صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 32

موضوع: حقيقت گمشده

  1. #11
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    آن مرد كيست كه خلافت او به پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) ابلاغ شده است؟
    همان گونه كه قبلا گونه شد اخبار به طور متواتر رسيده و صدها مصدر از ميان مصادر مسلمين را نقل كرده اند.
    از اين حديث و هزاران حديث ديگر روشن مى شود كه رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) على (عليه السلام) را به عنوان خليفه و امام بر خلق تعيين نموده است، ولى اين مساءله قابل قبول براى مسلمين نبوده است، و لذا بمجرد اين كه رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) از دنيا رحلت نمود، بر على (عليه السلام) منقلب شده و حق او را غضب كردند و جز افرادى اندك كسى ثابت قدم نماند، همانگونه كه خداوند در آخر آيه انقلاب فرمود: ... سيجرى الله الشاكرين: ((خداوند شكرگزاران را پاداش مى دهد))، كه از اين جمله چنين نتيجه مى گيريم: اولا: اين افراد اندك اند زيرا:
    الف - ((انقلبتم)) مفهوم عموم و اكثريت را مى دهد.
    ب - و قيل من عبادى الشكور: ((شكر گزاران از ميان بندگان من اندك اند.
    ثانيا: اين شكر در مقابل كفر است كه همان انقلاب باشد، فمنهم من آن و منهم من كفر: ((بعضى از آنها ايمان آورده و بعضى كافر شدند))، انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا(205): ((ما راه را به او نشان داديم، يا شكرگزار بوده و يا كافر خواهد بود))، و اين راه مشخص است به اين دليل:
    الف - هدايت او به سوى اين راه (ما راه به او نشان داديم).
    ب - وقوع انقلاب عليه آن زيرا آيه قبل مى گويد: (خداوند شكر گزاران را پاداش مى دهد) يعنى آنهائى كه طبق مفهوم اين آيه، راه دنبال كردند و در نتيجه ديگران جزء كافرين اند زيرا عليه اين راه، انقلاب كردند.
    ج - الف و لا تعريف (206).
    اين راه در يك زمان موجب بلا و نعمت مى شود، بلائى كه مردم به واسطه آن امتحان مى شوند و نعمت براى آن كس كه اين راه را بپيمايد. و چون شكر در مقابل نعمت مى باشد و معمولا انقلابى كه مساوى كفر است انقلاب عليه نعمت بوده بمعناى كفر ورزيدن بدان نعمت، و چون ولايت على (عليه السلام ) نعمت بوده و اتممت عليكم نعمتى ((و نعمت خود را بر شما تمام كردم))(207)، و لذا انقلاب عليه اين نعمت شده و تنها افراد اندكى نجات يافتند، و براى تأكيد اين مطلب، يك حديث از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) مى آوريم، ايشان مى فرمايد:
    ((من ايستاده بودم كه ناگهان گروهى را ديدم، وقتى آنها را شناختم مردى بين من و آنها ظاهر شد و گفت: بيائيد، پرسيدم: به كجا(208)؟
    گفت: به خدا سوگند، به سوى جهنم، گفتم: مگر چه كرده اند؟
    گفت: آنها پس از تو به سوى گذشته خود - به عقب - بر گشتند، و آن گونه من مى بينم معلوم نيست كسى از آنها جز به تعداد شترهاى از قافله جدا شده نجات يابد))(209). اين حديث تأكيد دارد بر آنچه آيه انقلاب دلالت داشت يعنى اينكه شكرگزاران نعمت، اندك اند و لذا پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: ((من نمى بينم كه كسى از آنها نجات يابد مگر افرادى به تعداد شترهاى از قافله جدا شده)) و همان گونه كه اين گونه شترها اندك اند، لذا اصحاب نجات يافته نيز اندك اند.
    همچنين پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: ((من جلودار شما به سوى حوض هستم، هر كه از پيش من رد شد آب مى خورد و هر كه آب خورد هيچ گاه تشنه نمى شود، مردمى بر من مى گذرند كه من آنها را شناخته و آنها مرا مى شناسند، سپس ميان من و آنها جدائى مى افتد، مى گويم: اينها اصحاب من هستند، گفته مى شود: تو نمى دانى اينها چه بدعت ها پس از تو ايجاد كرده اند، مى گويم: دور باد، دور باد آن كه بعد از من در دين من تغيير داد)).(210)
    علاوه بر آن، قول پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) به ابوبكر، وقتى كه پيامبر شهدا را از اهل ايمان و بهشت ديد و گفت: اما هولا فانى اشهد لهم: ((من براى اينها شهادت خواهم داد)) ابوبكر گفت: ((و ما چه طورى، اى رسول الله؟))، پيامبر فرمود: اما انتم فلا ادرى ماذا تحدثون بعدى ((اما شما، من ((نمى دانم چه بدعتى پس از من برپا خواهيد كرد))(211).
    فصل هفتم: مثلث تحريف حقايق
    مورخين و نقش آنها در تحريف حقايق
    نقش تاريخ در بيدار كردن امت
    امت هايى پيشرفت مى كنند كه ابتدا سنت ها و قوانين تاريخ را مطالعه كرده و عواملى را كه موجب ترقى و پيش رفت ملت ها يا انحطاط و سقوط آنها گرديده بررسى نموده، سپس از عبرت ها و تجربه هاى تاريخ گذشتگان در راه پيش رفت خويش بهره مى گيرند.
    سنت خداوند يكسان و غير قابل تغيير بوده و ملتها در برابر قوانين الهى هيچ برترى بر يكديگر ندارند فلن تجد لسنه الله تبديل و لن تجد لسنه الله تحويلا(212): ((هرگز براى سنت الهى تبديلى نيافته و هرگز براى سنت الهى تغييرى نخواهى يافت)). زندگى بر يك حقيقت پا برجاست و آن حقيقت ستيز ميان حق و باطل است.
    و تمام حوادثى كه در تاريخ انسانيت مى گذرد جز صفحاتى از اين پيكار ميان حق و باطل نيست. و ما مى توانيم با چنين آگاهى در اعماق تاريخ نفوذ كرده، از آن بهره مند شويم و در زندگى روزمره خود وارد سازيم. ما مى توانيم پيچيده ترين مسائل را درباره اين مرحله حساس از تاريخ امت اسلامى مان كه گرفتار دشوارترين پراكندگى مذهبى درك كنيم، و براى رسيدن به اين هدف بايد از خواسته هاى درونى و جهت گيريهاى عاطفى خود دست كشيده، اصول و قواعد قرآنى خويش را حكم قرار دهيم، تا بتوانيم بى طرفانه مسائل را تحليل كرده و از سيماى ظاهرى حوادث گذشته، اعماق آنها را ببينيم. و به جاى يك منظره غلط انداز و نا ابتدا شروع كنيم، گويا قرآن از نو بر ما نازل شده است، و تاريخ را با معيار اين شروع كنيم، گويا قرآن از نو بر ما نازل شده است، و تاريخ را با معيار اين آيه شريفه بخوانيم: او لم يسيروا فى الارض فينظروا كيف كان عاقبه الذين من قبلهم كانوا اشد منهم قوه و اءثاروا الارض و عمروها اكثر مما عمروها و جاءتهم رسلهم بالبينات فما كان الله ليظلمهم ولكن كانوا انفسهم يظلمون (213): ((آيا در زمين سير نكردند تا ببينند عاقبت كسانى كه قبل از آنها بوده اند چگونه شده است؟ آنها نيروئى بيش از اينان داشته، زمين را دگرگون ساختيد و بيش از آنچه اينان آباد كردند آنها آباد نمودند و پيامبرانشان با دلائل روشن به سراغشان آمدند. خداوند هرگز به آنها ستم نكرده، بلكه آنها بودند كه به خود ستم كردند)).
    به عكس مى بينيم يك امت بى تحرك، از شناخت تاريخ و قوانين و تجربيات آن عاجز مانده و نتوانسته است آن ديدگاه و بصيرت لازم براى تسلط بر وضعيت فعلى و حركت به سوى آينده را بدست آورد.
    دولتها و تحريف تاريخ:
    بنابراين هيچ جايى براى اين گونه پرسش يا اشكال در بحث تاريخى مبنى بر عدم برانگيختن اختلافات كهنه و قديمى يا هر بهانه ديگر وجود ندارد. چنين اشكال هايى تنها نادانى گوينده را مى رساند در حقيقت اگر درگيرى و اختلافى پيش آمده است، به خاطر تحريف و دروغ پردازى در تاريخ بوده، والا تاريخ به خودى خود آئينه اى است روشن كه گذشته را بدون هيچ گونه فريب و نيرنگى براى زمان حاضر منعكس مى كند، ولى هنگامى كه تاريخ در دست سياست هاى منحرف افتاد، سيماى آن كدر و روى آن مخدوش ‍ مى گردد، از اين رو آراء مردم متفاوت و مذاهب ايشان مختلف گرديد والا اگر تاريخ سالم مانده بود، غل و غشها بر ملا و افكار باطل افشا مى گرديد.
    اين اختلاف و تفرقه، و از هم پاشيدگى صفوف كه امت اسلامى امروز از آن رنج مى برد، نتيجه اى است طبيعى از انحرافاتى كه در تاريخ پيش آمده است و مورخين خواستند به دروغ اضافه كه در تاريخ پيش آمده است و مورخين خواستند به دروغ اضافه نموده و يا حقايق را كتمان كنند. آنها جزئى جدا ناپذير از توطئه اى هستند كه به خاطر مصالح سياسى، مكتب اهل بيت (عليهم السلام) را هدف قرار داد. اين توطئه در همه زمينه ها و در تمام سطح ها عمل كرد تا جريانى ديگر با ظاهر اسلامى در برابر اسلام اصيل و حقيقى ايجاد نمود. و چون تاريخ شاهدى است كه از آنچه مشاهده كرده خبر مى دهد، پس بايد او را ساكت كرد يا چشم او را بست، تا بتواند افشاگرى كند و دسيسه حاكم قرار گرفته و همراه آن به طرف كشيده مى شد. مورخين به دنبال تهديد و تطميع سلاطين، قلم به دست لرزان خويش گرفتند تا حقائق را بر هم زنند، سياستى كه جريان اموى و پس از آن جريان عباسى دنبال مى كردند، هدفش اساسا بد نام كردن اهل بيت (عليهم السلام) بوده است، اگر كسى تظاهر به محبت على بن ابى طالب و اهل بيت (عليهم السلام) مى كرد خانه او ويران و روزى او قطع مى شد، تا جائى كه معاويه، شيعه على را دنبال كرده، دستور داد: اگر تنها احتمال تشيع نسبت به على در آنها داديد، آنان را بكشيد. ذكر فضايل آنها گناهى نابخشودنى به شمار مى رفت. براى آشنايى با مصائبى كه ائمه اهل بيت (عليهم السلام) و شيعه آنها در تاريخ ديده ايد مى توان به كتاب ((مقاتل الطالبيين)) تاءليف ابو الفرج اصفهانى مراجعه كرد.
    در چنين شرايط سختى، آيا مورخين مى توانستند فضايل و مناقب اهل بيت (عليهم السلام) و سيره پاك و منزه آنها را ثبت كنند؟!
    و بدين صورت، نه تنها امت اسلامى حقايق تحريف شده را نسل به نسل به ارث برد، بلكه وضع از اين هم بدتر شد، علماى اعصار بعد، كار پيشينيان را توجيه كرده و بدون تاءمل و تدبر در اخبار، از آنها نقل كردند و بدين ترتيب دشمنى نسبت به اهل بيت (عليهم السلام) و شيعه آنها در دلها جاى گرفته و حالت غفلت و نادانى بر مردم مستولى شد. و لذا جاى تعجب نيست كه ابن كثير وقتى مى خواهد نام جعفر بن محمد صادق (عليه السلام) را در حوادث سال يكصد و چهل و هشت هجرى بياورد، مى گويد: در اين سال جعفر بن محمد صادق وفات كرد. او تنها وفاتش را ذكر مى كند و هيچ گاه نخواسته است چيزى از زندگى او را مطرح كند. شواهد بر تحريف مورخين بسيار است، ما به چند نمونه اكتفا مى كنيم:
    تاريخ شيعه را چگونه مطرح كردند؟
    الف - طبرى - اولين مورخ در اسلام - و مورخينى كه از او نقل كرده اند، موسس شيعه را يك يهودى به نام عبدالله بن سباء از اهالى صنعاء معرفى كرده اند.
    به ياد دارم اولين با اين اسم را از يكى از همسايگانمان كه تابع وهابيت بود شنيدم. او مى گفت: شيعه ها يهودى اند، اصل آنها به مردى يهودى به نام عبدالله بن سباء بر مى گردد، وقتى اين مساءله را بررسى كردم، ديدم اينها نيز با احسان الهى ظهير هم او از شده اند. من هم اكنون كه اين سخن را مى نويسم كتاب او ((الشيعه و التشيع)) را در دست دارم، كه چگونه اين دروغها را از طبرى و ديگر مورخين نقل مى كند. حال آنچه را كه او از طبرى نقل كرده است نقل مى كنيم: اين مطلب را طبرى - قديمى ترين مورخ - ذكر كرده مى گويد: ((عبدالله بن سباء مردى يهودى از اهالى صنعا و مادرش سياه پوست بود. او در زمان عثمان مسلمان شده سپس به بصيره و از آنجا به كوفه و در پايان به شام سفر كرد، ولى نتوانست كسى را در شام، منحرف سازد. سپس او را از آنجا بيرون كردند، او به مصر رفته و در آنجا ساكن شد. او به اهالى مصر گفته است:
    عجيب است كه بعضى ها معتقدند عيسى دوباره بر مى گردد و به دروغ مى گويند كه محمد بر نمى گردد، در صورتى كه خداوند مى فرمايد: ان الذين فرض عليك القرآن لرادك معاد(214): ((آن كس كه قرآن را بر تو واجب كرد، تو را به جايگاهت باز خواهد گرداند)) پس محمد مستحق تر به بازگشت است از عيسى. اين سخن را از او پذيرفتند، و او مساءله رجعت را براى آنها وضع كرد و آنها درباره اش سخن گفتند.
    سپس به آنها گفت: هزار پيامبر آمده و هر پيامبرى يك وصى داشته است، و على وصى محمد بود. سپس گفت: محمد خاتم انبيا و على خاتم اوصيا است. چه كسى ظالم تر از آن است كه وصيت رسول الله را جايز ندانسته و وصى رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) را كنار گذاشته و خود امور امت را بدست گرفته است. او گفت: عثمان خلافت را بدون حق گرفته و اين وصى رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) است پس بپاخزيد و او را بر سر كار بياوريد. ابتدا امراء خود را زير سؤال برده و امر به معروف و نهى از منكر را به طور علنى انجام دهيد تا مردم به سوى شما تمايل پيدا كنند. سپس آنها را به اين كار دعوت نمائيد. او تحت تأثير او فاسد شده بودند مكاتبه كرد. آنها به طور مخفيانه دعوت خود را پخش و به طور علنى امر به معروف و نهى از منكر مى كردند و به شهرستان ها نامه نوشته و از امراء بدگويى مى كردند.
    دوستان آنها نيز با ايشان به همين صورت مكاتبه مى كردند. اهل هر شهرى درباره كارهاى خود به شهر ديگر نامه نوشته و آنها نيز اين نامه ها را در شهر خود مى خواندند، و اهل شهر ديگر نيز نامه اهالى اين شهر را...)).
    بدين صورت عقايد شيعه و تاريخ آنها را به عبدالله بن سباء نسبت داده و سدى ميان محققين و حقيقت ايجاد كردند. و بر اين اساس محققان نيز به روش مورخين بدون هيچ گونه بحث و بررسى عمل كردند. مثلا احمد امين نويسنده مصرى در كتاب خود - فجر الاسلام - داستان عبدالله بن سباء را به عنوان يك قضيه مسلم و حتمى نقل كرده و به دنبال آن را تهمت و دروغ پردازى عليه شيعه را در مقابل خود باز مى بيند. در صفحه 269 مى گويد: ((غلو كنندگان شيعه به اين مقدار درباره على اكتفا نكرده و به اينكه او افضل خلق پس از پيامبر بوده و معصوم مى باشد راضى نشدند، بلكه او را خدا دانستند. يكى از آنها مى گويد: ((جزئى الهى در على حلول كرده و با بدن او متحد شد و لذا او از غيب اطلاع داشت)).
    سپس افسانه ابن سباء را نقل و درباره آن تحليل كرده و به اين نتيجه رسيده است:
    ((در واقع تشيع پناهگاهى بود براى هر كس كه به خاطر دشمنى يا حقد مى خواست اسلام را از بين ببرد... و يا هركس كه مى خواست تعاليم پدرانش از يهوديت، نصرانيت، زرتشتى يا هندو را وارد اسلام كند...)). او اين حرفها را بى حساب و كتاب و بدون تحقيق و بررسى گفته است، مانند كسى كه در شب مى خواهد هيزم جمع كند هيچ نمى داند چه مى گويد، ولى نبايد او را ملامت كرد، زيرا سخنان نتيجه انحراف تاريخ و مورخين است.
    بدين صورت تاريخ و سباءيت (215) ايستاده، آن را با بى طرفى و دقت مورد مطالعه قرار دادند، و براى آنها مشخص شد كه اين قضيه دروغ محض است. در اين باره علامه سيد مرتضى عسكرى دو جلد كتاب در اين باره نوشته و آن را ((عبدالله بن سباء و اساطير اخرى (216) ناميده است. او در اين كتاب روايت ابن سباء را در مصادر دنبال كرده است، كه مجال نقل تمام دلايلى كه براى افشاى حقيقت آورده است نمى باشد و لذا به چند نكته اكتفا مى كنيم.
    - اين افسانه تنها به يك راوى بنام سيف بن عمر بر مى گردد، او مولف كتابهاى (الفتوح الكبيره و الرده) و (الجمل و مسيره عائشه و على)(217) مى باشد. طبرى در تاريخ خود از اين دو كتاب نقل كرده و مطالب آنها را در حوادث سالهاى مختلف پخش نموده است. همچنين ابن عساكر و ذهبى در تاريخ كبير خود از او نقل كرده اند.
    سخنان علما درباره سيف بن عمر:
    1- يحيى بن معين (متوفاى 233 هجرى) مى گويد: حديث او ضعيف است، يك پول سياه ارزشى ندارد.
    2- ابو داوود (متوفاى 275 هجرى) مى گويد: به درد نمى خورد، دروغگو است.
    3- نسائى صاحب صحيح (متوفاى 303 هجرى) گفت: او ضعيف است و حديث او را ترك كرده اند، او نه مورد اطمينان بوده و نه امين است.
    4- ابن حاتم (متوفاى 327 هجرى) گفت: حديث او را ترك كرده اند.
    5- ابن عدى (متوفاى 365 هجرى) مى گويد: سخنان دروغ را به افراد مورد اعتماد نسبت مى دهد، متهم به زندقه بوده است، درباره او گفته اند كه حديث جعل مى كند.
    6- حاكم (متوفاى 405 هجرى) مى گويد: حديث او را ترك كرده اند، و او متهم به زندقه است.
    7- خطيب بغدادى (متوفاى 406 هجرى) او را بى ارزش دانسته است.
    8- ابن عبدالبر (متوفاى 463 هجرى) از ابن حيان نقل كرده كه او درباره سيف گفته است: ((سيف متروك است، و ما حديث او را فقط به خاطر شناخت او نقل كرديم))، و ابن عبدالبر هيچ حاشيه اى بر اين سخن نزده است.
    9- فيروزآباد او را صاحب تاءليفات دانسته و وى را با عده اى ديگر نام برده و گفته است: آنها ضعيف اند.
    10- ابن حجر (متوفاى 852 هجرى) حديثى را وارد كرده كه اسم سيف در سند آن است، سپس درباره اين سند گفته است: افراد ضعيف در آن است كه ضعيف در سند آن است، سپس درباره سند گفته است: افراد ضعيف در آن است كه ضعيف ترين آنها سيف است.
    11- صفى الدين (متوفاى 923 هجرى) گفته است: او را تضعيف كرده اند، و ترمذى تنها يك تنها يك حديث از او نقل كرده است. اين است نظر علما درباره سيف بن عمر در طول دورانهاى مختلف.
    پس چگونه مورخين به اين سادگى روايت او را وارد كار خود مى كنند؟! و چگونه محققين نظر خود را بر اساس روايت او بنا كرد؟! و چگونه محققين نظر خود را بر اساس روايت او بنا كرد!؟ علاوه بر اين مساءله اختلافاتى است كه در نام او پيش آمده است، آيا او ابن السوداء يا عبدالله بن سباء است؟! او همچنين اختلافاتى كه در روايات درباره زمان ظهور او وجود دارد، آنگونه كه طبرى مى گويد، آيا در دوران عثمان بوده يا در زمان ظهور او وجود دارد، آنگونه كه طبرى مى گويد، آيا در دوران عثمان بوده يا در زمان على (عليه السلام) بنابر قول سعد بن عبدالله اشعرى پس از وفات ايشان بوده است! چگونه عثمان در برابر او ساكت ماند در حاليكه او در برابر بزرگان صحابه مانند ابوذر، عمار و ابن مسعود ساكت نمى ماند؟!
    اين در واقع يك قسمت از سلسله دروغ پردازى عليه شيعه است. همانگونه كه طه حسين مى گويد: ((ابن سباء شخصيتى است كه دشمنان شيعه براى شيعه ساخته اند، و وجود خارجى نداشته است)). هدف اين حركت بدنام كردن عقايد شيعه است كه از قرآن و سنت سرچشمه گرفته مانند وصيت و عصمت و دشمنان آنها راهى و سنت سرچشمه گرفته مانند وصيت و عصمت و دشمنان آنها راهى جز ربط دادن اين عقايد به ريشه اى يهودى نيافتند، كه قهرمان آن مردى تخيلى بنام عبدالله بن سباء است و سپس تمام گناهان را به عهده او و كسانى كه از طرف او آمده اند گذشتند. علاوه بر اين كه چهره صحابه را درست كرده و از هر گونه ملامت و سرزنش ‍ منزه نمودند، على رغم آن همه اختلاف و تفرقه ميان آنها كه منتهى به قتل عثمان و جنگ گرديد، جنگى كه مى توان آن را بزرگترين فاجعه پس از سقيفه شمرد، زيرا هزاران صحابى قربانى آن شدند، و داستان ساختگى ابن سباء جز براى سرپوش نهادن بر آن برهه غير قابل توجيه از زمان نيست، آنها مسئوليت تمام حوادث را بر عهده اين شخصيت موهوم گذاشته و پرده بر آن كشيدند؛ كه اگر چنين كه منتهى به تفرقه در ميان امت و تقسيم آن به مذاهب و عقايد گوناگون شد. ولى هيهات، خطر از كبك دفع گناه آوردند؛ چگونه مى تواند اين غريبه تازه وارد اين قدر اوضاع را بر هم زند، تا جائى كه تاريخ عقيدتى اسلام را عوض كرده و صحابه ناظر اين صحنه باشند.
    next page

    fehrest page


    back page

  2. #12
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    نمونه اى ديگر:
    ب - فضائل على و اهل بيت (عليهم السلام) به طور كلى از كتب تاريخ عمدا حذف گرديده است. ببينيد ابن هشام كه سيره ابن اسحاق را نقل كرده است در مقدمه كتاب خود چه مى نويسد: ((و بعضى از آنچه را ابن اسحاق در اين كتاب ذكر كرده است ترك كرده ام... چيزهايى كه بازگو كردن آنها تنفر آور است و چيزهايى كه مردم از شنيدن آنها منزجر شوند)).
    او بدين وسيله خود را براى كتمان حقايق و دفن آنها آماده ساخته است، كه از جمله اين چيزهايى كه مردم علاقه اى به شنيدن آنها ندارند، خبر دعوت پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) از خاندان عبدالمطلب است هنگامى كه خداوند به او امر فرمود: و انذر عشيرتك الاقربين (218):
    ((به خويشاوندان نزديك خود اعلام خطر كن)) طبرى اين قضيه را با سندش نقل مى كند كه رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: كدام يك از شما مرا در اين امر يارى مى كند تا برادر، جانشين و خليفه من در ميان شما باشد؟ آنها همگى ساكت شدند، و على (عليه السلام) گفت: اى پيامبر خدا، من وزير تو مى شوم...
    پيامبر فرمود: او برادر، جانشين و خليفه من در ميان شما است، سخن او را بشنويد و از او اطاعت كنيد، آنها از جا برخاسته و در حالى كه مى خنديدند به ابوطالب گفتند: به تو امر كرد كه فرمان فرزندت را بشنوى و اطاعت كنى.(219)
    آيا مردم از شنيدن اين روايت ناراحت مى شوند!؟ آيا چنين سخنى نفرت آور است؟!
    از اين كه طبرى اين حادثه را نقل كرده است تعجب نكنيد، زيرا او بلافاصله عقب نشينى كرده و در تفسير خود اين حادثه را با همه تحريفاتى كه در آن شده است، آورده مى گويد:
    پيامبر گفت: چه كسى از شما در اين امر مرا يارى مى كند تا آنكه برادر من و كذا و كذا... باشد سپس گفت: اين برادر من و كذا و كذا است پس سخن او را بشنويد و اطاعات كنيد.(220).
    ابن كثير نيز در تاريخ خود وقتى به اين حادثه مى رسد، شگرد طبرى را در تفسيرش خوب پنداشته، او نيز بدون حيا و بدون امانت علمى مانند طبرى مى گويد: كذا و كذا...(221)!
    همين يك حادثه را كه چون فضيلتى از فضائل اميرالمؤمنين و برترى ايشان را در خلافت دارد، در نظر بگيريد كه مورخين چه بر سر آن آورده اند. ابن هشام نتوانسته است آن را دستكارى كند، لذا كاملا آن آن را حذف كرده، اما طبرى و به دنبال او ابن كثير آن را تحريف كرده و معناى حديث را نامفهوم قرار دادند... پس توجه كنيد.
    و باز هم نمونه اى ديگر:
    ج - اينك نمونه اى ديگر از تحريفات مورخين نسبت به حقايق را نقل مى كنيم، آنها هم چنانكه فضايل على (عليه السلام) و اهل بيت (عليهم السلام) او را مخفى نگه داشته اند، هر چيزى كه از شاءن صحابه و به خصوص خلفا بكاهد و آن را بى ارزش كند نيز مخفى كرده اند، حال اين حادثه را در نظر بگيريد كه هر دو جهت را دارد، هم فضايل على (عليه السلام) را مخفى كرده هم اعمال زشت خلفا را:
    مورخين و در راءس طبرى، نامه هايى را كه ميان محمد بن ابى بكر - از شيعيان اميرالمؤمنين (عليه السلام) - و معاويه بن ابى سفيان رد و بدل شده است مخفى كرده اند. زيرا در اين نامه ها جانشينى امام على (عليه السلام) اثبات و وضعيت خلفا افشا شده است، طبرى پس از نقل سند دو نامه، اين گونه معذرت خواسته است كه در اين نامه ها مسائلى است كه عوام تحمل شنيدن آنها ندارند. پس از او ابن اثير آمده و مانند طبرى عمل كرده است. سپس ابن كثير نيز راه آنان را دنبال كرده، اشاره اى به نامه محمد بن ابى ابكر نموده ولى خود نامه را حذف كرده مى گويد: ((نوعى خشونت در آن است)).
    آنچه اين سه مورخ انجام داده اند، از قبيح ترين انواع كتمان حقايق است، كه به وضوح عدم امانت علمى آنها را نشان مى دهد.
    منظور آنها از اين كه گفته اند: ((عموم مردم تحمل شنيدن متن نامه ها را ندارند)) چيست؟
    آيا به خاطر اين است كه اگر عوام متن دو نامه را بشوند از عقيده خود نسبت به خلفا بر مى گردند؟
    اينك مختصرى از نامه محمد بن ابى بكر به معاويه و جواب او را از كتاب - مروج الذهب مسعودى - مى آوريم:
    ((... از محمد بن ابى بكر به معاويه بن صخر گمراه - د

  3. #13
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    1- خورشيد به ابوبكر متوسل مى شود:
    پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود، ((شب معراج همه چيز حتى خورشيد در معرض ديد من قرار گرفت، من بر آن سلام كرده درباره كسوف آن پرسيدم، خداوند آن را به سخن واداشت و خورشيد چنين گفت: خداوند مرا بر چرخى قرار داده است كه تحت اراده او در حال حركت است، احيانا عجب - خود بزرگ بينى - مرا مى گيرد، كه در اين حالت آن چرخ مرا در دريا مى افكند، در آنجا دو نفر را مى بينم كه يكى مى گويد: احد، احد (يكتا، يكتا) و ديگرى مى گويد: صدق، صدق (راست گفت، راست گفت)، و من به آن دو متوسل مى شوم تا خدا مرا از كسوف نجات دهد، آنگاه از خدا مى پرسم اينها كه بودند؟! مى فرمايد: آنكه مى گفت احد احد. حبيب من محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) است و آنكه مى گفت: صدق صدق، ابوبكر صديق رضى الله عنه است (235).
    2- ابوبكر در قاب قوسين
    خبر داده اند هنگامى كه پيامبر در قاب قوسين يا نزديك به آن بود او را وحشتى فرا گرفت، پس در پيشگاه خداوند صداى ابوبكر (صلي الله عليه و آله و سلم) را شنيده، قلب او آرام گرفته و به صداى يار خود ماءنوس ‍ شد(236)
    3- ابوبكر در قرآن حرف الف است:
    آيات قرآنى زيادى درباره ابوبكر نازل شده كه ما به ((الف)) قرآن اكتفا مى كنيم: الم ذالك الكتاب (237) الف: ابوبكر، لام: الله، و ميم: محمد است (238)
    و هيچ فضيلتى براى هر رسول يا پيامبرى نيافتند مگر آنكه سهمى براى ابوبكر در آن قرار دادند.
    اما فضايل عمر كه هر چه خواهى بگو، ما تنها درباره ولايت تكوينى سخن مى گوئيم، رازى در تفسير خود مى گويد: در مدينه زلزله آمد، عمر شلاق بر زمين زد و گفت: به اذن خدا آرام بگير، زلزله متوقف شده و پس از آن هيچ گاه در مدينه زلزله نيامد!
    همچنين نفل مى كند كه: ((در بعضى خانه هاى مدينه آتش سوزى شد، عمر بر پارچه اى نوشت: اى آتش، - اذن خدا آرام بگير، آن را در آتش ‍ انداختند و يكباره خاموش شد!
    راويان حديث و حقيقت پوشى:
    نويسندگان حديث راههاى مختلف و متعددى را براى تزوير و پوشاندن حقائق مى دانند، و در كتابهاى آنان تعصب كاملا آشكار است، آنها هر گاه به احاديثى بر مى خورند كه فضيلتى براى على (عليه السلام) در برداشته يا بيانگر نقصى در خلفا را عوض مى كنند. اينك چند نمونه از اين روشها را ببينيد، تا نقش خطرناك محدثين در تزوير حقائق، روشن شود.
    نمونه اول:
    وقتى معاويه مى خواست بار يزيد بيعت بگيرد، عبدالرحمن بن ابى بكر شديدا مخالف بود. مروان كه والى معاويه بر حجاز بود در مسجد پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) اين گونه سخنرانى كرد: اميرالمؤمنين اختيار كار را به شما داده است، او از شما مى خواهد كه فرزندش يزيد را براى خلافت پس از خود انتخاب كنيد، عبدالرحمن بن ابى بكر از جا برخاسته، گفت: اى مروان، به خدا سوگند دروغ مى گويى، معاويه نيز دروغ مى گويد، شما اختيارى براى امت محمد قائل نيستيد، بلكه مى خواهيد آن را مانند دولت قيصر پادشاه روم قرار دهيد، كه هر گاه يك قيصر مى مرد، قيصر ديگرى جاى او را مى گرفت. مروان گفت: اين همان كسى است كه خداوند درباره او چنين نازل كرده است: و الذى قال لوالديه اف لكما))(239): كسى كه به پدر و مادر خود گفت: اف بر شما باد))، عايشه از پشت پرده سخن او را شنيد، از جا برخاست و گفت: اى مروان، اى مروان! مردم ساكت شدند و مروان گوش فرا داد، آنگاه عايشه گفت: تو مى گوئى كه چنين آيه اى درباره عبدالرحمن نازل شده است، به خدا سوگند دروغ مى گويد، اين آيه درباره او نيست، ولى رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) پدر مروان را لعن كرد در حاليكه مروان در صلب او بود، پس مروان از لعنت خدا نشاءت گرفته است.(240)
    حال ببينيم بخارى چگونه كه به ضرر معاويه و مروان است تحريف مى كند.
    ((مروان كه از سوى معاويه به عنوان حاكم حجاز تعيين شده بود سخنرانى نموده و يزيد بن معاويه را نام برد تا بتواند براى او بعد از پدرش ‍ بيعت بگيرد، عبدالرحمن بن ابى بكر (چيزى) گفت، مروان دستور داد: او را بگيريد، عبدالرحمن وارد منزل عايشه شد. و ماءموران نتوانستند وى را بگيرند، سپس مروان گفت: اين همان كسى است كه خداوند درباره او اين آيه را نازل كرده است: و الذى قال لوالديه اف لكما اءتعداننى: عايشه از پشت پرده گفت: خداوند چيزى از قرآن را درباره او نازل نفرموده، ولى خدا عذر مرا نازل كرده است)).(241)
    بخارى سخن عبدالرحمن را حذف و بجاى آن كلمه (چيزى) را آورده است، همچنين كلام عايشه را نيز تغيير داده، همه اينها براى حفظ آبروى معاويه و مروان است. اين قضيه را ابن حجر در ((فتح البارى)) ((ج 8 ص 467 - 468)) به طور مفصل نقل كرده است، حال ببينيد امانت دارى بخارى در نقل حديث تا چه حد است.
    نمونه دوم:
    بخارى فتواى عمر در نخواندن نماز را حذف مى كند.
    مسلم از شيعه روايت مى كند كه گفت: حكم از ذر، از سعيد بن عبدالرحمن از پدرش نقل مى كند كه: مردى نزد عمر آمده پرسيد: من جنب شده و آب پيدا نكردم، عمر گفت: نماز نخوان.
    عمار گفت: يا اميرالمؤمنين، آيا به ياد مى آورى كه من و تو در جنگى بوديم، هر دو جنب شده و آب پيدا نكرديم و تو نماز نخواندى ولى من خود را خاكمالى كرده و نماز خواندم، و پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: كافى است كه دو دست خود را بر زمين زده و سپس خاك آن را با دميدن بزدايى، و آنگاه دو دست و صورت بمالى!
    عمر گفت: از خدا بپرهيز اى عمار. عمار گفت: اگر نمى خواهى آن را نقل نمى كنم (242)
    حديث فوق گوياى اين است كه عمر ساده ترين سائل ضرورى شرعى را نمى دانسته، مساءله اى مانند تيمم كه هر مسلمانى آن را مى داند و قرآن به صراحت بيان كرده و رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) مسلمانى آن را تعليم داده است، و على رغم آن عمر فتوا مى دهد كه نماز نخوانيد، و اين دلالت دارد بر اينكه اولا او جاهل به مساءله بوده و ثانيا اهميتى به نماز نمى داده است، و لذا هرگاه جنب مى شد، نماز را ترك مى كرد، همانگونه كه روايت بر اين امر صراحت دارد.
    در اين باره به ياد دارم كه با يكى از دوستان درباره علم عمر بحث مى كرديم، او گفت: عمر موافق قرآن عمل مى كرد قبل از آنكه نازل شود.
    من گفتم: اينها داستان است، و ربطى به واقعيت ندارد، والا چگونه عمر موافق قرآن قبل از نزولش عمل مى كرده، در حالى كه بعد از نزول آن در مساءله تيمم و در تعيين مهر زنان خلاف قرآن عمل كرده است. و اين حديث در برسى شخصيت عمر شديدترين ضربه را به من زد، زيرا توانائى علمى و دينى عمر را نشان مى دهد، و عجيب تر آن است كه عمر پس از آنكه عمار حكم شرعى در آن مساءله را به او ياد آورى كرد باز هم بر جهل خود اصرار داشت.
    حال بخارى را ببينيد كه از نقل اين فتواى عمر راضى نيست، فتوائى كه جاهل هاى بازار نيز بدان قائل نيستند، و لذا بخارى در صحيح خود خبر را با همان سند و همان متن نقل كرده ولى فتواى عمر را حذف نموده است:
    ((مردمى نزد عمر بن خطاب آمده و گفت: من جنب شده ولى آب پيدا نكردم، عمار بن ياسر به عمر بن خطاب گفت: آيا به ياد دارى....))(243).
    3- نمونه سوم:
    ابن حجر در ((فتح البارى فى شرح البخارى)) ج 17 ص 31 اين حديث را آورده است: ((مردى از عمر بن خطاب درباره آيه و فاكهه و اءبا پرسيد: ((اءب)) يعنى چه؟!
    عمر گفت: از تعمق و به زحمت انداختن خويش نهى شده ايم)).
    ابن حجر گويد: در روايتى ديگر از ثابت و او از انس نقل كرده كه عمر خواند: و فاكهه و ابا از او پرسيدند: اءب چيست؟ گفت: (ما نياز به تكلف نداريم)، و يا گفت: (چنين چيزى به ما دستور نداده اند).
    حال ببينيد كه تعصب چه بر سر بخارى آورده است، او تمام سعى خود را براى پاكسازى عمر و ديگر خلفا از آنچه آنها را آلوده مى كند نموده است ، حال چگونه چنين روايتى را نقل مى كند كه نشان دهنده جهل عمر به قرآن است، زيرا سؤال براى كسى كه آشنا با قرآن و روش هاى آن است بسيار ساده بوده و استدلال عمر بر عدم تكلف - خود را به زحمت انداختن - معنى ندارد زيرا اين سؤال اصلا از موارد تكلف نيست و اين عذر بدتر از گناه است و همين سؤال از امام على (عليه السلام) شد، گفت: جواب سؤال در خود آيه است: فاكهه و اءبا متاعا لكم و لانعامكم (244): ((ميوه ها و علفى كه بهره است براى خود و چهار پايانتان))، ميوه بهره شما و ((علف و چراگاه)) براى چهار پايانتان است.
    بخارى در صحيح خود نقل از ثابت از انس مى گويد: ((نزد عمر بوديم كه گفت: ما از تكلف نهى شده ايم)).(245).
    اين حديث مانند دهها حديث ديگر است كه با عقيده بخارى هماهنگ نيست و در آن كم و زياد كرده، تبديل نموده و يا كاملا خبر را حذف كرده است، همانگونه كه حديث ثقلين ((كتاب الله و عترتى...)) را حذف كرد، در حالى كه مسلم آن را آورده و حاكم نيز به شرط او نقل نموده است، به علاوه احاديث صحيح ديگرى كه بخارى نتوانسته آنها را توجيه يا تحريف كند از نقل آنها در كتاب خود پرهيز نموده است و اين كار سبب شد كه صحيح بخارى نزد امرا صحيح ترين كتاب بعد از كتاب خدا بشمار رود، و من هيچ سبب ديگرى براى آن نمى بينم.
    4- نمونه چهارم:
    اكنون حادثه ديگرى را مطرح مى كنيم تا معلوم شود كه بخارى تا كجا در تحريف حقايق پيش رفته است. روايتى كه نقل خواهيم كرد، علما و حفاظ اهل سنت مانند ترمذى در صحيح خود، حاكم مستدرك، احمد بن حنبل در مسند خويش، نسائى در حصائص، طبرى در تفسيرش، جال الدين سيوطى در تفسير الدر المنثور خود، متقى هندى در كنز العمال، اين اثير در تاريخ خود و بسيارى ديگر آن را نقل كرده اند:
    ((رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم)، ابوبكر را فرستاده به او دستور داد اين كلمات را اعلام نمايد: براءه من الله و رسوله...(246)، سپس على (عليه السلام) را به دنبال او فرستاد و امر كرد كه او اين كار را انجام دهد. على (عليه السلام) در ايام تشريق ندا داد: خدا و رسولش از مشركين بيزاراند، پس چهار ماه در زمين سير كنيد، از امسال به بعد هيچ مشركى حق آمدن به حج ندارد و هيچ كس حق ندارد عريان به دور خانه خدا طواف كند. آنگاه ابوبكر برگشت و گفت: يا رسول الله، آيا چيزى درباره من نازل شده است؟ فرمود: خير، ولى جبرئيل آمد و گفت: كسى نبايد اين كار را انجام دهد جز تو يا كسى كه از تو باشد)).
    در اينجا بخارى به اشكال برخورده است، زيرا اين روايت كاملا با مذهب و عقيده او اختلاف دارد، اين روايت فضيلتى بسيار عظيم براى على (عليه السلام) ثابت كرده و در مقابل، ابوبكر را كوچك شمرده يا لا اءقل چيزى در شاءن او نمى گويد. حال چگونه بايد اين روايت را تغيير دهد تا مطابق مصالح و عقيده او در آمده، منقبتى براى ابوبكر نشان داده و چيزى براى على نداشته باشد.
    بيائيد و ببينيد، چگونه بخارى با زيركى خود را از اين گيرودار نجات مى دهد.
    بخارى در صحيح خود در كتاب ((تفسير القرآن))، باب ((قوله: فسيحوا فى الارض اربعه اشهر))(247)، آورده است:
    ((حميد بن عبدالرحمن خبر داد كه ابو هريره گفته است: در حج آن سال، ابوبكر مرا همراه با چند منادى فرستاد كه آنها در روز نحر ندا دهنده كه از امسال به بعد هيچ مشركى به حج نيايد و هيچ كس عريان به دور خانه طواف نكند. حميد بن عبدالرحمن گويد: سپس رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم)، على بن ابى طالب (عليه السلام) را نيز فرستاد و به او دستور داد كه نداى براءت را اعلام نمايد، ابو هريره مى گويد: آنگاه على نيز همراه ما در روز نحر براى اهل منى ندا بر براءت داده و گفت كه امسال به بعد هيچ مشركى به حج نيايد و هيچ كس عريان به دور خانه خدا طواف نكند))(248).
    قضاوت در اين باره را به عهده خوانند مى گذارم تا پيرامون اين تحريف و حق پوشى بيانديشد كه چگونه بخارى توانست فضيلت على بن ابى طالب (عليه السلام) را از بين برده و براى ابوبكر منقبتى ثابت كند كه هرگز آن را به خواب هم نديده بود، آنهم پس از عزل ثابت كند كه هرگز آن را به خواب هم نديده بود، آنهم پس از عزل او بواسطه وحى منزل از طرف پروردگار، كه جبرئيل به رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) گفت: اين كار را جز كار را در اختيار ابوبكر قرار داد، كه او در حضور رسول الله امر و نهى كرده، افراد را فرستاده و كارها را اداره مى كند.
    سبحان الله كه مقلب احوال است از حالى به حال ديگر.
    5 - نمونه پنجم:
    مسلم در صحيح خود مانند ابن هشام و طبرى جزئى را يك حديث را كه نقيصه اى براى ابوبكر و عمر حذف كرده است.
    ابن هشام اخبار جنگ بدر و تعرض رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) با اصحابش به قافله بازرگانى قريش را نقل كرده، آنگاه درباره مشورت رسول الله با اصحاب خويش چنين مى گويد: ((به ايشان خبر رسيد كه قريش براى حفظ قافله خود لشكركشى كرده، حضرت با مردم مشورت نموده و خبر قريش را به اطلاع آنها رساند، آنگاه ابوبكر بپاخاسته و سخن نيكوئى گفت، عمر بن خطاب نيز ايستاد و سخن نيكويى گفت، آنگاه مقداد بن عمرو ايستاد و گفت: يا رسول الله، راه خدا را برو، ما نيز با تو هستيم، به خدا سوگند مانند سخن بنى اسرائيل براى موسى، به تو نخواهيم گفت: فاذهب انت و ربك فقاتلا انا هاهنا قاعدون (249): تو با خدايت برويد و بجنگيد، و ما در اينجا مى نشينيم، بلكه ما مى گوئيم تو با خدايت برو و بجنگ، ما نيز همراه شما خواهيم جنگيد، سوگند به آنكه تو را به حق فرستاد اگر ما را تا دورترين سرزمين ها ببرى، ما سختى راه را با شما تحمل كرده و تا رسيدن به مقصد تو را همراهى خواهيم نمود. رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) گفت: خوب است، و براى او دعا كرد)).
    ولى سخن ابوبكر و عمر، خطاب به رسول الله چه بود؟!
    اگر اين سخنان خوب بود پس چرا آن را نقل نكرده و تنها كلام مقداد را آورده است؟!
    برگرديم به مسلم، تا ببينيم آيا او نيز در خيانت مانند ابن هشام و طبرى بوده است، مسلم مى گويد: ((وقتى خبر حمله ابوسفيان رسيد، رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) با اصحاب خود مشورت كرد، ابوبكر سخنى گفت ولى پيامبر از او روى برگرداند، سپس عمر سخن گفت و پيامبر از او نيز روى برگرداند... آنگاه بقيه حديث را آورده است)).(250)
    مسلم نيز سخن ابوبكر و عمر را نقل نكرد، ولى او راستگوتر از ابن هشام و طبرى بود، او گفت: ((رسول الله از آنها روى برگرداند)) و نگفت كه ((آنها نيكو سخن گفتند)). هرچند روايت مسلم نيز جنايتى در حق حديث است. او بايد سخن آنها را مى آورد، اين نشان مى دهد كه يك فضاحتى در كار است، و الا اگر سخن آنها نيكو بود، چرا رسول الله از آن روى برگرداند؟!
    از اين در خبر - على رغم تزويرى كه در آنها شده - مشخص مى شود كه مطلبى در آن است كه لايق مقام شيخين نيست و لذا آن را نقل نكردند، ولى خداوند نور خود را آشكار مى سازد هر چند كافرين را خوشايند نباشد. واقدى در كتاب ((مغازى)) و مقريزى در ((امتاع الاسماع)) بعد از نقل خبر مى گويند: عمر گفت: يا رسول الله، به خدا سوگند اين قريش ‍ است و عزت خود، به خدا سوگند كه قريش از وقتى كه عزيز شد هيچگاه ذليل نگريد، به خدا سوگند كه قريش هيچگاه عزت خود را تسليم ديگرى نمى كند، آنها با تو خواهند جنگيد، پس براى جنگ آماده شو، و لوازم آن را فراهم ساز.
    از اينجا متوجه سبب روى گرداندن رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) از او مى شويم، زيرا اين سخن عمر لايق صحابى رسول خدا نيست، او چگونه عزتى براى قريش قائل است؟
    آيا رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) قصد تذليل قريش را داشت؟
    متاءسفانه، اين است معرفت عمر نسبت به اسلام و تمدن آن.
    و بدين صورت، بخارى و مسلم هميشه حق را با باطل مخلوط ساخته، و هر حديثى را كه به نظر آنها توهين يا نقصى براى ابوبكر و عمر در بر دارد تغيير مى دهند.
    نويسندگان و نقش آنها در تحريف حقايق
    نويسندگان، پس از محدثين و مورخين، نقش آنها را در تحريف حقايق دنبال كردند و تمام سعى خود را براى تحريف حقائق و بر هم زدن مذهب اهل بيت (عليهم السلام) به كار برده و از همه روشهاى تبليغاتى و دروغ پردازى استفاده نمودند. اين نويسندگان در كار خود موفقيت زيادى بدست آورده، توانستند نادانى و جهالت را در قلوب پيروان مذهب خود بر قرار ساخته و آنان را از شناخت حقيقت دور سازند. آنها با خرافات بر قرار ساخته و آنان را از شناخت حقيقت دور سازند. آنها با خرافات و اسطوره هاى ساختگى خود تشيع را به زشت ترين و منفورترين صورت در آوردند. آنچه كه من مى گويم يك فرضيه نيست، زيرا خود براى مدت زمانى در اين جهالت زندگى مى كردم. البته وقتى توانستم بيشتر متوجه آن شوم كه چشم دل من باز شده و خداوند قلب مرا به نور اهل بيت (عليهم السلام) روشن ساخت. آنگاه جامعه را ديدم كه چگونه زير خروارها جهالت و افترا عليه شيعه زندگى مى كند، هر گاه درباره شيعه از يك عالم يا روشنفكرى سؤال كردم، جواب مرا با زنجيره اى از دروغ پردازيها عليه شيعه مى داد، مثلا مى گفت: شيعه ادعا مى كند كه امام على (عليه السلام) پيامبر واقعى است، ولى جبرئيل اشتباه كرده و رسالت را بر محمد نازل كرد و يا اينكه شيعه امام على را عبادت مى كند... و يا دروغهاى ديگرى كه هيچ واقعيت ندارند. از اين بدتر وقتى است كه سؤال مى شود:
    آيا شيعيان مسلمان اند؟
    چه فرقى ميان شيعه و شيوعيه (251) (كمونيسم) وجود دارد؟
    امروز جمع بزرگى از امت اسلامى، نسبت به شيعه ناآگاه اند و اين ناآگاهى نتيجه طبيعى تلاش آن نويسندگان براى برقرارى نادانى كامل اى اين امت است، تا اينكه مذهب تشيع را نشناسند و اين توطئه اى است كه از زمان قديم آغاز شده و تا امروز ادامه دارد، هم اكنون صدها كتاب مسموم عليه شيعه در دسترس همگان است، بلكه احيانا وهابيت آنها را مجانى توزيع مى كند. در چنين جو مسمومى به نظر مى رسد كه به يك كتاب شيعى نيز بايد اجازه انتشار داده شود تا نوعى تعادل بر قرار گردد، ولى اينگونه نيست. در كتابخانه هاى اسلامى به ندرت يك كتاب شيعى را مى توان يافت، در حالى كه كتابفروشى ها و كتابخانه هاى شيعه مملو از كتابها و مصادر اهل سنت با مام تفكرها و جهت گيريهاى مختلف آن است.
    از اين بدتر و تلخ ‌تر اين است كه اگر كتابى برا يكى از آنها تهيه كنى، او حاضر به خواندن آن نيست، شايد هم آن را به بهانه آنكه خواندن كتب گمراه كننده حرام است، بسوزاند.
    به ياد دارم چگونه امام مسجد روستايمان مرا كافر و گمراه خواند و ديگران زا از همنشينى با من و خواندن كتابهاى من منع مى كرد. اين چه منطقى است كه آزادى تفكر را از انسان مى گيرد.
    اين در واقع سياست جهالت، نادانى و محاصره فكرى است.
    اينك مى پردازيم به بررسى بعضى از كتابهاى ضد شيعه:
    1- ((محاضرات فى تاريخ الامم الاسلاميه))(252) از خضرى.
    2- ((السنه و الشيعه)) از رشيد رضا، صاحب (المنار).
    3- ((الصراع بين الوثنيه والا سلام))(253) از قصيمى.
    4- ((فجر الا سلام)) و ((ضحى الاسلام)) از احمد امين
    5- ((الوشيعه فى نقد الشيعه))(254) از موسى جار الله.
    6- ((الخطوط العريضه))(255) از محب الدين الخطيب.
    7- ((الشيعه و السنه)) - الشيعه و القرآن)) - ((الشيعه و اهل البيت)) - ((الشيعه و التشيع)) از احسان الهى ظهير.
    8- ((منهاج السنه)) از ابن تيميه.
    9- ((ابطال الباطل))(256)
    10- ((اصول مذهب الشيعه)) از دكتر ناصر الغفارى.
    11- ((و جاء دور المجوس))(257) از عبدالله محمد الغريب.
    12- ((التحفه الاثنا عشريه)) از دهلوى.
    13- ((جوله فى ربوع الشرق الادنى))(258) از محمد ثابت المصرى.
    و كتابهاى مغرضانه ديگر، كه علماى شيعه اين كتاب را به طور مفصل و وافى رد كردند.
    من متوجه اختلاف روش ميان اين دو نوع كتابها شده ام، هدف كتابهاى شيعه روش ميان اين دو نوع كتابها شده ام، هدف كتابهاى شيعه اصالت بخشيدن و اثبات حقانيت مذهب خود به دليل و برهان است، آنهم ادله اى كه از مصادر و ماخذ اهل سنت بدست آورده اند، بدون آنكه عليه مذاهب ديگر حمله كنند. اما كتابهايى كه سعى در رد شيعه دارند، هدف آنها اساسا ضربه زدن از هر راه كه سعى در رد شيعه دارند، هدف آنها اساسا ضربه زدن از هر راه ممكن به مذهب تشيع است، هر چند با تهمت و افترا باشد.
    شاهد بر اين مدعا زياد است، كه چند نمونه از آنها را پس از اين بررسى خواهيم كرد.
    بعضى از كتابها شيعه كه تهمت ها را پاسخ گفته و اصالت مذهب خود را ثابت نموده است:
    next page

    fehrest page


    back page

  4. #14
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    1- الشافى فى الامه
    اين كتاب چهارده جلد بوده است، و در آن شريف مرتضى ((امامت را به عنوان يك اصل دينى، اجتماعى و سياسى مطرح نموده و با دلايل صحيح نقلى و عقلى ثابت كرده است كه امامت ضرورتى دينى و اجتماعى است و اينكه على (عليه السلام) بر اساس نصوصى كه درباره او آمده خليفه بر حق و مصلحت عموم معارضه يا عناد كند، عليه حق و مصلحت عموم معارضه كرده است. شريف مرتضى تمام شبهات درباره امامت چه آنهايى كه گفته شده يا بعدا گفته شود را مطرح و همه آنها با منطق عقل و حجت حتمى باطل نموده است.(259)
    2- ((نهج الحق و كشف الصدق))
    علاوه حلى در اين كتاب مسائل زيرا مورد بحث قرار داده است:
    1- علم و ادراك 2- تفكر 3- صفات خداوند 4- نبوت 5- امامت 6- معاد 7- اصول فقه 8- آنچه به فقه مربوط مى شود.
    خواننده اين كتاب متوجه مى شود كه نويسنده آن يك محقق علمى بوده، نه تعصبى نسبت به راى خود داشته و نه ابتداء خود را طرفدار عقيده اى مى داند، او به دنبال براى عقيده خود نبوده بلكه نظر و عقيده خود را تابع قرآن و دليل قرار داده است.
    فصل بن روزبهان اشعرى اين كتاب را نقد كرده و نقد خود را ((ابطال الباطل و اهمال كشف العاطل: باطل كردن باطل و كنار گذاشتن كشفهاى نادرست)) ناميده است. او روش علامه حلى را دنبال نكرده بلكه در بسيارى موارد به ناسزا گوئى پرداخته است، ولى در مجموع كتابى است - نسبتا - تابع دليل و بحث علمى، و لذا بسيارى از علماى شيعه آن را رد كرده و موارد شبهه را در آن بيان داشته اند.
    3- ((الحقاق الحق))
    از سيد نور الله حسين تسترى: كتاب بزرگى است كه در رد روزبهان و كتاب او - ابطال الباطل - تاءليف شده است. آيه الله شهاب الدين مرعشى نجفى بر كتاب ((احقاق الحق)) حاشيه زده، كه با اين حاشيه مجلدات كتاب به بيست و پنج جلد با قطع بزرگ رسيده است. نويسنده اين كتاب با كوششى عظيم و تلاشى سخت ادله را دنبال كرده و احاديث و روايات را از كتب اهل سنت استخراج نموده است. سزاوار است كه اين كتاب جزء تحفه هاى مسلمين بشمار آيد، زيرا نشان دهنده تلاش بزرگ مردى است كه به تنهايى كارى كرده است كه يك هيئت جند نفرى از انجام آن عاجز مى باشند.
    4- ((دلايلى الصديق))
    علامه مظفر در اين كتاب سه جلدى به ابن روزبهان پاسخ گفته است. او در كتاب خود، كتاب ((منهاج السنه))، ابن تيميه را نيز رد كرده كه ابن تيميه اين كتاب را در رد كتاب ((منهاج الكرامه)) علامه حلى نوشته است. ولى مظفر ولى مظفر در رد خود عليه ابن تيميه به تفصيل بحث نكرده و در مقدمه خود آورده است: ((. اگر پستى مطالب، بد زبانى قلم، تعرضهاى ناروا و ظهور دشمنى و عداوت او نسبت به شخص پيامبر امين و فرزندان طاهرين ايشان نبود، مستحق بحث بيشتر مى شد))(260).
    5- موسوعه ((الغدير))
    در يازده جلد، از علامه عبدالحسين امينى: اين موسوعه تلاشى است عظيم او مولف خستگى ناپذير آن، كه مذاهب اهل بيت (عليهم السلام) را با تمام راه ها و استدلال ها ثابت نموده است، و آنچه بيشتر باعث تعجب است اين است كه مولف آن از 94000 ماءخذ از مصادر اهل سنت استفاده نموده است.
    او در اين كتاب بعضى از كتابهاى اهل سنت را كه متعرض شيعه شده اند نقد كرده است، مانند:
    1- القعد الفريد
    2- الفرق بين الفرق
    3- الملل و النحل
    4- منهاج السنه
    5- البدايه و النهايه
    6- المحصر
    7- السنه و الشيعه
    8- الصراع
    9- فجر الاسلام
    10- ظهر الاسلام
    11- ضحى الاسلام
    12- عقيده الشيعه
    13- الوشيعه.
    او با استفاده از دلايل روشن و براهين آشكار آنها را به خوبى رد كرده، و مناقشه او كاملا بى طرفانه و بدون تعصب و جدل بوده است.
    6- ((عبقات الانوار))
    از جمله موسوعات بزرگى كه مذهب تشيع را ثابت نموده و دشمنان آن رد كرده اند كتاب (عبقات الانوار فى امامه الائمه الاطهار)(261) از سيد حامد حسين ابن سيد محمد قلى هندى است، كه من نتوانستم نسخه اصلى كتاب را بيابم و تنها خالصه آن را به نام كه من نتوانستم نسخه اصلى كتاب را بيابم و تنها خلاصه آن با به نام (كتاب عبقات الانوار) تاءليف على حسينى ميلانى را يافتم. اين كتاب در ده مجلد بوده و به عنوان در كتاب ((التحفه الاثنا عشريه)) از عبد العزيز دهلوى است كه در كتاب خود عقائد شيعه را نقد كرده و در مقابل تعدادى از علماى شيعه در كتابهاى مختلف در كتابهاى مختلف آن را رد كرده اند، از جمله كتاب ((السيف المسول على مخربى دين الرسول))(262) از حمد بن عبدالنبى نيشابورى، يك كتاب در چهار مجلد كه هر مجلدى نام مخصوصى دارد، از سيد دلدارى على تقى، كتاب ((النزهه الاثنا عشريه)) از ميرزا محمد كشميرى، كتاب ((الاخبار الاثنا عشريه المحمديه)) از سيد محمد قلى كه اين كتاب در چند مجلد بزرگ است، كتاب ((الوجيز فى الاصول)) از شيخ سبحان على خان هندى، كتاب ((الامه)) از سيد محمد بن سيد، و يك رد ديگرى به زبان فارسى از همين مولف به نام ((البوارق الاليه)). و ديگر كتابهايى كه دهلوى را رد كرده اند، صاحب كتاب ((الذريعه)) و صاحب كتاب ((اعيان الشيعه)) اين كتابها را نام برده اند.
    يكى از بزرگترين كتب منتشر شده در اين زمينه عقابت است، و روش مولف در رد بر اشكال ها يا نقد استدلال ها نشان دهنده عظمت مولف، دقت نظر او، احاطه او بر علوم و بر اقوال مختلف، و امانت او در نقل مى باشد. مرحوم مولف با قويترين حجت ها، و محكم ترين براهين تمام راهها و بهانه ها را قطع مرده و همه شكلها و شبهات را از بين برده است و هر گونه اشكالى بر مذهب و ردى بر يك يا تضعيف يك حديث را به بهترين شيوه و سالم ترين جواب، رد كرده است و در جوابهاى خويش از تحقيقاتى گويا، دقت هايى عميق، احتجاجاتى برهانى، الزاهايى نبوى، استدلال هايى علوى، و جواب هايى رضوى استفاده نموده و تمام سخن خود را مستند به كتب اهل سنت و اقوال بزرگان علماى آنها در علوم و فنون مختلف قرار داده است. او هر كلمه اى را در كتاب رد كرده يا بر آن نقدى وارد ساخته است)).(263)
    ضمنا او از كتابخانه معروف خانوادگى خود استفاده كرده كه در اين كتابخانه بيش از 30 هزار كتاب چاپى يا خطى از مذاهب و فرقه هاى مختلف وجود داشته است. و ما تا كنون كتابى در رد كتاب او نديده ايم، ولى كتاب ((تحفه)) غرق در ردود است. اولين رد عليه او كتاب ((الصوارم الالهيه)) و كتاب ((صارم الاسلام)) از سيد دلدار على بوده كه در جواب او رشيد الدين دهلوى شاگرد صاحب ((تحفه))، كتاب ((الشوكه العمريه)) را نوشت، سپس باقر على او را در كتاب ((الحمله الحيدريه)) رد نمود.
    يكى از ديگر از ردود بر ((تحفه))، كتاب ((النزهه الاثنا عشريه)) است از ميرزا، كه يكى از اهل سنت كتاب ((رجوم الشياطين)) را در رد او نوشته، سپس سيد جعفر موسوى در كتاب ((معين الصاقين فى رد رجوع الشياطين)) او را رد كرده است.
    همچنين سيد محمد قلى پدر صاحب ((عقاب)) در كتاب ((الاجناد الاثنا عشريه المحمديه))، كتاب ((تحفه)) را رد كرده و در مقابل محمد رشيد دهلوى او را رد نموده و دوباره سيد در كتاب الا خو به الفاخر فى الرد على الاشاعره در مقام جواب او بر آمده، تا آنكه صاحب عبقات كار را يكسره كرده و كسى جواب او را نداده است و اين براى اثبات عجز آنها كافى است.
    7- ((معالم المدرستين))
    از مرتضى عسكرى: اين كتاب مقايسه اى ميان به صورت مناظره اى است ميان او و شيخ الازهر، سليم بشرى، كه يكى از مناظرات نادرى است كه هر دو طرف با اسلوبى آرام و مناقشه اى، با رعايت موازين اخلاقى به بحث پرداخته اند. همچنين عبدالحسين شرف الدين داراى كتابهاى متعدد ديگرى در اين زمينه، از جمله ((النص و الاجتهاد))، ((الفصول المهمه فى تاءليف الامه))، ((الكلمه الغراء فى تفضيل الزهراء)) و كتاب ((ابوهريره)) است.
    ردود ديگرى نيز از علماى شيعه بر كتابهاى اهل سنت وجود دارد مانند:
    1- ((اجوبه مسائل جار الله)) از عبدالحسين شرف الدين.
    2- ((مع الخطيب فى الخطوطه العريضه)) از لطف الله صافى.
    3- ((شبهات حول الشيعه)).
    4- ((كذبوا على الشيعه)).
    علما و روشنفكران اهل سنت، شيعه مى شوند:
    تعدادى از نخبه گان اهل سنت و علماى آنان توانستند زنجيرهاى خود را شكسته و از موانع خفقان تبليغاتى عبور كنند، و خود را به علوم و معارف ديگر رسانند از جمله مذهب تشيع به عنوان مذهبى با تاريخ، معارف و فرهنگ خاص خود، و بدينوسيله ابرهاى تيره گمراهى از آسمان حقيقت كنار رفته و آنها توانستند فرياد حق را سر داده و خود را موالى مكتب اهل بيت (عليهم السلام) اعلام كنند.
    اين جريان شامل هزاران روشنفكران و نويسندگان قديم و معاصر مى شود كه مجال ذكر اسامى آنها نيست، و تنها به چند نمونه از ميان آنان اكتفا مى كنيم:
    1- محدث جليل القدر ابو النضر محمد بن مسعود بن عياش، معروف به عياشى، او قبل از شيعه شدن، از بزرگان علماى اهل سنت بوده، و اكنون از بزرگان علماى شيعه اماميه است، او تفسيرى ماءثور به نام ((تفسير عياشى دارد)).
    2- شيخ محمد مرعى امين انطاكى، فارغ التحصيل جامع الازهر كه در حلب مقام قاضى القضاه را به عهده داشته است. او داراى موقعيت علمى و اجتماعى بوده، كه خداوند متعال او را به پيروى از مكتب اهل بيت (عليهم السلام) هدايت نمود. او كتابى دارد به نام ((لماذا اخترت مذهب الشيعه)) كه چاپ و منتشر شده است، و همراه با او هزاران نفر از اهالى حلب شيعه شدند.
    3- شيخ سليم بشرى، كه از علماى اهل سنت و جماعت بوده و دوبار رياست جامع شريف الازهر را به عهده گرفته است، ميان او عبدالحسين شريف الدين كه از علماى شيعه است مناظراتى متعدد در گرفت كه در كتابى به نام ((المراجعات)) جمع آورى شده و اين مناظرات فقهى سبب تشيع شيخ سليم بشرى گشت. او در اولين مناظره اعلام كرد كه متعصب نبوده و مى گويد: ((من تنها جوينده يك گمشده و خواهان يك حقيقت مى باشم، پس اگر حق آشكار شد، مسلما پيروى از حق سزاوارتر است، و اگر نشد من مانند گوينده اين بيتم.
    نحن بما عندنا و انت بما عندك راض و الراءى مختلف (264).
    (هر كه از ما و شما به آنچه دارد راضى است، هر چند كه آراء مختلف باشد).
    اين مناظرات بيانگر دانش، بزرگوارى، اخلاق و حقيقت جويى دو طرف بوده و در پايان مناظرات شيخ سليم بشرى اعلام مى دارد:
    ((پوشيده ها نمايان، حقيقت از مخفى گاه خود ظاهر و روشنايى صبح براى هر بينائى پديدار گشت، خدا را شكر مى كنم كه ما را به دين خود هدايت و توفيق عمل در راه خود را به ما عنايت نمود و صلوات و سلام خدا بر پيامبر و آل او باد)).(265)
    4- شيخ محمود ابوريه، دانشمند و نويسنده مصرى، كه داراى كتابها و نوآورى هاى فراوانى است، از جمله ((اضواء على السنه المحمديه))(266)، و كتاب ((ابو هريره شيخ المضير)).(267)
    5- وكيل دادگسترى، احمد حسين يعقوب، نويسنده اردنى كه شيعه شده است و كتابهاى ((النظام السياسى فى الاسلام))، ((نظريه عداله الصحابه))(268) و ((الخطط السياسيه لتوحيد الامه الاسلاميه))(269) را به نگارش در آورده است.
    6- دكتر ترجانى سماوى، اهل تونس است، شيعه شده و چندين كتاب از جمله ((ثم اهتديت))، ((ولاءكون مع الصادقين))، ((فاساءلوا اهل الذكر)) و ((الشيعه هم اهل السنه)) و ((كل الحلول عند آل الرسول))(270) را نوشته است.
    7- نويسنده و خبرنگار سيد ادريس حسينى از مغرب عربى، داراى كتابهاى ((لقد شيعنى الحسين))، ((الخلافه المغتصبه)) و ((هكذا عرفت الشيعه))(271).
    8- صائب عبدالحميد، داراى كتاب ((منهج فى الانتماء المذهبى))(272).
    9- سعيد ايوب، داراى كتاب ((عقيده المسيح الدجال))، او در اول كتابش مى گويد: ((خود را هنگام تحقيق ديدم، كه چگونه سعى مى كنم حقايق را از زير آوار بيرون آورده، تا حقيقت در برابر چشم ها و عقل ها آشكار گردد. اين توسط اساتيد حقپوش، در طول تاريخ انسانيت بوجود آمده است! هنگامى كه تبر را به دست گرفته تا دريچه هاى گمراهى را از ميان بردارم، و سايل كافى براى انجام اين كار در اختيار داشتم))(273). او كتاب ((معالم الفتن)) را در دو جلد نوشته است.
    10- نويسنده مصرى صالح الوردانى، داراى كتابهاى: ((الخدعه - رحلتى من السنه الى الشيعه - حركه اهل البيت (عليه السلام) - الشيعه فى المصر - عقائد الشيعه - التقارب و التباعد - السيف و السياسه - و اهل السنه شعب الله المختار - دفاع عن الرسول))(274).
    11- نويسنده مصرى محمد عبدالحفيظ - نويسنده كتاب ((لماذا اءنا جعفرى))(275).
    12- نويسنده سودانى، استاد سيد عبدالمنعم محمد حسن، داراى كتاب ((بنور فاطمه اهتديت))(276).
    13- شيخ عبدالله ناصر از كنيا، او شيعه شد پس از آنكه از بزرگان شيوخ وهابيت بود، ايشان چندين كتاب در اين زمينه نوشته است مانند: ((الشيعه و الحديث))، ((الشيعه و الصحابه))، ((الشيعه و التقيه)) و ((الشيعه و الامامه)).
    14- دانشمند، سخنور و مرد بحث و مناظره جناب سيد على بدرى، او پس از شيعه شدن، به خدمت بزرگى در نشر مذهب اهل بيت (عليهم السلام) نموده است، او به دور جهان گشته و مناظره هاى متعددى بر پا كرده است، و به دنبال آن كتاب بزرگى تحت عنوان ((احسن المواهب فى الحائق المذاهب)) را نوشته كه بزودى به چاپ مى رسد.
    15- نويسنده اهل سوريه سيد ياسين معيوف البدرى، كه كتابى به نام ((يا ليت قوى يعلمون))(277) منتشر نموده است.
    نمونه هائى از تحريفهاى نويسندگان:
    تحريف نويسندگان بسيار زياد است نقل است آنها سخن را به درازا مى كشد، زيرا اكثر كتابهايى كه در رد شيعه نوشته شده هدفى جز گمراه سازى، تزوير و نشر تهمت ها و دروغ پردازيها نداشته است. علاوه بر آنكه آنها كتابهاى اهل سنت را به عنوان مستند خود در رد عقايد شيعه قرار و اين روش در احتجاج و مناظره قابل نيست.
    شيخ مظفر در اين باره مى گويد: ((بدان كه هيچ استدلالى عليه حريف قابل قبول نيست مگر از راهى كه بر او حجت باشد و لذا مرحوم مصنف - يعنى علامه حلى - و ديگران در نگارش احتجاج عليه اهل سنت اخبار آنها را نقل كرده نه اخبار ما را، در حالى كه طرف مقابل ملتزم به اصول بحث نبوده و راه صحيح مناظره را دنبال نكرده است))(278). همچنين آنها در رد بر شيعه، تصورى اجمالى از عقائد شيعه را در نظر مى گيرند نه اينكه به طور منطقى تمام جزئيات مذهب را مورد برسى قرار دهند، و اين كار در امانت علمى خلاف انصاف الشيعه)) ص 15 در اين باره مى گويد: ((... زيرا بعضى از عقايد به مجرد مطرح شدن آن مى توان حقيقت آن مذهب را بدست آورد و لذا شيخ الاسلام ابن تيميه مى گويد: كه تصور مذهب باطل براى بيان فساد آن كافى است، و اگر بتوان تصور درستى بدست آورد، نياز به دليل ديگرى نيست)).
    اگر چنين باشد، پس بايد تصور كننده يك عقيده، مؤمن و معتقد به آن باشد، تا اينكه آزادى كافى براى بيان عقايد خود را داشته باشد، وگرنه بى انصافى است كه فردى خارجى بخواهد عقائد ديگران را به زشت ترين شكل به تصوير در آورد.
    گفته هاى ابن تيميه نيز نوعى سياست گمراه سازى براى پيروان خود مى باشد، او مذاهب مخالف را براى آنان به شكلى كه خود مى خواهد به تصوير مى كشد و اگر اين كار به عنوان حجت كافى باشد، پس آن كافرى كه در اروپا زندگى مى كند نيز عذرى مقبول دارد، زيرا او به سبب تصوير ساخته دست خاورشناسان و دشمنان دين، تصورى نادرست از اسلام دارد. ولى اين سخن واهى و اين روش نادرست است و در استدلال كافى نيست. و لكن متاءسفانه اين تفكر آنها است. اينك چند نمونه از تحريفات آنان را مى آوريم:
    (1) كتاب ((اصول مذهب الشيعه)):
    از دكتر ناصر عبدالله الغفارى، كه عبارت از رساله دكتر او از دانشگاه اسلامى محمد بن سعود بوده، و توانسته است با اين رساله بالاترين امتياز را بگيرد.
    از افتراء او عليه شيعه:
    الف - مى گويد: ((شيعه دشمن سنت پيامبر است و لذا نام (اهل سنت) مخصوصى سنى ها بوده زيرا آنها تابع سنت حضرت مصطفى (صلي الله عليه و آله و سلم) هستند)).(279)
    سپس سعى مى كند از ميان روايت هاى شيعه آنهايى را بدست آورد كمه پيروى سنت را واجب مى دانند و مى گويد: ((كسى كه متون شيعه و روايت هاى آنان را بخواند، ممكن است به اين نتيجه برسد كه شيعه در ظاهر در قائل به سنت بوده ولى در باطن آن را انكار مى كند، زيرا اكثر روايت ها و اقوال آنها در جهت مخالف سنتى است كه مسلمين با آن آشنايند، چه در فهم سنت و تطبيق آن و چه در اساتيد و متون آن...))(280).
    اينكه مى گويد: ((شيعه دشمن سنت است))، هيچ موردى ندارد، زيرا كتب حديث نزد شيعه چند برابر كتب اهل سنت است، بلكه روايات كتاب ((كافى)) به تنهايى بيش از روايات تمام صحاح ششگانه است، علاوه بر موسوعه هاى بزرگ حديث مانند بحارالانوار كه تعداد مجلدات آن 110 جلد است.
    پس اگر شيعيان دشمن سنت بودند، اين موسوعه هاى عظيم را براى چه مى خواهند؟!
    منظور از سنت چه مى تواند باشد؟
    آيا منظور نوشته هاى اهل سنت در صحاح خود شان است؟
    اگر جواب مثبت است بايد گفت كه روايات صحاح حجتى است بر آنها نه بر شيعه.
    اما قول او: ((اكثر روايتها و اقوال آنها در جهت مخالف سنت است...))، اين گفتارى است عجيب، زيرا اگر شيعه درباره احاديث، چه در سند يا متن و يا در تطبيق و فهم حديث، اساسا موافق نظر اهل سنت بود، پس هيچ داعى براى اختلاف نبود. بنابراين شيعه ايمان به سنت رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) داشته و ملتزم به آن مى باشد، اما اينكه اهل سنت، سنت رسول الله را مخصوص خود بدانند، اين خلاف انصاف است.
    از طرفى ديگر: آيا تو و قومت محور دين بوده كه همه چيز را با خود مقايسه مى كنى؟ كدام عدالتى اينگونه مى كند.
    ب - او حقايق را تحريف كرده است، زيرا متون را طورى ناقص نقل كرده كه معناى آن تغيير مى كند، در حالى كه در آخر مقدمه كتابش مى گويد: ((سعى كردم در اغلب جاها كلمه به كلمه نقل كنم، تا بى طرفى را مراعات كرده و دقت در نقل را ضرورى دانم و اين چيزى است كه روش علمى در نقل كلام حريف اقتصادى آن را دارد)).
    آيا جناب دكتر به قول خود متعهد بوده است؟
    (1) در صفحه 552 جلد 2 درباره ديدن خدا حديثى از ابن بابويه قمى نقل مى كند كه ابوبصير از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده مى گويد: به گفتم: ((درباره خداى - عزوجل - به من بگو، آيا مؤمنين او را روز قيامت مى بينند؟ گفت: آرى.
    اين روايت را از كتاب توحيد صفحه 117 نقل كرده ولى روايت را به طور كامل نقل نمى كند، و لذا معناى آن كاملا عوض شده است. و اينك روايت را به طور كامل ببينيد و قضاوت كنيد.
    ((گفت: به او گفتم: درباره خداى - عزوجل - به من بگو، آيا مؤمنين او را روز قيامت مى بينند؟
    گفت: آرى، آنها قبل از روز قيامت نيز او را ديده اند.
    گفتم: چه وقت؟
    گفت: وقتى كه به آنها گفت ((مگر من خداى شما نيستم، گفتند چرا)).
    آنگاه مدتى اما ساكت شده، سپس گفت: مؤمنين او را قبل از روز قيامت در دنيا مى بينند، مگر تو اكنون او را نمى بينى؟
    ابو بصير مى گويد، به او گفتم: جانم به فداى تو، آيا اين حديث را از شما نقل كنم.
    گفت: خيرى، زيرا اگر اين حديث را نقل كنى، ممكن است كسى مفهوم آن را نداند و خيال كه اين تشبيه بوده و آن را انكار كند، كه در اين حالت او كافر خواهد شد، در واقع ديدن با قلب غير از ديدن با چشم است، خداوند از گفتار مشبهين و ملحدين به دور است)).
    ببينيد چقدر معناى اول با دوم فرق دارد، بلكه معناى اول طبق متن كامل اين حديث از قول مشبهين و ملحدين مى باشد.
    چرا او سخن امام باقر (عليه السلام) را نقل نكرد هنگامى كه يك خارجى اى ابا جعفر، چه چيزى را عبادت مى كنى؟
    گفت: خدا را
    گفت: او را ديده اى؟
    گفت: آرى، ولى چشم ها با اين ديدن خود او را نديده، بلكه قلب ها با حقايق ايمان او را ديده اند. او با قياس شناخته نشده و با حواس محسوس نيست. توصيف با آيات و نشانه ها بوده و شناخت او با دلالت ها است. او در حكم خود ظلم نمى كند.
    آن است ((الله)) و هيچ خدايى جز او نيست)).(281)
    (2) مثالى ديگر از تقطيع روايت، سخن او است در اثبات كيفيت براى خدا.
    او روايتى از بحار الانوار به نقل از ابى عبدالله امام صادق (عليه السلام) نقل مى كند كه از ايشان سؤال شد: ((درباره خداى تبارك و تعالى، آيا در ميعاد ديده مى شود؟
    گفت: سبحان الله، خداوند از اين سخن منزه است.... چشمها نمى بينند جز آنچه رنگ و كيفييت باشد، ولى خداوند خالق رنگ و كيفيت است)).(282)
    سپس او چنين نتيجه گيرى مى كند: ((معلوم مى شود آنهايى كه اين روايت را بنام امام صادق ساخته اند، خواسته اند دليلى بياورند كه وجود حق را نفى مى كند، زيرا آنچه مطلقا كيفيت ندارد، وجود ندارد))(283). ابتدا اين قاعده را بررسى كرده، سپس شاهد بر تقطيع حديث مى آوريم.
    مى گويد: ((آنچه مطلقا كيفيت ندارد، وجود ندارد)).
    او اين قاعده - عجيب و غريب - را در رد حديث امام صادق (عليه السلام) مطرح مى كند. آرى چنين است، عقلى را كه با روايت اهل بيت (عليهم السلام) روشن نشده، و بر اساس روايتهاى كعب الاحبار و وهب بن منبه تربيت يافته است، نمى تواند احاديث اهل بيت (عليهم السلام) را درك كند.
    منظور او از كلمه: ((مطلقا)) چيست؟ آيا منظور اين است كه داراى هيچ كيفيتى از اقسام مقوله كيفيت نيست؟
    اگر منظور او از كلمه: ((مطلقا)) چيست؟ آيا منظور اين است كه داراى هيچ كيفيتى از اقسام مقوله كيف نيست؟
    اگر منظور او چنين است، آرى خداوند - سبحانه و تعالى - خارج از مقولات كيف است. ((اين)) جهت و مكان او را احاطه نمى كند.
    و هر كه قائل باشد به اينكه كيفيتى از اين مقولات معروف كيف دارد، كافر است و خدا را با اوصاف ماده و صف نموده است، زيرا كيفيت از لوازم جسميت و محدوديت است و خداوند نه محدود است و نه ماده. اشتباه نويسنده نيز در همين است، زيرا او تصور كرده است كه خداوند - سبحان و تعالى - كيفيت دارد، و اين تصور بر مى گردد به تفكر حسى نويسنده، او نمى تواند چيزى را درك كند مگر در محدوده احساس و لذا منكر هر موجودى خارج از چارچوب ((كيف)) است.
    اما اگر مقصود او كيفى است خارج از مقولات معروف كيف، پس نام آن را نمى توان ((كيف)) گذاشت، بنابراين سخن او وجهى ندارد.
    سپس جزئى از يك روايت را نقل مى كند تا سخن خود را ناءييد نموده و تناقصى را در روايات شيعه به اثبات برساند. او مى گويد: اين سخن متناقض ‍ است با آنچه صاحب كافى از ابى عبدالله روايت كرده كه مى گويد: ((... ولى بايد ثابت كرد كه او كيفيتى دارد كه غير او مستحق آن نيست ، كس ‍ شريك او در اين كيفيت نبوده و بر آن احاطه نداشته و آن را نمى داند))(284).
    حال روايت را به طور كامل ببينيد تا خلاف ادعاى او ثابت شود:
    ((سؤال كننده مى گويد: اگر وجود او را ثابت كردى، پس او را محدود نمودى، ابو عبدالله (عليه السلام) مى گويد: او را محدود نكرده ولى او را ثابت كردم، زيرا نفى و اثبات مرتبه اى نيست، پرسيد: پس او داراى انيت و ماهيت است؟
    امام گفت: آرى، چيزى بدون انيت و ماهيت ثابت نمى شود، او پرسيد: آيا ((كيف)) دارد؟ گفت: خير، زيرا كيفيت جهت توصيف و احاطه است (285)، ولى بايد از جهت تعطيل و تشبيه خارج شد، زيرا هر كه او را نفى كرد، او را نكار و ربوبيت او را باطل نموده است و هر كه او را به ديگرى تشبيه كند، صف مخلوقين و مسموعين كه مستحق روبوبيت نستند را براى او اثبات نموده است ولى بايد براى او كيفيتى اثبات نمود كه غير او مستحق آن نيست كسى شريك او در اين كيفيت نبوده، بر آن احاطه نداشته و آن را نمى داند))(286).
    بخوان و درباره معناى اين روايت تاءمل كن، كه اين معنى كاملا با گفته او: ((آنچه مطلقا ندارد، وجود ندارد)) فرق مى كند، زيرا قول امام به سؤال كننده: ((آيا كيفيت دارد؟ گفت: خير)) ردى است بر اين قاعده اى كه مى خواهد آن را به استناد اين حديث تقطيع شده ثابت كند، كيفيتى كه مقصود و عقيده نويسنده است، همان كيفيتى مى باشد كه از عوارض موضوع است. اما، خدا را از آن منزه شمرده و در جواب سؤال كننده مى گويد:
    ((كيفيت جهت توصيف و احاطه است)) و اين مناسب خدا - سبحانه و تعالى - نيست، اما كيفيتى كه امام در آخر حديث گفت: ((كيفيتى كه غير او مستحق آن نيست، و كسى شريك او در اين كيفيت نبوده... و اين كيفيت اگر كيفيت ناميده شود نوعى مجاز است به دليل ناتوانى الفاظ، و آن را كيفيت نگويند مگر بر اساس اشتراك لفظى مشترك بوده و معنى مختلف است.
    اين روايت را ابن بابويه قمى نيز با همان سند و متن مقصود كه نفى هر گونه كيفيت است را بيان مى كند، زيرا اثبات كيفيت براى خداوند عين تشبيه است و مراد از آن اثبات تمام صفات كماليه است كه عين ذات او است.
    next page

    fehrest page


    back page

  5. #15
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    (2) كتابهاى احسان ظهير الهى:
    او در ميان نويسندگان بيشترين دشمنى را با شيعه دارد و براى رد آنها چندين كتاب نوشته كه چهار كتاب از آنها هم اكنون در اختيار من است:
    1- الشيعه و السنه
    2- الشيعه و اهل البيت
    3- الشيعه و القرآن
    4- الشيعه و التشيع
    او تمام نيروى خود را براى رد آنها و بر خود با افكارشان به كار گرفت ولى اى كاش راستگو، امين، خوش اخلاق و مودب بود. آنچنان عليه شيعه تهمت و افترا روا داشته كه كودك را پير و پير را زمين گير مى كند، من هر انديشمندى را دعوت مى كنم تا كتابهاى او را بخواند و در آنها دقت كند، اولا: به روش: ثانيا: به تهمت هاى دروغ و ثانيا: به تزوير او، و براى اين كار بايد سخن او را با كتابهاى شيعه مقايسه كرد.
    من در اينجا تنها به چند مورد اكتفا مى كنم، زيرا مجال رد مفصل نيست، و قبل از اينكه به مساءله تزوير حقايق توسط او بپردازيم به دو ملاحظه كوتاه نسبت به روش او در طرحى و بررسى افكار اشاره خواهيم كرد.
    الف - ملاحظه اول:
    روش او متكى است بر ارائه عقايد شيعه به شكلى نادرست و با عنايتى نفرت آور، تا اين كه پرده اى ميان خواننده و عقايد واقعى شيعه درست شود در حاليكه مقتضى بود روش سالمى را در رد دنبال كند، ابتدا بايد عقايد شيعه را همراه با دلايل آنها مطرح ساخته سپس با دليل و برهان آن را رد كرده و براى عقايد خود استدلال نمايد.
    به عنوان مثال، او در كتاب (الشيعه و السنه) ص 63 تحت عنوان (مساءله البداء) مى گويد: ((از افكارى كه توسط يهود و عبدالله بن سباء منتشر شده است اين است كه بداء براى خداوند حاصل مى شود، به معنى فراموشى و جهل است و خدا از گفتار آنها منزه است)).
    سپس رواياتى از كتب شيعه درباره بداء نقل مى كند، بدون آنكه دلايل شيعه از كتاب خدا، روايات بخارى و مسلم، نظر علماى اهل سنت و عقل را بيان كرده و يا مفهوم بداء نزد شيعه را توضيح دهد. او از پيش خود آن را ((نيسان و جهل)) تعريف كرده و بر اساس اين تعريف نادرست، روايات شيعه در مورد بداء را تفسير مى كند. درباره مساءله تقيه نيز همين روش را دنبال مى كند، او در صفحه 153 تحت عنوان ((الشيعه و الكذب: شيعه و دروغ، سخن خود را اينگونه شروع مى كند: ((گويا دو لفظ شيعه و دروغ مترادف بوده و فرقى ميان آنها نيست، و از ابتداى تاءسيس و يا پايه ريزى اين مذهب كلمه دروغ با نام آن عجين است. شروع اين مذهب جز از دروغ و با دروغ نبوده...)).
    سپس براى گفته خود اين گونه دليل مى آورد: ((و چون تشيع، زاده دروغ است، لذا را با تقديس و تعظيم رنگ آميزى كرده و آن را (تقيه) ناميده اند...)).
    شما را به خدا سوگند مى دهم، اين چگونه روشى در مناقشه علمى است، توهين و استهزاء بدون آگاهى، او به چه حقى تقيه را با ((دروغ)) تفسير كرده است؟، در صورتى كه قرآن از اين لفظ استفاده نموده، مى فرمايد: لا يتخذ المؤمنون الكافرين اولياء من دون المؤمنين و من يفعل ذلك فليس من الله فى شى ء الا اءن تتقوا منهم تقاه (287): ((افراد با ايمان نبايد كفار را به جاى مؤمنان دوست خود قرار دهند و هر كس چنين كند، رابطه خود با خدا قطع كرده است، مگر اين كه از آنها تقيه كنيد...)).
    و به معناى آن در آيه اى ديگر آمده است:
    من كفر بالله من بعد ايمانه الا من اكره و قبله مطمئن بالايمان (288): ((كسى كه بعد از ايمان به خدا كافر شود، مگر آنكه مجبور به اين كار شده در حالى كه قلب او به سبب ايمان آرام است...)).
    و تقيه به معنى مخفى كردن ايمان و ابراز خلاف آن است، آن هم در حالى كه انسان بر جان، مال و آبروى خود بترسد و اين مساءله مورد اختلاف مسلمين نيست، زيرا اگر كسى به زور وادار به كارى شود، بر آن كار مواخذه نمى شود، بلكه شايد بر او واجب باشد، به خصوص اگر زيان آن متوجه ديگران گردد، سا مصلحت دين و رسالت در آن باشد، همانگونه كه مؤمن آل فرعون عمل كرد، زيرا در حال اظطرار حكم از موضوع برداشته مى شود.
    خداوند مى فرمايد: فمن اضطر غير و لا عاد فلا اثم عليه ان الله غفور رحيم (289): ((آن كس كه ناچار شد، در صورتى كه با ميل و رغبت نباشد و از حد ضرورت تجاوز نكند، گناهى بر او نيست، خداوند بخشاينده و مهربان است)).
    ولى هدف احسان ظهير جز مكر و فريب كارى به طور ماهرانه، چيز ديگرى نيست، او تقيه را دروغ معنى كرده، گويا اين معنى كاملا مسلم است و وقتى اين مفهوم در ذهن خواننده تثبيت شد، مجموعه اى از احاديث شيعه را درباره تقيه پى در پى نقل مى كند، كه در اين حالت خواننده كمله (دروغ) را جايگزين كلمه (تقيه) كرده و در نتيجه معانى بسيار نفرت آوردى از سخنان شيعه به دست مى آورد.
    من نمى خواهم در اينجا سخن شيعه را اثبات يا در كنم، زيرا اين نويسنده اهل بحث و استدلال نبوده و حتى يك دليل مخالف نياورده است تا نياز به رد داشته باشد، آنچه مورد نظر ما است تنها بيان روش و اسلوب او مى باشد.
    ب - ملاحظه دوم:
    توهين به عقايد ديگران و محكوم كردن آن به دليل مخالفت با عقائد شخص خود امرى غير منطقى است، ولى متاءسفانه اين روش او و روش ‍ ديگر نويسندگان است، آنچه خلاف نظر ما بوده محكوم است، نماز آنها غير از نماز ما، روزه آنها غير از روزه ما و زكات آنها غير از زكات ما است.
    گويا آنها محور دين و ائمه مسلمين بوده و همه چيز بايد حول محور آنها بچرخد آنها اين قاعده را ناديده گرفته اند (ما همراه دليل هستيم، به هر طرف متمايل شد ما نيز متمايل مى شويم).
    اين خلاف روش قرآن در بحث و مناظره علمى است، روشى كه هر دو طرف را يكسان قرار مى دهد، خداوند به پيامبرش تعليم مى دهد چگونه با كفار و مشركين سخن بگويد: و انا او اياكم لعلى هدى او فى ضلال مبين (290): ((ما و شما بر هدايت بوده يا در گمراهى آشكار به سر مى بريم)).
    اين برخورد اخلاقى با نزاكت را ملاحظه كنيد، نمى گويد من بر حقم و تو گمراهى، بلكه مى گويد يا ما بر حقيم كنيد، نمى گويد يا با ما بر حقيم و شما بر باطل و يا بعكس... اين است روش قرآن وقتى كه آزادى بحث را براى همگان مطرح ساخته، مى گويد: قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين (291): ((بگو برهان خود را بياوريد، اگر راستگو هستيد)).
    و لذا پيامبر دلايل آنها را گوش كرده و با مهربانى آن را رد مى كرد. قرآن نمونه هاى فراوانى را درباره پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله و سلم) و پيامبران سابق آورده است، مثلا در اين زمينه از داستان ابراهيم و نمرود، يا موسى و فرعون مى توان بهترين عبرتها را گرفت، همچنين خداوند - سبحان و تعالى - ادله و برهان هاى كفار را در قرآن ثبت نموده و آياتى كه اين ادله را ذكر مى كنند از همان قداستى برخورد دارند كه ديگر آيات قرآن برخوردار مى باشند، و بنابر فقه شيعه كسى بدون وضو حق دست زدن به آنها را ندارد.
    كجا است احسان ظهير و شواهد و مثالهاى او نسبت به اين روش اصيل قرآنى، در حالى كه او به خود و همفكرانش افتخار كرده و مى گويد: ((آنها قاريان قرآن بوده، آن را شبانه روز تلاوت مى كنند(292))).
    چه فايده دارد كه انسان قرآن بخواند، آياتش را تلاوت كند، ولى درباره آنها تدبر ننمايد و از آن بصيرت و روشنائى بدست نياورد، تا بتواند راه دست زيستن و برخورد صحيح با ديگران را ياد بگيرد، به خصوص با آنهائى كه مخالفت عقيده و مذهب او هستند، ولى راست گفت امام على (عليه السلام) آنگاه كه فرمود: كم قارى ء للقرآن يلعنه: چه بسا قاريان قرآن كه قرآن آنها را لعن مى كند.
    نمونه هايى از تزويرهاى احسان ظهير الهى:
    (1) در كتاب (الشيعه و اهل البيت) ص 38 سخنى از امام على (عليه السلام) در نهج البلاغه نقل كرده، به عنوان دليل بر اينكه امام على (عليه السلام) شورا را - در خلاف - قبول دارد نه نص را، و اينكه شوراى مهاجرين و انصار مورد رضايت خدا است و امامت بدون آنها بر قرار نمى شود. او همه اينها را از سخن حضرت نتيجه گرفته است، در حالى كه اينها تناقص كامل با نظر شيعه دارد. اكنون متن كلام امام را نويسنده از آن استفاده كرده است را مى آوريم: انما الشورى للمهاجرين و الانصار، فان اجتمعوا على رجل و سموه اماما كان ذلك رضا لله، فان خرج منهم خارج بطعن او بدعه ردوه الى ما خرج منه، فان اءبى قاتلوه على اتباعه غير سبيل المؤمنين، و ولاه الله ما تولى : شورى در اختيار مهاجرين و انصار است، اگر نظر آنها بر كسى قرار گرفت و او را امام ناميدند، رضايت خدا در آن خواهد بود، پس اگر كسى خروج كرده، مساءله اى را انكار يا بدعتى ايجاد نمايد، او را به چيزى كه از آن خروج نموده است بر مى گردانند و اگر نپذيرفت، به جرم پيروى از غيره راه مسلمين با او مى جنگيد و خدا او را به جهتى. برد مه خود انتخاب كرده است)).
    وقتى به مصدر مراجعه كردم، متوجه شدم كه نويسنده امانت را در نقل خبر مراعات نكرده، از وسط كلام آنچه به درد او مى خورده برداشته است و اول و آخر سخن را كنار گذاشته تا حقيقت تحريف گردد.
    حال متن سخن را به طور كامل مى آوريم تا مشخص شود چگونه مفهوم آن به طور كلى تغيير كرده و اين كه امام على (عليه السلام) اين سخن را از باب ((الزام ديگران به آنچه خود را بدان ملزم مى دانند)) فرموده است. و سخن حضرت على (عليه السلام) خطاب به معاويه بوده و به طور كامل اين گونه است:
    نه؛ بايعنى القوم الذين بايعوا ابابكر و عمر و عثمان على ما بايعوهم عيله، فلم يكن للشاهد ان يختار و لا للغائب ان يريد، و انما الشورى للمهاجرين و الانصار، فان اجتمعوا... و لعمرى يا معاويه ليئن نظرت بعقلك دون هواك لتجدى اءبراء الناس من دم عثمان، و لتعلمن اين كنت فى عزله عنه، الا ان تتجنى، فتجن ما بدالك، والسلام (293): اين قوم به همان نحوى كه با ابابكر، عمر و عثمان بيعت نموده، اكنون با من بيعت كرده اند، نه حاضرين حق انتخاب داشته و نه غائبين حق اعتراض، بلكه شورى در اختيار مهاجرين و انصار است، اگر نظر آنها بر كسى قرار گرفته... اى معاويه، به خدا اگر با عقل خود نگاه كنى نه با هواى خويش، مرا بى گناهترين مردم نسبت به خون عثمان ديده و آگاه خواهى شد كه من از قضيه بركنار بودم، مگر آن كه بخواهى به ناحق مرا متهم سازى، اگر اين گونه است پس هر چه خواهى تهمت بزن، والسلام)).
    اميرالمؤمنين به آنچه معاويه و پيروانش براى درستى خلافت ابوبكر، عمر و عثمان تا امروز آن را حجت دانسته با ((معاويه)) احتجاج كرده است. پس از على (عليه السلام) معاويه را محكوم حجت خود او كرده مى گويد: اگر بيعت خلفاى پيش از من درست بوده، بيعت من مانند آنها است، زيرا مردم با من بيعت كردند، پس جايى براى انكار نيست و همانگونه كه در بيعت عمر اتفاق افتاد، حاضرين در وقت بيعت نيز حق انتخاب ندارند زيرا ابوبكر او را تعيين نمود و ديگر مردم حق انتخابى نداشتند و غايبين نيز حق اعتراض ندارند همانگونه كه خود امام (عليه السلام) نتوانست بيعت ابوبكر را در سقيفه، هر چند به طور مخفيانه انجام گرفته بود رد كند. پس اين همان شورايى است كه شما ادعاى آن را داريد و بنابر ادعاى شما رضايت خدا در آن است چه در رياست ابوبكر باشد يا عمر يا عثمان، و كسى حق خروج ندارد و اگر خارج شد او را بر مى گردانند همان گونه كه مانعين زكات را هنگامى كه از پرداخت زكات به ابوبكر امتناع ورزيدند برگرداندند هر چند به نظر آنها ابوبكر خليفه شرعى نبود. بنابراين تو هم اى معاويه راه فرارى ندارى زيرا مردم بر بيعت من اجتماع كردند. مگر آنكه به ناحق مرا متهم سازى، كه در اينصورت هر چه خواهى كن.
    سياق اين متن چنين مفهومى را مى رساند، ولى اين بر خلاف خواسته هاى ((الهى نظير)) است.
    (2) در كتاب خود حديثى از تفسير منسوب به امام حسن عسكرى (عليه السلام) را وارد كرده مى گويد: ((اگر كسى آل محمد يا اصحاب صالح او... يا يكى از آنها را دشمن بدارد، خداوند او را چنان عذابى كند كه اگر اين عذاب بر تمام خلق خدا تقسيم شود، همگى را هلاك خواهد كرد)).(294)
    سپس مى گويد: ((ولذا وقتى كه از جد بزرگ او على بن موسى ملقب به رضا - امام هشتم شيعه - پرسيدند: درباره سخن پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم): اصحابى كالنجوم فباءيهم اقتديتم اهتديتم )): ((اصحاب من مانند ستارگان اند، به هر يك اقتدا كنيد هدايت خواهيد يافت))، و درباره اين سخن پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم): ((دعوا الى اصحابى)): ((معترض اصحاب من نشويد))، ايشان گفت: ((اين حديث صحيح است)).(295)
    او مى خواهى بدين وسيله استدلال كند بر اين اهل بيت (عليهم السلام) تمام صحابه را عادل مى دانستند، پس شيعه حق ندارد كسى از آنها را زير سؤال برده و درباره اش تحقيق كند، كه در اين صورت مخالفت نظر ائمه خود عمل كرده اند.
    اكنون تمام اين سخن را آورده تا متوجه دروغ آشكار او شويم:
    ((گفت: پدرم روايت كرده، گفت: از رضا (عليه السلام) درباره اين سخن پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) سؤال شد: ((اصحاب من مانند ستارگان اند، به هر يك اقتدا كنيد هدايت خواهيد يافت)) و از اين سخن پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم): ((متعرض اصحاب من نشويد))، امام رضا (عليه السلام) گفت: اين حديث صحيح است، منظور كسانى هستند كه پس از او - چيزى را در اسلام - تغيير و تبديل كرده اند؟ گفت: از آنچه خود روايت مى كنند كه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: افرادى از اصحاب من در روز قيامت از حوض من رانده شده، آنگونه كه شترهاى غريبه از آب رانده مى شوند، آنگاه مى گويم: خدايا، اصحاب من، اصحاب من، به من گفته خواهد شد: تو نمى دانى آنها پس از تو چه كرده اند؟ آنگاه آنها را از سمت چپ مى برند #(296) و من خواهم گفت: دور باشند از رحمت خدا و نابودى شوند. آيا مى تواند براى كسانى باشد كه تغيير و تبديل نكرده اند)).(297)
    ببينيد خيانت چه بر سر حديث آورده تمام مفهوم آن را تغيير داده است، مگر نگفتم كه او دروغگو است؟!
    اما قول امام (عليه السلام): ((آنچه خود روايت مى كنند))، يعنى چيزى كه محدثين و حفاظ آنها از اهل سنت و جماعت روايت كرده اند، و براى تصديق سخن امام (عليه السلام) چند روايت را كه در بخارى و مسلم آمده است نقل خواهم كرد.
    بخارى در تفسير سوره مائده ((ج 6 ص 66 و ص 122))، باب يا اءيها الذين الرسول بلغ ما اءنزل اليك و در تفسير سوره انبياء و همچنين ترمذى در ابواب صفات روز قيامت باب ((ما جاء فى شاءن الحشر)) ((ج 4 ص 651 ح 2423 و در تفسير سوره انبياء ((ج ص 321- 322 ح 3167)) روايت كرده اند كه: ((افرادى از امت مرا مى آورند، و آنها را به سمت چپ مى برند، من مى گويم: خدايا اينها اصحاب من هستند، گفته مى شود: تو نمى دانى اينها پس از تو چه كردند، آنگاه من مانند آن بنده صالح خدا خواهيم گفت: وكنت عليهم شهيدا ما دمت فيهم، فلما توفيتنى كنت انت الرقيب عليهم: ((مادامى كه در ميان آنها بوده، من بر آنها شاهد بودم، وقتى مرا به سوى خود خواندى، تو مراقب آنها بودى آنگاه گفته مى شود: از وقتى كه جدا شدى از آنان، همچنان آنها به گذشته خود باز گشتند)).
    بخارى در كتاب ((دعوات)) باب ((حوض)) ((ج 8 ص ‍ 149)) و ابن ماجه در كتاب ((مناسك)) باب ((الخطبه يوم النحر))، ج 2 ص 1016 ح 3057، و همچنين احمد بن حنبل در مسند خود به طرق متعددى اين روايت را نقل كرده اند:
    ((افرادى از اصحاب من، در كنار حوض بر من وارد شده، همين كه آنها را شناختم از من دور مى سازند، مى گويم: اصحابم، گفته مى شود: نميدانى آنها پس از تو چه كردند)).
    در صحيح مسلم، كتب ((فضائل)) باب ((اثبات حوض نبينا)) ج 4 ص 1800 حديث شماره 40: ((كسانى در كنار حوض بر من وارد شده، همين آنها را ديدم از پيش من دور مى سازند،مى گويم: خدايا، اينها اصحاب من هستند، به من گفته خواهد شد: تو نميدانى آنها پس از تو چه كرده اند)).
    بخارى نيز روايت كرده ((ج 8 ص 150)): ((من جلودار شما نزد حوض هستم، هر كه از پيش من عبور كرده آب مى نوشد، و هر كه نوشيد هيچگاه تشنه نخواهد شد، گروهى بر من وارد شده كه آنها را شناخته و آنها مرا مى شناسند، سپس ميان من آنها جدائى مى افتد، مى گويم اصحاب من، گفته مى شود: تو نمى دانى آنها پس از تو چه كرده اند، مى گويم: نابود نابود، نابود باد كسانى كه بعد از من تغيير دادند)).
    در اينجا بيم آن دارم كه از موضوع خارج شوم والا بحث مفصلى را بيان مى كردم.
    پس اى احسان، اگر دست تو براى تحريف احاديث شيعه دراز است، ولى نمى توانى احاديث صحاح خودتان را تحريف كنى.
    (3) در صفحه 66 همان كتاب حديثى با اين مضمون از نهج البلاغه امام على (عليه السلام) آورده است: دعونى،.التمسوا و غيرى فانا كاحدكم، و لعلى اسمعكم و اطوعكم لمن وليتموه امركم، و انا لكم وزيرا خيرا منى لكم اميرا: مرا رها كنيد و ديگرى را بجوئيد، كه من مانند هر يك از شما هستم، شايد بيش از شما براى كسى كه ولايت امر را به او مى دهيد مطيع و گوش به فرمان باشم، من به عنوان وزير براى شما بهتر خواهم بود تا آن كه امير باشم))
    وقتى به مصدر سخن مراجعه كردم، مكر و حيله او را يافتم، او اول و آخر سخن را گرفته و ميان آنها را رها كرده است، و بدينوسيله تمام معنى عوض ‍ شده، و اينك تمام سخن را مى خوانيم:
    قال عندما اراده الناس على البيعه، بعد قتل عثمان: دعونى و التمسوا غيرى، فانا مستقبلون امرا له وجوه والوان لا تقوم له القلوب و لا تثبت عليه العقول، و ان الافاق قد اغامت، و المحجه قد تنكرت، قد تنكرت، واعملوا انى ان اجبتكم ركبت بكم ما اعلم و لم اصغ الى قول القائل و عتب العاتب، و ان تركتمونى فانى كاءحدكم، و لعلى اسمعكم و اطوعكم لمن و ليتموه امركم، و انا لكم وزيرا خير لكم منى اميرا:
    وقتى مردم پس از قتل عثمان، او را براى بيعت خواستند، گفت: ((مرا رها كرده و ديگرى را بجوئيد، كه ما امرى را در پيش درايم كه داراى چند رنگ است، كه قلوب و عقول در برابر آن نتوانند استوار بمانند، آسمان را بر گرفته و راه تغيير يافته است. بدانيد كه اگر جواب مثبت به شما دهم ، شما را در جهتى مى برم كه خود مى دانم، به گفتار هيچ گوينده اى و ملامت هيچ ملامت گرى گوش نمى دهم، و اگر مرا رها كنيد من هم مانند يكى از شما بوده بلكه شايد نسبت به كسى كه به عنوان ولى امر تعيين كنيد بيش از شما مطيع و گوش به فرمان باشم، من به عنوان وزير براى شما بهتر خواهم بود تا كه امير باشم))(298).
    دروغ تنها به اين نيست كه سخنى را به كسى نسبت دهى بدون آن كه او گفته باشد، بلكه اين هم دروغ به شمار مى آيد كه مفهوم سخن كسى را تحريف كرده و به او نسبت دهى.
    سبحان الله، اميرالمؤمنين (عليه السلام) مى دانست كه آنها بر اين بيعت ثابت نخواهند ماند و نسبت به او مرتد شده و در جمل، صفين و نهروان به جنگ با او مى پردازند و هزاران بهانه عليه او خواهند گرفت و لذا حجت را بر آنها تمام كرده، روش حكومت خود را براى آنها بيان نمود، اين روش حق هميشه تلخ و دشوار است و اكثرهم للحق كارهون (299): و اكثر آنها از حق بيزاراند).
    آنچه حضرت فرموده بود اتفاق افتاد، ولى چيزى كه انتظار آن نمى رفت اين است كه اين انقلاب و اين توجيه ها تا امروز ادامه يافته تا سخن ايشان را تحريف كنند، آن هم بدين خاطر كه سخن واقعى ايشان سوء نيت و انحراف بيعت كنندگان با او را افشا مى كند.
    (4) يك تزوير و تحريف روشن ديگرى را مطرح و سپس به اين بحث خاتمه داده و قضاوت را به عهده خوانندگان گذشته و به همين مقدار اكتفا مى كنم، زيرا اگر بخواهيم اين روند تزوير و تحريف را دنبال كنم سخن به درازا مى كشد، ملى به طور خلاصه مى گويم كه او حتى با خود نيز صادق نبوده است، آنچه او را بدين كار واداشته دشمنى سرسختانه اش با اهل بيت (عليهم السلام) و شيعيان آنها است، والا اين گونه بى رويه عمل كردن جه معنى دارد؟ آيا مى خواهد يك حق پايمال شده را براى مردم ثابت كند؟ و در اين راه، باطل و تزوير را هدف و وسيله قرار دهد؟!
    او در كتاب الشيعه و اهل البيت ص 67 آورده است: ((طبرسى نيز از محمد باقر روايت مى كند كه على خلاف او (ابوبكر) را پذيرفته، به امامت او اقرار كرده و با او به عنوان امير بيعت نموده است. او همچنين مى گويد كه اسامه بن زيد محبوب رسول الله وقتى كه خواست - براى جنگ - خارج شود، پيامبر به ملكوت اعلى پيوست: وقتى خبر به اسامه رسيد، به مدينه بازگشته و اجتماع مردم را بر ابى بكر ديد، به سراغ على بن ابى طالب (عليه السلام) رفت و گفت: اين چيست؟، على (عليه السلام) گفت: همين است كه مى بينى، اسمامه گفت: آيا تو با او بيعت كردى؟ گفت: آرى)).
    ((از امام باقر (عليه السلام) روايت شده است كه عمر بن خطاب به ابوبكر گفت: به اسامه بن زيد بنويس تا برگردد، كه بازگشت او آبروى از دست رفته ما را بر مى گرداند، ابوبكر به او اين گونه نوشت:
    از ابوبكر خليفه رسول الله به اسمامه بن زيد، اما بعد:
    هرگاه نامه من به تو رسيد، خود و همراهانت به سوى ما باز گرديد، كه مسلمين بر من اجتماع كرده و مرا به عنوان ولى امر خود تعيين نموده اند، پس نافرمانى نكن كه عصيان به شمار رفته و بر بر تو بد خواهد گذشت، والسلام.
    اسامه جواب او را اين گونه داد: ((از اسامه بن زيد نماينده رسول الله (عليه السلام) در جنگ شام، اما بعد: نامه اى از تو به من رسيد كه اولش با آخرش متناقض است، در ابتداى نامه، خود را خليفه رسول الله ناميدى و در آخر آن گفته اى كه مسلمين بر تو اجتماع كرده، تو را ولى امر خود دانسته و به تو راضى شده اند، پس بدان كه من و جماعت مسلمين و انصار كه با من هستند به خدا سوگند مى خوريم كه تو را نپذيرفته و ولايت امر خود را به تو نداده ايم، پس بيا و حق را به اهلش داده و آنها را به حق واگذار، زيرا آنان مستحق تر از تو هستند. تو به ياد دارى كه رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) روز غدير درباره على (عليه السلام) چه گفت، خود را درياب و مخالفت نكن كه در آن معصيت خدا و رسول بوده و معصيت كسى است كه رسول الله او را بر تو و صاحبت خليفه قرار داد، و چندان زمانى نگذشته كه رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) رحلت فرموده و تو و صاحبت (عمر) - از اين جنگ - برگشتيد و عصيان كرديد و بدون اجازه در مدينه مانديد)).
    آنگاه ابوبكر مى خواست خلافت را واگذار كند ولى عمر به او گفت: چنين نكن، خدا اين پيراهن را بر تو پوشانده، پس آن را از تن خود بيرون نياور كه پشيمان خواهى شد، ولى به نامه ها و پيغام هاى پى در پى به او اصرار كن، و به فلانى و فلانى دستور بده تا به اسامه بنويسد كه جمع مسلمين را متفرق نكرده و تسليم امرى شود كه مسلمانان شده اند، آنگاه ابوبكر و افرادى از منافقين به او نامه نوشتند كه: به آنچه ما بر آن توافق كرده راضى شو و مبادا مسلمين را گرفتار فتنه كنى كه آنها تازه از كفر رهايى يافته اند)).
    وقتى نامه ها به اسامه رسيد همراه با يارانش به مدينه بازگشت و چون اجماع مردم را بر ابى بكر ديد به سراغ على بن ابى طالب (عليه السلام) رفته، به او گفت: اين چيست؟ على به او گفت: همين است كه مى بينى، اسامه گفت: آيا با او بيعت كردى؟ گفت: آرى اى اسامه، گفت: با خواسته خود يا به زور، گفت: خواسته ام نبود بلكه به زور بود.
    آنگاه اسامه به سراغ ابوبكر رفت و گفت: سلام بر تو اى خليفه مسلمين، ابوبكر گفت: سلام بر تو اى امير))(300).
    ما چيزى به اين نويسنده نمى گوئيم جز آنكه خداوند در كتاب مجيد خود فرموده است: انظر كيف يفترون على الله الكذب و كفى به اثما مبينا(301): ((ببين چگونه عليه خدا دروغ مى بندند و اين كار به تنهايى گناهى است آشكار)).
    فبما نقضهم ميثاقهم و جعلنا قلوبهم قاسيه يحرفون الكم عن مواضعه و نسوا حظا مما ذكروا به ولا تزال تطلع على خائنه منهم الا قليلا منهم فاعف عنهم واصفح ان الله يحب المحسنين (302): ((ما به خاطر پيمان شكنى، آنها را لعن كرده - از رحمت خويش دور ساخته - دلها آنان را سخت و سنگين قرار داديم، آنها سخنان (خدا) را از جايگاه خود تحريف مى كنند و بخشى از آنچه را به آنها گوشزد شده بود فراموش كردند و هر زمانى به خيانتى از آنها آگاه مى شوى، مگر عده كمى از آنها، پس از آنها درگذر و صرف نظر كن، كه خداوند نيكوكاران را دوست مى دارد)).
    next page

    fehrest page


    back page

  6. #16
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    fehrest page


    back page

    (3) كتاب ((تبديد الظلام و تنبيه النيام الى خطر التشيع على المسلمين و الاسلام)) از ابن الجبه
    من نويسنده اى نديده ام كه بيش از او نسبت به اهل بيت (عليهم السلام) و شيعه آنها دشمنى كند، او تصميم خود را قاطعانه گرفته است كه آنها را بدنام نموده و عليه آنها دروغ ببندد، بدون آنه روشى در بحث و مناظره داشته باشد، آنچه دارد تكفير، فاسق شمردن و مصادره آراء ديگران است، و اگر كسى كتاب او را بخواند متوجه مى شود كه من چقدر نسبت به او مسامحه كرده ام.
    براى من ثابت شده كه هدف او از نگارش اين كتاب جز برانگيختن فتنه ميان شيعه و اهل سنت و متفرق كردن صفوف مسلمين با راهها و وسائل مختلف نبوده است، تا آنكه مسلمانان بيش از اين گرفتار و ضعيف گردند، و بهتر اين بود كه كتاب خود را به دشمنان و مسلمين ((اسرائيل)) اهدا مى كرد.
    او بى ارزش تر از اين است كه با او وارد بحث شويم، زيرا او حتى يك دليل نياورده است كه صلاحيت رد داشته باشد، بلكه تنها مجموعه اى از دروغ پردازى ها و تهمت ها عليه اهل بيت (عليهم السلام) و شيعه آنها را مطرح كرده است، او هر فضيلتى كه در حق آنها آمده يا هر آيه واضح يا حديثى كه دلالت بر وجوب پيروى از آنها مى كند را انكار نموده است.
    اكنون چند نمونه از روشهاى او را در تضعيف احاديثى كه در فضايل اهل بيت (عليهم السلام) وارد شده است نقل مى كنيم.
    الف - بعد از نقل چندين حديث مى گويد: ((و ما اينها را جواب داده و آن انسان هاى مسخ شده اى كه به اينها متوسل شده اند را رد مى كنيم))(303).
    1- حديث اول: مثل اهل بيت (عليهم السلام) سفينه نوح، من تمسك بها نجا و من تخلف عنها غرق: اهل بيت (عليهم السلام) من مانند كشتى نوح هستند، هر كه به آن كشتى دست يافت نجات پيدا كرده و هر كه از آن جدا شد غرق مى شود)).
    او اين حديث را با سست ترين دليل تضعيف مى كند، مى گويد كه اين حديث مستوجب اين اين كه نجات و امنيت در تمسك به اهل بيت (عليهم السلام) و هلاك و گمراهى در تخلف از آنها باشد، ولى طبق آيه قرآن اين مساءله باطل است، زيرا قرآن براى نجات، شرطى جز ايمان به خدا و عمل صالح نياورده و براى هلاك نيز جز كفر و گناه را نگفته است. در كتاب خدا حتى يك آيه وجود ندارد كه با سخن ما متناقض باشد.(304)
    و اما پاسخ ما: اولا - سخن تو چه ربطى به اين حديث دارد؟!
    اثبات شى ء نفى ما عدا را نمى كند.(305)
    ثانيا: تمام قرآن با سخن تو متناقض است، اين قرآن در دسترس تو است، ببين چگونه به ما دستور مى دهد كه به انبيا و رسولان متمسك شده و حكم به كفر كسانى مى كند كه به آنها متمسك نمى شوند: و ما آتاكم الرسول فخذوه و ما نهاكم عنه فانتهوا(306): ((آنچه پيامبر براى شما آورد بپذيريد و آنچه شما را از آن نهى كرد ترك كنيد))، همچنين به ما دستور ميدهد كه متمسك به اولياء شويم: اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم (307): ((هدا را اطاعت كنيد، و پيامبر و اولياء امر را اطاعت نمائيد))، واضح است كه فعل امر در اين آيه دلالت بر وجوب مى كند، پس بايد متمسك به آنها شويم و همچنين خداوند بر ما واجب كرده كه متمسك به مؤمنين شده و پيرو راه آنها شويم: و من يشاقق الرسول من بعد ما تبين له الهدى و يتبع غير سبيل المؤمنين نوله ما تولى و نصله جهنم و ساءت مصيرا(308) ((كسى كه بعد از آشكار شدن حق، به مخالفت با پيامبر پرداخته و از راهى غير راه مؤمنين پيروى كند، ما او را به همان راه كه مى رود مى بريم و به دوزخ داخل مى كنيم و جايگاه بدى خواهد داشت)).
    پس عدم تمسك به آنها به معنى هلاك است، ولى متاءسفانه جبهان به كتاب خدا رجوع نكرده تا ببيند چگونه ورود بنى اسرائيل از آن در موجب بخشش گناهان آنها بود.
    و ادخلوا الباب سجدا و قولوا حطه نغفر لكم خطاياكم و سنزيد المحسنين (309): ((و خاشعانه از در وارد شده و بگوئيد: خداوندا گناهان ما را بريز، تا شما را بيامرزيم، و به نيكوكاران پاداش بيشترى خواهيم داد)).
    جبهان اينها را مى دانست، ولى شدت دشمنى او نسبت به اهل بيت (عليهم السلام) او را به اين كار واداشت، ما نيز براى آن كه او را بيشتر به خشم آوريم اين آيه را ذكر مى كنيم: قل لا اساءلكم عليه اجرا الا الموده فى القربى (310): ((بگو من پاداشى جز محبت نسبت به خويشاوندانم از شما نمى خواهم))، در اين آيه خداوند پاداش رسالت را دوستى و مودت اهل بيت (عليهم السلام) دانسته است.
    سپس اين گونه استدلال مى كند: چرا بايد پيرو و اهل بيت (عليهم السلام) باشيم، آيا آنها علمى دارند؟ رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) آن را به عموم مسلمانان ابلاغ نكرده است. چنين عقيده اى به معنى اتهام بر پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) ابلاغ نكرده است. چنين عقيده اى به معنى اتهام بر پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) است به اين كه كامل شده است پس ‍ چه نيازى به اهل بيت (عليهم السلام) داريم.
    ببينيد چه استدلال بى پايه اى دارد، اگر تبليغ دين و توضيح احكام تنها براى بعضى از مردم، كوتاهى بشمار مى رود پس لازم است كه رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) - كه براى تمام انسانها رسول است - براى فرد فرد انسانها تبليغ كند، با لااقل براى تمام اهل زمان خود، ولى هيچ عاقلى چنين چيزى نگفته و اين كار خارج از حدود تبليغ است، و اهل بيت (عليهم السلام) داراى صفاتى هستند كه به آنها شايستگى رهبرى امت را مى دهد، و واضح است كه مردم از نظر حدود فهم و شعور، و درجات ايمان مختلف اند، رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) براى همگان تبليغ نموده ولى اهل بيت (عليهم السلام) زودتر از ديگران ايمان آورده و بيشتر جهاد نموده و در تقوى و ورع برتر بودند ولذا خداوند در كتاب خود آنها را مطهر دانسته است، پس اين حقدى است كه در اعماق وجود جبهان جاى گرفته است؟!
    اما اينكه كامل شدن دين به معنى بى نيازى مسلمين است، پس چرا نياز به صحابه و سلف صالح داريم كه از آنها تقليد كنيم؟!
    او با چنين ادله بى اساسى مى خواهد اين حديث را رد كند.
    2- حديث دوم: اين تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتى.
    مى گويد: ((تحريف شده و صحيح آن ((كتاب الله و سنتى)) است، و اگر هم تحريف نشده باشد، اين عترتى كه در اين حديث به آنها اشاره شده چه كسانى هستند)).(311)
    به همين آسانى حديث در ابتداى كتاب گذشت.
    همان گونه كه علماى اصول اقرار دارند، واضح است كه يك قضيه نمى تواند موضوع خود را ثابت كند. حديث در اينجا در مقام اثبات اجمال قضيه ايت يعنى وجوب تمسك به كتاب خدا و عترت (اهل بيت (عليهم السلام))، اما شناخت اين كه كتاب چيست و عترت كدام است، در اين حديث مشخص ‍ نشده و نياز به دليل ديگرى خارج از آن است، كه مراد از آنها را به تفضيل مشخص نمايد.
    پس چگونه اشكال به حديث مى گيرد كه اهل بيت (عليهم السلام) چه كسانى هستند؟!!
    اين سؤال را بايد از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) بپرسيد زيرا او سؤال را با فرض درست بودن حديث مطرح كرده است.
    3- حديث سوم: يا على لا يحبك الا مؤمن و لا يبغضك الا منافق: ((اى على، تو را دوست نمى دارد، مكر مؤمن، و تو را دشمن نمى دارد مگر منافق)).
    مى گويد: اين حديث جعلى است و هيچ اساس ندارد، زيرا محبت غير خدا و پيامبر نيم تواند معيار ايمان يا مقياس عقيده باشد، چون محبت خدا و رسول مسلما محبت صالحين را نتيجه داده و از آن جدا پذير نيست.
    اولا - چرا رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) را استثنا كرد، اگر معيار ((نتيجه دادن)) است پس محبت خداوند نيز محبت رسول الله و بندگان صالح را نتيجه مى دهد.
    ثانيا - اگر محبت خدا و رسول، محبت صالحين را نتيجه مى دهد، پس ‍ محبت صالحين خدا و رسول را نتيجه خواهد داد، و اين ثابت مى كند كه حديث درست است زيرا اين حديث در بيان شناخت منافق است و چون كسى كه ايمان به خدا و رسول را اظهار مى كند نمى تواند اعلام دارد كه خدا و رسول را دوست ندارد والا منافق بشمار نمى رود، ولى مى تواند دشمنى خود نسبت به شخص ديگرى را اعلام دارد، و چون امام على (عليه السلام) از صالحين بوده بلكه از بهترين مصاديق آن است پس هر كه او را دشمن بدارد در نتيجه خدا و رسول را نيز دشمن خواهد داشت، پس اين حديث مى تواند معيار دقيقى در شناخت منافق باشد.
    ثالثا - اگر ادعا مى كنى كه حب و بغض - دوستى و دشمنى - معيار ايمان يا مقياس عقيده نيست، پس چرا شيعه را تكفير مى كنى، آن هم به دليل بغضشان نسبت به بعضى صحابه، بنابر ادعاى خودت؟!
    و چرا تو آنها و سلف صالح را دوست داشته و بنى اميه و بنى عباس را به آنها اضافه كرده و در دفاع از آنان تلاشى طاقت فرسا مى كنى؟!
    آيا اميد ثواب از آن ندارى؟!
    اگر جواب منفى دهى، پس تمام سخن تو لغو و اتلاف وقت است.
    4- حديث چهارم: انا مدينه العلم و على بابها من شهر علم هستم و على در آن شهر است)).
    مى گويد: صورت حديث دلالت بر بى ارزش بودن آن، و بى ارزش بودن كسى دارد كه آن را به رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) نسبت داده است. تنافر ميان دو كلمه ((شهر)) و ((علم)) كاملا پيدا است، و هيچ هماهنگى ميان آنها نيست، نه در مفهومشان و نه در تلفظشان. مثلا اگر مى گفت: ((انا بحر العلم على شاطئه: من درياى علم بوده و على ساحل آن است)) بهتر بود.
    او باز هم استدلال مى كند كه: چرا رسول الله اين علم را در شهرى قرار داده و كليد آن را به على داد، چرا آن را براى همگان آزاد و بدون در قرار نداده تا مردم بتواند از هر راهى كه بخواهند وارد آن شوند....
    اين است منتهاى دانش او و محكم ترين استدلالش، از كدام تنافر صحبت مى كند، در حالى كه حديث درباره تعريف علم نيست كه بگويد: دريا.
    ايشان تنها مى خواهد رابطه تعريف علم نيست كه بگويد: دريا.
    ايشان تنها مى خواهد رابطه ميان خود و على (عليه السلام) را بيان كند، پس حديث نشان دهنده رابطه ميان آنها به طور اجمال است و لذا مثال شهر واضح تر است زيرا نمى توان وارد آن شد مگر از راه در.
    اما اينكه مى گويد: چرا آن را براى همگان آزاد و بدون در نگذاشت...
    در جواب كافى است اين آيه را بخوانيم: فاساءلوا اهل الذكر ان كنتم لا تعلمون (312): ((اگر نمى دانيد از آگاهان بپرسيد)).
    اين است روش او كه دلالت بر ناصبى بودن او و شدت دشمنى اش نسبت به رسول الله و عترت پاك او دارد. او با اين تفكر احمقانه و استدلال هاى خنده آور مى خواهد مناقب اهل بيت (عليهم السلام) را رد كند و در مقابل، هر روايت ضعيف يا حديث نادرست چه از نظر متن يا سند را بپذيرد، فقط به اين دليل كه فضيلتى را براى يكى ديگر از گذشتگان در بر دارد.
    اى علماى اهل سنت و جماعت! آيا چنين شخصى را به عنوان عالمى از علماى خود مى پذيرد، تا از شما دفاع و راءى شما را اعلام دارد؟ اگر جواب مثبت بوده پس فاتحه اهل سنت و جماعت خوانده شده است و اگر جواب منفى است پس چرا به او اعتراض نكرده و وى را سر جايش نمى نشانيد، كتابى كه اكنون در دست من است چاپ سوم آن است، شايد دهها بار نيز چاپ شده باشد... پس او را متوقف كنيد.
    ولى متاءسفانه روى كتاب نوشته شده ((اين كتاب با اجازه رياست ادارات تحقيق هاى علمى، افتاء، دعوت و ارشاد به چاپ رسيده است)).
    سبحان الله! اين اسم كاملا متناقض با اين كتاب است، آنها كدام تحقيقات علمى دارند در حالى كه خود اين كتاب را بررسى نكرده اند و اگر كرده اند پس آنچه از جهالت، حماقت، نادانى، تحريف و تزوير حقايق كه بر مولف كتاب روا است، بر آنها نيز روا خواهد بود، زيرا اقرار به چيزى تصديق آن است و همچنين: كدام دعوت و كدام ارشاد مگر دعوت به تفرق و اختلاف و ارشاد به سوى اين تناقض هاى مفتضح. تا كى وهابيت در اين تناقض ‍ خواهد زيست. وقتى دكتر ترابى حديث مگس را با ادله منطقى وبرهان هاى علمى تضعيف مى كند هيچ اتفاقى نمى افتد...!
    آيا مگس در نظر شما از اهل بيت (عليهم السلام) رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) شرافت بيشترى دارد؟!!
    ((واقعا اى على، جز مؤمن كسى تو را دوست نداشته و جز منافق كسى تو را دشمن ندارد)).
    نمونه هايى از دورغهاى او عليه شيعه:
    1- در صفحه 494 مى گويد: ((علاوه بر آن، اين كه اذان آنها غير از اذان ما، نماز آنها غير از نماز ما و روزه آنها غير از روزه ما است، ضمنا آنها نه زكات را قبول دارند و نه مستحق زكات را)).
    2- در صفحه 494 مى گويد: ((اين كه آنها عذاب نخواهند شد چه يك گناه كبيره مرتكب شوند يا صغيره ولى غير آنها براى هميشه در جهنم خواهد بود، همچنين آنها جايز مى دانند كه ناموس خود را به ديگرى به طور عاريه تحويل دهند، آنها نماز جمعه و جماعت و حدود الهى را به بهانه غيبت امام به جا نمى آورند و امت محمد را امت ملعونه مى نامند و معتقدند كه لعن صحابه و همسران پيامبر بهترين ثوابى است كه انسان را به خدا نزديك مى كند)).
    3- در صفحه 222 مى گويد: ((شايد خواننده عزيز باور نكند كه ازدواج با مادر نزد آنها به عنوان احسان به والدين به شمار رفته و بدين وسيله به خدا تقرب مى جويند)).
    4- در جايى ديگر مى گويد: ((يك شيعه دستش را به عنوان مصاحفه به سوى تو راز كرده در ايام عاشورا مادرش به او حامله شود سيد است، حتى اگر حمل او نامشروع باشد)).
    5- در صفحه 28 چنين مى گويد: ((هر كه در عاشورا متولد شود سيد است و هر كه در ايام عاشورا مادرش به او حامله شود سيد است، حتى اگر حمل او نامشروع باشد)).
    او تا اين حد متوقف نشده، بلكه زبان خود را بر امام جعفر صادق (عليه السلام) فرزند رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) دراز كرده است.
    امام صادق (عليه السلام) كسى است كه جمعى از مسلمين معتقدند كه او امام معصوم است بقيه مسلمانان او را از قهرمانان علم و علما مى دانند و ائمه مذاهب اربعه اعتراف به فصل او دارند.
    تا كنون تاريخ سراغ نداشته كه كسى ايشان را به بدى نام ببرت، هر چند از شديدترين دشمنان او باشد، تا آنكه ابن جبهان آمد و درباره او چنين گفت: ((اين جعفر من اراد الدنيا لا ينصحك و من اراد الاخره لا يصحبك : هر كه دنيا را خواست تو را نصيحت نمى كند و هر كه آخرت را خواست با تو همراهى نمى كند...))(313) ولى اگر جمله الناس ‍ على دين ملوكهم: مردم تابع دين سلاطين خود هستند)) صحيح باشد، پس اين جمله كه ((مردم تابع دين ائمه خود هستند)) درست تر است، زيرا شما نسخه مطابق اصل (جعفر) هستيد كه اقرار داريد او موسس ‍ بزرگ تمام عقايد شما است)).(314)
    ببينيد اين ناصبى تا چه حد با اهل بيت (عليهم السلام) رسالت دشمنى مى ورزد.
    6- اين روش را جبهان نساخته است، بلكه قبل از او استادش محمد بن عبدالوهاب موسس وهابيت در مقاله ((فى الرد على الرافضه)) صفحه 34 آورده است: ((ازدواج متعه را جايز دانسته بلكه آنرا بهتر از هفتاد ازدواج دائم مى خوانند، شيخ بزرگ آنها على بن عالى اجازه داده است كه دوازده نفر از آنها در يك شب با زنى متمتع شوند و اگر فرزندى درست شد قرعه زده به نام هر كس در آمد، بچه از آن اوست)).
    7- در صفحه 44 آمده است: ((و از آن جمله اينكه يهود مسخ شده، به شكل ميمون و خوك درآمدند. و نقل شده است كه چنين حادثه اى براى بعضى از رافضه در مدينه منوره و جاهاى ديگر اتفاق افتاده است، بلكه گفته مى شود قيافه و صورت آنها هنگام مرگ مسخ مى شود، و الله اعلم)).
    اين است روش آنها در رد بر شيعه، كه مانند افسانه هاى هزار و يك شب، و خوابهاى قمر الزمان و شهر زاد است.
    رابعا - اما دروغهاى احمد امين در ((ضحى الاسلام))، ما آنها را ناديده مى گيريم، به خصوص آنكه او از آنچه درباره شيعه نوشته، معذرت خواسته است، امام شيخ محمد حسين كاشف الغطاء صفحه 140 در كتاب ((اصل الشيعه و اصولها)) در اين باره چنين مى گويد:
    ((اتفاقا احمد امين در سال گذشته - 1349 هجرى - پس از انتشار كتابش ‍ و اطلاع بسيارى از علماء نجف از آن، همراه با يك هيئت مصرى متشكل از 30 نفر استاد و دانشجو مشرف به زيارت عتبات مقدسه شهر نجف شد.
    احمد امين با گروه همراه در يكى از شب هاى ماه رمضان به زيارت ما آمده و مدتى در جمع بزرگى كه در مجلس ما بود شركت نمودند، ما او را نسبت به اشتباهات خود به آرامى سرزنش نموده و سپس او را بخشيديم. ما خواستيم كه برزگوارانه از كنار او گذشته و جز سلام چيزى به او نگوئيم. و تنها عذر او اين بود كه اطلاعاتش ناقص و ماخذ او اندك بوده است. ولى ما گفتيم: اين نيز قابل قبول نيست، زيرا اگر كسى بخواهد درباره موضوعى به نگارش بپردازد بايد ابتدا لوازم كار را به طور كافى آماده ساخته و مساءله را كاملا برسى كند، وگرنه حق دخالت و تعرض ندارد. وانگهى بيائيد كتابخانه هاى شيعه را بررسى كنيد، مثلا كتابخانه ما كه حدود 15000 جلد كتاب دارد اكثر آن از كتابهاى علماى اهل سنت است.
    تمام اينها در نجف جمع شده كه شهرى است فقير مگر از جهت علم وايمان ان شاءالله. و در مقابل، كتابخانه هاى عظيم و پر رونق قاهره از كتابهاى شيعه تهى بوده مگر اندكى كه قابل ذكر نيست.
    آرى، آنها هيچ اطاعى درباره شيعه ندارند، ولى همه چيز درباره آنها مى نويسند)).

    fehrest page


    back page

  7. #17
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض جلد دوم

    جلد دوم

    next page

    fehrest page

    نام كتاب: حقيقت گمشده جلد دوم
    نام نويسنده: شيخ معتصم سيد احمد
    ترجمه: سيدمحمدرضامهرى
    فصل هشتم: مذاهب چهارگانه زير ذره بين
    آغاز اختلاف در ميان مذاهب
    آثار سقيفه و خارج شدن خلافت از دست اهل بيت، در تمام زمينه ها منعكس شده، و تاءثيرى منفى بر تاريخ، علم حديث و ديگر علوم گذاشته است. آثار آن به طور آشكار بر فقه اسلامى پديدار گشته، ولذا مكاتب فقهى متعدد و گوناگون ايجاد شده است.
    تاريخ از تعصب هر گروهى نسبت به مكتب فقهى خود روايت مى كند و اختلاف ها و درگيرى هاى حاصل ميان آنها كه تا حد تكفير يكديگر پيش ‍ رفته است، و همچنين نقش قدرت هاى حاكم كه چگونه دين مسلمانان را بازيچه خود قرار داده، هر علمى را كه موافق اهداف آنها بود به عنوان امام مسلمين قلمداد نموده و مردم را به طور مستقيم يا غير مستقيم وادار به تقليد و تبعيت از او مى كردند.
    مرجعيت فقهى پس از اتفاقات و كشمكش هاى مختلف، از ميان صدها مجتهد بر روى چهار نفر استقرار يافت: مالك، ابو حنيفه، شافعى، واحمد بن حنبل، سپس اجتهاد را حرام دانسته و به همگان دستور دادند تا از اينها تقليد كنند. اين قضيه بر مى گردد به سال 645 هجرى، هنگامى كه قدرت حاكم مصلحت خود را در منحصر كردن اجتهاد در اين چهار نفر مى ديد. عده اى از علما نيز اين تفكر را پذيرفته و از آن دفاع كردند، و در مقابل عده اى ديگر آن را نوعى خفقان و مصادره آزاديها دانستند. ابن القيم در - اعلام الموقعين - فصلى طولانى نوشته و در آن دلايل كسانى كه معتقد به لزوم تعطيل وبستن درهاى اجتهاداند را با دلايل قوى رد كرده است. هر چند اين راى كه قائل به وجوب توقف بر اجتهاد ائمه اربعه است، رايى مخالف دين و عقل سليم است، ولى بر ساير آراء پيروز شده زيرا اين راى به مصلحت حاكمان بوده ولذا مورد تاييد آنها قرار گرفت.
    استاد عبدالمتعال صعيدى مى گويد: ((بعد از اين من مى توانم چنين حكم كنم كه منع اجتهاد از راههايى ظالمانه و بازورگويى يا تطميع به اموال صورت گرفته است، و بدون شك اگر اين امكانات براى مذهبى ديگر غير از مذاهب چهارگانه اى كه امروز از آنها تقليد مى كنيم فراهم شده بود، گروهى نيز از آن مذهب تقليد كرده و به عنوان يك مذهب درست براى آنهائى كه امروز آن را رد مى كنند مورد قبول بود. بنابراين ما مقيد به اين مذاهب چهارگانه كه توسط آن وسايل نادرست بر ما تحميل شده است نبوده و حق داريم دوباره به اجتهاد در احكام دينمان بازگرديم، زيرا منع آن جز بازور نبوده و اسلام جز آنچه از راه رضايت و شورى بين مسلمين صورت گيرد نمى پذيرد، همان گونه خداوند مى فرمايد:
    ((وامرهم شورى بينهم (1))).
    اين همان حقيقت تلخى است كه هر محقق منصفى در تاريخ مذاهب چهارگانه بدان مى رسد، به چه حقى مسلمانان را ملزم به تبعيت از يكى از آنها نموده و با چه دليل علما را از اجتهاد منع كردند، و چرا اين چهار مذهب انتخاب شدند؟!، با وجود علمائى اعلم وافضل از آنها، مانند:
    (1) سفيان ثورى: در سال 65 هجرى متولد شده و داراى مذهب خاصى است، ولى عمل به مذهب او ادامه نيافت زيرا دولت از آن طرفدارى نمى كرد. او از شاگردان امام صادق (عليه السلام) وفارغ التحصيل مكتب ايشان است. او از فقهائى به شمار مى رود كه براى تحصيل علم از او ارزش ‍ دارد كه انسان از شهرى به شهر ديگر سفر كند، بيست هزار نفر از او روايت كرده اند.
    منصور عباسى خواست او را به قتل برساند ولى نتوانست و او فرار كرد و تا وقت وفاتش در سال 161 هجرى متوارى بود. مذهب او تا قرن چهارم داراى پيروانى بود.
    (2) سفيان بن عيينه: عالم وفقيه مسلم بوده و عملش را از امام صادق (عليه السلام)، زهرى، ابن دينار و ديگران فرا گرفته است. شافعى درباره او مى گويد: من كسى را در ملكه فتوى مانند سفيان نديده ام، هيچ كس را نديده ام بهتر از او بتواند فتوى دهد. مذهب او تا قرن چهارم پيرو داشت.
    (3) اوزاعى: از علما بود، مذهب او در شام منتشر شد و اهل شام مدتها به مذهب او عمل كردند. اوزاعى نسبت به دستگاه حاكم محترم و مقرب بود، زيرا از مويدين دولت بوده و آنها نيز او را محورى دينى تلقى مى كردند. وقتى عباسى ها به قدرت رسيدند، باز هم او را به خاطر موقعيتى كه نزد اهل شام داشت مقرب دانسته، منصور او را بزرگ شمرده و به دليل انحرافش از آل محمد صلوات الله عليهم با او در تماس بود. ولى على رغم آن، وقتى كه محمد بن عثمان - شافعى مذهب - به عنوان قاضى دمشق تعيين شد، مذهب اوزاعى روبه انقراض نهاد زيرا محمد بن عثمان دستور داده بود از مذهب شافعى تبعيت كرده وسعى در نشر و تحميل آن بر مردم شام نمود، تا آن كه اهل شام در سال 302 به مذهب شافعى گرويدند.
    غير از اين افراد، دهها مجتهد ديگر مانند: ابن جرير طبرى، داود بن على ظاهرى، ليث بن سعد، اعمش، شعبى، و ديگران بوده اند.
    پس چرا تنها اين چهار مذهب باقى مانده و منتشر شدند؟!
    آيا ائمه آنها اعلم مردم در زمان خود بوده اند؟! يا آنكه مردم بر آنها اتفاق نموده و به عنوان ائمه انتخاب كردند؟
    هيچ يك از اين موارد درباره مذاهب اربعه نبوده است، تاريخ نشان مى دهد كه علمائى اعلم از آنها بوده اند، و از نظر عقلى اين شرط منتقى است زيرا تعيين اعلميت بسيار مشكل است. به اضافه آنكه انتشار اين مذاهب و شهرت ائمه آنها در زمان و شرايط آزادى و بى طرفى علمى نبود، بلكه در بررسى تاريخ آنها مشخص مى شود كه اين مذاهب بازور بر مسلمين تحميل شده اند، و اما اتفاق مردم ورضايت آنان بر اين مذاهب در هيچ جاى تاريخ اسلامى گفته نشده، بلكه درست به عكس آن عده اى نسبت به مذهب خود تعصب ورزيده و مذاهب يكديگر را تخطئه نمودند و نتيجه اين اختلافات درگيريهاى خونين بود كه هزاران مسلمان قربانى آن شدند. آنها دشمنانى سرسخت گرديده و يكديگر را به خروج از دين متهم مى ساختند. محمد بن موسى - حنفى مذهب - قاضى دمشق و متوفاى سال 506 هجرى مى گويد: اگز قدرت در اختيار داشتم از شاعفى جزيه (2) مى گرفتم. ابو حامد طوسى متوفاى سال 567 هجرى گويد: اگر قدرت در دست من بود از حنبلى ها جزيه مى گرفتم. درگيرى ميان حنفى ها و حنبلى ها، ويا بين حنبلى ها و شافعى ها بسيار زياد بود.
    سخنرانان حنفى، حنبلى ها و شافعى ها را بر منبر لعن مى كردند، حنبلى ها در مرو مسجد شافعى ها را به آتش كشيدند، و آتش فته و تعصب ميان حنفى ها و شافعى ها در نيشابور بر پاشد، بازارها و مدارس به آتش كشيده شد، كشتار در ميان شافعى ها بسيار زياد گرديد، و به دنبال آن شافعى ها نيز در انتقامجوئى اسراف كردند. اين حوادث در سال 554 هجرى اتفاق افتاد.
    قضاياى مشابهى ميان شافعى ها و حنبلى ها اتفاق افتاد تا آنكه دولت در سال 716 هجرى مجبور به دخالت شده و درگيرى را با زور متوقف ساخت .(3)
    حنبلى ها با كارهاى خود امنيت را بر هم زده و در بغداد به هرج و مرج مى پرداختند.
    آنها با تحريك مردمى كه كور كورانه مطيع اوامرشان بودند به شافعيانى كه به مساجد پناه مى بردند حمله كرده و گاهى آنان را مورد اذيت و آزار قرار مى دادند.(4)
    به خاطر اعمال نادرست ابن تيميه، ديگر مذاهب عليه حنبلى ها به توافق رسيده، و در دمشق و ديگر شهرها اعلام كردند:
    هركه بر دين ابن تيميه باشد جان و مال او حلال است. يعنى آنكه با آنها مانند كفار برخورد مى كردند، و در مقابل شيخ ابن حاتم حنبلى مى گويد: ((هركه حنبلى نباشد مسلمان نيست (5))).
    پس او تمام مسلمين جز حنبلى ها را تكفير مى كند. و به عكس او شيخ ابوبكر مغربى - واعظ مساجد بغداد - تمام حنبلى ها را كافر مى دانست.(6)
    امثال آن، قضاياى ديگرى كه انسان از شنيدن آنها خون دل مى خورد، تعصب تا حدى پيش رفت كه علما و فقها را مسموم مى كردند. مثلا ابو منصور فقيه متوفاى سال 567 هجرى به دست حنبلى هاى متعصب مسموم شد. ابن الجوزى مى گويد: حنبلى ها زنى را با يك ظرف شيرينى فرستادند، او به ابو منصور گفت: مولاى من، اين دست پخت خودم است، ايشان خودش، همسر و فرزندش، و حتى فرزند كوچكى كه داشت از آن شيرينى خورده و صبح روز بعد همگى مرده بودند. او از علماى به نام شافعيه بود(7). غير از او نيز علماى زيادى با شمشير تعصب به قتل رسيدند.
    بدين ترتيب هر گروهى نسبت به ائمه خود تعصب ورزيده، تا حدى كه در فضيلت آنها حديث جعل كرده و به طور ناروا و دروغ آنها را به رسول الله نسبت دادند، و ديگر از حدود تعقل و تعادل خارج شدند، مانند اين سخن كه به رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) نسبت داده اند: ((آدم به من افتخار كرده و من به مردى از امتم به نام نعمان افتخار مى كنم))، يا اين كه: ((انبيا به من افتخار نموده، و من به ابو حنيفه افتخار مى كنم، هر كه او را دوست داشت مرا دوست دارد و هر كه با او دشمنى كرد، با من دشمنى كرده است (8))). و آنقدر درباره ابو حنيفه غلو كرده كه در فضيلت او چنين نقل كردند: ((خداوند ابو حنيفه را به شريعت و كرامت تخصيص ‍ داده، و از كرامات او اينكه خضر (عليه السلام) هر روز صبح به ديدارش ‍ آمده، و بمدت پنج سال احكام دين را از او مى آموخت، وقتى ابو حنيفه مرد، خضر اينگونه دعا كرد: خدايا، اگر من نزد تو منزلتى دارم، پس به ابوحنيفه اجازه بفرما تا مانند گذشته در قبرش نيز مراتعليم دهد، تا بتوانم شريعت محمد را بطور كامل به مردم تعليم داده و خود از اهل طريق گردم. خداوند دعاى او را مستجاب كرده، خضر توانست مدت بيست و پنج سال در قبر از ابوحنيفه درس فراگير... تا آخر اين افسانه كه در مجالس و مساجد حنفى ها در هند خوانده مى شود(9))).
    مالكى ها نيز براى امام خود ادعاهايى داشتند، از جمله اين كه: با قلم قدرت بر ران او نوشته شده است: مالك حجت خدا بر زمين است، و او مرده هاى اصحاب خود را از قبر احضار كرده، دو ملك را از ميت دور ساخته، و به آنها اجازه نمى دهد او را بر اعمالش محاسبه كنند.(10)
    همچنين درباره او گفته اند: كتابش ((موطا)) را در آب انداختند ولى تر نشد.
    حنبلى ها درباره امام خود گفته اند: ((احمد بن حنبل امام مامى باشد، هر كه نپذيرد اهل بدعت است)). پس بنابراين قاعده، تمام مسلمين اهل بدعت اند.
    مى گويند بعد از رسول الله هيچ كس مانند احمد بن حنبل براى اسلام تلاش ‍ نكرد حتى ابوبكر، واينكه خداوند به زيارت قبر او مى رود، ابن الجوزى در مناقب احمد صفحه 454 مى گويد: ((ابوبكر بن مكارم ابن ابى يعلى حربى - كه پيرمرد صالحى بود - روايت كرده گفت: در يكى از سالها - چند روز قبل از ماه رمضان - كه باران بسيار زيادى باريد، يك شب در خواب ديدم كه طبق عادت هميشگى به زيارت قبر امام احمد بن حنبل رفته، ديدم كه قبر تقريبا با زمين يكسان شده و تنها با يك رديف گل و سنگ از زمين بالاتر است، گفتم: حتما باران زياد قبر امام احمد را اين گونه خراب كرده است. صداى او را از درون قبر شنيدم كه مى گويد: خير، بلكه از هيبت حق - عزوجل - بود هنگامى كه مرا زيارت كرد، من از ايشان پرسيدم كه چرا هر سال به زيارت من مى آيد، خداوند فرمود: زيرا تو كلام مرا يارى كردى اى احمد، و لذاست كه منتشر شده و در محرابها مى خوانند. آنگاه من خود را بر قبراو انداخته و بوسيدم سپس گفتم اى مولاى من چرا هيچ قبرى نبايد بوسيده شود جز قبر شما؟ گفت: اى فرزندم، اين به خاطر كرامتى در من نيست، بلكه كرامتى است براى رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم)، زيرا چند مو از رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) در بدن من هست، و هر كه مرا دوست بدارد، مرا در ماه مبارك رمضان زيارت خواهد كرد، و اين جمله آخر را دو بار تكرار كرد)).
    علاوه بر مناقب ديگرى كه تنها نشانه تعصب و غلو شديد است. اين تعصب در شعر آنها نيز بوضوح پيدا است.
    شاعر حنيفيان مى گويد:
    غدا مذهب النعمان خير المذاهب كذا القمر الوضاج خير الكلواكب
    مذاهب اهل الفقه عندى تقلصت و اين عن الرواسى نسج العناكب (11)
    مذهب نعمان - يعنى او حنيفه - بهترين مذاهب است، مانند ماه تابناك كه بهترين ستاره است، به نظر من ديگر مذاهب فقهى كوچك شده است، آيا تارهاى عنكبوت را مى توان با كوهها مقايسه كرد.
    شاعر شافعيان گويد:
    مثل الشافعى فى العلماء مثل ابدر فى نجوم السماء
    قل لمن قاسه بنعمان جهلا اءيقاس الضياء بالظلماء
    شافعى در ميان علما مانند ماه شب چهارده در ميان ستارگان آسمان است، به آنكس كه از جهالت خود او را با نعمان - ابو حنيفه - مقايسه كرد بگو: آيا مى توان روشنائى را با تاريكى مقايسه نمود.
    شاعر مالكيان مى گويد:
    اذا ذكروا كتب العلوم فحى هل بكتب الموطا من تصانيف مالك (12)
    فشد به كف الصيانه تهتدى فمن حاد عنه هالك فى الهوالك
    اگر كتابهاى علمى را به ياد آوردند، رو به كتاب ((موطا)) از تاليفات مالك بياور. و آن را محكم بگير كه هر كه از آن كنار رود جزء هلاك شدگان است.
    شاعر حنبلى نيز گويد:
    سبرت شرائع العلماء طرا فلم اءركاعقاد الحنبلى
    فكن من اهله سرا و جهرا تكن ابدا على النهج اسوى
    شريعت تمام علما را بررسى كردم، ولى هيچكدام را مانند عقيده حنبلى نديدم، پس در ظاهر و باطن پيرو او باش، تا آنكه در راه راست باشى.
    يك حنبلى ديگر چنين مى گويد:
    انا حنبلى ماحييت وان اءمت فوصيتى للناس اءن يتحنبلوا
    من تا عمر دارم حنبلى خواهم بود، و اگر بميرم وصيت من براى مردم اين است كه حنبلى شويد.
    بدين صورت هر يك به سوى خود دعوت كرده و براى امام خويش تعصب مى ورزد. هركدام به مذهب خويش افتخار نموده و از ديگر مذاهب تبرى جويد. تا آنكه گفته شد: ((هر كه حنفى شود به او خلعت داده و هر كه شافعى شود تعزير مى گردد(13))).
    سبكى در ((طبقات الشافعيه)) اين وضعيت را اينگونه توصيف مى كند:
    ((ابو سعيد - متوفاى سال 562 هجرى - حنفى مذهب بود، چون شافعى شد سختى هاى فراوانى ديده و بدين وسيله امتحان گرديد. سمعانى نيز وقتى از مذهب حنفى به مذهب شافعى گرويد گرفتار محنتها و تعصبهاى زيادى گرديد، و در اين باره جنگهايى برپا شد و آتش فتنه ميان دو طرف شعله ور گرديد، از خرسان تا عراق درگيرى بود، اهل مرو نيز به شدت به جان يكديگر افتادند، و هركس ديگرى را آزار مى داد. اهل رأى به اهل حديث پناه آورده و به درگاه سلاطين رفتند... تا آخر تو صيفاتش (14))).
    مانند اين حوادث، فراوان و غير قابل شمارش بوده و آنچه نقل شد مثالها و نمونه هاى كافى براى حركت اختلاف و تعصب ميان مذاهب چهارگانه است.
    كار به جايى رسيد كه افراد مجبور بودند مذهب خود را كتمان كنند. ابوبكر محمد بن عبدالباقى متوفاى سال 535 هجرى هجرى - كه حنبلى مذهب بود - درباره حالت كتمان مذاهب چنين توصيف مى كند:
    احفظ لسانك لا تبح بثلاثه سن و مال ما استطعت و مذهب
    فعلى الثلاثه تبتلى بثلاثه بمكفر وبحاسد و مكذب
    تا توانى زبانت را از سه چيز نگه دار: از عمر، مال و مذهب خويش، كه اگر اين سه را افشا كردى گرفتار سه نفر خواهى شد:
    تكفير كننده، حسود و تكذيب كننده.(15)
    زمخشرى، شدت اختلاف و درگيرى ميان مذاهب را اين گونه به تصوير كشيده است:
    اذا سالوا عن مذهبى لم ابح به واكتم كتمانه لى اسلم
    فان حنيفا قلت قالوا بانيى ابيح الطلا وهو الشراب المحرم
    وان شاغعيا قلت قالوا باءننى ابيح نكاح البنت والبنت تحرم
    وان مالكيا قلت قالوا باننى ابيح لهم اكل الكلاب وهم هم (16)
    وان قلت من اهل الحديث و حزبه يقولون تيش ليس يدرى ويفهم (17)
    1 - اگر از مذهب من بپرسند، آن را افشا نخواهم كرد، بلكه كتمان كرده كه سلامتى در اين كتمان است.
    2 - اگر خود را حنفى گويم خواهند گفت: من ((طلا)) را حلال مى دانم، در حالى كه آن نوعى شراب بوده و حرام است.
    3 - و اگر خود را شافعى گويم، خواهند گفت كه من ازدواج با دختر خود را حلال مى دانم، در صورتى كه ازدواج با دختر حرام است.
    4 - و اگر خود را مالكى بنامم خواهند گفت: كه من خوردن گوشت سگ را حلال مى دانم، و آنها چنين و چنان اند.
    5 - و اگر خود را از اهل حديث و حزب آنها قلمداد كنم خواهند گفت: او يك بز است كه چيزى نمى داند و درك نمى كند.
    سخنى با روساى مذاهب چهارگانه
    بحث درباره تاريخ ائمه مذاهب چهارگانه بسيار مشكل است، زيرا اخبار آنها يا از راه طرفداران متعصب و غلو كننده نقل شده، و يا از طرف دشمنان آنها كه عليه آنان سخن مى گفتند. و ميان اين دو خط مخالف، به زحمت مى توان به يك ديدگاه سالم و بى طرفانه اى رسيد.
    احمد امين مى گويد: تعصب مذهبى، پيروان هر مذهبى را وادار به جعل اخبار براى بالا بردن ارزش مذهب خود نموده، و از اين جمله احاديثى است كه خبر از بشارت دادن پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) درباره هر يك از اين ائمه است، مانند اين روايت كه، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) درباره اهل عراق فرموده است:
    ((خداوند خزائن علم خود را در آنها قرار داده است)). و يا اينكه: ((مردى از اين امت به نام نعمان بن ثابت خواهد آمد، وكنيه او ابوحنيفه، خداوند به دست او سنت مرا در اسلام احيا خواهد كرد))... و غيره. حتى ادعا كردند كه تورات درباره ابو حنيفه بشارت داده است. همچنين شافعى ها درباره شافعى و مالكيها درباره مالك چنين عمل كرده، هر چند اين سخنان دردى را دوا نمى كرد. وبدين خاطر بررسى تاريخ صحيح هر يك از اين ائمه مشكل بوده، زيرا هر نسلى كه مى آيد، فضايل جديدى براى امام خود مطرح مى كرد.(18)
    درباره فضايل ابوحنيفه به تنهايى چندين كتاب به تحرير درآمده است، از جمله:
    ((عقود المرجان فى مناقب ابى حنيفه النعمان)) از ابو جعفر طحاوى، ((مناقب ابى حنيفه)) از خوارزمى، ((البستان فى مناقب النعمان)) از شيخ محى الدين عبدالقادر بن ابى الوفا و ((شقائق النعمان فى مناقب النعمان)) از زمخشرى... غيره. امثال اينها دلالت دارد بر شدت غلو و تعصب نسبت به ابو حنيفه، و اختلاف و جدال درباره مذاهب و ائمه آنها، والا به چه انگيزه اى اينقدر كتاب تاليف كرده اند، كه مشابه آنها حتى درباره خلفاى راشدين نيز نيامده است؟!
    اكنون، در ميان اين دو خط مخالف يكديگر، خط غلو و خط بدگويى، سعى مى كنيم ديدگاهى بى طرفانه از تاريخ مذاهب واشكالهاى آنها بدست آوريم.
    امام ابو حنيفه:
    زندگى ابو حنيفه:
    نام او نعمان بن ثابت است. در سال 80 هجرى در ايام خلافت عبدالملك بن مروان متولد، و در سال 150 هجرى در بغداد وفات كرده است. او در عهد حجاج در كوفه زندگى مى كرد، و كوفه يكى از شهرهاى بزرگ عراق بود كه جلسات علمى در آن تشكيل مى شد. شدت اختلاف نظرها و برخورد افكار درباره سياست، علم و اصول عقائد در آن زمان شگفت انگيز است. در چنين جوى ابو حنيفه در كلام و جدال از خود نبوغ نشان داده و به مناظره پرداخت، سپس به حلقه فقه پيوسته و در آن تخصص يافت. او شاگرد حماد بن ابى سليمان متوفاى 120 هجرى واز با هوشترين شاگردان او بود. پس از وفات حماد، ابو حنيفه خود به تدريس مشغول شده، آوازه او بالا گرفته و نام او مشهور شد. او نزد اساتيد ديگرى نيز مانند عطاء بن رباح در مكه، نافع مولاى ابن عمر در مدينه و ديگران درس خوانده است. ولى بيشتر ملازم حماد بن سليمان بود. او از اهل بيت مانند امام محمد باقر و فرزندش امام صادق (عليه السلام) نيز روايت كرده است.
    فقه ابو حنيفه
    فقه خاصى از ابو حنيفه در دسترس نيست مگر آنچه از راه شاگردانش ‍ بدست مى آيد، او فقه را تدوين نكرده و چيزى از آراء خود را ننوشته است. ولى شاگردان زيادى داشته است كه چهار نفر از آنها مذهب او را بر پا نموده و منتشر كردند، و آنها عبارتند از: ابو يوسف، زفر، محمد بن حسن شيبانى، و حسن بن زياد لولوى.
    از ميان آنها ابو يوسف يعقوب بن ابراهيم نقش بزرگى در نشر مذهب حنفى داشته، زيرا مورد تاءييد خلفاى بنى عباس قرار گرفته و در عهد مهدى ، هادى ورشيد عباسى رياست دستگاه قضائى را به عهده داشته است. او نزد هارون الرشيد بسيار مقرب بوده و توانست از اين موقعيت براى نشر مذهب حنفى در شهرها استفاده كند. او اين كار را توسط قضاتى كه خود آنها را تعيين مى كرد انجام مى داد، ولذا قدرت مذهب حنفى از قدرت او سر چشمه مى گرفت. ابن عبدالبر در اين باره مى گويد: ((ابو يوسف در زمان سه خليفه قاضى القضاه بود. قضاوت را در ايام مهدى عباسى و پس از او هادى و سپس رشيد به عهده گرفت. ابو يوسف نزد رشيد از احترام و موقعيت بالايى برخوردار بوده و رشيد او را بسيار تجليل وتكريم مى كرد، لذا با تمام قدرت توانست ياد ابو حنيفه را زنده نگه داشته و مقام او را بالا ببرد، او از قدرت و تسلطى كه در اختيار داشت براى تبليغ او حنيفه استفاده مى نمود(19))).
    همچنين محمد بن حسن شيبانى ديگر شاگرد ابو حنيفه در نشر مذهب او همكارى كرد، تاءليفات او به عنوان مرجع اصلى فقه ابو حنيفه بشمار مى آيد هر چند شيبانى نزد ديگران نيز درس خوانده مانند ثورى، اوزاعى و مالك، او حديث را در فقه اهل رأى دخالت داد.
    اما زفر بن هذيل كه از قديمى ترين ياران ابو حنيفه است، مذهب وى را با زبان خود منتشر ساخت، او در زمان ابو حنيفه قاضى بصره شده و از قياس ‍ بسيار استفاده مى كرد. احمد بن معدل مالكى اينگونه در ذم او گفته است:
    ان كنت كذابا بما حدثتنى فعليك اثم ابى حنيفه او زفر
    الماثلين الى القياس تعمدا والراغبين عن التمسك بالخبر
    اگر مطلبى كه براى من نقل كردى دروغ باشد، پس گناه ابو حنيفه وزفر بر عهده تو باد.
    آنها عمدا رو به قياس آورده و از تمسك به حديث خوددارى مى كردند.
    قياس بدترين عيبى بو كه بر ابو حنيفه و يارانش گرفته مى شد، در ((العقد الفريد)) صفحه 408 آمده است كه مساور درباره ابو حنيفه چنين گفت:
    كنا من الدين قبل اليوم فى سعه حتى بلينا باصحاب المقاييس ‍
    قاموا من السوق اذ قامت مكاسبهم فاستعملوا الرأى بعد الجهد والبوس
    ما قبل از اين كمبودى در دين خود نداشتيم، تا آنكه گرفتار اهل قياس ‍ شديم.
    آنها بازار را رها كردند زيرا بازار آنها رونق نداشت پس رأى را به كار انداختند پس از بينوايى وفقر.
    ابو حنيفه او را ملاقات كرده، گفت: اى مساور، از ما بدگوئى كردى، ما تو را راضى مى كنيم، سپس چند درهمى به او داد، آنگاه مساور چنين گفت:
    اذا ما الناس يوما قايسونا بابده من الفتيا طريفه
    اتيناهم بمقياس صحيح تلاد من طراز ابى حنيفه
    اذا سمع الفقيه بها وعاها واثبتها بحبر من صحيفه
    اگر روزى مردم براى بدست آوردن فتوى از ما قياس خواستند، ما مقياس ‍ صحيح واصيل از نوع مقياسهاى ابوحنيفه براى آنها مى آوريم، اگر فقيه آنها قياسها را بشنود آنها را پذيرفته و آن را در صحيفه اى ثبت خواهد كرد.
    اصحاب حديث در جواب او گفتند:
    اذا ذو الراى خاصم عن قياس وجاء ببدعه هنه سخيفه
    اتيناهم بقول الله فيها و آثار مبرزه شريفه
    اگر اصحاب راى خواستند با قياس به مخاصمه با ما پرداخته و بدعتى بى ارزش از خود بسازند، ما در مقابل، قول خدا واحاديث شريف نبوى را مى آوريم.
    عجيب اين استكه علمائى كه مذهب حنفى را اصل قرار داده و آن را تدوين نمودند، خود مقلد آراء ابو حنيفه نبودند، بلكه علمائى مستقل بوده، گاهى با استاد خود ابو حنيفه موافق و گاهى مخالف بودند، ولذا مى بينيم كتابهاى حنفى براى يك مساءله چهار قول آورده اند، قولى از ابو حنيفه، قولى از ابو يوسف، قولى از محمد وقولى از زفر.
    علامه خضرى مى گويد: ((بعضى از حنفى ها سعى كردند اقوال مختلف خود مبنى بر اينكه رأى او از اين اقوال برگشته است را همگى به امام برگردانند،
    ولى آنچه را كه آنها در كتابهايشان نقل كرده اند اشتباه بسيار فاحش، در تاريخ اين ائمه است.
    مثلا ابو يوسف در كتاب ((خراج)) رأى ابو حنيفه را نقل، سپس، با صراحت، نظر مخالف خود را اعلام داشته و سبب خلاف را نيز مى گويد. او در كتاب ابو حنيفه وابن ابى ليلى نيز چنين عمل مى كند، واحيانا پس از نقل هر دو راى، نظر ابن ابى ليلى را انتخاب مى كند. و محمد نيز در كتابهاى خود اقوال امام وابو يوسف واقوال خود را گفته و به صراحت خلاف آنها نظر مى دهد، و مضاف بر آنكه اگر آنگونه بود كه آنها مى گويند(20)، پس آرائى كه او از آنها دست كشيده نمى تواند جزء مذهب او بشمار آيد.
    مسلم استكه ابو يوسف و محمد از بعضى آراء امام برگشته اند، آنهم به خاطر احاديثى كه از اهل حجاز بدست آوردند، بنابراين از نظر تاريخى مسلم است كه ائمه حنفيان كه آنها را پس از ابو حنيفه نام برديم، مقلد او نبوده اند)).(21)
    خلاصه آنكه مذهب حنفى با تلاش اصحاب او منتشر و توسعه يافت و در اين باره نفوذ ابو يوسف در دستگاه حاكم به آنها كمك كرد، بنابراين مذهب حنفى را مجموعه اى از فقهاء تاءسيس كرده كه هر يك براى خود مستقل بوده است، نه اينكه توسط يك امام يعنى ابو حنيفه تاءسيس شده باشد. اما اينكه حنفى ها سعى مى كنند همه چيز را به خود او برگردانند، اين كار هيچ توجيهى ندارد.
    next page

    fehrest page

  8. #18
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    اشكالهايى بر ابو حنيفه:
    اگر غلو كنندگان درباره ابو حنيفه را كنار گذاريم، گروه ديگرى از معاصرين او را از علماء عادل مى يابيم كه او را زنديق، خارج از راه حق، فاسد در عقيده، خارج از نظام دين، مخالف كتاب و سنت، بى دين و بى ايمان قلمداد كرده اند.(22)
    روزى سفيان ثورى، شريك، حسن بن صالح و ابن ابى ليلى اجتماع كرده، و به دنبال ابو حنيفه فرستاده و از او پرسيد: نظر تو درباره كسى كه پدر خود را كشته، با مادر خود جماع كرده، و در كاسه سر پدرش شراب خورده است چيست؟
    او گفت: مومن است، ابن ابى ليلى گفت: هيچ شهادتى از تو مقبول نيست.
    سفيان ثورى به او گفت: پس از اين با تو اصلا سخن نخواهم گفت.(23)
    ابراهيم بن بشار از سفيان بن عيينه نقل مى كند كه او گفت: ((كسى مانند ابو حنيفه نديدم كه آنقدر عليه خدا جراءت داشته باشد)). بازهم از او نقل شده است كه: ((ابو حنيفه براى حديث رسول الله ضرب المثل گفته و آن را طبق علم خود توجيه مى كرد)).(24)
    از ابو يوسف پرسيدند: آيا ابو حنيفه مرجئى بود؟
    گفت: آرى، گفتند: جهمى بود؟ گفت: آرى، گفتند: نظر تو نسبت به او چگونه است؟ گفت: ابو حنيفه فقط يك مدرس بود، هر سخن خوب او را پذيرفته و هر سخن نادرست را رد مى كنيم.(25)
    اين است نظر مقرب ترين افراد به او، شاگردش و ناشر مذهبش، ديگر چه انتظارى از ديگران داريم...!
    وليد بن مسلم مى گويد: مالك بن انس به من گفت: آيا نامى از ابو حنيفه در شهر شما برده مى شود؟ گفتم: آرى، گفت: پس شهر شما ارزش زندگى ندارد.(26)
    اوزاعى مى گويد: ما به ابو حنيفه اشكال نمى گيريم كه چرا نظر مى داد، همه ما نظر مى دهيم، ولى نفرت ما از او بخاطر اين است كه حديث پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بدست او مى رسيد ولى او خلاف حديث رأى مى داد.(27)
    ابن عبدالبر مى گويد: از كسانى كه او را رد كرده اند محمد بن اسماعيل بخارى است، او در كتاب خود - الضعفاء والمتروكون -(28) مى گويد: ابو حنيفه، نعمان بن ثابت كوفى، نعيم بن حماد از يحيى بن سعيد و معاذ بن معاذ نقل مى كند كه آنها گفتند: از سفيان ثورى شنيديم كه چنين مى گفت:
    دوبار ابو حنيفه را وادار كردند كه از كفر توبه كند. نعيم فرازى مى گويد: نزد سفيان بن عيينه بودم كه خبر مرگ او حنيفه را آوردند، او گفت:... - او اسلام را ستون به ستون خراب مى كرد، تاكنون شرورتر از او در اسلام به دنيا نيامده است، اين است آنچه بخارى درباره او آورده است.(29)
    ابن الجارود در كتاب خود ((الضعفاء والمتروكون)) مى گويد: اكثر احاديث او - نعمان بن ثابت - تخيل است.
    وكيع بن جراح مى گويد: دويست حديث از رسول الله ديده ام كه ابو حنيفه خلاف آنها عمل كرده است.
    به ابن مبارك گفتند: مردم مى گويند كه تو به قول ابو حنيفه عمل مى كنى، گفت: اينگونه نيست كه تمام سخن مردم درست باشد، ما وقتى به سراغ او مى رفتيم كه او را نمى شناختيم، تا آنگاه كه او را شناختيم.(30)
    واضح است كه اين آراء بى طرفانه است، آنها فحش، ناسزا و خارج از حدود معقول نبوده است، بلكه اشكالهاى علمى بر ابو حنيفه است، ما در اين مورد از بد زبانيهاى دشمنانش و غلو پيروانش چشم پوشيده، و تنها به رأى علما درباره او اكتفا كرديم، كه اين آراء براى رد شخصيت او كافى است، پس چگونه او توانست امام باشد در حاليكه برتر از او در فقه، علم و عدالت وجود داشت؟! ولى پشتيبان او سياست است، وسياست چه كارها كه نمى كند؟!.
    ابو حنيفه با امام صادق (عليه السلام):
    ابو حنيفه در جدل و مناظره قوى بود، منصور خواست از او براى شكست امام صادق (عليه السلام) استفاده كند زيرا نام امام صادق (عليه السلام) در همه جا منتشر و آوازه او بالا رفته بود، و براى منصور دشوار بود كه ببيند حلقه هاى علمى كوفه، مكه، مدينه وقم، شعبه هاى مدرسه امام جعفر بن محمد صادق (عليه السلام) باشند، لذا منصور ناگزير شد امام (عليه السلام) را از مدينه به كوفه آورده و از ابو حنيفه خواست تا مسائلى اساسى تهيه، و در مجلسى عمومى از امام سؤال كند، تا امام صادق (عليه السلام) را خجل نموده و از شاءن او بكاهد.
    ابو حنيفه مى گويد: من در فقه كسى را اعلم از جعفر بن محمد صادق نديدم، وقتى منصور او را خواست، به دنبال من فرستاد و گفت: اى ابو حنيفه، مردم شيفته جعفر بن محمد شده، پس مسائل دشوارى براى او تهيه كن، و من چهل مساءله را آماده كردم.
    سپس ابو جعفر - يعنى منصور - به دنبال من فرستاد، من نزد او در ((حيره)) رفتم، وارد مجلس كه شدم جعفر بن محمد را ديدم كه در سمت راست منصور نشسته بود، چشمم كه به او افتاد، هيبت جعفر بن محمد صادق مرا بيش از هيبت ابو جعفر منصور گرفت، بر منصور سلام كرده و به من اشاره كرد نشستم، سپس رو كرد به امام صادق (عليه السلام) و گفت: يا ابا عبدالله، اين ابو حنيفه است.
    جعفر گفت: آرى، نزد ما آمده است، گويا براى او خوشايند نبود آنچه قومش درباره او مى گويند كه هرگاه كسى را ببيند مى شناسد، سپس منصور رو كرد به من و گفت: اى ابو حنيفه، از سؤال هاى خود بر ابى عبدالله مطرح كن، من يكى پس از ديگرى سؤال مى كردم و او جواب مى داد، مى گفت: شما اينگونه مى گوئيد، اهل مدينه اينگونه مى گويند، و ما چنين مى گوئيم، و نظر خودش احيانا موافق ما، يا موافق آنها و يا مخالف همه بود، ما ادامه داديم تا تمام چهل سؤال تمام شد. سپس او حنيفه مى گويد: مگر نگفتيم اعلم از همه مردم كسى است كه در اختلافات مردم اءعلم باشد.(31)
    امام صادق (عليه السلام) هميشه ابو حنيفه را از قياس نهى كرده، و شديدا به او اعتراض مى نموده است، ايشان مى گويد: شنيده ام كه دين را با رأى خود قياس مى كنى، چنين نكن، اولين كسى كه قياس كرد ابليس ‍ بود.(32)
    همچنين به او گفت: اى ابو حنيفه، نظر تو درباره محرمى كه چهار دندان جلوى يك آهو را شكسته باشد چيست؟! گفت: يا ابن رسول الله، نمى دانم، گفت: تو ادعاى زرنگى مى كنى ولى هنوز نمى دانى كه آهو داراى چهار دندان در جلو نيست، او تنها دو دندان دارد.(33)
    ابو نعيم روايت كرد كه: ابو حنيفه، عبدالله بن ابى شبرمه وابن ابى ليلى بر جعفر بن محمد صادق وارد شدند، ايشان به ابن ابى ليلى گفت: اين كيست كه همراه تو آمده؟
    گفت: او مردى است كه در دين بصيرت ودقت نظر دارد.
    گفت: شايد امور دين را با رأى خود قياس مى كند؟
    گفت: آرى
    جعفر به او حنيفه گفت: اسم تو چيست؟
    گفت: نعمان.
    گفت: ظاهر تو نشان نمى دهد كه چيزى بدانى، سپس حضرت از او سؤال هايى كرد، ابو حنيفه از همه سؤالها اظهار بى اطلاعى مى نمود، امام جواب سؤالها را به او گفت.
    آنگاه فرمود: اى نعمان، پدرم از جدم روايت كرد كه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: ((اول من قاس امرالدين براءيه ابليس: اولين كسى كه امور دين را با رأى خود قياس كرد ابليس بود)). خداوند به او فرمود: براى آدم سجده كن، او گفت: من از او بهترم، مرا از آتش و او را از خاك خلق كردى. پس هر كه دين را با رأى خود قياس نمايد، خداوند او را روز قيامت با ابليس محشور مى سازد، زيرا او از پيروان ابليس است در قياس.
    فخر رازى گويد: ((عجيب اين است كه ابو حنيفه تكيه گاهش قياس بوده، و دشمنان او بسبب زيادى قياسهايش او را سرزنش مى كنند، ولى كسى از او يا از شاگردانش نقل نكرده است كه يك برگ در اثبات قياس نوشته، يا در تقرير آن شبهه اى مطرح كرده چه رسد به ذكر حجتى بر آن، وحتى جواب دلائل حريفان خود در رد قياس را نداده است، بلكه اولين كسى كه در اين مساءله بحث كرده ودليل آورده شافعى است)).(34)
    بدين سبب مى بينيم امام صادق (عليه السلام) امت را به سمت راههاى صحيح استنباط احكام شرعى، به خصوص پس از منتشر شدن مكتب امام صادق (عليه السلام) هزاران عالم و مجتهد بيرون آمد، كه از جمله آنها ابو حنيفه است. او مدت دو سال از محضر امام صادق (عليه السلام) در مدينه استفاده كرده و در اين باره مى گويد:
    لولا العامان لهلك النعمان: اگر آن دو سال نبود، نعمان هلاك شده بود)).
    او حضرت را در مجلس خطاب نمى كرد مگر با اين جمله: فداى تو شوم اى فرزند دختر پيامبر.(35)
    عبدالحليم جندى درباره شاگردى ابو حنيفه نزد امام صادق (عليه السلام) چنين بيان مى كند:
    ((اگر براى مالك افتخار باشد كه بزرگترين استاد شافعى بوده، و اگر براى شافعى افتخار باشد كه بزرگترين استاد ابن حنبل است، و اگر براى اين دو شاگر افتخار باشد كه شاگرد آن دو استادند، ولى شاگردى امام صادق فقه مذاهب چهارگانه اهل سنت را پر از افتخار نموده است، اما افتخارات امام صادق (عليه السلام) كم و زياد نمى شود، زيرا ايشان مبلغ علم جدش عليه الصلاه و اسلام براى تمام مردم است.
    و امامت مقام او است، و شاگردى ائمه اهل سنت نزد او شرافتى براى آنها است كه به صاحب اين مقام نزديك شده اند)).(36)
    واقعا، همنشينى با امام صادق (عليه السلام) شرفى است قابل افتخار، او عالم اهل بيت و معدن حكمت است، و دشمنان به فضل او اعتراف كرده اند، منصور مى گويد: اين استخوانى كه گلوى مرا گرفته است اعلم اهل زمان است، او از كسانى است كه آخرت را مى خواهد نه دنيا را.
    ولى آنچه مهم است تنها اعتراف به فضل او وتشرف به همنشينى او نيست، بلكه بايد تسليم او بوده و دستور او را اطاعت كرد، زيرا اطاعت از او از طرف خداوند بر هر مسلمان واجب گرديده، همانگونه كه از حديث ثقلين ((كتاب الله و عترتى اهل بيتى)) بدست مى آيد، ولى متاءسفانه ابو حنيفه حاضر به تسليم در برابر ايشان نبود و لذا به طور مستقل با رأى خود فتوى داده و در دين قياس مى كرد، و بدين ترتيب با احاديث رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) مخالفت ورزيد و جز هفده حديث چيزى از آنها را نپذيرفت...!
    من اين بحث را با مناظره اى ميان امام صادق (عليه السلام) و ابو حنيفه خاتمه مى دهم، روزى ابو حنيفه نزد امام صادق (عليه السلام) بود، امام فرمود: تو كه هستى؟
    - ابو حنيفه.
    - مفتى اهل عراق؟
    - آرى
    - به چه فتوى مى دهى؟
    - به كتاب خدا
    - آيا كتاب خدا را مى دانى؟... ناسخ و منسوخ آن؟... محكم و متشابه آن؟
    - آرى
    - پس درباره اين آيه شريفه وقدرنا فيها السير سيروافيها ليالى و اءياما آمنين (37): ((و فاصله هاى متناسب در آن قرار داديم، در آنجا شبها و روزها در امنيت مسافرت كنيد)). اين چه جايى است؟
    - ميان مكه و مدينه.
    امام به دو طرف مجلس نگاه كرد و گفت:
    - شما را به خدا... وقتى ميان مكه و مدينه سفر مى كنيد، آيا نا امنى بر جان خود در برابر قتل، و بر مال خود در برابر دزدى وجود دارد؟
    ((حضار يكصدا جواب دادند: آرى، به خدا)).
    آنگاه امام (عليه السلام) به ابو حنيفه رو كرد و گفت:
    - واى بر تو اى ابو حنيفه!... خداوند جز حق سخنى نمى گويد.
    ابو حنيفه لحظه اى ساكت شد، سپس از سخن خود عقب نشينى كرده، گفت:
    - من به كتاب خدا آشنا نيستم.
    سپس بهانه ديگرى آورده، گفت:
    - ولى صاحب قياس هستم.
    امام (عليه السلام) فرمود:
    - اگر اهل قياسى، اين مساءله را قياس كن:
    آيا قتل نزد خدا عظيم تر است يا زنا؟
    - قتل عظيم تر است.
    - پس چگونه در قتل به دو شاهد اكتفا شده ولى در زنا جز چهار شاهد پذيرفته نيست؟ آيا قياس اينها درست است نزد تو؟
    گفت: خير
    - خوب است: آيا نماز افضل است يا روزه؟
    - نماز افضل است.
    - پس بنابر قول تو زن حائض بايد نمازهاى از دست رفته در حال حيض را قضا كند، نه روزه ها را، در حالى كه خداوند متعال قضاى روزه را واجب فرموده، نه نماز. حال از اين هم بگذريم:
    - آيا بول پليدتر است يا منى؟
    - بول پليدتر است.
    - پس بنابر قياس تو بايد براى خروج بول غسل كرد نه براى منى، در حالى كه خداوند متعال غسل را براى خروج منى قرار داده نه براى بول، آيا در اينجا قياس تو درست است؟
    ابو حنيفه ساكت ماند، سپس گفت:
    - من صاحب راءيم.
    امام فورا پرسيد:
    - نظر تو چيست درباره مردى كه غلامى دارد، در يك شب خود و غلامش ‍ ازدواج كرده و در يك شب با همسران خود همبستر شدند، سپس به سفر رفته و همسران خود را در يك منزل نگه داشتند، و آنها دو پسر به دنيا آوردند... پس از آن منزل بر سر آنها خراب شده، دو زن كشته شده و دو فرزند زنده ماندند، به نظر شما كداميك مالك و كداميك مملوك - برده - است؟... كداميك وارث و كداميك موروث است؟
    ابو حنيفه براى بار سوم از سخن خود كه صاحب رأى است عقب نشينى كرده، و پس از چند لحظه سكوت، تفكر، تحير و خجالت گفت:
    - من تنها صاحب حدودم.
    امام فرمود:
    - به نظر تو اگر مردى نابينا، چشم سالمى را كور كند، يا مردى كه دو دستش ‍ بريده، دست كسى را قطع كند، چگونه بايد حد بر آنها جارى شود؟
    ابو حنيفه سعى مى كرد سؤالهاى امام را جواب دهد تا توجيهى باشد براى تكيه زدنش بر تخت فتوى در عراق، ولى شكست خورده و با حسرت گفت:
    - من هيچ نمى دانم... من هيچ نمى دانم.
    امام فرمود:
    -... اگر نمى گفتند كه ابو حنيفه بر فرزند رسول خدا وارد شده ولى او از ابو حنيفه چيزى نپرسيد، من هرگز از تو نمى پرسيدم... حال اگر اهل قياسى برو و قياس كن.
    - خير... من بعد از اين جلسه هرگز با رأى و قياس در دين خدا سخن نخواهم گفت.
    ولى امام (عليه السلام) تبسم كرد و گفت:
    - هرگز... هرگز... حب رياست تو را رها نخواهد كرد... همچنانكه پيشينيان را ترك نكرد.
    امام مالك بن انس
    ابو عبدالله، مالك بن انس بن مالك، بنابر قولى در سال 93 هجرى در مدينه متولد و بنابر قولى در سال 179 هجرى وفات كرد. در عهد مالك علم رونق گرفته و طلاب علم از اقصى نقاط كشور اسلامى به مدينه مى آمدند، مدارس ‍ مدينه متمسك به حديث بوده و مخالف مدارس اهل رأى در كوفه به رياست ابو حنيفه بودند، اين اختلاف منجر به نزاع و درگيرى، و از حدود كار علمى و بى طرفانه خارج شده بود.
    و در مقابل اين مكاتب، مكتب امام صادق (عليه السلام) بوده كه مملو از علما بود و افراد از گوشه و كنار جهان اسلام خود را به ايشان رسانده و براى ملاقات ائمه اهل بيت (عليه السلام) ساعت شمارى مى كردند، و امام صادق (عليه السلام) در ميان ائمه اهل بيت (عليه السلام) كمترين فشار از طرف دستگاه حاكم ديد. و مالك نيز براى مدت زمانى به مدرسه ايشان پيوسته و حديث دريافت كرد، و لذا امام صادق از بزرگ ترين اساتيد مالك است. مالك پس از آن اساتيد ديگرى مانند: عامر بن عبدالله بن زبير بن العوام، زيد بن اسلم، سعيد مقبرى ، ابو حازم، صفوان بن سليم و ديگران استفاده نمود، همچنين مالك براى فراگيرى علم ملازم وهب بن هرمز، نافع مولاى ابن عمر، ابن شهاب زهرى، ربيعه الرأى، وابو الزناد بود. مالك پيشرفت زيادى كرده تا آنكه رهبرى مكتب اهل حديث را بدست گرفت. ولى دستگاه سياسى فورا دخالت نموده، مكتب اهل رأى را تاءييد، و اهل حديث را زير فشار قرار داد. و لذا مالك بن انس نيز تحت فشار دولت قرار گرفت تا جائى كه او را از نقل حديث منع كردند. و يك بار به خاطر فتوائى كه بر خلاف خواسته دولت داده بود به شلاق محكوم شد. اين قضيه در ايام و ولايت جعفر بن سليمان - سال 146 هجرى - اتفاق افتاد. وى مالك را برهنه نموده و آنقدر شلاق زد كه شانه هاى او از جا در آمد.
    ابراهيم بن حماد ميگ ويد: مالك را مى ديدم كه اگر مى خواست از جا برخيزد، براى بالا بردن دستش از دست ديگر كمك مى گرفت.
    ولى عجيب اين است كه پس از مدتى مالك مقرب دستگاه شده و مورد عنايت قرار گرفت، و تا جائى بالا رفت كه امر از هيبت او مى ترسيدند، سؤالى كه در اينجا مطرح مى شود اين است كه چه اتفاقى براى مالك بوجود آمده بود كه اين گونه دولت از او راضى و وى را احترام مى كرد؟
    آيا دولت به خاطر يك رأى به خصوصى از او ناراضى بوده، و پس از آن مالك از آن رأى دست كشيد؟
    يا آن كه از رأى خود صرف نظر نكرده ولى دولت او را و يا چيز ديگرى وجود داشت؟
    اين است آن سؤال سرگردان و نقطه ابهامى كه هرگاه انسان بخواهد تاريخ امام مالك را مطالعه كند به ذهن او مى آيد، زيرا متوجه تغيير نوع روابط ميان او با دولت شده، كه از حالت فشار و خشم، طورى تغيير يافت كه مالك و منصور با يكديگر تبادل علاقه و محبت مى كردند.
    منصور به مالك مى گويد: به خدا تو كمترين و داناترين مردم هستى، اگر بخواهى سخنان تو را مانند قرآن به تحرير در آورده و به تمام آفاق فرستاده و آن را بر آنها تحميل مى كنم.
    از اينجا بود كه مذهب امام مالك منتشر شد، زيرا مورد رضايت سلطان قرار گرفت، والا مساءله دانائى يا نادانى مطرح نبوده، بلكه ملك است و سلطنت ، دعوت است و تبليغ، و سپس تحميل مذهب بر مردم خواسته يا ناخواسته. اين بود كه ((ربيعه الرأى)) - استاد مالك و داناتر از او - را وادار كرد كه بگويد: مگر نمى دانيد كه يك مثقال دولت بهتر است از يك خروار علم.(38)
    وقتى كه مالك اين رضايت را از سلطان دريافت كرد، چنين گفت: ((من منصور را اعلم به كتاب خدا و سنت پيامبر و آثار گذشتگان يافتم)).
    سبحان الله! منصور داراى كدام علمى است، تا اينكه اعلم مردم به كتاب خدا و سنت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) باشد؟!
    ولى اين براى خودشيرينى كردن و تقرب به ملك و سلطان است.
    به چه دليل گويند كه مالك از سلطان منزوى بود؟!، تاريخ نگفته است كه او در برابر منصور با جراءت ايستاده، در موضوعى با او مخالفت كرده يا راهى را بر او بسته است. همانگونه كه عبدالله بن مرزوق با منصور برخورد كرد، هنگامى كه در طواف او را ديد. مردم از اطراف او كنار مى رفتند، عبدالله به او گفت: چه كسانى تو را نسبت به اين خانه حق بيشترى داده كه اين گونه ميان خانه و مردم جدائى اندازى و همه را از آن دور كنى؟!
    ابو جعفر - منصور - به او نگاه كرد و شناخت آنگاه به او گفت: اى عبدالله بن مرزوق، چه كسى به تو چنين جراءتى داده و تو را وادار به اين سخن نموده است؟
    عبدالله گفت: تو چه خواهى كرد؟ آيا نفع و ضرر در دست تو است؟
    به خدا سوگند، نه از ضرر تو مى ترسم و نه به نفع تو اميد بسته ام، مگر آنكه خداوند - عزوجل - اجازه اى درباره من به تو دهد. منصور گفت: تو خون خود را حلال، و خويشتن را هلاك كردى.
    عبدالله گفت: خدايا اگر اضرار به من در دست ابو جعفر است، پس هر بلائى را بر سر من بياور، و اگر منفعت من در دست او است، تمام منافعى را كه از او به من خواهد رسيد قطع كن، خدايا همه چيز در دست تو، و تو مالك همه چيز هستى.
    ابو جعفر دستور داد او را به بغداد برده و در زندان نگه داشتند، و پس از مدتى وى را آزاد كرد.(39)
    و لذا مى بينيم كه مالك از امام صادق (عليه السلام) دورى جست، زيرا نظر ايشان بر دورى از سلطان و كناره گيرى از او است.
    به نظر من، سبب اساسى كه موجب خشم دولت در ابتداى كار عليه مالك شد اين بود كه نوعى محبت از او نسبت به امام صادق (عليه السلام) ديده مى شد، و چنين به نظر مى رسيد كه عربها در آن ايام قصد داشتند به نفع اهل بيت قيام كنند، و لذا مى بينيم كه دولت به مسلمانان غير عرب بهاى بيشترى داده و ابو حنيفه را در كوفه تاءييد نموده است، تا آنكه اين وضيت به پايان رسيد، و دولت صلاح در اين ديد كه از مالك، شخصيتى بزرگ ساخته و او را مانند الگويى دينى براى دولت مطرح كند، تا اينكه نام دولت اسلامى بر آن صدق كند، به خصوص آنكه قيام عباسيان عليه بنى اميه به اين بهانه بود كه آنان از دين خدا دور شده اند، و لذا مى بينيم دستورى سلطنتى براى مالك صادر شده و صلاحيت هائى به وى داده شده است كه تا كنون براى هيچ عالمى پيش نيامده بود، و آن دستور چنين است: ((هر گونه نارضايتى از نماينده ما بر مدينه يا مكه و يا هر يك از مامورين ما در حجار درباره خود يا ديگرى داشتى، يا هر نوع بدرفتارى يا آزار نسبت به رعيت مشاهده كردى، آن را بنويس تا ما آنها را آنگونه كه مستحق آن هستند مجازات كنيم)).
    بدين وسيله مقام مالك بالا رفته و در برابر مامورين حكومتى آنگونه هيبتى داشت كه منصور دارا بود. شافعى اين وضعيت را نقل مى كند هنگامى كه به مدينه آمده واز والى مكه نامه اى براى والى مدينه داشت، در نامه از او خواسته بود كه وى را نزد مالك ببرد، والى گفت: اى جوان، اگر از مدينه تا مكه پياده و با پاى برهنه بروم، براى من آسانتر است كه به خانه مالك بخواهم وارد شوم، من هيچ گاه احساس ذلت نمى كنم مگر وقتى كه به در منزل او مى رسم.(40)
    پس از منصور، مهدى كه بر سر كار آمد، باز هم مقام مالك بالا رفته و بيش از پيش مقرب دستگاه حاكم گرديد، مهدى بسيار او را تجليل و احترام نموده، هداياى فراوان، و عطاياى بسيار داده و شاءن و منزلت بالاى او را براى مردم بازگو مى كرد. هارون الرشيد هم كه به قدرت رسيد چيزى از مقام مالك نكاسته و براى او همان تعظيم و تكريم فراوان نگهداشت، و بدين وسيله مالك صاحب هيبتى عظيم در دلها شد.
    آرى، سياست اينگونه است هر كه را خواست بالا برده، و اگر خواهان گمنام كردن كسى شد او را به فراموشى مى سپارد. بنابراين چه چيزى مى تواند جلوى انتشار مذهب مالك را بگيرد، پس از آنكه مورد رضايت دولت قرار گرفت؟!
    جانم به فدايت، اى مولاى من، اى جعفر بن محمد صادق (عليه السلام).
    آنها مى دانند كه حق با تو و از آن تو است، و امامت براى غطر تو جايز نيست.
    مگر مالك نگفت: ((هيچ چشمى نديد، هيچ گوشى نشنيد و به هيچ دلى خور نكرد كه برتر از حعفر الصادق فضيلت، علم و عبادت و يا ورع وجود داشته باشد)).(41)
    على رغم فضل آشكار او، جز فشار، اذيت و آزار، قتل و تبعيد براى خود و شيعه اش نديد، اين چيزى است كه تاريخ شيعه از ابتداى وفات رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) و در طول تاريخ بدان شهادت مى دهد.
    ولى من از خود سؤالى مى كنم كه صاحب كتاب ((الامام الصادق (عليه السلام) معلم الانسان)) آن سؤال را سؤال كرد، او گفت: ((سؤال من اين نيست كه چرا مسلمانان همچنان به دو دسته شيعه و اهل سنت تقسيم شده اند، بلكه سؤال تعجب آورد من اين است كه: چگونه شيعه توانسته است تا امروز در برابر آن همه شرايط شكننده و دشوار كه در زير خفقان فكرى و جسمى بر آنها وارد شده است ايستادگى كند؟!... آن هم على رغم تمام كوشش هايى كه براى محو آثار حق و از بين بردن اسلام انجام گرفته است؟!)).(42)
    آيا ظلم نيست كه تمام مذاهب را بر مذهب جعفر بن محمد (عليه السلام) مقدم بدارند؟ بلكه متاءسفانه اين مذهب، حتى در ميان طبقات روشنفكر جامعه شناخته شده نيست.(43)
    به ياد دارم روزى استاد ما در دانشگاه، فقه مالكى را تدريس مى كرد، عده اى از دانشجويان اعتراض كرده، گفتند: چرا فقه را بر اساس چهار مذهب تدريس نمى كنى؟ گفت: من مالكى هستم، واهل سودان همگى مالكى اند، اگر كسى در ميان شما مالكى نيست، من حاضرم مذهبش را به طور خصوصى تدريس كنم.
    من گفتم: من مالكى نيستم، آيا حاضرى مذهبم را تدريس كنى، گفت: آرى، مذهب تو چيست؟ آيا شافعى هستى؟
    گفتم: خير
    گفت: حنفى هستى؟
    گفتم: خير
    گفت: حنبلى هستى؟
    گفتم: خير
    حيرت و تعجب بر روى او آشكار شد، گفت:
    - پس از كه تقليد مى كنى؟!
    گفتم: جعفر بن محمد الصادق (عليه السلام).
    گفت: جعفر كيست؟!
    گفتم: استاد مالك و ابو حنيفه، از نسل اهل بيت، مذهب او به نام مذهب جعفرى شهرت يافته است.
    گفت: تاكنون چنين مذهبى را نشنيده ام.
    گفتم: ما شيعه ايم.
    گفت: به خدا پناه مى برم از شيعه.
    ... و از كلاس خارج شد!
    هر كه شانس، تبليغات و قدرت داشته باشد به ثريا مى رسد، مالك خود طمعى در اين مقام نداشت، زيرا مى دانست كه از او شايسته تر براى اين مقام بسياراند.
    ولى دولت از او به عنوان مرجع عمومى فتوى مى خواهد، منصور به او دستور داد كتابى را بنويسد و مردم را به زور وادار به پيروى از آن نمايد، مالك نپذيرفت، منصور گفت: بنويس، كسى امروز اعلم از تو نيست (44)، او نيز كتاب ((موطاء)) را تدوين نموده، و منادى سلطان در ايام حج ندا سر داد: كسى جز مالك حق فتوى ندارد.(45)
    next page

    fehrest page


    back page

  9. #19
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    انتشار مذهب مالكى:
    مذهب مالكى توسط قضاوت وسلاطين منتشر شد، شاه اندلس مردم را به تقليد مذهب مالك واداشت، سبب اين كار سخنى از مالك در مدح وى بود، روزى مالك درباره عملكرد سلطان اندلس سؤال كرد، و در جواب از رفتار نيك او سخن به ميان آمد، مالك گفت: از خداى متعال خواهانيم كه حرم ما را توسط سلطان شما مزين فرمايد، اين سخن كه به شاه رسيد، مردم را وادار به پيروى از مذهب او نموده، و مذهب اوزاعى را كنار گذاشت. مردم نيز به تبع سلطان دين او را پذيرفتند، زيرا هميشه مردم پيرو دين سلاطين اند.
    مذهب مالكى در آفريقا نيز توسط قاضى سحنون منتشر شد.
    مقريزى گويد: وقتى معز بن باديس به قدرت رسيد، مردم آفريقا را وادار به پيروى از مذهب مالك و ترك ديگر مذاهب نمود. و بدين وسيله اهالى آفريقا و اندلس همگى به مذهب او رجوع كردند، آن هم براى رضايت سلطان وطلب دنيا، زيرا قضاوت و فتوى در تمام آن شهرها مخصوص ‍ كسانى بود كه پيرو مذهب مالك بودند، اكثر مردم نيز مجبور به پذيرش ‍ احكام و فتاوى آنها بودند. و بدين وسيله اين مذهب در آنجا منتشر شد و مقبول همگان قرار گرفت، ولى به دليل شايستگى ها و ارزش هاى روحانى اين مذهب نبود، بلكه به خاطر قانون زور بود كه مردم نيز بدون بصيرت در برابر آن خاضع اند.(46)
    در مغرب نيز در ايام دولت بنى تاشفين، وقتى على بن يوسف بن تاشفين به قدرت رسيد، مذهب مالكى رونق گرفت، ابن تاشفين فقها را تعظيم و مقرب دانست، ولى شرط تقرب به درگاه او تبعيت از مذهب مالكى بود، مردم نيز در تحصيل مذهب مالكى از يكديگر سبقت مى گرفتند، در اين زمان كتاب هاى مذهبى مالكى منتشر و همه مردم به آنها عمل كرده و ديگر مذاهب را كنار گذاشتند، تا جائى كه توجه مردم به كتاب خدا و سنت پيامبر نيز كم شد.
    اينگونه سياست، دين مسلمين را به بازى گرفت، عقايد و عبادات مردم در دست دولتها بوده و مسلمانان تابع مذاهب تحميلى شده و بدون هرگونه بحث و بررسى تسليم آنها شدند. در صورتى كه شايسته بود هر نسلى براى خود مستقل عمل كرده و بجاى تقليد و اطاعت كور كورانه مذهب خود را با شناخت انتخاب مى نمايند.
    ابن حزم مى گويد: دو مذهب در ابتدار كار خود با قدرت رياست و سلطان منتشر شدند، يكى مذهب ابو حنيفه بود، هنگامى كه ابو يوسف قضاوت را به عهده گرفت، هيچ قاضى تعيين نمى كرد مگر از اصحاب وابسته به خود كه پيرو مذهب او بودند.
    و ديگر: مذهب مالك نزد ما در اندلس، زيرا يحيى بن يحيى از مقربين سلطان بوده و در قضاوت مورد تاءييد بود سلطان بدون مشورت و تاءييد يحيى هيچ قاضى براى شهرهاى اندلس تعيين نمى كرد، و او نيز جزز ياران خود كسى را نمى پذيرفت، مردم هم اهل دنيا بوده و براى رسيدن به اهداف خود در اين جهت حركت كردند.(47)
    اشكالهايى بر مالك:
    من در اين باره سخن متعصبين مذهب او را كنار گذاشتم، آنها فضايلى براى او شمرده اند كه از حد معقول تجاوز مى كند و نمى تواند ميزان صحيح براى سنجش شخصيت مالك باشد. به عنوان مثال مى گويند: ((قيس، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را در خواب ديد كه در مسيرى ميرود، ابوبكر پشت سر ايشان، عمر پشت سر ابوبكر، مالك بن انس پشت سر عمر، و سحنون (48) پشت سر مالك))(49).....
    اين قضايايى بى ارزش و فضايل ساختگى است كه به درد بحث نمى خورد.
    من در اينجا به سخنان علما و بعضى از معاصرين مالك، كه آرائى است آزاد و در حدود اشكالهاى علمى اكتفا مى كنم.
    شافعى مى گويد: ليث از مالك افقه است، ولى اصحابش از او حمايت نكردند. سعيد بن ايوب مى گويد: اگر ليث و مالك در يكجا به هم مى رسيدند، مالك ساكت مى ماند، و ليث مى توانست به هر طرف كه مى خواست مالك را پرتاب كند.(50)
    على بن مدائنى از يحيى بن سعيد پرسيد: كدام رأى براى تو بيشتر مقبول است، رأى مالك يا رأى سفيان؟
    گفت: رأى سفيان، كسى در اين باره شك ندارد.
    او همچنين گفت: سفيان در هر چيز بالاتر از مالك است.
    يحيى بن معين گويد: از يحيى بن سعيد شنيدم كه مى گفت: سفيان نزد من در هر جهت از مالك محبوبتر است.(51)
    سفيان ثورى گويد: او - يعنى مالك - چيزى از حفظ ندارد.
    ابن عبدالبر مى گويد: ابن ذويب درباره مالك بن انس سخنى پر از خشونت و بد گويى ايراد كرد، كه من از گفتن آن اكراه دارم.(52)
    و از كسانى كه درباره مالك سخن گفته و به مذهب او اشكال گرفته اند ابراهيم بن سعد است كه از دعوت كنندگان به مذهب بوده و همچنين عبدالرحمن بن زيد بن اسلم، ابن ابى يحيى، محمد بن اسحاق واقدى و ابن ابى زناد.
    سلمه بن سليمان بن ابن مبارك مى گويد: به رأى ابو حنيفه حاشيه زدى، ولى به رأى مالك حاشيه نزدى.
    گفن: او را عالم نمى دانم.(53)
    ابن عبدالبر درباره مالك مى گويد: آنها اشكال هايى به مذهب وى گرفته اند، عبدالله بن ادريس مى گويد: محمد بن اسحاق نزد ما بود، سخن درباره مالك به ميان آمد، گفت: علم او را بگوئيد!، يحيى بن صالح مى گويد: ابن اكثم به من گفت: تو مالك را ديده، سخن او را شنيده اى و همنشينى محمد بن حسن نيز بوده اى، كداميك از آنها افقه است؟ گفتم: محمد بن حسن از مالك افقه است.(54)
    ابو محمد بن ابى حاتم مى گفت: ابو زرعه از يحيى بن بكير نقل كرده كه گفت: ليث از مالك افقه است، ولى شانس به مالك روى آورد.(55)
    احمد بن حنبل مى گويد: ابن ابى ذويب شبيه سعيد بن مسيب بود او از مالك افضل بود، ولى مالك در مردم دارى بهتر بود.(56)
    از مجموع اين اقوال مى توان گفت: مالك هيچگونه برترى بر ساير علما نداشت و هيچ امتيازى در او نبود كه وى را شايسته مرجعيت فقهى قرار دهد. ولى سياست به شايستگى ها توجهى ندارد، بلكه معيارهاى خاص ‍ خود دارد، كه بر اساس ميزان و مصالح سياسى، افراد را ارزشيابى مى كند، و لذا مسلمانان بايد از فقيهى تقليد و پيروى كنند كه مخالف سياست آنها نباشد.
    O امام شافعى:
    ابو عبدالله محمد بن ادريس بن عباس بن عثمان بن شافع.
    متولد سال 150 هجرى، كه در روز وفات ابو حنيفه به دنيا آمد. درباره مكان تولدش اختلاف نظر است، كه در غزه، عسقلان يا يمن بوده، و قولى غير مقبول نيز گويد كه در مكه متولد شده است وفات او سال 204 هجرى در مصر بوده است.
    در ايام كودكى همراه مادرش به مكه هجرت كرد. در آنجا به مكتب خانه رفته، قرآن مجيد را حفظ و نوشتن را آموخت، سپس به قبيله باديه نشين هذيل ملحق شد، ابن كثير در ((البدايه و النهايه)) مى گويد: او بيست سال در ميان قبيله هذيل بود، ولى ((معجم البلدان)) از خود ايشان نقل مى كند كه هفده سال در آنجا بود. او در اين مدت فصاحت زبان را از قبيله هذيل كسب نموده ولى توجهى به علم وفقه نداشت. شافعى در دهه سوم عمرش به فقه روى آورد، و اگر مدت اقامتش در باديه بيست سال باشد، پس در دهه چهارم عمرش يعنى بعد از سى سالگى به طلب فقه پرداخته است.
    شافعى در مكه، مدينه، يمن و بغداد به تحصيل پرداخته و اولين استاد او مسلم بن خالد مخزومى، معروف به زنجى است كه در روايت حديث مورد اعتماد نمى باشد، و بسيارى از حفاظ از جمله ابو داود، ابو حاتم و نسائى وى را ضعيف دانسته اند.(57)
    سپس شافعى نزد سعيد بن سالم قداح كه متهم به مرجئى بودن است درس ‍ خوانده، سپس به تحصيل علم از سفيان بن عيينه شاگرد امام صادق (عليه السلام) و يكى از اصحاب مذاهب از بين رفته پرداخت. شافعى در مدينه از مالك بن انس و غيره نيز علم آموخته است، ابن حجر تعداد اساتيد او را هشتاد نفر نقل كرده كه قدرى مبالغه در آن است. رازى به خاطر تعصب خود اين مطلب را كه شافعى نزد قاضى محمد بن حسن شيبانى شاگرد ابو حنيفه تحصيل كرده باشد انكار كرده است، ولى اين تعصب صحت ندارد زيرا شافعى خود به تحصيل نزد شيبانى اعتراف كرده است.
    اما شاگردان شافعى، گروهى عراقى و جمعى مصرى هستند، كه پس از آن عامل اساسى نشر مذهب شافعى شدند. از عراق: خالد يمانى كلبى، ابو ثور بغدادى كه صاحب مذهبى منفرد و تا قرن دوم داراى مقلد بوده و در سال 240 وفات كرده است، حسن بن محمد بن صباح زعفرانى، حسن بن على كرابيسى، احمد بن عبدالعزيز بغدادى، و ابو عبدالرحمن احمد بن محمد اشعرى كه شبيه شافعى بوده است، وى توانست از اين مذهب و پيروان آن دفاع نمايد، زيرا موقعيتى نزد سلطان و منزلتى در دولت داشته و داراى مقامى عظيم بوده است. احمد بن حنبل نيز از شاگردان شافعى است، هر چند حنبليان ادعا مى كنند شافعى از احمد روايت نقل مى كرده و شاگرد او بوده است، همانگونه كه در ((طبقات الحنابله)) آمده است.
    اما شاگردان شافعى، در مصر تاءثير بيشترى در نشر مذهب وى و تاءليف كتاب داشته اند، معروفترين آنها يوسف بن يعقوب بويطى جانشين شافعى در درس واز بزرگترين مبلغان وى مى باشد.
    او بيگانگان را مورد عنايت قرار داده و از فضل شافعى براى آنها سخن مى گفت، تا آنكه پيروان او زياد و مذهب او منتشر شد، ولى ابن ابى الليث حنفى نسبت به او حسادت ورزيده، او را از مصر اخراج كرد، وى در زندان بغداد از دنيا رفت.
    از ديگر شاگردان شافعى اسماعيل بن يحيى مزنى، ابو ابراهيم مصرى است كه تاءليفاتى در مذهب شافعى مانند ((الجامع الكبير))، ((الجامع الصغير))، ((المنثور)) و غيره دارد كه در نشر مذهب شافعى موثر بوده است.
    نحقيق در تاريخ شافعى نشان مى دهد كه شاگردان و ياران او بودند كه وى را كمك كرده و مذهب او را منتشر ساختند.
    ميان مكتب شافعى در عراق و مكتب او در مصر اختلافى قابل تاءمل وجود دارد. گفته مى شود كه شافعى از فتواهاى خود در عراق دست كشيده، اين فتاوى به عنوان مذهب قديم معروف شده و شاگردان شافعى در عراق بر اين مذهب هستند. از جمله كتابهاى مذهب قديم ((الامالى)) و ((مجمع الكافى)) است.
    او هنگام هجرت به مصر، عمل به مذهب قديم خود را تحريم نمود، آن هم پس از انتشار و عمل عوام بر اساس آن.... آيا رجوع شافعى از آن فتاوى به دليل باطل بودن آنها است؟ يا آنكه اجتهاد وى در بغداد ناقص بوده و در مصر كامل گرديده است؟
    حال چه تضمينى داريم كه مذهب جديد او در مصر صحيح است؟
    اگر عمر او ادامه مى يافت، آيا باز هم از آراء خود بر مى گشت؟! و لذا همانگونه كه در كتاب ((الام)) آمده است مى بينيم كه براى يك مساءله دو نظر در فقه شافعى وجود دارد. بنابراين اين تردد و اختلاف در فتوى در نتيجه عدم اطمينان است و براى اجتهاد و علم نقص به شمار مى رود.
    بزاز اين مطلب را تاءكييد مى كند: ((شافعى در عراق به تاءليف پرداخته و اصحاب محمد - يعنى شيبانى - عليه او اشكال گرفته، اقوال او را تضعيف و عرصه را بر او تنگ كردند. از طرفى ديگر اصحاب حديث به قول شافعى توجهى ننموده و او را معتزلى قلمداد مى كردند، و لذا در عراق جاى پايى نيافته، به سوى مصر هجرت كرد، در مصر فقيه نامدارى نبود و لذا بازار كار او رونق گرفت)).(58)
    وقتى به مصر رفت اين وضيعت تغيير كرد، زيرا شافعى به عنوان شاگرد مالك، و حامى و مدافع مذهب او به شمار مى رفت، و اين عامل موفقيت وى در مصر شد، زيرا جو عمومى به نفع مالك بود و اضافه بر آن شافعى به توصيه خليفه زمان به مصر سفر كرد و در مصر مورد عنايت كافى به خصوص از اصحاب مالك قرار گرفت، و توانست به نشر مذهب جديد بپردازد.
    ولى طولى نكشيد كه شافعى شروع به تاءليف كتاب در رد مالك و آراء او نمود. ربيع در اين مورد مى گويد: از شافعى شنيدم كه مى گفت:
    وقتى به مصر آمدم خيال مى كردم كه مالك تنها شانزده حديث خود را نمى پذيرد، ولى ديدم كه او اصل را گرفته، فرع را كنار گذاشته است، يا فرع را پذيرفته، اصل را رد كرده است. ابو عمر مى گويد: ساجى در كتاب ((العلل)) كسانى را نام مى برد كه درباره مالك سخن گفته و در مواردى از مذهب او عيب جوئى كرده اند، مانند عبدالعزيز بن ابى سلمى، و عبدالرحمن بن زيد، سپس مى گويد: شافعى و بعضى از اصحاب ابو حنيفه نيز، به دليل حسادت بر مقام امامت ايشان (59) بر او اشكال گرفته اند.
    مالكيان از شافعى به ستوه آمده، در كمين او نشستند تا آنكه وى را به قتل رساندند. ابن حجر مى گويد: آنها شافعى را با يك كليد آهنين زدند تا مرد(60)، آنگاه قصيده ابو حيان در مدح شافعى را آورده است:
    ولما اتى مصر انبرى بالاذى له اناس طووا كشحا على بغضه طيا
    اى ناقدا ما حصلوه و هادما لما اصلوا اذ كان بنيانهم و هيا
    فدسوا عليه عندما انفردوابه شقيا لهم شل الا له له اليديا
    فشق بمفتاح الحديد جبينه فراح قتيلا لابواك و لا نعيا
    1 - وقتى كه به مصر آمد، گروهى براى اذيت او بپاخاستند كه هميشه نسبت به او دشمنى مى ورزيدند.
    2 - او براى نقد دستاوردها و تخريب ساخته هاى آنان آمده بود زيرا ساختمان آنها بى پايه بود.
    3 - وقتى او را تنها يافتند، جنايتكارى را به سراغ او فرستادند، كه خداوند دستش را قطع كند.
    4 - آن جنايتكار با كليد آهنين پيشانى او را زخمى كرد، او كشته شد بدون آنكه كسى بر او گريه و سوگوارى كند.
    اين گونه شافعى قربانى تعصب مذهبى مالكيان واقع شد.
    ولى على رغم آن، مصر اولين پايگاهى بود كه مذهب شافعى از آن منتشر شد، آن هم به دليل تلاش ياران و شاگردان او، كه اگر آنها نبودند، مذهب شافعى نيز مانند مذاهب ديگر به فراموشى سپرده مى شد. اين مذهب در شام هم منتشر شد و جاى مذهب اوزاعى را گرفت. وقتى محمد بن عثمان دمشقى شافعى قضاوت را در شام به عهده گرفت، سعى در نشر مذهب شافعى نموده و آن را جايگزين مذهب اوزاعى كرد، و لذا مذهب شافعى در ايام دولت ايوبيان رونق گرفت زيرا سلاطين ايوبى شافعى بودند. پس از آنها كه مماليك قدرت را در مصر به دست گرفتند باز هم مذهب شافعى به قدرت خود باقى ماند، زيرا تمام شاهان مماليك، جز سيف الدين، شافعى بودند. سيف الدين حنفى بود ولى تاءثير منفى در نشر مذهب شافعى نداشت.
    بدين ترتيب نام شافعى توسط امر و سلاطين باقى مانده و گرنه مذهب او نيز به فراموشى سپرده مى شد.
    اشكالهايى بر شافعى:
    همانگونه كه گفته شد در برابر هر امامى دو خط مختلف وجود داشت: غلو كنندگان و دشمنان.
    با اين وضعيت نمى توان شافعى را به طور دقيق ارزيابى كرد، دوستان افراطى وى صفاتى در بالاترين درجات كمال براى وى مطرح كرده اند كه هيچ موجود زنده اى نمى تواند به آن درجات نائل آيد و در مقابل، دشمنان احاديثى درباره اش جعل كردند كه وى را تا درجه ابليس پائين آوردند.
    احمد بن عبدالله جويبارى از عبد بن معدان از انس از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) روايت مى كند كه: ((در امت من كسى خواهد بود بنام محمد بن ادريس، كه ضرر او بر امت من بيشتر از ابليس است، و همچنين كسى از امت من به نام ابو حنيفه خواهد بود، كه چراغ راه امت است)).(61)
    هيچ كس شك نمى كند كه چنين روايتى جعلى و دروغ است.
    در مقابل، ابن عبدالبر با سند از سويد بن سعيد نقل مى كند كه او گفت: ((نزد سفيان بن عيينه در مكه بوديم، كسى آمد و خبر وفات شافعى را داد، سفيان گفت: اگر محمد بن ادريس وفات كرده، پس بهترين مرد اين زمان مرده است)).(62)
    اين خبر نيز دروغ است، زيرا سفيان در سال 198 هجرى يعنى شش سال قبل از فوت شافعى وفات كرده است.
    على رفم همه اينها، اشكال هاى فراوانى بر او وارد كرده اند، او را گاه معتزلى و گاهى شيعه ناميده و گفته اند كه او از دروغگويان روايت كرده و كمتر روايت مى كند.
    از يحيى بن معين سؤال شد: آيا شافعى دروغ مى گفت؟
    گفت: حديث او را دوست ندارم و درباره او سخن نمى گويم.
    خطيب از يحيى بن معين روايت كرده كه او گفت: شافعى مورد اعتماد نيست....
    گفتارهاى ديگرى نيز عليه شافعى هست كه چندان ارزشى ندارد، و من در مقام ترجيح و ارزيابى نيستم، ولى آنچه توجه مرا به خود جلب كرده اتهام تشيع است كه به شافعى زده اند، و اين تهمت از خطرناكترين تهمت هاى آن زمان است، در آن ايام علوى ها - خاندان حضرت على (عليه السلام) - و شيعه را گرفته وزير ستون ساختمان ها زنده به گور مى كردند و آنها را با فجيع ترين صورتها به قتل مى رساندند. تظاهر به دشمنى عليه على (عليه السلام) و خاندان و شيعه ايشان امرى معمولى بود... اطلاعات بيشتر در اين زمينه را از كتابهاى تاريخ مانند مقاتل الطالبيين از ابوالفرج اصفهانى مى توان بدست آورد.
    از اينرو مردم به دو قسمت تقسيم شدند، گروهى اندك كه ولاى اهل بيت را از دست نداده و در اين راه صبر و فداكارى نمودند، و گروه ديگر كه عموم مردم را تشكيل مى داد تسليم شده و دين خود را به دنياى سلاطين فروختند. چه زيبا مى فرمايد امام حسين (عليه السلام): الناس عبيد الدنيا والدين لعق على السنتهم، يحوطونه ما درت معايشهم، فاذا محصوا بالبلاء قل الديانون: مردم دنيا پرستند، و دين تنها بر سر زبانها است، تا وقتى كه زندگى آنها تاءمين است در اطراف دين مى چرخند، ولى هرگاه با نوعى گرفتارى مورد آزمايش قرار گيرند، دينداران كم خواهند بود)).
    در اين فضاى تيره، شافعى اظهار محبت نسبت به اهل بيت نمود، در حالى كه صرف محبت آنها به موجب تهمت به تشيع مى شد. در واقع شافعى شيعه نبود. يعنى او عقيده به ولاى اهل بيت و وجوب پيروى از ايشان را نداشته بلكه محبتى بوده كه به طور فطرى در دل هر انسانى جاى دارد. و از اين رو كه شافعى مى گويد:
    يا آل بيت رسول الله حبكم فرض من الله فى القرآن انزله
    يكفيكم من عظيم الفخر انكم من لم يصل عليكم لا صلاه له
    1 - اى خاندان رسول خدا، محبت شما فرضيه الهى است كه خدا آن را در قرآن نازل كرده است.
    2 - در فخر و عظمت شما همين بس كه هركس بر شما صلوات نفرستد، نماز او باطل است.
    اين دو بيت شافعى به استناد آيه شريفه است: قل لا اءساءلكم عليه اجرا الا الموده فى القربى (63): ((بگو من از شما پاداشى نمى خواهم جز محبت نسبت به نزديكانم)).
    اين آيه به صراحت محبت اهل بيت (عليه السلام) را واجب مى داند. براى من عجيب بود كه چگونه خداوند پاداش رسالت را در محبت اهل بيت قرار داده است؟!
    اين موضوع براى من روشن نشد تا آنگاه كه ارزش آزمايش شدن در محبت اهل بيت و تمسك به آنها را دانستم... و اين شافعى نمونه اى روشن است، همين كه اعلام محبت به اهل بيت نمود، وى را متهم به رافضى بودن ساختند.
    شافعى مى گويد:
    قالوا: ترفضت، قلت: كلا ما الرفض دينى ولا اعتقادى
    لكن توليت دون شك خير امام و خير هاد
    ان كان حب الوصى رفضا فاننى ارفض العباد
    1 - گفتند رافضى شده اى؟ گفتم: خير، نه دين من رفض است نه اعتقاد من.
    2 - ولى من بدون ترديد موالى بهترين امام و بهترين هدايتگر شدم.
    3 - اگر حب وصى پيامبر رفض به شمار مى آيد، پس من رافضى ترين فرد هستم.
    چون شافعى اينگونه اظهار محبت به على (عليه السلام) نمود، يكى از شعرا اينگونه از او بدگويى كرد:
    يموت الشافعى وليس يدرى على ربه ام ربه الله
    1 - شافعى مى ميرد و نمى داند على خداى اواست يا ((الله)).(64)
    شافعى در اين فضاى آلووده از دشمنى با اهل بيت و شيعه آنان، دست از اعلام محبت به آن بزرگواران بر نداشته و چنين مى سرايد:
    يا ركبا قف بالمحصب من منى واهتف بقاعد خيفها و الناهض ‍
    سحرا اذا فاض الحجيج الى منى فيضا كملتطم الفرات الفائض ‍
    ان كان رفضا حب آل محمد فليشهد الثقلان انى رافضى
    1 - اى سواره، در ريگزار منى متوقف و به كسانى كه در مسجد خفيف ايستاده يا نشسته اند ندابده.
    2 - نداى خود را هنگام سحر سرده، وقتى كه حجاج از منى حركت كرده اند مانند حركت متلاطم رود فرات در هنگام طغيان آب.
    3 - نداى تو اين باشد كه: اگر محبت آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) رفض به شمار مى رود، پس جن وانس شهادت دهند كه من رافضى هستم .
    شافعى نيز افرادى كه عليه على (عليه السلام) قيام كرده و با ايشان جنگيدند را اهل بغى مى داند و اين مساله، تهمت تشيع را درباره او تثبيت مى كند، و اين تهمت كابوسى بود در سينه حاكمان آن زمان. ولى پس از بررسى و تحقيق مشخص مى شود كه تشيع شافعى تشيعى است نسبت به جامعه آن روز كه به تبيعت از سلاطين خود غرق در دشمنى نسبت به اهل بيت (عليه السلام) بود.
    از اين رو شافعى متهم به تشيع شده، والا اگر آن جامعه را از پيروى حاكمان و سياستهاى آنها جدا كنيم، هيچ دشمنى نسبت به اهل بيت نخواهم يافت، مگر خوارج و هر كه دنباله رو آنها باشد. پس محبت اهل بيت در دل هر مسلمانى كه تسليم سياست نشده باشد نفوذ كرده و لذا شافعى نيز دوستدار اهل بيت بود بدون آنكه شيعه باشد. اختلاف اين دو مساله زياد است، زيرا هر كه اصول و ارزشها را دوست داشته، اهل بيت كه الگوى اين ارزشها بودند را نيز دوست مى دارد، هر چند كه مسلمان نباشد. شاهد بر اين مطلب زياد است، كافى است نويسنده مسيحى جرج جرداق را در نظر بگيريم كه موسوعه اى پنج جلدى درباره امام على (عليه السلام) تاليف نموده و ايشان را با عظيم ترين صفات معرفى كرده است... و با نويسنده ديگر درباره صدقه طاهره فاطمه زهرا (عليه السلام) كتابى به نام ((فاطمه وتر فى غمد)) مى نويسد. اين نويسنده، سليمان كتانى صاحب كتاب ((الامام على نبراس و متراس)) است. همچنين طولانى ترين قصيده جهان كه پنج هزار بيت دارد را يك مسيحى درباره امام على بن ابى طالب (عليه السلام) سروده است و دومين قصيده سه هزار بيت داشته و آن را نيز يك مسيحى در فضايل امام على بن ابى طالب (عليه السلام) سروده... و قصيده سوم هم از يك مسيحى درباره امام على (عليه السلام) در هزار بيت سروده شده است ... ولى هيچ يك از اينها دليل بر تشيع نيست، زيرا موالات و پيروى كامل و بى شائبه نسبت به اهل بيت و گرفتن معارف دين و احكام اسلام از آنان، همانگونه كه شاعر مى گويد:
    لو كان حبك صادقا لاطعته ان المحب لمن يحب مطيع
    1 - اگر در محبت خود راستگو بودى، او را اطلاعت مى كردى، هر كه محبت كسى را داشته باشد، او را اطاعت مى كند.
    next page

    fehrest page


    back page

  10. #20
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    امام احمد بن حنبل:
    احمد بن محمد بن حنبل بن هلال. متولد سال 164 هجرى.
    طبق خبر شهور در بغداد و بنابر خبرى ضعيف تر در مرو متولد شده است. احمد از ناحيه پدر يتيم بوده و مادرش او را بزرگ كرده است. او در پانزده سالگى يعنى در سال 179 هجرى رو به تحصيل علم آورد. ابتدا قراءت قرآن و ادبيات عرب خواند سپس به تحصيل علم حديث پرداخت. اولين استاد او هشام بن بشير سلمى متوفاى سال 183 هجرى است كه احمد مدت سه سال يا بيشتر از محضر او استفاده كرده است. سپس به مكه، كوفه، بصره، مدينه، يمن، شام و عراق براى تحصيل حديث سفر كرده و در محضر اساتيد مختلفى تحصيل نموده كه نيازى به بردن نام آنان نيست، و مهترين آنها شافعى مى باشد. عجيب اين است كه حنبلى ها شافعى را شاگرد احمد مى دانند.
    احمد شاگردان فراوانى دارد از جمله احمد بن محمد بن هانى معروف به اثر متوفاى سال 261 هجرى، صالح بن احمد بن حنبل كه بزرگترين فرزندان او است و عبدالله بن احمد بن حنبل متوفاى سال 290 هجرى كه از پدرش ‍ حديث نقل كرده است:
    از كتابها و آثار احمد:
    احمد كتابى در فقه تاليف نكرده كه به عنوان اساس مذهب فقهى او به شمار رود بلكه او داراى كتابهايى است كه در شمار موضوعات فقهى بوده مانند ((المناسك الكبيره))، ((المناسك الصغيره)) و رساله كوچكى در نماز كه اين كتابها تنها كتاب حديث بوده هر چند او به شرح و توضيح موضوعات آن پرداخته است.(65)
    معروف است كه او علاقه اى به كتابهاى شامل تفريع وراى ندارد. روزى به عثمان بن سعد گفت: به آنچه در كتابهاى ابى عبيد، يا نوشته هاى اسحاق، سفيان، شافعى يا مالك آمده است توجه نكن، بلكه اصل را درياب.
    از مشهورترين تاليفاتش در حديث مسند او است كه شامل چهل هزار حديث بوده و از اين ميان ده هزار حديث تكرارى است. احمد مسند خود را توثيق كرده، وقتى درباره حديثى از او مى پرسند مى گويد: ((ببينيد آيا در مسند وجود دارد يا نه، اگر نيست حجت نمى باشد)). ولى بسيارى از حفاظ مسند او را نپذيرفته، بعضى از روايتهاى جعلى در آن وجود دارد، البته در اينجا مجال اين بحث نيست.
    گرفتارى احمد بن حنبل:
    مهمترين تحويل در زندگى احمد بن حنبل، مشكلاتى است كه بسبب سخنش درباره عدم خلق قرآن دامنگير او شد. اين گرفتارى از زمان مامون آغاز شد. مامون مردم را به زور وادار مى كرد كه قائل به مخلوق بودن قرآن باشند. او مردى متكلم و عالم بود و منشورى به تمام فرمانداران خود فرستاده، آنان را امر كرد كه درباره خلق مسلمين واجب است دين را حفظ و بر پاداشته و در ميان رعيت بر اساس حق عمل كند. اميرالمومنين خبر دار شده است كه اكثريت نادان جامعه و عموم افراد سطح پائين، كه نه آگاهى وبصيرت، نه ارشاد و هدايت الهى و نه برخوردارى از نور و برهان دانش ‍ دارند در هر ديار و سرزمينى باشند، نسبت به شناخت خداوند جاهل و نا آشنا بوده، و درباره حقيقت دين، توحيد و ايمان به خدا در گمراهى بسر برده، و از واضحترين مسائل اعتقادى وراه واجب الاتباع الهى عقب مانده اند، آنها نه قدر خدا را آنگونه كه شايسته است دانسته و نه درباره او معرفت صحيحى داشته و نه فرق ميان او و خلقش را فهميده اند، زيرا راى آنها ضعيف و عقلشان ناقص بوده و قدرت تفكر و تدبر ندارند، آنها خداوند - تبارك و تعالى - را با قرآنى كه نازل كرده است، يكى دانسته و همگى معتقد شده اند كه قرآن قديم وازلى بوده و خداوند آن را نيافريده است...)).(66)
    از اينجا مساله آشوب برانگيز خلق قرآن آغاز شد، ولى ابن حنبل در زمان معتصم به دام امتحان و شكنجه افتاد زيرا قبل از امتحان او مامون از دنيا رفت معتصم در امتحان كردن و تذليل مردم بسيار شديد بود، وقتى كه نوبت احمد بن حنبل نيز رسيد، معتصم سوگند ياد كرد كه احمد را با شمشير نخواهد كشت، بلكه وى را پى در پى كتك خواهد زد... واو را در جاى تاريكى قرار خواهد داد كه اصلا نورى نبيند. بدين ترتيب به مدت سه روز احمد را روزانه براى مناظره مى آوردند تا شايد تسليم حكم خليفه شود ولى او بر قول خود باقى مانده و هرگز نپذيرفت. وقتى معتصم از او نااميد شد، دستور داد وى را با شلاق بزنند، آنها احمد را 38 ضربه شلاق زدند ولى اين شكنجه ادامه نيافت، زيرا معتصم دستور آزادى ابن حنبل را صادر كرد و اين مساله موجب تعجب است، آيا اين مقدار كافى بود تا از احمد يك قهرمان تاريخى بسازد، در حالى كه تاريخ شاهد افرادى است كه بيش از او شكنجه شده و صبر كردند؟!
    سلطان را پذيرفت؟
    بعضى ها گفته اند كه مردم در برابر كاخ سلطان اجتماع كرده و خواستند حمله كنند و لذا معتصم دستور آزادى او را داد...، ولى اين خبر با تاريخ معتصم سازگار نيست، زيرا او معروف به قدرت، قوت اراده و عظمت دولت بوده و از غضب عوام هراسى نداشت، وانگهى آن مردم چه كسانى بودند؟، آيا آنها پيروان احمد بودند؟!
    ولى احمد قبل از اين گرفتارى معروف و مشهور نبوده تا چنين پيروانى داشته باشد، و اگر واقعا پيرو او بودند، احمد خروج بر سلطلان را تحريم كرده بود...! پس اين سبب قانع كننده نيست.
    ظاهرا سبب اين آزادى پذيرش احمد نسبت به امر خليفه و تسليم در مقابل راى اواست، همانگونه كه جاحظ در رساله خود خطاب به اهل حديث پس ‍ از نقل داستان اين گرفتارى چنين مى گويد: ((و اين صاحب شما - يعنى احمد بن حنبل - مى گفت: تقيه جايز نيست مگر در ديار شرك، پس اگر اقرار او به خلق قرآن بر اساس حقيقت است پس نه شما با او و نه او با شمااست، علاوه بر اينكه او شمشيرى بر سر خود نديده و شلاق زيادى نيز نخورده بود، تنها سيدرضى ضربه با فاصله از يكديگر و غير شديد دريافت كرده و چندين بار اقرار نمود. احمد نه در مجلسى تحت فشار قرار گرفته، نه وضعيت او نا اميد كننده بود، نه آهن بر او سنگينى نموده و نه از شدت تهديد او را ترسانده بودند، بلكه با نرم ترين سخن باوى مناظره نموده و او خشن ترين جوابها را مى داد، آنها سنگين برخورد كرده، و او بى توجه به آنان بوده، آنها با حلم رفتار كرده و او از كوره در مى رفت)).(67)
    همچنين يعقوبى در تاريخ خود سخن جاحظ درباره اعتراف احمد بن حنبل به اينكه قرآن مخلوق است را آورده، مى گويد: ((معتصم، احمد بن حنبل را درباره خلق قرآن امتحان كرد، احمد گفت: من علمى را بدست آورده ام، ولى چيزى از گفتار شما را درباره آن نمى دانم، آنگاه فقها را براى مناظره با او آوردند، عبدالرحمان به اسحاق و چند تن ديگر با وى مناظره كردند... ولى او حاضر به قبول اينكه قرآن مخلوق است نشد، سپس او را چند ضربه شلاق زدند، آنگاه اسحاق بن ابراهيم گفت: يا اميرالمومنين، اجازه دهيد من با او به مناظره بپردازم، گفت: اجازه دادم، اسحاق گفت: آيا اين علمى كه بدست آورده اى، ملكى آن را براى تو نازل كرده يا از ديگران ياد گرفته اى؟!
    احمد گفت: از ديگران ياد گرفته ام.
    اسحاق گفت: پس يك چيز مانده است كه آن را يك نگرفته اى.
    احمد گفت: چيزى مانده است كه آن را ياد نگرفته ام.
    اسحاق گفت: پس اين هم از آن جمله است كه ياد نگرفته و اميرالمومنين آن را به تو ياد داد.
    احمد گفت: پس من هم قائل به قول اميرالمومنين هستم.
    اسحاق گفت: درباره خلق قرآن؟
    احمد گفت: در خلق قرآن.
    آنگاه شاهد بر او گرفته، و به وى خلعت دادند و به منزل روانه كردند)).(68)
    پس اين جنجال پيش از آنكه حقيقت داشته باشد ساختگى است و حنبلى ها از آن افسانه ها و داستان ها ساخته تا تبليغى براى امامت احمد بن حنبل باشد. والا اگر اين مساله بر اساس واقعيت بررسى شود، هيچ گاه ابن حنبل قهرمان آن نخواهد بود.
    قهرمانانى كه در تاريكى مانده اند:
    (1) احمد بن نصر خزاعى، كه در سال 231 هجرى كشته شد، از علما بوده و شاگر مالك بن انس است. ابن معين و محمد بن يوصف از او روايت كرده اند، روزى واثق عباسى او را امتحان كرده پرسيد: نظر تو درباره قرآن چيست؟
    گفت: سخن خدا مخلوق نيست. واثق سعى كرد او را وادار كند كه بگويد قرآن مخلوق است، ولى او نپذيرفت. درباره تجسم خدا در روز قيامت از او پرسيد، آن را قبول كرده و درباره اش حديث نقل كرد. واثق گفت: واى بر تو، آيا خداوند ديده مى شود همانگونه كه اجسام محدود ديده شده، و مكانى او را در برگرفته و براى ناظر محصور مى شود، تو با اين خدائى كه توصيف كردى كافر شده اى، ولى احمد خزاعى بر رأى خود اصرار كرد، و خليفه دستور داد شمشيرى را كه نامش ((صمصامه)) بود آوردند، واثق گفت: من اميد ثواب دارم نسبت به كشتن اين كافر، كه خدايى را عبادت مى كند كه ما آن را نپرستيده و با صفاتى كه او گفت نمى شناسيم. سپس ‍ شمشير را بدست گرفته و گردن او را زد، و دستور داد سر او را به بغداد برده و چند روزى در جانب شرقى شهر و سپس چند روزى در جانب غربى آويزان نمودند. واثق كاغذى نوشت كه روى سر او قرار داده شد. مضمون آن كاغذ چنين بود:
    ((اين سر احمد بن نصر بن مالك است. بنده خدا امام هارون - واثق: از او خواست كه قائل به خلق قرآن و عدم تشبيه شود، ولى او نپذيرفته و عناد نمود و خداوند او را زودتر به آتش فرستاد)).(69)
    (2) يوسف بن يحيى بويطى، شاگرد شافعى و ادامه دهنده حلقه درس او. او را در چهل رطل زنجير آن بسته و از مصر به بغداد بردند. در آنجا امتحانش ‍ كردند كه بگويد قرآن مخلوق است، ولى او نپذيرفته، گفت: به خدا سوگند، در اين غل وزنجير خود مى ميرم تا اقوام بعد بدانند كه گروهى در اين راه در زنجير مردند، واگر بر او - واثق وارد شدم جز سخن را چيزى نخواهم گفت. او همچنان بر عقيده خود اصرار كرد تا آنكه در سال 232 هجرى در زندان مرد.
    ... افراد ديگرى نيز بودند كه مجال ذكر نام آنها نيست و همگى محكم تر و استوارتر از احمد بودند، پس اين ظالمانه است كه چنين گرفتارى را مخصوص احمد بن حنبل دانسته و آن را از بزرگترين قهرمانى هاى او تلقى كنيم، در حالى كه او اصلا چنين نبود، زيرا همانگونه كه ديديم در برابر معتصم خضوع و اعتراف كرد.
    احمد در عهد متوكل:
    وقتى متوكل به قدرت رسيد به عكس زمان مامون، معتصم وواثق، اهل حديث را مقرب و معتزله را سركوب نمود، آنها را درباره خلق قرآن امتحان نمود، هر كه قائل به خلق قرآن بد وى را شكنجه و به قتل مى رساند، وبدين صورت اهل حديث به خواسته خود رسيده، آوازه آنها بالارفت، و به جايگاه بلندى رسيدند، آنان توانستند انتقام خود را به شدت از معتزله بگيرند.
    احمد امين مى گويد: ((متوكل خواست افكار عمومى را در بر گرفته و تاييد همگان را بدست آورد، لذا قول به خلق قرآن را كنار گذاشته، امتحانها و محاكمه ها را تعطيل و محدثين رايارى كرد)).(70)
    بيشترين سهم در تقريب به متوكل از آن احمد بن حنبل بود، زيرا تنها او از قضيه گرفتارى قرآن جان سالم به در برد، پس از آنكه قهرمانان اين آشوب به قتل رسيدند، متوكل به امرا توصيه مى نمود كه احمد را تقدير و احترام كنند. او بهترين جايزه ها را براى احمد قرار داده و ماهيانه چهار هزار درهم حقوق به او مى داد.(71)
    بدين وسيله ستاره احمد صعود نموده، مردم زيادى دنباله رو او شده، رجال حكومتى، اعيان و اشراف به سوى او روى آوردند. و در مقابل احمد فتوى به درستى خلافت، امامت و وجوب اطاعت از متوكل داده، دولت را تاييد و پشتيبانى نمود، و اين كار از احمد جاى تعجب ندارد زيرا او قائل به لزوم اطاعت از حاكم است چه مومن باشد چه فاسق.
    احمد در يك رساله خود چنين مى گويد: اطاعت و فرمانبرى از ائمه و اميرالمومنين، چه مومن باشند چه فاسق، و هر كه به خلافت رسيده و مردم او را پذيرفته و تاييد كردند، يا آنكه با زور شمشير بر آنها مسلط و نام اميرالمومنين را گرفت اطاعت از تمام اينها واجب است و جنگيدن در ركاب امراء مومن يا فاسق تا روز قيامت صحيح است.
    اجراى حدود بدست اين ائمه بوده و هيچ كس حق مخالفت و نافرمانى با آنها را ندارد.
    پرداخت صدقات به آنها جايز و مجزى است چه مومن باشند چه فاسق. نماز جمعه پشت سر او و يا هر حاكمى جايز بوده و هر كه نمازش را دوباره بخواند بدعت آفريده، اخبار را ترك و با سنت مخالفت نموده است.
    اگر كسى عليه يكى از ائمه مسلمين كه مردم وى را قبول و به هر نحو ممكن، چه بازور، بر خلافت او اقرار كرده اند قيام كند، ياغى به شمار رفته ، و مخالفت آثار رسول الله است، و اگر در اين حالت بميرد گويا در زمان جاهليت مرده است.(72)
    ابو زهره در همين كتاب در صفحه 522 مى گويد: ((احمد نظرى دارد كه با ساير فقها هماهنگ است و آن درباره صحت امامت كسى است كه به قدرت رسيده و به خوبى حكومت كرده و لذا مردم او را پذيرفته اند، بلكه احمد نظرى بيش از اين نيز دارد، او مى گويد هر كه به قدرت برسد هر چند فاسق باشد بايد از وى اطاعت نمود تا آشوب برپا نشود.
    از اين رو مى بينيم پيروان او از سلفى ها و وهابى ها معتقدند كه حسين بن على (عليه السلام) ياغى بوده ويزيد بايد او را مى كشت زيرا عليه امام زمان خود قيام كرده است. من اين نظر را با گوش خود شنيده ام، يكى از آنها در اين باره با من بحث نموده و با تمام نيرو از يزيد دفاع مى كرد و گفت: حسين (عليه السلام) زمان خود خروج كرده و بايد كشته مى شد. حال ببينيد تقليد كوركورانه از گذشتگان، انسان را به كجا مى كشاند. احمد بن حنبل در برابر حسين (عليه السلام) چه ارزشى دارد كه قول او را قبول و به فتواى او عمل كرده و حسين را متهم به ظلم و تجاوز نمائيم؟!
    اگر از اين تقليد كوركورانه دست كشيديم و در آيات قرآن تدبر نموديم، وضع ما بهتر از اين بوده و به حق نزديكتر خواهيم بود. خداوند مى فرمايد: ولا تركنوا لى الذين ظلموا فتمسكم النار(73): تكه بر كسانى كه ظلم كرده اند نكنيد كه آتش به شما خواهد رسيد)).
    در آيه ديگرى مى فرمايد: ولا تطع من اءغفلنا قلبه عن ذكرنا واتبع هواه و كان امره فرطا(74): ((كسى كه ما قلبش را از ياد خود غافل ساختيم و او به دنبال هواى نفس خويش رفته و در كارش افراط مى كرد، از چنين كسى اطاعت نكن)).
    در جاى ديگر خدا مى فرمايد: فلا تطع المكذبين (75): ((از تكذيب كنندگان اطاعت نكن)) و همچنين ولا تطيعوا امر المسرفين (76): ((و دستور اسراف كنندگان را اطاعت نكنيد)).
    ... ولى آنها از قرآن رو برگردانده و استناد به رواياتى كردند كه حكام ظالم بنى اميه براى تثبيت سلطنت خود آنها را به دروغ جعل كرده اند و در مقابل، اهل بيت اين احاديث را رد كرده و بجاى آنها احاديث صحيح و موافق قرآن وروح اسلام بيان نمودند.
    امام صادق (عليه السلام) مى فرمايد: ((هر كه راضى به بقاء ظالم باشد، راضى به معصيت خدا است)). اين گفتار جدا از اينكه يك حديث است ، در واقع يك دليل عقلى محكم است، زيرا هر كه معتقد به تسليم، اطاعت و عدم قيام عليه ظالم است، در واقع راضى شده است كه معصيت امر خدا شود. خداوند مى فرمايد: و من لم يحكم بما انزل الله فاولئك هم الكافرون... الظالمون... الفاسقون.(77)
    مضاف بر آن آيات و رواياتى است كه دلالت بر امر به معروف و نهى از منكر داشته و لذا هنگامى كه امام حسين (عليه السلام) مى خواست عليه طاغوت زمان خود يزيد قيام كند فرمود:
    ((اى مردم، رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) مى فرمايد: هر كه سلطان ظالمى را ببيند، كه حرام خدا را حلال كرده، عهد خدا را شكسته، با سنت رسول الله مخالفت نموده و رفتار او نسبت به بندگان خدا نادرست و دشمنانه است ولى عليه آن ظالم با دست يا زبان بر خورد نكند، بر خدا است كه او را در جايگاهى - از عذاب - قرار دهد كه آن ظالم را خواهد برد. حال بدانيد كه اين قوم اطاعت از شيطان نموده و اطاعت از خداوند رحمن را ترك كرده اند. آنها فساد را علنى، حدود خدا را تعطيل، در آمد بيت المال را تصرف، حرام خدا را حلال خدا را حرام كرده اند، ومن اولى از ديگرانم كه عليه آنان قيام كنم)).(78)
    ولى ما چه بگوئيم درباره كسانى كه ائمه اهل بيت را رها كرده و بجاى آنها ائمه اى ساختگى را پذيرفتند، كه خداوند امر به اطاعت آنها نكرده است خداوند مى فرمايد: و قالوا ربنا انا اطعنا سادتنا و كبراء نا فضلونا السبيلا ربنا آتهم ضعفين من العذاب و العنهم لعنا كبيرا(79): ((گفتند پروردگارا، ما از روسا و بزرگان خود اطاعت كرده، آنها ما را از راه به در بردند، پروردگارا، آنان را دو برابر عذاب نموده و آنها را لعن كن لعنى بزرگ)).
    حاكمان بنى اميه چه جنايت بزرگى در حق امت اسلامى مرتكب شدند كه احاديث دروغ به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نسبت دادند؟!.
    و احمد بن حنبل نيز چه گناه بزرگى بر دوش گرفته كه چنين فتوائى صادر كرده؟!، اين فتوى چقدر براى نسل انقلاب اسلامى كه حاضر به قبول ظلم و استبداد نيست باز دارنده است؟!. آن هم در اين زمان كه عصر آگاهى و نهضت فراگيرى است كه سخنان مزورانه علماى دربارى نمى تواند در برابر آن بايستد. حال اگر چند جوان بى تجربه با پيوستن به گروههاى كمونيست و ضد اسلامى مرتكب گناه شده اند، مطمئنا گناه آن علماى منحرف بزرگتر است.
    فقه احمد بن حنبل:
    مشهور درباره ابن حنبل اين است كه او مرد حديث بوده و فقيه نمى باشد. ولى پيروانش آراء پراكنده منسوب به او را جمع آورى و از آن مذهبى فقهى ساختند و لذ مى بينيم كه مجموعه فقهى احمد داراى اختلاف و تناقض هاى زياد است، همچنين درباره بعضى الفاظ او كه حكم شرعى در آن مشخص نيست مانند ((لا ينبغى: سزاوار نيست))، اختلاف نظر پيش آمده، آيا مقصود حرام است يا مكروه. و يا جمله هاى ((يعجبنى: مورد پسندم هست))، ((لا يعجبنى: مورد پسندم نيست))، ((اكره: بدم مى آيد)) و يا ((لا احب: دوست ندارم)).
    احمد خود نيز ادعا نكرده است كه فقيه و اهل فقاهت بوده بلكه از فتوى اجتناب و فرار مى كرده است. خطيب با سند از كسى نقل مى كند كه گفت: ((نزد احمد بن حنبل بودم، كسى از او مساله اى در حلال و حرام پرسيد، احمد گفت: خدا تو را ببخشد، از ديگرى بپرس، او گفت: اى ابو عبدالله، ما در واقع جواب تو را مى خواهيم، گفت: خدا تو را ببخشيد از ديگرى بپرس، او گفت: اى ابو عبدالله، ما در واقع جواب تو را مى خواهيم، گفت: خدا تو را ببخشد، از ديگران بپرس، از فقها، از ابوثور))(80)، بنابراين او خود را جزء فقها نمى داند.
    مروزى مى گويد: از احمد شنيدم كه مى گفت: ما نسبت به حديث راحت شديم، ولى درباره مسائل من تصميم گرفته ام اگر كسى از من سؤالى كرد جوابش را ندهيم.(81)
    و باز هم خطيب با سند از كسى نقل مى كند كه احمد بن حرب (زاهد نيشابورى) از مكه بازگشت، احمد بن حنبل به من گفت: اين خراسانى كه آمده كيست؟
    گفت: در زهد او چنين و چنان مى گويند.
    گفت: كسى كه چنين ادعاى - زهد - دارد نبايد خود را وارد فتوى كند.(82)
    .... پس اين است مسلك او، نه وارد فتوى شده و نه آن را مناسب بازهد مى بيند، پس چگونه مانند چنين شخصى داراى فقه يا مذهب فقهى بوده كه در امور عبادى از آن تقليد شود؟!
    ابوبكر اشرم - شاگرد احمد بن حنبل - مى گويد: پيش از اين فقه و اختلاف نظرها را حفظ مى كردم، وقتى مصاحب احمد شدم همه آن را ترك كردم.
    احمد بن حنبل مى گويد: مبادا در مساله اى نظر دهى كه در آن امامى ندارى.(83)
    يعنى به صراحت مى گويد: فتوى نده حتى اگر حديثى در دست دارى، مگر آنكه امامى داشته باشى كه در اين فتوى بر او تكيه كنى.
    ضمنا به نظر او نيازى نيست كه ميان اقوال صبحانه ترجيح داده و بهترين را انتخاب نمود، بلكه اگر در مساله اى اختلاف داشتند مى توانى به نظر هر كدام كه بخواهى عمل كنى.
    اين بود جواب احمد به عبدالرحمان سيرفى وقتى درباره امكان ترجيح بين اقوال صحابه پرسيد.
    كسى كه از ترجيح و از قبول بهترين اقوال نهى مى كند دورترين فرد از اجتهاد است. به عنوان دليل بر عدم وجود يك مذهب فقهى براى احمد بن حنبل، اين كه بسيارى از پيروان متعصب او در مذهب فقهى اختلاف دارند.
    آيا آنها حنفى اند يا شافعى؟ مثلا ابوالحسن اشعرى وقتى مذهب اعتزال را ترك كرده و حنبلى شد، هيچ معلوم نيست كه او خدا را بر فقه حنبلى عبادت مى كند. همچنين قاضى باقلانى كه مالكى بود، و عبدالله انصارى هورى متوفاى سال 481 هجرى كه مى گويد:
    انا حنبلى ما حييت وان امت فوصيتى للناس ان يتحنبلوا
    من تا زنده هستم حنبلى بوده و اگر مردم وصيتم به مردم اين است كه حنبلى شوند.
    او على رغم تعصبش به احمد، در فقه پيرو ابن مبارك بود و همين وضع براى معاصرين و نزديكان عهد او نيز بوده است، منسوبين به او تنها از نظر عقيده وابسته به او بودند نه در فقه.
    همچنين ابن حنبل در رسائل خود از: راى، قياس واستحسان نهى كرده و قائلين به قياس را در رديف جهمى ها، قدرى ها و رافضيان قرار مى دهد و بر شخص ابوحنيفه حمله مى كند و على رغم آن ملاحظه مى شود كه قياس ‍ وارد فقه حنبلى شده است. از اين رو اين احتمام پيش مى آيد كه احمد بن محمد بن هارون (ابوبكر خلال) متوفاى سال 311 هجرى كه راوى و ناقل فقه حنبلى است، در نقل خود امين نبوده ياامر بر او مشتبه شده است، به خصوص اين كه وى در زمان احمد بن حنبل نبوده و مسائل فقهى منسوب به احمد را جمع آورى كرده است. و لذا مى بينيم رواياتى كه اقوال احمد را نقل كرده شديدا با يكديگر اختلاف داشته به طورى كه به زحمت مى توان پذيرفت كه تمام اينها مربوط به او است.
    ابو زهره مى گويد: ((فقه منقول از احمد بن حنبل داراى اقوال ضد و نقيض بوده، به طورى كه عقل انسان به سختى مى تواند بپذيرد كه تمام اين اقوال از او است. هر كتابى از كتابهاى حنبليان ياهر بابى از ابواب يك كتاب را بخوانى، خواهى ديد كه روايات وارده در چندين مساله، اختلاف در ((آرى)) يا ((نه)) دارند)).(84)
    پس مذهب فقهى ابن حنبل براى معاصرين او مشخص نوبده و آنچه امروز موجود است، در واقع مذهبى است ساختگى كه حنبليان آن را با زور و خشونت - همانگونه كه در بغداد اتفاق افتاد - منتشر ساخته اند، در حالى كه مردم بغداد اغلب پيرو مذهب تشيع بودند. اما خارج از بغداد چندان مشهور نبود و تنها عده اندكى در قرن هفدهم در مصر پيرو آن بودند. ولى هنگامى كه موفق الدين عبدالله بن محمد بن عبدالملك حجازى، متوفاى سال 769 هجرى قضاوت را بر عهده گرفت مذهب احمد توسط او منتشر شد. وى فقهاء حنبلى را مقرب و گرامى داشت، اما در ديگر بلاد اثرى از حنبلى ها نبود. ابن خلدون در مقدمه اش اين وضعيت را چنين تفسير مى كند: ((ولى مقلدين احمد اندك اند زيرا مذهب او از اجتهاد به دور است)).
    حنبلى ها راهى براى نشر مذهب خود حز هرج و مرج و ضرب و شتم مردم در خيابانها و راهها نيافتند، تا آنكه نظم شهر بغداد را برهم زدند. ((راضى )) خليفه عباسى اعلاميه اى صادر و كار آنها را تقبيح نموده و عقيده آنان به ((تشبيه)) را رد كرد. در اين اعلاميه آمده است: ((در بعضى موارد ادعا كرده ايد كه چهره هاى قبيح و منفوز شما مانند رب العالمين و هيئت پليد شما مثل خداوند است و براى او دست، پا، انگشتان، كفشهاى طلائى.... بالا رفتن به طرف آسمان و پائين آمدن به سوى زمين قائليد، خداوند از آنچه ظالمين و گمراهان مى گويند كاملا منزه و دور است...)).(85)
    اين است مذهب حنبلى كه پيروان زيادى نداشته و افراد از آن دورى مى كردند، زيرا حنبلى ها عقايد خاصى درباره خدا داشته، پروردگار را تشبيه و براى او صفاتى نالايق قائل بودند. لذا اين مذهب نتوانست منتشر شود، تا آن كه مذهب وهابى به رهبرى محمد بن عبدالوهاب بر پا شد. وى پيرو خط حنبلى بوده و دولت آل سعود از آن حمايت نمود. آل سعود براى نشر اين مذهب ابتدا از شمشير بران و سپس از ريالهاى دلربا استفاده نمودند. متاسفانه بسيارى از مردم پيرو مذهب حنبلى شدند بدون آنكه دليلى داشته باشند جز اين آيه: انا وجدنا آباءنا على امه وانا على آثارهم مقتدون (86): ((ماپدران خود را بر دينى يافته و ما نيز دنباله رو راه آنان هستيم)). اگر غير از اين است، آنها بايد اين سه مطلب را ثابت كنند: فقيه بودن احمد بن حنبل، و اينكه فقه منسوب به احمد ساختگى نيست، آنگاه پس از اثبات اينها بايد دليلى محكم و قاطع مبنى بر وجوب پيروى از احمد بن حنبل آورد والا پيروى از او به معنى دنبال او هام رفتن است، و او هام هيچ گاه جايگزين حق نمى شود. و علاوه بر اين بعضى از متعصبين نسبت به احمد مانند ابن قتيبه وى را در رديف فقهاء نياورده است، پس اگر احمد فقيه بود، ابن قتيبه حق او را ضايع نمى كرد. همچنين ابن عبدالبر وقتى فقها را در كتاب ((انتقاء)) مى شمارد از احمد نامى نمى برد، ابن جرير طبرى صاحب تفسير و تاريخ معروف نيز در كتاب ((اختلاف الفقهاء)) يادى از او نمى كند، در اين باره از طبرى سؤال شده مى گويد: احمد فقيه نبوده بلكه محدث بود و من اصحابى براى او نديدم كه بتوان بر آنها اعتماد كرد. حنبلى ها از اين گفتار به خشم آمده، گفتند: او رافضى است. از وى درباره حديث نشستن بر عرش پرسيدند گفت: محال است، سپس ‍ چنين سرود:
    سبحان من ليس له انيس ولا له فى عرشه جليس
    منزه است آنكه هيچ مونسى نداشته و در عرش خود هيچ همنشينى ندارد.
    و لذا حنبلى ها مردم را از نشستن نزد او و وارد شدن بر او منع كردند و او را با دولتهاى خود زدند، تا آنكه خانه نشين شد، آنگاه آنقدر سنگ بر خانه او زدند كه بر هم انباشته شد.(87)
    اين كار نشان دهنده تعصب حنبليان و غير اصولى بودن روش آنها در نشر مذهبشان است، آنهم مذهبى كه علما آن را نپذيرفتند. شيخ ابو زهره مى گويد: بسيارى از گذشتگان احمد را جزء فقهاء نشمرده اند مانند: ابن قتيبه كه نزيك به زمان احمد بوده و ابن جرير طبرى و ديگران.
    next page

    fehrest page


    back page

صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/