فصل یازدهم
با سوسن خداحافظی کرده ام ونمی دانم چند دقیقه است که اینجا بی هدف نشسته ام نه دلم می خواهد غذایی بپزم نه دوست دارم کاری بکنم... نگاهی به کتاب شعری که روی میز افتاده می اندازم... دستم به سویش می رود... یکی از شعرهایش را خیلی دوست دارم بلند بلند می خوانم :
هر چه دشنام از لب ها خواهم برچید
هر چه دیوار از جا خواهم کند
رهزنان را خواهم گفت: کاروانی امد
بارش لبخند !!
من گره خواهم زد چشمان را با خورشید
دل ها را با عشق سایه ها را با اب
شاخه ها را با باد اشتی خواهم داد
آشنا خواهم کرد راه خواهم رفت
نور خواهم خواهم خورد... دوست خواهم داشت...
((سهراب سپهری))
جان دوباره می گیرم... خدایا چه نیرویی در این اشعار نهفته است که این چنین در رگ و پی من اثر می کند؟!
از پنجره پایین را نگاه می کنم... کامیون خالی شده... وهیچکس پایین نیست.به اشپزخانه می ایم پارچ را بر می دارم و به سرعت شربت درست می کنم... چند لیوان و مقداری یخ که داخل پارچ می اندازم...
نگاهم به اینه می رود... تصویر در اینه دهن کجی ام می کند... انگار به صدا در می اید و می گوید: تو هم مثل ماهانی !! خائن!!
سست می شوم سینی را روی میز می گذارم ودوباره سر جایم می نشینم و با خود می گویم... ((خدایا منو ببخش !!))
حالا اشک توی چشام جمع شده... با خودم حرف می زنم (( چه خوبه اگر کسی ادم رو طوری نگاه کنه ادم حس کنه وجود داره !!)) چه خوبه اگر... صدای زنگ من را از رویاها بیرون می کشد...
بلند می شوم روسری را روی سرم می کنم و در را باز می کنم...
او با قد بلند و صورت گندم گون و ان موهای سیاه براق و صاف روبرویم ایستاده و با چشمان سیاه مخملی اش نگاهم می کند و می گوید :
معذرت می خوام... یخ دارید؟!... برای کارگرها... می خوام...
نگاهش نمی کنم و می گویم: (( چند لحظه صبر کنید ... !!))
و سینی را به دستش می دهم... نگاهش پر از تعجب و پر از قدردانی است... لبخندی می زند... تشکر کنان می رود...
تنها بودنش... ذهن مرا به بازی گرفته... با خود می گویم پس خانواده اش کجایند؟! از پنجره بیرون را تماشا می کنم... کامیون خالی رفت... از همان جا بلند می گویم : بچه ها ناهار ماکارونی خوبه ؟!
و انها با خوشحالی پاسخ می دهند: آره مامانی...
صدای خنده هایشان چقدر گوش نواز است... لحظه ای از کار دست می کشم و دل به صدایشان می سپارم... چقدر دوستشان دارم... چقدر برایم عزیزند...
کف آشپزخانه رو به قبله می ایستم... و بعد به سجده می روم تا از خدا تشکر کنم... مادرم می گوید هر وقت احساس خوشبختی کردی همان لحظه ازخدا تشکر کن... و من خدا را شکر می گویم که فرزندانم سالم و سرحالند...
بار دیگر صدای زنگ احساسات فراموش شده وگنگی را در ذهن و سراسرم به رخ می کشد... تا حس نکنم کاملا از دست رفته ام!!...
قبل از باز کردن در به نگاهی سرسری در اینه بسنده می کنم... در را که می گشایم اوست که با لبخند و نگاه قدر دانش سینی را در دستهایم می گذارد... فرصت نکرده ام جواب تعارفاتش را بدهم... او رفته است...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)