صفحه 2 از 9 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 83

موضوع: تفسير و مفسران

  1. #11
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    مخالفان اين طرح گرد هم آمده ، و براى اين منظور گروه مقاومت تشكيل دادند و مقالاتى منتشر ساختند و طومارى را در بازارها گرداندند و از مردم خواستند كه آن را امضا كنند و جمعيتى بالغ بر هزاران نفر آن را امضا كردند؛ سپس آن را به مجلس شورا فرستادند. گروه زيادى از علما نيز كه پيشاپيش آنان شيخ موسى غراوى ، رئيس سابق دادگاه شرعى عالى ، و تنى چند از قضات و رؤ ساى دادگاه هاى شرعى بودند، بر ضد اين طرح فتوا دادند و آن را به مجلس فرستادند.
    در مجلس ، حزبى به رياست شيخ عباس جمل ، وكيل رسمى ، تشكيل شد كه تعداد زيادى از نمايندگان و اساتيد در آن شركت داشتند. آنان در برابر اين طرح مبارزه مى كردند و اصرار داشتند تا بودجه تعيين شده براى ترجمه قرآن حذف شود. از سوى ديگر، گروهى از مردم شام و فلسطين و عراق نامه هايى خطاب به نحاس پاشا، نخست وزير فرستادند و با اصرار تمام از او خواستند كه مانع ترجمه قرآن شود و در اين درخواست او را به ايمان و عقيده اى كه در دل دارد و به نام قرآن و دين سوگند دادند.
    نتيجه فريادهاى مخالف آن شد كه طرح مزبور انجام نگرفت و متوقف شد. پس از آن ، نحاس پاشا به صورت ظاهرى ، مشكل را حل كرد و دستور داد تفسير جديدى از قرآن را ترجمه كنند، بى آنكه خود قرآن ترجمه شود. و بدين گونه سعى كرد به ظاهر هر دو طرف را قانع سازد و خود را از معركه به در برد و با اين ظاهرسازى كار پايان پذيرفت . متاءسفانه كار مهمى كه مى توانست راه گسترش تعاليم اسلامى را بگشايد، با كوته نظرى گروهى تعطيل شد.(311)
    احكام فقهى متن ترجمه قرآن
    يكى از بحث هايى كه درباره ترجمه قرآن مطرح است ، اين است كه آيا ترجمه قرآن ، حكم خود قرآن را دارد و تمام آثار و احكام قرآن بر آن جارى است ، يا ترجمه غير از قرآن است و احكام قرآن بر آن جارى نمى شود؟ نظر شرع در اين باره چيست و فقها درباره اين مساءله چه گفته اند؟
    ترديدى نيست كه هدف از ترجمه ، رساندن مفاهيم قرآن و روشن ساختن محتواى اين كتاب آسمانى جاويد به زبان هاى ديگر و براى امت هاى ديگر است ، تا آنان به تعاليم قرآن و آداب و احكام اسلام نزديك شوند؛ و اين كار اگر يكى از ضرورت هاى تبليغى اسلام نباشد؛ دست كم بى اشكال است ؛ مشروط بر اينكه ترجمه قرآن را قران حساب نكنند، بلكه آن را فقط ترجمه اى محض قلمداد كنند كه احكام خاص قرآن بر آن جارى نمى شود و همچون تفسيرى كه تا حد امكان به ايجاز و اختصار نوشته شده است .
    اما حديثى كه از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) نقل شده است كه فرمود: ((تعلموا القرآن بعربيته )) يعنى قرآن را به زبان عربى ياد بگيريد، براى تشويق مردم به ياد گرفتن زبان عربى است ؛ چون عبادات اسلام به زبان عربى است و بر هر مسلمانى لازم است كه تا حد امكان آن را به طور صحيح ياد بگيرد.
    امام صادق (عليه السلام ) فرمود: تعلموا العربية ، فانها كلام الله الذى كلم به خلقه و نطق به للماضين . يعنى زبان و آداب لغت عرب را ياد بگيريد چون آن كلام خداست كه به وسيله آن با مردم سخن گفته و با پيشينيان نيز با همين زبان سخن گفته است .
    ابن فهد حلى (312) از امام جواد (عليه السلام ) نقل كرده كه فرمود: ((در ميان دو تن كه از نظر حَسَب و دين برابرند برترينشان نزد خداوند اديب ترين آنان است )). راوى گفت : پرسيدم : برترى چنين شخصى را در ميان مردم در مجالس مى دانم ؛ برترى او نزد خداوند به چيست ؟ فرمود: ((به خواندن قرآن همان گونه كه نازل شده است و به اينكه نيايش او بى غلط باشد؛ چرا كه نيايش غلط به سوى خدا بالا نمى رود)).
    آنچه گفتيم در صورتى است كه بخواهند خود قرآن را قرائت كنند؛ اما اگر ضرورت ، تفسير با ترجمه قرآن به زبان غير عربى را ايجاب كرد، روايات در صدد نهى از آن نخواهد بود؛ در عين حال ، به كسى كه قادر بر تلفظ عربى نيست ، خواندن به لهجه غير عربى اجازه داده شده است . پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: ((شخص عجم از امت من قرآن را با لهجه عجمى مى خواند و فرشتگان آن را با لهجه عربى بالا مى برند)).(313)
    فقها(314) به ويژه فقهاى اماميه اتفاق نظر دارند كه قرائت در نماز به غير زبان عربى جايز نيست حتى براى كسى كه از سخن گفتن به زبان عربى ناتوان است و تنها مى تواند آيات ديگرى از قرآن را به جاى حمد و سوره در قرائت برگزيند يا به گفتن دعا و ذكر ((لا اله الا الله )) و تسبيح گفتن - حتى الامكان - مشغول گردد، اما تغيير دادن قرائت به زبان فارسى يا هر زبان ديگرى هرگز جايز نيست ، مگر به عنوان ذكر مطلق ، اگر ذكر گفتن را به غير زبان عربى در نماز تجويز كنيم كه آن هم خالى از اشكال نيست .
    محقق همدانى مى گويد: ((براى اينكه آنچه در قرائت خوانده مى شود حقيقتا و واقعا قرآن باشد، بايد عين همان ماهيت نازل شده از سوى خداوند بر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) از نظر ماده و صورت خوانده شود. خداوند قرآن را به زبان عربى نازل كرده است . بنابراين ايجاد دگرگونى در صورت آن ، كه همان هياءت معتبر در زبان عربى بر حسب وضع لغوى است ، مانند ايجاد تغيير در ماده آن ، مانع از آن است كه بگوييم : اين هياءت تغيير يافته همان ماهيت اوليه است )).(315)
    وى در ادامه مى گويد: ((قطعا براى نمازگزار كافى نيست كه در حال اختيار و تمكن به جاى سوره حمد، ترجمه آن را - حتى به خود عربى تا چه حد رسد به فارسى - بخواند؛ زيرا ترجمه سوره حمد عين سوره حمد - كه امر خدا به قرائت آن تعلق گرفته است - نيست تا خواندن آن جايز باشد)).(316)
    او درباره كسى كه نمى تواند به عربى تلفظ كند مى گويد: ((اقوى آن است كه در حالت ناتوانى از خواندن سوره حمد و عجز از انتخاب آيات ديگرى از قرآن يا تسبيح و تهليل به جاى آن ، باز هم ترجمه چون ترجمه است معتبر نيست ، زيرا ترجمه ، نه خود قرآن است و نه ميسور آن ؛ زيرا الفاظ قرآن در قرآن بودن آن دخيل است ؛ البته ، بنابر اين مبنا كه در موقع عجز از خواندن مقدارى از قرآن و نيز عجز از تسبيح و تحميد و تهليل ، مطلق ذكر را جايز بدانيم ، مى توان ترجمه سوره حمد و امثال آن را در نماز خواند، ولى نه به عنوان ترجمه قرآن ، بلكه به اين عنوان كه از مصاديق مطلق ذكر است . البته در همين صورت هم خواندن ترجمه آن بخش از آيات كه از قبيل قصه هاى قرآن است به هيچ عنوان جايز نيست ؛ بلكه اصلا خواندن آن ها جايز نيست ؛ زيرا از قبيل سخن گفتن در نماز است كه موجب بطلان نماز مى گردد)).(317)
    فقها همواره به اين مسائل فتوا داده اند:
    1. هر كس قرائت سوره حمد را نمى داند واجب است ياد بگيريد.
    2. بر هر كس ياد گرفتن سوره حمد مشكل است ، به جاى آن ، آنچه از ديگر آيات قرآن برايش ميسر است بخواند.
    3. كسى كه چنين امكانى هم براى او ميسر نيست ، به جاى سوره حمد مقدارى از اذكار و ادعيه را كه به اندازه سوره حمد باشد بخواند،(318) به شرط آنكه به عربى تلفظ كند.
    4. اگر بر ترجمه ، عنوان ذكر يا دعا صدق نمى كند، خواندن آن قطعا جايز نيست .
    5. اگر ترجمه از قبيل دعا و ذكر باشد در درجه سوم و آن هم بنابر اين مبنا كه خواندن دعا را به غير عربى در نماز جايز بشماريم ، خواندن ترجمه جايز خواهد بود - كه ميان فقها محل اختلاف است -.
    فقهاى اماميه بر اينكه ترجمه قرآن ، قرآن نيست اتفاق نظر دارند. اين حكم كه ترجمه ، قرآن نيست در ميان علماى ما چه در گذشته و چه هم اكنون مورد اجماع است ، اما در ميان مذاهب ديگر، ابو حنيفه معتقد است كه ترجمه قرآن را به جاى قرآن مى توان خواند، خواه خواننده قدرت تكلم به عربى داشته باشد يا نداشته باشد. او استدلال مى كند كه آنچه خواندن آن در نماز واجب است همان حقيقت قرآن و معناى آن است كه بر قلب پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) نازل شده است ، چون خداوند مى فرمايد: ((و انه لفى زبر الاولين ؛(319) همانا قرآن در نوشته هاى اولين است )) و مى فرمايد: ان هذا لفى الصحف الاولى ، صحف ابراهيم و موسى ؛(320) همانا اين در صحف نخستين است ، صحف ابراهيم و موسى )). روشن است كه ضمير در ((انه )) و اشاره در معانى قرآن نبوده است . ديگر اينكه خداوند مى فرمايد: ((و اوحى الى هذا القرآن لانذركم به و من بلغ ؛(321) اين قرآن به من وحى شده تا به وسيله آن شما و هر كسى را (كه پيام به او برسد) هشدار دهم )) و هر قومى تنها با زبان خودشان بيم داده مى شوند.(322)
    سرخسى بر استدلال ابو حنيفه اين روايت را نيز افزوده است كه فارسى زبانان به سلمان فارسى نامه نوشتند و از او خواستند سوره فاتحه را براى آنان به فارسى بنويسد؛ و آنان همان را در نماز خود مى خواندند تا زبانشان به عربى روان گشت .(323)
    ولى دو شاگرد نزديك او (ابو يوسف و محمد) قرائت ترجمه قرآن را در نماز تنها براى كسى كه از خواندن عربى عاجز است جايز مى دانستند و براى كسى كه قدرت قرائت به عربى دارد جايز نمى دانستند. شيخ محمد بخيت ، مفتى مصر نيز در فتوايى كه براى مردم ((ترانسفال )) صادر كرده همين گونه فتوا داده است . او مى گويد:
    ((قرائت و كتابت ((قرآن )) به زبانى غير از زبان عربى براى كسى كه از عربى ناتوان است ، جايز است ، مشروط بر اينكه به لفظ و معنا خللى وارد نشود؛ چرا كه تاج المحدثين حسن بصرى (324) قرآن را در نماز خود به فارسى مى خواند، چون زبانش به عربى نمى گرديد)).
    اين نوشته را در سال 1903 م براى مسلمانان ((ترانسفال )) فرستاد و در همان زمان در مجله المنار چاپ شد.(325)
    بقيه مذاهب در اينكه ترجمه را نمى توان در نماز خواند، با شيعه اماميه موافقت دارند و از نظر آنان خواندن فاتحه به زبان غير عربى در هيچ حالى جايز نيست .(326)
    شيخ محمد مصطفى المراغى ، استاد دانشگاه ازهر، در سال 1932 م فتوا دهده كه اين كار براى كسى كه از قرائت عربى عاجز است ، جايز مى باشد. او در رساله اى كه در اين باره نوشته است مى گويد:
    ((من از بحث در اين مساءله به اين نتيجه مى رسم كه راءى قاضى خان و ديگر فقيهان پيرو او ترجيح دارد؛ كه همانا وجوب قرائت ترجمه قرآن در نماز است براى كسى كه از قرائت عربى آن عاجز است )).
    هم او در مقام رد مانعان از جمله صاحب ((الفتح )) مى گويد: ((دليل مانعان اين است كه مى گويند: ترجمه قرآن ، قرآن نيست و كلام بشر است ؛ بنابراين نماز را باطل مى كند... اين استدلال صحيح نيست ؛ زيرا ترجمه گرچه غير از قرآن است ، به هر حال معانى كلام خدا را در بر دارد و معانى كلام خدا، كلام بشر نيست ... راستى شگفت آور است كه معانى قرآن را از جنس كلام بشر بدانند؛ آن هم تنها بدين سبب كه لباسى عربى پوشيده است ؛ گويا اين لباس ، همه چيز است !)).(327)
    سيد محمد عاملى در شرح كلام محقق حلى مبنى بر اينكه ترجمه قرآن براى نمازگزار كفايت نمى كند مى گويد: ((اين حكم به اجماع علماى ما ثابت است و بيشتر علماى مذاهب ديگر در اين مساءله با ما موافق اند، چون خداوند فرموده است : ((انا اءنزلناه قرآنا عربيا)).(328) ديگر اينكه ترجمه با متن ترجمه شده مغايرت دارد وگرنه ترجمه شعر نيز شعر مى بود)).(329)
    و اما درباره استدلال ابو حنيفه به اينكه قرا: در ((زبر اولين )) و ((صحف اولى )) آمده است ؛ منظور از اين تعبيرات اين است كه وصف قرآن در آنها آمده و نه خود قرآن . طبرسى مى گويد: ((يعنى ذكر قرآن و خبر آن در كتاب هاى پيشينيان بر وجه بشارت به آمدن قرآن و محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمده است ، نه اينكه قرآن بر غير محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) نازل شده باشد.(330) - و نيز در ذيل آيه مربوط به ((صحف اولى )) مى گويد: - يعنى آنچه گفته شد، مانند رستگارى كسى كه نفس ‍ خويش را تزكيه مى كند و بقيه مطالبى كه در اين چهار آيه بيان شده ، در كتاب هاى نخستين هم آمده است و در آنها هم گفته شده كه نمازگزار و تزكيه كننده نفس خود، رستگار مى شود؛ و اينكه مردم ، دنيا را بر آخرت ترجيح مى دهند؛ در حالى كه آخرت بهتر و پايدارتر است )).(331) پس ‍ مقصود از اين تعبيرات آن نيست كه خود قرآن در اين كتاب ها آمده است تا از آن فهميده شود كه ذكر معانى همان ذكر خود قرآن است .
    سيد محمد عاملى در ذيل آيه بلاغ (332) گفته است : ((لازم نيست بيم دادن با قرآن ، با عين الفاظ آن باشد؛ زيرا با روشن ساختن معناى قرآن نيز درست است گفته شود كه به وسيله قرآن انذار شده است ، ولى اين با مساءله مورد بحث فرق دارد)).(333) مقصود وى اين است كه ميان اين دو مساءله كه بگوييم : ((با اين قرآن بيم بده و انذار كن )) و ((اين قرآن را قرائت كن )) تفاوت وجود دارد. در جمله اول لازم نيست كه عين قرآن براى مردم نقل شود، بلكه كافى است آنان را با وعد و وعيدى كه از قرآن استفاده مى شود بيم داد، ولى در جمله دوم تلاوت عين قرآن ، لازم است ؛ همان گونه كه در نماز خوانده مى شود.
    ابن حزم مى گويد: ((هر كس كه به عمد سوره فاتحه و يا بخشى از آن و يا قسمتى از قرآن را در نماز خود به صورت ترجمه شده به غير عربى يا با الفاظ عربى كه غير از الفاظى باشد كه خداوند آنها را نازل كرده است بخواند، يا كلمه اى از قرآن را پس و پيش كند، نمازش باطل و خودش ‍ فاسق است ، چون خدا فرموده است : ((قرآنا عربيا))(334) و غير عربى ، عربى نيست ، پس قرآن هم نيست . تغيير دادن ترتيب قرآن ، تحريف كلام خداست و خدا كسانى را كه چنين كنند مورد نكوهش قرار داده و فرموده است : ((يحرفون الكلم عن مواضعه .))(335)
    ابو حنيفه گفته است كه نماز چنين شخصى درست است ؛ و مقلدان او به اين آيه استدلال كرده اند: ((و انه لفى زبر الاولين )).(336)
    على (337) مى گويد: در اين آيه دليلى بر مدعاى آنان نيست ، چون قرآنى كه بر پيامبر نازل شده ، بر پيشينيان نازل نشده و در كتاب هاى آنان تنها ذكر قرآن و اعتراف به مقام آن آمده است ؛ اگر بر غير پيامبر اسلام نيز نازل شده بود، ديگر براى او معجزه و فضيلتى نبود و اين سخن را هيچ مسلمانى نمى گويد: و كسى كه زبان عربى را نمى داند، بايد خدا را با زبان خودش ياد كند، چون خدا فرموده است : ((لا يكلف الله نفسا الا وسعها))،(338) ولى براى او روا نيست كه سوره فاتحه و يا چيز ديگرى از قرآن را به صورت ترجمه بخواند با اين پندار كه اين همان چيزى است كه قرائت آن بر او واجب شده است ؛ زيرا همان گونه كه گفتيم ، اين غير از آن چيزى است كه بر او واجب شده و در اين صورت چيزى را ناروا به خدا نسبت داده است )).(339)
    در فتواى شيخ محمد بخيت به اهل ((ترانسفال )) نيز، حسن بصرى با شاگردش اشتباه شده است ؛ زيرا آن كسى كه نماز را به فارسى مى خوانده ، حبيب عجمى از اصحاب حسن بصرى بوده . در شرح ((مسلم الثبوت )) آمده است : ((قرآن را به خاطر داشتن عذرى مانند عدم آشنايى با زبان عربى و يا روان نبودن زبان به عربى ، مى توان به فارسى خواند. من از بعضى افراد موثق شنيده ام كه تاج العرفاء و الاولياء حبيب عجمى ، از اصحاب تاج المحدثين و امام المجتهدين حسن بصرى ، قرآن را در نماز به زبان فارسى مى خواند، چون زبانش به عربى روان نبود)).(340)
    و اما درباره حديث ترجمه سوره فاتحه به دست سلمان و قرائت فارسى زبانان از آن در نمازشان ، بايد گفت كه مستند موثقى براى آن پيدا نكرديم ، تنها سرخسى آن را به صورت مرسل از ابو حنيفه نقل كرده و مصدر آن معلوم نيست ؛ بر فرض ثبوت اين حديث ، شايد ترجمه نه براى قرائت در نماز، بلكه براى آگاهى از معانى آن بوده است .
    ترجمه قرآن يك رسالت است
    پس از آنكه روشن شد ترجمه قرآن به صورت آزاد و به گونه اى كه معانى قرآن را به طور كامل برساند، جايز است ، اكنون مى گوييم : ترجمه قرآن به زبان هاى ديگر به چند دليل يكى از ضرورت هاى دينى و يك وظيفه اسلامى همگانى به نحو واجب كفايى است و هر مسلمانى كه رسالت الهى را در وجود خود احساس مى كند، وظيفه دارد به اين مساءله كه با اساس اسلام ارتباط دارد و هدف از آن نشر اسلام در جهان است ، اهميت بدهد:
    دليل اول ؛
    قرآن كتاب دعوت است و بايد اين دعوت به همه انسان ها ابلاغ شود و آن را درك كنند: هذا بيان للناس و هدى و موعظة للمتقين ؛(341) اين بيانى است براى عموم مردم و هدايت و اندرزى است براى پرهيزگاران .
    دليل دوم ؛
    اسلام دين اختصاصى نيست و همه ملت ها حق گرويدن به آن را دارند و ملتى را بر ملتى فضيلت نيست تا حق تقدم داشته باشد. قرآن كه كتاب راهنمايى و دعوت به اسلام است ؛ نسبت به همه مردم و همه ملل جهان يكسان است : و ما اءرسلناك الا كافة للناس بشيرا و نذيرا؛(342) و ما تو را جز براى همه مردم نفرستاديم تا (آنان را با پاداش هاى الهى ) بشارت دهى و (از عذاب الهى ) بترسانى )). تبارك الذى نزل الفرقان على عبده ليكون للعالمين نذيرا؛(343) زوال ناپذير و پر بركت است كسى كه قرآن را بر بنده اش نازل كرد تا بيم دهنده جهانيان باشد)).
    دليل سوم ؛
    بر عهده هر مسلمان است تا نداى اسلام را به گوش جهانيان برساند و رسالتى را كه قرآن بر عهده او گذارده است ، ايفا كند: و لتكن منكم امة يدعون الى الخير و ماءمرون بالمعروف و ينهون عن المنكر و اولئك هم المفلحون ؛(344) و بايد از ميان شما گروهى (مردم را) به نيكى دعوت كنند و به كار شايسته وادارند و از زشتى ها بازدارند، و آنان همان رستگارانند. و كذلك جعلناكم امة وسطا لتكونوا شهداء على الناس و يكون الرسول عليكم شهيدا؛(345) همان گونه (كه قبله شما، يك قبله ميانه است ) شما را نيز امت ميانه اى قرار داديم تا بر مردم گواه باشيد و پيامبر هم بر شما گواه است . و اءنزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما نزل اليهم و لعلهم يتفكرون ؛(346) و ما اين ذكر (قرآن ) را بر تو نازل كرديم تا آنچه به سوى مردم نازل شده است ، براى آنان روشن كنى ، شايد انديشه كنند)).
    دليل چهارم ؛
    غرض از فرستادن قرآن ، تبيين و روشن ساختن آن براى جهانيان است ، نه اينكه صرفا تلاوت آن كنند و در اختيار گروهى خاص (مخاطبين اوليه كه عرب بودند) باشد. قرا: براى همه است و همه كس بايد بتواند آن را درك كند و در اختيار داشته باشد. خداوند از زبان پيامبرش مى فرمايد: و اءوحى الى هذا القرآن لانذركم به و من بلغ ؛(347) اين قرآن بر من وحى شد تا شما و تمام كسانى را كه اين قرآن به آنان مى رسد، بيم دهم )). ان الذين يكتمون ما اءنزلنا من البينات و الهدى من بعد ما بيناه للناس ‍ فى الكتاب اءولئك يلعنهم الله و يلعنهم اللاعنون ؛(348) كسانى كه دلايل روشن و وسيله هدايتى را كه نازل كرده ايم بعد از آنكه در كتاب براى مردم بيان نموديم ، كتمان كنند، خدا آنان را لعنت مى كند و همه لعنت كنندگان نيز آنان را لعن مى كنند)).
    حقيقت اين است كه قرآن مقاصد والا و مطالب ارزشمندى در بر دارد و هدف هاى جهانى بزرگى را دنبال مى كند و بايد اين هدف ها نشر داده شود و به جهانيان ابلاغ گردد، اين كار صورت نمى گيرد مگر اينكه نشر قرآن فراگير شود و به همه جهانيان عرضه گردد؛ و اين نيز جز با ترجمه قرآن به تمام زبان هاى زنده دنيا امكان پذير نيست . اگر امت اسلامى به اين مهم عمل نكند و از انجام وظيفه دينى لازم خود سر باز زند و از نشر پيام خدا در پهناى زمين كوتاهى كند، خداوند به زودى ملت ديگرى را جايگزين او خواهد كرد كه مانند او نخواهد بود: و ان تتولوا يستبدل قوما غيركم ثم لا يكونوا اءمثالكم ؛(349) اگر روى برتابيد جاى شما را به مردمى غير از شما خواهد داد كه مانند شما نخواهند بود)).
    سابقه ترجمه در اسلام
    پيشينيان ترجمه معانى قرآن را براى اقوامى كه تازه مسلمان شده بودند جايز مى دانستند. براى آنان كه سابقه اى در زبان عربى نداشتند، آيه قرآن همراه با ترجمه آن عرضه مى شد تا معانى قرآن و مقاصد و تعاليم ارزنده آن به مردم فهمانده شود.
    شك نيست كه در نخستين هجرت مسلمانان به حبشه كه آياتى از قرآن كريم براى حاضران در مجلس نجاشى با حضور وزرا و اعيان دولت خوانده شد، آيات به زبان حبشى (امهرى ) ترجمه گرديد، چون حاضران زبان عربى نمى دانستند. صدرالافاضل در اين زمينه مى گويد: ((من معتقدم كه جعفر بن ابى طالب زبان حبشى را مى دانسته است و همو بود كه آياتى را كه از سوره مريم تلاوت و ترجمه كرد)).(350)
    همچنين ((راجه رائك مهروق )) امير منطقه ((رور)) هنگامى كه از عبدالله بن عمر بن عبدالعزيز، نماينده دولت اسلامى در آن سامان ، در سال 230 خواست كه قرآن را براى او تفسير كند؛ يعنى به زبان هندى ترجمه نمايد، اين كار توسط نويسنده اى توانا صورت پذيرفت . مترجم مى گويد: ((به تفسير سوره ياسين رسيدم ؛ وقتى آيه قال من يحيى العظام و هى رميم ، قل يحييها الذى اءنشاءها اول مرة و هو بكل خلق عليم (351) را خواندم و آن را براى او به زبان سانسكريت ترجمه كردم ، از تخت به زمين فرو افتاد و گونه خود را روى زمين كه نمناك بود نهاد؛ به طورى كه گونه اش خيس شد و در حالى كه گريه مى كرد گفت : اين همان خداى معبود است كه هيچ چيزى همانند او نيست . او مخفيانه مسلمان شده بود و در يك اتاق ، پنهانى خدا را عبادت مى كرد)).(352)
    حديثى را كه مشتمل بود بر ترجمه سوره حمد توسط سلمان فارسى به درخواست مسلمانان فارسى زبان يمن ، ملاحظه كرديد.(353) همچنين مبلغان اسلام و دانشمندان اسلامى ، بعضى از سوره ها و آيات قرآنى را به زبان هاى ديگر ترجمه كردند؛ اين كار با هدف تفهيم معانى آنها به ملت هاى ديگرى كه مسلمان شده بودند و عربى نمى دانستند، صورت پذيرفت .
    مهمترين گروه علمى كه قرآن را همراه با يك تفسير بزرگ ترجمه كردند، علماى ماوراء النهر (در شرق ايران ) در قرن چهارم هجرى بودند كه به درخواست سلطان منصور بن نوح سامانى (365 -. 35) بدين كار همت گماشتند؛ هنگامى كه تفسير بزرگ جامع البيان ابو جعفر محمد بن جرير طبرى (متوفاى 310) در چهل جلد بزرگ ، براى امير سامانى فرستاده شده بود. او اين تفسير را ارج نهاد و بزرگ شمرد و متاءسف بود كه ملت او نمى تواند از آن استفاده كند؛ از اين رو نخست از همه علما و فقهاى ماوراء النهر (بلخ ، بخارا، باب الهند، سمرقند، سپيجاب ، فرغانه و...) درباره مشروعيت ترجمه قرآن استفتا كرد و آنان همگى اجازه دادند. سپس ، از آنان خواست كه هر كدام براى اين كار آمادگى دارند داوطلب شوند. گروهى از دانشمندان معروف آن ديار گرد هم آمدند و نخست قرآن ، سپس آن تفسير را به طور كامل ترجمه كردند. از اين ترجمه ، بيش از ده نسخه در كتابخانه هاى دنيا موجود است و در تهران براى نخستين بار در سال (1339 ش ) به صورت خوبى چاپ شده است .
    در نسخه هاى خطى ، نخست متن قرآن كريم با شماره آيه ، سپس ترجمه آن و بعد ترجمه تفسير آمده است ، ولى در نسخه چاپى ، متن قرآن نيامده و تنها به ترجمه آيات و سپس ترجمه تفسير اكتفا شده است كه اين كار جاى ايراد است و عذر غير موجه مسؤ ل چاپ پذيرفته نيست .(354)
    اكنون به متن مقدمه اصل كتاب (ترجمه عهد سامانى ) توجه كنيد:
    ((و اين كتاب تفسير بزرگ است از روايت محمد بن جرير الطبرى ؛ ترجمه كرده به زبان پارسى و دى راه راست ، و اين كتاب را بياوردند سوى امير سعيد مظفر ابو صالح منصور بن نوح بن نصر بن احمد بن اسماعيل ... پس ‍ دشخوار آمد بر روى خواندن اين كتاب و عبارت كردن آن به زبان تازى ، و چنان خواست كه مر اين را ترجمه كند به زبان پارسى .
    پس علماء ماوراء النهر را گرد كرد و اين از ايشان فتوا كرد كه روا باشد كه ما اين كتاب را به زبان پارسى گردانيم . گفتند روا باشد خواندن و نبشتن تفسير قرآن به پارسى مر آن كس را كه او تازى نداند، از قول خداى عزوجل كه گفت : و ما اءرسلنا من رسول الا بلسان قومه .(355) گفت : من هيچ پيغامبرى را نفرستادم مگر به زبان قوم او و آن زبانى كايشان دانستند... و اينجا بدين ناحيت ، زبان پارسى است و ملوكان اين جانب ملوك عجم اند.
    next page

    fehrest page


    back page

  2. #12
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    پس بفرمود ملك مظفر ابو صالح تا علماى ماوراء النهر را گرد كردند؛ از شهر بخارا، چون فقيه ابوبكر بن احمد بن حامد و چون خليل بن احمد السجستانى و از شهر بلخ ، ابو جعفر بن محمد بن على و از باب الهند، فقيه الحسن بن على مندوس را و ابوالجهم خالد بن هانى المتفقه را، و هم از اين گونه از شهر سمرقند و از شهر سپيجاب و فرغانه و از هر شهرى كه بود در ماوراء النهر، و همه خطها بدادند بر ترجمه اين كتاب كه اين راه راست است .
    پس بفرمود امير سعيد ملك مظفر ابو صالح اين جماعت علما را تا ايشان از ميان خويش هر كدام فاضل تر و عالم تر اختيار كنند تا اين كتاب را ترجمه كنند، پس ترجمه كردند...)).(356)
    شايد قديمى ترين ترجمه رسمى قرآن كه از سوى حاكمان ترجمه شده ، همان ترجمه اى باشد كه به درخواست ((راجه رائك مهروق )) در ايالت ((رور)) از بلاد سند در سال 230 انجام گرفته است كه پيشتر به آن اشاره كرديم .(357)
    ترجمه فارسى ديگرى هم از ابو حفص نجم الدين عمر بن محمد نسفى (358) (538 - 262) وجود دارد؛ او از علماى ((ماوراء النهر)) است و تفسيرى لطيف به زبان فارسى دارد؛ ابتدا آيه را ترجمه كرده و سپس هرگاه نياز بوده با شيواى بديع (موزون و مسجع و با كمال ايجاز و ايفا) به شرح و توضيح آن پرداخته است .(359) اين تفسير غير از تفسير نسفى معروف نوشته ابو البركات عبدالله بن احمد بن محمود نسفى است .
    خواجه عبدالله انصارى تفسيرى فارسى دارد كه به اختصار نوشته و ابوالفضل رشيد الدين احمد ميبدى در سال 520 آن را شرح كرد و مطالبى بر آن افزود. ميبدى ابتدا ترجمه قرآن را آورده و سپس به تفسير پرداخته است و نام تفسيرش را ((كشف الاسرار و عدة الابرار)) نهاده كه اخيرا در ده مجلد بزرگ به چاپ رسيده است . توضيح بيشتر درباره اين تفسير در بحث تفاسير عرفانى خواهد آمد.
    خواجه به هنگام تفسير آيه و ما اءرسلنا من رسول الا بلسان قومه ليبين لهم (360) به شكل لطيفى از ظاهر آيه استنباط كرده است كه تبليغ قرآن در ميان ديگر ملت ها - با زبان خودشان - جايز است ؛ زيرا پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) به سوى همه مردم مبعوث شده است . وى براى اثبات مدعاى خويش به ادله چندى استشهاد كرده است .
    از همه اين تفاسير فارسى ، بهتر و كامل تر، تفسير علامه ، جمال الدين ابوالفتوح حسين بن على محمد بن احمد رازى است . او از نوادگان نافع بن بديل بن ورقاء خزاعى صحابى رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) است . وى اين تفسير را در 10 مجلد بزرگ در نيمه قرن ششم هجرى به پايان رسانيد. شيوه تفسيرش چنين است كه در آغاز، خود آيه را ذكر مى كند و سپس ترجمه آيه را در زير آن مى نويسد و آنگه به تفسير مى پردازد. متن اين تفسير يكى از شيواترين نثرهاى فارسى قديم به شمار مى آيد كه با اسلوبى دلنشين و به غايت زيبا به رشته تحرير در آمده است . اين تفسير به بسط و شرح جوانب مختلف آيات به صورت گسترده و كامل مى پردازد و از بزرگترين ذخاير كهن اسلامى است . اين تفسير در ايران چند بار به شكلى زيبا چاپ شده و مورد توجه عالمان فرهيخته قرار گرفته است .
    نظام الدين حسن بن محمد قمى نيشابورى (متوفاى 728) تفسيرى بديع به نام ((غرائب القرآن و رغائب الفرقان )) دارد كه در آن ابتدا آيه را به زبان فارسى ترجمه مى كند و سپس با زبان عربى به تفسير آيه مى پردازد. ابتدا آيات را با توجه به ظاهرش تفسير مى كند و سپس به شيوه عرفانى خاص ‍ خودش به تفسير باطنى آيات مى پردازد. اين تفسير در مصر با حذف ترجمه آيات ، در حاشيه تفسير طبرى و مستقلا نيز به چاپ رسيده است ، ولى در نسخه هاى خطى و چاپى هند و ايران ترجمه ياد شده آمده است .(361)
    يك نكته ؛
    قرآن به زبان هاى بسيارى توسط مترجمان متعددى ترجمه شده است كه به صدها ترجمه ، در سى و پنج زبان زنده متمدن امروز رسيده است . بعضى از اين ترجمه ها ده ها بار چاپ شده است ؛ مثلا ترجمه انگليسى ((سيل )) بيش از چهل بار چاپ شده است . همچنين ترجمه هاى فرانسوى ، آلمانى ، ايتاليايى ، فارسى ، تركى ، اردو، چينى ، جاوه اى و ديگر زبان هاى زنده دنيا.
    در ميان اين مترجمان كسانى هستند كه آشكارا دشمن اسلام و مسلمانان هستند و بعضى از آنان توانايى ترجمه كامل قرآن را كه در برگيرنده معانى قرآن باشد، ندارند؛ لذا از ناحيه آنان تحريف هاى بسيارى در معانى قرآن رخ داده است . اين كار در نهايت به اساس اسلام و جامعه مسلمانان زيان مى رساند، گذشته از خطاهاى فاحشى كه از ناحيه مترجمانى كه شايستگى اين كار را نداشته اند به وجود آمده است .
    بنابراين ، ما فرزندان اسلام و مبلغان آن نبايد دست روى دست بگذاريم و خود را به زنجير ننگ و عار مقيد سازيم و در برابر اين رويدادهاى ناگوار و حقايق تلخى كه پيش روى ما مسلمانان اتفاق مى افتد، ساكت بنشينيم .
    هشت قرن پيش يكى از سركشيشان مسيحى به نام يعقوب بن صليبى ، قرآن را با هدفى شوم به سريانى ترجمه كرد كه خلاصه آن در سال 1925م منتشر شد و بسيارى از احبار و رهبانان از او پيروى كردند، و خدا مى داند چه انديشه هاى شومى در سر دارند.(362)
    ابو عبدالله زنجانى مى گويد: ((و چه بسا اولين ترجمه به زبان لاتينى - كه زبان علم در اروپاست - در سال 1143 م بر دست ((كنت ))(363) انجام گرفت كه در اين زمينه از يك كشيش ايتاليايى و يك دانشمند عرب يارى گرفت . هدف او از اين ترجمه عرضه آن بر ((ديكلونى ))(364) به انگيزه رد بر قرآن كريم بوده است . در سال 1594 م ((هنكلمان ))(365) ترجمه خود را نشر داد و به دنبال آن در سال 1598 م چاپ ((مراتشى ))(366) كه همراه با پاسخ ‌ها بود، انجام يافت )).(367)
    چگونگى ترجمه قرآن
    از مباحث گذشته ، روش ترجمه اى كه مورد نظر ماست تا حدودى روشن شد كه عبارت است از اينكه مترجم ، قرآن را آيه آيه و مطابق با ترتيب موجود در نظر بگيرد و با دقت و تامل ، معناى آن را بفهمد و مفاهيمى را كه الفاظ آيه ، آشكارا يا ضمنى بر آن دلالت دارد، به دست آورد و مفاهيمى را كه از لحاظ عقلى ممكن است فهميده شود، كنار بگذارد؛ زيرا به دست آوردن مفاهيم عقلى ، مربوط به تفسير مى شود نه ترجمه . آنگاه مفهوم هر آيه را در يك قالب لفظى در زبان ترجمه بريزد و كلماتى را به كار برد كه معانى الفاظ متن اصلى را برساند و حتى در صورت امكان بر معانى ضمنى الفاظ اصلى هم دلالت كند؛ و اگر دلالت نكرد، به وسيله قراين آن معنا را برساند تا معانى آيه همان گونه كه هست در ترجمه منعكس گردد. همچنين تلاش كند كه تا حد امكان قالب لفظى كه مشابه متن اصلى است دچار تغيير و تحريف نشود.
    اين نوع ترجمه كه در درجه نخست سلامت معنا را حفظ مى كند، گاهى سبب مى شود كه جاى بعضى از واژه ها تغيير كند يا در روابط كلام - كه در متن اصلى يا ترجمه معمول است - دگرگونى پديد آيد و يا به منظور رساندن تمام مراد، واژه اى در ترجمه افزوده شود، كه اين نوع افزوده ها تا هنگامى كه سلامت معنا حفظ شود مانعى ندارد. البته بهتر است مترجم ، افزوده ها را ميان كروشه قرار دهد. تا واژه اصلى با افزوده ، بر خواننده مشتبه نشود.
    خلاصه اينكه براى كسى كه مى خواهد ترجمه معنوى درستى را ارائه كند، لازم است كه گام هاى زير را به ترتيب بردارد:
    1. معناى جمله را به طور دقيق و خوب و با حصول اطمينان بفهمد.
    2. جمله هاى متن اصلى را با بررسى واژه ها و روابط موجود ميان آنها تحليل كند و آنها را از يك ديگر جدا سازد تا معناى استقلالى يا ضمنى هر يك را در زبان اصلى بيابد و در ساختار تركيبى جمله كه ممكن است بر معنايى افزون بر معانى الفاظ دلالت كند، دقت به عمل آورد و از آن مطمئن شود.
    3. كلمات و روابط ميان آنها را در زبان دوم پيدا كند، به صورتى كه به كلمات و روابط زبان اصلى ، هم در رساندن معنا و هم در مفهوم كلمات ، شبيه باشد؛ اگر حقيقت باشد حقيقت و اگر مجاز باشد، مجاز ترجمه شود.
    4. اين كلمات و الفاظ را درست تركيب بندى كند؛ به گونه اى كه با ادبيات زبان دوم سازگار باشد و از اين جهت در سطح بالايى قرار گيرد و در حد امكان ترتيب متن اصلى را رعايت نمايد.
    5. افزوده ها را كه در برابر آن ، واژه اى در متن اصلى وجود ندارد و مترجم آنها را براى رساندن معناى كامل آورده است ، مشخص سازد و مثلا آنها را ميان كروشه قرار دهد. در عين حال از تكرار اين كار در كلام واحد پرهيز كند؛ زيرا باعث تشويش در فهم معانى مى شود.
    6. ترجمه را با حضور يك هياءت ناظر، با اصل مقابله كند و اين هياءت مطابقت آن را تاءييد نمايد.
    شرايط مترجم ؛
    شرايطى كه بايد در مترجم يا مترجمان وجود داشته باشد تا ترجمه از خطا و لغزش مصون بماند، عبارتند از:
    1. مترجم در هر دو زبان مهارت داشته باشد، هم در زبان اصل و هم در زبان ترجمه (زبان دوم ) و با آداب و ويژگى هاى كلامى هر دو زبان كاملا آشنا باشد.
    2. معناى آيه را با توجه به تفاسير معتبر و مورد اطمينان به دست آورد و به برداشت خودش كه بر حسب فهم عادى و يا شناخت لغات باشد، اكتفا نكند. گاهى دلايل و شواهدى وجود دارد كه نشان مى دهد موضوعى غير از ظاهر آيه اراده شده است و اگر به تفاسير معتبر مراجعه نكند، اين امر بر او پنهان مى ماند.
    3. به عقيده خاصى تمايل پيدا نكند و يا مذهب خاصى را در نظر نگيرد، چون در اين صورت اين ترجمه ، ترجمه براى آن عقيده و به سود آن خواهد بود و نه ترجمه معانى قرآن .
    4. واژه هاى متشابه را آنچنان كه هست رها كند و به ترجمه آنها به مرادف خودشان اكتفا نمايد و درباره آن شرح و بسط ندهد، چون اين كار به عهده تفسير است .
    5. حروف مقطعه فواتح سوره ها را به حال خود بگذارد، چون آنها رمزهايى هستند كه بايد بدون تفسير و بى هيچ تغييرى ، به حال خود باقى بمانند.
    6. از به كارگيرى اصطلاحات علمى و فنى در ترجمه خوددارى كند، چون وظيفه ترجمه اين است كه معانى مستفاد را صرفا به صورت لغوى نشان دهد.
    7. به آراء و نظريه هاى علمى نپردازد و كلمات وارد در قرآن را به معانى جديدى كه علم كشف كره است معنا نكند، بلكه آنها را بر حسب فهم لغوى معنا كند به گونه اى كه معناى لغوى صرف باشد.
    شرط رسميت يافتن ترجمه ؛
    براى آنكه ترجمه قرآن در جامعه اسلامى رسميت يابد شرايطى دارد كه عبارتند از:
    1. گروهى از دانشمندانى كه شايسته اين كار هستند و به درستى انديشه و نظر و اجتهاد شهرت دارند، براى ترجمه تشكيل شود. چون ترجمه فردى مانند تفسيرهاى فردى خالى از اشتباه و خطا نيست و حداقل اين است كه در كار گروهى كمتر اشتباه رخ مى دهد؛ از اين رو كار گروهى در مورد كتاب خدا، به سلامت و احتياط نزديك تر است .
    اين گروه بايد مورد تاءييد مقامات رسمى يا حكومت هاى عادل و يا مراجع دينى در سطح بالا باشد تا تصميم هاى آنان به طور رسمى و قطعى تنفيذ شود.
    2. شخصيت هاى معروفى در زبان ترجمه (زبان دوم ) با گروه مزبور همراهى كنند تا صحت ترجمه مورد تاءييد قرار گيرد و مردم از زبان ترجمه اطمينان پيدا كنند.
    3. آخرين شرط اين است كه ترجمه همراه با اصل باشد و به ملت هاى گوناگون ترجمه هاى خالى از متن عرضه نشود تا تصور نكنند كه ترجمه ، همان قرآن كتاب مسلمانان است ، بلكه بداند كه آن يك ترجمه صرف است و خود قرآن نيست و ترجمه در كنار آن جنبه توضيح و بيان معانى را دارد و آنچه اصل است خود قرآن است . بدين گونه مى توانيم قرآن را از ضايع شدن حفظ كنيم .
    نمونه هايى از ترجمه هاى غلط
    حال كه فهرستوار به شرايط ترجمه و مترجم قرآن اشاره شد مى توان دريافت كه چرا غالب ترجمه هاى فردى از گذشته تا حال از خطا مصون نمانده اند؛ زيرا اجتماع تمام شرايط در يك فرد براى ترجمه كلام الهى كه به سرچشمه بى انتهاى علم متصل است ، نزديك به محال است ؛ بنابراين هر ترجمه اى كه از قرآن عرضه شده است نسبت به ميزان شرايط مذكور داراى قوت و ضعف بوده اند. البته در اين جا ذكر نكات ضعف برخى از ترجمه ها، از باب خرده گيرى نيست و هرگز زحمات كسانى كه با نيت خير نشر معارف الهى به اين كار مهم پرداخته اند، ناديده گرفته نشده است ، ولى به عقيده نگارنده براى اين كه بتوانيم در صد اين خطاها را به كمترين مقدار برسانيم ، ضرورى است ترجمه قرآن از حالت فردى به گروهى به نظارت دقيق مراجع ذيصلاح تبديل شود.
    بدرالدين زركشى كه در لغت و ادب داراى مهارت بسيار بود و نيز شاگرد شاگردش جلال الدين سيوطى كه با موارد كلام آشنايى داشت ، هر دو در اشتقاق كلمه ((هدنا))(368) دچار اشتباه شده اند و پنداشته اند كه اين كلمه از (هدى يهدى )(369) مشتق شده است ؛ و حال آنكه از (هاد يهود) گرفته شده است .
    زمخشرى در تفسير خود مى گويد: ((هدنا ايك ؛ به معناى : تبنا اليك . و هاد اليه يهود؛ به معناى بازگشت و توبه است )).(370)
    راغب مى گويد: ((الهود؛ به معناى بازگشت با آرامى است و تهويد؛ نيز از آن مشتق شده و آن نوعى راه رفتن پيوسته و آرام است ؛ مانند راه رفتن مورچگان كه آن را ((دبيب )) مى گويند، و ((هود)) در عرف به معناى توبه آمده است ؛ مانند ((انا هدنا اليك ))؛ يعنى توبه كرديم )).(371)
    شگفت آورتر، اشتباه كسى چون راغب است . او در ماده ((عنت )) در آيه ((و عنت الوجوه للحى القيوم ))(372) گفته است : ((عنت : يعنى ذليل و خوار شد))(373) در حالى كه اين كلمه از ((عنى )) به معناى رنج مشتق شده و آن خوارى تسليم شدن است ؛ لذا اسير را ((عانى )) مى گويند. راغب دچار غفلت شده و اين كلمه را در ((عنى )) نيز آورده است . طبرسى مى گويد: ((يعنى خوار شد و خضوع كرد؛ مانند خضوع اسير در دست كسى كه بر او غلبه كرده است )).(374)
    و نيز زمخشرى ، همان جا پس از چند سطر مى گويد: ((هدنا، با ضمه ؛ فعل متكلم مع الغير است از ريشه : هاده يهيده !)). در صورتى كه ((هدنا)) معتل العين واوى است مانند ((قلنا، و اگر از ((هاده يهيده )) بود، بايستى با كسره تلفظ شود مانند ((بعنا)). علاوه كه ((هاده )) فعل متعدى است به معناى ((اءعجزه )) يا ((زجره )) يعنى او را ناراحت ساخت يا مورد نكوهش قرار داد. كه تناسبى با معناى مورد نظر آيه ندارد.
    وقتى بزرگانى مانند اين افراد در اثر تكروى چنين مى لغزند، حال قلم به دستانى كه پايين تر از آنان هستند چگونه خواهد بود؟!
    علامه معاصر، الهى قمشه اى را مى بينيم كه با تمام مهارتى كه در ادبيات و علوم اسلامى داشت ، در ترجمه فارسى قرآن كريم از لغزش تكروى بر كنار نمانده و در ترجمه آيه : فاءتت به قومها تحمله قالوا يا مريم لقد جئت شيئا فريا(375) چنين گفته است : ((آنگاه قوم مريم (كه از اين قضيه آگاه شدند) به جانب او آمدند كه از اين مكانش همراه برند...))، او گمان كرده كه كلمه ((قوم )) فاعل است و ضمير منصوب در)) تحمله )) به مريم بر مى گردد و آنان پيش مريم آمدند تا او را با خود ببرند؛ در حالى كه معناى آيه چنين است كه مريم به سوى قوم خود آمد و او نوزاد خود، حضرت مسيح را همراه داشت . درست برعكس آنچه مترجم گمان كرده است .
    همچنين آيه : و كنت عليهم شهيدا ما دمت فيهم (376) را اين گونه ترجمه كرده است : ((و تو خود بر آن مردم گواه و ناظر اعمال بودى مادامى كه من در ميان آنان بودم )) و توجه نكرده كه ضمير در ((كنت )) )) براى متكلم است نه مخاطب ! علاوه بر اينكه بنا به فرض او، معنا هم پريشان مى شود.
    آيه شريفه فيومئذ لا يعذب عذابه اءحد، و لا يوثق و ثاقه اءحد(377) را نيز چنين ترجمه كرده : ((و آن روز به مانند عذاب انسان كافر هيچ كس عذاب نكشد؛ و آن گونه جز انسان كافر كسى به بند (هلاك ) گرفتار نشود))، و پنداشته است كه ((لا يعذب )) و ((لا يوثق )) مضارع مجهول است و ضمير به انسان معذب و بسته شده بر مى گردد. اين غفلت شگفت آورى در قرائت آيه قرآن است كه نمى توان آن را ناديده گرفت .
    در تفسير نمونه و ترجمه اى كه از آن استخراج شده و مستقلا به چاپ رسيده ، آيه لاتضار والدة بولدها و لا مولود له بولده (378) چنين ترجمه شده : ((نه مادر - به خاطر اختلاف با پدر - حق ضرر زدن به كودك دارد و نه پدر)).(379) ((لا تضار)) را به معناى نهى از ضرر زدن دانسته ، و باء ((بولدها)) را با باء فارسى كه در اين گونه موارد به كار مى رود اشتباه گرفته ، چنين ترجمه اى نموده است . در صورتى كه در آيه ، منع از ضرر وارد شدن بر مادر به سبب فرزند شده است - تا از پرداختن حق او كوتاهى نشود - و بالعكس تا فزون بر آنچه متعارف است ، از پدر درخواست نگردد؛ و ((باء)) هم سببيه است . شاهد بر اين معنا، صدر آيه است كه فرمود: و على المولود له رزقهن و كسوتهن بالمعروف لا تكلف نفس الا وسعها؛(380) بر پدر لازم است كه هزينه خوراك و پوشاك آنان (= مادران ) را طبق متعارف بپردازد. هيچ كس جز اندازه قدرتش مكلف نمى شود)).
    آقاى دكتر سيد عبدالوهاب طالقانى ، بخشى از اين نوع اشتباهات را كه اساتيد برجسته و عالمان شايسته دچار آن شده اند جمع آورى كرده است .(381) وقتى استادان برجسته چنين اشتباه مى كنند، حال كسانى كه در آن حد از شايستگى نباشند چگونه است ؟!
    از ترجمه هاى بيگانگان ، ترجمه ((كازانوا)) را نام مى بريم . او كلمه ((امى ))(382) را كه وصفى براى پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) است ، به معناى ((مردمى )) ترجمه كرده به گمان آنكه از ((امت )) مشتق شده است ، در حالى كه اين واژه يا از ((ام القرى )) كه نام مكه است مشتق شده و معناى آن ((مكى )) است و يا از ((ام )) به معناى مادر اخذ شده كه كنايه از كسى است كه خواندن و نوشتن نداند (مانند كسى كه تازه متولده شده .)
    ((كازيميرسكى )) كلمه ((اسجدوا)) را در آيه شريفه و اذ قلنا للملائكه اسجدوا لادم (383) به معناى ((عبادت كنيد)) گرفته ، در حالى كه به معناى خضوع در برابر آدم و يا قبله قرار دادن او، به منظور سجده براى خداست ؛ همان گونه كه در بعضى از تفاسير آمده است .
    ((هوار)) آيه شريفه : ((و اءفئدتهم هواء))(384) را به معناى هوا و ميل نفسانى ترجمه كرده ، در حالى كه به معناى ((تو خالى )) است .(385)
    آمار اجمالى ترجمه هاى قرآن
    ((مركز ترجمه قرآن مجيد)) به زبان هاى خارجى در حوزه علميه قم كه با هدف سامان دادن به امر سترگ ترجمه قرآن و ارائه ترجمه اى صحيح ، سليس ، شيوا و دور از تحريف قرآن به زبان هاى مختلف ، تاءسيس گرديده ، از آغاز تا كنون براى دستيابى به ترجمه هاى چاپ شده قرآن به زبان هاى مختلف ، تلاش گسترده و پى گيرى را آغاز نموده است . عمده ترين هدف آن شناسايى ، بررسى و ارزيابى ترجمه ها و اطلاع از محتويات آنها و عملكرد مترجمان قرآن در طى قرون متمادى ، از ارزشمندترين ميراث مسلمانان ، يعنى قرآن كريم ، بوده است . همچنين با اطلاع از نقاط قوت و ضعف ترجمه هاى پيشين ، در ترجمه قرآن ، خود از اين لغزش ها مصون بماند.
    خوشبختانه به همت قرآن دوستان ايران و ساير نقاط جهان تاكنون 2000 جلد ترجمه در 79 زبان فراهم شده كه براى اطلاع خوانندگان ، آمار اجمالى ترجمه هاى قرآن به زبان هاى ديگر، موجود در ((مركز ترجمه قرآن مجيد)) قم تا تاريخ 22/ 11 / 1376 ش را ذيلا مى آوريم :(386)
    رديف زبان نام لاتين تعداد مجلدات تعداد مترجمين
    1 اسامى assamese 1 1
    2 آلبانيايى albanian 5 1
    3 آلمانى german 77 13
    4 اردو urdu 337 98
    5 ارمنى armenian 5 2
    6 ازبك uzbak 3 2
    7 اسپانيايى spaniah 17 7
    8 اسپرانتو esperanto 5 1
    9 امهارى amharic 2 1
    10 اندونزيايى indonesian 118 13
    11 انگليسى english 316 74
    12 اويغورى uyghur 1 1
    13 ايتاليايى italian 27 10
    14 ايرانونى ieranon 4 1
    15 ايگبو igbo 1 1
    16 براهويى

  3. #13
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    اينك فهرستوار نام مترجمان معروف ترجمه هاى فارسى و نوع ترجمه ها كه در دوران اخير انجام شده در جدول زير ارائه مى شود:(387)
    رديف مترجم نوع ترجمه
    1 شاه ، ولى الله دهلوى فارسى قديم ، ولى دقيق و همگام
    2 اعتماد السلطنه همگام
    3 بصير الملك پايبند، زير نظر مهدى الهى قمشه اى
    4 مهدى الهى قمشه اى تفسيرى و رايجترين و پرتيراژترين ترجمه معاصر كه در واقع همان ترجمه بصير الملك به اضافه نكات تفسيرى است .
    5 ابوالقاسم پاينده صرفا رعايت ترجمه آيات شده است .
    6 محمد كاظم معزى همگام
    7 محمود ياسرى تفسيرى
    8 عباس مصباح زاده ترجمه اى ماءخوذ از ترجمه هاى عهد قاجار و تفسير ابوالفتوح
    9 على نقى فيض الاسلام تفسيرى و تقريبا تحقيقى
    10 رضا سراج تفسيرى و محققانه
    11 جمال الدين استرآبادى همگام با اضافه برخى توضيحات
    12 حسين عماد زاده تفسيرى
    13 حكمت آل آقا پايبند و برگرفته از ترجمه الهى قمشه اى و تفسير ابوالفتوح
    14 زين العابدين رهنما همراه با توضيح و تقريبا ترجمه اى دقيق
    15 اسدالله مصطفوى تفسيرى
    16 داريوش شاهين پايبند و دقيق
    17 عبدالمحمد آيتى پايبند با قدرى توضيح
    18 جلال الدين فارسى پايبند
    19 محمد باقر بهبودى تفسيرگونه
    20 محمد خواجوى برگرفته شده از ترجمه هاى قديم
    21 ابوالقاسم امامى ترجمه به سبك كهن
    22 احمد كاويانپور برگرفته شده از تفسير ابوالفتوح و كشف الحقايق
    23 جلال الدين مجتبوى پايبند با توضيح
    24 كاظم پور جوادى پايبند
    25 دارالقرآن الكريم (جمعى از مترجمان )
    26 ناصر مكارم شيرازى برداشتى از تفسير نمونه
    27 بهاء الدين خرمشاهى با حواشى و تعليقات
    28 مهدى فولادوند پايبند و دقيق

    فصل چهارم : پيدايش تفسير
    عصر رسالت
    و نزلنا عليك الكتاب تبيانا لكل شى ء و هدى و رحمة و بشرى للمسلمين ؛ و قرآن را بر تو فرستاديم كه روشنگر همه چيز و رهنمود و رحمت و نويدى است براى مسلمانان )).
    قرآن كريم يگانه منبع سرشار معارف عاليه اسلام و مبانى احكام شريعت است و هر كه بخواهد بر تعاليم حكيمانه اسلام دست يابد، بايد ريشه آن را در قرآن رديابى كند. مسلمانان در صدر اسلام خواسته هاى خود را در قرآن جست و جو مى كردند و پاسخ خود را به روشنى دريافت مى داشتند؛ زيرا قرآن به زبان آنان نازل گرديده بود و با روش ها و شيوه هاى كلامى خودشان با آنان گفت و گو مى نمود. از اين جهت بر آنان سهل و آسان بود تا مطالب خود را بدون دشوارى از قرآن دريافت دارند و گاه اگر با ابهامى در بيان قرآنى روبه رو مى شدند حل مشكل نيز بر ايشان آسان بود؛ با مراجعه مستقيم به پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) هر گونه ابهام يا اشكالى را مرتفع مى ساختند.
    پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) نيز وظيفه خود مى دانست كه در رفع ابهام يا توضيح و بسط آنچه قرآن به اجمال گفته است ، با بيان روشن و رسا خواسته هاى آنان را برآورد. پيامبر اسلام علاوه بر وظيفه تبليغ ، وظيفه تبيين را نيز بر عهده داشت ، و اءنزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما نزل اليهم و لعلهم يتفكرون ؛(388) و قرآن را بر تو فرو فرستاديم تا براى مردم آنچه را به سوى ايشان نازل شده روشن سازى ، باشد كه بينديشند)).
    از اين رو، پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) نقش راهنما و هدايت را ايفا مى نمود، و مردم نيز وظيفه داشتند تا خود بينديشند و آگاهانه مطالب را دريافت كنند.
    قرآن بيشتر به گونه اى كلى و سربسته ، اصول معارف يا مبانى احكام را بيان داشته و اين وظيفه پيامبر بود كه آن را شكافته ، شرح و تفصيل آن را بيان كند؛ زيرا اين بيان - گاه در گفتار و گاه در رفتار يا تقرير آن حضرت - در اختيار مسلمانان قرار مى گرفت . تمامى احاديث شريف كه از مقام رسالت صادر گشته ، شرح و بسطى است براى بيانات كوتاه و فشرده قرآن كريم ، مانند ((صلواكما راءيتمونى اءصلى : نماز را آن گونه كه من مى خوانم بخوانيد)) يا ((خذوا عنى مناسككم ؛ نحوه انجام مراسم حج را از من فرا گيريد)) و هر چه از اين قبيل دستورات صادر شده ، تفاسيرى است براى آيه هايى از قبيل ((و اءقيموا الصلاة ؛(389) و نماز را برپا داريد)) يا ان الصلاة كانت على المومنين كتابا موقوتا؛(390) نماز، بر مومنان در اوقات معين مقرر شده است )) و آيه : و لله على الناس حج البيت ؛(391) بر مردم است كه حج خانه (خدا) را براى خدا انجام دهند)). تمامى دستورات راجع به شرايط و واجبات نماز و حج و غيره ، بلكه همه دستورات شرعى در تمامى ابواب عبادات و معاملات و غيره ، شرح و بسط بيانات كوتاه و فشرده قرآن است .
    علاوه بر اين ، پيامبر به طور مداوم قرآن را آيه به آيه كه بر صحابه تلاوت مى فرمودند، مواضع ابهام آن را نيز برطرف مى ساختند و راه استنباط و بهره ور شدن از مفاهيم عاليه قرآن را به آنان مى آموختند.
    طبرى در تفسير خود از عبدالله بن مسعود - صحابى بزرگ و معروف پيامبر - چنين روايت مى كند: ((هر يك از ما (صحابه ) كه ده آيه از قرآن مى آموختيم ، از آن نمى گذشتيم مگر آنكه معنا و شيوه عمل به آن را نيز از پيامبر دريافت مى كرديم )).
    ابو عبدالرحمان سلمى - دست پرورده عبدالله بن مسعود - مى گويد: ((استاتيد قرائت ما (صحابه كبار) چنين گزارش دادند كه از پيامبر درخواست مى كردند تا قرآن را بر ايشان تلاوت فرمايد، و هرگاه ده آيه را مى آموختند، از آنها نمى گذشتند مگر آن كه نحوه عمل آنها را نيز از وى مى آموختند))؛ از اين رو تلاوت قرآن را همزمان با تفسير و نحوه عمل به آن مى آموختند.(392)
    مقصود از نحوه عمل ، شيوه استنباط فروع مسائل از اصول كلى مطرح شده در قرآن است ؛ لذا يك جا و همزمان ، تلاوت ، تفسير و شيوه استنباط را از محضر پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرا مى گرفتند.
    گاه كه هيبت محضر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) صحابه را فرا مى گرفت و آنان را از پرسش پياپى باز مى داشت ، منتظر مى نشستند تا اعراب (باديه نشينان ) كه به حضور مى آمدند و پرسش هايى مطرح مى ساختند، اين فرصت ها را غنيمت شمرده ، از پاسخ ‌هاى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بهره فراوان مى بردند.
    امير مؤ منان على (عليه السلام ) مى فرمايد: ((بيشتر صحابه از پرسش ‍ پيرامون مسائل مختلف خوددارى مى كردند و ترجيح مى دادند منتظر بمانند تا فرصتى پيش آيد و يكى از باديه نشينان از راه رسيده ، پرسشى نمايد و آنان به پاسخ پيامبر گوش فرا داده ، استفاده كنند. - همچنين مى افزايد: - من در تمامى اين پيش آمدها مى پرسيدم و به سينه مى سپردم )).(393)
    و نيز اءبو اءمامه (394) فرزند سهل بن حنيف مى گويد: ((صحابه از روى خشنودى مى گفتند: خداوند باديه نشينان را با پرسش هاى خود از محضر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) وسيله بهره مند شدن ما قرار داده بود. روزى يكى از آنان حضور يافته پرسيد: اى پيامبر خدا! خداوند در قرآن از درختى در بهشت نام مى برد كه آزار دهنده است و من باور نداشتم در بهشت درختى وجود داشته باشد كه آزار برساند! حضرت فرمود: كدام درخت است ؟ گفت : درخت سدر كه داراى خار است ؛ پيامبر فرمود: در آيه آمده ((فى سدر مخضود))(395) خداوند خارهاى آن را برآورده ، ميوه جايگزين آن مى كند. بنابراين درخت سدر، به جاى خار ميوه مى روياند و از هر ميوه هفتاد و دو رنگ مى شكفد و رنگ ها با هم يكسان نيستند)).(396)
    از اين رو است كه عبدالله بن مسعود مى گويد: ((سوگند به خدايى كه جز او خدايى نيست ! هيچ آيه اى در قرآن نيست مگر آنكه من مى دانم درباره چه و كجا نازل گشته )). نيز از امير مؤ منان (عليه السلام ) به گونه متواتر، همين سخن روايت شده ؛ همچنين از شاگرد ارجمند عبدالله بن عباس و ديگر دانشمندان صحابه كه در شرح حال آنان خواهد آمد.(397)
    آيا پيامبر تمامى قرآن را تفسير كرده است ؟
    ذهبى بخشى از كتاب خود را به جدل و گفت و گو ميان دو گروه در اين مورد اختصاص داده ؛ گروه اول بر اين باورند كه پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) تمامى قرآن را تفسير نموده و معانى افرادى و تركيبى تك تك آيات قرآن را بيان فرموده است . احمد بن تيميه ، سرگروه آنان شمرده مى شود و عقيده دارد كه پيامبر تمامى معانى قرآن - همانند تمامى الفاظ و عبارات آن - را بيان داشته است ، و شاهد آن ، آيه مباركه ((لتبين للناس ما نزل اليهم ؛(398) تا آنچه را براى ايشان (= مردم ) نازل شده بيان دارى )) است كه هم شامل لفظ و هم شامل معناست .(399)
    گروه دوم - كه برجسته و شاخص آنان ، شمس الدين خويى و جلال الدين سيوطى اند - عقيده دارند كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) تنها اندكى از آيات را تفسير نموده و از بقيه سخنى نگفته است . سپس ذهبى براى آنان دلايلى تصوير نموده كه مهمترين آنها حديثى است كه ((بزار)) از ((عايشه )) روايت مى كند: ((پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) جز تعدادى از آيات كه جبرئيل به او آموخته بود چيزى از قرآن را تفسير نمى نمود)).(400)
    آنگاه ذهبى درباره اين موضوع ، مفصل سخن مى گويد و در پايان گفتار، هر دو گروه را مبالغه آميز مى شمرد و به گمان خود، راه ميانه را انتخاب مى كند و مى گويد: ((پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بسيارى از آيات را تفسير نموده نه تمامى آن را، و آنچه خداوند دانستن آن را خاص خود دانسته ، يا آنچه دانشمندان مى توانند بدان پى ببرند و يا آنچه عرب با تكيه بر زبان و لغت خويش آن را مى فهمد و پذيرفته نيست كه آن را كسى نفهمد، پيامبر از تفسير آن خوددارى ورزيده است . - او همچنين مى گويد: - كاملا روشن است كه پيامبر از تفسير آنچه كه فهم آن به فهم لغت عرب باز مى گشت ، خوددارى مى كرد، همچنين از تفسير آنچه كه خداوند، دانستن آن را به خود اختصاص داده بود - مانند هنگامه برپايى رستاخيز و حقيقت روح و جز آن - كه خداوند حتى پيامبر خود را از آن آگاهى نساخته بود)).(401)
    به نظر مى رسد راهى را كه ذهبى پيموده و گمان كرده راه ميانه است ، دور از واقعيت باشد و گمان نمى كنيم كسانى بر اين باور باشند كه پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) تفسير قسمت فراوانى از آيات را رها كرده باشد؛ زيرا با توجه به انبوه احاديث وارده در بيان احكام شريعت - كه تمامى آنها را مى توان تفسير آيات الاحكام شمرد - و نيز رواياتى كه از شخص پيامبر اكرم در شرح و تبيين معضلات آيات آمده است و به ضميمه آنچه از صحابه و ائمه اهل بيت در دست است ، ظاهرا جايى از قرآن كه نياز به تفسير و تبيين داشته باشد باقى نمانده است .
    سخن منسوب به شمس الدين خويى (402) و جلال الدين سيوطى نيز نادرست است ؛ زيرا سخن اين دو - كه گفته اند پيامبر جز اندكى از قرآن را تفسير نكرده است - تنها مربوط به تفاسير منقول از پيامبر است كه با عنوان تفسير نقل شده باشد، البته تفسيرى با اين خصوصيت از پيامبر كم است ،(403) به ويژه اگر آن بخش از روايات تفسيرى را كه از طريق ائمه عليهم السلام از پيامبر نقل شده است ناديده بگيريم - چنان كه ناديده گرفته اند - تفسير منقول از پيامبر اندك خواهد شد، ولى واقعيت جز اين است و تفسير ماءثور دامنه گسترده دارد، مخصوصا با در نظر گرفتن سنت در كنار قرآن كه بدين ترتيب بر حجم تفسير منقول افزوده مى شود.
    جلال الدين سيوطى بيشتر روايات مربوط به احكام شريعت را در شمار روايات تفسيرى آورده است . وى از محمد بن ادريس شافعى نقل مى كند: ((هر حكمى - اعم از احكام تكليفى و وضعى - كه از پيامبر رسيده است ، آن را از قرآن در آورده و تفسير و تبيين آيات قرآنى به شمار مى رود))، چنانچه آن حضرت فرموده : ((اين قرآن همراه با همانند آن به من ارزانى شده است )) كه مقصود از همانند آن ، سنت شريفه است كه در كنار قرآن قرار دارد و تفسير آن به شمار مى رود.
    او در پايان ، سخنان ابن تيميه را - كه در چند سطر قبل بيان شده - ذكر كرده و آن را با حديثى از عمر كه توسط احمد بن حنبل و ابن ماجه نقل شده است ، مورد تاءييد قرار مى دهد. حديث منقول از عمر اين است كه گفت : ((آخرين آيه اى كه بر پيامبر نازل شده آيه رب بود كه پيامبر قبل از تفسير آن دار فانى را وداع گفت )). سيوطى در ذيل اين حديث مى گويد: ((از فحواى اين سخن به دست مى آيد كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) هر آيه را كه نازل مى شد تفسير مى نمود و اين آيه (آيه ربا) را از آن جهت تفسير نكرد كه در فاصله اندكى پس از نزول آيه ، رحلت فرمود وگرنه دليلى بر تفسير نكردن آن وجود ندارد)).(404)
    اما روايت منقول از عايشه - بر فرض صحت سند -(405) ربطى به بحث ندارد، بلكه بيانگر رعايت ترتيب در تفسير آيات است ؛ يعنى آيات به تعداد - بر حسب عدد آياتى كه جبرئيل مى آورد - توسط پيامبر تفسير مى شد. اين مطلب به همان نكته اشاره دارد كه از ابن مسعود و شاگردش ‍ سُلَمى نقل كرديم . ابن تيميه روايت سلمى را نقل به معنا و در كتاب خود آورده است كه مى گويد: ((اساتيد و قرائت ما نقل كردند: هرگاه ده آيه از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) مى آموختند، آنها را پشت سر نمى گذاشتند مگر اينكه معناى آن و احكام عملى در ضمن آن را نيز بدانند كه بدين شكل ، قرآن و نحوه عمل به آن را همزمان مى آموختند)).(406)
    خطيب مى گويد: ((اين حديث ، كهن ترين نقل تاريخى است كه به واسطه آن ، شيوه تعلم قرآن توسط مسلمانان صدر اسلام به ما معرفى شده است . مسلمانان در صدر اسلام نمى كوشيدند تا حجم معلوماتشان افزوده شود، بلكه همت بر آن مى نهاده اند كه آنچه را كه مى آموزند نيك بياموزند و خوب عمل كنند)).(407)
    و اما درباره آنچه ذهبى مورد استناد مورد استناد قرار داده و گفته : ((آنچه را پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بيان نفرموده عبارت است از آياتى كه دانستن آن مخصوص خداوند است ؛ مانند علم به زمان رستاخيز و حقيقت روح و ديگر امور غيبى كه خداوند پيامبرش را هم از آنها آگاه نساخته است ))،(408) بايد گفت : اين سخن جاى بسى شگفتى است ؛ زيرا در قرآن آيه اى كه آگاهى در آن منحصر به خداوند باشد وجود ندارد و اگر چنين بود خداوند آن آيه را نازل نمى فرمود و در دسترس عموم نمى گذارد، حال آنكه همه آيات قرآن - حتى حروف مقطعه را - تفسير نموده اند. چگونه ممكن است خداوند آياتى فرو فرستاده باشد كه نخواهد مردم معانى آنها را بدانند يا مفسران نتوانند آن را تفسير كنند؟!
    بنابراين ، صحيح اين است كه بگوييم پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) براى امت ، به ويژه اصحاب كبار تمامى معانى آيات قرآن كريم را بيان داشته است و تمامى اهداف و مقاصد شريف قرآن را برايشان شرح داده است . به ويژه كه احاديث بر جاى مانده از ائمه عليهم السلام درباره فروع احكام و مفاهيم قرآن را بدان ضميمه نماييم ، كه در اين صورت هيچ نقطه ابهامى درباره مفاهيم قرآنى باقى نخواهد ماند.
    حجم تفاسير بر جاى مانده از پيامبر
    براى برخى مايه شگفتى است كه تفاسير ماءثور از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) اندك باشد، ولى اين تعجب بى مورد است ؛ زيرا در گذشته گفتيم كه اولا در آن زمان ابزار فهم قرآن فراوان بوده است . ثانيا تمامى روايات مربوط به احكام ، تفسير مبهمات و تفصيل مجملات قرآن به حساب مى آيد. البته موارد سوال و جواب درباره تفسير قرآن كه با نص ‍ صريح به ما رسيده باشد اندك است ؛ زيرا - چنان كه معلوم شد - نياز به بيشتر از آن احساس نمى شده است ، ولى همين تفاسير اندك نبوى ، در واقع زياد بوده ، ولى كمتر نقل شده است . بنابراين آنچه اندك است نقل تفسير است نه اصل و مصدر اصيل آن .
    جلال الدين سيوطى مى گويد: ((تفاسيرى از پيامبر كه از طريق صحيح از صحابه به ما رسيده باشد بسيار اندك است ؛ بلكه آن بخش كه با سند صحيح به خود حضرت برسد، به غايت كم است )). وى در پايان كتاب ((الاتقان )) آنها را برشمرده ، و تعداد تفاسير ماءثور از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) را كه با نص صريح به ما رسيده باشد حدود 250 حديث ذكر كرده است .(409)
    اين تعداد تفسير در مقابل آن همه آيات و مواضع ابهام فراوان آن ، بسيار ناچيز است ؛ به گونه اى كه احمد بن حنبل را واداشته است تا تفسير منقول از پيامبر را يكسره انكار كند. وى گفته : ((سه چيز است كه بر اساس ‍ محكمى استوار نيست : 1. مغازى (اخبارى كه مربوط به نبردهاى عهد رسالت باشد)، 2. ملاحم (روايات مربوط به فتنه هاى دوران آخرالزمان )، 3. تفسير)).
    بدرالدين زركشى مى گويد: ((پيروان محقق او (احمد بن حنبل ) گفته اند: منظور اين است كه تفاسير منقول كه داراى سند صحيح و متصل باشد كم است ؛ وگرنه روايات در اين مورد چندان اندك نيست )).(410) خصوصا كه ابن حنبل ، سنت را تماما تفسير قرآن قرار داده ؛ چنان كه خواهيم گفت .
    بنابراين اگر ما سيره و سنت پيامبر و احاديث شريف وارد شده در بيان اصول و فروع دين و معارف اسلام و ادله احكام را به آن احاديث به ظاهر اندك درباره تفسير ضميمه نماييم ، تفسير ماءثور از عصر رسالت بسيار فزونى خواهد يافت و سرمايه اصلى براى تفاسير وارد شده در سده هاى بعد به شمار خواهد رفت .
    حال اگر احاديثى كه از طريق اهل بيت عليهم السلام درباره تفسير وارد شده و آنها را از جدشان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) روايت كرده اند به اين مجموعه اضافه گردد و روايات تفسيرى منقول از راهى جز طريق اهل بيت عليهم السلام هم به آن ضميمه شود، مجموعه بسيار بزرگى از تفاسير مسند به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فراهم خواهد آمد كه در عالم تفسير، در همه اعصار از ارزش ويژه اى برخوردار خواهد بود.(411)
    شيوه پيامبر در بيان مفاهيم قرآن
    در گذشته سخن سيوطى را نقل كرديم كه مى گفت : ((سنت در كنار قرآن ، شارح و توضيح دهنده آن است )). پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) مى فرمايد: ((قرآن و همانند آن - يعنى سنت - به من ارزانى شده است )).(412)
    امام صادق (عليه السلام ) مى فرمايد: ((خداوند بر پيامبر گرامى دستور نماز را فرو فرستاد، ولى سه ركعت يا چهار ركعت بودن آن را به پيامبر واگذاشت (تا اينكه پيامبر خود آن را براى مردم تفسير و بيان نمود.) همچنين فرمان اداى حج را نازل كرد، ولى بيان نكرد كه طواف بايد هفت شوط باشد تا اينكه پيامبر خود به تفسير اين موارد پرداخت ))؛ در روايات ديگر، اين جمله نيز افزوده شده است : ((دستور پرداخت زكات بر پيامبر نازل شد، ولى خداوند بيان نكرد كه در هر چهل درهم ، يك درهم بايد پرداخت و اين پيامبر بود كه به تفسير جزئيات آن اقدام نمود...)).(413) معناى اين روايت اين است كه واجبات و مستحبات احكام به طور اجمال و در قالب قواعد كلى در قرآن تشريع شده است ، اما بيان جزئيات احكام در ضمن سنت آمده است كه پيامبر آنها را در طى دوران عمر شريفش ‍ بيان داشته است ؛ از اين رو سنت در كنار قرآن ، تفسير كننده مواضع اجمال و توضيح دهنده موارد ابهام آن خواهد بود.
    قرطبى از عمران بن حصين روايت مى كند كه وى به كسى كه گمان مى برد با وجود قرآن به سنت نيازى نيست ، گفت : ((تو مرد نادانى هستى ، آيا مى توانى چهار ركعت بودن نماز ظهر و با صداى بلند نخواندن قرائت را در قرآن بيابى ؟! - سپس نماز و زكات و جز آن را بر شمرد و گفت : - آيا تفسير اينها را در قرآن مى توانى بيابى ؟؟ قرآن اين موارد را مبهم گذاشته و اين سنت است كه به تفسير آن مى پردازد)). از حسان بن عطيه نقل شده كه گفت : ((آنگاه كه وحى بر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) نازل مى شد جبرئيل به محضر وى آمده ، تفسير آن را نيز مى آورد)). از مكحول روايت شده كه گفت : ((نياز قرآن به سنت بيشتر از نياز سنت به قرآن است )). يحيى بن كثير مى گويد: ((سنت بر قرآن حاكم است ، ولى قرآن بر روايات حاكم نيست )). همچنين فضل بن زياد مى گويد: ((از احمد بن حنبل درباره اين حديث كه روايات بر قرآن حاكم است سوال كردند، وى گفت : من گستاخى گفتن اين جمله را ندارم ، ولى مى گويم : سنت و روايات ، قرآن را تفسير مى كنند و آن را بيان مى دارند)).(414)
    اكنون و با توجه به مطالب ياد شده مى توان تبيين مجملات قران را به وسيله روايات به چند دسته تقسيم نمود:
    بخش اول ؛
    احكامى كه به صورت كلى در قرآن آمده است - بدون هرگونه توضيحى درباره جزئيات و شرايط و احكام آن - كه تفسير و تبيين جزئيات آن را بايد از سنت (گفتار، كردار يا تقرير پيامبر) جويا شد؛ مانند اين آيات ((و اءقيموا الصلاة و آتو الزكاة ))(415) و ((ولله على الناس حج البيت ))(416) و امثال آن ، كه در بر دارنده تكاليف عبادى است و به صورت كلى آمده است ، ناگزير براى شناختن تعداد نمازها و ركعت ها و نيز افعال و اذكار و ساير شرايط و احكام آن ،(417) بايد به روايات رجوع كرد تا بيان كافى نسبت به هر يك را به دست آورد و مساءله زكات و مقدار واجب آن و حج واجب و جز آن و نيز آنچه كه در ابواب گوناگون معاملات آمده بر همين منوال است ؛ مثل آيه ((و اءحل الله البيع و حرم الربا))،(418) چون بيع (داد و ستد) جايز، انواع مختلفى دارد و ربا نيز احكام ويژه خود را داراست كه بايد از طريق سنت ، آنها را جويا شد. سنت است كه موضوع هر يك از معاملات را روشن مى سازد و شرايطى را كه شريعت مقدس در جزئيات اين معاملات واجب گردانيده است ، بيان مى دارد.
    بخش دوم ؛
    تخصيص عمومات ؛ كه عام در قرآن و موارد تخصيص آن در روايات آمده است . همچنين تقييد مطلقات كه آيه به طور مطلق در قرآن آمده و مقيد آن در سنت وارد شده است . شكى نيست كه به وسيله تخصيص و تقييد است كه مقصود جدى متكلم از عام و مطلق مشخص مى گردد، وگرنه آن معنايى را كه عام قبل از تخصيص و مطلق قبل از تقييد مى فهماند، مراد استعمالى است كه بر پايه وضع يا دليل حكمت استوار است و آن چيزى كه مقصود جدى و واقعى را آشكار مى سازد، دليل خاصى است كه بعد از عام وارد شده و يا قيدى است كه بعد از مطلق آمده است .(419)
    اكنون جهت روشن شدن مطلب براى هر يك از دو مورد مثالى مى آوريم :
    1. مثال عام ؛ مانند آيه مباركه و المطلقات يتربصن باءنفسهن ثلاثة قروء.(420) اين آيه شامل تمام زنان طلاق داده شده مى شود، ولى در سنت آيه تخصيص خورده و تنها به زنانى اختصاص داده شده كه با آنان همبسترى صورت گرفته باشد، وگرنه زنانى كه چنين نباشند، عده هم نخواهند داشت و نيز ادامه همين آيه كه مى فرمايد: ((و بعولتهن اءحق بردهن ))(421) كه در ظاهر، حكم آيه شامل تمام زنان مطلقه است ، ولى در سنت ، اين حكم به طلاق رجعى اختصاص دارد.
    2. مثال تقييد مطلق ؛ مانند آيه مباركه و من يقتل مومنا متعمدا فجزاوه جهنم خالدا فيها و غضب الله عليه و لعنه و اءعد له عذابا عظيما(422) حكم مطلق خلود در عذاب در آيه چنان كه عياشى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده است ،(423) مخصوص موردى است كه توبه نكرده و مقتول را به علت ايمانش كشته باشد.
    3. مثالى ديگر براى مطلق و مقيد آيه مباركه الذين آمنوا و لم يلبسوا ايمانهم بظلم اولئك لهم الامن و هم مهتدون (424) است ، مراد از ظلم در اين آيه ، هر ظلمى نيست ، بلكه - چنانچه از رسول خدا، نقل شده - مراد تنها شرك است .(425)
    4. همچنين براى اين مورد مى شود آيه 38 سوره مائده (426) را مثال زد كه درباره قطع دست دزد، به گونه مطلق آمده است و بر اساس آن ، دست چپ يا راست بايد قطع گردد، ولى در روايات ، به دست راست - از بن انگشتان - محدود شده است .
    5. آيه ديگر درباره جلد (تازيانه خوردن ) زناكار است (427) كه در آيه مطلق است ، اما در روايت به زناى غير محصن مقيد شده .
    6. آيه مباركه من بعد وصية يوصى بها اءو دين .(428) در اين آيه معلوم مى شود كه ميراث بعد از كنار گذاشتن مورد وصيت ميت و دين اوست . دين ، مطلق است ؛ يعنى ابتدا بايد آن را پرداخت ، ولى وصيت در روايات مقيد شده و به موردى اختصاص يافته كه وصيت به بيش از يك سوم تركه نباشد و دينى هم نداشته باشد. واضح است كه آيه بر حسب ظاهر مبهم است ، ولى روايات ابهام آن را برداشته اند.
    next page

    fehrest page


    back page

  4. #14
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    بخش سوم ؛
    مواردى است ؟ عنوان خاصى در قرآن آمده باشد كه متعلق به يك وظيفه شرعى باشد و قيد آن محسوب شود، در عين حال اصطلاحى شرعى است كه مفهوم عمومى آن اراده نشده ، اين موارد هم بايد توسط روايات تبيين گردد. اين حكم در تمامى اصطلاحات شرعى - و به تعبير اصوليان ((حقايق شرعى )) - چنان كه سابقه اى در عرف عام نداشته باشد، جارى است (يعنى بايد توسط سنت بيان شود.)
    به عنوان مثال واژه هايى از قبيل نماز، زكات ، حج ، جهاد و غيره كه همه آنها اصطلاحات خاص شرعى (429) است ، ناگزير بايد براى شناخت حقيقت و ماهيت آنها به روايات مراجعه كرد؛ زيرا مراد از نماز هر گونه دعايى نيست (چنان كه در لغت و عرف عام غير شرعى چنين است ) بلكه عبادتى خاص با كيفيت و افعال و اذكار ويژه قصد شده است كه توسط شرع حنيف بيان شده و رسول گرامى اسلام عهده دار بيان آن بوده ؛ لذا فرموده است : ((صلوكما راءيتمونى اصلى ؛ به گونه اى كه من نماز مى گذارم نماز بگذاريد)).
    مقصود از ((زكات )) نيز هر رشد و برومندى نيست ، بلكه نوعى انفاق خاص با كيفيت ويژه مراد است كه اگر از روى درستى و اخلاص انجام پذيرد، به فضل خدا، مايه فزونى دارايى انسان خواهد شد. تبيين اين مطلب در روايات آمده است . بر همين منوال مراد از حج ، هر آهنگ سفرى و مراد از جهاد، هر تلاش و كوششى نيست .
    همچنين بيان موضوع ((خطا و عمد)) بر عهده سنت است ، زيرا تمام آنچه از اين دو لفظ در لغت يا عرف مردم فهميده مى شود مراد نيست ، بلكه در روايات آمده كه قتل خطا در جايى است كه مقتول به هيچ وجه قصد نشده باشد؛ يعنى اساسا در ذهن قاتل ، كشتن او مطرح نبوده ، ولى اگر مقتول مورد نظر بوده ، اما كشتن او مقصود نبوده - به اين شكل كه كارى بر مقتول انجام داده كه معمولا كشنده نيست ولى اتفاقا منجر به كشته شدن وى گرديده است - چنين قتلى شبه عمد ناميده مى شود و اگر مقتول را براى كشته شدن از قبل در نظر گرفته باشد، قتل عمد به شمار مى آيد. سنت عهده دار بيان اين تفاصيل است تا آنچه را در قرآن در زمينه قاتل به طور مبهم آمده تفسير نمايد.
    بخش چهارم ؛
    برخى مسائل شرعى است كه قرآن به گونه فراگير متعرض آن نشده و تنها گوشه اى از آن را بيان داشته است ؛ زيرا بيان گستره حكم منظور نبوده و صرفا بخشى از آن كه مورد ابتلا - نسبت به شاءن نزول - بوده ، مطرح گرديده است . اين گونه بيانات قرآنى مجمل گونه است و تفصيل و دامنه گستره آن را، سنت به عهده دارد.
    مثلا در قرآن حكم رجم محصن (430) نيامده ، ولى سنت تفاصيل و جزئيات آن را بيان داشته است . نيز احكام مربوط به ديه قتل خطا و عمد در قرآن به صورت فراگير بيان نشده ، چون قتل ، يا خطاى محض يا شبه عمد و يا عمد محض است ، كه در مورد اول ، ديه مقتول بر عهده عاقله (431) قاتل است و در مورد دوم ، بر عهده خود قاتل است و در مورد سوم ، حكم شارع قصاص است مگر آنكه اولياى مقتول به ديه رضايت دهند و يا قاتل را ببخشند.
    بيان فراگيرى حكم و به دست آوردن تفاصيل آن بر عهده روايات است تا بيانات قرآن را كامل كند و ابهام آيات مجمل را روشن سازد. البته در صورتى كه آيات در عين اجمال ، در صدد بيان اصل تشريع نباشند.
    بخش پنجم ؛
    جدا ساختن ناسخ از منسوخ ؛ در قرآن تعدادى از احكام وجود دارد كه در ابتدا تشريع گرديده و سپس نسخ شده است . براى تشخيص ناسخ از منسوخ چاره اى جز مراجعه به سنت نيست ؛ زيرا در خود قرآن هيچ راهى براى جداسازى ناسخ از منسوخ وجود ندارد خصوصا اينكه ترتيب كنونى آيه ها و سوره ها - حداقل در بعضى از موارد - با آنچه در زمان نزول بوده ، تفاوت كرده است ؛ از اين رو براى شناخت وجه تمايز بين ناسخ و منسوخ آيات ، هيچ منبعى جز سنت در دست نيست و به همين دليل است كه امير مؤ منان (عليه السلام ) به يكى از قاضيان كه در كوفه قضاوت مى نمود فرمود: ((آيه راه جداسازى ناسخ از منسوخ را مى دانى ؟ وى - در حالى كه هيبت امام او را فرا گرفته بود - پاسخ داد: نه ! آنگاه امام فرمود: بنابراين هم خود و هم ديگران را به ورطه نابودى افكنده اى )).(432)
    براى نمونه چند مورد از آيات منسوخ را يادآور مى شويم :
    1. آيه والذين يتوفون منكم و يذرون اءزواجا وصية لازواجهم متاعا الى الحول غير اخراج .(433) اين آيه - طبق روايات - درباره ارث زن بيوه است كه در ابتدا براى زن شوهر مرده آمده است كه از شوهرش ارث نمى برد؛ جز آنكه يك سال كامل مجاز است تا از تركه (بازمانده اموال ) شوهر استفاده كند و همين مدت ، عده او نيز به حساب مى آمده ، ولى اين حكم - چنان كه در احاديث وارد از امير مؤ منان ، امام باقر و امام صادق عليهم السلام بر مى آيد(434) - با نزول آيه ((ميراث ))(435) و آيه ((تربص ))(436) نسخ شد؛ در حالى كه آيه تربص - كه ناسخ است - در قرآن ، در سوره بقره قبل از آيه منسوخ جاى گرفته است !
    يادآور مى شويم كه اكنون - با توجه به ضعف سند روايات ياد شده و عدم تنافى ميان اين آيه و آيات ارث و عده - برآنيم كه آيه مذكور تنها يك حكم استحبابى است كه همواره پابرجاست و منسوخ نگرديده است ؛ نظر استاد بزرگوار آيت الله خويى رحمة الله عليه نيز همين بوده است ؛ اساسا لحن آيه بر همين مطلب اشاره دارد، كه اين نكته را در نوشته هاى اخير خود آورده ايم .
    2. آيه هاى 15 و 16 سوره نساء كه جزاى فحشاء را بيان مى دارد - بر حسب روايت امام صادق (عليه السلام ) - به وسيله آيات ((جلد)) (آيه 2 سوره نور) و ((رجم )) نسخ شده است .(437)
    نظير اين آيات در قرآن كريم فراوان است خصوصا اگر معناى نسخ را تعميم دهيم - چنان كه در عرف آن زمان چنين بوده - تا شامل موارد تخصيص ، استثناء و ساير قيدهاى كلام هم بشود.
    نمونه هاى تفسير ماءثور از پيامبر
    گفتيم كه در اغلب موارد، هيبت پيامبر مانع سوال صحابه از ايشان مى شد و يا اساسا نيازى به پرسش نبود؛ زيرا قرآن به زبان آنان و در مناسبت هاى مختلف كه خودشان شاهد آن بودند، نازل گرديده بود و در پاره اى از موارد هم كه با ابهامى در ظاهر آيه روبه رو مى شدند، مقصود اصلى آيه ، درست آشكار نبود و به ناچار به آن حضرت مراجعه مى كردند و يا منتظر مى ماندند تا باديه نشينان از راه برسند و از پيامبر سوال كنند، آنگاه توجه مى كردند تا آنچه را كه پيامبر درباره تفسير آيه بيان مى دارد به خوبى دريابند و اين امر تا آنجا برايشان مهم بود كه مى گفتند: ((خداوند به وسيله باديه نشينان از راه رسيده و پرسش هاى آنان ، سود علمى فراوان به ما ارزانى مى دارد)).(438)
    اين گونه بود كه از جمع آورى و ضبط چنين مواردى ، احاديث تفسيرى فراوانى از پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) گردآورى شد و مجموعه بزرگى را تشكيل داد كه اهل حديث آنها را در جوامع حديثى خود به ثبت رسانده اند. بيشتر پرسش ها درباره مقاصد قرآنى است ؛ در مواردى كه مفهوم لغوى واژه ها روشن است ، ولى ظاهر آيات - بر حسب وضع لغوى - معنايى افاده مى كند كه مقصود واقعى آنها را نمى رساند و يا به دليل وجود قرائن حاليه و مقاليه - در اينكه معناى ظاهرى لفظ اراده شده باشد - ترديدى به وجود آمده و موجب شده تا در پى يافتن مراد واقعى آيه برآيند.
    در ادامه نمونه هايى چند از اين ((سوال و جواب ها)) را به عنوان تفاسير ماءثور از پيامبر مى آوريم :
    1. از پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) درباره واژه ((سائحون )) در آيه مباركه التائبون العابدون الخامدون السائحون الراكعون الساجدون ...(439) سوال شد. حضرت فرمود:: آنان روزه دارانند)).(440) معناى سياحت (سير و سفر) ابهامى ندارد، ولى كدام مصداق سياحت در اينجا قصد شده است ؟ شايد واژه سائحون استعاره اى باشد كه براى غرضى معنوى ذكر شده و موجب مراجعه به اهل ذكر (پيامبر و ائمه اطهار عليهم السلام ) و پرسش از معناى آن گرديده است .
    مرحوم طبرسى مى گويد: ((سائح ، از ((ساح فى الارض )) به معناى استمرار بخشيدن به سير است و به همين جهت ((سيح )) را به معناى آب جارى (آبى كه سير خود را ادامه مى دهد) اطلاق كرده اند؛ لذا روزه دار (صائم ) را سائح ناميده اند؛ زيرا روزه دار آزادانه و بيرون از تنگناهاى بازدارنده ، از بامداد تا شامگاه به طاعت خود - در ترك شهوات و خواسته هاى جسمانى - ادامه مى دهد. از پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) روايت شده كه سير و سياحت امت من ، روزه دارى آنان است )).(441)
    2. درباره استطاعت در آيه ولله على الناس حج البيت من استطاع اليه سبيلا(442) از پيامبر سوال شد. حضرت فرمود: ((مراد، توشه راه و مركب سوارى است )).(443) چون مفهوم استطاعت فراگير است و شامل همه انواعه استطاعت و هر وسيله ممكن مى شود، ولى مراد از استطاعت در حج واجب ، اين معناى عام نيست . حضرت فرمود: منظور از استطاعت برخوردارى از ره توشه و وسيله اى است كه فرد بتواند آنها را بدون دشوارى فراهم سازد. فقها آن را كنابه از توان مالى دانسته اند.
    3. عايشه درباره پوشش - كسوت - واجب در كفاره قسم كه آيه فكفارته اطعام عسرة مساكين من اءوسط ما تطعمون اءهليكم اءو كسوتهم (444) متعرض آن شده است پرسيد. حضرت پاسخ داد: ((براى هر مسكين يك تن پوش )).(445)
    4. مردى از قبيله هذيل در مورد آيه شريفه ولله على الناس حج البيت ... و من كفر فان الله غنى عن العالمين (446) پرسيد: اى رسول خدا! هر كس حج به جا نياورد كافر مى شود؟ (چون عنوان ((كفر)) در آيه بر كسى كه حج را رها كرده اطلاق شده .)
    حضرت پاسخ داد: ((منظور كسى است كه حج را انجام ندهد به گونه اى كه گويا از كيفر آن بيمناك نبوده و به پاداش اميد ندارد)).(447) اين جواب پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) كنايه از اين است كه هر كس از روى ناباورى حج را ترك كند و فرجام اين عمل را باور ندارد، گويا به معاد و روز پاداش و حساب ايمان نياورده است ، كه در نهايت به انكار ضرورى دين و اساسا انكار شريعت منتهى مى گردد. اما فردى كه حج را نه از روى انكار، بلكه به علت ديگرى انجام نداده ، فاسق و گناهكار است ، ولى كافر و منكر شريعت به حساب نمى آيد.
    نظير همين مطلب را امام كاظم (عليه السلام ) در جواب برادرش على بن جعفر فرمودند. وى از امام پرسيد: اگر كسى فريضه حج را انجام ندهد كافر شده است ؟ امام فرمود: ((خير، ولى اگر كسى بگويد: حج اين گونه كه گفته اند نيست ، كافر شده است )).(448)
    5. از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) درباره آيه كما اءنزلنا على المقتسمين ، الذين جعلوا القرآن عضين (449) سوال شد: كلمه ((عضين )) به چه معناست ؟ فرمود: ((يعنى به پاره اى از آيات ايمان آوردند و نسبت به برخى ديگر كفر ورزيدند)).(450)
    ((عضون )) جمع ((عضة ، است به معناى عضو؛ مانند ((ثبة و ظبة )) كه جمعش بر وزن ((ثبون و ظبون )) است ، و ((عضين )) يعنى اينكه قرآن را پاره پاره (عضو عضو) و به عبارت ديگر داراى اجزاى پراكنده قرار دهند؛ كه به برخى عمل كنند و برخى را ترك نمايند.
    بنابراين ، آيه توبيخى است نسبت به كسانى كه قرآن را تجزيه مى كند و بين بخش هاى قرآن فاصله مى اندازند و اين خود باعث شده كه سوال شود: مراد از اين تجزيه ناپسند چيست ؟ كه در جواب فرموده : مراد تجزيه از اين جهت است كه بين بخش هاى آن فرق گذارند و بعضى را بپذيرند و برخى را رد نمايند. در واقع آنچه را كه پسند كرده ، دلخواه او بوده نه از روى طاعت پروردگار.
    6. از معناى ((شرح صدر)) در آيه فمن يرد الله اءن يهديه يشرح صدره للاسلام (451) سوال شد كه خداوند چگونه سينه را فراخ مى گرداند؟ پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) در پاسخ فرمود: ((پرتوى از نور را در سينه فرد مى افكند و سينه فرد به وسيله آن ، فراخى و گستردگى مى يابد)). گفتند: آيا نشانه اى دارد تا بدان شناخته شود؟ فرمود: ((روى آوردن به سراى جاويد و بريدن از دنياى فانى و زوال پذير و آماده شدن براى مرگ قبل از رسيدن وقتش (نشانه آن است )).)(452)
    7. عبادة بن صامت (453) از پيامبر درباره آيه لهم البشرى فى الحياه الدنيا و فى الاخرة (454) چنين پرسيد: بشارت موعود در آيه چيست ؟ حضرت پاسخ داد: ((مقصود خواب نيكويى است كه آدمى مى بيند يا برايش مى بينند)).(455)
    مرحوم كلينى در كتاب ((كافى )) و صدوق در ((من لا يحضره الفقيه )) روايت كرده اند كه پيامبر فرمود: ((بُشرى ، در زندگى دنيا عبارت است از خواب نيكى كه مومن مى بيند و در نتيجه آن در دنيا ديدگانش روشن مى گردد)). شيخ صدوق در كتاب ((من لا يحضره الفقيه )) اضافه مى كند: ((و اما منظور از ((فى الاخرة )) در آيه اين است كه به هنگام مرگ به مومن بشارت داده مى شود كه خداوند عزوجل تو را و آنان كه تو را به سوى قبر مى برند، آمرزيده است )).
    على بن ابراهيم قمى مى گويد: ((مقصود از ((فى الاخرة )) هنگام مرگ است كه در آيه الذين تتوفاهم الملائكة طيبين يقولون سلام عليكم ادخلوا الجنة بما كنتم تعملون (456) بدان اشارت رفته و بشارت داده شده است )).(457)
    8. درباره آيه الذين يحشرون على وجوههم الى جهنم اولئك شر مكانا و اضل سبيلا(458) از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) سوال شد: چگونه جهنميان بر روى چهره هايشان (وارونه ) محشور مى شوند؟ در جواب فرمود: ((خدايى كه قادر است آنان را روى پاهايشان در موقع راه رفتن استوار سازد، اين قدرت را هم دارد كه آنان را بر روى چهره هايشان رهسپار سازد.))(459) آيات ديگرى به همين مضمون هست كه محشور شدن بر چهره را توضيح مى دهد: يوم يسحبون فى النار على وجوههم ذوقوا مس سقر(460) و و نحشرهم يوم القيامة على وجوههم عميا و بكما و صما.(461)
    9. حاكم نيشابورى از اصبغ بن نباته و او از امير مؤ منان (عليه السلام ) نقل مى كند كه حضرتش فرمود: ((آنگاه كه آيه ((فصل لربك وانحر))(462) نازل شد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) پرسيد: اى جبرئيل ! اين قربانى (نحيرة ) كه پروردگارم مرا به آن امر نموده است چيست ؟ جبرئيل پاسخ داد: مقصود از آن ، قربانى نيست ، بلكه خداوند بدين وسيله به تو دستور مى دهد: وقتى براى نماز آماده شدى - هنگام گفتن تكبيرة الاحرام - دست هايت را بالا ببرى و همچنين موقع رفتن به ركوع و به هنگام سر برداشتن از ركوع نيز چنين كنى ؛ زيرا شيوه نماز ما و نماز فرشتگان هفت آسمان ، جملگى به همين گونه است )).(463) در روايت ديگر اضافه شده است : ((هر چيزى را زينتى است و زينت نماز، بلند كردن دست هاست )). پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: ((بالا آوردن دست ها به هنگام نماز، همان تواضعى است كه خداوند در آيه فما استكانوا لربهم و ما يتضرعون (464) به آنان اشاره كرده است )).(465)
    10. ام هانى (دختر ابوطالب ) از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) درباره منكرى كه قوم لوط در مجالسشان انجام مى دادند و در آيه ((و تاءتون فى ناديك المنكر))(466) بدان اشاره رفته است سوال كرد. حضرت در جواب فرمودند: ((سنگ بر عابرين پرت كرده آنان را مورد تمسخر قرار مى دادند)).(467) شايد آنچه در جواب پيامبر آمده ، برخى از كردار زشت آنهاست . در مجمع البيان آمده است : ((مجالس آنها مشتمل بر انواع منكرات و كردارهاى زشت ؛ از قبيل فحش و ناسزاگويى ، انجام اعمال بى خردانه ، توهين به يك ديگر، قمار بازى ، انجام كردارهاى بى شرمانه ، پرتاب سنگ بر سر عابرين ، نواختن آلات موسيقى و لهو و لعب ، عريان شدن ، لواط... و بسى اعمال زشت ديگر بود)).(468)
    11. گاهى از حضرتش درباره عموميت يك حكم و فراگيرى آن نسبت به برخى از امور كه برايشان مشتبه مى شد سوال مى كردند؛ به عنوان مثال آيه مباركه قل للمومنين يغضوا من اءبصارهم ...(469) كه حكم آن عام است . جرير بن عبدالله جبلى (470) از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) درباره يك نگاه ناگهانى به نامحرم سوال كرد: ((آيا اگر نگاه به نامحرم ، ناگهانى و بدون اراده باشد مشمول حكم عام اين آيه مى شود يا خير؟ - جرير مى گويد: - پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) به من امر كرد تا نگاه را ادامه ندهم و فورا چشم خود را برگردانم )).(471)
    12. از امام باقر (عليه السلام ) روايت شده است : ((مردى خدمت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) رسيد و درباره ((ايتام )) كه در آيه و آتوا اليتامى اءموالهم و لا تتبدلوا الخبيث بالطيب و لا تاءكلوا اءموالهم الى اءموالكم انه كان حوبا كبيرا تا مى رسد به اينجا كه و لا تاءكلوها اسرافا و بدارا اءن يكبروا، و من كان غنيا فليستعفف و من كان فقيرا فلياءكل بالمعروف ...(472) آمده چنين پرسيد: اى پيامبر خدا! برادر من كه تعدادى چهارپا دارد و از وى چند فرزند يتيم باقى مانده از دنيا رفته است ، تا چه حد استفاده از آنها براى من حلال شمرده مى شود؟ حضرت فرمودند: اگر به آبشخور آنها رسيدگى مى كنى و پراكنده آنها را جمع آورى مى كنى و اقدام به چراندن آنها مى نمايى ، از شيرشان در حد متعارف و بى آن كه ضررى به بچه هايشان برسد، مى توانى بهره ببرى ؛ خداوند فرق ميان مفسد و مصلح را مى داند)).(473) قسمت اخير، اشاره به آيه و يساءلونك عن اليتامى قل اصلاح لهم خير و ان تخالطوهم فاخوانكم و الله يعلم المفسد من المصلح (474) مى باشد.
    گاه سوالات صحابه پيرامون مسائل لغوى دور مى زد؛ زيرا در جاى خود يادآور شديم كه در قرآن كريم از واژه هاى متداول در نزد قبايل مختلف استفاده شده است و اين موضوع باعث مى شد تا لفظ متداول در يك قبيله براى قبايل ديگر شناخته شده نباشد؛ از آن جمله : قطبة بن مالك ذبيانى (475) از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) درباره معناى (بُسُوق ) در آيه مباركه و النخل باسقات لها طلع نضيد(476) پرسيد: مراد از بسوق نخل چيست ؟ حضرت فرمود: ((طول و بلنداى آن است )).(477) راغب اصفهانى مى گويد: ((باسقات ؛ يعنى طويلات و باسق ؛ يعنى آنچه از نظر طول بلند شده باشد، و بَسَقَ فلان على اءصحابه ؛ يعنى بر آنان بلندى گرفت )).
    ديگر اينكه عبدالله بن عمرو بن عاص از حضرتش درباره معناى ((صور)) در آيه مباركه ((و نفخ فى الصور))(478) پرسيد: پيامبر فرمود: ((صور عبارت از شاخى است كه در آن دميده مى شود)).(479)
    يا اينكه از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: ((احسار، در آيه مباركه ((فتقعد ملوما محسورا))(480) به معناى اقتار (تنگ دستى ) است )).(481) ((حَسْر)) به معناى برداشتن پوشش از روى چيزى است ، و حاسر؛ يعنى كسى كه كلاه خود بر سر و زره بر تن ندارد. ((ناقة حسير)) شترى را گويند كه گوشت او ريخته و توان از او رفته باشد و ((حاسر)) يعنى عاجز، چون همه توان او از ميان رفته است . بنابراين محسور كسى است كه تمام وسايل زندگى را از دست داده است كه مهمترين آن سرمايه مالى است ، نه اينكه - چنان كه برخى پنداشته اند - از حسرت به معناى افسوس مشتق شده باشد؛ لذا تفسير ((محسور)) به ((مقتر)) صحيح است ؛ زيرا ((قتر)) به معناى فقدان سرمايه يا كم شدن آن است و ((مقتر)) هم به معناى ((فقير)) خواهد بود.
    گاهى ظاهر آيه كه لحنى كوبنده دارد موجب مى گرديد تا مسلمانان دچار نگرانى گردند و چنانچه به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) مراجعه نمى شد - تا آيه را برايشان تفسير كند - سايه تاريك ياءس و نااميدى بر وجود آنان چيره مى گشت . از جمله محمد بن مسلم از امام باقر (عليه السلام ) نقل مى كند كه حضرت فرمود: ((هنگامى كه آيه مباركه ((و من يعمل سوءا يجزبه ))(482) نازل شد برخى از اصحاب پيامبر هراسان شدند و گفتند: چه آيه شديد اللحنى ! پيامبر فرمود: آيا شما به وسيله ثروت ها و جان ها و فرزندانتان امتحان نمى شويد؟ عرض كردند: چرا. سپس فرمود: خداوند به وسيله اين امتحان ، براى شما حسنات ثبت مى كند و سيئات شما را از صحيفه كردارتان پاك مى گرداند)).(483)
    نيز از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) سوال شد: رهايى از گرفتارى در روز قيامت در چيست ؟ حضرت فرمود: ((رهايى اين است كه با خداوند از در نيرنگ در نيايد، چون او نيز به شما نيرنگ خواهد زد؛ زيرا آنكه با خداوند از در نيرنگ در آيد، خدا ايمان از او بستاند و اگر دريابد، خود فريب خورده است )). عرض شد: نيرنگ به خدا چگونه است ؟ فرمود: ((از اين است كه به ظاهر، فرامين خداوند را انجام دهد، ولى در باطن هدف ديگرى - غير از رضاى خدا - را دنبال كند. پس تقواى الهى را پيشه خود سازيد و از ريا بپرهيزيد؛ زيرا موجب شرك به خداست )).(484) آيه مباركه ان المنافقين يخادعون الله و هو خادعهم و اذا قاموا الى الصلاة قاما كسالى يراؤ ون الناس (485) بيانگر همين حقيقت است .
    همچنين هنگامى كه آيه مباركه و ان تتولوا يستبدل قوما غيركم ثم لا يكونوا اءمثالكم (486) نازل شد، به پيامبر گفتند: اى رسول خدا! آنان كه - اگر ما از دين خدا روى برتابيم - جانشين ما خواهند شد، چه كسانى هستند؟ پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) در حالى كه سلمان در كنارش بود، فرمود: ((مقصود فارسيان اند؛ اين (سلمان ) و گروه اويند)). در روايت طبرى آمده است كه پيامبر دست بر شانه سلمان زد و فرمود: ((مقصود اين و گروه او هستند؛ سوگند به آنكه جانم در دست اوست ! اگر دين به ستاره ثريا آويخته باشد مردانى از فارسيان آن را به چنگ خواهند آورد)). در روايت بيهقى است : ((اگر ايمان به ستاره ثريا آويخته باشد مردانى از فارسيان آن را فراچنگ خواهند آورد)).(487)
    بخشى ديگر از سوالات كه از پيامبر مى شد مسايلى بود كه ربطى به احكام نداشت ، ولى حس كنجكاوى صحابه را وا مى داشت تا در مورد برخى از امور كه در قرآن به گونه سربسته بدان ها اشاره رفته است ، سوال كنند. از آن جمله فروة بن مسيك مرادى (488) از واژه ((سباء)) پرسيد كه آيا مقصود، مرد است يا زن يا زمين ؟ حضرت پاسخ دادند: ((سباء مردى است كه ده پسر داشت ؛ شش پسر در يمن و چهار پسر در شام ، كه هر يك بنيانگذار يك قبيله بود. شش پسرى كه در يمن ساكن شدند عبارتند از مذحج ، كنده ، اءزد، اشعريون ، اءنمار و حمير كه جملگى از نيكان بودند و چهار فرزندى كه در شام سكنى گزيدند، لخم ، جذام ، عامله و غسان بودند)).(489)
    مرحوم طبرسى مى گويد: ((سباء، نياى همه عرب هاى يمنى است كه قبيله را به اسم او نامگذارى كرده اند)).(490) اين مطلب از برگشت ضماير آيه به ذوى العقول - يعنى سباء - به دست مى آيد: لقد كان لسباء فى مسكنهم آية ، جنتان عن يمين و شمال ، كلوا من رزق ربكم ، و اشكروا له ، بلدة طيبة ورب غفور.(491)
    ابو هريرة درباره آيه مباركه و جعلنا من الماء كل شى ء حى (492) پرسيد: مقصود از (كل شى ء) چيست ؟ پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: ((يعنى همه چيز را از آب آفريد))؛(493) يعنى آب مايه حيات است چه حيات حيوانى چه گياهى . نيز در حديث وارد شده است كه نخستين مخلوق خداوند آب بوده است .(494)
    گاهى پيامبر با هدف پنددهى و عبرت آموزى ، خود اقدام به تفسير برخى از آيات مى كرد كه موارد زير از اين قسم به شمار مى رود:
    ابو سعيد خدرى (495) نقل مى كند كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) درباره آيه تلفح وجوههم النار و هم فيها كالحون (496) فرمود: ((آتش آنها را مى گدازد آن گونه كه لب هاى بالايشان آن قدر درهم كشيده و جمع مى شود تا به ميان سر برسد، و لب هاى پايين چنان فرو مى افتد كه تا ناف آنان مى رسد)). حاكم نيشابورى پس از نقل اين حديث مى گويد: ((اسناد اين حديث صحيح است )).(497)
    next page

    fehrest page


    back page

  5. #15
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    ابو هريره مى گويد: ((پيامبر آيه ((يومئذ تحدث اءخبارها))(498) را تلاوت كرد، سپس فرمود: آيا مى دانيد اخبار زمين كدام است ؟ حاضران گفتند: خدا و رسولش داناترند. آنگاه فرمود: اخبارش بدين گونه است كه عليه همه بندگان درباره اعمالى كه روى زمين انجام داده اند شهادت مى دهد و مى گويد: فلان عمل را در فلان روز انجام داد)).(499)
    ابو الدراء(500) مى گويد: ((شنيدم كه پيامبر اين آيه را قرائت نمودند: ثم اءورثنا الكتاب الذين اصطفينا من عبادنا، فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق بالخيرات باذين الله ، ذلك هو الفضل الكبير، جنات عدن يدخلونها...(501) آنگاه فرمودند: پيشى گيرنده به نيكى ها و ميانه رو، هر دو بدون محاسبه وارد بهشت خواهند شد و كسى كه بر نفس ‍ خود ستم روا داشته ، پس از يك حسابرسى آسان به بهشت وارد خواهد شد)).(502)
    عمران بن حصين (503) مى گويد: ((پيامبر تمام شب را براى ما درباره بنى اسرائيل مى گفت و جز براى نماز از جابر نمى خاست )).(504) احتمالا اين موضوع ، در يك يا چند شب معين كه براى خود آنان معلوم بوده رخ داده است .
    اين بود اندكى از بسيار، و قطره اى از آبشار، كه از چشمه سار حكمت و مهبط وحى الهى افاضه گرديده است . بركات آن همواره در گذر روزگار جاودانه باد.
    فصل پنجم : تفسير در دوران صحابه
    آنان در پيشگاه خدا درجات متفاوتى دارند(505)
    بى ترديد، پس از پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) صحابه كبار بودند كه مسؤ وليت پخش و گسترش علوم و معارف اسلامى را بر عهده داشتند؛ زيرا تنها آنان بودند كه حاملان پرچم هدايت و پيام رسان دستورات شريعت بودند، و اين افتخار را براى هميشه به خود اختصاص ‍ دادند.
    آرى ، تمامى صحابه در مراتب علمى و دانش اسلامى يكسان نبوده و بر حسب استعدادها و مواهب ذاتى و مقدار حضور علمى نزد پيامبر اسلام ، داراى درجات متفاوت بوده اند و هر يك طبق ظرفيت خود از آن منبع سرشار بهره برده اند: اءنزل من السماء ماء فسالت اءودية بقدرها(506) باران رحمت از آسمان فيض الهى ريزش نمود و پهناى دشت ها هر يك به اندازه ظرفيت خود از آن لبريز شده ، روان گشتند.
    نرفع درجات من نشاء و فوق كل ذى علم عليم (507) درجه و مرتبه هر كه را مشيت و حكمت ما (خداوند) اقتضا كند بالا مى بريم و بالاتر از هر دارنده دانشى ، دانشورى وجود دارد؛ يعنى مراتب تصاعدى دانش لايتناهى است .
    يوتى الحكمة من يشاء و من يوت الحكمة فقد اءوتى خيرا كثيرا(508) خداوند به هر كس كه بخواهد، حكمت ارزانى مى دارد، و هر كه بدو حكمت داده شد، هر آينه از ارزش هاى فراوان بهره مند گرديده است .
    مسروق بن اجدع همدانى (509) مى گويد: ((من با اصحاب پيامبر همنشينى كرده ام ؛ آنان را همچون آبشخورهايى يافتم كه برخى يك نفر را سيراب مى كند و برخى دو نفر و برخى ده نفر و برخى صد نفر را و برخى آن اندازه پر آب است كه اگر تمام ساكنان زمين از آن بنوشند، جملگى را سيراب مى سازد)).(510) در عبارت ابن كثير آمده است : ((برخى از آبشخورها يك سوار را سيراب مى كند، برخى دو سوار و برخى گروه فراوانى را سيراب مى سازد))(511) كه مقصود او از اين بخش كه گروه فراوانى را سيراب مى سازد، امير مؤ منان على (عليه السلام ) است كه خود - نهج البلاغه - در وصف خويش مى گويد: ((كوه بلند را مانم كه سيلاب از ستيغ من ريزان است و مرغ از پريدن به قله ام ناتوان )).(512) و نيز مسروق مى گويد: ((دانش به سه نفر ختم مى گردد: على بن ابى طالب كه عالم مدينه است ، عبدالله بن مسعود عالم عراق و ابوالدرداء عالم شام .
    هرگاه اينان با يك ديگر بنشينند، دو دانشمند عراق و شام از دانشور مدينه پرسش نمايند، ولى او از آنان چيزى نمى پرسد)).(513)
    ذهبى مى گويد: ((انصاف اين است كه صحابه در توان فهم قرآن و درك معانى آن با يك ديگر تفاوت داشتند، و اين تفاوت ناشى از تفاوت در اسباب و وسايل فهم قرآن است كه در اختيار داشتند؛ مثلا آگاهى آنان نسبت به زبان عرب يكسان نبود؛ برخى اطلاعات گسترده داشتند و آشنا با واژه هاى غريب 7 بودند؛ همانند عبدالله بن عباس ، در حالى كه برخى ديگر اين گونه نبودند. برخى از آنان همواره ملازم و همراه پيامبر بودند؛ لذا آن بخش از اسباب نزول را كه ديگران نمى دانستند، اينان مى دانستند؛ مانند على بن ابى طالب (عليه السلام ). علاوه بر اينها، صحابه در درجه علمى و توانايى هاى عقلى نيز يكسان نبودند، بلكه در اين باب با يك ديگر تفاوت زيادى داشتند)).(514)
    براى روشن شدن اين تفاوت به نمونه هاى زير توجه كنيد:
    1. عدى بن حاتم (515) كه عربى اصيل به شمار مى رود از آيه مباركه و كلو واشربوا حتى يتبين لكم الخيط الابيض من الخيط الاسود من الفجر(516) ظاهر آيه را ديده و چنين برداشت كرده است كه بايد دو ريسمان سفيد و سياه را در مقابل نور فجر گرفت و آن ها را از هم تشخيص داد؛ لذا ريسمان هاى سفيد و سياهى را زير بالش خود نهاده بود و هنگام فجر به آنها مى نگريست ، ولى تشخيص يكى از ديگرى برايش ‍ ممكن نگشت . به هنگام روز نزد پيامبر آمد و از كار خويش ، آن حضرت را آگاه ساخت . پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) از اين عمل وى چنان خنديدند كه دندان هايشان پديدار گشت ، و در بعضى روايات آمده كه آن حضرت به وى فرمودند: ((معلوم مى شود بالش تو خيلى پهن است !))، كنايه از اينكه وى متوجه حقيقت امر نگرديده است . آنگاه به وى فرمودند: ((مقصود از آيه ، پديدار شدن سپيدى صبحدم از دل تاريكى شب است ؛ سپيده اى كه در افق - به شكل عرضى - در دل تاريكى شب كه در شرف اتمام است ظاهر مى شود)).(517)
    در تفسير ((الدر المنثور)) آمده است : ((اذان بلال يا سپيده دم مستطيلى - سپيده دم تابناك كه بالا آمده است - شما را از خوردن سحرى باز ندارد، بلكه با مشاهده سپيده دم آشكار در افق (كه گسترده و قرمزگون است ) چيزى نخوريد)).
    در حديث ديگر آمده است : ((اذان بلال شما را از خوردن سحرى باز ندارد؛ زيرا هنگام اذان وى هنوز شب هنگام است ، و تا هنگام استماع اذان ابن ام مكتوم بخوريد و بياشاميد؛ زيرا وى تا فجر طلوع نكند، اذان نمى گويد)).(518)
    امام باقر (عليه السلام ) فرموده است : ((مراد از فجر و سپيده دم ؛ نوار سفيدرنگى است كه در دامنه افق گسترده مى گردد، نه آنكه به صورت عمودى مشاهده مى شود)).(519)
    2. عايشه از آيه مباركه ((يوتون ما آتوا)) ارتكاب گناه را فهميده است ، پندارى كه با سياق آيه - كه در ستايش جايگاه حقيقى مومنان وارد شده است - در تنافى كامل است . آيه شريفه چنين است : ان الذين هم من خشية ربهم مشفقون - تا آنجا كه مى گويد: - و الذين يوتون ما آتوا و قلوبهم وجلة اءنهم الى ربهم راجعون . اولئك يسارعون فى الخيرات و هم لها سابقون .(520)
    عايشه از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) پرسيد: آيا مومنى كه دست به دزدى مى زند، مرتكب زنا مى شود و شرب خمر مى نمايد، او از خدا مى ترسد؟! حضرت فرمود: ((خير؛ بلكه مومن كسى است كه روزه مى گيرد و نماز به پاى مى دارد و در راه خدا انفاق مى كند و از خدا هم مى ترسد)).(521) كنايه از اينكه او اطاعت الهى را به جاى مى آورد، ولى خوف آن دارد كه مبادا نتواند اطاعت حق را چنان كه بايد كامل و مطابق خواست الهى به جاى آرد! شايد آنچه موجب اشتباه عايشه گرديده اين باشد كه آيه را به قصر (ياءتون ما اءتوا)(522) تصور نموده است به معناى (يعملون ما عملوا)؛ كه ما در گذشته (523) بطلان اين قرائت را روشن ساختيم . قرائت صحيح با مد است ؛ يعنى كارهاى نيك را دور از عجب و ريا به جاى آورند؛ تفسير پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) نيز به همين نكته اشاره دارد.
    3. زراره از امام باقر (عليه السلام ) نقل مى كند كه فرمود: ((روزى عمار ياسر خدمت پيامبر عرض كرد: در شب جنب شدم و آب جهت غسل همراه نداشتم . حضرت فرمود: چه كار كردى ؟ گفت : لباس خويش افكندم و تن خويش را به خاك ماليدم !!(524) آنگاه پيامبر به او تيمم را آموخت ؛ چه بدل از وضو و چه بدل از غسل )).
    4. عمر بن خطاب آياتى چند از سوره عبس را خواند تا رسيد به آيه فلينظر الانسان الى طعامه ، اءنا صببنا الماء صبا، ثم شققنا الارض شقا، فاءنبتنا فيها حبا، و عنبا و قضبا، و زيتونا و نخلا، و حدائق غلبا، و فاكهة و اءبا، متاعا لكم و لاءنعامكم .(525) آنگاه گفت : معناى (فاكهه ؛ ميوه ) را فهميدم ، ولى (اءب ) يعنى چه ؟ اندكى در خود فرو رفت و سپس گفت : اى عمر! اين گونه سوالات تكلف و خود را به دشوارى انداختن است ، چه گزندى به تو رسد اگر معناى (اءب ) را ندانى ؟ از آنچه در قرآن براى شما به طور روشن بيان شده ، پيروى نموده و بدان عمل نماييد و آنچه را نمى توانيد بفهميد به خداوند واگذاريد!
    شايد تفسير آيه را از وى پرسيده اند و او در مقام پاسخ حيران مانده كه چنين سخنى بر زيان جارى ساخته است .
    همچنين روايت شده كه قبل از عمر، از ابوبكر درباره تفسير اين آيه پرسيدند؛ در جواب گفت : ((كدام آسمان بر من سايه افكند و كدامين زمين مرا بر روى خود نگاه دارد، آنگاه كه درباره كتاب خدا سخنى ندانسته بگويم )).(526)
    ذهبى مى گويد: ((اگر ما به عصر صحابه بنگريم ، در خواهيم يافت كه همه صحابه در فهم معانى قرآن يكسان نبودند، بلكه با هم تفاوت داشتند؛ بسيارى از آيات كه براى بعضى از آنان روشن بود، براى برخى ديگر مبهم و ناآشنا بود؛ اين مطلب به تفاوت آنان از نظر توان فكرى و شناخت شرايط زمانى و مكانى نزول قرآن بر مى گردد. از اين هم بالاتر، آنان از نظر شناخت معانى لغوى واژگان قرآن نيز در يك درجه نبودند؛ عده اى از صحابه به پاره اى از واژه هاى قرآن شناخت نداشتند. البته اين موضوع نقص تلقى نمى شود، چون معانى همه واژه ها را تنها معصوم مى تواند احاطه پيدا كند و هيچ كس هم ادعا نكرده است كه تك تك افراد امت بايد همه واژه هاى زبان خود را بشناسند. - وى در ادامه مى گويد: - از جمله شواهد ادعاى ما، حديثى است كه ابو عبيده در باب فضايل از انس نقل مى كند؛ مى گويد: عمر بن خطاب در حالى كه بر منبر بود اين آيه را خواند: ((و فاكهة و اءبا))(527) سپس گفت : معناى فاكهه را دانستم ، ولى (اءب ) به چه معناست ؟ وى در خود فرو رفت و پس از اندكى درنگ گفت : اى عمر! اين گونه پرسش ها تكلف است . شاهد ديگر روايتى است كه مى گويد: عمر بر منبر بود و آيه ((اءو ياءخذهم على تخوف ))(528) را خواند، آنگاه درباره معناى تخوف از حاضران پرسش نمود. مردى از قبيله هذيل گفت : تخوف در نزد ما به معناى تنقص ؛ اندك اندك شدن است ، و اين شعر را خواند:
    تخوف الرحل منها تامكا قردا كما تخوف عود النبعة السقن
    طبرسى (529) مى گويد: ((تخوف به معناى تنقص است و تنقص يعنى اينكه افراد را يكى پس از ديگرى برچيند به گونه اى كه در آخر هيچ كس ‍ نماند، در اين حالت بيم هلاكت و نابودى تدريجى مى رود)). آنگاه شعر بالا را با تغيير ((رحل )) به ((سير)) آورده است .(530) فراء مى گويد: ((تخوف در تفسير به معناى تنقص است )).(531)
    با توجه به مطالب ياد شده معناى آيه چنين مى شود: خداى تعالى آنان را به تدريج نابود مى سازد. امرى كه آنان را در ترس از نابودى قرار مى دهد، اين است كه مى بينند رو به كم شدن و نابودى تدريجى هستند. نظير اين مفهوم در برخى آيات ديگر هم آمده است : اءفلا يرون اءنا ناءتى الارض ‍ ننقصها من اءطرافها(532) و لنبلونكم بشى ء من الخوف و الجوع و نقص ‍ من الاموال و الانفس و الثمرات .(533)
    5. ابو عبيده از طريق مجاهد از عبدالله بن عباس نقل مى كند كه : ((من معناى ((فاطر السماوات ))(534) را نمى دانستم تا اينكه روزى دو باديه نشين كه بر سر چاه آبى با هم نزاع داشتند، نزد من آمدند، يكى مى گفت : اءنا فطرتها، و ديگرى مى گفت : اءنا ابتداءتها)).(535) كه هر دو به معناى حفر كردن است .
    ذهبى مى گويد: ((وقتى بر عمر بن خطاب معناى ((اءب و تخوف )) پوشيده مى ماند و از ديگران مى پرسد و وقتى ابن عباس - كه ترجمان قرآن است - معناى ((فاطر)) را نمى دانست مگر بعد از آنكه از ديگران شنيد، تكليف ديگر صحابه روشن است ! شكى نيست بسيارى از آنان به معناى اجمالى و ابتدايى آيه اكتفا مى نمودند؛ مثلا همين قدر كه بدانند آيه مباركه ((و فاكهة و اءبا))(536) در صدد بر شمردن نعمت هايى است كه خداوند به بندگانش ارزانى داشته است ، برايشان كافى بود، و وقتى مقصود آيه روشن و آشكار بود ديگر خود را براى فهم معناى تفصيلى آن ، به زحمت نمى انداختند)).(537)
    صحابه مفسر
    چهار تن از صحابه به تفسير قرآن شهره اند و پنجمى ندارند؛ اينان عبارتند از:
    1. امير مؤ منان امام على بن ابى طالب (عليه السلام ) كه سرآمد و داناترين آنان است ؛
    2. عبدالله بن مسعود؛
    3. ابى بن كعب ؛
    4. عبدالله بن عباس كه از نظر سن كوچك ترين آنان است ، ولى در رواج تفسير از ديگران جلوتر است .
    از ديگر صحابه جز اندكى آثار تفسيرى چيزى بر جاى نمانده است .
    جلال الدين سيوطى مى گويد: ((ده نفر از صحابه به تفسير شهرت يافته اند: خلفاى چهارگانه ، ابن مسعود، ابن عباس ، ابى بن كعب ، زيد بن ثابت ، ابوموسى اشعرى و عبدالله بن زبير. البته از خلفا آنكه از او بيشتر روايت شده على بن ابى طالب است و تفاسير روايت شده از ديگر خلفا به غايت اندك است )).(538)
    ذهبى مى گويد: ((غير از افراد ياد شده تعداد ديگرى از صحابه هم درباره تفسير قرآن سخن گفته اند؛ همچون انس بن مالك ، ابو هريره ، عبدالله بن عمر، جابر بن عبدالله ، عبدالله بن عمرو بن عاص و عايشه . البته تفسير به دست آمده از اينان بسيار كم است . ده نفر از صحابه هم كه به تفسير شهرت يافته اند، مقدار تفسيرشان يكسان نيست و تنها چهار نفر از آنان به كثرت روايت در تفسير ممتاز گشته اند: على بن ابى طالب ، ابن مسعود، ابى بن كعب و ابن عباس . و از شش نفر ديگر مثل زيد، ابو موسى ، ابن زبير و... روايات اندكى بر جاى مانده و به پايه آن چهار نفر نخست نمى رسند. - وى در ادامه مى گويد: - به همين دليل شايسته ديديم كه درباره آن شش ‍ نفر سخن كوتاه كنيم و رشته سخن را درباره چهار نفر نخست ؛ يعنى على بن ابى طالب ، ابن مسعود، ابى بن كعب و ابن عباس ادامه دهيم ، چون روايات تفسيرى از اين چهار نفر فراوان است به گونه اى
    كه در طول تاريخ مدارس تفسيرى شهرهاى مختلف را - به رغم تعداد و كثرت - اشباع ساخته است )).(539)
    امير مؤ منان على عليه السلام ، داناترين صحابه به معانى قرآن
    امام بدرالدين زركشى مى گويد: ((سرآمد مفسران از صحابه ، على بن ابى طالب است و سپس ابن عباس كه حيات خود را وقف تفسير كرده بود؛ لذا تفسير به جاى مانده از وى افزون از تفسير برجاى مانده از على است ، گرچه ابن عباس تفسير خود را از على گرفته است )).(540)
    ذهبى مى گويد: ((على اقيانوسى از دانش و شخصيتى توانمند در مقام استدلال بود؛ داراى ذوق سرشار در مقام استنباط و بهره بالايى در فصاحت ، خطابه و شعر بود. عقلى رشيد و بصيرتى نافذ داشت . در موارد فراوان ، صحابه براى فهم مبهمات امور و روشن شدن مشكلات بدو پناه مى بردند و پيامبر آنگاه كه وى را به قضاوت يمن فرستاد براى او دعا كرد و فرمود: ((بار الها! زبانش را استوار بدار و قلبش را به حق رهنمون ساز)) او انسانى موفق بود و نظرى صائب داشت ؛ مشكل گشاى مبهمات بود(541) تا آنجا كه بدو مثل زده اند و گفته اند: قضية و لا اءبا حسن لها!(542) - آنگاه مى گويد: - تعجبى ندارد، چرا كه پرورش يافته بيت رسالت بود؛ عمق معارف نبوى را از سرچشمه اصلى اش دريافت نموده و شعاع پرتو نبوت سرتاسر وجودش را روشن ساخته بود... به عطاء گفتند: آيا در اصحاب پيامبر داناتر از على يافت مى شود؟ پاسخ داد: نه ؛ سوگند به خداوند كه ديگرى را نمى شناسم . سعيد بن جبير از ابن عباس ‍ نقل مى كند كه : اگر در موضوعى سخنى از على برايمان به اثبات مى رسيد به غير او عدول نمى كرديم )).(543)
    ابن عباس مى گويد: ((بخش اعظم اندوخته هاى تفسيرم را از على بن ابى طالب آموخته ام )). همو مى گويد: ((على را دانشى است كه پيامبر بدو آموخته و پيامبر را خداوند، دانش آموخته است . بنابراين دانش پيامبر از خداوند و دانش على از پيامبر است و دانش من از دانش على است و اندوخته هاى علمى من و اصحاب پيامبر، جملگى در مقابل دانش على به سان قطره اى در برابر هفت درياست )). در حديثى ديگر مى گويد: ((بضاعت علمى من درباره قرآن در برابر دانش على چون گودال كم آبى است در برابر دريا)).(544)
    وى در سخنى ديگر مى گويد: ((اگر علم اصحاب پيامبر را به ده بخش ‍ تقسيم نماييم ، نه بخش آن تنها به على اختصاص داده شده و او با ساير اصحاب در بخش دهم نيز شريك است )). به همين سبب است كه - بنابر قول خليل بن احمد - جملگى بدو محتاجند و او از همه آنان بى نياز.
    سعيد بن جبير مى گويد: ((ابن عباس مى گفت : اگر در موضوعى سخنى از على بن اثبات مى رسيد به آن بسنده مى كرديم و سراغ ديگرى نمى رفتيم )). نظير همين مطلب با اندك تغييرى در گفتار ابن اثير آمده اس .
    در گذشته دانستيم كه ابن عباس جمله اندوخته هاى تفسيرى خويش را از امير مؤ منان على (عليه السلام ) فرا گرفته بود.
    سعيد بن مسيب مى گويد: ((هيچ كس جز على جمله سلونى (از من بپرسيد) را بر زبان نرانده است . - وى همچنين مى گويد: - عمر به خدا پناه مى برد از مشكلى كه در آن قرار گيرد و على براى حل آن حضور نداشته باشد.)) بلاذرى در ((انساب الاشراف )) اين جمله را كه عمر مى گفت : ما اءبقانى الله لمعضلة ليس لها ليس لها اءبوالحسن نقل كرده است .
    ابوالطفيل مى گويد: ((على مى فرمود: بپرسيد از من ! بپرسيد از من درباره كتاب خداى تعالى ، به خدا سوگند! هيچ آيه اى در قرآن نيست مگر اينكه من مى دانم در شب نازل شده يا روز...)).
    عبدالله بن مسعود مى گويد: ((قرآن كريم بر اساس هفت حرف نازل شده است كه هر حرف آن داراى ظاهر و باطنى است و على بن ابى طالب ظاهر و باطن تمام آنها را مى داند)).(545)
    ابو عمرو زاهد (261 - 345) به روايت از علقمه و او از ابن مسعود نقل مى كند: ((روزى ابن مسعود در نشستى ميان پيروان خود گفت : اگر كسى را نسبت به كتاب خدا از خود داناتر مى يافتم بار سفر به سوى او مى بستم .
    در اين هنگام يكى از آن ميانه گفت : آيا با على برخورد كرده اى ؟ گفت : آرى ؛ محضر او را درك نمودم و از او دست مايه فراوان آموخته و استفاده هاى كلان برده ، قرآن را نزد او خواندم ؛ او بهترين و داناترين فرد پس از پيامبر بود. او را دريايى يافتم كه چون سيل خروشان بود)).(546)
    ابن ابى الحديد به قصد اثبات اين مدعا كه تمامى علوم اسلامى به على (عليه السلام ) باز مى گردد مى گويد: ((از جمله علوم ، علم تفسير است كه تنها از او اخذ شده و از آن سرچشمه سرازير گرديده است و اگر به كتاب هاى نگاشته شده در تفسير مراجعه شود، صحت اين گفتار آشكار خواهد شد؛ زيرا بيشتر دست مايه هاى برجاى مانده در تفسير يا مستقيما از اوست يا از ابن عباس ، و همراهى و ملازمت و جدايى ناپذيرى او را از على همه مى دانند و شاگردى او نزد على بر همگان هويداست .
    روزى به ابن عباس گفتند: دانش تو در مقابل دانش پسر عمويت على در چه حدى است ؟ پاسخ داد: همچون قطره اى باران در برابر اقيانوس ‍ بيكران )).(547)
    حاكم نيشابورى از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) نقل مى كند كه فرمود: ((قرآن با على و على با قرآن است و اين دو تا هنگام رستاخيز و حضور نزد من از يك ديگر جدايى ناپذيرند)). نيز فرمود: ((من شهر دانشم و على دروازه آن . پس هر كس آهنگ ورود به اين شهر دارد بايد كه از دروازه آن داخل شود))،(548) يعنى تنها از طريق على (عليه السلام ) مى توان به علوم وحى دسترسى يافت .
    اكنون وقت آن فرا رسيده تا گوش جان به كلام خود امير مؤ منان (عليه السلام ) بسپاريم و از زبان خودش توصيف او را بشنويم . مى فرمايد: ((درباره كتاب خدا از من بپرسيد؛ زيرا آيه اى وجود ندارد مگر اينكه من مى دانم در شب نازل شده يا در روز و در دشت فرو فرستاده شده يا در كوهسار)). در جاى ديگر مى فرمايد: ((به خدا سوگند! آيه اى از قرآن فرو فرستاده نشده مگر اينكه من مى دانم درباره چه كسى و در چه مكانى نازل گرديده است ؛ زيرا پروردگارم مرا درون ژرف انديش و زبانى پرسشگر بخشيده است )).
    به وى گفتند: چرا تو از ديگر ياران پيامبر بيشتر حديث مى دانى !؟ فرمود: ((زيرا هرگاه از او مى پرسيدم مرا آگاه مى ساخت و اگر سكوت مى كردم خود با من آغاز سخن مى كرد)).(549)
    نيز مى فرمايد: ((نخستين كسى بودم كه بر پيامبر وارد مى شدم و آخرين فردى بودم كه از محضرش مرخص مى شدم ؛ هرگاه سوال مى كردم ، پاسخم مى داد و چنانچه سكوت مى كردم با من سخن آغاز مى كرد. هر روز يك بار و در شب يك بار بر وى وارد مى شدم ؛ گاه اين ديدار در منزل من صورت مى پذيرفت . پيامبر بيشتر اوقات به خانه ام مى آمد و اگر در برخى از جلسات من به محضرش مى شتافتم با من خلوت مى كرد و حتى زنان خويش را بيرون مى نمود، به گونه اى كه تنها من بودم و او، ولى هرگاه به خانه ام مى آمد نمى خواست كه فاطمه عليها السلام و هيچ يك از فرزندانم مجلس را ترك كنند، چنانچه مى پرسيدم پاسخم مى داد و اگر خاموش مى شدم و پرسش هايم پايان مى يافت ، خود آغاز به سخن مى كرد؛ از اين رو آيه اى در قرآن نبود مگر اينكه پيامبر قرائت آن را به من مى آموخت . او برايم املا مى كرد و من به خط خودم مى نگاشتم ، آنگاه از خدا مى خواست كه به من توان درك و فهم آيه را بدهد. بنابراين هيچ آيه اى در قرآن نيست مگر اينكه من آن را حفظ كرده ام و پيامبر تاءويل آن را به من آموخته است ...)).(550)
    در كتاب ((كافى )) از آن حضرت نقل شده است : ((آيه اى از قرآن بر پيامبر نازل نشده مگر اينكه قرائت آن را به من آموخته است و او املا فرموده و من به خط خود نوشته ام ؛ تاءويل و تفسير آيه ها، ناسخ و منسوخ ، محكم و متشابه و خاص و عام آن ها را به من آموخته است . او از خدا درخواست نمود تا توان درك و حفظ آن را بر من آسان سازد؛ لذا هيچگاه پس از اين دعا، آيه اى از قرآن يا علمى كه (پيامبر) به من آموخته و من آن را نوشته ام فراموش نكردم و هر دانشى كه خدا به او درباره حلال و حرام يا امر و نهى - اعم از آنچه در گذشته بود و آنچه در آينده خواهد آمد - عطا كرده و يا درباره كتابى كه بر پيشينيان پيرامون طاعت يا معصيت نازل شده است همه و همه را به من آموخت و من حفظ نمودم و هيچگاه حتى يك حرف از آنها را فراموش نكردم . سپس دست خويش را بر سينه من نهاد و برايم دعا نمود تا خداوند سينه ام را سرشار از دانش و فهم و حكمت و بينش ‍ سازد. آنگاه به وى گفتم : اى پيامبر خدا - پدر و مادرم فداى تو باد! - از هنگامى كه برايم دعا نمودى هيچگاه نكته اى را فراموش نكرده ام و مطلبى را از دست نداده ام ؛ آيا در آينده بر من - از خطر نسيان - بيمناك هستى ؟ فرمود: نه ؛ هرگز بر تو - از خطر فراموشى و يا ناآگاهى - بيمناك نيستم )).(551)
    پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) نيز به على (عليه السلام ) فرمود: ((خداوند به من فرمان داده است تا تو را به خود نزديك كرده و هيچگاه از خود دور نكنم و آنچه مى دانم به تو بياموزم و در حق تو جفا نوروزم (كوتاهى نكنم )؛ لذا بر من سزاوار است كه به تو بياموزم و تو را سزد كه نيك دريايى )).(552)
    next page

    fehrest page


    back page

  6. #16
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    آن حضرت در خطبه قاصعه مى فرمايد: ((شما مى دانيد من نزد رسول خدا چه مرتبتى دارم و خويشاوندى نزديك به او چگونه است . آنگاه كه كودك بودم مرا در كنار خود مى نهاد و در آغوش خود مى فشرد و در بستر خود مى خوابانيد، چنان كه تنم را بر تن خويش مى سود و بوى خوش خود را به من مى بويانيد، و گاه بود كه چيزى مى جويد سپس آن را به من مى خورانيد. از من دروغى در گفتار نديد و خطايى در كردار نشنيد. از هنگامى كه پيامبر اكرم از شير گرفته شد، خدا بزرگ ترين فرشته از فرشتگانش را شب و روز همنشين او فرمود تا او را به راه هاى بزرگوارى ، رهسپار سازد و خوى هاى نيك جهان را در او فراهم نمايد، و من در پى او بودم (در سفر و حضر) چنان كه فرزندى در پى مادر خود، هر روز براى من از اخلاق خود نشانه اى برپا مى داشت و مرا به پيروى آن مى گماشت . هر سال در ((حراء)) خلوت مى گزيد، من با او ديدار مى كردم و جز من كسى چنان نمى كرد. آن هنگام جز خانه اى كه رسول خدا و خديجه در آن بود، در هيچ خانه اى مسلمانى راه نيافته بود و من سومين آنان بودم . پرتو وحى بر او فرود مى آمد، آواى رميدن شيطان را شنيدم ، گفتم : اى فرستاده خدا! اين آوا چيست ؟ گفت : اين شيطان است كه از پرستيده شدن نااميد گرديد. همانا تو مى شنوى آنچه را من مى شنوم و مى بينى آنچه را من مى بينم ، جز آنكه تو پيامبر نيستى ، ولى وزيرى برومند هستى و به راه راست مى روى )).(553)
    عبدالله بن مسعود
    او از نخستين ايمان آورندگان و اولين كسى است كه پس از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) آشكارا و با صدايى بلند در مكه تلاوت قرآن مى نمود و آن را به گوش قريش مى رسانيد و در اين راه آزار و شكنجه هاى فراوان ديد. پيامبر او را به خود جذب نموده بود به طورى كه در اكثر كارها به پيامبر خدمت مى كرد. وى آب وضو و مسواك و كفش هاى پيامبر را نگه مى داشت و هرگاه بلند مى شد كفش هاى پيامبر را به وى مى پوشانيد و هرگاه مى نشست آنها را از پى پيامبر در آورده ، با خود بر مى داشت . به هنگام راه رفتن ، پيشاپيش حضرت راه مى افتاد. به هنگام حمام گرفتن پيامبر را مى پوشانيد. هرگاه مى خوابيد بيدارش مى كرد و بدون هيچ مانعى وارد خانه پيامبر مى شد؛ به گونه اى كه گمان مى رفت وى از اهل بيت پيامبر است . او در هر دو هجرت (به حبشه و به مدينه ) شركت جست ، به هر دو قبله (مسجد الاقصى و كعبه ) نماز خوانده و در تمام جنگ ها همراه پيامبر حضور داشته است . از همه مردم بر حفظ قرآن بيشتر مواظبت مى نمود و پيامبر خوش مى داشت كه قرآن را از زبان وى و با تلاوت او بشنود. پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) مى فرمود: ((هر كس بخواهد از تلاوت قرآن - تر و تازه همان طور كه نازل شده - لذت برد، قرآن را به قرائت ابن ام عبد (ابن مسعود) تلاوت كند)).
    ابن مسعود بر فراگيرى دانش خصوصا معانى قرآن ، بسيار همت مى گماشت . او مى گويد: ((هر كدام از ما اصحاب كه ده آيه از قرآن را مى آموختيم ، از آن نمى گذشتيم مگر اينكه مفاهيم آنها و نحوه عمل كردن بدان مفاهيم را نيز بياموزيم )). و به همين دليل مى گويد: ((سوگند به پروردگارى كه جز او خدايى نيست ! آيه اى از قرآن نيست مگر اينكه مى دانم درباره چه كسى و در چه مكانى نازل گرديده است )).
    وى همچنين علاقه زيادى به گسترش دانش در ميان مردم داشت . مسروق بن اجدع مى گويد: ((عبدالله بن مسعود سوره اى بر ما تلاوت مى نمود و سپس درباره آن به سخن گفتن مى پرداخت و در تمامى طول روز بر ايمان تفسير مى كرد)). همه اصحاب پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) به فضل و دانش او نسبت به كتاب و سنت اذعان دارند.(554) لذا در جهان تفسير جايگاهى برجسته دارد، آوازه اش به همه رسيده ، از او در تفسير، مطالب فراوان بر جاى مانده است و سندهاى منتهى به وى متقن و خلل ناپذير است .
    خليلى در كتاب ((ارشاد)) مى گويد: ((اسماعيل سدى تفسيرى دارد كه آن را از ابن عباس و ابن مسعود نقل كرده است و همه پيشگامان تفسير همچون ثورى و شعبه و... در تفسير از سدى روايت نموده اند - وى اضافه مى كند - تفسير سدى ، بهترين تفاسير است )).
    سيوطى در ادامه سخن صاحب ((ارشاد)) مى افزايد: ((تفسير سدى كه بدان اشاره رفت ، يكى از منابع اصلى ابن جرير طبرى در تفسير است . وى در تفسير خود از طريق سدى از ابو مالك و از طريق ابو صالح از ابن عباس و از طريق مره از ابن مسعود و عده اى ديگر از صحابه ، احاديث فراوانى در تفسير نقل مى نمايد. - وى مى گويد: - حاكم نيشابورى در المستدرك خود از سدى احاديث زيادى نقل كرده و آنها را صحيح شمرده است ، ولى آنها را فقط از طريق مره از ابن مسعود و عده كمى از صحابه نقل نموده و از طريق ديگر - طريق ابو صالح از ابن عباس - مطلبى نقل ننموده است )).(555)
    ابن مسعود بعد از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) تنها نزد على (عليه السلام ) دانش اندوخت و از كسى ديگرى نكته اى نياموخت . در صفحات پيش ، حديث علقمه را در اين باب ذكر كرديم .(556)
    خوارزمى و شمس الدين جزرى در ((اءسنى المطالب )) وى را از جمله صحابه اى مى دانند كه حديث غدير را نقل نموده اند.(557)
    جلال الدين سيوطى شاءن نزول آيه تبليغ (سوره مائده ، آيه 67) را كه درباره على (عليه السلام ) در روز غدير است از او نقل نموده است . وى مى گويد: ((ابن مردويه از ابن مسعود نقل نموده : ما در زمان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) اين آيه را بدين شكل تلاوت مى نموديم :
    يا اءيها الرسول بلغ ما اءنزل اليك من ربك - اءن عليا مولى المومنين - و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس .(558)
    آرى ، ابن مسعود از جمله كسانى بود كه پيوند خود را با اهل بيت عليهم السلام محكم ساخته بود و از روش راستين آنان تا واپسين دوران زندگى دست بر نداشت .
    مرحوم صدوق از سليمان كوفى (559) نقل مى كند كه گفت : ((دوازده نفر از صاحبه پيامبر ابوبكر را در پيشى گرفتنش بر على در مساءله خلافت نكوهش كرده اند كه از جمله آنان عبدالله بن مسعود بود)).(560)
    همو بود كه نام اهل بيت را زنده نگه داشت و حديث ((الخلفاء اثنا عشر)) را در كوفه و پيرامون آن رواج داد.(561)
    سيد مرتضى علم الهدى درباره وى مى گويد: ((در پاكى و فضل و ايمان ابن مسعود اختلافى ميان مسلمانان نيست و پيامبر او را ستوده است . وى در حالتى پسنديده و با ايمانى ثابت از دنيا رفت )).(562)
    در آينده از ابى الصلاح حلبى نقل خواهيم كرد كه او و ابى بن كعب را از دوست داران برجسته اهل بيت عليهم السلام مى شمارد.(563)
    ابن طاووس (متوفاى 664) از كتاب ابو عبدالله محمد بن على سراج در تاءويل آيه و اتقوا فتنه لا تصيبن الذين ظلموا منكم خاصة (564) از ابن مسعود نقل مى كند كه گفت : پيامبر فرمود: ((اى ابن مسعود! بر من آيه ((و اتقوا فتنه ...)) نازل شده است و من آن را نزد تو به وديعت مى سپارم ، به آنچه مى گويم نيك گوش فرا ده و پس از من براى مردم بازگو كن ؛ هر كس ‍ نسبت به على در جانشينى من ظلم روا دارد گويا نبوت من و پيامبران پيش از مرا انكار كرده است )). راوى از وى پرسيد: اى ابو عبدالرحمان ، آيا اين حديث را از پيامبر شنيده اى ؟ گفت : آرى ؛ گفت : پس چگونه ولايت ستمكاران بر على را پذيرفتى ؟ گفت : ناچار كيفر عمل خويش را نيز ديدم . آرى ، جندب و عمار و سلمان از امام خود اجازه مى گرفتند، ولى من اجازه نگرفتم ؛ لذا استغفار نموده از كار خود توبه مى نمايم .(565)
    نكته قابل توجه ؛
    قابل توجه است كه بيشتر مردم كوفه - اعم از مفسران و فقيهان و اهل حديث - از اين امتياز برخوردار بودند كه نشانه مهر و محبت اهل بيت عليهم السلام بر پيشانى آنان نقش بسته بود. در اين ميان پيروان ابن مسعود در ابراز محبت نسبت به امير مؤ منان ممتاز بودند. البته اين پديده دور از انتظار هم نبود، بلكه شرايط خاص حاكم بر كوفه و حضور كم نظير تعداد زيادى از دانشمندان صحابه در آن شهر چنين ويژگى اى را ايجاب مى كرد؛ زيرا دانشمندان جايگاه و منزلت اهل بيت عليهم السلام مخصوصا سرور بزرگ اين خاندان ، امير مؤ منان (عليه السلام ) را نزد پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) نيك مى دانستند و از سفارش فراوان پيامبر درباره آنان و چنگ زدن به ذيل محبتشان و گام برداشتن در پرتو نور هدايتشان آگاهى كامل داشتند. كوفه به اين دليل همواره و در مسير تاريخ ، در قله عظمت و اوج احترام قرار گرفته است كه هجرتگاه دانشمندان برجسته صحابه و چهره هاى بارز و بزرگوار مسلمان بوده و اين نكته هنگام هجرت امير مؤ منان (عليه السلام ) به اوج خود رسيد. محمد بن سعد از ابراهيم نقل مى كند كه : ((در كوفه سيصد نفر از اصحاب پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) - كه در بيعت شجره حضور داشتند - و هفتاد نفر از اصحاب بدر سكنى گزيدند. ابن عمرو هم به اين نكته اشاره دارد؛ مى گويد: روزى نمى گذرد مگر اينكه در كنار رود فرات وزنه هايى از بركت بهشت فرود مى آيد. اين عبارت كنايه از مهاجرت گروه گروه از اصحاب پيامبر به كوفه است )).(566)
    كوفه همچنين در دوران رونق و درخشش اسلام ، خاستگاه دانش و معارف گرديد و از آنجا بود كه همه دانش ها و معارف اسلامى تا دورترين نقطه جهان گسترش يافت و مسافران نيز علم را - در مدت زمان طولانى - از كوفه به شهرهاى دور و نزديك بردند. ابن سعد از عبيدالله بن موسى نقل مى كند كه : ((عبدالجبار بن عباس از پدرش براى ما نقل كرد: با عطاء همنشين شدم و به پرسيدن آغاز نمودم . وى گفت : اهل كجا هستى ؟ پاسخ دادم : كوفى ام . گفت : ما دانشى جز آن كه از نزد شما برايمان رسيده در دست نداريم )).(567)
    علاوه بر اين ، كوفه زمينه اى مناسب براى رشد محبت خاندان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) در جان و دل مومنان راستين بود؛ آنان كه اجر و پاداش رسالت را - كه همان مودت اهل بيت است - ادا نمودند و كرامت رسول خدا را براى خاندانش نيز قائل شدند و آن را پاس داشتند و دانستند كه اينان كشتى نجات و همتاى قرآن و ريسمان ناگسستنى الهى اند. ابن سعد به اين دليل روايت مى كند كه ((اهل كوفه خوشبخت ترين مردم در دوران ظهور مهدى خواهند بود)).(568) به ويژه پيروان ابن مسعود، صحابى گرانقدر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) و دوست دار خاندان پاك او - چنان كه ابن سعد از ابوبكر بن عياش از مغيره نقل كرده است - راستگوترين مردم درباره فضائل على بودند؛(569) نه در حق وى زياده روى داشتند و نه از قدرت و منزلت او ذره اى مى كاستند و شايد به همين دليل است كه از آن حضرت روايتى نقل شده كه بيانگر خشنودى آن حضرت از اين موضع گيرى شرافتمندانه آنان است . مى فرمايد: ((شاگردان عبدالله بن مسعود، چراغ هاى فروغ بخش اين ديار (كوفه ) هستند)).(570)
    آرى ، شايستگى و ثبات قدم يك فرد در راه دين ، تنها به پروا از محرمات الهى و سرسپردگى به فرامين و نواهى خداوند است . همچنين به پيروى از پيامبر و عمل به سنت و سفارش هاى اوست ؛ نه اينكه از پيش خود و در برابر دستور خداوند و پيامبر اعمال راءى كند و خودپسند باشد؛ چون اقتضاى ايمان راستين ، واگذار نمودن امور به خداوند است .
    از جمله مهمترين سفارش هاى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) كه آن را پاداش رسالت خويش نيز قرار داده است ، راه پيمودن در زير پرچم اهل بيت و چنگ زدن به ريسمان ناگسستنى آنان در تمام مراحل زندگى است . امير مؤ منان چهره برجسته و ممتاز اين خانواده به شمار مى رفت ؛ لذا هر كه با او بود با حق همراه بود و هر كه بر محور او مى چرخيد بر محور حق دور مى زد. آنكه از او فاصله گرفت از اسلام دور شد و سفارش ‍ موكد پيامبر را پشت سر انداخت و از حقيقت آشكار، روى گردانيد. پس ‍ چگونه ممكن است بر چنين فردى اعتماد كرد، در حالى كه از راه راست بسى دور مانده و در گم راهى قدم برداشته است . چنين كسى كه خود راه را نيافته است . هرگز نشايد كه راهبر باشد. به همين دليل ، على (عليه السلام ) را محور اصلى دين به شمار مى آوريم و او را ميزان سنجش ‍ صحابه و تابعان - فقها و مفسران و محدثان - شايسته از ناشايست قرار مى دهيم و بر اين باوريم كه اين شيوه كار، درست ترين راه است ؛ زيرا پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) او را دروازه دانش خويش و كشتى نجات و عدل قرآن (ثقل دوم ) شمرده است كه آن دو، تا روز قيامت و ورود به محشر از يك ديگر جدا ناپذيرند و فرموده است : ((اگر امت مسلمان به آن دو چنگ زنند هرگز گم راه نخواهند شد))؛ از اين رو ما دانش را جز از طريق كسى كه شايستگى و ايمان راستينش برايمان به اثبات نرسيده باشد، نمى آموزيم ؛ زيرا امام باقر (عليه السلام ) در ذيل آيه ((فلينظر الانسان الى طعامه ))(571) مى فرمايد: ((منظور از طعام ، دانش ‍ است . انسان بايد به هوش باشد تا دانش را از چه كسى فرا مى گيرد)).(572)
    ابى بن كعب
    ديگر مفسر برجسته از ميان صحابه ، ابى بن كعب انصارى خزرجى است كه هنگام ورود پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) به مدينه منوره نخستين كاتب پيامبر بود و در ميان مسلمانان به دو لقب مشهور بود: 1. سيد المسلمين ؛ زيرا در دانش و كمال و فضل و شرف جايگاهى ممتاز داشت ؛ 2. سيد القراء؛ زيرا پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: ((برجسته ترين قاريان ابى بن كعب است )).
    وى در زمان خلافت عثمان رياست گروهى را كه ماءمور بودند قرآن هاى مختلف را يكسان كنند به عهده گرفت . اين مسئوليت را بعد از آنكه خليفه گروهى را ماءمور اين كار كرده بود و آنان به دليل بى كفايتى از انجام اين مهم عاجز ماندند، بر عهده گرفت كه مشروح اين سرگذشت را در جاى خود آورده ايم .(573) از او در زمينه تفسير روايات فراوانى در دست است كه بيشتر آنها سندهاى معتبر دارد.
    جلال الدين سيوطى مى گويد: ((از ابى بن كعب مجموعه عظيمى از تفسير باقى مانده كه ابو جعفر رازى از ربيع بن انس و او از ابوالعاليه از ابى بن كعب نقل كرده و اسناد آن هم صحيح است . ابن جرير طبرى و ابن ابى حاتم در تفسيرشان از آن فراوان نقل كرده اند. علاوه بر اينان حاكم در المستدرك و احمد بن حنبل در مسند نيز از آن مجموعه استفاده كرده اند)).(574)
    ابوالصلاح حلبى (447 - 374) ابى بن كعب و ابن مسعود را از جمله صحابه ثابت قدم در محبت اهل بيت عليهم السلام مى شمارد كه از شيعيان خاص ايشان در قرن اول - پس از وفات پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) - محسوب مى گرديدند.(575) وى در ادامه مى گويد: ((ابى بن كعب در اين انديشه بود كه آنچه در نهان وجودش نهفته بود در روزهاى واپسين زندگى خويش اظهار نمايد كه اجل به او مهلت نداد)).(576)
    وى از جمله دوازده نفرى بود كه بر ابوبكر، به دليل تصدى مقام خلافت در برابر امير مؤ منان خرده گرفتند و او را سرزنش كردند،(577) و از آن حادثه اسف بار، رنج تلخ و جانكاهى را تحمل كرد و شكايت آن را به پيشگاه خدا برده ، گفت : ((والى الله المشتكى )).(578) او سخنان سعد بن عباده را كه در ضرورت ولايت امير مؤ منان (عليه السلام ) سخن مى گفت ، شنيده بود.(579)
    عبدالله بن عباس
    ابن عباس از چهره هاى فروزان جهان علم و دانش به شمار مى رفت ، به ويژه مهارت وى در تفسير و تاءويل قرآن ، شهره آفاق بود تا جايى كه او را ((ترجمان القرآن ))(580) مى گفتند، چون آنچه را به تفسير تاءويل قرآن مرتبط بود مى دانست . او تربيت يافته مكتب مولا امير مؤ منان (عليه السلام ) شمرده مى شد و در رتبه علمى به جايى رسيد كه امير مؤ منان درباره او گفت : ((گويا از پس پرده رقيق (نازك ) به حقايق غيبى مى نگرد)).(581) البته جاى شگفتى نيست ، نتيجه تاءثير دعاى پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) است كه درباره او چنين دعاهايى كرد: ((خداوندا او را تفقه در دين و تاءويل قرآن ارزانى دار))(582) و ((پروردگارا به او علم شريعت و حكمت بياموز))(583) و ((خداوندا او را منشاء بركت و نشر آثار علمى قرار ده )).(584) پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) همچنين درباره او مى گويد: ((هر ميدانى را سواره اى است و سواره ميدان تفسير ابن عباس است )).(585)
    وى در شعب ابوطالب سه سال قبل از هجرت به دنيا آمد. پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) خود، كام او را برداشت و تربيت او را عهده دار شد و برايش دعاى خير فرمود. او در دامن پيامبر بزرگ شد و پس از وفات رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) ملازم و همراه هميشگى خاندان نبوت بود، امام امير مؤ منان (عليه السلام ) او را پروراند و نيكو تربيت نمود؛ از اين رو يكى از فدائيان ميدان محبت و ولايت امام (عليه السلام ) بود. از او با سندى صحيح روايت شده كه گفت : ((آنچه از دست مايه تفسيرى اندوخته ام از معدن فيض على (عليه السلام ) بوده است )).(586)
    البته اين سخن در رابطه با اساس و پايه هاى اصلى تفسير است ، چرا كه وى به در خانه هر يك از اصحاب پيامبر كه گمان مى رفت نزد او دانشى باشد مى رفت و در تحصيل علم از هيچ كوششى هرچند مشقت بار فروگذار نكرد. وقتى به در خانه آنان مى رفت ، اگر در حال استراحت بودند، انتظار مى كشيد تا بيدار شوند و گاه مى شد كه سوزش بادهاى گرم و سوزان را در اين راه بر خود هموار مى ساخت و براى برخاستن آنان هرگز اقدامى نمى نمود و انتظار مى كشيد تا خود بر طبق عادت هميشگى از خواب بيدار شوند، آنگاه هر چه مى خواست از آنان مى پرسيد. با اين شيوه آنچه از دانش را كه در ايام حيات پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) به علت كمى سن از دست داده بود جبران مى كرد. به طاووس گفتند: ((چرا ملازمت اين خردسال يعنى ابن عباس را كه كم سن ترين صحابه است برگزيده اى و بزرگسالان را رها ساخته اى ؟ گفت : من هفتاد نفر از صحابه را ديده ام كه هرگاه درباره موضوعى ميان خود اختلاف مى كردند قول ابن عباس را برمى گزيدند)).!
    از عبيد الله بن على بن ابو رافع نقل شده است كه گفت : ((ابن عباس نزد پدر بزرگم ابو رافع مى آمد و از او درباره رفتار و سيره پيامبر سوال مى كرد و كسى را همراه خود داشت كه گفته هاى پدر بزرگم را مى نگاشت )).
    مسروق بن اجدع مى گويد: ((هرگاه ابن عباس را مى ديدم مى گفتم : زيباترين خلق است و آنگاه كه سخن مى گفت مى گفتم : شيواترين سخن است و آنگاه كه حديث نقل مى كرد مى گفتم : داناترين مردم است )). ابوبكره مى گويد: ((ابن عباس در بصره در حالى بر ما وارد شد كه در هيبت و دانش و استوارى و جمال و كمال ، در ميان عرب همتايى نداشت )).
    او به جهت فراوانى دانش به لقب ((حبر المة ))(587) و ((بحر))(588) خوانده مى شد و به دليل شمول علم او بر معانى قرآن و سنت پيامبر و احكام دين ، به ((ترجمان قرآن ))(589) و ((ربانى امت ))(590) نيز شهرت يافته بود. او در تمام جنگ هاى امير مؤ منان (صفين ، جمل و نهروان ) در كنار حضرت بود و در حدود 70 سالگى به سال 68 در طائف بدرود حيات گفت و محمد بن حنفيه بر جنازه او نماز گزارد.(591)
    محمد بن عمر بن عبد العزيز كشى از عبدالله بن عبدياليل ، كه از مردم طائف است ، نقل كرده : (هنگامى كه ابن عباس در بستر بيمارى افتاده بود و لحظه هاى آخر عمرش را سپرى مى كرد، به عيادتش رفتيم . وى بيهوش ‍ بود. او را به صحن منزل آوردند، به هوش آمد و واپسين سخن خويش را اين گونه اظهار نمود: پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به من خبر داد كه دو هجرت خواهم داشت ؛ يكى با خودش و ديگرى با على (عليه السلام ). مرا فرمان داد تا از پنج گروه بيزارى جويم : ناكثين ،(592) قاسطين ،(593) خوارج ،(594) قدريه ،(595) مرجئه (596) - سپس ‍ ادامه داد: - بار پروردگارا! گواه باش كه من زندگيم را بر شيوه زندگى على بن ابى طالب قرار دادم و بر همان باور كه او مرد مى ميرم ، و آنگاه چشم از جهان فرو بست )).(597)
    همين مطلب را كه از عبدالله بن عبدياليل نقل شد، ابوالقاسم على بن محمد خزاز رازى - كه از دانشمندان برجسته قرن چهارم است - به گونه اى گسترده تر، در كتاب ((كفاية الاثر)) به نقل از عطاء آورده است ، وى مى گويد: ((در حالى كه ابن عباس در طائف در بستر بيمارى افتاده بود با حدود سى نفر كه همه از بزرگان طائف بودند، به عيادت وى رفتم ؛ بسيار ضعيف و لاغر گشته بود. سلام كرديم و نشستيم .
    ابن عباس رو به من كرد و گفت : اى عطا! اينان كى اند؟ گفتم : سرورم ! اينان بزرگان اين ديارند كه در ميانشان عبدالله بن سلمه بن حصرم طائفى ، عمارة بن ابى اءجلح ، ثابت بن مالك و... هستند (تا آخر تك تك را به او معرفى كردم ) سپس همگى به او نزديك شدند و گفتند: اى پسر عم پيامبر! تو پيامبر خدا را ديده و از او سخن بسيار شنيده اى ، اكنون ما را از سر اختلاف اين امت آگاه كن ؛ چرا برخى على را بر ديگران برترى دادند برخى ديگر او را پس از خلفاى سه گانه پذيرفتند؟ - عطا مى گويد - در اين هنگام ابن عباس آهى كشيد و گفت : از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) شنيدم كه فرمود: على همراه حق است و حق همراه او و تنها او امام و خليفه بعد از من است ؛ هر كس به دامن او چنگ زند پيروزمندانه نجات يابد و آنكه از او روى برتابد گم راه و تيره بخت گردد، و در پايان گفت : به ريسمان ناگسستنى خداوند يعنى خاندان پيامبرتان چنگ زنيد؛ زيرا از پيامبر شنيدم كه مى فرمود: هر كس بعد از من به دامن خاندانم چنگ زند رستگار خواهد بود. - عطا در ادامه مى گويد: - آنگاه - پس از آنكه عيادت كنندگان رفتند - گفت : اى عطا دستم را بگير و مرا به صحن خانه ببر. من و سعيد چنين كرديم ، او دست هاى خود را به سوى آسمان بلند كرد و گفت : بار پروردگارا! من به وسيله محمد و آل محمد به تو تقرب مى جويم ، بارالها! به وسيله ولايت بزرگمان - على بن ابى طالب - به تو تقرب مى جويم . پيوسته اين جملات را تكرار مى كرد تا اينكه بر زمين افتاد. اندكى بر بالينش درنگ كرديم و سپس او را بلند كرديم (ولى ) وى را مرده يافتيم . روحش شاد)).(598)
    گذشته از موضع گيرى هاى سرنوشت ساز وى درباره امامت امير مؤ منان ، در ستايش و بيان فضائل اهل بيت به ويژه امير مؤ منان (عليه السلام ) گفتارها و آثار جاودانه و به يادماندنى فراوان دارد؛ گواه صدق مدعاى ما همين بس كه وى يكى از راويان حديث غدير است كه در آن آشكارا از امت على (عليه السلام ) سخن رفته است ، و آن را به معناى خلافت و وصايت پس از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) تفسير و تبيين كرده و بر اين معنا اصرار ورزيده است .
    سجستانى از ابن عباس روايت كرده كه گفت : ((به خدا سوگند كه ولايت على (عليه السلام ) بر عهده اين مردمان فريضه واجبى است )).(599)
    از اين گذشته ، جايگاه او در دفاع از حريم اهل بيت بسى بلند و فراوان بوده است ؛ از جمله مى توان به ماجرايى اشاره كرد كه شاعر نام دار و فرزانه ، ابو محمد سفيان بن مصعب عبدى كوفى آن را به نظم در آورده است . وى شعرى رسا در سوگوارى و رثاى امام حسين (عليه السلام ) سروده است كه امام صادق (عليه السلام ) از او خواسته تا آن را بر ايشان بخواند. در بخشى از آن مى گويد:
    و قد روى عكرمة فى خبر ما شك فيه اءحد و لا امترى
    مر ابن عباس على قوم وقد سبوا عليا فاستراع و بكى
    و قال مغتاظا لهم : اءيكم سب اله الخلق جل و علا؟!
    قالو: معاذ الله . قال : اءيكم سب رسول الله ظلما و اجترا
    قالوا: معاذ الله . قال : اءيكم سب عليا خير من وطى ء الحصا
    قالوا: نعم ، قد كان ذا. فقال : قد سمعت والله النبى المجتبا
    يقول من سب عليا سبنى و سبنى سب الاله ، و اكتفى !(600)
    ترجمه شعر چنين است : ((عكرمه در خبرى كه هيچ ترديدى در صحت آن نيست روايت كرده است : روزى ابن عباس از كنار گروهى گذشت كه على را مورد ناسزا قرار داده بودند. ابن عباس وحشت زده شده ، گريست و خشمگينانه به آنان گفت : چه كسى از شما به خداى عزوجل ناسزا گفته است ؟ گفتند: پناه بر خدا از چنين كارى . گفت : چه كسى از شما ظالمانه و گستاخانه به پيامبر ناسزا گفته است ؟ گفتند: پناه بر خدا از چنين عملى . گفت : چه كسى از شما به على بهترين كسى كه پاى بر روى ريگ هاى زمين نهاده ناسزا گفته است ؟ گفتند: آرى چنين است (ما به على ناسزا مى گوييم .) گفت : به خدا سوگند كه از پيامبر برگزيده خدا شنيدم كه گفت : هر كس به على ناسزا گويد به من ناسزا گفته است و ناسزاگويى به من ناسزاگويى به خداست )).
    next page

    fehrest page


    back page

  7. #17
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    به عنوان آخرين سخن در بيان موضع گيريهاى عباس در دفاع از مقام ولايت كبرى ، سخن او را يادآور مى شويم : ((بزرگ ترين فاجعه در جهان اسلام آن بود كه پيامبر اسلام را در واپسين لحظات عمرش از نوشتن وصيت خويش بازداشتند؛ نوشته اى كه فصل الخطاب (601) و بنيان كن هرگونه اختلاف در ميان امت بود. - او همچنين گفت : - روز پنج شنبه ، و چه دانى كه روز پنج شنبه چه گذشت )) - اشاره به روز وفات پيامبر است -. پس از اين سخن ، سخت گريست به گونه اى كه ريگ هاى زمين از دانه هاى اشكش خيس شد. اين گونه موارد در زندگى ابن عباس كه نشانگر ارتباط تنگاتنگ وى با خاندان بلند مرتبه نبوت و نهايت محبت و شناخت وى نسبت به اهل بيت عليهم السلام است ، بيرون از شمار است .(602)
    از اين روست كه امامان اهل بيت عليهم السلام به غايت او را دوست داشتند و قدر و منزلت او را پاس مى داشتند و از او به نيكى ياد مى كردند. شيخ مفيد رحمة الله عليه در كتاب ((الاختصاص )) از امام صادق (عليه السلام ) روايت مى كند كه فرمود: ((پدرم -امام باقر- او -ابن عباس - را سخت دوست مى داشت . پدرم وقتى كودك بود، مادرش بر او لباس ‍ مى پوشاند و او را با ديگر كودكان خاندان عبدالمطلب روانه مى ساخت . روزى ابن عباس كه ديگر چشمانش بى فروغ شده بود به پدرم برخورد و به او گفت : تو كه هستى ؟ جواب داد: من محمد بن على بن حسين بن على ام . ابن عباس گفت : (در عظمت ) تو همين بس كه اگر هيچ كس ‍ نشناسدت ، من تو را نيك مى شناسم )).(603)
    به احتمال قريب به يقين ، ارجح ولادت امام محمد باقر (عليه السلام ) در سال 60 (يك سال پيش از واقعه كربلا) بوده است .(604) ابن عباس پس ‍ از حادثه كربلا بيش از حد بر مصيبت هاى اهل بيت عليهم السلام مى گريست ؛ لذا بينايى خود را از دست داد.(605) در روايت ديگرى آمده است كه وى يك سال پيش از وفاتش بنايى خود را از دست داده بود؛(606) وفات وى در سال 68 اتفاق افتاد. بنابراين (چنانچه اين روايت صحيح باشد) امام باقر (عليه السلام ) در آن هنگام بين 6 تا 7 سال داشته است .
    علامه در كتاب ((خلاصه )) مى گويد: ((عبدالله بن عباس از جمله اصحاب پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) است كه دوست دار و شاگرد على (عليه السلام ) بود. بزرگوارى و اخلاص او در حق امير مؤ منان آشكارتر از آن است كه بر كسى پوشيده بماند. گرچه ((كشى )) در نكوهش وى سخنانى آورده ، ابن عباس برتر از اين نسبت هاى نارواست و در جاى خود جواب اين گونه نسبت ها را داده ايم )).(607)
    سيد بن طاووس در كتاب ((تحرير طاووسى )) پس از سست شمردن سندهاى اين روايات ، آن را ناشى از حسادت و كينه توزى نسبت به وى مى شمرد و مى گويد: ((به جاست كه كسى همچون ابن عباس دانشمند بزرگ جهان اسلام مورد حسادت و رقابت ديگران قرار گيرد و درباره او سخن ها گويند و به او نسبت ناروا دهند.
    حسدوا الفتى اذلم ينالوا فضله الناس اعداء له و خصوم
    كضرائر الحسناء قلن لوجهها حسدا و بغيا: انه لدميم (608)
    بزرگان و ناقدان آگاه ، روايات قدح را مورد نقد و بحث قرار داده اند، به ويژه درباره رواياتى كه تاراج بيت المال بصره را به او نسبت داده و او را مورد نكوهش قرار داده است ، كه در پايان همين مقال ، مجعول بودن اين گونه روايات را روشن نموده و ساحت قدس اين مرد فرزانه و دوست دار خاندان نبوت را مبرا خواهيم ساخت .
    آرى ، اين بزرگ مرد در پيشگاه حاكمان زورمدار آن روزگار مورد نفرت بود، به ويژه كه او با صراحت لهجه و قاطعيت با آنان برخورد مى كرد و آنان را به وحشت و نگرانى مى افكند؛ لذا معاويه پليد، در قنوت نمازش ‍ همواره بر پنج نفر(609) آشكارا نفرين مى كرد، يكى از آنان ابن عباس ‍ بود. اين كردار زشت او بيانگر اوج ياءس و نااميدى او از رحمت فراگير خداوندى است ؛ زيرا او از گروهى است كه مورد خشم الهى قرار گرفته و از آخرت نااميد و ماءيوسند.(610)
    علامه تسترى درباره اين دروغ هاى رسوا كننده و افتراهاى ناروا و اينكه ابن عباس همواره كمر به خدمت امير مؤ منان (عليه السلام ) بسته و تا زمان شهادت امام در بصره باقى ماند، تحقيقى عالمانه دارد. بر اساس ‍ تحقيقات علامه تسترى ، وى از كسانى بود كه مردم را نسبت به بيعت با امام حسن (عليه السلام ) تشويق مى كرد، به گونه اى كه بعد از انعقاد پيمان صلح ميان امام (عليه السلام ) و معاويه ، ناچار ترك ديار نمود و روانه ((بيت الله الحرام )) گرديد و همان جا ماند تا آنكه اجل به سراغش آمد. رحمت و رضوان الهى بر او باد.(611)
    استاد بزرگوار علامه فانى رحمة الله عليه درباره ابن عباس و پيراستگى او از نسبت هاى ناروا، رساله اى كوتاه و رسا نگاشته و ساحت قدس او را از اين گونه نسبت ها پاك ساخته و حق سخن را به خوبى ادا كرده است . خداوند پاداش نيك به وى ارزانى دارد.(612)
    گستره تفسير ابن عباس
    هنوز ده اول از وفات پيامبر گرامى اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) نگذشته بود كه ابن عباس كار خود را منحصر به تفسير قرآن و استنباط معانى آن كرد،(613) در صورتى كه ديگر صحابه را امورى ديگر، چون گردآورى قرآن و آموزش قرائت آن ، آموزش آداب و احكام ، قضاوت ، عهده دارى امور سياسى و... به خود مشغول ساخته بود.
    ابن عباس در اين گير و دار تمام همت خويش را گرد فهم قرآن ، آموزش ، استنباط مفاهيم و بيان آن نهاده است و در پى جبران آنچه در زمان حيات پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) به جهت كمى سن و عدم آمادگى از كف داده بود، برآمد. بنابراين ، بر در خانه علماى صحابه مى رفت و سخت در فراگيرى دانش به ويژه از امير مؤ منان كه دروازه شهر علم پيامبر است كوشا بود. از اين گذشته ، به راه انداختن جلسات درس در ((مسجد النبى )) براى تدريس علوم و معارف قرآنى و گستراندن تعاليم و دستورات دين از اصلى ترين كانون آن - قرآن - غافل نبود؛ گفته اند:(614) اين كار را به دستور امير مؤ منان (عليه السلام ) انجام مى داد. اين گونه بود كه دعاى پيامبر درباره او محقق شد كه فرمود: ((اللهم بارك فيه وانشر منه ؛ خداوندا! او را بركت ده و كانون نشر علوم اسلامى و معارف قرار ده )).
    ولى دروغ پردازان ، همزمان با گسترش دانش به وسيله او در سرتاسر جهان اسلام از آنجا كه شهرت و آوازه اى بلند در تفسير داشت ، از زبان او سخن ها ساختند و بر سر زبان ها انداختند؛ لذا جاى شك و ترديد در بيشتر احاديث تفسيرى به جاى مانده از او دور از انتظار نيست . ذهبى مى گويد: ((آن اندازه از ابن عباس در تفسير روايات نقل شده كه بى شمار است و گاه در يك موضوع چند روايت با طرق و اسناد گوناگون نقل شده است ؛ به گونه اى كه تقريبا آيه اى در قرآن وجود ندارد مگر اينكه از ابن عباس در تفسير آن سخنى يا حتى سخنانى نقل شده است كه همين نكته ، ناقدان اثر و راويان حديث را بر آن داشته تا در اين روايات انبوه درنگ كنند و به ديده ترديد بنگرند)).(615)
    سيوطى مى گويد: ((در كتاب ((فضائل الامام الشافعى )) نوشته ابو عبدالله محمد بن احمد بن شاكر قطان ديدم كه وى از ابن عبدالحكم نقل كرده است كه از امام شافعى شنيدم گفت : از ابن عباس بيشتر از حدود يكصد حديث در تفسير به اثبات نرسيده است )).(616)
    ابن حجر عسقلانى مى گويد: ((بخارى از ابن عباس در زمينه تفسير و غير آن دويست و هفده حديث نقل كرده ؛ در حالى كه چهارصد و چهل و شش ‍ حديث از ابو هريره آورده است )).(617)
    در عين حال آوازه ابن عباس در تفسير و نيز پرورش يافتگان مكتب وى او را در اوج قله علوم تفسير نشانده است و اين مجموعه عظيم از تفسير ماءثور كه به طور مستقيم از خود وى يا يكى از شاگردان برجسته اش (كه تعدادشان بسيار است ) نقل شده ، ايجاب مى كند كه مقام والاى او در اوج قله تفسير جاى گيرد، چون تمام احاديث رسيده در اين باب ، يا از اوست و يا به وسيله شاگردانش نقل شده است .
    وى مورد توجه عموم مسلمانان به ويژه بزرگان و پيشوايان دين - چه صحابه و چه معاصران و چه آنان كه بعد از او در طول زمان آمده اند - بوده است و نام او بيشتر از هر چيز بر تارك همه كتب تفسير مى درخشد و اختلاف در اصول و روش ها و تنوع شيوه ها و ديدگاه هاى سياسى و مذهبى ، تاءثيرى بر اين درخشش نداشته است .
    دكتر صاوى مى گويد: ((شايد فزونى حديث هاى دروغين و جعلى كه به وى نسبت داده شده را بتوان نشانه اى بر ارج و بزرگوارى وى در ديده جعل كنندگان دانست كه تمايل فراوان داشته اند كالاى خود را با نام و نشان فردى كه رواج علمى دارد، عرضه كنند)).(618)
    روش ابن عباس در تفسير
    ابن عباس پرورش يافته تمام عيار مكتب امير مؤ منان (عليه السلام ) است . او دانش تفسير را نزد امام فرا گرفت ؛ لذا در تفسير قرآن و استنباط مفاهيم آن ، از شيوه اى درست پيروى نموده است . وى در تفسير قرآن و فهم معانى آن بر شيوه سلف صالح كه اساس آن بر پايه هاى استوار بنا نهاده شده بود راه مى پيمود و هرگز منحرف نگرديد.
    او ويژگى هاى روش خود را در تفسير قرآن اين گونه بيان مى دارد: ((تفسير چهار گونه است : نخست آن نوع كه عرب با بهره گيرى از زبان خويش ‍ مى فهمد. دوم گونه اى كه هيچ فردى در ندانستن آن معذور نيست . سوم آن گونه كه تنها دانشمندان مى دانند و چهارم آنكه كسى جز خداوند از آن آگاهى ندارد)).(619)
    در روايت ديگرى از وى همين ويژگى ها را با بيانى رسا شرح مى دهد: پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: ((قرآن بر چهار بخش نازل شده : 1. آيه هاى مربوط به حلال و حرام كه از هيچ كس در ندانستن آن عذرى پذيرفته نيست ، 2. آياتى كه عرب به يارى زبان خود درك مى كند، 3. آياتى كه دانشمندان توانايى تفسير آن را دارند، 4. آيه هاى متشابه (مبهمى ) كه جز پروردگار از تفسير آن آگاهى ندارد)).(620)
    توضيحى درباره اين حديث ؛
    قرآن ، دربردارنده پندها و آداب و فرامينى است كه بر تمام مسلمانان واجب است آن را بدانند و بدان عمل كنند؛ زيرا فرمان عمومى شريعت است . فراگيرى و آموزش اين بخش از آيات بر همگان لازم است و هيچ كس عذرى در ندانستن آن نخواهد داشت .
    علاوه بر اين ، در قرآن واژگانى ناآشنا و مشكل وجود دارد كه فهم آن و گشودن گره آن ، با مراجعه به كلام فصيح عرب نخستين مسير است ؛ چون قرآن به زبان آنان و بر اساس شيوه هاى گفتارى آنان نازل شده است .
    همچنين در قرآن نكاتى دقيق درباره اصول معارف ، مبداء و معاد، راز آفرينش ، سر هستى و... يافت مى شود كه رسيدن به ژرفاى آن و آگاهى از زوايا و ابعاد آن جز براى انديشوران آشنا با اصول معارف و مبانى برهان عقلى و جز با امكان دستيابى به احاديث صحيح مقدور نيست .
    و نيز آيه هاى متشابهى (مبهمى ) وجود دارد كه جز خداوند هيچ فردى به مفاهيم حقيقى آن آگاهى ندارد؛ اين گروه خود دو قسم است : 1. حروف مقطعه در آغاز سوره ها كه چون رمزهايى بين خدا و پيامبر است و از بندگان ، جز پيامبر و خاندان برگزيده اش كه آنان هم از طريق پيامبر آموخته اند، ديگر كسى از آن اطلاع ندارد. 2. آيه هاى متشابه - در مقابل آيه هاى محكم - كه تاءويل درست آن را جز خداوند و ثابت قدمان در علم (پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) و عالمانى كه از چشمه سار دانش ‍ پيامبر شربت گواراى علم را نوشيده اند) كسى از آن آگاه نيست ؛ لذا علم به آن نيز ويژه خداوند و بندگان برگزيده اوست .
    با اين توضيح ، در پرتو تقسيم چهار بخشى كه بان اشاره شد، امكان دستيابى به مبانى تفسيرى كه ابن عباس بر آن ها در تفسير گسترده خويش ‍ تكيه نموده است فراهم مى شود:
    1. فهم مقاصد قرآن با مراجعه به خود قرآن
    در فهم مقاصد قرآن بايد تا حد امكان ، به خود قرآن مراجعه شود؛ زيرا بهترين دليل بر مقصود هر گوينده ، قرائن لفظى اى است كه در كلام خود او آمده و او آنها را تكيه گاه گفتار خويش قرار داده است . به همين دليل دانشمندان علم اصول گفته اند: ((هر گوينده مادامى كه در حال سخن گفتن است مى تواند آنچه درباره موضوع مورد بحث خود مى خواهد، بگويد))؛ اين توضيحات همه قرائن متصله و پيوسته كلام هستند، ولى در بسيارى از موارد، گويندگان در تفهيم مراد خويش بر قرائن منفصله و جدا از قبيل دليل عقل يا عرف خاص تكيه مى كنند يا موضوعى را كه بعدا مطرح خواهند كرد تكيه گاه قرار مى دهند كه عموم و خصوص و اطلاق و تقييد و... از اين قبيل است .
    از اين رو اگر ما دانستيم گوينده اى عادت دارد در تفهيم مراد خود بر قرائن منفصله اعتماد كند، مجاز نيستيم همين كه سخنى گفت بدون جست و جو و اطمينان يافتن از نبود قرينه ، آن را بر ظهور اوليه اش حمل كنيم .
    قرآن كريم نيز چنين است . گاهى در آن عمومى آمده كه مخصص آن در كلامى ديگر است يا مطلقى كه مقيد آن جداگانه ذكر شده است و بر همين منوال قرائن ديگر ذكر شده كه ما را از تمسك به ظهور ابتدايى كلام باز مى دارد.
    بنابراين هر مفسرى كه بخواهد گام به وادى تفسير قرآن نهد حق ندارد آيه اى را بدون بررسى كامل و جست و جو در قرائن باز دارنده از ظاهر مقام و توضيحاتى كه در آيه هاى ديگر ذكر شده است ، تفسير كند. به ويژه اينكه ما مى دانيم قرآن بر اساس روش مخصوص خود، گاه حكمى يا حادثه اى را چند بار تكرار مى نمايد كه هر مورد مى تواند دليلى بر مورد ديگر بوده يا ابهامى را كه در آن وجود دارد روشن نمايد.
    از اين روست كه مى بينيم ابن عباس ، مفسر عالى قدر نيز بر همين منوال سير كرده است و همين شيوه را كه مطمئن ترين و مستحكم ترين راه براى فهم معانى قرآن و برتر از ديگر دليل هاى لفظى و معنوى است برگزيده است ؛ بنابراين در روشن كردن مواردى كه مقصود از نزول آن پوشيده است و در ديگر آيات قرآن توضيحاتى درباره آن داده شده ، هيچگاه از مراجعه به خود قرآن كريم غفلت نورزيده است ؛ البته اين روش ، روش ‍ همه مفسران نخستين است كه با هدايت و ارشاد پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) گام در وادى تفسير نهاده اند.
    به عنوان نمونه در اينجا روايتى را كه سيوطى از ابن عباس نقل كرده است مى آوريم : ابن عباس درباره آيه قالوا ربنا اءمتنا اثنين و اءحييتنا اثنتين (621) كه در آن به دو بار مردن و زنده شدن اشاره رفته است ، گفته : قبل از آنكه شما را بيافريند مرده بوديد؛ اين يك مردن به شمار مى آيد؛ سپس شما را آفريد كه اين يك بار زنده شدن است . آنگاه شما را مى ميراند و به قبرها سرازير مى شويد كه اين مردن بار دوم است و سپس ‍ در روز رستاخيز شما را بر مى انگيزد؛ كه اين ، زندگى دوباره است . بنابراين دو بار مردن و دو بار زنده شدن روشن مى گردد. آنگاه ابن عباس ‍ تفسيرش را با آيات ديگر قرآن تاءييد مى كند و مى گويد: اين آيه همانند آيه كيف تكفرون بالله و كنتم اءمواتا، فاءحياكم ثم يميتكم ثم يحييكم ثم ايه ترجعون (622) است .
    سيوطى اين تفسير را از ابن مسعود و ابو مالك و قتاده نيز نقل كرده است .(623)
    2. رعايت اسباب نزول
    اسباب نزول نقش بسيار مهمى براى رسيدن به مفاهيم قرآن دارد؛ زيرا آيات و سوره هاى قرآن به تدريج و در فواصل زمانى مختلف و مناسبت هاى گوناگون نازل گرديده است ؛ از اين رو آيه اى كه در مناسبتى خاص و براى حل مشكلى خاص نازل گردد با آن حادثه ارتباطى تنگاتنگ دارد به گونه اى كه اگر شناخت آن مناسبت ميسر نگردد فهم هدف اساسى آيه نيز ممكن نخواهد بود؛ لذا كسى كه به بررسى مفاهيم قرآن همت مى گمارد، قبل از هر چيز بايد شاءن نزول آيه را بداند - البته اگر شاءن نزولى داشته باشد -.
    به همين دليل ابن عباس ، دانشمند بزرگ امت ، به اين موضوع كاملا توجه داشته و در فهم معانى قرآن ، در موارد بسيارى بر دانستن اسباب نزول تكيه نموده است . او همواره در مورد اسباب و اشخاص و ساير مسائل مربوط به شاءن نزول با جديت پرسش مى نموده و همين امر موجب برجستگى و مهارت وى در فن تفسير شده است . در گذشته برخى از احاديث را كه نشان از همت و اشتياق پايان ناپذير وى به فراگيرى دانش ‍ داشت به طورى كه او را وادار مى كرد به در خانه هاى صحابه برود، خاطر نشان كرديم ؛(624) در اينجا نيز به مناسبت بحث ، به برخى از آن موارد اشاره مى كنيم :
    تعداد زيادى از محدثين از ابن عباس نقل كرده اند كه گفت : ((همواره ميل داشتم كه دو تن از زنان پيامبر را كه آيه ان تتوبا الى الله فقد صغت قلوبكما...(625) درباره يا آنان نازل شده بشناسم تا اينكه در يكى از سفرهاى حج من با عمر همراه شدم . او در ميان راه براى قضاى حاجت كناره گرفت و من هم با او رفتم پس از انجام ، آب بر دست هاى او مى ريختم تا وضو بگيرد، به او گفتم : آن دو تن از زنان پيامبر كه درباره آنان آيه ان تتوبا الى الله فقد صغت قلوبكما...(626) نازل شده كدامند؟ گفت : شگفتا! تو آن را نمى دانى ؟! آنان عايشه و حفصه بودند)).(627)
    در تفسير قرطبى گزارش اين واقعه چنين آمده كه ابن عباس مى گويد: ((مدت دو سال در صدد بودم تا از عمر نام آن دو تن از زنان پيامبر را كه بر وى سخت گرفتند بپرسم ، ولى بيم برخورد تند وى را داشتم ، تا بالاخره جراءت كرده از او پرسيدم و او گفت : آن دو، حفصه و عايشه بودند))!(628)
    ابن عباس در توجه به شاءن نزول آيات نهايت كوشش خود را به كار مى بست و در اين فن سرآمد ديگران بود؛ به گونه اى كه نامش بارها در كهن ترين نوشتار درباره شاءن نزول آيات قرآن ، يعنى ((سيره ابن اسحاق )) - كه خلاصه اش در ضمن ((سيره ابن هشام )) آمده - تكرار شده است . ابن اسحاق مى گويد: ((از ابن عباس نقل شده كه : درباره نضر بن حارص هشت آيه از قرآن نازل شده است ؛ از آن جمله آيه اذا تتلى عليه آياتنا قال اءساطير الاولين .(629) همچنين همه آياتى كه در آن از ((اساطير))(630) سخن رفته است )).(631)
    وى مى گويد: ((همچنين از ابن عباس برايم نقل شده كه گفت : هنگام ورود پيامبر به مدينه ، احبار (عالمان يهودى ) نزد وى آمدند و سوال هايى
    مطرح كردند. خداوند براى پاسخ به سوالات آنان بر پيامبر آياتى نازل كرد كه آيه ولو اءن ما فى الارض من شجرة اءقلام ...(632) از آن جمله است . - وقتى مردم از پيامبر درباره گردش كوه ها سوال كردند، خداوند بر پيامبر آيه ولو اءن قرآنا سيرت به الجبال ...(633) را نازل كرد. همچنين زمانى كه به پيامبر گفتند: مواظب خودت باش ، اين آيه نازل شد ((و قالوا مال هذا الرسول ...))(634) و در همين باره آيه و ما اءرسلنا قبلك من المرسلين الا اءنهم لياءكلون الطعام و يمشون فى الاسواق ...(635) نيز نازل شد. همچنين آيه و لا تجهر بصلاتك و لا تخافت بها...(636) به خاطر همين گروه فرو فرستاده شد...)).(637) ابن اسحاق بر همين منوال اسباب نزول آيات را ذكر مى كند و در اكثر موارد، آن را از ابن عباس نقل مى كند.
    ابن عباس در اين مورد چنان مهارت يافته بود كه آيه هاى مكى را از مدنى به راحتى جدا مى ساخت . ابو عمرو بن علاء از مجاهد درباره تشخيص ‍ آيات مدنى از مكى سوال كرد. وى گفت : ((در اين باره از ابن عباس ‍ پرسيدم و او موضوع را به تفصيل برايم بيان كرد)). ابن عباس نيز به نوبه خود در اين باره - جداسازى آيه هاى مكى از مدنى - از ابى بن كعب پرسش مى نمود.(638)
    وى تمامى موارد اسباب نزول را به نيكى آموخته بود به طورى كه آيات حضرى (639) را از سفرى و نهارى را از ليلى (640) به راحتى باز مى شناخت و مى دانست درباره چه كسى و چه وقت و كجا نازل شده است . اولين آيه نازل شده كدام است و آخرين آن كدام و امورى ديگر(641) كه جملگى به مهارت و نبوغ او در تفسير قرآن گواهى مى دهد.
    تكيه بر تفسير منقول
    سومين ويژگى تفسير ابن عباس تكيه بر احاديث ماءثور (منقول ) از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) و اهل بيت پاك و اصحاب برگزيده اوست .
    در گذشته شواهدى را كه بيانگر جست و جوى او از احاديث پيامبر بود يادآور شديم . وى در اين راه از هيچ تلاشى فروگذار نمى كرد تا اينكه در دانش و فضيلت سرآمد اهل زمانش گرديد. وقتى از او پرسيدند: چگونه به اين همه دانش دست يافتى ؟ گفت : ((با زبانى پرسشگر و دلى فراگير)).(642) در بان همين ويژگى كه او در تفسير خود، بر احاديث ماءثور و داراى ماءخذ درست تكيه مى كرد، مى گويد: ((بيشتر اندوخته هاى تفسيرى خويش را از على بن ابى طالب آموختم ))(643) يا در جاى ديگر مى گويد: ((آنچه در تفسير اندوخته ام از درياى بيكران علم على بن ابى طالب است )).(644)
    همچنين مراجعه او به صحابه براى به دست آوردن سخنان پيامبر درباره مسائل دينى و از جمله احاديث تفسيرى ، دليل ديگرى بر توجه بالاى او به تفاسير صحيح منقول از پيامبر است .
    دو روايتى را كه از او نقل كرديم در واقع بيانگر اين نكته است كه تفاسير او صبغه نقل دارد، هر چند اين مطلب را به طور كلى گفته و به موارد جزئى آن اشاره نكرده است .
    4. اطلاعات ادبى گسترده
    بى ترديد قرآن كريم از هر جهت به شيوه فصيح زبان عرب نازل شده است ؛ هم در انتخاب اصل واژه ها، هم در ساختار جملات ، هم در حركات اعراب و بناء و... و كاملا رسا و شيواست . قرآن در هر يك از اين زمينه ها، شيواترين و پركاربردترين آن را در نزد اهل زبان انتخاب نموده است . حتى در مواردى كه از كلمات قبايل گوناگون استفاده كرده ، سعى مى نمايد واژه هاى شناخته شده و آشناى نزد آنان را انتخاب كند، نه واژه هاى ناماءنوس و ناآشنا را.
    از اين رو هرگاه فهم كلمات قرآن بر كسى مشكل باشد، بايد براى رفع آن به كلام فصيح عرب معاصر نزول قرآن مراجعه نمايد. چه اينكه قرآن به زبان آنان و بر اساس شيوه هاى شناخته شده آن زبان نازل گرديده است .
    لذا مشاهده مى نماييم ابن عباس هرگاه با موارد ابهام در قرآن مواجه مى شد يا در فهم واژه اى دچار اشكال مى گرديد به اشعار فصيح دوران جاهليت و سخنان بلند و بديع آنان روى مى آورد. آنچه او را توانا ساخته بود كه به راحتى به اشعار جاهليت استشهاد نمايد، توان بالاى ادبى و مهارت بى نظيرش در واژه شناسى كلام فصيح عرب است كه در تاريخ ادبيات عرب آن عصر شواهدى از نبوغ و جايگاه برجسته علمى و ادبى او مى توان يافت . گذشته از اين ، ذكاوت زياد و حافظه قوى او نيز در رسيدن به اين مقام شامخ به او كمك مى كرد. چنان كه هر چه را تنها يك بار مى شنيد بى درنگ حفظ مى نمود.
    ابو فرج اصفهانى از عمر ركاء نقل مى كند: ((ابن عباس در مسجدالحرام بود و نافع بن ازرق - رييس فرقه ازارقه خوارج - و عده ديگرى از خوارج سوالات خود را نزد وى مطرح مى كردند. در اين هنگام عمر بن ابى ربيعه در حالى كه لباس رنگارنگ به تن داشت وارد شد و در جمع آنان نشست ، ابن عباس رو به او كرد و درخواست خواندن يكى از سروده هايش را نمود. او در پاسخ ، قصيده اى با اين مطلع آغاز نمود:
    اءمن آل نعم اءنت غاد فمبكر غداة غد اءم رائح فمهجر(645)
    و تا آخر خواند. آنگاه نافع رو به ابن عباس كرد و گفت : از خدا بترس ! ما از سرزمين هاى دور به سوى تو آمده ايم تا درباره حلال و حرام خدا پرسش كنيم و تو شانه خالى كرده ، به سختى پاسخ مى دهى ، آنگاه جوانكى ناز پرورده از ثروت مندان قريش مى آيد و برايت شعر مى خواند كه :
    راءت رجلا اءما اذا الشمس عارضت فيخزى و اءما بالعشى فيخسر!(646)
    ابن عباس گفت : اين را بدين گونه نخواند، گفت : پس چگونه خواند. ابن عباس گفت به اين شكل خواند:
    راءت رجلا اءما اذا الشمس عارضت فيضحى و اءما بالعشى فيخصر(647)
    نافع گفت : مى بينم كه اين بيت را حفظ كرده اى ! ابن عباس گفت : آرى ، اگر مايل باشى تمام قصيده را بشنوى برايت مى خوانم . نافع گفت : آرى ، مايلم . آنگاه ابن عباس قصيده را تا آخر خواند در حالى كه قصيده را پيش ‍ از آن نشنيده بود؛ اين نشان نهايت هوشمندى ابن عباس است .
    next page

    fehrest page


    back page

  8. #18
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    بعضى از افراد كه در مجلس بودند گفتند: هرگز فردى هوشمندتر از تو نديده ايم . ابن عباس گفت : ولى من هرگز از على بن ابى طالب هوشمندتر نديده ام . ابن عباس همواره مى گفت : آنچه را تنها يك بار بشنوم مى توانم بازگو نمايم . سپس ابن عباس رو به ابن ابى ربيعه كرد و گفت : باز بخوان و او شروع كرد: تشط غدا دار جيراننا...(648) و ساكت شد، و ابن عباس ‍ بدون درنگ گفت : وللدار بعد غد اءبعد!(649)
    ابن ابى ربيعه گفت : اين را كه گفتى آيا شنيده اى يا خودت آوردى ؟ گفت نشنيده ام ولى شايسته است شعر چنين پايان يابد)).(650)
    اين نهايت هوشمندى او را مى رساند، علاوه بر اين ، مستلزم ذوق ادبى والايى نيز هست . او همچنين خطبه هاى بلند آوازه امير مؤ منان (عليه السلام ) را با يك بار شنيدم حفظ مى كرد؛ لذا در خطبه ها و ديگر گفتارها، راوى حضرت به شمار مى آمد. اين ذوق ادبى والا و اندوخته هاى لغوى بسيارش بود كه به او توان بخشيد تا موقع تفسير قرآن و شرح واژه هاى ناآشناى آن بتواند از اين ابزار، استادانه بهره جويد. وى مى گويد: ((شعر ديوان (واژه نامه ) عرب است ؛ از اين رو هرگاه واژه اى از قرآن را - كه به زبان عرب نازل گشته - نشناسيم به اشعار عرب روى آورده ، در پى شناخت آن بر مى آييم )).
    ابن انبارى از طريق عكرمه از ابن عباس نقل مى كند كه گفت : ((اگر مى خواهيد سوالى از من درباره واژه هاى ناآشناى قرآن بپرسيد به شعر عرب مراجعه كنيد، چون شعر واژه نامه عرب است )).(651)
    طبرى از طريق سعيد بن جبير در تفسير آيه و ما جعل عليكم فى الدين من حرج (652) درباره معناى حرج در اين آيه ، از ابن عباس نقل مى كند كه : ((اگر واژه اى از قرآن برايتان ابهام داشت به شعر عرب مراجعه كنيد؛ زيرا شعر، زبان عرب است . سپس فردى باديه نشين را صدا زد و پرسيد: حرج يعنى چه ؟ گفت : گرفتارى . - ابن عباس - گفت : راست گفتى )).(653)
    هرگاه از وى درباره واژه هاى ناآشناى (مشكل ) قرآن مى پرسيدند در پاسخ شعرى مى خواند. ابو عبيد مى گويد: ((يعنى ابن عباس براى تفسير خود به شعر استشهاد مى كرد)).
    ابن الانبارى مى گويد: ((صحابه و تابعان در موارد فراوان هنگام برخورد با الفاظ ناآشنا و مشكل قرآن ، به شعر استدلال مى كردند - وى مى گويد: - بعضى از جاهلان و نابخردان در اين كار بر نحويان خرده گرفته اند كه شما با اين كار، شعر را اصل قرار داده و قرآن را فرع آن مى دانيد، ولى حقيقت خلافت پندار آنان است چه اينكه مقصود نحويان از اين كار، تبيين واژه ناآشناى قرآن به وسيله شعر عربى است (نه آن كه شعر اصل باشد و قرآن فرع )؛ زيرا قرآن كتابى است كه به زبان عرب نازل گرديده است . خداوند در توصيف قرآن مى فرمايد: ((انا جعلناه قرآنا عربيا))(654) و در آيه ديگر مى فرمايد: ((و هذا لسان عربى مبين )))).(655)
    مسائل ابن ازرق
    شايد گسترده ترين اثرى كه از ابن عباس در مهارت وى در شناخت لغت و اشعار عرب بر جاى مانده است ، مجموعه مسايلى است كه نافع بن ازرق خارجى (656) از ابن عباس پرسيده است . وى نزد ابن عباس آمد و از او سوالاتى - نه در پى دانايى كه از روى لج بازى و عناد - پرسيد. او زبان عربى را نيك مى دانست و رييس و داناى قوم خود بود. در صدد مطرح ساختن مذهب خود تلاش مى كرد تا شايد بر مثل ابن عباس چيره گردد.
    اين ماجرا آن گونه كه سيوطى در ((الاتقان )) آورده است چندان قابل باور نيست ؛ گويا زيادتى يا تحريفى در آن رخ داده است ، ولى در هر حال شيوه ابن عباس را در تفسير قرآن روشن مى سازد و مهارت ادبى والاى وى را گواهى مى دهد. سيوطى مى گويد: ((تا كنون موارد زيادى از استشهاد ابن عباس به اشعار را هنگام توضيح واژه هاى مشكل قرآن نقل كرديم كه طولانى ترين آنها، مسائل ابن ازرق است )). سپس تمام آن مسائل را به نقل از كتاب ((الوقف )) ابن انبارى و ((المعجم الكبير)) طبرانى در ((الاتقان ))(657) آورده است كه در اينجا بخشى از آن را ذكر مى كنيم :
    ((ابن عباس در مسجدالحرام نشسته بود، مردم دور تا دور او را گرفته بودند و از او درباره تفسير قرآن مى پرسيدند. در اين حال نافع بن ازرق به نجدة بن عمويمر(658) گفت : برويم نزد اين فرد كه با گستاخى و به رغم نادانى و كم دانشى به تفسير قرآن پرداخته است . آن دو نزد ابن عباس آمده گفتند: از تو پرسش هايى درباره قرآن داريم كه مى خواهيم برايمان تفسير كنى و شاهد صدق آن را از كلام عرب بياورى ؛ زيرا خداوند قرآن را به زبان عربى آشكار فرستاده است . ابن عباس گفت : بپرسيد!
    1. نافع نخستين پرسش را درباره آيه عن اليمين و عن الشمال عزين (659) مطرح ساخت . ابن عباس گفت : عزين ؛(660) به معناى حلقه هاى نازك است . نافع گفت : اين ادعاى تو را عرب تاءييد مى كند؟ گفت : آرى ، مگر شعر عبيد بن اءبرص را نشنيده اى كه مى گويد:
    فجاؤ وا يهرعون اليه حتى يكونوا حول منبره عزينا
    (با شتاب به سوى او آمدند تا گرد منبر او حلقه زنند.)
    2. از ابن عباس درباره آيه ((اذا اءثمر وينعه ))(661) سوال كرد. وى گفت : مقصود، رسيدن و آماده چيدن شدن ميوه است ، و به اين بيت استشهاد كرد:
    اذا مشت وسط انساء تاءودت كما اهتز غصن ناعم النبت يانع
    (آنگاه كه در ميان زنان راه مى رود خم برمى دارد چون شاخه نرم و شاداب گياهى كه زمان چيدن آن فرا رسيده باشد.)
    3. پرسيد: ((الفلك المشحون ))(662) يعنى چه ؟ پاسخ داد: كشتى پربار، و اين بيت ابن اءبرص را خواند.
    شحنا اءرضهم بالخيل حتى تركناهم اءذل من الصراط
    (سرزمين آنان را از لشكر پر كرديم به گونه اى كه آنان را زير پا، نرم تر از راه هموار ساختيم .)
    4. پرسيد: مقصود از ((زنيم ))(663) چيست ؟ پاسخ داد: مقصود، فرزند نامشروع است ، و به شعر خطيم تميمى تمسك نمود:
    زنيم تداعته الرجال زيادة كما زيد فى عرض الاديم الاكارع (664)
    (افراد بسيارى ، زنازاده اى را به خود نسبت دادند، همان گونه كه در محدوده زمين پهناورى اختلاف ورزند.(665))
    5. گفت : ((جد ربنا))(666) به چه معناست ؟ گفت : به معناى عظمت پروردگار است ، و به گفته امية بن ابى الصلت تمسك جست :
    لك الحمد و النعماء و الملك ربنا فلا شى ء اءعلا منك جدا و اءمجدا
    (ستايش و نعمت ها و پادشاهى تو راست ؛ پس از نظر مجد و بزرگى ، چيزى برتر از تو نيست )).)
    ابن عباس به جست و جوى لغات قبايل مختلف پرداخته ، اخبار آن را پى مى گرفت تا واژه هاى ناآشنايى را كه از زبان آنت قبايل در قرآن آمده است به دست آورد و چنانچه فهم كلمه اى بر او دشوار بود منتظر مى ماند تا معناى آن را در استعمال عرب ببيند و بياموزد؛ طريقه اى كه همه محققان از آن پيروى مى كنند.
    طبرى از ابن ابى يزيد نقل مى كند كه گفت : ((از ابن عباس درباره آيه ما جعل الله عليكم فى الدين من حرج (667) سوال شد. گفت آيا از قبيله هذيل (668) كسى هست ؟ مردى گفت : آرى ، من از آن قبيله هستم . ابن عباس گفت : حرجة نزد شما به چه معنا است ؟ گفت : تنگنا. ابن عباس ‍ گفت : همين است )).(669)
    همچنين طبرى از طريق قتاده از ابن عباس نقل مى كند، كه گفت : ((من معناى آيه افتح بيننا و بين قومنا بالحق (670) را نمى دانستم تا اينكه دختر ((ذى يزن )) را ديدم كه به شوهرش مى گفت : تعال اءفاتحك ؛ يعنى بيا تو را نزد قاضى ببرم ))؛(671) يعنى شكايت تو را نزد دادگاه ببرم . ابو عبيد از طريق مجاهد نقل مى كند كه ابن عباس گفت : ((معناى ((فاطر السماوات و الارض ))(672) را نمى دانستم تا اينكه دو نفر باديه نشين نزد من آمدند تا درباره چاهى كه با هم نزاع داشتند قضاوت كنم . يكى از آن دو گفت : اءنا فطرتها و ديگرى گفت : انا ابتداءتها)).(673) كه معناى هر دو اين است كه من آن را كنده و به وجود آورده ام .
    زمخشرى در تفسير آيه ((انه ظن اءن لن يحور))(674) از ابن عباس چنين نقل مى كند: ((من معناى ((يحور)) را نمى دانستم تا اينكه از زنى باديه نشين شنيدم به دختر كوچكش مى گفت : حورى ؛ يعنى بازگرد)). زمخشرى براى تاءييد اين معنا به شعر لبيد استشهاد مى كند:
    و ما المراء الا كالشهاب وضوئه يحور رمادا بعد اذ هو ساطع (675)
    (آدمى همچون تير شهاب و درخشش آن ، مى درخشد و سپس به خاكسترى باز مى گردد.)
    به همين شعر در مسائل ابن ازرق هم استشهاد شده است .(676)
    ابن عباس با سرمايه لغوى اش توانست به واژه هاى قبايل مختلف احاطه كند و آنها را از هم تشخيص دهد. از وى نقل شده كه در تفسير آيه ((و كنتم قوما بورا))(677) گفت : بور، در لغت قبيله ((اءزد عمان )) به معناى فاسد است ، ولى در نزد ساير عرب به معناى هيچ بودن است . عرب مى گويد: ((اصبحت اعمالهم بورا))؛ يعنى كارهايشان پوچ و بيهوده گرديد و يا ((اصبحت ديارهم بورا))؛ يعنى زمين هايشان از آبادى افتاده و ويران گرديده است .(678) در ذيل آيه ((و اءنتم سامدون ))(679) گفت : سمود كه واژه اى يمنى است يعنى آواز؛ و در معناى آيه ((اءتدعون بعلا))(680) گفت : بعل ، به لغت اهل يمن به معناى رب است و نيز در تفسير آيه ((كلا لا وزر))(681) مى گويد: وزر، به زبان قبيله هذيل يعنى فرزندِ فرزند. همچنين درباره آيه ((فى الكتاب مسطورا))(682) مى گويد: مسطور كه واژه اى از قبيله حمير است ، يعنى مكتوب . آنان كتاب را اءسطور مى نامند.(683)
    وى تلاش خود را به احاطه يافتن بر لغات قبايل مختلف منحصر نكرد؛ بلكه از واژه هاى غير عربى كه از زبان ملت هاى مجاور ((شبه جزيره )) به درون لغت عربى راه يافته بود نيز به دانش واژه شناسى خويش افزود؛ به عنوان مثال در مورد آيه ان ناشئة الليل هى اءشد وطئا و اقوم قيلا(684) مى گويد: ناشئة ، به زبان حبشه است ؛ زيرا آنان وقتى فردى در دل شب برخيزد گويند: نشاءالرجل . درباره آيه ((فرت من قسورة ))(685) نيز مى گويد: قسورة ، واژه اى حبشى است كه در عربى اءسد و در فارسى ((شار)) (شير) و در قبطى ((اءريا)) ناميده مى شود.(686)
    او گذشته از اينها، شناخت خوبى از آداب و رسوم ساير ملت ها داشت . در مورد آيه مباركه يود اءحدهم لو يعمر اءلف سنة (687) مى گويد: ((اين آيه اشاره به گفتار فارسيان است كه مى گويند: هزار سال زه نوروز و مهرجان )).(688)
    از شاگرد او سعيد بن جبير چنين نقل شده است : اين آيه بيانگر عادت فارسى زبان هاست كه هرگاه كسى عطسه كند مى گويند: زه هزار سال . و نيز در روايتى از ابن عباس چنين آمده : ((اين آيه گفتار فارسى زبان هاست كه مى گويند: زه هزار سال )).(689)
    ((زه )) و ((زى )) در زبان فارسى به معناى دعا براى طول عمر است و از بن ((زيستن )) است .
    آگاهى هاى تاريخى و جغرافيايى ابن عباس
    وى اطلاعات گسترده در تاريخ و جغرافى داشت و حوادث و جنگ هايى را كه در ((شبه جزيره )) رخ داده بود به خوبى مى دانست ؛ بخش فراوانى از اين دانش ها را از رهگذر مسافرت هاى فراوان و سپس در مدت تصدى استاندارى بصره به دست آورد. علاوه بر اين در يكى از غزوه ها كه در سرزمين آفريقا اتفاق افتاد شركت داشت . از اينها گذشته همواره بين نقاط مختلف ((جزيرة العرب )) براى كسب دانش در حال آمد و شد بود؛ زيرا وى براى شناخت سرگذشت هر نام يا جايى كه در قرآن از آن يادى شده اهميت زيادى قائل بود؛ به عنوان مثال درباره ((احقاف )) كه در قرآن آمده است گفت : صحرايى است كه بين عمان و سرزمين مهرة واقع شده است . سرزمين مهره چنان كه در سخنان ابن اسحاق آمده ، همان ((حضرموت )) است . قتاده مى گويد: ((احقاف )) عبارت است از شن زارى كه به دريا اشراف دارد و در نزديكى يمن واقع شده است . ياقوت حموى مى گويد: ((اين سه گفتار در معنا با يك ديگر تفاوتى ندارند)).(690) ياقوت درباره ((بحرين )) مى گويد: ((از ابن عباس روايت شده كه بحرين يكى از ايالات (شهرهاى ) عراق است و حدود آن از عمان در ناحيه جرفار شروع شده و تا كوه هاى يمامه گسترش مى يابد)).(691) در مورد ((عرفه )) مى گويد: ((ابن عباس گفته است : حد عرفه از كوه مشرف بر بطن عرنه تا كوه هاى آن و قصر آل مالك و دشت عرفه گسترده است )).(692) همچنين درباره مرز ((شبه جزيره عربستان )) مى گويد: ((بهترين مرزى كه ذكر شده همان است كه ابو منذر هشام بن سائب كلبى از ابن عباس نقل كرده است . ابن عباس ‍ مى گويد: عرب ، جزيره خويش را به پنج بخش تقسيم كرده است . و در ادامه مى گويد: سرزمين عرب را از آن جهت جزيره ناميده اند كه رودخانه ها و درياها از تمام جهات آن را احاطه كرده است ؛ لذا همچون جزيره اى است كه در وسط دريا قرار گرفته باشد)).(693)
    از اين گونه موارد فراوان است كه نشانگر گستره شناخت ابن عباس - مانند هر دانشمند و محقق آگاه - از اوضاع و احوال اطراف محل زيست خود است .
    ابن عباس در اوج دانش
    احاطه او به زبان و اشعار عرب در حدى است كه او را در توان علمى فرهنگى اش در زمان خود بى مانند ساخته است و در آن عهد از همطرازانش كاملا ممتاز بود و همين نكته است كه او را به حق ، پيشواى تفسير لغوى ساخته ؛ به گونه اى كه درباره او گفته اند: ((شيوه تفسير لغوى را ابن عباس ابداع نمود))؛(694) اساسا او پدر علم تفسير در تمامى ابعادش به شمار مى آيد.
    وى با اطلاعات ارزشمند از آداب و رسوم عرب و شناخت اسباب نزول ، توانست در موارد فراوانى هاله هاى ابهامى كه برخى آيات را فرا گرفته بود بزدايد؛ مثلا در جواب اين سوال كه رابطه ميان ذكر خدا و ذكر پدارن در آيه مباركه فاذا قضيتم مناسككم فاذكروا الله كذكركم آباءكم اءو اءشد ذكرا(695) چه مى تواند باشد در حالى كه سياق آيه در ارتباط با احكام و مناسك حج است ؟ ابن عباس مى گويد: ((عرب ها پس از فراغت از حج ، بعد از ايام تشريق در جايى بين مسجد منى و كوه توقف مى كردند و هر يك برترى نياكان خويش را در زمينه بخشندگى ، حماسه آفرينى ، صله رحم و جز آن يادآور مى شدند و در اين باره شعرها مى سرودند و سخن ها مى گفتند تا از اين رهگذر به شهرت بيشتر دست يابند و آثار نياكان خويش را برجسته تر جلوه دهند؛ از اين رو وقتى خداوند نعمت اسلام را برايشان ارزانى داشت ، فرمان داد تا او را نيز همانند نياكان خويش بلكه فزون تر و بيشتر ياد كنند)).(696)
    همچنين فلا جناح عليه اءن يطوف بهما؛(697) بر كسى كه بين صفا و مروه سعى نمايد گناه و حرجى نيست )) كه ظاهر آيه بيانگر اين نكته است كه اين كار مانعى ندارد، اما افاده وجوب نمى كند، در حالى كه بخش اول آيه ان الصفا و المروة من شعائر الله افاده وجوب مى كند؛ زيرا جمله خبريه در معناى امر است ؛ در نتيجه آغاز و پايان آيه در ظاهر با هم تنافى دارد. اين سوال كه چگونه مى توان بين صدر و ذيل آيه جمع كرد، از صدر اسلام مطرح بوده است . طبرى از عمرو بن حبيش ‍ چنين نقل مى كند: ((به عبدالله بن عمر گفتم : آيه فوق چه معنا دارد؟! گفت : نزد ابن عباس برو؛ زيرا او در ميان بازماندگان صحابه نسبت به آنچه بر پيامبر نازل شده از هر كسى داناتر است ؛ نزد ابن عباس رفتم و آن را از او پرسيدم ، وى گفت : بر روى آن دو (صفا و مروه ) بت هايى بود. وقتى عبادت بت ها حرام اعلام شد، مسلمانان از طواف ميان صفا و مروه خوددارى كردند تا اينكه آيه ان الصفا و المروة من شعائر الله ...(698) نازل شد)).(699) مشركان بر روى كوه صفا بتى به نام ((اءساف )) و بر روى كوه مروه بتى به نام ((نائلة )) قرار داده بودند. پيامبر وقتى براى ((عمرة القضاء)) احرام بست ، مسلمانان از سعى ميان صفا و مروه خوددارى كردند؛ زيرا مى پنداشتند كه سعى ميان آنها را مشركان براى تقرب جستن به آن دو بت رواج داده اند؛ لذا خداوند اين آيه را نازل كرد تا مسلمانان بدانند كه طواف اشكالى ندارد و پندار آنان نادرست است .(700)
    مراجعه به اهل كتاب
    در اينجا اين سوال مطرح است : آيا ابن عباس براى فهم معانى قرآن به سراغ اهل كتاب مى رفته است ؟
    اين سوال به دو شكل جواب داده شده است كه يكى مبالغه آميز و ديگرى تا حدودى معتدل است ؛ به اين معنا كه مراجعه ابن عباس به اهل كتاب - همچون ديگر اصحاب - در چهارچوب محدودى بوده است ؛ مثلا در امورى كه قرآن متعرض آن نشده و در سخنان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) هم به دليل عدم نياز به آن يا كم فايده بودنش مطرح نگرديده است ؛ مانند عدد اصحاب كهف يا عضو گاوى كه بنى اسرائيل ماءمور شدند بر مقتول بزنند يا طول و عرض كشتى نوع و نوع چوب آن يا نام كودكى كه خضر كشت ، يا نام پرندگانى كه خداوند به درخواست حضرت ابراهيم (عليه السلام ) زنده كرد و... امورى كه راهى براى شناخت صحيح آنها وجود ندارد؛ كه براى آشنايى با اين گونه بنى اسرائيل سخن بگوييد كه بر شما باكى نيست )).(701) اين حديث را بر نقل امثال آنچه در بالا گذشت حمل كرده اند.
    ابن تيميه مى گويد: ((از برخى صحابه همچون ابن مسعود و ابن عباس و تعداد زيادى از تابعان نقل شده است كه گهگاه پاره اى از سخنان اهل كتاب را كه پيامبر مباح شمرده بود، نقل مى كردند؛ زيرا پيامبر - چنان كه بخارى از عبدالله بن عمرو بن عاص نقل كرده - فرموده : سخنان مرا هرچند در حد يك آيه باشد براى مردم نقل كنيد؛ همچنين از بنى اسرائيل سخن گوييد كه بر شما رواست ؛ لذا عبدالله بن عمرو بن عاص در جنگ ((يرموك )) دو مجموعه از كتاب هاى اهل كتاب را به دست آورده بود كه با توجه به رخصت مستفاد از حديث ، مطالب آن دو كتاب را براى مردم نقل مى كرد، ولى نه از آن جهت كه به اين اسرائيليات معتقد بود؛ بلكه به عنوان استشهاد آنها را يادآورى مى كرد؛ زيرا اين احاديث از جمله امورى است كه مسكوك گذارده شده و بر اساس آنچه در اختيار داريم ، صحت و سقم آنها نامعلوم است ؛ لذا نه آنها را مى پذيريم و نه تكذيب مى كنيم ، ولى نقل آن جايز است گرچه اغلب عارى از فايده دينى است . قرآن نيز آنها را مبهم گذاشته ، چه اينكه مشخص كردن آنها در بردارنده سود دنيوى يا بهره اخروى براى مردم نيست )).(702)
    ذهبى نيز نظر ابن تيميه را تاءييد مى كند و مى گويد: ((ابن عباس به سراغ اهل كتاب مى رفت و از آنان مطلب مى آموخت ؛ زيرا در اكثر مواردى كه در قرآن به گونه سربسته آمده در كتاب هاى عهد عتيق و جديد به تفصيل به آن پرداخته شده است . البته مراجعه ابن عباس به اهل كتاب در همه زمينه ها نبوده است ؛ بلكه در محدوده اى اندك - كه كتاب هايشان با قرآن همراه و گواه صدق آن بود - به آنها مراجعه مى كرد، و در موارد ديگر كه با قرآن در تنافى و با شريعت اسلام در تضاد بود، هرگز به آنان رجوع نمى كرد و از آنان سخنى نمى پذيرفت ))!.
    وى در بخش ديگرى از سخنانش مى گويد: ((ابن عباس و ديگر صحابه در امورى كه ربطى به اعتقادات و اصول دين و فروع آن نداشت ؛ مانند قصص قرآن و يا اخبار امت هاى پيشين ، از دانشمندان يهودى كه اسلام آورده بودند پرسش هايى مى كردند؛ به اين ترتيب صحابه ميان دو حديث پيامبر كه در يكى مى فرمايد: حدثوا عن بنى اسرائيل و لا حرج و در ديگرى كه مى فرمايد: لا تصدقوا اءهل الكتاب و لا تكذبوهم جمع كرده اند؛ زيرا حديث اول بر حوادث و اخبار بنى اسرائيل كه جايز است آنها را نقل كنيم حمل مى شود؛ زيرا پندهاى عبرت آموزى در آن نهفته است كه در ادامه همان حديث بدان اشاره شده است : ((فان فيهم اءعاجيب )) و حديث دوم بر امورى كه آنان نقل كرده اند و دو پهلوست ، و دليلى بر راست يا دروغ بودن آن نداريم حمل مى شود. - ذهبى مى گويد: - اين مطلب را ابن حجر عسقلانى هم گفته و شافعى نيز - پيش از او - بدان اشاره كرده است )).(703)
    مبالغه خاورشناسان
    خاور شناسان در مورد اخذ حديث از بنى اسرائيل مبالغه كرده اند. كه سخن آنان از نظر ناقدان مردود شناخته شده است .
    گلدزيهر مى گويد: ((روايات اسلامى بر اين دلالت دارند كه ابن عباس - شخصا- به جهت نزديك بودن پيامبر، بخش عمده تفسيرى را كه مورد اطمينان است از او گرفته است ،(704) ولى ناقلان اين روايات - همان طور كه در موارد مشابه ديگر هم ، چنين غفلتى رخ داده است - به راحتى از اين نكته غفلت ورزيده اند كه ابن عباس هنگام وفات پيامبر، نوجوانى بوده كه سن او از 10 تا 13 سال تجاوز نمى كرده است )).
    وى مى گويد: ((قابل قبول تر از آن ، اخبار ديگرى است كه مى گويد: ابن عباس اشكالى نمى ديد - در مواردى كه شك داشت - به كسانى كه فكر مى كرد نسبت به آن مطلب دانشى دارند مراجعه كند و در موارد فراوانى آمده كه در تفسير واژه هاى قرآن به فردى به نام ((ابو جلد)) رجوع مى كرد كه ظاهرا بايد همان ((تجيلان بن فروه ازدى )) باشد كه چون كتاب هايى خوانده بود مورد توجه بود)).(705)
    گلدزيهر ادامه مى دهد: ((در ميان دانشمندانى كه مورد اعتماد ابن عباس ‍ بوده اند اسم دو نفر يهودى كه اسلام آورده بودند يعنى كعب الاحبار و عبدالله بن سلام فراوان به چشم مى خورد. همان طور كه در ميان آنان به شكل فراگيرى اهل كتاب وجود دارند؛ يعنى همان ها كه درباره روايت هايشان هشدار داده شده است ؛ اين غير از مواردى است كه خود ابن عباس از آن منع مى كرد، و حق اين است كه اسلام آوردن آنان موجب شده بود كه بر آنان گمان دروغگويى نرود و در شمار دانشمندانى به حساب آيند كه سخنانشان مورد ترديد نباشد)).(706)
    گلدزيهر در ادامه مى گويد: ((ابن عباس تنها سخن اهل كتاب را كه اسلام آورده بودند و اخبار موجود در كتاب هاى آنان را - كه از آنها فوايد بسيارى نقل كرده است (707) - در مورد اسرائيليات حجت نمى دانست ، بلكه علاوه بر اينها مثلا از كعب الاحبار در مورد تفسير صحيح دو تعبير قرا نى ((ام الكتاب ))(708) و ((المرجان ))(709) نيز سوال مى كرد.
    در ميان مسلمانان اين گونه جا افتاده بود كه اين احبار يهودى نسبت به امور عمومى دينى كه در قرآن و سخنان پيامبر آمده است ، فهمى دقيق تر دارند؛ و به رغم هشدارهاى فراوانى كه درباره عدم مراجعه به اين يهوديان داده شده بود، در اين گونه مسائل به سخنان اينان مراجعه مى شد)).(710)
    ((گلدزيهر)) اينچنين تلاش نموده تا نقش يهوديان به ظاهر مسلمان را در سرنوشت مسلمانان خيلى بزرگ جلوه دهد! چيزى است كه نمى توان به درستى آن - در جوى كه صحابه هوشيار و آگاه سلطه داشته اند - گواهى داد. آرى ، اين جهت در دورانى كه سيطره شوم امويان بر سرزمين اسلامى سايه افكنده بود، كاملا مشهود است .
    شگفت آنكه احمد امين مصرى ابن عباس در اين راءى با گلدزيهر هم نوا شده ، مى گويد: ((حتى بزرگان صحابه از قبيل ابن عباس در مراجعه به اهل كتاب ابايى نداشتند؛ زيرا روايت شده است كه پيامبر فرمود: اگر اهل كتاب براى شما سخنى گفتند آنان را نه تصديق كنيد و نه تكذيب ،(711) ولى صحابه بر خلاف اين حديث عمل مى كردند و آنان را تصديق مى كردند و از ايشان مطلب نقل مى نمودند! به عنوان مثال ((تفسير طبرى )) را ياد مى كند و از جمله ، گفته هاى او را ذيل آيه هل ينظرون الا اءن ياءتيهم الله فى ظلل من الغمام و الملائكة (712) شاهد آورده است . - وى در ادامه مى گويد: - در گذشته ديديد كه ابن عباس با كعب الاحبار مراودت داشت و از او بهره مى گرفت )).(713) اين جمله او اشاره دارد به آنچه در گذشته گفته است : ((كعب الاحبار يهودى بود از اهل يمن كه اخبار يهود توسط او در ميان مسلمانان انتشار يافت ؛ در زمان خلافت ابوبكر يا عمر - كه در اين مساءله اختلاف است - اسلام آورد و سپس به مدينه نقل مكان كرد و پس از مدتى به شام رفت ، دو نفر از او علم آموختند و از طريق آن دو، دانش كعب الاحبار رواج يافت كه اولى ابن عباس است و دومى ابو هريره ؛ دليل اينكه در تفسير ابن عباس اسرائيليات راه يافته نيز همين است )).(714)
    next page

    fehrest page


    back page

  9. #19
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    نقد و بررسى ؛
    جاى بسى تاءسف است كه نويسندگان نقادى چون احمد امين مصرى و محمد حسين ذهبى با دروغ هايى كه ساخته خيالات و خارج از حوزه اسلام است ، اين گونه فريفته شوند. مستشرقان هر چه مى خواهند مى گويند، مسلمانان چرا بايد دنباله رو آنان باشند و در خيال پردازى هايشان با آنان همسو باشند؟! شكى نيست كه اصحاب هوشيار پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) - چون ابن عباس - همواره از مراجعه به اهل كتاب بر حذر بودند و افسانه ها و خيالات ساخته آنان را ناچيز و بى مقدار مى شمردند. اسرائيليات پس از عصر صحابه و در دوران سلطه امويان به درون حوزه اسلام راه يافت ؛ زيرا آنان به منظور نشر فساد در زمين و فراگير ساختن آن ، به شدت به يهوديان خوار و بى مقدار كه به ظاهر مسلمان شده بودند نياز داشتند. در آينده روشن خواهيم ساخت كه آغاز نشر و گسترش اسرائيليات در ميان مسلمانان ، تنها در دوره سياه حكومت امويان بود و از ساحت قدس صحابه به ويژه ابن عباس بسى به در است كه براى كسب علم به يهوديان كينه توز مراجعه كنند و دانشوران برجسته اسلام همچون امير مؤ منان (عليه السلام ) را ناديده بگيرند؛ فردى كه معدن علم است و دانش اولين و آخرين را كه تمام آن را به ارث از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) دريافته در اختيار دارد.
    در صفحات قبل ذكر شد كه ابن عباس بر در خانه هاى صحابه مى رفت تا اندوخته هاى علمى آنان را كه از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) آموخته بودند بياموزد؛ از وى سوال شد كه اين دانش را چگونه فرا گرفتى ؟ گفت : ((با داشتن زبانى پرسشگر و درونى ژرف انديش !)).(715)
    او صريحا ديگران را از مراجعه به اهل كتاب منع مى كرد؛ چگونه ممكن است فردى كه ديگران را از چيزى باز مى دارد خون آن را مرتكب مى شود؟! حال ، پاره اى از سخنان او را كه آشكارا از مراجعه به اهل كتاب هشدار مى دهد، مى آوريم :
    هشدار نسبت به رجوع به اهل كتاب
    1. بخارى از عبيدالله بن عبدالله بن عتبه از ابن عباس روايت مى كند كه گفت : ((هان اى مسلمانان ! چگونه به سوى اهل كتاب روى مى آوريد، در حالى كه قرآن نازل شده بر پيامبر تازه ترين اخبار را كه با هيچ چيز ديگرى آميخته نشده از جانب خداوند براى شما آورده است .(716) خداوند به وسيله آن شما را آگاه ساخته كه اهل كتاب ، در وحى الهى دست برده و كتاب هاى آسمانى را تغيير داده اند و وانمود مى كنند كه - آنچه تغيير داده اند - از نزد خداوند است تا با اين دروغ پردازى ها، بهاى اندك به دست آورند. آيا علومى كه توسط قرآن برايتان آورده شده است كافى نيست تا شما را از مراجعه به آنان باز دارد؟! به خدا قسم يك مورد هم مشاهده نشده است كه كسى از آنان از آنچه بر شما نازل شده سوال كند)).(717)
    2. همو از ابوهريره چنين روايت مى كند: ((يهوديان تورات را با زبان عبرى مى خواندند و به عربى براى مسلمانان تفسير مى كردند؛ از اين رو پيامبر فرمود: سخنان اهل كتاب را نه تصديق كنيد و نه تكذيب ، بلكه بگوييد: به خدا و آنچه بر ما و شما نازل كرده ايمان داريم )).(718)
    3. عبدالرزاق از طريق حريث بن ظهير از ابن عباس نقل مى كند كه : ((از اهل كتاب پرسش مكنيد؛ زيرا آنان كه خود را گم راه ساخته اند هيچگاه مايه هدايت شما نخواهند گرديد؛ چه بسا حقى را تكذيب و يا باطلى را تصديق نماييد)).(719)
    اين حديث ، فرمايش پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) را كه مى فرمايد: ((آنان را نه تصديق كنيد و نه تكذيب )) توضيح مى دهد: آنان حق و باطل را به هم مى آميختند و تصديقشان ممكن نبود، چون ممكن بود تصديق باطل باشد و تكذيب آنان نيز محتمل بود تكذيب حق باشد؛ در نتيجه معناى حديث اين خواهد شد كه سخنان آنان را معتبر ندانيد و بر گفتارشان اثرى بار نكنيد! به عبارت ديگر: سخنانشان يكسره بى اعتبار است ؛ از اين رو به هيچ وجه شايسته نيست كه به آنان مراجعه و از آنان مطلبى آموخته شود.
    4. احمد و ابن ابى شيبه و بزاز از جابر نقل كرده اند كه عمر نزد پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمد و كتابى را كه از جانب برخى از اهل كتاب به او رسيده بود، همراه برد؛ پيامبر خشمناك شد و فرمود: ((قرآن را براى شما پاك و روشن آورده ام . از آنان (اهل كتاب ) هرگز پرسشى نكنيد؛ زيرا ممكن است سخن حقى بگويند و شما آنان را تكذيب كنيد يا باطلى را بر زبان رانند و شما آن را تصديق نماييد. سوگند به آنكه جانم در دست اوست ، اگر موسى خودش اكنون زنده بود، چاره اى جز پيروى از من نداشت و راهى ديگر بر نمى گزيد)). در روايتى ديگر آمده : ((درباره هيچ چيز، از اهل كتاب جويا نشويد...)).(720)
    اين گونه روايات ، بر منع صريح پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) از مراجعه به اهل كتاب دلالت دارند و شامل ريز و كلان مسائل مى شود. بنابراين آيا ممكن است حتى يك صحابى برجسته پيامبر با اين فرامين هشدار دهنده مخالفت كند و در مسائل دينى و قرآنى به اهل كتاب مراجعه نمايد؟! متاءسفانه امثال احمد امين به رغم وجود دلايلى چنين آشكار عليه نظر آنان ، بر اين پندارند كه صحابه به اهل كتاب مراجعه مى نمودند و از آنان حديث نقل مى كردند.(721)
    برخى براى اثبات اين مدعا كه بعضى از صحابه همچون ابن عباس به يهود رجوع مى كردند، شواهدى آورده اند كه يكسره باطل و دور از واقع است ! دلايل احمد امين در اين زمينه هم همين گونه است . مثلا وى مى گويد: در ذيل آيه هل ينظرون الا اءن ياءتيهم الله فى ظلل من الغمام (722) به ((تفسير طبرى )) و غير آن بنگريد تا موارد مراجعه ابن عباس و ديگر صحابه برايتان روشن گردد، ولى وقتى به ((تفسير طبرى ، و ((الدر المنثور)) و ديگر تفاسير نقلى در همين مورد مراجعه مى كنيم ،(723) اثرى از كعب الاحبار و سوالات صحابه يا تابعان از وى به چشم نمى خورد. معلوم نيست احمد امين اين گفته را از كجا گرفته و چه كسى او را به چنين گمانى انداخته كه در دام اين پندار واهى گرفتار آمده است ؟!
    اما ادعاى ديگر وى كه مى گويد: ((ابن عباس با كعب الاحبار مراودت داشت و علوم كعب از طريق ابن عباس به درون جامعه مسلمانان راه يافت ))،(724) بسى واهى تر است و جفايى بزرگ در حق صحابى بزرگوارى چون ابن عباس به شمار مى آيد؛ زيرا حتى يك روايت كه در بردارنده نقل مطلبى از يهوديان توسط ابن عباس باشد وجود ندارد، تا چه رسد به مثل كعب الاحبار بى شخصيت و معلوم الحال !(725)
    البته مستشرق معروف گلدزيهر به چند مورد كه به گمان خودش ابن عباس در آن ها به اهل كتاب مراجعه كرده است اشاره مى كند. شايد مستند احمد امين هم گفتار گلدزيهر باشد كه بدون تحقيق و تنها به تقليد از وى در كتاب خودش آورده است . موارد استناد گلدزيهر را هم كه مراجعه مى كنيم مى بينيم سرابى بيش نيست كسراب بقيعة يحسبه الظمان ماءا(726) مثلا روايتى را كه گمان برده ابن عباس از كعب الاحبار درباره دو تعبير قرآن ((ام الكتاب )) و ((المرجان )) پرسش نموده ،(727) از طبرى نقل مى كند: ((پيرمردى از مردم شام در مكه شنيد كه از كعب الاحبار درباره ((المرجان ))(728) سوال شد و او پاسخ داد: مرجان يعنى بسذ)).(729) گلدزيهر چگونه و از كجا به دست آورده كه اين پرسش ‍ كننده ، شخصيتى بزرگ همچون ابن عباس بوده است ؟! همچنين مى گويد: طبرى از شيبان چنين نقل مى كند: ((ابن عباس از كعب الاحبار درباره ((ام الكتاب ))(730) پرسيد و او پاسخ داد: خداوند من دانست چه مى آفريند و آفريده هاى او چه مى كنند، آنگاه به علم خود گفت : نوشته اى باش ؛ كه آن نوشته همان ام الكتاب گرديد)).(731) شايان ذكر است كه اين شيبان ، فرزند عبدالرحمان تميمى نحوى است كه در كوفه اقامت گزيد و سپس به بغداد نقل مكان كرد و در زمان خلافت مهدى عباسى به سال 164 درگذشت . وى از طبقه هفتم محدثين محسوب مى شود؛(732) لذا هرگز نمى توانسته است ابن عباس را كه متوفاى سال 68 است و كعب الاحبار را كه در زمان خلافت عثمان به سال 32 در گذشته درك كرده باشد؛ در نتيجه روايت ، مرسله و از درجه اعتبار ساقط است . طبرى نيز از اسحاق بن عبدالله بن حرث و او هم از پدرش نقل مى كند: ((ابن عباس از كعب درباره آيه هاى يسبحون الليل و النهار لا يفترون (733) و يسبحون له بالليل و النهار و هم لا يساءمون (734) پرسيد، او پاسخ داد: آيا چشم بر هم زدن يا نفس كشيدن براى تو دشوار است ؟ گفت : نه ، آنگاه كعب گفت : همان گونه كه چشم بر هم زدن يا نفس كشيدن براى شما دشوار نيست و خود به خود انجام مى پذيرد، تسبيح نمودن براى فرشتگان همين گونه است )).(735)
    طبرى نيز از عبدالله بن حرث نقل كرده كه خود او از كعب الاحبار درباره اين آيه سوال كرده است . عبدالله گفته است : ((به كعب الاحبار گفتم : معناى آيه يسبحون الليل و النهار لا يفترون ...(736) چيست ؟ مگر آنان وظيفه ديگرى ندارند؟ گفت : تسبيح گفتن براى آنان مثل نفس كشيدن براى شماست . مگر جز اين است كه انسان در حال خوردن و آشاميدن ، نشست و برخاست ، رفت و آمد همه و همه ... به راحتى تنفس مى كند؟ گفتم : نه . گفت : تسبيح هم براى آنان همين گونه است )).(737) اكنون سوال اين است كه آيا خودش از كعب سوال كرده يا ابن عباس را ديده كه از كعب مى پرسد؟ معلوم نيست و در روايت نخست نيامده كه از ابن عباس ‍ شنيدم از كعب سوال كرد. در عبارت او فقط آمده است ((ابن عباس از كعب پرسيد)) و از عبارتى اينچنين ، نمى توان به دست آورد كه راوى از خود ابن عباس شنيده باشد. بلكه ظاهر سند مرسل است .
    علاوه بر اين به احتمال قريب به يقين ، سوال كننده خود عبدالله بن حرث است ، ولى فرزندش اسحاق كه صلاح نديده است سوال از مثل كعب الاحبار را به پدرش نسبت دهد، حديث را از پدرش نقل كرده و يك واسطه را بدون اسناد، در اين ميان جاى مى دهد، مويد اين ادعا اينكه روايت ديگرى نقل نشده كه ابن عباس درباره اين آيه از اشخاصى همچون كعب سوال كرده باشد. بنابراين به نظر مى رسد اين نسبت به ابن عباس ساختگى باشد.
    يكى ديگر از امورى كه گلدزيهر در مورد مراجعه ابن عباس به كعب ، دستاويز خويش ساخته روايتى است كه طبرى از ابو جهضم موسى بن سالم ، غلام ابن عباس نقل كرده است ، وى مى گويد: ((ابن عباس به ابو جلد - غيلان بن فروه ازدى (738) كه كتاب هايى از گذشتگان خوانده بود و هر هفت روز يك بار قرآن و هر هشت روز يك بار تورات را به پايان مى رسانيد -(739) نامه اى نوشته و از او درباره واژه ((برق )) در آيه هو الذى يريكم البرق خوفا و طمعا(740) سوال نمود. وى در پاسخ گفت : برق يعنى آب !))(741) ولى ابن سعد در ((طبقات ))، مطلب را به گونه ديگر نقل كرده مى گويد: ((ابو جلد جونى (742) نام او جيلان بن فروه است ، كتاب هاى فراوانى خوانده بود. دخترش ميمونه گمان كرده كه پدرش در هر هفت روز قرآن را و در هر شش روز تورات را به پايان مى برد و با دقت تلاوت مى نمود و موقع ختم آن مردم گرد او جمع مى شدند!)).(743)
    بدون شك ميمونه دختر ابو جلد در اينجا دچار زياده گويى گرديده است . گلدزيهر مى گويد: ((از اين خبر مبهم - كه گزافه گويى دختر ابو جلد هم پيچيدگى آن را افزوده است - به خوبى روشن نمى شود كه وى كدام نسخه تورات را مورد استفاده قرار مى داده است !؟))؛(744) زيرا تورات امروزى كه از 39 كتاب (بخش ) تشكيل شده است بسيار حجيم و مشتمل بر سرگذشت زندگانى بنى اسرائيل در طول بيست قرن است كه زندگانى پيامبران بنى اسرائيل و پادشاهان آنان و سفرها و نبردهاى آنان را در طول تاريخ شرح مى دهد و به كتاب تاريخ شبيه تر است تا كتاب آسمانى . با اين حال آيا او در هر شش روز تمام اين مطالب را مى خوانده ؟! اساسا تكرار اين مطالب چه سودى مى توانسته داشته باشد؟!
    نكته ديگر اينكه راوى اين داستان - موسى بن سالم ابو جهضم - نه با ابن عباس برخورد داشته و نه او را درك كرده است ؛ زيرا وى غلام آل عباس ‍ است نه غلام ابن عباس ، بنابراين در نسخه چاپى طبرى قطعا اشتباهى رخ داده است . ابن حجر مى گويد: ((موسى بن سالم ابو جهضم ، غلام آزاد شده آل عباس است كه به صورت مرسل از ابن عباس حديث نقل مى نموده است . او از راويان امام باقر (عليه السلام ) محسوب مى شود(745))). در كتاب ((خلاصه )) نيز آمده است : ((موسى بن سالم بنده آزاد شده عباسيان بود كه از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده و حماد بن زيد و حماد بن سلمه از او روايت كرده اند))،(746) و امام باقر در سال 114 هجرى به شهادت رسيده است .
    به هر حال ، مواردى كه در رابطه با مراجعه ابن عباس به اهل كتاب - فرضا - ذكر كرده اند، از مرز فهم معناى لغت تجاوز نمى كند و بر خلاف پندار برخى ، ارتباطى با اخبار و مسائل امت هاى پيشين ندارد. علاوه بر اين ((برق )) يك واژه اى عربى است و دليلى ندارد كه عرب اصيلى همچون ابن عباس به افرادى بيگانه همچون كعب مراجعه كند؟! آيا مفهوم واژه ((برق )) بر فردى چون ابن عباس پوشيده بود تا به كسى مراجعه كند؟ و بر فرض ‍ محال اين امر، چگونه مى توان تفسير برق را به آب پذيرفت ؟! قطعا سراسر اين داستان ساختگى است !
    جاى بسى شگفتى است كه اين خاورشناس مشهور چگونه داستان هاى افسانه وار را مورد نظر قطعى قرار داده ، چنين اظهار مى دارد: ((فراوان نقل شده كه ابن عباس با نوشتن نامه ، از ابو جلد نامى درباره معناى واژه هاى قرآن سوال مى كرد!))،(747) آنگاه شاهد مدعاى خود را چنين داستان هاى بى اساسى قرار مى دهد كه حتما ساختگى است . چگونه ممكن است فردى چون ابن عباس در فهم معانى اين الفاظ ساده ، به ديگران مراجعه كند؟!
    از اين رسواتر كردار برخى از نويسندگان است كه صحت سند اين داستان هاى افسانه وار را پذيرفته اند و در مقام توجيه آن بر آمده گفته اند: چون اين مسائل خارج از حوزه دين است ، ابن عباس به خود اجازه داده كه به اهل كتاب مراجعه نمايد؛ براى نمونه دو داستان زير را به عنوان شاهد مى آورند:
    1. احمد امين مى گويد: ((به علت اينكه ابن عباس در اين گونه امور به اهل كتاب مراجعه مى كرد، در تفاسير منقول از وى پاره اى از اسرائيليات به چشم مى خورد. - سپس مى گويد: - از طريق ابن عباس و ابو هريره بيشترين مطالب كعب الاحبار در ميان مسلمانان انتشار يافت !)).(748)
    2. دكتر مصطفى صاوى مى گويد: ((روايات زيادى درباره آغاز خلقت و داستان هاى قرآن از ابن عباس نقل شده كه مرجع او در اين امور جز اهل كتاب نبوده است ؛ زيرا اين داستان ها را به تفصيلى نقل كره كه مناسب كتاب هاى آنان است ؛ به عنوان مثال به تفسير ابن عباس درباره آيه قالوا اءتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء(749) مى توان رجوع كرد.(750) - صاوى در ادامه مى گويد: - البته مراجعه ابن عباس به اهل كتاب تقليد گونه نبوده بلكه عالمانه بوده است ؛ نخست به آنچه مى گفتند گوش فرا مى داد، سپس عقل و فكر خويش را به كار بسته و مسموعات خود را سنجيده ، سره را از ناسره جدا مى ساخت )).(751)
    انصاف اين است كه اگر در آنچه از ابن عباس درباره تفسير و غير آن نقل شده ، مطالبى ناروا وجود دارد، اشكال به او برنمى گردد، بلكه گناه آن بر عهده كسانى است كه در پى رواج دروغ هاى خود، اين مطالب ناروا را به او نسبت داده اند. او مورد نكوهش نيست كه چرا اين همه دروغ به او بسته اند. البته فزونى اين گونه نسبت ها به او، نشان دهنده مقام والاى اوست كه دروغ سرايان ، نام او را وسيله رواج كالاى بى ارج خود قرار داده اند و از شخصيت علمى و جايگاه بلند او سوء استفاده نموده اند و دكتر صاوى خود به اين نكته اعتراف دارد؛(752) لذا جاى سوال است كه وى چگونه درباره ابن عباس آن گونه ظالمانه قضاوت نموده است ؟!
    حقيقت آن است كه ابن عباس از مراجعه به اهل كتاب كاملا بى نياز بود و درباره علوم و معارف و تاريخ و لغت سرمايه لازم را در اختيار داشت و به دريافت بافته ها و افسانه هاى از كار افتاده و بى ارزشى كه در اختيار يهوديان بود هيچ نيازى نداشت . بلكه برعكس ، ابن عباس در مقابله با اهل كتاب به ويژه كعب الاحبار، به دانش و فرهنگ خود مى باليد و بسيار بزرگ منشانه موضوع مى گرفت .
    روايت شده كه مردى نزد ابن عباس آمد و گفت : ((كعب الاحبار چنين مى پندارد كه روز قيامت خورشيد و ماه همچون دو گاو نر در بند كشيده شده به صحنه محشر آورده شده ، در دوزخ افكنده مى شوند!)). ابن عباس ‍ خشمگين شد و سه بار اين جمله را ((كعب الاحبار دروغ گفته است )) تكرار نمود و آنگاه گفت : ((اين افسانه يهود است كه مى خواهد در حوزه اسلامى رواج دهد)).(753) گويند: موقعى كه اين سخن ابن عباس به كعب الاحبار رسيد، نزد او آمده از وى پوزش خواست .(754)
    كعب الاحبار گاه مى كوشيد با ابن عباس نشستى داشته باشد تا به گمان خود رابطه علمى با او برقرار كند، ولى ابن عباس با او برخوردى مى نمود كه از ارزش او بكاهد. روايت شده روزى در حضور ابن عباس سخن از ((ظلم )) مى رفت . كعب الاحبار گفت : ((من در كتاب مُنزل خداوند(755) نيافتم كه ظلم شهرها را ويران ساخته باشد))! ابن عباس گفت : ((ولى آن را در قرآن به تو نشان مى دهم )). سپس اين آيه را تلاوت كرد: فتلك بيوتهم خاوية بما ظلموا.(756)
    اين است موضع واقعى ابن عباس در برابر يهوديان . او از مردم مى خواست كه از مراجعه به اهل كتاب خوددارى ورزند؛ زيرا نيك مى دانست مراجعه به آنان ، موجب فساد انديشه ها و گم راهى عامه مردم است ؛ از اين رو معقول نيست بر خلاف منع و هشدار خودش با يهوديان ارتباط برقرار كند، مگر ابن عباس كه حافظ قرآن بود، اين آيه را نمى دانست كه فرمود: يا اءيها الذين آمنوا لم تقولون ما لا تفعلون . كبر مقتا عند الله اءن تقولوا ما لا تفعلون .(757) آرى ؛ از ساحت قدس ابن عباس بسيار دور مى نمايد كه به اهل كتاب مراجعه كرده باشد.
    اِعمال راءى و اجتهاد
    آيا ابن عباس در تفسير قرآن اِعمال نظر و اجتهاد مى نمود؟ بايد گفت : اگر منظور از راءى و اجتهاد آن است كه پس از كامل بودن تمامى اجتهاد، حاصل انديشه و تلاش خود را در تفسير به كار مى برد، البته امرى بديهى است و گريزى از آن نيست ، بلكه سيره عملى و مستمر همه بزرگان صحابه و علماى تابعان چنين بوده است . شيوه تفسير ابن عباس همچون ديگر صحابه كه به تفسير شهرت يافته اند آن بود كه در تفسير قرآن نخست به خود قرآن و سپس به احاديث و سخنان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) مراجعه مى كردند و در نهايت با كمك اسباب نزول و شرايط زمانى و مكانى نزول قرآن و ساير علومى كه به نحوى با قرآن ارتباط داشت ، به اجتهاد مى پرداختند و در اين ميان ، ابن عباس در علوم مربوط به قرآن و همچنين احكام و تاريخ و جغرافيا سرآمد بود كه در گذشته به تفصيل از آن سخن گفتيم ؛ از اين رو اجتهادى كه مستند به چنين مقدماتى متناسب و شناخته شده باشد، امرى كاملا طبيعى و ممدوح و غير قابل انكار است .
    اين بود شيوه اى كه ابن عباس در تفسير آن را پيموده است . او در تفسير قرآن از روش ديگر صحابه هوشمند فاصله نگرفته و آگاهى گسترده اش در جوانب مختلف علوم و معارف باعث شد تا در جهان تفسير بدرخشد و ممتاز جلوه كند. تبحر او در شناخت اسباب نزول و تسلط بر محكم و متشابه ، قراءات ، احكام قرآن ، تاريخ ، جغرافيا و از همه مهمتر آشنايى فراوان او به لغت و ادبيات عرب به اين درخشش كمك شايانى كرد. همچنين ابن عباس با توجه به اطلاعات گسترده اش سعى بر آن داشت تا هر خواسته اى را از قرآن به دست آورد. وى مى گويد: ((من به آيه اى از قرآن كه مى رسم دوست دارم آنچه را پيرامون آيه مى دانم همه مسلمانان نيز بدانند)).(758)
    وى در تصوير ميزان اقتدارش در استنباط معانى قرآن مى گويد: ((اگر من عقال (759) (بند) شترم را گم كنم راه پيدا كردن آن را در قرآن مى جويم )).(760) جوينى مى گويد: ((اگر او از هر يك از علوم مربوط به قرآن بهره اى نداشت و همه آنها را در جهت خدمت به تفسير قرآن به كار نمى بست هيچگاه چنين ادعايى نمى كرد))؛(761) لذا ابن عباس از عصر تدوين تا كنون همواره مورد احترام پيشگامان صحابه و تابعان معاصر وى و همچنين ديگر كسانى كه بعد از او آمدند بوده است و به رغم اختلاف شيوه ها و ديدگاه هاى سياسى - مذهبى ، بيشتر از هر كس در تفسيرها، نام وى سرلوحه است .
    سندهاى تفسير از ابن عباس
    سيوطى در ((الاتقان ))(762) نُه طريق (سند روايتى ) در به دست آوردن تفسير ابن عباس بيان داشته ، برخى را قوى و برخى را ضعيف ارزيابى كرده است .
    نخستين طريق
    كه از بهترين آنها است ؛ طريق معاوية بن صالح از على بن ابى طلحه هاشمى از ابن عباس است . احمد بن حنبل مى گويد: ((در مصر نوشته اى در تفسير وجود دارد كه على بن ابى طلحه آن را روايت كرده و چنان است كه اگر كسى تنها براى به دست آوردن آن به مصر سفر كند، زياده روى نكرده است ))؛ يعنى ارزش آن تفسير برتر از آن است . ابن حجر مى گويد: ((اين نسخه نزد ابو صالح ، كاتب ليث بوده كه معاوية بن صالح آن را از طريق على بن ابى طلحه از ابن عباس نقل كرده است )). محمد بن اسماعيل بخارى نيز آن را از طريق ابى صالح نقل كرده است و در جامع حديثى خود در مواردى كه از ابن عباس نقل مى كند، بيشتر بر آن تكيه دارد. ابن جرير طبرى و ابن ابى حاتم و ابن منذر با واسطه هايى كه ميان آنان و ابى صالح وجود دارد، از همان صحيفه نقل كرده اند.
    برخى اين طريق را به دليل اينكه ابن ابى طلحه مستقيما تفسير را از ابن عباس دريافت نكرده است ، مورد مناقشه قرار داده و آن را معتبر ندانسته اند. ابن حبان در عين اينكه ابن ابى طلحه را از ثقات شمرده است مى گويد: ((او از ابن عباس روايت كرده ، ولى او را نديده است )).(763) همچنين گفته اند: ((وى تفسير را از مجاهد يا سعيد بن جبير فرا گرفته و مستقيما آن را به ابن عباس نسبت داده است . دليل بر اين مدعا آنكه او به سال 143 وفات يافته و ابن عباس در سال 68. ميان اين دو تاريخ 75 سال فاصله است و با اين حساب امكان ندارد وى توانسته باشد مستقيما از ابن عباس روايت كند)). خليلى مى گويد: ((حافظان قرآن همه اتفاق نظر دارند كه ابن ابى طلحه خود تفسير را از ابن عباس دريافت نكرده است )).(764)
    برخى تلاش دارند او را ضعيف شمرده ، به كج فهمى و حتى خارج بودن متهم سازند. يعقوب بن سفيان مى گويد: ((مذهب مورد پسندى نداشت )). ابن حجر در پاسخ مى گويد: ((ياد نكردن واسطه چنانچه شناخته شده باشد كه راوى ثقه است ، به حجيت سند روايت زيان نمى رساند به ويژه اگر ثقات هم از او روايت كرده باشند)).(765) صالح بن محمد مى گويد: كوفيان و شاميان نيز - چون به حمص مهاجرت نمودند - از او روايت كرده اند. ابن حجر مى گويد: ((بخارى در باب تفسير از طريق معاويه بن صالح از ابن ابى طلحه فراوان از ابن عباس روايت كرده است - و اضافه مى كند: - من سبب اتهام وى را به قيام سيف يافتم : ابوزرعه دمشقى از على بن عياش حمصى نقل كرده است كه علاء بن عتبه حمصى در زير گنبد مسجد پيامبر با على بن ابى طلحه ديدار كرد، على به علاء گفت : اى ابا محمد! روزگارى شده است كه قبيله اى از مسلمانان را مى گيرند و قتل عام مى كنند و هيچ كس اعتراضى نمى كند و پرواى از خدا را مطرح نمى سازد، تنها بنى اميه نيستند كه گناهكارند بلكه همه اهل شرق و غر

  10. #20
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    علت اينكه به ابن ابى طلحه خدشه وارد كرده اند اين است كه وى در تفسير، تحت تاءثير افكار ابن عباس بود و - زمانى كه در شهر حمص بود؛ سرزمينى كه افكار عمومى مردم آن تحت تاءثير افكار مسموم خاندان ضد اسلام بنى اميه بودند - به اهل بيت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) محبت و به دشمنان آنان كينه مى ورزيد؛ لذا تهمت هايى به غايت ناروا به او نسبت داده اند!
    طريق دوم ؛
    طريق قيس بن ربيع ابو محمد اسدى كوفى (متوفاى 168) از عطاء بن سائب از سعيد بن جبير از ابن عباس است ؛ اين طريق هم مورد قبول است .
    سيوطى مى گويد: ((اين طريق بنابر مبناى هر دو شيخ (بخارى و مسلم ) صحيح شمرده شده و فريابى و همچنين حاكم در ((المستدرك )) از اين طريق احاديث بسيارى نقل كرده اند)).(769)
    ابن حجر از احمد بن حنبل نقل كرده است كه ((قيس به تشيع تمايل داشت ، ولى ابن ابى شيبه مى گويد: او به اتفاق همه بزرگان راستگوست و نوشتار وى هم درست است )).(770)
    عطاء بن سائب از خالص ترين شيعيان اهل بيت پيامبر عليهم السلام بود؛ زيرا تحت تاءثير تعاليم اساتيدى مثل سعيد بن جبير و ابن عباس قرار گرفته بود. وى با امام زين العابدين (عليه السلام ) داستانى شنيدنى دارد كه نشان دهنده نزديك بودن وى به پيشگاه والاى آن حضرت است .(771)
    طريق سوم ؛
    كه آن نيز از طريق هاى مورد قبول و قوى است ؛ طريق محمد بن اسحاق ، سره نويس معروف ، از محمد بن ابى محمد از عكرمه يا سعيد - با ترديد - از ابن عباس است .
    هم چنان كه ابن حجر در ((تقريب )) و شهيد ثانى در تعليقه اش بر ((خلاصة الرجال ))(772) گفته اند: ابن اسحاق به تشيع شهره است . صاحب ((كشف الظنون )) مى گويد: ((او نخستين كسى بود كه در سيره پيامبر كتاب نوشت و پيشواى همه سيره نويسان است )).(773)
    سيوطى مى گويد: ((اين ، طريقى است مورد قبول و سند آن هم نيكوست و ابن جرير و ابن ابى حاتم از آن فراوان نقل كرده اند. در معجم طبرانى هم رواياتى از اين طريق نقل شده است )).(774)
    طريق چهارم ؛
    كه اين نيز طريق خوبى است ؛ طريق اسماعيل بن عبدالرحمان ابو محمد قرشى كوفى معروف به سدى كبير از ابو مالك و ابو صالح از ابن عباس ‍ است و نيز از مرة بن شراحيل همدانى از ابن مسعود و برخى از صحابه است .
    جلال الدين سيوطى مى گويد: ((ابن جرير طبرى از اين طريق مقدار زيادى تفسير نقل كرده است )). حاكم نيشابورى نيز در ((المستدرك )) روايات فراوانى از اين طريق آورده است . البته از طريق مره از ابن مسعود نقل كرده است نه از طريق سدى . صاحب ((التراث )) معتقد است كه جمع آورى نصوص اين تفسير در يك جا و بازسازى مجدد آن ممكن است .(775)
    خليلى در ارشاد مى گويد: ((سُدى تفسير خود را با ذكر سندهايى از ابن مسعود و ابن عباس نقل كرده است و بزرگانى چون ثورى و شعبه از سدى تفسير را نقل كرده اند. البته تفسيرى را كه سدى گرد آورده است از طريق اسباط بن نصر روايت شده و هر چند ثقه بودن اسباط مورد اتفاق نيست ، ولى تفسير سدى بهترين تفاسير شمرده شده است )).(776)
    اسماعيل بن عبدالرحمان سدى (777) از مفسران برجسته كوفه بود. او(778) و كلبى سخت به تشيع گرويده بودند، در عين حال وى را توثيق كرده اند و مسلم از او احاديثى نقل كرده است . ابن حبان او را از ثقات شمرده است و ابن عدى مى گويد: ((او احاديثى چند را از تعدادى از بزرگان نقل كرده و نزد من فردى درست گفتار و راستگو است )).(779)
    شيخ طوسى وى را از اصحاب سه تن از امامان اهل بيت : على بن الحسين ، محمد بن على و جعفر بن محمد عليهم السلام شمرده و او را از مفسران كوفه دانسته است .(780)
    وحيد در تعليقه اش مى گويد: توصيف او به مفسر، مدح است . مامقانى مى گويد: ((از مجموع آنچه درباره او آمده به دست مى آيد كه وى از نيكان بوده است )).(781) شيخ طوسى در تفسير خود ((تبيان )) بسيار بر گفتار او تكيه دارد. ابن شهر آشوب هم او را از اصحاب امام زين العابدين دانسته است .(782) هموست كه داستان اسب تاختن اخنس بن زيد بر جسد مبارك امام حسين (عليه السلام ) و اعمال بى شرمانه او را نقل كرده ، مى گويد: ((او در همان شب دچار سوختگى شد، چون شعله از فتيله چراغ به او رسيد و تمام بدنش را فرا گرفت تا او را خاكستر كرد)).(783)
    طريق پنجم ؛
    كه آن هم طريق نيكويى است ؛ طريق عبدالملك بن عبدالعزيز ابن جريج ، ابو خالد مكى است . وى اصالتا رومى است و يكى از چهره هاى مورد قبول و فقيه مكه در زمان خود به شمار مى رود.(784) ابن خلكان مى گويد: ((عبدالملك از دانشمندان مشهور بود، و گفته شده وى اولين كسى بود كه در صدر اسلام كتاب نوشت . به سال 80 به دنيا آمد و در سال 150 درگذشت )).(785)
    خطيب مى گويد: ((او احاديث زيادى از عطاء بن ابى رباح و ديگران دريافت كرده بود. از احمد بن حنبل نقل شده است كه ابن جريج به بغداد آمد و بر منصور وارد شد. چون مديون بود به منصور گفت : من آن قدر از ابن عباس حديث گرد آورده ام كه در اين مورد هيچ كس به پايه من نمى رسد، ولى منصور - از شدت بخل - به او اعتنايى نكرد و چيزى به او نداد! از على بن مدينى نقل شده است كه من همه اسناد را مطالعه كردم و دانستم كه آنها به شش نفر برمى گردد. سپس نام آن شش نفر را مى آورد و مى گويد: علم و دانش از اين شش نفر به صاحبان كتاب ها رسيد؛ ابن جريج عبدالملك بن عبدالعزيز كه اهل مكه بود، يكى از آن شش نفر به شمار مى رود. وى نزد عطاء بن ابى رباح دانش آموخت و مدت 17 سال با وى همراه بود. از عطاء پرسيدند: پس از تو به چه كسى رجوع كنيم ؟ گفت : به اين جوان (ابن جريج )؛ عطاء وى را سيد اهل حجاز مى خواند و احمد بن حنبل مى گويد: ابن جريج انبان علم است .
    ابن معين محدثان را پنج نفر شمرده و ابن جريج را در شمار آنان آورده است . يحيى بن سعيد قطان مى گويد: نوشته هاى ابن جريج نوشته هايى مستند است و هرگاه از نوشته هايش روايت نكند مفيد نيست . احمد بن حنيل مى گويد: اگر عبارت ((اءخبرنى )) يا ((سمعت ))(786) را ابن جريج به كار برد اطمينان آور است . در ادامه مى گويد: او از نوشته هايش احاديث را كاملا صحيح نقل مى كند. گاهى نيز از حفظ، حديث نقل مى كرد و دچار اشتباه مى شد. ابن معين مى گويد: ابن جريج در تمام منقولاتش مورد اعتماد است .
    ابن جريج و مالك بن انس (امام مالكى ها) هر دو فقه را نزد نافع آموختند، ولى ابن جريج برتر از مالك بود. از احمد بن زهير نقل شده است : در كتاب ابن مدينى ديدم كه مى گويد: از يحيى بن سعيد پرسيدم معتمدترين شاگردان نافع كيست ؟ گفت : ايوب ، عبيدالله ، مالك بن انس و ابن جريج كه وى از مالك (در ميان اصحاب نافع ) بيشتر مورد اطمينان است ؛ از اين رو مالك در اين برجستگى با ابن جريج رقابت مى كرد و گهگاه وى را به درهم گويى و سست گويى متهم مى نمود. مخارقى مى گويد: از مالك بن انس شنيدم كه مى گفت : ابن جريج هيزم كش شب است !(787) وى همان گونه كه در فقه از ديگر شاگردان نافع جلوتر است ، در تفسير نيز در ميان شاگردان عطاء بن ابى رباح بر ديگران پيشى گرفته است . صالح فرزند احمد بن حنبل از پدرش نقل كرده كه عمرو بن دينار و ابن جريج در بين شاگردان عطاء موثق ترند)).(788)
    ابن حبان او را از ثقات شمرده مى گويد: ((وى از فقيهان اهل حجاز و از قاريان با دقت است . - ولى اضافه مى كند: - گاه دست به تدليس ‍ مى زد)).(789) نحوه تدليس او نيز قابل تاءمل است . بخارى در تفسير سوره نوح دو حديث از طريق ابن جريج نقل كرده مى گويد: ((عطاء از ابن عباس نقل مى كند))، ولى ابو مسعود در كتاب ((الاطراف )) گمان برده كه او، عطاء خراسانى بلخى ساكن شام است ، چون اين عطاء از ابن عباس ‍ حديثى نشنيده و ابن جريج هم تفسير را از اين عطاء فرا نگرفته است . ابن حجر مى گويد: ((بنابراين ، هر دو حديث از دو جهت بريدگى سند دارند)) و به همين دليل وى را متهم به تدليس كرده اند؛ ابن حجر اين پندار را پاسخ داده و اشتباه ابو مسعود را در اين اتهام ناروا روشن ساخته است .(790)
    در نقل حديث او از ابن عباس نيز جاى اشكال نيست ، چون نام واسطه هر چند ذكر نشده ، روشن است او عطاء بن ابى رباح شاگرد ابن عباس است كه وثاقت او محرز است و ابن جريج مدت هفده سال ملازم وى بوده و در محضر وى دانش اندوخته است .
    با توجه به مطالب ياد شده ، سخن ابن حبان درباره وى كاملا درست است كه گفته : ((وى ثقه و مورد اطمينان است و در نقل حديث از دقت فراوان برخوردار است ))؛ لذا دليلى براى خدشه دار نمودن شخصيت وى باقى نمى ماند. او - بر حسب روايت كلينى - مورد اعتماد امامان اهل بيت عليهم السلام نيز بوده است . كلينى از اسماعيل بن فضل هاشمى روايت مى كند كه گفت : از ((امام صادق (عليه السلام ) درباره متعه پرسيدم ؛ حضرت فرمود: به نزد عبدالملك بن جريج برو و از وى سوال كن ؛ زيرا او اين مسائل را مى داند. نزد وى رفتم ، او درباره جواز متعه مطالب فراوانى گفت كه من آن ها را نوشته ، خدمت امام صادق (عليه السلام ) بردم و بر ايشان عرضه داشتم . حضرت آنها را تاءييد كرده فرمودند: راست گفته است )).(791) وحيد بهبهانى از اين حديث چنين استنباط كرده كه جرير مورد اعتماد امام و در فقه تابع مذهب شيعه بوده است ، به ويژه اينكه ابن اذينه (792) در ذيل حديث مى گويد: ((زرارة بن اعين نيز در اين مساءله راءى ابن جريج را پسنديده اظهار مى داشت : سخن او حق است )). اين مقايسه بين موضع گيرى زراره و ابن جريج به وضوح شيعه بودن ابن جريج را روشن مى نمايد؛(793) همان طور كه مجلسى اول و شيخ يوسف بحرانى نيز - چنان كه در گفتار حائرى آمده است - از اين حديث ، تشيع ابن جريج را دريافته اند.(794)
    همچنين شيخ طوسى از حسن بن زيد نقل كرده كه گفت : ((در محضر امام صادق (عليه السلام ) بودم كه عبدالملك بن جريج مكى وارد شد. امام به او فرمود: درباره متعه حديثى در اختيار دارى ؟ گفت : پدرت محمد بن على از جابر بن عبدالله انصارى روايت كرد كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) طى خطبه اى فرمود: اى مردم ! خداوند در سه صورت نزديكى با زنان را بر شما حلال كرده است : 1. همسرانى كه ارث مى بردند (ازدواج دائم ) 2. همسرانى كه ارث نمى برند (ازدواج موقت : متعه ) 3. كنيزان برده (ملك يمين) )) .(795) اين سوال و جواب تاءمل برانگيز است ؛ نوع سوال امام درباره متعه - كه از آراى مختص به شيعه محسوب مى شود - توجه و عنايت ديرينه امام (عليه السلام ) به اوست ؛ همان طور كه در نوع جواب او هم كه مطلب را به عنوان حديث امام باقر (عليه السلام ) نقل مى كند، ظرافت و نكته سنجى ويژه اى وجود دارد. اما اينكه روايت را از طريق جابر نقل مى كند، احتمالا پوششى است تا عامه مردم آن را بپذيرند و نگويند: چگونه او با اينكه درك حضور نكرده از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) نقل حديث مى كند! كارى كه خود امام باقر (عليه السلام ) - احيانا - در برابر افكار مردم انجام مى داد. آگاه بودن از مساءله متعه در آن روزگار از ويژگى هاى خالص ترين صحابه و تابعان به شمار مى رفت ؛ يعنى كسانى كه تمايل به مذهب اهل بيت داشتند؛ امثال ابن مسعود، ابى بن كعب ، ابن عباس ، جابر بن عبدالله و...؛ از اين رو بعيد نيست كه فردى چون ابن جريج هم به اين گروه پيوسته بوده است . كارى كه ابن جريج را بر آن داشت تا چه در نظر و چه در عمل با مخالفان به مقابله برخيزد؛ لذا ابن حجر شافعى نقل مى كند: ((ابن جريج در حالى كه از عباد روزگار به شمار مى رفت و تمام سال را به جز سه روز روزه مى گرفت ، از هفتاد زن به عنوان متعه استفاده كرده است )).(796)
    علاوه بر اين ، وى جزو اسناد كتاب ((من لا يحضره الفقيه )) است . صدوق از طريق ابن جريج از ضحاك از ابن عباس روايت مى كند كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) از مردى بيابانى شترى به چهارصد درهم خريد؛ او پول را گرفته بود، ولى شتر را به پيامبر تحويل نمى داد و داد و ستد را از ريشه انكار مى كرد تا اينكه على (عليه السلام ) آمد و قضاوت قاطع خودش را در اين باره انجام داد.(797) از ظاهر نقل اين حديث از ابن جريج چنين به دست مى آيد كه وى مورد اعتماد صدوق است . شيخ طوسى نيز او را از اصحاب امام صادق (عليه السلام ) شمرده است .(798) كشى مى گويد: ((محمد بن اسحاق ، محمد بن منكدر، عمرو بن خالد واسطى ، عبدالملك بن جريج و حسين بن علوان كلبى همه از رجال اهل سنت اند ولى محبتى شديد نسبت به خاندان اهل بيت دارند)).(799) مامقانى مى گويد: ((دور نيست كه اظهار نظر كشى ناشى از شدت تقيه او (ابن جريج ) باشد و ماند او در ميان رجال شيعه فراوان يافت مى شود)).(800)
    طريق ششم ؛
    اين نيز كه طريقى نيكوست ، طريق ضحاك بن مزاحم هلالى خراسانى است . ابن شهر آشوب مى گويد: ((او اصالتا كوفى است و از اصحاب امام سجاد (عليه السلام ) است )).(801) ابن قتيبه مى گويد: ((او از قبيله بنى عبد مناف بود و به تعليم اشتغال داشت . به خراسان آمد و در آنجا اقامت گزيد و به سال 102 بدرود حيات گفت )).(802) ابن حبان او را از جمله ثقات شمرده مى گويد: ((عده اى از تابعان را درك كرده است ، ولى هيچ يك از صحابه را درك نكرده و مستقيما از آنان حديثى نقل ننموده است . او در مكتب خانه به تعليم اشتغال داشت )). عبدالله بن احمد از پدرش نقل كرده كه او مورد اطمينان است . ابو معين و ابو زرعه مى گويند: ((او فردى ثقه است )). ابو داود مسلمة بن قتيبه از شعبه از عبدالملك بن ميسره نقل كرده مى گويد: ((ضحاك ، ابن عباس را درك نكرده است ؛ تنها سعيد بن جبير را در ((رى )) ملاقات كرده و از او تفسير آموخته است .))(803) ذهبى مى گويد: ((ضحاك بن مزاحم بلخى مفسر بود و مكتب خانه داشت و نوباوگان را تربيت مى كرد. گفته اند: در مكتب خانه او سه هزار نوباوه حضور مى يافتند و او موقع آموزش گرد آنان مى چرخيد)).(804) مامقانى از ((ملحقات الصراح )) نقل كرده است : ((ضحاك در بلخ و مرو زندگانى مى كرد. مدتى نيز در بخارا و سمرقند اقامت گزيده ، نوباوگان را رايگان تعليم مى داد. او داراى دو تفسير كبير و صغير است )).(805) شيخ طوسى او را از اصحاب امام زين العابدين (عليه السلام ) شمرده مى گويد: ((ضحاك بن مزاحم خراسانى اصالتا كوفى و از تابعان است )).(806) مامقانى از اين عبارت شيخ استنباط كرده كه او از اماميه است . شايد به اين دليل كه او اهل كوفه - مهد تشيع در آن زمان - بوده است . البته على بن ابراهيم بن هاشم قمى در تفسير از او حديث نقل كرده و در مقدمه تفسير، متعهد شده كه جز از مشايخ ثقه حديثى نقل نكند(807) و در تفسير سوره ناس از مقاتل بن سليمان از ضحاك بن مزاحم از ابن عباس حديثى آورده است .(808)
    استاد بزرگوار آقاى خويى رحمة الله به پيروى از شيخ حر عاملى اين مطلب را دليل بر وثاقت تمام كسانى گرفته است كه در اسناد اين كتاب - تفسير قمى - آمده اند.(809)
    خدشه اى كه بر او وارد كرده اند، ارسال حديث او خصوصا در نقل از ابن عباس است . ابن حجر در ((تقريب ، مى گويد: ((فردى راستگو است ، ولى مرسلات فراوانى دارد)).(810) بايد گفت : چنان كه واسطه معلوم و راستگويى ناقل هم محرز باشد، ارسال ، ضررى به صحت سند نمى رساند؛ همانند گفته ابن حجر درباره على بن ابى طلحه هاشمى ؛ لذا سخن سيوطى كه گفته است : ((طريق ضحاك به ابن عباس منقطع است ؛ زيرا او را نديده )) سخنى بى جاست ، و در ادامه گفتار مى گويد: ((اگر روايت بشر بن عماره از ابى روق از ضحاك هم به آن ضميمه گردد، به علت ضعف بشر، ضعيف است . - همچنين مى گويد: - ابن جرير طبرى و ابن ابى حاتم از اين نسخه فراوان نقل كرده اند كه اگر از طريق جويبر از ضحاك باشد بسيار ضعيف تر است ، چون جويبر كاملا ضعيف و غير قابل اعتماد است و ابن جرير و ابن ابى حاتم از اين طريق روايتى نقل نكرده اند، اما ابن مردويه و ابن حبان از اين طريق روايت كرده اند)).(811)
    طريق هفتم ؛
    طريق سالم و درستى است و آن طريق مقاتل بن سليمان خراسانى بلخى مروزى است . او ابتدا به بصره و از آنجا به بغداد رفت . در بغداد شيخ حديث و به تفسير شهره بود؛ تفسير وى رواج يافته و معروف است . ابن خلكان مى گويد: ((مقاتل از مجاهد بن جبر و عطاء بن ابى رباح و ضحاك و ديگران تفسير آموخت و از دانشمندان عالى قدر بود. شافعى مى گويد: همه مردم در تفسير ريزه خوار سفره مقاتل بن سليمانند)).(812) احمد بن سيار مى گويد: ((او از مردم بلخ است . به مرو رفت و از آنجا به عراق سفر كرد و به سال 150 در بصره درگذشت )).
    تفسير او از همان ابتدا مورد توجه بود و نظر دانشمندان را به خود جلب نمود،(813) جز آنكه تهمت هايى به او زدند كه از آنها به دور است . قاسم بن احمد صفار مى گويد: ((به ابراهيم حربى گفتم : چرا مردم به مقاتل طعن مى زنند؟ گفت : از روى حسد و بد دلى )). ابن مبارك وقتى به بخشى از تفسير او نگريست گفت : ((چه علمى ! اى كاش مستند بود))، و از طريق سفيان بن عبدالملك از ابن مبارك نقل شده كه گفت : ((اگر وى ثقه بود تفسيرش بهترين تفاسير بود. آن را رها كن )). عبدالرزاق مى گويد: ((از عيينه شنيدم مى گفت : به مقاتل گفتم : از ضحاك حديث نقل كن ؛ زيرا مردم بر اين پندارند كه تو از او چيزى نشنيده اى . گفت : سبحان الله ! با پدرم نزد او مى رفتم و او در خانه را مى بست ؛ كنايه از اينكه مدت ها با او خلوت كرده ، از او حديث فرا مى گرفت )).(814)
    ابو حنيفه او را از مشبه دانسته ، ولى هنگامى كه در اين باره از خود وى سوال شد گفت : ((من معتقدم كه قل هو الله اءحد، الله الصمد، لم يلد ولم يولد ولم يكن له كفوا اءحد(815) و هر كس غير از اين را بگويد دروغ گفته است )).(816) و هر كس غير از اين را بگويد دروغ گفته است )).(817)
    خطيب بغدادى از قاسم بن احمد صفار نقل مى كند: ((ابراهيم حربى نوشته هاى مقاتل را از من مى گرفت و در آنها دقت مى نمود. روزى به او گفتم : ابا اسحاق ! چرا بعضى از مردم بر مقاتل خرده مى گيرند؟ گفت : از روى حسادت است ! سپس مى گويد: مقاتل به من گفت : درب خانه به مدت چهار سال بر روى من و ضحاك بسته بود. - كنايه از اينكه اين مدت را نزد او به فرا گرفتن دانش پرداخته است . خطيب ادامه مى دهد: - او به تفسير قرآن شناخت كامل داشت ، ولى از حديث اطلاع چندانى نداشت . و از احمد بن حنبل نقل مى كند: مقاتل نوشته هايى داشت كه در آن مى نگريست ، ولى شناخت او به قرآن كامل بود. يحيى بن شبل مى گويد: عباد بن كثير به من گفت : چه چيز تو را از مراجعه به مقاتل باز مى دارد؟ گفتم : مردم او را نمى پسندند. گفت : تو از مراجعه به او كراهت نداشته باش ؛ زيرا او در ميان بازماندگان ، داناترين فرد به كتاب خداست . - خطيب مى گويد: - كتاب مقاتل نزد سفيان بن عيينه بود و آن را مورد استناد قرار مى داد و از آن كمك مى جست . مقاتل بن حيان در پاسخ اين سوال كه تو داناترى يا مقاتل بن سليمان ؟ مى گويد: من دانش مقاتل بن سليمان را در مقايسه با دانش ديگران اقيانوسى يافتم در برابر درياها. از بقية بن وليد روايت شده كه : من بارها سخن شعبه را شنيدم كه از او درباره مقاتل بن سليمان مى پرسيدند و او از مقاتل جز به نيكى ياد نمى كرد.
    از نكات جالبى كه درباره او گفته اند اين است : روزى منصور - خليفه مغرور عباسى - نشسته بود؛ مگسى او را آزار مى داد و از او دست بر نمى داشت ، منصور كسى را فرستاد تا مقاتل بن سليمان را به حضور آوردند. از او پرسيد: خداوند چرا مگس را آفريده ؟ گفت : براى آنكه جباران و سركشان را خوار سازد. منصور از اين گفتار در خود فرو رفت و دم نزد)).(818)
    او انسانى صريح اللهجه بود و دانشى فراوان و انديشه اى ژرف داشت . سخت پايبند عقايد خويش بود و بالاتر آنكه به مكتب اهل بيت تمايل داشت و شيوه اى را كه مشايخ پيشين او كه پرورش يافتگان مكتب ابن عباس بودند. دنبال مى كرد؛ كارى كه او را در تيررس اتهامات افراد كم مايه و بى خرد قرار داد، كه نظير او هم فراوان است .
    دليلى كه استوارى او را در پيروى از مذهب حق نشان مى دهد، و همچنين نشانگر درستى و مورد اعتماد بودن اوست ، روايتى است كه صدوق با اسناد صحيح از حسن بن محبوب - كه از اصحاب اجماع است - از مقاتل بن سليمان از امام صادق (عليه السلام ) نقل مى كند كه پيامبر فرمود: ((من سرور پيامبران و وصى من سرور اوصيايند و اوصياى او سروران ديگر اوصيايند))، آنگاه به برشمردن نام پيامبران و اوصياى آنان پرداخت تا به ((برده )) آخرين وصى حضرت عيسى رسيد. آنگاه فرمود: ((وصايت را به من واگذار كرد و من آن را يا على ، به تو مى سپارم - تا آنجا كه به على فرمود: - امت در امر تو كافر و درباره تو درگير اختلاف سختى خواهند شد. آنكه با تو ثابت قدم بماند همانند كسى است كه با من است و آنكه مخالف تو باشد مخالف من است و مخالف من در آتش است ، و آتش جايگاه كافران است )).(819)
    اين روايت روشنگر اين است كه وى جزو نزديك ترين افراد به امام (عليه السلام ) بوده كه با او چنين سخن گفته است . شيخ طوسى رحمة الله عليه او را از اصحاب امام باقر و امام صادق عليهما السلام شمرده است .(820) كلينى نيز از او - با سند صحيح - روايت كرده است .(821)
    كشّى او را از بَتَريه (يكى از فرقه هاى زيديه ) شمرده است .(822) ولى اين مطلب بعيد به نظر مى رسد؛ زيرا اعتقاد او در امتداد عقيده ابن عباس قرار گرفته است .
    با توجه به مطالب بالا، احتمالا علت آنچه سيوطى به او نسبت داده روشن مى گردد. سيوطى مى گويد: ((كلبى بر مقاتل ترجيح دارد؛ زيرا مقاتل عقايدى ناروا داشت ))،(823) ولى خليلى منصفانه قضاوت كرده مى گويد: ((مقاتل را ضعيف دانسته اند در حالى كه بزرگان تابعان را درك نموده است )). شافعى نيز به مقبول بودن تفسيرش اشاره دارد.(824)
    طريق هشتم ؛
    كه آن نيز طريق درستى است ؛ طيق ابوالحسن عطية بن سعد ابن جناده كوفى عوفى (متوفاى 111) است . ذهبى مى گويد: ((او از تابعان شناخته شده است ))(825) و از ابن عباس و عكرمه و زيد بن ارقم و ابو سعيد روايت دارد.
    next page

    fehrest page


    back page

صفحه 2 از 9 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/