صفحه 2 از 10 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 93

موضوع: شام شوکران | مهرنوش صفایی

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    خانم محمدی،در حالی که تاریخ چک ها را روی تقویم رومیزی ام می نوشت،گفت:بدحسابی،بدترین بلایی است که یک تاجر می تواند سر خودش بیاورد،برای اینکه وقتی اعتبار آدم زیر سوال برود،رقبا مشتری های آدم را جلوی چشم آدم غر می زنند...
    ناخواسته،به جای جواب حرفش،با صدایی که به نجوا بیشتر شباهت داشت،گفتم:من فرصتی که دنبالش بودم را پیدا کردم،اما متاسفانه این فرصت،به قیمت آبروی شیرین تمام می شود...رویا،مثل یک کردم،دور شیرین چنان پیله ساخته،که نمی دانم چطور و چگونه به رویا برسم بدون اینکه به شیرین صدمه ای برسد...( و شروع کردم به تعریف کردن تمام ماجرا)
    خانم محمدی در تمام مدتی که من ماجرا را تعریف می کردم،مستقیم توی چشمهایم نگاه می کرد...این عادتش بود،از ان دسته آدم های بصری بود که تنها با نگاه کردن به آدم ها،قدرت هضم و جذب حرفهایشان را پیدا می کرد.
    مدتی همان طور ساکت نگاهم کرد و بعد گفت:قبل از شیرین بروید...مادرتان رابردارید و قبل از شیرین خودتان ر ابرسانید آنجا...
    حیرت زده گفتم اگر همان موقع شیرین سر برسد چی؟
    جواب داد:به موبایل شیرین زنگ بزند و بگویید هر جا که هست،همان جا بماند...
    حیرت زده نگاهش کردم و گفتم:و اگر نگرفت چی؟به موبایل ها که اعتباری نیست...
    کوتاه گفت:sms بزنید...
    مستاصل گفتم:ریسک بدی است...می ترسم اوضاع از این که هست خراب تر شود...
    محکم گفت:شما مثل اینکه متوجه نیستید،الان دیگر موضوع اصلی،شما و رویا خانم نیستید.الان موضوع مهم و اصلی،شیرین است...رویا مثل یک مار زخم خورده قصد دارد از شیرین به عنوان طعمه استفاده کند،شیرین هم از شدت اشتیاق اصلا متوجه اصل ماجرا نیست.شما اصلا فکر نمی کنید که لاپوشانی شما چه بلایی ممکن است به سر شیرین و زندگیش بیاورد؟خطر بیخ گوش شیرین است...آرش به ایران برگشته...رویا،عقل شیرین را دزدیده و مادرتان از همه چیز بیخبر است...اوضاعی از این خرابتر سراغ دارید؟آقای شایسته،اوضاع الان طوری است که یک غفلت کوتاه می تواند سر هر سه نفرتان را به باد بدهد،مخصوصا سر شیرین را...جایی برای اهمال کاری نیست آقای شایسته،اگر کوتاهی کنید مطمئن باشید ده سال دیگر که شیرین خانم عاقل تر و پخته تر شد،از سر گناه و قصورتان نمی گذرد...هیچ به عواقب آنچه در پیرامونتان جریان دارد فکر کرده اید،یا فقط با خودخواهی به خودتان و خلاصی تان از شر رویا فکر کردید...شما برای خلاص شدن از شر رویا،زمان و فرصت کافی خواهید داشت،اما برای حفظ آبروی شیرین و آینده اش فرصت زیادی ندارید!
    حق با او بود...به این جای قضیه فکر نکرده بودم...یعنی به قضیه اصلا این جوری فکر نکرده بودم،اینقدر حس نفرت از رویا و شوق انتقام همه فکر و ذهنم را انباشته کرده بود،که پاک حواشی مساله را از یاد برده بودم.
    گفتم:حق با شماست.
    خانم محمدی،تقویم ر اسر جایش گذاشت و در حالی که از اتاق بیرون می رفت،گفت:افلاطون می گوید:آغاز هر کاری مهمترین قسمت آن است...اما نمی دانم شما چرا عادت دارید همیشه درست در قدم اخر،جا بزنید...(و در را پشت سرش بست.)




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    پنجشنبه از صبح اضطراب داشتم.ساعت یک که شد،شرکت را تعطیل کردم و رفتم خانه...می خواستم یک لحظه هم شیرین از جلوی چشمم دور نباشد...خانه که رسیدم،مادر مشغول چیدن میز بود چشمش که به من افتاد،گفت:زود آمدی...؟
    دست و صورتم را شستم و نشستم سر میز.مادر پارچ دوغ را روی میز گذاشت.یک لیوان دوغ برای خودم ریختم و شروع کردم به مزه مزه کردن...مزه ی تند کاکوتی و نعناع،گلویم ر اسوزاند.پرسیدم:پس شیرین کجاست؟
    مادر گفت:دانشگاه.
    کاسه ی خورشت را جلو کشیدم و گفتم:کی می آید؟
    مادر بی حوصله گفت:چه می دانم...لابد وقت هر روز...حالا چی شده سراغ شیرین را می گیری،جر و بحث دیر شده؟برنج ر اتوی بشقابم کشیدم و شروع کردم به خوردن.اما حواسم اصلا به غذایی که می خوردم نبود،توی ذهنم داشتم برنامه ریزی می کردم...اگر خدا کمکم می کرد،این قدم آخر بود.
    مادر گفت:باز هم می خوری برایت بریزم؟
    در حالی که از سر میز بلند می شدم گفتم:نه...می روم بخوابم...شیرین که آمد حتما بیدارم کنید،کارش دارم...
    در اتاقم را باز کردم و در حالی که وارد اتاق می شدم دوباره گفتم:مامان یادت نرود ها...شیرین آمد حتما بیدارم کنید...کارم خیلی واجب است...
    راستش فکر نمی کردم که خوابم ببرد...با ان همه دلشوره کی خواب به چشمش می آمد،که من دومیش باشم،اما نمی دانم چرا خوابم برد.
    چشم هایم را که باز کردم دم دم های غروب بود،هراسان از روی تخت بلند شدم و به سمت هال دویدم.مادر داشت کتاب می خواند،با دیدن من سرش را از روی کتاب بلند کر دو گفت:چی شده یوسف؟
    هراسان پرسیدم:شیرین کجاست؟
    مادر با خونسردی گفت:امامزاده داوود.از دانشکده زنگ زد و گفت با تور دانشگاه می رود امامزاده داوود و شب بر می گردد...
    تنم یخ کرد...مدتی مات زده به مادر نگاه کردم و بعد در حالی که به سمت در می دویدم،چادر مادر ر از روی چوب لباسی کشیدم و به سمتش انداختم و بلند گفتم:بجنب مادر...بجنب...باید با هم برویم یک جایی...بدو که دیر شده...
    مادر کتاب ر ابست و در حالی که هاج و واج به من زل زده بود،گفت:چه خبر شده یوسف؟کجا می خواهی بروی...من را برای چی می خواهی دنبال خودت بکشی؟
    این بار داد زدم:بدو مادر...بدو تا دیر نشده...من می روم توی ماشین،شما هم زود بیا!
    مادر ترسیده بود طاقت دیدن چشمهایش را نداشتم...به سمت ماشین دویدم و منتظر شدم.مادر بی معطلی آمد...آدرس را از جیبم دراوردم و شروع کردم به خواندن...
    رنگ مادر پریده بود...هراسان پرسید:آدرس کجاست یوسف؟ترا به خدا یک چیزی بگو...شیرین دسته گلی به آب داده؟
    یاد شیرین افتادم...موبایلم را دراوردم و شماره اش را گرفتم...موبایلش خاموش بود.پس sms فرستادن هم بی فایده بود.جلوی پلاک مورد نظر نگه داشتم.مادر گفت:این جا دیگر کجاست؟
    گفتم:آن خانه را نگاه کن...خانه ی رویاست...مادر گفت:خب که چی؟
    گفتم:فعلا هیچ چیز...اما کمی صبر کنی،از سادگی خودت حیرت می کنی.مادر سرش را چرخاند و مستاصل به در خانه نگاه کرد.چند گروه دختر و پسر جوان در نیمه باز را کاملا باز کردند و وارد خانه شدند.
    مادر گفت:میهمان دارند...؟گفتم:بله البته یک میهمانی خیلی کوچولو...چند دقیقه بعد،یک گروه دیگر وارد خانه شدند.
    سرم را چرخاندم و به مادر نگاه کردم...رنگ به رو نداشت...گفتم:پیاده شو مادر...من و شما هم دعوت داریم.نگاه مادر هاج و واج از من به خانه و از خانه بهمن جا به جا می شد.در ماشین ر اقفل کردم و به سمت در ورودی رفتم....نیمه باز بود...دستم را دور شانه ی مادر حلقه کردم و دنبال خودم کشاندمش...هر چه به ساختمان نزدیک تر می شدیم،صدا ها بلندتر و همهمه بیشتر می شد...
    در خانه ر ابا فشار دست باز کردم...کسی با کسی نبود...شانه های مادر زیر دستم می لرزید...بیخ گوشش گفتم:نگران نباشید،این یک میهمانی کاملا خانوادگی و کوچک است به مناسبت تولد رویا خانم!خودش هم آنجاست،نگاهش کنید چقدر محجوب و خانم است...از سر و لباس و ریخت و قیافه اش کاملا معلوم است که چقدر به محرم و نا محرم مقید است راستی که عجب دختر مذهبی و متعهدی است.دستت درد نکند مادر،چه عروس خوبی برای خودت و من پیدا کرده ای...من از من این زن،حتما به معراج می رسم.
    مادر با لکنت گفت:این...این محال است...باور نمی کنم.یعنی این همان رویایی است که من می شناسم...دختره ی چموش،من که سهل است،سر شیرین را هم شیره مالید...
    اسم شیرین که امد،برق از سرم پرید...دست مادر را گرفتم و گفتم:خب دیگر میهمانی بس است مادر جان...بیا برویم تا ندیدنمان...
    ( و مادر را به سمت در هول دادم ) چیزی مثل سرکه توی دلم می جوشید.مادر ر اسوار ماشین کردم و قفل در را زدم...مادر با بغض پرسید:کجا میروی یوسف...وقت جواب دادن نداشتم.همان طور که به سمت در می دویدم،گفتم:زود بر می گردم.
    این بار در را که باز کردم،با رویا سینه به سینه شدم...از دیدن من تعجب کرد،اما بهروی خودش نیاورد.با پوزخند گفت:به به آقا یوسف...خوش امدید...چه عجب از این طرف ها...می دانستم که بر می گردی،تو کفتر جلد خودم هستی...بال بال زیاد می زنی ولی عاقبت لب بوم خودم می نشینی.مچ دستش را گرفتم و تا انجایی که می توانستم پیچاندم...فریادش به آسمان رفت.گفتم:شیرین کجاست؟صدایش کن بیاید،تا پلیس را خبر نکردم...زود باش وگرنه بد می بینی...زد زیر خنده...بلند بلند و بی پروا،به قهقهه می خندید...بی تفاوت و با همان خنده کشدار گفت:شیرین خواهرت را می گویی؟نمی دانم والا...احتمالا الان یک گوشه کناری،آرش بدبخت را خفت کرده و دارد مخش را برای خارج رفتن می زند....اتفاقا زنگ بزنی به پلیس،قضیه خیلی دراماتیک می شود.چنان سیلی محکمی به صورتش زدم که صدایش توی گوشم پیچید...بعد نعره زدم...شیرین...شیرین...
    همه ساکت شدند،حتی گروه ارکستر...
    دوباره نعره زدم:شیرین...
    کسی پشت سرم با ناله گفت:من اینجا هستم یوسف...
    به سرعت چرخیدم...شیرین بود.با مانتو و مقنعه دانشگاه...معلوم بود تازه از راه رسیده چون پشت سر من در مدخل ورودی در ایستاده بود.
    با غضب توی چشمهایش نگاه کردم و گفتم:تا حالا کدوم گوری بودی؟
    بریدهبریده گفت:به خدا آرایشگاه بودم...موهایم ر اسشوار می کشیدم...من...من همین الان رسیدم،می بینی که...
    همه وجودم آتش گرفته بود...با مشت توی سینه اش کوبیدم و گفتم:زود باش برو دست و صورتت را بشور،مادر توی ماشین منتظر است.
    فریادش به آسمان بلند شد...به زحمت گفت:خیلی پستی یوسف...مادر را چرا آوردی؟
    با پوزخند گفتم:دلش برای عروسش تنگ شده بود،آوردمش صله ی ارحام.
    رویا وا رفت...
    شیرین به سمت دستشویی دوید و در را محکم پشت سرش بست.رو به رویا کردمو گفتم:امیدوارم هدیه تولدت را دوست داشته باشی،شرمنده بیشتر از این در استطاعتم نبود...
    براق نگاهم کرد...صدای دندان قروچه اش را می شنیدم...با نفرت نگاهم کرد و گفت:یوسف،من عاشقت بودم...هر کاری هم که کردم به خاطر دلم بود...از همان بار اولی که دیدمت،همان شب تولد شیرین،توی حیاط،یادت هست؟از همان موقع عاشقت شدم...فکر می کردم که آدمی،فکر می کردم از آن مردهایی هستی که قدر محبت و توجهی که به پایت می ریزند راداری...من خوب می دانستم من و تو از قماش هم نیستیم،ولی فکرکردم مهم نیست یا من رنگ تو می شوم یا تو رنگ من...یوسف،من به خاطر تو غرورم را شکستم...نه یکبار،هزار بار...من به خاطر تو،هر خفت و ذلتی را تحمل کردم،اما به جای محبت از تو جز بی محبتی و بی تفاوتی چیزی ندیدم...چشمهایت را باز کن یوسف،به من نگاه کن،ببین منچقدر از تو سرم...خوشگل تر...پولدارتر...مرفه تر...خانواده دار تر...تحصیل کرده تر...اما توی بی شعور هیچ وقت من را ندیدی...تو فقط خودت ر ادیدی...من سر تو با شیرین معامله کردم...چاره ای نداشتم...من می خواستم بهتو برسم...شیرین به اروپا...بنابراینسر تو،با هم توافق کردیم.قرار شد اگر من بهتو رسیدم،شیرین هم به آرش برسد،و از طریق آرش به آرزوی دیرینه اش،یعنی به اروپا...اما توی خودخواه،نه من برایت مهم بودم،نه شیرین...چشمت را بگیرد آنهمه محبتی که به پایت ریختم...حالا من هیچ،به خواهرت هم رحم نکردی...؟!
    شیرین با چشم های پف کرده و صورت صابون زده از دستشویی خارج شد...دستش را کشیدمو به سمت در هولش دادم...
    رویا فریاد زد:یوسف...این جا آخر بازی نیست...این را مطمئن باش...وادارت می کنم به پایم بیفتی به خاطر سیلی ای که به صورتم زدی،به غلط کردن بیفتی.خواهی دید یوسف خان...خواهی دید...
    سرم را چرخاندم و در حالی که با تمسخر نگاهش می کردم،گفتم:تو دچار توهم شده ای...راستش ر ابگو چه آشغالی خورده ای که اینطور توی هپروتی...برو بدبخت...بروی لای دست همین آشغالهایی که در هم می لولند...تو را چه به خانواده ی شایسته!( و در را پشت سرم محکم به هم کوبیدم.)
    بعد مچ دست شیرین را گرفتم و به سمت در کشیدمش...جلوی در که رسیدیم،گفتم:گوش کن شیرین...به مادر می گویی که من به تو زنگ زده ام تا بیایی و تو هم چهره ی واقعی دوست نازنینت را ببینی...فهمیدی؟
    با بغض آمیخته به نفرت گفت:تکلیف امامزاده داوود چه می شود؟به مادر گفته بودم با اردوی دانشگاه می روم امامزاده داوود...
    در حالی که با کف دست به سمت ماشین هولش می دادم گفتم:بگو نصفه ی راه،به خاطر اصرار یوسف پیاده شدم.مادر توی تاریکی ماشین نشسته بود و سرش را تکیه داده بود به شیشه کنار دستش.صدای باز شدن قفل درها را که شنید،سرش را چرخاند و به ما نگاه کرد...فکر می کردم از دیدن شیرین جا بخورد...اما جا نخورد...حتی تعجب نکرد...
    در عقب را باز کردم...شیرین مردد سوار شد و زیر لبی رو به مادر گفت:سلام...پشت فرمان نشستم و راه افتادم.سکوت بدی بود...عاقبت مادر رو به شیرین کرد و گفت:تو هم دعوت داشتی،نه؟امامزاده داوودت اینجا بود...زیارت قبول...التماس دعا...ما را هم از دعای خیرت بی نصیب نمی ذاشتی،مخصوصا پدر خدا بیامرزت را...
    شیرین در حالی که سعی می کرد خودش را نبازد،بلند گفت:نه خیر...بنده واقعا راهی امامزاده داوود بودم،یوسف خان مجبورم کرد نصف راه از مینی بوس پیاده شوم،تا حماقتم را به رخم بکشد.من هم مثل شما با دعوت آقا یوسف،پایم به این میهمانی باشکوه باز شد.
    مادر دیگر چیزی نگفت.سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و در حالی که چشم هایش را می بست گفت:در این دنیای هزار رنگ،خدا عاقبت همه ی ما را به خیر کند...



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 8

    شنبه صبح،قبراق و سر حال بودم.مشکلاتم حل شده بود،درست مثل یک کف بینی،ساده و سریع و غیر قابل باور...ان هم در عرض یک هفته...
    اگر ده روز پیش کسی به من می گفت که به زودی مشلاتم حل خواهد شد،محال بود باور کنم،ولی حالا همه چیز درست شده بود...همه چیز درست شده بود و من با ساده انگاری فکر می کردم که دیگر ارامش خواهم داشت...فکر می کردم دیگر شب ها سر راحت روی بالش می گذارم و صبح ها بی خیال زندگی و دردسرهایش،پشت میز صبحانه می نشینم و چایی ام را مزه مزه می کنم اما ،زندگی اینطورها هم که من فکر می کردم نبود...زندگی بعضی وقتها شوخی های بدی دارد،یادم هست که بزرگی می گفت:متوقف کردن رودخانه ی زندگی غیر ممکن است...من هم افتادم وسط این رودخانه،درست وقتی که فکر می کردم قرار است روی یک تخته سنگ بنشینم و از صدای جریان لذت بخش ان بهره ببرم...
    حقیقت اش را بخواهی،درست نمی دانم از کی و چطور،مهراوه،در وجودم لانه کرد...نمی دانم نقطه ی شروع این زخم بزرگ،کی و کجا بود؟نمی دانم چرا و چطور اینطور اسیرش شدم که خودم نفهمیدم...فقط می دانم که وقتی به خودم آمدم،کار از کار گذشته بود و حضور او شده بود همه دنیای من و نبودنش،بی قراری ممتد روزها و شبهایم...
    آنقدر در خلوت دلم،او را به اسم کوچک صدا زده بودم که وقتی می دیدمش نام فامیلش به زبانم نمی آمد...انقدر در تارکی اتاقم به صورتش فکر کرده بودم که وقتی چشم هایم را روی هم می گذاشتم،ناخواسته نقش صورتش توی ذهن ناخوداگاهم نقش می بست.
    خیلی سعی کردم که با خودم مبارزه کنم...خیلی سعی کردم که اراده ی مردانه ام در برابر لطلفت زنانه او کم نیاورد...خیلی سعی کردم که عقلم در برابر احساسم به زانو در نیاید...خیلی سعی کردم که در این مبارزه بی حریف و رقیب،پیروز شوم.به خدا خیلی سعی کردم،اما نشد...نتوانستم...
    نمی دانم تجربه اش کردی یا نه...اما عشق های حقیقی نیروی عجیبی دارند.درست مثل یک ریسمان قوی که بر گردن عقل و اراده ات بیفتد.راه اندیشه رابر آدم می بندد و تو را به هر سمتی که بخواهد می کشد...تو برایش دندان تیز می کنی،اراده ات را خنجر تیزش میکنی تا از قیدش خلاص شوی.اما نمی توانی...نمی شود...یک عمر ادعای عقل و خرد می کنی،پا روی پا می اندازی و به خودت می نازی،که افسار عقلت را دست دلت نمی دهی،اما درست وقتی که داری مغرورانه به عقل و خردت می بالی،می بینی باسر توی چاه افتاده ای...آن هم چه چاهی...چاهی که هر چه بیشتر در ان فرو می روی،از نجات خودت بیشتر ناامید می شوی...
    به نظر من،عشق درست مثل مرگ می ماند و عاشقی مثل مردن....همان طور که از مرگ گریزی نیست،از عشق هم گریزی نیست....دیر و زود دارد،اما سوخت و سوز نه...همه ی آدم ها یک روز و یک جا بالاخره ،به دامش می افتند.یکی در خلوتش عاشق می شود و دم نمی زند،یکی سالها عشق را در دلش نگه می دارد و به هوای معشوق پر پر می زند و خودش را به در و دیوار می کوبد تا دل محبوب ر ابه دست بیاورد...یکی هم صد نفر را واسطه می کند و صد راه را امتحان می کند تا بالاخره به وصل معشوق برسد...می بینی اصل در همه یکی است،تفاوت فقط در نوع گرفتاری آدم ها و عکس العمل هایشان است،درست مثل مردن...هر کسی یک جور و به یک علتی می میرد اما آخر همه اش یکی است،فنا شدن!
    بعضی وقت ها آدمیزاد اینقدر اسطوره ای فکر می کند که وقتی زندگی پاپیچ خودش می شود،به همه ی دردهایش،سرخوردگی هم اضافه می شود،عشق هم اینطوری است.آدم هایی مثل من،راجع به عاشقی اینقدر احمقانه و با تمسخر نگاه می کنند که وقتی خودشان گرفتارش می شوند احساس آدمی را دارند که شرم آورترین بیماری دنیار را گرفته...اول سعی می کنند پنهانش کنند،پشت نقاب غرورشان و در تاریکی خلوت تنهایی شان....بعد شروع می کنند به مبارزه کردن با آن...درست مثل یک اعتیاد کشنده،و عاقبت وقتی از کتمانش ناامید شدند می افتند دنبال راه علاجش...اما نه با افتخار،بلکه با سرافکندگی و شرم...
    من هم ان موقع درست همین حال را داشتم.اوایل درست نمی فهمیدم که چه اتفاقی دارد می افتد.فقط احساس می کردم که وقتی مهراوه را می بینم قلبم جور عجیبی فشرده می شود.با حضورش دست و پایم را گم می کنمو همه ی وجودم در ارتعاشی غریب می لرزد.بعد دیدم نمی توانم چشم از صورتش بردارم وقتی کنارم بود با چنان ولعی نگاهش می کردم که یک تشنه ی خشکیده لب،یک چشمه آب گوارا را...کمی بعد تر صدای قدم های مهراوه را که می شنیدم دلم غرق در چنان شادی و سروری می شد که ناگهان احساس می کردم هر لحظه ممکن است از حجم سنگینی این شادی،قالب تهی کنم...
    مهراوه می آمد،می ایستاد مقابلم و شروع می کرد به حرف زدن،اما من نه از حرفهایش چیزی می فهمیدم،نه از اعداد و ارقامی که پشت سر هم ردیف می کرد.من فقط نگاه مهراوه را می دیدم،چشم هایش را.مژه هایش را،خطوط کشیده ی پلک هایش را...و سادگی دوست داشتنی صورت اش را...
    دستهای مهراوه بی پیرایه و بی رنگ،روی اعداد و ارقام بالا و پایین می رفت...اما من به جای جمع و تفریق و ضرب و تقسیم،فقط با ولع به دستان مهراوه نگاه می کردم...نمی دانم چرا اینقدر عاشق دستهای مهراوه بودم...وقتی کارتابل حساب های حسابداری را مقابلم می گذاشت و انگشتش را روی روی صورت حساب ها می گذاشت،با همه ی وجود دلم می خواست دستم را دراز کنم و روی دستهایش بگذارم یا اینکه دستهایش را بردارم و عمیق وطولانی ببوسم...اما می دانستم که نمی توانم...که نمی شود...به این جا که می رسیدم همه فکر و ذهنم می شد جدال نابرابر بین عقل و احساسم...آن وقت بود که عرق از گوشه ی پیشانی ام راه می گرفت و از کناره گیجگاهم می چکید پایین.
    باورت می شود...به همین سادگی به باد رفتم و فنا شدم...و فهمیدم که آمده به سرم،آنچه که نباید.بعد از این خلسه ی ناباوری،اولین عکس العملم جدال با خود و فرار از حقیقت بود...شروع کردم به پند و اندرز دادن به خودم...مدام سن و سال و موقعیتم رابه خودم یاداوری می کردم و شرط و شروط مادرم را مرور می کردم...اما بی فایده بود...انگار جادو شده بودم...مرحله ی بعدی،لج کردن با مهراوه و آزردنش بود...من هم مثل همه ی مردهای دیگر با قلدری شروع کردم وقتی از پس خودم بر نیامدم،شروع کردم به آزردن مهراوه.
    از پس دل خودم بر نمی امدم،سر او خالی می کردم.کم محلی اش می کردم...سرش داد می کشیدم...اشتباهاتش را بزرگ می کردم و به رخش می کشیدم.چیزی را بهانه می کردم و گاهی هفته ها،کاری می کردم که چشمم به چشمش نیفتد.بیچاره مهراوه...از همه جا بیخبر،نمی دانست چرا دچار غضب بی علت من شده.نمی دانست چه کرده که به این روز افتاده،اما من می دانستم چه شده،فقط نمی دانستم که از این کارها می خواهم به چه برسم...اما به هر چه می خواستم برسم نشد،نتوانستم،نرسیدم!عقل مهراوه حریف همه ی ترفندهای من بود و صبر و آرامشش،حریف همه ی بدخلقی هایم....و عاقبت تسلیم شدم.تسلیم شدم و پذیرفتم که چه بخواهم و چه نخواهم،چه خوشم بیاید و چه نیاید،عاشق شده ام.مهراوه بی نظیرترین زنی بود که در تمام عمرم دیده بودم،دلم را به عشقش سپردم و باور کردم که به قول آگوستین،بهتر آن که عاشق و فنا شوی،تا آنکه هرگز عاشق نشده باشی.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از اولین روزی که مهراوه را دیدم،تا وقتی به این نقطه،نقطه ی پذیرش رسیدم،شش ماه طول کشید.در طی این شش ماه،تغییرات زیادی در شرکت دادیم و کارمان حسابی نظم گرفت و افتادیم روی غلتک.ترکیب مهراوه و خان مهمتی،ترکیب محشری بود.حتی آقای مرادی را هم جواب کردیم مرتیکه به جای کار کردن،صبح تا شب یا با تلفن حرف می زد،یا sms می زد،به قول مهراوه تنها مزیت حضور مرادی،قبض تپل تلفنی بود که به لطف رفتنش از شر آن راحت شدیم.
    در تمام مدت این شش ماه،من با احساسم کج دار و مریض می کردم و به هر بدبختی بود،سر دلم را شیره می مالیدم،اما از فردای شبی که به نقطه ی تسلیم رسیدم،خودم را سپردم دست دلم و شدم یک یوسف دیگر...راستش خسته شده بودم از این جنگ نابرابر...
    نمی دانی چقدر سخت است،بخواهی جلوی احساسی به عظمت عشق،قد علم کنی و امر و نهی اش کنی...نمی دانی چقدر سخت است به دلت،که مثل یک پسر بچه ی چموش سه ساله ی حرف نشنو،هر چه می گویی،نشنیده می گیرد،حریم ها و حرمت ها را یادآوری کنی.آنقدر باید و نباید و اما و اگر توی ذهنم چرخیده بود که بعد از شش ماه چنان خسته بودم،که انگار از یک کارزار سخت برگشته ام.بی رمق و نفس زنان،مثل یک لشکر شکست خورده،بالای سر جنازه ی عقل و منطقم ایستاده بودم و به حال شوریده ی خودم تاسف می خوردم.
    مهراوه،اما عین خیالش نبود...نمی دانم،نمی دانست و نمی فهمید ،به چه فلاکتی افتاده ام،یا می دانست و می فهمید و نمی خواست به روی خودش بیاورد...
    خلاصه روزگار هپروتی من،همین طور سر در هوا می گذشت،تا آن روز عصط...
    آن روز مهراوه مثل هر روز کارتابل حساب های حساب داری را روی میزم گذاشت و شروع کرد به حسابرسی روزانه،من هم طبق معمول دستم را گذاشتم زیر چانه ام و به جای گوش دادن به حرف های مهراوه و نگاه کردن به اعداد وارقام،محو تماشای او و حرکات دستانش شدم...همین طور چرت زنان در هپروت خیالات خودم بودم که ناگهان مهراوه گفت:آقای شایسته؟
    همان طور که به دستانش ماتم برده بود،سر به زیر گفتم:بله.
    عصبانی کارتابل حساب ها را بست و در حالی که مقابل میزم تمام قد می ایستاد گفت:شما اصلا به حرف های من گوش نمی دهید....من که برای خودم حرف نمی زنم،دارم حساب ها را با شما چک می کنم...و اگر لازم نبود قطعا این کار را نمی کردم...بنابراین،می شود به جای چرت زدن به حرف هایم گوش کنید؟
    جذبه اش مرا گرفت...دستپاچه گفتم:شما بفرمایید،من گوشم با شماست.
    مصمم گفت:گوش دادن با دقت کردن فرق دارد.آدم صدای وزوز مگس را هم می شنود لطفا به جای اینکه گوشتان با من باشد،حواستان به من باشد!؟
    روی صندلی ام صاف نشستم و گفتم:ببخشید،حق با شماست...
    دلخور گفت:حرف زدن با شما همان قدر توان و انرژی از من می گیرد که حرف زدن با پسر بچه 4 ساله ام.
    برق از سرم پرید،شگفت زده پرسیدم:مگر شما بچه هم دارید؟
    بی انکه هیچ تغییری در صورتش ایجاد شود گفت:بله...یک پسر بچه ی 4 ساله دارم که اتفاق مثل شما بازیگوش و حواس پرت است.نمی دانم چرا شما را که می بینم همیشه احساس می کنم متین هم در آینده مثل شما خواهد شد...یک مدیر خوش شانس،اما متاسفانه...سر ب ههوا...
    پشتم لرزید...بیوه بودنش کم بود،بچه داشتن هم به آن اضافه شد...دیگر محال بود بتوان مادر راراضی کنم.مادر را هم راضی می کردم از پس حرف فامیل بر نمی امدم.اصلا فامیل به درک،هیچ جوری مادر را نمی شد به این وصلت راضی کرد...
    مهراوه گفت:چقدر تنبیه شدید آقای شایسته...واقعا که من با این استعدادی که در سر به راه کردن مردم دارم،باید ناصح می شدم...( و از اتاق خارج شد.)
    با کف دست روی پیشانی ام کوبیدم...عجب بساطی...حالا من باید چکار می کردم با این دل صاحب مرده ام؟چشم هایم را بستم و فکرم را متمرکز کردم...یک چیز را مطمئن بودم از پس مادر شاید می توانستم بر بیایم،اما از پس دلم نه.بنابراین باید تصمیم می گرفتم و قاطعانه بر سر تصمیمم می ماندم.هزار جور فکر به سرم زد،به هزار راه فکر کردم،به هزار شاید و باید...به هزار اما و اگر،و عاقبت تصمیمم را گرفتم...یک راه بیشتر نداشتم...اگر دل مهراوه را به دست می اوردم،مهراوه با انهمه لیاقت و کفایت و دانایی که در او سراغ داشتم،می توانست دل مادر را که سهل است،دل سنگ را هم با خودش نرم کند.بعد هم با خودم فکر کردم به دست آوردن دل مهراوه نباید کار زیاد دشواری باشد.هر چه باشد او هم از جنس مونث است و به دست اوردن دل زن جماعت کار دشواری نیست.نمی دانم چرا اینطوری فکر می کردم،شاید به خاطر رویا بود که باعث شده بود فکر کنم که برای شروع و داشتن یک رابطه ی عاشقانه،زحمت زیادی لازم نیست...رویا بود که باعث شده بود فکر کنم برای دوست داشته شدن،بهای گزافی نباید بپردازم.همین که باش م و بمانم کافی است...حالا که خوب فکر می کنم می بینم اگر به خاطر رویا نبود،فکر نمی کردم که آسان ترین راه راضی کردن مادر،پل زدن از قلب مهراوه به عاطفه ی مادر است.اما رویا،باعث شد که اینطوری فکر کنم...درست مثل یک طلبکار...
    همه این فکر ها ساعت ها در ذهنم چرخید،اما وقتی که مهراوه در را باز کرد تا مثل همیشه خداحافظی کند و برود،فکر کردم که فقط چند دقیقه گذشته،برای همین مادامی که اجازه ی مرخصی گرفت،طلبکارانه گفتم:به این زودی می روید؟
    یکی از ابروهایش ناخواسته بالا رفت،اما چیزی نگفت...نگاهی به ساعتش کرد و در را بست...وقتی رفت،من هم کتم را تنم کردم تا بروم.همیشه همین طور بودم،وقتی مهراوه می رفت دیگر تحمل شرکت را نداشتم.از صبح که می آمدم،منتظر همان دو سه ساعتی بودم که بعد از ظهرها مهراوه می امد و کارهای حسابداری اش را جمع و جور می کرد،وقتی هم که می رفت،دیگر تاب و قرار نداشتم.پشت سرش من هم شال و کلاه می کردم و می زدم به خیابان.خانم همتی اوایل مدام اعتراض می کرد،اما کم کم او هم عادت کرد که تمام قرار ملاقات ها را تا قبل از ساعت شش بعد از ظهر بگذارد.گاهی احساس می کردم خانم همتی با آن همه پختگی و تجربه ای که دارد،حتما از درد دل من خبر دارد،چون تازگی ها بیش از همیشه با من راه می امد و در برابر حواس پرتی هایم سکوت می کرد.
    خلاصه ان روز شال و کلاه کردم و رفتم پارکینگ...اما به پارکینگ که رسیدم،دیدم که بر خلاف همیشه ماشین مهراوه،هنوز توی پارکینگ است...تعجب کردم.مهراوه لااقل ده دقیقه قبل از من آمده بود پایین...پس چطور ماشین اش هنوز آنجا بود؟با احتیاط و ارام صدا زدم...خانم محمدی؟خانم محمدی؟
    صدایی نیامد...سوار ماشین شدم و از پارکینگ بیرون آمدم...می خواستم بپیچم که دیدم مهراوه آن طرف خیابان،منتظر ماشین ایستاده...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    با چنان سرعتی فرمان را در خلاف جهت قبلی پیچاندم و پیچیدم وسط خیابان،که صدای ترمز ماشین های پشت سرم،مهراوه را قبل از انکه به او برسم،متوجه من کرد.جلوی پایش ایستادم و در حالی که از ماشین پیاده می شدم گفتم:شما این جا چه کار می کنید؟ماشینتان که توی پارکینگ است،چرا گوشه ی خیابان نتظر ماشین ایستاده اید؟
    پوزخندی گوشه ی لبش رقصید...گفت:نکند فکر کرده اید من هم مثل شما اینقدر حواس پرتم که یادم رفته ماشینم را کجا گذاشته ام؟(چیزی نگفتم)ادامه داد:ماشینم خراب شده...برق اش قطع شده...فکر کنم از جعب هفیوزش باشد...فردا که خواستم بیایم،چند تا فیوز می خرم و درستش می کنم!با حالی مثل حال دهقان فداکار گفتم:فردا چرا خانم محمدی...همین الان،تا چشم بر هم بزنید،من با یک جعبه فیوز نو برگشته ام.
    بی تفاوت سرش را چرخاند و گفت:نه،راضی نیستم به زحمتتان،چون مطمئنم،که چشم بر هم بزنم،شما با این حواس جمعتان،به جای جعب هفیوز پراید،با جعبه فیوز تریلی هیجده چرخ بر گشته اید!خنده ام گرفت،اما به روی خودم نیاوردم.در را برایش باز کردم و گفتم:باشد...تسلیم!پس بفرمایید تا لااقل برسانمتان...
    قاطع گفت:نه.مزاحمتان نمی شوم،راه من و شما با هم فرق دارد.
    شتاب زده گفتم:نه نه...اصلا اینطوری نیست...اتفاقا راه من هم،از همین طرف است.
    نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت:بفرمایید آقای شایسته...با ماشینتان راه را بسته اید.
    دستپاچه گفتم:شما سوار شوید،راه باز می شود...بفرمایید خواهش می کنم،من ی رسانمتان یک شب که هزار شب نمی شود،ده دقیقه دیر یا زودبرسم خانه به حال من چه فرقی می کند،ولی شما...(تغییری در چهره ش ایجاد نشد.!)
    دوباره گفتم:من نگران فاکتورها و صورت حساب های خودم هستم...با اینهمه اسباب و اثاثیه که نمی شود سوار تاکسی شد...یک وقت موقع پیاده شدن داخل تاکسی جا می ماند،بیچاره می شویم...همان طور که صورتش به سمت خیابان بود گفت:مگر من مثل شما هستم؟راست گفته اند که مردها عادت دارند صفات بد خودشان را به اطرافیانشان نسبت دهند...
    همان طور مستاصل نگاهش می کردم،که عاقبت تکانی خورد و به سمت ماشین راه افتاد...از خدا خواسته دنبالش دویدم و در حالی که در ماشین را برایش باز می کردم گفت:فقط بای دراه را نشانم دهید.می دانید که من حافظه ی خوبی ندارم،یادم نیست آدرسی که زیر فرم استخدامتان نوشته بودید کدام طرف این شهر بی در و پیکر بود...
    در را ارام بست و همان طور که به رو به رویش زل زده بود گفت:چه جالب،به این می گویند استخدام بی حساب و کتاب...
    به طعنه هایش عادت کرده بودم...تلخی اش هم برایم شیرین بود...گفتم:حالا بالاخره از کدام طرف باید بروم.
    کوتاه گفت:من زیر پل سید خندان پیاده می شوم.
    با خوشمزگی گفتم:کرایه اش می شود پانصد تومن...اشکالی ندارد؟(نخندید)سرم را چرخاندم و گفتم:تا دم در خانه می رسانمتان...
    قاطع گفت:نه...ممنون...من زیر پل پیاده می شوم...از ان جا تا خانه راهی نیست.پیاده هم می شود رفت...من حوصله حرف در و همسایه و خان باجی های محل را ندارم...لطفا برایم با مهربانی تان دردسر درست نکنید...
    دیگر حرفی نزدم...نمی خواستم سر چیزهایی که حوصله اش را سر می برد،با او چانه بزنم...من در موقعیت او نبودم...هر کسی صلاح کار خودش را بهتر می دانست...بنابراین به جای هر حرفی،دستم را دراز کردم و ضبط را روشن کردم صدای رضا صادقی در سکوت ماشین پیچید:
    دلم برات تنگ شده جونم
    می خوام ببینمت نمی تونم
    بین ما دیوارهای سنگی
    فاصله،یک عمره می دونم
    بغض ترانه رو شکستم
    می خوام بگم عاشقت هستم
    تو عین ناباوری یک شب
    خالی گذاشتی هر دو دستم...
    تو بودی تمام مستی و هستی و راستی و تمام قصه ی من
    تو بودی سنگ صبورم و نگاه دورم و لبهای بسته ی من...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    سرم را چرخاندم و به مهرامه نگاه کردم...آنقدر راحت و خونسرد داشت از پنجره بیرون را تماشا می کرد که به او حسودیم شد...من داشتم از شدت علاقه به او رنج می کشیدم و او بی خیال عالم و آدم،غرق فکر و خیال خودش بود.من هر روز داشتم یک قدم به او نزدیک تر می شدم و او هر روز داشت بیشتر وبیشتر چشم هایش راروی زیبایی های زندگی می بست.نه،این انصاف نبود .کلاف عشق او به گردنم افتاده بود و هر روز بیشتر از دیروز راه نفس را به من تنگ می کرد،آن وقت او اینجا آسوده کنار من نشسته بود و داشت با نفس عمیق ریه هایش را از دود وهوا پر می کرد.من با عشق او،رو به روی یک شاهکار بی نظیر ایستاده بودم و او داشت در کنار موجودی که از وجود او،به همه زیبایی های زندگی رسیده بود،زندگی ر ابا زشت و زیبایش می پذیرفت و اعتراضی هم نداشت...!
    رویم را از مهراوه برگرداندم و همانطور که به روبرویم زل زده بودم گفت:مهراوه...
    به سرعت سرش را چرخاند...این اولین بار بود که او رابه اسم کوچک صدا می زدم.جسارتم را کامل کردم و گفتم:من مدتهاست که می خواستم چیزی به تو بگویم،اما رفتارت اینقدر جدی و خشک و رسمی است که هر بار که اراده کردم حرف دلم را با تو بزنم،پشیمانم کردی...
    سرش را دوباره به سمت خیابان چرخاند و گفت:حالا هم فرقی نکرده ام...توصیه می کنم حرف دلت را زنی،حرف تا وقتی که از دهانت بیرون نیامده،تو صاحبش هستی،اما وقتی زبانت چرخید و از لای لبهایت بیرون آمد،دیگر تا آخر عمر،تو گرفتارش هستی...
    بی محابا گفتم:نه...دیگر خسته شده ام...تحمل حرفهایی که روی دلم مانده،از طاقتم بیرون است.می خواهم دردودل کنم...تو هم توصیه ات را برای خودت نگهدار.
    ( وگوشه ی خیابان پارک کردم.)
    با وحشت گفت من به اندازهی کافی دیرم شده،آقای شایسته...
    متین منتظر است...دیر کنم...پریدم وسط حرفش و با جذبه گفتم:من هم وقتی خوب فکر می کنم،می بینم خیلی دیرم شده...بیخود و بی جهت این همه وقت،این غذه ی لعنتی ای که توی دلم سبز شده را تحمل کردم و خم به ابرویم نیاوردم،که چه؟!
    ( سرش را پایین انداخت.)
    به سرعت ادامه دادم:ما مردها اهل حاشیه بافی نیستیم...وقتی کسی را دوست داریم،رک و راست و بی پیشوند و پسوند حرف دلمان را می زنیم...اگر هم نشود،مثل من غمباد می گیریم...بعضی وقتها هم می زند به سرمان و جنون می گیریم...
    ( رویش را به سمت خیابان چرخاند.)
    راستش را بخواهی مهراوه...خودم هم درست نمی دانم از کی،چرا و چطور،این همه به تو دلبسته شدم...اما هر وقت و به هر علتی که بوده،دیگر کار از کار گذشت هو حالا من تا خرخره در محبت تو اسیر شده ام...خیلی سعی کردم یک جوری حریف دلم بشوم و در برابر احساسم ب هزانو در نیایم،خیلی سعی کردم که منطقی و پخته عمل کنم،خیلی سعی کردم که عاقل بمانم،اما نشد.نتوانستم،حالا تو،تویی که برای هر مشکلی راه حلی داری،به من بگو چه کار کنم؟
    بی وقفه گفت:دوباره برای عاقل شدن سعی کنید...این عشق بی سرانجام و بی فرجام،به نفع هیچ کدام ما نیست...نه شما و نه من...شما خودتان بهتراز من می دانید که با شرایطی که من دارم،من و شما بیشتر از هر چیز دیگری،برای هم باعث دردسر خواهیم بود...با عصبانیت گفتم:ترا به خدا،اینقدر راحت،ننشینید و آنجا و برای من بای دو نباید کنید...من برای عاقل بودن همه ی سعی ام را گردم،اگر می شد و می توانستم که حالا شما اینجا نبودید...
    سکوت شد-عاقبت صدای ملایم مهراوه در سکوت ماشین پیچید...شمرده گفت:اگر نمی توانید عاقل باشید،پس تسلیم دلتان شوید و بهایش را هم بپردازید.( و از ماشین پیاده شد.)
    تا مدت ها،همین طور مبهوت به قدم های مهراوه خیره ماندم.انگار همه ی این اتفاقات یک لحظه بیشتر طول نکشیده بود.انگار یک خواب بود.یک خواب که نمی فهمیدم،رویا بود یا کابوس...!یک دستمال از جعبه ی دستمتل کاغذی بیرون کشیدم و عرق پیشانی ام را خشک کردم...بعد دنده را جا زدم و شروع کردم به راندن...اما همه ی فکر و ذهنم جای دیگری بود.مغزم در جمله اخر مهراوه هنگ کرده بود.پس تسلیم دلتان شوید و بهایش...را هم...بپردازید...پس...پس...،رسید م خانه.وقتی می خواستم پیاده شوم،هنوز تکلیفم با خودم معلوم نبود،کلید را توی قفل چرخاندم و رفتم داخل.شب اول ماه بود و مادر و شیرین رفته بودند خانه ی خاله،ختم انعام...روی کاناپه ولو شدم،نگاهم مات زده،به دیوار رو به رو،قفل شده بود.مدت ها همین طور نشستم و بی انکه به یک چیز فکر کنم،فکر شلوغم را هم زدم.
    بعد بلند شد مو از کتابخانه ی رو برویم،کتاب حافظ ر ابرداشتم...نیت کردم و بازش کردم....


    خیال روی تو در کارگاه دیده کشیدم
    به صورت تو نگاری ندیده و نشنیدم
    اگر چه در طلبت هم عنان باد شمالم
    به گرد سرو خرامان دامانت نرسیدم
    امید در شب زلفت به روز عمر نبستم
    طمع به دور دهانت ز کام دل ببریدم
    به شوق چشمه ی نوشت چه قطره ها که فشاندم
    ز لعل باده فروشت چه عشوه ها که خریدم
    ز غمزه بر دل تنگم،چه تیرها که گشادی
    ز غصه بر سر کویت،چه نازها که کشیدم
    گناه چشم تو بود و نگاه چشم سیاهت
    که پرده بر دل خونین به بوی تو بدریدم
    به خاک پای تو سوگند و نور دیده ی حافظ
    که بی تو فروغ از چراغ دیده ندیدم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    کتاب را بستم.حافظ هم شوخی اش گرفته بود.نشسته بود حال دل خودم را،برای خودم شرح می داد.خودم کم از دست خودم می کشیدم،حضرت حافظ هم نمک روی زخمم می پاچید.احتمالا با شاخ نباتش هم همین کار را کرده بود که یک عمر آرزویش به دلش مانده بود.
    کتاب را سر جایش گذاشتم و همان طور با لباس رفتم زیر دوش حمام...آب ولرم که روی سرم ریخت حالم جا آمد.احساس می کردم عقلم کم کم دارد سر جایش می آید،درست مثل آدمی که از اتاق عمل بیرون می اید و ارام ارام اثر بیهوشی از سرش می پرد.
    بالاخره حالم بهتر شد.به زمان و مکان حال برگشتم.آب کشیدم،لباسهایم را پوشیدم،یک چایی برای خودم ریختم و رفتم نشستم جلوی تلویزیون.
    هنوز چایی ام را نخورده بودم که مادر وشیرین امدند.مادر گفت:به به،آقا یوسف...خیلی وقت است که آمده ای؟
    بی حوصله گفتم:نه.مادر دوباره پرسید:چیزی شده؟چرا اینقدر بی حوصله ای؟(سرم را به علامت منفی تکان دادم.)
    شیرین با طعنه گفت:خانم محمدی چطورند؟
    طعه اش را گرفتم،اما به روی خودم نیاوردم.اگر عکس العمل نشان می دادم،مادر حساس می شد.شیرین هنوز به خاطر قضیه ی آرش و رویا،از دست من کفری بود...از روزی که دست رویا باز شده بود،مادر مجبورش کرده بود با رویا قطع رابطه کند.بنابراین قضیه ی آرش هم خود به خود منتفی شده بود.
    حالا شیرین می خواست تلافی حماقت خودش و دغلی دوست عزیزش را سر من بیچاره خالی کند.مادر از توی اتاقش بلند گفت:شیرین جان یک کمی سالاد درست می کنی؟
    شیرین قاطع گفت:نه...می خواهم بروم سر درسم.
    مظلومانه گفتم:من درست می کنم...و از جایم بلند شدم.
    مادر وشیرین هر دو متعجب گفتند:چی؟
    زیر لب تکرار کردم من درست می کنم و به سمت اشپزخانه رفتم.راستش مغزم کار نمی کرد،یک حال عجیبی داشتم.نمی توانستم بفهمم کارم از اساس درست بوده یا نه.نمی توانستم بفهمم معنی جملات مهراوه خوب بوده یا نه...و نمی توانستم بفهمم از فردا باید چکار کنم؟
    کاهو را ریز کردم وتوی ظرف ریختم...مادر در حالی که دستش را دور شانه ام حلقه می کرد،گفت:آفرین پسرم چه کاهوهای ریز و یکدستی خرد کرده ای...حسابی کار بلد شده ای.
    -چیزی نگفتم-
    مادر آهسته زیر گوشم گفت:ببینم یوسف،تو نمی دانی شیرین و رویا هنوز با هم رابطه دارند یا نه؟
    شانه هایم را بالا انداختم و گفت:پس شما این جا چه کاره اید؟قرار شد به جای کارهای شرکت،حواستان به شیرین باشد...
    عصبانی جواب داد:مگر در عصر sms ایمیل،من پیرزن از کار شما جوان های هزار خط سر در می اورم من چه می دانم این دختره ی چموش توی اتاقش،صبح تا شب با آن گوش کوب دستش چه غلطی می کند...از کامپیوترش هم که سر در نمی آورم...آنقدر هم عاقل نیست که لااقل دلم رابه این خوش کنم که هر غلطی بکند،فرق بین دوست و دشمنش را می شناسد!خدا عاقبت مرا با این دختر به خیر کند.
    در حالی که با تاسف سرم را تکان می دادم گفتم:دخترهای هم سن شیرین،اینقدر عاقل و پخته اند که صد تا پیرمرد سر د و گرم کشیده را تشنه می برند لب جوی و بر می گردانند،آن وقت،این خواهر ما...همین خانم محمدی،حسابدار شرکت...فکر نمی کنم بیشتر از سه یا چهار سال از شیرین بزرگتر باشد،اما صد تا مثل من و شما را درس می دهد.اینقدر پخته و با تجربه است که من با این سنم حیران حرفهایش می مانم...باور می کنی مادر،اگر یک روز،فقط یک روز نباشد،من...و در همان حال برگشتم،تا کاسه سالاد را به دست مادر بدهم،که نگاه معنی دار مادر ساکتمک رد...
    مادر شمرده پرسید:گفتی،شوهرش چه کاره است؟
    نگفته بودم...قبلا راجع به شغل شوهر مهراوه چیزی نگفته بودم.من از همان روز اول می دانستم که مهراوه بیوه است.ولی به هیچ کسی چیزی نگفته بودم.این رازی بود فقط بین من و مهراوه.رازی که نه خانم همتی،نه مادر،و نه شیرین چیزی از ان نمی دانستند...
    مادر همین طور مستقیم توی چشمهایم زل زده بود و پلک نمی زد...ناخواسته گفتم:کارمند است،البته فکر کنم.
    عاقبت نگاه مادر چرخید و از من به کاسه سالاد خیره شد،همان طور که گوجه فرنگی های حلقه شده را روی کاهو ها می گذاشت،شمرده گفت:زیاد روی کارمند زن،حساب باز نکن،آن هم از نوع جوانش...چون درست وقتی که در اوج کار و مشغله هستی و از جانب کار او دغدغه ی فکری نداری،یک برگه ی مرخصی می گذارد رو به رویت و با گردن کج می گوید ببخشید،می خواستم بروم مرحصی بارداری،و بعد هم زایمان و بعد هم شیر دهی...
    قاطعانه جواب دادم:نه این یکی فرق دارد مهراوه یک پسر بچه ی چهار ساله دارد و چنین مساله ای دیگر برایش اتفاق نمی افتد...
    نمی دانم لحن ام ایراد داشت یا جملاتی که به کاربردم،که سبد خیارها از دست مادر افتاد و خیارهای شسته ی داخل آن یکی یکی روی سطح آب شناور شد...
    دستپاچه گفتم:روزی که استخدامش کردم،همه ی این شرط و شروط ها را توی قرارداد ذکر کردم،درست و حسابی چهار میخش کردم،تا فکر مرخصی طولانی را از سرش بیرون کند...من...من،خودم حساب همه ی کارها را کردم و استخدامش کردم...گفتم که اگر برود مرخصی،دیگر لازم نیست که برگردد گفتم که کارمندی که یک ماه بیاید و سه ماه برود مرحصی به درد کار من نمی خورد،من...
    بی فایده بود،تلاشم برای ماست مالی کردن جملاتی که از دهانم ناخواسته بیرون پریده بود،بی فایده بود...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مادر در حالی که خیارهای شسته شده را دوباره از توی سینک ظرفشویی جمع می کرد گفت:شیرین...شیرین...تمام نشد ان،مثلا درس خواندنت؟یخ کرد این غذا.
    آن شب،شام در سکوت سنگینی صرف شد.در واقع هیچ کس حواسش به غذایی که می خورد نبود...همه فقط ادای غذا خوردن را در می اوردند،وگرنه هر کسی در عالم خودش بود...
    عاقبت مادر گفت:شیرین ظرف ها را جمع کن و بشوی.
    شیرین بی حوصله شروع کرد به جمع کردن ظرف ها...انقدر با حرص و به اجبار این کار را می کرد که صدای ترق و تروقش عاقبت حوصله ی مادر را سر برد.مادر به سمت شیرین آمد و در حالی که ظرف های شسته شده را از دستش می گرفت گفت:شیرین خانم...به جای اینکه صبح تا شب پای ان کامپیوتر لعنتی بنشینی و سر خودت و من را به اسم درس خواندن شیره بمالی،یک نگاه به دور و برت بکن و از زندگی واقعی دیگران کسب تجربه کن،تا پس فردا،با چشم بسته توی چاهی نیفتی که کسی نتواند بیرونت بیاورد.
    دوستی داشتم که همیشه می گفت:خدا حرف هایش را در دنیای اطراف ما نوشته است،خدا هر روز و هر لحظه و در هر موردی که ما بخواهیم با ما حرف می زند و راه را نشانمان می دهد،کافی است به اتفاقات زندگیمان توجه کنیم و ببینیم که خدا،نظر و خواسته اش را کجا می نویسد.اما تو انقدر خودت را سرگرم این اسباب بازی ها کرده ای که بعید می دانم خودت را هم ببینی چه برسد به علائم و نشانه های خدا!شیرین با تمسخر گفت:خب این که حرص خوردن ندارد مادر جان،من هم دارم همین کار را می کنم...دارم دنبال نشانه ها می گردم...
    -و در اتاقش را به هم کوبید.-
    مادر متاسف سرش را به شیر ظرفشویی تکیه داد...دیگر جای ماندن نبود.به اتاقم برگشتم و روی لبه ی تختم نشستم.عجیب بی حوصله بودم.با خودم فکر کردم شاید بهتر باشد یک فال دیگر بگیرم.رفتم کتاب حافظ را از کتابخانه بردارم،که کتاب والکیری ها به کنار دیوان حافظ گیر کرد و پایین افتاد...خم شدم و برش داشتم،تا سر جایش بگذارم اما جملاتو نوشته شده در صفحه ای که از پشت روی زمین تا خوردهبود،توجهم را به خودش جلب کرد.جملات این بود...
    «جهان در دستان کسانی است که شهامت رویا دیدن،خواستن،و خطر کردن برای زیستن کنار روهایشان را دارند،و هرگز با رویاهایشان نمی جنگند،زیرا می دانند که رویاهای انسان،از اراده ی او نیرومند ترند...تعهدات،هرگز نباید انسان را از رفتن به دنبال رویاهایش باز دارند.زیرا دنیای بیرون از ما،مدام تغییر می کند ،ما بخشی از این تغییریم.اگر رویاهایمان رابپذیریم و برای رسیدن به انها تلاش کنیم،فرشتگان ما را هدایت و حفاظت خواهند کرد،تا ما با پذیرش و رسیدن به رویاهایمان هر روز تغییری شگرف تر کنیم.و عاقبت دنیا تنها جایگاه کسانی می شود که در رویاهایشان زندگی کرده اند و برای به دست آوردنش جنگیده اند...رویاها بهایی دارند...گران یا ارزانش مهم نیست.بهای رویایت را بپرداز تا از خودت شرمنده نباشی...زیرا تنها انسانی که از خود شرمگین نیست می تواند شکوه خداوند را متجلی کند.»
    حال عجیبی پیدا کرده بودم...کتاب را روی میز گذاشتم و به سمت اشپزخانه دویدم.مادر ظرف ها ر اشسته بود و داشت انها را یکی یکی سر جایشان می گذاشت.دستپاچه گفتم:مادر...می شود ان جمله ای که به شیرین گفتی را یک بار دیگر تکرار کنی...
    مادردر حالی که حیرت زده نگاهم می کرد گفت:کدام جمله؟
    در حالی که به ذهنم فشار می اوردم گفتم:همان که...گفتی،دوستم گفته،در رابطه با خدا و راه ها و نشانه های اطراف ما...
    مادر دستمال را ز روی میز برداشت و در حالی که پشت به من روی سطح کابینت می کشید،شمرده گفت:خدا...حرفهایش ر ادر دنیای اطراف ما نوشته است،خدا،هر روز و هر لحظه،و در هر موردی که ما بخواهیم،با علائم و نشانه ها،با ما حرف می زند.تنها کافی است به اتفاقات زندگیمان توجه کنیم،تا ببینیم که خدا پیغامش را کجا و چه طور برای ما نوشته....
    دستهایم از دو طرف بدنم مثل دو وزنه سنگین آویزان شد...پس این جمله ها،یک نشانه بود.نشانه ای از جانب خدا،برای احساس سر در گمی و تردیدی که داشت دیوانه ام می کرد و یک علامت بود برای دو راهی ای که در آستانه ی آن ایستاده بودم...
    نفسی از ته دل کشیدم...بله راه درست همین بود...من،توان مقابله با رویای خواستن مهراوه را نداشتم،پس بهتر بود که به جای جنگیدن با این رویای شیرین،بپذیرمش.و به جای انباشتن این همه محبت و علاقه در دلم و تحمل وزن سنگین و طاقت فرسای آن،ابرازش کنم،تا با خرج کردن آن،سبک و آرام شوم.
    حالا دیگر کم کم داشتم معنی جمله ی مهراوه را هم می فهمیدم...بله،معنی جمله ی مهراوه هم همین بود.اگر توان مقابله نداری،شرافتمندانه تر این است که تسلیم شوی...تسلیم رویایت شوی و بهایش را هم بپردازی.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 9



    از فردای انروز،خودم را سپردم به دلم.آن وقت حال پرنده ای را پیدا کردم که از قفس آزادش کرده اند،دیگر مجبور نبودم بار سنگین علاقه ام به مهراوه را به دوش بکشم و سکوت کنم.دیگر مجبوور نبودم از شدت اشتیاق او بلرزم و دستان لرزانم را در هم بفشارم،تا او نبیند و نفهمد...دیگر مجبور نبودم هنگامه ی حضور عزیزش به خاطر هواس پرتی و بی قراری ام،دلیل و برهان بتراشم.دیگر مجبور نبودم نگاهم را مدام از او بزدم و به خودم و به او دروغ بگویم.مجبور نبودم محبت او را در ظرف وجودم انباشته کنم و دم نزنم...ابراز محبتی که این همه وقت در دلم انباشته شده بود و داشت خفه ام می کرد،مثل سوپاپ اطمینانی بود که درست به جا و به موقع عمل کرده بود.در آن حال من مثل آدمی که در حال غرق شدن است و درست دقیقه ی آخر به دادش می رسند،با ولع نفس می کشیدم و سعی می کردم دوباره جانی تازه کنم.
    در این میان عکس العل مهراوه،بی نظیر بود...او در برابر این همه علاقه و هیجان،به طرز عجیبی صبور وبردبار بود،درست مثل آدمی که از بیماری صعب العلاج عزیزترین دوستش مطلع باشد و همدردی کند،در برابر عصیان هیجانات و احساسات من،شکیبا و مهربان بود.
    من همیشه فکر می کردم وقتی یک مرد اینطور عاجزانه،بی قرر زنی شود و به او ابراز علاقه کند،به چه ذلتی خواهد افتاد...فکر می کردم تکبر و خودستایی ان زن،بیچاره اش خواهد کرد.فکر می کردم لجن مال خواهد شد.من همیشه مرد را خدای یک زن دیده بودم و فکر می کردم که اگر بر عکس شود،حتما مرد به حضیض ذلت خواهد افتاد.اما عملا این طور نشد،مهراوه با همه ی زن ها فرق می کرد.چنان برایم دل می سوزاند و هوایم را داشت که گاهی احساس می کردم واقعا بیماری عجیبی گرفته ام و توانایی هایم را از دست داده ام...حتی گاهی خودم را بیشتر از انکه واقعا عاشقش بودم،عاشق نشان می دادم،تا همدردی بیشتری از جانب مهراوه دریافت کنم...مهراوه چنین زنی بود...اما در عین این همه مهربانی و صبر و مدارا،حد و مرز عجیبی هم برای خودش داشت.مرزی که از ان خطور نمی کرد...نه یک قدم به این طرف و نه قدمی ان طرف تر...مرزی که خنده هایش،حرکاتش،کلماتش،حتی نگاه هایش،همه و همه از ان تبعیت می کرد...مهراوه گشاده رو بود،شاداب و سرزنده،پر از حس جاری زندگی،اما چنان متعادل که هرگز شادابی اش با سبکسری اشتباه نمی شد.نگاه مهراوه،مهربان و دوستانه بود،اما نه چنان که به گناه بیندازدت.کلام مهراوه لطیف و عاشق نواز بود،اما نه چنان که دچار سوءتفاهم های مردانه ات کند.مهراوه دانا وعاقل بود،اماچنان به جا و به اندازه که هرگز به خود مختاری و خود مداری محکوم نمی شد...مهراوه جنس عجیبی از بشر بود...زن از نوع ایده آل و منحصر به فردش.
    فکر نکن این حرف ها را برای توجیه احساسات عصیانگر خود ممی زنم،نه،من حاضرم مثل زلیخا که یوسف را به زنان مدعی قبیله اش نشان داد،تا ثابت کند که حسن یوسف هر صاحب ادعایی را به خاک ذلت می اندازد،مهراوه را به هر صاحب ادعایی نشان بدهم تا ببیند که از حرف تا عمل به اندازه قلب تا عقل فاصله است وگرنه هیچ کس کمر به قتل خودش نمی بندد که من دومیش باشم...فکر می کنی کم غصه ی اخر عاقبت این دلبستگی پر دردسر را خوردم؟فکر می کنی کم با خودم جنگیدم؟فکر می کنی از وضعی که پیش امده بود راضی بودم؟صد بار تصمیم گرفتم،برگردم،مثل معتادی که می خواهد ترک کند،صد بار دلم را با کلاف عقلم به دیوارهای منطقی بستم،اما هر کاری که کردم سر این کلاف سر در گم یک طوری یه تیزی قلب شکسته ام گیر کرد و برید.
    من خوب می دانستم که از این علاقه ی بی نطق تا زندگی کردن کنار مهراوه،از زمین تا آسمان راه است.برای همین نمی خواستم بیش از آن،تا این حد اسیرش شوم...من فکر می کردم که می توانم مراقب قلبم باشم تا علاقه ام از حد دوست داشتن نگذرد و تبدیل به یک عشق افراطی نشود.من آگاهانه سعی می کردم با خودم بجنگم و مقابل دلم قد علم کنم.من حتی همان وقتی که خودم را سپرده بودم به دست دلم،در خلوتم مدام با خودم و احساسم در حال جدل بودم.هر شب قبل از خواب،برای خودم قرار و قانون و باید و نباید ردیف می کردم...اما صبح فردا،همین که صدای پای مهراوه را می شنیدم که از پله ها بالا می اید،دنیا دور سرم می چرخید و زیر و رو می شدم.کاش بودی و می دیدی که من با همه ی جنم و اراده مردانه ام،با همه ی عقل و پختگی و تجربه ی سی و پنج ساله ام،چطور مقابل نیروی عجیبی که قلبم ر ابه سمت او می کشید،کم می آوردم.من عاشق جز جز وجود او بودم.همه ذرات هستی او مرا شگفت زده می کرد.نیروی اندیشه و ذهن خوانی اش،جسارت و آینده نگری اش،حساب گری و پختگی اش،روابط عمومی عالی و حس جاری شادابی و سرزندگی اش،همه و همه تا حد مرگ قلبم را می فشرد...من نمی توانستم باور کنم چطور یک زن که همه ی وجودش بنا به خلقت الهی،احساس رافت است می تواند اینقدر عاقل و سنجیده عمل کند،که حتی یک لحظه از زندگی و ارتباطش،رفتار و گفتارو حرکاتش،از سیطره ی عقلش بیرون نرود؟
    من نمی توانستم درک کنم چطور یک زن می تواند ان قدر محکم باشد ،که کاری نکند و حرفی نزند،مگر انکه قبل از ان در موردش خوب فکر کرده باشد...از حد تصور من بیرون بود که یک زن که طبیعتا باید آدم احساساتی و انعطاف پذیری باشد،چطور می تواند اینقدر قاطع باشد،که اصرار دیگران در خوب و بد و زشت و زیبا و درست و غلط زندگیش بی تاثیر باشد...
    مهراوه چنین زنی بود،حالا تصور کن عقل من در برابر چنین موجودی به خاک افتاده بود و من در برابر چنین عقل مطلقی شده بودم احساس مطلق.شده بودم یکپارچه دل!
    با این اوصاف هر روز منتظر بودم،تحقیرم کند.مضحکه ام کند.ریشخندم کند و به بازی بگیردم،اما مهراوه علیرغم آنچه که خلاف سرش و ذات بدوی اش بود،با تمام حرکات و رفتارش،چنان آرامش عجیبی را به من منتقل می کرد که وجود ملتهب من هم از آرامش او،آرام میشد.
    حس غریبی در وجود و کلام و حرکاتش بود که حتی دل آشفته و پریشان زده از عشق مرا هم،به ساحل آرامش می کشاند.حرکات مهراوه همگی به طرز عجیبی آرامشگر بود...او تمام زوایا و ابعاد عشق را به خوبی می شناخت،او التهاب وجودم را درک می کرد،بی تابی ام را می فهمید،تردید ها و دودلی هایم را می شناخت،او با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن هایم را می دید،اما صبورانه با من مدارا می کرد...او پلکان نردبان بلند مودت را تا مقصد عشق می شناخت،پله به پله دستم را می گرفت و با حوصله در زمین خوردن و دوباره برخاستن،همراهی ام می کرد.
    من روزی هزار بار جایی بین بودن و نبودن،خواستن و وحشت گذشتن و بریدن...،جایی میان هوا و زمین،معلق می ماندم...و این تدبیر مهراوه بود که مرا به زمان و مکان حال بر می گرداند.مهراوه خوب می دانست چه کند تا نه حضور لطیف و موثرش،آتش احساس مرا چنان شعله ور کند که عقلم را بسوزاند،و نه بی تفاوتی وسردی رفتارش محبت درونم را به بیزاری بکشاند.
    مهراوه خوب می دانست چطور رفتار کند که بابت این همه عشف و علاقه ای که به او دارم،شرمنده غرور مردانه ام نباشم...و نبودم...
    مهراوه به من یا دداد که دوست داشتن،بالاترین تعالی بشر است و بالاترین خرد،مهربانی کردن است.من از مهراوه آموختم که هیچ انسان فرهیخته ای به خاطر دوست داشتن،شرمنده نمی شود،همان طور که به خاطر دوست داشته شدن،مغرور نمی شود.باور کن مسیح...باور کن که من می توانستم با نردبان عشق مهراوه به معراج برسم،اگر شوخی زندگی اینقدر کثیف نبود...




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 10

    تقریبا یک سال از این روزگار آشفته گذشته بود که یک روز صبح مهراوه یک برگه مرخصی رو به رویم گذاشت و گفت:آقای شایسته...من می خواستم اگر اجازه بدهید فردا را مرخصی بگیرم.برق از سرم پرید،تحمل شرکت بدون حضور مهراوه برایم کابوس بود این حقیقتی بود که همیشه از ان فرار کرده بودم،اما واقعیت داشت...وقتی امید حضور مهراوه نبود،حوصله و شوق کار کردن هم نبود...
    برای همین با دلواپسی گفتم:شرمنده...ولی می شود بپرسم این مرخصی را برای چه کاری می خواهید؟فردا خیلی کار داریم.
    با لبخند گفت:فردا سالگرد ازدواج من و شوهر مرحومم است...می خواستم اگر بشود بروم بهشت زهرا...سر مزارش...
    نمی دانم چرا،ولی بی تامل گفتم:من هم می ایم...با هم می رویم...
    متحیر سرش ر ابالا کرد و گفت:شما برای چی می خواهید بیایید؟
    پرسیدم:اشکالی دارد؟نکند می ترسید خون و خونریزی راه بیفتد؟
    سرش را با ناباوری تکان داد و گفت:نه...اما...
    قاطعانه گفتم:پس من هم می ایم.
    می دانستم کار درستی نمی کنم.گرفتن خلوت آدم ها،بدترین کار ممکن بود،اما بدتر از ان فروختن احساس یک آدم زنده،به یک آدم مرده بود...
    ادامه دادم:قرار ما،فردا ساعت 9 صبح جلوی شرکت...خوب است؟
    در معذوریت مانده بود...با من و من گفت:اگر کار داریم،نمی روم...می گذارم برای جمعه...راستش خیلی هم مهم نیست،من فقط می خواستم...
    نگذاشتم جمله اش تمام شود قاطعانه گفتم:فردا صبح،ساعت 9 جلوی شرکت منتظرتان هستم.کمی مردد نگاهم کرد و عاقبت با قدم هایی سست از اتاق خارج شد.
    ***
    صبح روز بعد،قبراق و سر حال،سر قرار حاضر شدم...تمام شب،از شوق مجالست با مهراوه خوب به چشمم نیامده بود،اما اصلا احساس خستگی و خواب آلودگی نداشتم،آن موقع فکر می کردم که آن روز،فقط یک روز قشنگ با مهراوه بودن خواهد بود،اما حالا که به گذشته فکر می کنم،می بینم،ان روز فصل مهمی در زندگیم بود...فصلی که اگر عاقلانه به تک تک لحظه ها و اشاره هایش فکر می کردم،می توانستم سرنوشتم را عوض کنم و جان شیفته ام را التیام بخشم.
    آن روز صبح،وقتی مهراوه سوار ماشینم شد،مقصدم بهشت بود...من هر کجا با مهراوه بودم،برایم بهشت بود...تمام راه هر دو ساکت بودیم،مسیر بهشت زهرا بر عکس آخر هفته ها خلوت بود...یک ساعت و نیم بعد،نزدیکی های بهشت زهرا بودیم،منتظر بودم جایی میانه راه،مهراوه بخواهد گل بخرد،اما مهراوه چنان غرق در حال خودش بود که هیچ توجهی به بچه هایی که گل به دست لا به لای ماشین ها می دویدند،نداشت...
    وارد بهشت زهرا که شدیم،با صدای خفه ای گفت:لطفا بروید قطعه ی هشتاد و دو...قطعه ی هشتاد و دو،قطعه ی خلوت وساکتی بود...مهراوه جلوتر می رفت و من پشت سرش...نزدیک یکی از قبرها که رسید،مردد ایستاد،بعد چند قدم آن طرف تر رفت و چهار پایه ای را که دستش بود باز کرد و نشست روی ان...نمی دانستم چه کار کنم...چند قبر آن طرف تر یک نیمکت بود.رفتم و نشستم روی نیمکت و خیره شدم به مهراوه.
    مهراوه دستش را روی سنگ قبر گذاشته بود و ظاهرا داشت فاتحه می خواند،اما نگاهش جای دیگری بود جایی دورتر از مزاری که بالای آن نشسته بود.عاقبت لبهایش که به آرامی حرکت می کرد به هم دوخته شد...آهسته گفتم:می خواهی آب بیاورم تا سنگ را بشویی؟
    نگاهش از دور دست ها به سنگ قبری که بالای آن نشسته بود ،معطوف شد...سرش را به علامت منفی تکان داد و کوتاه گفت:نه...حالا دیگر حتی فاتحه هم نمی خواند...
    متعجب شده بودم،دست خودم نبود ناخواسته گفتم:چقدر بی محبتی مهراوه،این بدبختی که زیر این سنگ خوابیده،مثلا یک روز شوهرت بوده،عشقت بوده...زندگیت بوده...پدر بچه ات بوده...به قول خودت شش سال همدمت بوده...چطور می توانی در حقش اینقدر بی محبت باشی...نه گل برایش خریدی،نه سنگ قبرش را می شویی،نه فاتحه برایش می خوانی،تو که اینقدر در حق این مفلوک بخیلی،پس برای چی آمدی سر خاکش؟می امدی سر کارت و من و خودت را وسط هفته ای آواره ی قبرستان نمی کردی!
    سرش را چرخاند و نگاهم کرد...نگاهش جور عجیبی بود،یک ج.ر عجیبی که هیچ وقت تا به حال ندیده بودم...لب هایش را از هم گشود و صدای ملیحش به نرمی در فضای ساکت قبرستان پیچید...
    آهسته گفت:بین من و این مرحوم،همه ی این سال ها به قدر این سنگ سرد و غباری که روی آن نشسته،فاصله بود،زندگی ما،تف سر بالای شیوه ی ازدواج سنتی بود.بی آشنایی،بی شناخت،بی دلبستگی،بی آرزو و بی هدف و بی رنگ...!
    برای چه باید برای مردی که در تمام مدت 6 سال زندگی زناشویی،حتی یک شاخه گل هم برایم نخرید،گل بخرم؟برای چه باید سنگ قبر مردی را از غبار پاک کنم،که همه ی این سالها غبار بی مهری و بی توجهی اش،آیینه ی دلم را کدر کرد...من همه ی عمر نیازمند محبتش بودم،مثل او که حالا محتاج فاتحه ی من است...او از من دریغ کرد،من هم از او دریغ خواهم کرد...زندگی یک معامله است...معامله ای که هر چقدر که بدهی،همان قدر می ستانی!
    با دهان بازمانده از حیرت گفتم:ولی تو بی نظیری...چطور می توانست تو ر اببیند،اما دیوانه وار عاشقت نباشد و تو را نخواهد؟روحی به این لطافت و شخصیتی به این برجستگی،هر انسان صاحب عقل و خردی را شگفت زده می کند،او چطور می توانست در برابر جواهر وجود تو بی تفاوت باشد؟
    با پوزخند نگاهم کرد و گفت:برای اینکه آشنایی و ازدواج ما اینقدر مسخره و بی حس و حال بود که هیچ وقت فرصت کشف کردن همدیگر را پیدا نکردیم...مثل دو تا بچه ی سر به هوا و بازیگوش،چنان ناگهانی و بی مقدمه افتادیم وسط زندگی همدیگر،که در تمام این سالها جز ریشخند و دعوا چیزی نصیبمان نشد...
    -خیلی کنجکاو شده بودم-...از روی صندلی که نشسته بودم ،بلند شدم و در حالی که کنار سنگ قبر آن رحوم،پایین پای مهراوه می نشستم ،دستانش را توی دستانم گرفتم و گفتم:برایم تعریف می کنی مهراوه.قصه ی زندگیت را می گویم...خواهش می کنم،خیلی دلم می خواهد بدانم...من و تو الان نزدیک به یک سال است که با هم همکاریم،اما من،از تو وزندگیت،هیچ چیز نمی دانم...فکر نمی کنی با این همه علاقه ای که به تو دارم،حقم باشد که از گذشته ی تو مطلع باشم...
    دستهایش را به سرعت از دستم بیرون کشید و به نقطه ی دوری خیره شد...سکوت شده بود...چیزی نگفتم...می دانستم که با خودش در جنگ و جدل است،عاقبت لبهایش از هم گشوده شد...شمرده گفت:حوصله ات سر نمی رود؟گذشته ی من طولانی است!به سرعت سرم را به علامت منفی تکان دادم...سرش را پایین انداخت و در حالی که دستان اش را در هم قفل می کرد شروع کرد به تعریف کردن.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 10 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/