صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 41

موضوع: رمان بی ستاره ( مریم ریاحی )

  1. #11
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    همین اطراف
    نوشته ها
    487
    تشکر تشکر کرده 
    23
    تشکر تشکر شده 
    140
    تشکر شده در
    85 پست
    قدرت امتیاز دهی
    23
    Array

    پیش فرض

    فصل یازدهم

    با سوسن خداحافظی کرده ام ونمی دانم چند دقیقه است که اینجا بی هدف نشسته ام نه دلم می خواهد غذایی بپزم نه دوست دارم کاری بکنم... نگاهی به کتاب شعری که روی میز افتاده می اندازم... دستم به سویش می رود... یکی از شعرهایش را خیلی دوست دارم بلند بلند می خوانم :
    هر چه دشنام از لب ها خواهم برچید
    هر چه دیوار از جا خواهم کند
    رهزنان را خواهم گفت: کاروانی امد
    بارش لبخند !!

    من گره خواهم زد چشمان را با خورشید
    دل ها را با عشق سایه ها را با اب
    شاخه ها را با باد اشتی خواهم داد
    آشنا خواهم کرد راه خواهم رفت
    نور خواهم خواهم خورد... دوست خواهم داشت...
    ((سهراب سپهری))

    جان دوباره می گیرم... خدایا چه نیرویی در این اشعار نهفته است که این چنین در رگ و پی من اثر می کند؟!
    از پنجره پایین را نگاه می کنم... کامیون خالی شده... وهیچکس پایین نیست.به اشپزخانه می ایم پارچ را بر می دارم و به سرعت شربت درست می کنم... چند لیوان و مقداری یخ که داخل پارچ می اندازم...
    نگاهم به اینه می رود... تصویر در اینه دهن کجی ام می کند... انگار به صدا در می اید و می گوید: تو هم مثل ماهانی !! خائن!!
    سست می شوم سینی را روی میز می گذارم ودوباره سر جایم می نشینم و با خود می گویم... ((خدایا منو ببخش !!))
    حالا اشک توی چشام جمع شده... با خودم حرف می زنم (( چه خوبه اگر کسی ادم رو طوری نگاه کنه ادم حس کنه وجود داره !!)) چه خوبه اگر... صدای زنگ من را از رویاها بیرون می کشد...
    بلند می شوم روسری را روی سرم می کنم و در را باز می کنم...
    او با قد بلند و صورت گندم گون و ان موهای سیاه براق و صاف روبرویم ایستاده و با چشمان سیاه مخملی اش نگاهم می کند و می گوید :
    معذرت می خوام... یخ دارید؟!... برای کارگرها... می خوام...
    نگاهش نمی کنم و می گویم: (( چند لحظه صبر کنید ... !!))
    و سینی را به دستش می دهم... نگاهش پر از تعجب و پر از قدردانی است... لبخندی می زند... تشکر کنان می رود...
    تنها بودنش... ذهن مرا به بازی گرفته... با خود می گویم پس خانواده اش کجایند؟! از پنجره بیرون را تماشا می کنم... کامیون خالی رفت... از همان جا بلند می گویم : بچه ها ناهار ماکارونی خوبه ؟!
    و انها با خوشحالی پاسخ می دهند: آره مامانی...
    صدای خنده هایشان چقدر گوش نواز است... لحظه ای از کار دست می کشم و دل به صدایشان می سپارم... چقدر دوستشان دارم... چقدر برایم عزیزند...
    کف آشپزخانه رو به قبله می ایستم... و بعد به سجده می روم تا از خدا تشکر کنم... مادرم می گوید هر وقت احساس خوشبختی کردی همان لحظه ازخدا تشکر کن... و من خدا را شکر می گویم که فرزندانم سالم و سرحالند...
    بار دیگر صدای زنگ احساسات فراموش شده وگنگی را در ذهن و سراسرم به رخ می کشد... تا حس نکنم کاملا از دست رفته ام!!...
    قبل از باز کردن در به نگاهی سرسری در اینه بسنده می کنم... در را که می گشایم اوست که با لبخند و نگاه قدر دانش سینی را در دستهایم می گذارد... فرصت نکرده ام جواب تعارفاتش را بدهم... او رفته است...

  2. #12
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    همین اطراف
    نوشته ها
    487
    تشکر تشکر کرده 
    23
    تشکر تشکر شده 
    140
    تشکر شده در
    85 پست
    قدرت امتیاز دهی
    23
    Array

    پیش فرض

    فصل دوازدهم

    برای سرگرم کردن بچه ها و گاهی خودم مجبورم سری به ویدئو کلوپ بزنم... فیلم های کارتونی و کودکانه را با نگاه هیجان زده اشان می بلعند... از تماشای لذت بردنشان لذت می برم...
    می دانم در این محله که زندگی می کنم رفتن به داخل ویدئو کلوپ برای زن ها صورت خوشی ندارد... اما نمی دانم چرا؟! برای خودم همه یک فیلم می گیرم فیلمی که بارها دیده ام... اما دوستش دارم... چون بازیگرش را دوست دارم.
    به نگاه زن هایی که سرزنش خیره ی نگاهشان پوستم را سوراخ می کند فکر نمی کنم... به نگاه پر از تعجب پسرهایی که داخل ویدو کلوپ گردهمایی خودمانی ترتیب داده اند و صاحب ان انجا را در هاله ی دود سیگارشان گیج کرده اند فکر نمی کنم و اهمیت نمی دهم... به نگاه پر تمنای صاحب ویدئو کلوپ که برای چندمین بار کارت مغازه اش را لابه لای سی دی ها می چپاند فکر نمی کنم... اهمیت نمی دهم...
    به بچه ها که ذوق دیدن یک فیلم کارتونی دارند فکر می کنم... همین کافی است برای فکر نکردن به هیچ چیز دیگر...
    کلید را از از کیفم بیرون می کشم... در باز می شود... صاحب صدای خوب است !! سر به زیر می اندازم وزیر لب سلامی که تنها خودم صدایش را می شنوم می دهم اما صدای جواب سلامش بلند و رسا گوشم را نوازش می کند واز این حس دوباره تیغه ی تیز گناه روی پوستم خراش می اندازد...
    گریزان و دستپاچه!! پله ها را با سرعت بالا می ایم.
    صدای زنگ تلفن هر لحظه بلندتر به در و دیوار می کوبد و بی حاصل ناگزیر از تکرار است. نفس زنان کلید را می چرخانم و داخل می شوم زهرا دستپاچه گوشی گوشی را چنگ می زند و جلوی من می گیرد و می گوید: خیلی وقته که زنگ میزنه مامانی !
    گوشی را می گیرم... صدای خش دار((عشرت جون)) مادر ماهان در گوشم می پیچد...
    عشرت جون: کجایی دختر؟ یک ساعته دارم زنگ می زنم...
    هنوز نفسم جا نیامده است می گویم: ((رفته بودم برای خرید... توی پله ها صدای زنگ رو شنیدم)).
    عشرت جون که مثل همیشه دوست دارد تنها خودش صحبت کندبدون توجه به حرف من می گوید: ماهان کجاست؟ چرا این پسر به گوشی اش جواب نمی ده؟!!
    از لحنش خوشم نمی اید... همیشه پر توقع و ناراضی است... سعی دارم خوش برخورد باشم مثل همیشه!! می گویم سرش خیلی شلوغه... شماره اتون رو که ببینه حتما خودش زنگ می زنه !
    می گوید: اگه پیداش شد... حتما یک سر بفرست بیاد پیش من!! کارش دارم.
    می گویم: باشه عشرت جون...
    دوست ندارد ((مادر)) یا ((مامان)) صدایش کنم می گوید احساس پیری خواهم کرد... البته ظاهرا هم جوان تر از سن و سالش نشان می دهد... شاید اگر همه مادرها خونسردی و بی تفاوتی او را داشتند از این قاعده مستثنی نمی ماندند. یکی از سرگرمی های وشایند عشرت جون به جز سفرهای متعدد تصمیم گیری های پی در پی راجع به نحوه ی زندگی و کار پسرانش است... حتما خواب جدیدی برایمان دیده که دست به برداشتن گوشی تلفن ازرده...
    دلم می خواهد کمی صحبت کند بلکه بتوانم درباره ی ماهان و رفتارهای اخیرش حرفی بزنم شاید راهی گشوده گردد... اما او مهلتم نمی دهد... حرفش که تمام می شود خداحافظی می کند!! همیشه همین طور است حتی وقتی من به او زنگ می زنم!! گوشی را می گذارم و زیر لب می گویم لعنتی)) !!
    هیچوقت با او احساس صمیمیت نکرده ام... شاید دلیلش این باشد که او همیشه مرا به چشم یک رقیب نگاه کرده... نه دخترش و نه حتی عروسش !!
    ماهان برای عشرت جون همه چیز است.پسری که هرگز دست رد به سینه مادرش برای قبول خواسته های معقول و غیر معقول نزده...
    با اینکه حمید و فرزاد برادرهای ماهان هم دست کمی از او ندارند...
    اما ماهان برای عشرت خانم چیز دیگری است. او پسر بزرگ است و عزیز کرده ی مادر!! وصد البته فتانه و اذر دو دختر عزیز عشرت جون هم از این قاعده مستثنی نیستند... با اینکه از لحاظ سن و سال تفاوت چندانی با من ندارند... اما رابطه چندان صمیمانه ای میانمان برقرار نیست. با توجه به رفتار و گفتار خاله زنکی اشان هر قدر دورتر از جمعشان باشم در امان تر خواهم بود. هر چند که می دانم نقل کلامشان خودم هستم... حمید و فرزاد هم چند سالی است که متاهل شده اند... انها هم از حوصله ام خارجند...
    همین است که اگر بعد از هفته ها دیداری ان هم در منزل عشرت جون برقرار شود تنها با سلام و علیکی تمام حرفهایمان به نقطه می رسد... !
    باقی اش نگاه های موشکافانه و لبخند های احمقانه است که فقط لحظه ها را می کشد... ناگفته نماند که این لحظه ها برای ماهان لذت بخشترین لحظه هاست! عشرت جون همراهبا اذر و فتانه انقدر تعریف و تمجیدش می کنند... انقدر بالا می برندش که هنگام بازگشت به منزل نگاهم جستجویش می کند کمتر موفق به دیدنش می شوم. انگار یکی دیگر به جایش نشسته... حس می کنم از ان بالاها نگاهممی کند!! برایم غریبه می نماید...
    شاید اگر ایرادهای ماهان برای انها حسن ومردانگی نمی امد او دچار این همه خود باختگی و توهم نمی شد... !از همان ابتدا می دانستم عشرت جون با ازدواج من و ماهان موافق نیست از همان روز خواستگاری که سعی داشت به من بفهماند دختری که برای ماهان در نظر داشته با چیزی که می بیند قابل قیاس نیست همه چیز را خوب فهمیدم پدرش هم اینه ای است مقابل عشرت جون!
    گاه فکر می کنم چطور مردها در برابر عشرت جون اینطور مثل موم نرم می شوند! این جاست که مصداق مهره مار داشتن برایم به تصویر می اید!!
    ماهان هم خوب می دانست که من در میان خانواده اش از جایگاه ویژه و امنی برخوردار نخواهم بود... برای همین با دور کردن من از خانواده اش نهایت لطف را در حق من کرد... ارتباط من با انها تنها به اوقاتی که سرحالند و میهمانی خاصی دارند اختصاص یافت! اما در همین شرایط در اندک زمان دیدار از زخم زبان ها ونیش و کنایه هایشان مصون نمی مانم!
    انها ماهان را تنها می خواهند... ارزانی خودشان!! گویا عشرت جون دختر کی از اقوام را برای ماهان در نظر داشته است... که من در جشن ازدواج فرزاد ((آتوسا)) خانم را زیارت کردم... باورتان نمی شود خیلی شبیه ماهان بود!!
    چشمان ریز و بلند قامت وبسیار سبزه... درست مثل ماهان!! به عشرت جون حق دادم!! من واقعا با ماهان متفاوتم!!
    آنوقت بود که تصمیم گرفتم از انتظارات بیهوده ام در خصوص داشتن روابط صمیمانه با خانواده ماهان دست بردارم و دور ماندن را بر نزدیکی و دیدار لحظه به لحظه ترجیح بدهم.
    اما دلم نمی خواست بچه ها از این ارتباط کم رنگ صدمه ببینند و رفته رفته تخم نفرت در دلشان جوانه بزند برای همین سعی کردم در حفظ ظاهر و روابطم با انها بکوشم... اما متاسفانه یا خوشبختانه بچه ها هوشیارتر ازآن هستند که فرق علاقه قلبی را از ظاهر سازی تشخیص ندهند !
    من کجاها رفته ام؟! با خود می گویم: ((باز رفتم توی خیالات )) و در حالیکه از روی صندلی کنار تلفن بلند می شوم می گویم: وای خدایا چقدر کار دارم!!

  3. #13
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    همین اطراف
    نوشته ها
    487
    تشکر تشکر کرده 
    23
    تشکر تشکر شده 
    140
    تشکر شده در
    85 پست
    قدرت امتیاز دهی
    23
    Array

    پیش فرض

    فصل سیزدهم

    خیلی وقت است فکر نوشتن و یا خواندن چیزی را نیافته ام واین افسرده ام می کند... دلتنگم می کند... گاه باورم می شود حق با ماهان است !
    فایده و اثر این نوشتن ها چیست ؟!مطالبی که نمی دانم شعر است یا نثر؟!
    داستان است یا واقعیت!! اما دوستشان دارم... با زیر و رو کردنشان جان می گیرم! هر چند که بی فایده ترین چیزها باشند ! سوسن معتقد است چاپشان کنم او می گوید این ها شعر است شعر سپید !! و ماهان می گوید:
    تنها ورق سیاه کردنه و بس!! نمی دانم... شاید می خواهم بگویم من هم چیزی بلدم من هم فکری دارم... من هم قلم به دست می گیرم... من هم هستم!! به خودم می خندم!! همین حالا هم می خندم!!
    نگاهی به پنجره می اندازم... پشت پنجره آن دورها بند رختی پر از لباس های نخ نما وخیس بی قرار در باد است. دختر نوجوانی سبد به دست رخت ها را می چکاند وکج وکوله اویزان می کند... نگاهش می کنم... شاید دو کوچه فاصله امانباشد اما بالکن خانه اشان روبروی اشپزخانه من است.
    نگاهی به اسمان می اندازم زیباست مثل همیشه چقدر اسمان را دوست دارم اسمان من خدا دارد خورشید دارد ماه دارد ستاره دارد شهاب دارد و من با نگاه به اسمان جان می گیرم و خوش حال از بودنم نفس می کشم...
    دوست دارم نگاهی به پایین بیاندازم... اما دلم نمی خواهد این ((دل بازی)) را زود به پایان برم... می خواهم با تشویش آن لذت ببرم...
    احساسم می گوید یکی آن پایین در انتظار یک نگاه لحظه می کشد...
    باز دوست ندارم لذت این لحظه و این احساس را زود به پایان ببرم!!
    لذت!! حتی بر لب راندن این واژه نیز مرا به وحشت می اندازد!!
    احساسگناه کار بودن پنجه بر گلویم می فشارد.از دید من ((لذت صرف)) حتما گناه است... نمی دانم در زندگی چقدر واقعا لذت بردهام؟!
    شاید وقتی پدر و مادرم بالای سر دیگ آبرو بر اجاق تواضع می ایستادند تا جا افتاده تر خوردم دهند لذت را هم کف گیری می کردند مبادا دختر جوانشان به گناه بیافتد!!
    طاقت نمی اورم سرک می کشم ونگاهی به پایین می اندازم...
    نگاه سیاهی مچم را می گیرد!!به نفس افتاده... عقب می ایم... رنگ از صورتم می رود... هنوز حالت طبیعی ام را نیافته ام که یحیی به سرعت می دود... به زمین می خورد و جیغ می کشد... سراسیمه به سویش می دوم در اغوش می گیرمش... زهرا با زبان شیرینششرح ما وقع می دهد...
    حالا همه ی لذت رفته و به جای آن احساس گناه بر وجودم چنبره زده وبه روحم زخم می زند... صدای کسی در گوشم می گوید: ((دیدی بچه چه جوری افتاد؟)) حالا برو توی افکار و رویاهای ابلهانه که دیگه برای تو فقط بی ابروییه ! فقط گناهه فقط رسواییه !!
    دلم به شور افتاده... وضو می گیرم... باید نمازم را زودتر بخوانم تا شاید خدا از سر تقصیرم بگذرد... با چادر روی صورتم را می پوشانم تا خجالت را کم رنگ کنم... حالا بلند می خوانم (( به نام خداوند بخشنده مهربان )) و در دل می گویم (( خدایا منو ببخش... منو ببخش...))

  4. #14
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    همین اطراف
    نوشته ها
    487
    تشکر تشکر کرده 
    23
    تشکر تشکر شده 
    140
    تشکر شده در
    85 پست
    قدرت امتیاز دهی
    23
    Array

    پیش فرض

    فصل چهاردهم

    یک نفر زنگ می زند... نگاهم به سرعت ساعت را می کاود ساعت شش بعد از ظهر است.پس نباید ماهان باشد... گوشی ایفون را برمی دارم و می پرسم : کیه ؟
    صدای خوب است که می گوید: سلام خانم... معذرت می خوام اجازه هست برای سرویس کولر طبقه سوم بیام بالا ؟!
    با خودم فکر می کنم(( مگه ادم برای قدم زدن توی حیطه ی قانونی خودش هم اجازه بگیره)) اما از احترامی که به من گذاشته خوشم می اید...
    با نهایت تواضع می گویم :بله حتما خواهش می کنم... نیازی به اجازه گرفتن نیست !!
    وصدای خوب می گوید: گفتم شاید در پشت بوم قفل باشه !!
    ومن :نه خیر قفل نیست !!
    صدای خوب تشکر کرده... و من گوشی را گذاشته ام... اما هنوز فکرم
    معطوف صداست... کسی با قدم های شمرده پله ها را بالا می اید پشت در اارتمان ما صدا قطع می شود... شاید توجهش به تابلوهای پشت در جلب شده وبعد دوباره صدای پا... وبعد صدای پشت بام !!
    ساعتی گذشته سیب زمینی سرخ می کنم برای کنار مرغ!!ماهان خیلی دوست داردبچه ها هم!... صدای زنگ اپارتمان دستپاچه ام می کند... با عجله چادر نمازم را روی سرم می اندازم و در را باز می کنم... صاحب صدای خوب است!! غقب می رود با نگاه مخملی صورتم را می کاود...
    لبخند بر لب می گوید: سلام... بازم مزاحمتون شدم... ببخشید!! می خواستم ببینم این کولره که بالا داره کار می کنه وآب هم نداره مال شماست ؟
    خیلی سعی کردم خیلی بی تفاوت باشم... تمام مدتی که برای باز کردن در اماده می شدم در دلم تند تند حرف می زدم(( خدا خودش میدونه که من پاکم... یعنی خدا نمی زاره که گناه بکنم... )) ((مامان همیشه می گه خدا برای بنده های خوبش فرشته هاشو می فرسته تا مواظب باشن گناه نکنه !!)) اما همه فرشته ها رو فراموش کرده ام... شاید فرشته ها انقدر هم که مادر می گوید سخت گیر نباشند!!... صاحب صدای خوب هنوز ایستاده و نگاهم می کند.دارم انعکاس صدایش را در ذهنم مرور می کنمتا ببینم اصلا چی گفته !!؟ و بعد جواب می دهم :نمی دونم !!
    هنوز لبخند دارد... می گوید: کولرتون باد گرم می زنه؟!
    جواب می دهم : بله...
    می پرسد : بابا منزل هستن؟!...
    اگر هستن بگین یک سر بیان بالا آخه برزنت کولرتون هم پارگی داره... پمپ اش هم خوب کار نمی کنه... پوشال ها خشک خشکند !!
    حیران مانده ام... منظور او از بابا یعنی کی؟! بابای خودم یا بابای ماهان ؟
    این بار با لبخند می پرسم:بابا ؟!
    جدی می شود و می گوید: حالا ((بابا)) با آقا ((داداشتون)) اگر هستن فرق نمی کنه!! البته اگه هیچ کدوم نیستن می تونم خودم براتون دست به کار بشم... اما گفتم اول به خودتون بگم!!
    حالا دیگر مطمئن هستم او همه چیز را عوضی فهمیده است !! همه چیز اشتباهی است!! دوست ندارم بیش از این در اسارت اشتباه دست و پا بزند.
    باید راستش را بگویم... اگر چه به قیمت تمام شدن همه چیز باشد !!
    یک نفر توی سرم فریاد می زند (( اخه لعنتی مگه چیزی شروع شده بود که حالا بخواد تموم بشه !!))
    یک چیز هایی هست که ادم فقط خودش می فهمد!! انگار لابه لای سلول های ماست... انگار زیر پوستمون پنهان شده... یک چیزی که نمی شود ان را دید... اما هست... وجود دارد... هر قدر بخواهی انکارش کنی باز یک جایی یک جوری خودش را نشانت می دهد... احساسش می کنی...
    گرم شده ام از زیر چادر قطره های عرق لیز می خورد و گردنم را قلقلک می دهند... چهره ام جدی است و لبهایم خشک با صدایی که انگار مال من نیست و نمی شناسمش می گویم: مرسی از لطفتون !!... شوهرم فعلا منزل نیست... شب که بیاد بهش می گم...
    فرو ریختنشرا می بینم و سرد شدن نگاهش را... حتی طعم تلخ دهانش را حس می کنم... و رنگ شرمی را که نگاهش گرفته و آزارش می دهد !
    نگاه مخملی اش گیج و گنگ و مات زده در بلاتکلیفی مرموزی دست و پا می زند... وعاقبت بدون کلامی را پله ها را به طرف پایین می دود...
    دقایقی است بی هدف روی صندلی نشسته ام... بوی سیب زمینی سوخته خانه را پر کرده...

  5. #15
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    همین اطراف
    نوشته ها
    487
    تشکر تشکر کرده 
    23
    تشکر تشکر شده 
    140
    تشکر شده در
    85 پست
    قدرت امتیاز دهی
    23
    Array

    پیش فرض

    فصل پانزدهم

    فکر این که صاحب صدای خوب مرا با دختری اشتباه گرفته... تاثیرات غریب بر وجودم گذاشته... حس عجیب و باورنکردنی زیر پوستم ول ول می خورد.گاه بلند می خندم و گاه محزون می شوم... انگار توی دلم یکی به جوش امده و هر لحظه سر ریز می گردد و وجودم را به اتش می کشد. جلوی اینه می ایستم ودر قاب اینه به دنبال تاییدی بر زیبایی ام هستم... انگار اشتباه جوانک کار خودش را کرده... من زیبا شده ام... مثل همان وقت ها که با سوسن به مدرسه می رفتم... جوان شده ام.
    دلم می خواهد بیرون بروم... از امشب شام هم نمی خورم... جور خاصی شادم می ترسم چیزی یا کسی این شادی را از من بگیرد... صدای زنگ تلفن دوباره هولم می دهد توی زندگی...
    ماهان است که با عصبانیت می پرسد: عشرت جون دیروز بهت زنگ زده ؟!
    انگار توی اتومبیلی نشسته ام که در سراشیبی تند افتاده است... دلم هوری پایین می آید!! ((وای یادم رفت پیام عشرت جون رو به ماهان برسونم و حتما ماهان فکر می کنه عمدا این کار رو نکرده ام))!!
    از توپ پرش پیداست همین طوری فکر کرده!! با احتیاط می گویم : آخ ... یادم رفت ماهان!!
    با عصبانیت فریاد می کشد:تو کدوم کارت درسته؟! چی رو یادت نمی ره؟! فقط بشین چرت و پرت بخون... چرندیات بنویس!! فقط...
    دیگر باقی حرفهایش را نمی شنوم... گوشم از شنیدن این حرف ها و توهین ها انباشته است... بهتر است به گوشم استراحت بدهم... آرام گوشی را روی میز می گذارم تا هر قدر که دوست دارد فریاد بکشد ناسزا بگوید...
    فقط نمی دانم چرا سر هر چیزی هر اتفاقی هر حرفی... گریزش به صحرای کربلاست وکتاب خوانی من!! این کتاب خواندن من شده پیراهن عثمان!! که ماهان جا و بی جا علمشمی کند و بر فرق سرم می کوبد !! به خدا سوسن راست می گوید خیلی پوست کلفت شده ام!!هر کس دیگری به جای من بود حتما کاری می کرد!! و دوباره با خودم حرف می زنم ((مثلا چیکار ؟!!))
    می شه یک بار قهر کنم برم خونه مامان اینا... می شه از سامان کمک بخوام... داداشم رو می گم... اما با پدر و مادرم چه کنم؟ با بی آبرویی ؟ با حف های قلنبه سلنبه مردم... با شاتار شوتور سامان!! با این بره های طفلکی!... بچه ها رو می گم...
    تازه پدر و مادر من عوضاین که جانب دخترشون رو بگیرن هوای داماد رو دارن!!انگار که دخترشون رو از سر راه گیر اورده اند!!
    در ثانی... حالا اونقدر پیر و زهوار درفته شده اند... که مطمئنم با اولین تلنگر از هم می پاشند... پس بی رحمی است اگر این تلنگر از جانب من باشد... خواهران دیگرم((راحله و مهتاب)) هم از این قانون بی بهره نیستند!! انها هم حتما از شوهران خود می کشند و همچنان لبخند می زنند!!
    فقط سیما خوشبخت شد خواهر سوسن!! زن برادر من!! سامان مرد اروم و سر براهیه... حوصله درگیری با این و آن را به خاطر خواهرش ندارد او یادگرفته برای حفظ آبرو جانب دیگران را بگیرد و دم نزند...
    هارت و پورت الکی هم چاشنی زندگیش کرده تا نگویند ترسو و زن ذلیل است!
    یکی یکدانه است پدر و مادرم اگر بفهمند او را به دردسر انداخته ام نفرینم می کنند! برای همین تنها به خیالبلفی بسنده می کنم... برادری آهنین برای خود به تصویر می کشم که مردانه پشت سرم ایستاده... و ماهان را کی بینم که در برابرش متواضعانه لبخند می زند و موس موس می کند!!
    صدای جیغ تلفن در می آید... پیداست که ماهان خیلی وقت است که قطع کرده... گوشی را سر جایش می گذارم...

  6. #16
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    همین اطراف
    نوشته ها
    487
    تشکر تشکر کرده 
    23
    تشکر تشکر شده 
    140
    تشکر شده در
    85 پست
    قدرت امتیاز دهی
    23
    Array

    پیش فرض

    فصل شانزدهم

    با چشم های عسلی اش خیره نگاهم می کند... چه نفرتی درون این رنگ شعله می کشد!! از خودم می پرسم:چرا؟
    اما با فریادش فراموش می کنم جواب سوالم را بدهم... ! نزدیک می آید... و در چشم به هم زدنی مچ دستم را می گیرد و آن را می پیچاند...
    دلم می خواست جیغم را تا آسمان بفرستم اما به خاطر بچه ها لبخند می زنم و می گویم : (( مگه چی شده؟))
    هنوز مچمرا رها نکرده دندانهایش را که روی هم فشرده نشانم می دهد و می گوید: آخه... د آخه بزغاله!! تو واسه من گوشی رو ول می کنی و میری؟
    دیگر طاقت ندارم... زیر لب به التماس می افتم و می گویم: ماهان تو رو خدا دستم را ول کن... بچه ها می بینن می ترسن... ماهان تو رو خدا!!
    فشارش را بیشتر می کند و می گوید:بگو غلط کردم!!
    می دانم همه هدفشتحقیر کردن من است اما نمی دانم به کدامین گناه؟! گویی از یک عقده ی کهن در رنج است!! که فقط با خرد کردن منبا تحقیر من احساس راحتی می کند... من هم که دیگر غروری برایم نمانده...
    می گویم: غلط کردم!!
    دستم را رها می کند... نفسم بالا می آید... و حالا پرده ی اشک نمی گذارد شراره ی نفرت را از چشمانش ببینم.به خودم می ایم...
    می بینم اشک روی صورتم راه گرفته... پس هنوز کمی از غرورم باقی مانده!! این خودشمسرت بخش است!!
    از همان روزهای اول اشنایی با ماهان دانستم در بازی لجبازی حرف اول را می زند... و برای اول شدن در این بازی از هیچ حرکتی ابا ندارد... برای همین همیشه تا جایی که ممکن است سعی می کنم لجبازی اش را تحریک نکنم... با تمام این کوشش ها گاهی اوقات واقعا در برابر رفتارهای خصمانه اش در شگفت می مانم!!
    میز را بری شام می چینم که صدای سازی مرا وادار به ایستادن و گوش سپردن می کند... به طرف در می ایم واهسته آن را باز می کنم... صدای ساز بیشتر و بیشتر به گوشم می رسد... صدای گیتار است وصدای خوب که با این ساز همراه شدهو زمزمه می کند... دوست دارم همهن جا روی پله ها بنشینم و ساعت ها به این صدا گوش بسپارم...
    تمام من به سوی صدا می رود... و من نشسته روی پله ها در میان امواج رویایی این صدای خوب تمام خود را از یاد برده ام... اشک روی صورتم راه گرفته و دوست دارم تا بی نهایت همین جا بنشینم و او بخواند و... بخواند...
    سایه ای چنگ بر وجودم می اندازد... کار نیمه تمامم را به یادم می اندازد!! به سوی میز شام می خواندم... ماهان است که بالای سرم ایستاده ومی پرسد: اینجا چکار می کنی ؟!...
    به سرعت اشکهایم را پاک می کنم... با اکره از جایم بر می خیزم وزیر لب می گویم:هیچی!! اومدم... وبه داخل می ایم...
    ماهان می گوید:همسایه جدیدمون هم که بچه مطربه !!
    شاخک هایم تکان می خورند... از فرصت استفاده می کنم ومی پرسم:
    چند نفرند؟
    ماهان: مجرده!
    انگار اکسیژن هوا یکباره زیاد شده!... انگار سینه امطاقت وتحمل این همه هوای خوب را به ناگه ندارد.نفس عمیق واز ته دل می کشم و می پرسم:چطوری خونه به مجرد داده اند؟! اون هم توی اپارتمانی که...
    ماهان وسط حرفم می اید و می گوید:خریده!!
    نمی دانماین تغیرات لحظه به لحظه که درونم را مثل قایقی بر امواج دریا متلاطم کرده در ظاهرم هم پیداست یا نه؟!
    باز می پرسم: خانواده اش شهرستانند؟
    ماهان: نه مثل این که اون بالا ها خونه دارن... باباهه فوت می کنه... این پسره هم سهم ارث و میراثش رو می یاره واینجا رو می خره!
    می پرسم: تو این چیزها رو از کجا می دونی؟
    جواب می ده: صبح که می رفتم ((خالقی))رو دیدم... بنگاه دار...
    هنوز خیلی چیزها راجع به او نمی دانم اما دیگر چیزی نمی پرسم.
    ماهان اما ادامه می دهد: خالقی می گفت :بچه خوبیه... موسیقی تدریس می کنه... اما حقوق خونده توی دلم یکی می خندد و می گوید: استاد!!
    دلم می خواهد بیشتر بدانم اما دیگر چیزی نمی پرسم... با این که هیچ کار بدی نکرده اماما احساس همان((گربه دزده ی )) معروف را دارم!! نمی خواهمدر تله ماهان دست وپا بزنم... !!
    ظرف غذای پیرزن را اماده کرده ام ودرون سینی گذاشته ام چادرم را سرم می کنم و سینی را بر می دارم... حالا سکوت به جای صدای ساز و اواز راه پله ها را در خاموشی فرو برده... نرم و اهسته پایین می روم طبقه سوم را گذرانده ام که در اپارتمان آن باز می شود... به عقب نگاه نمی کنم و راهم را ادامه میدهم... کسی پشت سرم پله ها را به نرمی پایین می اید آرام و بی صدا... فقط گاهی صدای تماس چیزی مثل کارتن خالی با نرده ها خش خش می کند... پشت در اپارتمان پیرزن ایستاده ام... او از کنارم می گذرد... باز عقب را نگاه نمی کنم... سینی را روی پله ها می گذارم... آهسته به در می زنم... در باز است مثل همیشه!!
    با احتیاط می گویم: مادر؟! وکمی داخل می شوم.پیرزن دراز کشیده و نگاهش مرا می کاود... لبخند می زنم و وارد می شوم... سعی دارد تکانی به خودش بدهد... می گویم:بذارید کمکتون بکنم...
    بالش هایش را پشت سرش مرتب می کنم و کمک می کنم تا بنشیند... به سرعت سینی را از روی پله ها بر می دارم... و دوباره پیش پیرزن بر می گردم آنقدر گرسنه مانده که دیگر تعارف نمی کند... دست پخت مرا دوست دارد خودم می دانم... باز هم تعریفم را می کند... تنهایش می گذارم تا راحت باشد.
    من توی پله ها هستم... صدایش را می شنوم... هنوز دعایم می کند... دلم از شنیدن صدایش چنگ می شود... از دیدنش... از تنهایش... از چروکیدگی و ناتوانی اش... در رنج و عذاب دایم هستم!! اما چه کنم!
    صاحب صدای خوب همکارتن خالی هایش را سر کوچه گذاشته و برگشته لای در اپارتمان او نیز باز است... شاید او هم مثل پیرزن از تنهایی می ترسد... ! مادرم می گوید: تنهایی تنها برازنده ی خداست! او راست می گوید : من هم از تنهایی بیزارم...

  7. #17
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    همین اطراف
    نوشته ها
    487
    تشکر تشکر کرده 
    23
    تشکر تشکر شده 
    140
    تشکر شده در
    85 پست
    قدرت امتیاز دهی
    23
    Array

    پیش فرض

    فصل هفدهم

    نمی دانم چرا امروز ماهان مهربان است... صبح با نگاه خندان وشوخش غافلگیرم کرد... الان هم با زهرا و یحیی بازی می کند... صدای خنده هایش خانه را پر کرده...
    هنوز به دنبال جواب این سوالم... که خودش می گوید: ستاره... امشب خونه ی عشرت جون دعوتیم!! حالا همه چیز شفاف است... ! دلیل مهربانی ماهان بالاخره به ما چشمک زد!! میهمانی عشرت جون و جمع شدن ملال آور دخترها و پسرها و عروس ها ودامادها!!
    از همین حالا به تنگ امده ام... از تصور امشب ملول شده ام...
    ساعت ها چشم به دهان فتانه و آذر بدوزیم و از هنرنمایی فتانه با آن ادا واصول اغراق آمیز و تکراری حظ ببریم!!
    آذر که همیشه ناراضی است و پر توقع!! گویی با خودش هم سر جنگ دارد. فتانه هم گلوله ی اتشی است که حرکت می کند و پشت سرش تنها خاکسترمی ماند... عشرت جون با کیف و لذت حرکات وسکنات او را برانداز می کند وبعد نگاه فاخرانه اش را تحویل به من می دهد!!
    جعفر خان شوهر فتانه هم گاه شرمنده می شود وگاه از خجالت به لبخندی ظریف اکتفا می کند... همسر حمید برای در امان ماندن از نیش و کنایه ها و فتنه های فتانه به خود فتانه متوسل شده و با او صمیمی تر از باقی به نظر می رسد... البته فقط به ظاهر!!
    با دیدن ماهان آذر و فتانه به خودنمایی هایشان وسعت بیشتری می دهند... شاید برای این که نسبت به من حساس ترند! اوایل ماهان دلیل این همه حساسیت را زیبایی و برتری من نسبت به انها می دانست اما حالا...

  8. #18
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    همین اطراف
    نوشته ها
    487
    تشکر تشکر کرده 
    23
    تشکر تشکر شده 
    140
    تشکر شده در
    85 پست
    قدرت امتیاز دهی
    23
    Array

    پیش فرض

    فصل هجدهم

    برای رفتن به خانه عشرت جون اماده ایم... اما ماهان هنوز نیامده... نگران نیستم چون پای خانه ی عشرت جون در میان است حتما خود را خواهد رساند... بعد از مدتها دستی به صورتم کشیدم... روسری جدیدی خریده ام که ماهان ندیده... روسری را روی سرممی اندازم و جلوی اینه می ایستم.
    سوسن راست می گوید: من هنوز خیلی زیبا هستم و جوان!! لبخند می زنم...
    ماهان کلید انداخته و داخل شده... دوست دارم اثار این تغییرات را در چهره اش ببینم... از کنارم می گذرد و می گوید: حاضرید؟!
    با لبخند نگاهش می کنم... ومی گویم:اره!!
    نگاه بی تفاوتش تمام اعتماد به نفسم را مچاله می کند... ولی همچنان با لبخند منتظر یک معجزه ام! نگاه از من گرفته و به اینه خیره شده... زانوها را خمکرده تا بتواند صورتش را در قاب اینه ورانداز کند... همان طور که دست به موهایش می برد می گوید:
    موهام خیلی خوب شده ها!! ایندفعه گفتم زیاد کوتاه نکن!!
    لبخند روی لبم ماسیده وقیافه مضحکی برایم درست کرده...
    ماهان خیلی وقته که پایین منتظره!!بچه ها با سر و صدا پایین می روند... و من پشت سرشان ناگهانصدایشان قطع می شود... به بچه ها می رسم...
    صاحب صدای خوب سر راهشان سبز می شود و بچه ها را غافلگیرند! من هم!! و حالا من در غافلگیری این نگاه مخملی دست و پا می زنم... با بچه ها خوش و بش می کند برای اشنایی بیشتر!! ومن فقط نگاه می کنم... چیزی را که در چشم های ماهان به جستجویش بال بال می زدم در چشمان سیاه این غریبه خوش صدا پیدا می کنم... نمی دانم خوشحالم یا غمگین!!
    نگاه از من می گیرد و رو به زهرا می گوید: خانمخوشگله اسمت چیه؟!
    زهرا با شیرین زبانی می پرسد:اسم شما چیه؟
    او می خندد... نگاه شوخشرخی روی من می خورد و دوباره به سوی زهرا می گوید(( طاها)).
    زهرا هم می گوید:((منم زهرا این هم یحیی !! مامانم هم ستاره!!))و نگاه کودکانه اشرا به دنبال تاییدی رضایت بخش بر چهره ام می گردد.
    با لبخند پاسخش را می دهم تا اعتماد به نفسش زخمی نشود...
    ((طاها)) !! هنوز ذهنم در پی مفهوم نامش می چرخد...راه را باز می کنه... بچه ها شاد و خندان پایین می روند... روبروی من می ایستد وسر به زیر می اندازد و می گوید:من... می واستم بابت... بابت سوء تفاهمی که ایجاد شده بود... معذرت خواهی کنم... راستش... این بنگاه دار... به من گفته بود که خانواده سن و سال داری طبقه چهارو خانواده ی جوانی هم طبقه دوم ساکن اند...! من هم راستش وقتی شما را دیدم فکر کردم باید دختر خانواده ی طبقه چهارم باشید!!
    من با لبخند می گویم: اون خانواده ی سن و سال دار طبقه ی دومند که فعلا هم شهرستان هستند! طاها هنوز نگاهم می کند و شرمنده است...
    می گوید:
    به هر حال معذرت می خوام... امیدوارم که ناراحت نشده باشید!!
    بع تواضع می گویم:نه... نه اصلا این طور نیست من ناراحت نشدم فقط تعجب کردم!!
    طاها که حالا انگار راحت تر به نظر می رسد می گوید:
    ((والله تعجب که!!... من باید تعجب کنم!!
    لبخند کم رنگی هم بر لب دارد... راهم را باز می کند و من خداحافظی می کنم و پله ها را پایین می ایم... در دلم با خود می گویم:
    اون چرا باید تعجب کنه؟! شاید منظور به قیافه منه! شاید به نظرش به من نمی یاد صاحب دو فرزند باشم یا حتی ازدواج کرده باشم!!... از این فکرها خوشحال می شوم!
    اتومبیل سر کوچه منتظر است... اما نه!! انگار زیاد هم منتظر من نیست راستش همه اش توی دلم می گفتم (( چرا نمی یاد دست روی زنگ بزاره وتهدید کنان فریاد بکشه ((من می رم ها))!!
    نگاه کنجکاوم سوی دختری که کنار اتومبیل ماهان به فاصله چند قدم ایستاده... تمام حواسشو تمام حواس ماهان روی هم ریخته!!
    اهسته تر قدم بر می دارم ونگاهم را دقیق تر سوی دخترک نشانه می گیرم... آه... !! این همان دخترک نیست که معمولا از پنجره ی اشپزخانه ام در بالکن خانه ی کوچه پشتی می بینمش؟!... چرا!!... خودش است... ماهان هنوز متوجه حضور من نیست.
    در کناری اش را باز کرده و کاملا سوی دخترک نشسته... و نگاهشمی کند... هوا چقدر سنگین وخفه است... حس می کنم توانی برای برداشتن قدم های دیگر ندارم... صدای بچه ها سر پا نگاهم می دارد... عقب اتومبیل نشسته اند وتازه مرا دیده اند وصدایم می کنند: مامان... مامان.
    ماهان سر می گرداند و صاف می نشیند... نگاهم هنوز به دخترک است.
    به زور 16 یا 17 سال دارد .یعنی درست نصف سن ماهان !! عق ام می گیرد... حالا دخترک هم با دقت مرا می نگرد... قبلا هم دیده بودمشهمراه دختر مدرسه ای ها! حسن شهرت قابل توجهی ندارد... گویی کلاف بزرگی در دست گرفته که هزاران سر دارد... وهیچ عنصر مذکری را بی نصیب از سر نخ نمی گذارد!! فعلا که یک سر نخ در دست ماهان است!
    شاید برای همین است که پسرهای محل با دیده ی حقارت بارشان تحقیر و تمسخرش می کنند و با اینکه صورت زیبایی دارد اما معمولا کسی را در پی اش ندیده ام... بیشتر اوست که در پی کس می رود... اما ماهان انگار تازه نخ را گرفته... یادم می اید هفته گذشته وقتی به خانه امد با هیجانی که در نگاهش می دیدم گفت:
    ستاره!! اون دختره که می گفتی خانواده درست و حسابی نداره... همون که کوچه پشتی می شینه... می گفتی دلت براش می سوزه ! از کنارم رد شد... یک سلامی به من داد !! و بعد با حالت خاصی ادای سلام دادن دخترک را در اورد... از نگاهش فهمیدم دلش از سلام دخترک لرزیده... و چندشم شد...
    در اتومبیل را باز می کنم و کنار ماهان روی صندلی می نشینم باز صدای کسی را درونم می شنوم که می گوید:
    ((ماهان دلش می خواست به جای تو اون دختره روی صندلی می نشست !! ))
    چند شب پیش هم وقتی از خانه ی سوسن باز می گشتیم یحیی و زهرا جلوتر از من روی صندلی جلویی کنار ماهان نشستند... و من مجبور شدم عقب بنشینم... همان لحظه هم مچاله از تحقیر در خود فرو رفته بودم اما چیزی نگفتم... دوست داشتم ماهان به بچه ها حالی بکند که این صندلی متعلق به مادر شما است و نه هیچکس دیگر !!
    اما ماهان در برابر خواسته بچه ها به من گفت: ستاره برو عقب !
    با نفسی عمیق سعی دارم این افکار مسموم و تهوع اور را از خودم دور کنم...
    سایبان بالای سرم را پایین می کشم تا خود را در اینه اش ببینم... این رنگ و لعاب ها چه قیافه مضحکی برایم ساخته!! حالم از خودم بهم می خورد... ای کاش کمی اب پیدا می شد تا خودم را از شر این ماسک مصنوعی رها کنم...! او که زیبایی مرا نمی بیند پس چه اصراری است بر این همه تلاش ؟!
    مادرم می گوید: (( دختر این قدر ارایش نکن... آخه نمازت درست نمی شه ها !!))
    با خودم می گویم: (( حالا که این همه به خودم می رسم وضعیت اینه !! اگر به خودم نرسم چی میشه !!
    سوسن می گوید:(( وقتی از چشم یک مرد بیافتی دیگه عزیز نمی شی هر قدر هم که بلا سر خودت بیاری عزیز نمی شی ! پس بی خیال !))
    ماهان اما به زیبایی ظاهری خیلی اهمیت می دهد... اگر ساده باشم و کنارش قدم بر دارم می گوید: چرا مثل اسفند دود کن ها دنبال من راه افتادی ؟!
    اون دوست داره همه زیبایی همسرش رو ببینن... اما خودش هرگز نمی بینه!! و حداقل یک بار یک تعریف کوچک از من نمی کنه !!
    باز به حرف سوسن که می گه: وقتی از چشم یک مرد بیافتی دیگه عزیز نمی شی ! سوسن راست می گوید...!
    تمام طول راه را با تلفن همراهش سرگرم و مشغول است.می ترسم تصادف کند... سرعتش بالا است... نمی خواهم لجبازی اش را تحریک کنم... با احتیاط می گویم: ماهان حواست هست؟!... کمی اهسته تر...
    بدون نگاهی به من... به نگاهی سرسری در مقابلش اکتفا می کند وباز با تلفنش سرگرم می شود... سرعتش لحظه به لحظه زیادتر می شود...
    نزدیک است تصادف کنیم... بلند می گویم: ماهان! مواظب باش !! و خطر از بیخ گوشمان می گریزد!! یا نه بهتر است بگویم این ما هستیم که از خطر می گریزیم...
    حالا به حد انفجار عصبانی ام فریاد می زنم: لعنتی... نزدیک بود تصادف کنیم!! اون موبایل نفرین شده ات رو یک لحظه بزار کنار!! حواست رو بده به رانندگی !!
    با فریادی که اتومبیل را می لرزاند می گوید: خفه شو ستاره... خفه شو!!
    با عصبانیت می گویم:آخه این کیه که اینهمه بهشپیام می دی این کیه که شب و روزت رو ازت گرفته !! حتی نمی تونی یک لحظه اون لعنتی رو از جلوی چشماتدور کنی!! بسه دیگه... من و تو به جهنم... بچه ها توی ماشینن !!
    با چشمان از حدقه بیرون زده به نگاه می کند... شراره ی نفرتش پوستم را می سوزاند... فریاد می زند... عربده می کشد... :
    ((به تو مربوط نیست توی کار من دخالت نکن !!)) ((خفه شو))!
    از ودم می پرسم: این همه نفرت برای چیست ؟! از کجا امده؟! چگونه امده؟ چه وقت امده؟! به کدامین گناه امده؟!
    از درون ریزش می کنم... همه سلول هایم به تحلیل می روند... احساس می کنم در برابر اینهمه نفرت بسیار ضعیفم... نگاهم پیش بچه می رود... انها جایشان مچاله شده اند و با چشمان وحشت زده اشان ما را زیر نظر گرفته اند فریادم را در گلوخفه می کنم... و ساکت می شوم.
    به بچه ها فکر می کنم(( طفلکی ها خیلی وقت است با پدر عزیزشان! به گردش نرفته اند... انها دوست دارن سوار اتومبیل پدرشان بشوند)) حیف است دلخوشی اشان را با وحشت عجین کنم !
    ماهان لج کرده و تند تر از قبل می راند... با التماس می گویم: تو رو خدا یواش تر بچه ها می ترسن !!
    سرعت را بیشتر می کند.خدایا با این مرد که تمام تار و پودش از کینه و نخوت و بدجنسی و لجاجت ساخته شده چه کنم؟!
    ساکت نشسته ام و به بچه ها که این همه مضطرب و رنگ پریده اند فکر می کنم... ((کی میدونه تو دل اون ها چی می گذره ؟! کی می دونه تو دل ماهان چی می گذره؟!)) البته حدسش زیاد مشکل نیست...
    ماهان هر وقت سر خورده می شه این طور عصبی و از خود بی خود عمل می کنه...
    حتما طرفش براش کلاس گذاشته !! یا خط و نشونی کشیده که این طور پریشون شده... اتومبیلی از کنارمان می گذرد... سرنشین ان با اعتراض به رانندگی ماهان چیزی می گوید... ماهان شیشه را به سرعت پایین می دهد فریاد زنان فحش و ناسزا می گوید... از همه ادم هایی که این صحنه را می بینند خجالت می کشم... انگار همه مردم به من زل زده اند !
    چقدر از این رفتار متنفرم... ای کاش فقط کمی... فقط کمی با شخصیت بود! ای کاش برای خودش ارزش قایل بود... انقدر که بچه ها شاهد شنیدن ناسزا و حرف های رکیک از زبانش نباشند... اما هیچ کس و هیچ چیز برای او مهم نیست... کمی از راه باقی مانده... باز به موبایلش پناه می برد... اوتنها به خیات می اندیشددر هر لحظه در هر مکان ! خیانت در خونش در تک تک سلول هایش ریشه کرده وبر وجود حقیرش چنان چنبره زده که ناگزیر از تسلیم است... چند روز پیش در یک فیلم شنیدم که:
    (( مردها توی سکوت خیانت می کنند... هیچ ایرادی از همسرشان نمی گیرند به جانش نق نمی زنند فقط سکوت می کنند... از همسرشان پیش کسی بد نمی گویند... باز سکوت می کنند.... و در سکوت خیانت می کنند... و اگر کسی پی به رازشان ببرد... سر به عصیان می گذارند با خود می گویم ((فیلمه راست بود))! حالا دوباره نگاهش می کنم... تمام سلول هایم به درد می ایند... انگار ماده ی سیال و سیاه و چسبناکی درونم را خلا مرا پر می کند...
    این احسای ناخوب و تخریب کننده ناشی از شراره ی چشمان عسلی اش بیشتر و بیشتر در پوستن در لابه لای عروق و عمق سینه ام فرو می رود... من نفرت را حس می کنم!! نفرتی مراه با ترس همراه با بغض فرو خورده ای که مثل نیزه روحم را سوراخ می کند... تضعیفم می کند و موجود حقیری از من می سازد.خدا نکند این نفرت... این ماده سیاه چسبناک پنجه بر روح و قلبم بیاندازد و احساسم را در چنبره ی خود اسیر کند... خدایا ایا می شود از نفرت رها شد؟! خدایا تو نگذار من اسیر این حس موذی و تخریب ککنده شوم...
    حالا موقع لبخند زدن رسیده... نگاهی به در قهوه ای رنگ خانه ی عشرت جون می اندازم... آهی می کشم و لبخند مسخره ای به زور روی لب هایم می نشانم... خانواده ی خوشبخت به میهمانی می روند!! همه باید خوشبختی ما را ببینند و لبخند بزنند و در دل حسرت بخورند!! اما خوشبختی رو نمی شه دید... خوشبختی تو دل ادمه !!
    اما مادرم می گوید: اگه روزی اتفاق بدی نیافته تو خوشبتی...
    حالا نمی دانم خیانت زیر مجموعه ی اتفاقات بد است یا باید بی خیالش شد و فقط به خوشبخت بودن اندیشید!!
    مامان می گوید: بایدذ فقط خدا را شکر کنی که شوهرت سالم است...
    معتاد نیست !! اما ایا شوهر من واقعا سلامت است ؟
    یعنی صرفا معتاد نبودن یک مرد نشان از سلامت کامل اوست؟!!
    با این همه ترس از عقوبت ناشکری وادارم می کند در دلم تند تند بگویم: (( خدایا منو ببخش... خدایا منو ببخش )) !! خدایا شکرت به خاطر همه چیزهای خوبی که به من دادی ... باورتان می شود؟!... کمی ارام می شوم!

  9. #19
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    همین اطراف
    نوشته ها
    487
    تشکر تشکر کرده 
    23
    تشکر تشکر شده 
    140
    تشکر شده در
    85 پست
    قدرت امتیاز دهی
    23
    Array

    پیش فرض

    فصل نوزدهم

    امشب میهمانی عشرت جون رنگ و بوی دیگری دارد. مخصوصا برای ماهان شب واقعا جذابی شده است !!
    مهناز خواهر جعفر خان خواهر شوهر فتانه هم در این میهمانی خود نمایی می کند... مثل خود جعفر خان از زیبایی چهره بی بهره است اما...
    ایین دلبری را نیک می داند...! ان چنان که ماهان اختیار از کف داده... و امشب از همه ی روزهایی که با هم بوده ایم بیشتر داد سخن داده است !!
    مهناز محو تماشای ماهان هنگام سر دادن نطق عریض و طویلش در باب زندگی در خارج از کشور... مزایا و مضرات ان است... ماهان عادت دارد موقع حرف زدن اداهای خاصی به خود بگیرد... که برای دخترها در وحله ی اول بسیار جذاب است !!
    مهناز هم انچنان شیدا وار به ماهان زل زده که بی خبر از لبخند احمقانه ای است که صورتش را از ریخت انداخته است!
    حالا فتانه فتنه گرتر از همیشه ما بین مهناز و ماهان مزه پرانی های وقیحانه ای می کند!! نوشین همسر حمید هر جا که او کم می اورد فوری به کمکش می شتابد... عشرت جون سرکیف است و با اشتیاق تمام ماهان را زیر نظر گرفته... گه گداری هم بی مقدمه وارد بحث انها می شود و عرض اندامی می کند...
    سودابه همسر فرزاد با نگاه خواب الودش بی حوصله و خسته می نماید... اذر و حمید پچ پچ کنان از فرزاد می گویند... و فرزاد بی خیال از همه جا چشم به تلویزیون دوخته و گه گداری هم سر به سر یحیی و زهرا می گذارد جعفر خان مثل همیشه ساکت و گیج شرم زده از بی حیایی فتانه و حالا مهناز گل های قالی را می شمارد...
    و من... در انتهای حقارت... در اوج حسرتم!! در حسرت یک نگاه اشنا... یک لبخند مهرامیز... ماهان هزاران فرسنگ از من فاصله گرفته است... و من انگار بازیگر نقش یکی از اشیاء بی ارزش این خانه هستم!!
    گویی هیچکس مرا نمی بیند... شاید به نوعی نامرئی شده ام!! انگار همگی از حقیر شدن من لذت می برند. برق شادی و پیروزی از چشم های ریز و گرد عشرت جون پیداست !
    خرد و گریزان از نگاههای پیروزمند چشم به ناکجا دوخته ام... که متوجه ی سنگینی نگاهی می شوم... سودابه با چشم های اویزان و خمار الودش نگاهم می کند... لبخندی پر معنا به ان چهره ی همیشه خنثی حالت داده است... حتی او هم متوجه ی اوضاع غیر طبیعی امشب و حرکات و گفتار وقیحانه ی ماهان و فتانه شده است !!
    خود را تکانی می دهم تا نزدیکش باشم بلکه بتوانم دقایقی را با چند کلمه اختلاط پر کنم شاید خود را از شر دیدن این نمایش ازار دهنده رها سازم... پلک هایش تازه باز می شوند... شاید دل او هم در پی یک هم صحبت می گردد. سر صحبت را باز می کنم...
    او با اشاره ای به مهناز می پرسد:
    این چرا امشب اومده اینجا ؟
    سری تکان می دهم و می گویم:
    نمی دونم!!
    و او می گوید:
    انگار مادرش اینا رفتنه اند مسافرت ؟!! اینم توی یک شهر دیگه طاقت نیاورده !
    می پرسم:
    این چرا نرفته ؟!
    می گوید:
    حتما پیش فتانه بهش بیشتر خوش می گذره!!
    زهر خندی می زنم و می گویم:
    مخصوصا امشب !
    او هم می خندد... و بعد می گوید: مثل این که قراره تا اخر هفته خونه ی فتانه بمونه... و ادامه می دهد:
    اومدنش به اینجا اما مناسبتی نداره... می تونست خونه ی فتانه بمونه !!
    می گویم:
    خب... تنها بوده... شاید می ترسیده.
    نگاه عاقل اندر سفیهی به من می اندازد و می گوید:
    این بترسه!! عشرت جون میگه چند سال توی دورترین شهرستان درس خونده و تنها بوده!!
    می پرسم:
    چند سالشه !!
    می گوید:
    نمی دونم فکر کنم 27 یا 28 ساله باشه.
    سایه ای بالای سرمان سنگین می شود... فتانه است با یک سینی چای!!
    باورتان می شود؟! فتانه برای ما چای اورده!! در حقیقت سینی چای بهانه ای است برای برهم زدن گفتگوی من و سودابه!!
    فتانه با نگاهی که گویی قصد دریدن دارد نگاهم می کند و می گوید:
    دهنتون خشک نشد؟! چقدر پچ پچ می کنید!!
    سودابه نگاه معنا دارش را به من می دوزد و با اکراه چای بر می دارد من اما سردم نگاهم سرد است... تلخم... نگاهم تلخ است... انگار حالا نفرت در چشمان من خانه کرده است... هنوز نگاهم نگاه وقیحانه وایراد گیرش را خیره خیره پاسخ می دهد... دختره ی گستاخ!!
    وقتی پا به این خانه گذاشتم لحظه ای از من جدا نمی شد... همه ی حرکات و صحبت هایم حتی طرز لباس پوشیدن ونحوه ی اراستنم را مثل شاگردی ساعی تقلید می کرد...
    همه چیز من برایش جالب شگفت انگیز و دست نیافتنی بود... و حالا با این اداها سعی در نادیده گرفتن من دارد... برایم جیک جیک می کند !!
    انگار همه ی این حرفها از چشم هایم پیدا بود... سینی را رها کرد و ما را تنها گذاشت...
    ماهان دست بردار نیست!! همین چند لحظه پیش مهناز را در شرکت خصوصی اشان استخدام کرد!! اورتان می شود؟!
    مهناز در ازمون ورودی که ماهان بر پا کرده برنده شد!! و استخدام شد!! او فردا همکار ماهان خواهد بود !!
    فتانه خشنود از ضربه اخر نگاه فاتحانه اش را به من فرستاد و نفسی عمیق و از سرکیف کشید!! حالا میهمانی به پایان رسیده... بچه ها را اماده می کنم... به اندازه ی یک کوه سنگینم... انگار بدنم تحمل وزن بدنم را ندارد انگار وزنه های صد کیلویی به پاهایم زنجیر کرده اند...
    در اتومبیل نشسته ایم... باز هم ماهان مشغول پیام دادن است... هر لحظه سرش شلوغ تر از لحظه ی پیش است واقعا به او حق می دهم !! مهناز هم وارد دستگاهش شد!!

  10. #20
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    همین اطراف
    نوشته ها
    487
    تشکر تشکر کرده 
    23
    تشکر تشکر شده 
    140
    تشکر شده در
    85 پست
    قدرت امتیاز دهی
    23
    Array

    پیش فرض

    فصل بیستم

    امروز هوا گرم تر از چند روز پیش است... بر خلاف میلم بچه ها را برای دوچرخه سواری بیرون اورده ام... از اینکه در پی انها بدوم و مواظب باشم زمین نخورند لذت نمی برم! اما چاره ای نیست خیلی وقت است که به انها قول داده ام. یحیی دوچرخه سواری بلد نیست... زهرا اما کمب بهتر است... دایم به انها تذکر می دهم که از سر کوچه امان جلوتر نروند...
    پسرهای جوان جمع دوستانه ای ترتیب داده اند...و دقایقی است که حواسشان پرت اطراف شده است...
    یکی از انها تاب نمی اورد... سوار بر موتور می شود و هنرنمایی می کند... اتومبیلی از سر خیابان می پیچد وبه داخل می اید... باطمانینه از کنارمان می گذرد... وکمی جلوتر می ایستد... من هنوز یحیی را همراهی می کنم.
    داغ و عرق ریزان در پی اش می دوم... در اتومبیل باز می شود... طاهاست!!
    پیش می اید... ناخواسته روسری م را مرتب می کنم...
    نگاه جستجو گرش گروه پسرها را می کاود... موتور سوار هم دوباره از کنارمان با سر و صدا می گذرد... طاها با نگاه جدی اش نزدیک می اید...
    ناچارم از سلام و احوال پرسی... کمی این پا و ان پا می کند و بعد می گوید:
    شما برید خونه... من مواظب بچه ها هستم...
    در حیرتم از پیشنهادش!! با نگاه گیج و ویجم با او چشم دوخته ام که باز می گوید:
    برید دیگه!! مطمئن باشید خیلی مواظبم... و لبخند می زند.
    با زحمت می گویم :
    نه !! مزاحم شما نمی شم... خودم هستم...
    باز جدی نگاه می کند و می گوید:
    من کاری ندارم...
    و من می گویم:
    من هم کاری ندارم... شما تازه اومدین... حتما می خواستین استراحت کنین!!... منم دیگه کم کم باید بچه ها را ببرم بالا...
    نگاه جدی اش به من می گوید که زیادی تعارف می کنم...
    هنوز اما مرددم!!
    او می گوید:
    بهتره شما برین... بچه ها هنوز دوست دارن بازی کنند... مگه نه بچه ها؟!
    بچه ها دوست ندارند تنهایشان بگذارم... اما او با جملات محبت امیزش خیلی زود جایی برای خودش در دل انها می یابد... به عنوان اخرین سفارش نگاهش می کنم و می گویم:
    پس لطفا چند دقیقه ی دیگه بیارینشون خونه...
    که او می گوید:
    یک ربع دیگه خوبه؟
    لبخند زنان تشکر می کنم...
    با انکه او را درست نمی شناسم اما ته دلماطمینان خاصی به او دارم...
    از پنجره پایین را نگاه می کنم... او سخت مشغول اموزش دادن به یحیی است.زهرا هم دستی برایم تکان می دهد... از وقتی به خانه امده ام همین جا پشت پنجره ی اشپزخانه ام نشسته ام! سر و صدای بچه ها از راه پله ها مرا به خود می اورد در را باز می کنم...
    طاها یحیی را که در اغوش دارد پایین می گذارد... و با او دست می دهد...
    زهرا هم بی وقفه برایش شیرین زبانی می کند... هنوز نمی دانم محبتش را با چه جملاتی جواب گو باشم؟!
    او می گوید:
    یک ربع که بیشتر نشده؟!
    با شرمندگی لبخند می زنم و می گویم:
    خیلی متشکرم اقاواقعا به زحمت افتادین...
    زهرا با هیجان می گوید:
    مامانی یحیی سوار شد... یاد گرفت عمو طاها خیلی خوب یاد می دهد... یحیی هم تایید می کند... هر دو راضی و خوشحالند...
    طاها رو به انها می گوید:
    هر وقت خواستین دوچرخه سواری کنین... بیاین دنبال من با هم بریم... باشه؟!
    بعد با بچه ها دست می دهد و خداحافظی می کند...
    دوست ندارم زیر دین کسی باشم... دلم می خواهد زحمتش را جبران کنم... حوصله تعارف کردن هم ندارم... او رفته و من هنوز جلوی در اپارتمان ایستاده ام و خیره به پله ها در فکر و خیالام...
    در را می بندم و به داخل می ایم... کتابش را بر می دارم و چند خطی می خوانم فکرم متمرکز نمی شود انگار چیزی در جایی دور روی ذهنم تاثیر می گذارد...
    به یاد ماهان می افتم. گوشی را بر می دارم و شماره اش را می گیرم ... تعدا بوق های انتظار از حد معمول می گذرد... کسی جواب نمی دهد... با خود می گویم:
    یعنی میشه موبایلت همراهت نباشه؟ یعنی تو واقعا متوجه نیستی که من دارم تماس می گیرم! شماره شرکت را می گیرم.صدای خانمی می گوید:ایشون جلسه دارن!!
    اره جلسه دارن !! جلسه ی معارفه برای ورود مهناز خانم!!
    باز تمام نگرانی ها وبدبختی هایم جلوی چشمان به صف در می ایند...
    چقدر می توانم همه چیز را نادیده بگیرم... چقدر می توانم رفتاری خنثی داشته باشم؟ مثل ادمی بی رگ و ریشه؟! که اگر داشتم اینطور تاب نمی اوردم! اینطور سرپوش روی پلیدی ها نمی گذاشتم!! خدا به من طاقت وصبر زیادی داده... باید از او تشکر کنم...

صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/