صفحه 2 از 13 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 130

موضوع: رمان گندم / م . مودب پور

  1. #11
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    کامیار اینا رو آروم آروم می گفت و اونای دیگه هم هی سرشونو تکون تکون می دادن و می گفتن خب "
    کامیار _ رفتیم جلوش نشستیم ! یه نگاهی به ما دو نفر کرد و گفت " این کره خرا کجان ؟!"
    " یه لحظه سکوت کامل برقرار شد و یدفعه گندم اینا از اون طرف مهمونخونه زدن زیر خنده ! حالا نخند کی بخند ! خود من که این طرف داشتم از خنده می ترکیدم اما به زور جلو خودمو گرفته بودم ! کامیار هم جدی جدی داشت به عمو و بابام و عمه هام نگاه می کرد . اونام یه خرده خودشون جمع و جور کردن و بعد شروع کردن به زور خندیدن که عموم گفت "
    _آقا بزرگ حتما شما دو تا رو می گفتن !
    کامیار_ نه ! اتفاقا شما چهار تا رو می گفتن ! یعنی شما و عمو و عمه جون بزرگه و عمه جون کوچیکه ! ببخشین ها !
    پدر کامیار _ اه ....! کره خر معلوم هس چی داری میگی ؟!
    کامیار _ من چیکار کنم بابا جون ؟
    _پدر کامیار _ آخه این چه حرفیه که تو میزنی ؟!
    کامیار _ به من چه مربوطه ؟! حاج ممصادق اینو گفت !
    پدر کامیار _ هر حرفی رو که نباید زد !
    کامیار _ منم که نمی خواستم بگم ! شما به زور مجبورم کردین !
    " یه دفعه همه شروع کردن به رفع و رجوع کردن و هر کی یه چیزی می گفت "
    عباس آقا _ عیبی نداره بابا ! آقا بزرگ شوخی می فرماین !
    عمه کوچیکه _ الهی قربون آقا بزرگ برم من ! چقدر بانمکن !
    پدرم _ آقا بزرگ گاهی از این شوخی ها می کنن !
    عمه بزرگ _ خدا نگهدارش باشه آقا بزرگ رو ! از بس دوست مون داره باهامون اینطوری شوخی می کنه !
    " اینا همین طوری داشتن هر کدوم یه چیزی میگفتن که پدر کامیار گفت "
    _بالاخره تو چی گفتی ؟
    کامیار _هیچی ! واسه هر کدوم یه بهانه آوردم ، یکی رو گفتم رفته خرید ، اون یکی رو گفتم رفته گردش ، اون یکی رو گفتم تو خونه س ! خلاصه یه جوری درستش کردم دیگه !
    "دوباره همه شروع کردن به حرف زدن و شکر خدا رو کردن "
    پدرم_ خب ، شکر خدا به خیر گذشت !
    عمه کوچیکه _ الٔحمد الله!
    عمه بزرگه _آفرین به این بچه !
    عباس آقا _واقع آفرین ! به موقع به دادمون رسیده !
    کامیار _ حالا تا گندش در نیومده زودتر بحث رو شروع کنیم بره پی کارش !
    پدر گندم _ راست میگه !
    "عموم دو سه تا سرفه کرد و همه ساکت شدن و یه خرده بعد گفت "
    _شماها چه نظری در مورد این باغ دارین ؟ هر کی نظرشو بگه .
    "اول همه ساکت شدن که پدرم گفت "
    _خان داداش ، شما خودتون چی میگین ؟
    پدر کامیار _ والله چی بگم ! بالاخره یه سرمایه ای اینجا افتاده که خیلی هم زیاده ! باید یه فکری براش کرد دیگه ! شما چی میگین ؟
    پدرم _ به نظر منم همین طوره ! میشه این سرمایه بلأستفاده ، تبدیل بشه به یه چیزی که بشه ازش استفاده کرد .
    عمه بزرگه _ اره بابا ! آخه این همه زمین به چه درد میخوره ؟!
    عمه کوچیکه _ اونم با این همه درخت ! از صبح باید جارو دستم باشه و این برگها رو جارو کنم ! از این ور جارو می کنی ، یه ساعت دیگه یه کوت برگ می ریزه زمین .
    پدر کامیار_ پس شماها همه موافقین ؟
    " همه شروع کردن به تصدیق کردن "
    عباس آقا _ فقط باید عجله کرد ! اگر شهرداری بو ببره که قراره درخت قطع بشه ، جلو کارو می گیره !
    پدر گندم _ اونم راه داره ! این همه باغ رو چه جوری ساختن ؟ با پول دیگه ! پول که باشه همه چی جور میشه. مگه نه جناب فتحی ؟
    " آقای فتحی که داشت هندوانه میذاشت دهنش گفت "
    _پول بی زبون رو روی مرده بذاری بلند میشه برات آواز میخونه ! دیگه چهار تا درخت که جای خود داره !
    پدر کامیار _ پس فقط میمونه ترتیب تقسیم !
    پدرم _ اونم که مساله ای نیس ! طبق قانون وراثت ، پسر دو تا دختر یکی .
    "و عمه هام یه دفعه ساکت شدن که عباس آقا گفت "
    _خب بله دیگه ! از قدیم همین طور بوده .
    "عمه هام مجبوری تایید کردن که پدر کامیار گفت "
    _سرمایه ! سرمایه چی میشه ؟
    آقای فتحی _ اونم با من !
    پدرم_ شما نقشه رو آماده کردین ؟
    آقای فتحی _نقشه کاری نداره که !
    پدرگندم _ بابا یه اتاق کاهگلی که نمی خوایم بسازیم ! صحبت یه برج سی چهل طبقه س !
    آقای فرحی _ اونش با من ! اصلاً نگران نباشین !
    پدرم _ پس دیگه مشکلی نمی مونه که !
    پدر کامیار _ بهتره شبونه ، اره بذاریم پای درختا ! آفتاب نزده کار تمومه !
    " کامیار که تا حالا ساکت نشسته بود و اونا رو نگاه میکرد یه دفعه گفت "
    _ چی چی اره بذاریم پای درختا ؟ مگه حاج ممصادق کره ؟! صدای اره تو این باغ بلند بشه با تفنگ دو لولش اره و اره کش رو یکی می کنه !
    " یه دفعه همه ساکت شدن که عباس آقا گفت "
    _ این بچه راست میگه ! انگار عقل این از همه ماها بیشتره !
    کامیار _ شما همچین اینجا نشستین و دارین اموال تقسیم میکنین که انگار حاج ممصادق مرده ! طرف حی و حاضره ! دست به یه شاخه درختش بزنین از ارث محرومتون میکنه !
    " تا اینو گفت رنگ همه پرید ! یه خرده بعد عمه بزرگم گفت "
    _ کامیار جون تو خودت چه نظری داری ؟
    کامیار _ آخه شماها برای چی میخواین این کارو بکنین ؟ چی تون تو این زندگی کمه ؟ خونه خوب ، جای خوب ، باغ به این بزرگی و قشنگی ! درامد خوب ، ماشین خوب ! چی لازم دارین که ندارین ؟
    " همه دوباره ساکت شدن که عمه کوچکم گفت "
    _یعنی تو با این کار مخالفی ؟!
    کامیار_ معلومه که مخالفم ! آخه شما حیفتون نمیاد دست به این باغ بزنین ؟! میدونین چه عمری تلف شده تا این باغ ، باغ شده ؟ میدونین هر کدوم از این درختا چه سنّ و سالی دارن ؟ نا سلامتی زادگاه شماس ! شماها و ما همه اینجا ، تو این باغ به دنیا اومدیم ! حالا چه جوری دل تون راضی میشه که زادگاه تونو, خودتون خراب کنین !؟
    " اینا رو گفت و ناراحت و عصبانی ، تکّیه ش رو داد به مبل و ساکت نشست . منم از اونجایی که واستاده بودم ، رفتم پیش کامیار رو مبل بغل دستی ش نشستم و آروم گفتم "
    _منم مخالفم !
    " یه آن همه برگشتن به من نگاه کردن که عمه بزرگم گفت "
    _ چرا عزیزم !؟ میدونی اگه اینجا ساخته بشه ، چقدر پول گیرمون میاد ؟! میدونی فقط سهم تو و بابات چقدر میشه ؟!
    ` یه نگاه بهش کردم و گفتم "
    _ عمه جون همه چیز که پول نیس ! اولا که ما همین الانشم همه چیز داریم ! آقا بزرگه اونقدر بهمون داده که تو زندگی مون هیچی کم نداریم ! همین الان ماشینی که زیر پای منه ، قیمتش برابر یه اپارتمان ! پس دیگه چی میخوایم ؟ چرا باید خودمون با دستای خودمون تاریخ مون رو نابود کنیم ؟! آخه این همه پول رو برای چی میخوایم ؟ به خدا تموم این پولا ازش یه خاطر قشنگ تو این باغ رو نداره ! این کشورای خارجی ، یه خونه قدیمی تو یه کوچه شونو صد سال به همون صورت حفظ می کنن ! اون وقت ما یه همچین جایی رو میخوایم نابود کنیم ! اونا برای آثار باستانی ما صدها میلیون دلار پول میدن و یه کاسه شکسته هفتصد هشتصد سال پیش مونو از این دلال ها و دزدای چیزای عتیقه میخرن ، اون وقت ما قدر این چیزا مونو نمیدونیم ! تو این چند وقته چقدر آثار باستانی مون رو از کشور ، قاچاقی خارج کردیم و فروختیم به اونا؟! درهای قدیمی ، لوح های قدیمی ، ، مجسمه های قدیمی ، کتابای قدیمی ، ظرفای قدیمی ! هر چی آثار باستانی داشتیم از ایران بردن ! حواس تون کجاست آخه ؟ اینا تمدن ماس ! اینا تاریخ ماس ! اینا گذشته ماس ! اینا ریشه های ماس !
    یه عده آدم دزد بی شرف تموم اینا رو بردن و فروختن ! برای چی ؟! برای پول ! هیچ کدوم فکر نکردن که دارن شرف و آبروی خودشونو می دزدن و به خارجیا می فروشن ! یعنی اگه شرف داشتن که این کار رو نمی کردن ! دزدیدن اینا و فرختنشون با فروختن خاک ایران چه فرقی داره ؟! با خیانت به وطن چه فرقی داره ؟!
    " خیلی عصبانی شده بودم و نتونستم حرف بزنم ، ساکت شدم که پدرم گفت "
    _ مگه اینایی رو که گفتی ما بردیم فروختیم ؟! برو ببین کدوم بی شرف بی ناموس فروخته !
    _ هر بی شرف بی ناموسی که فروخته باشه ! حداقل بذارین اون چیزایی رو که برامون مونده حفظ کنیم ! یکیش همین باغ و ساختموناش ! تو این باغ چند نسل زندگی کردن ! به دنیا اومدن مردن ! اینم یه چیز تاریخی شده دیگه !
    " دوباره ساکت شدم ، یه آن احساس کردم که یه نفر بغل دستم واستاده ! برگشتم طرفش که دیدم گندمه ! کنارم واستاده بود و داشت با یه حالت عجیب نگاهم می کرد ! اصلا یادم رفت که داشتم چی می گفتم ! فقط چشمم به گندم بود . چطور تا حالا اینقدر قشنگی رو تو گندم ندیده بودم !؟
    همونجور که سرم طرف گندم بود ، کامیار با پاش زد به پام ! تا برگشتم طرفش گفت "
    _ داشتید در مورد میراث فرهنگی می فرمودید ! ادامه بدید لطفا !
    _هان ؟!!
    کامیار _ مرض ! میگم اول بحث میراث فرهنگی رو تموم کنین بعد برسین به طبیعت زنده !
    ` نگاهش کردم که یه چیزی زیر لبی گفت و بعد روش رو کرد به بقیه و گفت "
    _ببینین ! این درختا شناسنامه ماس ! این گل و گیاها شجره نامه ماهاس ! این خاک شرف ماهاس ! ماها باید با چنگ و دندون از اینا محافظت کنیم ! نباید اجازه بدیم که حتی یک وجب شم دست بخوره ! دارم بهتون میگم ، من یکی که صد در صد با قطع کردن یه شاخه از این درختا مخالفم چه برسه به اینکه بخواین تموم درختای اینجا رو شبونه قطع کنیم ! به خدا اگه دست یکی اره ببینم من میدونم و اون ! اصلاً از همین امشب شروع می کنم تو این باغ نگهبانی دادن . اصلاً این دختر عمه هام رو هم صدا می کنم که با هم را صبح لای این درختا کشیک بدیم ! کشیک مام از نصفه شب شروع میشه تا سر آفتاب . وای به حال اون کسی که نصفه شب به بعد تو باغ پیداش بشه . خونش پای خودشه ! از همین الان من با این پسره سامان و این دختر عمه هام ، حامی این باغ و درختاشیم ! تا آخرین قطره خون مون پاش واستادیم ! دارم بهتون میگم ! هیچ شوخی هم در کار نیس ! حواس تونو جمع کنین ، دیگه صحبت ، صحبت خون و خونریزیه !
    " اینا رو گفت و ساکت شد که از پشت سرمون یکی شروع کرد " نوچ نوچ " کردن ! تا من و کامیار برگشتیم و پشت سرمون رو نگاه کردیم ، دیدیم آفرین و دلارام و اون دختره پشت سرمون واستادن و اون دختره نوچ نوچ می کنه و سرشو تکون میداه ! وقتی دید ماها داریم بهش نگاه میکنیم به کامیار گفت "
    _شما واقعا میخواین به خاطر چند تا درخت آدم بکشین ؟
    کامیار _ من گًه میخورم بذارم بخاطر تموم درختای دنیام یه قطره خون از دماغ کسی بیاد !
    "دختره با تعجب به کامیار نگاه کرد و گفت "
    _مگه نگفتین اگه اره دست کسی ببینم .....
    کامیار _ نه نه نه ! من درختای جوون و نهال ها رو گفتم ! این درختا که دیگه همه پیر شدن و امروز فرداس که ریشه شون کرم بذاره ! اصلاً میدونین چیه ؟ باید از همین امشب هر کدوم از ما یه تیر ورداریم و بیفتیم بجون این درختا ! صبح نشده باید این باغ رو صاف و مسطح تحویل بدیم ! اصلاً وظیفه هر ایرانی اصیله که درختای کهن رو از بیخ و بین در بیاره ! شما اگه کمی دقت بفرمایین تو این چند ساله خدا رو شکر خدا رو شکر ما ایرانیا وظیفه مونو به خوبی انجام دادیم ! با حداکثر قدرت و توانمون ، افتادیم به جون این مملکت و با سعی و کوشش رسوندیمش به اینجا ! ببخشین ، اسم شما چیه ؟ چطور من تا حالا افتخار زیارت شما رو نداشتم ؟!
    _ من نگین هستم .
    کامیار _ به به ! چه اسم قشنگی ! خوش به سعادت اون انگشتری که شما نگینش باشین . اجازه بدین من الان میام خدمتتون و تز کلی م رو در مورد طبیعت براتون شرح میدم !
    "اینو گفت و اومد بلند بشه بره که دستش رو گرفتم و نذاشتم بلند بشه و بهش چپ چپ نگاه کردم که گفت "
    _ اصلاً چرا شما پشت من واستادین ؟ زشته به خدا ! تشریف بیارین اینجا بشینین تا من تکلیف این باغ رو معلوم کنم . سامان بلند شو برو یه جا دیگه بشین ببینم !
    " همه ساکت شده بودن و کامیار رو نگاه می کردن . نگین همون طور که از پشت مبل کامیار می اومد جلو گفت "
    _ پس تکلیف آقا بزرگ چی میشه ؟!
    کامیار _ اونش با من ! شما اینجا بشین تا بهت بگم . خودم هر جوری شده راضی ش می کنم . به شرطی که شما مرتب با من در ارتباط باشین و به کمک همدیگه مشکل رو حل کنیم . پاشو سامان ! مگه نمیبینی خانم سر پا واستادن ؟
    " مجبوری از جام بلند شدم و نگین یه تشکر ازم کرد و نشست رو مبل و گفت "
    _ اگه راضی نشدن چی ؟
    کامیار _ خب می کشیمش ! اصلاً با همون اره ها و تبرها تکه تکه اش می کنیم . یعنی میدونین چیه ! عمر واسه پیرمرد ۷۰ ساله ، واسه پیرزن ۶۰ ساله کافیه ! این حاج ممصادق نزدیک ده سالم اضافه بر استاندارد جهان عمل کرده . تازگی هام چند تا گردو ته باغ کاشته و اون دفعه به من می گفت منتظرم گردوی اینا رو نوبر کنم ! شما غافلین که گردو چند سال طول می کشه تا به بار بشینه ؟ حداقل هفت سال ! ببخسین فضولی می کنم ! اما شما در این معامله ذینفع هستین ؟ یعنی اگه این درختا قطع بشه واسه شما استفاده ای داره ؟
    " نگین که می خندید و چشم از کامیار ور نمیداشت گفت "
    _ من دختر آقای فتحی هستم .
    کامیار _ اه ...! شما دختر عمر و عاصی پس !
    نگین _ بله ؟!
    کامیار _ مگه همون آقای فتحی رو نمیگی که نقش عمر و عاص رو داشت ؟!
    نگین _ نخیر ! ما با ایشون نسبتی نداریم . پدر من رو کار برج سازی هستن .
    کامیار _ آهان ! که اینطور ! حتما قرار ایشون این برج رو بسازن ؟
    نگین _ اگه مشکل اینجا حل بشه .
    کامیار _ حتما حل میشه ! چرا حل نشه ؟! اصلاً بهتره ما جوونا کاری به کار این چیزا نداشته باشیم ! من میگم اصلاً چطوره تموم درختای این باغ رو حواله بدیم به بابای شما . یعنی بسپریم شون دست ایشون ! ایشون خودش میدونه با این درختا باید چیکار کرد ! بهتره ما جوونا بلند شیم بریم اون طرف سالن و بقیه بحث طبیعت زنده رو دنبال کنیم . چطوره ؟ پاشین ! پاشین بریم که اصلاً نباید تو کار بزرگترا دخالت کرد . پاشین دیگه !
    " اینو گفت ، اول خودش بلند شد و بعد دست نگین رو گرفت و بلند کرد و به منم اشاره کرد که بلندشم و خلاصه همگی رو راه انداخت طرف اون قسمت سالن و لحظه آخر خودش برگشت طرف عمو اینا و آقای فتحی و گفت "
    _ این درختا دست شما سپرده ، خودتون یه کاریش بکنین !
    " بعد برگشت طرف ما و گفت "
    _ تا شما برین پشت اون نرده ها ، منم با این مش صفر بگم برامون چهار تا چایی بیاره که گلوموم تازه بشه ، باشه ؟

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. #12
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    " اینو گفت و در حالیکه بلند بلند مش صفر رو صدا می کرد از در مهمون خونه رفت بیرون . آفرین و دلارام و نگین و کاملیا ، راه افتادن که برین اون قسمت مهمون خونه . منم رفتم بغل گندم و بهش گفتم "
    _ مگه تو نمیای؟
    " همونجوری که راه افتاد ، شروع کرد به خندیدن "
    _ چرا می خندی ؟
    گندم _ از حرفا و کارای کامیار ! میگه درختا رو حواله بدیم به آقای فتحی !
    " منم شروع کردم به خندیدن که چند قدم اون طرف تر واستاد و برگشت تو چشمای من نگاه کرد و گفت "
    _ امروز برای چی اومده بودی پشت پنجره اتاقم ؟
    " سرمو انداختم پایین و گفتم "
    _ ببخشین ، کار بدی کردم ، خیلی ناراحت شدی ؟
    گندم _ نه.
    _ خب بیا بریم پیش بقیه .
    گندم _ میخوام جوابمو بدی !
    _نمی دونم چی بگم .
    " دوباره بهم نگاه کرد و راه افتاد و دو تایی رفتیم پیش بقیه . تا رسیدیم پشت نرده ها و خواستیم بنشینیم کامیار پیداش شد و گفت "
    _چرا اومدین اینجا ؟!
    _ خودت گفتی بیایم اینجا !
    کامیار _ نه بابا ! اینجا چیه آدم خفه خون میگیره ! بریم بیرون تو هوای آزاد ! حیف نیس یه همچین هوایی رو آدم ول کنه بچپه تو خونه ؟! بلند شین یالا .
    " تا اومدم یه چیزی بهش بگم یه چشمک بهم زد و منم هیچی نگفتم . دوباره همگی راه افتادیم طرف در مهمونخونه که کتایون ، خواهر کوچیکه کامیار دنبال مون راه افتاد . کامیار تا کتایون رو دید گفت "
    _ تو دیگه کجا میای بچه ؟
    کتایون _ داداش من به طبیعت خیلی علاقه دارم ! میخوام حرفای شما رو در موردش گوش بدم .
    کامیار _ اه ....! توام به طبیعت علاقه مند شدی ؟!
    کتایون _ آره داداش ، خیلی !
    کامیار _ بیا بریم که خدا آخر و عاقبت ما رو با تو بخیر کنه که ماشاالله هزار ماشاالله علاقه به فراگیری ت خیلی زیاده !
    " خلاصه همگی با خنده از مهمون خونه اومدیم بیرون و از جلو خونه ردّ شدیم و رفتیم طرف باغ که آروم به کامیار گفتم"
    _ جریان چیه؟
    کامیار _ هیچی نگو که مش صفر رو فرستادم دنبال آقا بزرگ !
    _راست میگی ؟!
    کامیار _ آره ، اما صداشو در نیار !
    " همگی بدون حرف شروع کردیم لای درختا قدم زدن ، هوا عالی بود . مش صفر یکی دو ساعت قبلش باغ رو ابپاشی کرده بود و بوی خاک نم زده بلند شده بود . هوا تاریک شده بود و چراقای باغ روشن بود . یواش یواش رفتیم طرف وسط باغ و یه جایی رو دو تا نیمکت روبروی هم نشستیم که نگین یه نفس عمیق کشید و گفت :
    _ واقعا حیفه یه همچین جایی از بین بره !
    "کامیار رفت کنارش واستاد و گفت "
    _ از اول تاریخ تا همین الان آدما به خاطر زمین و آب و خاکشون با همدیگه جنگ کردن و کشتن و کشته شدن !
    نگین _ شما میخواین همین کار رو بکنین ؟
    " کامیار فقط نگاهش کرد "
    _ کتایون _ داداش منم این باغ رو خیلی دوست دارم !
    " کامیار بهش خندید و رفت بغلش کرد و دست کشید به موهاش و گفت "
    _ کتی ! فکر میکنی رو چند تا از درختا عکس قلب تیر خورده س و روچند تاشون عکس دو تا قلب کنار هم ؟!
    کتایون _ ده تا داداش .
    "کامیار دوباره بهش خندید و گفت "
    _نه بیشتر .
    کتایون _ بیست تا !
    " کامیار دوباره سرشو تکون داد "
    _کتایون _ خودت بگو داداش .
    کامیار _ رو همه شون !
    کتایون _ رو همه شون ؟!!
    کامیار _ آره رو همه شون !
    کتایون _ مگه میشه داداش ؟
    کامیار _ چرا نمیشه ؟
    کتایون _ آخه خیلی زیاده ! کی میتونه این همه قلب رو درختا بکشه ؟
    کامیار _ خودم ! نصف بیشترش رو خودم کشیدم ! بقیه شم کسای دیگه !
    " تا اینو گفت آفرین و دلارام و گندم و کامیلیا با خنده همدیگه رو نگاه کردن و کاملیا گفت "
    _ من تا حالا نکشیدم داداش !
    کامیار _ توام یه روزی میکشی ! یعنی همه مون یه روزی رو تنه یه درخت میکشین ! گاهی دو تا قلب ، پیش هم ، گاهی یه دونه تنها و تیر خورده ! من که این طوری بودم !
    کتایون _ داداش تعریف کن ببینم چند تا قلب تا حالا کشیدی ؟
    کامیار _ دختر تو چقدر کنجکاوی !
    کتایون _ تورو خدا داداش بگو !
    " کامیار برگشت و به بقیه نگاه کرد ، همه فقط داشتن تو دهنش رو نگاه می کردن . یه خرده صبر کرد و گفت "
    _ همه ش رو که نمیشه گفت . اما اولیش رو برات میگم .
    " بعد بلند شد و راه افتاد و ما هام همگی دنبالش راه افتادیم . یه بیست متری که رفتیم لای درختا ، جلوی یه درخت بزرگ و قدیمی واستاد و از تو جیبش فندکش رو در آورد و روشن کرد و دستش رو گرفت بالا و یه جایی از تنه درخت رو روشن کرد و به همه نشون داد و گفت "
    _ این دو تا قلب رو نگاه کنین !
    " همه سرهامونو بلند کردیم و رفتیم جلوتر و دو تا قلبی رو که کامیار نشون میداد نگاه کردیم . مثل این بود که یه جا زخم شده باشه و دوباره گوشت نو آورده باشه . فقط رنگش فرق می کرد . مثل اینکه با ماژیک سیاه ، کج و معوج دو تا قالب تو هم کشیده باشن !"
    کامیار _ تازه کلاس پنجم رو تموم کرده بودم ، همین روبروی در باغ ، یه خرده بالاتر یه خونه بود که الان دیگه نیس ، چند سال پیش خرابش کردن و جاش این ساختمون جدیده رو ساختن . ولی قبل از اینکه خرابش کنن توش یه خانواده ای زندگی می کردن که یه دختر کوچولو داشتن ، اون دختر کوچولو اسمش مریم بود . وقتی من کلاس دوم بودم اون کلاس اول بود . وقتی من رفتم کلاس سوم اون رفت کلاس دوم و همینجوری تا من رفتم کلاس پنجم و اون رفت کلاس چهارم .
    " بعد برگشت طرف من و گفت "
    _یادت اومد سامان ؟
    " بهش خندیدم و سرمو تکون دادم که گفت "
    _ اره ، خلاصه ! من و این سامان همیشه تابستونا با این مریم بازی می کردیم . لی لی بازی ، هفت سنگ ، بالا بلندی ، وسطی ! خلاصه وقتی بچه ها جمع می شدن یه گردان می شدیم و با هم بازی می کردیم . راه مدرسه هامون یکی بود . وقت مدرسه با هم از تو یه خیابون ردّ می شدیم و موقع برگشتن با هم از یه خیابون ! تابستونام صبح و ظهر و عصر بازی به راه بود .
    یادمه آخرای همون تابستون بود . یه روز صبح که از خواب بلند شدم نمیدونم چرا یه دفعه دلم برای مریم تنگ شد ! زود دست و صورتم رو شستم وصبحونه خورده نخورده ، از باغ زدم بیرون ! نکته جالب قضیه این بود که تا رسیدم بیرون ، دیدم بچه ها دارن تو خیابون بازی میکنن اما مریم جلو در خونه شون واستاده و داره به در باغ نگاه میکنه ! تا چشمم بهش افتاد یه جوری شدم ! رفتم جلو و اونم اومد جلو . تا بهش رسیدم گفتم چرا با بچه ها بازی نمی کنی ؟ اونم خیلی راحت گفت تو که نباشی دوست ندارم با بقیه بازی کنم !
    همین دو تا جمله که از زبون یه دختر و پسر به سادگی درآمد کافی بود که مهر و محبت و عشق رو تو دل مون روشن کنه !
    بعد از بازی ، وقتی برگشتم خونه ، اولین کاری که کردم این بود که با چاقو دو تا قلب اینجا کندم ! البته اون موقع قد من شاید یه متر و نیم بیشتر نبود ، حالا این درخته اینقدر رشد کرده و رفته بالا ! اون موقع همون پایین قالبا رو کندم !
    خلاصه ، روزای آخر تابستون مثل برق و باد اومدن و رفتن که یه روز صبح که رفتم باهاش بازی کنم دیدم چشماش گریه ایه ! ازش پرسیدم چی شده ؟ فکر میکردم کسی اذیتش کرده اما فهمیدم که تا چند روز دیگه قراره از اونجا اسباب کشی کنن و برین ! برای اولین بار معنی جدایی رو اون موقع فهمیدم !

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  3. #13
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    چه نقشه ها که نکشیدم ! یه تخته درست کردم که توش چند تا میخ کوبیده بودم که وقتی کامیون اومد بذارم زیر لاستیکش که پنچر بشه و نتونه اثاث مریم اینا رو ببره ! یه قوطی رنگ از تو گاراژ ورداشته بودم که بپاشم رو شیشه کامیون که راننده نتونه جلو شو ببینه ! یه سگ از تو خیابون گیر آورده بودم و با طناب بسته بودم جلو خونه مریم اینا که وقتی کامیون اسباب کشی اومد ، بندازمش به جون راننده هه ! خلاصه . هزار و یه نقشه کشیده بودم که جلوی رفتن مریم رو بگیرم . اونم بهم اعتماد کرده بود و دلش قرص بود که من میتونم جلو رفتنش رو بگیرم . منم مرتب بهش قول می دادم و از این چیزا !
    هر بارم که م یاومدم و به این دو تا قلب نگاه می کردم ، اراده ام قوی تر می شد تا اینکه یه روز مونده به اسباب کشی شون ، با زور کتک و پس گردنی ، منو ورداشتن و بردن شمال ! اصلاً وقت نشد که برای آخرین بار مریم رو ببینم چه برسه به اینکه جلو رفتن اونو بگیرم !
    " اینجای حرفش که رسید ، یه نفس بند کشید و یه نگاهی به دو تا قلب کرد و گفت "
    _وقتی از شمال برگشتیم ، خونه مریم اینا خالی بود . از بچه ها که پرسیدم ، معلوم شد فردای همون روز از اون خونه رفتن . فقط مریم یه چیزی برام باقی گذاشته بود ! یه یادگاری ! یه پیغام ! یه سرزنش !
    بچه ها دستم رو گرفتن و بردن جلو خونه مریم اینا و رو تنه یه درخت یه چیز بهم نشون دادن ! میدونین چی بود ؟ عکس یه قلب ! یه قلب تیر خورده ! یادمه همون موقع پریدم و ازدیوار شون رفتم بالا و پریدم تو حیاط خونه شون ! خونه خالی خالی بود و همه چیز بهم ریخته ! پشت در حیاط شون نشستم با گریه کردم !
    وقتی برگشتم تو باغ خودمون ، اومدم زیر همین درخت و زیر این دو تا قلب ، یه قلب تیر خورده کشیدم !
    دیگه از اون به بعد یادم نمیاد که چند تا قلب صحیح و سالم کشیدم و چند تا تیر خورده !
    این آخریا اینقدر دستم روون شده بود که تا چاقو رو میذاشتم و خود چاقو برام دو سه تا قلب می کشید !
    " اینو گفت و برگشت با خنده منو نگاه کرد که داشتم بهش می خندیدم !"
    کتایون _ داداش ، منم میتونم یه روزی رو درختا قلب بکشم ؟
    "کامیار با خنده نشست جلو کتایون و گفت "
    _آره عزیزم اما به شرطی که نه اون قلبا و نه این درختا رو به گند نکشی ! این چیزا زمانی قشنگن که به کثافت کشیده نشده باشن !
    "بعد صورتش رو ماچ کرد و بلند شد و به نگین که ساکت داشت نگاهش می کرد گفت "
    _فکر کنم که وقت رفتن شماس نگین خانم !
    نگین _ چطور مگه ؟!
    کامیار _آخه یه آدم پست بی شرف به آقا بزرگه خبر داده که علیه باغش دارن توطعه می کنن ! اوناهاش ! اونم آقا بزرگ که داره میره به کانون فتنه !
    " همگی برگشتیم طرف جایی که کامیار نشون میداد رو نگاه کردیم ! آقا بزرگه داشت با عصا ش جلو می رفت و مش صفر هم دنبالش !
    یه دفعه همه به طرف خونه کامیار اینا دویدن ! فقط من و کامیار و گندم همون جا واستادیم ! برگشتم طرف درختی که کامیار روش قلب کشیده بود و گفتم "
    _ چقدر خوبه که خاطرات رو تنه درختا میمونن
    کامیار _ اینا که خاطرات این ارتفاع از درختاس ! اگه بتونی از هر کدوم از این درختا بالا بری ، خیلی قلبای دیگرو هم می بینی که توش خاطرات نسل های قدیمی ماها خونه کرده !
    دو تا قلب با خط عمو ! یه قلب و یه تیر و خط بابا! دو تا قلب دیگه که خیلی هم ظریف کنده شده با سنجاق سر عمه !
    " با تعجب بهش نگاه کردم و خندیدم و گفتم "
    _راست میگی کامیار ؟!
    کامیار _ این که چیزی نیس ! من مطمئنم اگه بتونیم یه خرده بیشتر از درختا بالا بریم ، قلبای خیلی پیری رو هم می بینیم که با چاقوی آقا بزرگه تو درخت کنده شدن و یا با سنجاق سر خانم بزرگ خدا بیامرز ! عشق دیگه ! همیشه بوده و همّیشه هم هس !
    " اینو گفت و یه خندهای به من و گخانم کرد و راه افتاد طرف خونه شون "
    "دو تایی واستادیم و رفتن کامیار رو نگاه کردیم که گندم گفت "
    _تو اون دختره یادت هس ؟
    _آره یادمه .
    _گندم _ چه شکلی بود ؟ خوشگل بود ؟
    _تو اون سنّ و سال معلوم نمیشه یه دختر قشنگه یا نه !
    گندم - چرا معلوم میشه !
    _منکه متوجه نشدم !
    " برگشت طرف من و روبروم واستاد و تو چشمام نگاه کرد و گفت "
    _ توام تا حالا رو درختا قلب کشیدی ؟
    _نه .
    گندم _ جدی میگی ؟!
    "سرمو تکون دادم و گفتم "
    _آره !
    گندم _ یعنی تا حالا یه دونم نکشیدی ؟!
    _نه ، یعنی میدونی ، این کارا به نظرم بچه بازیه ! مسخره س !
    گندم_ هیچم بچه بازی نیس !
    _یعنی هر کی عاشق شد باید یه چاقو ورداره بره درختا رو زخمی کنه ؟
    گندم_ این زخمی کردن درختا نیس ! به ثبت رسوندن یه احساس ، یه خاطره س ، یه هیجانه ، یه بلوغه !
    _خب آدم میتونه اینا رو یه جور دیگه در ذهن و روحش ثبت کنه !
    گندم_ تو بی احساسی ! تو هر چیز رو فقط از جنبه منطقی ش نگاه می کنی !
    _نه . اصلاً اینطور نیس ! فقط شاید ....
    گندم_ شاید چی ؟
    _نمی دونم !
    گندم_ اصلاً تو تا حالا عاشق شدی ؟
    _نمی دونم ، شاید !
    گندم_ پس شدی ؟!
    _می دونی ، دبیرستان که بودم ، یه دختره بود که مسیرش ا من یکی بود . همیشه تو راه مدرسه میدیدمش . صبحا که با کامیار میرفتیم مدرسه ، اونم از همون مسیر می اومد و هی به من نگاه می کرد . منم نگاهش می کردم ، بعد از چند وقت متوجه شدم که بهش یه احساسی پیدا کردم . حالا نمیدونم عادت بود یا عشق ! آخه دختره خیلی قشنگی بود ! وقتی به آدم نگاه می کرد ، یه جور خاصی بود که انگار .....
    گندم_ خیلی خب ! کافیه ! دیگه نمی خواد اینقدر مفصل برام توضیح بدی !
    _ولی خودت ازم پرسیدی !
    گندم _ من فقط پرسیدم که تا حالا عاشق شدی یا نه ؟ همین !
    _خب منم داشتم می گفتم دیگه !
    گندم _ تو می تونستی یه کلمه بگی ،آره یا نه !
    _آخه خودمم نمیدونم آره یا نه !
    گندم _ دیگه بدتر ! حتما برای عشق تون ، دو تا قلبم رو درختا کندی ؟!
    _ نه من اصلاً بلد نیستم رو کاغذ سفید و مداد یه قلب درست و حسابی بکشم ، چه برسه رو تنه درخت ، اونم با چاقو !
    گندم _ واقعا که سامان ! بهتره هر چه زودتر بری و کندن قلب رو درخت رو با چاقو یاد بگیری ! این طوری حداقل میشه باهات حرف زد !
    _چرا عصبانی میشیه ؟!
    گندم _من اصلاً عصبانی نیستم !
    _پس چرا داری داد میزنی ؟!
    گندم _توام داری داد میزنی !
    _خیلی خب ! بهتره منطقی باشیم ! ببین گندم . به نظر من اگه یه پسر بلد نباشه روی تنه درخت با چاقو قلب بکشه ، این دلیل هیچی نمیتونه باشه ! از نظر منطقم درست نیس !
    گندم _ گوش کن سامان ! من اصلاً از هر چی منطق و آدم منطقی بدم میاد ! فهمیدی ؟!
    " اینو گفت و با عصبانیت برگشت و رفت ! دو سه قدم که ازم دور شد برگشت و گفت "
    _پسره شیر برنج شل !
    " یه دفعه زد زیر گریه و دوید و رفت ! مونده بودم چرا همچین کرد ! خیلی عصبانی شدم ! دفعه اولی نبود که ماها از این حرفا بهم میزدیم ! تو جمع ، تو مهمونی ها ، تو باغ ، وسط بازی ها ، خلاصه گاه گداری سر به سر هم میذاشتیم و از این حرفا بهم می زدیم اما از امروز صبح به بعد که دید و احساسم نسبت به گندم عوض شده بود ، این حرفش خیلی ناراحتم کرد ! خودشم این دفعه این حرفا رو یه جور دیگه زد ! همیشه وقتی از این چیزا بهمدیگه می گفتیم ، بعدش می خندیدیم و شوخی می کردیم اما این دفعه با گریه گذاشت و رفت !
    یه دفعه متوجه شدم که سر و صدا از طرف خونه کامیار اینا بالا گرفت. خواستم برم اونجا ببینم چه خبره اما حوصله شو نداشتم . راه افتادم طرف خونه خودمون و تا رسیدم از پنجره پریدم تو اتاقم و رفتم تو رختخوابم !
    از دست گندم خیلی عصبانی بودم که اون حرفا رو بهم زده اما یه احساس خوبی هم بهش داشتم که از احساس امروز صبحم بهتر و بیشتر بود !
    یه دفعه نمیدونم چرا خندیدم و تو دلم یه حال عجیبی حس کردم ! شاید عشق همین بود ! یعنی عاشق شده بودم ؟! عاشق گندم ؟ چه اسم قشنگی !
    کم کم برگشتم به خاطراتم . یاد موقع هایی افتادم که من و کامیار با گندم و آفرین و دلارام و کاملیا بازی می کردیم . یادمه موقع یار کشی ، همیشه گندم میاومد با من ! یادمه همیشه وقتی گرگم به هوا بازی می کردیم و گندم مثلا گرگ می شد ، با اینکه میتونست منو بزنه ، اینکار رو نمی کرد و بقیه رو میزد !
    تو این فکرا بودم که صدای پدر و مادرم رو شنیدم که داشتن می اومدن خون و با عصبانیت با همدیگه حرف می زدن ! تا رسیدن به پنجره اتاق من ، پدرم صدا کرد "
    _سامان !
    _بله .
    پدرم _ خوابیدی ؟!
    _نه بیدارم .....
    پدرم _ پس چرا چراغ اتاقت خاموشه ؟
    _همین طوری ، دراز کشیدم .
    پدرم _ تو نفهمیدی آقا بزرگ رو کی خبر کرده ؟
    _نه ! مگه چی شده ؟
    پدرم _ شماها کجا بودین ؟
    _با کامیار اینا تو باغ بودیم ، طوری شده ؟
    پدرم _ نه بگیر بخواب .

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. #14
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    " اینو گفت و با مادرم اومدن تو خونه . حوصله نداشتم در مورد این چیزا فکر کنم . دوباره برگشتم به خاطراتم و هر لحظه ای رو که با گندم بودم ، آوردم تو مغزم ! به هر کدوم که فکر می کردم یه چیز تازه دستگیرم می شد ! همیشه گندم یه جور خواسته بود که خودشو به من نزدیک کنه اما من متوجه نشده بودم ! عجب آدمی هستم من ! انگار حرفایی که بهم زد همه ش درست بوده !
    دوباره خنده ام گرفت ! یه خنده ای که یه حالت ذوق توش بود . واقعا گندم حق داشت که بهم بگه شیر برنج شل . از حرصش این حرف رو بهم زد ! حتما بعد از این همه سال وقتی امروز صبح دیده که یواشکی رفتم جلو پنجره اتاقش و نگاهش می کنم با خودش گفته که اخلاقم عوض شده و به قول معروف مرد شدم و حتما میرم جلو و باهاش صحبت می کنم ! بعدشم وقتی امروز چند بار خواست سر حرف رو باهام وا کنه ، من احمق صحبت رو عوض کردم ! عجب خری م من !
    تو این فکرا بودم که انگار یه دفعه چشمام گرم شد و خوابم برد ! یه وقت با یه صدا از خواب پریدم !"
    کامیار _ اهالی باغ آسوده بخوابید ، باغ در امن و امان است ! آهای جونورا نجنبینا! نلولینا ! داروغه بیداره ! آهای ! دختر خانما ! آقا پسرا ! آهسته بیایید ! پدر و مادر هنوز هوشیارن !
    "ساعتم رو نگاه کردم ، یه خرده از دوازده نصفه شب گذشته بود ! نفهمیدم چطور خوابم برده !`"
    کامیار _آهای ! دختر عمه ها ! پسر عمه ها ! دختر خاله ها ! پسر خاله ها ! دختر دایی ها ، پدر دایی ها پاورچین و آهسته بیایید ، باغ هنوز نسبتا بیدار است !
    " رسید دم پنجره اتاق من که پدرم سرشو از پنجره طبقه بالا کرد بیرون و گفت "
    _ پسر مگه تو خواب نداری ؟ نصفه شبه ول کن برو دیگه !
    کامیار _ سلام عمو جون .
    پدرم _ تو این وقت شب اینجا چیکار میکنی ؟!
    کامیار _ امشب نوبت کشیک منه ! حاج ممصادق بهم گفته امشب تو باغ کشیک بکشم . بعد از نصفه شب هر کی رو تو باغ دیدم اسمش رو بنویسم و صبح بدم بهش که تنبیهش کنه ! شمام زودتر برو بگیر بخواب تا اسمتو ننوشتم ها !
    " پدرم یه چیزی زیر لبش گفت و سرشو کرد تو و پنجره رو بست !"
    پریدم و از اتاق رفتم بیرون "
    کامیار _ کجایی تو ؟!
    _خوابیده بودم .
    کامیار _ پس چرا نیومدی خونه ما ! نمیدونی چه خبر بود !
    _حوصله نداشتم .
    کامیار _ گندم کجا رفت ؟
    _رفت خونه شون .
    کامیار _خب چه خبر ؟
    _ هیچی .
    کامیار _ چشمات میگن دروغ میگی ! بگو ببینم چی شده ؟
    _بیا بریم وسط درختا تا بهت بگم .
    کامیار _ نکنه باز یه جا واستادی و دزدکی گندم رو دید زدی و حالا دنبال مفاد قانونی اش می گردی ؟!
    _گم شو ! بیا بریم یکی می شنوه !
    " دو تایی با هم رفتیم وسطای باغ و یه جا که تاریک تر بود واستادیم ، با خنده گفتم "
    _ کامیار من الان واقعا احتیاج به کمک دارم !
    کامیار _ پسر جون تو کی کمک خواستی و من دریغ کردم ؟! فقط جون مادرت دنبال تبصره و ماده و بند و این چیزا نگرد و بیخودی ترس تو دل ما ننداز !
    _نه به جون تو ! این دفعه دیگه از این خبرا نیس !
    کامیار _ آفرین ! حالا بگو ببینم چه کمکی لازم داری تا در اسرع وقت انواع و اقسام خدمات رو ارایه بدم !
    _می خوام یکی رو پیدا کنم که تو عشق و عاشقی و این چیزا وارد باشه .
    " یه نگاهی به من کرد و گفت "
    _واقعا خاک بر سرت کنن سامان ! من اینجا بغل دستت واستادم اون وقت تو دنبال یه نفر می گردی که تو این چیزا وارد باشه !؟ حالا اگه با یه پاره آجر بزنم تو سرت حقته یا نه ؟!
    _اه ...! چه میدونم ! منظورم به خودته دیگه ! اما بدون شوخی و لوس بازی ها !
    کامیار _ خب حالا شد یه حرفی ! بگو ببینم چی شده ؟
    " خندیدم و گفتم "
    _امشب میدونی گندم بهم چی گفت ؟
    کامیار _ انگار موضوع جدیه !
    _آره ! پس چی ؟!
    "کامیار که حسابی شنگول شده بود و خنده گفت "
    _ انگار دنیا به کامت داره میگرده ! بگو ببینم چی گفت بهت !
    _بهم گفت شیر برنج شل ! اونقدر از دستم عصبانی شده بود که نگو !
    " یه نگاهی بهم کرد و خنده رو لباش خشک شد و گفت "
    _ با این حساب بهتره به جای گشتن دنبال یه متخصص در امور عشق و عاشقی دنبال یه متخصص در امور طناب و ریسمان بگردی که هر چه زودتر خودتو دار بزنی بدبخت !
    _یعنی چی ؟
    کامیار _ آخه اینم چیزیه که اینقدر باعث خوشحالی آدم بشه ؟! نه ! میخوام بدونم اصلاً تو آدمی ؟! دختره در نخستین مکالمه عاشقانه بهت گفته شیر برنج شل ، اونوقت تو جشن گرفتی ؟! والا خجالت داره سامان ! اگه یه دختر به من یه همچین حرفی بزنه ، بی معطلی یه گلوله تو شقیقه خودم شلیک می کنم . اون وقت تو این حرف رو شنیدی و داری اینجا پایکوبی می کنی !
    _صبر کن بذار بگم چه جوری گفت آخه !
    کامیار _ چه جوری گفتش دیگه چه فرقی میکنه ؟ همون کلمه اولش برای خودکشی کافیه چه برسه به کلمه دوّمش !
    _آخه لحن گفتن فرق می کنه !
    کامیار _ حتی اگه با بهترین لحن ها هم این حرف به یه پسر گفته بشه بازم نتیجه ای جز خودکشی نداره ! یالا معطل نکن تا آبروی ما پسرا رو نبردی ! حداقل انقدر همّت داشته باش و آبرو و حیثیت هم نوع های خودت رو بخر ! یالا !
    _باز شروع کردی ؟! اصلاً برگرد برو خونه تون .
    کامیار _ خیلی خب بابا ! بگو ببینم لحن کلام چه جوری بوده .
    _گندم چون خیلی عصبانی بود این حرف رو به من زد !
    کامیار _ حق داره والا !
    _یعنی از این حرفش فهمیدم که اونم منو دوست داره ! یعنی به طور غیر مستقیم بهم گفت که منو دوست داره .
    کامیار _ بهتر نیس که جای این همه جون کندن و تفسیرهای مختلف رو برسی کردن و آخرش به یه نتیجه نیم بند غیر مستقیم رسیدن ، اون زبون صاحب مرده ت رو یه تکون بدی و حرفت رو مستقیم بزنی ؟!
    _اه .... گوش کن ! حالا میدونی ازم چی خواسته ؟
    کامیار _ یه جو عرضه !
    _یه قلب ! یعنی دو تا قلب !
    کامیار _ واسه آدم مریض دنبال قلب می گرده ؟
    _نه بهم گفته تا یاد نگیرم رو تنه درخت قلب بکشم باهام حرف نمیزنه !
    " یه نگاهی به من کرد و گفت "
    _ چه شرایط سهلی ! کاشکی از این شرطا از من می خواستن ! به جون تو ، دقیقه ای دو تا قلب منبت کاری شده تحویلشون میدادم ! حالا چی شد که یه همچین چیزی ازت خواست ؟
    _همه اش تقصیر توئه دیگه ! از تو مهمونی همه رو ورداشتی بردی زیر درخت و خاطرات ده پونزده سال پیشت رو نشون دادی !
    کامیار_ خاطرات من به شماها چیکار داره ؟
    _هیچی دیگه ! ازم پرسید تا حالا قلب رو درخت کشیدی ؟ منم گفتم نه ! گفت اصلاً تا حالا عاشق شدی ؟ منم یه فکری کردم و گفتم نمیدونم . بعد گفتم یه دختری بود که تو راه مدرسه میدیدمش ، شاید عاشق اون شده باشم . تا اینو گفتم عصبانی شد و گفت حتما براش رو تنه درخت قلبم کندی ؟! منم گفتم رو کاغذ سفیدم بلد نیستم قلب بکشم چه برسه رو درخت ! اونم گفت تا یاد نگرفتی نیا طرف من !
    کامیار_ خب کار بدی کردی این حرف رو بهش زدی !
    _کدوم حرف رو ؟
    کامیار_ همون که بهش گفتی شاید عاشق شده باشی . به دخترا که نباید از این چیزا گفت خره ! هر وقت یه دختر با ناز و ادا پرسید " عزیزم تا حالا عاشق شدی باید مثل نوار ضبط شده فقط بگی نه ! تو اولین و آخرین عشق منی !" اگه بازم گفت " عزیزم واقعا از هیچ دختری خودت نیومده ؟" دوباره باید بگی " نه ! تو اولین و آخرین عشق من هستی !" اگه یه دختر گفت " عزیزم اگه کسی تو زندگیت بوده به من بگو " بازم بالافاصله میگی " نه ! تو اولین و آخرین عشق منی !"
    _ حالا باید چیکار کنم ؟
    کامیار_ چی رو ؟
    _قلبا رو دیگه !
    کامیار_ چاقو داری ؟
    _ تو اتاقم دارم .
    کامیار_ بپر وردار بیار.
    " رفتم طرف خونه مون و از پنجره رفتم تو و یه چاقوی کوچولو ورداشتم و برگشتم پیش کامیار که گفت "
    _ بیا همین درخت خوبه ، یالا بکن معطل نکن !
    _بی تربیت !
    کامیار_ قلبا رو میگم !
    " رفتم جلو درخت و با چاقو شروع کردم به کندن که یه خرده بعد کامیار یه نگاه بهش کرد و گفت "
    _ مرده شور اون عشقت رو با این قلب کشیدنت رو ببره ! اینم قلبه کشیدی ؟! ببینم ، تو تا حالا یه قلب دیدی که مکعب مستطیل باشه ؟!
    " یه نگاهی به قبلی که کنده بودم کردم و گفتم "
    _ آخه این کارا یعنی چی ؟!
    کامیار_ با احساس بکش الاغ ! داری این قلب رو برای دختری که دوستش داری میکشی ! واسه معلمت که نمیکشی نمره بهت بده ! نیگا کن ! خیال میکنه سر جلسه امتحان علوم نشسته ! واسه قلبش بطن و دهلیز چپ و راست رو کشیده ! خب یه بارکی سرخرگ آئورت و سیاهرگ ششی رو هم بکش که نمره رو کامل بگیری !
    _آخه تا حالا از این کارا نکردم ! اونم تو تاریکی !
    کامیار_ بدبخت این کارا رو فقط باید تو تاریکی کرد ! روز روشن که نمیشه بری وسط باغ ، جلو بابا ننه دختر ، براش قلب بکشی !
    _جون کامیار بیا تو جای من بکش !
    کامیار_ به به ! تقلب اونم اول عشق و عاشقی !؟ بدبخت تقلبت رو بگیرن دیگه تجدیدی هم نداره ها ! یه ضرب ردی !
    _آخه بلد نیستم !
    کامیار_ میخواستی اون موقع ها جای درس خوندن بیای از این کارا بکنی . که حالا دنبال تقلب و این چیزا نباشی !
    _ جون سامان یه دونه برام بکش !
    کامیار_ بده به من اون چاقو رو بدبخت خره الاغ گاو نفهم ! برو کنار ببینم !
    " چاقو رو ازم گرفت و گفت "
    _ اگه یه دفعه فردا خانم معلم گفت بیا جلو روی خودم بکش چه غلطی می کنی ؟ گیریم این دفعه من برات کشیدم !
    _بابا آخه من اصلاً تو این خطها نیستم ! خودم که نیستم هیچی ، بابامم نبوده !
    کامیار _ بابای تو تو این خط ها نبوده !؟ پس بیا از دو تا از این درختا بریم بالا تا بهت نشون بدم !
    _غلط کردی ! اصلاً بابام تو این برنامه ها نیس ! گاهی وقتا مثلا سر شا م یا ناهار نشستیم می خواد منو نصیحت کنه از پاکی دوران جوانی خودش برام میگه و مامانم هم تصدیق می کنه !
    کامیار _ همون فقط مامانت باید تصدیق کنه ! اتفاقا چند وقت پیش بالای یه درخت دو تا قلب پیدا کردم که مهر و امضای بابای تو پاش بود ! عجیب اینکه قلبا رو هم وارونه کشیده بود ! حالا نمیدونم موقع کشیدن به درخت آویزونش کرده بودن یا خودش انحرافی چیزی داشته !
    _اه ..... این چرت و پرتا چیه که میگی ؟! دو تا قلب بکش کار رو توم کن ، دیگه !
    کامیار _ مگه به این شلی هاس ؟!
    _خیلی خب ! شل که نیس هیچی ، خیلیم سخته ! حالا میکشی ؟!
    کامیار _ اول بگو ببینم چه نوع قلبی میخوای؟
    _از همین قلبا دیگه ! دو تا بکش بره پی کارش دیگه !
    کامیار _ اولا که اگه این قلبا رو بکشی دیگه نمیره پی کارش ! تازه اول شه ! یعنی به محض اینکه دست صاحب قلب دوم رو بگیری و بیاری اینجا و قلبا رو بهش نشون بدی ، تازه بدبختی ت شروع میشه ! این یه سند محضری یه ! دیگه نمیشه زد زیرش چون به ثبت رسیده ! دیگه باید کار و زندگی ت رو بذاری کنار و برسی به این دو تا قلب که خشک نشن ! آب به موقع کود به موقع ، وجین به موقع ، هرس به موقع ! باید صبح به صبح بیای و رگه های منتهی به قلب رو خوب پاک کنی و توشو سمباده بزنی که یه وقت رگ بسته نشه و عشق سنکوپ نکنه ! باید مرتب آمپر خونش رو چک کنی که کم نباشه ! اگه یه دفعه دیدی خونش کمه زود باید از تو جیگرت خون بریزی توش که یه دفعه قالبا گیریپاج نکنه ! فشار خون ، ساعت به ساعت ! میزان قند خون نیم ساعت به نیم ساعت ! میزان ضربان قلب دقیقه به دقیقه ! شمارش تعداد گلبول قرمز ، ثانیه به ثانیه !
    _ بده به من اون چاقو رو ! اصلاً نمیخواد بکشی !
    کامیار _ تقصیر منه که دارم راهنمایی ت میکنم !
    _من فقط میخوام دو تا قلب بکشم ! خودتو بگو که چه جوری به این همه قلب میرسی !؟
    کامیار _ من تموم قلبایی رو که کشیدم ، کنترات دادم به بیمارستان که خودشون کاراشو بکنن !
    _بابا بکش بریم ! ساعت ۱ بعد از نصفه شبه !
    کامیار _ خب حالا چه قلبی میخوای ؟
    _مگه چند نوع قلب داریم ؟!
    کامیار _ خیلی ! قلب با دیواره نازک ! قلب با دیواره کلفت ا قلب با دریچه میترال گشاد ! قلب با دریچه میترال تنگ ! قلب چروکیده ! قلب صاف و اطو خورده ! قلب چاک چاک ! قلب سالم !
    پسر کجای کاری ؟! هر کدوم از اینا نشون دهنده یه نوع عشقه ! قلب سنگدل داریم با عشق خاموش شده ! قلب نازک با عشق بی دوام .
    اصلاً تو نوع عشقت رو بگو ، من خودم اتوماتیک برات میکشم !
    عشق آتشین میخوای یا عشق به خاکستر نشسته ؟! عشق تند میخوای یا عشق آروم ؟! عشق خونین میخوای یا عشق ملایم ؟
    _بابا دیر شد !
    کامیار _من که منتظر توام ! بگو بکشم دیگه !
    _دو تا قلب بکش که مبلغ عشق باشه ، همین !
    کامیار _ قلب تبلیغاتی میخوای ؟! بگیر برادر این چاقو رو ! من کار تبلیغاتی نمیکنم . سفارشات رو ببر جای دیگه بده !
    " اومدم یه چیزی بهش بگم که یه مرتبه از ته باغ ، از خونه گندم اینا سر و صدا بلند شد !
    دو تایی یه خرده گوش دادیم که کامیار گفت "
    _ دارن تئاتر اقتصادی فرهنگی اجتماعی سیاسی بازی می کنن یا دعواس ؟!
    _انگار دعواس !
    کامیار_ خونه عمه اینا از این خبرا نبود که ! بیا بریم ببینیم چی شده .
    _من نمیام ! زشته ! توام نرو . به ما چه مربوطه ! حتما یه اختلاف خانوادگیه !
    کامیار_ تو این باغ هر اتفاقی بیفته به من مربوطه ، تو می خوای نیای نیا ! من که رفتم .
    _اه ...! صبر کن اومدم !
    " دو تایی از لای درختا ، آروم آروم رفتیم طرف خونه گندم اینا و تا رسیدیم که صدای شیکستن یه شیشه بلند شد و پشت سرش یه شیشه دیگه !
    دو تایی رفتیم پشت شمشادای جلوی خونه شون قایم شدیم که صدای گندم بلند شد !"
    _ دزدا ! دروغگوها ! چطور دلتون اومد ؟! چرا ؟! چرا ؟! چرا ؟!
    " اینا رو می گفت و جیغ می کشید و گریه می کرد ! همچین نعره می کشید و حرف می زد که ما یه آن فکر کردیم که خونه شون دزد اومده !"
    گندم _ چرا اینکار رو کردین ؟! چرا ؟!
    " گندم اینا رو با گریه و داد و جیغ میگفت و عمه و شوهر عمه ام هم هی آروم قربون صدقه اش می رفتن !"
    گندم _ حالا من چیکار کنم ؟! تکلیف من چیه ؟! دزدا !!
    " من و کامیار یه نگاهی بهم کردیم که یه دفعه شیشه پنجره شکست و یه صندلی از تو خونه افتاد بیرون !"
    کامیار_ تو که می خواستی قلب بکشی ، خب خبر مرگت یه خرده زودتر اقدام می کردی که این دختره رو اینقدر نچزونی !
    _حالا وقتی شوخی یه ؟! بذار ببینم سر چی اینطوری دعواشون شده !
    کامیار_ این هر چی هس یه دعوای معمولی نیس ! میگم بیا بریم تو !
    _آخه یعنی درسته ما دخالت کنیم ؟!
    کامیار_ یعنی همینجوری همین گوشهً بشینیم ؟
    _نمی دونم !
    " یه لحظه صداها قطع شد و یه دفعه صدای شیون و گریه و زاری عمه م و شوهر عمه م بلند شد و بازم صدای شکستن لیوان و بشقاب و این چیزا اومد ."
    کامیار_
    تو نمیای نیا ! منکه رفتم تو !
    " اینو گفت و پرید و از رو شمشادا ردّ شد و رفت پشت در خونه گندم اینا و شروع کرد به در زدن و عمه و شوهر عمه م رو صدا کردن !"
    کامیار_ عمه ! آقای منوچهری ! گندم !
    " کامیار بلند بلند صداشون می کرد و محکم میکوبید به در که یه دفعه صدای آقای منوچهری بلند شد !"
    _کامیار ! بیا تو ! کمک ! کمک !
    " تا کامیار صدای آقای منوچهری رو شنید دیگه معطل نکرد و از اون طرف از پنجرهای که شکسته بود پرید تو خونه و منم دنبالش ! تا رسیدیم تو خونه دیدیم تموم اسباب و اثاثیه خونه شکسته و درب و داغون شده و عمه م یه گوشهً غش کرده و افتاده ! دوییدم طرف آشپزخونه که سر و صدای گندم و آقای منوچهری از اونجا می اومد . تا رسیدم دیدم آقای منوچهری با گندم گلاویز شده ! یعنی آقای منوچهری چاقوی آشپزخونه رو ورداشته و انگار می خواد گندم رو بکشه و گندم دستای آقای منوچهری رو گرفته و داره از خودش دفاع میکنه ! یه آن هر دومون خشک مون زد که با فریاد آقای منوچهری یه تکون خوردیم !
    آقای منوچری _ چرا واستادین ؟! بیاین کمک دیگه !
    " اینو که گفت دو تایی پریدیم طرفشون ! کامیار رفت طرف آقای منوچهری و منم رفتم طرف گندم که کامیار به حالت فریاد گفت "
    _ بیایم کمک دختره رو با چاقو بکشی ؟!
    " آقای منوچهری که هم داشت گریه می کرد و هم فریاد می کشید گفت "
    _ داره خودشو می کشه !! داره خودشو می کشه !!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  5. #15
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    " یه آن تازه ما متوجه شدیم که چاقو دست گندمه ! اما دیگه دیر شده بود چون کامیار دستای آقای منوچهری رو از دستای گندم جدا کرده بود و منم حواسم به آقای منوچهری بود ! فقط خدا رحم کرد که من و کامیار هر دو با هم در یک لحظه پریدیم طرف گندم که چاقو رو برده بود بالا و داشت می آورد پایین طرفشکمش ! دقیقا در لحظه ای دستای ما رسید به گندم که چاقو اومد پایین و لبه ش گرفت به بازوی من !
    یه دفعه خون مثل فواره پاشید رو هوا !"
    کامیار_ کشتی سامان رو بی انصاف !
    " اینو که گفت چاقو رو از تو دستای گندم کشید بیرون و اومد طرف من ."
    کامیار_ کجات خورده ؟!!
    _ مواظب اون باش !!
    کامیار_ میگم کجات خورده ؟!
    _بازومه ! چیزی نیس !
    " برگشتم و به گندم که مات شده بود به بازوی من نگاه کردم ! از بازوم همینجوری داشت خون میرفت ! اونم دستاشو گرفته بود جلو دهنش و فقط به بازوی من نگاه میکرد !
    کامیار پرید و یه دستمال ورداشت و پیچید دور بازوی من و محکم گره زد و بعد برگشت طرف آقای منوچهری و گندم و با فریاد گفت "
    _ این چه بساطی که درست کردین ؟!
    " آقای منوچهری دستش رو گذاشت رو قلبش و نشست رو صندلی و تا اومد حرف بزنه که گندم از تو آشپزخونه فرار کرد بیرون !"
    " آقای منوچهری هم که اینو دید با حالت نیمه غش فقط گفت "
    _بگیرینش ! نذارین بره ! می خواد یه بالایی سر خودش بیاره ! بگیرینش !!
    " اینو که گفت دوییدم دنبال گندم ! یه دستم به بازوم بود و می دویدم دنبالش ! کامیارم دنبال من میدونید ! تا رسیدیم بهم ، بازم رو گرفت و گفت "
    _ بیا بریم بیمارستان !
    _گندم ! گندم ! بریم دنبال گندم !
    کامیار_ ولش کن بابا ! پدر سگ چاقو کش رو ! الان باید به این زخم برسیم !
    _نه ! تو بیا کاری نباشه !
    کامیار_ خونریزی داره الاغ !
    _ چیزی نیس ! بیا بهت میگم !
    " دو تایی زدیم از خونه بیرون . تا رفتیم تو باغ ، دیدیم همه اهل خونه ها با لباس خواب دارن میان طرف خونه گندم اینا. تا ما رو دیدن ، یعنی وضع منو با اون لباس خونی و بازوی بسته دیدن یه جیغ کشیدن !
    کامیار که زیر بغل منو گرفته بود و دو تایی داشتیم می دویدیم ، تا اونا رو دید نتونست خودشو نگاه داره و گفت :
    _ وای خدای مهربون ! چقدر آدم با لباس خواب ! چه صحنه هیجان انگیزی !! حیف که وقت ندارم وگرنه .....
    " خنده ام گرفته بود از حرفاش !"
    _حالام ول نمیکنی !؟ بدو !
    کامیار_ وقت رو که تلف نکردم ! در حال دویدن گفتم ! حیف بود سر راه یه نگاهی هم به اینا نکنم !
    " دو تایی همون طوری که می دوییدیم زدیم زیر خنده که یه دفعه از یه طرف دیگه باغ چشم مادرم افتاد به من و تا دید لباسم خونی یه غش کرد !"
    کامیار_ چه حادثه شومی !؟ فقط سه تا مجروح داشتیم تا حالا !
    _ بدو کامیار ! کجا رفت گندم ؟
    کامیار_ اوناهاش ! داره میره از باغ بیرون .
    _ تو بدو ماشینو بیار .
    " کامیار رفت طرف گاراژ و منم از در باغ رفتم بیرون و دویدم دنبال گندم ! وسط خیابون رسیدم بهش و مچ دستش رو گرفتم و کشیدم !"
    _واستا ببینم !
    گندم _ ولم کن !
    _میگم واستا !
    " تا خواست دستشو از دستم در بیاره ، مچ دستش رو فشار دادم .که از درد جیغ کشید و نشست رو زمین !"
    _چرا همچین میکنی دختر !! این چه دیوونه بازیه ؟!!
    " گندم که داشت گریه میکرد آروم گفت "
    _ولم کن سامان ! بذار برم !
    _آخه چرا ؟! کجا بری ؟!
    گندم _ نمیدونم ! تو فقط بذار برم ! خواهش می کنم سامان !
    _ یعنی چی ؟!! آخه چی شده ؟!!
    گندم _ فقط بذار برم .
    _ چرا آبروریزی می کنی ؟! پاشو ببینم !
    " بلند شد واستاد و یه نگاهی تو چشمام کرد و بعد یه نگاهی به بازوم کرد و دوباره زد زیر گریه . تو همین موقع کامیارم با ماشینش رسید و جلومون ترمز کرد و اومد پایین و گفت "
    _ دختر دیوونه ببین چه بالایی سر این بچه آوردی !!
    _ ولش کن کامیار !
    کامیار _ سوار شین ببینم !
    گندم _ من نمیام !
    کامیار _ میگم سوار شو دختر ! الان زخم این بچه ناسور میشه !
    " در عقب ماشین رو وا کرد و گندم رو نشوندیم تو ماشین و کامیار پرید پشت فرمون و منم اون طرف سوار شدم که مش صفر رسید بهمون و گفت "
    _ چی شده آقا ؟! کجا میرین ؟!!
    کامیار _ مش صفر این دفعه واقعا داریم میریم که کمک کنیم ! خداحافظ !
    " اینو که گفت و با سرعت حرکت کرد . ده دقیقه بعد ، جلو بیمارستان زد رو ترمز و پیاده شد . منم از اون ور پیاده شدم و در عقب ماشین رو واکردم و دست گندم رو گرفتم و خواستم پیاده اش کنم که گفت "
    _ ولم کن سامان ! شما برین ، من همینجا هستم .
    _نمی شه ! توام باید بیای .
    کامیر _ با زبون خوش بیا پایین ! اگه یه مو از سر این بچه کم بشه ، من میدونم و شماها ! بیا پایین بهت میگم !
    " خلاصه سه تایی راه افتادیم طرف اورژانس بیمارستان و رفتیم تو . تا یه پرستار چشمش به لباس من افتاد دویید جلو و منو برد تو بخش جراحی و پانسمان و دکتر خبر کرد . تا دکتر برسه ، پرستار با کمک کامیار لباس منو در آوردن که پرستار گفت "
    _ چی شده این ؟!!
    _کامیار _ هیچی بابا ! بازی می کردیم ، سر اسباب بعضی رفت تو بازوی این !
    پرستار _ بازی ؟! این وقت شب ؟!!
    کامیار _ بازی وقت و بی وقت نداره که ! آدم بازیش که گرفت باید بازی کنه !
    " پرستار خنده ای کرد و شروع کرد به شستن بازوم . کامیار یه نگاهی به من کرد و یه دستی به موهام کشید و گفت "
    _ درد داره ؟
    _نه .
    کامیار _ بمیرم برات که چقدر خره مظلومی !
    " بعد یه سقلمه زد به گندم که پهلوی ما واستاده بود و داشت به من نگاه می کرد و گفت "
    _ بازوی بچه قلوه کن شد ! می بینی ؟!!
    " گندم دوباره زد زیر گریه ، به کامیار اشاره کردم که کاریش نداشته باشه . تو همین موقع دکتر اومد و سلام کرد و ماهام جوابش رو دادیم و یه نگاهی به زخم من کرد و گفت "
    _ پرستار گفت بازی می کردین ، سر اسباب بازی رفته رو بازوی آقا ! درسته ؟!!
    کامیار _ اره دکتر جون ، سرش واموندهٔ خیلی تیز بود !
    " دکتر خنده ای کرد و گفت "
    _ حتما اسباب بازی خطرناکی بوده !
    کامیار _ بله !
    دکتر _ حالا اسباب بازی چی بوده ؟
    کامیار _کارد آشپزخونه .
    دکتر _ کی باهاش بازی می کرده ؟
    کامیار _ یه لات چاقو کش بی تجربه تازه کار !
    دکتر _ امان از این تازه کارا !!
    کامیار _ که هر چی می کشیم از دست اینا می کشیم ! دکتر جون کارت رو بکن ! بچه از دست رفت !
    دکتر _ نگران نباشین . چیز مهمی نیس .
    کامیار _ می خوام جاش رو بازوش نمونه دکتر جون !
    دکتر _ نمیمونه ، عمقی فرو رفته خود زخم کوچیکه .
    " کامیار برگشت و یه نگاهی به گندم کرد و گفت "
    _ پس دکتر جون انگار خدا رحم کرده ! اگه این زخم طرف سینه بود !!
    دکتر_ اه بود دیگه کاری از دست کسی بر نمی اومد !
    کامیار _توف به گور پدر هر چی چاقو کش ناشی یه !
    " خلاصه دکتر شروع کرد به بخیه زدن بازوم و وقتی تموم شد پانسمان کرد و برام نسخه نوشت و داد دست کامیار و رفت . اومدم از تخت بیام پایین که نذاشت و گفت "
    _ یه دقیقه صبر کن من این دستورالعمل داروها رو از این خانم پرستار بگیرم و بیام .
    _ دستورش رو که دکتر تو نسخه نوشته حتما !
    کامیار _ باشه ، یه بار دیگه بپرسم ضرر نداره که !
    _خب برو از خود دکتر بپرس !
    کامیار _ دکتر سرش شلوغ ، مزاحمش نشم بهتره ، همین خانم پرستار میگه میره پی کارش دیگه ! تو یه دقیقه بخواب تا من برگردم .
    " داشت اینا رو می گفت که همون خانم پرستار اومد طرف ما و تا رسید گفت "
    _ شکر خدا بخیر گذشت .
    کامیار _اره الٔحمد الله خدا خیلی بهش رحم کرد . ببخشین خانم پرستار ، این نسخه رو کجا باید بپیچم ؟
    پرستار _ هر داروخانه که باشه .
    کامیار _ آخه ما تو این محله غریبیم . نمیشه شما یه تک پا لطف کنین و بیاین دواخونه رو نشون بدین ؟
    پرستار _آخه من الان شیفتم !
    کامیار _ خب ماها صبر می کنیم هر وقت شیفتتون تموم شد تشریف بیارین .
    پرستار_ پس مریض تون چی میشه؟!
    کامیار _ گور بابای مریض مونم کرده ، فعلا که حالش خوبه !
    " خنده ام گرفت ، خانم پرستار خندید و گفت "
    _آخه شیفت من ساعت نه صبح تموم میشه !
    کامیار _ خب بشه ! دیگه چیزی به صبح نمونده که ! الان ساعت ۲ بعد از نصفه شبه ، تا چشم بهم بزنیم شده ساعت ۹ صبح ! این یه خرده رو هم صبر می کنیم ، چه عیبی داره ؟
    " اومدم یه چیزی بهش بگم و از جام بلند بشم که به زور منو خوابند رو تخت و گفت "
    _ بخواب ! تو مجروحی مثلا !
    _ بذار بریم خونه آخه !
    کامیار _ میدونی چقدر خون ازت رفته ؟! بخواب بذار مغز استخونت حداقل نیم لیتر خون تولید کنه بچه !
    _مغز استخون من تولید کنه یا مال تو ؟
    کامیار _ ببخشین خانو پرستار ، این بچه جراحتش عفونی شده داره هذیون میگه ! میدونین ، حالا که فکر می کنم می بینم یه نفر باید تا چند وقت از این مجروح پرستاری کنه ! چه کسی هم بهتر از شما !!؟ اجازه میدین آدرس بدم خدمت تون ، تشریف بیارین منزل و زیر بال و پر ما رو بگیرین ؟
    " تو همین موقع نگهبان بیمارستان اومد تو قسمت ارژانس و بلند گفت "
    _ببخشین آقا ، این بنز جدیده مال شماس ؟
    کامیار _با اجازتون . امری بود ؟
    نگهبان _ لطفا تشریف بیارین جابجاش کنین . ماشین میخواد از تو پارک بیاد بیرون.
    " تا اینو گفت ، از جام بلند شدم و گفتم .
    _برو حساب بیمارستان رو بکن بریم خونه دیر شد !
    "مجبوری رفت طرف صندوق و منم از پرستار که می خندید تشکر کردم و با گندم راه افتادیم طرف در که یه خرده بعدم کامیار اومد و سه تایی از بیمارستان رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . یه خرده که رفتیم به گندم گفتم "
    _ چی بود جریان ؟!
    کامیار _ چیزی نبوده ! یه دعوای ساده خونوادگی بود که منجر به یه قتل و یه نقص عضو شد !
    _بذار ببینم چی شده کامیار !
    " گندم سرش رو برگردوند طرف شیشه و یه خرده بیرون رو نگاه کرد و بعد گفت "
    _ سیگار دارین ؟
    " من و کامیار یه دفعه برگشتیم طرفش !
    کامیار _ سیگار نداریم اما منقل با ذغال خوب موجوده ، بیارم خدمت تون ؟!
    " یه خرده ساکت شد و بعد گفت "
    _ طرف خونه نرین ! من دیگه اونجا نمیام !
    _آخه برای چی ؟!
    " بازم هیچی نگفت . کامیار بهم اشاره کرد که ولش کنم . منم دیگه چیزی نگفتم .
    چند دقیقه بعد رسیدیم جلو در باغ و واستادیم که یه دفعه گفت :
    _حمّال مگه بهت نگفتم اینجا نیا !
    " من و کامیار شوکه شدیم ! تا حالا سابقه نداشت گندم با کسی اینطوری حرف بزنه ! اصلاً شخصیت گندم اینطوری نبود !"
    کامیار _ به من میگی حمّال ؟!
    گندم _ به جفت تون میگم !
    کامیار _ تو غلط میکنی ! برو پایین ببینم ! مرده شور تو و اون ننه بابات رو ببرن با این بچه تربیت کردن شون !
    " تا اینو گفت گندم در ماشین رو واا کرد و پیاده شد . منم پیاده شدم ، تا خواست بره اون طرف خیابون ، رسیدم بهش و دستش رو گرفتم و گفتم "
    _ این چه طرز حرف زدنه گندم ؟! از تو بعیده !
    گندم _ توام برو بمیر !
    " یه نگاهی بهش کردم و گفتم "
    _ تو همون گندمی ؟!!
    گندم _ من هیچ کس نیستم ! میفهمی ؟!
    " به زور میخواست دستش رو از تو دستم در بیاره !"
    گندم _ ولم کن ! میگم ولم کن !!
    _ولت کنم کجا بری ؟!
    گندم _ به تو مربوط نیس !
    _داری عصبانی م می کنی ها !
    گندم _ عصبانی شی چه غلطی می کنی ؟!
    _ تو چرا اینطوری شدی ؟!
    گندم _ به تو چه ؟
    _ بیا بریم خونه ! زشته آبرو جلو همسایه ها برامون نذاشتی تو !
    گندم _ من اصلاً آبرو ندارم !
    _ یه بار دیگه این مزخرفا از دهنت در بیاد ، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی ! فهمیدی ؟!
    گندم_ گم شو کثافت !
    " تا اینو گفت همچین بازوش رو فشار دادم که جیغ کشید و نشست رو زمین !
    "یه لحظه به خودم اومدم و بهش گفتم "
    _بلند شو بریم تو ! اگه مشکلی برات پیش اومده با زبون خوش بگو تا یه فکری براش بکنیم ! پاشو بریم !
    " بلند شد و همونجور که با دست دیگه ش بازوش رو گرفته بود گفت "
    _ احمق دستم شکست !
    _تقصیر خودته ! بیا بریم تو .
    گندم _ اگه نذاری برم جیغ میکشم !
    _داری دیگه از شور بدرش میکنی ! بیا بریم .
    " اینو گفتم و دستش رو کشیدم که ببرم خونه که شروع کرد به جیغ کشیدن و کمک خواستن ! منم یه سیلی محکم زدم تو صورتش ! کامیارم از ماشین پرید پایین ! اصلاً مونده بودیم این گندم که هیچ وقت کوچکترین حرف زدی از دهنش بیرون نمی اومد چرا اینطوری شده !

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. #16
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    کامیار یه اشاره بهم کرد که جلو خودمو بگیرم . اونقدر عصبانی بودم که نفهمیدم چیکار کردم ! اصلاً دست خودم نبود ! از دست خودم عصبانی بودم .
    برگشتم به گندم که صورتش رو تو دستاش گرفته بود و آروم گریه میکرد ، نگاه کردم ، از خودم بدم اومد.
    کامیار دو تا سیگار روشن کرد و یکی ش رو داد به من ، تکیم رو دادم به ماشین و چشمامو بستم . نمیدونم چقدر به همون حالت موندم که کامیار بازوم رو گرفت . چشمامو واکردم ، بهم اشاره کرد که برم طرف گندم .
    برگشتم و خونه های روبرو رو نگاه کردم . یکی دو تا پنجره وا شده بود و چند تا از همسایه ها داشتن ماها رو نگاه می کردن . سیگارم رو انداختم زمین و رفتم طرف گندم که همونجوری واستاده بود . آروم نازش کردم . یدفعه صورتش رو برگردوند طرف من ، اونقدر تو چشماش کینه و نفرت بود که یه آن جا خوردم !"
    گندم _ چیه ؟ بازم میخوای بزنی ؟! بیا بزن !
    _ معذرت میخوام گندم . دست خودم نبود !
    " اشک هاشو پاک کرد . اومد یه.
    چیزی بهم بگه که یه دفعه چشمش افتادب بازوم که پانسمان شده بود . حرفش رو خورد و حالت صورتش عوض شد ! دیگه از اون نفرت و کینه یه خرده پیش تو صورتش خبری نبود ! دستش رو گرفتم و گفتم "
    _اگه دلت نمیخواد بریم خونه ، خب نمیریم . بگو کجا می خوای بریم .
    گندم _ برام فرقی نمیکنه .
    _پس سوار ماشین شو .
    " در ماشین رو براش وا کردم ، نشست تو و منم رفتم جلو نشستم ."
    کامیار _ من برم یه سر خونه بزنم و بیام . جایی نرین ها !!
    " ده دقیقه بعد برگشت و موبایل منو بهم داد و نشست پشت فرمون و گفت "
    _ کجا دلت میخواد بریم گندم ؟
    " یه نگاهی بهش کردم . قیافه اش خیلی عوض شده بود ! اشاره بهش کردم که سرش رو برام تکون داد و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد . پیچید تو کوچه پس کوچه و بعدش یه گوشهً واستاد و برگشت طرف گندم و گفت "
    _ اینو کی بتو گفته ؟
    " گندم سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت "
    _ چی شده کامیار ؟! چی رو کی به گندم گفته ؟!!
    کامیار _ یه کثافت اشغالی به گندم گفته که بچه عمه اینا نیس !
    _یعنی چی بچه عمه اینا نیس !؟
    " کامیار یه نگاه چپ چپ به من کرد که تازه متوجه منظورش شدم و برگشتم و گندم رو نگاه کردم . همونجور تو چشمای من نگاه کرد و گولهٔ گولهٔ اشک از چشماش اومد پایین ! بی صدا اشک از چشماش می اومد پایین ! حتی یه مژه هم نمیزد فقط تند تند قطره های اشک بود که از چشماش می ریخت رو صورتش ! داشتم دق می کردم !"
    _ یعنی چی این حرفا ؟!! این مسخره بازیا چیه ؟! کدوم کثافتی یه همچین حرفی زده !؟ تو چرا باور کردی ؟! چقدر ساده ای تو ! اینا همش دروغه ! کی اینا رو به تو گفته ؟! برگر خونه ببینم کامیار ! این دری وریا چیه دیگه !
    " تا اینا رو گفتم گندم آروم دستش رو برد زیر بلوزش و یه کاغذ زرد و کهنه رو در آورد و گرفت جلو من ! چشمم تو چشماش بود اما دستم رفت طرف کاغذ ! ازش گرفتم اما هنوز داشتم به چشماش که یه برق عجیب و غریب توش پیدا شده بود نگاه می کردم ! یه حالت عجیبی پیدا کرده بود ! یه حالت ترسناک .
    کامیار کاغذ رو از دستم گرفت و از ماشین پیاده شد و رفت جلوی چراغای ماشین و وازش کرد . منم پیاده شدم و رفتم پیشش .
    تو کاغذ نوشته شده بود " اینجانت قدرت .... فرزند خود ، عزت را واگذار کردم . سربرستی نامبرده از این به بعد با خانواده ... است و اینجانب هیچگونه حقی نسبت به این بچه ندارم ."
    " بعدش نوشته بود امضا و اثر انگشت !"
    سرمو از رو کاغذ بلند کردم و به کامیار که داشت از تو پاکت سیگارش ، دو تا سیگار در می آورد نگاه کردم و گفتم "
    _ این یعنی چی ؟!! اینکه دلیل ....
    " نذاشت حرفم رو تموم کنم و سیگار رو روشن کرد داد دست من و گفت "
    _ شلوغش نکن سامان !
    _ این حرفا که درست نیس کامیار !؟ مگه نه ؟!
    " فندکش رو زد و سیگار خودشم روشن کرد و یه پک محکم زد و دودش رو تو سینه نگاه داشت . دلم می خواست همین الان با منطق همیشگی ش ثابت کنه که همه این حرفا دروغه ! دلم می خواست با اون آرامش اطمینان بخشش بهم نشون بده که اینا همه ش دروغه ! دلم میخواست همین الان شوخی رو شروع کنه و همه مونو بخندونه و بهمون بگه که همه این حرفا دروغه ! اما فقط جلو ماشین واستاده بود و سیگارش رو میکشید ! وقتی دید دارم نگاهش میکنم گفت "
    _ سیگارت رو بکش ! واسه سرطان خوبه !
    " یه آن احساس کردم بازوم درد می کنه ! تا الان متوجه دردش نشده بودم . خواستم برم یه گوشهً بشینم که آروم بهم گفت "
    _ مواظب رفتارت باش سامان ! گندم داره نگاه مون میکنه ! عکس العمل بدی نشون ندی !
    _کامیار ! یعنی اینا همه درسته ؟!
    کامیار _ نمیدونم اما وقتی یه خرده پیش رفتم خونه ، عمه و آقای منوچهری خیلی ترسیده بودن !
    _ خب یعنی چی ؟!
    کامیار _ یعنی اینکه یه چیزایی حتما هس !
    _ یعنی گندم دختر اونا نیس ؟!!
    کامیار _ مگه برای تو فرقی میکنه ؟
    _نه !
    " برگشت تو ماشین رو نگاه کرد و گفت "
    _ اما برای اون طفل معصوم خیلی فرق میکنه ! بیخود نیس که یه دفعه داغون شده !
    _ حالا باید چیکار کنیم ؟!
    کامیار _ هیچی ! خیلی کارا هس که فقط زمان انجامش میده ! فعلا بیا بریم پیشش . اون الان خیلی به کمک احتیاج داره !
    _ به کمک ما ؟!
    کامیار _ نه به کمک خدا ! بیا بریم تو .
    " سیگارامونو انداختیم دور و رفتیم تو ماشین . گندم فقط به دهن ما نگاه می کرد ! یه خرده سکوت کردیم و کامیار گفت "
    _ ببین گندم جون ، این یه ورقه کاغذ چیزی رو نشون نمیده .....
    گندم _ خودشون گفتن !
    _ خود کیا گفتن ؟!!
    گندم _ مامانم و .....!
    " یه دفعه حرفش رو خورد و گفت "
    _ اونا !
    کامیار _ اونا کی ن ؟
    گندم _ همون دو تا !
    _ کدوم دو تا ؟!

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  7. #17
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    گندم _ دیگه نمیتونم بگم مامان با بابام ! چون اونا پدر و مادر من نیستن ! " من و کامیار یه نگاهی به همدیگه کردیم که کامیار گفت "
    _ یعنی اونا صدات کردن و بهت گفتن که تو بچه ما نیستی و بعدشم این رو دادن دستت ؟!
    " یه دفعه زد زیر گریه ! همچین گریه میکرد که تموم بدن ماها می لرزید ! یه گریه ای که آدم فکر نمی کرد اصلاً تمومی داشته باشه . اما یه دفعه قطع شد ! اصلاً حالت طبیعی نداشت ! شروع کرد اشک هاشو پاک کردن و خندیدن ، گفت "
    _ بچه ها ببخشین اگه حرف بدی بهتون زدم ! اصلاً دست خودم نیس ! نمیدونم چه جوری براتون بگم ! مثل اینکه رو هوام . انگار از یه جای بلند ولم کردن پایین ! نمیدونم چی باید بگم ! نمیدونم چیکار باید بکنم ! شماها کمکم میکنید ، مگه نه ؟! هر چند که پسر دایی هام نیستین اما بالاخره یه موقع که با همدیگه هم بازی بودیم ! مگه نه ؟! این همه سال با هم بودیم دیگه ! وسطی بازی می کردیم ! استخر می رفتیم ! با هم گرگم به هوا بازی می کردیم ! یادتونه که ؟! آره ؟! آره ؟! امروز صبح یادته سامان ؟! اومده بودی پشت پنجره اتاقم ! داشتی نگام می کردی ؟! یادته ؟
    " یه دفعه جیغ کشید و گفت "
    _ یادته کثافت یا نه ؟!!
    " از همون صندلی جلو که نشسته بودم دستش رو گرفتم و گفتم "
    _ معلومه که یادمه ! این حرفا....
    گندم _ امشبم یادته ؟!! دو تایی داشتیم حرف می زدیم ؟! آره ؟! آره ؟!
    _ اونم یادمه ! چرا باید یادم نباشه ؟! آخرشم بهم گفتی شیر برنج شل !
    گندم _ غلط کردم ! غلط کردم ! دیگه نمیگم ! دیگه نمیگم !
    " داشت مثل بید می لرزید ! نفساش به شمارش افتاده بود ! اصلاً صدا درست از گلوش در نمی اومد ! دست منو وسط دستاش محکم گرفته بود و ول نمی کرد ! همچین دستش می لرزید که اصلاً نمی تونستم نگاه ش دارم ! بریده بریده حرف میزد و رنگش شده بود مثل گچ دیوار ! انگار یه روح دیده باشه داشت از ترس سکته میکرد !
    _ چیزی نیس گندم ! طوری نشده به خدا! الان ما میریم .....
    گندم _ نه ! نرین ! تورو خدا ! من هیچ جایی رو ندارم برم ! کجا برم ؟! چیکار کنم ؟ تورو خدا تنهام نذارین !
    _ گندم ! گندم !!
    " یه دفعه کامیار سرم داد کشید و گفت "
    _ بلند شو برو پیشش دیگه الاغ !
    " بعدشم از ماشین پیاده شد و در ماشین رو محکم کوبید بهم ! منم از لای صندلی پریدم و رفتم عقب !"


    ***

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. #18
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم


    " چند دقیقه بعد کامیار در ماشین رو واا کرد و گفت "
    _ خیلی خب ! باشه دیگه ! چه خبره بابا ؟! گفتم یه خرده دلداریش بده !
    " دیگه گندم نسبتا آروم شده بود . تا کامیار سوار ماشین شد گفت "
    _ آروم شدی دختر عمه جون ؟
    گندم _ منکه دختر عمه شماها نیستم !
    کامیار _ این حرفا چیه ؟ ناسلامتی ماها آدمیم ! اینکه نمیشه یه دفعه یه تیکه کاغذ بدن دست آدم و بعدش همه چی باطل بشه و یه عده ، یه مرتبه با هم غریبه و نا محرم بشن ! بابا این کاغذا رو ما خودمون درست کردیم ! این قوانین و قأعده ها رو خودمون ساختیم ! قرار نیس که همین کاغذا که درست شده دست خودمونه پدر خودمون رو در بیرن ! ماها به خدا همه مون یکی هستیم ! ریشه همه مون از یه جاس ! فقط تو بازی روزگار ، وقتی یارکشی میکردیم ، هر کدوم افتادیم تو یه دسته ! بازی که تموم بشه دوباره همه مون میشیم یکی ! بازیای خودمون که یادت هس ؟ وقتی یارکشی میک ردیم ، هر کدوم می رفتیم تو یه دسته ! با هم رقابت می کردیم ، همدیگرو می زدیم ، با همدیگه بد می شدیم اما بازی که تموم می شد ، دسته ها بهم میخورد و دوباره همه با هم خوب می شدیم و دوباره می شدیم پسر دایی ، پسر عمو و دختر عمه همدیگه ! اگه قرار باشه که یه برگ کاغذ یه دفعه این طوری همه چیز رو خراب کنه که دیگه سنگ رو سنگ بند نمیشه ! اگه مثلا فردا پس فردا از تو صندوقچه بابای من ، یه تیکه کاغذ پیدا بشه و معلوم بشه که مثلا من مسلمون نبودم و یه دین دیگه داشتم ، باید شماها بریزین سر من و تیکه تیکه م کنین ؟! اگه پس فردا مامانم بقچه اش رو وا کنه و یه بنچاق دربیاره و به من بگه که مثلا جای آقا بزرگه ، استالین بابا بزرگ من بوده و تو شلوغ پلوغی انقلاب روسیه ، منو آوردن ایران ، دیگه من میشم یه روس کمونیست ؟! اگه یه هفته دیگه عمه بزرگه منو صدا کنه یه گوشهً و بگه عمه جون بگیر ، این شجره نامه مال توی ، منم ببینم راست میگه و اسم و فامیل و مشخصات من خورده تو یه ورق پاره پوره و نشون میده که من یکی از نوادگان اتیلام ، باید بگیرن منو اعدام کنن ؟
    گندم _ اگه یه همچین چیزی بشه ، تو دیگه میتونی بگی یه روس یا یه هون هستی ؟
    کامیار _ اما واقع یه روس یا یکی از مردم قبایل هون که نیستم ! یه ایرانیم ! هر کسی همونی که پرورش داده شده ! بذار برات بهتر بگم ! اگه فردا همین فردا دانشمندا بخوان اسم موجودات رو عوض کنن و مثلا به آدما بگن گاو و به گاوا بگن آدم ، ماها همه گاو میشیم و از همون موقع باید شیر مونو بدوشن ؟ تو الان خبر داری که بین ما ایرانیا ، چقدرمون از نوادگان عَرَباییم ؟! خودمونم خبر ندارین ! اون وقتی که عربا حمله کردن به ایران و زنها و دخترای ایرانی رو به اسارت بردن تو عربستان و کنیزشون کردن و ازشون بچه دار شدن و به خاطر آبروریزی ، زدن زیرش و بچه ها رو به امان خدا ول کردن ، اون بچه ها چی شدن ؟! هیچی ! اونام رفتن زن گرفتن و شوهر کردن و بچه دار شدن و بچه هاشونم همین کار رو کردن تا رسیده به امروز ! اگه یکی راه بیفته و تحقیق کنه ، یه دفعه دیدی همین سامان مظلوم ساکت ، از خاندان عبید اله بن زیاده ! پس بگیریم همین الان بکشیمش ! قبل از حمله اعراب به ایران ، همه اجداد ما زرتشتی بودن ، ماها بچه های هموناییم . اما همه مسلمون شدیم ! خب حالا عربا بیان و بگن نخیر شماها هیچکدوم مسلمون نیستین ؟! اینکه نمیشه ! آدما همونن که خودشون میخوان باشن ! باور آدما س که می سازدشون !
    " گندم سرشو گرفت تو دستش و یه خرده بعد گفت "
    _ بریم بیرون حالت خفگی دارم .
    " سه تایی از ماشین اومدیم پایین و رفتیم تو پیاده رو و گندم به یه درخت تکّیه داد و گفت :
    _ خواهش می کنم یه سیگار بهم بدین !
    " کامیار پاکت سیگارش رو در آورد و گرفت جلوش و یکی ورداشت ، کامیار براش روشن کرد . چند تا پک که زد به سرفه افتاد و سیگار رو انداخت دور و گفت "
    _ تا حالا فکر می کردم که سیگار آدم رو آروم می کنه !
    کامیار _ چیزی که آدم رو آروم می کنه ، عقل آدمه !
    گندم _ شماها اگه جای من بودین چیکار میکردین ؟
    کامیار _ نمیدونم اما حداقل سعی می کردم خوب فکر کنم .
    گندم _ خوب فکر کردن یعنی چی ؟ یعنی اینکه تموم این اتفاقایی رو که افتاده فراموش کنم و اصلاً بهش فکر نکنم !؟ یعنی انگار نه انگار که چیزی شده ؟



    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  9. #19
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    کامیار _ نه ! تو دیگه نمیتونی چیزی رو فراموش کنی ! الان دیگه یه سؤال پیش اومده ! یه سؤال که باید براش یه جواب پیدا کرد ! حرفی که نباید گفته میشده گفته شده ! حالا دیگه اگه خودتم بخوای نمیتونی دنبالش نباشی !
    گندم _ پس چیکار باید بکنم ؟!
    کامیار _ باید وقتی به جواب رسیدی قبولش کنی ! مثل بعضیا نباشی که وقتی جواب رو فهمیدن و براشون مسلم شد که جواب درسته ، بازم قبولش نمیکنن و دنبال یه جوابی میگردن که باب طبع شون باشه ! حالا مهم نیس که درست باشه یا نه ! براشون مهم اینه که خودشون اونو بپسندن !
    گندم _ به من بگین الان رو باید چیکار کنم ؟! من الان نمیدونم چیکار باید کرد !
    کامیار _ هیچی ! مگه تو گناهی کردی که باید حتما کاری بکنی ؟! تو فعلا بیشتر از هر چیزی به استراحت و آرامش احتیاج داری !
    گندم _ استراحت و آرامش تو کجا ؟!
    کامیار_ خونه خودت !
    گندم _ اونجا که دیگه خونه من نیس !
    کامیار_ اتفاقا تو الان بیشتر از هر کسی تو اون خونه سهم داری ! اگه مساله حقیقت داشته باشه و تو بچه اونا نباشی ، اونا باید جواب خیلی چیزا رو بهت پس بدن ! یه خونواده ازت گرفتن ، باید جاش یه خونواده خیلی بهتری بهت داده باشن و این حق توی . حقتم باید تمام با کمال بگیری !
    " یه لحظه به کامیار نگاه کرد و بعد گفت "
    _ تو به اینا که میگی ایمان داری ؟! یعنی داری بهم راست میگی ؟!
    کامیار_ چرا باید بهت دروغ بگم ؟
    گندم _ بهت زیاد اعتماد ندارم !
    " برگشت طرف من و تو چشمام نگاه کرد و گفت "
    _ سامان ! اینایی که بهم گفت درسته ؟
    _آره گندم جون . همه ش درسته .
    گندم _ تو ! تو خودت یاد گرفتی رو درخت قلب بکنی ؟
    _ نه !
    گندم _ چرا ؟!!!
    _ چون به این کار اعتقادی نداشتم ! همین امشب ، قبل از دعوای شماها به کامیار گفته بودم که به جای من ، دو تا قلب رو درخت بکّنه !
    گندم _ چرا ؟!
    _ چون تو ازم خواسته بودی . با اینکه به این کار اعتقادی نداشتم . به خاطر تو از کامیار خواستم که اینکار رو بکنه .
    گندم _ میخواستی برای خودم و خودت قلب بکنی ؟
    _ من نه ، کامیار قرار بود بکّنه !
    گندم _ بالاخره کند ؟
    _نه ! می خواست بکّنه که از طرف خونه شما سر و صدا بلند شد .
    کامیار_ بابا اینقدر بکّن بکّن نکنین ! الان یکی بشنوه آخه چی فکر میکنه ؟!
    " تا کامیار اینو گفت ، گندم خندید و بهم گفت "
    _ چون دوستم داشتی می خواستی اینکارو بکنی ؟
    _آره .
    گندم _الان چی ؟
    _الانم برام همون طور ، مثل قبل از این جریان .
    گندم _ هیچ فرقی برات نکردم ؟ من دیگه دختر عمه ت نیستم ها !
    _ اون وقتشم به چشم یه دختر عمه بهت نگاه نکرده بودم ! من همین امروز صبح بی اختیار کشیده شدم طرف خونه شما ! اونجا اومدنم به خاطر عمه نبود ! به خاطر تو بود ! تو برای من همون دختری ! گندم ! نه عزت یا هر چیز دیگه ای که باشه !
    گندم _ چرا عزت نه ؟!
    کامیار_ به خاطر اینکه سامان تورو با نام گندم باور کرده نه عزت !
    " نگاهم کرد و خندید . یه دفعه چشمش افتاد به بازوم و گفت "
    _ بازوت چی شده ؟!
    " بعد یه لحظه مکث کرد و یه دفعه صورتش رو گرفت تو دستاش و شروع کرد به گریه کردن . رفتم جلوش و روسریش رو که از سرش افتاده بود درست کردم و بهش گفتم "
    _ گریه نکن دیگه ! چیزی نشده که !
    سرش رو بلند کرد و گفت "
    _ به خدا دست خودم نبود ! اصلاً نفهمیدم چی شد !
    _خودتو ناراحت نکن . همه چی درست میشه.
    " نازش کردم و اشک هاشو از تو صورتش پاک کردم . یه دفعه دستمو گرفت و ماچ کرد و گفت "
    _ بگو بخدا دوستم داری !
    _ بخدا دوستت دارم گندم !
    " یه دفعه حالش عوض شد ! دوباره مثل نیم ساعت پیش شد ! رنگش پرید و نفس هاش کوتاه کوتاه شد ! دستاش شروع کرد به لرزیدن ! ترس دوباره نشست تو چشماش ! همچین نفس نفس میزد که انگار یه کیلومتر راه رو دوییده ! دستاشو گرفتم تو دستام اما آروم نمیشد ."
    _ گندم ! گندم ! آروم باش !
    گندم _ تو رو خدا تنهام نذارین ! میترسم ! کجا برم الان ؟! کجا برم ؟! هیچکسو ندارم ! هیچکسو ندارم ! خدایا چیکار کنم ؟ خدایا چیکار کنم ؟!!
    " تند و تند اینا رو می گفت و می لرزید ! یه دستش بلوز منو گرفته بود و با یه دستش بلوز کامیار رو ! مثل بچه ای بود که مثلا پدر و مادرش میخوان تو تاریکی ولش کنن و برین . چسبیده بود به من و کامیار و ول مون نمی کرد !"
    _ گندم جون آروم باش! داری خودتو داغون می کنی !!
    گندم_ باشه . باشه ! هر کاری بگی می کنم فقط شماها نرین !
    _ ما جایی نمیریم ! هر جا خواستیم بریم با هم میریم !
    " اصلاً آروم نمی شد ! همچین می لرزید که از لرزش دستاش ، من و کامیارم داشتیم می لرزیدیم !
    کامیار آروم بلوزش رو از تو چند گندم در آورد و رفت طرف ماشین ! تا اینکار رو کرد ، گندم با اون یکی دستش چنگ زد به بازوی من ! درست همونجا که زخمی بود ! درد تو دلم پیچید اما به روم نیاوردم ! همچین منو گرفته بود که تکون نمیتونستم بخورم ! دو دستی چسبیده بود به من و هی به کمیار میگفت "
    _ نرو کثافت ! مگه به تو نمیگم نرو !
    _ گندم ! آروم باش !
    گندم _ داره میره حمّال !
    _ نه ! نمیره ، هیچکدوم از ما جایی نمیریم ! آروم باش !
    گندم _ بگو برگرده . بگو برگرده !
    _کامیار ! کجا داری می ری آخه !؟
    کامیار_ جایی نمیرم گندم جون ! شما هام بیاین اونجا ! بیاین دم ماشین !
    " یه دفعه گندم همونجوری که چنگ زده بود به بازو و لباسای من ، حرکت کرد به طرف ماشین و منم با خودش کشوند ! از درد داشتم میمردم اما صدام در نمی اومد !


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. #20
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    اومد ! تا اومد از روی جدول خیابون ردّ بشه ، پاش گرفت به جدول و افتاد ! منم با یه دست سالم و یه دست زخمی به زور رو هوا گرفتمش ! نزدیک بود جفتمون با سر بخوریم زین اما هر جوری بود نگهش داشتم ! کامیار پرید طرف مون که با عصبانیت داد کشیدم و گفتم "
    _آخه کجا داری میری ؟!
    کامیار _ بیاین ! شماها بشینین تو ماشین !
    " دو تایی بردیم و نشوندیمش رو صندلی عقب ماشین اما مگه منو ول میکرد !"
    گندم _ توام بشین سامان ! توام بشین !
    _باشه گندم جون ! منم میشینم . نترس !
    " دو تایی نشستیم تو ماشین و کامیار رفت طرف صندوق عقب ماشین و یه خرده بعد در رو بست و برگشت نشست پشت ماشین و یه بطری کوچولو داد به من و گفت "
    _ یه قلپ بده بهش بخوره .
    "یه نگاهی به بطری کردم و گفتم "
    _ اذیت نمیشه ؟!
    کامیار _ از اینی که هس که بدتر نمیشه ! بده بهش !
    " در بطری رو وا کردم و گرفتم جلو گندم و گفتم "
    _ بیا گندم جون ، یه خرده بخور .
    " صورتش رو آورد جلو ! منظورش این بود که من با دست خودم بهش بدم بخوره !
    دستاشو از بازو و بلوز من ول نمی کرد ! دو دستی منو چسبیده بود ! طفل معصوم فکر می کرد اگه یه لحظه منو ول کنه ، فرار می کنم ! بغض گلومو گرفته بود ! برگشتم یه نگاهی به کامیار کردم که دیدم وضع اونم بدتر از منه ! بهم اشاره کرد که منم بطری رو بردم جلو و گذاشتم به لبش . اونم یه قلپ خورد و تا مزه اش رو فهمید سرشو کشید کنار و گفت "
    _ این چیه ؟! این چیه ؟!
    _چیزی نیس گندم جون ، نترس !
    گندم _ من نمیخورم !
    کامیار _ بخور آرومت می کنه !
    گندم _ نه، نمیخورم !
    کامیار _ ببین منم میخورم .
    " بطری رو از من گرفت و دو قلپ خورد و دوباره داد دست من و گفت "
    _ توام بگیر زهر مار کن دیگه !
    _الان ؟!
    کامیار _ نخیر ! اجازه بدین نیم ساعت دیگه ماست و خیار حاضر بشه بعدا ، خوب الان دیگه !
    " ازش گرفتم و دو تا قلپ هم من خوردم ! راست می گفت کامیار ! واقعا بهش احتیاج داشتم !
    تا ته معده ام رو سوزوند ! کامیار از تو داشپورت ، یه بسته شکلات در آورد و وازش کرد و یه دونه داد به من و یه دونم خودش خورد و بقیه ش رو گرفت طرف گندم و گفت "
    _دیدی ما هام خوردیم ؟! حالا تو بخور .
    " بطری رو گرفتم جلو دهنش و اونم دو تا قلپ خورد و یه مرتبه سرش رو تکون داد !"
    گندم _ خیلی بد مزه س !
    کامیار _ دعوا تلخه دیگه ! بیا ، یه دونه شکلات بذار دهنت .
    " شکلات رو گرفت جلوش اما بازم دستاشو از من ول نمی کرد ! خودم یه دونه شکلات ورداشتم و گذاشتم دهانش . وقتی خورد حالت صورتش که از مزه تلخ تو هم رفته بود درست شد ."
    کامیار _ یه خرده دیگه م بهش بده .
    " یه قلپ دیگه م با یه شکلات بهش دادم و کامیار ماشین رو روشن کرد . تا
    صدای ماشین بلند شد ، گندم محکمتر منو چسبید و به کامیار گفت "
    _کجا میخوای بری ؟!
    کامیار _ هیچ جا ! نترس !
    _کامیار ! بریم یه بیمارستانی چیزی !
    گندم _ من بیمارستان نمیام ! من بیمارستان نمیام !
    _گندم جون میخوایم یه قرصی چیزی برات بگیریم که آروم بشی !
    ` یه دفعه شروع کرد به داد زدن و گفت"
    گندم _ کثافتا میخواین یه جوری از شرم راحت بشین ؟!
    _ نه گندم جون !
    گندم _ من جایی نمیام ! میفهمین ؟!
    کامیار _ باشه ! داد نزن ! هیچ جدا نمیریم ! آن آن !
    " اینو گفت و ماشین رو خاموش کرد . تا ماشین خاموش شد ، یه خرده آروم تر شد .
    کامیار دو تا سیگار در آورد و روشن کرد و یکی ش رو داد به من و گفت "
    _ بگیر ! وضع تو انگار از اینم بدتره !
    " سیگار رو ازش گرفتم و یه پک زدم و یه خرده آروم شدم و برگشتم به گندم نگاه کردم که با اون چشمای ترس خورده اش ، یه دقیقه منو نگاه می کرد و یه دقیقه کامیار رو ! همچین دو دستی منو گرفته بود که انگار دزد گرفته !"
    کامیار _ گندم جون اون بازوش رو ول کن ! زخمی یه اون آخه !
    " بهش اشاره کردم که کاریش نداشته باشه ، هر چند که گندم به این چیزا گوش نمی کرد ! یعنی اصلاً تو یه حال و هوای دیگه بود !

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


صفحه 2 از 13 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/