صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 46

موضوع: بامداد سرنوشت | نسرين بناني

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مادر بیچاره ام که تخم مرغ عسلی را میشکست نگاهش را به من دوخت:وا!این اداها چیه؟لوس بازی هم اندازه داره!به درک نخور تا بمیری.تخم مرغ را محکم درون سینی که دست قمر بود کوبید و رفت.
    قمر که هاج و واج مانده بود گفت:کتی خانم بمن مربوط نیست ها ولی اینطوری درست نیست.خوب همه نگران شما هستند.
    لحنم آرامتر شده بود گفتم:برو بیرون.
    قمر گره ای به ابرویش انداخت و غرغر کنان از اتاقم رفت.نگاهم به پنجره بود برگها کم کم نارنجی و زرد میشدند.روزهای آخر شهریور ماه بود.همه دلهایشان از شادی جشن بعله برون نسیم مملو بود و من از اینهمه شادی نفرت داشتم.مرتب فکرهای آشفته از سرم میگذشت.اگر سروش با من ازدواج نکند چی؟اگر رهایم بکند و برود.آنوقت من میمانم و ...وای خدا سرم داغ شده اگر منکر همه چیز شد و گفت کار من نیست...نفسم به شماره می افتاد.دهانم خشک میشد.منگ بودم.روی تختم نشسته و زانوهایم را بطرف شکم جمع کرده بودم و دستهایم را دور زانوها گره کرده و نگاهم به پنجره بود.آه خدایا کمکم کن.تو شاهد همه چیز بودی.فقط تو بودی.عاجزانه میخواهم کمکم کنی.اشکهایم مثل سیلاب پایین می آمد.دلم شور میزد وای چه فکرهای بدی به هم بافته میشوند.اگر حامله باشم چی؟این دیگر فاجعه است.همه میفهمند.یا ابافضل یا صاحب الزمان کمکم کنید.از جایم بلند شدم و پایین تخت ایستادم.تاج پایین تخت را گرفتم و بلند کردم.نگه میداستم که سنگینی اش به کمرم فشار بیاورد و اگر بچه ای هست بیفتد.شنیده بودم اگر سنگین و سبک بکنی یا از جای بلند بپری احتمال سقط بچه زیاد است.
    دیوانه شده بودم هیچ چیز معلوم نبود و من به جنون کشیده شده بودم.
    توی حال خودم بودم که صدای جیغ و خنده از درون باغ بلند شد.به کنار پنجره رفتم و با تعجب پرده را کنار زدم.همه د رباغ جمع بودند به جز عزیز.نسیم مارمولک از درخت گردو بالا رفته بود و عمه مهناز و مادرم با قمر و راحله پایین درخت نسیم را نگاه میکردند و غش غش میخندیدند.چند بار نزدیک بود بیفتد که با جیغ و داد بقیه خود را به درخت چسباند و به خیر گذشت.خوش بحالش چقدر سرحال و شنگول بود.هیچکدم از دل من خبر نداشتند.کاش زمان به عقب برمیگشت و منهم مثل بقیه در تمام شادی های نسیم و عزیز و عمه شریک میشدم.الان باید منهم در کنار آنها میبودم.راحله گاهی درخت را تکان میداد تا نسیم هول شود.نسیم هم گردوهای درون مشتش را نشانه گیری میکرد تا بر سر راحله بیندازد.مادر دور و بر درخت روی زمین را میگشت تا گردونی جانمانده باشد.عمه مهناز لبه های دامنش را بالا گرفته بود و گردوهای کنده شده را در دامن او میریختند.سرم را به کنار پنجره تکیه دادم و با حسرت به آنها نگاه کردم.لبخند روی لبهایم نقش بسته بود و اشکهایم روی گونه هایم فرو میریخت.لبانم را به هم فشار میدادم و چانه ام بی اختیار میلرزید.چقدر بین اینها غریبه بودم.منهم میخواستم مثل اینها زندگی کنم نفس بکشم.بخندم.احساس خوشبختی کنم.نمیشد باور کرد.بخدا دیگر نمیتوانستم صاف بایستم.قوز در آورده بودم.خدایا به کجا پناه ببرم.سر به بیابان بگذارم.ای خدا راحتم کن.ای کاش همه ی اینها خواب بود.ای کاش پایم میشکست سوار ماشینش نمیشدم.ای کاش زمین دهان باز میکرد و مرا میبلعید.الهی سروش تکه تکه شود.الهی خبر مرگش را بیاورند.الهی خاله و مادرم سیاهش را سر کشند.آخ که دلم خنک نمیشود.قلا میکردم آب دهانی را که نداشتم قورت دهم.چیزی نبود.خشک خشک بود.مادرم را هزار بار نفرین میکردم .خدا از سر تقصیرت نگذرد.فردای قیامت جلویت را میگیرم.همه بدبختی های من باعثش او بود و بس.مادری که ندیده و نشناخته دخترش را به زرق و برق فروخت چه مادری؟نباید اسمش را مادر گذاشت.چطور سروش را برای من انتخاب کرد؟چرا به دست خودش مرا به دهان گرگ سپرد؟آخر همه چیز پول است؟همه چیز همین ظاهر بی مقدار بود؟
    حالا خوب شد.خوب شد مه تاج خانم.کاش جنازه ی دخترت را برایت پس میفرستاد.هر چند که کمتر از جنازه نبودم.وای خدا دلم ترکید.چقدر تنها هستم.چقدر بدبختم.وای که الان خفه میشوم.بلند شدم و لخ لخ آمدم تا لیوان ابی بخورم.در راه پله ها صدای گریه ی مادرم را شنیدم.یکباره ایستادم دستم به نرده بود.دستم را کشیدم و کنار نرده ها چمباتمه زدم و در سکوت نشستم تا بهتر بشنوم.نکند فهمیده باشد؟نکند سروش خبر داده و مادر ساده من دارد به همه میگوید؟وای چه ابروریزی!دیگر طاقتش را ندارم.اگر همه بفهمند خودم را میکشم.واقعا دیگر طاقت ندارم.صدای مادر می آمد:حاج آقا بخدا دیوانه شده.من کتی رو بزرگش کردم تا حالا اینجوری ندیده بودمش.پس آقاجون هم پایین بود.بعد رو به عزیز کرد:والله عزیز خانم عقلم بجایی نمیرسه.دستم به دامنتون بخدا کتی داره ازدست میره.
    عمه میان حرفش دوید:وا خدا نکنه زن.این حرفها چیه.زبونت رو گاز بگیر.عمه رو به آقاجون گفت:آقاجون نمیدونم چه بلایی توی تصادف سرش اومده ولی هر چی بوده ضربه سختی خورده.
    عزیز که ختم جلسه میکرد گفت:خوب آقا شما میفرمایید چه کنیم؟مهرداد هم که نیست.عقل ما هم دیگه به جایی قد نمیده.جون شما و جون کتی.
    از لبه ی نرده ها سرک کشیدم.آقاجون پیراهم سفید و جلیقه ی مشکی بتن داشت.سرش پایین بود و به میز وسط خیره شده بود.مچ پای راست را بر زانوی چپ گذاشته بود و با تسبیح سبزش که از وسط تا کرده بود به کف دست چپش ضربه میزد.حسابی در فکر بود.بعد از چند ثانیه گفت:والا این حالات کتایون نشانه ی پریشون بودن روان و اعصابه.فکر میکنم بد نباشه به آقا مهدی بگم تا یه سری بیاد.
    عزیز لبخندش شکفت و ذوق زده گفت:قربون دهنت آقا.دُر و گوهر بیرون میاد.چرا این به عقل ما نرسید؟بعد دستش را روی پای مادر گذاشت:دیگه خیالت راحت.کار رو دست کاردون سپردم...
    دیگر چیزی نمیشنیدم.قلبم تند تند میزد انگار سطل آب یخ رو رویم ریختند.دستم به آرامی از نرده ها جدا شد و میان پله ها مات نشستم.وای خدا من چطوری با مهدی رو درو شوم؟مهدی چند تا سوال میکرد دستم رو میشد.نه اینطوری نمیشد باید کاری کنم ولی چه کاری؟سرم را میان دو دستم گرفته بودم تیر میکشید.چشمانم سیاهی میرفت.
    حالا دیگر حتی نمیتوانستم این چند پله ی رفته را باز گردم.به سختی به اتاقم رفتم با پاهایی که مثل کوه شده بود.چطور میتوانستم عزیز دلم را ببینم؟وای!صدای پرنده های در باغ سرم را میخورد.گوش خراش شده بود.لرز به بدنم افتاد.مثل بید میلرزیدم اما بدنم مثل کوره داغ بود.قمر بیچاره با لیوان شیر به اتاقم آمد.تا رنگ و رویم را دید زد به سرش:وای خاک عالم بر سرم.چرا چانه ات داره از جا در میاد مادر؟
    دستش را روی پیشانی ام گذاشت:اوه اوه چه تبی کرده؟در کمد دیواری را باز کرد و یک پتوی دیگر و یک لحاف سات رویم کشید.اما بازم گرم نمیشد.دوان دوان بیرون رفت و چند ثانیه بعد با مادر و عزیز و عمه برگشت.مادر نگران لبه ی تختم نشست.دستم را گرفت:کتی چته؟
    دلم نمیخواست به صورتش نگاه کنم.افسوس که خیلی دیر نگران شده ای مه تاج خانم.کاش یک کم زودتر به فکر من بودی.کاش برق ماشین پاترول کورت نمیکرد.عزیز با قدمهای ارام بالای سرم آمد.دستش را روی پیشانی ام گذاشت.اخمی کرد و به عمه گفت:برو یه لکن اب سرد و پارچه بیار.
    عمه سریع رفت.مادر گریه اش گرفت:عزیز چیکار کنم؟ببرمش دکتر؟
    عزیز دستش را روی شانه ی مادر گذاشت:نه صبر کن عجله نکن.
    عمه با لگن آب آمد و آن را روی زمین جلوی پای مادرم گذاشت.مادر که داشت پارچه ی سفید را در آب فرو میکرد گفت:دستت درد نکنه مهناز جون ببخشیدها!
    -این حرفها چیه؟و لبه ی دیگر تختم نشست.
    مادر دستمال خیس را روی پیشانی ام گذاشت عزیز دستش را روی قلبم گذاشته بود و دعای تب میخواند.
    چقدر چشمهایش مهربان و فهمیده بود.ای کاش همه ی این 20 سال کنارشان بودم.ای کاش مادرم یک کم از فهم و درک اینها را داشت.میسوختم و داغ بودم.طاقت دیدن چشمان مهدی را نداشتم.او سنگ صبور همه بود چه رسد بمن که قرار است...
    وای نه دیگر نمیتوانم آرزوی با او بودن را بکنم.مهدی مال کس دیگری شده.او مال دختری نجیب و پاکدامن است نه من.من تفاله ی دیگری بودم.بوی تعفن میدادم.او لایق حوریه بود.آنهمه نجابت و پاکدامنی بها داشت.یعنی با کی ازدواج میکرد؟اصلا نمیتوانم فکرش را بکنم او با لباس دامادی با کدام دختر خوشبختی هم شانه میشود؟او را خانمش خطاب میکند!من اگه از غصه نمیرم از حسادت او خواهم مرد.
    وای خدا...مهدی مال من بود.ما قرار گذاشته بودیم.پس چرا همه چیز خراب شد؟منکه بیگناه بودم.چرا باید تاوان پس بدهم؟چرا باید من بسوزم؟من مظلوم واقع شدم.قلبم نمیسوخت جگرم میسوخت.یعنی آقا مهدی با دیگری به خرید عروسی میرفت؟
    بعد من به عروسی اش بروم و بگویم مبارک است!با صدای قمر افکارم پاره شد.اسپند دود میکرد.تخم مرغی هم آورده بود تا نظر قربانی کند.چه اعتقاداتی داشت!
    -عزیز اسم کیا رو بنویسم؟
    عزیز یکی یکی نام میبرد و او هم با زغال روی تخم مرغ مینوشت.بعد هم با اسپند و نمک میان پارچه ای پیچید و دور سرم چرخاند.وسط اتاق نشست و تخم مرغ را میان دو دستش گذاشت.زیر لب اسم میبرد و فشار میداد.نگاهش میکردم.او هم مهربان بود.ساده ی ساده.چقدر دل نازک شده بودم.حتی فکر میکردم اگر بروم دلم برای قمر هم تنگ میشود.چقدر سرش داد زدم.چقدر من اصرار میکرد بخورم و من محلش نمیکردم.تخم مرغ ترق شکست.
    -وای عزیز خانم نمیدونید به اسم کی اومد.
    عزیز اشاره کرد ببر بیرون:نگو شگون نداره.
    تا نیمه شب هذیان میگفتم و کابوس میدیدم.اما کم کم بهتر شدم.صبح زود بیدار شدم.نور نازک افتاب از پشت پنجره روی آینه افتاده بود و اتاق را دلنواز میکرد.این صبح برای همه صبح امید بود چون قرار بود آقا مهدی بیاید و درد مرا درمان کند.ای ساده ها اگر دردم را میدانستید یک ثانیه هم نگهم نمیداشتید.مادرم آنشب روی زمین پایین تختم تشک انداخت و خوابید.ساعت ده بود که قمر و عمه مهناز با سینی صبحانه آمدند.عمه دستی به سرم کشید:خوب الحمدالله قطع شده.
    سینی را از قمر گرفت و روی پاهایم گذاشت.لیوان شیر را خوردم و یک تخم مرغ آب پز هم بعدش.اما چای و پنیر و کره و بقیه را پس زدم.مادر از سر و صدای عمه و من بیدار شد با چشمان پف کرده و موهای بهم ریخته در جایش نشست.همین طور که موهایش را جمع میکرد گفت:چطور مادر؟
    گفتم:بهترم.دستی به چشمانش کشید و خسته و بی رمق بلند شد.داشت تشک را جمع میکرد که صدای زنگ در بلند شد.
    عمه بطرف پنجره رفت:فکر کنم آقا مهدیه؟جلوی پنجره سرکی کشید:آره خودشه.

    تا ص 90


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مادر سریع روسری سر کرد و عمه بدنبال مادر از اتاقم بیرون رفت.شالم را سرم کردم.قلبم در گوشم میزد.در رختخواب خزیدم و ملافه را تا چانه ام بالا کشیدم.
    کف دستانم عرق کرده بود اما آنقدر یخ بودم که تمام پوستم مثل مرغ دون دون شد.مادر در سالن بالا ایستاده بود:بفرمایید خوش آمدید.سرم به سمت پنجره بود.دلم نمیخواست مرا در این وضع و حال ببیند.زشت شده بودم لاغر و زرد.هنوز دلم میخواست در نظرش زیبا باشم.اما دیگر چه فایده؟با یالله یالله وارد شد.دسته گلی از گلهای مریم دستش بود.روی لبه ی تخت گذاشت و روی صندلی کهق مر آورده بود کنار تختم نشست.صدای نفسهایش هم برایم شیرین بود.طاقت نداشتم.دلم میخواست برگردم و به چشمان نافذش نگاه کنم.او بخندد و باز دندانهای سفید مرتبش نمایان شود و من محو جمال مردانه اش بشوم.تا یکماه پیش چقدر این در و آن در میزدم که ببینمش اما حالا از او فرار میکردم.انگار همه چیز را از چشمانم میخواند.ساحر بود و من جادوی عشقش شده بودم.
    سلام کرد و با صدای آهسته ای که حتی خودم هم به زحمت میشنیدم جواب دادم .بوی ادوکلنش با عطر گلهای مریم در آمیخته بود.واقعا داشت جان از تنم بیرون میرفت.گفت:خدا خبر بده.از عشق کی توی بستر افتادی؟و خندید.
    قلبم آتش گرفت.لب پایینم را به دندان بالا گاز گرفته بودم و چانه ام دوباره شروع به لرزیدن کرد.اشکهایم مثل سرب داغ از گوشه چشمانم پایین میریخت و پوست صورتم را میشکافت.نمیدانم نگاهم میکرد یا نگاهش جای دیگری بود.هنوز همان شرم و حیا را داشت.در حالیکه میدانست دلم در گروی عشق اوست.چند ثانیه مکث کرد.دوباره پرسید:خانم تهرانی چطور تصادف کردی؟ای وای شروع کرد.اگر دو تا سوال دیگر از من بپرسد همه چیز را میفهمد.
    هول شدم.با کف دست اشکهایم را پاک میکردم و بینی ام را بالا میکشیدم.با صدای ضعیف تر از قبل گفتم:هیچی یادم نیست.صدایم میلرزید متوجه ی اضطرابم شد.گفت:خانم تهرانی قضیه چیه؟
    با لبخند تلخی که گوشه ی لبم بود گفتم:تو رو خدا ولم کنید.و صدای گریه ام بلند شد.ملافه را روی سرم کشیدم و زار زار گریه کردم.
    بلند شد و کنار پنجره ایستاد.یاد حرف مادرش افتادم که میگفت:طاقت دیدن اشک دشمنش را هم ندارد.باغ را تماشا میکرد و در فکر بود.فهمیده بود موضوع وخیم تر از این حرفهاست.دوباره پرسید:این گریه فکر نمیکنم مربوط به تصادف باشه درسته؟
    سرم را از زیر ملافه بیرون آوردم.پشتش بمن بود.شانه های پهن و قد بلندش را برانداز کردم.گفتم:نه مربوط نیست.
    -خوب حالا شد باز هم که روراستیم؟
    صدای در بلند شد.با صدای مردانه ی گرفته اش گفت:بفرمایید .در باز شد.
    قمر بود با یک کاسه ی بزرک هندوانه و پیش دستی.روی میز کنار تخت گذاشت:آقا بفرمایید.گلویی تر کنید.هوای خیلی گرمه.
    خدا خیرش بدهد.دلم میخواست دست می انداختم گردنش چند تا ماچ از گونه اش میکردم.مهدی داشت گیرم می انداخت که با ورود قمر همه چیز بهم ریخت.آقا مهدی رو به او برگشت:دست شما درد نکنه.و قمر رفت.
    به سویم برگشته بود.دوباره پرسید:نگفتی با هم روراستیم دیگه؟نگاهم به چشمانش افتاد.همان چشمان مخمور و سیاه و مژه های بلندی که پای چشمانش را سایه میکرد.
    گفتم:آقای موسوی تو رو خدا ولم کنید.دست از سرم بردارید.درد من گفتنی نیست.بیخود شما رو خبر کردند.
    روی صندلی اش نشست.با موبایلی که دستش بود کف دستش خط میکشید.گفت:عجب پس بهتره که بروم.خجالت میکشیدم.ادامه داد:شما که دیروز پاشنه ی خیریه را از جا کنده بودی حالا بروم!حالا بنده غریبه شدم.دست شما درد نکنه.
    وسط حرفش پریدم:نه بخدا موضوع این نیست موضوع...
    حرفم را خوردم.دوباره اشکهایم روان شد.دو دستش را بالای زانوهایش گذاشته بود و قائم روی کمر نشسته بود.رویش به پنجره بود:اگر بمن هم نمیگی عیبی نداره.اما بالاخره باید به یکی بگی.هر کاری چاره داره.فقط مرگ چاره نداره همین.
    نگاهش مثل همیشه مهربان و دلسوز بود.چه میتوانستم بگویم؟مهدی عزیزم چطور میتوانم دردم را بتو بگویم؟تویی که مظهر غیرت و مردانگی هستی!تویی که قرار بود مرد زندگیم شوی.قرار بود سایه ی سرم شوی.ولی حالا...
    نه نمیشد قصه تلخ جدایی را گفت.خداحافظی همیشه سخت است.خودم هم باورم نمیشد که مهدی را دیگر نبینم.نفس عمیقی کشید.دست به سینه شد:خوب فکراتو بکن عجله ای هم نیست.فقط مادرت و عزیز خانم خیلی نگرانند.اگر تصمیم گرفتی مشکلت رو حل کنی بهم تلفن بزن خوبه؟با خنده ادامه داد:شماره رو هم که داری انشالله.
    با شرمندگی گفتم:بله من همیشه مزاحمم.
    -اختیار داری د رضمن قرار شده تا دو هفته ی دیگر حاج خانم ما خدمت برسند.با این حال شما هم...
    ایستاده بود و حرفش را ادامه نداد.کیفش را برداشت که برود.گفتم:آقای موسوی اون مسئله باشد برای بعد.
    با تعجب ابروهایش را بالا داد و گفت:عجب باشه.فعلا که شما رئیسی.خندید:کاری با بنده نداری؟
    -لطف کردید سلام به حاج خانم برسونید.
    نزدیک در بود.برگشت و جسم بیجان مرا نگاهی کرد و گفت:بیشتر فکر کن.من منتظرم.خداحافظ.
    او رفت و بعد از بسته شدن د رگفتم:خداحافظ.
    صدای بدرقه کردنش می آمد.عمه و عزیز و مادر میگفتند:خوش آمدید خیلی لطف کردید واقعا زحمت کشیدید.سلام به حاج خانم برسونید.بلند شدم و پشت پنجره رفتنش را تماشا کردم.قدم برداشتنش با شکوه بود.آرزوهای بر باد رفته ام را مرور میکردم و اشک تصویرش را تار میکرد.آخ که فدای این قد و بالایت شوم.درد و بلایت به جان سروش بخورد.آخ که نمیدانی چقدر دوستت دارم.قربان صدقه اش میرفتم تا در باغ را باز کرد و رفت.اولین نفر مادرم بود که در اتاقم را باز کرد و با چشمانی پر از سوال بالای سرم ایستاد:چی شد کتی؟چی گفت؟نتیجه ای داشت؟
    با حرص و تحکم گفتم:نه.
    -باز هم نه.الهی من زیر خاک برم تا تو را راحت شی.ای خدا مرگمو برسون .خسته شدم.
    داد زدم:اه سرم رفتم.برو بابا.
    -به درک به جهنم نگو تا بمیری.
    عمه و عزیز جلوی در ایستاده بودند.عمه شانه های مادر را گرفت:مه تاج جون صبر داشته باش فرصت لازمه.
    عزیز بی هیچ حرفی رفت.قمر لیوان شربت قند را دست مادر داد تا بخورد:بفرمایید مه تاج خانم.خودت را از بین میبری ها!والا حال شما هم دست کمی از کتی خانم نداره!
    عمه هم ادامه داد:راست میگه بخدا.تودستی دستی داری خودت رو هلاک میکنی.بیخودی نگرانی.
    صدای هق هق مادر بلند شد.عمه گفت:پاشو پاشو تو هم خسته ای برو یه استراحتی بکن.رنگ به روت نیست.و او را بیرون برد.گلهای مریم را نگاه میکردم و صورت قشنگش برایم تداعی میشد.چقدر دلم میخواست شب عروسیمان گل دستم مریم باشد.ناهار آوردند اما اشتها نداشتم.سیر بودم.از خورد و خوراک افتاده بودم.از زندگی سیر بودم.دلم میخواست بلند شوم و فرار کنم.اما به کجا؟فکر فرار تکانم داد.مرگ یکبار شیون یکبار.بقول مهدی به یکی باید بگویم.شاید راهی باشد.اما به کی؟به کی بگویم؟این دردها را همه به محرم رازشان میگفتند.به مادرشان میگویند.اما چه مادری؟مادر من که مادر نبود.فقط فکر قمپز در کردن پیش همه بود که بگوید کتی عروس فلانی است.پولش از پارو بالا میرود.دیگر چه اهمیتی داشت که عیاش است یا نه؟شب سرش کنار دخترش است یا نه!توی درد و غم سنگ صبور دخترش هست یا نه!آدم هست یا نه!مادر من عقلش بهمین اندازه بود.چشمش دنبال طلا بود و آب و علف.ولی دیگر داشتم میمردم.نه از همه بهتر همان مادر بود.باید بفهمد و درد بکشد.تاوان پس بدهد.ولی چطور بگویم؟تصمیم گرفتم نامه بنویسم.انرژی ام زیاد شده بود.سریع دست به قلم شدم و همه چیز را نوشتم.از سیر تا پیاز.زیر بالشم گذاشتم.و به انتظار آمدنش نشستم.بعدازظهر بود که به اتاقم آمد.لیوان ابمیوه ای به دستم داد و روی صندلی مهدی نشست و خوردن مرا نظاره میکرد.همه چیزش بودم.تنها دختری که برایش یک دنیا ارزو داشت.عروسش کند نوه دار شود آنهم یک پسر کاکل زری.آخر خودش پسر نداشت و همیشه دلش برای پسرهای این و آن ضعف میرفت.دلش میخواست جهیزیه بخرد.خرید بازار برود و خلاصه هزار و یک آرزویی که هر مادری دارد.
    دست راستم را میان دستانش گرفت و بوسید و به گونه اش چسباند دوباره اشکهایم از گوشه چشمانم جاری شد.با دست دیگرش اشکهایم را پاک میکرد و خودش هم چانه اش میلرزید و لبهایش را بر هم میفشرد و اشک امانش نمیداد.خنده ی تلخی کرد:بهتر شدی ها؟پلکهایم را به نشانه تایید بر هم گذاشتم و باز کردم.دلم نمیآمد نامه را دستش بدهم.اگر میفهمید جهنم به پا میکرد؟خون به پا میشد؟ولی بالاخره دادم.باداباد!
    گفت:این چیه؟
    -درد و دل یه دختر.خندیدم نامه را گرفت و با اخمی از تعجب بلند شد و رفت.
    دل در دلم نبود.انتظار میکشیدم که مادرم چه میکند و چه میگوید؟جانم داشت به لبم میرسید.حالت عصبی داشتم.روی تخت نشسته بودم و زانوهایم را در شکم جمع کرده بودم.پوست لبم را میکندم بی آنکه تمامی داشته باشد.از اضطراب درون ساق پاهایم میلرزید.چله ی تابستان سردم بود.ربع ساعتی نکشید که انتظارم به سر آمد.مادرم چنان با خشم در را باز کرد که تکان خوردم.نامه را بطرفم گرفت:این چرندیات چیه؟نگاهش میکردم.صدایش را بلند کرد:با تو هستم دختر.چشمانش گشاد شده بود.انگار گلویش را فشار میدادند و داشت چشمانش از حدقه بیرون میزد.
    نامه را اینبار به صورتم پرت کرد.
    -چه غلطی کردی حرف بزن ببینم!
    نامه را برداشتم.دستانم میلرزید.گریه امانم نمیداد.اما حرفهایم را زدم.نامه را بالا بردم و تکان میدادم:این دسته گل آقا سروشته.این غلط اونه نه من.چرا بمن میگی؟برو به شاخ شمشادت بگو که آرزو میکردی دامادت بشه.برو برو
    داد میزدم و میگفتم که مادر سیلی محکمی به صورتم زد:خفه شو ببر اون صدای نحستو!
    صورتم را چرخاندم و گفتم:آره بیا اینطرف هم بزن.حقمه دختر احمقی مثل من باید بکشه.خوب کسی رو انتخاب کردی.ببین خواهرت چه پسر آقایی داره!مگه نمیخواستی دردمو بفهمی؟خوب حالا راحت شدی؟زجر بکش مادر.خیلی من سوختم.خیلی...
    سرش را میان دو دستش گرفته بود.داد زد:میگم خفه شو.بلند شد و به سرعت برق لباس پوشید.شال و کلاه کرد و راه افتاد.داد زدم:کجا؟
    به اوج خشم رسیده بود.دور لبش کف سفید جمع شده بود.رنگش مثل لبو سرخ بود.با خودش زمزمه میکرد:ای پسره ی بی آبرو تف به روت.ای بیحیا...
    دوباره گفتم:کجا؟داشت درون کیفش را میگشت.نمیدانم دنبال چه بود.اما بالاخره زیپ کیفش را کشید و گفت:خونه ی خالت.خونه اون بیشرف بی ناموس.و رفت.
    نگاهم به در خشک شد.وای چه غلطی کردم.تمام بدنم میلرزید.عمه مهناز با نگرانی از سر و صدای ما بالا آمد:عمه چی شده؟
    گفتم:هیچی نگرانم بود.
    -مادرت خیلی عصبانی بود.جواب منم نداد.کجا رفت؟
    -نمیدونم هیچی نمیدونم.
    عمه مرا تنها گذاشت و رفت.ساعتها چقدر کند میگذشتند.زمان ایستاده بود.حالم بد بود آنقدر که یکبار بالا آوردم.نسیم به بالینم نشسته بود.از امیر و لباس تازه اش حرف میزد.اما من توی باغ نبودم.فردا قرار بود خانواده ی آقای صداقت بیایند و تکلیف مهریه و عقد و عروسی را روشن کنند و پس فردا هم جشن نامزدی و شیرینی خوران را اگر قسمت شد بیندازند همین جا در همین طبقه.طبقه ی پایین مردانه بود و طبقه ی بالا هم زنانه.در این شلوغی منهم شده بودم قوزبالاقوز.نسیم شانه آورد و موهای آشفته ام را شانه کشید.
    بمن عطر زد و یکی از گلهای مریم را در موهایم فرو کرد.
    -آخیش کتی.واقعا قیافه ات از دنیا برگشته بود.یک کم شکل آدما شدی!
    مثل مات زده ها نگاهش میکردم.
    -کتی حالت خوبه؟
    در سکوت به چشمانش خیره بودم.
    -کتی امروز فرداست که چلو کباب مردنت رو بخوریم.آخ جون چه مزه ای داره!
    میخندید و هر چه میگفت من صم و بکم نگاهش میکردم.نسیم تا وقت شام کنارم ماند.شاید در این فاصله صد بار دستشویی رفتم با هر صدا زنگ در یا تلفن تمام بدنم میلرزید.
    ساعت1 1 شب بود که مادر آمد.یک راست به اتاقش رفت و نمیخواست کوچکترین توضیحی به کسی بدهد.در را بست.هر چه انتظار کشیدم به سراغم نیامد.از جا بلند شدم و به اتاقش رفتم.چند ضربه به در زدم اما در قفل بود و صدایی نمی آمد.شاید خواب بود.شاید...
    نمیدانم چه باید میکردم.صورتم را به در چسباندم و آهسته گفتم:مامان مامان.هیچ صدایی نمی آمد.چند ثانیه کشید.دیگر ناامید داشتم برمیگشتم که دستگیره چرخید و در باز شد.با قامتی خمیده در چهارچوب قرار گرفت.رنگ و رویش پریده بود و درمانده تر از آن چیزی بود که فکر میکردم.چشمانش متورم و قرمز بود.با بیحالی گفت:بیا تو.
    داخل رفتم.در را بست و لبه ی تخت نشست.سرش میان دستش بود.سرش را بلند کرد و نگاهی به صورت جوان و غمزده ی من کرد و گفت:ای داد بیداد ای خدا چه کنم؟
    با تعجب روی زمین پایین پایش دو زانو نشستم.دستم را روی پایش که از لبه ی تخت آویزان بود گذاشتم و تکانش دادم:مامان چی شد؟مستاصل بود.
    -هیچی نه راه پس داریم نه راه پیش.دست مرا گرفت و به سینه اش چسباند:کتی جان از اونوقت تا حالا فقط دارم حرف میزنم.اشتباه کردم.نمیدونم چرا گول این پسر رو خوردم خاله ت هم بدتر از اون نتیجه ای نداشت.طلبکار هم بودند.دلم میخواد زمان به عقب برمیگشت و با همین دستهام چشمای سروش رو در می آوردم.چاره ای نیست.اگه یه کم قهر هم بکنیم ممکنه برند و پشت سرشون هم نگاه نکنند.کوتاه اومدم و گفتم خواهر هر طور صلاح میدونی زودتر بیا تا مهرداد نفهمیده یه عقد بخونیم و اینا سر خونه و زندگی بروند.قبول کردند.میدونم خیلی سخته.اما چاره ای نیست.صورتم را میان دو دستش گرفت و مرا خیره خیره نگاه میکرد.پیشانی ام را بوسید و بی بیحالی گفت:مادر غصه نخوری ها خدا بزرگه!دیگر همه چیز رقم خورده بود و من بی هیچ چون و چرایی به سروش تعلق داشتم.فردا نزدیک ظهر بیدار شدم سر و صدای زیادی می آمد.بعله بران خصوصی بود.همه در تکاپو بودند.جلوی آینه رفتم چشمانم پف کرده و قرمز بود.صورتم کشیده بنظر می آمد.به باغ سرک کشیدم همه در رفت و آمد بودند.آنروز آنقدر کار بود که حتی ناهار هم خبری نبود و همه تخم مرغ خوردند و از خوردش کیف هم میکردند.

    تا ص 100


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بعدازظهر همه منتظر بودند تا خانواده ی داماد بیاید.اینقدر عصبی و بی حوصله بودم که دلم نمیخواست بدانم دور و برم چه میگذرد.دو تا قرص آرامبخش را با هم خوردم و خوابیدم.
    برای شام بود که نسیم با سر و صدا به سراغم اومد.دستش را زیر بالشم کرد :پاشو کتی دست راستم زیر سرت.انشالله عروس بشی.قند در دلش آب میشد.
    چشمانم را بزور باز کردم.هنوز هم خوابم می آمد.سینی شام را پایین تخت گذاشت.چلو خورشت قرمه سبزی بود.چه بو و عطری داشت.یک بشقاب هم سبزی خوردن کنارش بود.واقعا بد از چند روز اشتهایم باز شد.چند لقمه خوردم تازه چشمم باز شد.نسیم گفت:علف خوبه یا اسفناج؟
    خندیدم و گفتم:چه خبر چی شد؟
    -اِ خیلی مشتاقی بدونی؟میخواستی بیای؟و قری به سر و گردنش داد و جلوی آینه ایستاد.آهنگ زمزمه میکرد و ادا اصول در می آورد.
    با دهان پر گفتم:حال منو ببین بعد بگو.
    -چته لقمه درسته از گلوت پایین نمیره؟
    -خیلی بدجنس شدی.نکنه آقاتون یادت داده!
    -چرا که نه آقا نگو بگو باقلوا.
    پقی زدم زیر خنده.نسیم گفت:چه عجب پس خندیدن یادت نرفته.
    لیوان ابی خوردم و ادامه دادم:نه حالا چه خبر؟
    -نان و پنیر آوردن دختره عمه تو بردن.دستش را به طرفم دراز کرد:چطوره؟
    دو لنگه النگو بود.واقعا قشنگ بود.دستی کشیدم و گفتم:مبارکه.خدا شانس بده.پس فردا جشن شیرینی خوران براهه.
    با ناز گفت:بعله شما هم دعوت دارید.
    -نه نسیم اصلا حالشو ندارم.
    با اخم لبه ی تخت نشست:به خدا اگه نیای دیگه نه من و نه تو.لبخندی زدم.دوباره گفت:حالا بگو چقدر مهر کردند.
    ذوق زده شدم.گفتم:چقدر نسیم؟؟
    -500 تا سکه ی ناقابل.البته اصرار کردند بیشتر مهر کنند ولی من قبول نکردم.و قهقهه زد.
    حسرت میخوردم.چه با وقار و متانت به خانه ی بخت میرفت.
    شوهر نسیم همینطوری هم از سروش خیلی سر بود چه رسد به اینکه...خلاصه آنشب نسیم یکساعتی سربه سرم گذاشت و بعد رفت.چه روز قشنگی بود.حالا که باید می آورم میبینم چه لحظات شیرین و قشنگی را از دست دادم.
    صبح با صدای جاروبرقی بیدار شدم.مادر برایم صبحانه آورده بود.بوی نان سنگک خاش خاشی با پنیر لیقوان به مشامم میزد:کتی بلند شو یه چیزی بخور.
    روی تخت نشستم و کمی خوردم.مادر در ایوان را باز کرد و پرده ها را کنار زد:آخیش چقدر هوای اتاقت دم کرده!
    سینی را جمع و جور میکرد که گفت:راستی کتی یه دستی به سر و روی خودت بکش.نسیم از تو توقع داره.هم کمکش برو هم جلوی همه با این قیافه خوب نیست.
    با بیحوصلگی ملافه را کنار زدم و به ایوان آمدم.چه خبر بود!صندوقهای میوه جلوی ایوان پایین انتظار شستن را میکشیدند.
    عمه ملوک و راحله و هانیه و مادرش هم میانه ی باغ بودند و داشتند بطرف ساختمان می آمدند.در باغ باز شد و ماشین وانتی وارد شد و پارک کرد.
    بار وانت میز و صندلی بود با دو کارگر با شلوارهای گشاد کردی و تی شرت رنگ و رو رفته که بتن داشتند.کارگرها شروع کردند به خالی کردن میزها و صندلی ها و آقاجون هم فقط دستور میداد.دید کافی نداشتم.جلوتر رفتم و پایین ایوانم را سرک را کشیدم.سمت راست ساختمان میانه ی باغ اجاق زده بودند پس شام هم بود.از این رسم و رسومات چیزی نمیدانستم.در فکر بودم و پرنده ها را تماشا میکرد که در اتاق باز شد و راحله و هانیه وارد شدند.
    -سلام تنبل خانم هنوز خوابی؟
    -نه یه کمی بی حالم و کسل.
    -ای بابا از حالا حسودی.صبر کن جانم.نوبت شما هم میشود.و خندیدند.واقعا که چقدر همه سرحال و شنگول بودند.نسیم برای همه عزیز بود.آنقدر خوشرو و با اخلاق بود که دل همه را بدست آورده بود.روی تختم نشستم.راحله گفت:بلند شو بریم.
    با بیحوصلگی گفتم:نه بچه ها شما برید.من حوصله ندارم.
    هانیه گفت:اِ اِ دِ نشد.ما بدون تو کجا بریم؟و بطرفم آمدند و مرا که چهار زانو روی تخت نشسته بودم بغل کردند و بلندم کردند.
    داد زدم:اِ اِ االن می افتم نکنید.
    خنده ام گرفته بود و آنها آوازخوان مرا بیرون بردند.هر چه داد میزدم:ولم کنید بچه ها تو رو خدا بس کنید.سر کیف تر از آن بودند که مرا رها کنند و بروند.شاید هم دستور عمه مهناز یا عزیز بود.خلاصه میانه ی پله ها گفتم:خیلی خوب باشه خودم میام.
    هانیه به راحله گفت:رئیس چی میگید؟بهش اعتماد کنیم؟
    راحله گفت:بهتره اعتماد کنیم وگرنه الان از دستم ول میشه و هر سه می افتیم.
    با خنده و شوخی پایین آمدیم.بعد از ده روز فضای خانه برایم تازگی داشت.عزیز چشمش که بمن افتاد نیشش تا بناگوش باز شد و گفت:به به چه عجب!پس نسیم از همه عزیزتر بود!
    قمر دوان دوان بطرفم آمد.ورد میخواند و فوت میکرد توی صورتم.بعد هم چند اسکناس در آورد و دور سرم چرخاند:الهی شکر بر چشم بد لعنت.مادر یک فنجان چای دستم داد و لبخند معنی داری زد.
    همه جا را آب و جارو کرده بودند.میوه را قمر میشست و عمه مهناز درون ظرفهای استیل میچید.عمه ملوک شیرینی های دانمارکی را توی قابهای چینی گل سرخی میزد.عزیز به قمر گفت:ای وای یادم رفت قمر جان بپر از سر کوچه چند جعبه دستمال کاغذی بخر.
    -چشم عزیز خانم همین الان میرم.و رفت.
    مادر هم پیش دستی های شسته شده را که هر کدام گل سرخی در کنار خود داشتند و لب طلایی بودند خشک میکرد و روی هم میچید.صدای یاالله یالله آقاجون آمد.همه سریع چادر سر کردند و هانیه وقتی مرا مستاصل دید لبه ی چادرش را روی سر من انداخت و هر دو زیر یک چادر رفتیم.کارگرها صندلی ها را که تشک و پشتی مخمل قرمز داشتند ومیزهای شیشه ای دودی را بالا بردند.ربع ساعتی نکشید که رفتند.راحله دسته گل میخک سفید و رز قرمز را باز کرده بود و در گلدانهای نقره میگذاشت که رویشان با چند نگین فیروزه تزیین شده بود.در هر گلدان یک میخک سفید و یک رز قرمز .عزیز هم نمکدانها را نمک میکرد و جفت جفت جلوی عمه مهناز میگذاشت.
    نسیم از حمام آمد و در حالیکه اب موهایش را میگرفت گفت:مامان سهیلا خانم کی میاد؟
    عمه مهناز که سرش پایین بود و مشغول کار خودش گفت:ساعت 4 ولی تو زودتر آماده شو.چون مهمونا زودتر میان.
    به هانیه گفتم:امروز چه خبره؟
    -از 4 تا 7 خانمها میان و بنداندازونه.بعد هم مردا میان و شام میخورن.بعد هم عروس خانم میرن خدمت آقا داماد.و خندید.
    بعد عزیز رو به راحله و هانیه کرد:دخترا شما کاری ندارین؟دیر نشه؟
    هر دو گفتند:نه عزیز حالا کو تا بعدازظهر.
    صدای زنگ در بلند شد.عمه ملوک گفت:وای قربونت برم عمه اون در رو بی زحمت باز کن.بلند شدم و دکمه در باز کن را زدم.قمر بود.تا در ورودی ساختمان را باز کرد چادرش از سرش افتاد و دایره پنهان شده زیر چادر که دستش بود نمایان شد.بالا گرفت و شروع کرد به زدن.عزیز خنده اش شکفت.
    -این دیگه چیه زن؟خدا نکشتت قمر!
    -وا عزیز خانم عروسی بدون این چیزا نمیشه!
    او میزد و راحله هم قر میداد.بقیه دست میزدند.عمه مهناز گریه اش گرفت و با پشت دست اشکهایش را پاک میکرد.عزیز گفت:خوبه تو ام توی اینهمه شادی وقت گیر آوردی!
    خلاصه ناهار خوردیم و ساعت 2 بود که کارها تمام شد.مادر موهایم را حسابی شانه کرد و لباسی هم که از آلمان آورده بودم تن کردم.فیروزه ای بود.با چشمانم هماهنگی داشت و پوست سفیدم میدرخشید.مادر صورت جوان و معصوم مرا نگاه میکرد و زیبایی ام را برانداز میکرد و همانطور که از دور تماشایم میکرد اشکهایش روی گونه هاش روان شد.راحله قد بلندتر و توپرتر بود.کت و دامن سفید پوشیده بود و هانیه بلوز و شلوار زرشکی کرپ.
    -کتی خوبه؟
    با سردی نگاهشان میکردم.چقدر ذوق و شوق داشتند.گفتم:آره هر دو ماه شدین.راضی شدین؟
    هانیه به راحله گفت:نه بابا راه افتاده.و همه با هم قهقهه زدیم.
    عمه مهناز عمه ملوک عزیز همه سرتاپا غرق طلا و جواهر بودند.انقدر عطر زده بودند که هیچکس بوی عطر خودش را تشخیص نمیداد .خانمای شوهر دار مثل عمه و عزیز و بقیه هفت قلم ارایش کرده بودند.چه برو بیایی بود.میوه ها و شیرینی ها و پارچ های بلور شربت البالو انتظار مهمانها را میکشید.همه در سالن بالا بودیم که بالاخره عروس خانم از اتاقش بیرون آمد.خشکم زد.عین فرشته ها شده بود.لباس نباتی رنگش که از بالا لخت بود و تا کمر تنگ میشد و یک دامن فنری به آن متصل شده بود.او را کاملا عوض کرده بود.موهایش را پشت سر جمع کرده بود و گردنش بلندتر بنظر می آمد.لابلای موهایش تک گلهای مریم کار شده بود.واقعا بینظیر بود.خودم را در آن لباس میدیدم و مهدی عزیزم که با لبخند زیبایش دست در دست من مرا همراهی میکرد.نه شدنی نبود.نمیتوانستم مهدی را فراموش کنم.خدایا کمکم کن اگر تو بخواهی میشود.خدایا مهرش را از دلم بیرون کن تا اینقدر زجر نکشم قمر هم آمد.لباس گلدار و مهمانی اش را پوشیده بود و یک چارقد سفید هم سرش بود.صدای زنگ در بلند شد و فامیلهای داماد یکی یکی آمدند.صدای به به و چه چه بلند شد.هر کدام نسیم را کلی ورانداز میکردند و بعد هم ماشالله چه جواهری قسمت شده میگفتند.عزیز هم بالای مجلس نشسته بود و به نشانه تایید سر تکان میداد:چشمتان قشنگ است.مبارک شما باشد.
    مادر داماد از راه رسید.او هم کلی به خودش رسیده بود.تا نسیم را دید از کیفش کیسه نقل و پول در آورد و با صدای لی لی لی لی بالای سر نسیم پاشید.بعد هم جلو رفت و نسیم را بوسید:قربونت برم عروس گلم چی شدی!رو به قمر کرد:قمر خانم فدای دستت بشم تا خودم چشمش نکردم تو رو خدا اسپند بیار و دود کن.
    قمر هم موقعیت را مناسب دید بشکن زنان راه افتاد:ای به چشم.
    میان مهمانها سهیلا خانم هم آمد.قمر پشت سرش دایره میزد و مبارک باد میخواند.سهیلا خانم بندانداز بود و اصلاح میکرد.بسیار ماهر بود.میگفتند نقاش است و برای همین اینقدر هنرمندانه ابرو بر میدارد.الحق هم خوش دست بود.زنها دست میزدند و دخترها هم دور نسیم را گرفته بودند.سهیلا خانم با قد بلند و صورت غرق ارایش جلوی نسیم نشست و با بسم الله شروع کرد.اشک از چشمهای نسیم سرازیر شده بود و عمه هم بالای سرش شانه هایش را میمالید و میگفت:الهی بمیرم برات.وای دلش داره ضعف میره بچه م.تو رو خدا آرومتر کار کن سهیلا جون.
    سهیلا خانم هم با خنده و ناز قری به گردنش میداد و میگفت:هر کس طاووس خواهد جور هندوستان کشد.مگه نشنیدید بکشید و خوشگلم کنید.
    میانه کار مادر شوهر نسیم جلو آمد و یک سکه تمام بهار ازادی را روی پیشانی عروس چسباند و سهیلا خانم گفت:به افتخار مادر داماد...
    همه کل زدند و دست زدند.عزیز و عمه ملوک و بقیه درون دامن سهیلا خانم پول میریختند.قمر هم دست بردا دایره اش نبود.میزد و میخواند.شعرهای قدیمی میخواند و گویا از تمام خاطراتش میگفت.
    روی میزها پر از پوست میوه و لیوانهای خالی یا نیمه خالی شربت بود.تقریبا همه آمده بودند که دیدم مادر و عزیزم در کنارم بلند شدند و شروع به سلام و احوالپرسی کردند.وا رفتم.میخکوب روی صندلی ماندم.مادر با دست به بازویم کوبید یعنی حواست کجاست؟مادر آقا مهدی بود
    از عزیز و مادرم که گذشت بی اختیار بلند شدم تا سلام کنم که جلو آمد و دستش را دور گردنم انداخت و هر دو طرف صورتم را محکم بوسید:هزار ماشالله چه عروسکی شده مه تاج خانم خدا ببخشدش.
    همانجا کنار من نشست.وای چشمم جایی را نمیدید.چه طلاهای سنگینی هم به خودش آویزان کرده بود قدیمی و پر.کت و دامن مشکی پوشیده بود که پارچه اش دست دوزی شده بود.با وقارتر و با جذبه تر از روز اش پزان بود.دستهایم میلرزید.نگاهش همان چشمان مهدی بود.که گذر زمان چین و چروک داده بود.دوباره همه چیز بر سرم ریخت.دستانم آنقدر سرد بود که وقتی مادر خواست میوه ی پوست کنده را به دستم بدهد متوجه شد:وای چقدر یخ کردی؟
    گفتم:نه چیزی نیست.
    نزدیک غروب بود که مردها یکی یکی آمدند.به دستور حاج صادق سر و صدای خانمها کمتر شد.اما با اینهمه باز هم انقدر شلوغ بود که صدا به صدا نمیرسید.آقا آوردند و در خانه خطبه عقد را خواندند.اما مراسم کامل برای عروسی ماند.
    تاریخ عروسی دو ماه بعد شد.خانواده ی داماد خیلی عجله داشتند اما عمه مهناز بیچاره دلش شور جهیزیه را میزد.داماد بالا آمد.صدای هل هله بلند شد.نسیم اراسته و با غرور هر چه تمامتر نشسته بود.آنقدر در حیا و عفت و پوشش بود که با دیدن امیر چنان سرخ شد و خجالت میکشید که همه متوجه شدند.امیر کنارش نشست او هم سر بزیر بود.جعبه ای را از جیبش در آورد.جعبه ای انگشتری بود که روکش مخمل سبز داشت.چشمهای همه تیز شد.در جعبه را گشود و انگشتر را در آورد.پت و پهن بود و رویش دو ردیف نگینهای باگت کار شده بود.مثل خورشید توی دستش میدرخشید.چشم حسادت همه ترکید.نسیم لبخندی زد.نشانه ی آن بود که از هدیه خوشش آمده و انتخاب امیر کاملا با سلیقه ی او مطابقت داشته.هانیه پشت سرم ایستاده بود.کنار گوشم خم شد و گفت:چه پسره با نمکه نه؟
    خندیدم و گفتم:آره به هم میان.
    خاله های پدرم هم به عمه مهناز میگفتند:چه داماد تو دل برویی است خدا حفظش کند.عکس میانداختند و مادر داماد هم سینه ریز طلایی به گردن عروس بست.بهتر از این نمیشد.واقعا سنگ تمام گذاشتند.خانمها همه با چادرهای گل درشت اصفهانی دورتا دور نشسته بودند حتی عزیز و عمه مهناز هم که حالا محرم شده بودند باز با چادر عکس می انداختند هنوز از امیر خجالت میکشیدند.
    کیک دو طبقه صورتی رنگی را که رویش مثل همه ی کیکهای چنین مراسمی مجمسه عروس و داماد گذاشته بودند بالا آوردند.خود حاج صادق آن را آورد و جلوی عروس و داماد گذاشت.مادر داماد خنده کنان گفت:حاج اقا خدا مرگم بده شما چرا زحمت کشیدید؟
    آقاجون که کاملا سرحال بود پیشانی نسیم را بوسید و با داماد دست داد.از جیبش یک سکه تمام د رآورد و به نسیم داد.عکس انداختند و او رفت.
    شام را کشیدند.نسیم و امیر به یکی از اتاق خوابها رفتند و در آنجا با هم شام خوردند.روی هر میز یک دیس باقلا پلو با گوشت یک دیس زرک پلو با مرغ به اضافه سالاد و ژله و نوشابه میگذاشتند.همه مشغول خوردن شدند.مادر مهدی برای من غذا
    تا ص 110


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    می کشید. اصرار می کرد. قربان صدقه ام می رفت. ان قدر مرا نگاه کرد که تا اخر شب عزیز هم به زبان امد و گفت: مادر اقا مهدی بدجور از کتی خوشش اومده....
    حرفش تمام نشده بود که به اتاقم پناه بردم. مهمان ها همه رفته بودند و ما هم خسته و کوفته بودیم. داماد هم رفت و یک دنیا دلش را خانه حاج صادق گذاشت.
    روی تختم دراز کشیده بودم و به مهدی فکر می کردم. حتما امشب او هم امده بود. حتما چقدر هم به فکر من بود. چه رویاهایی برای خودش بافته. اشک هایم دوباره فرو ریخت. غم سروش یک طرف و درد عشق بدتر. گل های مریم چند روز پیشش پلاسیده شده بودند. دستی روی گل ها کشیدم و با چشمان بسته به یاد لبخند شیرینش افتادم. به یاد جمله ای که گفت همین روزها با حاج خانم مزاحم می شویم. اخ چقدر دلم برایش تنگ شده بود. نامه اش را برداشتم و یک بار دیگر خواندم. اتش گرفتم و می سوختم.
    نفهمیدم کی خوابم برد. فردا تا ظهر خوابیدم. برای ناهار مادر امد و گفت: پدرت قراره تا چند روز دیگه بیاد. موضوع خواستگاری تو رو هم برایش گفتم. برای همین هم می یاد. بلند شو بریم که ناهار یخ کرد.
    همه جا به هم ریخته و کاهرا نیمه تمام بود. نسیم در اشپزخانه داشت از امیر می گفت. یک لحظه نشناختمش. چقدر تغییر کرده بود. چشمان درشتی با ابروهای باریک بزرگتر به نظر می رسید چند لقمه خوردم. نسیم دستش را به طرفم دراز کرد: کتی انگشترم قشنگه؟
    نیازی به سوال کردن نداشت. فقط می خواست من هم ببینم و حسرت بخورم. لبخندی زدم: معلومه، چیزی که امیر خان بخره بد نمی شه.
    نسیم کیف کرد و قهقهه زد. سرمست بود.
    تلفن زنگ زد و راحله برداشت و گفت: نسیم خانم با شما کار دارند. امیر اقاست.
    چشم و ابرویی آمد.
    قمر از فامیل های داماد تعریف می کرد. از جواهرهایشان، از گفتگوهایشان. عزیز از نجابت داماد می گفت و عمه مهناز هم تایید می کرد و لذت می برد. عمه گفت: خدا به دادمون برسه. چطوری من دو ماهه جهزیه درست کنم؟
    عزیز گفت: ای بابا، سخت نگیر. همه چیز جفت و جور می شه. کوحالا تا دو ماه دیگه!
    سه چهار روز گذشت و پدرم امد. خوشحال تر از قبل بود. فقط شنیده بود که من خواستگاری سمج و پرو پا قرص دارم. خواستگاری که دست بردار نبود. غافل از اینکه ما به او اویزان شده بودیم و او از خدا می خواست که پسرش بی هیچ تعهد و مسئولیتی حالا که به مراد دلش رسیده، ازاد شود. مادر، پدرم را به اتاقش برد و چند ساعتی بیرون نیامدند. طبق معمول روی مخش کار می کرد و من هم مثل گوسفندی که قرار است به سلاخ خانه برود، مطیع نشسته بودم. پدر توی فکر از اتاق بیرون امد. مرا که می دید لبخند می زد. انگار باید وانمود می کرد خیلی خوشحال است. بعدازظهر اقاجون هم امد و همه روی ایوان نشسته بودیم و با هندوانه ای خنک و قرمز وقت را سپری می کردیم و می خوردیم.گوشه تخت نشسته بودم و ارنج ها را روی زانوهایم گذاشته و به باغ خیره بودم. اقاجون رو به پدر گفت: کار و بار چه خبر؟ چطور بی خبر اومدی؟
    پدرم لبخندی زد و گفت: شما بی خبرید. اتفاقات توی خونه ی شماست. خودتان خبر ندارید.
    اقاجون نگاهی با تعجب به عزیز کرد و سرش را تکان داد. یعنی چه می گوید؟ عزیز هم دستش را چرخاند و کف دستش را به زرف بالا داد، یعنی نمی دانم. اقاجون گفت: کدوم خبر؟
    پدر خنده اش بیشتر شد. با اینکه هندوانه دهانش را پر کرده بود، اما باز گفت: بابا قراره کتی خانم بره خونه بخت.
    چشم حاج صادق گشاد شد. عزیز اخمی کرد و گفت: کدوم بخت که ما بی خبریم؟
    بعد رو به مادر کرد: دست شما درد نکنه مه تا ج خانم. حالا دیگه ما غریبه ایم؟
    مادر هول شد : نه به خدا، این حرفا نیست. یه چیزی گفتن. هنوز نه باره و نه به داره. و خندید.
    اقاجون که قاچ هندواانه درون پیش دستی مقابلش را خرد می کرد و سرش پایین بود گفت: حالا این شازده کی هست؟
    پدر چنگالش را به طرف مادرم گرفت: پسر خواهر مه تاج.
    اقاجون گنگ نگاه کرد که پدر دوباره گفت: پسر مینو خانم، خواهر بزرگش.
    اخم های اقاجون خسابی درهم رفت. لب پایینش را به دندان بالا گرفت. نگاهش گلیم روی تخت را رج می زد.
    عزیز رو به مادر کرد: کتی هم خواسته؟
    - چی بگم عزیز جون. هنوز در حد یک حرفه.
    چنان همه کز کردند که معلوم بود اعتراض دارند، اما احترام مادر را نگه می داشتند. اقاجون سریع بلند شد و داخل رفت. پدر با تعجب به عزیز گفت:
    اقاجون چه شه. خیلی دمقه.
    عزیز اشاره کرد: هیچی.
    و سرش را بالا برد، یعنی حرف نزن. پدر هم با تعجب داخل رفت. ما هنوز بیدار نشسته بودیم که صدای داد و فریاد بلند سد. همه به طرف داخل سالن برگشتیم. عزیز تندی از تخت پایین امد و لنگ لنگان داخل رفت. مادر هم بلند شد. من هم به دنبالش. پدر پشت مبل ایستاده بود و انج هایش را روی تاج مبل گذاشته و خم شده بود. اقاجون را که روزنامه به دست، مقابلش نشسته بود تماشا می کرد. اقاجون با داد گفت: تو نمی فهمی پسر، کم از دست خودت کشیدیم، حالا نوبت این دختره.
    پدر که ملاحظه قلب اقاجون را می کرد با لحن ارام و مودبانه گفت: پدر من، تو که پسر رو ندیدی. خونواده اش رو ندیدی. قضاوت بی خود می کنی.
    اقاجون چندبار به سینه اش کوبید: من ندیدم، من ندیدم. نه جانم، تو کور بودی ندیدی.
    مادرم ناراحت شد و از پله ها بالا رفت. پدر که متوجه ناراحتی او شد، رو به اقاجون گفت: بفرما، راحت شدید؟ خوب شد؟ حالا درستش کنید.
    عزیز پادرمیانی کرد: پسر من، اخه حرف یک زندگیه. مت تاج خانم گل، تاج سر همه، ولی خانواده اش رو که تو باید بهتر از ما بشناسی. یادته خودت روزهای اول می گفتی مه تاج با همه اونا فرق داره. هزار دلیل اوردی که ما قبول کنیم...
    هنوز حرفش تمام نشده بود که اقاجون پرید وسط حرفش" ولش کنید خانم. باز داره تکرار می شه. اما این دفعه من نمی ذارم. کتی از ماست. خون ماست. شرم و حیا توی جونش برق می زنه. این دختره تیکه اونا نیست.
    عزیز گفت: اقا تو رو خدا داد نزنید. قلبتون خرابه. هنوز که طوری نشده.
    اقاجون صدایش را به حرمت عزیز پایین اورد: به این بگو. نمی فهمه. چهل سالشه هنوز عقل نداره.
    پدر در حالی که دستهایش را در هم گره زده بود و سرش را پایین انداخته بود و هر از گاهی نگاهی به اقاجون می کرد، رو به عزیز گفت: به خدا خوب می فهمم. پسره هم خوبه. هم تحصیل کرده و هم پولداره.
    اقاجون با حرص گفت: ای گدای بدبخت. مگه کتی کم داره؟
    باز هم صدایش را بلند کرد و دوباره به سینه اش کوبید: ببین مهرداد حرف اخر. مگه از روی نعش من ، نعش من رد بشی. این تو بمیری اون تو بمیری نیست.
    بغض داشت خفه ام می کرد. دلم می خواست دست های لرزان اقاجون را می گرفتم و سرم را روی پایش گذاشتم و زار زار گریه می کردم. ای کاش می شد دردم را بگویم. ولی اگر می دانستند، دیگر بدون هیچ چون و چرایی باید تن به این حقارت می دادم و خرد می شدم. عمه مهناز و قمر هم گوش ایستاده بودند و از اشپزخانه همه چیز را تماشا می کردند. پدر اخر شکست خورده بحث را ول کرد و بالا رفت. تا طبق معمول از دل مادر دربیاورد. من هم به اشپزخانه رفتم تا ظرف های شسته قمر را خشک کنم. فکرم همه جا بود بجز اشپزخانه و دور و برم. سکوت سنگین شده بود. عزیز فنجان چای را که برای خودش ریخته بود برداشت و کنار من نشست. با متانت همیشگی گفت: کتی جان به دل نگیری ها. اقا خیلی به تو علاقه داره. زبونش گاهی تلخه، ولی قلبش خیلی پاکه.
    گفتم: نه عزیزجون، من که بچه نیستم. می فهمم.
    ان شب همه به سختی شام خوردند و هیچ کس به صورت دیگری نگاه نمی کرد. بعد هم همه زود خوابیدیم.
    پدر صبح سرحال بیدار شد و پایین رفت. من هنوز داشتم اتاقم را جمع و جور می کردم که باز صدای داد و فریاد بلند شد.
    ای وای. دیگر چه شده؟ به لبه نرده ها امدم و به پایین سرک کشیدم. باز هم پدر و اقاجون درگیر مسئله من بودند . اخر پدر تیر نهایی اش را رها کرد و گفت: اصلا این حرفا نیست. اگر خود کتی بخواهد، اونوقت بازم حرفی دارید؟
    اقاجون داد زد: نمی خواد، کتی اون پسر رو نمی خواد، شماها به خوردش می دید.
    پدر گفت: باشه الان از خودش می پرسیم.
    اقاجون هم با حرص گفت: باشه، اگر نوه منه، به صدتا مثل این پسره تف هم نمی کنه. حالا می بینی.
    پدرم با تحکم داد زد: کنی، کتی...
    بدنم مثل بید می لرزید. چشم هایم تار می دید. باورکردنی نبود. اخر چرا من...؟ پله ها را به ارامی پایین می امدم. روی دو سه پله ی اخر، دستم به نرده ها بود که به پدر گفتم: بله با من کاری داشتید؟
    - اره اقاجون با تو کار داره.
    نگاهم را به سوی حاج صادق چرخاندم. رنگ پریده بود. زبانم اصلا حرکت نمی کرد. او که تسبیح در دستش بود و دانه می انداخت، با حرص پرسید: کتایون جان، به پدرت بگو که پسرخاله ات رو نمی خوای. بگو اون در شان تو نیست. خجالت نکش بابا. بگو.
    سرم را پایین انداختم. پدرم داد زد: حرف بزن. چرا ساکتی؟ مگه تو سروش رو نمی خوای؟
    سرم را به علامت مثبت تکان دادم و چشمانم پایین بود. پدرم با خوشحالی گفت: دیدید؟ حالا دیگه چی؟ این که من و مه تاج نیستیم.
    اقاجون خشکش زده بود. مات و مبهوت گفت: ببینمت دختر، تو با پسرخاله ات ازدواج می کنی؟
    صدایم از چاه بیرون می امد. گفتم: بله. پله ها را برگشتم.
    اقاجان اتش گرفته بود: به خدا این بچه از خون من نیست. این ذات نداره. این...
    مثل اسپند بالا و پایین می پرید.
    - همه تون سراپا یک کرباسید. همه لیاقتتون همینه، نه بیشتر. خدا بنده شناسه، پسره قرتی و اسمون جُل.
    پدر که پیروز میدان بود، با ارامش گفت: اقاجون بده. نگید. خوب، هر کسی یه انتخابی داره. صبر کنید. خودتون پی می برید که اشتباه کردید.
    - چه غلطا، من اشتباه کنم؟ با موی سپیدم، نه جانم، تو نمی فهمی و زن و بچه ات. هر کاری دلتان می خواهد بکنید. ولی....
    صدایش را به حد اعلی برده بود که من و مادر بشنویم: ولی اگر زن این پسره شد، هر مشکلی و اتفاقی افتاد حق نداره اینجا بیاد.
    بعد روی کف دستش خط کشید: این خط، این نشان. ما گفتیم. خواه بنده گیر، خواه ملال.
    عزیز شربت قند را به دست حاج صادق داد: حاجی تو رو خدا داد نزن. حرص نخور. بچه خودشونه. به من و تو چه مربوط.
    - چه کنم خانم، جگرم می سوزه. من می فهمم. من مو توی اسیب سفید نکردم. اخه چی بگم.
    - هیچی ، به منو تو چه؟
    پدر که می خواست اقاجان را ارام کند و شانه هایش را می مالید، گفت: پدر، همه چیز من شمایید. حرف، حرف شماست. ولی....
    - ولی چی؟ ولی خفه شم؟
    همه لبشان را گاز گرفتند: دور از جون.
    پدر گفت: نه بابا، فایده نداره. من هر چی بگم، شما یه چیز دیگه می فرمایید.
    - برو پسر، برو، خر خودتی.
    مرغ یک پا داشتف پدر کوتاه نیامد. و بعد از جواب مثبت من، دیگر حجت تمام شده بود. ای دختره احمق. خدا مرگت بدهد که همه راحت شوند. جز دردسر چیزی نداشتی. خدا سروش را لعنت کند. خدا بی ابرویش کند. خدا به زمین گرمش بزند.
    آقاجون به بازار رفت و همه در خانه عصبی بودند. هر کسی به دیگری گیر می داد. به اتاقم رفتم و های های گریه کردم. اخر شب مادر امد و گفت فردا قرار است خاله و شوهرش و سروش رسما منزل مامان مهین بیایند خواستگاری. گفتم: چرا اینجا نه؟
    مادر چشم غره ای کرد: بس کن دختر. و از اتاقم رفت.
    تا صبح پریشان بودم و کابوس می دیدم. بعدازظهر بود که حاضر شدیم و به اتفاق پدر و مادر راه افتادیم. اضطراب داشتم. نکند خاله با سروش حرفی به میان بیاورد. نکند خوارم کنند. نکند سر هر مسئله ای تو بزنند. داشتم دیوانه می شدم. بالاخره رسیدیم. بالا رفتیم و مامان مهین پذیرایی گرمی از پدر کرد. خاله مهری هم بود، می خندید و می گفت: مبارک باشد. خیلی خوب شد که با خودی وصلت کردید. بالاخره جیک و پیک همو بهتر می دونید.
    مادر کسل بود. به هر حال غرور و عزتش خرد شده بود. داشت جنس بنجل شده اش را می فروخت. هر چه زودتر بهتر. مثل میوه گندیده ای بودم که بوی تعفن می داد. همه زودتر در سطل اشغال می اندازند. فضای خانه مامان مهین دلگیر بود. غم ما هم بر دلگیری ان دامن زده بود و دل می گرفت. یک کاسه میوه روی میز بود و یک بشقاب شیرینی. منزل حاج صادق برای خواستگاری نسیم چه برو بیایی بود. بهترین پذیرایی با بهترین ظروف کریستال و چینی، و در نهایت دقت و احترام. پدر با مامان مهین که یک بلوز سفید استین کوتاه و دامن مشکی پوشیده بود صحبت می کرد. خاله مهری هم طبق معمول شلوار لی به پا داشت و تی شرت به تن کرده بود. موهای مشکی اش را از پشت بسته بود. چقدر شکسته شده بود. اصلا به دخترها نمی رفت. مثل اینکه سه تا بچه دارد. شاید هم لاغری بیش از حدش باعث شده بود. ارایش کرده بود و چشمان سیاهش مثل سرمه و ریمل گم شده بود و لب های قرمزش مثل عجوزه نشانش می داد. چقدر کریه بود. دلم برایش سوخت. اگر او هم مثل من عاشق شده بود و به عشقش نرسیده باشد چی؟
    شاید هم مامان مهین نگذاشته ، شاید... ای بابا، با خودم گفتم به تو چه دختر. حالا که وضع او از تو بهتر است. هر چه اصرار کردند نه مانتو دراوردم و نه شالم را، روز خواستگاری نسیم خانه غرق گل و اسپند بود. چه مجلس حقیرانه و ماتم زده ای. صدای زنگ درامد. خاله مهری پرید و ایفون را برداشت: بفرمایید. خوش اومدید.
    و دکمه در باز کن را زد. در باز شد و خاله مینو جلوتر از همه وارد شد. بعد شوهرش و سروش هم با سبد گل کوچکی اخر از همه داخل شد. به احترامش ایستادیم. بعد از سلام و روبوسی همگی نشستیم. چهره شوهر خاله ام را فراموش کرده بودم. شاید هم خیلی پیر شده بود. موهایش بلند بود و از پشت بسته بود. انگشترهای طلا دستش بود، پیراهن جوانان را به تن داشت و موبایل را محکم در دستش گرفته بود. سبیل داشت و دو طرف سبیلش از لبانش تجاوز کرده بود. کمی هم رو به بالا تاب داده بود. با پدر مشغول حرف زدن بود و قهقهه می زد. هر از گاهی برمی گشت و نگاه مقبولانه ای به من می کرد. چندشم می شد. رونوشت سروش بود. به یاد هرزگی هایش افتادم که خاله مینو تعریف کرده بود. چقدر هم به قیافه اش می امد. واقعا حاج صادق بیچاره حق داشت. خانواده بی بند و بار و بی در و پیکری بودند. چقدر پدربزرگ مو سفیدم تلاش کرد، اما چه کنم که قربانی شده بودم، قربانی هوس های مادر بی فهم و درکم.
    اخر من با اینها چه کار داشتم؟ امثالشان در المان پر بود. ادم ها عیاشی که فقط به فکر خوش گذرانی خودشان بودند و خانواده برایشان یک واژه بود. انقدر توی فکر بودم که صدای خاله مینو را نشنیدم: کتی جون، کتی خانم!
    مادر که کنارم بود پایم را تکان داد: کتی، کتی.
    برگشتم: کجایی؟
    خندیدم: همین جا....




    تا صفحه 120


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    خاله مینو گفت:معلومه چرا اینقدر لاغر شدی عزیزم؟مه تاج تو رو خدا بهش برس.پای چشمش گود افتاده.
    مادر با بیحالی گفت:خوب میشه.و نگاهی بمن انداخت.دلم میخواست همه شان را خفه میکردم.آخ که دلم میخواست سروش را میکشتم و بعد هم روانه زندان میشدم.
    سروش که مثلا داشت به حرفهای پدرم و پدر خودش گوش میداد هر از گاهی نیم نگاهی بمن میکرد و دست تکان میداد یا چشمک میزد.
    پسره ی کثافت حالم از ریختش بهم میخورد.وای من چطور میخواهم یک عمر با این جانور زندگی کنم!خودم هم نمیدانم.عقلم هم بجایی نمیرسید.بالاخره نوبت بما رسید.شوهر خاله ام که اقا سالار صدایش میکردند.رو به ما گفت:خوب عروس گلم چطوره؟
    با کسالت هر چه تمامتر که سم ناراحتی ام بر همه رخنه کرده بود گفتم:به لطف شما خوبم.
    -چیه عروسم اینقدر بیحال؟
    خاله مینو پرید وسط:خوب آقا مهرداد چقدر مهریه در نظر دارید؟
    پدر نگاهی به اقا سالار و سروش کرد و گفت:نمیدونم.هر چه عرف است ما که ایران نبودیم از این چیزها خبر نداریم.
    خاله ابرویی بالا داد و گفت:والا اینجا هر کی هر چقدر دلش بخواد میگه مخصوصا تازه به دوران رسیده ها.خدا نصیب نکنه.انگار میخوان بگیرن و ببرن یا اینکه طلبکارن.
    مادر گفت:به هر حال ریش و قیچی دست خودتون.هر گلی زدین به سر خودتون زدین.
    مامان مهین رو به سروش کرد و پرسید:خوب سروش جان تو میخواهی زن بگیری نه مادر و پدرت.چقدر دوست داری مهر خانمت بکنی؟
    سروش دو کف دستش را بهم سایید و نگاهش به مادرش بود.با چند ثانیه مکث گفت:خوب من هر چی دارم مال خانممه.چه فرقی داره مهریه که شرط نیست.اصل دارایی مرده.بعد رو به مادرش گفت:درسته مامان؟
    خاله که از زرنگی پسرش کیف میکرد گفت:بله که درسته مهر فقط یک سنته همین.با حرفهایشان بما حالی کردند که مهر بالا نکنید.تازه به دوران رسیده بازی د رنیاورد.خلاصه بریدند دوختند.
    پدرم از همه جا بیخبر خوشحال بود از اینکه من تنها عروس خانواده ی خاله شده ام و صاحب آنهمه ثروت.در آخر به اقا سالار گفت:خیلی خوب حالا بالاخره شما باید مهر کنید ما هم که حرفی نداریم هر جور خودتون دوست دارید.
    دلم میخواست داد بزنم.آنقدر احساس حقارت میکردم که میان آنها داشتم خفه میشدم.حالم از همه شان بهم میخورد.
    خاله از خدا خواسته گفت:ما نظرمون روی صد سکه بود حالا باز هم...حرفش جویده جویده شد.
    مامان مهین که به حساب مو سفید همه بود گفت:پس به نیت یا علی 110 تا کنید مبارکه.پدر و مادرم بهم نگاه کردند و سر تکان دادند.فقط یک نفس دیگر مانده بود تا اشکهایم روی گونه هایم بریزد.به بهانه آب خوردن به آشپزخانه رفتم و با دو لیوان آب بغضم را فرو دادم.اما باز فایده نداشت.مادرم از مهریه نسیم خبر داشت.اما نمیدانم چرا سکوت کرده بود.شاید هم میترسید که بروند و بعد هم دخترش بیخ ریشش بماند.
    فقط صدای دست زدنشان را میشنیدم.بعد هم خاله مینو داد زد:کتی جان کجایی؟دِ بیا دیگه.
    لبخند مصنوعی و زورکی به لبم بود.خاله مینو تا مرا دید خودش را جمع و جور کرد و در کنار خودش نشاند.بعد سروش انگشتری در آورد و دستم کرد بد نبود.اما به شکوه و سنگینی انگشتر نسیم نمیرسید.محیط آنقدر محقر بود که خاله مهری رفت و ضبط را روشن کرد.ولی بیفایده بود قرار عروسی را هم برای یه ماه دیگر گذاشتند.مهدی را میخواستم چقدر میان اینها غریبه بودم.دلم براش تنگ شده بود.انگار مادرم بود و حالا مرا تنها گذاشته و رفته است.آنهمه صلابت را براحتی از دست دادم و همه چیز رقم خورد.باور نمیکردم با کسی که متنفر بودم باید زندگی کنم.از نگاه سروش وقاحتش شکل صورت و خط ریش چندش آورش حالم بهم میخورد.آه مهدی عزیزم کاش می آمدی و با اسب سفید بالدارت مرا از اینها جدا میکردی و میبردی.
    خاله مهری بشقاب شیرینی را جلویم گرفته بود و من آنقدر منگ بودم که متوجه نشدم.آخر گونه ام را گرفت و کشید:آی عروس خانم کجایی؟دلم بحال مظلومیت خودم میسوخت.من از جنس اینها نبودم.دلم برای عزیز آقاجون نسیم همه و همه تنگ شده بود.مثل اینکه سالهاست ندیده بودمشان کاش نسیم بود و با لحن آرامش بخشش آرامم میکرد.
    خاله مینو گفت:وا چرا مثل مات زده ها شده.نکنه زورکی شوهرت میدهند دختر!و قهقهه زد.دلم میخواست خفه اش کنم.شاید او هم جزو نقشه ی سروش بود.شاید آن روز با هم تبانی کرده بودند.وای که اگر میفهمیدم.ولی خوب چه فایده؟گیرم حالا فهمیدم مثلا چه غلطی میکردم؟من فنا شده تر از آن بودم که بخواهم کاری کنم.آنشب شام را منزل مامان مهین خوردم.چلوکباب لقمه ولی برای من کوفت زهرمار بود.
    سروش سردتر از قبل شده بود.رفتارش کاملا عادی بود.درست مثل اینکه آمده تا کفشی بخرد و برود.مثل اینکه منت هم باید میگذاشت.چشمانش قرمز بود و پلکهایش سنگین البته اکثرا چشمانش قرمز بود.ولی همیشه میگفت بیخوابی کشیدم.آنشب گذشت و ما به خانه ی حاج صادق برگشتیم.آقاجون قهر کرده بود.حتی جواب مرا هم نداد اما عزیز آبروداری کرد و مینه را گرفت.تبسم مدام میپرسید:چی شد؟چی گفتند؟چقدر مهر کردند؟کی قرار عوسیه؟پسره چه شکلیه؟وای که سرم را برد.میخواستم تنها باشم و دل سیر گریه کنم.اما مگر میگذاشت.او هم متوجه حقارت من شد.گفت:چرا مهریه را اینقدر کم بریدند.
    -چه میدونم میگفتند هر چی سروش داره ما زنشه.
    نسیم که میخواست محکومشان کند با تحکم گفت:یعنی چه؟چه ربطی به مهریه داره؟
    با بیحالی گفتم:ول کن بابا.منم مثل تو چه میدونم؟
    بالا او رفت و خوابیدیم.
    دو روز بعد قرار عقد را گذاشتند.آنهم توی محضر مثل بیوه زنها.دلم داشت میترکید.باید مراسم باشکوه نسیم افتادم.چه جشنی!چه شبی بود!خوب منهم ارزو داشتم.بابا منهم آدم بودم.من هم مثل همه ی دخترای هم سن و سالم.دلم میخواست لباس صورتی یا نباتی یا یاسی نامزدی را بپوشم و جلوی همه فخر بفروشم.منهم دلم میخواست مهمانی بدهم.منهم کم کسی نبودم نوه ی حاج صادق تهرانی نسب یکی یکدانه ی اقا مهرداد.تنها انتخاب آقا مهدی.ولی که باز هم مهدی مهدی موسوی مرد من بود.منهم میشدم کتایون موسوی.همه جا مرا خانم موسوی صدا میکردند.آخ که چه کنم؟کجا بروم؟با دلم چه کنم؟آرام نمیشد.اگر مهدی بفهمد چه؟چه میگوید؟درباره ام چه فکر میکند؟لابد میگوید دختره ی بی اصل و بوته.لقمه ی چرب تری گیر اورده یا همانطور که عاشق من شده عاشق دیگری شده.نامه اش را بار دیگر گشودم بوی ادوکلنش هنوز روی نامه بود.آرزو میکردم که این بود روی بدن من باقی میماند.اما افسوس چقدر باخته بودم.توی رویاهایم میدیدم که لباسهای مهدی را میشویم و باز هم این بو مرا از خود بیخود میکند.من دو ماه با مهدی زندگی کرده بودم.شب و روز ثانیه به ثانیه همه چیز را در خیالم میدیدم و حتی از فکرش لذت میبردم و بعد هم نیشم تا بناگوش باز میشد.
    در خانه مدام پدر با حاج صادق درگیری لفظی داشتند و پدر سعی میکرد که پیرمرد را توجیه کند با مال و اموال آقا سالار با پسر یکی یکدانه اش با سروش که مدرکش قلابی بود و بعدا معلوم شد با پول مدرک گرفته.او تو خالی بود و پدر و مادر منهم مثل هزاران پدر و مادر دیگر بودند که تا چشمشان به ظاهر غلط انداز طرف خورد دخترشان را دو دستی تقدیم کردند و فکر کردند خوشبختی د رپول خلاصه شده است.

    فصل 3
    روز موعود رسید دلم آشوب بود.مادر خوشحال بنظر میرسید.کلی با عزیز کلنجار رفت تا عزیز و آقاجون هم به محضر بیایند.اما آنها با اصل و نسب تر از آن بودند که چنین خفتی را قبول کنند.حاج صادق زیر بار نرفت.میگفت:من پول میدهم بیاریدش خانه تو محضر بده.آبروریزیه.من صد تای این محضر دارها را نان میدهم.
    پدر از همه جا بیخبر باز میگفت:ای بابا چقدر دردسر میتراشید.مراسم اصلی بعدا انجام میشه.این فقط یک تعهده همین.
    و بالاخره عزیز و عمه مهناز با ما راهی شدند.چقدر جلوی اینها خجالت میکشیدم.در دلشان راجع به من چه میگفتند؟حتما این هم میشد تاییدی بر گذشته که من زیر دست مادری بزرگ شده ام که از جنس خاله ام بود و عاقبت لیاقتم هم همین بود.بیچاره ها دم نزدند.نه آره گفتند و نه نه.هر از گاهی عمه و عزیز بمن لبخند میزدند.ولی از روی ترحم کاملا مشخص بود که حقارت مراسم به چشم همه می آید.خوب خاله و اقا سالار قالتاقتر از آن بودند که بخواهند زیر بار این سرم و رسومات بروند و خرج اضافی کنند.رسیدیم.تابحال نه به محضر رفته بودم و نه دیده بودم.پیاده شدیم.ماشین خاله و سروش هم دم در بود.از پله های باریکی بالا رفتیم.هر دو روی صندلی های چرمی قهوه ای به انتظار ما نشسته بودند.با ورود ما بلند شدند و جلو آمدند.عزیز و عمه را حسابی را تحویل گرفتند و بعد خاله گفت:مه تاج جون شناسنامه هاتون رو بده.
    مادر در کیفش را باز کرد و هر سه شناسنامه را داد.پدر و آقا سالار در اتاق دیگر مشغول گپ زدن و خندیدن بودند.دو میز بزرگ روبرویمان بود و کولر داخل پنجره پشت یکی از کارمندان قرار داشت و بادش مدام به صورتم میزد.سرم گیج میرفت.حالت تهوع داشتم.
    اگر آن روز باد کولر نبود شاید صد بار بالا می آوردم.مانتوی سفید بتن داشتم شال سفیدی را که مادر خریده بود سرم کردم.مثلا عروس بودم.آقا گفت:حاضر باشید عروس خانم؟جواب نمیدادم.من عروس نبودم اینجا چه میکردم.من مهدی را میخواستم من نمیتوانستم تعهد بدهم که همسر سروش شوم.من او را نمیخواستم دوباره عاقد گفت:عروس خانم پس کجاست؟
    مادر با حرص به دستم کوبید:کتی بلند شو.اه.
    با حیرت عاقد را نگاه میکردم.آخر سر گفت:شما عروسید؟اشکهایم روی گونه هایم ریخت.چشمانم از حدقه بیرون شده بود و مات و مبهوت نگاهش میکردم.عاقد گفت:اینجا چه خبره؟مادر عروس کیه؟
    مادرم دوید جلو و با عاقد به آهستگی که شنیده نمیشد نجوا کرد.خاله هم کنار من آمد.دستش را روی شانه هایم گذاشت:خاله جون چی شده؟برگشتم.چند ثانیه به صورتش نگاه کردم و بعد سرم را روی سینه اش گذاشتم و گریه کردم.سرم را بلند کرد.صورتم را پاک کرد و گفت:کتی چیه؟اتفاقی افتاده؟
    گفتم:خاله من آمادگی ندارم میترسم.
    -ای بابا همه ی دخترا همینطورند.ولی بعد از عقد خدا مهر و محبت رو به دل هر دو طرف میندازه.نترس خاله داری عروس میشی.بخند.صورتم را بوسید و مرا تا میز عاقد برد.
    عاقد گفت:شما راضی به این ازدواج هستید؟نگاهم روی میز خیره بود:خانم با شما هستم.
    -بله بله راضیم.
    خاله دست زد.کل زد و عزیز و عمه هم دست زدند.صدای مبارکه به سلامتی به پای هم پیر بشند به گوشم میرسید.چرا همه جا تاریک بود.حالا که روز بود ساعت 10 صبح است.پس چرا جایی را نمیبینم.چرا همه دست میزنند؟چرا در غم من شادی میکنند؟من سروش را نمیخواهم.من مال کس دیگری هستم.جرات نداشتم بگویم تلفن بزنید به موبایل شوهرم.او منتظر تلفن من است.مادرش قرار است بیاید خواستگاری.مهدی به دادم برس.مهدی من بدون تو میمیرم.خدایا به دادم برس.هیچ چیز نمیفهمیدم.فقط سروش را دیدم کنارم ایستاده و حلقه ای را دارد که به انگشت ازدواجم میکند.دستم را کشیدم حال خودم را نمیفهمیدم.دختره احمق آخر ابروریزی میکنی.نه نمیگذارم.او لیاقت مرا نداشت.چرا در باز نمیشود مهدی بیاید.سروش خندید و دوباره دستم را گرفت.بوسید و حلقه را دستم کرد.مادر هم حلقه ای دیگر بمن داد که دست سروش بکنم.این حلقه را از کجا آورده؟منکه با او حلقه ای نخریدم.پس چرا باید من دستش کنم؟
    مادر با حرص حلقه را کف دستم فشار داد.گرفتم و با بیحالی در انگشت سروش فشردم.عزیز جلو آمد.دیگر طاقت این یکی را نداشتم.دیدن آنها یادآور خاطراتم بود.یادآور مهدی عزیزم بود.نگاهش از همیشه دلسوزتر و مهربان تر شده بود.آمد تا هدیه ای به من بدهد که خودش را بی اختیار د رآغوشش انداختم.گریه امانم نمیداد.عزیز تو رو خدا تو واسطه شو و مرا از دست اینها نجات بده.اما همه در قلبم بود و چیزی از دلم روی پیشانیم نوشته نمیشد.سرم را به آغوش گرمش که همیشه بوی یاس میداد گرفت و مرا میبوسید.سرم را بلند کردم چشمان عزیز هم خیس شده بود.مادر هم گریه میکرد.گریه ی شادی نبود غربت بود و غم.فضای محضر سنگین بود.صدای کولر در مغزم میپیچید.عمه مهناز هم گریه میکرد.شاید هم حس میکردند که ازدواج نامتعارفی است.فایده ای نداشت.من متهم بودم و باید با پای خودم به حیاط زندان میرفتم.تا به دار آویخته شوم.عزیز لبخند زد:مبارک باشه گریه نکن خوبیت نداره.و سکه ای بمن داد.مادر که متوجه ی حالم بود سریع از دستم گرفت.محضر دار دفاتر را مینوشت قلم زدنش هم آزار دهنده بود.داشت سرنوشت مرا قلم میزد نه برای یک روز نه برای یک ماه برای یک عمر همه چیز تمام شد؟نه باور نمیکنم.میخواهم به آلمان بروم.من زندگیم آنجاست.عمه مهناز هم هدیه داد.یک سکه نیم بهار که با حال من به مادر سپرد.چرا همه ساکت هستند؟مامان مهین و خاله مهری هم دوان دوان آمدند.دیر رسیده بودند.یادآور کودکی ام بودند.مامان مهین جلو آمد و مرا بوسید.سروش را بوسید و از کیفش انگشتری دستم کرد.گلویم خشک بود.گفتم:مامان آب میخوام.
    همه دلشان برایم میسوخت.تا گفتم همه پی اب رفتند و بالاخره یک لیوان آب خنک به دستم رسید چند قلپ خوردم.نه اب نمیخواستم نفسم بند آمده بود.مامان مهین هم متوجه ی حالم شده بود.آقا سالار جلو آمد چندش آور بود.صورت تراشیده اش گوشهای آویزانش را نمایان میکرد.قیافه اش داد میزد چکاره است.پیشانیم را بوسید وای که داشت حالم بهم میخورد.بوی گند سیگار میداد.ناخودآگاه با دستم هوا را جابجا کردم.سروش دستم را گرفت و مرا روی صندلی کنار خودش نشاند.دستم را محکم گرفته بود یاد چهره اش در خانه خلوت آنروز افتادم.چقدر الان فرق داشت.آنروز مثل ببر زخمی بود و من مثل جوجه میلرزیدم.دستم را از میان دستش کشیدم و شالم را مرتب کردم.نگاهش مدام به صورتم بود.نزدیک گوشم به آرامی نجوا کرد:کتی خیلی دوستت دارم.و خندید.
    لبخندی زدم.او شوهرم بود.مرد زندگیم بود.من باید بتنهایی با او زندگی میکردم.حتی پدر و مادرم هم ایران نمیماندند.اگر سروش قطعه قطعه ام میکرد کسی نبود به دادم برسد.حاج صادق هم که غدقن کرده بود.دیگر چه کسی را داشتم.محضر دار صدا کرد تا امضا کنیم.راه رفتن برایم سخت بود.اما بلند شدم و رفتم.چقدر امضا میگرفتند.من راه فراری نداشتم.پس چرا اینقدر محکم کاری میکردند؟چرا اینقدر سند؟شیرینی از جلویم گرفتند.
    -نه میل ندارم.
    -مگه میشه؟اصلا راه نداره.بفرمایید.
    یکی را برداشتم و روی میز گذاشتم.خاله گفت:بخور خاله.
    گفتم:میل ندارم.
    تا ص 130


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    یک دفعه سروش یکی را برداشت، دستش را دور گردنم انداخت و جلوی دهانم گرفت: بخور و گرنه می کنم توی حلقت.
    می خندید و شانه هایش تکان می خورد. لبخندزنان از دستش گرفتم و خوردم. پایین نمی رفت. به زور چای فرو دادم. ای کاش همه اینها خواب بود. ای کاش مادر صدایم می زد و هنوز در المان بودیم. ای کاش همه اینها یک کابوس وحشتناک بود. سروش سبد گلی را جلوی گرفت: قابل نداره خانم خوشگله.
    - ممنونم.
    گرفتم و به اتفاق همه از محضر بیرون امدیم. سبد گل کوچک و نقلی بود. پر از گل های رز سفید، نه گلهای مریم. گل های مریم کجا، گل های رز سفید کجا! چه بویی داشتند. چقدر مهدی عزیزم لطیف و رویایی بود! نمی دانم کی خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم. فقط ساعتی کشید تا به خانه حاج صادق رسیدیم. دلم نمی خواست نسیم را ببینم. راحله و هانیه را ببینم. اصلا حوصله خودم را نداشتم. سریع پیاده شدم و جلوتر از همه راه افتادم. در ورودی را که باز کردم، قمر دایره اش را اورد و شروع کرد به زدن و من بی توجه به او به طرف پله ها راه افتادم. یک دفعه داد زدم: اه، بس کن سرم رفت.
    پیرزن بیچاره ان قدر وا رفت که کم مانده بود دایره از دستش بیفتد.
    لب هایش را جمع کرد و گفت: وا، این چه عروسیه؟ چه خوش اخلاق. خوش به حال داماد.
    عزیز و عمه و بقیه هم امدند، اما من به اتاقم رفتم ، در را بستم و بالش را بغل کردم. چند ثانیه دور و برم را نگاه کردم و زدم زیر گریه. بالش را در دهانم فشار می دادم و زار می زدم.
    ان شب کسی به سراغم نیامد. مثل اینکه همه یک جورهایی متوجه حال و زورم بودند. صبح نسیم صدایم زد: بلند شو، تلفن با شما کار دارند.
    اعتنا نکردم، دوباره گفت: خانم تهرانی، نامزد گرامیتون پشت خطه.
    ملافه را روی سرم کشیدم و گفتم: بگو من نیستم.
    - وا، چه بی احساس، نگو تو رو خدا، الات بیچاره سر مردم پس می افته.
    - نسیم خواهش می کنم برو بیرون.
    - دیوانه به من چه؟
    و صدایش را می شنیدم که می گفت: اقا سروش، خواب خوابه، خداحافظ.
    یک هفته گذشت و سروش هر چه تلفن می زد تن به صحبت نمی دادم.
    نامزد نسیم یک روز در میان می امد و صدای کر و کر خنده شان گوش مرا کر می کرد. بالاخره خاله مینو موضوع را به مادرم گفت و مادر هم به جان من افتاد.
    - دختر بس کن این اداها را. اگه تا حالا ابرویمان نرفته، حالا تو ببر. چقدر از دست من باید بکشم.
    بی تفاوت به حرف هابش، لباس های شسته ام را تا می کردم. عصبانیتش بیشتر شد. لباس های تا کرده را برداشت و به گوشه ای پرت کرد.
    - دختر با توام. الهی خدا مرگ منو برسونه. همه چیز تمام شده. تو زن سروشی.می فهمی؟
    داد زدم: نه نه نه. تو را خدا ولم کنید.
    از اتاقم رفت و در را محکم کوبید.روز بعد سروش جلوی در باغ منتظرم بود. چاره ای نداشتم. حاضر شدم و با غرغر های مادر به راه افتادم. حاج صادق هم داشت می رفت. تقریبا ساعت ده صبح بود. اقاجون تا مرا دید، گفت: اقر به خیر کتی خانم، صبح زود کجا؟
    از چشمان اقاجان خجالت می کشیدم. گفتم: اقا سروش اومده دنبالم.
    - به به، پس اقا داماد تشریف اوردن.
    داشتم زیپ کیفم را می بستم و می رفتم که دیدم اقاجون هم با من همراه شد. هنوز اخرین لقمه صبحانه را می جوید. زودتر از همیشه بلند شده بود. چون بعد از صبحانه حتما باید چای تلخ می خورد. فهمیدم که می خواهد سروش را ببیند. با هم از در عمارت اصلی بیرون امدیم، که صدای زنگ در بلند شد. فکر کردم سروش دوباره سراغم را گرفته. بی اعتنا کفش هایشم را پوشیدم. اقاجون ایفون را برداشت: اومدم اقا، اومدم.
    زیاد متوجه نشدم. در باغ را باز کردم. ماشین سروش جلوی در پارک شده بود و صدای نوار ان قدر بلند بود که تا ته کوچه هم شنیده می شد. هنوز چند قدم برنداشته بودم، در ماشین پژویی که پشت ماشین سروش پارک شده بود باز شد. ناخوداگاه برگشتم، مهدی بود. پیاده شد. اقاجون در را بست. که مهدی سلام بلندی کرد و همزمان نگاهمان به هم افتاد. سروش هم در همین موقع پیاده شد و از روی سقف ماشین دسته گلی را به طرفم گرفت: قابلی نداره.
    مهدی میخکوب شد. مات و مبهوت مرا نگاه می کرد. صورتش هنوز کاملا در ذهنم است. به کبودی می زد. دهانش نیمه باز مانده بود. دستانم چنان می لرزید. که کم مانده بود سکته کنم.آقاجان نگاهش محو سروش بود. سروش هم متوجه اقاجون شد. دوباره پیاده شد و جلو رفت و با حاج صادق دست داد. اشک هایم مثل باران بهاری فرو می ریخت. قیافه سروش ان قدر جلف بود که دیگر ابرویی پیش هیچ کدامشان برایم نماند. توی ماشین، روی صندلی جلو نشسته بودم. چرا خدا با من اینطوری می کرد؟ چرا همه چیز علیه من پیش می امد؟ مهدی چی فکر می کرد؟ چقدر دوستش داشتم. با خودم فکر می کردم بعد از عقد سروش دیگر محبتم به مهدی کم می شود. اما باز چشمم که به صورت ماهش افتاد، قلبم تند تند زد. سروش برگشت و درون ماشین نشست. رو به من گفت: خوبی عزیزم؟
    صورتم به طرف پنجره بود. اگر اشک هایم را می دید. چیزی نداشتم که بهش بگویم. دوباره گفت: کتی خانم، عزیز دلم، با من قهری؟
    دستی به صورتم کشیدم بعد رو به رو خیره شدم. گفتم: نه، چرا قهر؟
    متوجه شد: کتی داری گریه می کنی؟
    خدایا کمکم کن. یک لحظه مغزم کار کرد. گفتم: نه بابا، حساسیت درام.
    در خالی که ساتارت می زد گفت: الهی من بمیرم. درد و بلات به جون سروش بخوره.
    و به راه افتادیم.
    نگاهش، صورتش از جلوی چشمانم کنار نمی رفت. حال خودم را نمی فهمیدم. بیچاره مهدی، پس پژوهم خریده. جون همیشه با پراید بود. وای خدا قلبم می سوزد. من کنار این ادم مزخرف چه می کردم! به مهدی تلفن می زنم، ولی نه نمی شود، پس چه کنم، نامه بدهم؟ بدتر می شود. می گویند با داشتن شوهر خیانت هم می کند. ولی... سروش مدام حرف می زد. اما من چیزی نمی شنیدم. فقط یک لحظه چنان ترمزی کرد که رفتم توی شیشه و برگشتم. با عصبانتی داد زدم: این چه جور رانندگی یه؟
    دستش روی فرمان خشک شد. نگاهش به من بود: طوری شدی؟ معذرت می خوام.
    - اه حالم از سرعت زیاد به هم می خوره. می فهمی؟
    - اره عزیزم. اره. جدا معذرت می خوام.
    ارام تر حرکت کرد. موبایلش زنگ می خورد. جویده جویده چند ثانیه حرف زد و قطع کرد. بدون انکه بپرسم گفت: دوستم فربد بود.
    هیچ اعتنایی نکردم. جلوی یک کافی شاپ نگه داشت و پیاده شدیم. جای دنج و قشنگی بود. طرح چوب بود درست مثل کلبه ی وسط جنگل. به دیوارها، چند متر به چند متر، فانوس اویزان کرده بوددن. میز و صندلی ها هم تنه های درخت بود. کف سالنش را با برگ درخت پر کرده بود. گوشه ای نشستیم . اهنگ ملایمی پخش می شد. اکثرا جوان بودند. روی میز شمع نیمه سوخته ای بود که پیش خدمت امد و روشن کرد: چی میل دارید؟
    سروش هب من نگاه کرد: چی می خوری عزیزم؟
    دور و برم را نگاه کردم گفتم: بستنی.
    و بعد سروش چند قلم دیگر هم اضافه کرد. خوردیم و حرف زدیم. هر چه می گفت بیشتر از او دور می شدم. واقعا به حق گفته اند کبوتر با کبوتر، باز با باز.
    به پارک رفتیم و بعدازظهر مرا به خانه رساند. به محضرسیدن به اتاقم رفتم و تلفن را برداشتم. بادا باد. به مهدی تلفن می زنم. باید توضیح بدم نباید راجع به من بد فکر کند. شماره موبایلش را گرفتم. تلفن را برداشت.
    - الو، الو، بفرمایید.
    نمی توانستم حرف بزنم. نفسم بند امده بود. چرا از این صدا می ترسیدم؟ صدای نفسش هم شیرین بود . به سختی گفتم: الو، اقا مهدی منم، تهرانی.
    چند ثانیه مکث کرد. گفت: الو، الو.
    تلفن را قطع کرد. گریه ام سرباز کرد. هق هق گریه می کردم. دیگر مرا نمی پذیرفت. همه چیز خراب شد. دختره ی احمق، کودن ، حقت بود چوب بخوری. ای خدا تو به دادم برس. دیگر نه از مهدی خبری شد و نه من جرات کردم تماس بگیرم. یک ماه گذشت. مادر شروع به خریدن جهیزیه کرد. عمه هم مشغول بود. من و نسیم خیلی چیزهایمان یکی بود. نسیم سرحال و قبراق هر روز با عمه راهی بازار بود. اما من یک بار هم با مادرم نرفتم. تنها کارتن های بسته بندی شده که روی هم تلنبار شده بود نشان می دادند جهیزیه ام در دست تدارک است. گاهی باید خانه خاله می رفتم و گاهی به خیابان ها و پارک ها. دیگر فیلمی نمانده بود که در سینما ندیده باشم. سروش بدتر از ان چیزی بود که فکر می کردم. وقاحتش، حرف زدنش، حرکاتش، لباس پوشیدنش، خندینش، چندش اور بود. عقلش به اندازه یک پسر 11، 12 ساله بود.
    عروسی نسیم نزدیک بود. دلم گرفته بود. باد پاییزی کم کم در باغ می پیچید. برگ ها زرد و نارنجی شده بودند. باغچه ها پر بود از برگ های خشک فرو افتاده. هوا گاهی ابر بود، گاه نیمه ابر و به جای صدای پرنده ها، غارغار کلاغ ها شنیده می شد. دیگر قمر مشغول تهیه ترشی و شور بود و عزیز سبزی های تابستانی را فریز می کرد. نسیم روز به روز شکفته تر می شد. هر روز که قرار بود امیر بیاید جلوی اینه بود و به خودش حسابی می رسید. انواع لباس ها را پرو می کرد. بالاخره خانه ای تهیه کردند و جهزیه نسیم را چیدند. چقدر برایم جالب بود. همه چیز نو و براق. عمه مهناز بسیار با سلیقه بود. سرویس اشپزخانه صورتی بود و با پرده ی صورتی چهارخانه پر چین، هماهنگی می کرد. خانه اش حدود 100 متر می شد. کف سرامیک سفید و پنجره های بزرگ قدی که رو به ایوان باز می شدند و حیاط نسبتا نقلی که با چند پله به ایوان وصل می شد. فرش های کرم رنگ پهن شده بود و یک دست مبلمان سلطنتی با رویه کرم دور سالنش چیده بودند و میز ناهار خوری در طرف دیگر قرار داشت. گوشه سالن، ویترین کوچکی، سه گوش قرار گرفته بود به رنگ طلایی که با مبلمان هماهنگ بود. و سرتاسر ان ظرف های چینی مرغی جای گرفته بود. اتاق خواب هم بی نهایت سلیقه بود. تختش رنگ چوب و با روتختی ابی چهارخانه وشیده شده بود و پرده های مخمل ابی زیباترش کرده بود. ظروف کریستال، چینی، استیل، خلاصه همه چیز بود. از سفیدی گچ تا سیاهی زغال. بعدازظهر بود که همه فامیل جمع شدند. گفتند و شنیدند و خندیدند. با شیرینی و چای همه پذیرایی شدند و رفتند.
    دو روز به عروسی مانده، به خرید بازار رفتند. هر چه نسیم اصرار کرد، نرفتم. طاقت نداشتم. هر چه شادی انها را می دیدم بیشتر گر می گرفتم.
    فردای ان روز خانه شلوغ بود. قرار بود عروس را به حمام ببرند. چقدر مراسم، چقدر خوشی، چقدر بهانه برای دور هم بودن!
    از صبح دختران و خانم های اقوام نزدیک امدند. قمر شیر کاکائوی داغ با شیرینی می چرخاند. سینی بزرگی از میوه روی میز وسط بود. نسیم با راحله و هانیه و چند تا از دوستانش به حمام رفت. صدای جیغ و خنده شان اشکم را درمی اورد. نم نم باران شروع به باریدن کرد. روی ایوان اتاقم رفتم و همراه اسمان گریستم. بوی خاک بلند شده بود. صدای رعد و برق، اسمان در باغ به ان بزرگی ترسناک بود. قمر دایره می زد و بعضی دخترها می رقصیدند. کاسه های انار دانه شده جلوی مهمانان بود و در اخر هم دیس های کاهو و سنکجبین را اوردند و نوش جان کردند. روز موعد فرا رسید. نسیم نزدیک ظهر به ارایشگاه رفت و ما هم بعد از نهار رفتیم. هر کدام موهایمان را درست کردیم و حسابی به خودمان رسیدیم. بیشتر از هر چیز خوشحال بودم که مهدی هم امشب می اید و شاید اخر شب جلوی در تالار ببینمش.
    سرحال تر از همیشه بودم. سروش و خاله مینو و مامان مهین و خاله مهری هم دعوت داشتند. به اتفاق همه رفتیم. تالار بزرگ و زیبایی بود. دور تا دور اینه قهوه ای و برنز کار شده بود. لوسترهای بزرگ و پر شعله فضا را مثل روز روشن کرده بود. میان هر چند میز درخت مصنوعی بزرگی گذاشته بودند با برگ های سبز، نارنجی و قرمز.
    روی میزها ظرف های میوه و شیرینی چیده شده بود.تمام خانم ها به حد اعلا زیبا شده بودند. همه غرق جواهر و عطر و ارایش، دیدنی بود. عروس و داماد امدند. بوی اسپند بلند شد. واقعا نسیم زیبا شده بود. تاج بلندی گذاشته بود و با لباس پفی و تورش مثل فرشته ها شده بود. داماد هم به خودش رسیده بود. به هم می امدند.
    جلوی هر میز خوش امد می گفتند. به میز ما رسیدند. چه گردنبند قشنگی دور گردنش بود. انقدر نگین هایش درشت و پر بود که با یک برخورد هر بیننده را متوجه خود می کرد. نسیم با خنده گفت: شما هم دعوت داشتید؟
    با خنده گفتم: خانم قول می دیم ظرف ها روبشوریم.
    و زدیم زیر خنده. داماد به قسمت اقایان رفت و عروس در جایگاهش نشست. سبد گل بزرگی به اندازه یک قد بلند بلند اوردند و کنارش گذاشتند. از روی حس کنجکاوی جلو رفتم. گل های گزان قیمتی بود، ارکیده و مریم. کارت روی گل را خواندم. این ازدواج فرخنده را تبریک می گویم: مهدی موسوی.
    دستی روی گل ها کشیدم. دلم پر می کشید که ببینمش. پس چرا عروسی تمام نمی شود؟ بالاخره شام را دادند. انواع و اقسام غذاها بود. و بعد از صرف غذا، کم کم همه برای رفتن اماده شدند. از خدا خواسته لباس هایم را پوشیدم و گفتم: برویم؟
    مادر از عجله ام تعجب کرده بود. هنوز داشت سالاد می خورد. گفت: بذار از گلوت بره پایین، بعد راه بیفت.
    خاله مینو و بقیه هم حاضر شدند و کم کم بیرون امدیم. همه جا تاریک بود و فقط جلوی در ورودی ریسه های لامپ بسته شده بود و نور کمی فضا را روشن می کرد. با دل قرص، جلو رفتم. خاله مینو و مادر و بقیه گوشه ای ایستادند و قرار شد من بروم و سروش را پیدا کنم و با هم برگردیم.
    مردها هنوز نیامده بودند. بالاخره کم کم سر و کله شان پیدا شد. یکی یکی می امدند و هر کدام با چشم هایشان دنبال خانم های خود بودند. شلوغ شده بود. سروش هم امد، با پدرش بود. خودم را پشت درختی مخفی کردم و به انتظار ایستادم. چند ثانیه نکشید که مهدی امد. نفسم در سینه حبس شده بود. چند بار اب دهانم را فرو بردم. قد بلند و چهارشانه بود. کت و شلوار سفید پوشیده بود و موهایش مرتب تر از همیشه به نظرم می رسید. به سینه ام می کوبیدم: آخ فدات بشم. الهی قربونت برم. چی شدی؟
    واقعا یه پا داماد بود. طاقت نیاوردم. به محض اینکه تنها شد به طرف ماشینش رفتم، جلویش را گرفتم: آقا مهدی.
    به خیال اینکه زنی دیگر باشد، زبق معمول خودش سرش پایین بود. فقط ایستاد: بفرمایید.
    - سلام. شما اقای تهرانی و بقیه رو ندیدید؟
    صدایم را شناخت. هر دو زیر درخت بودیم و روزنه هایی از نور ماه در تاریکی و روشن شب، صورتمان را روشن کرده بود. سرش را بلند کرد. الحق که چشمان نافذ و زیبایی داشت. درشت و جذاب. چند ثانیه نگاهم کرد با صدای گرفته گفت: اخه چرا؟ چرا با من؟ متاسفم.
    سری تکان داد و از کنارم رد شد. می خواستم دنبالش بروم که سروش دستش را روی شانه ام گذاشت: کجایی؟
    برگشتم و کمی هول شدم: تو کجایی؟
    - بیا بابا همه منتظر تو هستند.
    با هم برگشتیم. دلم برای مهدی سوخت. صورتش انقدر محزون و گرفته بود که کم مانده بود گریه کند. باز دلم برایش تنگ شد. باز هوایش به سرم زد. به خانه امدیم و تا صبح به یاد نگاهش با خودم لبخند می زدم و کیف می کردم. صبح قمر خانم با سینی مفصل صبحانه راهی خانه عروس بود. کاچی با روغن حیوانی، حلیم....


    تا صفحه 140


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بوقلمون با مغز پبسته معجون کله پاچه.عمه مهناز هم عین جنازه خوابیده بود.بیچاره تا صبح بیدار بود و سر و ته سالن را گز میکرد.بعدازظهر هم پاتختی بود و چه بزن و بکوبی براه بود.نیمه ی پاییز بود و عروسی ما هم نزدیک میشد.جای نسیم خالی بود و عمه مهناز روزبروز مریض تر میشد.با اینکه نسیم یک روز در میان خانه ی آقاجون بود اما باز هم عمه مهناز بهانه میگرفت.اتاقش لباسهایش تختخوابش صدایش واقعا هم سخت بود.
    خاله مینو تلفن زد و قرار خرید بازار را گذاشت.عمه مهناز و مادر و من راه افتادیم.خاله مینو و سروش و عمه ی سروش هم آمدند.
    اصلا نمیدانستم چه میخواهند بخرند.به بازار رفتیم.چه جای قدیمی و قشنگی بود.سقفهای بلند و مغازه های بهم چسبیده.جمعیت زیادی در رفت و آمد بودند.هیچ روزنه ای از آفتاب نبود.در میان هیاهو صدا به صدا نمیرسید.در وسط بازار چرخی ها ایستاده بودند.باقالی پخته لبو چای داغ خلاصه هر چیزی که در سرما هوس انگیز بود میفروختند.بعضی از بچه ها جوراب به دست یا با بسته های چاقو جلویمان را میگرفتند:تو رو خدا بخرید خانم چاقو نمیخواید؟
    شانه به شانه ی هم میرفتیم دالان تو د رتویی بود که اگر کسی برای اولین بار میرفت حتما گم میشد.به راسته ای رسیدیم که پر بود از آینه و شمعدان مثل بهشت بود.پر از لوسترهای روشن و پر شعله که بین آینه ها بیشتر میدرخشید.آینه و شمعدانها انواع و اقسام بودند.طلایی و نقره ای سرامیک.خاله مینو رو به من گفت:خاله انتخاب کن.
    چکار سختی اینهمه آینه و شمعدان بنظرم همه قشنگ بودند.مات و مبهوت نگاه میکردم.بقیه هم پشت سر من می آمدند.گاهی سروش با انگشت طرفی را نشان میداد:این خوبه کتی؟
    جوابش را نمیدادم و گاهی فقط میگفتم:نه.
    در هر آینه خودم و مهدی را میدیدم سر سفره عقد دست به دست هم چشمم آینه ای را گرفت.طاووسی بود که پرهای خود را دو طرف آینه باز کرده بود. و شعمدانی هایش هم طاووس بود.گفتم:این چطوره؟
    خاله نگاهی کرد و گفت:بد نیست.آقا این آینه و شمعدان چنده؟
    مردی که قد کوتاه و چاق بود و سر کچلی داشت لیوان چایش را برداشت و جلوی ما آمد:کدوم؟
    -همین آینه.
    -300000 تومان.
    خاله گفت:نه خیلی کمه.
    مرد فروشنده گفت:یعنی چی خانم؟
    -من یه چیز حسابی میخوام آقا.بالای یک میلیون.
    مادر لبخندش باز شد.باد به غبغب انداخت و گفت:کتی سنگین تر انتخاب کن.
    در دلم گفتم ما تازه به دوران رسیده ایم یا شما عقده ای ها!اینهمه پول برای چی؟
    مرد فروشنده که خوشحال شده بود ما را به داخل دعوت کرد و با اصرار و توضیحات زیاد آینه و شمعدانهایش را نشان میداد.آینه های بلند با شعمدانهای پایه بلند.بالاخره یکی را با نظر جمع انتخاب کردیم و خریدیم.دوباره د ربازار چرخیدیم و به راسته ی طلا فروشها رسیدیم.
    طلا فروش آشنا داشتند.یکراست به مغازه ی او رفتیم.انواع و اقسام سرویسها را جلویم چید.واقعا گیج بودم.باز هم با کمک عمه مهناز و مادر یکی انتخاب کردم.پت پهن و سنگین با نگینهای برلیان سفید و باگتهای بهم چسبیده و ردیف شده.
    خاله مینو مثل ریگ پول خرج میکرد و همه چیز میخرید.لوازم آرایش لباس شب پارچه ی سنگین و شیک کفش و کیف سفید.کفش و کیف مشکی.
    از جلوی بزازها رد میشدیم که چشمم به توپهای چادر مشکی افتاد.دستی رویشان کشیدم.اگر زن مهدی بودم الان برایم چادر سنگینی میخرید.آه بلندی کشیدم و با بغض گلویم راه افتادم.
    ظهر بود و همه گرسنه.رستوران شلوغی وسط بازار بود که شماره ی فیشهایش 1000 به بالا بود.صدا به صدا نمیرسید.دستهایمان را شستیم و سر میزی نشستیم.خاله مینو انواع غذاها را سفارش داد و همه سیر و پر خوردند و به به و چه چه کردند.ساعت 4 بود که غذایمان تمام شد و خسته و هلاک راه افتادیم.فقط مانده بود لباس عروس.
    خاله مینو باز پیشنهاد داد:اینجا لباس حسابی ندارن.بریم یک جای حسابی اونجا از روی ژورنال انتخاب کن برات میدوزند.
    راه افتادیم و از این سر شهر رفتیم آن سر شهر.لباسها را دیدم و لباس گیپوری انتخاب کردم که دنباله اش نزدیک به دو متر بود.واقعا زیبا بود.سفارش دادیم و راهی خانه شدیم.هر چه به خاله مینو و بقیه اصرار کردیم که منزل حاج صادق بیایند نیامدند و ما را جلوی در پیاده کردند و رفتند.عمه مهناز از خرید خاله مینو راضی بود و احساس میکرد با این چیزها من خوشحال میشوم.مادر بیشتر از بقیه قند در دلش آب میکرد.مرتب از خریدها تعریف میکرد و قیمتها را یادآوری میکرد.قمر با دهان باز روبروی مادرم نشسته بود و گوش میداد.سینی چای را که آورده بود طرف عزیز گرفت:عزیز خانم بفرمایید.
    عزیز هم بطرف ما سر داد:بخورید خستگی تون در بره.
    بعد از همه ی گفتنی ها قمر گفت:الهی به خیر و خوشی.کتی خانم خوش شانس آوردی ها.البته الحمدالله یه دفعه در رحمت باز شد.هم شوهر کتی خانم هم داماد مهناز خانم.ماشالله هر دو مقبولند و هم خاطرخواه.و غش غش خندید.
    دو روز بعد سروش تلفن کرد و گفت خانه آماده شده.برویم تا ببینیم.زود حاضر شدم و مادر هم لباس پوشیده کنارم ایستاده بود.سروش آمد و راه افتادیم.بالای خیابان ولیعصر بود که د ریکی از فرعی ها پیچیدیم و جلوی یک برج 20 طبقه ایستاد.پیاده شدیم.هاج و واج نگاه میکردم.سروش گفت:بفرمایید.و دستش را به طرف در ورودی برج گرفت.
    گفتم:اینجا؟
    -بله چرا نه؟
    ذوق زده شدم.قشنگ بود و شیک.از بیرون نمای شیشه ای داشت.از در برقی وارد شدیم.آسانسور را زد و داخل رفتیم.طبقه یازدهم.گفتم:وای چقدر بالا.اگر برق قطع بشه که ما مردیم!
    سروش خندید:این برج برق اضطراری داره خانم.تازه برای شما بالایی نیست.دستش را روی سرش گذاشت:شما این بالا بالاها جا دارید.
    مادرم لبخند زد:قربونت برم خاله.به پای هم پیر بشین.
    آسانسور ایستاد و پیاده شدیم.راهروی بزرگ و روشنی بود.دو واحد روبروی هم بودند.سروش کلید انداخت تا در را باز کند.پرسیدم:این روبروییه کیه؟
    همینطور که به در میرفت گفت:یه پیرزن و نوه ش.
    در باز شد و سروش کنار رفت و بمن اشاره کرد:بفرمایید شاهزاده خانم.جلو رفتم و داخل شدم.روبروی در به فاصله دو متر آشپزخانه بود.بعد از ورود دست راست این راهروی دو متری هال بود و دست چپ سالن پذیرایی.هال بزرگی داشت و پنجره های بزرگ روشن ترش کرده بود.دست راست هال هم سه اتاق خواب پر نور و آفتابگیر عالی بود.چه خانه ی قشنگ و راحتی بود.بزرگ بود.
    پرسیدم:اینجا چند متره؟
    -180 متر کمه؟
    -زیادم هست.
    درون اتاقها سرک میکشیدم.کمدهای دیواری را باز میکردم.کف هال و سالن پذیرایی پارکت بود اما اتاقهای خواب موکت شده بودند.مادر کابینتها را باز میکرد و برانداز مینمود.بعد هم متر را از کیفش بیرون آورد و با کمک من پنجره ها را متر کرد.داشت از ذوق میمرد.مدام تعریف و تمجید میکرد.دو تا شومینه داشت.یکی در هال یکی در سالن پذیرایی.
    یکی دو ساعت بعد برگشتیم و از سروش جدا شدیم.مادر که روی پا بند نبود برای پدر عزیز و بقیه با آب و تاب تعریف میکرد.نزدیک عروسی بود.جهیزیه خریده ام را مادر و عمه مهناز و عمه ملوک و خاله مهری و عزیز و بقیه بردند و چیدند.مادر تا آنجا که جا داشت خرید کرده بود و خانه ی به این گل گشادی را پر کرد .من نرفتم و خواستم تا بعدا بروم که چیده شده و آماده شده ببینم.چقدر هم سلیقه به خرج داده بودند.فردا ظهر بود که با سروش به خانه مان رفتیم.در باز شد.آشپزخانه با نهایت سلیقه چیده شده بود.روی سکوی این عروسکهای سرامیکی گذاشته بودند و یک سماور و قوری برنجی.وسایل اشپزخانه همه طرح چوب بود و پرده حریر سفید آویخته بودند که لیموهای زرد را در آغوش گرفته بود.در هال فرش کرم رنگی با زاویه انداخته بودند و یک دست مبلمان تمام پارچه سفید چرمی دور آن چیده بودند.پرده ها هم از حریر سفید با والان حاشیه دار بود.اتاق خواب خودمان سفید و پرتقالی بود.با پرده ی حریر سفید که رگه های نارنجی داشت و روتختی هم از سر پرده.سرویس خواب هم سفید بود با آینه کشیده ای که توی تاج تخت قرار میگرفت قشنگ تر بنظر میرسید.چند عروسک سگ و گربه روی تخت خوابانده بودند.اتاق دیگر جارو برقی و میز اتو و وسایل اضافی قرار داشت و اتاق سوم هم کتابخانه ی سروش و میز تحریر و دو تا پشتی جا گرفته بود که روی هر پشتی دستمالی مروارید دوزی شده پهن شده بود.گوشه ی هال درخت مصنوعی با برگهایی سبز قرار داشت و سالن پذیرایی با فرشهای کرم و مبلمان سلطنتی بزرگ اراسته شده بود.پارچه ی مبلها سبز کمرنگ بود و مبلمان و میز ناهار خوری طلایی بود.کلی هم گلدان و ساعت و مجسمه عتیقه دورتادور چیده بودند.ظروف کریستال در یک ویترین قرار داشت و ظروف چینی در ویترینی دیگر.هر دو ویترین در دو کنج سالن قرار گرفته بود.هیچ چیز کم و کسر نبود.خاله مینو مدام میگفت:خیلی تو زحمت افتادید.سروش هم که میدید یک شبه صاحب اینهمه زندگی شده غش و ضعف میرفت و تعریف میکرد.امیدوار بودم که زندگی مان هم بهمین زیبایی باشد.و من روزبروز به سروش علاقه مندتر شوم.همه چیز نو و براق بود.در هر قسمت که راه میرفتم کیف میکردم و از نگاه کردن سیر نمیشدم.واقعا مادر از سفیدی گچ تا سیاهی زغال داده بود.
    روز موعود فرا رسید.آرایشگاه رفتم و زن ارایشگر با صورت من خودش را خفه کرد.هی میمالید و تعریف میکرد.البته زیبایی ام آنقدر بود که همه را به تحسین وا دارد.اما او دیگر بیش از حد میگفت.نمیدانم شاید هم اقتضای کارش بود.خلاصه آخر از صورتم عکس گرفت و سروش با پاترول گل زده اش دنبالم آمد.
    فیلم بردار دنبالمان بود.سروش دسته گلم را داد دسته کلی از گلهای غنچه ی رز سفید با لباس و تاج بلندی که زده بودم خودم هم خودم را در آینه نشناختم.خطوط مشکی دور چشمم با سفیدی و رنگ آبی آن تبانی کرده بود و زیبایی را به حد اعلا رسانده بود.
    سروش چند ثانیه مات و مبهوت نگاهم کرد.بعد گفت:خانم قشنگه بریم؟و با هم راه افتادیم.در ماشین را به دستور فیلمبردار باز کرد و من جلو نشستم.لباسم آنقدر بلند بود که جا نمیشد و با زحمت زیاد در را بستیم و راه افتادیم.سروش در حین رانندگی مدام برمیگشت و مرا نگاه میکرد.مثل صیادی که شکار خوبی کرده و خوشحال از اینکه دارد آن را بخانه میبرد.
    چشمانش قرمز بود.گفتم:چقدر جشمت قرمز شده!
    -تا صبح بیدار بودم.بیتو خواب ندارم عزیزم!
    لبخندی زدم:خوب پس امشب خوبی میخوابی.
    -اِ خیلی زرنگی.
    عروسی در هتل بود.باز هم کلاس گذاشتن.خاله مینو باعث شد که عروسی را در هتل بگیریم:زشته ابرو داریم.
    پیاده شدم و شانه به شانه سروش که کلی به خودش رسیده بود.راه افتادم.چقدر با کت و شلوار باوقارتر شده بود.درست مثل شخصیتهای مملکتی موهایش را مرتب ژل زده بود ولی بوی اودکلنش برایم خوشایند نبود.تند و سردرد آور بود.وارد سالن شدیم.همه دست میزدند.کل میزدند.نقل سرمان میریختند.اسکناسهای 100 تومانی روی سرمان میریختند و بچه ها بین پایمان میلولیدند و از روی زمین جمع میکردند.خدمتکار اسپند به دست جلویمان راه میرفت و از سروش شاباش میخواست.او م چند هزاری کنار سینی مسی اش گذاشت و رفت.مادرم زیبا شده بود.آراسته با وقار همه آمده بودند.چشمم دنبال عزیز و عمه هایم بود.کاملا مشخص بودند چون اکثر فامیل مادرم و پدر سروش بی حجاب بودند و فقط خانواده ی پدر من چادر به سر داشتند.دست سروش را رها کردم و یک راست بطرف آنها رفتم.برایم دست میزدند.نسیم دو دستش را در دهانش کرده بود و سوت میزد.احوالپرسی کردیم.عمه ملوک گفت:خیلی خوشگل شدی.الهی کوفتش بشه.و همه زدند زیر خنده.
    عزیز ماشالل میگفت و به صورتم فوت میکرد.قمر میوه ی پوست کنده درون پیش دستی را بهم تعارف میکرد:بخور مادر یه چیزی بخور.گفتم:نه میل ندارم نوش جان.
    فیلمبردار صدایم کرد و رفتم.شلوغ بود و سرو صدا امان حرف زدن نمیداد.دخترهای جوان میرقصیدند و گاهی سروش هم با آنان همراهی میکرد.لجم میگرفت حسودی میکردم نمیدانم چه مرگم بود.اما از اینکه با انها میرقصید حرص میخوردم.وقیح بودند و بی بند و بار.آخر شب شد و بعد از شام همه خداحافظی کردند و کم کم متفرق شدند.با عمه هایم تا ماشین عروس آمدیم.سوارم کردند و آنها هم سوار ماشینهای خودشان شدند.سروش فلاشرهای ماشین را روشن کرده بود و بوق میزد.ماشینها هم دنبال ما ریسه بودند.گاهی تند میرفت و بقیه را جا میگذاشت.گاهی می ایستاد.دوستانش جلوی ماشین میپیچیدند.سد راه میکردند.پیاده میشدند و از سروش پول میگرفتند تا راه را باز کنند.رسیدیم.خاله مینو با اسپند جلوی در ایستاده بود.تا پیاده شدیم گوسفندی جلوی پایمان کشتند و ما به خانه مان رفتیم.بعضی مهمانها بالا آمدند و ساعتی را زدند و خواندند.آقا سالار آمد.همه ساکت شدند.به احترامش ایستادیم.پیشانیم را بوسید و صورت سروش را هم بوسید.بعد دست مرا در دست سروش گذاشت و گفت:شب دامادی کمتر از صبح پادشاهی نیست به شرط آنکه پدر را پسر کند داماد.همه دست زدند خاله مینو گریه میکرد.مادر گریه میکرد.با دیدن اشکهای آنها اشکهای من هم روان شد.همه خداحافظی کردند و رفتند.
    مادرم مدام گونه ام را بوسید:مواظب خودت باش.حلالم کن.و اشک امان نداد حرف بزند.بغلش کردم.اشکهایم مثل سیلاب پایین می آمد.نمیتوانستیم جدا شویم.چشمم به پدر افتاد که کنار در ایستاده بود و مرا نگاه میکرد.جرات جلو آمدن نداشت.صورتش غرق اشک بود.عمه مهناز جلو آمد مادر را گرفت و برد.
    عزیز جلو آمد و گفت:بخدا توکل کن.امشب دعایت مستجاب است.مرا هم دعا کن.خوشبخت بشی.و مرا بوسید و رفت.
    عمه هم خداحافظی کرد.در را بستند.چه سکوتی بود.صدای دانه های باران شنیده میشد.پرده را کنار زدم و پنجره را باز کردم.چند نفس عمیق کشیدم.سروش داشت لباس عوض میکرد.روی مبلهای راحتی ولو شدم.از اتاق خواب بیرون آمد.اما لباس راحتی نپوشیده بود.گفتم:جایی میخوای بری؟
    -آره بلند شو لباس راحت بپوش که باید بگازیم.
    با تعجب پرسیدم:کجا؟
    -شمال کنار دریا.
    -شوخی میکنی؟
    -این وقت شب موقع شوخیه؟بلند شو بابا زود باش.
    -پس چرا بمن نگفتی؟
    بلند شدم و به اتاق خوابم رفتم تا لباس مناسبی بپوشم که سروش گفت:خواستم سورپریزت کنم بد کاری کردم؟
    از اتاق بیرون آمدم.چند دست لباس برداشتم و ساک کوچکی بستم.گفت:حاضری؟
    گفتم:آره بریم.فقط مادرم اینا چی میدونن؟

    تا ص 150


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    اره . مامان من فردا قراره بگه.
    - باشه بریم.
    باران تند شده بود. سوار ماشین شدیم و در تاریکی شب راه افتادیم. خسته بودم. هر چه تلاش می کردم باز پلک هایم بسته می شد. سروش برف پاک کن

    را زد و نوار ملایمی گذاشت. به من گفت: تو بهواب عزیزم. خیلی خسته شدی.
    - نه بیدار می مونم.
    - اخه چرا؟ نکنه می ترسی تصادف کنم؟
    با شیطنت ابرویی ابلا دادم و گفتم: نباید بترسم؟
    - از چی؟
    - بگو از کی؟
    قهقهه زد. دو ساعتی بیدار بودم. پیچ های جاده تهوع آور بود. همه جا تاریک تاریک. باران هم که به برف پاک کن امان نمی داد. بالاخره خوابم برد.

    نزدیک صبح بود. رسیدیم. هوا گرگ میش بود که ماشین ایستاد. سروش پیاده شد و من بدیار شدم. همه جا سرسبز بود.
    جلوی ویلایی بودیم. سروش در را باز کرد و با ماشین داخل رفتیم. صدای پارس سگ بلند شد. خمیازه ای کشیدم و سروش گفت: ساعت خواب.
    - مرسی. خیلی خسته بودم. هیچ چیز نفهمیدم.
    - ببین کتی، اعتراف کن از بچگی نفهم بودی.
    ماشین را پارک کرد و تا خودم را از صندلی جدا کردم که بزنم در دهانش، در را باز کرد و پرید پایین. چه جای قشنگی بود. مثل رویا بود.
    حیاط نسبتا بزرگ که گله به گله اش باغچه بود. چمن کاری شده بود و انواع درختان و گیاهان به چشم می خورد. صدای جیرجیرک قطع نمی شد. در را

    باز کردم و پیاده شدم. باارن بند امده بود. بوی نم و خاک خیس مست کننده بود. نفس عمیقی کشیدم. سروش درهای ورودی ساختمان را باز کرد و

    وسایل را داخل برد. همان دور و بر ماشین چرخی زدم و همه جا را سرکشی کردم. قطرات باران باقی مانده از سقف شیروانی می چکید. ساختمان ایوان

    بزرگی داشت که با چند پله به حیاط وصل می شد. رو کارش سیمانی بود و در و پنجره ها صورتی بودند. درست مثل خانه های اسباب بازی بچه ها.

    سردم شده بود. دست هایم را هایی کردم و زیر بغلم گذاشتم. در حالی که سرم را در گریبان فرو برده بودم به داخل رفتم.
    سروش در را بست . داخل ساختمان بد نبود. فرش 6 متری با طرح گلیم در وسط پن بود و اطرافش یک دست مبلمان تمام چرم نارنجی چیده شده بود.

    تلویزیون روی میز چوبی قرار داشت و گوشه سالن هم یک شومینه هیزمی روبه روی اشپزخانه بود و سمت راست دو اتاق خواب کوچک که با وجود تخت دو نفره به

    سختی می شد رفت و امد کرد.
    اتاق های خواب، پرده های ضخیم داشت و سالن با پرده های تور زینت شده بود. لوستر تک حبابی بزرگ مثل یک کلاه مشکی بود که نور را محدود می کرد و

    فضا نسبتا تاریک بود. بوی نم و چوب در خانه موج می زد. سروش که داشت به شومینه ور می رفت، پرسید: چطوره؟ خوشت اومد؟
    گاهم به در و دیوار بود. جواب دادم: بد نیست. مال کی هست؟
    - یکی از بچه های ناز و ناب. پاتوق ما اینجاست.
    - عجب! پس اهل پاتوق و این حرفا هم هستی؟
    چرا نه. ادم تا جوونه باید خوش بگذرونه.
    شومینه شعله ور شد و روشن گشت. سروش رفت تا لباس هایش را دربیاورد. به من گفت: بیا بشین اینجا. گرم بشی. نوک دماغت قرمز شده.
    و خندید. کنار شومینه رفتم و دست هایم را روی شعله ها گرفتم. چه گرم و مطبوع بود. سروش به اشپزخانه رفت و صدای تق و توق فنجان نعلبکی بلند

    شد. صدای شیرآب، صدای فندک گاز و بعد هم امد کنار من. دست هایش را روی شانه هایم گذاشت و کمی شانه هایم را مالید.
    - خسته شدی ها.
    - نه تو خسته تری. برو بخواب.
    - حالا می خوابیم. وقت زیاده.
    تعجب کردم. چقدر انرژی داشت. چطور ممکن بود خسته نباشد! دوباره بلند شد و به اشپزخانه رفت. بعد از چند دقیقه با سینی شیر و قهوه امد. جلویم

    گذاشت: بفرمایید عروس خانم.
    بوی قهوه توی مشامم زد. چه بوی خوشی داشت. سریع برداشتم و مزه مزه کردم.
    - اوه داغه.
    - خوب صبر کن. تو همه چیز همین طور عجولی؟
    - تو همه چیز.
    چند ثانیه به چشمانم خیره شد. هنوز هوا نسبتا تاریک بود و روشنایی شعله شومینه روی صورتم افتاده بود. دستی به موهایم کشید. و از روی صورتم کنار

    زد. سینی را به جلو هل داد و چسبیده به من نشست. دستش را دور کمرم انداخت و من را محکم به خودش چسباند. گرم بود. گرمه گرم. زانوهایم

    را خم کرده و در آغوش گرفته بودم. دست چپش را جلو اورد و روی دستهایم گذاشت. سرم را به شانه اش نزدیک کردم و روی شانه راستش گذاشتم.

    هنوز خسته بود. خوابم می امد. لحظه ای چشمانم را بستم. سروش گفت:کتی هنوز از من بیزاری؟
    به سرعت سرم را بلند کردم و به صورتش نگاه کردم. نگاه او به اتش بود. نیم رخش را می دیدم. چند ثانیه مکث کردم و گفتم: واقعا بی انصافی.
    - پس دوستم داری؟
    - اگه بگم پر رو می شی.
    لبخندش شکفت. شیر قهوه را خوردیم و به پیشنهاد سروش خوابیدیم.
    ساعت سه بعدازظهر بود که بیدار شدم. سروش در جایش نبود. بلند شدم. اول پرده اتاق خواب را کنار زدم و در حیاط را نگاه کردم. خبری نبود.

    افتاب بی رنگ و روی پاییز بر حیاط و درختان خیس دست می کشید. سروش در سالن هم نبود. به اشپزخانه رفتم. کتری قل قل می جوشید و قوری بر

    روی ان خیس از بخار بود. دری در اشپزخانه بود که شیشه مشجر داشت. در را باز کردم. وای خدای من، پشت ساختمان دریا بود. سروش کنار اب

    روی ماسه ها نشسته بود. پاچه های شلوارش بالا بود و تکه چوبی دستش. زانوهایش قائم بود و از هم فاصله داشتند. ارنج ها را روی زانوانش گذاشته بود

    و به دریا نگاه می کرد. دمپایی پوشیدم و آهسته آهسته به طرفش رفتم. پشتش به من بود. بالای سرش رسیدم. دست هایم را روی چشم هایش گذاشتم.
    - سلام.
    دست هایش را روی دست هایم گذاشت: بگم کی هستی؟
    - بگو.
    - مریم.
    - نه.
    - فتانه.
    - نه.
    - شما همون نیستید که پسر مردم رو صاحب شدید؟
    کشدار گفتم: بعله.
    دستم را به طرف خودش کشید و من در اغوشش جای گرفتم. حرم نفسش به صورتم می خورد. چند ثانیه نگاهم کرد. چشمانش خمار شده بود روی

    صورتم خم شد که موبایلش زنگ زد.
    - اَه مزاحم.
    با دست به سینه اش کوبیدم و سروش روی ماسه ها ولو شد: الو، بفرمایید.
    بلند شدم و به طرف دریا راه افتادم. موج های ارام و کوچک به دور مچ پایم می خورد . لبه های دامن سفیدم، خیس شده بود. اما از خوردن موج ها لذت

    می بردم. با دست دامنم را بالا گرفتم. باد خنکی از سوی دریا به صورتم می زد. بوی لجن آب و نم خاک به هم آمیخته شده بود. سروش که دید تا زانو

    در اب رفتم، داد زد: سرما نخوری؟
    برگشتم و لبخندی زدم. هنوز داشت با موبایلش حرف می زد. از دور با دست اشاره کردم: کیه؟ منتظر تلفن مادرم بودم.
    بی توجه به سوالم بلند شد و شروع کرد به قدم زدن. مدام می گفت: الو صدات قطع می شه. الو.
    به ساحل برگشتم. کنارش که رسیدم گفت: وا مونده قطع شد.
    پرسیدم: کی بود؟
    - یکی از بچه ها، ارسلان خدای نمک.
    موبایل دوباره زنگ خورد. پیش دستی کردم. خواستم خودم را لوس کنم، از جلوی سروش قاپیدم. خیلی ترسیده بود. گفتم: الو، بفرمایید.
    صدای دختر قطع و وصل می شد.
    سروش مرتب می گفت: بده به من الان قطع می شه، بده ببینم کیه؟
    من الو الو می کردم. او هم می گفت: اقای سلیمی، الو آقای سلیمی هستند؟
    تلفن قطع شد. سلیمی نام خانوادگی سروش بود. گفتم: یه خانم بود. این همون ارسلانه؟
    سروش که حالت عصبی پیدا کرده بود گفت: خیلی شوخی بی مزه ای بود. دیگه تلفن منو جواب نده.
    و به طرف ویلا راه افتاد. پشت سرش می آمدم. پاهایم در ماسه های خشک فرو می رفت. داد زدم: گفت اقای سلیمی. خوب با تو کار داشته. چرا

    ناراحت شدی؟
    با دست اشاره کرد: برو بابا.
    داخل رفت و به من هیچ اعتنایی نکرد. حس بدی داشتم. اما باز با خودم کلنجار می رفتم شاید کسی بوده کاری داشته. چقدر منفی بافی دختر! سروش

    روی کاناپه ولو شد و تلویزیون را روشن کرد. من هم به حمام رفتم. با دوش دستی پاهایم را شستم و به سالن برگشتم.
    روبرویش نشستم : سروش چت شده؟ چرا اوقات تلخی می کنی؟
    جوابم را نداد. اخم کرده بود و به تلویزیون زل زده بود. دوباره ادامه دادم: سروش جان یه خانم بود. گوش می دی؟
    یک دفعه تند شد: اره فهمیدم. حتما تو هم هزار جور فکر کردی که این خانم دوست دختر سروشه یا رفیق شخصی سروشه یا زن دیگه سروشه. شما زن ها

    عادت دارین از کاه کوه بسازین. راحت شدی؟
    خیره خیره نگاهش کردم: سروش من کی همچین حرفی زدم؟
    - نیازی نیست حرفی بزنی. من جنس شماها رو می شناسم. اصلا با این قصد گوشی را برداشتی.
    به من نگاه نمی کرد و پای راستش را مرتب تکان می داد. حالت عصبی داشت. نفس کشیدنش هم با حرص بود.
    - اصلا خوب کردم. این خانم کی بود؟
    - اهان حالا شد. خانم ارسلان بود. چون تلفن قبل ارسلان گفت قالش گذاشتم و رفتم دماوند. داره دنبال من می گرده. ممکنه به تو هم زنگ بزنه. در

    جریان باش که از اتفاق زنگ هم زد.
    این قدر شرمنده شدم که دلم می خواست زمین دهان باز می کرد و مرا می بلعید. بلند شدم و کنار سروش نشستم. دستش را گرفتم و گفتم: بداخلاق. ادم

    با عروس اینطوری حرف می زنه؟ خوب منم یه زنم، اونم یه زن حسود. من اشتباه کردم. یکی به نفع تو.
    نیمه بدنش به سمت تلویزیون بود و تقریبا پشتش به من بود. برگشت. دستش را دور گردنم انداخت و سرم را به شوخی به طرف خودش کشید و خندید.

    اشتی کردیم.
    شب بود. داشتم جلوی میز توالت ارایش می کردم. سروش پشت سرم امد و مرا از درون اینه نگاه کرد: چه لعبتی شدی. ازت سیر نمی شم.
    خندیدم و گفتم: زیاد تعریف نکن، لوس می شم ها.
    - باید بشی. لنگه نداری. اوه راستی، تلفن مادرته.
    با ذوق گوشی را گرفتم: سلام مامان جون.
    - سلام عزیزم. خوبی؟
    - اره خوب خوب. بابا چطوره؟
    - همه خوبند سلام می رسونند. جاتون راحته؟
    - اره خیالت راحت. اقا سروش نمی ذاره بد بگذره.
    موی سروش را که لبه تخت نشسته بود کشیدم و به صورتش خندیدم. او هم با لگد به پشتم کوبید و گفت: سرتق.
    خداحافظی کردم و گوشی را به سروش دادم. شام از بیرون ماهی پلو سفارش داد. اوردند و دو نفری میز کوچکی که در اشپزخانه بود نشستیم و خوردیم.

    هوا سردتر شده بود. سروش اتش شومینه را بیشتر کرد. صدای امواج طوفانی دریا به وضوح به گوش می رسید. قطرات باران به شیشه ها می خورد و

    زوزه های باد را همراهی می کرد. من شمغول جمع کردن میز بودم و از سروش پرسیدم که چای می خواهد یا نه. اما جواب نمی داد. با تعجب بیرون

    امدم. در سالن نبود. خیال کردم دستشویی یا جای دیگر است. میز که جمع شد به اتاق خواب رفتم. لباس حریر سفید بلندی پوشیدم. داشتم با عطرهایم

    دوش می گرفتم که صدای در ورودی امد. برگشتم ببینم کیست. دیدم سروش با سر و لباس خیس در چهارچوب در اتاق خواب ایستاده. به صورتم زدم:

    ای وای کجا رفتی؟ الان سرما می خوری؟
    با لبخند شیطنت امیزی گفت: پس تا سرما نخوردم گرمم کن.
    به طرفم امد و یک دستش را زیر زانوهایم زد و دست دیگر را پشتم قرار داد و مرا از زمین بلند کرد.

    صبح به سختی بیدار شدم. هوای نمناک شمال خواب الودم می کرد. سروش داد می زد: تنبل خانم پاشو، گشنمه.
    با خمیازه ای بلند شدم. پرده ها را کنار کشیدم. افتاب شده بود و زمین از باران دیروز هنوز خیس بود. سروش در اشپزخانه بود و سر و صدا می کرد.

    صورتم را شستم و به اشپزخانه رفتم. نان تازه با تخم مرغ نیمرو روی میز بود، ان هم تخم مرغ رسمی. تا مرا دید گفت: بفرمایید صبحانه حاضره خانوم.
    با حوله دست هایم را خشک کردم که صندلی را برایم عقب کشید و من نشستم. پشت چشمی به او نازک کردم و گفتم: غلام، لطفا یک لیوان اب.
    سروش حوله را از من گرفت و روی ساعد دستش انداخت و بعد محکم پایش را به کنار پای دیگرش کوبید و گفت: بله قربان.
    یک لیوان اب به من داد و صندلیش را بیرون کشید. روبه رویم نشست. گفتم: از کی تا حالا غلام ها با ارباب ها غذا می خورند؟
    کمرش را راست کرد و با چند سرفه و حالت رسمی گفت: از وقتی که ارباب ها کنیز غلام ها شده اند.
    دستمال روی میز را به طرفش پرت کردم: بدجنس.
    حسابی خوردیم. دیگر به سروش تن داده بودم. او شوهرم بود. کلاهم را با خودم قاضی کردم. هرگلی باشد به سر من است. باید درستش کنم. باید

    هر اخلاقی دارد ترکش بدهم. ادمش می کنم. صد در صد.
    خواستم ناهار درست کنم اما نگذاشت و گفت: اصلا، تو فقط باید کنار من باشی. همین. کار می خوای؟ به من برس.
    لیخندی زدم و به حیاط رفتم.
    باغچه ها و گل ها را تماشا می کردم و شیلنگ اب دستم بود که سروش در را باز کرد و در چهارچوب در ایستاد. یک دستش به دستگیره بود و یک مشتش را به

    لبه چهارچوب تکیه داده بود. لبخند روی لیش بود و مرا عاشقانه نگاه می کرد . تا دیدمش گفت: کتی خیلی دوستت دارم.
    - جدی؟ باور کنم.
    قیافه اش جدی شد. چشمانش قرمز شده بود. پرسیدم: سروش دوباره چشمت قرمز شده!
    طبق معمول گفت: چیزی نیست. مال بی خوابیه. از دست تو که خواب نداریم.
    گفتم: بدو بدو بیا این پرنده رو ببین.
    و دستم را به عمق باغچه گرفتم: اینجاس، بدو سروش.
    بیچاره سریع دمپایی پوشید و به طرفم دوید. نزدیک من که رسید شیلنگ آب را به طرفش گرفتم و قهقهه زدم. دادش درآمد: آی آی دیوانه، الان سرما می

    خورم.
    فرار می کرد و من بیشتر روی اب با انگشت فشار می اورم تا پرش اب بیشتر شود.


    تا صفحه 160


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    چند دقیقه بعد با لباسهای عوض کرده و حوله ی کوچکی که روی سرش بود جلوی در آمد:حالتو جا میارم.یکی طلبت.
    گفتم:برو تو کوچولو نچای!
    ده صبح بود قرار بود به یک جاده ی جنگلی برویم.سروش در حمام ریش میتراشید که تلفن موبایلش دوباره زنگ زد.با اطمینان خاطر برداشتم:الو بفرمایید.
    صدای زنی دیگر بود.غیر خانم ارسلان.گفت:شما؟
    پرسیدم:شما شماره گرفتید.با کی کار دارین؟
    -آقا سروش هستن؟
    دلم فرو ریخت.قلبم به شدت میزد.پرسیدم:شما؟
    خنده ای کرد و گفت:من خواهرشم عزیزم.
    با داد گفتم:شما؟
    -جوش نزن حتما اشتباه گرفتم.بای.
    مات و مبهوت تلفن در دستم بود.جرات نداشتم باز به سروش اعتراض کنم.اگر اشتباه میکردم دیگر حرمتی بینمان باقی نمیماند.با خودم گفتم:ای بابا حتما اشتباه گرفته.مگه فقط یه سروش توی دنیا هست!بلند شدم و حاضر شدم و از تلفن هم به سروش چیزی نگفتم.ولی تو دلم غوغایی بود.من تحمل توهین و تحقیر اینچنینی را نداشتم.دختری بودم که هر مردی در کنارم خوشبخت بود.پس چرا با این مسائل باید تحقیر میشدم؟آنروز خیلی خوش گذشت و بیاد ماندنی شد.
    دوباره نزدیک غروب سروش غیبش زد.اما بی اهمیت تر از آن بود که بخواهم پاپیچش شوم.
    یک هفته ما شمال بودیم و بالاخره برگشتیم.با کلی سوغات.سبدهای حصیری ظرفهای چوبی کلوچه مربا و خلاصه همه چیز خریدیم.بخاطر دل من اول خانه ی حاج صادق رفتیم.چقدر همه از دیدنم خوشحال شدند.مادر سر و رویم را میبوسید.پدر عاشقانه نگاهم میکرد.از سفرم میگفتم و همه به جز آقاجون سراپا گوش بودند.نسیم هم نبود.مشهد رفته بودند.
    فصل 4
    بالاخره مادر و پدرم عازم شدند.نمیتوانستم از آنها جدا شوم آنهم اینقدر دور.مادر نگران بود.مدام سفارش میکرد.پدر دمق و گرفته بود.دو شب خانه ی آقاجون ماندم و سروش بی هیچ اعتراضی مرا گذاشت و رفت.12 شب پدر و مادرم پرواز داشتند.مدام گریه میکردیم.تا چشممان بهم می افتاد.میخندیدیم و اشکمان جاری میشد.عمه مهناز و عزیزم مادرم را دلداری میدادند:خیالت راحت ما شش دانگ مواظب کتی هستیم.تازه از ما نزدیکتر شوهرش هست.بیخودی ناراحتی مه تاج جان.
    ولی مادر بود و هیچ مادری طاقت اینهمه دوری را ندارد.لحظه ی وداع رسید و همه راهی فرودگاه شدیم.سروش هم آمد.بارهای مادر و پدرم را تحویل داد.تمام کارها را کرد و در آخر بلیطها را به پدرم سپرد.پدر گفت:خوب ما بریم.زودتر بریم بهتره.
    اشک عزیز تمامی نداشت.رو به پدر کرد:حلا بخاطر من نه بخاطر دخترت بیا..
    پدرم خم شد و دستهایش را دور گردن پیرزن خمیده قامت انداخت و هر دو مفصل گریستند.خیلی سخت بود.من که اشکهایم تمامی نداشت.مادر را بغل کردم و صدای هق هق هر دویمان بلند شد.بعد از کلی گریه سروش مرا از مادر جدا کرد.
    -خاله جون هر وقت اراده کنی میفرستمش.غصه ی چی رو میخوری؟
    و مادر که اشکهایش را پاک میکرد گفت:خاله دستت سپرده.پاره ی جگر منه.کتی اینجا غریبه.تو الان همه کسش شدی.
    سروش دستش را روی چشمش گذاشت:ای به روی چشم.خیالت راحت راحت.
    پدر نمیتوانست با من خداحافظی کند.چند ثانیه نگاهم کرد و گفت:مواظب خودت باش.هر دو رفتند و هر چند قدم که بر میداشتند برمیگشتند و برایم دست تکان میدادند.
    شب سختی را گذراندیم.چشمانم پف کرده بود.مثل مادر مرده ها شده بودم.دلم یکباره هوای مهدی را کرد.چقدر به حرفهایش لحن کلامش نگاهش احتیاج داشتم.چقدر دلم براش تنگ شده بود.باز با خودم کلنجار رفتم.بس کن دختر خجالت بکش حیا کن.تو شوهر داری.مرد داری.فکرهای بچه گانه ات را دور بریز.زندگی آبتنی کردن در حوضچه ی اکنون است.دیروزها را باید رها کرد و با واقعیت باید کنار آمد.
    سه چهار روز سروش یک سره خانه ماند.صبح ها تا لنگ ظهر خواب بودیم و بعد هم تا بیدار میشدیم و چرخی میزدیم ظهر بود.میخواستم ناهار درست کنم اما سروش نمیگذاشت.قربان صدقه ام میرفت.بالا پایینم میکرد و میگفت:حیف از این دستا نیست که کار کنه؟کرد تو شکم من بره اگه شما بخواید توی زحمت بیفتید.
    میگفتم:آخه سروش هر روز که نمیشه غذا از بیرون گرفت!
    در جوابم میگفت:ای بابا تو بلد نیستی پول خرج کنی به درک فدای سرت.من دوست دارم تو فقط کنارم باشی.
    گاهی عزیز زنگ میزد و حالم را میپرسید.گاهی خاله مینو جویای حالم بود.اما دلم در عرض این سه چهار روز به اندازه ی هزار سال برای مادر و پدرم تنگ شده بود.شاید روزی سه بار یا بیشتر تلفن میزد اما باز بیتاب بودم.سروش هر چه میخواست حال و هوایم را عوض کند نمیشد.نه او میتوانست و نه من میتوانستم.
    اواخر هفته بود که با تلفنی سروش شال و کلاه کرد و بالاخره راهی کار شد.داشتم چای دم میکردم.کتری قل قل میجوشید و بخار آن هوای آشپزخانه را مرطوب کرده بود.هوای بیرون هم ابری بود و گرفته.داشت کیفش را جمع و جور میکرد.گفتم:من حتی نمیدونم تو چه کاره ای.راستی چه کاره ای؟
    سروش بلند خندید:اِ چه زود یادت افتاده؟میذاشتی یه چند سال دیگه.خودم هم خنده ام گرفت.
    پرسیدم:بالاخره چی تو رو از خونه بیرون کشید؟
    سرش داخل کیفش بود.بعد از چند ثانیه سرش را بالا آورد و به من که آرنجهایم را روی اپن اشپزخانه گذاشته بودم و به جلو خم شده بودم گفت:کار خانم کار.
    -عجب پس آقا کار هم دارید!
    -پس چی فکر کردی بابای من نون مفت به کسی میده!
    لبم را جمع کردم و گفتم:چه میدونم حالا چکار میکنی؟
    -دلالی.
    لیوان چای را که ریخته بودم و جلویم بود برداشت و شروع کرد به خوردن.گفتم:وا!دلالی چیه؟چه شغل شریفی داری!
    -نه خانم فکر بد نکن.جنس رو بچه ها از اونور آب میارن ما هم اینور آب توی بازار آب میکنیم خوب کاری با من نداری؟
    -تو کی میای؟
    نگاهی به ساعتش کرد و با اخمی بر پیشانی گفت:فکر کنم بعدازظهر.
    -باشه به امید خدا میبینمت.
    جلو آمد گونه را کشید و گفت:خداحافظ خوشگله.
    لبخندی زدم و او همچنان که بطرف در میرفت برایم دست تکان میداد.چقدر خانه ساکت بود.دلم به اندازه ی همه ی پاییز گرفت.صدای باران قطع نمیشد.کنار پنجره رفتم و بیرون را تماشا کردم.همه ی تهران زیر پایمان بود.همه چیز کوچک و ریز بنظر می آمد.هیچکاری نداشتم.مجله ای برداشتم و نشستم به خواندن.بعد هم ویرم گرفت تا شیرینی بپزم.وسایل را برداشتم و همه چیز را قر و قاطی کردم.دیگر نزدیک آمدن سروش بود.لباسهایم را عوض کردم و شیرینی های پخته شده ام را در ظرف چیدم.هوا تاریک شده بود.دو آباژور کنار مبلها را روشن کردم و چند شمع هم روی میز گذاشتم و بقیه چراغها را خاموش کردم.
    ساعت از 8 هم گذشت ولی سروش نیامد.کلافه بودم.تنهایی بیشتر اعصابم را خرد میکرد.شام درست کرده بودم.قورمه سبزی داشتیم.بوی آن همه ی خانه را پر کرده بود.خودم از غروب به بعد راه به راه سر قابلمه میرفتم و ناخنک میزدم.پس چرا سروش نیامد؟ساعت از ده هم گذشت هر چه موبایل را میگرفتم میگفت در دسترس نیست.نسبتا ترسیده بودم .صدای رعد و برف هم اضطرابم را بیشتر میکرد.ساعت نزدیک به 11 بود که کلید درون قفل چرخید.تکانی خوردم سروش بود.اخم کرده بود و بمن ساده فکر کردم اتفاقی افتاده یا خسته است.از جا بلند شدم و به طرفش رفتم تا کیفش را بگیرم.واقعا که چه سیاستی داشت.کیف را محکم به گوشه ای کوبید و روی مبل ولو شد.با تعجب پرسیدم:سروش چی شده؟اتفاقی افتاده؟دهانم بازمانده بود.سرش را از روی استیصال به پشت تکیه داده بود و مچ دستهایش را از دسته ی مبل آویزان بود.پاهایش تا وسط اتاق آمده بود.جوابم را نداد.جلوتر رفتم:سروش جان من نصف العمر شدم.چی شده؟کجا بودی؟
    سرش را بلند کرد و با بیحالی گفت:خوردن پولمو خوردن.
    نفس راحتی کشیدم:فدای سرت همین؟به جهنم اسفل السافلین.صدقه سر جفتمون پاشو پاشو.لباساتو در آر.بلند شدم و به آشپزخانه رفتم.
    متوجه شد که هنوز غذا نخورده ام.یعنی زرنگتر از آن بود که نفهمد.گفت:کجا رفتی؟
    از داخل آشپزخانه داد زدم:شام عزیزم.دارم شام رو میکشم.
    -بیا کتی من میل ندارم.
    وا رفتم.کفگیر در دستم خشک شد.با حرص درون برنج فرو کردم:اِ بیمزه من قورمه سبزی درست کردم.اونم برای اولین بار.نمیخوری؟
    با بیحالی گفت:نه به جون تو نمیکشم.باشه فردا.
    خودم هم بی اشتها شدم و با دو فنجان چای از آشپزخانه برگشتم.چای را که خورد مثل جنازه رفت و خوابید.صبح زودتر از من بیدار شد اما بجای کیف داشت یک ساک کوچک میبست.خواب آلود بلند شدم.لباسهای بیرونش را پوشیده بود و با دیدن من زیپ ساک را بست و گفت:سلام صبح بخیر.
    خمیازه ای کشیدم و روی مبل نشستم:سلام کجا صبح به این زودی؟
    -باید برم کلی کار دارم.
    -صبر کن صبحانه درست کنم.
    بلند شدم که به آشپزخانه بروم گفت:نه نه من اشتها ندارم.تو بخور.
    با تعجب ایستادم به ساک اشاره کردم:این چیه؟
    زود برداشت و گفت:هیچی جنسه برام دعا کن.دست تکان داد و رفت.
    چای درست کردم.پنجره ها را باز کردم.باران قطع شده بود و آفتاب طلایی بر زمین خیس میتابید.بوی نم خاک مستم میکرد.بیاد باغ اقاجون افتادم.بیاد نسیم عمه مهناز قربان صدقه های قمر چقدر برای خودشان برنامه میتراشیدند و دور هم بودند.خوش بودند دلم برای خودم سوخت.هیچکس سراغم را نمیگرفت.غربت و تنهایی را تازه داشتم احساس میکردم.غرق فکر بودم که تلفن زنگ خورد سومین زنگ برداشتم:الو بفرمایید.
    -سلام خاله جون.خاله مینو بود.
    -سلام خاله چه عجب یاد ما کردین.
    -بخدا گرفتارم.
    گفتم:خدا نکنه بلا بدور باشه.
    -خوب تو چطوری؟سروش چطوره؟بهش بگو بی معرفت یه سراغی از ما نمیگیری؟
    خندیدم و گفتم:والا خاله از چشم من نبینید.ولی خودش هم گرفتار شده.
    خاله مینو وسط حرفم پرید:گرفتار؟گرفتار چی؟
    -هول نکن مشکل کاری براش پیش اومده.یه کم نگران کارشه.
    خاله با تعجب و خنده گفت:کاری؟مگه سروش سرکار میره؟
    یک لحظه احساس کردم رودست خوردم.داشتم از فضولی میمردم با احتیاط پرسیدم:مگه شما از اینکار جدیدش خبر ندارین؟خاله خنده اش بیشتر شد.
    -چه حرفا میزنی کتی جون.سروش تن به کار نمیده.اون تا پول مفت سالار هست یه قدم هم برنمیداره.
    با لحنی که عصبانیتم مشخص بود گفتم:خودش بمن گفت میرم سرکار.پس کجا رفته؟
    خاله کمی هول شد:والا چی بگم.حالا شاید هم زن گرفته و آدم شده بابا.هم میخواست نیش مادرشوهری بزند هم میخواست گند سروش را مخفی کند.
    لجم گرفته بود.گفتم:خدا کنه که آدم شده باشه.خاله که از حرفم ناراحت شده باشه.جواب داد:تو رو خدا از حالا اینقدر بچه م رو تحقیر نکن.اون به اندازه کافی زن ذلیل هست.یک هفته میشه که یه تلفن هم نزده.عیب نداره.هر جا باشه خوش باشه.تنتون سلامت نونتون گرم و ابتون سرد.بما چه ولی این رسمش نیست.
    کفرم بالا آمده بود.پسرش بی عاطفه بود مرا سوال و جواب میکرد او بیخیال بوده من باید کلفت و کنایه را میشنیدم.گفتم:چشم من پیغام شما رو میرسونم.
    -خوب خاله قربونت برم.خیلی مزاحمت شمد.راستی آخر هفته شام منتظرتونم.
    با غیظ حرف میزدم.گفتم:خیلی ممنون زحمتتون میشه.
    -نه بابا این حرفا چیه.ما شما رو خیلی دوست داریم.
    -دل به دل راه داره.
    -خوب کتی جون کاری نداری؟خداحافظ.
    -خداحافظ.
    گوشی را گذاشتم دست به سینه به گلدان روی میز خیره بودم.چرا سروش به من دروغ گفته بود؟اگر دروغ گفته بود پس تا 11 شب کجا بود؟پس یعنی او همه ی داستان را سرهم کرده بود و مرا ساده گیر آورده بود.وای که دلم میخواست جلوی دستم بود و تکه تکه اش میکردم.موبایلش را گرفتم خاموش بود.هر چه میگرفتم جواب نمیداد.اعصابم خرد شده بود.از اینکه براحتی سرم کلاه گذاشته بود دیوانه میشدم.آتش میگرفتم.باد پرده ها را تا وسط اتاق آورده بود.بلند شدم و پنجره ها را بستم.حوصله ی هیچ کاری نداشتم.حتی فنجان چای صبح را نشستم.فقط فکر میکردم.حرفهای سروش را مرور میکردم.وای که چقدر احمق بودم.چقدر نفهم بودم.فکر بجایی نمیرسید.نمیدانستم باید به رویش بیاورم پنهان کنم مچش را بگیرم.هزار راه به مغزم می آمد.ولی اگر اشتباه کنم اگر خاله مینو در جریان نبوده باشد آنوقت سکه ی یک پول میشدم.آنوقت هر چه میگفتم حرفم باد هوا

    تا ص 170


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بود. نه، باید محتاط تر عمل کنم. آتشم کمی فروکش کرده بود. نزدیک عصر بود. تصمیم گرفتم اخر هفته جلوی خاله مینو مسئله را مطرح کنم تا هر دو به جان هم بیفتند یا مسئله روشن شود. خون خونم را می خورد. ثانیه ها به کندی می گذشت، باید عادی رفتار می کردم. بلند شدم و تخت خواب را که از صبح آشفته مانده بود مرتب کردم. دستی هم به اتاق کشیدم. قهوه درست کردم. منتظر سروش نشستم. ساعت هنوز هشت نشده بود که آمد. زنگ زد. رفتم در را باز کردم. از لای در شاخه گل سرخی را به داخل اورد و خودش بیرون ماند: اجازه هست؟
    در را کامل باز کردم: بیا تو بی مزه.
    گل را گرفتم و بوییدم و سروش با لبخندی در را بست و دنبال من به سمت اتاق نشیمن امد. لباس هایش را سریع دراورد . من هم گل را داخل لیوان ابی گذاشتم و مشغول ریختن قهوه شدم. به اشپزخانه امد و در حالی که دستش را روی شکمش می مالید گفت: از گشنگی دارم می میرم. غذا چی هست؟
    و با دست دیگر در قابلمه روی گاز را برداشت. پشتم به او بود و داشتم در فنجان ها شکر می ریختم. گفتم دیشب که نخوردی. قورمه سبزی داریم. اونم چه قورمه ای!
    بو کشید و گفت: به به، پس زودتر بیار.
    سرحال بود، خیلی سرحال. با تعجب پرسید: راستی کارت چی شد؟
    - کارم، اهان کارم. روبراه شد.
    - اِ، پس خوب دعایم کارگر بود.
    - خیال کردی. از قدیم گفتن به دعای گربه کوره بارون نمی یاد.
    دیس برنج در یک دست و بشقاب خورشت در دست دیگر، اوردم و روی میز گذاشتم. گفتم: تو خیال کردی. اولا این دفعه گربه اش کور نیست. ثانیا حالا که دیدی بارون اومد.
    چند پر کاهو داخل دهانش گذاشت و شروع به کشیدن غذا کرد: پس اگه دست شماست، لطفا بگید بارونش یه کمی زیاد کنن.
    قهقهه زدم. از ته دل خوشحال بودم که دستش رو شده و او بی خبر است. ریزبین شده بودم. حواسم به همه چیز بود. حتی لباس هایی که می پوشید و می رفت. ساک صبح دستش نبود. پرسیدم: ساکت کو؟
    با مهارت تمام زد به دستش: ای داد بی داد. آخ آخ، توی ماشین یکی از بچه ها جا گذاشتم.
    لیوان نوشابه را برداشتم و مزه مزه کردم: پس جنسات چی؟
    - نه جنسا رو تحویل دادم خالی بود. ولی خوب، لازمش داشتم.
    نگاهش می کردم و یاد روز جمعه می افتادم که چطور رسوا می شود و پرپر می زند. چقدر کنف می شود. وای چه لذتی داشت. گاهی پوزخند می زدم. خودش هم مشکوک شده بود. از نگاه و لبخندم چیزی را حس کرد. اخر گفت: چیه؟ خیلی سرحالی!
    با شیطنت یک ابرویم را بالا دادم، لیوان نوشابه را که دستم بود به گونه امم چسباندم و گفتم: چرا که نه؟
    با حیرت نگاهم می کرد. پرسید: حالت خرابه. نکنه چیزی زدی یا خوردی؟
    اخم کردم: یعنی چی؟
    هول شد . احساس کرد حرف نامربوطی زده. گفت: هیچی بابا. تو هم که پرتی.
    بلند شد و گفت: دستت درد نکنه.
    میز را جمع کردم و با ظرف میوه کنارش رفتم. میوه برایش پوست کندم و او محو تلویزیون بود. باز برای اتمام حجت پرسیدم: سروش، چند وقته توی این کاری؟
    همان طور که تلویزیون نگاه می کرد و خیار پوست کنده را گاز می زد گفت: یک سالی می شه. چطور مگه؟
    - هیچی. همین طوری.
    هفته به اخر نمی رسید و خسته شده بودم. سروش صیح ها می رفت و یا ظهر می امد و یا بعدازظهر و یا شب. تا چند روز قورمه سبزی می خوردیم. البته سروش یک وعده دیگر خورد و بعد هم غذا از بیرون گرفت. اما من جور او را هم می کشیدم. یاد گرفتم که باید کم غذا درست کنم، به اندازه دو نفر نه بیشتر. کاری نداشتم. از صبح تا شب در خانه می چرخیدم. یا مجله می خواندم و یا تلویزیون می دیدم و یا غذا درست می کردم.
    از رفت و امد هایش فهمیدم که کار و بارش دروغ است. کاری که هر روز ساعتش تغییر کند معلوم بود چه کاریست. اما نمی دانستم کجا می رود. بالاخره شب جمعه بود که گفتم: مامانت هم تلفن زد. گفت سروش خیلی بی عاطفه اس. در ضمن فردا هم دعوتمون کرده.
    - به به، چه شود!
    از جا بلند شد و تلفن را برداشت. روبه روی من نشست و گفت: الحق هم راست می گه. خیلی وقته از مامان بی خبرم.
    شماره حاله مینو را گرفت.
    - الو. منزل اقای سلیمی. به به خانم خانما. حال شما؟
    - به خدا گرفتارم. زن داری و خونه داری و...
    - خوب خوب، تو چی گفتی؟
    بلند شد و به اتاق خواب رفت. در اتاق را بست ولی صدای دادش می امد. حتما خاله موضوع کار را گفته و او هم داغ کرده که پیش من لو رفته.
    کم کم صدایش را پایین اورد و پچ پچ می کرد. چند دقیقه بعد که بیرون امد، عصبی بود. گوشی تلفن را محکم روی مبل کوبید. لبخند موفقیت امیزی زدم و گفتم:ای بابا، چی شد؟ چرا با خاله مینو که حرف زدی عصبانی شدی؟
    - ولم کن کتی، حوصله ندارم.
    نواری داخل ضبط گذاشتم و کنارش نشستم. دستم را از ارنج تا کردم و روی شانه اش قرار دادم. دهانم نزدیک گوشش بود. با صدای اهسته گفتم: دیگه حوصله منو نداری؟
    روبه رو را نگاه می کرد و دو دستش را بین پاهایش گذاشته بود. جوابم را نداد. مطمئن بودم که در حال نقشه کشیدن است. دوباره نزدیک تر شدم: دیگه دوستم نداری؟
    صورتش را چرخاند. نگاهش مستقیم در چشمانم بود. دست هایش را دور گردنم اویخت: فدات بشم. همه چیز من تویی.
    این بار او گول مرا خورد. باید تا فردا بازی اش می دادم.
    صبح سرحال بیدار شد. صبحانه را هم اماده کرد. حمام کرده بود و داشت صورتش را تیغ می کشید. بیدار شدم. از صدای اب متوجه شد. داد زد: ساعت خواب مادمازر.
    تا از دستشویی برگشتم او هم از حمام امد و در حالی که صورت اصلاح کرده اش را با حوله خشک می کرد، گفت: کتی نگو، تنبل تنبلا بگو. کتی میای بریم حموم؟ نه نمیام.
    زدم زیر خنده: اِ، پس تو شعر هم می گی!
    - بله چه جورم. ولی فقط برای تو.
    پشت میز نشستم و او برای هردومان چای ریخت. خوردیم و ساعتی بعد حاضر شدیم و اماده راهی خانه خاله مینو شدیم. از ان خانه و تمام فضایش متنفر بودم. انگار گوشت هایم را ریز ریز می کندند. سردم بود. حالت تهوع داشتم. وضع خانه هم عجیب بود. همه چیز جمع بود. چندین کارتن بزرگ در پذیرایی بود. خبری از عتیقه جات و تابلوهای گرانقیمت نبود. فقط مبلمان نشیمن بود. اول رودربایستی کردم اما بالاخره طاقت نیاوردم. تا خاله به اشپزخانه رفت، دنبالش روانه شدم. جلوی سالار خان خجالت می کشیدم. سروش هم با پدرش غرق حرف زدن بود. خاله داشت داخل کابینت دنبال چیزی می گشت، پرسیدم: خاله کاری ندارید؟
    با روی گشاده گفت: نه عزیزم. تو مهمونی برو بشین.
    - نه پیش شما راحت ترم.
    - هر جور راحتی.
    دل دل می کردم. باید بپرسم. باید بفهمم چه خبره.
    - خاله مینو چرا خونه رو جمع کردی؟
    - وا، مگه سروش به تو نگفته؟
    با تعجب سرم را به علامت منفی تکان دادم: نه، چی رو؟
    نفس عمیقی کشید و گفت: درد دلای من که یادته، اون روز خونه مامان مهین؟
    - اهان اره یادمه.
    داشت داخل غذا چیزی می ریخت و به هم می زد. گاهی می چشید و دوباره هم می زد.
    - فکرامون رو کردیم. تا حالا به خاطر سروش زندگی کردیم ولی حالا که سروش هم سرانجام گرفته، برای چی بسوزم و بسازم. هان؟
    - چی بگم خاله!
    - تصمیم گرفتم جدا بشم. هر چی بود و نبود فروختیم.
    صدایش را پایین اورد و ادامه داد: سالار هم واسه اینکه از شر من راحت بشه، اینقدر به من داد که راضی بشم و برم.
    در یخجال را باز کرد و سطل ماست را بیرون اورد. کاسه های کوچک بلور را از ماست پر می کرد. از حیرت چشمانم گشاد شده بود. دهانم باز مانده بود. ادامه داد: بگو جا می خوام برم؟
    فقط به نشانه پرسش سرم را تکان دادم. با ذوق گفت: هلند. اونجا چند تا از دوستام هستن. می رم اونجا یه زندگی راحن. بابت سروش هم که خیالم راحت شد.
    ظرف های ماست را روی میز چیدم. خاله مینو ناهار را کشید و خوردیم. هر کاری کردم خاله نگذاشت ظرف ها را بشویم. فقط چای ریختم و هر دو به سروش و اقا سالار پیوستیم. اقا سالار سیگاری روشن کرد و رو به من گفت: ببین کتی خانم، در جریان کار ما هستی؟
    - بله.
    - خوب بهتر شد. من خونه براتون خریدم. یه ملکم فروختم و پولش رو به حساب سروش گذاشتم. ده میلیون تومن. کم پولی نیست. یه سرمایه حسابیه. حالا خودتون می دونید هر کاری کنید اخرش دودش به چشم خودتون می ره. فقط به بادش ندید. همین.
    راست می گفت سال 70 ده میلیون تومان خیلی پول بود.
    سروش زد روی پای پدرش و گفت: بابا من مرد زندگی شدم. منو دست کم گرفتی!
    از فرصت استفاده کردم و گفتم: سروش کار داره. شاید تو همین کارش این پول رو سرمایه کرد.
    آقا سالار با تعجب پرسید: کار، کدوم کار؟ مگه تو کار داری؟
    خاله پرید وسط: نه بابا، همون پخش جنس رو می گه.
    بعد رو به من کرد: خوب خاله، این کار از نظر ما کار و کاسبی نیست. این بود که اون روز من گفتم کدوم کار سروش رو می گی؟
    اقا سالار هنوز متعجب بود. اخم کرده بود. دوباره پرسید: پخش چیه؟ از چی حرف می زنی؟
    خاله مینو اشاره ای کرد و گفت: تو بلندشو دفترچه حساب سروش رو براش بیار تا بعد بهت بگم.
    بیچراه مات و مبهوت بلند شد: ما که نفهمیدیم اینا چی می گن.
    - اِ پس از نظر شما کار نیست؟
    خاله می خواست خراب کاریش را درست کند. مطمئن بودم نقشه سروش بود. یعنی این کار را خاله می دانست و اما به عنوان کار قبول نداشت. از حرص دندان هایم را روی هم فشار می دادم. رو دست خوردم. تازه به بازی های سروش پی برده بودم. معلوم نبود کجا می رود؟ با کی می رود؟ چی کار می کند؟ این هم از پدر و مادرش.
    مادر ساده من فکر می کرد من صاحب میلیون ها پول شده ام. در حالی که هیچ چیز معلوم نبود. من باخته بودم. نه سر نخی داشتم و نه راهی بلد بودم. باز هم به عقل خودم گفتم سرفرصت مچش را بگیرم و مثل گرگی که منتظر طعمه اش بیرون بیاید، به انتظار نشستم.
    خاله مینو یک هفته بعد رسما طلاق گرفت و راهی هلند شد. اقا سالار هم به چند روز نکشید که اب شد و رفت توی زیمن. سروش برای ضمانت نیاز به امضایش داشت، اما هر چی گشت اثری از اقا سالار نبود. به هر پاتوقی که داشت سر زد. بعضی می گفتند رفته شهرستان. بعضی می گفتند زن گرفته و رفته دبی. خلاصه پیدا نشد که نشد.
    هوا سرد شده بود. درختان برهنع، زوزه باد را بر پیکر خود تحمل می کردند. شومینه را روشن کرده بودم. یکی هفته ای از ناپدید شدن اقا سالار می گذشت. دیگر همه چیز روال عادی خودش را طی می کرد. سروش دائما ولگردی می کرد و من هم صبح تا شب در خانه حبس بودم. نه برنامه ای، نه کاری، نه هدفی. سروش پیشنهاد داد دوستانش را به خانه دعوت کند و من پذیرفتم. دلم می خواست انها را ببینم، بشناسم. غربالشان کنم. با روی باز از پشنهادش استقبال کردم. او هم از خدا خواسته همه را دعوت کرد. روز مهمانی تا ظهر خوابید. بعد هم بلند شد و رفت. گفتم: سروش جان من خرید دارم. اگه ممکنه با هم بریم خرید.
    داشت جلوی اینه به موهایش ور می رفت. گفت:ای بابا، یه مهمونی دادی چقدر صغری و کبری می چینی. اصلا هیچی نمی خواد. یه غذایی درست کن و چایی هم دم کن. همین.
    با لج گفتم: سروش خواهش می کنم لوس نشو.
    - بابا من از خرید بدم می امد. خونه ننه بابام هم یه نون نگرفتم.
    دستش را به چانه اش کشید و ادامه داد: این تن بمیره، منو معاف کن.
    درمانده و مستاصل گفتم: باشه به سلامت.
    از بین چهارچوب در دست تکان داد: بخند بابا، کتی مخلصتم.
    و رفت.
    لباس پوشیدم و روانه کوچه و خیابان شدم. پرسان پرسان گل فروشی را پیدا کردم. گل های مریم و رز قرمز خریدم. بعد هم به بازار تره بار رفتم و انواع و اقسام میوه ها را خرید کردم. شیرینی فروشی هم روبه روی کوچه مان بود.هم شیرینی گرفتم و هم آجیل. همه چیز مفصل بود. روز پر کاری داشتم. از صبح در اشپزخانه بودم. چند نوع غذایی ایرانی و فرنگی درست کردم. نزدیک عصر بود که با سر و وضع اشفته، سراغ میز رفتم. شمعدان های کریستالم را دو طرف میز گذاشتم و در هر کدام چهار شمع قرمز. گلدان وسط میز را گرفت و بشقاب ها را در نهایت سلیقه و دقت چیدم. دستمال های سفره قرمز را به شکل کله قندی داخل هر بشقاب قرار دادم. سالاد، ماست سبزی خوردن، ژله های رنگی، الویه و لازانیا، بیفتک و زرشک پلو با مرغ بریان شده. همه و همه چیده شد. خودم کیف می کردم. واقعا مجلل بود.
    سروش زودتر از همیشه امد. دوش گرفت و لباس هایش را عوض کرد. موزیک تندی گذاشت و به اتاق پذیرایی رفت: اوم. به به، چه کردی؟ کوفت بخورند. چرا اینقدر زحمت کشیدی؟
    خوشحال شدم. تمام خستگی ام از تنم رفت. پس میز خوب چیده بودم. سروش هم خوشحال شد.
    از درون اشپزخانه داد زدم: قابل تو رو نداره.
    سرگاز بودم و مشغول درست کردن سس سفید. هنوز حرفهایم تمام نشده بود که از پشت مرا گرفت و صورتش را به موهای بلندم چسباند: کتی واقعا تو محشری. چه جوری جبران کنم؟
    قهقهه زدم . بعد از مدت ها مهمانی چقدر مزه می داد. هر چند که مرد بودند و با من سنخیت نداشتند. صدای زنگ در بلند شد. سروش دوید و ایفون را برداشت: کیه؟ بفرمایید. مخلصم.
    روی اپن را جمع و جور کردم و دوان دوان به اتاقم رفتم. سروش در را باز کرد و دو پسر که از خودش کم سن و سال تر بودند داخل امدند. از لای در اتاق خواب نگاه می کردم. شلوارهای گشادلی پایشان بود و روی کاپشن های اجق و جق تن شان. موهایش نامرتب و پر از روغن بود. ریش هایشان روی صورتشان نقطه نقطه بود. مثل چمنی که جا مانده یا کسی که صورتش سوخته و چند نقطه اش قسر در رفته. برای سلام و احوالپرسی به جای دست دادن محترمانه کف دست هایشان را در هوا به هم می کوبیدند. با هر کلمه ای که از دهانشان خارج می شد، قهقهه می زدند.
    سروش هر دو را به سالن پذیرایی برد. صدای به به و مبارک باشدشان را می شنیدم. بعد از چند ثانیه سروش به اتاق خوابی که انجا مانده بودم امد: اِ پس چرا نمی یای؟
    گفتم: نه سروش. اصلا حوصله ندارم. کثیف و نامرتب هستم.
    و با دستم از بالا به پایین بدنم را را نشان دادم: ببین با این سر و وضع نیام بهتره.
    تا صفحه 180


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/