فصل 9
از فردای انروز،خودم را سپردم به دلم.آن وقت حال پرنده ای را پیدا کردم که از قفس آزادش کرده اند،دیگر مجبور نبودم بار سنگین علاقه ام به مهراوه را به دوش بکشم و سکوت کنم.دیگر مجبوور نبودم از شدت اشتیاق او بلرزم و دستان لرزانم را در هم بفشارم،تا او نبیند و نفهمد...دیگر مجبور نبودم هنگامه ی حضور عزیزش به خاطر هواس پرتی و بی قراری ام،دلیل و برهان بتراشم.دیگر مجبور نبودم نگاهم را مدام از او بزدم و به خودم و به او دروغ بگویم.مجبور نبودم محبت او را در ظرف وجودم انباشته کنم و دم نزنم...ابراز محبتی که این همه وقت در دلم انباشته شده بود و داشت خفه ام می کرد،مثل سوپاپ اطمینانی بود که درست به جا و به موقع عمل کرده بود.در آن حال من مثل آدمی که در حال غرق شدن است و درست دقیقه ی آخر به دادش می رسند،با ولع نفس می کشیدم و سعی می کردم دوباره جانی تازه کنم.
در این میان عکس العل مهراوه،بی نظیر بود...او در برابر این همه علاقه و هیجان،به طرز عجیبی صبور وبردبار بود،درست مثل آدمی که از بیماری صعب العلاج عزیزترین دوستش مطلع باشد و همدردی کند،در برابر عصیان هیجانات و احساسات من،شکیبا و مهربان بود.
من همیشه فکر می کردم وقتی یک مرد اینطور عاجزانه،بی قرر زنی شود و به او ابراز علاقه کند،به چه ذلتی خواهد افتاد...فکر می کردم تکبر و خودستایی ان زن،بیچاره اش خواهد کرد.فکر می کردم لجن مال خواهد شد.من همیشه مرد را خدای یک زن دیده بودم و فکر می کردم که اگر بر عکس شود،حتما مرد به حضیض ذلت خواهد افتاد.اما عملا این طور نشد،مهراوه با همه ی زن ها فرق می کرد.چنان برایم دل می سوزاند و هوایم را داشت که گاهی احساس می کردم واقعا بیماری عجیبی گرفته ام و توانایی هایم را از دست داده ام...حتی گاهی خودم را بیشتر از انکه واقعا عاشقش بودم،عاشق نشان می دادم،تا همدردی بیشتری از جانب مهراوه دریافت کنم...مهراوه چنین زنی بود...اما در عین این همه مهربانی و صبر و مدارا،حد و مرز عجیبی هم برای خودش داشت.مرزی که از ان خطور نمی کرد...نه یک قدم به این طرف و نه قدمی ان طرف تر...مرزی که خنده هایش،حرکاتش،کلماتش،حتی نگاه هایش،همه و همه از ان تبعیت می کرد...مهراوه گشاده رو بود،شاداب و سرزنده،پر از حس جاری زندگی،اما چنان متعادل که هرگز شادابی اش با سبکسری اشتباه نمی شد.نگاه مهراوه،مهربان و دوستانه بود،اما نه چنان که به گناه بیندازدت.کلام مهراوه لطیف و عاشق نواز بود،اما نه چنان که دچار سوءتفاهم های مردانه ات کند.مهراوه دانا وعاقل بود،اماچنان به جا و به اندازه که هرگز به خود مختاری و خود مداری محکوم نمی شد...مهراوه جنس عجیبی از بشر بود...زن از نوع ایده آل و منحصر به فردش.
فکر نکن این حرف ها را برای توجیه احساسات عصیانگر خود ممی زنم،نه،من حاضرم مثل زلیخا که یوسف را به زنان مدعی قبیله اش نشان داد،تا ثابت کند که حسن یوسف هر صاحب ادعایی را به خاک ذلت می اندازد،مهراوه را به هر صاحب ادعایی نشان بدهم تا ببیند که از حرف تا عمل به اندازه قلب تا عقل فاصله است وگرنه هیچ کس کمر به قتل خودش نمی بندد که من دومیش باشم...فکر می کنی کم غصه ی اخر عاقبت این دلبستگی پر دردسر را خوردم؟فکر می کنی کم با خودم جنگیدم؟فکر می کنی از وضعی که پیش امده بود راضی بودم؟صد بار تصمیم گرفتم،برگردم،مثل معتادی که می خواهد ترک کند،صد بار دلم را با کلاف عقلم به دیوارهای منطقی بستم،اما هر کاری که کردم سر این کلاف سر در گم یک طوری یه تیزی قلب شکسته ام گیر کرد و برید.
من خوب می دانستم که از این علاقه ی بی نطق تا زندگی کردن کنار مهراوه،از زمین تا آسمان راه است.برای همین نمی خواستم بیش از آن،تا این حد اسیرش شوم...من فکر می کردم که می توانم مراقب قلبم باشم تا علاقه ام از حد دوست داشتن نگذرد و تبدیل به یک عشق افراطی نشود.من آگاهانه سعی می کردم با خودم بجنگم و مقابل دلم قد علم کنم.من حتی همان وقتی که خودم را سپرده بودم به دست دلم،در خلوتم مدام با خودم و احساسم در حال جدل بودم.هر شب قبل از خواب،برای خودم قرار و قانون و باید و نباید ردیف می کردم...اما صبح فردا،همین که صدای پای مهراوه را می شنیدم که از پله ها بالا می اید،دنیا دور سرم می چرخید و زیر و رو می شدم.کاش بودی و می دیدی که من با همه ی جنم و اراده مردانه ام،با همه ی عقل و پختگی و تجربه ی سی و پنج ساله ام،چطور مقابل نیروی عجیبی که قلبم ر ابه سمت او می کشید،کم می آوردم.من عاشق جز جز وجود او بودم.همه ذرات هستی او مرا شگفت زده می کرد.نیروی اندیشه و ذهن خوانی اش،جسارت و آینده نگری اش،حساب گری و پختگی اش،روابط عمومی عالی و حس جاری شادابی و سرزندگی اش،همه و همه تا حد مرگ قلبم را می فشرد...من نمی توانستم باور کنم چطور یک زن که همه ی وجودش بنا به خلقت الهی،احساس رافت است می تواند اینقدر عاقل و سنجیده عمل کند،که حتی یک لحظه از زندگی و ارتباطش،رفتار و گفتارو حرکاتش،از سیطره ی عقلش بیرون نرود؟
من نمی توانستم درک کنم چطور یک زن می تواند ان قدر محکم باشد ،که کاری نکند و حرفی نزند،مگر انکه قبل از ان در موردش خوب فکر کرده باشد...از حد تصور من بیرون بود که یک زن که طبیعتا باید آدم احساساتی و انعطاف پذیری باشد،چطور می تواند اینقدر قاطع باشد،که اصرار دیگران در خوب و بد و زشت و زیبا و درست و غلط زندگیش بی تاثیر باشد...
مهراوه چنین زنی بود،حالا تصور کن عقل من در برابر چنین موجودی به خاک افتاده بود و من در برابر چنین عقل مطلقی شده بودم احساس مطلق.شده بودم یکپارچه دل!
با این اوصاف هر روز منتظر بودم،تحقیرم کند.مضحکه ام کند.ریشخندم کند و به بازی بگیردم،اما مهراوه علیرغم آنچه که خلاف سرش و ذات بدوی اش بود،با تمام حرکات و رفتارش،چنان آرامش عجیبی را به من منتقل می کرد که وجود ملتهب من هم از آرامش او،آرام میشد.
حس غریبی در وجود و کلام و حرکاتش بود که حتی دل آشفته و پریشان زده از عشق مرا هم،به ساحل آرامش می کشاند.حرکات مهراوه همگی به طرز عجیبی آرامشگر بود...او تمام زوایا و ابعاد عشق را به خوبی می شناخت،او التهاب وجودم را درک می کرد،بی تابی ام را می فهمید،تردید ها و دودلی هایم را می شناخت،او با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن هایم را می دید،اما صبورانه با من مدارا می کرد...او پلکان نردبان بلند مودت را تا مقصد عشق می شناخت،پله به پله دستم را می گرفت و با حوصله در زمین خوردن و دوباره برخاستن،همراهی ام می کرد.
من روزی هزار بار جایی بین بودن و نبودن،خواستن و وحشت گذشتن و بریدن...،جایی میان هوا و زمین،معلق می ماندم...و این تدبیر مهراوه بود که مرا به زمان و مکان حال بر می گرداند.مهراوه خوب می دانست چه کند تا نه حضور لطیف و موثرش،آتش احساس مرا چنان شعله ور کند که عقلم را بسوزاند،و نه بی تفاوتی وسردی رفتارش محبت درونم را به بیزاری بکشاند.
مهراوه خوب می دانست چطور رفتار کند که بابت این همه عشف و علاقه ای که به او دارم،شرمنده غرور مردانه ام نباشم...و نبودم...
مهراوه به من یا دداد که دوست داشتن،بالاترین تعالی بشر است و بالاترین خرد،مهربانی کردن است.من از مهراوه آموختم که هیچ انسان فرهیخته ای به خاطر دوست داشتن،شرمنده نمی شود،همان طور که به خاطر دوست داشته شدن،مغرور نمی شود.باور کن مسیح...باور کن که من می توانستم با نردبان عشق مهراوه به معراج برسم،اگر شوخی زندگی اینقدر کثیف نبود...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)