می کشید. اصرار می کرد. قربان صدقه ام می رفت. ان قدر مرا نگاه کرد که تا اخر شب عزیز هم به زبان امد و گفت: مادر اقا مهدی بدجور از کتی خوشش اومده....
حرفش تمام نشده بود که به اتاقم پناه بردم. مهمان ها همه رفته بودند و ما هم خسته و کوفته بودیم. داماد هم رفت و یک دنیا دلش را خانه حاج صادق گذاشت.
روی تختم دراز کشیده بودم و به مهدی فکر می کردم. حتما امشب او هم امده بود. حتما چقدر هم به فکر من بود. چه رویاهایی برای خودش بافته. اشک هایم دوباره فرو ریخت. غم سروش یک طرف و درد عشق بدتر. گل های مریم چند روز پیشش پلاسیده شده بودند. دستی روی گل ها کشیدم و با چشمان بسته به یاد لبخند شیرینش افتادم. به یاد جمله ای که گفت همین روزها با حاج خانم مزاحم می شویم. اخ چقدر دلم برایش تنگ شده بود. نامه اش را برداشتم و یک بار دیگر خواندم. اتش گرفتم و می سوختم.
نفهمیدم کی خوابم برد. فردا تا ظهر خوابیدم. برای ناهار مادر امد و گفت: پدرت قراره تا چند روز دیگه بیاد. موضوع خواستگاری تو رو هم برایش گفتم. برای همین هم می یاد. بلند شو بریم که ناهار یخ کرد.
همه جا به هم ریخته و کاهرا نیمه تمام بود. نسیم در اشپزخانه داشت از امیر می گفت. یک لحظه نشناختمش. چقدر تغییر کرده بود. چشمان درشتی با ابروهای باریک بزرگتر به نظر می رسید چند لقمه خوردم. نسیم دستش را به طرفم دراز کرد: کتی انگشترم قشنگه؟
نیازی به سوال کردن نداشت. فقط می خواست من هم ببینم و حسرت بخورم. لبخندی زدم: معلومه، چیزی که امیر خان بخره بد نمی شه.
نسیم کیف کرد و قهقهه زد. سرمست بود.
تلفن زنگ زد و راحله برداشت و گفت: نسیم خانم با شما کار دارند. امیر اقاست.
چشم و ابرویی آمد.
قمر از فامیل های داماد تعریف می کرد. از جواهرهایشان، از گفتگوهایشان. عزیز از نجابت داماد می گفت و عمه مهناز هم تایید می کرد و لذت می برد. عمه گفت: خدا به دادمون برسه. چطوری من دو ماهه جهزیه درست کنم؟
عزیز گفت: ای بابا، سخت نگیر. همه چیز جفت و جور می شه. کوحالا تا دو ماه دیگه!
سه چهار روز گذشت و پدرم امد. خوشحال تر از قبل بود. فقط شنیده بود که من خواستگاری سمج و پرو پا قرص دارم. خواستگاری که دست بردار نبود. غافل از اینکه ما به او اویزان شده بودیم و او از خدا می خواست که پسرش بی هیچ تعهد و مسئولیتی حالا که به مراد دلش رسیده، ازاد شود. مادر، پدرم را به اتاقش برد و چند ساعتی بیرون نیامدند. طبق معمول روی مخش کار می کرد و من هم مثل گوسفندی که قرار است به سلاخ خانه برود، مطیع نشسته بودم. پدر توی فکر از اتاق بیرون امد. مرا که می دید لبخند می زد. انگار باید وانمود می کرد خیلی خوشحال است. بعدازظهر اقاجون هم امد و همه روی ایوان نشسته بودیم و با هندوانه ای خنک و قرمز وقت را سپری می کردیم و می خوردیم.گوشه تخت نشسته بودم و ارنج ها را روی زانوهایم گذاشته و به باغ خیره بودم. اقاجون رو به پدر گفت: کار و بار چه خبر؟ چطور بی خبر اومدی؟
پدرم لبخندی زد و گفت: شما بی خبرید. اتفاقات توی خونه ی شماست. خودتان خبر ندارید.
اقاجون نگاهی با تعجب به عزیز کرد و سرش را تکان داد. یعنی چه می گوید؟ عزیز هم دستش را چرخاند و کف دستش را به زرف بالا داد، یعنی نمی دانم. اقاجون گفت: کدوم خبر؟
پدر خنده اش بیشتر شد. با اینکه هندوانه دهانش را پر کرده بود، اما باز گفت: بابا قراره کتی خانم بره خونه بخت.
چشم حاج صادق گشاد شد. عزیز اخمی کرد و گفت: کدوم بخت که ما بی خبریم؟
بعد رو به مادر کرد: دست شما درد نکنه مه تا ج خانم. حالا دیگه ما غریبه ایم؟
مادر هول شد : نه به خدا، این حرفا نیست. یه چیزی گفتن. هنوز نه باره و نه به داره. و خندید.
اقاجون که قاچ هندواانه درون پیش دستی مقابلش را خرد می کرد و سرش پایین بود گفت: حالا این شازده کی هست؟
پدر چنگالش را به طرف مادرم گرفت: پسر خواهر مه تاج.
اقاجون گنگ نگاه کرد که پدر دوباره گفت: پسر مینو خانم، خواهر بزرگش.
اخم های اقاجون خسابی درهم رفت. لب پایینش را به دندان بالا گرفت. نگاهش گلیم روی تخت را رج می زد.
عزیز رو به مادر کرد: کتی هم خواسته؟
- چی بگم عزیز جون. هنوز در حد یک حرفه.
چنان همه کز کردند که معلوم بود اعتراض دارند، اما احترام مادر را نگه می داشتند. اقاجون سریع بلند شد و داخل رفت. پدر با تعجب به عزیز گفت:
اقاجون چه شه. خیلی دمقه.
عزیز اشاره کرد: هیچی.
و سرش را بالا برد، یعنی حرف نزن. پدر هم با تعجب داخل رفت. ما هنوز بیدار نشسته بودیم که صدای داد و فریاد بلند سد. همه به طرف داخل سالن برگشتیم. عزیز تندی از تخت پایین امد و لنگ لنگان داخل رفت. مادر هم بلند شد. من هم به دنبالش. پدر پشت مبل ایستاده بود و انج هایش را روی تاج مبل گذاشته و خم شده بود. اقاجون را که روزنامه به دست، مقابلش نشسته بود تماشا می کرد. اقاجون با داد گفت: تو نمی فهمی پسر، کم از دست خودت کشیدیم، حالا نوبت این دختره.
پدر که ملاحظه قلب اقاجون را می کرد با لحن ارام و مودبانه گفت: پدر من، تو که پسر رو ندیدی. خونواده اش رو ندیدی. قضاوت بی خود می کنی.
اقاجون چندبار به سینه اش کوبید: من ندیدم، من ندیدم. نه جانم، تو کور بودی ندیدی.
مادرم ناراحت شد و از پله ها بالا رفت. پدر که متوجه ناراحتی او شد، رو به اقاجون گفت: بفرما، راحت شدید؟ خوب شد؟ حالا درستش کنید.
عزیز پادرمیانی کرد: پسر من، اخه حرف یک زندگیه. مت تاج خانم گل، تاج سر همه، ولی خانواده اش رو که تو باید بهتر از ما بشناسی. یادته خودت روزهای اول می گفتی مه تاج با همه اونا فرق داره. هزار دلیل اوردی که ما قبول کنیم...
هنوز حرفش تمام نشده بود که اقاجون پرید وسط حرفش" ولش کنید خانم. باز داره تکرار می شه. اما این دفعه من نمی ذارم. کتی از ماست. خون ماست. شرم و حیا توی جونش برق می زنه. این دختره تیکه اونا نیست.
عزیز گفت: اقا تو رو خدا داد نزنید. قلبتون خرابه. هنوز که طوری نشده.
اقاجون صدایش را به حرمت عزیز پایین اورد: به این بگو. نمی فهمه. چهل سالشه هنوز عقل نداره.
پدر در حالی که دستهایش را در هم گره زده بود و سرش را پایین انداخته بود و هر از گاهی نگاهی به اقاجون می کرد، رو به عزیز گفت: به خدا خوب می فهمم. پسره هم خوبه. هم تحصیل کرده و هم پولداره.
اقاجون با حرص گفت: ای گدای بدبخت. مگه کتی کم داره؟
باز هم صدایش را بلند کرد و دوباره به سینه اش کوبید: ببین مهرداد حرف اخر. مگه از روی نعش من ، نعش من رد بشی. این تو بمیری اون تو بمیری نیست.
بغض داشت خفه ام می کرد. دلم می خواست دست های لرزان اقاجون را می گرفتم و سرم را روی پایش گذاشتم و زار زار گریه می کردم. ای کاش می شد دردم را بگویم. ولی اگر می دانستند، دیگر بدون هیچ چون و چرایی باید تن به این حقارت می دادم و خرد می شدم. عمه مهناز و قمر هم گوش ایستاده بودند و از اشپزخانه همه چیز را تماشا می کردند. پدر اخر شکست خورده بحث را ول کرد و بالا رفت. تا طبق معمول از دل مادر دربیاورد. من هم به اشپزخانه رفتم تا ظرف های شسته قمر را خشک کنم. فکرم همه جا بود بجز اشپزخانه و دور و برم. سکوت سنگین شده بود. عزیز فنجان چای را که برای خودش ریخته بود برداشت و کنار من نشست. با متانت همیشگی گفت: کتی جان به دل نگیری ها. اقا خیلی به تو علاقه داره. زبونش گاهی تلخه، ولی قلبش خیلی پاکه.
گفتم: نه عزیزجون، من که بچه نیستم. می فهمم.
ان شب همه به سختی شام خوردند و هیچ کس به صورت دیگری نگاه نمی کرد. بعد هم همه زود خوابیدیم.
پدر صبح سرحال بیدار شد و پایین رفت. من هنوز داشتم اتاقم را جمع و جور می کردم که باز صدای داد و فریاد بلند شد.
ای وای. دیگر چه شده؟ به لبه نرده ها امدم و به پایین سرک کشیدم. باز هم پدر و اقاجون درگیر مسئله من بودند . اخر پدر تیر نهایی اش را رها کرد و گفت: اصلا این حرفا نیست. اگر خود کتی بخواهد، اونوقت بازم حرفی دارید؟
اقاجون داد زد: نمی خواد، کتی اون پسر رو نمی خواد، شماها به خوردش می دید.
پدر گفت: باشه الان از خودش می پرسیم.
اقاجون هم با حرص گفت: باشه، اگر نوه منه، به صدتا مثل این پسره تف هم نمی کنه. حالا می بینی.
پدرم با تحکم داد زد: کنی، کتی...
بدنم مثل بید می لرزید. چشم هایم تار می دید. باورکردنی نبود. اخر چرا من...؟ پله ها را به ارامی پایین می امدم. روی دو سه پله ی اخر، دستم به نرده ها بود که به پدر گفتم: بله با من کاری داشتید؟
- اره اقاجون با تو کار داره.
نگاهم را به سوی حاج صادق چرخاندم. رنگ پریده بود. زبانم اصلا حرکت نمی کرد. او که تسبیح در دستش بود و دانه می انداخت، با حرص پرسید: کتایون جان، به پدرت بگو که پسرخاله ات رو نمی خوای. بگو اون در شان تو نیست. خجالت نکش بابا. بگو.
سرم را پایین انداختم. پدرم داد زد: حرف بزن. چرا ساکتی؟ مگه تو سروش رو نمی خوای؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و چشمانم پایین بود. پدرم با خوشحالی گفت: دیدید؟ حالا دیگه چی؟ این که من و مه تاج نیستیم.
اقاجون خشکش زده بود. مات و مبهوت گفت: ببینمت دختر، تو با پسرخاله ات ازدواج می کنی؟
صدایم از چاه بیرون می امد. گفتم: بله. پله ها را برگشتم.
اقاجان اتش گرفته بود: به خدا این بچه از خون من نیست. این ذات نداره. این...
مثل اسپند بالا و پایین می پرید.
- همه تون سراپا یک کرباسید. همه لیاقتتون همینه، نه بیشتر. خدا بنده شناسه، پسره قرتی و اسمون جُل.
پدر که پیروز میدان بود، با ارامش گفت: اقاجون بده. نگید. خوب، هر کسی یه انتخابی داره. صبر کنید. خودتون پی می برید که اشتباه کردید.
- چه غلطا، من اشتباه کنم؟ با موی سپیدم، نه جانم، تو نمی فهمی و زن و بچه ات. هر کاری دلتان می خواهد بکنید. ولی....
صدایش را به حد اعلی برده بود که من و مادر بشنویم: ولی اگر زن این پسره شد، هر مشکلی و اتفاقی افتاد حق نداره اینجا بیاد.
بعد روی کف دستش خط کشید: این خط، این نشان. ما گفتیم. خواه بنده گیر، خواه ملال.
عزیز شربت قند را به دست حاج صادق داد: حاجی تو رو خدا داد نزن. حرص نخور. بچه خودشونه. به من و تو چه مربوط.
- چه کنم خانم، جگرم می سوزه. من می فهمم. من مو توی اسیب سفید نکردم. اخه چی بگم.
- هیچی ، به منو تو چه؟
پدر که می خواست اقاجان را ارام کند و شانه هایش را می مالید، گفت: پدر، همه چیز من شمایید. حرف، حرف شماست. ولی....
- ولی چی؟ ولی خفه شم؟
همه لبشان را گاز گرفتند: دور از جون.
پدر گفت: نه بابا، فایده نداره. من هر چی بگم، شما یه چیز دیگه می فرمایید.
- برو پسر، برو، خر خودتی.
مرغ یک پا داشتف پدر کوتاه نیامد. و بعد از جواب مثبت من، دیگر حجت تمام شده بود. ای دختره احمق. خدا مرگت بدهد که همه راحت شوند. جز دردسر چیزی نداشتی. خدا سروش را لعنت کند. خدا بی ابرویش کند. خدا به زمین گرمش بزند.
آقاجون به بازار رفت و همه در خانه عصبی بودند. هر کسی به دیگری گیر می داد. به اتاقم رفتم و های های گریه کردم. اخر شب مادر امد و گفت فردا قرار است خاله و شوهرش و سروش رسما منزل مامان مهین بیایند خواستگاری. گفتم: چرا اینجا نه؟
مادر چشم غره ای کرد: بس کن دختر. و از اتاقم رفت.
تا صبح پریشان بودم و کابوس می دیدم. بعدازظهر بود که حاضر شدیم و به اتفاق پدر و مادر راه افتادیم. اضطراب داشتم. نکند خاله با سروش حرفی به میان بیاورد. نکند خوارم کنند. نکند سر هر مسئله ای تو بزنند. داشتم دیوانه می شدم. بالاخره رسیدیم. بالا رفتیم و مامان مهین پذیرایی گرمی از پدر کرد. خاله مهری هم بود، می خندید و می گفت: مبارک باشد. خیلی خوب شد که با خودی وصلت کردید. بالاخره جیک و پیک همو بهتر می دونید.
مادر کسل بود. به هر حال غرور و عزتش خرد شده بود. داشت جنس بنجل شده اش را می فروخت. هر چه زودتر بهتر. مثل میوه گندیده ای بودم که بوی تعفن می داد. همه زودتر در سطل اشغال می اندازند. فضای خانه مامان مهین دلگیر بود. غم ما هم بر دلگیری ان دامن زده بود و دل می گرفت. یک کاسه میوه روی میز بود و یک بشقاب شیرینی. منزل حاج صادق برای خواستگاری نسیم چه برو بیایی بود. بهترین پذیرایی با بهترین ظروف کریستال و چینی، و در نهایت دقت و احترام. پدر با مامان مهین که یک بلوز سفید استین کوتاه و دامن مشکی پوشیده بود صحبت می کرد. خاله مهری هم طبق معمول شلوار لی به پا داشت و تی شرت به تن کرده بود. موهای مشکی اش را از پشت بسته بود. چقدر شکسته شده بود. اصلا به دخترها نمی رفت. مثل اینکه سه تا بچه دارد. شاید هم لاغری بیش از حدش باعث شده بود. ارایش کرده بود و چشمان سیاهش مثل سرمه و ریمل گم شده بود و لب های قرمزش مثل عجوزه نشانش می داد. چقدر کریه بود. دلم برایش سوخت. اگر او هم مثل من عاشق شده بود و به عشقش نرسیده باشد چی؟
شاید هم مامان مهین نگذاشته ، شاید... ای بابا، با خودم گفتم به تو چه دختر. حالا که وضع او از تو بهتر است. هر چه اصرار کردند نه مانتو دراوردم و نه شالم را، روز خواستگاری نسیم خانه غرق گل و اسپند بود. چه مجلس حقیرانه و ماتم زده ای. صدای زنگ درامد. خاله مهری پرید و ایفون را برداشت: بفرمایید. خوش اومدید.
و دکمه در باز کن را زد. در باز شد و خاله مینو جلوتر از همه وارد شد. بعد شوهرش و سروش هم با سبد گل کوچکی اخر از همه داخل شد. به احترامش ایستادیم. بعد از سلام و روبوسی همگی نشستیم. چهره شوهر خاله ام را فراموش کرده بودم. شاید هم خیلی پیر شده بود. موهایش بلند بود و از پشت بسته بود. انگشترهای طلا دستش بود، پیراهن جوانان را به تن داشت و موبایل را محکم در دستش گرفته بود. سبیل داشت و دو طرف سبیلش از لبانش تجاوز کرده بود. کمی هم رو به بالا تاب داده بود. با پدر مشغول حرف زدن بود و قهقهه می زد. هر از گاهی برمی گشت و نگاه مقبولانه ای به من می کرد. چندشم می شد. رونوشت سروش بود. به یاد هرزگی هایش افتادم که خاله مینو تعریف کرده بود. چقدر هم به قیافه اش می امد. واقعا حاج صادق بیچاره حق داشت. خانواده بی بند و بار و بی در و پیکری بودند. چقدر پدربزرگ مو سفیدم تلاش کرد، اما چه کنم که قربانی شده بودم، قربانی هوس های مادر بی فهم و درکم.
اخر من با اینها چه کار داشتم؟ امثالشان در المان پر بود. ادم ها عیاشی که فقط به فکر خوش گذرانی خودشان بودند و خانواده برایشان یک واژه بود. انقدر توی فکر بودم که صدای خاله مینو را نشنیدم: کتی جون، کتی خانم!
مادر که کنارم بود پایم را تکان داد: کتی، کتی.
برگشتم: کجایی؟
خندیدم: همین جا....
تا صفحه 120
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)