fehrest page


back page

جلسه بيست و پنجم : وجدان و مسئله نسبيت اخلاق
وجدان ومساله نسبيت اخلاق
افمن زين له سوء عمله فرآه حسنا(109)
امشب قصد داشتم به مناسبت بحثى كه راجع به مقتضيات زمان داشتم ، بحثى را كه مربوط به فلسفه تاريخ است عنوان كنم . آن بحث اين است كه آيا عواملى كه سبب سعادت بشر مى گردد، در هر زمان فرق مى كند يعنى اين عوامل نو و كهنه مى شود ياممكن است يك سلسله عوامل ثابت وجود داشته باشد كه در هر زمانى سبب سعادت بشر گردد؟ البته اين مطلب احتياج به توضيح و تفسير دارد اما نظر به اينكه بحثى كه در چند شب قبل راجع به نسبيت اخلاق كرديم ، قسمتى از آن را لازم نديدم كه تعقيب بكنيم ولى دوستان اظهار كردند كه تتمه آن مطلب را عرض بكنم ، امشب را در اطراف آن بحث مى كنم :
دليل كسانى كه قائل به نسبيت اخلاق بودند را اينطور ذكر كرديم كه اصولا پايه اخلاق بر حسن و قبح عقلى گذاشته شده است ، بر اينكه عقل بشر كارهائى را خوب و كارهائى را زشت مى داند. كارهاى خوب را مى گويند اخلاق حسنه و كارهاى دليل كسانى كه قائل به نسبيت اخلاق بودند را اينطور ذكر كرديم كه اصولا پايه اخلاق بر حسن و قبح عقلى گذاشته شده است ، بر اينكه عقل بشر كارهائى را خوب و كارهائى را زشت مى داند. كارهاى خوب را مى گويند اخلاق حسنه و كارهاى زشت را مى گويند اخلاق رذيله . آنوقت مى گفتند فكر بشر درباره اين حسن و قبح در زمانهاى مختلف عوض مى شود، پس قهرا پايه اخلاق ، ثابت و عمومى نيست ، يك چيز ممكن است در محيطى اخلاق خوب شمرده شود و همان چيز در جاى ديگر اخلاق بد شمرده شود. در جواب اينطور گفتيم كه اين استدلال دو پايه دارد. يكى اينكه پايه اخلاق حسن و قبح است و ديگر اينكه حسن و قبح يك امر نسبى است . به قول منطق ، صغرائى دارد و كبرائى ، و قهرا از صغرى ، كبرى نتيجه گرفته مى شود. صغراى اين استدلال اين است كه اخلاق بر پايه حسن و قبح استوار شده است و حسن و قبح يك امر نسبى است ، و كبراى آن اينست كه اخلاق بر پايه امر نسبى قرار داده شده است و چيزى كه بر پايه امر نسبى قرار داده شود نسبى است ، پس اخلاق نسبى است . ما راجع به پايه اول اين نظريه يعنى اخلاق بر اساس حسن و قبح است ، صحبت كرديم و گفتيم اين سخن اصلا درست نيست اخلاق سقراطى اينطور است . سقراط يكى از معلمين اخلاق است و يك مكتب اخلاقى مخصوص به خود دارد. اين فيلسوف يونانى پايه اخلاق خودش را بر حسن و قبح نهاده است . اما اخلاق اسلامى تكيه اش ‍ بر حسن و قبح نيست . پس اين ايراد اگر وارد باشد بر اخلاق سقراطى وارد است . رفقا و دوستان علاقمند بودند كه ركن دوم اين استدلال را هم بحث كنيم كه آيا واقعا حسن و قبح يك امر نسبى است يا نه ؟ آن شب اجمالا عرض كرديم كه اين حرف هم درست نيست كه حسن و قبح يك امر نسبى است ، ولى تفسيرى براى آن ذكرنشد. اكنون عرض مى كنم كه آن چيزى كه اساس حسن و قبح است ، امر نسبى نيست . بگذاريد ما اين مطلب را از جاى ديگر شروع كنيم تا روشنتر بشود. شما كلمه وجدان را شنيده ايد. (بجاى اينكه بحث را روى حسن و قبح بياوريم روى كلمه وجدان مى آوريم ) مى بينيد افراد مى گويند: وجدانا فلان مطلب اين است تو و وجدانت اين مطلب اينطور است يا نه ؟ يا مى گوئيم يك قاضى با وجدان اينگونه قضاوت مى كند. اين وجدان چيست ؟ آيا وجدانها هم متغيرند، در هر زمانى وجدانها يكجور حكم مى كنند، وجدان مردم اين عصر با وجدان مردم ده سال يا يك قرن پيش متفاوت است ؟ آيا همينطور كه رنگ لباس مردم ، وسايل حمل و نقل مردم ، وسايل روشنائى مردم تغييركرده است و مى كند، وجدانهاى مردم هم تغيير مى كند؟
هركسى در خودش يك احساسى دارد و آن احساس اين است كه قوه اى در وجود او است كه مى تواند حتى عليه خود او قضاوت بكند. اين قوه ، همان وجدان است . مى گويند ((كانت )) فيلسوف معروف آلمانى كه از مشاهير فيلسوفان جهان است جمله اى دارد كه اين جمله را بر سنگ قبر او نوشته اند. مى گويند: ((دو چيز است كه اعجاب آدمى را بر مى انگيزد يكى آسمان پر ستاره اى كه بالاى سر ما قرار دارد كه هر چه بيشتر دراين آسمان مطالعه شده عظمت بيشترى پيدا كرده است ، و يكى هم وجدان كه در دل آدمى قرار دارد)). عرض شد كه انسان گاهى حتى عليه خودش ‍ قضاوت مى كند يعنى هنگامى كه بين او و شخص ديگرى در موضوعى اختلاف است ممكن است كه در عمل به سخن آن شخص تن ندهد و حق او را پايمال كند اما همينكه در كارى كه كرده است فكر مى كند، مى بيند كه در اندرونش قوه اى است كه او را ملامت مى كند يعنى مى بيند كه خودش پيش خودش شرمنده است . اين چه حسابى است كه گاهى انسان پيش خودش شرمنده است ؟ مى گويند بچه باهوشى داخل اطاق خلوتى شد. ديد يك گلابى در آنجا هست . آمد بيرون و گلابى را نخورد. يكى پرسيد در اطاق كسى بود گفت : نه . گفت : پس چرا گلابى را نخوردى ؟ گفت : خودم كه بودم . اين ، حساب وجدان است . قرآن وجدان را تعبير مى فرمايد به
النفس اللوامه (110)
نفس ملامتگر كه صاحبش را ملامت مى كند. يعنى قوه اى در وجود انسان هست كه وقتى انسان كارى را انجام مى دهد با خود انسان حرف مى زند و او را ملامت مى كند: اى دل غافل چرا من چنين كارى را مرتكب شدم ، عجب كار بدى كردم ! روى من سياه است و از اين حرفها. حالا آيا مى شود گفت بشر صاحب چنين قوه اى نيست ؟ بالضروره هست . تمام مردم دنيا از وجدان حرف مى زنند. (حتى همان كسانى كه به خدا معتقد نيستند، نمى توانند درباره خودشان اين سخن را بگويند كه مانسبت به حقيقه هيچ شيفتگى نداريم .) مى گويند طرفدار حقيقت هستيم ولو بر ضرر خودمان باشد. چون ما انسانيم ، انصاف داريم و به حقيقت اعتراف مى كنيم . اسم اين را انسانيت مى گذارند: انسانيت ايجاب مى كند كه ما طرفدار مظلوم باشيم . اينجور كلمات حتى در بين ماديين و كمونيستها نيز هست . وجدان يا انسانيت قوه اى است در انسان كه روى حق و حقيقت تكيه مى كند يعنى اگر در يك جا ديديد كه حق با ديگرى است ، انصاف مى دهيد و مى گوييد حق با تو است و من بيخود مى گويم . اين ، در بشر امروز وجود دارد، در بشر يك قرن پيش هم وجود داشته است ، در بشر ده قرن و صد قرن قبل هم وجود داشته است . ما كه ستمگرهاى دنيا را ملامت مى كنيم ستمگر امروز را ملامت مى كنيم ستمگر ده قرن پيش و صد قرن قبل راهم ملامت مى كنيم براى اينكه مى گوئيم او آدم بى وجدانى بوده است يعنى آدمى بوده كه برخلاف وجدان انسانى خودش رفتار مى كرده است . چنگيز آدم بدى بود يعنى برخلاف وجدان انسانى خودش رفتار مى كرد، سزار آدم بدى بود يعنى برخلاف وجدان انسانيش رفتار مى كرد.
پس معلوم مى شود همه افراد انسانها يك وجدان انسانى دارند. آيا غير از وجدان انسانى است كه هميشه حكم به عدالت مى كند، حكم به اينكه حق هر كسى را بايد به او داد؟ كشتن آدم بى تقصير را وجدان بشر پنج هزار سال پيش بد مى دانسته ، وجدان بشرامروز هم بد مى داند. بچه كشى را همه افراد بشر در همه زمانها بد مى دانند. اگر بنا بشود كه حسن و قبح مطلقا امر نسبى باشد، مطلقا امر متغير باشد، بايد وجدان بشر هم مطلقا امر متغير باشد يعنى هر زمانى وجدان بشر يكجور حكم بكند. البته اين سخن را كسى نگفته است . آنهائى هم كه اين را در فلسفه شان گفته اند در عمل هرگز اينطور حرف نمى زنند. بر اساس فلسفه اى كه كمونيستها دارند در همه چيز اصالت ماده اى هستند، هم در فلسفه و هم در اجتماع . مى گويند عوامل اقتصادى است كه همه چيز را از آن جمله وجدان بشر را مى سازد. وجدان بشر هم تابع عوامل اقتصادى است . عوامل اقتصادى كه تغيير بكند، وجدان بشر هم تغيير مى كند. بر اساس اين حرف ، وجدان ديگر معنى ندارد، انسانيت معنى ندارد. ولى اگر ما مطالعه اى در اطراف بشر بكنيم مى فهميم كه وجدان يك حقيقت ثابتى است در بشر در تمام زمانها، و اين مطلبى است كه قرآن آن را در آيات زيادى بيان فرموده است . در سوره ((قيامه )) مى فرمايد:
((لااقسم بيوم القيمه و لا اقسم بالنفس اللوامه ))
قسم نمى خورم به قيامت . اين ((نه قسم به قيامت )) مثل اين است كه قسم بخوريم ((نه به جان تو)). اين ، تمام مقام قسم است : قسم نمى خورم اما بدانيد كه مطلب در حد قسم است . و ثانيا مى خواهد بگويد اينقدر مطلب من قطعى است كه حاضرم رويش قسم بخورم . مثل اينكه مى گوييم ((نه به جان تو)) مطلب اينطور است ، من قسم نمى خورم اما مطلب اينطور است در اينجا نفس ملامتگر را مرادف با قيامت قرار داده . قيامت روز رسيدگى است ، روزى است كه محكمه عدل تشكيل مى شود، تنها محكمه عدلى كه مربوط به همه جهان است . در نفس انسان يك وضع الميزانى هست . خدا درنفس انسان هم همان ميزانى را كه در قيامت دارد خلق كرده است ،
((والسماء رفعها و وضع الميزان )).
((نه قسم به قيامت )) و ((نه قسم به نفس ملامتگر)) (نه قسم به وجدان ، چون وجدان در بشر همان كارى را مى كند كه ميزان در قيامت مى كند) مى خواهد بگويد كه ما يك روزى است كه محكمه عدل تشكيل مى شود، تنها محكمه عدلى كه مربوط به همه جهان است . چنين هادى ملامتگرى به بشر داده ايم كه دقيقا حقيقت را رسيدگى مى كند، حقيقت را مى فهمد.
در جاى ديگر مى فرمايد:
و الشمس و ضحيها
و القمر اذا تليها
و النهار اذا جليها
و الليل اذا يغشيها
و السماء و ما بنيها
و الارض و ما طحيه
و نفس و ما سويها
فالهمها فجورها و تقويها(111)
دراينجا ده قسم رديف شده است . در هيچ جاى قرآن اينقدر قسم پشت سر هم نيامده است . علامت اهميت مطلب است . قسم به خورشيد و روشنائى قرص خورشيد... قسم به نفس انسان و آن اعتدالى كه در نفس ‍ انسان است ، خدا الهام كرده (به صورت يك الهام فطرى ) به نفس انسان كار خوب و كار بدش را. يعنى با الهام الهى خوب و بد را مى فهمد و لازم نيست كه خوب و بد را معلم به انسان بياموزد، وجدان انسان به انسان مى فهماند. آيه ديگرى است كه مى فرمايد:
((و اوحينا اليهم فعل الخيرات و اقام الصلواه))(112)
ما به اين مردم وحى كرديم انجام دادن كارهاى خير را و بپا داشتن نماز را. نفرمود:
((و اوحينا اليهم ان افعلوا الخيرات و اقيموا الصلواه ))
كه ما وحى فرستاديم به مردم كه كار خوب انجام دهيد و نماز را بجا آوريد، بلكه فرمود:
و اوحينا اليهم فعل الخيرات
خود اين كار را وحى كرديم به آنها نه امر به اين كار را. در ذيل آيه كريمه :
((تعاونوا على البر والتقوى و لاتعاونوا على الاثم والعدوان))(113)
حديثى نقل شده است كه مردى به نام ((وابصه )) آمد خدمت رسول اكرم و عرض كرد يا رسول الله سوالى دارم (البته بعد ازنزول اين آيه بود). حضرت قبل از اينكه سوالش را بگويد فرمود: آيا راجع به اثم مى خواهى سوال بكنى كه اثم يعنى چه ؟ گفت : بله يا رسول الله ! فرمود: كار بد همان است كه دلت قبول اين كار را. خداوند به بشر دلى داده است كه با كارهاى خوب پيوند و با كارهاى بد بيگانگى دارد. و بعد با دو انگشت زد به سينه اش و فرمود:
استقت قلبك يا وابصه !
از قلب خودت سوال بكن اى وابسه ! همانطورى كه مى گويند از مجتهد استفتا كن ، از او سوال كن ، فتواى دلت را بخواه كه دل هم يك مرجع تقليدى است . تقوا را از وجدانت بخواه . همين حديث است كه مثنوى آن را به شعر در آورده است ((گفت پيغمبر كه استفتوا القلوب )) استفتا كنيد از اين قلبها و از اين دلهاى خودتان .
باز هم ما دراسلام چيزهائى پيدا مى كنيم كه دلالت مى كند بر اينكه اسلام براى وجدان انسان اصالت قائل شده است . حديثى است از رسول اكرم كه فرمود:
((الصدق طمانينه والكذب ريبه ))
راستى يك اطمينانى به دل مى دهد و دروغ در دل ايجاد شك مى كند. يك علاقه اى هست ، يك رابطه اى هست كه دل انسان حرف راست را زود مى پذيرد ولى حرف دروغ را بدون اينكه قرينه بر دروغ بودن آن داشته باشد، با ترديد قبول مى كند. باز همين را مولوى به شعر در آورده است : حديث راست آرام دل است راستيها دانه دام دل است قبول مى كند. باز همين را مولوى به شعر در آورده است : حديث راست آرام دل است راستيها دانه دام دل است هر يك از اين شعرها ما فوق قيمت است . اينقدر حكمتهاى عميق و پرارزشى در شعر و ادبيات فارسى ما هست كه يك شعرش اينقدر ارزش دارد! در ادبيات دنيا نمى توانيد پيدا كنيد كه در شش ‍ هفت قرن قبل مردى پيدا شده باشد كه جمله اى به اين پاكيزگى گفته باشد. اما اينها ادبيات را از كجا گرفته اند؟ از پيغمبر گرفته اند. ادبيات ما پر است از اينها وليكن مى گويند ادبيات فارسى . راست است ، خيلى هم ارزش ‍ دارد اما بزرگانى مانند سعدى ، حافظ، مولوى ، سنائى و... كه دنيا را پر از حكمت كرده اند، اين قابليت را داشته اند كه شيفته اسلام بوده اند و اينها را از اسلام گرفته و به قالب شيرين فارسى در آورده اند.
حديثى است كه در كتب حديث ما هست ، شيخ انصارى در رسائلش ذكر كرده و ظاهرا حديث نبوى است . مى فرمايد:
((ان على كل حق حقيقه و على كل صواب نورا))(114)
يعنى حق و باطل مثل هم نيستند، هر حقى يك حقيقتى دارد، يك باطنى دارد و بر روى هر حرف راستى يك نورى است ، البته نورى كه دل انسان آن را كشف مى كند.
پس وجدان در وجود انسان حقيقتى است ، واقعيتى است اما مساله اين است كه مى گويند وجدان تغيير مى كند. آيا اين سخن درست است نورى كه دل انسان آن را كشف مى كند. پس وجدان در وجود انسان حقيقتى است ، واقعيتى است . اما مساله اين است كه مى گويند وجدان تغيير مى كند. آيا اين سخن درست است اينجا دو مطلب است كه بايد عرض ‍ بكنم : در اينكه وجدان انسان فى الجمله تغيير مى كند بحثى نيست اما اينكه تغيير مى كند يعنى چه ؟ آيا خودش فى حد ذاته تغيير مى كند يا نه ، مثل هر قوه اى از قوا تغيير مى كند، احيانا فاسد مى شود و خوب كار نمى كند مثل همه دستگاهها. هر دستگاهى آن وقت اثر خودش را مى بخشد كه سالم باشد اگر مريض بشود خوب كار نمى كند. يك اتومبيل وقتى كه خراب شد ديگر خوب كار نمى كند. چشم مى بيند اما يك وقت هست كه ديگر چشم كار نمى كند و ديگر نمى بيند. آدم هم يك وقت مريض مى شود، چشمش زردى مى آورد دنيا را زرد مى بيند اما اين دليل اين نيست كه چشم در كار ديدش ثابت نيست يعنى انحراف پيدا مى كند و در حال انحراف كج مى بيند، يك چيز را دو چيز مى بيند، همه چيز را سياه مى بيند. اين ، با آن حرف خيلى فرق مى كند. حرف آنها اين است كه اساسا وجدانها متغير است . قرآن اين حرف را نمى زند، بلكه مى گويد وجدانها ثابت است ولى ممكن است مريض بشوند. اگر مريض شد خوب كار نمى كند، عوضى كار مى كند. خيلى مطلب فرق مى كند، از زمين تا آسمان فرق مى كند. آيه اى كه در اول منبر خواندم همين مطلب را مى فرمايد: آيا آن كس كه كار بدش در نظرش خوب جلوه كرده است ، كار بد خويش راخوب مى بيند، اما (اين سخن را) روى اين حساب نمى گويد كه وجدان ذاتا متغير است . مى خواهد بگويد كه وجدان مانند هر چيز ديگرى در هنگام سلامت خوب كار مى كند و در هنگام انحراف ، عوضى . اين حديث را در باب امر به معروف و نهى از منكر نقل كرده اند و مكرر شنيده ايد كه پيغمبر اكرم در حجه الوداع يا در يك حج عمره ، آنگاه كه وارد خانه كعبه شدند، آمدند كنار در، دست به چهار چوب در گذاشتند، يك دست به يك طرف در و يك دست به طرف ديگر و شروع كردند براى مردم صحبت كردن . صحبت هم راجع به آينده بود كه چنين مى شود، چنان مى شود. از آن جمله فرمودند: زمانى خواهد آمد كه مردم امربه اين حديث را در باب امر به معروف و نهى از منكر نقل كرده اند و مكرر شنيده ايد كه پيغمبر اكرم در حجه الوداع يا در يك حج عمره ، آنگاه كه وارد خانه كعبه شدند، آمدند كنار در، دست به چهار چوب در گذاشتند، يك دست به يك طرف در و يك دست به طرف ديگر و شروع كردند براى مردم صحبت كردن . صحبت هم راجع به آينده بود كه چنين مى شود چنان مى شود. از آن جمله فرمودند زمانى خواهد آمد كه مردم امر به معروف و نهى از منكر نمى كنند. سلمان حاضر بود فرمود: يا رسول الله ! آيا چنين چيزى خواهد شد كه مردم ترك امر به معروف و نهى از منكر بكنند؟ فرمود: بله ، بالاتر هم مى شود، باز بيشتر تعجب كرد. گفت : يا رسول الله ! چنين زمانى خواهد آمد كه مردم چنين كارى بكنند؟ فرمود: از اين بالاتر هم خواهد شد. گفت : ديگر از اين بالاتر چيست ؟ فرمود: زمانى مى آيد كه مردم منكر را معروف ببينند و معروف را منكر، يعنى وجدانشان اينطور فاسد و خراب مى شود، خوب رابد مى بينند و بد را خوب ، به عبارت ديگر وجدان انسان مسخ مى شود، فطرت مسخ مى گردد. فطرت مسخ شده رابه تعبيرات گوناگون به ما گفته اند. يك تعبيرش راجع به همين امر به معروف و نهى از منكر بود. تعبير ديگرى هم هست راجع به دل . در حديث است كه دل انسان نقطه سفيدى است كه در وسط آن نقطه سياهى است انسان وقتى كه گناه مى كند، آن نقطه سياه افزايش پيدا مى كند، هر چه بيشتر گناه كند، آن نقطه سياه بزرگتر مى شود و ممكن است به جائى برسد كه تمام سفيدى دل را بگيرد و ديگر جز سياهى در دل نباشد. اما اگر ديگر گناه نكند، توبه كند و كار خير انجام دهد، به هر نسبت كه اين كار را بكند، سياهى دل كم و سفيدى آن زياد مى شود. در حديث دارد كه قلبها سه گونه است : يك قلب متلاشى و روشن ، ديگر قلب سياه و سوم قلب منكوس ‍ يعنى وارونه . دربار قلب وارونه دارد كه همه چيز را عوضى مى بيند، خوب را بد و بد را خوب مى بيند.
پس از نظر ما درست است كه وجدانها تغيير مى كند اما نه به آن معنى كه وجدان امر متغيرى است و وضع ثابتى ندارد بلكه به معناى اينكه وجدان مانند هر قوه از قواى روحانى و جسمانى انسان حالت سلامت دارد و حالت انحراف . در حال انحراف خوب كار نمى كند، عوضى كار مى كند. اما مطلب ديگر:
امورى كه ما آنها را خوب مى دانيم بر دو قسم است : بعضى ، بالذات خوب هستند و برخى از جهت اينكه وسيله خوبها هستند، خوبند، چنانكه در امور بد، بعضى بالذات بد هستند و برخى از جهت اينكه مقدمه بدها مى باشند، بدند. گاهى ما چيزى را مى گوئيم خوب چون مقدمه يك خوب است ، و چيزى را مى گوئيم بد چون مقدمه يك بد است . آنچه كه افكار مردم درباره اش در محيطها و زمانهاى مختلف فرق مى كند و عوض ‍ مى شود خود خوب و بدها نيست ، بلكه مقدمه آنها است . يعنى ممكن است قضاوت مردم در يك زمان اين باشد كه فلان چيز وسيله خوبى است براى فلان امر خوب ، و در زمان ديگر عقيده مردم عوض بشود كه نه ، اين وسيله ، وسيله بدى است . ولى قضاوت مردم درباره خود آن خوب يابد عوض نمى شود. البته ممكن است بشر اشتباه بكند اما اين ، غير از اين است كه وجدانش تغيير كرده باشد حالا مثالى عرض مى كنم كه خود آنها ذكر مى كنند.
مى گويند در ميان بعضى اقوام حجاب خوب است و بى حجابى بد چيز وسيله خوبى است براى فلان امر خوب ، و در زمان ديگر عقيده مردم عوض بشود كه نه ، اين وسيله ، وسيله بدى است . ولى قضاوت مردم درباره خود آن خوب يابد عوض نمى شود. البته ممكن است بشر اشتباه بكند اما اين غير از اين است كه وجدانش تغيير كرده باشد. حالا مثالى عرض مى كنم كه خود آنها ذكر مى كنند. مى گويند در ميان بعضى اقوام حجاب خوب است و بى حجابى بد، و در ميان اقوام ديگرى بى حجابى خوب است و حجاب بد، پس معلوم مى شود كه اين خوبيها و بديها يك امر ثابتى نيست . در پاسخ بايد گفت موضوع اين است كه نبايد مساله را روى حجاب و بى حجابى آورد. چيزى كه در فطرت بشر است ، مساله عفت است يعنى خداوند انسان را و مخصوصا زن را طورى آفريده كه به حقوق خانوادگى احترام بگزارد در وجدان هر زنى هست كه به شوهر خودش خيانت نكند. در وجدان هر مردى هم هست كه به زن ديگرى خيانت نكند. من هميشه اينطور مى گويم كه زن به مرد خيانت نكند و مرد به زن ديگرى ، چون درخيانت كه برگشتش به نسل است ، مرد يك حساب دارد و زن حساب ديگرى . زن نسلش چه از راه مشروع باشد و چه از راه نامشروع ، نسل خودش است ، برايش محرز است كه اين بچه ، بچه اوست ولى مرد است كه در متن خلقت يك حالت غيرتى به او داده شده است كه هميشه زنش را مراقبت بكند براى اينكه نسلى كه متولد مى گردد، روشن باشد كه واقعا نسل خودش است .
چيزى كه در وجدان هر مرد و زنى هست ، مساله عفت است ولى چيزهائى هست كه مقدمه و وسيله آن است يعنى آن كسى كه مى گويد حجاب خوب است آيا مى خواهد بگويد كه حجاب خودش از آن نظر كه حجاب است خوب است قطع نظر از عفت ؟ و اگر زن حجاب داشته باشد خوب است ولو اينكه اين زن صد درجه بى عفت تر باشد از وقتى كه بى حجاب بود؟ آيا آن كسى كه مى گويد حجاب خوب است ، از اين نظر مى گويد كه حجاب را مقدمه و حافظ و نگهبان خوبى براى عفت مى داند؟ اگر به كسى كه مى گويد حجاب بد است بگوئى آيا عفت بد است ؟ مى گويد نه . همان فاسدترين و بى عفت ترين زنان دنيا هم معتقدند كه بى عفتى بد است منتهى وقتى كه بگوئى چرا اين كار را مى كنى ؟ مى گويد ديگران هم همينطورند منتها كارهاى ديگران را نمى بينند واعمال مرا مى بينند. چرا كمونيستها نتوانستند با اشتراك جنسى و به اصطلاح با كمونيزم جنسى پيش بروند؟ ابتدا اين كار را كردند ولى چون ديدند اين امر برخلاف فطرت و وجدان بشر است ، اين موضوع را از سال 1926 به كلى كنار گذاشتند و گفتند شركت فقط در مال است ، موضوع زن و ناموس ‍ بايد احترامش محفوظ بماند.
مثالى ذكر مى كنم : اگر گفته شود: زمانى بود كه مردم توصيه مى كردند به قناعت ، و در آن زمان قناعت خيلى خوب بود اما حالا مردم توصيه به قناعت نمى كنند و مى گويند قناعت بد است ، قديم قناعت خوب بود حالا بد است ، جواب اين است كه مقصود از قناعت چيست ؟ اصلا قناعت يعنى چه ؟ قناعت نقطه مقابل طمع است
((عز من قنع و ذل من طمع))(115)
قانع باش به آنچه كه خود دارى و دست طمع و ذلت پيش ديگرى دراز مكن . اين كار ديروز خوب بود، امروز هم خوب است اينها خيال مى كنند در قديم كه مى گفتند: ((قناعت ))، يعنى به كم ساز، كمى از مال حلال را بگير و مابقى را به دريا بريز. نه ، قناعت نقطه مقابل طمع است . مى گويد به مال خودت بساز و به مال ديگرى چشم نداشته باش . وجدان انسانيت در تمام زمانها اينطور حكم مى كرده است كه شخص خودش را خوار و ذليل نكند. يا اينكه مى گويند ترك دنيا در گذشته خوب بود و حالا بد است . در پاسخ بايد گفت : آن ترك دنيائى كه بد است ديروز هم بد بود و آن ترك دنيائى كه خوب بود، امروز هم خوب است . اگر مقصود از ترك دنيا تنبلى كردن غارنشينى و از همه مردم بريدن باشد، در گذشته بد بود، امروز هم بد است . قرآن مى فرمايد:
((ورهبانيه ابتد عوها))(116)
رهبانيت ، بدعت بود. رهبانيت را ما به مردم تعليم نداديم ، در زمان عيسى هم نبود، از پيش خود در آوردند. و اگر مقصود از ترك دنيا، ترك دنياپرستى باشد، الان هم خوب است . تمام چيزهائى كه مى گويند قضاوت مردم در مورد آنها در زمانهاى مختلف فرق مى كند، مربوط به خوب و بدهاى واقعى نيست ، مربوط به وسائل خوب و بد است . قضاوت مردم درباره وسائل خوب و بد عوض مى شود ولى درباره خوب و بد عوض نمى شود. يكى ديگر از مثالهائى كه اينها ذكر مى كنند، مربوط به تعدد زوجات است . مى گويند تعدد زوجات در قديم خوب بود و حالا بد است . در جواب بايد گفت اگر هدف از تعدد زوجات هوسرانى باشد، در قديم خوب نبود حالا هم بد است . اما اگر تعدد زوجات در واقع چاره جوئى باشد، در گذشته خوب بود و حالا هم خوب است .
با آن شرايطى كه دارد هميشه خوب است . اگر آن شرايط نباشد، آن وقت بد بود، حالا هم بد است . اين ، مطلبى بود كه مى خواستم به عنوان تتمه بحث نسبيت اخلاق گفته باشم .
جلسه بيست و ششم : جبر زمان و مسئله عدالت
جبر زمان ومساله عدالت
لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب والميزان ليقوم الناس بالقسط(117)
امشب موضوع ديگرى را كه مربوط به مقتضيات زمان است عنوان مى كنم . اين بحث كه نوعى تفسير از تاريخ است ، بحث مهمى است و در دنياى امروز اهميت زيادى دارد.
يكى از كلماتى كه حتما زياد به گوش شما خورده است و در نوشته ها و كتابها زياد ديده ايد، كلمه ((جبر زمان )) است . مقصود از جبر زمان اين است كه عللى كه در زمان پيدا مى شود، حوادثى كه رخ مى دهد روى اجبار است و بايد رخ بدهد، تخلف ناپذير است . آيا جبر زمان حرف درستى است يا نه ؟ جبر زمان را دو گونه مى شود تفسير كرد. يك گونه آن درست است و گونه ديگر نادرست . اما آنكه درست است : جبر زمان يك مفهوم بسيار كلى فلسفى دارد به اين معنى كه هر حادثه اى كه در عالم رخ مى دهد (نه فقط در خصوص اجتماع انسانى ) طبق يك حوادثى است كه آن حوادث تخلف ناپذير است . يعنى هر حادثه اى در اين دنيا علت دارد و بدون علت به وجود نمى آيد. آيا مى شود در دنيا حادثه اى به وجود بيايد كه علت نداشته باشد؟ نه ، اين از محالات عقلى است كه حادثه اى بدون علت به وجود بيايد. اين را هر فيلسوفى خواه مادى و خواه الهى پذيرفته است . ما خودمان اثبات صانع را از همين راه مى كنيم ، مى گوئيم حوادثى در دنيا به وجود مى آيد كه نبوده است و علت مى خواهد و در عالم هستى بايد حقيقتى وجود داشته باشد كه آن حقيقت حادث و حادثه نباشد. قانون علت و معلول به دنبال خود ضرورت و اجتناب ناپذيرى به وجود مى آورد. از جمله خواص قانون علت و معلول اجتناب ناپذيرى است . چطور؟ هر حادثه اى اگر علتش وجود داشته باشد محال است كه وجود پيدا نكند و اگر علتش وجود نداشته باشد محال است كه وجود پيدا بكند. حكماى قديم قاعده اى دارند، مى گويند:
((الممكن محفوف بالضرورتين و بالا متناعين ))
حالا همه اين جمله را نمى خواهم تفسير بكنم . اجمال يك قسمت از اين جمله همين است كه هر حادثه اى در ذات خودش ممكن الوجود است ، يا دو تا ضرورت او را فرا گرفته است يا دوتا امتناع . اگر وجود پيدا بكند در وقتى است كه دو تا ضرورت يعنى دو تا اجتناب ناپذيرى آن را احاطه كرده است ، و اگر وجود پيدا نكند در وقتى است كه دو تا امتناع (ناشدنى ) آن را احاطه كرده است . اين ضرورت و اجتناب ناپذيرى حتما وقت را هم تعيين مى كند (به اصطلاح ضرورت وقتى ) يعنى هر حادثه اى در زمانى كه وجود پيدا مى كند بايد در همان زمان وجود پيدا بكند و محال است كه در زمان ديگر وجود پيدا بكند. محال است كه يك لحظه از زمانى كه بايد وجود پيدا بكند، جلو يا عقب بيفتد. هر حادثه اى زمان مخصوص به خود دارد، امكان اينكه يك لحظه از زمان خودش جلو يا عقب بيفتد وجود ندارد چنانكه مى گويند:
((الامور مرهونه باوقاتها))
امور، اشياء در گرو زمان خودشان هستند. قرآن كريم راجع به فرا رسيدن مهلت امتها مى فرمايد:
((فاذا جاء اجلهم لايستاخرون ساعه و لا يستقدمون))(118)
آنگاه كه مدت اينها به پايان مى رسد، نه ساعتى از آن وقت عقب مى افتند و نه ساعتى جلو راجع به اينكه سنتى كه در اين عالم هست تخلف ناپذير است ، در آيات قرآن كريم نظير تعبيرى كه عرض مى كنم و در بعضى جاها عين اين تعبير هست :
((سنه الله : ولن تجد لسنه الله تبديلا ولن تجد لسنه الله تحويلا))(119)
سنت خدا نه تغييرپذير است و نه تحول پذير. مثلا شما در جلوى چشم خودتان مى بيند يك برگ درخت حركت كرد. مى بينيد اولا حركت كرد، ثانيا در يك لحظه معين حركت كرد يعنى الان كه شما نگاه مى كنيد، مثلا ساعت 12 روز بيستم ديماه 1245، دقيقه فلان ، ثانيه فلان مى باشد. محال بوده است كه اين برگ در اين لحظه حركت نكند و محال بوده است كه در غير اين لحظه همين حركت را انجام بدهد. حركت اين برگ معلول يك باد است و وقتى كه اين باد بيايد، محالاست كه اين برگ تغيير وضع ندهد. حركت آن باد به نوبه خودش معلول علت ديگرى است كه با پيدايش آن علت ممكن نبود كه آن باد حركت نكند. مثلا در جو، هواى گرم و هواى سرد جايشان را عوض كردند، يا نه ، قسمتى ازهواى پائين گرم شد و به مقتضاى اينكه حرارت به هر چيز كه مى رسد آن را منبسط مى كند، هوا انبساط پيدا مى كند و سبكتر مى شود، و هواى مافوق سرد است و سنگين تر، هواى سنگين فشار مى آورد به پائين ، هواى سبك فشار مى آورد به بالا، موجى پيدا مى شود، باد پديد مى آيد. باز آن گرم شدن قسمتى از هوا معلول علتى است ، مثلا رسيدن نور خورشيد به يك نقطه معين ، و آن هم معلول علت ديگرى است ، و همينطور. محال بوده است كه اين برگ در آن زمان حركت نكند كما اينكه محال بوده است كه اين حركت در غير زمان خودش صورت بگيرد، چون اين كار در وقتى انجام مى شود كه علتش پيدا شده باشد و علتش هم در وقتى پيدا مى شود كه علت خودش ‍ پيدا شده باشد.
از نظر قانون فلسفى اين مطلب يعنى جبر زمان و به اصطلاح فلاسفه ضرورت وقتى كه هر چيزى در وقت خودش ضرورت دارد و در غير وقت خودش امتناع دارد، مطلب درستى است . ما خيلى از مطالب را به حسب تصور و فرض خودمان مى گوئيم چون حساب عالم در دست ما نيست اما اگر حساب عالم در دست ما باشد، به عقل خودمان مى خنديم و مثلا نمى گوئيم چه مانعى داشت كه من در زمان سعدى مى بودم و سعدى در زمان من . در فكر اوليه انسان هيچ عيبى ندارد. همين طور كه اكنون كه دو نفر اينجا نشسته اند يكى در شرق مسجد و ديگرى در غرب مسجد ممكن است بگوئيم چه عيب داشت كه او در غرب مسجد نشسته بود و اين در شرق مسجد، در زمان هم تصورات مى آيد: چه مانعى داشت كه من در زمان سعدى مى بودم و سعدى در زمان من . اما اگر كسى به حسابهاى دقيق فلسفى وارد بشود مى بيند اين امر جزء محالات است و مثل اين است كه كسى بگويد در اعداد كه از يك شروع مى شود و تا بى نهايت پيش ‍ مى رود چه مانعى داشت كه عدد سه بجاى عدد هفت مى بود و عدد هفت به جاى عدد سه . انسان مى بيند اين فكر معقول نيست . عدد سه وقتى عدد سه است كه در همين جائى كه هست باشد يعنى بين دو و چهار باشد. اگر عدد سه بيايد بين شش و هشت قرار بگيرد، ديگر عدد سه نيست ، همان عدد هفت است . عدد هفت هم اگر بيايد بين دو و چهار قرار بگيرد، ديگر عدد هفت نيست همان عدد سه است . يعنى نمى شود ذاتش محفوظ باشد و جايش عوض بشود. اگر جايش عوض بشود ديگر ذاتش هم آن ذات نيست . اين يك بحث فلسفى است كه من چاره نداشتم و مجبور بودم كه در اينجا عنوان بكنم .
به اين معنى و مفهوم اگر كسى بگويد: ((جبر زمان )) حرف درستى است ولى اينهائى كه مى گويند: ((جبر زمان )) مفهوم ديگرى از اين تعبير در نظر دارند و آن مفهوم غلط است . چنان جبر زمانى ما نداريم . آن چيست ؟
افرادى بوده اند در دنيا كه هم راجع به جهان ، مادى فكر مى كرده اند و هم راجع به انسان ، يعنى براى جهان ماده مبداءى غير مادى قائل نبوده اند و تمام اين دنيا در نظر آنها يك ماشين بيشتر نبوده است ، و نيز انسان را اخلاقا يك موجود مادى مى دانسته و مى دانند به اين معنى كه محرك انسان در تمام كارهائى كه انجام مى دهد، هدفهاى مادى است يعنى انسان هر كارى را به هر صورتى كه انجام مى دهد، از انجام آن يك هدف مادى دارد و مى خواهد با انجام آن معاش خودش را تاءمين بكند.
بعضى از كارهائى كه انسانها مى كنند خيلى واضح است كه جنبه مادى دارد مثل كشاورزى كه در صحرا زمين را شخم مى زند، بذر مى كارد بعد كه محصول روئيد، آن را درو مى كند، خرمن مى كند، مى كوبد، تصفيه مى كند. اگر بپرسيد چرا اين كار را مى كنى ؟ مى گويد چرا ندارد، من آدم هستم ، زن و بچه دارم ، احتياج به نان دارم . من زراعت مى كنم كه نان سال را در بياورم . از آن كارگرى هم كه كار مى كند و مزد مى گيرد اگر بپرسيد چرا كارگرى مى كنى ؟ مى گويد براى اينكه مى خواهم مزد بگيرم . چرا مى خواهى مزد بگيرى ؟ من بايد پول داشته باشم تا بتوانم احتياجات زندگى خودم را رفع بكنم . اين كارهاى انسان كارهاى مادى است . ولى يك سلسله كارهاى ديگرى هم انسان دارد كه اينقدر واضح نيست كه چرا آن كارها را انجام مى دهد. مثل اينكه انسان تحصيل علم مى كند حالا يا به مدرسه مى رود و يا در خانه كتاب مطالعه مى كند. شما از اين كار چه هدفى داريد؟ در اينجا ممكن است كسى بگويد من هدفى ندارم ، مى خواهم بفهمم در اين كتاب چه نوشته شده است . كتاب تاريخ است مى خواهم ببينم در گذشته در دنيا چه وقايعى رخ داده است . اگر بگويند اين كار چه فايده اى به حال تو دارد؟ مى گويد فايده اش اين است كه مى فهمم . مگر همه كارها بايد پولى به جيب آدم ببرد؟!
مى گويند ابوريحان بيرونى در پشتكار داشتن در تحصيل علم عجيب بوده است . بسيار مرد دانشمندى بوده ، از جمله نوابغ بشريت است و مرد بسيار مسلمان و متدينى هم هست . ابوريحان مريض بود به آن مرضى كه از دنيا رفت . در حال احتضار بود. همسايه اى داشت كه از فقها بود. وقتى ديد كه ابوريحان مريض است به عيادت او رفت . ابوريحان در بستر افتاده بود ولى هوشش بجا بود. تا چشمش به آن فقيه افتاد يك مساءله فقهى را در باب ارث از او سؤ ال كرد با اينكه ابوريحان در فقه تخصصى نداشته و در رياضيات و جامعه شناسى و فلسفه تخصص داشته و نيز منجم فوق العاده اى بوده است . مرد فقيه از او سؤ ال كرد كه در اين موقعيت چه وقت مساءله پرسيدن است ؟! ابوريحان گفت : من مى دانم كه در حال احتضارم ولى آيا بميرم و بدانم بهتر است يا بميرم و ندانم ؟ بالاخره خواهم مرد، پس بدانم و بميرم بهتر است . (خود دانش براى انسان يك كمالى است .) آن فقيه جواب آن مساءله را داد و مى گويد هنوز به خانه خود نرسيده بودم كه صداى گريه و ناله از منزل ابوريحان برخاست ، گفتند ابوريحان وفات كرد.
انسان دنبال تحصيل كه مى رود براى چه مى رود البته اين قبول است كه بعضى اوقات كه انسان دنبال تحصيل علم مى ورد، علم را مقدمه امور مادى قرار مى دهد. در عصر ما اگر به كسى بگويند چرا درس مى خوانى ، چرا به دانشگاه مى روى ، مى گويد براى اينكه مهندس بشوم ماهى چهار پنج هزار تومان درآمد داشته باشم يا مى گويد مى خواهم طبيب بشوم ماهى فلان مقدار درآمد داشته باشم . ولى آيا بشر هميشه اينگونه است كه علم را وسيله ماديات قرار مى دهد؟ يا نه ، در بشر حالت ديگرى هم هست كه لااقل گاهى علم را به خاطر خود علم مى خواهد. همينطور است ، براى اينكه اتفاقا علماى واقعى يعنى علمائى كه علم را در دنيا پيش برده اند همانهائى هستند كه علم را براى علم خواسته اند نه علم را براى ماديات ، زيرا اينها كسانى هستند كه هزاران محروميت را تحمل كرده اند تا توانسته اند به اين حد از علم برسند.
دو تا قصه هست يكى مربوط به مرحوم سيد حجة الاسلام كه از علماى اسلامى است و ديگرى مربوط به پاستور. براى هر دو اين قضيه را مشابه يكديگر نقل كرده اند. مى گويند شب زفاف سيد حجة الاسلام بود. عروس ‍ را آورده بودند، زنها هم به دنبال او آمده بودند و آن تشريفاتى كه زنها دارند. سيد با خود گفت : حالا كه زنها در اطاق هستند و پيش هم مى باشند، فرصتى است براى مطالعه . به كتابخانه رفت و مشغول مطالعه شد. آنچنان سرگرم مطالعه شد كه يادش رفت كه شب زفافش است . زنها از اطاق عروس رفتند و عروس تنها ماند تا داماد بيايد. عروس بيچاره همينطور منتظر نشسته بود و به قول معروف سماق مى مكيد داماد هم نيامد. سيد يك وقت ديد صداى الله اكبر بلند است ، به خود آمد فهميد كه شب عروسى است . آمد پهلوى عروس و از او معذرت خواست ، گفت من غفلت كردم ، آنقدر سرگرم مطالعه بودم كه يادم رفت امشب ، شب عروسى است .
درباره پاستور هم عين همين قضيه را نقل مى كنند كه او هم شب عروسيش ‍ همينطور سرگرم مطالعات و تجربيات خودش بود تا صبح شد. در تاريخ مى نويسند مكرر اتفاق مى افتاد كه او در روزهاى يكشنبه كه تعطيل بود با زنش قرار مى گذاشت كه به كليسا يا به تفريح بروند. بعد تا زنش ‍ مى خواست خودش را آماده بكند با خود مى گفت خوب است يك سرى به لابراتوار بزنم . غروب مى شد و او هنوز در لابراتوار بود.
كسانى علم را پيش برده اند كه اينطور شيفته علم بوده اند. اگر همه افراد بشر علم را براى نان مى خواستند، اصلا علم اينقدر پيشروى نمى كرد.
بوعلى سينا وزير بود برايش سعايت كردند، مغضوب شد. رفت مخفى شد. در همان مخفيگاه فرصت خوبى برايش پيدا شد. شروع كرد به تاءليف كتاب . عده اى از شاگردان محرمانه مى آمدند و او همين كتابهاى معروف مانند: ((شفا)) را در همان مخفيگاه القاء مى كرده و آنها مى نوشته اند در همين بين رفع سوءتفاهم شد و اعلام كردند كه بوعلى هر كجا هست بيرون بيايد و سر پست خودش حاضر شود. بوعلى بيرون نيامد، گفت : براى من همين مخفيگاه و همين سرگرمى خيلى از وزارت بهتر است . ديد اگر بيايد بيرون مجبورش مى كنند كه دو مرتبه كار وزارت را به عهده بگيرد. لذا از بيرون آمدن امتناع مى كرد. يك عده كلفت و نوكر داشت كه اينها از پست وزارت او بهره مند بودند اصرار كردند بيرون بيايد. امتناع مى كرد. بالاخره همانها مخفيگاه او را نشان دادند و بوعلى را به زور از آنجا بيرون آوردند.
بشر غير از تحصيل علم كارهاى ديگرى دارد كه هدف از آنها ماديات نيست چنانكه يك سلسله كارهائى اخلاقى انجام مى دهد، در كارهاى خيريه و مؤ سسات خيريه وارد مى شود. هدف انسان از شركت در كارهاى خيريه چيست ؟ آيا آنها را براى نان خودش انجام مى دهد يا نه ؟ اينها مى گويند نه ، انسان يك كارهايى را براى جمال و زيبائى مى كند. اتومبيل خيلى خوب و عالى دارد، بعد مدل جديدترى مى آيد، اتومبيل قبل را به يك قيمت نازلى مى فروشد و اتومبيل جديد را به قيمت گرانترى مى خرد چون زيباتر است . انسان عبادت مى كند و از عبادت خودش لذت مى برد. آيا از اين عبادت هدف مادى دارد؟ ممكن است كسى بگويد ماديات را در آخرت مى خواهد، ولى همه كه اينطور نيستند.
العباده عند غير العارف معامله ما
كانه يعمل لاجره ياءخدها فى الاخره هى الاجر و الثواب
و عندالعارف رياضة مالهممه و قوا نفسه المتوهمه و المتخيلة ليجرها(120)
عارف براى مزد و اجر عبادت نمى كند
((الهى ! ما عبدتك خوفا من نارك و لا طمعا فى جنتك بل وجدتك اهلا للعباده .))
اما آنهائى كه انسان را از نظر اخلاقى به شكل مادى تفسير مى كنند مى گويند هر كارى كه بشر مى كند در آن كار هدف مادى دارد. بنابراين من كه اينجا براى شما حرف مى زنم هدفى جز هدف مادى ندارم . شما هم كه اينجا داريد گوش مى كنيد هدفى جز هدف مادى نداريد و نمى توانيد داشته باشيد. خدا بيامرزد مردى بود به نام محمد نجمى كه استاد دانشگاه و از طلبه هاى قم بود. يك سالى است فوت كرده است . يك وقتى حرف خوبى مى زد، مى گفت سعدى مى گويد:
مايه عيش آدمى شكم است
تا به تدريج مى رود چه غم است
اينها (ماديين ) مى گويند نه تنها مايه عيش آدمى شكم است بلكه مايه فكر آدمى هم شكم است ، مايه احساسات آدمى هم شكم است . اينها اصلا منكر اصالت فكر و عقل و دل و احساسات هستند يعنى اصلا انسان از نظر اينها يعنى شكم . اگر بگويند آقا انسان دل دارد مى گويند دلش هم تابع شكمش است ، آن چيزى را دلش مى خواهد كه شكمش هم بخواهد، در خدمت شكمش است . اگر بگويند انسان مغز هم دارد، فكر هم دارد، مى گويند فكر و مغز هم تابع شكمش است . مايه عقل آدمى شكم است ، مايه فكر آدمى شكم است ، مايه دل آدمى شكم است ، مايه احساسات آدمى شكم است . اينها بشر را از لحاظ خواسته و هدف و اخلاق اينطور مادى تصور مى كنند.
ماركسيستهاى دنيا كه اساس فلسفه كمونيسم بر پايه ماركسيسم است ، همين را مى گويند.
مردم وقتى صنايع را مى بينند كه واقعا هم صنعت خيلى ترقى كرده است ، خيال مى كنند بشر در تمام قسمتها ترقى كرده است در صورتى كه يك قسمتهائى هست كه اصلا براى بشر فاجعه است . الان نيمى از بشر روى زمين همينطور فكر مى كنند مى گويند مايه همه چيز آدمى شكم است يعنى انسان را اينگونه تصوير كرده اند و چقدر هم غلط است . خيال مى كنند اين غلط با آن صنايع يك ارتباطى دارد. مى گويند اگر اشتباه كرده بودند صنايعشان آنقدر ترقى نمى كرد. آن صنايع به اين چه مربوط؟ اين فكر در دنيا امروز در حال شكست خوردن است (از اول هم شكست خورده بود) يعنى حتى مادى مسلك ها هم ديگر چندان به اين حرف اعتنائى ندارند.
مكتب مادى ديگرى پيدا شد و حرف ديگرى زد. ((ماركس )) و ديگران گفته بودند مايه همه چيز و مايه تجلى تمام تجليات بشر شكم است . ((فرويد)) اين روانشناس اطريشى آمد و يك فرضيه ديگر آورد، گفت : نه ، مبداء تمام فعاليتهاى انسان امور جنسى است . امور مادى و شكمى را هم انسان براى امور جنسى مى خواهد. و در واقع گفت : مايه عيش آدمى زير شكم است . ديد او خيلى بالا برده ، دو سه وجب پائينتر آورد.
جبر زمان به آن مفهومى كه توده اى هاى دنيا مى گويند غير از آن مفهوم عام فلسفى است كه ما اول عرض كرديم . مى گويند همه كارها را انسان تحت تاءثير علل اقتصادى انجام مى دهد. امر اقتصادى را اصل مى دانند، به قول خودشان زير بنا مى دانند. مى گويند انسان يك موجود اقتصادى است ، همه چيز را به خاطر هدفهاى اقتصادى و تحت تاءثير علل اقتصادى انجام مى دهد. يعنى هر حادثه اى كه در دنياى بشريت رخ مى دهد ريشه اصليش ‍ اقتصاد است . جبر زمان كه اينها مى گويند يعنى جبر اقتصادى ، جبرى كه ناشى از علل اقتصادى است . مقصودشان از جبر زمان . اولا جبر اجتماع است كه حوادث اجتماعى در يك وقت معين ضرورت دارند، و ثانيا عللى است كه اين ضرورتهاى وقتى را ايجاد مى كنند آن علل ، علل اقتصادى است . پس تمام حوادث تاريخ را با علل اقتصادى توجيه مى كنند. مثلا اگر شما بگوئيد چرا اسكندر به ايران حمله كرد و ايران را فتح نمود، آنها جز يك علت برايش ذكر نمى كنند كه همان علت اقتصادى است . باز اگر بگوئيد چطور شد كه عيسى (ع ) يا اسلام در آن زمان معين ظهور كرد؟ مى گويند اين حرف ، ريشه اقتصادى دارد، عوامل اقتصادى ايجاب مى كرد كه عيسى در آن تاريخ ظهور كند و اسلام در آن تاريخ . اگر بگوئيد ((رنسانس )) يعنى تجديد حيات علمى و ادبى كه در دنيا پيدا شد، علتش چه بود؟ مى گويند علت اين را هم شما بايد در عوامل اقتصادى پيدا بكنيد. علل اقتصادى يگانه عامل و عامل منحصر پيدايش ‍ اين جريانها است .
پس جبر زمان (كه اين كلمه را توده اى ها به دهان ديگران انداخته اند) به معناى اينكه تمام مقدرات بشر را اقتصاد تعيين مى كند، حرف درستى نيست ، عرض كردم به دليل اينكه آن تفسيرى كه آنها درباره انسان كرده اند، غلط از آب درآمده است و ديگر امروز شما در ميان فيلسوفهاى آزاد فكر دنيا ولو مادى مسلك باشند، نمى توانيد كسى را پيدا بكنيد كه انسان را ماشين اقتصادى بداند فيلسوف معروف انگليسى ((برتراند راسل )) يك آدم مادى مسلك و ضد مذهب است ، نه به خدا اعتقاد دارد و نه به هيچ مذهبى و اتفاقا از جنبه هاى مسلكى اجتماعى ، سوسياليست است و تمايلش به كمونيستها خيلى زياد است ، ولى در عين حال اين فلسفه را نمى پذيرد. مى گويد اين حرف غلط است . همانطور كه عرض ‍ كردم اگر همينقدر ثابت بشود كه تمام حوادث دنيا را علل اقتصادى به وجود نياورده است ، جبر زمان به اين مفهوم غلط است . براى مثال مغول به ايران حمله كرد. حمله مغول ممكن است ريشه اقتصادى داشته باشد اما آيا واقعا ريشه اقتصادى داشته است ؟ تاريخ خلاف اين را نشان مى دهد. بشر غريزه ديگرى دارد به نام غريزه برترى طلبى . بشر همانطور كه تحت تاءثير علل اقتصادى هست تحت تاءثير شخصيت پرستى خودش ‍ هم هست تاريخ اينطور مى گويد: مغولها در وهله اول قصد حمله به ايران را نداشتند. البته چنگيز به آنها سر و صورتى داده بود و نيروئى پيدا كرده بودند. چند تا از تجار اينها مى آيند به ايران و به دربار سلطان مى روند اموال اينها را مى گيرند. به آنها برمى خورد. كسانى را مى فرستند پيش ‍ سلطان كه چرا اموال تجار ما را توقيف كرده ايد؟ توضيح مى خواهند. ماءمورين رسمى آنها را مى كشند در صورتى كه در هيچ جاى دنيا معمول نبوده است كه دشمن ، رسولها و ماءمور ابلاغ ها را بكشد. وقتى كه اين خبر به مغولها رسيد آتش گرفتند يعنى به شخصيتشان لطمه وارد شد، احساس ‍ تحقير كردند، عصبانى شدند يعنى آن حس شخصيت پرستى و مقام پرستى كه در هر فردى هست و محرك است ، تحريك شد يكدفعه مثل سيل هجوم آوردند. تازه اينها نرفتند به علت كار بدى كه كرده بودند از مغول معذرت بخواهند. جنگيدند. معلوم است ، نتيجه همين مى شود كه شد.
اعراب به ايران حمله كردند. چرا؟ علت اقتصادى داشته است ؟ نه ، تاريخ خلاف اين را مى گويد. تاريخ مى گويد جنگ اينها جنگ عقيده بود، جنبه عقيدتى داشت . خودشان مى گفتند بايد بت پرستى در دنيا نباشد ولى مذاهب ديگر كه مذاهب خداپرستى است آزاد باشد، مردمى كه در زير بار حكومتهاى خودشان مجبور هستند، آنها هم بايد آزاد باشند. گفت ما آمده ايم كه :
((لنخرج عباد الله من عبادة الناس الى عبادة الله ))
آمده ايم بندگان خدا را از بندگى افراد بشر آزاد بكنيم ، همه را بنده خدا بكنيم . اين جنگ ريشه عقيدتى داشت .
به هر حال اين موضوع به اين صورت قابل قبول نيست . حالا از اينجا وارد آن مطلبى كه خودمان مى خواستيم روى آن بحث كنيم مى شويم :
از نظر كسانى كه تاريخ را اينطور مادى تفسير مى كنند، عدالت مفهومى ندارد. شما اگر كلمات خود ماركس و ماركسيستهاى واقعى را بخوانيد مى بينيد اينها با اينكه به قول خودشان طرفدار كارگرند اما هرگز دم از عدالت نمى زنند. مى گويند اشتراكيت اما نه به دليل اينكه اشتراكيت موافق با عدالت است . كسانى را كه طرفدار عدالت هستند از طريق اشتراكيت ، تخطئه مى كنند و آنها را سوسياليستهاى خيالى مى نامند. معتقد به سوسياليزمى هستند كه منشاءش عدالت نيست بلكه منشاءش جبر زمان است ، يعنى اوضاع اقتصادى جبرا جامعه را سوسياليستى بكند. مى گويند بشر اوليه به اشتراك زندگى مى كرده و بعد تحت تاءثير علل اقتصادى افرادى پيدا شدند كه توانستند عده اى را دور خود جمع بكنند و فئوداليسم به وجود آمد، بعد فرزند ديگرى به وجود آمد كه همين سرمايه دارى باشد. مى گويند سرمايه دارى در اثر تكامل ابزار توليد اساسا نمى تواند باقى بماند و تبديل مى شود به اشتراكيت . و لهذا مى گويند اشتراكيت را از طريق علمى جستجو بكنيد يعنى از طريق جبر زمان ، نه اينكه عدالت آن را ايجاب مى كند.
ما اكنون نمى خواهيم وارد اين بحث بشويم ولى حرف اينها از دو جنبه غلط است . يكى از اين نظر كه مى گويند تكامل ابزار توليد اجبارا بشر را به سوى سوسياليزم مى كشد. اينطور نيست . الان در دنيا راه حل هائى پيدا شده كه سرمايه دارى تا اندازه اى خودش را حفظ بكند و در عين حال جلوى آن اشتراكيت را كه مى گويند جبرا خواهد آمد، بگيرد. و ديگر از آن نظر كه راجع به عدالت است . اصلا اينها طبق تفسيرى كه از بشر مى كنند، منكر موضوع عدالت هستند. براى بشر وجدانى قائل نيستند. و لهذا مى گويند دنبال اشتراكى كه ريشه اش عدالت باشد نبايد رفت ، آن تخيل است . ما مى گوئيم اينطور نيست . از نظر ما عدالت حكم اعتدال مزاج را دارد. حرف ما اين است كه اجتماع كه از افرادى تشكيل شده است ، در واقع از افرادى مركب شده است . يك شب كه راجع به اصالت فرد و اصالت اجتماع بحث مى كرديم عرض شد اجتماع تنها تاءليف از افراد نيست ، بلكه تركيب شده از افراد است . همانگونه كه هر تركيب زنده اى يك حالت اعتدال دارد و يك حالت انحراف ، و در حالت انحراف ، بيمارى آن تركيب است و اگر خيلى انحراف داشته باشد، موت او است ، و در حالت اعتدال بقا و حيات او است ، تركيب اجتماع نيز فى حد ذاته حالت اعتدالى دارد كه اگر اجتماع به آن وضع معتدل تركيب شده باشد، باقى مى ماند، و اگر انحرافى از اين اعتدال پديد آيد و كم و زيادى بشود، همان حرف سعدى است :
چهار طبع مخالف سركش
چند روزى باهم شوند خوش
گر يكى زين چهار شد غالب
جان شيرين برآيد از قالب
او روى چهار طبع سركش گفته ، شما روى يك چيز ديگر بگوئيد. مثلا بدن انسان مجموعا احتياج به يك سلسله مواد دارد، مواد آلى و غيرآلى . احتياج دارد به يك سلسله سلولها كه در خون انسان بايد باشد. بدن يك فرمولى دارد. به زمان هم ارتباطى ندارد. در دو هزار سال قبل فرمول بدن همين بوده است ، فرمول امروزش هم همين است . سلامت بدن به اين است كه اين فرمول بايد ثابت باشد. يعنى وقتى كه خون شخص را تجزيه مى كنند، اين فرمول بايد محفوظ باشد. كلسيم بدن بايد به همان مقدار لازم باشد.
اگر نباشد بدن مريض است .
عدالت براى اجتماع حكم همان اعتدال براى مزاج را دارد. البته اعتدال هم يك حد معينى ندارد و به اصطلاح عرض عريض دارد يعنى در وسط نوسان دارد. اگر درست در وسط باشد، اعتدال كامل است . هر چه به اين طرف يا آن طرف برود، اعتدال كمتر مى شود و به جائى مى رسد كه ديگر مردن است . اما اين وسطها هر طور باشد زندگى است هر چه اعتدال كاملتر باشد سلامت بيشتر است . در تركيب اجتماع هم همينطور است .
ما معتقديم كه زمان تكامل پيدا مى كند ولى به سوى عدالت و اعتدال . خودش مى رود نه اينكه علل اقتصادى دنيا را عوض مى كند. علل اقتصادى يكى از علل مؤ ثر در كار بشر است . يعنى در زندگى بشر عوامل زيادى بايد وجود داشته باشد، يكى از آنها علل اقتصادى است . اين عوامل هم بايد به يك نسبت معين وجود داشته باشد. اگر آن نسبت محفوظ باشد جامعه ، سالم است و اگر نباشد، جامعه بيمار است .
اگر چه امشب عرايضم تمام نشد ولى ديگر خسته شده ام و همين جا آن را خاتمه مى دهم .
خدايا عاقبت امر ما را ختم به خير كن .

fehrest page


back page