه معنایی داره؟
    داشتم در مغزم این مطلب رو حلاجی میکردم که باز خواب سراغمو گرفت،پلک هام روی هم افتاد،از دنیای بیداران جدا شدم،ولی مغزم همچون کار میکرد،الکی کار میکرد.
    خوابی سر وقتم آماده بود که چیزی از بیداری کمتر نداشت،شاید اگر بیدار میموندم نمیتونستم به اون همه موضوع و مطلب فکر کنم،موضوعهایی که هیچ ربطی به هم نداشتن،و طبیعی بود که اگر به هیچ نتیجه یی هم نرسیدن.
    در خواب فکرم هزار راه میرفت و بر میگشت. انگار همه ی سلول های بدنم به مغزم هجوم آورده بودند و ازش زیادی کار میکشیدااین.وقتی که بیدار شدم،فکر میکردم که شاید بیشتر از سه چهار ساعت خوابیده ام،ولی وقتی به ساعت دیواری اتاقم نگاه کردم،دیدم دست پرش نیم ساعت خوابیده بودم.
    ساعت ده صبح بود.پیش خودم حساب کردم که اگه هشت و نیم صبح به اتاقم اومده باشم اگه نیم ساعت هم شعر سهراب رو خونده باشم و فکر کرده باشم،به زحمت مدت خوابم نیم ساعت میشه.
    از جام بلند شدم،احساس خستگی و کسلی میکردم،دیدم با این خستگی و کسالت نمیشه زندگی رو دزدید.
    تصمیم گرفتم که یه دوشی بگیرم،یه دوش آب ولرم.اون قدر زیر دوش بمانم،آنقدر برخورد قطره های آب رو با سر و صورتم ،برخورد قطره های آب رو روی بدنم احساس کنم که کاملا سر حال بیام.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل دهم

    "حوله و لباسام رو از كمدم در آوردم، تا از اتاقم برم یه سر به حموم، كه دیدم پدرم با تلفن، حسابی مشغوله! داره با یكی حرف می زنه، و پس از رد و بدل شدن چند كلمه بین او و طرف گفت و گوش، قهقهه اش به هوا می ره، با اون كه ربطی به من نداشت، نمی دونم روی چه اصلی با اشاره ی چشم و ابرو از مادرم پرسیدم: با كی داره حرف می زنه؟
    مادرم كه از طولانی شدن گفت و گوی پدرم با تلفن، كلافه شده بود، با صدایی خفه گفت:"
    - مثلاً داره از دكتر برزین، وقت می گیره.
    "و بعد بهم نزدیك شد و دنباله حرفشو گرفت:"
    - یكی هم نیس به این مرد بگه، مگه یه آدم مریض این همه وراجی می كنه.
    "و برای اون كه بتونه حرف بزنه، دستمو گرفت و منو به آشپزخونه آورد:"
    - از وقتی كه رفتی تو اتاقت، هر چه دوا و درمون می دونسم به كار زدم چای نبات بهش دادم، نعناع و زیره براش دم كردم، هر فَرمونی كه داد بردم تا حالش خوب بشه، آخر سرش هم بهم گفت این چیزا فایده نداره، باید برم پیش دكتر.
    - شاید راس می گه،
    "خندید و گفت:"
    - بچه یی! تو هنوز بابات رو نمی شناسی، به پیش دكترای جورواجور رفتن عادت كرده، هر چند روز یه بار، كفش و كلاه می كنه و می ره دكتر، تا چشمش به دكتر می افته حالش خوب می شه:
    "و بعد برام توضیح داد:"
    - این جا دكترا عادت ندارن دوای زیادی بدن، بی خودی یه خروار دوا بارِ مریض می كنن، ولی چون دكتر برزین از خودمونه، با هر نسخه یی كه می نویسه، چند جور دوا تجویز می كنه... اصلاً بابات رو شناخته، قبل از اون كه اونو معاینه كنه می پرسه:
    - خب چه دواهایی رو برات بنویسم؟ و بابات هم دواهایی رو كه می خواد می گه و اونم می نویسه، مثلاً برای اون كه سكته بهش رو نیاره می گه برام آسپرین بنویس، یا قرص سیر، آخه می دونی كه قرص سیر، همون خاصیت سیر رو داره بدون بوی بدش، به غیر از اینها از دكتر می خواد براش از اون مولتی ویتامین ها بنویسه كه بیس و چار ساعت سر پا نگهش داره:
    "شیطنت كردم و پرسیدم:"
    - مصرف این ویتامین ها توسط بابا، برای شما كه بد نیس؟
    "و چون احساس كردم كه منظورمو از این حرف نگرفته، برایش توضیح دادم:"
    - بالاخره هر چی باشه این دواها، بابا رو بیس و چار ساعت سر پا نگه می داره! اگه مثل بقیه پیرمردا، همه ی شبانه روز می خوابید خوب بود؟ همه اش خواب، نه حرفی، نه گپی و...
    "با این توضیح، مادرم منظورمو فهمید، ولی به روش نیاورد، و بی توجه به حرفم گفت:"
    - آخه بابات، حالیش نیس اون دكتره؛ موقع كارشه و نباید وقتشو زیادی بگیره.
    "از بابام دفاع كردم:"
    - خود برزین هم باید دردی داشته باشه كه این قدر با بابام خوش و بش می كنه.
    - برزین هیچ ایرادی نداره به غیر از تو.
    "و خندید، یهو فكری به مغزم رسید و فوری اونو به زبون آوردم:"
    - چطوره من هم وقتی از دكتر برزین بگیرم؟
    "مادرم به جای اون كه جواب منو بده، صداشو بلند كرد و به بابام گفت:"
    - یه وقت ویزیت هم برای شمیلا بگیر."
    "مادرم از خداش بود كه من و برزین، هر چی بیشتر با هم ملاقات داشته باشیم، پدرم برای اون كه بهتر متوجه حرف مادرم بشه، به برزین گفت: گوشی: و بعد از مادرم سؤال كرد:"
    - چی داری می گی؟... مگه نمی بینی كه با دكتر دارم حرف می زنم؟"
    "مادرم، حرفشو تكرار كرد:"
    - گفتم حالا كه می خوای بری دكتر، دست گلت رو هم ببر و نشونش بده.
    "اول پدرم متوجه حرف مادرم نشد، اما وقتی كه مادرم به من اشاره كرد، لبخندی زد و گفت:"
    - دكتر فكر می كنم پولی كه بابت شام دادی، كاملاً جبران شده، حال شمیلا هم خوش نیس، یه وقت هم به اون بده.
    "نمی دونم برزین توی تلفن چی گفت كه پدرم جوابشو داد:"
    - راستش چی بگم... چمیدونم چشه... اصلاً چرا درباره ی درد و ناراحتیش از من می پرسی؟ همین حالا گوشی رو بهش می دم، از خودش بپرس.
    "و با اشاره دست، منو پیش خودش خوند و گوشی تلفن رو داد دست من. من خودمو برای حرف زدن با برزین آماده نكرده بودم، یهو پدر منو غافلیگر كرده بود و توی كار انجام شده یی قرارم داده بود، گوشی تلفن رو گرفتم و بردم دم گوشم، ولی حرفی برای گفتن نداشتم، فقط گفتم: سلام! صدای برزین توی گوشی تلفن پیچید:"
    - سلام شمیلا خانم، خیلی متأسفم با دعوت كردنتون به شام، موجب مریضی تون شدم.
    "وقتی كه برزین این حرفا رو می زد، كمی آمادگی برای صحبت كردن با او پیدا كردم، بهش گفتم:
    - نگران من نباشین... من هیچ دردی ندارم، بلكه می خواستم شما رو ملاقات كنم.
    "انگاری از این حرفم بال درآورد، متوجه ی رگه های خوشحالی توی صداش شدم. گفت:"
    - می خواین آخرین ویزیتم رو به پدرتون اختصاص بدم، بعد با ایشون بیام منزلتون؟
    "با پیشنهادش مخالفت كردم:"
    - نه! می خوام با شما تنها باشم، فرقی نمی كنه، پارك باشه یا یه تریای دنج، یا قدم زدن در یه خیابون خلوت.
    "مخالفتم با پیشنهادش، با استقبال برزین روبرو شد:"
    - پس برنامه رو جوری می چینم كه با پدرتون تشریف بیارین مطب، بعد از اون كه ایشون رو معاینه كردم، اونو می رسونیم خونه، من و شما هم، با هم می ریم یه گشتی تو خیابونای شهر می زنیم.
    - برنامه ی خوبیه... گوشی رو می دم بابام تا با هم قرارتونو بذارین.
    "و گوشی را به سوی پدرم دراز كردن و منتظر نموندم تا بقیه حرفاشونو بشنفم، راه افتادم به طرف حموم، دو سه قدم مونده بود تا به حموم برسم، صدای پدرمو شنیدم كه می گفت:"
    - لزومی نداره منو به خونه برسونین.
    "دیگه برام مهم نبود كه پدرم و برزین چه به هم می گفتن، وارد حموم شدم و در رو پشت سرم بستم لباسام رو به چوب رختی آویزون كردم، همین طور حوله ام رو، لباسایی كه تنم بود، در آوردم و ریختم توی تشت مخصوص لباسایی كه برای شستن بود، شیر آب را باز كردم، اول شیر آب گرم، بعد شیر آب سرد، اون قدر شیرای آب رو پیچوندم تا آب دوش ولرم شد و قابل تحمل.
    آهسته زیر دوش رفتم، می خواستم كاملاً پاك بشم، هر چه عرق و چركه از تنم دور كنم، نه تنها تنم بلكه روحم رو هم بشورم.
    معمولاً من برای استحمام زیاد وقت صرف نمی كردم، اما اون روز، زمان، ارزشش رو برام از دست داده بود، می خواستم اون قدر خودمو بشورم، هم جسمم رو و هم روحمو، تا كاملاً پاك بشم، و روحم به زلالی آبی بشه مثل آبشار بر سر و بدنم می ریخت، در اون لحظه ها، یه آرزویی توی دلم جوشید كه كاش آپارتمان پدرم، یه حموم با وان داشت تا می تونستم ساعت ها خودمو به آب بسپارم.
    از حموم كه بیرون اومدم، صدای مادرمو شنیدم كه به پدرم می گفت:"
    - نگاش كن، پوستش چه گلی انداخته.
    "بعدش منو مخاطب قرار داد:"
    - دختر، مگه حموم زایمون رفته بودی كه این قدر طولش دادی؟
    "به جای من، پدرم جواب داد:"

    تا آخر ص 99


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 11با پشت دست چشمامو مالیدم،تا اگر آثاری از خواب مونده باشه،از چشمام فرار کنه.بعدش روی تخت خوابم نشستم،انگشتای دستم رو در هم گره زدم،دستمو صاف کردم صدای شکستن رگههای انگشتام بلند شد کش و قوسی به هیکلم دادم هنوز بدنم کرخت بود و بدم نمیآمد بازم سرمو روی بالش بگذارم و بخوابم،
    هیچ وقت خودمو به اون اندازه محتاج خواب ندیده بودم.
    مادرم همین که منو نشسته دید،گفت:-پاشو یه آبی به صورتت بزن،چند لقمه غذا بخور تا ضعف از بدنت بره بیرون،بعدش سرتو شونه بزن و یه دستی توی صورتت ببر.
    -چشم تا چند دقیقه دیگه همه ی این کارا رو میکنم.
    مثل اینکه مادرم منتظر همین حرف بود،دیگه پاپیام نشد و از اتاقم بیرون رفت.
    پاهام رو از تخت آویزان کردم بعد روی زمین گذشتم و با کفّ پاهام دنبال دنپاییم گشتم،بالاخره پیداشون کردم،و اونا رو پوشیدم و از جام بلند شدم و یه راست از اتاقم به دستشوئی رفتم،چند دفعه پشت سرهم،کفّ دو دستمو کاسه کردم و به روی صورتم آب پاشیدم.
    از خنکی آب خوش خوشانم شد،احساس شادابی کردم بدون اینکه صورتمو خشک کنم از دستشویی اومدم بیرون به اتاقم برگشتم و رختخوابم رو مرتب کردم.
    هولهلکی اثاث اتاقمو جمع و جور کردم تا اگه مامان به اتاقم آمد،به زبون در نیاد:
    همه دختر دارن،مام دختر داریم.هیشکی تو شلختگی به پای دخترمون نمیرسه.
    بعد حوله ای که به چوب رختی آویزان بود برداشتم تا صورتمو خشک کنم.حوله یی کوچک و مخصوص خشک کردن صورت و دست،ولی تقریبا صورتم نیمه خشک شده بود...
    صندلی پشت میز آرایشم رو،کمی عقب کشیدم تا جای کافی برای نشستن پیدا کنم،روی صندلی به وسایلی که روی میز چیده شده بود،نگاهی انداختم،لوازم آرایش در کنار هم با نازم و سلیقه ی خاصی قطار شده بودند،ماتیکها در یه ردیف،ماتیکهای رنگا رنگ،سایههای چشم هم همینطور،موچین،قیچی،فرمژه گوشه یی،توی یه بروس سر چند تا شونه نشونده بودن،شونههایی با دندونههای ریز و درشت،و در قطع و اندازههای مختلف،پودرها،کرمها و عطرها جای خودشون رو داشتن.
    راستش قبل از اینکه من به آلمان بیام،این میز آرایش،مال مادرم بود.مادرم هر وقت میخواست بره بیرون،می اومد به این اتاق و سر و وضع شو مرتب میکرد.از وقتی که من آمده بودم،من بیشتر از او از این میز استفاده میکردم.دو طرف میز توالت،دو ردیف عمودی کشو بود.و روبرویم یه آینه ی نیم قد،همونطور که نشسته بودم تقریبا سر و صورت و نصف بالا تنهام در آینه دیده میشد.اگه سرپا میایستادم،مسلما آینه نه تنها بالا تنه،بلکه قسمتی از دامنمو هم نشون میداد.می دونستم در یکی از کشوها سشواری هست،اون کشو رو باز کردم،سشوار رو در آوردم.اما یه دفعه پشیمون شدم که دو شاخه شو به پریز بزنم.سشوار رو سر جاش گذاشتم و به خودم گفتم:شب قبل منو با هفت قلم آرایش دیده،بذار امشب منو با قیافه ی واقعیم ببینه.
    فقط برسی به موهام کشیدم،از هیچ یک از لوازم آرایش استفاده نکردم،یه لباس خیلی ساده رو برای اون شب انتخاب کردم،یه شلوار جین آبی کم رنگ،و یه بلوز گل و گشاد که وقتی پوشیدم تا وسطای رونم اومد،در مدتی که این لباس رو تنم میکردم،به فکر فرو رفته بودم:
    -مردا قبل از عروسی،زنشنو همیشه با آرایش میبینن،ولی فردا صبح عروسی وقتی هر دو،چشماشنو از خواب باز میکنن،متوجه میشن صورت اصلی شون یه چیز دیگه س،به خصوص مردا.اونا که تا پیش از عروسی،طرف مقابلشون رو همیشه غرق در رنگ و لعاب دیدن،یه دفعه متوجه میشن که هر چی قشنگی دیده بودن،رنگ و لعاب بوده،آرایش بوده،من که نمیخوام برزین رو قول بزنم،بهتره از همین حالا،قیافه ی واقعیام رو نشون بدم،تا اگه یه روزی کارمون به ازدواج کشیده،از دیدن صورت بی آرایشم جا نخورد.
    در میون انبوه لباسام که توی کمدم بود،به دنبال یه روسری گشتم،به دنبال یه دستمال سر،تا اونو به موهام ببندم و اگه موقع قدم زدن با برزین،مختصر بادی اومد،ناچار نشم،هی پنج انگشت دستامو باز کنم و شونه وار به موهام بکشم.
    بالاخره یه دستمال سر قرمز رنگ پیدا کردم.اونو روی سرم انداختم و دو گوشه اش رو،زیر گلوم گره زدم،با این طرز آرایش کلی وقت اضافه آوردم،خودمو توی آینه برانداز کردم،هم لباسام ساده بود و هم خودم بی آرایش،....ولی از قد و قواره و صورتم ،بدم نیومد که هیچ،بلکه خودمو خوشگل دیدم و از خودم پرسیدم؛
    -یعنی برزین هم منو با این شکل و شمایل میپسنده؟
    و خودمو سرزنش کردم:
    -این فکر چیه که به سرت راه میدی،مگه تو نمیخواستی فقط با برزین حرف بزنی،خوب بشناسی ش؟مردی رو بشناسی که برات،همه ی حالاتش معما شده،اون از تصمیم ازدواجش با تو،بدون اینکه دیده ت باشد،او هم از یه چشمی گریه کردنش،و این هم یه ساعت ور زدن تلفنی با پدرت،تو میخواستی بدونی،این برزین چه مردیه.
    که پس از سالها زندگی در آلمان،با تحصیلات عالی،چه جوری حاضر شده،ریسک کنه و با دختری ندیده عروسی کنه..
    حوصله ی فکر کردن بیشتر رو نداشتم،از اتاقم بیرون آمدم.و به پدر و مادرم که روی دو صندلی راحتی نشسته بودند،گفتم:
    -من حاضرم،هر وقت که بخواین میتونم با بابام برم.
    مادرم،دقیق نگاهم کرد،از اینکه یه لباس راحتی پوشیده بودم و هیچ آرایشی نکرده بودم،دچار تعجب شد:
    -یعنی میخوای با این ریخت و لباس بری دیدن برزین؟
    -مگه چشه؟این لباسا رو نخریدم که توی کمدم بچپونم ،بالاخره باید بعضی وقتها بپوشم.
    اخم مادرم توی هم رفت:
    -خودت میگی بعضی وقت ها،ولی حالا از اون بعضی وقتها نیس،برگرد اتاقت و یه لباس درست و حسابی تنت کن،توی این لباسها شودی عین دختر کلفتا.....
    .میخواستم لج مادرمو در بیارم برای همین گفتم
    :-مگه خودت بهم نصیحت نمیکردی،یه زن باید هر روز خودشو یه جور آرایش کنه تا قیافه ش برای شوهرش یکنواخت و عادی نشه..چه عیبی داره،برزین این دفعه منو مثل دختر کلفتا ببینه؟
    طاقت مادرم از شنیدن این حرفها طاق شد،بهم چشم دروند:
    -با زبون خوش میری و لباست رو عوض میکنی،یا بلند شم و به زور یه لباس مناسب تنت کنم.
    دهن به دهانش نذاشتم،به اتاقم برگشتم و در اتاقمو قفل کردم.
    با این کارم مادرم فکر کرد من به اتاقم برگشتم تا هم لباسمو عوض کنم و هم ارایشمو،اما هیچ یک از این دو کار را نکردم،یه راست رفتم طرف تختم و دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم،یه دعوای حسابی توی مغزم با مادرم راه انداختم:
    -من در آستانهٔ ی زندگی تازه قرار گرفتم و اون داره راهو نشون میده،مگه به قول خودش،قدیمیها نگفتن،حاجت به مشّاطه نیست زلف خداداده را؟خوب این دفعه، من هم به توصیه ی این شاعر گور به گور شده عمل کرده ام،اگر برزین از آرایش خودش میاد،بره با یه آرایشگر عروسی کنه،نه با منی که میخوام دکتر بشم.اگه از روژ لب،پودر و ماتیک خوشش میاد،بره با اینا عروسی کنه،مردی که به دنبال این جور چیزاس رو چه به زن گرفتن.
    فشار خونم از دست مادرم بالا رفته بود،همه ش فکرای منفی به سرم میآمدند.
    عصبی شده بودم.حتی تصمیم گرفتم لباسمو در بیارم و لباس تو خونه بپوشم و به پدر و مادرم بگم:-من به دیدن برزین برو نیستم.کتاب شعر سهراب بالای سرم بود،ولی حوصله ی خواندنش رو نداشتم:واسه ی خودم دلیل آوردم:-زندگی که فقط شعر نیست،بلکه یه واقعیتهایی توی زندگی هست که توی قالب هیچ شعری نمیره.....
    خوبه که مادرم سال هاس که در آلمان زندگی میکنه،من که همش دو سه روز به مونیخ اومدم،مردمی که توی این شهر میگردن رو دیدم،بیشترشون لباسای ساده میپوشان،هنوز مادرم فکر میکنه زنای اروپایی،همونایی هستند که توی فیلما دیده.نه جانم،یه دختر برای قدم زدن توی خیابونا خودشو هفت قلم آرایش نمیکنه.
    لحظه به لحظه فشار خونم بالاتر میرفت و عصبی تر میشدم.،اگه منو به حال خودم میذاشتن شاید یونقدر خونم به جوش میاومد که در اتاقمو باز میکردم و هر چی به دهانم میاومد بهشون میگفتم.مثلا بهشون میگفتم:-این لقمه یی که برای من گرفتن، گوارای خودتون،اصلا من از اومدن به آلمان پشیمونم،همون تهران که توش هر روز صد تا خطر تهدیدم میکنه،بهتر از این جهنم دره س.
    فکرم که به اینجا رسید،یهو بغضم گرفت،بغضی که خیلی زود جاش رو به گریه داد،به همین زودی دلم برای ایران تنگ شده بود.برای تهران،برای کوچه مهرانش،برای لاله زارش،برای خیابون نادریش و برای پیراشکیهای قنادی خسرویش،برای کافه فیروزش که هر وقت خسته میشودم میرفتم اونجا و یه چایی لیمو میخوردم،خلاصه کنم دلم برای همه چیز تهران تنگ شده بود.قبل از اینم،یکی دو دفعه دلم هوای وطن کرده بود،ولی نه به این شدت.
    خودم نمیدونستم،ناخوداگاه دنبال بهانه یی بودم برای گریه کردن.و چه بهانه بهتر از دوری از وطن،دوری از زادگاه.دوری از شهری که همه جاش برام آشنا بود و من ازش فرار کرده بودم.
    این دلیل بود که پشت دلیل به ذهنم میاومد:
    -اگه پدر و مادرم،ادای سیاست دونها رو در آورده بودن،من که گناهی نداشتم،من که سرم توی سیاست و این چیزها نبود،مثل همه ی دختران ایران زندگی میکردم.در یون لحظهها کاملاً از یادم رفته بود که توی وطنم،چه سردیها دیده بودم و چه بی اعتنایی ها،همه اش از دور و بری ها،از آشناها و اقوام و خویشا.
    راستی فراموش کرده بودم که فامیلم،وقتی که منو توی خیابون میدیدن،خودشونو به ندیدن میزدن،یا اگه سلامی بهشون میگفتم علیکی نداشت.
    اگه منو به حال خودم میذاشتن،شاید ساعتها گریه میکردم،اونم برای هیچ و پوچ.اما شاید هنوز نیم ساعت هم طول نکشیده بود که اول صدای خفیف زنگ در خونه رو شنیدم و بعد صدای پدر و مادرم رو،قاطی با صدای چند نفر دیگه.
    معلوم بود که برامون مهمون رسیده ،یعنی کی میتونستن باشن این مهمونا؟
    گوشامو تیز کردم،همه ی حواسم رو دادم به گوشم،به خیالم آمد که برزین طاقت نیاورده و قبل از اینکه من و پدرم بریم مطبش،،اومده به بهانه عیادت و معاینه ی بابام،منو ببینه.
    ولی این خوش خیالی،چندان دوام نیورد
    برایاون که متوجه شدم مهمونا هم ظنّ هم مرد،تازه با پدر و مادرم آلمانی غلیظ صحبت میکردن.به فکرم رسید که شاید دوباره سر و کله ی ماریا توی خونمون پیدا شده،با استیو،اما از صداهایی که میشنیدم فهمیدم مهمونا بیشتر از دو نفر هستن..
    حواسم که پیش صدای مهمونا رفت به کلی فراموشم شد که تا چند لحظه پیش داشتم مثل ابر بهاری گریه میکردم.
    با اون که برامون مهمون اومده بود از جام نجنبیدم،همون طور آرزکش روی تختم مندم تا اینکه دستگیره ی در اتاقم پیچ خورد،و چون در قفل بود ،مادرم تقه یی به در زد و صدام کرد:
    -شمیلا،هنوز ارایشت تموم نشده،یه گله مهمون برامون اومده تا تو رو ببینن.
    از روی تختم بلند شدم و گفتم:
    -الان میام مامان.
    و مقابل میز تولتم رفتم،دیگه گریه نمیکردم،اما خطی که اشکها روی صورتم کشیده بود،معلوم بود،با عجله با گوشههای روسریم،اثر اشکها رو از روی صورتم پاک کردم،یه لبخندی روی لبام نشوندم،با این لبخند قیافهام به نظرم مضحک اومد،بی دلیل و جهت لبخند زدن و خندیدن،واقعاً هم مضحکه بود.
    در هر صورت،به طرف در اتاقم رفتم،قفل رو باز کردم،اومدم بیرون،قبل از اینکه مهمونا بتونن حال و احوالی با من بکنن،مادرم بهم براق شد و گفت:
    -پس این همه وقت تو اتاقت چه غلطی میکردی؟....لباسات که همونه...
    با بی حوصلگی از مادرم خواستم:
    -سر به سرم نظر مامان،بذار اونجوری که میخوام لباس بپوشم،من دارم برای قدم زدن از خونه بیرون میرم،نه عروسی.
    یه نوع دلخوری تو صدام بود که سبب شد مادرم کوتاه بیاد:
    من اگه چیزی میگم برای صلاح خودته.اگه خوشبختی ت رو نمیخواستم،آزادت میذاشتم تا هر غلطی که میخوای بکنی.
    و منتظر عکس العملم نموند،لبخندی روی لبش نشوند و روش رو طرف مهمونا گردوند فکر کنم به آلمانی گفت:
    -این هم دختر من که اون همه ازش تعریف میکردم.
    از این که مادرم به این سرعت،برای حفظ ظاهر،تغییر قیافه و حالت داده بود در عجب شدم.مادرم دستمو گرفت و در حالی که منو همراه خودش به طرف سالن پذیرایی میکشوند،ادامه داد:
    -حالا خودتون میتونین قضاوت کنین که سلیقه ی دکتر برزین چطوره..
    این رو هم من حدسا میگم.من هم به اجبار تبسمی بر لبام آوردم،توی سالن دو تا مرد بودن و دو تا زن،از مردا یکی پدرم بود و یکی استیو ،از زنا یکی ماریا بود و یه زن جوون دیگه که نمیشناختمش.به سالن که رسیدم،همه ی مهمونا از جاشون بلند شدن،فقط پدرم سر جاش نشسته موند،مادرم باز به حرف اومد:
    -این ماری جونه میشناسیش،اونم استیو که بازم میشناسیش،این یکی هم ژاکلینه زن استیو.
    با هر کی مادرم معرفی میکرد،دست میدادم با ماری و ژاکلین روبوسی کردم و همگی نشستیم.همه لبخند به لب.اما هیچ کدوم امون حرفی برای گفتن نداشتیم.یا بهتر بگم من هیچ حرفی نداشتم که با اونا بزنم،نه زبونشنو میدونستم و نه مطلبی برای گفتن داشتم.
    پدرم برای اونه سکوتمون طولانی نشه،منو مورد خطاب قرار داد:
    -خیال کردی اگه امشب ما رو تنها بذاری بری،ما از تنهایی حوصله امون سر میره؟نه جانم اشتباه کردی،مام حواسمون جمعه.فوری برنامه چیدیم تا با ماری و استیو و ژاکلین،دور هم جمع شیم،قهوه یی بخوریم،شامی بزنیم و به ساعت تنهاییمون صفایی بدیم.
    میخواستم بگم اگه منم خونه بودم میتونستین چنین برنامه یی داشته باشین.اما فرصت این کار رو پیدا نکردم،چون که ژاکلین و استیو،چند جمله به زبان آلمانی باهم رد و بدل کردن.توی اون جمع فقط من بودم که متوجه حرفاشون نشودن،مادرم حرفای اون زن و شوهر رو برام ترجمه کرد:
    -ژاکلین میگه،تو خوشگلی شرقی خوبی داری،استیو هم حرفش تایید کرده و گفته اگه نمیدونستن دختر ماییم،تو رو با آرتیستهای هندی عوضی میگرفت.
    لبخندم از این تعریف،خود به خود پر رنگ تر شد،نگاه تشکر آمیزی به اونا انداختم،و قدری به ژاکلین دقیق شدم،یه دفعه یادم اومد که قبلان شنیده بودم زن استیو داره توی شهر دیگه درس میخونه،برای همین هم پرسیدم:
    -اگر اشتباه نکرده باشم،شنیده بودم که این خانم توی یه شهر دیگه درس میخونه
    .قبل از همه پدرم به حرف اومد:
    -کور بشه گدایی که شبه جمعه رو گم کنه،البته امروز شنبه س و برای آلمانیها حکم همون شب جمعه خودمونو داره.....طفلکی ژاکلین هفته یی پنج روز توی یه شهر دیگه کار میکنه،و هفته یی دو روز توی مونیخ،اصلا تعطیلی و استراحت نداره.باز توی کلن برای کاری که میکنه حقوق میگیره،اما اینجا از پول و حقوق خبری نیست.....
    مادرم خودشو انداخت وسط حرفش:
    -چه خبرته مرد؟شودی افلاطون.هر وقت یه سوالی ازت میکنن،یه کتاب جواب میدی.و هر چی دهنت میاد میگی.-ماری و استیو تا اندازه ای فهمیده بودن حرفای بابام چه معنایی داره و میخندیدن ،ولی ژاکلین ماتش برده بود.و وقتی مادرم حرف پدرم رو قطع کرد،از استیو چیزی پرسید،استیو هم جوابشو داد،دیدم که لبخندی شرم الود روی لباش اومد،و حرفی به استیو زد،مادرم حرفشو برام ترجمه کرد:
    -این ژاکلین ورپریده میگه،حقوق کارای آخر هفته ش رو گذاشته که یه جا از استیو بگیره.
    از این حرفش همه امون به خنده افتادیم،اما من دو دفعه خندیدم،یه دفعه وقتی همه خندیدن،برای اونکه از قافله عقب نمونم خندیدم،،و دفعه ی بعد وقتی مادرم،حرف ژاکلین رو برام ترجمه کرد.
    روی هم رفته از ژاکین بدم نیومد،قد بلندی داشت،پوستی سفید و سرخ،موهایی طلائی و چشمانی آبی آسمونی،ترکیب صورتش خوب بود،پیشونیش نه بلند بود با نه کوتاه،ابروانش باریک بود و بور، چشمانش بزرگ بود ولی به صورتش میومد.بینیش قلمی و نوک به بالا،با لبای نسبتا کلفت و خوش رنگ.هیکلش هم بدک نبود نه چاق بود و نه لاغر.از ظاهرش میشد فهمید که خیلی هوای خودشو داره تا هیکلش از تناسب نیفته.
    پیش خودم فکر کردم:
    -به این میگن یه دختر خوشگل آلمانی،بعد از جنگ جهانی،تعداد دختران آلمان بیشتر از پسراش شده،به طوری که شنفتم اینجا وفوره دختر.....مگه برزین نمیتونست از میون دخترای رنگ و وارنگ،یکی برای خودش جور کنه؟
    جوابی که برای سوالم پیدا کردم،بدجوری ناراحتم کرد:
    -تو از کجا میدونی،شاید از این جور دخترا توی زندگی برزین باشه،......به گمومنم برزین از اون آدماییه که میخواد یه زن نجیب توی خونه داشته باشه و یه دوجین زنه دیگه برای ارضای تبع تنوع طلبش.
    از جوابی که برای سالم پیدا کرده بودم.لرزه یی خفیف به جانم افتاد،هنوز هیچ نشده،نه صحبتی،نه موافقتی،نه قول و قراری،حسادت به سراغم اومده بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    نگران نباش خانم! با این سرعتی که شمیلا و برزین پیش می رن همین چند روزه عروسی می کنن، تا بیای سری بچرخونی می بینی که نوبت حموم زایمان خترمون رسیده.
    "این حرف رو که شنیدم، تازه فهمیدم پدرم چقدر تغییر کرده، قبل از اون که او و مادرم به آلمان بیان، بابام کمتر شوخی می کرد، اگه هم گاهی ویرش می گرفت که شوخی کنه یه حد و اندازه ایی برای شوخی هاش قایل بود؛ اگه می خواس با من شوخی کنه حرفی از عروسی و زایمان نمی زد.
    اخلاق پدرم، دست مادرم بود، می دونس که اگه به بابام میدان بده، شوخی هاش تمومی نداره، برای همین هم، موضوع صحبت رو عوض کرد و به من گفت:"
    - ما که حموم و توالتمون مشترکه، به خودت نگفتی ممکنه بابات، پروستات داشته باشه، و دم به ساعت باید یه پاش توی سالن باشه و یه پاش توی توالت."
    "پدرم اخم کرد و ابروهاشو به هم گره زد:"
    - ببینم خانم؛ می تونی این آخر عمری یه عیب و علتی روم بذاری؟
    "از این حرف فهمیدم که هنوز پدرم دنبال بهانه س تا به شوخی هاش ادامه بده، مادرم هم که تحت تأثیر شوخی های بابام قرار گرفته بود، شوخ طبعانه بهش تشر زد:"
    - تو هم عجب دل خوشی داری مرد!... شمیلا می خواد عروسی کنه، روی دخترمون نباید عیب و علتی بذاریم، وگرنه تو اگه یه عالمه عیب داشته باشی یا یه عالمه حُسن، به گیس من بسته شدی!
    "منتظر نموندم که بقیه شوخی هاشونو بشنفم، اونارو به حال خودشون گذاشتم و به اتاقم رفتم تا به موهام سشوار بکشم، خوب خشک شون بکنم تا شب موقع رفتن به مطب برزین، شونه کردن موهام برام مشکل نباشه.
    به اتاقم که اومدم، دیدم تخت خوابم آشفته س، و کنار تخت، کتاب شعر سهراب افتاده بود، تختم رو مرتب کردم و کتاب شعر را برداشتم تا بالای بالشم بذارم و هر وقت حوصله ام کشید، اونو باز کنم و بخونم، بی اختیار مجموعه شعر سهراب را بُر زدم، کتاب ورق خورد و ورق خورد، وقتی که ورق ها از حرکت ایستادن، این شعر پیش چشمام اومد:
    هر چه دشنام، از لب ها خواهم برچید
    هر چه دیوار، از جا خواهم برکند
    رهزنان را خواهم گفت: کاروانی آمد بارش لبخند
    ابر را، پاره خواهم کرد
    من گره خواهم زد، چشمان را با خورشید، دل ها را با عشق.
    "خوشحال بودم که دفتر شعر سهراب رو انتخاب کرده بودم، اما نمی دونسم این کتاب این جوری منو منقلب می کنه، توی کتابخونه پدرم چند تا کتاب دیده بودم، همه شون قطور و چند جلدی، اما کتاب سهراب جیبی بود، از اون کتابا که آدم می تونس توی رختخوابش دراز بکشه، کتابو بخونه بدون این که سنگینی کتاب دستاش رو خسته کنه. اینو که می گفتن فلانی، یه دریارو توی یه قطره جا داده، تازه در اون زمون، خودشو برام معنی کرد.
    راسی چقدر خوبه آدم دلشو با عشق گره بزنه؟ سعادتش رو از کسایی بدزده که معنی سعادت رو نمی دونن، یه عمر زندگی رو حروم می کنن، اکسیژن هوارو مصرف می کنن، پول رو پول م ذارن و فکر می کنن دارن زندگی می کنن! و فکر می کنن خوشبختی یعنی این!
    جای عشق، توی زندگی اینا خالیه، یا دست کم معنای واقعی عشق رو نمی دونن، معنایی به وسعت یگانه شدن دو روح.
    من دنبال این جور عشقی بودم، عشقی خلع سلاح شده از رنگ و نیرنگ، خالی شده از زرق و برق، یه عشق ناب، عشقی که سر و کارش با دل باشه، دنبال عشقی بودم که چشم عقل رو کور کنه، درعوض چراغ دل رو نور می ده، دل رو روشن می کنه، به احساسات و عاطفه ها جون می ده.
    اگه من، همین جوری با برزین عروسی می کردم، عروسی ام مبنای عاشقونه نداشت، یه ازدواج مصلحتی بود، ازدواجی برای به دست آوردن اجازه اقامت در آلمان، ازدواجی برای پیدا کردن امکانات تحصیل، برای جامعه واقعیت پوشوندن یه آرزوم که همون دکتر شدن بود.
    ازدواج با برزین، به احتمال زیاد این آرزومو، واقعی می کرد، اما به چه قیمتی؟ به قیمت فدا کردن احساسات، به قیمت لگد مال کردن دل، به قیمت به لجن کشیدن عشق. اگه من بدون عشق با برزین، با همین مردی که هنوز برام یه معما حل نشده بود عروسی می کردم، کارم چه فرقی داشت با کار اون دختر شونزده هفده ساله، که زن یه مرد پولدار هفتاد هشتاد ساله می شد، و هی امروز و فردا می کنه تا شوهرش بمیره و اون ثروتی رو به دست بیاره؟! تنها فرقی که کار من با کار اون دختر داشت این بود که پای پول درمیون نبود، یا به ظاهر درمیون نبود: مصلحت جای عشق رو گرفته بود؛ امکانات جای عشق رو گرفته بود، من اگه می خواستم می تونستم با این عروسی، به خواسته ام برسم، و وقتی که جا پام سفت شد، کار و اعتباری پیدا کردم، یه تیپا نذر برزین کنم، ازش جدا شم، اونو مثل یه انار آب لیمو شده دور بیندازم و برم دنبال عشقم، کاری که خیلی ها کرده بودن چه دختر و چه پسر!
    از این جور خیالات، داشت حالم به هم می خورد، داشت از خودم بدم می اومد اون خوشبختی و سعادتی که روی خرابه های احساسات یه نفر دیگه بنا می شه، به نظرم به لعنت سگ هم نمی ارزید.
    درسی که از سهراب گرفته بودم، همه این جور فکرارو رد می کرد، من باید بد ذاتی رو از خودم دور می کردم، دلمو با عشق پر می کردم، دل شوهر آینده ام رو هم همین طور، من باید تولید عشق می کردم، مصلحت رو به سلاح خونه می بردم و تکه تکه اش می کردم و به جاش عشق می ساختم.
    از مادربزرگم شنیده بودم که خداوند حکمتی داره که این همه آدم خلق کرده، حتماً برای هر کدومشون وظیفه و برنامه یی داره؛ وظیفه های بزرگ و کوچک، مثلاً ممکنه به یه نفر عمر شصت هفتاد ساله بده، فقط برای این که یه آدرس درست به کسی بده و مسیر زندگی اونو عوض کنه، یا یکی رو جائی بکنه تا دیگرون عبرت بگیرن! یا یکی رو اونقدر انسون و بزرگوار کنه که بقیه مردم ازش، درس انسانیت بگیرن، پس وظیفه ی من در این میونه چیه؟ خدا چه برنامه یی برای من داره؟ جواب این سؤالا رو هیچ کس نمی دونه، الا خود بزرگوارش.
    شاید خدا می خواد، من عشق رو برای برزین معنا کنم؛ شاید برنامه خوندن کتاب سهراب رو برام چیده، تا عشق رو حلاجی کنم، از کلک دور بشم، و توی عشق یه رنگ بشم، شاید از اون سر دنیا منو ورداشته و آورده این سر دنیا تا به برزین بفهمونم عشق چیه؟ محبت یعنی چی؟ یا اگه این مردی که فقط با یه چشم گریه می کنه، غمی به دل داره با من از دنیای غم بیرون بیاد؛ شاید خواسته توسط من به این مرد بفهمونه که عشق هزارون معجزه داره، معجزه یی مثل کندن بیستون با تیشه فرهاد؛ مگه فرهاد کی بود؟ به غیر از یه جسم؟ جسمی که خسته می شه، کوفته می شه، به خواب و استراحت احتیاج پیدا می کنه؟ نه یه جسم خاکی نمی تونه چنین معجزه یی رو بکنه، بیستون، کار عشقه، کار دله.
    پاک رویایی شده بودم، به وقتی از زندگیم برگشته بودم که از افسانه ها خوشم می اومد، افسانه ی شاهزاده یی که سوار اسب سُم طلا می شد و می اومد، از میون هزاران دختر خوشگل و اشرافی، دختری رو انتخاب می کرد که توی دستش غیر بادِ هوا هیچ نبود.
    احساسات جوراجور، توی مغزم حضور پدا می کردن، می اومدن و می رفتن، خستگی خرده خرده داشت، خواب به چشمام می آورد، به خودم می گفتم:"
    - تولید عشق، غیر ممکنه، عشق یه کالای مصرفی نیس... تازه او می خوای عشق رو به چه کسی بشناسونی؟ به یه مرد بیوه، به یه مردِ زن مرده، از کجا معلوم که اون، زودتر از تو عشق رو نشناخته باشه؟
    "سعی می کردم به واقعیت ها برگردم، به عادیات زندگی، ولی خواب به چشمام اومد و منو از واقعیت و رویا، جدا کرد، به چنان خواب عمیقی رفتم که چیزی از مرگ کم نداشت، اگه در مدت خواب قلبم تپش نداشت یا سینه ام دم و بازدم رو فراموش می کرد، هیچ فرقی با مرده ها پیدا نمی کردم!"
    ******

    "مَستِ خواب بودم که یکی تکونم داد و صدام کرد:"
    - شمیلا!... شمیلا! چت شده که خوابت این قدر سنگین شده؟
    "حرفای مادرم ادامه داشت، همین طور تکون دادن شونه ام:"
    - ساعت چهار بعدازظهره؛ یه نفس خوابیدی تا حالا که چی بشه، صبحونه دُرُس و کامل که نخوردی، ناهار هم هیچی.
    "پلک های چشمام چنون به هم چسبیده بود که به آسونی از هم باز نمی شد، هنوز نتونسته بودم چشمامو از هم باز کنم که صدای پدرم، توی گوشم پیچید:"
    - چه بهتر که ناهار نخورده، وقتی که با برزین به گردش رفتن، حسابی غذا می خوره... یه دلی از عزا در می آره که مردک بیچاره، دچار تعجب بشه!
    "مادرم گفت:"
    - این کجاش خوبه؟!... یه دختر وقتی که مهمون کسی می شه، نباید مثل قحطی زده ها به جون غذاها بیفته و این فکرو برای اون کس به وجود بیاره که دختر انتخابیش، سیرمونی نداره!
    "با هر زحمتی که بود چشمامو وا کردم، مادرم این دفعه یه جور دیگه سؤالش رو مطرح کرد:"
    - راسی چت شده شمیلا از ظهر تا حالا، دو سه بار اومدم بالای سرت، صدات زدم، اما بیدار نشدی، اگه امشب با برزین قرار نگذاشته بودی، بیدارت نمی کردم، می ذاشتم سیرِ دلت بخوابی.
    "و روش رو به طرف بابام برگردوند:"
    - طفلکی روز و شبشو گم کرده...! شبا تا دیروقت بیدار می مونه، در عوض روزا مجبور می شه بخوابه.
    "این دفعه، منو مخاطب قرار داد:"
    - خیال نکن ما نمی فهمیم تو شب ها رو تا صبح بیداری؛ حق هم داری، این روزا فکر و خیالت کن نیس.
    "پدرم، درحالی که اتاقمو ترک می کرد، گفت:"
    - از جات بلند شو شمیلا، ما باید ساعت هفت به مطب دکتر برزین بریم، اون معمولاً بین ساعت هفت و نیم، هشت، در مطبشو تخته می کنه.


    تا آخر ص 105


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 12

    به دنبال راهی بودم تا خار حسادت رو از توی دلم بیرون کنم، حسادتی غریب، حسادتی غیر منطقی، نمی دونسم این چه احساسیه که به جونم افتاده، هنوز نه من مال برزین بودم و نه او مال من؛ هیچ تعهدی به هم نداده بودیم، حتی یه کلمه عاشقونه میون ما رد و بدل نشده بود؛ تازه تصمیم داشتم اون شب، به طور جدی باهاش وارد بحث بشم، خودمو به او بشناسونم و اونو بشناسم.
    ممکن بود بعد از شناختن روحیه همدیگه به این نتیجه برسیم که آبمون توی یه جوب نمی ره، بهتره هر کدوممون، سی خودمون بریم؛ دنبال کسی بگردیم که به درد زندگیمون بخوره، پس این حسادت چه معنایی می تونس داشته باشه؟ یعنی من از اون دخترا بودم که دلم می خواس خیلی ها عاشقم باشن و من عاشق هیچ کس؟! نه! من این اخلاقو نداشتم. مرض جلوه گری و خودرو توی دل مردا جا دادن و خودشون رو کنار کشیدن و بی اعتنایی نشون دادن، به من سرایت نکرده بود، بلکه دلم می خواس، همون کسی رو از صمیم قلب دوست بدارم که عاشقمه؛ و این کس فقط می تونس یه نفر باشه.
    اون وقت تنها نبودم که بتونم خلوت کنم، عقل و دل و احساسات رو به جون هم بیندازم و از درگیری اونا، نتیجه یی بگیرن؛ اون وقت میون چند دفر غریبه و آشنا نشسته بودم، هول بَرَم داشته بود که:"
    - نکنه حسادت، خودشو روی صورتم پهن کرده باشه، و همه بدونن که چی توی دلم می گذره.
    "برای اون که از این حالت فرار کنم، برای این که حسادتم رو پنهون کنم، در مغزم دنبال سؤالی، حرفی می گشتم، تا حال و هوای اون جا رو تغییر بدم، نه! چرا به خودم دروغ بگم، به دنبال یه حرف یا سؤال بودم تا با مطرح کردنش، حال و هوای خودمو تغییر بدم، این سؤال رو، با یه کمی فکر کردن، پیدا کردم و بر زبون آوردم:"
    - مگه نمی گین تو آلمان، روزای شنبه و یه شنبه تعطیله، پس امروز دکتر تو مطبش چه می کرده؟
    "این سؤال، ذهن همه ی حاضران رو به جایی دیگه برد، مادرم وظیفه دیلماج رو به عهده گرفته بود، هر چی من می گفتم برای اونا ترجمه می کرد، به خصوص برای ژاکلین، و هر چه اونا می گفتن برای من! تا همگی مون در محدوده ی گفت و گوهامون قرار بگیریم. بعد از اون که ترجمه مادرم تموم شد، خودش به حرف دراومد و جواب سؤالمو داد:"
    - برزین، روزای تعطیل هم کار می کنه، اما فقط برای ایرونیا، بدون اون که از مریضا پولی بگیره، معمولاً در این روزا، ده پونزده مریض رو صبح ها معاینه می کنه و همین قدرا بعدازظهر.
    "لزومی نداشت که مادرم این حرفشو برای بقیه ترجمه کنه، اونا برنامه ی کار برزین رو می دونستن، پدرم دنبال حرف مادرمو گرفت:"
    - اگه صبح دیدی که من یه گفت و گوی طولانی با برزین داشتم، به اون خاطر بود که مشتری نداشت، یعنی اولش ازش پرسیدم که آیا مریض داره یا نه، جواب داد که فعلاً مشتری نداره... اینو بهت بگم برزین آدم رُِک و راستیه، وقتی که مریض پیشش بیاد، بی هیچ تعارفی به اونایی که بهش تلفن می کنن می گه کار داره و بهتره یه وقت دیگه تلفن کنن.
    "این حرفا، برزین رو توی چشم من، قدر داد، بزرگش کرد. خوشحال شده بودم که ایرونیا توی غربت هم به داد هم می رسن. خوشم اومده بود که ایرونی، هر جایی که هس ایرونیه، با همون اعتقادات خاص خودش، با همون ایمون و عاطفه ایرونی.
    مادرم به حرفای بابام چاشنی شوخی زد:"
    - این بابات هم از اون رندای روزگاره! معمولاً می ذاره شنبه و یه شنبه مریض بشه، یعنی روزایی که دکتر برزین، از بیمارا ویزیت نمی گیره.
    "پدرم حرف مادرمو تکمیل کرد:"
    - برزین روزای دیگه اون قدر درآمد داره که نیازی نداره با کار کردن در روزای شنبه و یه شنبه درآمدش رو بالا ببره... این روزا، برزین نه تنها چیزی در نمی آره، بلکه حقوق منشی اش رو هم صد و سی و پنج درصد بیشتر می ده... آخه قیمت کار در آلمان، در ساعات اضافه و روزای تعطیل، خیلی زیادتر از روزای عادیه.
    "باز حرفی میون ژاکلین و شوهرش رد و بدل شد، مادرم ترجمه اش کرد:"
    - ژاکلین از شوهرش سؤال کرده که تو و برزین، کی عروسی می کنین؟
    - بهش بگو فعلاً نه به باره نه به داره!
    "مادرم حرفم رو برای ژاکلین ترجمه کرد، مطمئن هستم که اون جور ترجمه کرد که خودش می خواست، چون که با زن آلمانی، حرفی زد که برام عجیب اومد، ژاکلین گفته بود:"
    - بعد از عروسی کاری کنین که زود بچه دار نشین تا بتونین از زندگی لذت ببرین، بچه ها دس و پا گیرن و نمی ذارن زن و شوهرای جوون به گردش و تفریحشون برسن.
    "مادرم این حرف رو، ترجمه کرد، وقتی که ترجمه مادرم تموم شد باز ژاکلین به حرف اومد و باز مادرم ترجمه اش کرد:"
    - ژاکلین می گه اگه بچه دار شدی، مبادا خودت به بچه ات شیر بدی! هیکلت خراب می شه.
    "از این حرفش بوی عاطفه و محبت نمی اومد، راسی از پیشنهاد ژاکلین بدم اومده بود، تا جایی که مطالعه داشتم می دونسم بهترین غذا برای نوزاد شیر مادره، به خودم گفتم:"
    - خاک تو سر مادری که برای شل و ول نشدن سینه اش، از غذای بچه اش بزنه! این اروپاییا چقدر بی انصافن، به ریخت و قیافه شون، بیشتر از بچه شون اهمیت می دن.
    "صحبتمون بیش از این ادامه پیدا نکرد، چون که مادرم نگاهی به ساعت دیواری انداخت و به بابام گفت: "
    - ساعت شش و نیمه، از جاتون بلند شین و برین.
    - من که آماده ام، هر وقت شمیلا قصد کنه راه می افتم.
    "ماریا، نگاهی به استیو انداخت و با فارسی دس و پا شکسته اش از او خواست:"
    - استیو، ببرشون... در ضمن به برزین بگو، تا وقتی که شمیلا به همسایگی مون نیومده بود، بیشتر شبا، پیش ما می اومد، چی شده که این سه چار روزه، همه اش توی مطبشه؟ حتی شبا هم اونجا می خوابه.
    "استیو سرشو به نشونه ی قبول کردن، تکون داد، پدرم باز شوخی اش گل کرد:"
    - رفتن پیش برزین، مثل این می مونه که آدم از اعتبار لیلی استفاده کنه و مجنون رو به زحمت بیندازه!
    "مادرم از این حرف خندید، اما بقیه ساکت موندن، ماریا هم با اون که بفهمی نفهمی یه خورده فارسی می دونس، اصلاً نخندید، برای اون که متوجه منظور بابام نشد.
    وقتی که ما سه تایی، یعنی من و بابام و استیو، از آپارتمان بیرون می اومدیم، صدای مادرمو شنیدم:"
    - استیو همون جوری که شوهرمو می بری، بَرِش گردون، دیر نکنین، غذایی که براتون می خوام بپزم سرد می شه.
    "بابام بهم گفت:"
    - این مامانت هم چقدر کاراشو بزرگ می کنه، یه املت سوسیس، کالباس و پیاز که وقتی نمی بره، تازه وقتی هم که برگشتیم می تونه ماهیتابه رو، روی چراغ گاز بذاره و چن دقیقه بعدش، یه شادم سردستی گرم رو، بیاره بگذاره مقابل مهمونا.



    ☺☺☺☺☺

    "باز سوار فولکس استیو شده بودیم، این دفعه دوم بود که سوار ماشین این مرد می شدم، یه دفعه وقتی که از تهرون اومدم، و حالا که می خواستم به ملاقات مردی برم که امکان داشت در آینده شوهرم بشه، به ملاقات برزین.
    از موقعی که اومده بودم مونیخ، احساساتم نسبت به آدم ها، دائماً تغییر می کرد، اولش که استیورو دیده بودم یه جوری درباره اش حساب باز کرده بودم، و حالا فقط برای من یه دوست خانوادگی بود؛ یه دوستی که نه دیدنش خوشحالم می کرد و نه ندیدنش، غمگینم! نوعی احساس بی تفاوتی نسبت به او پیدا کرده بودم به خصوص از وقتی که فهمیده بودم صاحب داره!
    اما احساسم نسبت به برزین، در این چن روزه، خیلی بالا و پایین شده بود، وقتی که فهمیده بودم خواستگار منه بدون اون که منو ببینه و بشناسه، اونو یه احمق فرض کرده بودم، آخه توی کتابا و مجله ها زیاد خونده بودم که زنا و مردایی که همدیگه رو می شناختن هم، پس از ازدواج، پی برده بودم که اخلاق و رفتارشون با هم نمی خونه. اون وقت، یه مرد تحصیلکرده، حاضر به ازدواج با دختری بشه که اون سر دنیا زندگی می کنه و حتی یه دفعه هم اونو ندیده... بعدش همون مرد، منو مختار بذاره که باهاش عروسی بکنم یا نه، بعد با یه چشم گریه کردنش، اونو برام تبدیل به یه معما کرده بود، و آخر سر هم شنیده بودم که اون قدر فعاله که روزای تعطیل هم کار می کنه، اونم مفت و مجانی برای کمک به هموطنانش.
    در این مدتی که توی آلمان بودم، همه از برزین خوب می گفتن، پدر و مادرم به من تلقین می کردن که مردی بهتر از این نمی تونم پیدا کنم، بقیه آدمایی هم که می شناختم، هم از برزین خوب می گفتن و هم کارارو تموم شده تلقی می کردن، انگاری دلشون رو صابون زده بودن تا یه شام حسابی، به خاطر عروسی من و برزین بخورن.
    اگه بگم تحت تأثیر تلقینای پدر و مادرم و حرفای آشناها قرار نگرفته بودم، دروغ گفتم، اون حرفا، خیلی روم تأثیر گذاشته بود، منو برای شناختن برزین کنجکاو کرده بود، راحت تر بگم منو بفهمی نفهمی بهش علاقمند کرده بود.
    اما یه جور لجبازی توی من پیدا شده بود و وادارم می کرد که علاقه امو به برزین، فقط یه کنجکاوی بدونم.
    ماشین توی خیابونای مونیخ در حرکت بود، خیابونایی که به هر جاش نگاه می کردی، درخت بود و سبزه. پیدا بود که شهرداری اون شهر، یه وجب خاک خدارو هم بی مصرف نذاشته؛ نگاه کردن به این منظره ها، برای من که عاشق طبیعت و سرسبزیم، یه موهبت بود، ولی یه دنیا فکرای جورواجوری که به مغزم می اومدن، بهم مجال نمی دادن تا از طبیعت لذت ببرم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    با اون که هنوز چند دقیقه یی به ساعت هفت بعدازظهر مونده بود،از تاریکی هوا خبری نبود،هوا روشن روشن بود؛هیچ اثری از تاریکی توی آسمون دیده نمی شد،و این برام عجیب بود،به پدرم که جلوی ماشین،کنار استیو نشسته بود و یه روند با او حرف می زد گفتم:
    -بابا،مثل این که اینجا دیرتر از تهرون غروب می شه.
    پدرم حرفمو تایید کرد:
    -همین طوره که می گی،هر چه هوا رو به گرمی می ره،روزای این جا طولانی تر می شه،وسطای تابستون،خورشید بین ساعت نه و ده غروب می کنه.
    و بعد،به حرفاش اضافه کرد:
    -تازه کجاشو دیدی؟اگه از مرز آلمان بیرون بزنیم به سوئد و نروژ بریم،با یکی از عجایب آفرینش روبرو می شی.تقریبا هر شش ماه یه بار،طلوع و غروب آفتابو می بینی؛یعنی شش ماه در اونجا شبه و شش ماه روز.
    حرفش برام عجیب بود،تصور این که می شه آدم در کشوری زندگی کنه که شش ماه رنگ آفتابو نبینه و شش ماهم توی تاریکی به سر ببره،برام مشکل بود،برای همین هم گفتم:
    -این که وحشتناکه!
    بابام حرفمو تصدیق کرد:
    -اولش من هم فکر می کردم وحشتناکه؛اما آدمیزاد به همه چی عادت می کنه حتی به بدبختی!با این همه،در آماری که گرفتن،میزان افسردگی در این کشورها خیلی بالاس،همین طور میزان خودکشی؛به خصوص میون جوونا.
    -منو اگه بکشن حاضر نیستم توی کشورایی زندگی کنم که شب و روز،معناشونو از دس دادن.
    پدرم دنباله این بحث رو نگرفت و با استیو،دوباره مشغول صحبت شد،من هم به عالم خیالاتم برگشتم؛خیالاتی که زمون شون خیلی کوتاه بود.چون که بعد از گذشتن از یه چارراه،استیو ماشینشو کنار خیابون پارک کرد و پیاده شد،من و پدرم هم پیاده شدیم.
    ساختمونی که در برابرمون بود،از اون ساختمونای کهنه بود،ولی معلوم بود که حسابی بهش رسیدن،چون که ظاهرش با همه کهنگی چشمگیر بود،یه لنگه در ساختمون باز بود؛ساختمونی با آجرهای قرمز و حداقل به دو سانت باریک تر از آجرهایی که توی تهرون،برای ساختمون سازی ازشون استفاده می کردن.
    استیو،بعد از پیاده شدن به طرف پارکومتر رفت،چن سکه توش انداخت یه دقیقه هم طول نکشید که از زیر پارکومتر،یه نوار کاغذی بیرون زد،استیو اون نوار کاغذی رو از پارکومتر جدا کرد و برد گذاشت پشت شیشه جلویی ماشینش.
    بابام برام توضیح داد:
    -این جا آدم باید برای همه چیز پول بده،برای ایستادن،برای نفس کشیدن،حتی برای سر سبک کردن!...نگاه کن سرتاسر خیابونا،پارکومتر فلزی کاشتن که کسی نتونه،چند دقیقه هم مجانی جایی،اتومبیلش رو پارک کنه.
    استیو که بهمون رسید،سه تایی وارد اون ساختمون شدیم،ساختمونی که کنار درش،یه تابلوی برنجی بود که به لاتین یه چیزایی روش نوشته شده بود،زیر حرف لاتین،با حرف ریز به فارسی نوشته شده بود:دکتر برزین فکری-متخصص بیماری های کودکان و داخلی.
    ساختمون دو طبقه بیشتر نداشت،طبقه پایین دو آپارتمان مسکونی مقابل هم قرار داشتند و پله هایی از کنار یکی از این آپارتمان ها به طرف طبقه بالایی می رفت،پله هایی پاکیزه و مرتب.
    شروع کردم به شمردن پله ها،تا به پاگرد برسیم.نه تا پله بود،از پاگرد تا طبقه بالایی هم نه تا پله دیگه.در این طبقه هم دو آپارتمان وجود داشت،درست روبروی هم،مثل طبقه همکف،کنار در یکی از آپارتمان ها هم یه تابلو برنجی بود،مثل تابلوی دم در،منتها در قد و قواره کوچک تر،با همون مضمون.
    درهر دو آپارتمان بسته بود،پدرم زنگی رو که زیر تابلو قرار داشت،با انگشتش فشار داد،زنگ به صدا در اومد و چند لحظه بعد در باز شد و لای لنگه در و چارچوب،یه زن بالا بلند پیدا شد،با روپوش سفید،یه زن بالا بلند و قشنگ،چی دارم می گم یه طاووس سفید پیدا شد و به آلمانی به ما بفرما زد.من از اشاره دستش متوجه شدم که داره مارو به داخل دعوت می کنه؛وگرنه من که زبونشو نمی فهمیدم.
    اون زن خیلی خوشگل بود،از اون زنایی که نگاه هر مردی رو،به دنبال خودش می کشونه،با موهایی بلند و صاف،که مثل آبشار طلا ریخته بود رو دوشش،با صورتی ملیح و خندون.
    در اون چن وقتی که مونیخ بودم،زن و دختر خوشگل کم ندیده بودم،اما اونا با همه قشنگی شون،با همه شادابی شون،نمک نداشتن،ولی این دختر هم قشنگی و شادابی رو داشت و هم به پارچه نمک بود.
    ما روی مبل های راحتی که توی سالن انتظار بود نشستیم،اون زن هم رفت پشت میزش،روی صندلی گردونش نشست،چی دارم می گم.اون زن مثل یه طاووس مست،به قول شاعرا خرامید و پشت میزش قرار گرفت!واقعا که همه چیز تموم بود اون زن،متانت داشت،لبخندی که به روی صورتش جا گرفته بود،لبخندی صمیمی بود،چشمونش مثل رنگین کمون،همه رنگی در خود داشت و مهربون بود،من که دختری بودم و به قول اطرافیام،چیزی ار خوشگلی کم نداشتم،وقتی که خودمو با اون توی ترازو می ذاشتم و می سنجیدم،می دیدم از حیث قشنگی،خیلی از من سنگین تره.
    مات،به منشی برزین نگاه می کردم که داشت با پدرم و استیو حرف می زد،یه دفعه وسط حرفشون،همه شون به خنده افتادن،از بابام سوال کردم که ماجرا از چه قراره؟پدرم در جوابم گفت:
    -خانوم منشی از من پرسید،توی دفتر فقط اسم یه بیمار نوشته شده،آیا بقیه همراهای بیمارن؟من در جوابش گفتم:بیمار اصلی منم،استیو هم همراهمه،ولی تو اومدی تا دکترو معالجه کنی!
    شوخی ظریفی بود،من هم به خنده افتادم.منشی،تلفنی با برزین ارتباط برقرار کرد،چند کلمه یی با او حرف زد،و بعد به پدرم اشاره کرد که بره به اتاق دکتر،پدرم رفت و من موندم و استیو و خانوم منشی؛یعنی سه نفری که دوتاشون می تونستن همزبون باشن،فقط من میون شون بودم که سر از حرفاشون در نمی آوردم.
    چند دفعه منشی منو خوب برانداز کرد و یه چیزایی به استیو گفت،می دونسم که دارن درباره من حرف می زنن،اما مقصودشون و معنای حرفاشون حالیم نمی شد.
    بیشتر از نیم ساعت،پدرم نزد دکتر بود،این مدت برای معاینه مردی که یا هیچ دردی نداشت،یا فوقش رودل کرده بود،به نظرم زیاد اومد،حدس زدم که حتما حرف اون دوتا گل انداخته و دارن آسمونو به ریسمون می بافن،بعد از این که پدرم از اتاق دکتر برزین بیرون اومد،ازش خواستم:
    -به گمونم وقتی که شما نبودین این دوتا داشتن در مورد من حرف می زدن،ازشون بپرس چی داشتن می گفتن.
    پدرم،استیو رو کناری کشید و با او چند دقیقه یی مشغول گفت و گو شد،بعدش رو به من کرد و گفت:
    -خیالت راحت باشه شمیلا،داشتن ازت تعریف می کردن،خانوم منشی به استیو گفته وقتی اومدین تو،برای یه لحظه فکر کردم که شاید خانم دکتر زده شده!بهش گفته تو خیلی شبیه زن دکتری!
    بابام هنوز حرفاشو تموم نکرده بود که برزین از اتاقش اومد بیرون،تو روپوش سفید دکترا،قیافه اش به نظرم جذاب تر اومد،شخصیت برزین تو اون لباس،بیشتر شده بود،بی اختیار به احترامش،از جام بلند شدم و سلامی روی زبونم اومد.
    برزین جوابمو داد و به روم لبخند زد،نگاهش به من خریدارانه بود:
    -چه لباس راحت و قشنگی پوشیدین...
    مثل این که حرفای دیگه یی هم می خواس بگه،که بابام نذاشت،اومد توی حرفش،و به شوخی گفت:
    -قرار نبود از همین حالا،حرفاتونو شروع کنین،بذارین اول من و استیو بریم،بعدش هرچی خواستین از همدیگه تعریف کنین.
    و استیو رو با خودش راه انداخت،یه دسی به عنوان خداحافظی برای خانم منشی تکون داد و پرسید:
    -برزین،این منشی ات هنوز شوور نکرده؟
    جواب برزین منفی بود،پدرم به شوخیش ادامه داد:
    -بهش بگو زن من،حالا حالاها خیال مردن نداره،اگه منتظر خواستگاری منه ول معطله!
    بهترین راه برای بازداشتن از ادامه دادن پدرم به شوخی هاش،سکوت بود.


    تا آخر صفحه130


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    فصل 13


    دکتر برزین روپوش سفیدشو از تنش در آورد و گَل میخ چوب رختی دیواری سالن انتظار آویزان کرد و با اشاره از من خواست که راه بیفتیم.
    قبل از اون که از مطب بیرون بیایم،منشی آش مطلبی به یادش انداخت،برزین چترش رو که به یه میخ دیگه ی چوب رختی آویزان بود برداشت و وقت بیرون آمدن از مطب به منشی ش گفت:-گودناخ.
    حدس زدم که باید یه جمله یی به معنای شب بخیر باشه،منشی هم همون عبارت رو در جوابش گفت.
    اومدیم خیابونه چارلز فیلد،آسمون هنوز روشن بود،البته نه به روشنی ساعتی پیش،از اینکه دکتر با خودش چتر آورده بود گرفتار تعجب شدم و پرسیدم":
    -توی این هوای لطیف،زیر این آسمان صاف چه احتیاجی به چتر؟
    برزین با خنده جوابمو داد:
    -میگن هوای مونیخ،اخلاق زنا رو داره،هر وقت ویرش بگیره ابری میشه و بارون میاید.
    یاد یکی از دوستام افتادم که عشق،شاعرش کرده بود غلط و قولت یه چیزایی سر هم میکرد.مثل:
    دلم دریاس،دریا توفانیس هوای چشمم امشب بارانیست،
    برزین بهم فرصت نداد تا به یاد دوستم باقی بمونم و پیشنهاد کرد:
    -تو که مونیخ رو خوب نمیشناسی،پس بذار من بهت پیشنهاد بدم که کجا بریم.
    سرمو به نشونه ی قبول،تکان دادم و برزین گفت:
    -توی این ساعت بهترین جا میدون عشاقه،میدون سنت ژاکوب،اما راهش طولانیه،حداقل نیم ساعت سه ربع باید پیاده خیابونا رو کز کنیم.
    اشاره یی به خودم کردم و گفتم:
    -یه نگاهی به من بینداز،من لباس مهمونی تنم نکردم،هم لباسم راحته هم کفشام.
    خنده یی توی صورتش بخش شد:
    -پس بزن بریم.
    و ما باهم به راه افتادیم،دوش به دوش هم و پا به پای هم،اگه ما زن و شوهرها نامزد بودیم،میتونستیم دستامونو توی هم گره بزنیم و صمیمانه تر راه برویم،اما هنوز هیچ اتفاقی نفیتاده بود.حتی هیچ مذاکره یی جدی میون ما نشده بود.در نتیجه به راهمون ادامه دادیم،مثل دو تا غریبه یا دو دوستی که اونقدرها باهم صمیمیت ندارن و شروع کردیم به صحبت کردن.
    برزین از همون مطب سعی کرده بود باهم صمیمی بشه،تشریفات رو کنار بگذره و با من رفتاری دوستانه داشته باشه،برای همین هم توی مطب، یه دفعه به جای شما،منو تو خطاب کرده بود ولی نمیدونم چه موقع قدم زدن،خودمونو ناچار دیدیم که کمی رسمی باهم صحبت کنیم.
    پیش بینی برزین غلط از کار در اومد،راهی که اون فکر میکرد ما میتونیم نیم ساعت یا سه ربع از زیر پاهامون در کنیم،بیشتر از یه ساعت و نیم طول کشید.
    اما زیادی مسافت چندان خودشو به رخمون نکشید چون که در طول راه یا من حرف میزدم یا اون،یا من میپرسیدم یا اون.به میدون سنت ژاکوب که رسیدیم،یه دونههای ریزی که کفّ میدون بود،زیر کفشامون میشکست و چرق صدا میداد،برام وجود اون دونه ها،صدای شکستنشون برام عجیب بود،برزین متوجه حالت من شد و برام توضیح داد:
    -حالا که شب نزدیکه،ولی روزا این میدون کفتار بارون میشه،مسافرا میان اینجا،یه مارک یا نیم مارک ارزن میخرن و توی دستشون میگیرن .یهو دهها کفتر رنگا رنگ میان از سر و کول شون بالا میرن،و بعد برای خودشون جایی پیدا میکنن که از روی دست مسافرا ارزانها رو نوک بزنن...یه روز صبح یا بعد از ظهر میایم اینجا،واقعاً تماشاییه.
    -کفترا از مسافرا و آدمها نمیترسن؟
    جواب معنی داری به من داد:
    -مگه کسی از لطف و مهربونی میترسه؟
    و توضیحی به حرفش اضافه کرد:
    -اگه کفتر رو شکار نکنان،سنگ نزنن،آب و دون بدن،دیگه موردی برای ترسشون از آدما نمیمونه.
    دور تا دور میدون رو نیمکتهای چوبی گذاشته بودند،میدون سنت ژاکوب،سرسبزترین و قشنگترین میدونی بود که تا اون وقت دیده بودم،دنبال یه نیمکت خالی میگشتیم،روی هر نیمکتی دو نفر نشسته بودن و سرگرم حرف و حدیث خودشون بودن.یعنی روی هر نیمکتی یه دختر و پسر،یا یه زن و مرد.به برزین گفتم:
    -مثل اینکه توی این شهر،آدم مساله دار کم نیست.
    خندید و گفت:-کاش همه ی مسالهها به دل ختم میشد.
    نیمکتی برای نشستن پیدا نکردیم،همه ی نیمکتهای چوبی پر بودن،کنار درختی روی فرشی از چمن نشستیم.توی راه تقریبا بیشتر حرفامونو بهم زده بودیم،برزینی که مقابلم نشسته بود،دیگه همون برزینی نبود که تا یه ساعت پیش برام حالت یه غریبه،حالت یه معما داشت،دیگه خوب میشناختمش،دیگه از زیر و روی زندگیش خبر داشتم،اونم یه چیزایی در مورد من میدونست.
    بدون اینکه من بخوام برام تعریف کرد که در یک تصادف همسرش رو از دست داده و همینطور نوزادش،.بهم گفت که توی اون تصادف فقط اون زنده موند و یه خرده زخم برداشت که خوب شده بود و یه چشمش رو هم از دست داده بود،یه چشمش مصنوعی بود.اما بقدری ماهرانه چشم مصنوعی رو توی حدقه جا داده بودن،به قدری رنگ چشمارو خوب انتخاب کرده بودن،که اگر کسی از این ماجرا خبر نداشت محال بود که متوجه بشه یه چشم برزین مصنوعیه.بعد از اون تصادف،اون هیچ وقت پشت رل ننشسته بود،برای این بود که ملاحظه میکرد با یه چشم نتونه،موقع رانندگی دیده کافی داشته باشه و سبب بشه به دیگران خسارتهای مالی و جانی وارد بشه.
    چمنی که روش نشسته بودیم،مختصر نمیداشت،برای همین حواسمون به نیمکتها بود تا به محض خالی شدن یکی از اونا،تغییر جا بدیم.زیاد منتظر نماندیم،انگار یه زوجی از زوجایی که به میدون سنت ژاکوب اومده بودن،حرفاشون تموم شد،یا باهم به توافق رسیدن،بلند شدن رفتن،ما هم وقت از دست ندادیم از جامون بلند شدیم و رفتیم روی اون نیمکت نشستیم،وسط میدون یه آب نما بود و دور تا دورش درختایی که شاید از عهد دقیانوس تا حالا سالم مونده بودن.دیگه رطوبت چمنها ازارمون نمیداد،برزین چترشو روی نیمکت کنار پاش گذاشته بود،همین تغییر جا دادن،رشته ی کلام رو از دستمون بیرون کرده بود.
    دو سه دقیقه یی به سکوت گذروندیم،انگار دنبال حرف میگشتیم برای گفتن.
    برزین به سکتمون بالاخره با سوالش خاتمه داد:
    -پرندهها رو دوست داری؟
    -خیلی....هر چی باشه پرنده هام از زیباییهای خلقتاً..
    -دلت میخواد یه قفس داشته باشی با دو تا فنچ یا دو تا موقع عشق؟
    جوابشو رک و راست دادم:
    -نوچ،....هیچ پرنده یی رو توی قفس دوست ندارم....وقتی که میبینم بعضیها پرنده یی رو توی قفس انداختن،این فکر به سرم میاد که آزادی رو زندونی کردن.
    تبسمی مردانه روی لبانش نشست.:
    -نه تنها صورتت،نه تنها حالاتت مثل پونه س،بلکه مثل اون هم فکر میکنی
    .و صبر نکرد تا حرفی از من بشنفه،یا عکس العملی از من ببینه،از جاش بلند شد و به طرف دکّه ی ساندویچ فروشی کینگر رفت،دکّه یی که وسط درختا کار گذاشته شده بود و به اونایی که به میدون سنت ژاکوب میآمدند سرویس میداد.انگار برزین فکر میکرد که حرفش عکس العمل و جوابی ندارد.در حالی که برای من کلی مساله وجود داشت.
    بهم برخورده بود،به اجبار از شهلا بودن دست کشیده بودم و شده بودم شمیلا،و حالا برزین منو به چشم پونه نگاه میکرد،توی صورتم توی حرفام توی حرکاتم دنبال پونه میگشت.پونه کی بود؟همون زنش که توی تصادف از دست داده بود.ظرف چند روز،دوبار داشتم تغییر شخصیت میدادم.
    از خودم پرسیدم:
    -پس کی میتونم خودم باشم؟شهلا باشم؟از وضعی که پیش آمده بود معلوم بود،برگشت به شخصیت اصلیم غیر ممکنه.
    برزین برگشت،دو تا ساندویچ کالباس دستش بود و دو تا نوشابه،یکی از اون نوشابه رنگیها برای من،و یکی هم برای خودش.توی هر دستش یه ساندویچ بود و یه نوشابه،برزین سهم منو بهم داد و باز نشست کنارم.ازش پرسیدم:
    -راستی شبی که رفته بودیم رستوران چینی،دیدم که تو داری گریه میکنی،من هیچ وقت فکر نمیکردم که یه آهنگ آلمانی این قدر روت تاثیر بگذره.
    جواب داد:-اون آهنگ،آلمانی نبود،یه آهنگ یونانی بود،آهنگی که پونه خیلی دوست داشت...شاید به نظرت عجیب اومده که چرا من با یه چشم گریه میکردم،بهت گفته بودم که یه چشمام مصنوعی یه.
    و قبل از اون که اون حرف رو بزنه،فکرم به جاهای دیگه رفته بود،به پیش پونه رفته بود،پیش نه زنی که توی عمرم نه دیده بودمش و نه میشناختمش،پیش زنی که دیگه توی دنیا،حضور فیزیکی نداشت.اگه هم چیزی ازش مونده بود،یه تن آش و لاش شده زیر خاک بود،یه تن بی روح،با استخوانهای از هم جدا شده.
    به خودم گفتم:
    -نه بابا این مرد،کاراش همچی بی حساب کتاب هم نیست،کاراش از روی برنامه س،میخواد از من به عنوان یه دفتر خاطرات استفاده کنه،میخواد با هر نگاهی که بهم میندازه به یاد پونه بیفته.
    توی این فکرا بودم که باز برزین به حرف در اومد:
    -اگه یادت باشه بهت گفتم میتونی با من ازدواج نکنی،این حق مسلم توئه که یه مرد یه چشمی رو،برای زندگیت انتخاب نکنی.
    میخواستم فریاد بزنم و بهش بگم:
    -من با ناقص جسمی تو میتونم کنار بیام،اگه قبل از آشنایی با من،یکی از چشمات رو از دست داده یی،چندان برام مهم نیست،اتفاقه.چنین اتفاقی میتونست بعد از ازدواج من و تو بیفته،ولی مشکل من یه جای دیگه س،تو ناقص روح داری.با این ناقص نمیتونم چه جوری کنار بیان.آخه کدوم دختر،کدوم زن حاضر میشه،یه عمر کنار مردی زندگی کنه که خودشو تی یه محدوده ی زمانی اسیر کرده،محدوده زمانی عشقش به یه زن دیگه؟و باز میخواستم ازش بپرسم:-ببین برزین،تو که به این راحتی از پونه حرف میزانی،اصلا همه ی فکر و ذکرت شده پونه یی که زیر یه خروار خاک پوسیده،اگر من در کنارت باشم و به اشتباه اسم تو رو عوضی بگم،اسم یه مرد دیگه ببرم،چه حالی پیدا میکنی؟خوشت میاد با زنی زندگی کنی که بدنش توی خونه ته ولی روح و قلبش توی یه عالمه دیگه؟اصلا میتونی چنین زنی رو تحمل کنی؟
    هزار و یه حرف و سوال،به ذهنم رسیده،اما شهامت گفتنشو نداشتم،برزین که منو ساکت دید به حرف در آمد:
    -اگه بازم میخوای فکر کنی،اگه به وقت بیشتری برای تصمیم گرفتن احتیاج داشته باشی،من حرفی ندارم،من صبر میکنم یه روز دیگه،دو روز دیگه،یه هفته دیگه.
    وسط حرفش اومدم و گفتم:
    -مساله ی چشمت اصلا برام مهم نیست،فقط میخوام در مورد پونه بیشتر بدونم.
    یادم رفته بود که براتون بگم وقتی که برزین از پونه حرف میزد،یه حالت خاصی پیدا میکرد،حالتی که با غم و عشق قاطی شده بود،برزین میون چمنها به نقطه یی خیره شد،انگار خجالت میکشید وقتی از پونه حرف میزانه،نگام کنه،اون وقت گفت:
    -قصه ش زیاد مفصل نیست،وقتی که تهران بودم با پونه آشنا شدم،مادرش با مادرم از خیلی وقتا پیش رفت و آمد داشتند،برای همین هم اگر ادعا کنم که اون مقابل چشمانم رشد میکرد،دروغ نگفتم،از همون بچگی بهش علاقه داشتم،چه جوری بگم حتی پدر و مادرم هم دوستش داشتن،بخصوص پدرم،که هر وقت پونه رو میدید بهش میگفت،بالاخره تو عروس من میشی...همونطور هم شد،هنوز دانشجو بودم و پونه تازه دیپلمش رو گرفته بود که پدرم وسایل عروسی ما رو راه انداخت،یعنی عشق را به زندگیم فرستد.پس از عروسی ما باهم به آلمان آمدیم،من تحصیلاتم رو توی دانشگاه ماکسی میلان مونیخ ادامه دادم،اونم دلش میخواست به دانشگاه بیاد و مدرکی بگیره،کاری برای خودش دست و پا کنه،که حامله شد و این فرصت رو از دست داد،بچه مون که به دنیا اومد،به اوج خوشبختی رسیدم،تا این که اون اتفاق افتاد،....
    بغضی راه گلوی برزین را گرفت،بارم خیلی چیزهای دیگه معلوم شده بود،از جمله معنی نگاه مهربون آقای فکری پدر برزین رو فهمیده بودم،این خیال به سرم، اومد که او هم به چشم عروس از دست رفته ش نگاه میکرده.
    هم برزین بغض کرده بود هم آسمون.نمی دونام چه وقتی اون همه ابر توی آسمون اومده بودن و چراغهای میدون سنت ژکوب توی خیابون شون روشن شده بودن.
    برزین بغضشو فرو خورد اما بغض آسمان ترکید.رعد و برقی زد و ابرارو شکافت و به دنبالش بارون سرازیر شد.دل آسمان حسابی پر بود.برزین چترشو باز کرد و گفت:
    -توی این بارون نمیشه نشست و حرف زد،بهتره بریم یه جای دیگه،یه جای سرپوشیده،مثلا همون رستوران چینی.
    بدون اینکه حرفی بزنم،با حرکت سر موافقت کردم،من و برزین زیر یه چتر قرار گرفته بودیم تا از میدون به خیابن برسیم و اونجا سوار تاکسی بشیم،یعنی من زیر چتر برزین قرار گرفته بودم که خیس نشم،زیر چتر مردی که میخواست من شهلا نباشم،شمیلا نباشم،فقط پونه باشم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 14


    «زیر چتر برزین بود مو بارون، آبشار وار برسرمون میبارید، آسمون یکی بود، چتر هم یکی بود، ولی منوبرزین دونفربودیم، دونفربا روحهای جدا،با دوجسم متفاوت، یکی با خصلتهای مردونه، و دیگری با روحیات زنونه، دونفربودیم، که برای عشق واحساس معناهایی مخصوص خودمون داشتیم.
    بارون آنقدرتند بود که ناچارشدیم مسافت وسطای میدون ژاکوب تا خیابون اصلی رو باهم بدویم، درجایی خونده بودم که «عشق دویدن دونفربه طرف هم نیس، درمرحله یی باهم دویدنه!» ومنو برزین داشتیم باهم میدویدیم، اونم با یه چتر!
    این به چه معنا بود؟ ممکن بود معناش این باشه که ماجرای عشقمون از وسط شروع شده باشه، مثل کتابی که فصلهای اول و دوم و سومش افتاده باشه، و آدم از زور بیکاری ناچاربشه همون کتاب ناقصرو، از وسطاش شروع کنه؟ نه!
    این ر و دوس نداشتم که یه کتاب رو ازنصفه مطالعه کنم، اونم ازنصفه آخرش، واگه خوشم بیاد برم و بگردم تا سالم اون کتاب و پیدا کنم، اون فصلایی که افتاده بود، بخونم، تا کاملاً سرازقصه دربیارم. نه! اینوبه هیچ وجه دوس نداشتم، به خودم گفتم این چیکاریه؟ . .یه قصه رو از وسط خوندن وبه نتیجه رسیدن، این دُرُس بود که من وقت خوندن قصه ها یه نگاهی به اول قصه می انداختم و یه نگاه ی به آخرش، و وقتی تقریبا ماجرای کتاب برمن معلوم میشه مطالعه بقیه اش، مطالعه کاملش وشروع میکردم، اما تا آن موقع نشده بود که من یه قصه روازوسط شروع کنم، تازه ورق به ورق جلوبرم، قصه یی که نمیدونسم درفصلهای قبلی چی به سرآدماش اومده.
    من زیرچتربرزین بودم، وازخودم پرسیدم
    _یعنی میتونه این چترحمایت باشه، همونطورکه نمیگذاره بارون همه هیکلموغرق آبکنه ، درآینده هم برسرم باشه وازمن محافظت کنه؟ منو از زیر بارون حوادث بیرون بکشه، بدون اون که کاملاً خیس شده باشم؟
    «همه این سؤالا، ظرف چن دقیقه به مخم اومد ،شاید توی یه دقیقه و دودقیقه، شاید هم بیشتریا کمتر، اما نه اونقدر بیشتروکمترکه به حساب بیاد.
    به خیابون که رسیدیم، یه تاکسی اومد وجلوی پامون ایستاد، برزین قبل ازاینکه چترشو ببنده، درعقب تاکسی رو وا کرد تا من هرچه زودتر برم تو و بنشینم تا بارون بیشترخیسم نکنه، تا اونوقت فقط کفشم ودمپای شلوارم خیس شده بود، بعد چترشو بست، چن مرتبه تکونش داد تا آبهایی که روش نشسته بود، بریزن زمین و خودش هم به سرعت سوارتاکسی شد ،جلوکنارراننده نشست، کمرایمنی روکشید تا دورخودش قلاب کنه ودرهمون حال به راننده تاکسی آدرس رستوران چینی روگفت.
    توی عالم خودم فرو رفته بودم
    _چه اشکالی داره، آدم قصه عشق رو از وسط شروع کنه. مهم نتیجهس!
    اما این عشق با همه عشقها فرق میکنه ،تازه هم ازوسط شروع میشه وهم عشق یه مرده روتوی دل یه مرد زنده میکنه، توی دل برزین، پس من چی؟ پس احساسات وخواسته های قلبی من چی؟ یعنی سهم من ازعشق همینه که یکی خاطرخوام بشه، برای اون که زنی رو دوس داشته همشکلوهم قیافه من؟ یعنی وظیفه من اینه که از وجودم مایه بذارم واین فکرو درش به وجود بیاورم که پونه نمرده؟ که پونه زنده س؛ اونهم توی روزگاری که بیشترزنده ها، مردن وادای زنده ها رودرمی آرن، من برم توی قالب یه مرده و به این مرد تلقین کنم که پونه زنده اس؟ وقتی که نگاش میکنم این احساس بهم دس بده که توی چشماش، پونه منعکس شده؟ نه! غلط گفتم توی یکی ازچشماش، پونه منعکس شده، توی چشم سالمش، نه توی چشم شیشه ییش.
    «رانندۀ تاکسی یه آدم باحال بود ،بهتر بگم یه پیرمردباحال، ازهمون اول سوارشدنمون توی تاکسی، به حرف دراومده بود وبا برزین حرف میزد، پشتبند هرحرفی که می گفت یا میشنید، یه خنده بود، ازاون قاه قاه های پیرانه!
    بارون، همونطور یه بند میاومد وهنوزیکی دو چهارراه رو پشت سرنذاشته بودیم که راننده ،توی یه فرو رفتگی پیاده رو نگهداشت، یعنی جایگاه پیاده وسوا رشدن مسافرا به ماشین. برزین درتاکسی رو بازکرد و اومد عقب ماشین، کنارمن نشست، وقتی که تعجب روتوی صورتم دید گفت
    _از اون راننده های باذوقه، ازمن پرسید که زن وشوهریم، وقتی که شنید ما هنوزفقط باهم دوستیم، تاکسی رو نگه داشت وبهم گفت: برو عقب ماشین بشین، معنی نداره اول آشنایی میونتون فاصله بیفته!
    «ازباحالی راننده خوشم اومد. اززنده دلیش، حالم جا اومد، اگه زبونش رومیدونسم، بی شک باهاش حرف میزدم، سربه سرش میذاشتم، اما حیف که هنوز زبون آلمانی رونمیدونسم.
    راننده یه چیزی به برزین گفت که معناش رو نفهمیدم، اما برزین خندید، با کنجکاوی پرسیدم
    _چی داره بهت میگه؟..اگه موضوع خنده داریه بگو تا من هم بخندم
    «برزین ازدادن جواب طفره رفت، فقط گفت
    _راننده شوخیه!...بذاراین شوخیا مردونه بمونه.
    «کنجکاوترشدم واصرارکردم
    _تو که آدم رُکی هسی... میخوام بدونم که چی میگه...توکه به اون راحتی درباره انسانها قضاوت میکنی که اگرانسانیت نداشته باشن، فقط یه موجود متحرکن؛ نباید برات مشکل باشه حرفای این راننده ر وبرام ترجمه کنی.
    «حرفای من، برزین روسرغیرت انداخت
    _حرفایی که این راننده میزنه معناش اینه، یه عاشق ومعشوق مثل منو تو نوبره، مثل دوتا چوب کنارهم نشسیم، بدون اون که دس ازپا خطا کنیم! راننده میگه، تاکسی اش محل عشقه، هروقت یه زوج جوون سوارمیکنه، اونا قبل ازاینکه آدرس وبگن به قدری هولن، که دستاشونو میاندازن گردن همو...
    «نذاشتم برزین، حرفاشو ادامه بده، میدونسم بقیه حرفاش چیه، توی اون مدت کمی که توی آلمان بودم چن باری دیده بودم دخترا وپسرای جوون، توی خیابون، یا هرگوشه یی که پیدا میکردن، همدیگه رو بغل میزدن، و به جای اونا من خجال تکشیده بودم وبه خودم گفته بودم که چه بیشرمن اینا! اصلاً حیا حالیشون نیس!...آدم که اینکارارونمی آره وسط خیابون انجام بده؛ یا توی تاکسی، یا زیرسایه یه درخت! خیرسرتون اگه همدیگه رو دوس دارین، حلقه یی دست هم کنین، با هم ازدواج کنین وهرکاری خواستین توی خونه تون بکنین.
    حالا راننده تاکسی، چنین انتظاری ازمنوبرزین داشت، نمیدونس ما دوتا ایرونی هسیم، هرقدرهم ولنگارباشیم بازم ایرونی میمونین وبعضی ازکارا رو عیب میدونیم، به برزین گفتم
    _به این مردیکه بگو، مارو به مقصد برسونه وکاری به اینکارا نداشته باشه.
    «برزین هم به گمونم همین حرفا رو بهش زد. ولی راننده پرروتر ازاینا بود که با یه حرف، جا بزنه، تا برسیم به مقصد هی با برزین صحبت کرد ومزه پروند. یکی این میگفت ویکی هم اون! وبعدازهرحرفی میخندیدن، راننده قاه قاه میزد، اما خنده برزین آروم بود ومتانت داشت.
    صلاحمو دراین دیدم تا به مقصد برسیم، بهتره تو حال خودم باشم واون دوتا رو به حال خودشون بذارم تا هرچی میخوان بلغورکنن وبخندن، خیلی زود ازدنیای اونا جدا شدم ورفتم توی عوالم خودم
    _کی گفته وقتی یکی مُرد، دیگه همه چیزتموم شده؟!
    مگه مادربزرگم چند سال پیش نمرده بود ؟چرا بعضی وقتا به یادش میافتادم، یا به خوابم میاومد؟ پس ازمرگ هم، یه چیزایی ازمرده باقی میمونه، پونه به ظاهرمرده، ولی عشق زنده اس؛ اگه من به برزین جواب مثبت بدم، به جسم پونه که جون نمیتونم بدم، بلکه به یه عشق جون میدم، به عشقی که ظاهراً مرده! دیگه پونه، وجود فیزیکی نداره که هووم بشه؛ عشق هم یه امرمعنویه ،من اگه با برزین عروسی کنم نه هووی کسی میشم، نه هوویی برای خودم میتراشم؛ بلکه به عشق معنا میدم.
    «تصمیم غریبی، توی دلم داشت جون میگرفت
    _این همه زن ومرد، توی این دنیان که فکرمیکنن،عاشق همدیگه ان، بدون اونکه اصلاً معنی عشق رو بدونن! یا اینقدرزنو مرد با هم زندگی میکنن بی اونکه عاشق هم باشن. خب منهم، با برزین عروسی میکنم، فکرمیکنم با یه عکس عروسی کردم! مگه غیرازاینه که اونم منو از روی عکسم انتخاب کرده؟ خب منهم، همون کار رومیکنم، باهاش عروسی میکنم، با یه عکس عروسی میکنم، ادای زنای خونهدار رو درمیآرم.
    «یه دفعه فکری به کله ام زد، یاد یکی ازدوستام افتادم، یاد شمسی، دوس دوران دبستانم، که مثل یه دسته گل بود، وقتی که کلاس پنجم روتموم کرد، دوره ابتدایی روگذروند، چون هیکلش به اندازه یه دخترهیجده نوزده ساله رشد کرده بود، برای همینم پدرومادرش، دم یکی ازاین مامورای ثبت احوال ودیدن وسن شمسی رو توی شناسنامه به هیجده رسوندن ونشوندنش پای سفرۀ عقد.
    شوهرشمسی، واقعاً عاشق زنش شده بود، همه کار یمیکرد تا زنش راضی بشه، براش اتومبیل خرید، خونه به اسمش کرد، خروارخروار پول وجواهر به پاش ریخت، حتی به زنش اجازه داد که به تحصیلش ادامه بده، کلاس شبونه بره، دیپلم بگیره وخودشو برای رفتن به دانشگاه آماده کنه. اما شمسی همینکه دیپلم گرفت، فهمید دنیا چه خبره! عروسی بی مطالعه چقدرکاراحمقانه ییه ،توی کلاس کنکور، عاشق یه پسرشد، یعنی هم پسره عاشقش شد وهم اون عاشق پسره. بد مخمصه یی برای هرسه شون به وجود اومده بود، شمسی حس میکرد که بدون پسره نمیتونه زندگی کنه، پسره فکرمیکرد که عشق یعن یشمسی، شوهره هم خبرپیدا کرد،وحالش ازهردوتای اونا بدترشد، هم زنش رودوس داشت وهم آبروشو.
    اگر زنش رو طلاق میداد نمیدونس با دوری شمسی چه کنه، اگه نگهش میداشت، نمیدونس آبروشوچه جوری حفظ کنه. من با گوش خودم شنیدم که شوهرشمسی به دوستاش گفته بود، یه دخترفقط باید اونقدرسواد پیدا کنه که بتونه «بابا نان داد» روبخونه، سواد بیشترموجب گمراهی دختر و زن میشه.اینجا بود که عشق، ظالمانه ترین قیافه شونشون داد، شمسی ازشوهرش جدا شد تا با مردی زندگی کنه که یهلاقبا بود وتوی مشتش به غیرازعشق هیچی نبود.
    وقتی ازاین ماجرا خبرشده بودم به خودم گفته بودم نتیجه همۀ ازدواجای بی مطالعه همینه؛ ولی حالا خودم درموقعیتی قرارگرفته بودم که میخواسم به یه عروسی بی مطالعه تن بدم؛ حتی بیم طالعه ترازشمسی.بعضی ازوضعهای منوشمسی، برای عروسی، مثل هم بود، اون هم موقع عروسی انتخاب نکرده بود، انتخاب شده بود، دُرُس مثل من. فقط یه فرقی منوشمسی باهم داشتیم، شمسی موقع عروسی، به پختگی فکری نرسیده بود،اما من رسیده بودم، یا دست کم خودم، اینطورفکرمیکردم. شمسی موقع عروسیش، سوادی نداشت، ولی من دانشجوبودم، چن سالی ازش بیشتردرس خونده بودم، بیشترمردم و زندگی رو دیده بودم، تازه اون مال یه خانوادۀ پدرسالاربود ومن مال خانواده یی که حداقل درس خونده بودن و دُرُس یا غلط، انگ سیاسی بودن، روشون خورده بود.
    داشتم خودمو آماده میکردم که احمقانه ترین و بیم طالعه ترین تصمیم زندگیم رو بگیرم، واین تصمیم خیلی زود برمن مسلط شد،
    تصمیم
    بله گفتن بی چون وچرابه برزین! اون هنوزپیشنهادی نکرده بود ومن «بله» روآماده توی آستینم داشتم. یه بارازخودم پرسیدم:
    اگه با ویزای برزین، توی آلمان موندگارشدی؟ اگربا استفاده ازنفوذ وامکاناتش،دکترشدی؟ وبعدش فهمیدی با مردی داری زندگی میکنی که طرف علاقهات نیس،چی میکنی؟یعنی میذاری ومیری دنبال زندگیت؟ نه! چنین بی معرفتی وبی مروتی روتوی خودم سراغ نداشتم.
    تویخیالم،برایخودم،حسابخاصیبا زکردهبودم،ازاولایجوونیبهخ ودمقبولوندهبودم،اگهازیکیم حبتدیدی،نفرتنشونشندی،اگهن مکشوخوردینمکدونشرونشکنی.
    تا قبل ازرسیدن به مقصد، تصمیم داشتم که به برزین، بله بگم، خودم رو راضی کرده بودم به اینکه سرنوشت من اینه، باید همیشه خدا به برزین به چشم یه عکس نگاه کنم، عکسی که از توی کادرش دراومده! دست وپا پیدا کرده! حرکت میکنه، حرف میزنه ولی درهمه حال عکسه! همون عکسی که برام به تهرون فرستاده بود نومن دیده بودمش.
    خودمو راضی کرده بودم به اینکه
    _بذارمن هم، عشق برزین باشم، به یه عشق مرده جون بدم، بذار برزین منو به چشم پونه نگاه کنه، با دیدن من یاد اوقاتی بیفته که خوب یا بد با پونه داشته، رفته رفته شاید حالیش بشه من پونه نیسم، نسخه بدل اون زنی ام که خیال میکنه!
    میخواسم به مشکل ترین کارا دس بزنم، برای برزین مدتها پونه باشم، بعد یواش یواش، خیال پونه رو دراون بکشم، وجود واقعیام رو بهش بشناسونم، بهش بگم اون زنی که توخیالته، مرده! اما من زنده ام، خون توی رگهام میدوه، نَفَس میکشم، قلبم میتپه، اگه عقلیذبه سرت مونده، بیا عاشق کسی بشو که زنده اس.
    «راسی میخواسم به مشکلترین کارا دست بزنم؛ اول پونه بشم، به زندگی برزین معنای عاشقونه یی بدم، بعد پونه رو خاک کنم، همین دختری بشم که هستم، شهلا یا شیملا چه فرقی میکنه؛د ختری بشم که اون قدرت روداشته باشه ازعاشق واقعی یه زن دیگه، یه عاشق واقعی برای خودش بسازه




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/