صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 21

موضوع: مترسک نیمه شب راه می افتد | آر.ال.استاین

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت نهم

    خرچ.خرچ.خرچ.
    قدم های نرم و خش خش نزدیک تر شدند.
    جیغ زدم:«کی هستی؟»جوابی نیامد.به تاریکی زل زدم.چیزی ندیدم.خرچ.خرچ.هرکس...یا هر چیزی...که بود،داشت همین طور به من نزدیک می شد.یک قدم عقب رفتم.یک قدم دیگر.می خواستم فریاد بزنم،اما گلویم از ترس بسته شده بود.از پشت با چیزی برخورد کردم و آه بلندی از دهنم درآمد.چند ثانیه طول کشید تا بفهمم با یک نردبان چوبی برخورد کرده ام.نردبانی که زیر کاهدانی بالای سرم بود.قدم ها با صدای خرچ خرچ وحشتناکشان بهم نزدیک می شدند،نزدیک تر.صدای خفه ای از دهنم درآمد:«خواهش می کنم...خواهش می کنم...نه...»صدای خش خش باز هم توی آن تاریکی محض،بهم نزدیک تر شد.کناره های نردبان را چسبیدم و داد زدم:«خواهش می کنم...ولم کن!»بدون اینکه بفهمم،دیدم دارم خودم را از پله های نردبان بالا می کشم.بازو هایم می لرزیدند و احساس می کردم پاهایم هزار کیلو وزن دارند.هر طور بود،خودم را چهار دست و پا،از پله های نردبان بالا کشیدم تا از خش خش وحشتناک صدای پایی که از آن پایین می آمد،دور بشوم.وقتی به بالای نردبان رسیدم،از پشت، کف کاهدانی دراز کشیدم.گوشم را تیز کردم که بتوانم لا به لای تاپ تاپ بلند قلبم،صدای پا را بشنوم.دنبالم آمد؟داشت دنبالم از نردبان بالا می آمد؟نفسم را حبس کردم و گوش دادم.صدای دست و پا زدن.صدای خش خش.دیوانه وار فریاد زدم:«از اینجا برو!هر کی هستی...از اینجا برو!»ولی خش خش خشک،که مثل کشیده شدن پوشال روی پوشال بود،قطع نشد.به زحمت روی زانو هایم بلند شدم و رو به پنجره ی کوچک و مربع کاهدانی برگشتم.خورشید از پنجره با کاه های کف کاهدانی می تابید و کاه ها در نورش مثل رشته های باریک طلا می درخشیدند.قلبم هنوز هم تاپ تاپ می کرد.چهار دست و پا به طرف پنجره خزیدم.بعله!آن طناب کلفت هنوز هم کنار پنجره بسته بود.همان طنابی که من و مارک همیشه باهاش تاب می خوردیم و تا زمین می رفتیم.ذوق زده به خودم گفتم،حالا دیگر می توانم از اینجا خلاص بشوم!می توانم طناب را بگیرم و خودم را از کاهدانی بیرون بکشم.می توانم فرار کنم!تر و فرز،طناب را با دو دستم گرفتم.سرم را از پنجره بیرون بردم و پایین را نگاه کردم.
    و از تعجب و وحشت فریاد کشیدم.
    زیر پنجره،یک کلاه سیاه و پایین کلاه سیاه،یک پالتوی سیاه به چشمم خورد.یک مترسک پشت در انبار ایستاده بود.انگار داشت نگهبانی می داد.وقتی صدای فریاد من را شنید،دست ها و پاهایش را به شدت تکان داد.
    ...و جلو چشم های من،که از تعجب شاخ درآورده بودم،بال بال زنان،روی پاهای پوشالی اش لنگ زد و با عجله رفت پشت دیوار کناری انبار.چند بار مژه هایم را بر هم زدم.خیالاتی شده ام؟دست هایم سرد و نمناک شده بودند.طناب را محکم تر گرفتم.نفس عمیقی کشیدم و با یک شیرجه از پنجره ی کوچک پریدم بیرون.طناب جلو انبار تاب خورد و پس و پیش رفت.پایین،پایین تر.بالاخره محکم روی پا هایم فرو آمدم.طناب دستم را برید.باصدای بلند گفتم:«آخ!»طناب را ول کردم و دویدم پشت انبار.می خواستم خودم را به آن مترسک برسانم.می خواستم ببینم چیزی که دیدم،واقعا مترسک بوده،یا نه.مترسکی که می تواند بدود؟ترس را کنار گذاشتم و تا آنجا که می توانستم،تند دویدم.این طرف انبار که اثری از مترسک نبود.سینه ام درد گرفت.شقیقه هایم بدجوری می کوبید.به آخر دیوار رسیدم و رفتم پشت انبار که مترسک فراری را پیدا کنم.
    ...و یکراست رفتم تو شکم استیکس!وقتی خوردیم به هم،هر دو داد زدیم:»هی!»با دستپاچگی خودم را از استیکس کنار کشیدم و پشت سرش را نگاه کردم؛مترسک غیبش زده بود.استیکس با لحن بدی پرسید:«چه خبرته؟کم مونده بود منو بندازی زمین!»شلوار جین رنگ و رو رفته ای پوشیده بود که سر جفت زانو هایش چاک خورده بود و تی شرت حلقه آستین بنفشی تنش کرده بود که به جای عضله – چیزی که او اصلا نداشت –بدتر لاغری اش را نشان می داد.مو های سیاهش را پشت سرش دم اسبی کرده بود.با تته پته گفتم:«یک...یک مترسک!»و بعد...همان لحظه...همه چیز را فهمیدم.
    درست در همان لحظه معمای مترسک ها را کشف کردم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت دهم


    چیزی که من دیدم، مترسک نبود.استیکس بود.تو بیشه،کنار نهر.و حالا هم بیرون انبار.استیکس باز هم یکی از آن حقه های شیطانی اش را سوار کرده بود.مطمئن شدم که شب قبل هم استیکس کاری کرده بود که مترسک ها روی پایه شان پیچ و تاب بخورند.استیکس از اینکه «بچه شهری ها »را گول بزند،خیلی حال می کرد.از همان قدیم ها هم که من و مارک کوچک بودیم همیشه ترسناک ترین و شیطانی ترین شوخی ها را با ما می کرد.گاهی هم بچه ی خوبی می شد،اما کلا یک رگ شرارت توی خونش بود.با لحن بی تفاوتی گفت:«خیال می کردم رفتی ماهیگیری.»با تشر گفتم:«می بینی که اینجام.استیکس،چرا همه اش یک کاری می کنی که ما رو بترسونی؟»
    «هان؟»
    -بس کن استیکس،می دونم که تو مترسک شده بودی.
    قیافه متعجب و بی گناهی به خودش گرفت و پرسید:«مترسک؟!کدوم مترسک؟!»
    -تو لباس مترسک ها رو پوشیدی.
    با عصبانیت جواب داد:«تو پاک دیوونه ای.انگار مخت بدجوری آفتاب خورده.»
    -تمومش کن استیکس!چرا این کار رو می کنی؟چرا می خوای ما رو بترسونی؟تو پدر خودتم ترسوندی.
    داد زد:«تو خل شدی،جودی!من این قدر بی کار نیستم که تو و برادرت را سرگرم کنم.»
    -استیکس،تو نمی تونی من رو گول بزنی.تو...
    وقتی دیدم قیافه ی استیکس عوض شد،حرفم را خوردم.یکمرتبه ترس برش داشت و داد زد:«بابام،بابام ترسید؟باید پیداش کنم!ممکنه یک کار وحشتناکی کنه!»سرش داد کشیدم:«استیکس،شوخی های تو دیگه از حد گذشته!تمومش کن!»استیکس تا قبل از شام پدرش را پیدا نکرد.من هم استانلی را درست قبل از شام دیدم.خیلی یواش صدایم کرد:«جودی!»و بهم اشاره کرد که برم پهلویش.استانلی آهسته گفت:«به پدربزرگ کورت درباره مترسک نگو.»دوباره گفت:«به پدربزرگ کورت چیزی نگو!»آمدم اعتراض کنم:«ولی استانلی...»نگذاشت حرفم را تموم کنم:«بهش نگو جودی!خودم ترتیب مترسک رو می دم.کتابش رو دارم.»موقع شام استیکس سرش را پایین انداخته بود و بشقاب را نگاه می کرد،گمانم خجالت می کشید.بعد از شام و شب به خیر گفتن به مارک و بقیه به اتاقم رفتم.«مترسک ها رو ندید بگیر»خمیازه کشیدم .خیلی خوابم می آمد، اما نمی توانستم بخوابم.چشم هایم را بستم.پنجره باز بود و صدای ملایم ماغ کشیدن گاو ها از طویله می آمد.به پهلو خوابیدم.چند دقیقه بعد،پهلوی دیگرم را امتحان کردم.یاد شاونا،بهترین دوستم،افتادم.شاید الان تو اردوی تابستانی دارد خوش می گذراند.به پشت خوابیدم و چشم هایم را بستم.هنوز چیزی نگذشته بود که صدای خرچ خرچ شنیدم.محل نگذاشتم.هی به خودم گفتم باید بخوابی.باید بخوابی.صدای خرچ خرچ بلند تر و نزدیک تر شد.صدای خراشیدن چیزی را شنیدم.صدا از بیرون پنجره بود؟نفسم را حبس کردم.خوب گوش دادم.یک خرچ دیگر،باز هم.صدای ناله ی کوتاهی را شنیدم.بی اختیار صدایی از گلویم درآمد:«ها؟»
    یکمرتبه اتاق تاریک تر شد.شبح سیاهی را دیدم که خودش را از پنجره بالا می کشید.خواستم صدا بزنم:«کی هستی؟»ولی فقط یک صدای خفه از گلویم درآمد.یک شبح داشت بی صدا می خزید تو اتاق من.کلمات بریده ای از دهانم خارج شد:«کم...کمک!»قلبم ایستاد و نفسم بند آمد.شبح پرده را کنار زد و وارد اتاقم شد.خرچ.خرچ.خرچ.بدون مکث به طرف تختم آمد.تقلا کردم از جایم بلند شوم.دیر شده بود.پا هایم لای رو تختی گیر کرد و افتادم زمین.سرم را بلند کردم و دیدم دارد نزدیک تر می شود.وقتی از تاریکی بیرون آمد،شناختمش.صورتش آشنا بود.فریاد زدم:«پدربزرگ کورت!شما اینجا چه کار می کنید؟»جوابم را نداد.چشم های آبی و بی احساسش بهم خیره شدند.اخم زشتی صورتش را کج کرده بود.آن وقت هر دو دستش را بالا آورد.و من دیدم که به جای کف دست،از آستین کتش کپه ای پوشال بیرون زده.فقط پوشال.
    جیغ کشیدم:«پدربزرگ...نه!»و او دست هایش را به طرفم می آورد.دست های پوشالی اش آمدند که مرا بگیرند.وقتی از زمین بلند می شدم،دست های پوشالی به صورتم کشیده شدند.آهسته پرسیدم:«پدربزرگ...چی شده؟موضوع چیه؟»سر تا پایم می لرزید.چشم های بی روحش از عصبانیت تنگ شد و به دنبالم که به طرف در می رفتم آمد.پاهایش با صدای خرچی روی زمین لخت کشیده می شد.به زمین نگاه کردم و دیدم که از پاچه ی شلوارش کاه بیرون زده.
    پدربزرگ کورت! پدربزرگ کورت!چی شده؟
    یعنی این صدای گوشخراش واقعا صدای من بود؟به دستگیره ی در چنگ انداختم.پیچاندمش.در را باز کردم و وقتی با مادربزرگ میریام برخورد کردم،جیغ زدم:«آوو،کمک!خواهش می کنم کمکم کنید!مادربزرگ میریام...اون دنبالمه!»حالت قیافه اش اصلا عوض نشد.فقط بهم زل زد.تو نور ضعیف راهرو،صورتش جلوتر آمد.و من دیدم که عینکش رو صورتش نقاشی شده.و چشم هایش.و دهنش.و دماغ بزرگ و گردش.همه ی صورتش نقاشی بود.دست های پوشالی پدربزرگ کورت دور صورتم پیچید و همه چیز سیاه شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت یازدهم

    با سرفه و حالت خفگی از خواب پریدم.تاریکی همه جا را گرفته بود.چند ثانیه طول کشید تا بفهمم که بالش روی صورتم بوده و خوابم برده.یکمرتبه ترس برم داشت که نکند شبح سیاه از پنجره بیاید بالا و فوری به پنجره نگاه کردم.پرده ها تکان ملایمی خوردند.صدای خروس بلند شد.خواب دیده بودم.همه اش یک کابوس بود.طبقه ی پایین،یک نفر داشت این ور و اون ور می رفت.چشم هایم آب افتاده بود همه چیز به نظرم تار می آمد.آن روز صبح حساسیتم بیشتر شده بود.رفتم کنار پنجره و بیرون را نگاه کردم.مترسک ها دست هایشان را باز کرده و بی حرکت،بالای سر ذرت ها ایستاده بودند؛انگار می خواستند به صبح سلام کنندوتندی،موهایم را برس زدم و دویدم پایین سر صبحانه.مارک هم با من وارد آشپزخانه شد.تا وارد شدیم،مادربزرگ میریام رویش را برگرداند،بهمان لبخند زد و گفت:«صبح به خیر،خوب خوابیدید؟»پرسیدم:«پدربزرگ کورت کجاست؟»«همه شون صبح زود راه افتادن.»مادربزرگ میریام دو کاسه برایمان آورد و کارتن شیر را کنار کاسه ی من گذاشت و گفت:«امیدوارم اینجا به شما دو تا خوش بگذره.»از دهنم در رفت و گفتم:«اگر استیکس بگذاره ،خوش میگذره.»مادربزرگ میریام گفت:«استیکس؟!»
    -دوباره دست گذاشته به ترسوندن ما.
    -شما که استیکس رو میشناسید.و بعد دستی به موهایش کشید و گفت:«خیال دارید امروز چه کار کنید؟برای اسب سواری روز خوبیه.استانلی بتسی و مگی را زین کرده.»گفتم:«من که بدم نمیاد.»مارک هم قبول کرد.پدربزرگ کورت به بتسی و مگی می گفت:«دو قلو های پیر خاکستری.»چون هردو مادیان پیر و خاکستری بودند البته از سر ما بچه شهری ها هم زیاد بودند،چون ما فقط تابستان ها به مزرعه می آمدیم و اسب سواری می کردیم و خداییش ماهرترین سوارکار های دنیا نبودیم.از کوره راه خاکی پشت پشت ذرت کاری ها به طرف بیشه رفتیم.خورشید هنوز داشت تو آسمان مه آلود مایل به زرد،بالا می آمد.همان طور که رو پشت بتسی بالا و پایین می پریدم،مگس ها دور و برم وز وز می کردند.وقتی از کنار مترسک ها می گذشتیم،چند تا از آن ها بهمان زل زدند و از زیر کلاه های شل و آویزانشان بهمان چشم غره رفتند.من و مارک یک کلمه هم حرف نزدیم.هر دومان سر قولمان بودیم که دیگر حرف مترسک ها رو نزنیم.نگاهی به بیشه انداختم،افسار را شل کردم و بتسی را هی کردم تا تند تر برود.زحمت بی خودی بود،چون اصلا تحویلم نگرفت و به همان کر و کر خودش ادامه داد.مارک که با اسبش چند قدم عقب تر از من تو کوره راه خاکی می آمد،صدا زد:«نمی دانم این اسب ها هنوز هم می توانند یورتمه برن یا نه.»افسار را محکم تر گرفتم و گفتم:«بیا امتحان کنیم!»پاشنه ی کتانی هایم را تو پهلوی بتسی فرو کردم،افسار را ملایم به گردنش زدم و گفتم:«راه برو دختر!بجنب!»وقتی مادیان مثل یک بچه حرف شنو یورتمه رفت،بی اختیار داد زدم:«ای ول!»واقعا باورم نمی شد آن قدر حرف شنو باشد و همکاری کند.مارک از پشت سرم داد کشید:«خیلی خوبه!توپه!»اسب ها تند تر رفتند و سم هایشان کلپ کلپ بلندی روی زمین خاکی راه انداخت.بدجوری روی زمین بالا و پایین می پریدم.زین را محکم چسبیده بودم،اما نمی توانستم تعادلم را حفظ کنم.ظاهرا یورتمه رفتن فکر زیاد خوبی نبود.وقتی آن هیکل سیاه پرید وسط کوره راه،فرصت فریاد زدن هم پیدا نکردم.همه چیز مثل برق اتفاق افتاد.بتسی داشت با سرعت یورتمه می رفت و من روی زین بالا و پایین می پریدم؛تکان ها آن قدر شدید شد که پا هایم از رکاب درآمدند.هیکل سیاه پوش یکمرتبه پرید جلوی ما.بتسی ترسید و شیهه ی تیزی کشید... و عقب زد.وقتی از پشت اسبم افتادم،یک لحظه چشمم افتاد به چیزی که پریده بود وسط کوره راه.
    یک مترسک که نیشش باز بود.
    بتسی شیهه بلندی کشید و روی پاهایش بلند شد.چنگ انداختم که افسار را بگیرم،اما از دستم لیز خورد.آسمان بالای سرم چرخید و بعد،کج شد و از من دور شد.از روی زین سر خوردم؛دیوانه وار تقلا می کردم پا هایم را به رکاب ها که تاب می خوردند،گی بدهم.آسمان باز هم کج تر شد.از پشت محکم خوردم زمین.تنها چیزی که یادم هست،ایستادن ناگهانی بتسی است و سفتی باور نکردنی زمین و درد وحشتناکی که یکباره توی همه ی تنم پیچید.آسمان قرمز روشن شد.قرمز روشن و درخشنده مثل انفجار.وبعد،آن قرمزی کم رنگ شد و جایش را به یک سیاهی عمیق و بی پایان داد.قبل از اینکه چشم هایم را باز کنم،ناله های ضعیفی به گوشم خورد.صدا را شناختم.صدای مارک بود.چشم هایم هنوز بسته بود،دهنم را باز کردم که صدایش کنم.لب هایم تکان خوردند،ولی صدایی بیرون نیامد.«آی ی ی ی!»یک ناله ی ضعیف دیگر که فاصله ی زیادی با من نداشت.بالاخره صدای خفه ای از گویم درآمد:«مارک...؟»پشتم،شانه هایم،همه جایم درد می کرد.سرم می کوبید.صدای زیر و وحشت زده ی مارک را شنیدم :«مچ دستم...انگار شکسته.»
    -تو هم از اسب افتادی؟
    با ناله گفت:«آره.»
    بالاخره چشم هایم را باز کردم و آسمان مه آلود را دیدم.همه چیز تار بود.نگاهم را به آسمان دوختم و به چشم هایم فشار آوردم که دقیق ببینم.خوب که دقت کردم،دستی را جلو آسمان دیدم.دستی که می آمد پایین...به طرف من.یک دست استخوانی که از کت سیاه کلفتی بیرون آمده بود.با بیچارگی به دست زل زدم و فهمیدم دست یک مترسک است.
    دست یک مترسک که برای گرفتن من پایین می آمد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت دوازدهم


    دستی شانه ام را محکم گرفت.آن قدر وحشت زده بودم که نمی توانستم داد بزنم و آن قدر گیج بودم که فکرم درست کار کار نمی کرد.فقط چشم هایم آستین کت سیاه را دنبال کرد...تا شانه...و از آنجا به صورت رسید.یک تصویر تار.یک تصویر تار ترسناک.وبعد...صورت را واضح دیدم.داد زدم:«استانلی!»روی من خم شده بود.گوش های قرمزش برق می زد و صورتش از نگرانی منقبض شده بود.شانه ام را با ملایمت گرفت و گفت:«جودی؟حالت خوبه؟»ذوق زده داد زدم:«وای،استانلی!تویی؟»خود م را بالا کشیدم و نشستم:«انگار چیزیم نیست.درست نمی دونم.همه جام درد می کنه.»استانلی با ملایمت گفت:«بدجوری زمین خوردی.من تو مزرعه بودم.دیدمش.مترسک رو دیدم...»صدایش ضعیف شد.نگاه وحشت زده اش را که به راه خاکی دوخته بود،دنبال کردم.مترسک با صورت وسط راه افتاده بود.«دیدمش که یکمرتبه پرید وسط..»استانلی این را گفت و سرتا پاش لرزید.صدای ناله مارک از نزدیک آمد:«مچم...»مارک مچش را به استانلی نشان داد و ناله زد:«نگاه کن...داره ورم می کنه.»من گفتم:«شاید رگ به رگ شده باشه.»استانلی تندی گفت:«آره،بهتره زودتر ببریمت خونه و روش یخ بگذاریم.من پشتت سوار میشم.»پرسیدم:«اسب من کجاست؟»استانلی با دستش راه خانه را نشان داد و گفت:«به تاخت رفت طویله.»یک نگاه دیگر به مترسک انداخت و دوباره چندشش شد.گفتم:«من حالم خوبه.مارک رو سوار کن.من پیاده میام.»استانلی پشت مارک روی زین نشست و به طرف خانه حرکت کردند.استانلی از پشت سر مارک افسار را گرفته بود و مگی آهسته حرکت می کرد.مارک مچش را جلو سینه اش نگه داشته و به استانلی تکیه داده بود.با صدای بلند به خودم گفتم:«انگار شانس آوردم.»نگاهی به مترسک که با صورت وسط راه ولو شده بود،انداختم. با احتیاط رفتم کنارش.با پنجه ی کفشم ضربه ی آهسته ای به پهلویش زدم.پوشال زیر کتش خش خش صدا داد.محکم تر ضربه زدم و کفشم را وسط شکمش فشار دادم.نمی دانم منتظر چی بودم.فکر می کردم مترسک داد می زند؟ازم فاصله می گیرد؟با عصبانیت سرش داد کشیدم و لگدی محکمی بهش زدم.سر مترسک کنده شد و چند بار روی زمین بالا و پایین پرید.لبخند شیطانی ای که روی صورتش نقاشی شده بود،همان طور باقی ماند.به خودم گفتم این یک مترسک معمولی است و آخرین لگد را هم به شکمش زدم؛یک عالمه پوشال از جلو پالتوش بیرون ریخت.یک مترسک که استیکس جلو راه ما پراند.به خودم گفتم،ممکن بود من و مارک بمیریم.شانس آوردیم که نمردیم.استیکس.باید کار استیکس باشد.ولی چرا؟این دیگر شوخی نبود.چرا استیکس می خواست به ما صدمه بزند؟استانلی و استیکس سر ناهار نبودند.پدربزرگ کورت گفت پدر و پسر باید می رفتند شهر یک چیز هایی بخرند.مچ مارک فقط رگ به رگ شده بود.مادربزرگ میریام رویش یخ گذاشت و ورمش زود خوابید.ولی مارک از ناله کردن و نق زدن دست بر نمی داشت.مادربزرگ میریام برای ناهار ساندویچ سوسیس و سالاد کلم بهمان داد.من و مارک ناهار را بلعیدیم.بعد از آن همه هیجان،واقعا گرسنه بودیم.دیگر نمی توانستم آن چیز ها را پیش خود نگه دارم.به پدربزرگ گفتم که استیکس شب ها مترسک ها را تکان می دهد،سعی می کند ما را بترساند و کاری می کند فکر کنیم که مترسک ها زنده اند.اولش برق ترس را توی چشم های پدربزرگ کورت دیدم؛ولی بعد ته ریش سفیدش را مالید و نگاهش رفت به دوردست ها.بالاخره گفت:«هه!امان از دست این استیکس و شیطنت هاش!»پدربزرگ،استیکس شوخی نمی کنه.راستی راستی می خواد ما رو بترسونه.مادربزرگ میریام زیرلبی گفت:«استیکس پسر خوبیه.»او هم لبخند می زد.او و پدربزرگ نگا هایی با هم رد و بدل کردند.پدربزرک کورت با ملایمت گفت:«استیکس هیچ وقت به شما صدمه نمی زنه.»بعد از ناهار،مارک خودش را انداخت رو کاناپه؛خیال داشت بقیه ی روز رو لم بده و تلویزیون تماشا کند.صدای کامیون استانلی را شنیدم که نزدیک ساختمان پارک کرد.تصمیم گرفتم استیکس را پیدا کنم و بهش بگویم که من و مارک راستی راستی از دست آن حقه های مترسکی اش جوش آورده ایم.من که فکر نمی کردم همه ی شوخی هایش به خاطر تفریح باشد.واقعا اعتقاد داشتم که می خواهد ما را بترساند یا بهمان صدمه بزند...و می خواستم دلیلش را بفهمم.استانلی و استیکس را تو حیاط ندیدم،برای همین راهم را کشیدم و از تو چمن ها رفتم طرف خانه شان.چند ضربه به در خانه زدم.نفس عمیقی کشیدم،مو هایم را پشت شانه ام انداختم و گوشم را تیز کردم که صدا های داخل خانه را بشنوم.سعی کردم به حرف هایی که می خواهم به استیکس بزنم،فکر کنم،ولی آن قدر عصبانی بودم که نمی توانستم برنامه ریزی کنم.قلبم شروع کرد به تاپ تاپ و نفسم تند شد.دوباره در زدم.ای دفعه محکم تر.کسی خانه نبود.به ذرت کاری ها نگاه کردم.ذرت ها خشک و صاف ایستاده بودند و مترسک های بی جان،ازشان مراقبت می کردند.اثری از استیکس نبود.آهسته به طرف انبار دویدم.دو تا کلاغ گنده جلو در باز انبار جست می زدند.مرا که دیدند،بال بال زدند و از سر راهم کنار رفتند.نفس زنان صدا زدم:«آهای...استیکس؟»جوابی نیامد.انبار تاریک بود.منتظر شدم تا چشم هایم به تاریکی عادت کنند.یاد دفعه ی آخری افتادم که به انبار آمده بودم برای همین با اکراه جلو می رفتم.کتانی هایم روی پوشال خش خش می کردند.تو تاریکی انبار،کورمال نگاه کردم و صدا کردم:«استیکس؟اینجایی؟»یک دستگاه زنگ زده ی بسته بندی کاه،کنار بسته های مکعب کاه بود.با صدای بلندی به خودم گفتم:«انگار اینجا نیست.»از کنار گاری دستی رد شدم و چیز دیگری دیدم که قبلا ندیده بودم...یک کپه پالتوی کهنه روی زمین بود و یک دسته گونی خالی،کنار پالتو ها روی هم چیده شده بود.اینها باید لوازم مترسک سازی استانلی باشد.خیال دارد چند تا مترسک دیگر درست کند؟و بعد گوشه انبار،یک چیزی چشمم را گرفت.سریع به طرفش رفتم.دولا شدم و چیزی را که دیده بودم وارسی کردم.مشعل.اقلا یک دو جین مشعل مشعل تو تاریکی گوشه انبار روی هم چیده شده بود.یک بطری بزرگ نفت سفید هم کنار مشعل ها پیدا کردم.این چیزها اینجا چه کار می کنند؟یکمرتبه صدای خش خش شنیدم و سایه هایی دیدم.فهمیدم این دفعه هم توی انبار تنها نیستم.از جا پریدم و داد زدم:«استیکس!من رو ترسوندی.»صورتش تو تاریکی خوب معلوم نبود.مو های سیاهش روی پیشانی اش ریخته بود.لبخند نزد،فقط با لحن تهدید کننده ای گفت:«بهت اخطار کرده بودم.»



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت سیزدهم

    گلویم از ترس گرفت.از آن گوشه بیرون آمدم،از کنارش رد شدم و تو روشنایی درگاه ایستادم.با تته پته گفتم:«دا...داشتم دنبال تو می گشتم.استیکس،چرا میخوای من و مارک رو بترسونی؟»صدایش را پایین آورد و گفت:«من که بهت اخطار کرده بودم.بهت گفتم که از اینجا برید،برگردید خونه.»
    -آخه برای چی؟مگه ما چه کارت کردیم؟»برگشت و نگاهی عصبی به در انبار کرد و گفت:«من شما رو نمی ترسونم،کار من نیست.»
    -چی گفتی؟با سماجت گفت:«من نمی خوام شما رو بترسونم باور کن.»با عصبانیت گفتم:«دروغگو!حتما فکر کردی من یه منگلم.من می دونم که امروز صبح تو اون مترسک رو جلو راه ما پرت کردی.»با لحن سردی گفت:«من واقعا نمی دونم راجع به چی حرف می زنی؟ولی دارم بهت اخطار می کنم...»صدایی که از دم در انبار آمد حرف او را قطع کرد.استانلی بود که داشت می آمد داخل انبار.صدا زد:«استیکس...تو اینجایی؟»صورت استیکس یکمرتبه از ترس منقبض شد و نفس صدا داری از گلویش بیرون آمد.با حالت عصبی،خیلی یواش به من گفت:«من...من باید برم.»و بعد برگشت و سریع به طرف استانلی رفت.«آمدم بابا!تراکتور حاضره؟»هردو با عجله از انبار بیرون رفتند.استیکس پشت سرش را نگاه نکرد.تو تاریکی ایستادم،به درگاه خالی زل زدم و به فکر فرو رفتم.با خودم فکر کردم،با خودم فکر کردم،من می دونم که استیکس دروغ می گوید.من می دانم که او آن شب مترسک ها رو می جنباند.می دانم او بود که تو انبار و بیشه،لباس مترسک ها رو می پوشید که من را بترساند.و می دانم او امروز صبح آن مترسک را جلو اسب ها پراند.می دانم که می خواهد من و مارک را بترساند.ولی دیگر تمام شد!حالا وقتش است که جواب پس بدهد.حالا نوبت استیکس است کهبترسد.یک ترس حسابی.مارک جیغش درآمد و گفت:«عمرا!من نمی تونم!»
    -خیلی خوب هم می تونی.به قول خودت،خیلی هم توپ میشه.مارک شروع کرد که باز هم مخالفت کنه،اما یکدفعه نیشش باز شد،چشم هایش از خوشحالی برق زد و با خنده گفت:«آره،فکر توپیه.»
    -خب معلومه که فکر توپیه،چون از کله ی من بیرون آمده!من و مارک تو آستانه ی در انبار ایستاده بودیم.نور سفید مهتاب بهمان می تابید.از دور و بر،صدای ناله ی جغد می آمد.شب خنک و بدون ابری بود.چمن ها زیر شبنم برق می زدند.برگ درخت ها از باد ملایمی که لابه لایشان می پیچید،به پچ پچ می افتادند.بعد از اینکه پدربزرگ کورت و مادربزرگ میریام رفتند بخوابند،مارک را به زور از خانه کشیدم بیرون و کشاندمش به انبار.«همین جا باش.»این را گفتم و دویدم تو انبار که چیزی را که لازم داشتیم،برداریم.شب،تو آن انبار کمی ترسناک بود.صدای بال بال زدن ملایمی از تیر های سقف می آمد.احتمالا خفاش بود...کف کتانی هایم از چمن ها خیس شده بود و روی کاه های کف انبار سر خوردم.خفاش شیرجه زد و با فاصله کمی از بالای سرم رد شد.صدای جیک جیک زیری از تیر های سقف می آمد.معلوم بود که خفاش های دیگری هم آن بالا هستند.چنگ زدم و یکی از آن پالتو های بزرگ کهنه را برداشتم.یک گونی نقاشی شده هم از روی دسته ی گونی ها کشیدم و هر دو را روی دستم انداختم.بی توجه به خفاش،که پشت سر هم شیرجه می زد و از این سر انبار به آن سر پر می کشید و دوباره بر می گشت،از انبار بیرون دویدم و رفتم پیش مارک.همان جا برایش تو ضیح دادم که برای انتقام گرفتن از استیکس چه نقشه ای دارم.نقشه ام در واقع خیلی ساده بود.مارک باید لباس مترسک ها رو می پوشید و با بقیه ی مترسک ها توی مزرعه ی ذرت می ایستاد.بعد من می رفتم در خانه استیکس و بهش می گفتم که چیز عجیبی تو مزرعه ی ذرت دیدم.استیکس را می کشیدم تو مزرعه.آن وقت مارک باید تلو تلو می خورد و خودش را می کشید به طرف استیکس...و جناب استیکس آن قدر از آن اتفاق عجیب می ترسید،که خودش را زرد می کرد!یک نقشه ی ساده و عملی.استیکس حقش بود!گونی را روی سر مارک کشیدم.چشم های سیاهی که رویش نقاشی شده بود،بهم زل زدند.یک مشت کاه از زمین برداشتم و شروع کردم به چپاندن آن ها زیر گونی.«مارک،این قدر وول نزن.» «چی کار کنم،کاه صورتم رو می خارونه.»مارک نق زد:«اصلا این کاه برای چیه؟»مارک تو باید درست مثل بقیه مترسک ها باشی.مارک جیغ کشید:«من نمی تونم.خارش ای کاه ها من رو می کشه!نفسم زیر گونی بند می آد.» «خیلی خوب هم می تونی.»شروع کردم به پرکردن آستین ها و یک کپه را بیرون گذاشتم.یک مقدار هم تو خود پالتو چپاندم.با حرص گفتم:«می شه لطف کنی و این قدر جم نخوری؟این که کار آسونی نیست...می فهمی؟»زیر لبی با خودش غر غر کرد و من هم به کارم ادامه دادم.همه اش به این فکر کن که چقدر توپ می شه وقتی استیکس تو رو ببینه و خیال کنه مترسکی هستی که زنده شده.به دست های خودم و جلوی تی شرتم هم کاه چسبیده بود.عطسه کردم.یک دفعه.دو دفعه.دیگر شکی نداشتم که به کاه حساسیت دارم.اهمیت ندادم.خیلی هیجان داشتم.برای انتقام گرفتن از استیکس بیتاب بودم.مارک گفت:«یک کلاه لازم دارم.»بیچاره از ترسش سیخ ایستاده بود؛جرات نداشت زیر آن همه کاه جم بخورد.«اوووووووم!»خیلی فکر کردم.پهلوی بقیه ی لوازم مترسک سازی،کلاه نبود.عیبی نداره،مارک.کلاه یک مترسک واقعی رو بر می داریم.چند قدم عقب رفتم که نتیجه ی کارم را تماشا کنم.خیلی خوب بود،ولی هنوز هم کاه لازم داشت.دست به کار شدم و آن قدر کاه زیر پالتو چپاندم تا باد کرد.مارک یادت نره که صاف و سیخ وایسی و دست هات رو به دو طرف دراز کنی.مارک غر زد که:«مگه چاره ی دیگه ای هم دارم؟خود به خود نمی تونم جم بخورم!» «چه خوب.»این را گفتم و کاه های لباسش را مرتب کردم.نگاه آخر را به مارک انداختم و گفتم:«خیلی خوبه.کاملا حاضری.»چه شکلی شدم؟شکل یک مترسک کوتوله.یعنی زیادی کوتاهم؟بازویش را گرفتم و گفتم:«بی خیال،مارک!قدت با من!می چسبونمت به یک میله!»هان؟خندیدم و گفتم:«سر کاری بود.شوخی کردم.»و دستش را گرفتم و به طرف مزرعه ی ذرت بردم.مارک که مثل آدمک چوبی راه می رفت،پرسید:«فکر می کنی نقشه مون بگیره؟فکر می کنی بتونی راست راستی استیکس رو بترسونیم؟»با سر جواب مثبت دادم.پوزخند شرورانه زدم و به برادرم گفتم:«گمانم بتونیم.فکر می کنم استیک یک جوری بترسه که خودش هم باورش نشه.»آن موقع روحم هم خبر نداشت که قرار است این بلا سر همه مان بیاید!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهاردهم


    هردو دستم را محکم به مارک گرفتم و بردمش به مزرعه ی ذرت.ماه همه جا رو تو نور سفیدش غرق کرده بود.ذرت های بلند تو نسیم ملایم می لرزیدند.مارک آن قدر شبیه مترسک ها شده بود که ازش می ترسیدم.کپه های کاه از لباسش بیرون زده بود.پالتوی گشاد و گنده از شانه هایش آویزان بود و تا سر زانو هایش می رسید.وارد مزرعه شدیم.کفش هایمان خرچ و خرچ صدا می کرد.ساقه های ذرت از قد ما خیلی بلند تر بودند و وقتی با نسیم خم می شدند،مثل این بود که می خواهند دورمان را بگیرند.صدای خش خشی روی زمین آمد و من بی اختیار نفس بلندی کشیدم.صدای پا بود؟هر دو خشکمان زد.گوش دادیم.باد شدید تر شد و ساقه های بلند بیشتر خم شدند.وقتی تکان می خوردند،صدای غیژ غیژ ترسناکی بلند می شد و ذرت های رسیده،شل و سنگین،آویزان می شدند.غیییژژژ غیییژژژ. ساقه ها جلو و عقب می رفتند.دوباره صدای خش خش و صدای حرکت تند.خیلی نزدیک بود.مارک یواش گفت:«آخ!ولم کن.»تازه متوجه شدم هنوز بازویش تو دستم است و بدجوری فشارش می دهم.مارک را ول کردم و دوباره گوش دادم.آهسته به مارک گفتم:«تو هم اون صدا رو می شنوی؟»غیییژژژ غیییژژژ.یک سر شاخه شکست؛آن قدر بهمان نزدیک بود که چیزی نمانده بود از ترس سکته کنم.نفسم را حبس کردم.قلبم به شدت می زد.یک صدای خش دیگر آمد.به زمین نگاه کردم و رد صدا را گرفتم.آووو!یک سنجاب خاکستری بزرگ از جلوم جست زد و لای ساقه های ذرت گم شد.زدم زیر خنده.خیالم راحت شده بود.«سنجاب بود،مارک!باورت می شه؟این همه ترس و لرز برای سنجاب!»مارک از زیر گونی گفت:«جودی،را بیفت.خارش دیوونه ام می کنه.»دست هایش را بالا آورد و سعی کرد صورتش را بخاراند؛اما من فوری بازویش را کشیدم و گفتم:«بس کن،مارک!همه ی کاه ها رو به هم می ریزی.!»مارک با ناله گفت:«چه کار کنم،انگار صد تا حشره روی پوستم هستند.هیچ جا رو نمی بینم.جای چشم ها رو خوب سوراخ نکردی.» تو فقط دنبال من بیا.این قدر هم نق نزن.مگه نمی خوای استیکس رو بترسونی؟مارک چیزی نگفت،اما اختیارش را داد دست من که ببرمش وسط ذرت ها.یکمرتبه جلو رویمان یک سایه ی سیاه روی زمین افتاد.قبل از اینکه بفهمم آن سایه ی دراز مال یک مترسک است،بی اختیار آه بلندی کشیدم.دستم را دراز کردم،دست پوشالی اش را فشار دادم و گفتم:«از ملاقات شما خوشوقتم.می شه کلاهتون رو به من قرض بدین؟»کلاهش را کشیدم و روی سر مارک گذاشتم و محکم کشیدم پایین.مارک داد زد:«هی...چه خبرته؟»نمی خوام یک دقیقه دیگه از سرت بیفته.مارک با ناله گفت:«این خارش تا آخر عمرم هم بند نمی آد!لطفا پشتم رو بخارون.»چند بار پشتش را محکم مالیدم و به مارک گفتم:«بچرخ ببینم.»و برای آخرین بار نگاهش کردم.عالی بود.مارک بیشتر شبیه مترسک بود تا آن مترسک های واقعی.
    مارک را به نقطه ای بین دو ردیف ذرت بردم و گفتم:«همین جا وایسا.وقتی سر و صدای آمدن من و استیکس رو شنیدی،دست هات رو به دو طرف دراز کن و دیگه جم نخور.»مارک غر غر کرد:«خودم بلدم،بلدم.فکر می کنی بلد نیستم چطوری مترسک بشم؟فقط عجله کن،خب؟» «خیلی خب.»این را گفتم و از کنار ردیف های ذرت راه افتادم.وقتی به خانه ی استانلی رسیدم،نفسم بند آمده بود.جلو در تاریک بود،ولی از پشت سایبان های کشیده ی پنجره،نور نارنجی ضعیفی به بیرون می تابید.پشت در مکث کردم و گوش دادم.صدایی نمی آمد.حالا چطور می توانستم استیکس را تنهایی...بدون پدرش از خانه بیرون بکشم؟نمی خواستم استانلی را بترسانم.او مرد خوب و مهربانی بود و محال بود به فکر اذیت کردن من و مارک باشد.به علاوه،بدجوری هم می ترسید و اوضاعش به هم می ریخت.من فقط می خواستم استیکس را بترسانم و بهش یک درسی بدهم.بهش حالی کنم فقط به خاطر این که من و مارک «بچه شهری»هستیم،او حق ندارد پا تو گفشمان بکند.باد تو موهایم می پیچید.از مزرعه ی پشت سرم،صدای غیژ غیژ ساقه های ذرت می آمد.پشتم لرزید.نفس عمیقی کشیدم و دستم را بالا آوردم که در بزنم.اما صدایی که از پشت سرم آمد،وادارم کرد رویم را برگردانم.فریاد خفه ای کشیدم:«هی...!»یک نفر تو چمن حرکت می کرد،یک چیزی بین دویدن و سکندری خوردن.تو چشم هایم آب جمع شده بود و درست نمی دیدم.مارک بود؟بله کلاه آویزان و پالتوی باد کرده ی سیاهش را که تا زانویش می رسید،شناختم.همین طور که نزدیک شدنش را تماشا می کردم،از خودم پرسیدم،اینجا چه کار می کند؟چرا دنبال من آمده؟با این کارش همه چیز را خراب می کند!وقتی نزدیک تر شد،دست پوشالی اش را بالا آورد،انگار به من اشاره می کرد.
    با صدایی که سعی می کردم از حد یک نجوا بالاتر نرود،پرسیدم:«مارک....چی شده؟»هنوز هم با دست پوشالی اش اشاره می کرد و به طرف من می دوید.یواش گفتم:«مارک...برگرد به مزرعه!تو نباید دنبال من می آمدی.این طوری همه چیز رو خراب می کنی!مارک...تو اینجا چه کار می کنی؟»با هر دو دست بهش اشاره کردم که برگردد که به مزرعه برگردد.اما او محلم نمی گذاشت و همچنان جلو می آمد و موقع دویدن پوشال های می ریخت.التماس کردم:«مارک...خواهش می کنم برگرد!برگرد!»ولی او تا جلو من آمد و شانه هایم را محکم گرفت.وقتی به چشم های سیاه نقاشی شده ی بی روحش زل زدم....
    با وحشت فهمیدم که او مارک نیست!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت پانزدهم

    جیغ کشیدم و تقلا کردم خودم را کنار بکشم.ولی مترسک من را محکم نگه داشته بود.با صدای لرزان پرسیدم:«تویی...استیکس؟»جواب نداد.به چشم های خالی و نقاشی شده اش خیره شدم.چشم آدمیزاد پشتشان نبود.دهنم را باز کردم که فریاد بکشم.در خانه ی استیکس یکمرتبه و با سرعت باز شد.به زحمت توانستم بگویم:«استیکس...»استیکس آمد بیرون،روی سکوی جلو در خانه ایستاد و داد زد:«اینجا چه کار....!»یکمرتبه از روی سکو پرید پایین و شانه ی پالتوی مترسک را محکم گرفت....ومثل توپ پرتش کرد زمین.مترسک بی صدا افتاد.از پشت روی زمین ولو شد و چشم های بی جانش به ما خیره ماند.دست های پوشالی مترسک گردنم را خراشیده بود.جای خراش را مالیدم و گفتم:«این....این کیه؟»استیکس دولا شد و با یک حرکت کله ی مترسک را که از گونی بود،کند.چیزی زیرش نبود.غیر از کاه چیز دیگری نبود.داد زدم:«این...این که واقعا مترسکه!ولی...ولی راه می رفت!»استیکس،که به مترسک زل زده بود با لحن جدی گفت:«من که بهت اخطار کردم.بهت اخطار کرده بودم،جودی.» می خوای بگی تو نبودی که من و مارک رو می ترسوندی؟سرش را تکان داد،چشم های سیاهش را توی چشم های من انداخت و گفت:«بابام این مترسک ها رو زنده کرد،هفته ی پیش.قبل از آمدن شما.از روی اون کتاب این کار رو کرد.یک ورد هایی خوند...اون وقت همه شون زنده شدن.»زیر لب گفتم:«وای،نه!»استیکس ادامه داد:«همه مون ترسیده بودیم.مخصوصا پدربزرگ و مادربزرگت.بیچاره ها التماس کردن که مترسک ها رو خواب کنه.» این کار رو کرد؟ آره. دوباره خوابشون کرد.ولی اول پدربزرگ و مادربزرگ رو مجبور کرد یک قول هایی بهش بدن.بهش نخندن و از این به بعد،هر کاری که اون می خواد و میگه بکنن.استیکس نفس عمیقی کشید و رفت طرف پنجره.«هیچ حالیت نشده که چقدر همه چیز عوض شده؟از حالت پدربزرگ و مادربزرگت نفهمیدی که از یک چیزی می ترسن؟»با تکان سر جوابش را دادم. بیچاره ها همش به خودشون فشار می آرن بابا رو خوشحال کنن.هر کاری که بگی می کنن که بابا ناراحت یا عصبانی نشه.مادربزرگ فقط غذاهایی رو می پزه که اون دوست داره.پدربزرگت دیگه قصه های ترسناک نمی گه،چون بابا خوشش نمی آد.سرم را تکان دادم و پرسیدم:«یعنی تا این حد از استانلی می ترسن؟» «می ترسن دوباره ورد های کتاب رو بخونه و مترسک ها رو زنده کنه.»استیکس آب دهانش رو قورت داد و زیر لبی گفت:«فقط این وسط یک مشکلی هست.»
    - چه مشکلی؟ «من هنوز به بابام نگفتم،ولی...»صدایش ضعیف شد.
    - ولی چی؟ بعضی از مترسک ها هنوز زنده ان.بعضی هاشون دوباره به خواب نرفتن.وقتی در خانه یکباره باز شد،جیغ کوتاهی از گلوی هر دومان بیرون آمد.وحشت زده از جلوی در کنار پریدم.در که باز شد،نور نارنجی رنگی به بیرون تابید.استانلی تو قسمت نورانی ایستاد،دستش را به در گرفت و به تاریکی بیرون زل زد.از دیدن من و استیکس تعجب کرده بود.وقتی نگاهش به مترسک بی سر افتاد،چشم هایش از حدقه بیرون زد و صدای خفه ای از گلویش بیرون آمد و گفت:«نه...نه!»و با انگشتش مترسک را نشان داد و گفت:«این...این راه می ره!این مترسک راه می ره!» استیکس بلند گفت:«نه،بابا...»ولی استانلی صدایش را نشنید،چون مثل برق به خانه برگشته بود.استیکس خواست دنبالش برود ولی استانلی دوباره پیداش شد.وقتی بیرون آمد،کتاب خرافات را تو دستش دیدم.استانلی فریاد زد:«مترسک ها راه می رن!من باید به فرمان خودم درشون بیارم!باید حالیشون کنم!»چشم هایش مثل دیوانه ها شده بود و بدنش می لرزید.به طرف مزرعه راه افتاد.پاک دیوانه شده بود.استیکسسعی کرد آرامش کند.دنبالش دوید و با بیچارگی صدا زد:«بابا نه!مترسک خودش نیامده بود،من انداختمش اینجا،بابا!خودش راه نمی رفت!راه نمی رفت!»استانلی به راهش ادامه داد.دوباره گفت:«باید همین حالا حالیشون کنم.من باید رهبر اینها باشم.بقیه رو هم زنده می کنم.»برگشت و به استیکس نگاهی انداخت و گفت:«همین جا باش!همین جا باش...تا من ورد رو بخونم!بعدش می تونی دنبالم بیای!»استیکس داد زد:«بابا،خواهش می کنم گوش کن!همه ی مترسک ها خوابن!بیدارشون نکن!»رو به استیکس برگشت و گفت:«مطمئنی؟مطمئنی که از کنترل من خارج نشدن؟مطمئنی که راه نمی رن؟»استیکس سرش را تکان داد و گفت:«بله بابا،مطمئنم.کاملا مطمئنم.»قیافه ی استانلی گیج و مات شد.چشم از استیکس بر نمی داشت،انگار حرف هایش را باور نمی کرد.گیج و سردرگم پرسید:«یعنی لازم نیست ورد بخونم؟لازم نیست کنترلشون کنم؟»استیکس با ملایمت جواب داد:«نه،بابا،لازم نیست.همه ی مترسک ها بی حرکت و ساکتن.می تونی کتاب رو کنار بگذاری.مترسک ها از جاشون جم نمی خورن.»
    استانلی نفس راحتی کشید و کتاب را زیر بغلش گرفت و از روی احتیاط دوباره پرسید:«هیچ کدومشون تکون نمی خورن؟»استیکس خیالش رو راحت کرد:«هیچ کدوم.»
    و درست همان موقع بود که مارک....سراپا تو لباس مترسک...تصمیم گرفت لنگ لنگان از مزرعه ی ذرت بیرون بیاید.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت شانزدهم

    مارک صدا زد:«تا حالا کجا بودی؟»چشم های استانلی گشاد شد و از ترس جیغ گوش خراشی کشید.استیکس با التماس گفت:«بابا،خواهش می کنم...!» دیر شده بود.استانلی مثل برق دوید و رفت.کتاب را جلوی صورتش گرفته بود و داد می زد:«مترسک ها راه می رن!راه می رن!»مارک روی گونی روی صورتش زد و پرسید:«چیه؟گندش درآمد؟شوخی تمام شد؟چه خبر شده؟»فرصتی برای جواب دادن نبود.استیکس وحشت زده گفت:«باید جلوی بابام رو بگیرم!» و به سمت ساقه های ذرت دوید.استانلی لا به لای ذرت های بلند گم شده بود.حساسیتم خیلی شدید شده بود.مدام مجبور بودم چشم هایم را بمالم که بتوانم بهتر ببینم.وقتی دنبال استیکس می رفتم همه چیز جلوی چشمم تاریک بود.«وای!» پایم توی یک سوراخ گیر کرد و خوردم زمین.مارک درست پشت سرم بود و داشت می افتاد روی من.دستش را دراز کرد که از زمین بلند شوم.با فشار از روی زمین بلند شدم.نفس زنان از مارک پرسیدم:«از کدوم طرف رفتند؟»مارک بریده بریده گفت:«درست...درست نمی دونم!موضوع چیه،جودی؟»
    - حالا نه!باید جلوی استانلی را بگیریم.باید...
    یکمرتبه صدای استانلی،هیجان زده و بلند،از همان نزدیکی بلند شد.من و مارک با شنیدن ورد هایی که می خواند،خشکمان زد.مارک پرسید:«استانلی داره از روی اون کتاب عوضیش می خونه؟»جوابش را ندادم و به سمت استانلی دویدم.راحت می شد رد صدایش را بگیری،چون با تمام قدرت،می خواند.پس استیکس کجاست؟چرا نتوانست جلوی پدرش را بگیرد؟مثل دیوانه ها جلو می رفتم.جایی را نمی دیدم چون از دست هایم برای کنار زدن ذرت ها استفاده می کردم و نمی توانستم چشم هایم را که از حساسیت پر از آب شده بود،پاک کنم.به یک نقطه ی باز و خالی رسیدم.استانلی و استیکس جلوی دو تا از مترسک ها ایستاده بودند.استانلی کتاب را جلوی صورتش گرفته بود و موقع خواندن انگشتش را روی نوشته ها می کشید.استیکس،خشک و بی حرکت،با قیافه ای گنگ و بی حرکت،با قیافه ای گنگ و بی حالت ایستاده بود.وحشت عجیبی روی صورتش خشکیده بود...
    یعنی ورد هایی که استانلی می خواند،او را اینطور منجمد کرده بود.مترسک ها سیخ روی پا هایشان ایستاده بودند و چشم های بی روحشان آدم را از زیر کلاه های شل و سیاهشان نگاه می کردند.من و مارک درست موقعی به آن نقطه رسیدیم که ورد های استانلی تمام شده بود.کتاب بزرگش را با صدا بست و زد زیر بغلش.آن وقت با هیجان داد زد:«حالا راه راه می افتن!دوباره زنده میشن!»استیکس یکمرتبه از آن حالت درآمد و انگار دوباره جان گرفت.چند بار مژه هایش را بر هم زد و سرش را تکان داد،انگار می خواست چیزی را از سرش بیرون کند.همگی به آن دو مترسک زل زدیم.بی جان و بی حرکت نگاهمان را جواب می دادند.ابر ها از جلوی ماه کنار رفتند و سایه ها از مزرعه ی ذرت دور شد.شب رنگ پریده ی ترسناکی بود.سکوت سنگینی همه جا را گرفت.تنها صدایی که شنیده می شد،صدای نفس های کوتاه و آه های بلند و عصبی استانلی بود که منتظر بود که منتظر بود وردش اثر کند و مترسک ها زنده شوند.نمی دانم چه مدت آنجا ایستادیم.هیچ کس از جایش تکان نمی خوردفقط مترسک ها را تماشا می کردیم،تماشا می کردیم و تماشا می کردیم.بالاخره صدای استانلی درآمد.با ناله گفت:«اثر نکرد.»صدایش یواش و غمگین بود.«یک جای کار اشتباه کردم.ورد...ورد اثر نکرد.»استیکس لبخند زد،به من نگاه کرد و با خوشحالی جیغ کشید:«اثر نکرد!»آن وقت بود که صدای خرچ خرچ خرچ کاه خشک بلند شد.شانه های مترسک ها شروع کرد به پیچ و تاب خوردن.چشم هایشان برق زد و سر هایشان به جلو خم شد.
    خرچ.خرچ.خرچ
    وقتی آن دو مترسک روی پا هایشان لولیدند و در سکوت،خودشان را به زمین رساندند،صدای خرچ بلندی از کاه های خشک درآمد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هفدهم


    استیکس رو کرد به من و داد زد:«برو به پدربزرگ و مادربزرگت خبر بده!بدو!برو بهشون بگو که بابام چه کار کرده!»من و مارک اولش تردید کردیم.به مترسک ها زل زده بودیم که دست هایشان را کش و قوس می دادند و کله هایشان را می چرخاندند.انگار از یک خواب طولانی بیدار می شدند.مارک با صدای خفه ای گفت:«جودی،نگاه کن!»و مزرعه را نشان داد.وقتی به چیزی که مارک نشان داده بود،نگاه کردم،نفسم از ترس بند آمد.همه جای مزرعه،مترسک های سیاه پوش خودشان را کش و قوس می دادند،می لولیدند و از پایه هایشان پایین می آمدند.بیشتر از یک دوجین مترسک داشتند بی صدا زنده می شدند.فریاد استیکس بلند شد:«بدوید!زود باشی!به پدربزرگ و مادربزرگتون خبر بدید!»استانلی کتاب به دست،سر جایش خشک شده بود.با تعجب نگاه می کرد،سرش را تکان می داد و از موفقیتش لذت می برد.اعضای صورت استیکس از ترس به هم پیچیده شده بود.شانه ام را گرفت،هلم داد و داد زد:«بدو!»مترسک ها سرهایشان را جلو و عقب می بردند و دست های پوشالی شان را دراز می کردند.صدای خرچ خرچ کاه هوا را پر کرده بود.به زور چشم از آن منظره بر داشتم.من و مارک برگشتیم و تو مزرعه شروع به دویدن کردیم.سرمان را پایین گرفته بودیم و ساقه های ذرت را با دست هایمان کنار می زدیم و وحشت زده،می دویدیم.به محوطه ی چمن رسیدیم،از جلوی خانه ی استانلی و انبار تاریک و ساکت گذشتیم.نمای تاریک خانه از دور پیدا شد.پنجره ها تاریک بود.نور ضعیف و زرد رنگ چراغ،ایوان پشت ساختمان را روشن کرده بود.مارک با دستش اشاره کرد و داد زد:«هی...اونجا رو!»ظاهرا پدربزرگ و مادربزرگ فریاد های ما را توی مزرعه شنیده بودند و تو حیاط پشتی انتظارمان را می کشیدند.قیافه هایشان نحیف و وحشت زده بود.وقتی من و مارک دوان دوان نزدیک شدیم،سرش را تکان تکان داد.نفس زنان داد زدم:«مترسک ها...!»مارک گفت:«استانلی...اون...»پدربزر



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هجدهم

    مارک آن قدر از عطسه ی بلند من هول کرد،که جیغ کوتاهی کشید و یک متر آن طرف تر پرید.باورم نمی شد،مترسک ها نه فقط از پیشروی دست برداشتند...،عقب هم پریدند.انگار چشم های نقاشی شده ی همه ی مترسک ها مارک را دنبال می کرد.داد زدم:«مارک....زود باش....دست راستت را بلند کن!»مارک از پشت گونی نگاهم کرد.از نگاهش معلوم بود گیج شده و از علت دستور من سر در نیاورده.با این حال حرفم را گوش کرد و دست راستش را آورد بالا.مترسک ها هم دست راستشان را بالا آوردند!مادربزرگ میریام گفت:«مارک،اینها کار تو را تقلید می کنند!»مارک هر دو دستش را بالا آورد.مترسک ها دوباره از او تقلید کردند.صدای خش خش پوشال بلند شد.مارک سرش را به طرف چپ خم کرد،مترسک ها هم سرشان را به طرف چپ خم کردند.مارک با زانو آمد زمین.مترسک ها هم که دنباله رو حرکت برادر من بودند،روی پوشال هایشان فرود آمدند.پدربزرگ کورت آهسته گفت:«اینها....اینها خیال می کنن تو هم مترسکی.»
    «خیال می کنن تو رهبرشون هستی!»این صدای استانلی بود که با چشم های گشاد از تعجب،به مترسک ها که روی زمین ولو شده بودند،زل زده بود.مارک با هیجان پرسید:«ولی چه جوری مجبورشون کنم برگردن روی پایه هاشون؟چه جوری مجبورشون کنم دوباره مترسک بشن؟»استیکس داد زد:«بابا،وردش رو پیدا کن!کلمه هایی رو که باید گفت،پیدا کن!یک کاری کن دوباره بخوابن!»استانلی مو های کوتاه و سیاهش را خاراند و با غصه اعتراف کرد:«نمی تونم....خیلی می ترسم!»آن وقت بود که فکری به سرم زد.دو لا شدم و در گوش مارک گفتم:«مارک...کله ات را بکن.»
    - هان؟!
    بدون این که صدایم را بلند کنم،دوباره اصرار کردم:«کله ی مترسکی ات را بکن.»مارک پرسید:«آخه برای چی؟»و دست هایش را تو هوا تکان داد.مترسک ها هم همان کار را کردند.همه به من زل زده بودند و می خواستند تو ضیحم را بشنوند.
    - اگه تو کله ی مترسکی ات را بکنی،اونها هم مال خودشون رو می کننن...و می میرن.
    مارک دو دل بود:«هان؟فکر می کنی این کار رو بکنن؟»پدربزرگ کورت مارک را تشویق کرد:«به امتحانش می ارزه.»استیکس داد زد:«زود باش مارک،شروع کن.»مارک یک ثانیه مکث کرد.آن وقت رفت جلو،تا جایی که چند سانتی متر با مترسک های سیاه پوش فاصله داشت.استیکس دوباره تشویقش کرد:«بجنب!»مارک بالای گونی را محکم با دو دستش گرفت و زیر لبی گفت:«خیلی دلم می خواد حقه مون بگیره.»و با یک ضرب گونی را از سرش کند.
    مترسک ها از جنب و جوش دست برداشتند.وقتی مارک کله ی مترسکی اش را می کند،مثل مجسمه بی حرکت ایستادند و تماشایش کردند.مارک کله ی مترسک را با دو دستش نگه داشته بود و چشم از مترسک ها بر نمی داشت.موهایش به هم گوریده و به پیشانی اش چسبیده بود.عرق از سر و رویش می ریخت.
    مترسک ها یک لحظه مردد ماندند.
    یک لحظه ی طولانی و ساکت.نفسم را حبس کردم.قلبم بدجوری می زد.
    و بعد...مترسک ها دست های پوشالی شان را دراز کردند و ....سرهایشان را از جا کندند!بی اختیار از خوشحالی فریاد کشیدم.کلاه های سیاه و سر های گونی،بی صدا افتادند روی چمن.هیچ کس از جایش تکان نخورد.منتظر بودیم مترسک های بی سر ولو شوند و بیفتند زمین.
    اما نیفتادند.
    به جای این که بیفتند،دست هایشان را دراز کردند و با حالت تهدید آمیزی جلو آمدند.استانلی با صدایی که از وحشت می لرزید،داد زد:«دارن...دارن میان ما رو بگیرن!»مارک را هل دادم جلو و داد زدم:«مارک...یک کاری بکن!مجبورشون کن روی یک پا وایسن یا لی لی کنن.جلوشون رو بگیر!»هیکل های بی سر همچنان خود را می کشیدند و به ما نزدیک می شدند.مارک رفت جلو.هر دو دستش را برد بالای سرش.مترسک ها نه ایستادند،نه از او تقلید کردند.مارک با بیچارگی فریاد زد:«آهای....دست ها بالا!»و دست هایش را بالای سرش تکان داد.مترسک ها باز هم به راهشان ادامه دادند.مارک با ناله گفت:«نمی کنن!ازم اطاعت نمی کنن!»مادربزرگ میریام گفت:«برای اینکه تو دیگه شکل مترسک ها نیستی و اینها تو رو رهبر خودشون نمی دونن.»مترسک ها کورمال کورمال تلو تلو می خوردند و نزدیک تر می شدند.نزدیک تر.حلقه ی تنگی دور ما تشکیل دادند.یکی از آن ها دست پوشالی اش را به لپ من کشید.
    جیغ کشیدم:«نه!!»دستش را به طرف صورتم آورد؛کاه خشک صورتم را خراشید.مترسک های بی سر به طرف مارک هجوم بردند.مارک دست و پا می زد و لگد می انداخت.اما آن ها داشتند خفه اش می کردند و بهش فشار می آوردند که بیفتد زمین.فریاد پدربزرگ و مادربزرگ به هوا رفت؛هیکل های سیاه پوش آن ها را محاصره کرده بودند.استانلی با دیدن آن صحنه،جیغ بی صدایی کشید.وقتی دست های پوشالی مترسک دور گردنم حلقه شد،فریاد زدم:«استیکس...کمکم کن!استیکس!استیکس!»وحشت زده دور و برم را نگاه کردم.
    - استیکس!کمک کن!خواهش می کنم!کجایی؟
    تازه آن وقت فهمیدم که استیکس رفته.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/