صفحه 2 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 55

موضوع: ترجمه تفسير الميزان

  1. #11
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    4 قرآن كريم براى نفوس انبياء تاءثيرى در معجزات قائل است
    بدنبال آنچه در فصل سابق گفته شد، اضافه مى كنيم كه بنابر آنچه از آيات كريمه قرآن استفاده مى شود، يكى از سبب ها در مورد خصوص معجزات نفوس انبياء است ، يكى از آن آيات آيه : ((و ما كان لرسول ان ياءتى باية الا باذن اللّه ، فاذا جاء امر اللّه ، قضى بالحق ، و خسر هنالك المبطلون )): (هيچ رسولى نميتواند معجزه اى بياورد، مگر باءذن خدا پس ‍ وقتى امر خدا بيايد بحق داورى شده ، و مبطلين در آنجا زيانكار ميشوند) از اين آيه بر مى آيد كه آوردن معجزه از هر پيغمبرى كه فرض شود منوط باءذن خداى سبحان است ، از اين تعبير بدست مى آيد كه آوردن معجزه و صدور آن از انبياء، بخاطر مبدئى است مؤ ثر كه در نفوس شريفه آنان موجود است ، كه بكار افتادن و تاءثيرش منوط باءذن خداست ، كه تفصيلش در فصل سابق گذشت .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 125

    آيه ديگريكه اين معنا را اثبات مى كند، آيه ((واتبعوا ما تتلوا الشياطين على ملك سليمان ، و ما كفر سليمان ، ولكن الشياطين كفروا، يعلمون الناس السحر، و ما انزل على الملكين ببابل هاروت و ماروت ، و ما يعلمان من احد، حتى يقولا انما نحن فتنه ، فلا تكفر، فيتعلمون منهما ما يفرقون به بين المرء و زوجه ، و ما هم بضارين به من احد الا باءذن اللّه ))، (آنچه شيطانها بر ملك سليمان ميخواندند، پيروى كردند، سليمان خودش كفر نورزيد، ولكن شيطانها كفر ورزيدند كه سحر بمردم آموختند، آن سحريكه بر دو فرشته بابل يعنى هاروت و ماروت نازل شده بود، با اينكه آن دو فرشته بهيچ كس ياد نميدادند مگر بعد از آنكه زنهار ميدادند: كه اين تعليم ما، مايه فتنه و آزمايش شما است ، مواظب باشيد با اين سحر كافر نشويد، ولى آنها از آن دو فرشته تنها چيزيرا فرا مى گرفتند كه مايه جدائى ميانه زن و شوهر بود، هر چند كه باحدى ضرر نمى رساندند مگر باذن خدا). اين آيه همانطور كه صحت علم سحر را فى الجمله تصديق كرده ، بر اين معنا نيز دلالت دارد: كه سحر هم مانند معجزه ناشى از يك مبدء نفسانى در ساحر است ، براى اينكه در سحر نيز مسئله اذن آمده ، معلوم ميشود در خود ساحر چيزى هست ، كه اگر اذن خدا باشد بصورت سحر ظاهر ميشود.
    تمامى امور خارق العاده مستند به مبادئى نفسانى و مقتضياتى ارادى هستند
    و كوتاه سخن اينكه : كلام خدايتعالى اشاره دارد باينكه تمامى امور خارق العاده ، چه سحر، و چه معجزه ، و چه غير آن ، مانند كرامتهاى اولياء، و ساير خصاليكه با رياضت و مجاهده بدست مى آيد، همه مستند بمبادئى است نفسانى ، و مقتضياتى ارادى است ، چنانكه كلام خدايتعالى تصريح دارد باينكه آن مبدئى كه در نفوس انبياء و اولياء و رسولان خدا و مؤ منين هست ، مبدئى است ، مافوق تمامى اسباب ظاهرى ، و غالب بر آنها در همه احوال ، و آن تصريح اينستكه مى فرمايد: ((و لقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلين ، انهم لهم المنصورون ، و ان جندنا لهم الغالبون ))، (كلمه ما درباره بندگان مرسل ما سبقت يافته ، كه ايشان ، آرى تنها ايشان يارى خواهند شد، و بدرستيكه لشگريان ما تنها غالبند) ونيز فرموده : ((كتب اللّه لاغلبن انا و رسلى ))، (خدا چنين نوشته كه من و فرستادگانم بطور مسلم غالبيم )، و نيز فرموده : ((انا لننصر رسلنا، و الذين آمنوا فى الحياة الدنيا، و يوم يقوم الاشهاد))، (ما فرستادگان خود را و نيز آنهائى را كه در زندگى دنيا ايمان آوردند، در روزيكه گواهان بپا مى خيزند يارى مى كنيم )، و اين آيات بطوريكه ملاحظه مى كنيد مطلقند، و هيچ قيدى ندارند.
    از اينجا ممكن است نتيجه گرفت ، كه مبدء موجود در نفوس انبياء كه همواره از طرف خدا منصور و يارى شده است ، امرى است غير طبيعى ، و مافوق عالم طبيعت و ماده ، چون اگر مادى بود مانند همه امور مادى مقدر و محدود بود، و در نتيجه در برابر مادى قوى ترى مقهور و مغلوب ميشد.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 126

    خواهى گفت امور مجرده هم مانند امور مادى همينطورند، يعنى در مورد تزاحم غلبه با قوى تر است ، در پاسخ ميگوئيم : درست است ، ولكن در امور مجرده ، تزاحمى پيش نمى آيد، مگر آنكه آن دو مجردى كه فرض كرده ايم تعلقى به ماديات داشته باشند، كه در اينصورت اگر يكى قوى تر باشد غلبه مى كند، و اما اگر تعلقى بماديات نداشته باشند تزاحمى هم نخواهند داشت ، و مبدء نفسانى مجرد كه باراده خداى سبحان همواره منصور است وقتى بمانعى مادى برخورد خدايتعالى نيروئى بآن مبدء مجرد افاضه مى كند كه مانع مادى تاب مقاومت در برابرش نداشته باشد.
    5 قرآن كريم همانطور كه معجزات را بنفوس انبياء نسبت ميدهد، بخدا هم نسبت ميدهد.
    بيان اينكه اراده و فعل انسان موقوف به اراده و فعل خدا است
    جمله اخير از آيه ايكه در فصل سابق آورديم يعنى آيه اى :كه ميفرمود: ((فاذا جاء امر اللّه قضى بالحق )) الخ ، دلالت دارد بر اينكه تاءثير مقتضى نامبرده منوط بامرى از ناحيه خدايتعالى است ، كه آن امر با اذن خدا كه گفتيم جريان منوط بآن نيز هست صادر ميشود، پس تاءثير مقتضى وقتى است كه مصادف باامر خدا، و يا متحد با آن باشد، و اما اينكه امر چيست ؟ در آيه ((انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون )) كلمه ايجاد و كلمه (كن ) تفسير شده .
    و آيات زير اين اناطه به امر خدا را آماده مى كنند، ((ان هذه تذكرة ، فمن شاء اتخذ الى ربه سبيلا، و ما تشاون الا ان يشاء اللّه ))، (بدرستى اين قرآن تذكره و هشدارى است ، پس هر كس خواست بسوى پروردگارش راهى انتخاب كند، ولى نمى كنيد، مگر آنكه خدا بخواهد) و آيه ((ان هو الا ذكر للعالمين ، لمن شاء منكم ان يستقيم ، و ما تشاون الا ان يشاء اللّه رب العالمين ))، (او نيست مگر هشدار دهى براى عالميان ، براى هركس كه از شما بخواهد مستقيم شود، ولى نميخواهيد مگر آنكه خدا بخواهد، كه رب العالمين است ). اين آيات دلالت كرد بر اينكه آن امرى كه انسان ميتواند اراده اش كند، و زمام اختيار وى بدست آنست ، هرگز تحقق نمى يابد، مگر آنكه خدا بخواهد، يعنى خدا بخواهد كه انسان آنرا بخواهد، و خلاصه اراده انسان را اراده كرده باشد، كه اگر خدا بخواهد انسان اراده مى كند، و ميخواهد، و اگر او نخواهد، اراده و خواستى در انسان پيدا نميشود.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 127

    آرى آيات شريفه ايكه خوانديد، در مقام بيان اين نكته اند كه كارهاى اختيارى و ارادى بشر هر چند بدست خود او و باختيار او است ، ولكن اختيار و اراده او ديگر بدست او نيست ، بلكه مستند بمشيت خداى سبحان است ، بعضى ها گمان كرده اند آيات در مقام افاده اين معنا است كه هر چه را انسان اراده كند خدا هم همان را اراده كرده ، و اين خطائى است فاحش ، چون لازمه اش اين است كه در مورديكه انسان اراده اى ندارد، و خدا اراده دارد، مراد خدا از اراده اش ‍ تخلف كند، و خدا بزرگتر از چنين نقص و عجز است ، علاوه بر اينكه اصلا اين معنا مخالف با ظواهر آياتى بى شمار است ، كه در اين مورد وارد شده ، مانند آيه : ((و لو شئنا لاتينا كل نفس هديها))، (اگر ميخواستيم هدايت همه نفوس ‍ را بآنها ميداديم )، يعنى هر چند كه خود آن نفوس نخواهند هدايت شوند، پس مشيت خدا تابع خواست مردم نيست ، و آيه شريفه ((ولو شاء ربك لامن من فى الارض كلهم جميعا، و اگر پروردگارت ميخواست تمامى مردم روى زمين همگيشان ايمان مى آوردند)، پس معلوم ميشود اراده مردم تابع اراده خداست ، نه بعكس ، چون مى فرمايد: اگر او اراده مى كرد كه تمامى مردم ايمان بياورند، مردم نيز اراده ايمان مى كردند، و از اين قبيل آياتى ديگر.
    پس اراده و مشيت ، اگر تحقق پيدا كند، معلوم ميشود تحقق آن مراد به اراده خداى سبحان و مشيت او بوده ، و همچنين افعاليكه از ما سر مى زند مراد خداست ، و خدا خواسته كه آن افعال از طريق اراده ما، و با وساطت مشيت ما از ما سر بزند، و اين دو يعنى اراده و فعل ، هر دو موقوف بر امر خداى سبحان ، و كلمه (كن ) است . پس تمامى امور، چه عادى ، و چه خارق العاده ، و خارق العاده هم ، چه طرف خير و سعادت باشد، مانند معجزه و كرامت ، و چه جانب شرش باشد، مانند سحر و كهانت ، همه مستند باسباب طبيعى است ، و در عين اينكه مستند باسباب طبيعى است ، موقوف باراده خدا نيز هست ، هيچ امرى وجود پيدا نمى كند، مگر بامر خداى سبحان ، يعنى باينكه سبب آن امر مصادف و يا متحد باشد با امر خداى تعالى .
    و تمامى اشياء، هر چند از نظر استناد وجودش بخدايتعالى بطور مساوى مستند باو است ، باين معنا كه هر جا اذن و امر خدا باشد، موجودى از مسير اسبابش وجود پيدا مى كند، و اگر امر و اجازه او نباشد تحقق پيدا نمى كند، يعنى سببيت سببش تمام نميشود، الا اينكه قسمى از آن امور يعنى معجره انبياء، و يا دعاى بنده مؤ من ، همواره همراه اراده خدا هست ، چون خودش چنين وعده اى را داده ، و درباره خواست انبيائش فرموده : ((كتب اللّه لاغلبن انا ورسلى ))، و درباره اجابت دعاى مؤ من وعده داده ، و فرموده : ((اجيب دعوة الداع اذا دعان )) الخ ، آياتى ديگر نيز اين استثناء را بيان مى كنند، كه در فصل سابق گذشت .
    6 قرآن معجزه را به سببى نسبت ميدهد كه هرگز مغلوب نميشود.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 128

    در پنج فصل گذشته روشن گرديد كه معجزه هم مانند ساير امور خارق العاده از اسباب عادى خالى نيست و مانند امور عادى محتاج به سببى طبيعى است ، و هر دو اسبابى باطنى غير آنچه ما مسبب ميدانيم دارند، تنها فرقى كه ميان امور عادى و امور خارق العاده هست ، اين استكه امور عادى مسبب از اسباب ظاهرى و عادى و آن اسباب هم تواءم با اسبابى باطنى و حقيقى هستند، و آن اسباب حقيقى تواءم با اراده خدا و امر او هستند، كه گاهى آن اسباب با اسباب ظاهرى هم آهنگى نمى كنند، و در نتيجه سبب ظاهرى از سببيت مى افتد، و آن امر عادى موجود نميشود، چون اراده و امر خدا بدان تعلق نگرفته .
    بخلاف امور خارق العاده كه چه در ناحيه شرور، مانند سحر و كهانت ، و چه خيرات ، چون استجابت دعا و امثال آن ، و چه معجزات ، مستند باسباب طبيعى عادى نيستند، بلكه مستند باسباب طبيعى غير عادى اند، يعنى اسبابى كه براى عموم قابل لمس نيست ، و آن اسباب طبيعى غير عادى نيز مقارن با سبب حقيقى و باطنى ، و در آخر مستند باذن و اراده خدا هستند
    تفاوت بين سحر و معجزات و كرامات
    و تفاوتى كه ميان سحر و كهانت از يكطرف و استجابت دعا و كرامات اولياء و معجزات انبياء از طرفى ديگر هست اينستكه در اولى اسباب غير طبيعى مغلوب ميشوند ولى در دو قسم اخير نميشوند.
    باز فرقى كه ميانه مصاديق قسم دوم هست اينستكه در مورد معجزه از آنجا كه پاى تحدى و هدايت خلق در كار است ، و با صدور آن صحت نبوت پيغمبرى و رسالت و دعوتش بسوى خدا اثبات ميشود، لذا شخص صاحب معجزه در آوردن آن صاحب اختيار است ، باين معنا كه هر وقت از او معجزه خواستند ميتواند بياورد، و خدا هم اراده اش را عملى ميسازد، بخلاف استجابت دعا و كرامات اولياء، كه چون پاى تحدى در كار نيست ، و اگر تخلف بپذيرد كسى گمراه نميشود، و خلاصه هدايت كسى وابسته بدان نيست ، لذا تخلف آن امكان پذير هست .
    اشكال بر حجيت معجزه
    حال اگر بگوئى : بنا بر آن چه گفته شد، اگر فرض كنيم كسى بتمامى اسباب و علل طبيعى معجزه آگهى پيدا كند، بايد او هم بتواند آن عوامل را بكار گرفته ، و معجزه بياورد، هر چند كه پيغمبر نباشد، و نيز در اينصورت هيچ فرقى ميان معجزه و غير معجزه باقى نمى ماند، مگر صرف نسبت ، يعنى يك عمل براى مردمى معجزه باشد، و براى غير آن مردم معجزه نباشد، براى مردمى كه علم و فرهنگى ندارند معجزه باشد، و براى مردمى ديگر كه علمى پيشرفته دارند، و به اسرار جهان آگهى يافته اند، معجزه نباشد، و يا يك عمل براى يك عصر معجزه باشد و براى اعصار بعد از آن معجزه نباشد، اگر پى بردن باسباب حقيقى و علل طبيعى قبل از علت اخير در خور توانائى علم و ابحاث علمى باشد، ديگر اعتبارى براى معجزه باقى نمى ماند، و معجزه از حق كشف نميكند، و نتيجه اين بحثى كه شما پيرامون معجزه كرديد، اين ميشود: كه معجزه هيچ حجيتى ندارد، مگر تنهابراى مردم جاهل ، كه باسرار خلقت و علل طبيعى حوادث اطلاعى ندارند، و حال آنكه ما معتقديم معجزه خودش حجت است ، نه اينكه شرائط زمان و مكان آنرا حجت مى سازد.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 129

    بيان جهت اعجاز معجزات و پاسخ به اشكال مذكور
    در پاسخ اين اشكال ميگوئيم : كه خير، گفتار ما مستلزم اين تالى فاسد نيست ، چون ما نگفتيم معجزه از اين جهت معجزه است كه مستند بعوامل طبيعى مجهول است ، تا شما بگوئيد هر جا كه جهل مبدل بعلم شد، معجزه هم از معجزه بودن و از حجيت مى افتد، و نيز نگفتيم معجزه از اين جهت معجزه استكه مستند بعوامل طبيعى غير عادى است ، بلكه گفتيم ، از اين جهت معجزه است كه عوامل طبيعى و غير عاديش مغلوب نميشود، و همواره قاهر و غالب است . مثلا بهبودى يافتن يك جذامى بدعاى مسيح عليه السلام ، از اين جهت معجزه است كه عامل آن امرى است كه هرگز مغلوب نميشود، يعنى كسى ديگر اينكار را نميتواند انجام دهد، مگر آنكه او نيز صاحب كرامتى چون مسيح باشد، و اين منافات ندارد كه از راه معالجه و دواء هم بهبودى نامبرده حاصل بشود، چون بهبودى از راه معالجه ممكن است مغلوب و مقهور معالجه اى قوى تر از خود گردد، يعنى طبيبى ديگر بهتر از طبيب اول معالجه كند، ولى نام آنرا معجزه نميگذاريم .
    7 قرآن كريم معجزه را برهان بر حقانيت رسالت ميداند، نه دليلى عاميانه .
    در اينجا سئوالى پيش مى آيد و آن اينست كه چه رابطه اى ميان معجزه و حقانيت ادعاى رسالت هست ؟ با اينكه عقل آدمى هيچ تلازمى ميان آندو نمى بيند، و نميگويد: اگر مدعى رسالت راست بگويد، بايد كارهاى خارق العاده انجام دهد، وگرنه معارفى را كه آورده همه باطل است ، هر چند كه دو دو تا چهار تا باشد.
    و از ظاهر قرآن كريم هم بر مى آيد كه نمى خواهد چنين ملازمه اى را اثبات كند، چون هر جا سخن از داستانهاى جمعى از انبياء، چون هود، و صالح ، و موسى ، و عيسى ، و محمد (ص )، بميان آورده ، معجزاتشان را هم ذكر مى كند، كه بعد از انتشار دعوت ، مردم از ايشان معجزه و آيتى خواستند، تا بر حقيت دعوتشان دلالت كند، و ايشان هم همانچه را خواسته بودند آوردند. و اى بسا در اول بعثت و قبل از درخواست مردم معجزاتى را دارا ميشدند، همچنانكه خدايتعالى بنقل قرآن كريم در شبى كه موسى را برسالت بر مى گزيند، معجزه عصا و يد بيضاء را باو و هارون داد ((اذهب انت و اخوك بآياتى ، و لا تنيا فى ذكرى ))، (تو و برادرت معجزات مرا بردار و برو در ياد من سستى مكنيد)، و از عيسى (عليه السلام ) نقل مى كند كه فرمود: ((و رسولا الى بنى اسرائيل ، انى قد جئتكم بآية من ربكم ، انى اخلق لكم من الطين كهيئة الطير، فانفخ فيه ، فيكون طيرا باذن اللّه ، و ابرى الاكمه و الابرص ، و احيى الموتى باذن اللّه ، و انبئكم ، بما تاءكلون ، و ما تدخرون فى بيوتكم ، ان فى ذلك لاية لكم ان كنتم مؤ منين ))، (و فرستاده اى بسوى بنى اسرائيل گسيل داشتم ، كه مى گفت : من آيتى از ناحيه پروردگارتان آورده ام ، من براى شما از گل مجسمه مرغى ميسازم ، بعد در آن ميدمم ، ناگهان باذن خدا مرغ زنده ميشود، و كور مادرزاد و جذامى را شفا ميدهم ، و مردگان را باذن خدا زنده مى كنم ، و بشما خبر ميدهم كه امروز چه خورده ايد، و در خانه چه ذخيره ها داريد، همه اينها آيتهائى است براى شما اگر كه ايمان بياوريد)، و هم چنين قبل از انتشار دعوت اسلام قرآن را بعنوان معجزه بوى داده اند.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 130

    با اينكه همان طور كه در اشكال گفتيم ، هيچ تلازمى ميان حق بودن معارفى كه انبياء و رسل درباره مبدء و معاد آورده اند، و ميانه آوردن معجزه نيست ؟ علاوه بر نبودن ملازمه ، اشكال ديگر اينكه : اصلا معارفى كه انبياء آورده اند، تمام بر طبق برهانهائى روشن و واضح است ، و اين براهين هر عالم و بصيرى را از معجزه بى نياز مى كند، و بهمين جهت بعضى گفته اند: اصلا معجزه براى قانع كردن عوام الناس است ، چون عقلشان قاصر است از اينكه حقايق و معارف عقلى را درك كنند، بخلاف خاصه مردم ، كه در پذيرفتن معارف آسمانى هيچ احتياجى بمعجزه ندارند.
    جواب اشكال مطرح شده
    جواب از اين اشكال اينستكه انبياء و رسل ، هيچيك هيچ معجزه اى را براى اثبات معارف خود نياوردند، و نمى خواستند با آوردن معجزه مسئله توحيد و معاد را كه عقل خودش بر آنها حكم مى كند اثبات كنند، و در اثبات آنها بحجت عقل اكتفاء كردند، و مردم را از طريق نظر و استدلال هوشيار ساختند.
    همچنانكه قرآن كريم در استدلال بر توحيد مى فرمايد: ((قالت رسلهم : اءفى اللّه شك فاطر السماوات و الارض ؟)) (رسولان ايشان بايشان مى گفتند: آيا در وجود خدا پديد آرنده آسمانها و زمين شكى هست ؟!)، و در احتجاج بر مسئله معاد مى فرمايد: ((و ما خلقنا السماء و الارض و ما بينهما باطلا، ذلك ظن الذين كفروا، فويل للذين كفروا من النار، ام نجعل الذين آمنوا و عملوا الصالحات كالمفسدين فى الارض ؟ ام نجعل المتقين كالفجار؟)) (ما آسمان و زمين و آنچه بين آندو است بباطل نيافريديم ، اين پندار كسانى است كه كافر شدند، پس واى بر كسانيكه كفر ورزيدند، از آتش ، آيا ما با آنانكه ايمان آورده و عمل صالح كردند، چون مفسدان در زمين معامله مى كنيم ؟ و يا متقين و فجار را بيك چوب ميرانيم ؟) نه اينكه براى اثبات اين معارف متوسل بمعجزه شده باشند، بلكه معجزه را از اين بابت آوردند كه مردم از ايشان در خواست آنرا كردند، تا بحقانيت دعويشان پى ببرند.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 131

    (و حق چنين در خواستى هم داشتند، براى اينكه عقل مردم بايشان اجازه نميدهد دنبال هر ادعائى را بگيرند، و زمام عقايد خود را بدست هر كسى بسپارند، بلكه بايد بكسى ايمان بياورند كه يقين داشته باشند از ناحيه خدا آمده ) آرى كسيكه ادعا ميكند فرستاده خدا است ، و خدا از طريق وحى يا بدون واسطه وحى باوى سخن ميگويد، و يا فرشته اى بسوى او نازل ميشود، ادعاى امرى خارق العاده ميكند، چون وحى و امثال آن از سنخ ادراكات ظاهرى و باطنى كه عامه مردم آنرا ميشناسند، و در خود مى يابند، نيست ، بلكه ادراكى است مستور از نظر عامه مردم ، و اگر اين ادعا صحيح باشد، معلوم است كه از غيب و ماوراى طبيعت تصرفاتى در نفس وى ميشود، و بهمين جهت با انكار شديد مردم روبرو ميشود.
    دو نوع عكس العمل مردم در انكار دعوى انبياء (ع )
    و مردم در انكار دعوى انبياء يكى از دو عكس العمل را نشان دادند، جمعى در مقام ابطال دعوى آنان بر آمده ، و خواستند تا با استدلال آنرا باطل سازند، از آنجمله گفتند: ((ان انتم الا بشر مثلنا، تريدون ان تصدونا عما كان يعبد آباونا))، (شما جز بشرى مثل ما نيستيد، و با اينحال ميخواهيد ما را از پرستش چيزهائيكه پدران ما مى پرستيدند باز بداريد)، كه حاصل استدلالشان اينستكه شما هم مثل ساير مردميد، و مردم در نفس خود چنين چيزهائى كه شما براى خود ادعا مى كنيد نمى يابند، با اينكه آنها مثل شما و شما مثل ايشانيد، و اگر چنين چيزى براى يك انسان ممكن بود، براى همه بود، و يا همه مثل شما ميشدند.
    و از سوى ديگر يعنى از ناحيه انبياء جوابشان را بنا بر حكايت قرآن كريم چنين دادند: ((قالت لهم رسلهم ان نحن الا بشر مثلكم ، و لكن اللّه يمن على من يشاء من عباده ))، (رسولان ايشان بايشان گفتند: ما (همانطور كه شما ميگوئيد) جز بشرى مثل شما نيستيم ، تنها تفاوت ما با شما منتى است كه خدا بر هر كسى بخواهد مى گذارد)، يعنى مماثلت را قبول كرده گفتند: رسالت از منت هاى خاصه خدا است ، و اختصاص بعضى از مردم به بعضى از نعمت هاى خاصه ، منافاتى با مماثلت ندارد، همچنانكه مى بينيم : بعضى از مردم به بعضى از نعمت هاى خاصه اختصاص يافته اند واگر خدا بخواهد اين خصوصيت را نسبت به بعضى قائل شود مانعى نيست كه جلوگيرش شود، نبوت هم يكى از آن خصوصيت ها است ، كه خدا انبياء را بدآن اختصاص داده ، هر چند كه ميتوانست بغير ايشان نيز بدهد.
    احتجاجاتى كه عليه رسول اكرم (ص ) شده و خداوند آنها را رد كرده است
    نظير اين احتجاج كه عليه انبياء كردند، استدلالى است كه عليه رسول اسلام (ص ) كردند، و قرآن آنرا چنين حكايت ميكند: ((اانزل عليه الذكر من بيننا))، (آيا از ميانه همه ما مردم ، قرآن تنها باو نازل شود؟) و نيز حكايت مى كند كه گفتند: ((لو لا نزل هذا القرآن على رجل من القريتين عظيم ؟)) (چرا اين قرآن بر يكى از دو مردان بزرگ اين دو محل نازل نشد).
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 132

    باز نظير اين احتجاج و يا قريب بآن ، احتجاجى است كه در آيه : ((و قالوا ما لهذا الرسول ياءكل الطعام و يمشى فى الاسواق ؟ لولا انزل اليه ملك فيكون معه نذيرا؟ او يلقى اليه كنز؟ او تكون له جنة ياءكل منها))، (گفتند: اين چه پيغمبرى است كه غذا ميخورد، و در بازارها راه مى رود؟ اگر پيغمبر است ، چرا فرشته اى بر او نازل نميشود، تا با او بكار انذار بپردازد، و چرا گنجى برايش نمى افتد، و يا باغى ندارد كه از آن بخورد؟) بچشم ميخورد.
    چون خواسته اند بگويند: ادعاى رسالت ، ايجاب مى كند كه شخص رسول مثل ما مردم نباشد، چون حالاتى از قبيل وحى و غيره دارد كه در ما نيست ، و با اين حال چرا اين رسول طعام ميخورد، و در بازارها راه مى رود، تا لقمه نانى بدست آورد؟ او بايد براى اينكه محتاج كاسبى نشود، گنجى نزدش بيفتد و ديگر محتاج بآمدن بازار و كار و كسب نباشد، و يا بايد باغى داشته باشد كه از آن ارتزاق كند، نه اينكه از همان طعامها كه ما ميخوريم استفاده كند، ديگر اينكه بايد فرشته اى با او باشد كه در كار انذار كمكش كند.
    و خدايتعالى استدلالشان را رد نموده فرمود: ((انظر كيف ضربوا لك الامثال ، فضلوا فلا يستطيعون سبيلا)) تا آنجا كه ميفرمايد: ((و ما ارسلنا قبلك من المرسلين ، الا انهم لياءكلون الطعام ، و يمشون فى الاسواق ، و جعلنا بعضكم لبعض ‍ فتنة ، اءتصبرون ؟ و كان ربك بصيراء))، (ببين چگونه مثلها مى زنند، و اين بدان جهت است كه گمراه شده نميتوانند راهى پيدا كنند تا آنجا كه مى فرمايد و ما قبل از تو هيچيك از پيغمبران را نفرستاديم ، الا اينكه آنان نيز طعام ميخوردند، و در بازارها راه ميرفتند، و ما بعضى از شما را مايه فتنه بعضى ديگر كرده ايم ، ببينيم آيا خويشتن دارى مى كنيد يا نه ، البته پروردگار تو بينا است )
    احتجاج بر توقع نزول فرشته و ديدن خداوند و ملائكه و رد آن در قرآن كريم
    و در جاى ديگر از استدلال نامبرده آنان اين قسمت را كه مى گفتند: بايد فرشته اى نازل شود، رد نموده مى فرمايد: ((و لو جعلناه ملكا لجعلناه رجلا، و للبسنا عليهم ما يلبسون ))، (بفرض هم كه آن رسول را فرشته مى كرديم باز در صورت مردى مى كرديم و امر را بر آنان مشتبه ميساختيم ).
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 133

    باز قريب بهمين استدلال را در آيه : ((و قال الذين لا يرجون لقاءنا، لولا انزل علينا الملائكه ؟ او نرى ربنا لقد استكبروا فى انفسهم ، و عتو عتوا كبيرا، (آنانكه اميد ديدار ما ندارند، گفتند: چرا ملائكه بر خود ما نازل نميشود؟ و چرا پروردگارمان را نمى بينيم ؟ راستى چقدر پا از گليم خود بيرون نهادند، و چه طغيان بزرگى مرتكب شدند؟!)، از ايشان حكايت كرده چون در اين گفتارشان خواسته اند با اين توقع كه خودشان نزول ملائكه و يا پروردگار را ببينند، دعوى رسالت رسول خدا (ص ) را باطل كنند، و بگويند: ما هم كه مثل اوئيم ، پس چرا خودمان نزول ملائكه را نبينيم ؟ و چرا خودمان پروردگارمان را ديدار نكنيم ؟! خدايتعالى استدلالشان را رد نموده و فرموده : ((يوم يرون الملائكة ، لا بشرى يومئذ للمجرمين ، و يقولون حجرا محجورا، (روزى خواهد رسيد كه ملائكه را ببينند، اما روزى كه مجرمين مژده اى ندارند و در امانخواهى فريادشان به حجرا حجرا بلند ميشود) و حاصل معناى آن اين استكه اين كفار با اين حال و وصفى كه دارند، ملائكه را نمى بينند، مگر در حال مردن ، همچنانكه در جاى ديگر همين پاسخ را داده و فرموده : ((و قالوا: يا ايها الذى نزل عليه الذكر انك لمجنون ، لو ما تاءتينا بالملائكة ؟ ان كنت من الصادقين ، ما ننزل الملائكة الا بالحق ، و ما كانوا اذا منظرين ))، (گفتند: اى كسيكه ذكر بر او نازل شده ، تو ديوانه اى ، اگر راست ميگوئى ، چرا اين ملائكه بسروقت خود ما نيايد؟ (مگر ما از تو كمتريم ؟) اينان ميدانند كه ما ملائكه را جز بحق نازل نميكنيم ، و وقتى بحق نازل كنيم ديگر بايشان مهلت نميدهند). اين چند آيه اخير علاوه بر وجه استدلال ، نكته اى اضافى دارد، و آن اين است كه اعتراف براستگوئى رسولخدا (ص ) كرده اند، چيزيكه هست ميگويند: خود او نميداند آنچه كه ميگويد، اما وحى آسمانى نيست ، بلكه هذيانهائى است كه بيمارى جنون در او پديد آورده ، همچنانكه در جاى ديگر از ايشان حكايت ميكند كه گفتند: ((مجنون و ازدجر))، (اجنه او را آزار ميدهند). و كوتاه سخن آنكه امثال آيات نامبرده در مقام بيان استدلالهائى است كه كفار از طريق مماثلت بر ابطال دعوى نبوت انبياء كرده اند.
    درخواست معجزه بعنوان حجت و شاهد از انبياء براى پذيرش دعوت آنها
    عكس العمل دوم كه مردم در برابر دعوت انبياء نشان دادند، اين بود كه دعوت آنان را نپذيرفتند مگر وقتى كه حجت و شاهدى بر صدق دعوى خود بياورند، براى اينكه دعوى انبياء مشتمل بر چيزهائى بود كه نه دلها و نه عقول بشر آشنائى با آن نداشت ، و لذا باصطلاح فن مناظره از راه منع با سند وارد شدند، و منظورشان از شاهد همان معجزه است .
    توضيح اينكه ادعاى نبوت و رسالت ، از هر نبى و رسولى كه قرآن نقل كرده ، با ادعاى وحى و سخن گوئى با خدا، و يا به گفتگوى با واسطه و بى واسطه نقل كرده ، و اين مطلبى است كه هيچيك از حواس ظاهرى انسان با آن آشنائى ندارد، و حتى تجربه نيز نمى تواند انسانرا با آن آشنا سازد، در نتيجه از دو جهت مورد اشكال واقع ميشود.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 134

    اول اينكه شما انبياء چه دليلى بر اين ادعا داريد كه وحى بر ما نازل ميشود؟ دوم اينكه ، ما دليل بر نبود چنين چيزى داريم ، و آن اينستكه وحى و گفتگوى با خدا، و دنباله هاى آن ، كه همان تشريع قوانين و تربيت هاى دينى است ، همه از امورى استكه براى بشر قابل لمس نيست ، و بشر آنرا در خود احساس نميكند، و قانون جارى در اسباب و مسببات نيز منكر آنست ، پس اين ادعاء ادعاى بر امرى خارق العاده است ، كه قانون عمومى عليت آنرا جائز نميداند.
    بنابراين اگر پيغمبرى چنين ادعائى بكند، و در دعويش راستگو هم باشد، لازمه دعويش اين استكه با ماوراء طبيعت اتصال و رابطه داشته باشد، و مؤ يد به نيروئى الهى باشد، كه آن نيرو ميتواند عادت را خرق كند، و وقتى يك پيغمبر داراى نيروئى است كه عادت را خرق مى كند، بايد معجزه مورد نظر ما را هم بتواند بياورد، چون فرقى ميان آن خارق العاده و اين خارق العاده نيست ، و حكم امثال يكى است ، اگر منظور خدا هدايت مردم از طرق خارق العاده يعنى از راه نبوت و وحى است ، بايد اين نبوت و وحى را با خارق العادهى ديگرى تاءييد كند، تا مردم آنرا بپذيرند، و او بمنظور خود برسد.
    بيان علت درخواست معجزه توسط امتهاى مختلف با ذكر يكمثل
    اين آن علتى است كه امتهاى انبيا را وادار كرد تا از پيغمبر خود معجزه اى بخواهند، تا مصدق نبوتشان باشد، و منظورشان از درخواست معجزه ، همانطور كه گفته شد تصديق نبوت بوده ، نه اينكه بر صدق معارف حقه ايكه بشر را بدآن ميخواندند دلالت كند، چون آن معارف مانند توحيد و معاد همه برهانى است ، و احتياج به معجزه ندارد. مسئله درخواست امتها از پيامبرانشان كه معجزه بياورد، مثل اين استكه مردى از طرف بزرگ يك قوم پيامى براى آن قوم بياورد، كه در آن پيام اوامر و نواهى آن بزرگ هست ، و مردم هم ايمان دارند باينكه بزرگشان از اين دستورات جز خير و صلاح آنان را نميخواهد، در چنين فرض همينكه پيام آرنده احكام و دستورات بزرگ قوم را براى قوم بيان كند، و آنرا برهانى نمايد، كافى است در اينكه مردم بحقانيت ، آن دستورات ايمان پيدا كنند، ولى آن برهانها براى اثبات اين معنا كه پيام آرنده براستى از طرف آن بزرگ آمده ، كافى نيست ، لذا مردم اول از او شاهد و دليل ميخواهند، كه از كجا ميگوئى : بزرگ ما تو را بسوى ما گسيل داشته ؟ درست است كه احكامى كه براى ما خواندى همه صحيح است ، اما بايد اثبات كنى كه اين احكام دستورات بزرگ ما است ، يا باينكه دستخط او را بياورى ، يا باينكه مهر او در ذيل نامه ات باشد، و يا علامت ديگرى كه ما آنرا بشناسيم ، داستان انبياء و معجزه خواستن قومشان ، عيناء نظير اين مثال است ، و لذا قرآن از مشركين مكه حكايت مى كند: كه گفتند: ((حتى تنزل علينا كتاباء نقروه ))، (تا آنكه كتابى بياورى كه ما آنرا بخوانيم ).
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 135

    پس از آنچه تاكنون گفته شد چند مطلب روشن گرديد:
    اول اينكه ميانه دعوى نبوت و قدرت بر آوردن معجزه ملازمه هست ، و معجزه دليل بر صدق دعوى پيغمبر است ، و در اين دلالت فرقى ميان عوام و خواص مردم نيست .
    دوم اينكه وحيى كه انبياء از غيب مى گيرند، از سنخ مدركات ما، و آنچه كه ما با حواس و با عقل نظرى خود درك مى كنيم ، نيست ، و وحى غير فكر صائب است ، و اين معنا در قرآن كريم از واضحات قرآن است ، بطوريكه احدى در آن ترديد نمى كند، و اگر كسى كمترين تاءمل و دقت نظر و انصاف داشته باشد، آنرا درمى يابد.
    انحراف جمعى از اهل علم معاصر با تفسير مادى حقائق دينى و از آنجمله معجزه
    ولى متاسفانه جمعى از اهل علم معاصر، در همين جا منحرف شده اند، و همانطور كه در سابق نيز اشاره كرده ايم ، گفته اند: اساس معارف الهى و حقايق دينى بر اصالت ماده و تحول و تكامل آنست ، چون اساس علوم طبيعى بر همان است ، در نتيجه تمامى ادراك هاى انسانى را در خواص ماده دانسته اند، كه ماده دماغ ، آنرا ترشح ميدهد، و نيز گفته اند: تمامى غايات وجودى و همه كمالات حقيقى ، چه افراد براى درك آن تلاش كنند، و چه اجتماعات ، همه و همه مادى است . و در دنبال اين دعوى بدون دليل خود نتيجه گرفته اند: كه پس نبوت هم يك نوع نبوغ فكرى ، و صفاى ذهنى است ، كه دارنده آن كه ما او را پيغمبر مى ناميم بوسيله اين سرمايه كمالات اجتماعى قوم خود را هدف همت قرار ميدهد، و باين صراط مى افتد، كه قوم خويش را از ورطه وحشيت و بربريت بساحت حضارت و تمدن برساند، و از عقائد و آرائى كه از نسلهاى گذشته بارث برده ، آنچه را كه قابل انطباق با مقتضيات عصر و محيط زندگى خودش ‍ هست ، منطبق مى كند، و بر همين اساس قوانين اجتماعى و كليات عملى بر ايشان تشريع نموده ، با آن اصول و قوانين اعمال حياتى آنان را اصلاح مى كند، و براى تتميم آن ، احكام ، و امورى عبادى نيز جعل مى كند، تا بوسيله آن عبادتها خصوصيات روحى آنانرا نيز حفظ كرده باشد، چون جامعه صالح و مدينه فاضله جز با داشتن چنين مراسمى درست نمى شود.

    next page

    fehrest page


    back page

  2. #12
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    نتائجى كه اين گروه از تئوريها و فرضيات خود گرفته اند
    از اين تئوريها و فرضيات كه جز در ذهن ، و در عالم فرض ، جائى ندارد، نتيجه گرفته اند كه اولا: پيغمبر آن كسى استكه داراى نبوغ فكرى باشد، و قوم خود را دعوت كند، تا باصلاح محيط اجتماعى خود بپردازند.
    و ثانيا: وحى بمعناى نقش بستن افكار فاضله در ذهن انسان نامبرده است
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 136

    و ثالثا: كتاب آسمانى عبارت است از مجموع همان افكار فاضله ، و دور از هوس و از اغراض نفسانى شخصى .
    و رابعا: ملائكه كه انسان نامبرده از آنها خبر ميدهد، عبارتند از قواى طبيعى ايكه در عالم طبيعت امور طبيعى را اداره مى كند، و يا عبارتست از قواى نفسانيه ايكه كمالات را به نفس افاضه مى كند، و در ميان ملائكه خصوص روح القدس ‍ عبارتست از مرتبه اى از روح طبيعى مادى ، كه اين افكار از آن ترشح ميشود.
    و در مقابل ، شيطان عبارتست از مرتبه اى از روح كه افكار زشت و پليد از آن ترشح مى گردد، و انسانرا بكارهاى زشت و بفساد انگيزى در اجتماع دعوت مى كند، و روى همين اساس واهى ، تمامى حقايقى را كه انبياء از آن خبر داده اند، تفسير مى كنند، و سر هر يك از لوح ، و قلم ، و عرش ، و كرسى ، و كتاب ، حساب و بهشت ، و دوزخ ، از اين قبيل حقايق را ببالينى مناسب با اصول نامبرده مى خوابانند.
    و خامسا: بطور كلى ، دين تابع مقتضيات هر عصرى است ، كه با تحول آن عصر بعصرى ديگر بايد متحول شود.
    و سادسا: معجزاتى كه از انبياء نقل شده ، همه دروغ است ، و خرافاتى است كه بآن حضرات نسبت داده اند، و يا از باب اغراق گوئى حوادثى عادى بوده ، كه بمنظور ترويج دين ، و حفظ عقائد عوام ، ازاينكه در اثر تحول اعصار متحول شود، و يا حفظ حيثيت پيشوايان دين ، و رؤ ساى مذهب ، از سقوط، بصورت خارق العاده اش در آورده ، و نقل كرده اند، و از اين قبيل ياوه سرائى هائى كه يك عده آنرا سروده ، و جمعى ديگر هم از ايشان پيروى نموده اند.
    و نبوت باين معنا به خيمه شب بازيهاى سياسى شبيه تر است ، تا به رسالت الهى ، و چون بحث و گفتگو در پيرامون اين سخنان ، خارج از بحث مورد نظر است ، لذا از پرداختن پاسخ بدآنها صرفنظر نموده مى گذريم .
    با عينك مادى معنويات و ماوراى طبيعت را نمى توان ديد
    آنچه در اينجا ميتوانيم بگوئيم ، اين استكه كتابهاى آسمانى ، و بياناتيكه از پيغمبران بما رسيده ، بهيچ وجه با اين تفسيريكه آقايان كرده اند، حتى كمترين سازش و تناسب را ندارد.
    خواهيد گفت : آخر صاحبان اين نظريه ها، باصطلاح دانشمندند، و همانهايند كه مو را از ماست مى كشند، چطور ممكن است حقيقت دين و حقانيت آورندگان اديانرا نفهمند؟ ! در پاسخ مى گوئيم : عينك انسان بهر رنگ كه باشد، موجودات را بآن رنگ بآدمى نشان ميدهد، و دانشمندان مادى همه چيز را با عينك ماديت مى بينند، و چون خودشان هم مادى و فريفته مادياتند، لذا در نظر آنان معنويات و ماوراى طبيعت مفهوم ندارد، و هر چه از حقائق دين كه برتر از ماده اند بگوششان بخورد تا سطح ماديت پائينش آورده ، معناى مادى جامدى برايش درست مى كنند، (عينا مانند كودك خاك نشين ، كه عاليترين شيرينى را تا با كثافت آغشته نكند نميخورد).
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 137

    البته آنچه از آقايان شنيدى ، در حقيقت تطور جديدى است ، كه يك فرضيه قديمى بخود گرفته ، چون در قديم نيز اشخاصى بودند كه تمامى حقائق دينى را بامورى مادى تفسير مى كردند، با اين تفاوت ، كه آنها مى گفتند: اين حقائق مادى در عين اينكه مادى هستند، از حس ما غايبند، عرش ، و كرسى ، و لوح ، و قلم ، و ملائكه ، و امثال آن ، همه مادى هستند، ولكن دست حس و تجربه ما بآنها نميرسد.
    اين فرضيه در قديم بود، لكن بعد از آنكه قلمرو علوم طبيعى توسعه يافت ، و اساس همه بحث ها حس و تجربه شد، اهل دانش ناگزير حقائق نامبرده را بعنوان امورى مادى انكار كردند، چون نه تنها با چشم معمولى ديده نميشدند، حتى با چشم مسلح به تلسكوپ و امثال آن نيز محسوس نبودند، و براى اينكه يكسره زيراب آنها را نزنند، و هتك حرمت دين نكنند، و نيز علم قطعى خود را مخدوش نسازند، حقائق نامبرده را بامورى مادى برگردانيدند.
    ديدگاه دو گروه از اهل علم درباره حقايق نامبرده
    و اين دو طائفه از اهل علم ، يكى ياغى ، و ديگرى طاغيند، دسته اول كه از قدماى متكلمين ، يعنى دارندگان علم كلامند، از بيانات دينى آنچه را كه بايد بفهمند فهميده بودند، چون بيانات دينى مجازگوئى نكرده ، ولى برخلاف فهم و وجدان خود، تمامى مصاديق آن بيانات را امورى مادى محض دانستند، وقتى از ايشان پرسيده شد: آخر اين عرش ‍ مادى و كرسى ، و بهشت و دوزخ و لوح و قلم مادى ك جايند كه ديده نميشوند؟ در پاسخ گفتند: اينها مادياتى غايب از حسند، در حاليكه واقع مطلب برخلاف آن بود.
    دسته دوم نيز بيانات واضح و روشن دين را از مقاصدش بيرون نموده ، بر حقايقى مادى و ديدنى و لمس كردنى تطبيق نمودند، با اينكه نه آن امور، مقصود صاحب دين بود، و نه آن بيانات و الفاظ بر آن امور تطبيق ميشد.
    و بحث صحيح و دور از غرض و مرض ، اقتضاء مى كند، كه اين بيانات لفظى را بر معنائى تفسير كنيم ، كه عرف و لغت آنرا تعيين كرده باشند، و عرف و لغت هر چه درباره كلمات عرش و كرسى و غيره گفته اند، ما نيز همان را بگوئيم ، و آنگاه درباره مصاديق آنها، از خود كلام استمداد بجوئيم ، چون كلمات دينى بعضى بعض ديگر را تفسير مى كند، سپس ‍ آنچه بدست آمد، بعلم و نظريه هاى آن عرضه بداريم ، ببينيم آيا علم اين چنين مصداقى را قبول دارد؟ و يا آنكه آنرا باطل ميداند؟.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 138

    در اين بين اگر بتحقيقى برخورديم ، كه نه مادى بود، و نه آثار و احكام ماده را داشت ، مى فهميم پس راه اثبات و نفى اين مصداق غير آن راهى است كه علوم طبيعى در كشف اسرار طبيعت طى مى كند، بلكه راه ديگرى است ، كه ربطى بعلوم طبيعى ندارد، آرى علمى كه درباره اسرار و حقايق داخل طبيعت بحث مى كند، چه ارتباطى با حقايق خارج از طبيعت دارد؟ و اگر هم بخواهد در آنگونه مسائل دست درازى نموده ، چيزى را اثبات و يا نفى كند، در حقيقت فضولى كرده است ، و نبايد باثبات و نفى آن اعتنائى كرد.
    و آن دانشمند طبيعى دانى هم كه در اينگونه مسائل غير طبيعى دخل و تصرفى كرده ، و اظهار نظرى نموده ، نيز فضولى كرده ، و بيهوده سخن گفته است ، و بكسى ميماند كه عالم بعلم لغت است ، و بخواهد از علم خودش احكام فلكى را اثبات و يا نفى كند، بنظرم همين مقدار براى روشن شدن خواننده عزيز كافى است ، و بيشترش اطاله سخن است ، لذا به تفسير بقيه آيات مورد بحث مى پردازيم .
    توضيح ((فاتقوا النار التى وقودها الناس والحجارة ...))
    # ((فاتقوا النار التى وقودها الناس و الحجارة )) الخ ، هر چند سوق آيات از اول سوره بمنظور بيان حال منافقين ، و كفار، و متقين بود، و مى خواست حال هر سه طائفه را بيان كند، لكن خداى سبحان ، از آنجائيكه در آيه : ((يا ايها الناس ‍ اعبدوا ربكم )) الخ ، خطابرا متوجه هر سه كرد، و همه مردم را بسوى پرستش خود دعوت نمود، قهرا مردم در مقابل اين دعوت به دو قسم تقسيم شدند، پذيرنده و نپذيرنده ، چون بطور كلى دعوت از حيث اجابت و عدم اجابت بغير از اين دو طائفه تقسيم نمى پذيرد، و مردم در برابر آن يا مؤ منند. و يا كافر، و اما در منافق سخن از ظاهر و باطن بميان مى آيد، و وقتى شخصى منافق شناخته ميشود، كه زبان و دلش يكسان نباشد، و در نتيجه مردم در دعوت نامبرده يا زبان و قلبشان با هم آنرا مى پذيرند، و بدآن ايمان مى آورند، و يا هم با زبان و هم با قلب آنرا انكار مى كنند، و يا آنكه بزبان مى پذيرند، و با قلب انكار مى كنند، و شايد بهمين جهت بود كه در آيه مورد بحث و آيه بعدش مردم را دو دسته كرد، و منافقين را نام نبرد، و نيز بهمين جهت بجاى عنوان متقين عنوان مؤ منين را ذكر كرد.
    و اما الفاظ آيه : كلمه (وقود) بمعناى آتش گيرانه است ، (كه در قديم به صورت سنگ و چخماق بود، و در امروز به صورت فندك درآمده ) و در آيه مورد بحث تصريح كرده : باينكه آتش گيرانه دوزخ ، انسانهايند، كه خود بايد در آن بسوزند، پس انسانها هم آتش گيرانه اند، و هم هيزم آن ، و اين معنا در آيه : ((ثم فى النار يسجرون )) نيز آمده ، چون مى فرمايد: سپس در آتش افروخته مى شوند، و همچنين آيه : ((نار اللّه الموقده ، التى تطلع على الافئده ))، (آتش ‍ افروخته كه از دلها سر مى زند).
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 139

    پس معلوم ميشود كه انسان در آتشى معذب مى شود، كه خودش افروخته ،
    آدمى در جهان ديگر جز آنچه خودش در اين جهان براى خود تهيه كرده چيزى ندارد
    و اين جمله كه مورد بحث ما است ، نظير جمله ايست كه قرآن كريم درباره بهشتيان فرموده ، و آن اينست : ((كلما رزقوا منها من ثمرة رزقا، قالوا هذا الذى رزقنا من قبل ، واتوابه متشابها))، (از ميوه هاى بهشت بهر رزقى كه مى رسند، ميگويند اين همان است كه قبلا هم روزيمان شد و آنچه را كه بايشان داده ميشود شبيه با توشه اى مى يابند، كه از دنيا با خود برده اند).
    چه ، هم از جمله مورد بحث و هم از اين آيه بر مى آيد: آدمى در جهان ديگر، جز آنچه خودش در اين جهان براى خود تهيه كرده چيزى ندارد، همچنانكه از رسولخدا (ص ) هم روايت شده كه فرمود: (همانطور كه زندگى مى كنيد، ميميريد، و همانطور كه ميميريد، مبعوث ميشويد) تا آخر حديث . هر چند ميان دو طائفه ، اين فرق هست ، كه اهل بهشت را علاوه بر آنچه خود تهيه كرده اند ميدهند، چون قرآن مى فرمايد: ((لهم ما يشاؤ ن فيها و لدينا مزيد))، (هر چه بخواهند در اختيار دارند، و نزد ما بيش از آنهم هست ).
    و اما كلمه (حجارءة )، مقصود از اين كلمه ، در جمله (وقودها الناس و الحجارة ) همان سنگهائى است كه بعنوان بت مى تراشيدند، و مى پرستيدند بشهادت اينكه در جاى ديگر فرموده : ((انكم و ما تعبدون من دون اللّه حصب جهنم ))، (شما و آنچه مى پرستيد هيزم جهنميد)، چون كلمه حصب نيز بهمان معنى وقود است .
    و لهم فيها ازواج مطهرة كلمه (ازواج ) قرينه ايست كه دلالت مى كند بر اينكه مراد بطهارت طهارت از همه انواع قذارتها و مكارهى است كه مانع از تماميت الفت و التيام و انس ميشود، چه قذارتهاى ظاهرى و خلقتى ، و چه قذارتهاى باطنى و اخلاقى .
    بحث روايتى (شامل يك روايت درباره ((ازواج مطهره )))
    مرحوم صدوق روايت كرده كه شخصى از امام صادق عليه السلام معناى اين آيه را پرسيد، فرمود: ازواج مطهرة ، حوريانى هستند كه نه حيض دارند و نه حدث .
    # مولف : و در بعضى روايات طهارت را عموميت داده ، و بمعناى برائت از تمامى عيب ها و مكاره گرفته اند.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 140

    آيات 26 و 27 بقره

    إِنَّ اللَّهَ لا يَستَحْىِ أَن يَضرِب مَثَلاً مَّا بَعُوضةً فَمَا فَوْقَهَا فَأَمَّا الَّذِينَ ءَامَنُوا فَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِن رَّبِّهِمْ وَ أَمَّا الَّذِينَ كفَرُوا فَيَقُولُونَ مَا ذَا أَرَادَ اللَّهُ بِهَذَا مَثَلاً يُضِلُّ بِهِ كثِيراً وَ يَهْدِى بِهِ كَثِيراً وَ مَا يُضِلُّ بِهِ إِلا الْفَسِقِينَ(26)
    الَّذِينَ يَنقُضونَ عَهْدَ اللَّهِ مِن بَعْدِ مِيثَقِهِ وَ يَقْطعُونَ مَا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَن يُوصلَ وَ يُفْسِدُونَ فى الاَرْضِ أُولَئك هُمُ الْخَسِرُونَ(27)

    ترجمه آيات

    خدا از اينكه به پشه و يا كوچكتر از آن مثل بزند شرم نمى كند مؤ منان چون آن را بشنوند ميدانند كه درست است و از ناحيه پروردگارشان است ، ولى كافران گويند خدا از اين مثل چه منظور داشت بسيارى را با آن هدايت و بسيارى را بوسيله آن گمراه مى كند ولى جز گروه بدكاران كسى را بدان گمراه نمى كند (26)
    كسانيكه پيمان خدا را از پس آنكه آنرا بستند مى شكنند و رشته اى را كه خدا به پيوستن آن فرمان داده الميزان مى گسلند و در زمين تباهى مى كنند آنها خودشان زيانكارانند

    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 141

    يك مرحله از ضلالت و كورى از باب مجازات زشتكارى و فسق آدمى است
    بيان آيات

    ان اللّه لا يستحيى ان يضرب ... كلمه (بعوضة ) بمعناى پشه است ، كه يكى از حشرات معروف و از كوچكترين حيواناتى است كه بچشم ديده ميشوند، و اين آيه و آيه بعديش نظير آيه سوره رعدند، كه مى فرمايد: ((افمن يعلم انما انزل اليك من ربك الحق ، كمن هو اعمى ؟ انما يتذكر اولوا الالباب #الذين يوفون بعهد اللّه و لا ينقضون الميثاق و الذين يصلون ما امر اللّه به ان يوصل ))، (آيا كسيكه علم دارد باينكه آنچه از ناحيه پروردگارت بتو نازل شده حق است ، مثل كسى است كه كور است ؟ نه ، ولى اين تفاوت را متوجه نيستند، مگر آنها كه داراى عقلند همانهائى كه بعهد خدا وفا نموده ، آن پيمان را نمى شكنند و آنهائيكه پيوندهائى را كه خدا دستور پيوستنش را داده پيوسته ميدارند) الخ .
    و بهر حال ، آيه شهادت ميدهد بر اينكه يك مرحله از ضلالت و كورى دنبال كارهاى زشت انسان بعنوان مجازات در انسان گنه كار پيدا ميشود، و اين غير آن ضلالت و كورى اولى است كه گنه كار را بگناه وا داشت ، چون در آيه مورد بحث مى فرمايد: و ما يضل به الا الفاسقين (خدا با اين مثل گمراه نميكند مگر فاسقان را) اضلال را اثر و دنباله فسق معرفى كرده ، نه جلوتر از فسق ، معلوم ميشود اين مرحله از ضلالت غير از آن مرحله ايست كه قبل از فسق بوده ، و فاسق را بفسق كشانيده (دقت بفرمائيد).
    اين را نيز بايد دانست كه هدايت و اضلال دو كلمه جامعه هستند كه تمامى انواع كرامت و خذلانيكه از سوى خدا بسوى بندگان سعيد و شقى مى رسد شامل ميشود،
    پاره اى از احوال و اوصاف دو طائفه ((هدايت شدگان و گمراهان ))
    آرى خدا در قرآن كريم بيان كرده كه براى بندگان نيك بخت خود كرامتهائى دارد، و در كلام مجيدش آنها را بر شمرده مى فرمايد: (ايشانرا بحيوتى طيب زنده مى كند)، و (ايشانرا بروح ايمان تاءييد مى كند)، و (از ظلمت ها به سوى نور بيرونشان مى آورد)، و (براى آنان نورى درست مى كند كه با آن نور راه زندگى را طى مى كنند)، و (او ولى و سرپرست ايشان است )، و (ايشان نه خوفى دارند، و نه دچار اندوه مى گردند) و (او همواره با ايشان است )، (اگر او را بخوانند دعايشانرا مستجاب ميكند)، و (چون بياد او بيفتند او نيز بياد ايشان خواهد بود)، و (فرشتگان همواره به بشارت و سلام بر آنان نازل ميشوند)، و از اين قبيل كرامت هائى ديگر.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 142

    و براى بندگان شقى و بدبخت خود نيز خذلانها دارد، كه در قرآن عزيزش آنها را برشمرده ، مى فرمايد: (ايشانرا گمراه مى كند)، (و از نور بسوى ظلمت ها بيرون مى برد)، (و بر دلهاشان مهر مى زند)، (و بر گوش و چشمشان پرده مى افكند)، (و رويشانرا بعقب بر مى گرداند)، (و بر گردنهاشان غلها مى افكند)، (غلهايشان را طورى بگردن مى اندازد كه ديگر نميتوانند رو بدين سو و آن سو كنند)، (از پيش رو و از پشت سرشان سدى و راه بندى مى گذارد، تا راه پس و پيش ‍ نداشته باشند)، (شيطانها را قرين و دمساز آنان مى كند)، (تا گمراهشان كنند، بطوريكه از گمراهيشان خرسند باشند، و به پندار ند كه راه همان است كه ايشان دارند)، (و شيطانها كارهاى زشت و بى ثمر آنانرادر نظرشان زينت ميدهند)، (و شيطانها سرپرست ايشان مى گردند)، (خداوند ايشانرا از طريقى كه خودشان هم نفهمند استدراج مى كند، يعنى سرگرم لذائذ و زينت هاى ظاهرى دنياشان ميسازد، تا از اصلاح خود غافل بمانند)، (و بهمين منظور ايشانرا مهلت ميدهد كه كيد خدا بس متين است ) (و با ايشان نيرنگ مى كند)، (آنانرا بادامه طغيان وا ميدارد، تا بكلى سرگردان شوند).
    حيات و زندگى سه گانه انسان و تاءثر زندگى متاءخر از زندگى متقدم
    اينها پاره اى از اوصافى بود كه خدا در قرآن كريمش از آن دو طائفه نام برده است ، و از ظاهر آن برمى آيد كه انسان در ماوراى زندگى اين دنيا حيات ديگرى قرين سعادت و يا شقاوت دارد، كه آن زندگى نيز اصولى و شاخه هائى دارد، كه وسيله زندگى اويند، و انسان بزودى يعنى هنگامى كه همه سبب ها از كار افتاد، و حجاب برداشته شد، مشرف بآن زندگى ميشود، و بدان آگاه مى گردد.
    و نيز از كلام خدايتعالى بر مى آيد كه براى آدميان حياة و زندگى ديگرى قبل از زندگى دنيا بوده ، كه هر يك از اين سه زندگى از زندگى قبليش الگو مى گيرد، واضح تر اينكه انسان قبل از زندگى دنيا زندگى ديگرى داشته ، و بعد از آن نيز زندگى ديگرى خواهد داشت ، و زندگى سومش تابع حكم زندگى دوم او، و زندگى دومش تابع حكم زندگى اولش ‍ است ، پس انسانيكه در دنيا است در بين دو زندگى قرار دارد، يكى سابق ، و يكى لاحق ، اين آن معنائى است كه از ظاهر قرآن استفاده ميشود.
    و لكن بسيارى از مفسرين ، آياتى را كه متعرض زندگى اول انسان است حمل بر زبان حال و اقتضاى استعداد كرده اند، همچنانكه آياتى را كه متعرض زندگى لاحق بشر است ، حمل بر نوعى مجاز و استعاره كرده اند، (اينجا دقت بفرمائيد). اما ظواهر بسيارى از آيات اين حمل آقايان را تخطئه مى كند، اما قسم اول كه عبارتنداز آيات ذر و ميثاق ، بزودى هر يك در مورد خودش خواهد آمد، كه خدا از بشر قبل از آنكه بدنيا بيايد، پيمان هائى گرفته ، و معلوم ميشود كه قبل از زندگى دنيا يك نحوه زندگى داشته است .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 143

    استشهاد به چند آيه براى اثبات تبعيت حكم حيات اخروى از حيات دنيوى
    و اما در آيات قسم دوم كه بسيار زيادند، چند آيه را بعنوان نمونه در اينجا مى آوريم ، تا خواننده خودش داورى كند، كه از ظاهر آن چه استفاده ميشود؟ آيا همانطور كه ما فهميده ايم زندگى آخرت تابع حكم زندگى دنيا هست ، يا نه ؟ و آيا از آنها بر نمى آيد كه جزاى در آن زندگى عين اعمال دنيا است ؟ ((لا تعتذروا اليوم انما تجزون ما كنتم تعملون ))، (امروز ديگر عذرخواهى مكنيد، چون بغير كرده هاى خود پاداشى داده نميشويد)، ((ثم توفى كل نفس ما كسبت ))، (سپس ‍ به هر كس آنچه را كه خود انجام داده ، بتمام و كمال داده ميشود)،فاتقوا النار التى وقودها الناس و الحجارة (پس بترسيد از آتشى كه آتش گيرانه اش مردم و سنگند)، ((فليدع ناديه سندع الزبانيه )) (پس باشگاه خود را صدا بزند و ما بزودى مامورين دوزخ را صدا مى زنيم )، ((يوم تجد كل نفس ما عملت من خير محضرا، و ما عملت من سوء))، (روزيكه هر كس آنچه را كه از خير و شر انجام داده حاضر مى يابد)، ((ما تاءكلون فى بطونهم الا النار))، (آنها كه مال يتيم را ميخورند جز آتش در درون خود نمى كنند)، ((انما ياكلون فى بطونهم نارا))، (آنها كه ربا مى خورند در شكم خود آتش فرو مى كنند).
    و بجان خودم اگر در قرآن كريم در اين باره هيچ آيه اى نبود بجز آيه : ((لقد كنت فى غفلة من هذا، فكشفنا عنك غطائك ، فبصرك اليوم حديد))، (تو از اين زندگى غافل بودى ، ما پرده ات را كنار زديم ، اينك ديدگانت خيره شده است ) كافى بود، چون لغت غفلت در موردى استعمال ميشود كه آدمى از چيزيكه پيش روى او و حاضر نزد او است بى خبر بماند، نه در مورد چيزيكه اصلا وجود ندارد، و بعدها موجود ميشود، پس معلوم ميشود زندگى آخرت در دنيا نيز هست ، لكن پرده اى ميانه ما و آن حائل شده ، ديگر اينكه كشف غطاء و پرده بردارى از چيزى ميشود كه موجود و در پس پرده است ، اگر آنچه در قيامت آدمى مى بيند، در دنيا نباشد، صحيح نيست در آنروز بانسانها بگويند: تو از اين زندگى در غفلت بودى ، و اين زندگى برايت مستور و در پرده بود، ما پرده ات را برداشتيم ، و در نتيجه غفلت مبدل بمشاهده گشت .
    و بجان خودم سوگند، اگر شما خواننده عزيز از نفس خود خواهش كنيد كه شما را به بيان و عبارتى راهنمائى كند، كه اين معانى را برساند، بدون اينكه پاى مجازگوئى در كار داشته باشد، نفس شما خواهش شما را اجابت نمى كند، مگر بعين همين بيانات ، و اوصافيكه قرآن كريم بدان نازل شده .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 144

    مجازات و تجسّم اعمال ، دو وجه حاصل از گفتار خداوند درباره زندگى آخرت
    و حاصل كلام اينستكه : گفتار خدايتعالى در باره مسئله قيامت و زندگى آخرت بر دو وجه است :
    يكى وجه مجازات ، كه پاداش و كيفر انسانها را بيان مى كند، و در اين باره آيات بسيارى از قرآن دلالت بر اين دارد، كه آنچه بشر در آينده با آن روبرو ميشود، چه بهشت ، و چه دوزخ ، جزاء اعمالى است كه در دنيا كرده .
    دوم وجه تجسم اعمال است ، كه آيات بسيارى ديگر دلالت بر آن دارد، يعنى مى رساند كه خود اعمال ، و يا لوازم و آثار آن سرنوشت سازند، و امورى گوارا يا ناگوار، خير يا شر، براى صاحبش درست مى كنند، كه بزودى در روزيكه بساط خلقت بر چيده ميشود، بآن امور مى رسند، و ميان اين دو دسته از آيات هيچ منافاتى هم نيست (براى اينكه دسته اول مى رساند كه خداوند براى پاداش و كيفر بندگانش بهشت و دوزخى آفريده ، كه همين الان آماده و مهيا است ، و تنها پرده اى ميان ما و آن حائل است ، كه آنرا نمى بينيم ، و چون با تمام شدن عمر، آن پرده برداشته شد، با آن روبرو مى شويم ، و دسته دوم از آيات ميرساند كه اعمال ما در روز قيامت بصورت نعمت هاى بهشتى ، و يا عذابهاى دوزخى مجسم ميشود، پس ممكن است يك انسان كه خدا سهمى از بهشت را براى او آفريده ، بخاطر كاهلى و انجام ندادن خيراتيكه بصورت نعمتهاى آن بهشت مجسم ميشود، بهشتى خالى از نعمت داشته باشد، پس اگر آيات دسته اول بما خبر داد، از اينكه بهشت و دوزخ هست ، و آيات دسته دوم فرمود بهشت و دوزخ مخلوق و مولود عمل خود شما است ، نبايد توهم كنيم كه ميان اين دو تعبير منافاتى است (مترجم ).
    معنى فسق
    الا الفاسقين كلمه (فسق ) بطوريكه گفته اند، از الفاظى است كه قبل از آمدن قرآن معناى امروز آنرا نداشت ، و در اين معنا استعمال نميشد، و اين قرآن كريم است كه كلمه نامبرده را در معناى معروفش استعمال كرد، و آنرا از معناى اصليش كه بمعناى بيرون شدن از پوست است گرفته ، چون وقتى ميگويند: (فسقت التمرة ) معنايش اين است كه خرما از پوستش بيرون آمد، و بهمين جهت خود قرآن نيز كلمه : فاسقين را تفسير كرد به الذين ينقضون عهد اللّه من بعد ميثاقه كسانيكه مى شكنند عهد خدا را بعد از ميثاق آن ، و معلوم است كه نقض عهد وقتى تصور دارد كه قبلا بسته و محكم شده باشد، پس نقض عهد نيز نوعى بيرون شدن از پوست است .
    باز به همين مناسبت در آخر آيه ، فاسقين را توصيف فرمود، به خاسرين ، و زيانكاران ، و معلوم است كه مفهوم خاسران و زيانكارى وقتى و در چيزى تصور دارد، كه آدمى بوجهى مالك آن باشد، همچنانكه در جائى ديگر درباره خاسرين فرموده : ((ان الخاسرين ، الذين خسروا انفسهم و اهليهم يوم القيامه ))، (زيانكاران آنهايند كه در روز قيامت خود و اهل خود را زيان كرده باشند).
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 145

    با اين حال زنهار كه خيال نكنى اين صفاتيكه خداى سبحان در كتابش براى سعداى از بندگانش ، و يا اشقياء اثبات مى كند، براى مقربين ، و مخلصين ، و مخبتين ، و صالحين ، و مطهرين ، و امثال آنان اوصافى و براى ظالمين و فاسقين و خاسرين و غاوين و ضالين و امثال آنان اوصاف ديگرى ذكر كرده ، صرف عبارت پردازى ، و اوصافى مبتذل است ، كه اگر چنين فكر كنى قريحه و دركت در فهم كلام خدايتعالى دچار اضطراب گشته ، همه را بيك چوب ميرانى ، و آنوقت كلام خدا را هم مانند سخنان ديگران غلطهائى عاميانه و سخنى ساده بازارى خواهى گرفت .
    بلكه آنچه گفته شد، اوصافى است كه از حقايقى روحى ، و مقاماتى معنوى كشف مى كند، كه يا در راه سعادت آدمى قرار دارند، و يا در راه شقاوت و بدبختيش ، و هر يك از آنها مبداء آثارى مخصوص بخود، و منشاء احكامى خاص و معين هستند، همچنانكه مراتب سن آدمى ، و خصوصيات قواى او، و اوضاع خلقتش ، هر يك منشاء احكام و آثار مخصوصى است ، كه نميتوانيم يكى از آن آثار را در غير آن سن و سال ، از كسى توقع داشته باشيم ، و اگر در كلام خدايتعالى تدبر و امعان نظر كنى ، خواهى ديد آنچه ما ادعا كرديم صحيح و درست است .
    بحثى پيرامون مسئله معروف جبر و تفويض
    در جمله مورد بحث فرمود: ((و ما يضل به الفاسقين ))، (خدا با قرآن كريم و مثلهايش گمراه نمى كند مگر فاسقان را)، و بهمين تعبير، خود، بيانگر چگونگى دخالت خدايتعالى در اعمال بندگان ، و نتائج اعمال آنان است ، و در اين بحثى كه شروع كرديم نيز همين هدف دنبال ميشود.
    توضيح اينكه خدايتعالى در آيات بسيارى از كلام مجيدش ملك عالم را از آن خود دانسته ، از آن جمله فرموده : ((لله ما فى السماوات و ما فى الارض ))، (آنچه در آسمانها است و آنچه در زمين است ملك خدا است )، و نيز فرموده : ((له ملك السماوات و الارض ))، (ملك آسمانها و زمين از آن او است )، و نيز فرموده : ((له الملك و له الحمد))، (جنس ‍ ملك و حمد از او است ).
    مالكيت مطلقه خداوند
    و خلاصه خود را مالك على الاطلاق همه عالم دانسته ، نه بطوريكه از بعضى جهات مالك باشد، و از بعضى ديگر نباشد، آنطور كه ما انسانها مالكيم ، چون يك انسان اگر مالك برده اى ، و يا چيزى ديگر باشد، معناى مالكيتش اين است كه ميتواند در آن تصرف كند، اما نه از هر جهت ، و بهر جور كه دلش بخواهد، بلكه آن تصرفاتى برايش جائز است كه عقلا آنرا تجويز كنند، اما تصرفات سفيهانه را مالك نيست ، مثلا نميتواند برده خود را بدون هيچ جرمى بكشد، و يا مال خود را بسوزاند.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 146

    و لكن خدايتعالى مالك عالم است بتمام معناى مالكيت ، و بطور اطلاق ، و عالم مملوك او است ، باز بطور مطلق ، بخلاف مملوكيت يك گوسفند، و يا برده ، براى ما انسانها، چون ملك ما نسبت بآن مملوك ناقص و مشروط است ، بعضى از تصرفات ما در آن جائز است ، و بعضى ديگر جائز نيست ، مثلا انسانيكه مالك يك الاغ است ، تنها مالك اين تصرف است كه بارش را بدوش آن حيوان بگذارد، و يا سوارش شود، و اما اينكه از گرسنگى و تشنگيش بكشد، و بآتشش بسوزاند، و وقتى عقلاء علت آن را ميپرسند، پاسخ قانع كننده اى ندهد اينگونه تصرفات را مالك نيست .
    و خلاصه تمامى مالكيت هائى كه در اجتماع انسانى معتبر شمرده شده ، مالكيت ضعيفى است كه بعضى از تصرفات را جائز مى سازد، نه همه انحاء تصرف ممكن را، بخلاف ملك خدايتعالى نسبت باشياء، كه على الاطلاق است ، و اشياء، غير از خدايتعالى رب و مالكى ديگر ندارند، و حتى مالك خودشان ، و نفع و ضرر، و مرگ و حياه ، و نشور خود نيز نيستند.
    هر تصرفى از خداوند در هر مخلوقى ، تصرفى است از مالك حقيقى در مملوك واقعى و حقيقى
    پس هر تصرفى در موجودات كه تصور شود، مالك آن تصرف خدا است ، هر نوع تصرفى كه در بندگان و مخلوقات خود بكند، ميتواند، و حق دارد، بدون اينكه قبح و مذمتى و سرزنشى دنبال داشته باشد، چون آن تصرفى از ميان همه تصرفات قبيح و مذموم است ، كه بدون حق باشد، يعنى عقلاء حق چنين تصرفى را به تصرف كننده ندهند، و او تنها آن تصرفاتى را ميتواند بكند، كه عقلاء آنرا جائز بدانند، پس مالكيت او محدود به مواردى است كه عقل تجويز كرده باشد، و اما خدايتعالى هر تصرفى در هر خلقى بكند، تصرفى است از مالك حقيقى ، و در مملوك واقعى ، و حقيقى ، پس نه مذمتى بدنبال دارد، و نه قبحى ، و نه تالى فاسد ديگرى .
    و اين مالكيت مطلقه خود را تاءييد كرده باينكه خلق را از پاره اى تصرفات منع كند، و تنها در ملك او آن تصرفاتى را بكنند كه خود او اجازه داده باشد، و يا خواسته باشد، و خود را محاسب و بازخواست كننده ، و خلق را مسئول و مؤ اخذ دانسته ، فرموده : ((من ذا الذى يشفع عنده الا باذنه ))، (آن كيست كه بدون اذن او نزد او سخنى از شفاعت كند)، و نيز فرموده : ((ما من شفيع الا من بعد اذنه ))، (هيچ شفيعى نيست ، مگر بعد از اجازه او) و نيز فرموده : ((لو يشاء اللّه لهدى الناس جميعا))، (اگر خدا ميخواست همه مردم را هدايت مى كرد) و نيز فرموده ((يضل من يشاء و يهدى من يشاء)) و باز فرموده ((و ما تشاون الا ان يشاء اللّه )) (و در شما خواستى پيدا نميشود، مگر آنكه خدا خواسته باشد)، و نيز فرموده : ((لا يسال عما يفعل ، و هم يسالون ))، (باز خواست نميشود از آنچه مى كند، بلكه ايشان باز خواست ميشوند.)
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 147

    پس بنابراين خدايتعالى متصرفى است كه در ملك خود هر چه بخواهد مى كند، و غير او هيچكس اين چنين مالكيتى ندارد، باز مگر باذن و مشيت او، اين آن معنائى است كه ربوبيت او آنرا اقتضاء دارد.
    معيارها و اساس قوانين عقلائى معيار و اساس و قوانين شرعى است
    اين معنا وقتى روشن شد، از سوى ديگر مى بينيم كه خدايتعالى خود را در مقام تشريع و قانونگذارى قرار داده ، و در اين قانون گذارى ، خود را عينا مانند يكى از عقلا بحساب آورده ، كه كارهاى نيك را نيك ميداند، و بر آن مدح و شكر مى گذارد، و كارهاى زشت را زشت دانسته ، بر آن مذمت مى كند، مثلا فرموده : ((ان تبدوا الصدقات فنعما هى ))، (اگر صدقات را آشكارا بدهيد خوب است )، و نيز فرموده : ((بئس الاسم الفسوق ))، (فسق نام زشتى است )، و نيز فرموده : كه آنچه از قوانين براى بشر تشريع كرده ، بمنظور تاءمين مصالح انسان ، و دورى از مفاسد است ، و در آن رعايت بهترين و مؤ ثرترين راه براى رسيدن انسان بسعادت ، و جبران شدن نواقص شده است ، و در اين باره فرموده : ((اذا دعاكم لما يحييكم ))، (دعوت خدا را بپذيريد، وقتى شما را بچيزى ميخواند كه زنده تان مى كند)، و نيز فرموده : ((ذلكم خير لكم ان كنتم تعلمون ))، (اين براى شما بهتر است اگر علم داشته باشيد)، و نيز فرموده : ((ان اللّه يامر بالعدل و الاحسان ))، (تا آنجا كه مى فرمايد) ((و ينهى عن الفحشاء و المنكر و البغى ))، (خدا بعدل و احسان امر مى كند، و از فحشاء و منكر و ظلم نهى مى نمايد)، و نيز فرموده : ((ان اللّه لا يامر بالفحشاء))، (خدا بكارهاى زشت امر نمى كند)، و آيات بسيارى از اين قبيل .

    next page

    fehrest page


    back page

  3. #13
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    روش عقلاء در قانونگذارى
    و اين در حقيقت امضاء روش عقلاء در مجتمع انسانى است ، ميخواهد بفرمايد: اين خوب و بدها، و مصلحت و مفسده ها، و امر و نهى ها، و ثواب و عقابها، و مدح و ذم ها، و امثال اينها، كه در نزد عقلاء دائر و معتبر است ، و اساس ‍ قوانين عقلائى است ، همچنين اساس احكام شرعى كه خدا مقنن آنست ، نيز هست .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 148

    يكى از روشهاى عقلا اين است كه ميگويند: هر عملى بايد معلل باغراض ، و مصالحى عقلائى باشد، و گر نه آن عمل نكوهيده و زشت است ، يكى ديگر از كارهاى عقلا اين است كه براى جامعه خود، و اداره آن ، احكام و قوانينى درست مى كنند، يكى ديگرش اين استكه پاداش و كيفر مقرر ميدارند، كار نيك را با پاداش ، جزا ميدهند، و كار زشت را با كيفر.
    و همه اينها معلل بغرض و مصالحى است ، بطوريكه اگر در مورد امرى و يا نهيى از اوامر و نواهى عقلا، خاصيتى كه مايه صلاح اجتماع باشد، رعايت نشده باشد، و اگر هم شده باشد، بر مورد خودش منطبق نباشد، عقلاء اقدام بچنين امر و نهيى نمى كنند، كار ديگرى كه عقلا دارند اين است كه سنخيت و سنجش را ميان عمل و جزاى آن رعايت مى كنند، اگر عمل خير باشد، بهر مقدار كه خير است آنمقدار پاداش ميدهند، و اگر شر باشد، بمقدار شريت آن ، كيفر مقرر ميدارند، كيفريكه از نظر كم و كيف مناسب با آن باشد.
    باز از احكام عقلاء، يكى ديگر اين استكه امر و نهى و هر حكم قانونى ديگر را تنها متوجه افراد مختار مى كنند، نه كسانيكه مضطر و مجبور بآن عملند، (و هرگز بكسى كه دچار لغوه است ، نميگويند: دستت را تكان بده ، و يا تكان نده ،) و همچنين پاداش و كيفر را در مقابل عمل اختيارى ميدهند، (و هرگز بكسيكه زيبا است مزد نداده ، و بكسى كه سياه و زشت است كيفر نمى دهند)، مگر آنكه عمل اضطراريش ناشى از سوء اختيارش باشد، مثل اينكه كسى در حال مستى عمل زشتى انجام داده باشد، كه عقلاء عقاب او را قبيح نميدانند، چون خودش خود را مست و ديوانه كرده ، ديگر نميگويند آخر او در چنين جرم عاقل و هوشيار نبود.
    اگر خداى سبحان بندگان را به اطاعت يا معصيبت مجبور كرده باشد...
    حال كه اين مقدمه روشن شد، ميگوئيم اگر خداى سبحان بندگان خود را مجبور باطاعت يا معصيت كرده بود، بطوريكه اولى قادر بر مخالفت ، و دومى قادر بر اطاعت نبود، ديگر معنا نداشت كه براى اطاعت كاران بهشت ، و براى معصيت كاران دوزخ مقرر بدارد، و حال كه مقرر داشته ، بايد در مورد اولى پاداشش بجزاف ، و در مورد دومى كيفرش ‍ ظلم باشد، و جزاف و ظلم نزد عقلاء قبيح ، و مستلزم ترجيح بدون مرجح است ، كه آن نيز نزد عقلا قبيح است ، و كار قبيح كار بدون دليل و حجت است ، و خدايتعالى صريحا آنرا از خود نفى كرده ، و فرموده : ((لئلا يكون للناس على اللّه حجه بعد الرسل ))، (رسولان گسيل داشت ، تا بعد از آن ديگر مردم حجتى عليه خدا نداشته باشند) و نيز فرموده : ((ليهلك من هلك عن بينه ، و يحيى من حى عن بينه )) (تا در نتيجه هر كس هلاك ميشود، دانسته هلاك شده باشد، و هر كس نجات مى يابد دانسته نجات يافته باشد)، پس با اين بيانى كه تا اينجا از نظر خواننده گذشت چند نكته روشن گرديد:
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 149

    اول اينكه تشريع ، بر اساس اجبار در افعال نيست ، و خدايتعالى كس را مجبور بهيچ كارى نكرده ، در نتيجه آنچه تكليف كرده ، بر وفق مصالح خود بندگان است ، مصالحى در معاش و معادشان ، اين اولا، و ثانيا اين تكاليف از آن رو متوجه بندگان است ، كه مختار در فعل و ترك هر دو هستند، و مكلف بآن تكاليف از اين رو پاداش و كيفر مى بينند، كه آنچه خير و يا شر انجام ميدهند، باختيار خودشان است .
    اضلال منسوب به خدا، اضلال بعنوان مجازات است
    دوم اينكه آنچه خدايتعالى از ضلالت ، و خدعه ، و مكر، و امداد، و كمك در طغيان ، و مسلط كردن شيطان ، و يا سرپرستى انسانها، و يا رفيق كردن شيطانرا با بعضى از مردم ، و بظاهر اينگونه مطالب كه بخود نسبت داده ، تمامى آنها آنطور منسوب بخدا است ، كه لايق ساحت قدس او باشد، و به نزاهت او از لوث نقص و قبيح و منكر بر نخورد، چون برگشت همه اين معانى بالاخره باضلال و فروع و انواع آنست ، و تمامى انحاء اضلال منسوب بخدا، و لائق ساحت او نيست ، تا شامل اضلال ابتدائى و بطور اغفال هم بشود.
    بلكه آنچه از اضلال باو نسبت داده ميشود، اضلال بعنوان مجازات است ، كه افراد طالب ضلالت را بدان مبتلا مى كند، چون بعضى افراد براستى طالب ضلالتند، و بسوء اختيار باستقبالش مى روند، همچنانكه خدايتعالى نيز اين ضلالت را به خودش نسبت داده و فرموده : يضل به كثيرا، و يهدى به كثيرا، و ما يضل به الا الفاسقين ... و نيز فرموده : ((فلما زاغوا ازاغ اللّه قلوبهم ))، (همينكه منحرف شدند، خدا دلهاشان را منحرف تر و گمراه تر كرد)، و نيز فرموده : ((كذلك يضل اللّه من هو مسرف مرتاب ))، (اين چنين خدا هر اسراف گر شكاك را گمراه مى كند):
    سوم اينكه قضاء خدا، اگر بافعال بندگان تعلق گيرد، از اين جهت نيست كه فعلا افعالى است منسوب بفاعلها، بلكه از اين جهت تعلق مى گيرد كه موجودى است از موجودات ، و مخلوقى است از مخلوقات خدا، كه انشاءاللّه تعالى در بحث روايتى ذيل ، و در بحث پيرامون قضاء و قدر توضيح اين نكته خواهد آمد.
    تفويض نيز با تشريع سازگار نيست
    چهارم اينكه تشريع همانطور كه با جبر نميسازد، همچنين با تفويض نيز نميسازد، چون در صورت تفويض ، امر و نهى خدا به بندگان ، آنهم امر و نهى مولوى ، امر و نهى كسى است كه حق چنان امر و نهيى را ندارد، براى اينكه در اين صورت اختيار عمل را بخود بندگان واگذار كرده ، علاوه بر اينكه تفويض تصور نميشود، مگر آنكه خدايتعالى را مالك مطلق ندانيم ، و مالكيت او را از بعضى مايملك او سلب كنيم .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 150

    بحث روايتى (پيرامون روايات قضا و قدر و امر بين الامرين )
    روايات بسيار زيادى از ائمه اهل بيت عليهم السلام رسيده كه فرموده اند: ((لا جبر و لا تفويض بل امر بين امرين ))، (نه جبر است ، و نه تفويض ، بلكه امرى است متوسط ميانه دو امر)، (تا آخر حديث ).
    و در كتاب عيون بچند طريق روايت كرده كه چون اميرالمؤ منين على بن ابيطالب عليه السلام از صفين برگشت ، پيرمردى از آنان كه با آنجناب در صفين شركت داشت ، برخاست عرض كرد: يا اميرالمؤ منين : بفرما ببينم آيا اين راهى كه ما رفتيم بقضاء خدا و قدر او بود، يا نه ؟ اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: بله اى پيرمرد، بخدا سوگند بر هيچ تلى بالا نرفتيد، و بهيچ زمين پستى فرود نشديد، مگر بقضائى از خدا، و قدرى از او.
    پيرمرد عرضه داشت : حال كه چنين است زحماتى را كه تحمل كردم ، به حساب خدا مى گذارم ، يا اميرالمؤ منين ، حضرت فرمود: اى پيرمرد البته اينطور هم نپندار، كه منظورم از اين قضاء و قدر، قضا و قدر حتمى و لازم او باشد، چون اگر چنين باشد كه هر كارى انسان انجام ميدهد و يا نميدهد همه بقضاء حتمى خدا صورت بگيرد، آنوقت ديگر ثواب و عقاب و امر و نهى (و تشويق ) و زجر معناى صحيحى نخواهد داشت ، و وعد و وعيد بى معنا خواهد شد، ديگر هيچ بدكارى را نمى توان ملامت كرد، و هيچ نيكوكارى را نميتوان ستود، بلكه نيكوكار سزاوارتر بملامت ميشود، از بدكار، و بدكار سزاوارتر ميشود باحسان از آنكس كه نيكوكار است ، و اين همان اعتقادى است كه بت پرستان ، و دشمنان خداى رحمان و نيز قدرى ها و مجوسيان اين امت بدان معتقدند.
    اى شيخ همينكه خدا بما تكليف كرده ، كافى است كه بدانيم او ما را مختار ميداند، و همچنين اينكه نهى كرده ، نهيش از باب زنهار دادن است ، و در برابر عمل كم ثواب زياد ميدهد، و اگر نافرمانى ميشود، چنان نيست كه مغلوب شده باشد، و اگر اطاعت شود مطيع را مجبور باطاعت كرده باشد، خدايتعالى زمين و آسمانها و آنچه را كه بين آندو است بباطل نيافريده ، اين پندار كسانيست كه كفر ورزيدند، و واى بحال كسانيكه كفر ورزيدند از آتش (تا آخر حديث ).
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 151

    مؤ لف : اينكه در پاسخ فرمود: بقضائى از خدا و قدرى از او تا آنجا كه پيرمرد گفت : زحماتيكه تحمل كرده ام بحساب خدا ميگذارم ، يكى از مسائلى است كه بعدها بعنوان علم كلام ناميده شد.
    توضيح و تحقيق در زمينه قضا و قدر و جبر و تفويض
    توضيح اينكه : بايد دانست كه يكى از قديمى ترين مباحثى كه در اسلام مورد نقض و ابرام قرار گرفت ، و منشاء نظريه هاى گوناگونى گرديد، مباحثى بود كه ، پيرامون كلام و نيز مسئله قضا و قدر پيش آمد، علماى كلام اين مسئله را طورى طرح كردند، كه ناگهان نتيجه اش از اينجا سر در آورد كه : اراده الهيه بتمامى اجزاء و آثار عالم تعلق گرفته ، هيچ چيز در عالم با وصف امكان موجود نميشود، بلكه اگر موجودى موجود شود، با وصف ضرورت و وجوب موجود ميشود، چون اراده الهيه به آن تعلق گرفته ، و محال است اراده او از مرادش تخلف بپذيرد و نيز هر چيزيكه موجود نميشود، و همچنان در عدم ميماند، بامتناع مانده است ، چون اراده الهيه بهست شدن آن تعلق نگرفته ، و گر نه موجود ميشد، پس ‍ آنچه هست واجب الوجود است ، و آنچه نيست ممتنع الوجود است ، و هيچيك از آندو دسته ممكن الوجود نيستند، بلكه اگر موجودند، بضرورت و وجوب موجودند، چون اراده بآن ها تعلق گرفته ، و اگر معدومند، بامتناع معدومند، چون اراده به آنها تعلق نگرفته .
    و ما اگر اين قاعده را كليت داده ، همه موجودات را مشمول آن بدانيم ، آنوقت در خصوص افعال اختيارى ، كه از ما انسانها سر مى زند، اشكال وارد ميشود، (چون افعال ما نيز موجوداتى هستند، اگر موجود شوند، بطور وجوب و ضرورت موجود ميشوند، و اگر نشوند بطور امتناع نميشوند، در نتيجه ما بآنچه مى كنيم و يا نمى كنيم مجبور هستيم ).
    در حاليكه ما در نظر بدوى و قبل از شروع بهر كار در مى يابيم ، كه نسبت انجام آن كار و تركش بما نسبت تساوى است ، يعنى همان قدر كه در خود قدرت و اختيار نسبت بانجام آن حس مى كنيم ، همان مقدار هم نسبت به تركش احساس ‍ مى كنيم ، و اگر از ميان آندو، يعنى فعل و ترك ، يكى از ما سر مى زند، باختيار، و سپس به اراده ما متعين ميشود، و اين مائيم كه اول آنرا اختيار، و سپس اراده مى كنيم ، و در نتيجه كفه آن كه تاكنون با كفه ديگر مساوى بود، مى چربد.
    اشكالاتى كه از قائل شدن به جبر و عدم اختيار لازم مى آيد
    پس بحكم اين وجدان ، كارهاى ما اختيارى است ، و اراده ما در تحقق آنها موثر است ، و سبب ايجاد آنها است ، ولى اگر كليت قاعده بالا را قبول كنيم ، و بگوئيم اراده ازليه و تخلف ناپذير خدا بافعال ما تعلق گرفته ، در درجه اول اين اختيار كه در خود مى بينيم باطل ميشود، و در درجه دوم بايد بر خلاف وجدانمان بگوئيم : كه اراده ما در فعل و تركهاى ما موثر نيست ، و اشكال ديگر اينكه در اينصورت ديگر قدرت قبل از فعل معنا ندارد، و در نتيجه تكليف معنا نخواهد داشت ، چون تكليف فرع آنست كه مكلف قبل از فعل قدرت بر فعل داشته باشد، و مخصوصا در آنصورت كه مكلف بناى نافرمانى دارد، تكليف باو تكليف (بما لايطاق ) خواهد بود.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 152

    اشكال ديگر اينكه در اين صورت پاداش دادن بكسيكه به جبر اطاعت كرده ، پاداشى جزافى خواهد بود، و عقاب نافرمان بجبر هم ظلم و قبيح ميشود، و همچنين توالى فاسده ديگر.
    دانشمندان نامبرده بهمه اين لوازم ملتزم شده اند، و گفته اند كه : مكلف قبل از فعل ، قدرت ندارد، و اين اشكال را كه تكليف غير قادر قبيح است ، نيز ملتزم شده ، و گفته اند: مسئله حسن و قبح و خوبى و بدى امورى اعتبارى هستند، كه واقعيت خارجى ندارند، و خدايتعالى محكوم باين احكام اعتبارى من و تو نميشود، و لذا كارهائيكه صدورش از ما بر خلاف عقل و زشت است ، از قبيل ترجيح بدون مرجح و اراده جزافى ، و تكليف به ما لا يطاق ، و عقاب گنه كار مجبور، و امثال اينها از خدا نه محال است ، و نه عيبى دارد (تعالى اللّه عن ذلك ).
    توهّم ملازمه بين اعتقاد به قضاوقدر و انكار جزاى باستحقاق
    و كوتاه سخن آنكه : در صدر اول اسلام اعتقاد بقضاء و قدر از انكار حسن و قبح ، و انكار جزاى باستحقاق سر در مى آورد، و بهمين جهت وقتى پيرمرد از على عليه السلام مى شنود كه : حركت بصفين بقضاء و قدر خدا بوده ، گوئى خبر تاءثرآورى شنيده ، چون ماءيوس از ثواب شده ، بلافاصله و با كمال نوميدى ميگويد: رنج و تعب خود را بحساب خدا مى گذارم ، يعنى حالا كه اراده خدا همه كاره بوده ، و مسير ما و اراده هاى ما فائده نداشته ، و جز خستگى و تعب چيزى براى ما نمانده ، من اين خستگى را بحساب او مى گذارم ، چون او با اراده خود ما را خسته كرده .
    لذا اميرالمؤ منين عليه السلام در پاسخش مى فرمايد: نه ، اينطور كه تو فكر مى كنى نيست ، چون اگر مطلب از اين قرار باشد، ثواب و عقاب باطل ميشود، (تا آخر حديث ) كه امام عليه السلام باصول عقلائى ، كه اساس تشريع ، و مبناى آنست ، تمسك مى كند، و در آخر كلامش مى فرمايد: (خدا آسمانها و زمين را بباطل نيافريده ) الخ .
    ميخواهد بفرمايد: اگر اراده جزافى كه از لوازم جبر انسانها، و سلب اختيار از آنها است ، صحيح باشد، مستلزم آنست كه فعل بدون غرض و بى فايده نيز از خدا سر بزند، اين نيز مستلزم آنست كه احتمال بى غرض بودن خلقت و ايجاد احتمال امرى ممكن باشد، و اين امكان با وجوب مساوى است ، (چرا براى اينكه وقتى فعلى غايت نداشت ناگزير بايد رابطه اى ميان آن و غايت نباشد و وقتى رابطه نبود بى غايت بودنش واجب ميشود و در نتيجه موجود مفروض ممتنع الوجود مى گردد و اين همان بطلان است ، مترجم ) در نتيجه و روى اين فرض ، هيچ فايده و غايتى در خلقت و ايجاد نيست ، و بايد خدا آسمانها و زمين را بباطل آفريده باشد، و اين مستلزم بطلان معاد، و سر بر آوردن تمامى محذورها است .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 153

    و گويا مراد آنجناب از اينكه فرمود: (اگر بندگانش نافرمانيش كنند، بجبر نكرده اند، و اگر اطاعتش كنند، باز مغلوب و مجبور نيستند)، اين است كه نافرمان او، او را به جبر نافرمانى نمى كند، و فرمانبرش نيز او را بكراهت اطاعت نمى كند.
    كيفيت تعلق اراده الهيه بر افعال انسانها
    و در توحيد، و عيون ، از حضرت رضا عليه السلام روايت شده ، كه : در محضرش از مسئله جبر و تفويض گفتگو شد، ايشان فرمودند: اگر بخواهيد، در اين مسئله اصلى كلى برايتان بيان مى كنم ، كه در همه موارد بآن مراجعه نموده ، نه خودتان در آن اختلاف كنيد، و نه كسى بتواند بر سر آن با شما مخاصمه كند، و هر كس هر قدر هم قوى باشد، با آن قاعده نيروى او را در هم بشكنيد؟ عرضه داشتيم : بله ، بفرمائيد، فرمود: خداى عز و جل در صورتيكه اطاعتش كنند، باجبار و اكراه اطاعت نميشود، (يعنى هر مطيعى او را باختيار خود اطاعت مى كند)، و در صورتيكه عصيان شود، مغلوب واقع نميشود، (يعنى بر خلاف آنچه كه تفويضى ها پنداشته اند، گنه كار از تحت قدرت او خارج نيست )، و بندگان را در ملك خود رها نكرده ، كه هر چه بخواهند مستقلا انجام دهند، بلكه هر چه را كه به بندگانش تمليك كرده خودش نيز مالك آن هست ، و بر هر چه كه قدرتشان داده ، خودش نيز قادر بر آن هست .
    بنابراين اگر بندگانش اطاعتش كردند، و اوامرش را بكار بستند، او جلو اطاعتشان را نمى گيرد، و راه اطاعت را بروى آنان نمى بندد، و اگر او امرش را با نافرمانى پاسخ گفتند، يا از نافرمانيشان جلوگيرى مى كند، و يا نمى كند، در هر صورت خود او بندگانرا بنافرمانى وا نداشته ، آنگاه فرمود: هر كس حدود اين قاعده كلى را بخوبى ضبط كند، بر خصم خود غلبه مى كند.
    # مؤ لف : اگر خواننده عزيز توجه فرموده باشد، گفتيم : تنها عاملى كه جبرى مذهبان را وادار كرد باينكه جبرى شوند، بحث در مسئله قضاء و قدر بود، كه از آن ، حتميت و وجوب را نتيجه گرفتند، وجوب در قضاء، و وجوب در قدر را، و گفتيم : كه هم اين بحث صحيح است ، و هم اين نتيجه گيرى ، با اين تفاوت كه جبريان در تطبيق بحث بر نتيجه اشتباه كردند، و ميان حقائق با اعتباريات خلط كردند، و نيز وجوب و امكان برايشان مشتبه شد.
    توضيح اينكه : قضاء و قدر در صورتيكه ثابت شوند، اين نتيجه را ميدهند، كه اشياء در نظام ايجاد و خلقت صفت وجوب و لزوم دارند، باين معنا كه هر موجودى از موجودات ، و هر حال از احواليكه موجودات بخود ميگيرند، همه از ناحيه خداى سبحان تقدير و اندازه گيرى شده ، و تمامى جزئيات آن موجود، و خصوصيات وجود، و اطوار و احوالش ، همه براى خدا معلوم و معين است ، و از نقشه ايكه نزد خدا دارد، تخلف نمى كند.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 154

    يك عمل اختيارى و دو جهت متفاوت وجوب و امكان در آن
    و معلوم است كه ضرورت و وجوب از شئون علت است ، چون علت تامه است ، كه وقتى معلولش با آن مقايسه ميشود، آن معلول نيز متصف به صفت وجوب ميشود، ولى وقتى با غير علت تامه اش ، يعنى با هر چيز ديگرى قياس ‍ شود، جز صفت امكان صفت ديگرى بخود نمى گيرد، (و بيان ساده تر اينكه : هر موجودى با وجود و حفظ علت تامه اش واجب است ، و لكن همان موجود، با قطع نظر از علت تامه اش ، ممكن الوجود است ).
    پس گسترش و شمول قضاء و قدر در همه عالم ، عبارت است از جريان و بكار افتادن سلسله علت هاى تامه ، و معلولهاى آنها، در مجموعه عالم ، و معلوم استكه اين جريان با حكم قوه و امكان در سراسر عالم از جهت ديگر منافات ندارد.
    حال كه اين معنا روشن گرديد، ميگوئيم : يك عمل اختيارى كه از انسان صادر ميشود، و طبق اراده و خواستش صادر ميشود، همين يك عمل از جهتى واجب است ، و از جهتى ديگر ممكن ، اگر آنرا از طرفى در نظر بگيريم كه تمامى شرائط وجود يافتنش ، از علم ، و اراده و آلات ، و ادوات صحيح ، و ماده اى كه فعل روى آن واقع ميشود، و نيز شرائط زمانى و مكانيش همه موجود باشد، چنين فعلى ضرورى الوجود، و واجب الوجود است ، و اين فعل است كه ميگوئيم اراده ازليه خدا بر آن تعلق گرفته ، و مورد قضاء و قدر او است .
    و اگر از طرفى ملاحظه شود كه همه شرائط نام برده ، مورد نظر نباشد تنها فعل را با يكى از آن شرائط، مانند وجود فاعل ، بسنجيم ، البته در اين صورت فعل نامبرده ضرورى نيست ، بلكه ممكن است و از حد امكان تجاوز نميكند، پس ‍ يك فعل ، اگر از لحاظ اول ضرورى شد، لازمه اش اين نيست كه از لحاظ دوم نيز ضرورى الوجود باشد.
    پس معلوم شد اينكه علماى كلام از بحث قضاء و قدر، و عموميت آندو، نسبت بهمه موجودات ، نتيجه گرفته اند كه پس افعال آدمى اختيارى نيست ، معناى صحيحى ندارد، چون گفتيم اراده الهيه تعلق بفعل ما انسانها مى گيرد، اما با همه شئون و خصوصيات وجوديش ، كه يكى از آنها ارتباطش با علل و شرائط وجودش ميباشد.
    اراده فاعل مختار در طول اراده خداست در عرض آن لذا با يكديگر قابل جمع هستند
    بعبارتى ديگر، اراده الهى بفعلى كه مثلا از زيد صادر ميشود، باين نحو تعلق گرفته ، كه فعل نامبرده با اختيار خود از او صادر شود، نه بطور مطلق ، و نيز در فلان زمان ، و فلان مكان صادر شود، نه هر وقت و هر جا كه شد، وقتى اراده اينطور تعلق گرفته باشد، پس اگر زيد همان عمل را بى اختيار انجام دهد، مراد از اراده تخلف كرده ، و اين تخلف محال است .
    حال كه چنين شد، ميگوئيم : تاءثير اراده ازليه در اينكه فعل نامبرده ضرورى الوجود شود، مستلزم آنست كه فعل باختيار از فاعل سر بزند، چون گفتيم : چنين فعلى متعلق اراده ازليه است ، در نتيجه همين فعل مورد بحث ما بالنسبه باراده ازلى الهى ضرورى ، و واجب الوجود است ، و در عين حال بالنسبه باراده خود فاعل ، ممكن الوجود، و اختيارى است .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 155

    پس اراده فاعل نام برده در طول اراده خداست ، نه در عرض آن ، تا با هم جمع نشوند، و آنوقت بگوئى : اگر اراده الهى تاءثير كند، اراده انسانى بى اثر و باطل ميشود، و بهمين بهانه جبرى مذهب شوى .
    پس معلوم شد خطاى جبرى مذهبان از كجا ناشى شده ، از اينجا كه نتوانستند تشخيص دهند، كه اراده الهى چگونه بافعال بندگان تعلق گرفته ، و نيز نتوانستند ميان دو اراده طولى ، با دو اراده عرضى فرق بگذارند، و نتيجه اين اشتباهشان اين شده كه بگويند: بخاطر اراده ازلى خدا، اراده بنده از اثر افتاده .
    عقيده معتزله در تفويض ، و ذكر مثالى براى روشن شدن ((امر بين الامرين ))
    و اما معتزله ، هر چند كه با جبرى مذهبان در مسئله اختيارى بودن افعال بندگان ، و ساير لوازم آن ، مخالفت كرده اند، اما در راه اثبات اختيار، آنقدر تند رفته اند، كه از آنطرف افتاده اند، در نتيجه مرتكب اشتباهى شده اند كه هيچ دست كم از اشتباه آنان نيست .
    و آن اين استكه اول در برابر جبريها تسليم شده اند، كه اگر اراده ازليه خدا به افعال بندگان تعلق بگيرد، ديگر اختيارى باقى نمى ماند، اين را از جبريها قبول كرده اند، ولى براى اينكه اصرار داشته اند بر اينكه مختار بودن بندگان را اثبات كنند، ناگزير گفته اند: از اينجا مى فهميم ، كه افعال بندگان مورد اراده ازليه خدا نيست ، و ناگزير شده اند براى افعال انسانها، خالقى ديگر قائل شوند، و آن خود انسانهايند، و خلاصه ناگزير شده اند بگويند: تمامى موجودات خالقى دارند، بنام خدا، ولى افعال انسانها خالق ديگرى دارد، و آن خود انسان است .
    غافل از اينكه اينهم نوعى ثنويت ، و دو خدائى است ، علاوه بر اين به محذورهائى دچار شده اند كه بسيار بزرگتر از محذور جبريها است ، همچنانكه امام عليه السلام فرموده : بى چاره قدرى ها خواستند باصطلاح ، خدا را بعدالت توصيف كنند، در عوض قدرت و سلطنت خدا را منكر شدند.
    و اگر بخواهيم براى روشن شدن اين بحث مثالى بياوريم ، بايد يكى از موالى عرفى را در نظر بگيريم ، كه يكى از بندگان و بردگان خود را انتخاب نموده ، دخترش را براى مدتى بعقد او در مى آورد، آنگاه از اموال خود حصه اى باو اختصاص ‍ ميدهد، خانه اى ، و اثاث خانه اى ، و سرمايه اى ، و امثال آن ، از همه آن چيزهائيكه مورد احتياج يك خانواده است .
    در اين مثال اگر بگوئيم : اين برده مالك چيزى نيست ، چون مالكيت با بردگى متناقض است ، و او نه تنها هر چه دارد، بلكه خودش نيز ملك مولايش است ، همان اشتباهى را مرتكب شده ايم ، كه جبريها نسبت بافعال انسانها مرتكب شده اند، و اگر بگوئيم مولايش باو خانه داده ، و او را مالك آن خانه ، و آن اموال كرده ، ديگر خودش مالكيت ندارد، و مالك خانه مزبور همان برده است ، اشتباهى را مرتكب شده ايم كه معتزله مرتكب شده اند.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 156

    و اگر بين هر دو ملك را جمع كنيم ، و بگوئيم هم مولى مالك است ، و هم بنده و برده ، چيزيكه هست ، مولى در يك مرحله مالك است ، و بنده در مرحله اى ديگر، بعبارتى ديگر، مولى در مقام مولويت خود باقى است ، و بنده هم در رقيت خود باقى است ، و اگر بنده از مولى چيزى بگيرد، هر چند مالك است ، اما در ملك مالك ملكيت يافته ، در اينصورت (امر بين الامرين ) را گرفته ايم ، چون هم مالك را مالك دانسته ايم ، و هم بنده را، چيزيكه هست ملكى روى ملك قرار گرفته ، و اين همان نظريه امامان اهل بيت عليهم السلام است كه برهان عقلى هم بر آن قيام دارد.
    و در احتجاج از جمله سئوالاتى كه از عبايه بن ربعى اسدى ، نقل كرد، كه از اميرالمؤ منين عليه السلام كرده ، سئوالى است كه وى از استطاعت كرده است ، و اميرالمؤ منين عليه السلام در پاسخ فرموده : آيا بنظر شما مالك اين استطاعت تنها بنده است ، و هيچ ربطى به خدا ندارد؟ يا آنكه او و خدا هر دو مالكند؟ عبايه بن ربعى سكوت كرد، و نتوانست چيزى بگويد، آنجناب فرمود: اى عبايه جواب بگو، عباية گفت : آخر چه بگوئم ؟ يا اميرالمؤ منين ! فرمود: بايد بگوئى قدرت تنها ملك خداست ، و بشر مالك آن نيست ، و اگر مالك آن شود، به تمليك و عطاى او مالك شده ، و اگر تمليك نكند، آن نيز بمنظور آزمايش وى است ، و در آنجا هم كه تمليك مى كند، چنان نيست كه ديگر خودش مالك آن نباشد، بلكه در عين اينكه آنرا بتو تمليك كرده ، باز مالك حقيقيش خود اوست ، و بر هر چيز كه تو را قدرت داده ، باز قادر بر آن هست (الخ ).
    حديثى از امام هادى عليه السلام درباره افعال انسان و توضيح آن
    # مؤ لف : معناى روايت با بيان گذشته ما روشن است .
    و در كتاب شرح العقايد شيخ مفيد آمده : كه از امام هادى روايت شده ، كه شخصى از آنجناب از افعال بندگان پرسيد، كه آيا مخلوق خداست ؟ يا مخلوق خود بندگان ؟ امام عليه السلام فرمود:
    اگر خود خدا خالق افعال بندگان باشد، چرا از آنها بيزارى ميجويد؟ و مى فرمايد: ((ان اللّه برى ء من المشركين ))، (خدا از مشركين بيزار است )، و معلوم است كه خدا از خود مشركين بيزارى ندارد، بلكه از شرك و كارهاى ناستوده شان بيزار است .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 157

    در توضيح اين حديث ميگوئيم : افعال دو جهت دارند، يكى جهت ثبوت و وجود، و دوم جهت انتساب آنها بفاعل افعال ، از جهت اول ، متصف باطاعت و معصيت نيستند، و اين اتصافشان از جهت دوم است ، كه باين دو عنوان متصف ميشوند، مثلا عمل جفت گيرى انسانها، چه در نكاح و چه در زنا يك عمل است ، و از نظر شكل با يكدگر فرقى ندارند، هر دو عمل داراى ثبوت و تحققند، تنها فرقى كه در آندو است ، اين است كه اگر بصورت نكاح انجام شود، موافق دستور خداست ، و چون همين عمل بصورت زنا انجام گيرد، فاقد آن موافقت است ، و همچنين قتل نفس حرام ، و قتل نفس در قصاص ، و نيز زدن يتيم از در ستمگرى ، و زدن او از راه تاءديب .
    پس در تمامى گناهان ميتوان گفت : از اين جهت گناه است كه فاعل آن در انجام آن ، جهت صلاحى ، و موافقت امرى ، و سود اجتماعى در نظر نگرفته ، بخلاف آنكه همين افعال را بخاطر آن اغراض آورده باشد.
    پس هر چه هست زير سر فاعل است ، و خود فعل از نظر اينكه موجودى از موجودات است بد نيست ، چون بحكم آيه : ((اللّه خالق كل شى ء))، (خدا آفريدگار هر چيزيست )، مخلوق خداست ، چون آن نيز چيزيست موجود، و ثابت ، و مخلوق خدا بد نميشود، همچنين كلام امام عليه السلام كه فرمود: (هر چيزيكه نام چيز بر آن اطلاق شود، مخلوق است ، غير از يك چيز آنهم خداست ) تا آخر حديث .
    خلقت و حسن متلازمند و آنچه عمل را گناه مى كند امرى است عدمى
    كه اگر آن آيه و اين روايت را با آيه : ((الذى احسن كلشى ء خلقه ))، (آن خدائيكه خلقت هر چيز را نيكو كرد)، ضميمه كنيم ، اين نتيجه را مى گيريم : كه نه تنها فعل گناه بلكه هر چيزى همچنانكه مخلوق است ، بدين جهت كه مخلوق است نيكو نيز هست ، پس خلقت و حسن با هم متلازمند، و هرگز از هم جدا نميشوند.
    در اين ميان خداى سبحان پاره اى افعال را زشت و بد دانسته ، و فرموده : ((من جاء بالحسنه فله عشر امثالها، و من جاء بالسيئه فلا يجزى الا مثلها))، (هر كس عمل نيك آورد، ده برابر چون آن پاداش دارد، و هر كس عمل زشت مرتكب شود، جز مثل آن كيفر نمى بيند)، و بدليل اينكه براى گناهان مجازات قائل شده ، مى فهميم گناهان مستند بآدمى است ، و با در نظر گرفتن اينكه گفتيم : وجوب و ثبوت افعال ، از خدا و مخلوق او است ، اين نتيجه بدست مى آيد: كه عمل گناه منهاى وجودش كه از خداست ، مستند بآدمى است ، پس مى فهميم كه آنچه يك عمل را گناه مى كند، امرى است عدمى ، و جزء مخلوق هاى خدا نيست ، چون گفتيم اگر مخلوق بود حسن و زيبائى داشت .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 158

    خدايتعالى نيز فرموده : ((ما اصاب من مصيبة فى الارض و لا فى انفسكم الا فى كتاب من قبل ان نبراها))، (هيچ مصيبتى در زمين و نه در خود شما نمى رسد، مگر آنكه قبل از قطعى شدن ، در كتابى موجود بود)، و نيز فرموده : ((ما اصاب من مصيبه الا باذن اللّه ، و من يومن بالله ، يهد قلبه ))، (هيچ مصيبتى نميرسد، مگر باذن خدا، و هر كس بخدا ايمان آورد، خدا قلبش را هدايت مى كند)، و نيز فرموده : ((ما اصابكم من مصيبه ، فبما كسبت ايديكم ، و يعفو عن كثير))، (آنچه مصيبت كه به شما مى رسد، بدست خود شما بشما مى رسد، و خدا از بسيارى گناهان عفو مى كند)، و نيز فرموده : ((ما اصابك من حسنه فمن اللّه ، و ما اصابك من سيئه ، فمن نفسك ، (آنچه خير و خوبى بتو مى رسد از خدا است ، و آنچه بدى بتو مى رسد از خود تو است )، و نيز فرمود: ((و ان تصبهم حسنه ، يقولوا: هذه من عند اللّه ، و ان تصبهم سيئه ، يقولوا هذه من عندك ، قل : كل من عند اللّه ، فما لهولاء القوم لا يكادون يفقهون حديثا))؟ (اگر پيش ‍ آمد خوشى برايشان پيش آيد، ميگويند اين از ناحيه خدا است ، و چون پيش آمد بدى بايشان برسد، ميگويند: اين از شئامت و نحوست تو است ، بگو: همه پيش آمدها از ناحيه خداست ، اين مردم را چه مى شود كه هيچ سخنى بخرجشان نميرود؟)،.
    وقتى اين آيات را بر رويهم مورد دقت قرار دهيم ، مى فهميم كه مصائب ، بديهاى نسبى است ، باين معنا كه انسانيكه برخوردار از نعمتهاى خدا، چون امنيت و سلامت ، و صحت ، و بينيازى است ، خود را واجد مى بيند، و چون بخاطر حادثه اى آنرا از دست ميدهد، آن حادثه و مصيبت را چيز بدى براى خود تشخيص ميدهد، چون آمدن آن مقارن با رفتن آن نعمت ، و فقد و عدم آن نعمت بود.
    اينجاست كه پاى فقدان و عدم بميان مى آيد، و ما آنرا بحادثه و مصيبت نامبرده نسبت ميدهيم ، پس هر نازله و حادثه بد، از خداست ، و از اين جهت كه از ناحيه خدا است ، بد نيست ، بلكه از اين جهت بد مى شود، كه آمدنش مقارن با رفتن نعمتى از انسان واجد آن نعمت است ، پس هر حادثه بد كه تصور كنى ، بديش امرى است عدمى ، كه از آن جهت منسوب بخدايتعالى نيست ، هر چند كه از جهتى ديگر منسوب بخدا است ، حال يا باذن او و يا بنحوى ديگر.

    next page

    fehrest page


    back page

  4. #14
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    حديثى از امام رضا عليه السلام در اينكه آنچه مصيبت و بدى به انسان مى رسد از خود اوست
    و در كتاب قرب الاسناد از بزنطى روايت آمده ، كه گفت : بحضرت رضا عليه السلام عرضه داشتم : بعضى از اصحاب ما قائل بجبرند، و بعضى ديگر باستطاعت ، شما چه مى فرمائى ؟ بمن فرمود: بنويس :
    (خدايتعالى فرمود: اى پسر آدم ! آنچه تو براى خود ميخواهى ، و مى پندارى خواستت مستقلا از خودت است ، چنين نيست ، بلكه بمشيت من ميخواهى ، و واجبات مرا با نيروى من انجام ميدهى ، و بوسيله نعمت من است كه بر نافرمانى من نيرو يافته اى ، اين منم كه تو را شنوا و بينا و نيرومند كردم ، ((ما اصابك من حسنه فمن اللّه ، و ما اصابك من سيئه فمن نفسك )) آنچه خير و خوبى بتو مى رسد از خداست ، و آنچه مصيبت و بدى مى رسد از خود تو است ، و اين بدان جهت است كه من بخوبيها سزاوارتر از توام ، و تو به بدى ها سزاوارتر از منى ، باز اين بدان جهت است كه من از آنچه مى كنم باز خواست نمى شوم ، و انسانها باز خواست مى شوند، اى بزنطى با اين بيان همه حرفها را برايت گفتم ، هر چه بخواهى مى توانى از آن استفاده كنى ، (تا آخر حديث ).
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 159

    اين حديث و يا قريب بآن ، از طرق عامه و خاصه روايت شده ، پس از اين حديث هم استفاده كرديم : كه از ميان افعال آنچه معصيت است ، تنها بدان جهت كه معصيت است بخدا نسبت داده نميشود، و نيز اين را هم فهميديم : كه چرا در روايت قبلى فرمود: اگر خدا خالق گناه و بديها بود، از آن بيزارى نمى جست ، و اگر بيزارى جسته ، تنها از شرك و زشتى هاى آنان بيزارى جسته ، (تا آخر حديث ).
    احاديث ديگرى از معصومين (ع ) درباره جبر و اختيار
    و در كتاب توحيد از امام ابى جعفر و امام ابى عبد اللّه عليه السلام ، روايت آمده كه فرمودند: خداى عز و جل نسبت بخلق خود مهربان تر از آنست كه بر گناه مجبورشان كند، و آنگاه به جرم همان گناه جبرى ، عذابشان كند، و خدا قدرتمندتر از آنست كه اراده چيزى بكند، و آن چيز موجود نشود، راوى مى گويد: از آن دو بزرگوار پرسيدند: آيا بين جبر و قدر شق سومى هست ؟ فرمودند: بله ، شق سومى كه وسيع تر از ميانه آسمان و زمين است .
    باز در كتاب توحيد از محمد بن عجلان روايت شده ، كه گفت : بامام صادق عليه السلام عرضه داشتم : آيا خداوند امور بندگان را بخودشان واگذار كرده ؟ فرمود: خدا گرامى تر از آنست كه امور را بايشان واگذار نمايد، پرسيدم : پس ميفرمائى بندگان را بر آنچه ميكنند مجبور كرده ؟ فرمود: خدا عادل تر از آنست كه بنده اى را بر عملى مجبور كند، و آنگاه بخاطر همان عمل عذاب كند.
    و نيز در كتاب نام برده از مهزم روايت آورده ، كه گفت : امام صادق عليه السلام بمن فرمود: بمن بگو ببينم دوستان ما كه تو آنانرا در وطن گذاشتى و آمدى ، در چه مسائلى اختلاف داشتند: عرضه داشتم : در مسئله جبر و تفويض ، فرمود: پس ‍ همين مسئله را از من بپرس ، من عرضه داشتم : آيا خدايتعالى بندگان را مجبور بر گناهان كرده ؟ فرمود: خدا بر بندگان خود قاهرتر از اين است ، عرضه داشتم : پس امور را به آنها تفويض كرده ؟ فرمود: خدا بر بندگان خود قادرتر از اين است پرسيدم : خوب ، وقتى نه مجبورشان كرده ؟ و نه واگذار بايشان نموده ، پس چه كرده ؟ خدا تو را اصلاح كند؟ (در اينجا راوى ميگويد:) امام دو بار يا سه بار دست خود را پشت و رو كرد، و سپس فرمود: اگر جوابت را بدهم كافر ميشوى .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 160

    # مؤ لف : معناى اينكه فرمود: (خدا بر بندگان قاهرتر از اين است ) اين است كه اگر قاهرى بخواهد كسى را بكارى مجبور كند، بايد اينقدر قهر و غلبه داشته باشد كه بكلى مقاومت نيروى فاعل را خنثى و بى اثر كند، تا در نتيجه شخص ‍ مجبور عملى را كه او ميخواهد بدون اراده خودش انجام دهد، و قاهرتر از اين قاهر، كسى است كه مقهور خود را وادار كند باينكه عملى را كه وى از او خواسته با اراده و اختيار خودش انجام دهد، و خلاصه آن عمل را بياورد، بدون اينكه اراده و اختيارش از كار افتاده باشد، و يا اراده اش بر خلاف اراده قاهر و آمر بكار رود.
    و باز در كتاب توحيد از امام صادق عليه السلام روايت آورده ، كه فرمود: رسولخدا (ص ) فرمود: كسيكه خيال كند خدا مردم را به سوء و فحشاء امر كرده ، بر خدا دروغ بسته است ، و كسيكه به پندارد كه خير و شر بغير مشيت خدا صورت مى گيرد خدا را از سلطنت خود بيرون كرده است .
    دو روايت از كتاب طرائف درباره قضاوقدر الهى
    و در كتاب طرائف است ، كه روايت شده : حجاج بن يوسف نامه اى به حسن بصرى ، و به عمرو بن عبيد، و به واصل بن عطاء، و به عامر شعبى ، نوشت ، و از ايشان خواست تا آنچه درباره قضاء و قدر بايشان رسيده بنويسند.
    حسن بصرى نوشت : بهترين كلامى كه در اين مسئله بمن رسيده ، كلامى است كه از اميرالمؤ منين على بن ابيطالب عليه السلام شنيده ام ، كه فرمود: آيا گمان كرده اى همان كسى كه تو را نهى كرد، وادار كرده ؟ نه ، آنكه تو را بگناه وادار كرده ، بالا و پائين خود تو است ، و خدا از آن بيزار است .
    و عمرو بن عبيد نوشت : بهترين سخنى كه در قضاء و قدر بمن رسيده ، كلامى است كه از اميرالمؤ منين على بن ابيطالب عليه السلام شنيده ام ، و آن اين است كه فرمود: اگر دروغ و خيانت در اصل حتمى باشد، بايد قصاص خيانتكار، ظلم و خيانتكار در قصاص مظلوم باشد.
    و واصل بن عطاء نوشت : بهترين سخنى كه در مسئله قضاء و قدر بمن رسيده ، كلام اميرالمؤ منين على بن ابيطالب است ، كه فرموده : آيا خدا تو را براه راست دلالت مى كند، آنوقت سر راه را بر تو مى گيرد، كه نتوانى قدمى بردارى ؟
    و شعبى هم نوشت بهترين كلاميكه در مسئله قضاء و قدر شنيده ام ، كلام اميرالمؤ منين على بن ابيطالب عليه السلام است كه فرمود: هر عملى كه دنبالش از خدا بخاطر آن عمل طلب مغفرت مى كنى ، او از خود تو است ، و هر عملى كه خدا را در برابر آن سپاس ميگوئى ، آن عمل از خدا است .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 161

    چون اين چهار نامه به حجاج بن يوسف رسيد، و از مضمون آنها باخبر شد، گفت : همه اين چهار نفر اين كلمات را از سرچشمه اى زلال گرفته اند.
    و در كتاب طرائف نيز روايت شده ، كه مردى از جعفر بن محمد امام صادق عليه السلام از قضاء و قدر پرسيد، فرمود: هر عملى كه از كسى سر بزند، و تو بتوانى او را بخاطر آن عمل ملامت كنى ، آن عمل از خود آنكس است ، و آنچه نتوانى سرزنش كنى ، آن از خدايتعالى است ، خدايتعالى به بنده اش ملامت مى كند، كه چرا نافرمانى كردى ؟ و مرتكب فسق شدى ؟ چرا شراب خوردى ؟ و چرا زنا كردى ؟ اينگونه افعال مستند بخود بنده است ، و آن كارهائى كه از بنده باز خواست نميكند؟ مثلا نمى گويد: چرا مريض شدى ؟ و چرا كوتاه قد شده اى ؟ و چرا سفيد پوستى ؟ و يا چرا سياه پوستى ؟ از خداست براى اينكه مريضى و كوتاهى و سفيدى و سياهى كار خداست .
    و در نهج البلاغه آمده : كه شخصى از آنجناب از توحيد و عدل پرسيد، فرمود: توحيد اين است كه درباره او توهم نكنى ، و عدل اينست كه او را متهم نسازى .
    طريق عديده استدلال بر رد جبر و تفويض در روايات و اخبار
    # مؤ لف : اخبار در مطالبى كه گذشت بسيار زياد است چيزيكه هست اين عده از روايات كه ما نقل كرديم ، متضمن معانى ساير روايات هست ، و اگر خواننده در آنچه نقل كرديم ، دقت كند، خواهد ديد كه مشتمل بر طرق خاصه عديده اى از استدلال است .
    يكى استدلال بخود امر و نهى و عقاب و ثواب ، و امثال آن است ، بر وجود اختيار، و اينكه نه جبرى هست ، و نه تفويضى ، و اين طريق استدلال در پاسخ اميرالمؤ منين عليه السلام بآن پيرمرد آمده بود، و آنچه را هم كه ما از كلام خدايتعالى استفاده كرديم ، قريب بهمان طريقه بود.
    طريقه دوم استدلال بوقوع امورى است در قرآن كريم كه با جبر و تفويض نميسازد، يعنى اگر واقعا جبر و يا تفويض بود، آن امور در قرآن نمى آمد، مانند اين مطلب كه فرموده : (ملك آسمانها و زمين از آن خداست )، يا اينكه فرموده : (پروردگار تو ستمكار به بندگان نيست ، ((و ما ربك بظلام للعبيد))، و يا اينكه فرموده : (بگو: خدا بكار زشت امر نمى كند، ((قل ان اللّه لا يامر بالفحشاء)).
    لكن ممكن است در خصوص آيه اخير مناقشه كرد، و گفت : اگر فعلى از افعال براى ماانسانها فاحشه و يا ظلم باشد، همين فعل وقتى بخدا نسبت داده شود، ديگر ظلم و فاحشه خوانده نميشود، پس از خدا هيچ ظلمى و فاحشه اى صادر نمى شود.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 162

    و لكن اين مناقشه صحيح نيست ، و صدر آيه با مدلول خود جواب آنرا داده ، چون در صدر آيه مى فرمايد: ((و اذا فعلوا فاحشه ، قالوا وجدنا عليها آباءنا، و اللّه امرنا بها))، (و چون مرتكب فاحشه اى ميشوند، ميگويند: ما پدران خود را ديديم كه چنين مى كردند، و خدا ما را به آن عمل امر كرده )، و اشاره بكلمه بها به آن ) ما را ناگزير مى كند بگوئيم : نفى بعدى كه مى فرمايد: (بگو خدا بفحشاء امر نمى كند)، نيز متوجه همان عمل فاحشه باشد، حال چه اينكه آنرا فاحشه بناميم يا نناميم .
    طريقه سوم ، استدلال از جهت صفات است ، و آن اين استكه خدا با سمائى حسنى ناميده ميشود، و به بهترين و عاليترين صفات متصف است ، صفاتيكه با بودن آنها نه جبر صحيح است ، و نه تفويض ، مثلا خدايتعالى قادر و قهار و كريم و رحيم است ، و اين صفات معناى حقيقى و واقعيش در خداى سبحان تحقق نمى يابد، مگر وقتى كه هستى هر چيزى از او، و نقص هر موجودى و فسادش مستند بخود آنموجود باشد، نه بخدا، همچنانكه در رواياتيكه ما از كتاب توحيد نقل كرديم نيز باين معنا اشاره شده بود.
    طريقه چهارم ، استدلال بمثل استغفار، و صحت ملامت است ، چون اگر گناه از ناحيه بنده نباشد، استغفار او و ملامت خدا از او، معنا ندارد، زيرا بنا بر جبر، كه همه افعال مستند بخدا ميشود، ديگر فرقى ميان فعل خوب و بد نيست ، تا ملامت بنده در كارهاى بدش صحيح ، و در كارهاى خوبش غير صحيح باشد.
    رواياتى كه در تفسير آياتى كه اضلال و اغواء و امثال آن را به خدا نسبت مى دهد وارد شده است
    البته در اينجا روايات ديگرى نيز در تفسير آياتيكه اضلال ، و طبع ، و اغواء، و امثال آنرا بخدا نسبت ميدهد، وارد شده ، از آن جمله در كتاب عيون از حضرت رضا عليه السلام روايت شده كه در تفسير جمله : و تركهم فى ظلمات لا يبصرون فرموده : خدايتعالى آنطور كه بندگانش چيزى را و يا كسى را وا مى گذارند، متصف به تحرك و واگذارى نميشود، و خلاصه بنده اش را بدون جهت وا نمى گذارد، بلكه وقتى ميداند كه بنده اش از كفر و ضلالت بر نمى گردد، ديگر يارى و لطف خود را از او قطع مى كند، و افسار او را بگردنش انداخته ، باختيار خودش وا مى گذارد.
    و نيز در عيون از آنجناب روايت كرده ، كه در ذيل جمله : ((ختم اللّه على قلوبهم ))، فرموده : ختم همان طبع بر قلوب كفار است ، اما بعنوان مجازات بر كفرشان ، همچنانكه خودش در آيه اى ديگر فرمود: ((بل طبع اللّه عليها بكفرهم ، فلا يؤ منون الا قليلا))، (بلكه خدا بخاطر كفرشان مهر بر دلهاشان زد، و در نتيجه جز اندكى ايمان نمى آورند).
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 163

    و در مجمع البيان از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه در تفسير جمله : ان اللّه لا يستحيى ... فرموده : اين سخن از خدا رد كسانى است كه پنداشته اند: خداى تبارك و تعالى بندگان را گمراه مى كند، و همو بخاطر ضلالتشان عذابشان مى كند.
    بحث فلسفى
    شكى نيست در اينكه آنچه از حقايق خارجى كه ما نامش را نوع مى گذاريم ، عبارتند از چيزهائيكه افعال نوعيه اى دارند، يعنى همه افرادش يكنوع عمل مى كنند، و آن انواع موضوع آن افعال شناخته شده اند، بعبارت روشن تر، ما وجود انواع ، و نوعيت ممتازه آنها را از طريق افعال و آثار آنها اثبات مى كنيم ، و ميگوئيم : اين نوع غير آن نوع است .
    ما نخست از طريق حواس ظاهرى و باطنى خود، افعال و آثار گوناگونى از موجودات گوناگون مى بينيم ، و اين حواس ما غير از اين افعال ، و ماوراى آن ، چيز ديگرى احساس نميكند، چيزى كه هست در مرحله دوم ، اين افعال و آثار گوناگون را رده بندى نموده ، از راه قياس و برهان براى هر دسته اى از آنها علت فاعلى خاصى اثبات نموده ، آن علت فاعلى را موضوع و منشاء آن آثار ميناميم .
    و در مرحله سوم ، حكم مى كنيم باينكه اين موضوعات و اين انواع ، با يكديگر اختلاف دارند، چون افعال و آثارشان تا آنجا كه براى ما محسوس است ، مختلفند، مثلا از آنجائيكه آثار و افعال انسان ، كه يكى از موجودات خارجى است ، غير آثار و افعال ساير انواع حيوانات است ، حكم مى كنيم باينكه انسان غير فلان حيوان است ، و آن حيوان غير آن حيوان ديگر است ، بعد از اينكه اين معنا را درك كرديم ، و از اختلاف آثار پى باختلاف مؤ ثرها، و فاعلها برديم ، بار ديگر از اختلاف مؤ ثرها پى باختلاف آثار و خواص مى بريم .
    فعل اضطرارى و فعل ارادى
    و بهر حال افعاليكه از موجودات خارج از وجود خود مى بينيم ، نسبت بموضوعاتشان بيك تقسيم ابتدائى و اولى بدو قسم منقسم ميشوند، اول فعلى كه از طبيعت يك موجود سر مى زند، بدون اين كه علم آن موجود در صدور آن فعل دخالتى داشته باشد، مانند رشد و نمو بدن ، و تغذى نباتات ، و حركات اجسام ، چون سردى و روانى آب ، و سنگينى سنگ ، و امثال آن ، مانند سلامتى و مرض ، كه اينگونه آثار و افعال براى ما محسوس هست ، و قائم بخود ما نيز ميشود، بدون اينكه علم ما به آنها اثرى در بود و نبود آنها دخالتى داشته باشد، بلكه تنها چيزيكه در بود و نبود آنها مؤ ثر است ، بود و نبود فاعل طبيعى آنها است .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 164

    قسم دوم فعلى است كه اگر از فاعلش سر مى زند، بدان جهت سر مى زند كه معلوم او است ، و علم فاعل بدان تعلق گرفته ، مانند افعال ارادى انسان ، و ساير موجودات داراى شعور.
    و اين قسم از افعال ، وقتى از فاعلش سر مى زند، كه علمش بدان تعلق گرفته باشد، يعنى آنرا تشخيص و تميز داده باشد، پس علم بآن فعل آنرا از غيرش تميز ميدهد، و اين تميز و تعيين از اين جهت صورت مى گيرد، كه فاعل انجام آن فعل را منطبق با كمالى از كمالات خود تشخيص ميدهد، و خلاصه علم واسطه ميان او و فعل او است .
    چون فاعل هر چه باشد، هيچ فعلى را انجام نميدهد، مگر آنكه كمال و تماميت وجودش اقتضاى آنرا داشته باشد، و بنابراين فعلى كه از فاعل عالم سر مى زند، از اين جهت محتاج بعلم او است ، كه علمش آن افعالى را كه مايه كمال وى است از آن افعاليكه مايه كمال او نيست جدا كند، و تشخيص دهد. و بهمين جهت مى بينيم ، انسان در آن افعاليكه صورت علميه متعددى ندارد بدون هيچ فكرى و معطلى انجام ميدهد مانند افعاليكه از ملكات آدمى سر مى زند، چون سخن گفتن ، كه آدمى در سريع ترين اوقات ، هر حرف از حروف بيست و نه گانه را كه لازم داشته باشد، انتخاب نموده ، و كنار هم مى چيند، و از چند كلمه جمله ، و از چند جمله سخنى ميسازد، بدون اينكه كمترين درنگى داشته باشد.
    و نيز مانند افعاليكه از ملكات ، بضميمه اقتضائى از طبع سر مى زند، چون نفس كشيدن ، كه هم ملكه آدمى است ، و هم مقتضاى طبع اوست ، و مانند افعاليكه در حال غلبه اندوه ، و يا غلبه ترس ، و امثال آن از انسان سر مى زند، كه در هيچ يك از اينگونه كارها محتاج فكر و صرف وقت نيست ، براى اينكه بيش از يك صورت علميه و ذهنيه و بيش از يك منطبق با فعل خارجى ندارد، و در نتيجه فاعل هيچ حالت منتظره اى ندارد، كه اين كنم يا آن كنم ، و قهرا بسرعت انجام ميدهد.
    بخلاف افعاليكه داراى چند صورت علميه است ، كه از ميان آن چند صورت ، يكى يا واقعا، و يا بخيال فاعل ، مصداق كمال او است ، و بقيه كمال او نيست ، مانند خوردن قرص نان ، كه براى شخص زيد گرسنه كمال هست ، ولكن احتمال هم دارد كه نان مزبور سمى ، و يا مال مردم و يا آلوده و منفور طبع ، باشد، و يا دارو خوردن ، و راه رفتن ، و هر عملى ديگر.
    كه در مثال نان ، آدمى تروى و فكر مى كند، تا يكى از آن عناوين را كه گفتيم با خوردن نان منطبق است ترجيح دهد، كه وقتى ترجيح داد بقيه عناوين از نظرش ساقط مى گردد، و عنوان ترجيح يافته مصداق كمال او قرار گرفته ، بدون درنگ انجامش ميدهد.
    قسم اول از افعال را افعال اضطرارى انسان ميناميم ، همانطور كه سردى هندوانه و گرمى زنجبيل فعل اضطرارى آنها است ، و قسم دوم را فعل ارادى ، مانند راه رفتن و سخن گفتن .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 165

    تقسيم فعل ارادى به اختيارى و اجبارى
    فعل ارادى هم كه گفتيم با وساطت علم و اراده از فاعل سر مى زند، بتقسيم ديگرى بدو قسم منقسم ميشود، براى اينكه در اينگونه افعال همواره فاعل خود را بر سر دو راهى بكنم يا نكنم مى بيند، و ترجيح يكى از دو طرف انجام و ترك ، گاهى مستند بخود فاعل است ، بدون اينكه چيزى و يا كسى ديگر در اين ترجيح دخالت داشته باشد، مانند گرسنه اى كه در سر دو راهى بخورم يا نخورم ، بعد از مقدارى فكر و تروى ، ترجيح ميدهد كه اين نان موجود را نخورد، چون بنظرش رسيده كه مال مردم است ، و صاحبش اجازه نداده ، لذا از دو طرف اختيار نگهدارى آن نان را انتخاب مى كند، و يا آنكه ترجيح ميدهد آنرا بخورد.
    و گاهى ترجيح يك طرف مستند به تاءثير غير است ، مثل كسيكه از طرف جبار زوردارى مورد تهديد قرار گرفته ، كه بايد فلان كار را بكنى ، و گر نه ، تو را مى كشم ، او هم بحكم اجبار، آنكار را مى كند، و با اراده هم مى كند، اما انتخاب يكى از دو طرف كردن و نكردنش مستند بخودش نيست ، چون اگر مستند بخودش بود، هرگز طرف كردن را ترجيح نميداد، صورت اول را فعل اختيارى ، و دوم را فعل اجبارى ميناميم .
    و خواننده عزيز اگر دقت كند، خواهد ديد: كه فعل اختيارى همانطور كه گفتيم هر چند مستند باجبار جبار است ، و آن زورگو است كه با اجبار و تهديدش يكى از دو طرف اختيار را براى فاعل محال و ممتنع مى كند، و براى فاعل جز يك طرف ديگر را باقى نمى گذارد، لكن اين فعل اجبارى نيز مانند فعل اختيارى سر نمى زند، مگر بعد از آنكه فاعل مجبور، جانب انجام دادن را بر جانب انجام ندادن ترجيح دهد، هر چند كه شخص جابر بوجهى سبب شده كه او فعل را انجام دهد، ولكن انجام فعل مادام كه بنظر فاعل ، بر ترك رجحان نيابد، واقع نميشود، هر چند كه اين رجحان يافتنش ، بخاطر تهديد و اجبار جابر باشد، بهترين شاهد بر اين معنا وجدان خود آدمى است .
    و از همين جا معلوم ميشود: اينكه افعال ارادى را بدو قسم اختيارى و اجبارى تقسيم مى كنيم ، در حقيقت تقسيم واقعى نيست ، كه آندو را دو نوع مختلف كند، كه در ذات و آثار با هم مختلف باشند، چون فعل ارادى بمنزله دو كفه ترازو است ، كه اگر در يكى از آنها سنگى نيندازند، بر ديگرى رجحان پيدا نمى كند، فعل ارادى هم در ارادى شدنش ‍ بيش از اين كه رجحان علمى ، يكطرف از انجام و يا ترك را سنگين كند، و فاعل را از حيرت و سرگردانى در آورد، چيز ديگرى نميخواهد، و اين رجحان ، در فعل اختيارى و اجبارى هر دو هست .
    چيزيكه هست در فعل اختيارى ترجيح يكى از دو طرف را خود فاعل ميدهد، و آنهم آزادانه ميدهد، ولى در فعل اجبارى ، اين ترجيح را آزادانه نميدهد، و اين مقدار فرق باعث نميشود كه اين دو فعل دو نوع مختلف شوند، و در نتيجه آثار مختلفى هم داشته باشند.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 166

    تفاوت بين فعل اختيارى و اجبارى نيز در ضمن يكمثال
    شخصى كه در سايه ديوارى دراز كشيده ، اگر ببيند كه ديوار دارد برويش مى ريزد، و خراب ميشود، فورا برخاسته ، فرار مى كند، و اگر هم شخصى ديگر او را تهديد كند كه اگر برنخيزى ديوار را بر سرت خراب مى كنم ، باز برمى خيزد و فرار مى كند، و در صورت اول فرار خود را اختيارى ، و در صورت دوم اجبارى ميداند، با اينكه اين دو فرار هيچ فرقى با هم ندارند، هر دو داراى ترجيحند، تنها فرقى كه ميان آندو است ، اينست كه ترجيح در فرار اول مستند بخود او است ، و در صورت دوم مستند بجبار است ، يعنى اراده جبار در آن دخالت داشته .
    حال اگر بگوئى همين فرق ميان آندو، كافى است كه بگوئيم فعل اختيارى بر وفق مصلحت فاعل سر مى زند، و بهمين جهت مستوجب مدح و يا مذمت ، و ثواب و يا عقاب ، و يا آثارى ديگر است ، بخلاف فعل اجبارى ، كه فاعلش ‍ مستوجب مذمت ، و مدح ، و ثواب ، و عقاب ، نيست .
    در پاسخت ميگوئيم : درست است ، و همين فرق ميان آندو هست ، ولكن بحث ما در اين است كه اختلاف اين دو جور فعل ، اختلاف ذاتى نيست ، بلكه از نظر ذات يكى هستند، و اين موارد اختلافيكه شما از آثار آندو شمردى ، آثاريست اعتبارى ، نه حقيقى و واقعى ، باين معنا كه عقلاء براى اجتماع بشرى كمالاتى در نظر مى گيرند، و پاره اى از اعمال را موافق آن ، و پاره اى ديگر را مخالف آن ميدانند، صاحب اعمال دسته اول را مستحق مدح و ثواب ، و صاحب اعمال دسته دوم را مستحق مذمت و عقاب ميدانند، پس تفاوتهائيكه در اين دو دسته از اعمال است ، بر حسب اعتبار عقلى است ، نه اينكه ذات آندو گونه اعمال مختلف باشد.
    پس در نتيجه بحث از مسئله جبر و اختيار بحث فلسفى نيست ، چون بحث فلسفى تنها شامل موجودات خارجى ، و آثار عينى ميشود، و اما امورى كه بانحاء اعتبارات عقلائى منتهى ميشود، مشمول بحث فلسفى و برهان عقلى نيست ، هر چند كه آن امور در ظرف خودش ، يعنى در ظرف اعتبار معتبر و منشاء آثارى باشد، پس ناگزير بايد بحث از جبر و اختيار را از غير راه فلسفه بررسى كنيم .
    استدلال بر رد جبر و تفويض از طريق برهان عليت
    لذا ميگوئيم : هيچ شكى نيست در اينكه هر ممكنى حادث و محتاج بعلت است ، و اين حكم با برهان ثابت شده ، و نيز شكى نيست در اينكه هر چيز مادام كه واجب نشده ، موجود نميشود، چون قبل از وجوب ، هر چيزى دو طرف وجود و عدمش مانند دو كفه ترازو مساويند، و تا علتى طرف وجودش را تعيين نكند، و ترجيح ندهد، نسبتش به وجود و عدم يكسان است ، و موجود نميشود، و در چنين حالى فرض وجود يافتنش برابر است با فرض وجود يافتن بدون علت ، و اينكه ممكن الوجود محتاج بعلت نباشد، و اين خلف فرض و محال است .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 167

    پس اگر وجود چيزى را فرض كنيم ، بايد قبول كنيم كه متصف بوجوب و ضرورت است ، و اين اتصافش باقى است مادام كه وجودش باقى است ، و نيز اين اتصاف را از ناحيه علت خود گرفته است .
    پس اگر عالم وجود را يكجا در نظر بگيريم ، در مثل مانند سلسله زنجيرى خواهد بود، كه از حلقه هائى مترتب بر يكديگر تشكيل يافته ، و همه آن حلقه ها واجب الوجودند، و در آن سلسله هيچ جائى براى موجودى ممكن الوجود يافت نميشود.
    حال كه اين معنا روشن گرديد، ميگوئيم : اين نسبت وجوبى از نسبت معلول بعلت تامه خود سرچشمه گرفته ، چه اينكه آن علت بسيط باشد، و يا از چند چيز تركيب يافته باشد، مانند علل چهارگانه مادى و صورى و فاعلى و غائى ، و نيز شرائط و معدات .
    و اما اگر معلول نامبرده را با بعضى از اجزاء علت ، و يا با هر چيز ديگريكه فرض شود، بسنجيم ، در اينصورت باز نسبت آن معلول نسبت امكان خواهد بود، چون اين معنا بديهى است كه اگر در اين فرض هم نسبت ضرورت و وجوب باشد، معنايش اين ميشود كه پس وجود علت تامه زيادى است ، و مورد حاجت نيست ، با اينكه ما آنرا علت تامه فرض ‍ كرديم ، و اين خلف فرض است و محال .
    ضرورت و امكان ، دو نظام عالم طبيعى و انطباق آندو با فعل اختيارى انسان
    پس بر رويهم عالم طبيعى ما، دو نظام ، و دو نسبت هست ، يكى نظام وجوب و ضرورت ، و يكى نظام امكان ، نظام وجوب و ضرورت گسترده بر سراپاى علت هاى تامه ، و معلولهاى آنها است ، و در تك تك موجودات اين نظام ، چه در تك تك اجزاء اين نظام امرى امكانى بهيچ وجه يافت نميشود، نه در ذاتى و نه در فعلى از افعال آن .
    دوم نظام امكان است ، كه گسترده بر ماده ، و صورتهائى است كه در قوه ماده و استعداد آن نهفته شده ، و نيز آثاريكه ممكن است ماده آنرا بپذيرد، حال كه اين معنا روشن شد، ميگوئيم : فعل اختيارى آدمى هم كه يكى از موجودات اين عالم است ، اگر نسبت بعلت تامه اش كه عبارت است از خود انسان ، و علم ، و اراده او، و وجود ماده اى كه آن فعل را مى پذيرد، و وجود تمامى شرائط زمانى و مكانى ، و نبودن هيچيك از موانع ، و بالاخره فراهم بودن تمامى آنچه را كه اين فعل در هست شدنش محتاج بدانست ، بسنجيم ، البته چنين فعلى ضرورى و واجب خواهد بود، يعنى ديگر نبودنش تصور ندارد، و اما اگر تنها با بود انسان سنجيده شود، البته معلوم است كه جز امكان نسبتى نخواهد داشت ، و جز ممكن الوجود نخواهد بود، براى اينكه انسان ، جزئى از اجزاء علت تامه آنست .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 168

    بعد از آنچه گفته شد ميگوئيم : اينكه هستى هر چيزى محتاج بعلت است ، و در جاى خود مسلم شده ، جهتش اين است كه وجود (كه مناط جعل است )، وجود امكانى است ، يعنى بحسب حقيقت صرف رابط است ، و از خود استقلالى ندارد، و لذا مادام كه اين رابط و غير مستقل سلسله اش بوجودى مستقل بالذات منتهى نشود، سلسله فقر و فاقه نيز منقطع نمى گردد، و همچنان هر حلقه اش بحلقه اى ديگر، تا علت آن باشد.
    از اينجا اين معنا نتيجه گيرى ميشود، كه اولا صرف اينكه يك معلول مستند بعلت خود باشد، باعث نميشود كه از علتى واجب الوجود بى نياز شود، چون گفتيم تمامى موجودات يعنى علت و معلولهاى مسلسل ، محتاجند بعلتى واجب ، و گرنه اين سلسله و اين رشته پايان نمى پذيرد.
    و ثانيا اين احتياج از آنجا كه از حيث وجود است ، لاجرم احتياج در وجود با حفظ تمامى خصوصيات وجودى ، و ارتباطش با علل و شرائط زمانى و مكانى و غيره ، خواهد بود.
    همانطورى كه وجود انسان مستند به اراده الهى است افعال او نيز مستند الوجود با اراده الهى است
    پس با اين بيان دو مطلب روشن گرديد، اول اينكه همانطور كه خود انسان مانند ساير ذوات طبيعى ، وجودش مستند باراده الهى است ، همچنين افعالش نيز مانند افعال ساير موجودات طبيعى ، مستندالوجود باراده الهى است ، پس اينكه معتزله گفته اند: كه وجود افعال بشر مرتبط و مستند بخداى سبحان نيست ، از اساس باطل و ساقط است .
    و اين استناد از آنجا كه استنادى وجودى است ، لاجرم تمامى خصوصيات وجودى كه در معلول هست ، در اين استناد دخيلند، پس هر معلول با حد وجودى كه دارد، مستند بعلت خويش است ، در نتيجه همانطور كه يك فرد از انسان با تمامى حدود وجوديش ، از پدر، و مادر، و زمان ، و مكان ، و شكل ، و اندازه ، كمى ، و كيفى ، و ساير عوامل ماديش ، مستند بعلت اولى است ، همچنين فعل انسان هم با تمامى خصوصيات وجوديش مستند بهمان علت اولى است .
    بنابراين فعل آدمى اگر مثلا بعلت اولى و اراده ازلى و واجب او، منسوب شود، باعث نميشود كه اراده خود انسان در تاءثيرش باطل گردد، و بگوئيم : كه اراده او هيچ اثرى در فعلش ندارد، براى اينكه اراده واجبه علت اولى ، تعلق گرفته است باينكه فعل نامبرده از انسان نامبرده با اراده و اختيارش صادر شود، و با اين حال اگر اين فعل در حال صدورش ‍ بدون اراده و اختيار فاعل صادر شود، لازم مى آيد كه اراده ازلى خداى تعالى از مرادش تخلف بپذيرد، و اين محال است .
    پس اين نظريه جبرى مذهبان از اشاعره كه گفته اند: تعلق اراده الهى بافعال ارادى انسان باعث ميشود كه اراده خود انسان از تاءثير بيفتد، كاملا فاسد و بى پايه است ، پس حق مطلب و آن مطلبى كه سزاوار تصديق است ، اين است كه افعال انسانى يك نسبتى با خود آدمى دارد، و نسبتى ديگر با خدايتعالى ، و نسبت دومى آن ، باعث نميشود كه نسبت اوليش باطل و دروغ شود، چون اين دو نسبت در عرض هم نيستند، بلكه در طول همند.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 169

    رد نظر فلاسفه مادى كه جبر را به تمام نظام طبيعى راه داده اند
    مطلب دوم كه از بيان گذشته روشن گرديد، اينستكه افعال همانطور كه مستند بعلت تامه خود هستند، (و اگر فراموش ‍ نكرده باشيد، گفتيم : اين نسبت ضرورى و وجوبى است ، مانند نسبت ساير موجودات بعلت تامه خود) همچنين مستند به بعضى از اجزاء علت تامه خود نيز هستند، مانند انسان كه يكى از اجزاء علت تامه فعل خويش است ، و اگر فراموش نكرده باشيد گفتيم : نسبت هر چيز به جزئى از علت تامه اش ، نسبت امكان است ، نه ضرورت ، و وجوب ، پس ‍ صرف اينكه فعلى از افعال بملاحظه علت تامه اش ضرورى الوجود، و واجب باشد، مستلزم آن نيست ، كه از لحاظى ديگر ممكن الوجود نباشد، زيرا هر دو نسبت را دارد، و اين دو نسبت با هم منافات ندارند، كه بيانش گذشت .
    پس اينكه ماديين از فلاسفه عصر حاضر، مسئله جبر را به سراپاى نظام طبيعى راه داده ، و انسان را مانند ساير موجودات طبيعى مجبور دانسته اند، راه باطلى رفته اند، زيرا حق اينستكه حوادث هر چه باشد،اگر با علت تامه اش ‍ لحاظ شود، البته واجب الوجود است ، و فرض عدم در آن راه ندارد، ولى اگر همان حوادث ، با بعضى از اجزاء علتش ، مثلا با ماده اش ، به تنهائى ، سنجيده شود البته ممكن الوجود خواهد بود، و همين دو لحاظ نيز در اعمال انسانها ملاك هستند، و انسان بخاطر لحاظ دوم ، هر عملى را انجام ميدهد اساس عملش اميد، و تربيت و تعليم و امثال آن است و اگر فعل او از واجبات و ضروريات بود، ديگر معنا نداشت باميد چيزى عملى انجام دهد، و يا كودكى را تعليم و تربيت داده ، درختى را پرورش دهد، و اين خود از واضحات است .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 170

    آيات 28 29 بقره

    كَيْف تَكْفُرُونَ بِاللَّهِ وَ كنتُمْ أَمْوَتاً فَأَحْيَكُمْ ثُمَّ يُمِيتُكُمْ ثُمَّ يحْيِيكُمْ ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ(28)
    هُوَ الَّذِى خَلَقَ لَكُم مَّا فى الاَرْضِ جَمِيعاً ثُمَّ استَوَى إِلى السمَاءِ فَسوَّاهُنَّ سبْعَ سمَوَتٍ وَ هُوَ بِكلِّ شىْءٍ عَلِيمٌ(29)

    ترجمه آيات

    شما كه مردگان بوديد و خدا جانتان بداد و بار ديگرتان مى ميراند و باز جانتان ميدهد و باز سوى او بر مى گرديد چگونه منكر او ميشويد (28)
    او است كه هر چه در زمين هست يكسره براى شما آفريد سپس بآسمان پرداخت و هفت آسمان بپا ساخت و بهمه چيز دانا است (29)

    بيان آيات

    در اين آيات براى بار دوم بآغاز كلام برگشته ، چون خدايتعالى بعد از آنكه در اول سوره بياناتى كرد با آيه : يا ايها الناس اعبدوا ربكم تا چند آيه آن بيان را بطور خلاصه توضيح داد، و اين آيات همان را بطور تفصيل توضيح ميدهد، كه ابتداء اين تفصيل جمله : كيف تكفرون باللّه است ، و آخر آن دوازده آيه بعد است .

    next page

    fehrest page


    back page

  5. #15
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 171

    در اين آيات حقيقت انسانرا، و آنچه را كه خدا در نهاد او بوديعه سپرده ، بيان مى كند، ذخائر كمال ، و وسعت دائره وجود او، و آن منازلى كه اين موجود در مسير وجود خود طى مى كند، يعنى زندگى دنيا، و سپس مرگ ، و بعد از آن زندگى برزخ ، و سپس مرگ ، و بعد زندگى آخرت ، و سپس بازگشت بخدا، و اينكه اين منزل آخرين منزل در سير آدمى است ، خاطر نشان ميسازد.
    و در خلال اين بيان پاره اى از خصائص و مواهب تكوين و تشريع را، كه خداوند تعالى آدميانرا بدان اختصاص داده ، بر مى شمارد، و مى فرمايد: انسان مرده اى بى جان بود، خدا او را زنده كرد، و همچنان او را مى ميراند، و زنده مى كند، تا در آخر بسوى خود باز گرداند، و آنچه در زمين است براى او آفريده ، آسمانها را نيز برايش مسخر كرد، و او را خليفه و جانشين خود در زمين ساخت ، و ملائكه خود را بسجده بر او وادار نمود، و پدر بزرگ او را در بهشت جاى داده ، و درب توبه را برويش بگشود، و با پرستش خود و هدايتش او را احترام نموده بشاءن او عنايت فرمود، سياق آيه كيف تكفرون بالله ، و كنتم امواتا فاحياكم همين اعتناى بشاءن انسانها را مى رساند، چون سياق ، سياق گلايه و امتنان است .
    مراد از دو مرگ و دو حيات
    كيف تكفرون باللّه و كنتم امواتا...؟ اين آيه از نظر سياق نزديك به آيه : ((قالوا ربنا امتنا اثنتين ، و احييتنا اثنتين ، فاعترفنا بذنوبنا، فهل الى خروج من سبيل ))؟ پروردگارا دو نوبت ما را ميراندى ، و دو بار زنده كردى ، پس اينك بگناهان خود اعتراف مى كنيم ، پس آيا هيچ راهى بسوى برون شدن هست ؟)، ميباشد، و اين از همان آياتى است كه با آنها بر وجود عالمى ميانه عالم دنيا و عالم قيامت ، بنام برزخ ، استدلال ميشود، براى اينكه در اين آيات ، دو بار مرگ براى انسانها بيان شده ، و اگر يكى از آندو همان مرگى باشد كه آدمى را از دنيا بيرون مى كند، چاره اى جز اين نيست كه يك اماته ديگر را بعد از اين مرگ تصوير كنيم ، و آن وقتى است كه يك زندگى ديگر، ميانه دو مرگ يعنى مردن در دنيا براى بيرون شدن از آن ، و مردن براى ورود بآخرت ، يك زندگى ديگر فرض كنيم و آن همان زندگى برزخى است .
    و اين استدلال تمام است ، كه بعضى از روايات هم بدان اهميت داده ، و اى بسا كسانيكه اين استدلال را نپذيرفته اند، و در پاسخ كسيكه پرسيده : پس معناى اين دو آيه ((كيف تكفرون الخ ))، و ((قالوا ربنا الخ )) چيست ؟ گفته اند (از آنجا كه هر دو يك سياق دارند، و دلالت بر دو مرگ و دو حياة دارند، و آيه اولى ظاهر در اين است كه مراد از موت اول حال آدمى قبل از نفخ روح در او، و زنده شدن در دنيا است ، لاجرم موت و حيات در هر دو آيه را حمل بر موت قبل از زندگى دنيا، و حيات در دنيا مى كنيم ، و موت و حياة دوم را در هر دو حمل بر موت در دنيا و زندگى در آخرت مينمائيم ، و مراد از مراتبى كه در آيه دوم است ، همان مراتبى است كه آيه اول بدان اشاره نموده ، پس دلالت آن بر مسئله برزخ هيچ معنا ندارد) و لكن اين حرف خطا است .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 172

    براى اينكه سياق دو آيه مختلف است ، در آيه اول يك مرگ و يك اماته و دو احياء مورد بحث واقع شده ، و در آيه دوم دو اماته و دو احياء آمده ، و معلوم است كه اماته بدون زندگى قبلى تصور و مصداق ندارد، بايد كسى قبلا زنده باشد تا او را بميرانند، بخلاف موت كه بر هر چيزيكه زندگى بخود نگرفته صدق مى كند، مثلا ميگوئيم زمين مرده ، يا سنگ مرده ، يا امثال آن .
    پس موت اول در آيه اول غير اماته اول در آيه دوم است ، پس ناگزير آيه دوم يعنى آيه : ((امتنا اثنتين و احييتنا اثنتين ))، دو بار ما را ميراندى و دو بار زنده كردى )، را بايد طورى معنا كنيم كه دو مرگ بعد از دو زندگى صادق آيد، و آن اينستكه ميراندن اولى ميراندن بعد از تمام شدن زندگى دنيا است ، و احياء اول زنده شدن بعد از آن مرگ ، يعنى زنده شدن در برزخ ، و ميراندن و زنده شدن دوم ، در آخر برزخ ، و ابتداء قيامت است .
    ثبوت برزخ و تغيير و تحول در وجود انسان از تقص بسوى كمال در آيات قرآنى
    و اما در آيه مورد بحث دو تا ميراندن نيامده ، تنها يك مرگ و يك زنده كردن و يك ميراندن و يك زنده كردن ، و سپس ‍ بازگشت بخدا آمده ، فرمود: ((و كنتم امواتا، فاحياكم ، ثم يميتكم ، ثم يحييكم ، ثم اليه ترجعون ))، شما مرده بوديد، خدا زنده تان كرد، و سپس شما را مى ميراند، و آنگاه زنده ميكند، و پس از چندى بسوى او باز گردانده مى شويد) و اگر در اين آيه بعد از جمله ((ثم يحييكم )) فرموده بود: ((و اليه ترجعون ))، معنا اين ميشد، كه سپس شما را زنده مى كند، و بسويش باز گردانده مى شويد، ولكن اينطور نفرمود، بلكه كلمه ((ثم )) را در جمله دوم بكار برد، و معمولا اين كلمه در جائى بكار مى رود كه فاصله اى در كار باشد، همچنانكه ما آنرا معنا كرديم به (پس از چندى بسوى او باز مى گرديد)، و همين خود مؤ يد آيه دوم در دلالت بر ثبوت برزخ است ، چون مى فهماند بين زنده شدن ، و بين بازگشت بسوى خدا، زمانى فاصله ميشود، و اين فاصله همان برزخ است .
    و كنتم امواتا اين جمله حقيقت انسانرا از جهت وجود بيان مى كند، و مى فرمايد وجود انسان وجودى است متحول ، كه در مسير خود از نقطه نقص بسوى كمال مى رود، و دائما و تدريجا در تغيير و تحول است ، و خلاصه راه تكامل را مرحله بمرحله طى مى كند، قبل از اينكه پا بعرصه دنيا بگذارد مرده بود، (چون جزو كره زمين بود)، آنگاه باحياء خدا حياة يافت ، و سپ س همچنان با ميراندن خدا و احياء او تحول مى يافت .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 173

    و اين را در جائى ديگر چنين بيان كرده : ((و بدا خلق الانسان من طين ، ثم جعل نسله من سلاله من ماء مهين ، ثم سواه و نفخ فيه من روحه ))، آغاز كرد خلقت انسان را از گل ، سپس نسل او را از چكيده اى از آبى بى مقدار كرد، و سپس او را انسان تمام عيار نموده ، از روح خود در او بدميد) و نيز در جاى ديگر فرموده : ((ثم انشاناه خلقا آخر، فتبارك اللّه احسن الخالقين ))، سپس او را خلقتى ديگر كرد، پس مبارك است خدا كه بهترين خالق است )، و نيز فرموده : ((و قالوا: اءاذا ضللنا فى الارض ، اءانا لفى خلق جديد؟ بل هم بلقاء ربهم كافرون ، قل : يتوفيكم ملك الموت الذى و كل بكم ))، منكرين معاد از تعجب پرسيدند: آيا بعد از آنكه خاك شديم ، و در زمين گم گشتيم ، دوباره خلقتى جديد بخود مى گيريم ؟ و اينان هيچ دليلى بر گفتار خود ندارند، و منشاء اين استبعادشان تنها اينستكه منكر لقاء پروردگار خويشند، بگو شما در زمين گم نميشويد، بلكه آن فرشته كه موكل بر شما است شما را بدون كم و كاست تحويل مى گيرد)، و نيز فرموده : ((منها خلقناكم ، و فيها نعيدكم ، و منها نخرجكم تارة اخرى ))، ما شما را از زمين درست كرديم ، و دوباره تان بزمين بر مى گردانيم ، و آنگاه بارى ديگر از زمين بيرونتان مى آوريم ).
    صراط انسان در مسير وجودش و وسعت شعاع عمل او در عالم
    و اين آيات بطوريكه ملاحظه مى فرمائيد، و انشاءاللّه توضيح بيشتر هر يك را در جاى خودش خواهيد ديد، دلالت مى كند بر اينكه انسان جزئى از اجزاء كره زمين است ، و از آن جدا نميشود، و مباين آن نيست ، چيزيكه هست از همين زمين نشو نموده ، شروع به تطور نموده ، مراحل خود را طى مى كند، تا مى رسد به آن جائى كه خلقتى غير زمين و غير مادى ميشود، و اين موجود غير مادى عينا همان است كه از زمين نشو كرد، و خلقتى ديگر شد، و باين كمال جديد تكامل يافت ، آنگاه وقتى باين مرحله رسيد فرشته مرگ او را از بدنش مى گيرد، و بدون كم و كاست مى گيرد، و سپس ‍ اين موجود بسوى خداى سبحان بر مى گردد، اين صراط و راه هستى انسان است .
    از سوى ديگر تقدير الهى انسان را طورى ريخته گرى كرده ، كه با سائر موجودات زمينى و آسمانى ، يعنى از عناصر بسيطه گرفته تا نيروئى كه از آن عناصر برمى خيزد، و نيز از مركبات آن ، از حيوان گرفته ، تا نبات و معدن و غير آن ، از آب و هوا و نظائر آنها، مرتبط و پيوسته باشد، و نيز تمامى موجودات طبيعى را طورى ريخته ، كه با موجودات ديگر مرتبط بوده باشد، اين در آنها، و آنها در اين ، اثر بگذارند، تا باين وسيله هستى خود را ادامه دهند.
    چيزيكه هست ، اثر انسان در ساير موجودات بيشتر، و دامنه تاءثيرش در آنها وسيع تر است .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 174

    براى اينكه اين موجود چند وجبى ، علاوه بر اينكه با ساير موجودات طبيعى اختلاط و آميزش دارد، و چون آنها قرب و بعد، و اجتماع و افتراق دارد، و براى رسيدن بمقاصد ساده طبيعيش در آنها تصرفاتى ساده دارد، از آنجا كه مجهز بفكر و ادراك است ، تصرفاتى عجيب نيز دارد، كه ساير موجودات آنگونه تصرفات را ندارند، آرى او ساير موجودات را تجزيه مى كند، و اجزائش را از هم جدا ميسازد، و از تركيب چند موجود طبيعى چيزها درست مى كند، موجود درستى را فاسد، و فاسد را درست مى كند، بطوريكه هيچ موجودى نيست مگر آن كه در تحت تصرف انسان قرار مى گيرد، زمانى آنچه طبيعت از ساختنش عاجز است ، او براى خود ميسازد، و كار طبيعت را مى كند، و زمانى ديگر براى جلوگيرى از طبيعت بجنگ با آن برمى خيزد.
    و كوتاه سخن آنكه : انسان براى هر غرضى كه دارد از هر چيزى استفاده مى كند، و آنرا بخدمت خود مى گيرد، و لايزال گذشت زمان هم اين موجود عجيب را در تكثير تصرفات ، و عميق تر ساختن نظريه هايش تاءييد مى كند، تا آنكه خداوند با كلمات خود حق را محقق سازد، و صدق كلام عزيزش را كه فرمود: ((و سخرلكم ما فى السماوات و ما فى الارض ‍ جميعا منه ))، (براى شما آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است مسخر كرد، در حاليكه همه اش از اوست )، نشان دهد، و همچنين صدق آن گفتار ديگرش را، كه فرمود: ((ثم استوى الى السماء))، (سپس بآسمان بپرداخت )، چون با در نظر گرفتن اينكه اين كلام در مقام امتنان است ، از آن بر مى آيد كه استواء خدا بر آسمان نيز براى انسان بوده ، و اگر آنرا هفت آسمان قرار داد، نيز بخاطر اين موجود در دانه بوده است ، (در اينجا خواننده عزيز را سفارش مى كنم در اين باره بيشتر دقت بفرمايد).
    پس صراط انسان در مسير وجودش را فهميديم ، و اين وسعت شعاع عمل انسان در تصرفاتش در عالم كون ، همان است كه خداى سبحان نيز آنرا بيان نموده ، كه از كجا آغاز ميشود، و بكجا ختم مى گردد؟.
    مبداء حيات دنيوى انسان
    چيزيكه هست قرآن كريم همانطور كه احيانا مبداء حيات دنيوى انسان را كه از آن شروع نموده ، عالم طبيعت و كون شمرده ، و هستيش را مرتبط با آن معرفى مى كند، در عين حال آنرا مرتبط با پروردگار متعال نيز ميداند، و مى فرمايد: ((و قد خلقتك من قبل ، و لم تك شيئا))، (من تو را از پيش آفريدم ، در حاليكه چيزى نبودى )، و نيز مى فرمايد: ((انه هو يبدى ء و يعيد))، (بدرستى كه او است كه آغاز مى كند، و در خاتمه برمى گرداند).
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 175

    پس انسان كه مخلوقى است تربيت يافته در گهواره تكوين ، و از پستان صنع و ايجاد ارتضاع نموده ، در سير وجوديش ‍ تطور دارد، و سلوك او همه با طبيعت مرده مرتبط است ، از نظر فطرت و ابداع مرتبط بامر خدا و ملكوت او است ، آن امرى كه درباره اش فرمود: ((انما امره اذا اراد شيئاان يقول له كن فيكون ))، (امر او وقتى چيزى را اراده كند، اين است كه بگويد: باش ، پس آن چيز موجود شود). و نيز فرموده : ((انما قولنا لشى ء، اذا اردناه ، ان نقول له كن فيكون ))، (تنها سخن ما بچيزى كه بخواهيم موجود شود: اين است كه بآن بگوئيم : بباش پس ميباشد).
    دو طريق سعادت و شقاوت در مسير رجعت بسوى خدا
    اين از جهت آغاز خلقت بشر و پيدايشش در نشئه دنيا، و اما از جهت عود و برگشتش بسوى خدا، قرآن كريم صراط آدمى را منشعب بدو طريق ميداند، طريق سعادت ، و طريق شقاوت ، و طريق سعادت را نزديك ترين طريق ، (يعنى خط مستقيم ) دانسته ، كه برفيع اعلى منتهى ميشود، و اين طريق لايزال انسان را بسوى بلندى و رفعت بالا مى برد تا وى را به پروردگارش برساند، بخلاف طريق شقاوت ، كه آنرا راهى دور، و منتهى باسفل سافلين ، (پست ترين پستيها) معرفى مى كند، تا آنكه به رب العالمين منتهى شود، و خدا در ماوراى صاحبان اين طريق ناظر و محيط بر آنان است ، كه بيان اين معنا در ذيل جمله : ((اهدنا الصراط المستقيم )) در سوره فاتحه گذشت .
    اين بود اجمال گفتار در صراط انسان ، و اما تفصيل آن درباره زندگيش قبل از دنيا، و در دنيا، و بعد از دنيا، بزودى هر يك در جاى خود خواهد آمد (انشاء اللّه ).
    چيزيكه تذكرش لازم است ، اينست كه : خواننده منتظر آن نباشد كه در اين كتاب باسرار انسانها در اين سه نشئه آگاه شود چون قرآن كريم در اين سه مرحله ، تنها آنمقدار را كه مربوط بهدايت بشر، و ضلالت او، و سعادت و شقاوتش ‍ ميشود بيان داشته ، و اما مطالب پائين تر از آن را مسكوت گذاشته است .
    فسويهن سبع سماوات بحث پيرامون كلمه (سماء)، در سوره حم سجده انشاءاللّه خواهد آمد.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 176

    آيات 30 33 بقره

    وَ إِذْ قَالَ رَبُّك لِلْمَلَئكَةِ إِنى جَاعِلٌ فى الاَرْضِ خَلِيفَةً قَالُوا أَ تجْعَلُ فِيهَا مَن يُفْسِدُ فِيهَا وَ يَسفِك الدِّمَاءَ وَ نحْنُ نُسبِّحُ بحَمْدِك وَ نُقَدِّس لَك قَالَ إِنى أَعْلَمُ مَا لا تَعْلَمُونَ(30)
    وَ عَلَّمَ ءَادَمَ الاَسمَاءَ كلَّهَا ثُمَّ عَرَضهُمْ عَلى الْمَلَئكَةِ فَقَالَ أَنبِئُونى بِأَسمَاءِ هَؤُلاءِ إِن كُنتُمْ صدِقِينَ(31)
    قَالُوا سبْحَنَك لا عِلْمَ لَنَا إِلا مَا عَلَّمْتَنَا إِنَّك أَنت الْعَلِيمُ الحَْكِيمُ(32)
    قَالَ يَئَادَمُ أَنبِئْهُم بِأَسمَائهِمْ فَلَمَّا أَنبَأَهُم بِأَسمَائهِمْ قَالَ أَ لَمْ أَقُل لَّكُمْ إِنى أَعْلَمُ غَيْب السمَوَتِ وَ الاَرْضِ وَ أَعْلَمُ مَا تُبْدُونَ وَ مَا كُنتُمْ تَكْتُمُونَ(33)

    ترجمه آيات

    و چون پروردگارت بفرشتگان گفت : من ميخواهم در زمين جانشينى بيافرينم گفتند: در آنجا مخلوقى پديد مى آورى كه تباهى كنند و خونها بريزند؟ با اينكه ما تو را بپاكى مى ستائيم و تقديس ميگوئيم ؟ گفت من چيزها ميدانم كه شما نميدانيد (30)
    و خدا همه نامها را بآدم بياموخت پس از آن همه آنانرا بفرشتگ ان عرضه كرد و گفت اگر راست ميگوئيد مرا از نام اينها خبر دهيد (31)
    گفتند تورا تنزيه مى كنيم ما دانشى بما آموخته اى نداريم كه داناى فرزانه تنها توئى (32)
    گفت اى آدم ، فرشتگان را از نام ايشان آگاه كن و چون از نام آنها آگاهشان كرد گفت مگر بشما نگفتم كه من هفته هاى آسمان و زمين را ميدانم ، آنچه را كه شما آشكار كرده ايد و آنچه را پنهان ميداشتيد ميدانم (33)

    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 177

    سؤ ال ملائكه از خداوند درباره استخلاف انسان
    بيان آيات

    اين آيات متعرض آن فرضى است كه بخاطر آن انسان بسوى دنيا پائين آمد، و نيز حقيقت خلافت در زمين ، و آثار و خواص آنرا بيان مى كند، و اين مطلب بر خلاف سائر داستانهائى كه در قرآن آمده ، تنها در يك جا آمده است ، و آن همين جا است .
    و اذ قال ربك ... بزودى سخنى در معناى گفتار خدايتعالى ، و همچنين گفتار ملائكه و شيطان انشاءاللّه در جلد چهارم فارسى اين كتاب خواهد آمد.
    قالوا اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء؟ و نحن نسبح بحمدك و نقدس لك پاسخى كه در اين آيه از ملائكه حكايت شده ، اشعار بر اين معنا دارد، كه ملائكه از كلام خدايتعالى كه فرمود: ميخواهم در زمين خليفه بگذارم ، چنين فهميده اند كه اين عمل باعث وقوع فساد و خونريزى در زمين ميشود، چون ميدانسته اند كه موجود زمينى بخاطر اينكه مادى است ، بايد مركب از قوائى غضبى و شهوى باشد، و چون زمين دار تزاحم و محدود الجهات است ، و مزاحمات در آن بسيار ميشود، مركباتش در معرض انحلال ، و انتظامهايش و اصلاحاتش در مظنه فساد و بطلان واقع ميشود، لاجرم زندگى در آن جز بصورت زندگى نوعى و اجتماعى فراهم نميشود، و بقاء در آن بحد كمال نمى رسد، جز با زندگى دسته جمعى ، و معلوم است كه اين نحوه زندگى بالاخره بفساد و خونريزى منجر ميشود.
    در حاليكه مقام خلافت همانطور كه از نام آن پيداست ، تمام نميشود مگر به اينكه خليفه نمايشگر مستخلف باشد، و تمامى شئون وجودى و آثار و احكام و تدابير او را حكايت كند، البته آن شئون و آثار و احكام و تدابيرى كه بخاطر تامين آنها خليفه و جانشين براى خود معين كرده .
    و خداى سبحان كه مستخلف اين خليفه است ، در وجودش مسماى باسماء حسنى ، و متصف بصفات عليائى از صفات جمال و جلال است ، و در ذاتش منزه از هر نقصى ، و در فعلش مقدس از هر شر و فسادى است ، (جلت عظمته ).
    و خليفه ايكه در زمين نشو و نما كند، با آن آثاريكه گفتيم زندگى زمينى دارد، لايق مقام خلافت نيست ، و با هستى آميخته با آنهمه نقص و عيبش ، نميتواند آئينه هستى منزه از هر عيب و نقص ، و وجود مقدس از هر عدم خدائى گردد، بقول معروف (تراب كجا؟ و رب الارباب كجا؟).
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 178

    و اين سخن فرشتگان پرسش از امرى بوده كه نسبت بآن جاهل بوده اند، خواسته اند اشكالى را كه در مسئله خلافت يك موجود زمينى بذهنشان رسيده حل كنند، نه اينكه در كار خدايتعالى اعتراض و چون و چرا كرده باشند.
    بدليل اين اعترافى كه خدايتعالى از ايشان حكايت كرده ، كه دنبال سئوال خود گفته اند: انك انت العليم الحكيم (تنها داناى على الاطلاق و حكيم على الاطلاق توئى )، چون اين جمله با حرف (ان ) كه تعليل را آماده مى كند آغاز شده ، مى فهماند كه فرشتگان مفاد جمله را مسلم مى دانسته اند، (دقت بفرمائيد).
    پس خلاصه كلام آنان باين معنا برگشت مى كند كه : خليفه قرار دادن تنها باين منظور است كه آن خليفه و جانشين با تسبيح و حمد و تقديس زبانى ، و وجوديش ، نمايانگر خدا باشد، و زندگى زمينى اجازه چنين نمايشى باو نميدهد، بلكه بر عكس او را بسوى فساد و شر مى كشاند.
    از سوى ديگر، وقتى غرض از خليفه نشاندن در زمين ، تسبيح و تقديس بآن معنا كه گفتيم حكايت كننده و نمايشگر صفات خدائى تو باشد، از تسبيح و حمد و تقديس خود ما حاصل است ، پس خليفه هاى تو مائيم ، و يا پس ما را خليفه خودت كن ، خليفه شدن اين موجود زمينى چه فايده اى براى تو دارد؟.
    خدايتعالى در رد اين سخن ملائكه فرمود: ((انى اعلم ما لا تعلمون ، و علم آدم الاسماء كلها))،.
    عموميت خلافت انسان و اينكه منظور از خلافت در آيه جانشينى خدا در زمين است
    زمينه و سياق كلام بدو نكته اشاره دارد، اول اينكه منظور از خلافت نامبرده جانشينى خدا در زمين بوده ، نه اينكه انسان جانشين ساكنان قبلى زمين شوند، كه در آن ايام منقرض شده بودند، و خدا خواسته انسان را جانشين آنها كند، همچنانكه بعضى از مفسرين اين احتمال را داده اند.
    براى اينكه جوابيكه خداى سبحان بملائكه داده ، اين است كه اسماء را بآدم تعليم داده ، و سپ س فرموده : حال ، ملائكه را از اين اسماء خبر بده ، و اين پاسخ با احتمال نامبرده هيچ تناسبى ندارد.
    و بنابراين ، پس ديگر خلافت نامبرده اختصاصى بشخص آدم عليه السلام ندارد، بلكه فرزندان او نيز در اين مقام با او مشتركند، آنوقت معناى تعليم اسماء، اين ميشود: كه خدايتعالى اين علم را در انسان ها بوديعه سپرده ، بطوريكه آثار آن وديعه ، بتدريج و بطور دائم ، از اين نوع موجود سر بزند، هر وقت بطريق آن بيفتد و هدايت شود، بتواند آن وديعه را از قوه بفعل در آورد.
    دليل و مؤ يد اين عموميت خلافت ، آيه : ((اذ جعلكم خلفاء من بعد قوم نوح ))، (كه شما را بعد از قوم نوح خليفه ها كرد)، و آيه : ((ثم جعلناكم خلائف فى الارض ))، (و سپس شما را خليفه ها در زمين كرديم )، و آيه : ((و يجعلكم خلفاء الارض ))، (و شما را خليفه ها در زمين كند) ميباشد.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 179

    نداشتن ملائكه شايستگى خلافت را
    نكته دوم اين است كه خداى سبحان در پاسخ و رد پيشنهاد ملائكه ، مسئله فساد در زمين و خونريزى در آنرا، از خليفه زمينى نفى نكرد، و نفرمود: كه نه ، خليفه ايكه من در زمين ميگذارم خونريزى نخواهند كرد، و فساد نخواهند انگيخت ، و نيز دعوى ملائكه را (مبنى بر اينكه ما تسبيح و تقديس تو مى كنيم ) انكار نكرد، بلكه آنانرا بر دعوى خود تقرير و تصديق كرد.
    در عوض مطلب ديگرى عنوان نمود، و آن اين بود كه در اين ميان مصلحتى هست ، كه ملائكه قادر بر ايفاء آن نيستند، و نميتوانند آنرا تحمل كنند، ولى اين خليفه زمينى قادر بر تحمل و ايفاى آن هست ، آرى انسان از خداى سبحان كمالاتى را نمايش ميدهد، و اسرارى را تحمل مى كند، كه در وسع و طاقت ملائكه نيست .
    اين مصلحت بسيار ارزنده و بزرگ است ، بطوريكه مفسده فساد و سفك دماء را جبران مى كند، ابتداء در پاسخ ملائكه فرمود: (من ميدانم آنچه را كه شما نميدانيد)، و در نوبت دوم ، بجاى آن جواب ، اينطور جواب ميدهد: كه (آيا بشما نگفتم من غيب آسمانها و زمين را بهتر ميدانم ؟) و مراد از غيب ، همان اسماء است ، نه علم آدم به آن اسماء، چون ملائكه اصلا اطلاعى نداشتند از اينكه در اين ميان اسمائى هست ، كه آنان علم بدان ندارند، ملائكه اين را نميدانستند، نه اينكه از وجود اسماء اطلاع داشته ، و از علم آدم بآنها بى اطلاع بوده اند، و گرنه جا نداشت خدايتعالى از ايشان از اسماء بپرسد، و اين خود روشن است ، كه سئوال نامبرده بخاطر اين بوده كه ملائكه از وجود اسماء بى خبر بوده اند.
    و گرنه حق مقام ، اين بود كه باين مقدار اكتفاء كند، كه بآدم بفرمايد: (ملائكه را از اسماء آنان خبر بده )، تا متوجه شوند كه آدم علم بآنها را دارد، نه اينكه از ملائكه بپرسد كه اسماء چيست ؟
    پس اين سياق بما مى فهماند: كه ملائكه ادعاى شايستگى براى مقام خلافت كرده ، و اذعان كردند باينكه آدم اين شايستگى را ندارد، و چون لازمه اين مقام آنست كه خليفه اسماء را بداند، خدايتعالى از ملائكه از اسماء پرسيد، و آنها اظهار بى اطلاعى كردند، و چون از آدم پرسيد، و جواب داد باين وسيله لياقت آدم براى حيازت اين مقام ، و عدم لياقت فرشتگان ثابت گرديد.
    نكته ديگر كه در اينجا هست اينستكه ، خداى سبحان دنباله سئوال خود، اين جمله را اضافه فرمود:) ((ان كنتم صادقين ))، (اگر راستگو هستيد)، و اين جمله اشعار دارد بر اينكه ادعاى ملائكه دعاى صحيحى نبوده ، چون چيزيرا ادعا كرده اند كه لازمه اش داشتن علم است .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 180

    مراد از علم به اسماء و اينكه مسميات ، حقائق و موجودات خارجى و داراى حيات و علم بوده اند
    و علم آدم الاسماء كلها، ثم عرضهم ... اين جمله اشعار دارد بر اينكه اسماء نامبرده ، و يا مسماهاى آنها موجوداتى زنده و داراى عقل بوده اند، كه در پس پرده غيب قرار داشته اند، و بهمين جهت علم بآنها غير آن نحوه علمى است كه ما باسماء موجودات داريم ، چون اگر از سنخ علم ما بود، بايد بعد از آنكه آدم بملائكه خبر از آن اسماء داد، ملائكه هم مثل آدم داناى بآن اسماء شده باشند، و در داشتن آن علم با او مساوى باشند، براى اينكه هر چند در اينصورت آدم بآنان تعليم داده ، ولى خود آدم هم بتعليم خدا آنرا آموخته بود. پس ديگر نبايد آدم اشرف از ملائكه باشد، و اصولا نبايد احترام بيشترى داشته باشد، و خدا او را بيشتر گرامى بدارد، و اى بسا ملائكه از آدم برترى و شرافت بيشترى ميداشتند.
    و نيز اگر علم نامبرده از سنخ علم ما بود، نبايد ملائكه بصرف اينكه آدم علم باسماء دارد قانع شده باشند، و استدلالشان باطل شود، آخر در ابطال حجت ملائكه اين چه استدلالى است ؟ كه خدا بيك انسان مثلا علم لغت بياموزد، و آنگاه وى را برخ ملائكه مكرم خود بكشد، و بوجود او مباهات كند، و او را بر ملائكه برترى دهد، با اينكه ملائكه آنقدر در بندگى او پيش رفته اند كه ، ((لا يسبقونه بالقول و هم بامره يعملون ))، (از سخن خدا پيشى نمى گيرند، و بامر او عمل مى كنند)، آنگاه باين بندگان پاك خود بفرمايد: كه اين انسان جانشين من و قابل كرامت من هست ، و شما نيستيد؟ آنگاه اضافه كند كه اگر قبول نداريد، و اگر راست ميگوئيد كه شايسته مقام خلافتيد، و يا اگر در خواست اين مقام را مى كنيد، مرا از لغت ها و واژه هائيكه بعدها انسانها براى خود وضع مى كنند، تا بوسيله آن يكديگر را از منويات خود آگاه سازند، خبر دهيد.
    علاوه بر اينكه اصلا شرافت علم لغت مگر جز براى اين است كه از راه لغت ، هر شنونده اى بمقصد درونى و قلبى گوينده پى ببرد؟ و ملائكه بدون احتياج بلغت و تكلم ، و بدون هيچ واسطه اى اسرار قلبى هر كسى را ميدانند، پس ‍ ملائكه يك كمالى مافوق كمال تكلم دارند.
    و سخن كوتاه آنكه معلوم ميشود آنچه آدم از خدا گرفت ، و آن علمى كه خدا بوى آموخت ، غير آن علمى بود كه ملائكه از آدم آموختند، علمى كه براى آدم دست داد، حقيقت علم باسماء بود، كه فرا گرفتن آن براى آدم ممكن بود، و براى ملائكه ممكن نبود، و آدم اگر مستحق و لايق خلافت خدائى شد، بخاطر همين علم باسماء بوده ، نه بخاطر خبر دادن از آن ، و گرنه بعد از خبر دادنش ، ملائكه هم مانند او با خبر شدند، ديگر جا نداشت كه باز هم بگويند: ما علمى نداريم ، ((سبحانك لا علم لنا، الا ما علمتنا))، (منزهى تو، ما جز آنچه تو تعليممان داده اى چيزى نمى دانيم ).
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 181

    پس از آنچه گذشت روشن شد، كه علم باسماء آن مسميات ، بايد طورى بوده باشد كه از حقايق و اعيان وجودهاى آنها كشف كند، نه صرف نامها، كه اهل هر زبانى براى هر چيزى مى گذارند، پس معلوم شد كه آن مسميات و ناميده ها كه براى آدم معلوم شد، حقايقى و موجوداتى خارجى بوده اند، نه چون مفاهيم كه ظرف وجودشان تنها ذهن است ، و نيز موجوداتى بوده اند كه در پس پرده غيب ، يعنى غيب آسمانها و زمين نهان بوده اند، و عالم شدن بآن موجودات غيبى ، يعنى آنطوريكه هستند، از يكسو تنها براى موجود زمينى ممكن بوده ، نه فرشتگان آسمانى و از سوى ديگر آن علم در خلافت الهيه دخالت داشته است .
    نكات قابل توجه در كلمه اسماء در آيه شريفه (و علم آدم الاسماء كلها)
    كلمه (اسماء) در جمله ((و علم آدم الاسماء كلها)) الخ ، از نظر ادبيات ، جمعى است كه الف و لام بر سرش در آمده ، و چنين جمعى به تصريح اهل ادب افاده عموم مى كند، علاوه بر اينكه خود آيه شريفه با كلمه (كلها، همه اش ) اين عموميت را تاءكيد كرده .
    در نتيجه مراد بآن ، تمامى اسمائى خواهد بود كه ممكن است نام يك مسما واقع بشود، چون در كلام ، نه قيدى آمده ، و نه عهدى ، تا بگوئيم مراد، آن اسماء معهود است .
    از سوى ديگر كلمه : (عرضهم ، ايشانرا بر ملائكه عرضه كرد)، دلالت مى كند بر اينكه هر يك از آن اسماء يعنى مسماى بآن اسماء، موجودى داراى حياة و علم بوده اند، و در عين اينكه علم و حياة داشته اند، در پس حجاب غيب ، يعنى غيب آسمانها و زمين قرار داشته اند.
    گو اينكه اضافه غيب به آسمانها و زمين ، ممكن است در بعضى موارد اضافه تبعيضى باشد، و لكن از آنجا كه مقام آيه شريفه مقام اظهار تمام قدرت خداى تعالى ، و تماميت احاطه او، و عجز ملائكه ، و نقص ايشان است ، لذا لازم است بگوئيم اضافه نامبرده (مانند اضافه در جمله خانه زيد) اضافه ملكى باشد.
    در نتيجه مى رساند: كه اسماء نامبرده امورى بوده اند كه از همه آسمانها و زمين غايب بوده ، و بكلى از محيط كون و وجود بيرون بوده اند.
    وقتى اين جهات نامبرده را در نظر بگيريم ، يعنى عموميت اسماء را، و اينكه مسماهاى بآن اسماء داراى زندگى و علم بوده اند، و اينكه در غيب آسمانها و زمين قرار داشته اند، آنوقت با كمال وضوح و روشنى همان مطلبى از آيات مورد بحث استفاده مى شود، كه آيه : ((و ان من شى ء الاعندنا خزائنه ، و ما ننزله الا بقدر معلوم ))، (هيچ چيز نيست مگر آنكه نزد ما خزينه هاى آن هست ، و ما از آن خزينه ها نازل نمى كنيم ، مگر باندازه معلوم )، در صدد بيان آنست .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 182

    چون خداى سبحان در اين آيه خبر ميدهد باينكه آنچه از موجودات كه كلمه (شى ء چيز) بر آن اطلاق بشود، و در وهم و تصور در آيد، نزد خدا از آن چيز خزينه هائى انباشته است ، كه نزد او باقى هستند، و تمام شدنى برايشان نيست ، و بهيچ مقياسى هم قابل سنجش ، و بهيچ حدى قابل تحديد نيستند، و سنجش و تحديد را در مقام و مرتبه انزال و خلقت مى پذيرند، و كثرتى هم كه در اين خزينه ها هست ، از جنس كثرت عددى نيست ، چون كثرت عددى ملازم با تقدير و تحديد است ، بلكه كثرت آنها از جهت مرتبه و درجه است ، و بزودى انشاءاللّه در سوره حجر در تفسير آيه نامبرده كلامى ديگر خواهد آمد.
    پس حاصل كلام اين شد: كه اين موجودات زنده و عاقلى كه خدا بر ملائكه عرضه كرد، موجوداتى عالى و محفوظ نزد خدا بودند، كه در پس حجاب هاى غيب محجوب بودند، و خداوند با خير و بركت آنها هر اسمى را كه نازل كرد، در عالم نازل كرد، و هر چه كه در آسمانها و زمين هست از نور و بهاى آنها مشتق شده است ، و آن موجودات با اينكه بسيار و متعددند، در عين حال تعدد عددى ندارند، و اينطور نيستند كه اشخاص آنها با هم متفاوت باشند، بلكه كثرت و تعدد آنها از باب مرتبه و درجه است ، و نزول اسم از ناحيه آنها نيز باين نحو نزول است .

    next page

    fehrest page


    back page

  6. #16
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    ابليس قبل از بوجود آمدن صحنه خلقت آدم كافر بوده
    و اعلم ما تبدون و ما كنتم تكتمون آن چه ملائكه اظهار بدارند، و آنچه پنهان كنند، دو قسم از غيب نسبى است ، يعنى بعضى از غيب هاى آسمانها و زمين است ، و بهمين جهت در مقابل آن جمله : ((اعلم غيب السماوات و الارض )) قرار گرفت ، تا شامل هر دو قسم غيب يعنى غيب داخل در عالم ارضى و سماوى ، و غيب خارج از آن بشود.
    تقيد جمله : ((كنتم تكتمون )) بقيد (كنتم )، باين معنا اشعار دارد: كه در اين ميان در خصوص آدم و خلافت او، اسرارى مكتوم و پنهان بوده ، و ممكن است اين معنا را از آيه بعدى هم ، كه مى فرمايد: ((فسجدوا الا ابليس ، ابى و استكبر و كان من الكافرين ))، استفاده كرد.
    چون از اين جمله بر مى آيد كه ابليس قبل از بوجود آمدن صحنه خلقت آدم ، و سجده ملائكه ، كافر بوده (چون فرموده ((كان من الكافرين ))، از كافرين بود) و سجده نكردنش ، و مخالفت ظاهريش ، ناشى از مخالفتى بوده كه در باطن ، مكتوم داشته .
    و از همين جا روشن ميشود كه سجده ملائكه ، و امتناع ابليس از آن ، يك واقعه اى بوده كه در فاصله فرمايش خدا: ((انى اعلم ما لا تعلمون ))، و بين فرمايش ديگرش : ((اعلم ما تبدون و ما كنتم تكتمون )) الخ ، واقع شده و نيز از آن استفاده ميشود كه بخاطر چه سرى جمله : ((انى اعلم مالا تعلمون )) الخ ، را بار دوم مبدل كرد بجمله : ((انى اعلم غيب السماوات و الارض )).
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 183

    بحث روايتى (شامل رواياتى درباره قصه آدم ((ع )))
    در تفسير عياشى از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: اگر ملائكه موجودات زمينى را قبلا نديده بودند، كه خونريزى كردند، از كجا گفتند ((اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء))؟.
    # مؤ لف : ممكن است اين فرمايش امام اشاره باشد، بدورانى كه قبل از دوران بنى آدم در زمين گذشته ، همچنانكه اخبارى نيز در اين باره رسيده است ، و اين با بيان ما كه گفتيم : ملائكه مسئله خونريزى و فساد را از كلام خدايتعالى : انى جاعل فى الارض خليفه ...فهميدند. منافات ندارد، بلكه اصولا اگر بيان ما در نظر گرفته نشود، كلام ملائكه قياسى مذموم ميشود نظير قياسى كه ابليس كرد، (چون صرف اينكه در دوران قبل موجوداتى چنين و چنان كردند، دليل نميشود بر اينكه موجودى ديگر نيز آنچنان باشد).
    و نيز در تفسير عياشى از آنجناب روايت شده كه زراره گفت : وارد بر حضرت ابى جعفر امام باقر عليه السلام شدم ، فرمود: از اخبار شيعه چه چيزهائى دارى ؟ عرضه داشتم : نزد من از احاديث شيعه مقدار زيادى هست ، و من ميخواستم آتشى بيفروزم ، و همه را در آتش بسوزانم ، فرمود: آنها را پنهان كن ، تا آنچه را بنظرت درست نمى آيد فراموش كنى ، در اينجا بياد احاديث مربوط بآدم افتادم ، امام باقر عليه السلام فرمود: ملائكه چه اطلاعى از خلقت آدم داشتند، كه گفتند: اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء زراره سپس اضافه كرد: كه امام صادق عليه السلام هر وقت گفتگو از مسئله آدم بميان مى آمد مى فرمود: اين جريان ردى است بر قدريه ، كه منكر قدر هستند، چون مى رساند سرنوشت انسان قبل از هستيش معين شده ، آنگاه امام صادق عليه السلام فرمود: آدم در آسمان از ميانه فرشتگان رفيقى داشت ، بعد از آنكه از آسمان بزمين هبوط كرد، آن رفيق آسمانيش از فراق وى ناراحت شد، و نزد خدا شكايت كرد، اجازه خواست تا بزمين هبوط كند، و احوالى از رفيقش ‍ بپرسد، خدايتعالى باو اجازه داد، فرشته هبوط كرد، و آدم را ديد، كه در بيابانى خشك و بدون گياه نشسته ، همينكه رفيق آسمانيش را ديد، (از شدت دلتنگى ) دست بسر گذاشت ، و فريادى اندوه بار بزد.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 184

    امام صادق عليه السلام مى فرمود: ميگويند: آدم اين فرياد خود را بگوش همه خلق رسانيد، (البته اين است كه همه فضا را با فرياد خود پر كرد، و خلاصه منظور از خلق انسانها نيستند چون آنروز غير از آدم انسانى ديگر نبود،) فرشته چون اين اندوه آدم بديد، گفت : اى آدم گويا پروردگارت را نافرمانى كردى ، و خود را دچار بلائى كرده اى ، كه تاب تحملش را ندارى ، هيچ ميدانى كه خدايتعالى درباره تو بما چه گفت ؟ و ما در پاسخ چه گفتيم ؟ آدم گفت : نه هيچ اطلاعى ندارم ، رفيقش گفت خدا فرمود: ((انى جاعل فى الارض خليفه )) الخ ، و ما گفتيم : ((اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء))؟ و معلوم ميشود كه خدا تو را براى اين آفريده ، كه در زمين باشى ، با اين حال آيا توقع دارى كه هنوز در آسمان باشى ؟ آنگاه امام صادق سه بار فرمود: بخدا سوگند آدم با اين مژده تسليت يافت .
    # مؤ لف : از اين روايت بر مى آيد كه بهشت آدم كه در آنجا خلق شد، و از آنجا هبوط كرد، در آسمان بوده ، و بزودى رواياتى ديگر نيز مى آيد، كه مويد اين معنا است .
    مقصود از اسماء در (و علم آدم الاسماء كلها) از لسان روايات
    و نيز در همان تفسير از ابى العباس از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه گفت : از آنجناب از آيه : ((و علم آدم الاسماء كلها)) الخ پرسيدم ، كه آن اسماء چه بوده ؟ فرمود: اسامى دواها و گياهان و درختان و كوههاى زمين بود.
    و نيز در همان تفسير از داود بن سرحان عطار روايت كرده كه گفت : نزد امام صادق عليه السلام بودم ، دستور داد سفره آوردند، و ما غذا خورديم ، سپس دستور داد طشت و دستسنان (لگن يا حوله ) را، آوردند عرضه داشتم : فدايت شوم منظور از اسماء در آيه ((و علم آدم الاسماء)) الخ چيست ؟ آيا همين طشت و دست سنان نيز از آن اسماء است ؟ حضرت فرمود: دره ها و تنگه ها و بيابانها از آنست ، و با دست خود اشاره به پستيها و بلنديها كرد.
    و در كتاب معانى از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: خداى عز و جل اسامى حجت هاى خود همگى را بآدم بياموخت ، آنگاه آنان را كه در آن روز ارواحى بودند بر ملائكه عرضه كرد، و بملائكه فرمود: مرا از اسامى اين حجت ها خبر دهيد، اگر راست ميگوئيد، كه بخاطر تسبيح و تقديستان از آدم سزاوارتر بخلافت در زمين هستيد، ملائكه گفتند: سبحانك لا علم لنا الا ما علمتنا انك انت العليم الحكيم (منزهى تو، ما جز آنچه تو بما تعليم كرده اى علمى نداريم ، كه تنها توئى داناى حكيم )، آنگاه خدايتعالى بآدم فرمود:اى آدم ((انبئهم باسماء هم ))، تو ملائكه را باسماء آنان خبر ده ، ((فلما انبئهم باسمائهم )) پس همينكه آدم ملائكه را از اسماء آنان خبر داد، ملائكه بمنزلت عظيمى كه حجت هاى خدا نزد خدا دارند پى بردند، و فهميدند كه آنان سزاوارترند بخلافت تا ايشان ، و آن حجت هايند كه ميتوانند جانشين خدا در زمين ، و حجت هاى او بر خلق باشند، آنگاه حجت ها را از نظر ملائكه پنهان كرد، و ايشانرا وادار كرد كه تا با ولايت و محبت آن حجت ها وى را عبادت كنند، و بايشان فرمود: الم اقل لكم انى اعلم غيب السماوات و الارض ؟ و اعلم ما تبدون و ما كنتم تكتمون ؟
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 185

    # مؤ لف : خواننده عزيز با مراجعه به بيانيكه گذشت ، متوجه ميشود كه اين روايات چه معنا ميدهد، و اينكه ميان اينها و روايات قبل از اينها منافاتى نيست ، چون در گذشته گذشت كه آيه : ((و ان من شى ء الا عندنا خزائنه )) الخ ، اين معنا را دست ميدهد: كه هيچ چيز نيست مگر آنكه در خزينه هاى غيب وجود دارد، و آنچه الان در دسترس ما هست با نزول از آنجا باين صورت در آمده اند، و هر اسمى كه در مقابل معنا و مسمائى از اين مسميات اسم هست براى همين مسما در خزائن غيب نيز هست . پس در نتيجه هيچ فرقى نيست بين اينكه گفته شود: خدا آنچه در خزائن غيب هست ، يعنى غيب آسمانها و زمين را بآدم تعليم داد، و بين اينكه گفته شود: خداوند اسم همه چيز را كه باز غيب آسمانها و زمين است بآدم بياموخت ، چون روشن است كه نتيجه هر دو يكى است .
    بيان يك نمونه از اخبار طينت بنقل از علامه مجلسى در بحارالانوار
    و مناسب اين مقام آنست كه يك عده از اخبار طينت را كه مؤ يد بيان ما است در اينجا بياوريم ، و لذا ما حديثى را كه مرحوم مجلسى در بحار آورده در اينجا نقل مى كنيم ، وى از جابر بن عبداللّه روايت مى كند كه گفت برسولخدا (ص ) عرضه داشتم : اولين چيزيكه خدا خلق كرد، چه بود؟ فرمود: اى جابر نور پيغمبرت بود، كه خدا اول آنرا آفريد، و سپس ‍ از او هر چيز ديگرى را خلق كرد، آنگاه آنرا در پيش روى خود در مقام قربش نگه داشت ، و خدا ميداند چه مدت نگه داشت ، آنگاه آن نور را چند قسم كرد، عرش را از يك قسم آن ، و كرسى را از يك قسمش ، و حاملان عرش و سكنه كرسى را از يك قسمش بيافريد، و قسم چهارم را در مقام حب آنمقدار كه خود ميداند نگه داشت ، و سپس همان را چند قسم كرد، قلم را از قسمى ، و لوح را از قسمى ، و بهشت را از قسمى ديگرش بيافريد، و قسم چهارم را آنقدر كه خود ميداند در مقام خوف نگه داشت ، باز همان را اجزائى كرد، و ملائكه را از جزئى ، و آفتابرا از جزئى ، و ماه را از جزئى بيافريد، و قسم چهارم را آنقدر كه خود ميداند در مقام رجاء نگه داشت ، و سپ س همان را اجزائى كرد، عقل را از جزئى ، و علم و حلم را از جزئى ، و عصمت و توفيق را از جزئى بيافريد، و باز قسم چهارمش را آنقدر كه خود ميداند در مقام حياءنگه داشت .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 186

    و سپس با ديد هيبت بآن قسم از نور من كه باقى مانده بود نظر افكند، و آن نور شروع كرد به نور باريدن ، و در نتيجه صد و بيست و چهار هزار قطره نور از او جدا شد، كه خدا از هر قطره اى روح پيغمبرى و رسولى را بيافريد، و سپس آن ارواح شروع كردند به دم زدن ، و خدا از دم آنها ارواح اولياء، و شهداء و صالحين ، را بيافريد.
    # مؤ لف : اخبار در اين معانى بس يار زياد است ، و خواننده گرامى اگر با نظر دقت و تاءمل در آنها بنگرد، خواهد ديد كه همه شواهدى هستند بر بيان گذشته ما، و انشاءاللّه بزودى بحثى در پيرامون ب عضى از آنها خواهد آمد، تنها چيزيكه عجالتا در اينجا لازم است سفارش كنم ، اين است كه زنهار وقتى باين اخبار بر ميخورى ، بايد در نظر داشته باشى كه بآثارى از معادن علم و منابع حكمت بر خورده اى ، فورى مگو كه اينها از جعليات صوفى مآبان ، اوهام خرافه پرستان است ، براى اينكه براى عالم خلقت اسرارى است ، كه اينك مى بينيم طبقاتى از اقوام مختلف انسانى هنوز هم كه هنوز است لحظه اى از جستجو و بحث پيرامون اسرار خلقت نمى آسايند، همچنانكه از روز نخست كه بشر در زمين منتشر گرديد، هر مجهولى كه برايش كشف شد، پى بمجهولهاى بسيارى ديگر برد، با اينكه همه بحثها كه تاكنون پى گيرى شده ، در چار ديوارى عالم طبيعت بوده ، كه پست ترين و تنگ ترين عوالم است . اين كجا و عالم ماوراى طبيعت كجا؟ كه عوالم نور و وسعت است .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 187

    آيه 34 بقره

    وَ إِذْ قُلْنَا لِلْمَلَئكَةِ اسجُدُوا لاَدَمَ فَسجَدُوا إِلا إِبْلِيس أَبى وَ استَكْبرَ وَ كانَ مِنَ الْكَفِرِينَ(34)

    ترجمه آيه

    و چون بملائكه گفتيم براى آدم سجده كنيد پس همه سجده كردند بجز ابليس كه از اينكار امتناع كرد و كبر ورزيد و او از كافران بود

    بيان آيات

    خواننده عزيز تا اينجا متوجه شد كه جمله : ((و ما كنتم تكتمون )) الخ ، دلالت ميكرد بر اينكه : در ميان ملائكه (ولو يكنفر از ايشان بنام ابليس ) امرى مكتوم بوده ، كه از اظهار آن خوددارى مى كرده اند، و بزودى آن امر (كه همان كفر ابليس باشد) آشكار ميشود، و اين معنا با جمله : ابى و استكبر و كان من الكافرين بى مناسبت نيست ، چون در اين جمله نفرمود: ابليس از سجده امتناع ورزيد، و تكبر كرد، و كافر شد، بلكه فرموده : و از كافران بود، معلوم ميشود اين يكى از همان امورى بوده كه مكتوم بوده ، و خداوند با اين صحنه آنرا برملا كرده .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 188

    و نيز متوجه شد، كه داستان سجده تقريبا و يا تحقيقا ميان دو جمله : ((انى اعلم ما لا تعلمون )) الخ ، و جمله : ((و اعلم ما تبدون و ما كنتم تكتمون )) الخ واقع شده ، و يا مثل آنست كه واقع شده باشد ، در نتيجه آيه : و اذ قال ربك للملائكه اسجدوا لآدم ... نظير جمله اى ميماند كه از ميان چند جمله استخراج شده باشد تا راهى براى انتقال به داستان بهشت پيدا شود، چون اگر بخاطر داشته باشيد گفتيم : اين آيات منظور اصليش بيان خلافت انسان ، و موقعيت او، و چگونگى نازل شدنش به دنيا و مال كار او از سعادت و شقاوت است ، پس در چنين مقامى اعتناى زيادى به نقل داستان سجده ندارد، مگر باشاره اجمالى آن ، تا باين ترتيب وسيله اى شود براى ذكر داستان بهشت ، و هبوط آدم ، (دقت فرمائيد).
    پس وجه اعراض از تفصيل باختصار گوئى نيز همين بود، و اى بسا سر التفات از غيبت در ((اذ قال ربك )) الخ ، به تكلم در ((اذ قلنا)) الخ باز همين باشد.
    دو وجه در معنى ((و ما كنتم تكتمون ))
    و بنابر آنچه گذشت نسبت كتمان بهمه ملائكه دادن ، با اينكه تنها يك نفر از آنان بنام ابليس كفر درونى خود را پنهان كرده بود، از باب رعايت داب كلامى است ، كه عمل يكنفر را بجماعتى كه با آن يكنفر آميخته اند، و امتيازى بينشان نيست ، نسبت ميدهند.
    البته ممكن است وجه ديگرى داشته باشد، و آن اين باشد كه ملائكه از ظاهر كلام خدا كه فرمود: ((انى جاعل فى الارض خليفه ))، اين معنا را فهميدند و آنرا كتمان كرده اند، كه مراد خدا بخليفه قرار دادن در زمين اطلاق خلافت باشد چون ملائكه احتمال نميدادند كه يك موجود مادى و زمينى بتواند مقام خلافت خدائى را دارا شود، خدا هم كه در كلام خود نفرمود: چه كسى را ميخواهم در زمين خليفه كنم ، بلكه بطور مطلق فرمود: ميخواهم اينكار را بكنم ، لذا خدايتعالى فرمود: (من ميدانم آنچه را كه همه شما ملائكه اظهار ميداريد، و هم آنچه را پنهان مى كنيد)، مؤ يد اين وجه اين است كه بعد از رد كلام ملائكه ، و اثبات لياقت خلافت براى آدم ، براى بار دوم بملائكه فرمود: كه بايد بر آدم سجده كنيد، چون مى فهماند هنوز حضور قلبى ملائكه و آن پندارشان زايل نشده بود بعضى از روايات نيز بطوريكه خواه يد ديد بر اين وجه دلالت دارد.
    حكم سجده براى غير خدا
    اسجدوا لادم ... از اين جمله اجمالا استفاده ميشود كه سجده براى غير خدا جائز است در صورتيكه منظور از آن احترام و تكريم آن غير خدا، و در عين حال خضوع و اطاعت امر خدا نيز بوده باشد، و نظير اين استفاده را از آيه : ((و رفع ابويه على العرش ، و خروا له سجدا و قال يا ابت هذا تاويل رؤ ياى من قبل قد جعلها ربى حقا))، (پدر و مادر خود را بر تخت سلطنت نشانيد، و ايشان و برادران همگى بمنظور تعظيم وى بسجده افتادند، يوسف بپدر گفت : پدرم اين است تاءويل آن رؤ يائيكه قبلا ديده بودم ، پروردگارم آن رؤ يا را محقق كرد)، نيز ميتوان كرد.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 189

    و اين خود اشكالى است كه ممكن است بذهن كسى خطور كند و خلاصه جواب اين است كه اگر بياد داشته باشيد در سوره فاتحه گفتيم : عبادت ، عبارت از آنست كه بنده ، خود را در مقام عبوديت در آورد، و عملا بندگى و عبادت خود را اثبات هم بكند، و همواره بخواهد كه در بندگى ثابت بماند.
    بنابراين فعل عبادى بايد فعلى باشد كه صلاحيت براى اظهار مولويت مولى ، و يا عبديت عبد را داشته باشد، مانند سجده و ركوع كردن و يا جلو پاى مولا برخواستن ، و يا دنبال سر او راه رفتن ، و امثال آن ، و هر چه اين صلاحيت بيشتر باشد، عبادت بيشتر، و عباديت متعين تر ميشود، و از هر عملى در دلالت بر عزت مولويت ، و ذلت عبوديت ، روشن تر و واضح تر، دلالت سجده است ، براى اينكه در سجده بنده بخاك مى افتد، و روى خود را بخاك مى گذارد.
    سجده عبادت ذاتى نيست
    و اما اينكه بعضى چه بسا گمان كرده اند: كه سجده عبادت ذاتى است ، و بجز عبادت هيچ عنوانى ديگر بر آن منطبق نيست ، صحيح نيست ، و نبايد بدان اعتناء كرد، براى اينكه چيزيكه ذاتى شد، ديگر تخلف و اختلاف نمى پذيرد، و سجده اينطور نيست ، زيرا ممكن است كسى همين عمل را بداعى ديگرى غير داعى تعظيم و عبادت بياورد، مثلا بخواهد طرف را مسخره و استهزاء كند، و معلوم است كه در اينصورت با اينكه همه آن خصوصياتى را كه سجده عبادتى دارد واجد است ، مع ذلك عبادت نيست ، بله ، اين معنا قابل انكار نيست ، كه معناى عبادت در سجده از هر عمل ديگرى واضح تر و روشن تر بچشم مى خورد.
    خوب ، وقتى معلوم شد كه سجده عبادت ذاتى نيست ، بلكه قصد عبادت لازم دارد، پس اگر در سجده اى مانعى تصور شود، ناگزير از جهت نهى شرعى ، و يا عقلى خواهد بود، و آنچه در شرع و يا عقل ممنوع است ، اين است كه انسان با سجده خود براى غير خدا، بخواهد براى آن غير اثبات ربوبيت كند، و اما اگر منظورش از سجده صرف تحيت و يا احترام او باشد، بدون اينكه ربوبيت براى او قائل باشد، بلكه صرفا منظورش انجام يك نحو تعارف و تحيت باشد و بس ، در اينصورت نه دليل شرعى بر حرمت چنين سجده اى هست ، و نه عقلى .
    چيزيكه هست ذوق دينى ، كه مردم متدين آنرا از انس ذهن بظواهر دين كسب كرده اند، اقتضاء مى كند كه بطور كلى اين عمل را بخدا اختصاص دهند، و براى غير خدا هر چند از باب تعارف و تحيت باشد، بخاك نيفتند، اين ذوق قابل انكار نيست ، و لكن چنين هم نيست كه هر عملى را كه بمنظور اظهار اخلاص درباره خدا مى آوريم ، آوردن آن عمل درباره غير خدا ممنوع باشد،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 190

    و نتوانيم با آن عمل ، نسبت به بندگان صالح خدا، و يا قبور اولياء او، و يا آثار آنان اظهار محبت كنيم ، چون چنين منعى از راه دليل عقلى و يا نقلى نرسيده ، و ما انشاءاللّه بزودى در محل مناسب باز پيرامون اين مطلب بحث خواهيم كرد.
    بحث روايتى (شامل رواياتى درباره قصه خلقت آدم و سجده ملائكه و اباء ابليس ...)
    در تفسير عياشى از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: بعد از آنكه خدايتعالى آدم را آفريد، ملائكه را امر فرمود تا براى او سجده كنند، ملائكه در دل بخود گفتند: ما گمان نمى كنيم خدا خلقى بيافريند كه نزدش گرامى تر از ما باشد، ما همسايگان او، و مقرب ترين خلق نزد اوئيم ، خدايتعالى فرمود: آيا بشما نگفتم : كه من آنچه را اظهار و يا كتمان مى كرديد ميدانم ؟ يعنى آنچه را درباره جن زادگان (كه قبلا در زمين فساد مى كردند)، اظهار داشتيد، و آنچه را كه (درباره لياقت خود براى خلافت ) پنهان كرديد، ميدانم ، و بهمين جهت ملائكه بخاطر آنچه گفته بودند، و نيز آنچه پنهان كرده بودند بعرش خدا پناهنده شدند.
    و در همين تفسير نيز از على بن الحسين (عليه السلام ) حديثى باين معنا آمده ، و در آن فرموده : وقتى ملائكه بخطاى خود پى بردند، متوسل بعرش شدند، و اين خطا از عده اى از فرشتگان بود، نه از همه آنان ، و آن عده ، فرشتگان پيرامون عرش بودند، تا آنجا كه فرمود: و اين عده تا روز قيامت همچنان پناهنده عرش هستند.
    # مؤ لف : ممكن است مضمون اين دو روايت را از آيه ايكه حكايت كلام ملائكه است استفاده كرد، آنجا كه گفتند: ((و نحن نسبح بحمدك ، و نقدس لك ))، تا جمله : (( سبحانك لا علم لنا، الا، ما علمتنا، انك انت العليم الحكيم ))، ولكن روايت نامبرده خالى از اشكال نيست ، براى اينكه در آيه همه ملائكه ماءمور به سجده شدند ، و بغير از ابليس ‍ كسى در امتثال استثناء نشده ، در جاى ديگر هم فرموده : (ملائكه كلهم اجمعين سجده كردند). ولى بهر حال در توجيه روايت ميگوئيم : بزودى خواهد آمد كه عرش خدا عبارتست از علم ، و روايات وارده از ائمه اهل بيت (عليهم السلام )، نيز همين را ميگويد، پس ملائكه اى كه آن اعتراض را كرده بودند، فرشتگانى بودند، كه با علم خدا سر و كار داشته اند، و چون بخطاى خود پى بردند، باز بعلم او پناهنده شدند، و گفتند: تو منزهى از آنچه ما پنداشتيم ، و ما جز آنچه تو بما دادى علمى نداريم ، تنها داناى حكيم توئى ) (دقت بفرمائيد).
    و بنابراين مراد بجمله ((و كان من الكافرين (( الخ ، اين خواهد بود، كه ابليس از زمره قوم و قبيله جنى خودش بود،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 191

    همانهائى كه قبل از خلقت آدم در زمين زندگى مى كردند، و قرآن كريم در جاى ديگر درباره شان فرموده : ((و لقد خلقنا الانسان من صلصال من حماء مسنون ، و الجان خلقناه من قبل من نار السموم ))، (ما انسانرا از گلى خشكيده و سخت ، كه قبلا لايه اى قالب ريخته بود، بيافريديم ، و جن را قبلا از آتش زهرآگين خلق كرديم )، و بنابراين روايت ، ديگر نسبت كتمان بهمه ملائكه دادن عنايتى زائد لازم ندارد، و نسبت نامبرده بنحو حقيقت خواهد بود، براى اينكه معناى مكتوم ، معنائى بود كه بقلب همه ملائكه خطور كرد، خواهى گفت : آنوقت اين روايت با روايتى كه مى گفت : منظور، كتمان ابليس است ، كه نخوت و امتناع از سجده براى آدم را كتمان كرده بود، منافات دارد، در جواب ميگوئيم : كه هيچ منافاتى نيست ، و همه آنها را ميتوان از آيه استفاده كرد، چون واقع مطلب هم همين بوده ، شيطان تصميم گرفته بود كه اگر ماءمور بسجده بر آدم شود، مخالفت كند، ملائكه هم آن پندار غلط را پنداشته بودند.
    و در كتاب قصص الانبياء، از ابى بصير روايت كرده كه گفت : بامام صادق عليه السلام عرض كردم : آيا ملائكه سجده كردند؟ و جبهه هاى خود بر زمين نهادند؟ فرمود: آرى ، از ناحيه خدا ماءمور باين تكريم و احترام از آدم شدند.
    و در كتاب تحف العقول آمده : كه سجده ملائكه براى آدم (شرك نبود)، بلكه اطاعت خدا، و محبتى بود كه ملائكه نسبت بآدم ورزيدند.
    و در كتاب احتجاج ، از موسى بن جعفر، از پدران بزرگوارش (عليهم السلام ) روايت آمده ، كه فرمود: مردى يهودى از اميرالمؤ منين عليه السلام از معجزات رسولخدا (ص )، پرسيد، كه آنجناب در مقابل ساير انبياء چه معجزاتى داشت ؟ مثلا همين آدم (آنقدر بزرگ بود كه ) خدا ملائكه را وادار كرد تا براى او سجده كنند، آيا از محمد (ص ) نيز چنين احترامى كرد؟ على (عليه السلام ) فرمود: درست است همينطور بود، ولكن سجده ملائكه براى آدم اطاعت و عبادت آدم نبود، و ملائكه آدم را در مقابل خدا نپرستيدند، بلكه خدايتعالى آنانرا بر اينكار وا داشت ، تا اعترافى باشد از ملائكه بر برترى آدم ، و رحمتى باشد از خدا براى او، ولى محمد (ص ) را فضيلتى بالاتر از اين داد، خداى جل و علا با آن بزرگى و جبروتى كه دارد، و با تمامى ملائكه اش ، بر محمد صلوات و درود فرستاد، و صلوات فرستادن مؤ منين بر او را عبادت خود خواند، و تو اى يهودى تصديق مى كنى كه اين فضيلت بزرگتر است .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 192

    و در تفسير قمى آمده : كه خدا از آدم نخست مجسمه اش را ساخت ، و چهل سال بهمان حال باقى گذاشت ، چون ابليس لعين از او مى گذشت بآن مجسمه ميگفت : خدا تو را برا ى امرى درست كرده آنگاه عالم آل محمد، (ص ) فرمود: ابليس باخود گفت : اگر خدا مرا بسجده بر اين موجود امر كند، هرگز زير بار نمى روم ، تا آنجا كه عالم فرمود: آنگاه خدا بملائكه فرمود: براى آدم سجده كنيد، ملائكه سجده كردند، و ابليس آنچه را در دل پنهان كرده بود بيرون انداخت ، و حسد درونى خود را اظهار كرده از سجده براى آدم امتناع ورزيد.
    و در بحار، از قصص الانبياء، ازامام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: ابليس ماءمور شد بسجده بر آدم ، در جواب عرضه داشت : پروردگارا بعزتت سوگند مرا از سجده بر آدم معاف بدار، و من در عوض تو را عبادتى بكنم كه تاكنون احدى مثل آن عبادتت نكرده باشد، خدايتعالى فرمود: من اطاعت بر طبق اراده و خواست خودم را دوست ميدارم ، آنگاه فرمود : ابليس چهار بار ناله كرد، يكى آنروزيكه لعنت شد، و روزى ديگر روزيكه بزمين هبوط نمود، و روزيكه محمد (ص ) مبعوث گرديد، بعد از مدتى فترت كه انبيائى مبعوث نشده بودند، و چهارم آن هنگامى كه سوره فاتحه نازل گرديد، و دو بار صداى فرح آميزى در آورد، يكى آن هنگامى كه آدم از درختيكه نهى شده بود بخورد، و يكى هم آن هنگامى كه از بهشت بيرون شد، و بزمين هبوط كرد، و در تفسير جمله : ((فبدت لهما سو آتهما))، (عيب هاشان برايشان هويدا شد) فرمود: قبل از خوردن از آن درخت ، عورت آندو ديده نميشد، و بعد از خوردن آن ظاهر گشت ، و ديدنى شد، و نيز فرمود: آن درختى كه آدم از خوردنش نهى شده بود، سنبله بود.
    # مؤ لف : و در روايات كه عددشان هم بسيار است مطالبى هست كه آن مطلب ما را كه درباره سجده گفتيم تاءييد مى كند.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 193

    آيات 35 39 بقره

    وَ قُلْنَا يَئَادَمُ اسكُنْ أَنت وَ زَوْجُك الجَْنَّةَ وَُكلا مِنْهَا رَغَداً حَيْث شِئْتُمَا وَ لا تَقْرَبَا هَذِهِ الشجَرَةَ فَتَكُونَا مِنَ الظلِمِينَ(35)
    فَأَزَلَّهُمَا الشيْطنُ عَنهَا فَأَخْرَجَهُمَا مِمَّا كانَا فِيهِ وَ قُلْنَا اهْبِطوا بَعْضكمْ لِبَعْضٍ عَدُوُّ وَ لَكمْ فى الاَرْضِ مُستَقَرُّ وَ مَتَعٌ إِلى حِينٍ(36)
    فَتَلَقَّى ءَادَمُ مِن رَّبِّهِ كلِمَتٍ فَتَاب عَلَيْهِ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّاب الرَّحِيمُ(37)
    قُلْنَا اهْبِطوا مِنهَا جَمِيعاً فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُم مِّنى هُدًى فَمَن تَبِعَ هُدَاى فَلا خَوْفٌ عَلَيهِمْ وَ لا هُمْ يحْزَنُونَ(38)
    وَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِئَايَتِنَا أُولَئك أَصحَب النَّارِ هُمْ فِيهَا خَلِدُونَ(39)

    ترجمه آيات

    و گفتيم : اى آدم تو و همسرت در بهشت آرام گيريد و از آن بفراوانى از هر جا كه خواستيد بخوريد و نزديك اين درخت مشويد كه از ستمگران خواهيد شد (35)
    و شيطان ايشانرا از نعمت بهشت بينداخت و از آن زندگى آسوده كه داشتند بيرونشان كرد، گفتيم : با همين وضع كه دشمن يكديگريد پائين رويد كه تا مدتى در زمين قرارگاه و بهره داريد (36)
    و آدم از پروردگار خود سخنانى فرا گرفت و خدا او را ببخشيد كه وى بخشنده و رحيم است (37)

    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 194

    گفتيم همگى از بهشت پائين رويد اگر هدايتى از من بسوى شما آمد و البته هم خواهد آمد آنها كه هدايت مرا پيروى كنند نه بيمى دارند و نه اندوهگين شوند (38)
    و كسانيكه كافر شوند و آيه هاى ما را دروغ شمارند اهل جهنمند و خود در آن جاودانند (39)

    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 194

    مواردى در قرآن كه مساءله بهشت آدم و داستان آن آمده
    بيان آيات

    و قلنا يا آدم اسكن ... با اينكه داستان سجده كردن ملائكه براى آدم ، در چند جاى قرآن كريم تكرار شده ، مسئله بهشت آدم ، و داستان آن جز در سه جا نيامده .
    اول در همين آيات مورد بحث از سوره بقره .
    دوم در سوره اعراف كه فرموده : و يا آدم اسكن انت و زوجك الجنة ، فكلا من حيث شئتما، و لا تقربا هذه الشجرة فتكونا من الظالمين ،# فوسوس لهما الشيطان ، ليبدى لهما ما ورى عنهما، من سواءتهما و قال : ما نهيكما ربكما عن هذه الشجرة ، الا ان تكونا ملكين ، او تكونا من الخالدين ،# و قاسمهما: انى لكما لمن الناصحين ،# فدليهما بغرور، فلما ذاقا الشجرة ، بدت لهما سواءتهما، و طفقا يخصفان عليهما من ورق الجنة ، و ناديهما ربهما: الم انهكما عن تلكما الشجرة ؟ واقل لكما: ان الشيطان لكما عدو مبين ؟# قالا: ربنا ظلمنا انفسنا، و ان لم تغفر لنا، و ترحمنا، لنكونن من الخاسرين ،# قال : اهبطوا بعضكم لبعض عدو، و لكم فى الارض مستقر، و متاع الى حين# قال : فيها تحيون ، و فيها تموتون ، و منها تخرجون ... (و اى آدم تو و همسرت در بهشت مسكن كنيد، و از آن هر قدر كه ميخواهيد بخوريد، ولى نزديك اين درخت مشويد، كه در آنصورت از ستمكاران خواهيد شد،# پس شيطان آندو را وسوسه كرد، تا بلكه بتواند عيبهائى از ايشان كه پوشيده بود آشكار سازد،# و لذا گفت : پروردگار شما، شما را از اين درخت نهى نكرده ، مگر براى اينكه در نتيجه خوردن از آن مبدل بفرشته نشويد و يا از جاودانان در بهشت نگرديد، (و اگر شما از آن بخوريد، هميشه در بهشت خواهيد ماند)# آنگاه براى آندو سوگند ياد كرد: كه من از خيرخواهان شمايم# باين وسيله و با نيرنگ هاى خود آندو را بخود نزديك كرد، تا آنكه از درخت بخوردند، همينكه خوردند، عيبشان ظاهر شد، ناگزير شروع كردند از برگهاى بهشتى بر خود پوشيدن ، و پروردگارشان ندايشان داد: كه مگر بشما نگفتم : از اين درخت مخوريد؟ و مگر نگفتم شيطان براى شما دشمنى است آشكار؟!# گفتند: پروردگارا ما بخويشتن ستم كرديم ، اگر ما را نبخشى و رحم نكنى ، حتما از زيانكاران خواهيم شد فرمود: از بهشت پائين برويد، كه بعضى بر بعضى ديگر دشمنيد، و زمين تا مدتى معين (يعنى تا هنگام مرگ ) جايگاه شما است و نيز فرمود: در همانجا زندگى كنيد، و در آنجا بميريد، و از همانجا دوباره بيرون شويد).

    next page

    fehrest page


    back page

  7. #17
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 195

    سوم در سوره طه ، كه فرموده :و لقد عهدنا الى آدم من قبل ، فنسى ، و لم نجد له عزما# و اذقلنا: للملائكه اسجدوا لآدم ، فسجدوا، الا ابليس ، ابى ، فقلنا يا آدم : ان هذا عدو لك و لزوجك ، فلا يخرجنكما من الجنة فتشقى# ان لك الا تجوع فيها و لا تعرى# و انك لا تظمو فيها، و لا تضحى ،# فوسوس اليه الشيطان ، قال يا آدم هل ادلك على شجرة الخلد و ملك لا يبلى ؟# فاكلا منها، فبدت لهما سوآتهما، و طفقا يخصفان عليهما من ورق الجنة ، و عصى آدم ربه فغوى ،# ثم اجتباه ربه ، فتاب عليه و هدى ،# قال : اهبطا منها جميعا بعضكم لبعض عدو فاما ياتينكم منى هدى ، فمن اتبع هداى ، فلا يضل و لا يشقى# و من اعرض عن ذكرى ، فان له معيشة ضنكا،# و نحشره يوم القيامة اعمى ، قال : رب لم حشرتنى اعمى ؟ و قد كنت بصيرا،# قال كذلك اتتك اياتنا، فنسيتها، و كذلك اليوم تنسى ... (و ما با آدم قبلا عهدى بسته بوديم و فرمانى داده بوديم (كه فريب ابليس را نخورد)، ولى او را در آن عهد ثابت قدم و استوار نيافتيم ،# و چون بفرشتگان گفتيم : بر آدم سجده كنند، همه سجده كردند، جز شيطان ، كه سر باز زد# آنگاه بآدم گفتيم : كه زنهار اين ابليس دشمن تو و همسر تو است ، مواظب باشيد، از بهشت بيرونتان نكند، و گرنه بدبخت خواهيد شد،# چون در بهشت نه گرسنه ميشوى ، و نه برهنه ، نه تشنه ميشوى ، و نه گرمازده# اما شيطان با همه اين سفارشها در او وسوسه كرد، و گفت : اى آدم ، ميخواهى من تو را بدرختى راهنمائى كنم ، كه اگر از آن بخورى ، ابديت و ملك جاودانى خواهى يافت ؟# (و شيطان سرانجام كار خود را كرد)، و آدم و همسرش از آن درخت بخوردند، و عورتشان برايشان نمودار شد، پس بر آن شدند، كه از برگ هاى بهشت عورت خود بپوشانند، و آدم ارشاد و راهنمائى پروردگارش را نافرمانى كرد، و گرفتار شد،# آنگاه پروردگارش وى را برگزيد و نافرمانيش را جبران نمود و هدايتش فرمود.# پروردگارش دستور داد: كه همگى از بهشت فرود آئيد در حاليكه بعضى دشمن بعض ديگر باشيد پس هر هدايتى كه از طرف من بسوى شما آمد، و خواهد هم آمد، در آن هنگام هر كس هدايت مرا پيروى كند، گمراه و بدبخت نميشود،# و هر كس از ياد من اعراض كند، زندگى سختى خواهد داشت ،# علاوه بر اينكه روز قيامت كور محشورش خواهيم نمود،# و چون بگويد: پروردگارا من كه بينا بودم ، چرا كور محشورم كردى ؟ در جوابش خواهد فرمود: همانطور كه آيات من بسويت آمد، و تو عمدا آنرا فراموش كردى ، امروز هم ما تو را فراموش كرديم ) الخ .
    منظور اصلى از خلقت آدم سكونت در زمين بوده
    سياق اين سه دسته آيات ، و مخصوصا آيه ايكه در صدر داستان قرار گرفته ، و ميفرمايد: ((انى جاعل فى الارض ‍ خليفة )) الخ ، اين معنا را دست ميدهد: كه آدم در اصل ، و در آغاز براى اين خلق شده بود،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 196

    كه در زمين زندگى كند، و نيز در زمين بميرد، و اگر خدايتعالى او را (چند روزى ) در بهشت منزل داد، براى اين بود كه امتحان خود را بدهند، و در نتيجه آن نافرمانى عورتشان هويدا بگردد، تا بعد از آن بزمين هبوط كنند.
    و نيز از سياق آيه سوره طه كه مى فرمايد: ((فقلنا يا آدم )) الخ ، و سوره اعراف كه مى فرمايد: ((و يا آدم اسكن )) الخ ، كه داستان بهشت را با داستان سجده ملائكه بصورت يك داستان و متصل بهم آورده ، و كوتاه سخن ، آنكه اين سياق بخوبى مى رساند كه منظور اصلى از خلقت آدم اين بوده كه در زمين سكونت كند، چيزيكه هست راه زمينى شدن آدم همين بوده كه نخست در بهشت منزل گيرد، و برتريش بر ملائكه ، و لياقتش براى خلافت اثبات شود، و سپس ملائكه ماءمور بسجده براى او شوند، و آنگاه در بهشت منزلش دهند، و از نزديكى بآن درخت نهيش كنند، و او (بتحريك شيطان ) از آن بخورد، و در نتيجه عورتش و نيز از همسرش ظاهر گردد، و در آخر بزمين هبوط كنند.
    واز اين ريخت و سياق بخوبى بر مى آيد: كه آخرين عامل و علتى كه باعث زمينى شدن آندو شد، همان مسئله ظاهر شدن عيب آندو بود، و عيب نامبرده هم بقرينه ايكه فرموده : (بر آن شدند كه از برگهاى بهشت بر خود بپوشانند) الخ ، همان عورت آندو بوده ، و معلوم است كه اين دو عضو، مظهر همه تمايلات حيوانى است چون مستلزم غذا خوردن ، و نمو نيز هستند.
    پس ابليس هم جز اين همى و هدفى نداشته ، كه (بهر وسيله شده ) عيب آندو را ظاهر سازد، گو اينكه خلقت بشرى ، و زمينى آدم و همسرش ، تمام شده بود، و بعد از آن خدا آندو را داخل بهشت كرد، ولى مدت زيادى در اين بين فاصله نشد، و خلاصه آنقدر بآن دو مهلت ندادند، كه در همين زمين متوجه عيب خود شوند، و نيز بسائر لوازم حياة دنيوى و احتياجات آن پى ببرند.
    بلكه بلافاصله آندو را داخل بهشت كردند، و وقتى داخل كردند كه هنوز روح ملكوتى و ادراكى كه از عالم ارواح و فرشتگان داشتند، بزندگى دنيا آلوده نشده بود، بدليل اينكه فرمود: ((ليبدى لهما ما ورى عنهما))، (تا ظاهر شود از آندو آنچه پوشانده شده بود از آنان )، و نفرمود: ((ليبدى لهما ما كان ورى عنهما))، (تا ظاهر شود از آندو آنچه بر آندو پوشيده بود)، پس معلوم ميشود، پوشيدگى عيبهاى آندو موقتى بوده ، و يكدفعه صورت گرفته ، چون در زندگى زمينى ممكن نيست براى مدتى طولانى اين عيب پوشيده بماند، (و جان كلام و آنچه از آيات نامبرده بر ميايد اينستكه وقتى خلقت آدم و حوا در زمين تمام شد، بلافاصله ، و قبل از اينكه متوجه شوند، عيب هاشان پوشيده شده ، داخل بهشت شده اند).
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 197

    علت بيرون شدن از بهشت
    پس ظهور عيب در زندگى زمينى ، و بوسيله خوردن از آن درخت ، يكى از قضاهاى حتمى خدا بوده ، كه بايد ميشد، و لذا فرمود: (زنهار كه ابليس شما را از بهشت بيرون نكند، كه بدبخت ميشويد) الخ ، و نيز فرمود: (آدم و همسرش را از آن وضعى كه داشتند بيرون كرد) الخ ، و نيز خدايتعالى خطيئه آنان را بعد از آنكه توبه كردند بيامرزيد، و در عين حال به بهشتشان بر نگردانيد، بلكه بسوى دنيا هبوطشان داد، تا در آنجا زندگى كنند.
    و اگر محكوميت زندگى كردن در زمين ، با خوردن از درخت و هويدا گشتن عيب ، قضائى حتمى نبود، و نيز برگشتن به بهشت محال نبود، بايد بعد از توبه و ناديده گرفتن خطيئه به بهشت برگردند، (براى اينكه توبه آثار خطيئه را از بين مى برد)
    پس معلوم ميشود علت بيرون شدن از بهشت ، و زمينى شدن آدم آن خطيئه نبوده ، بلكه علت اين بوده كه بوسيله آن خطيئه عيب آندو ظاهر گشته ، و اين بوسيله وسوسه شيطان لعين صورت گرفته است .
    مراد از عهد خدا با آدم
    در سوره طه در صدر قصه فرموده : ((و لقد عهدنا الى آدم من قبل فنسى و لم نجد له عزما))، (ما قبلا با آدم عهدى بسته بوديم ، اما او فراموشش كرد)، و بايد ديد اين عهد چه بوده ؟ آيا همان فرمان نزديك نشدن بدرخت بوده ، كه فرمود: (لا تقربا هذه الشجرة ، فتكونا من الظالمين ))؟ (و يا اعلام دشمنى ابليس با آدم و همسرش بوده ، كه فرمود: ((ان هذا عدو لك و لزوجك ))؟، (و يا عهد نامبرده بمعناى ميثاق عمومى است كه از همه انسان ها عموما، و از انبياء خصوصا، و بوجهى مؤ كدتر و غليظ گرفته .
    احتمال اولى صحيح نيست ، زيرا آيه شريفه : ((فوسوس لهما الشيطان ، و قال ما نهاكما ربكما عن هذه الشجرة ، الا ان تكونا ملكين ، او تكونا من الخالدين ))،# و آيه بعدش ، ((و قاسمهما: انى لكما لمن الناصحين ))، تصريح دارد: بر اينكه آدم در حين خوردن از درخت ، نه تنها نهى خدا را فراموش نكرده بود، بلكه كاملا بياد آن بود، چيزيكه هست ابليس با فلسفه چينى خود نهى خدا را براى آدم توجيه كرد، كه منظور اين بوده ، كه جزء فرشتگان و از خالدين در بهشت نشوى ، در حاليكه در آيه مورد بحث درباره عهدى كه مورد گفتگو است ، فرموده : آدم آنرا فراموش كرد.
    و اما احتمال دوم (كه بگوئيم منظور از عهد ، همان تهديدى است كه خداى تعالى كرد، و ايشانرا از پيروى ابليس زنهار داد)، هر چند كه احتمال بعيدى نيست ، و لكن ظواهر آيات با آن نميسازد، چون از ظاهر آيه نامبرده بر مى آيد كه منظور از آن زنهار، تهديد خصوص آدم است .
    علاوه بر اين كه زنهاريكه از شر ابليس دادند، بهر دوى آنان دادند، نه تنها به آدم ، و اما فراموشى را تنها به آدم نسبت داد، و نيز در ذيل آيات نامبرده در سوره طه ، كه مطابق صدر آنهاست ، عهد با معناى ميثاق كلى مناسبت دارد،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 198

    نه عهد بمعناى زنهار از ابليس ، چه خدايتعالى مى فرمايد: ((فاما ياتينكم منى هدى ، فمن اتبع هداى فلا يضل و لا يشقى ، و من اعرض عن ذكرى فان له معيشة ضنكا، و نحشره يوم القيامة اعمى ))، و تطبيق اين آيات ، با آيات مورد بحث ، اقتضاء مى كند كه جمله : ((و من اعرض عن ذكرى فان له معيشة ضنكا)، در مقابل نسيان عهد در آيات مورد بحث قرار گيرد، و معلوم است كه اگر با آن تطبيق شود آنوقت با عهد بمعناى ميثاق بر ربوبيت خدا، و عبوديت آدم ، مناسب تر است ، تا آنكه با عهد بمعناى تحذير و زنهار از ابليس تطبيق گردد.
    چون بين اعراض از ياد خدا ، و پيروى ابليس از نظر مفهوم مناسبت زيادى نيست ، بخلاف ميثاق بر ربوبيت ، كه بآن مناسب تر است ، چون ميثاق بر ربوبيت باين معنا است ، كه آدمى فراموش نكند، كه ربى ، يعنى مالكى مدبر دارد، و يا بگو انسان تا ابد، و در هيچ حالى فراموش نكند، كه مملوك طلق خداست ، و خود مالك هيچ چيز براى خود نيست ، نه نفعى ، و نه ضررى ، نه مرگى و نه حياتى ، و نه نشورى ، و يا بگو: نه ذاتا مالك چيزى است ، و نه وصفا، و نه فعلا.
    و معلوم است آن خطيئه ايكه در مقابل اين ميثاق قرار مى گيرد، اين است كه آدمى از مقام پروردگارش غفلت بورزد، و با سرگرم شدن بخود، و يا هر چيزيكه او را بخود سر گرم مى كند، از قبيل زخارف حياة دنياى فانى ، و پوسنده ، مقام پروردگارش را از ياد برد (دقت بفرمائيد).
    نتيجه توجه به عهد خدا
    ولكن اگر آدمى در زندگى دنيا با اختلاف جهات ، و تشتت اطراف ، و انحاء آن ، و اينكه اين زندگى را تنها به نيكان اختصاص نداده اند، بلكه مؤ من و كافر در آن مشتركند، در نظر بگيريم ، خواهيم ديد كه اين زندگى بحسب حقيقت و باطن ، و از نظر علم بخدايتعالى ، و جهل به او، مختلف است ، آنكس كه عارف بمقام پروردگار خويش است ، وقتى خود را با زندگى دنيا كه همه رقم كدورتها، و انواع ناملايمات و گرفتاريها دارد، مقايسه كند، و در نظر بگيرد: كه اين زندگى آميخته اى از مرگ و حيات ، و سلامتى و بيمارى ، و فقر و توانگرى ، و راحت و تعب ، و وجدان و فقدان است ، و نيز در نظر بگيرد: كه همه اين دنيا چه آن مقدارش كه در خود انسان است ، و چه آنها كه در خارج از ذات آدمى است ، مملوك پروردگار اوست ، و هيچ موجودى از اين دنيا استقلال در خودش و در هيچ چيز ندارد، بلكه همه از آن كسى است كه نزد وى بغير از حسن و بهاء و جمال و خير آنهم به آن معنائى از جمال و خير كه لايق عزت و جلال او باشد وجود ندارد، و از ناحيه او بجز جميل و خير صادر نميشود آنوقت مى فهمد كه هيچ چيزى در عالم مكروه نيست ، تا از آن بدش آيد، و هيچ مخوفى نيست ، تا از آ ن بترسد، و هيچ مهيبى نيست ، تا از آن به دلهره بيفتد، و هيچ محذورى نيست تا از آن بر حذر شود. بلكه با چنين نظر و ديدى ، مى بيند كه آنچه هست ، همه حسن و زيبائى و محبوب است ، مگر آن چيزهائيكه پروردگارش به او دستور داده باشد كه مكروه و دشمن بدارد،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 199

    تازه همان چيزها را هم باز بخاطر امر خدا مكروه و دشمن ميدارد، و يا محبوب قرار مى دهد، و از آن لذت برده و بامر آن ابتهاج بخرج ميدهد، و خلاصه چنين كسى غير از پروردگارش ديگر هيچ هم و غمى ندارد، و بهيچ چيز ديگر نمى پردازد.
    و همه اينها براى اين است كه چنين كسى همه عالم را ملك طلق پروردگار خود مى بيند، و براى احدى غير خدا بهره و نصيبى از هيچ ناحيه عالم قائل نيست ، چنين كسى چه كار دارد باينكه مالك امر، چه تصرفاتى در ملك خود مى كند؟ چرا زنده مى كند؟ و يا مى ميراند؟ و چرا نفع ميرساند ؟ و ياضرر؟ و همچنين در هيچ حادثه ايكه او بوجود مى آورد، چون و چرا نمى كند.
    اين است آن زندگى طيب ، و پاكى كه هيچ شقاوتى در آن نيست ، نورى است كه آميخته با ظلم ت نيست ، سرورى است كه غم با آن نيست ، وجدانى است كه فقدى با آن جمع نميشود، غنائى است كه با هيچ قسم فقرى آميخته نمى گردد، همه اينها موهبت هائى است كه با ايمان بخداى سبحان دست ميدهد.
    نتيجه غفلت از عهد خدا
    در مقابل اين زندگى ، يك قسم زندگى ديگر هست ، و آن زندگى كسى است كه بمقام پروردگار خود جاهل است ، چون اين بينوا با انقطاع از پروردگار خود چشمش بهيچ چيز از خودش و از خارج خودش نمى افتد، مگر آنكه آنرا مستقل بالذات ، و مضر و يا نافع ، خير و يا شر بالذات مى بيند، و در نتيجه در سر تا سر زندگى ميانه ترس از آنچه مى رسد، و حذر از آنچه از آن پرهيز مى كند، و اندوه از آنچه از دست ميدهد، و حسرت از آنچه از او كم ميشود، از مال و جاه و فرزندان و ياران ، و ساير آنچه محبوب او است ، و بدان تكيه و اعتماد دارد، و در زندگى خود مؤ ثر ميداند غوطه ور است .
    او مانند دوزخيان ، كه هر وقت پوست بدنشان بسوزد، پوستى ديگر بر تن آنان مى كنند، هر گاه با يك ناملايمى خو بگيرد، و با تلخى آن عادت كند، با ناملايم تازه ترى و سوزنده ترى روبرو ميشود، تا عذاب را با ذائقه قلبش بچشد، و دلش همواره دچار اضطراب و پريشانى باشد، و جانش همواره چون شمع بسوزد، و آب بشود، و سينه اش همواره تنگ و بى حوصله باشد، گوئى ميخواهد به آسمان بالا رود، آرى خداوند اينچنين پليدى را بر كسانى كه ايمان نمى آورند مسلط مى كند، ((كذلك يجعل اللّه الرجس على الذين لا يؤ منون )).
    حال كه اين معنا روشن شد، خواننده عزيز متوجه شد: كه بازگشت اين دو امر، يعنى فراموش كردن ميثاق ، و شقاوت در زندگى دنيا، بيك امر است ، و شقاوت دنيوى از فروغ فراموشى ميثاق است .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 200

    و اين همان نكته ايست كه خداى سبحان مى فرمايد: ((فاما ياتينكم منى هدى ، فمن اتبع هداى فلا يضل و لا يشقى ، و من اعرض عن ذكرى فان له معيشة ضنكا، و نحشره يوم القيامة اعمى ))، بدان اشاره نموده است ، چون خطاب را در آن متوجه عموم بشر و اهل دنيا كرده .
    و آنگاه در سوره مورد بحث ، بجاى آن بيان ، اينطور فرموده : ((فمن تبع هداى فلا خوف عليهم و لاهم يحزنون ))، (كسى كه هدايت مرا پيروى كند، نه خوفى بر آنان خواهد بود، و نه اندوهناك ميشوند).
    اگر خواننده گرامى دقت كند. از همين جا ميتواند حدس بزند كه شجره نامبرده درختى بوده كه نزديكى بدان مستلزم تعب و بدبختى در زندگى دنيا بوده ، و آن شقاء اين است كه انسان در دنيا پروردگار خود را فراموش كند، و از مقام او غفلت بورزد، و گويا آدم نمى خواست ميانه آن درخت ، و ميثاقيكه از او گرفته بودند، جمع كند، هم آنرا داشته باشد، و هم اين را، ولى نتوانست ، و نتيجه اش فراموشى آن ميثاق و وقوع در تعب زندگى دنيا شد، و در آخر، اين خسارت را با توبه خود جبران نمود.
    معنا و مراد از واژه هاى (رغدا) و (ظالمين ) در آيه شريفه
    و كلا منها رغدا كلمه (رغد) بمعناى گوارائى و خوشى زندگى است ، وقتى ميگويند ((اءرغد القوم مواشيهم ))، معنايش اينستكه اين مردم حيوانات خود را رها كردند، تا هر جور خود ميخواهند بچرند، و وقتى ميگويند: (قوم رغد) و يا (نساء رغد)، معنايش (قومى و يا زنانى مرفه و داراى عيشى گوارا ) ميباشد.
    و لا تقربا هذه الشجرة ... و گويا نهى در اين جمله ، نهى از خوردن ميوه آن درخت بوده ، نه خود درخت ، و اگر از آن تعبير كرده باينكه (نزديك آن درخت مشويد)، براى اين بوده كه شدت نهى ، و مبالغه در تاءكيد را برساند، بشهادت اينكه فرمود: (همينكه از آن درخت چشيدند، عيبهاشان برملا شد)، و نفرمود (همينكه از آن خوردند) و گر نه آيه ((فاكلا منها فبدت لهما سوآتهما))، صريح در اين است كه منظور از نزديك نشدن به آن ، خوردن آنست ، و مخالفتى هم كه نتيجه اش بر ملا شدن عيبها شد، همان خوردن بود، نه نزديكى .
    فتكونا من الظالمين كلمه ظالمين اسم فاعل از ظلم است ، نه ظلمت ، كه بعضى از مفسرين احتمالش را داده اند، چون خود آدم و همسرش در آيه : ((ربنا ظلمنا انفسنا، و ان لم تغفر لنا و ترحمنا)) الخ ، اعتراف بظلم خود كرده اند.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 201

    چيزيكه هست خدايتعالى اين تعبير را در سوره (طه ) مبدل به تعبير شقاوت كرده در اينجا فرموده : ((فتكونا من الظالمين ))، و در آنجا فرموده ((فلا يخرجنكما من الجنة فتشقى ))، و شقاء بمعناى تعب است ، همچنانكه خود قرآن آنرا تفسير نموده ، و تفصيل داده باينكه ((ان لك الا تجوع فيها، و لا تعرى ، و انك لا تظما فيها و لا تضحى ))، الخ كه ترجمه اش گذشت از اينجا بخوبى روشن مى گردد كه وبال ظلم نامبرده همان واقع شدن در تعب زندگى در دنيا، از گرسنگى ، و تشنگى ، و عريانى ، و خستگى بوده ، و بنابراين ظلم آدم و همسرش ، ظلم بنفس خود بوده ، نه نافرمانى خدا، چون اصطلاحا وقتى اين كلمه گفته ميشود، معصيت و نافرمانى و ظلم بخداى سبحان بذهن مى رسد.
    نهى خداوند از نزديك شدن به درخت نهى از شادى و خيرخواهانه بوده نه يك نهى مولوى
    در نتيجه اين نيز روشن مى گردد، كه پس نهى نامبرده يعنى (نزديك اين درخت مشويد) نهى تنزيهى ، و ارشادى ، و خلاصه خيرخواهانه بوده ، نه نهى مولوى ، كه تا نافرمانيش عذاب داشته باشد، (مثل اينكه شما بفرزند خود بگوئى ) پا برهنه راه مرو، چون ممكن است ميخ پاى تو را سوراخ كند)، و مخالفت چنين نهيى را معصيت نميگويند. پس آدم و همسرش بنفس خود ظلم كردند، و خود را از بهشت محروم ساختند، نه اينكه نافرمانى خدا را كرده ، و باصطلاح گناهى مرتكب شده باشند.
    از اين هم كه بگذريم ، اگر نهى خدا، تكليفى و مولوى بود، بايد بعد از آنكه مرتكبش توبه كرد، و توبه اش قبول هم شد، كيفرش نيز برداشته شود، و ما مى بينيم در مورد آدم اين كيفر برداشته نشد، چون توبه كردند، و توبه شان هم قبول شد، ولى به بهشت برنگشتند، و وضعى را كه در آنجا داشتند بدست نياوردند، و اگر نهى و تكليف خدا ارشادى نبود، بايد غير از اثر وضعى و تكوينى ، اثر ديگرى شرعى نداشته باشد، چون توبه اثر شرعى گناه را از بين مى برد، و بايد در مورد آدم و همسرش نيز اثر شرعى گناه را از بين مى برد، و دوباره به بهشت بر مى گشتند، و مقام قرب را بدست مى آوردند، ولى نياوردند، پس مى فهميم كه نهى خدا مولوى نبوده ، تنها ارشاد آدم ، و خير خواهى او بوده ، و انشاءاللّه بعدا تتمه اى براى اين بحث خواهد آمد.
    فازلهما الشيطان ... ظاهر از اين جمله ، مانند نظائرش ، اين است كه شيطان آدم را گول زد، و هر چند كه اين عبارت بيش ‍ از اين دلالت ندارد، كه گول زدن آدمش مانند گول زدن ما فرزندان آدم از راه القاء وسوسه در قلب بوده ، بدون اينكه خودش را بطرف نشان دهد، همچنانكه ما را هم گول مى زند، و ما تاكنون خود او را نديده ايم .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 202

    لكن از امثال آيه : ((فقلنا يا آدم ان هذا عدو لك و لزوجك ))، كه خداوند با كلمه هذا اشاره به شيطان كرده ، فهميده ميشود كه خدا وى را به آدم و همسرش نشان داده بود، و معرفيش كرده بود، معرفى بشخص او، و عين او، نه معرفى بوصف او،
    آدم و همسرش شيطان را ميديدند همچنانكه انبياء (ع ) او را مى ديدند
    و همچنين آيه ((يا آدم هل ادلك على شجرة الخلد)) الخ ، كه حكايت كلام شيطان است ، كه قرآن كريم آنرا بصورت حكايت خطاب آورده ، و اين دلالت دارد بر اينكه گوينده آن كه شيطان است ، در برابر آدم ايستاده ، و با او صحبت مى كرده ، و خلاصه ، سخن ، سخن كسى است كه شنونده او رامى ديده .
    و همچنين آيه ((و قاسمهما: انى لكما لمن الناصحين )) كه در سوره اعراف است ، چون قسم خوردن از كسى تصور دارد كه ديده شود.
    و همچنين آيه ((و ناديهما ربهما: اءلم انهكما عن تلكما الشجرة ؟ و اقل لكما ان الشيطان لكما عدو مبين ))؟ كه آن نيز دلالت دارد بر اينكه شيطان براى آدم و همسرش ديده ميشد، و او را مى ديده اند، و اگر حال آن دو نيز نسبت بشيطان ، مثل حال ما بوده ، كه او را نمى بينيم ، و تنها وسوسه اش بما مى رسد، ميتوانستند بگويند: ما كه شيطانى نديديم ، و خيال كرديم اين وسوسه ها از افكار خودمان بوده ، و هيچ احتمال نداديم كه از ناحيه او باشد، و ما هيچ قصد مخالفت با سفارشى كه در خصوص هوشيارى از وسوسه شيطان كردى نداشتيم .
    و سخن كوتاه اينكه آدم و همسرش شيطان را مى ديدند، و او را مى شناختند، همچنانكه انبياء با اينكه بعصمت خدائى معصومند، او را مى ديدند و هنگامى كه مى خواست متعرض ايشان بشود، مى شناختند، همچنانكه روايات وارده درباره نوح ، و ابراهيم و موسى ، و عيسى ، و يحيى ، و ايوب ، و اسماعيل ، و محمد (ص )، بر اين معنا دلالت دارد. و همچنين ظاهر آيات اين داستان ، از قبيل آيه ((ما نهيكما ربكما عن هذه الشجرة ))، كه بروشنى مى رساند شيطان با آن دو تن در برابر درخت نامبرده ايستاده بود، و قبلا خود را به بهشت در انداخته ، و طرح دوستى با آن دو ريخته ، و با وسوسه خود فريبشان داده ، و اگر بگوئى شيطان كه داخل بهشت نميشود؟ در پاسخ ميگوئيم : اين اشكال وقتى وارد است كه بهشت مورد بحث ، بهشت خلد باشد، و چنين نبوده ، بلكه اين جريان در بهشتى ديگر صورت گرفته ، بدليل اينكه همگى آنها از آن بهشت بيرون شدند، و اگر بهشت خلد بود، با بيرون شدن نمى ساخت .
    و اما اين خطاب كه خدايتعالى بابليس كرد كه : ((فاهبط منها، فما يكون لك ان تتكبر فيها، فاخرج ))، (از اين بهشت فرود آى ، كه در اينجا نمى توانى تكبر كنى ، پس از آن بيرون شو)، كه بظاهر فرمان بيرون شدن ابليس از بهشت است ، ممكن است بگوئيم : مراد از آن بيرون شدنش از ميانه ملائكه ، و يا از آسمان ، و مقام قرب و تشريف است .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 203

    ذريه آدم ، در حكم با آدم شريكند
    و قلنا اهبطوا بعضكم لبعض عدو... از ظاهر سياق بر مى آيد كه خطاب در اين آيه متوجه آدم و همسرش و ابليس ‍ همگى است ، ولى در سوره اعراف خطاب را متوجه خصوص ابليس كرد، و فرمود: ((فاهبط منها، فما يكون لك ان تتكبر فيها))، الخ و اين از آن جهت است كه در حقيقت خطاب در آيه مورد بحث ، نظير جمع بين دو خطاب است ، تا آنچه خدا قضائش را رانده حكايت كند، مانند عداوت ميانه ابليس ملعون ، و آن دو و ذريه آنان ، و نيز مانند زندگى كردن آدميان در زمين ، و مردنشان در همانجا، و مبعوث شدنشان از آنجا.
    و ذريه آدم در حكم ، با خود آدم شريك است ، همچنانكه از ظاهر آيه : ((فيها تحيون ، و فيها تموتون ، و منها تخرجون )) الخ ، و نيز از آيه ((و لقد خلقناكم ، ثم صورناكم ثم قلنا للملائكه اسجدوا لادم )) الخ ، كه بزودى در تفسير سوره اعراف خواهد آمد، اين معنا استفاده ميشود.
    پس اگر آنروز ملائكه را وادار كرد، تا براى آدم سجده كنند، از اين جهت كه خليفه خدا در زمين است ، در حقيقت اين حكم سجده شامل همه افراد بشر ميشود، و در حقيقت سجده ملائكه براى خصوص آدم ، از اين باب بوده ، كه آدم قائم مقام و نمونه و نايب از همه جنس بشر بوده است .
    قصه اسكان آدم و همسرش در بهشت و هبوط آنها، مثلى است براى مجسم ساختن وضع انسان
    و سخن كوتاه اينكه : بنظر نزديك مى آيد كه قصه منزل دادن به آدم و همسرش در بهشت ، و سپس فرود آوردنش بخاطر خوردن از درخت ، بمنزله مثل و نمونه اى باشد، كه خدايتعالى وضع آدميان را قبل از نازل شدن بدنيا، و سعادت و كرامتى كه در منزل قرب و حظيره قدس داشت ، و آن دار نعمت و سرور، و انس و نور، و آن رفقاى پاك ، و دوستان روحانى ، و جوار رب العالمين ، كه داشت ، به آن مثل مجسم ساخته است .
    و همچنين اين معنا را (كه انسان كذائى در مقابل آنهمه نعمت كه در اختيار داشته ، و بجاى آنها گرفتارى ، و بدبختى ، و تعب ، و خستگى ، و مكروه ، و آلام ، را اختيار مى كند، بجاى اينكه سعى كند خود را بهمانجا كه از آنجا آمده برساند، و برگرداند، بحيات دنياى فانى ، و جيفه گنديده و پست آن ميل مى كند) مجسم ميسازد.
    و نيز در قالب اين مثال اين معنا را بيان مى كند: كه نه تنها آدم را بعد از توبه اش بدار كرامت و سعادت برگردانيد، بلكه هر انسانى كه راه خطا پيموده ، اگر برگردد، و بسوى پروردگار خود رجوع كند، خدايتعالى او را بدار كرامت و سعادتش ‍ برمى گرداند، و اگر برنگردد و همچنين دست بدامن زمين بزند، و هواهاى نف س را پيروى كند، چنين كسى بجاى شكر نعمت خدا، كفران ورزيده ،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 204

    و خود را بدار البوار كشانده ، جهنمى كه خود افروخته ، و چه بد قرارگاهى است . ((فتلقى آدم من ربه كلمات ، فتاب عليه ))، كلمه (تلقى )، بمعناى تلقن است ، و تلقن بمعناى گرفتن كلام است ، اما با فهم و علم ، و اين تلقى درباره آدم ، طريقه اى بوده كه توبه را براى آدم آسان مى كرده .
    از اينجا روشن ميشود كه توبه دو قسم است ، يكى توبه خدا، كه عبارتست از برگشتن خدا بسوى عبد، برحمت ، و يكى توبه عبد، كه عبارتست از برگشتن بنده بسوى خدا، باستغفار، و دست بردارى از معصيت .
    توبه عبد بين دو توبه خدا واقع است
    و توبه بنده محفوف و پيچيده به دو توبه از خدا است ، و در بين آندو قرار مى گيرد، باين معنا كه بنده در هيچ حالى از احوال ، از خداى خود بى نياز نيست ، و اگر بخواهد از لجن زار گناه نجات يافته ، توبه كند، محتاج به اين است كه خدا چنين توفيقى باو بدهد، و اعانت و رحمت خود را شامل حال او بسازد، تا او موفق بتوبه بگردد، و وقتى موفق بتوبه شد، تازه باز محتاج بيك توبه ديگرى از خداست ، و آن اين است كه باز خدا برحمت و عنايتش بسوى بنده رجوع كند، و رجوع او را بپذيرد، پس توبه بنده وقتى قبول شود، بين دو توبه از خدا قرار گرفته است ، همچنانكه آيه : ((ثم تاب عليهم ليتوبوا،)) (پس خدا بسوى ايشان توبه آورد، تا ايشان توبه كنند) بر اين معنا دلالت دارد.
    و آن قرائت كه كلمه (آدم ) را بصداى بالا، و كلمه (كلمات ) را بصداى پيش خوانده ، با اين نكته مناسب است ، هر چند كه آن قرائت ديگر، يعنى بصداى پيش خواندن آدم ، و بصداى بالا خواندن كلمات )، نيز با اين معنا منافات ندارد.
    و اما اينكه اين كلمات چه بوده ؟ چه بسا احتمال داده شود، كه اين همان چيزى بوده كه خدايتعالى از آدم و همسرش ‍ در سوره اعراف حكايت كرده ، كه ((قالا: ربنا ظلمنا انفسنا، و ان لم تغفر لنا، و ترحمنا، لنكونن من الخاسرين )) باشد، كه ترجمه اش گذشت ، و لكن عيبى كه در اين احتمال هست ، اين است كه در سوره اعراف اين كلمات قبل از نقل هبوط آدم واقع شده ، و بعد از نقل اين كلمات فرموده : ((قلنا اهبطوا)) الخ . و در سوره مورد بحث اول آيه ((قلنا اهبطوا)) الخ آمد بعدا آيه (فتلقى ) الخ
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 205

    لكن در اين بين مطلبى هست ، و آن اين است كه اگر بخاطر داشته باشيد، در صدر اين داستان ، وقتى خدايتعالى بملائكه فرموده : ميخواهم در زمين خليفه قرار دهم ملائكه گفتند: - آيا ميخواهى در آن كسى را قرار دهى كه فساد انگيزد؟ و خونريزى كند؟ با اينكه ما تو را بحمدت تسبيح ميگوئيم ، و تقديست مى كنيم ، تا آخر، و خدايتعالى اين سخن ملائكه را و اين ادعايشانرا كه درباره خليفه زمينى كردند، و اين نسبتى را كه بوى دادند، رد نكرد، و در پاسخ نفرمود: نه ، خليفه زمينى اينكارها را نمى كند، تنها اسماء را به آدم تعليم كرد.
    معلوم ميشود با همين تعليم اسماء اعتراض ملائكه خود بخود باطل ميشود، و گرنه اعتراض ملائكه همچنان بقوت خود باقى ميماند، و حجت عليه آنان تمام نميشد، پس معلوم ميشود، در ميانه اسمائى كه خدا بآدم تعليم داده ، چيزى بوده كه براى معصيت كار بعد از معصيتش بدرد ميخورده ، و چاره گناه او را مى كرده ، پس اى بسا تلقى آدم از پروردگار خود، مربوط بيكى از آن اسماء بوده ، (دقت بفرمائيد).
    نقش توبه آدم و هبوط او به زمين در باز شدن راه براى هدايت انسان و قرار گرفتن او در طريق كمال
    اين را نيز بايد دانست ، كه آدم عليه السلام هر چه كه بخود ستم كرد، و خود را در پرتگاه هلاكت ، و دو راهى سعادت و شقاوت ، كه همان زندگى دنيا است ، افكند، بطوريكه اگر در همان مهبط خود، يعنى دنيا باقى ميماند، هلاك ميشد، و اگر به سعادت اولى خود برمى گشت تازه خود را به تعب افكنده بود، پس در هر حال بنفس خود ستم كرد، الا اينكه باهمين عمل ، خود را در مسير سعادت ، و در طريق منزلى از كمال قرار داد، كه اگر اين عمل را نمى كرد، و بزمين نازل نميشد، و يا بدون خطا نازل ميشد، بآن سعادت و كمال نمى رسيد.
    آرى اگر پدر و مادر بشر، بزمين نمى آمدند، كى ميتوانستند متوجه فقر، و ذلت ، و مسكنت ، و حاجت ، و قصور، خود شوند؟ و چگونه بدون برخورد با تعب و زحمت و رنج زندگى ، به روح و راحت در حظيره القدس ، و جوار رب العالمين مى رسيدند؟ و براى جلوه كردن اسماء حسناى خدا، از عفو، و مغفرت ، و رافت ، و توبه ، و ستر، و فضل ، و رافت ، و رحمت ، موردى يافت نميشد چون مورد اين اسماء حسناى خدا، گنه كارانند، و خدا را در ايام دهر نسيم هاى رحمتى است ، كه از آن بهره مند نميشوند، مگر گنه كارانى كه متعرض آن شوند، و خود را در معرض آن قرار دهند.
    پس اين توبه همان است كه بخاطر آن راه هدايت را بروى انسان گشودند، تا آنرا مسير خود قرار دهند، و تنظيف منزلى است ، كه بايد در آنجا سكونت كنند، و بدنبال همان راه و آن هدايت بود، كه در هر عصرى دينى ، و ملتى براى بشر تشريع شد.
    دليل اين معنا كلام خدا است ، كه مى بينى مكرر سخن از توبه آورده ، و آنرا برايمان مقدم ذكر كرده ، مثلا فرموده : ((فاستقم كما امرت ، و من تاب معك ،)) (آنطور كه مامور شده اى استقامت بورز، هم خودت و هم هر كس كه با تو توبه كرده ) و نيز فرموده : ((و انى لغفار لمن تاب و آمن ))، (من آمرزنده ام براى هر كس كه توبه كند، و ايمان آورد)، و آيات ديگرى نظير آن .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 206

    اولين فرمان خداوند در تشريع دين براى آدم و ذريه او
    قلنا اهبطوا منها جميعا فاما ياتينكم منى هدى ... اين آيه اولين فرمانى است كه در تشريع دين ، براى آدم و ذريه او صادر شده ، دين را در دو جمله خلاصه كرده ، كه تا روز قيامت چيزى بر آن دو جمله اضافه نميشود.
    و خواننده عزيز اگر در اين داستان ، يعنى داستان بهشت و مخصوصا در آن شرحى كه در سوره طه آمده ، دقت كند، خواهد ديد كه جريان داستان طورى بوده ، كه ايجاب مى كرده ، خداوند اين قضاء را درباره آدم و ذريه اش براند، و اين دو جمله را در اولين فرمانش قرار بدهد، خوردن آدم از آن درخت ايجاب كرد، تا قضاء هبوط او، و استقرارش در زمين ، و زندگيش را در آن براند، همان زندگى شقاوت بارى كه آنروز وقتى او را از آن درخت نهى مى كرد، از آن زندگى تحذيرش كرد، و زنهارش داد.
    و توبه ايكه كرد باعث شد قضائى ديگر، و حكمى دوم ، درباره او بكند، و او و ذريه اش را بدين وسيله احترام كند، و با هدايت آنان بسوى عبوديت خود، آب از جوى رفته او را بجوى بازگرداند.
    پس قضائى كه اول رانده شد، تنها زندگى در زمين بود، ولى با توبه اى كه كرد، خداوند همان زندگى را زندگى طيب ، و طاهرى كرد، بنحويكه هدايت بسوى عبوديت را با آن زندگى تركيب نموده ، يك زندگى خاصى از تركيب دو زندگى زمينى و آسمانى فراهم آورد.
    اين آن نكته ايست كه از تكرار او بهبوط در اين سوره استفاده ميشود، چون در اين سوره ، يكبار مى فرمايد: ((و قلنا اهبطوا بعضكم لبعض عدو، ولكم فى الارض مستقر، و متاع الى حين ))، (گفتيم : همگى بزمين هبوط كنيد، در حاليكه بعضى دشمن بعض ديگر هستيد، و تا مدتى معين در آن منزل كنيد و تمتع ببريد)، بار دوم مى فرمايد: ((قلنا اهبطوا منها جميعا فاما ياتينكم منى هدى ))، (گفتيم همگى از بهشت فرود شويد، پس هر گاه هدايتى از من بسوى شما آمد، و البته خواهد آمد) الخ .

    next page

    fehrest page


    back page

  8. #18
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    و اينكه توبه ميانه اين دو امر بهبوط واسطه شده ، اشعار بر اين معنا دارد، كه توبه وقتى از آدم و همسرش سر زده ، كه هنوز از بهشت جدا نشده بودند، هر چند كه در بهشت هم نبوده ، و موقعيت قبلى را نداشته اند.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 207

    و اين اشعار را نيز دارد، كه نداى ((و ناديهما ربهما: الم انهكما عن تلكما الشجرة ))؟ (پروردگارشان ندايشان داد: كه مگر شما را از اين درخت نهى نكردم ؟) الخ بعد از نهى ((لا تقربا هذه الشجرة )) الخ ، بوده كه در اولى اشاره را با لفظ (تلكما) آورد، كه مخصوص اشاره بدور است ، و در دومى كه قبل از اولى واقع شده ، اين اشاره با لفظ (هذا) آمده ، كه مخصوص اشاره به نزديك است ، در اولى كلمه (نادى ندا كرد) آمده ، كه باز مخصوص دور است ، و در دومى كلمه (قال ) كه مخصوص نزديك است بكار رفته است ، (دقت فرمائيد).
    اين نكته را هم بايد دانست : كه از ظاهر جمله : ((و قلنا اهبطوا بعضكم لبعض عدو و لكم فى الارض مستقر و متاع الى حين ))، و جمله ((فيها تحيون ، و فيها تموتون ، و منها تخرجون ))، الخ برمى آيد: كه نحوه حياة بعد از هبوط، با نحوه آن در قبل از هبوط، فرق مى كند، حياة دنيا حقيقتش آميخته با حقيقت زمين است ، يعنى داراى گرفتارى ، و مستلزم سختى ، و بدبختى است ، و لازمه اين نيز اين است كه انسان در آن تكون يابد، و دوباره با مردن جزو زمين شود، و آنگاه براى بار ديگر از زمين مبعوث گردد.
    در حاليكه حياة بهشتى حياتى است آسمانى ، و از زمينى كه محل تحول و دگرگونى است من شا نگرفته است .
    از اينجا ممكن است بطور جزم گفت : كه بهشت آدم در آسمان بوده ، هر چند كه بهشت آخرت و جنت خلد، (كه هر كس داخلش شد ديگر بيرون نميشود)، نبوده باشد.
    بله در اينجا اين سؤ ال باقى ميماند: كه معناى آسمان چيست ؟ و بهشت آسمانى چه معنا دارد؟ كه انشاءاللّه خدايتعالى توفيق ميدهد، بحث مفصل و جامع الاطرافى ، پيرامون آن بكنيم .
    مگر پيامبر هم گناه مى كند؟
    چيزيكه باز در اينجا باقى مانده اين است كه خطيئه و گناه آدم ، چه معنا دارد؟ مگر پيامبر هم گناه مى كند؟ در پاسخ از اين سؤ ال مى گوئيم ، آنچه در بدو نظر از آيات ظاهر ميشود، اين است كه آن جناب رسما گناه كرده ، مانند جمله ((فتكونا من الظالمين ))، (زنهار از اين درخت نخوريد كه از ستمگران ميشويد)، و نيز جمله : ((و عصى آدم ربه فغوى ))، (آدم پروردگار خود را نافرم انى كرد، و در نتيجه گمراه شد)، و نيز مانند اعترافى كه خود آنجناب كرده ، و قرآن آنرا حكايت نموده فرموده : ((ربنا ظلمنا انفسنا، و ان لم تغفر لنا، و ترحمنا، لنكونن من الخاسرين ))، (پروردگارا بخود ستم كرديم ، و اگر ما را نيامرزى ، و رحم نكنى ، از زيانكاران خواهيم بود)، اين آن مطلبى است كه از نظر خود اين ظواهر، و قطع نظر از رسيدگى به دقت همه آيات داستان ، بنظر مى رسد، و اما اگر در همه آيات داستان تدبر كنيم ، و نهى از خوردن درخت را مورد دقت قرار دهيم ،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 208

    يقين پيدا مى كنيم كه نهى نامبرده نهى مولوى نبوده ، تا نافرمانيش معصيت خدا باشد، بلكه تنها راهنمائى و خير خواهى ، و ارشاد بوده ، و خدايتعالى خواسته است مصلحت نخوردن از درخت ، و مفسده خوردن آنرا بيان كند، نه اينكه با اراده مولوى آدم را بعبث ، وادار به نخوردن از آن كند.
    دليل اين معنا چند چيز است ، اول اينكه خدايتعالى هم در سوره مورد بحث ، و هم در سوره اعراف ، ظلم را متفرع بر مخالفت نهى كرده ، و فرموده : ((لا تقربا هذه الشجرة ، فتكونا من الظالمين ))، و آنگاه در سوره (طه ) اين ظلم را بشقاوت مبدل نموده ، و فرموده (مواظب باشيد شيطان شما را بيرون نكند، و گرنه بدبخت ميشويد).
    آنگاه اين بدبختى را در چند جمله كه بمنزله تفسير است ، بيان كرده ، و فرموده : (تو در اين بهشت نه گرسنه ميشوى ، و نه تشنه ، و نه عريان ، و نه گرمازده )، و با اين بيان روشن كرده كه مراد بشقاوت ، شقاوت و تعب دنيوى است ، كه از لوازم جدا ناشدنى زندگى زمينى است ، چون در زمين است كه انسان بگرسنگى ، و تشنگى ، و لختى ، و امثال آن گرفتار ميشود.
    مخالفت نهى ارشادى گناه نيست
    پس معلوم شد خدا آدم را نهى كرد تا گرفتار اينگونه عوارض نشود، و هيچ علت ديگرى كه باعث نهى مولوى باشد، بيان نكرد، پس باين دليل نهى نامبرده ارشادى بوده ، و مخالفت نهى ارشادى گناه نيست ، و مرتكب آنرا خارج از رسم عبوديت نمى شمارند.
    حال كه مسلم شد نهى مزبور ارشادى بوده ، بايد ظلم در آن چند جمله را هم طورى معنا كنيم ، كه به نافرمانى و معصيت سر در نياورد، و آن اين است كه بگوئيم : مراد از آن ، ظلم بنفس ، و خود را گرفتار تعب و هلاكت كردن است ، نه ظلم بحقوق خدا، كه در باب مسئله ربوبيت و عبوديت ، از منافيات شمرده ميشود، و اين خيلى روشن است .
    دليل دوم مسئله توبه آدم است ، چون توبه بمعناى رجوع ، و برگشتن بنده بخداست ، كه اگر از ناحيه خدا قبول شود، گناه بكلى محو و نابود مى گردد، و گناه كار تائب ، مثل كسى ميشود كه اصلا گناهى نكرده ، و با چنين كسى معامله بنده مطيع و منقاد را مى كنند، و در خصوص مورد عملى كه كرده ، معامله امتثال و انقياد را مينمايند.
    و اگر نهى از خوردن درخت نهى مولوى بود، و توبه آدم هم توبه از گناه عبودى ، و رجوع از مخالفت نهى مولوى مولى بود، بايد بعد از توبه دوباره به بهشت برمى گشت ، چون توبه مخالفت او را از بين برده بود، زيرا صريح قرآن است كه خدا توبه آدم را پذيرفت ، و حال آنكه مى بينيم بعد از توبه هم در زمين باقى ماند، و به بهشتش برنگرداندند.
    از اينجا معلوم ميشود كه بيرون شدن از بهشت ، بدنبال خوردن از درخت ، يك اثر ضرورى ، و خاصيت تكوينى آن خوردن بوده ، عينا مانند مردن بدنبال زهر خوردن ، و سوختن بدنبال در آتش افتادن ، همچنانكه در همه موارد تكليف ارشادى ، اثر، اثر تكوينى است ،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 209

    نه اثر مولوى ، مثلا مجازات ، در مورد تكليف مولوى است ، مانند سوختن در آتش دوزخ ، در برابر ترك نماز، و استحقاق مذمت ، و دورى از خدا در برابر مخالفت هاى عمومى ، و اجتماعى .
    سوم اينكه در آنروز كه اين مخالفت سر زد، اصلا دينى تشريع نشده بود، و بعد از هبوط آدم دين خدا نازل شد، بشهادت اينكه در آيات همين داستان فرمود: (همگى از بهشت هبوط كنيد، و فرود شويد، پس هرگاه از ناحيه من دينى ، و هدايتى برايتان آمد، هر كس هدايتم را پيروى كند، ترسى بر آنان نيست ، و دچار اندوهى نيز نميشوند، و كسانيكه پيروى آن نكنند، و كفر ورزيده ، آيات ما را تكذيب نمايند، آنان اصحاب آتش ، و در آن جاودانه اند) الخ .
    اين دو آيه كلامى است كه تمامى تشريعها و قوانينى را كه خدايتعالى در دنيا از طريق ملائكه ، و كتابهاى آسمانى ، و انبيائش مى فرستد، شامل است ، و خلاصه اين آيه اولين تشريع و قانونى را كه خدايتعالى در دنياى آدم ، و براى بشر مقرر كرده ، حكايت مى كند، و بطوريكه خدا حكايت كرده ، اين قضيه بعد از امر دومى هبوط واقع شده ، و واضح است كه امر به هبوط، امرى تكوينى ، و بعد از زندگى آدم در بهشت ، و ارتكاب آن مخالفت بوده ، پس معلوم شد كه در آن روز، و در حين مخالفت آن دستور، و خوردن از درخت ، هيچ دينى تشريع نشده بود، و هيچ تكليف مولوى و خطابى مولوى از خدايتعالى صادر نشده بود.
    معنى ظلم و عصيان و غوايت آدم
    حال اگر بگوئى : وقتى نهى خدا نهى ارشادى باشد، و نه نهى مولوى ، ديگر چه معنا دارد كه خدا عمل آدم را ظلم و عصيان و غوايت بخواند؟
    در جواب ميگوئيم : اما ظلم بودن عمل آدم ، كه در گذشته درباره اش سخن رفت ، و گفتيم : معنايش ظلم بنفس خود بوده ، و اما كلمه عصيان ، در لغت بمعناى تحت تاءثير قرار نگرفتن ، و يا به سختى قرار گرفتن است ، مثلا وقتى گفته ميشود: ((كسرته فانكسر، و كسرته فعصى )) معنايش اين است كه من آن چيز را شكستم ، و آن شكست ، و من آنرا شكستم ، ولى نشكست ، يعنى از عمل من متاءثر نشد، پس عصيان بمعناى متاءثر نشدن است ، و عصيان امر و نهى هم بهمين معنا است ، و اين هم در مخالفت تكاليف مولوى صادق است ، و هم در مورد خطابهاى ارشادى .
    چيزيكه هست ، در عصر ما و در عرف ما مسلمانان ، اين كلمه تنها متعين در معناى مخالفت اوامر مولوى ، از قبيل (نماز بخوان ، و روزه بگير، و حج بجاى آر) و نيز مخالفت نواهى مولوى ، مانند (شراب مخور، و زنا مكن )، و امثال آن شده است ، پس تعيين كلمه مورد بحث در معناى نامبرده ، تعيين لغوى نيست ، بلكه يا شرعى است ، و يا تعيين در عرف متدينين است ، و اين جور تعين ، ضررى بعموميت معنا، از نظر لغت و عرف عام و جهانى نمى زند، (دقت بفرمائيد).
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 210

    و اما كلمه غوايت ؟ اين كلمه بمعناى اين است كه كسى قدرت بر حفظ مقصد خود، و تدبير نفس خود، در زندگيش ‍ نداشته باشد، و نتواند خود را با هدفش ، آنطور كه مناسب با هدف و سازگار با آن باشد، وفق دهد.
    و معلوم است كه اين معنا در موارد مختلف اختلاف پيدا مى كند، در مورد ارشاد، معنائى بخود مى گيرد، و در مورد مولويت معنائى ديگر.
    پس چرا آدم توبه كرد؟
    حال اگر بگوئى بسيار خوب ، به بيان شما و اينكه عصمت آدم با كلمه ظلم و عصيان و غوايت منافات دارد از اشكال خود صرفنظر كرديم ، و قانع شديم ، كه منافات ندارد، ولى درباره توبه آدم چه ميگوئى ؟ اگر ظلم و عصيان و غوايت ، همه در مورد نهى ارشادى باشد، ديگر توبه چه معنا دارد، كه آدم بگويد: (و اگر ما را نيامرزى و بما رحم نكنى حتما از خاسران خواهيم شد)؟
    در جواب ميگوئيم : توبه همانطور كه قبلا نيز گفتيم ، بمعناى برگشتن است ، و برگشتن نيز مانند آن سه كلمه ديگر، در موارد مختلف معانى مختلفى بخود مى گيرد ، همانطور كه يك بنده سركش و متمرد، از اوامر مولا، و اراده او، ميتواند بسوى مولايش برگردد، و مولايش هم او را، بمقام قربى كه داشت ، و از دست داده بود، برگرداند، همچنين يك مريضى كه طبيبش او را از خوردن چيزى از ميوه ها، و يا خوردنى ديگر نهى كرده ، و بخاطر حفظ سلامتى او نهى كرده ، و بيمار، دستور وى را مخالفت نموده ، و در نتيجه بيماريش شدت يافته ، و خطر مرگ تهديدش نموده ، او هم ميتواند توبه كند، و دوباره بطبيب مراجعه نمايد، تا او به رژيمى دستور دهد، تا دوباره بحال اول برگردد، و عافيت از دست رفته خود را باز يابد، كه در اين مورد طبيب بوى ميگويد: باز يافتن عافيت ، محتاج به تحمل مشقت و دشوارى ، و رياضت در فلان مقدار از زمان است ، بايد در اين مدت اين رژيم دشوار را عملى كنى ، تا سلامتى مزاجت كه داشتى بتو برگردد، و بلكه از اول هم بهتر شوى ، (دقت بفرمائيد).
    و اما مسئله طلب مغفرت آدم ، و نيز طلب رحمت ، و همچنين كلمه خسران ، كه در كلامش آورد، پاسخ يك يك آنها از جوابهاى گذشته بدست مى آيد، كه گفتيم : اينگونه كلمات ، در موارد مختلف ، معانى مختلف بخود مى گيرند.
    بحث روايتى
    بهشت آدم بهشت دنيائى بوده
    در تفسير قمى از پدرش و او بدون سند روايت آورده ، كه : شخصى از امام صادق (عليه السلام ) از بهشت آدم پرسيد، كه آيا از بهشت هاى دنيا بوده ؟ و يا از بهشتهاى آخرت ؟ امام در پاسخ فرمود: از بهشت هاى دنيا بوده ، آفتاب و ماه در آن طلوع مى كردند، و اگر از بهشت هاى آخرت بود، آدم تا ابد از آن بيرون نميشد.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 211

    و نيز فرمود: خدايتعالى آدم را در بهشت منزل داد، و همه چيز را بغير از يك درخت برايش مباح كرد، و چون مخلوقى از خدا بود، كه بدون امر و نهى و غذا و لباس و منزل و ازدواج نميتوانست زندگى كند، چون جز بتوفيق خدا نفع و ضرر خود را تشخيص نميداد، لاجرم فريب دستورات و سوگند ابليس را خورد، ابليس نزد او و همسرش آمده گفت : اگر از اين درخت كه خدا شما را نهى كرده ، بخوريد، فرشته ميشويد، و براى هميشه در بهشت باقى ميمانيد، ولى اگر از آن نخوريد، خدا از بهشت بيرونتان خواهد كرد، و سپس سوگند خورد، براى آندو، كه من خيرخواه شمايم ، همچنانكه خداى عز و جل داستان را حكايت كرده ، مى فرمايد: ((ما نهيكما ربكما عن هذه الشجرة ، الا ان تكونا ملكين ، او تكونا من الخالدين ،# و قاسمهما: انى لكما لمن الناصحين ))، آدم اين سخن را از او پذيرفته از آن درخت خوردند، و شد آنچه كه خدايتعالى حكايت كرده : ((فبدت لهما سوآتهما))، يعنى لباسهاى بهشتى كه خدا بر تن آنان پوشانده بود، بيفتاد، و شروع كردند به پوشاندن خود از برگ بهشت ، ((و ناديهما ربهما: الم انهكما عن تلكما الشجرة ؟ و اقل لكما ان الشيطان لكما عدو مبين ))؟ بعد از اين عتاب كه خدا بآنان كرد، گفتند: پروردگارا ما بخود ستم كرديم ، و اگر تو ما را نيامرزى ، و رحم نكنى ، حتما از زيانكاران خواهيم بود، كه قرآن توبه آنانرا چنين حكايت كرده : ((ربنا ظلمنا انفسنا، و ان لم تغفرلنا، و ترحمنا، لنكونن من الخاسرين ))، پس خدايتعالى بايشان فرمود : (فرود شويد، در حاليكه بعضى دشمن بعضى ديگرتان باشيد، و شما در زمين قرارگاه ، و تا مدتى معين زندگى داريد)، آنگاه امام فرمود: يعنى تا روز قيامت در زمين خواهيد بود، سپس فرمود: آدم بر كوه صفا هبوط كرد، و همسرش حوا بكوه مروه ، و بمناسبت اينكه آدم صفى خدا بود، صفا را صفا، و بمناسبت اينكه حوا مرئه ل و زن بود، كوه مروه را مروه خواندند.
    آدم چهل روز بسجده بود، و بر بهشتى كه از دست داده بود مى گريست ، تا آنكه جبرئيل بر او نازل شد، و گفت آيا جز اين بود كه خدا تو را بدست قدرت خود آفريده و از روح خود در تو دميد؟ و ملائكه را به سجده بر تو وا داشت ؟ آدم گفت : همينطور بود، جبرئيل گفت : پس چرا وقتى تو را نهى كرد از خوردن آن درخت ، نافرمانى كردى ؟ آدم گفت : آخر ابليس بدروغ برايم سوگند خورد.
    # ((مؤ لف : در اينكه بهشت آدم از بهشت هاى دنيا بوده ، رواياتى ديگر از طرف اهل بيت (عليهم السلام ) رسيده ، هر چند كه بعضى از آنها در اينكه يكى از راويانش ابراهيم بن هاشم است ، مشتركند.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 212


    مراد بهشت دنيوى بهشت برزخى است
    و مراد باينكه گفتيم از بهشت هاى دنيا بوده ، اين است كه از بهشت هاى برزخى بوده ، كه در مقابل بهشت خلد است و در بعضى از قسمتهاى اين روايات اشاره باين معنا هست ، مثل اينكه در روايت بالا فرمود: آدم بر صفا، و حوا بر مروه هبوط كرد، و نيز مانند اين تعبير: كه فرمود: مراد به (متاع الى حين ) تا روز قيامت است ، در نتيجه مكثى كه مردگان در برزخ ، و رسيدن روز قيامت دارند، مكث زمينى است .
    و در همين زمين زندگى مى كنند، همچنانكه آيه :((قال كم لبثتم فى الارض عدد سنين ؟ قالوا: لبثنا يوما او بعض يوم ، فسئل العادين : #قال : ان لبثتم الا قليلا، لو ان كم كنتم تعلمون ))، (گفت : در زمين چقدر از نظر عدد سال مكث كرديد؟ گفتند: يا يك روز، و يا پاره اى از يك روز، بايد از شمارگران بپرسى ، گفت : شما جز اندكى مكث نكرديد اگر دانا مى بوديد)، و نيز آيه ((و يوم تقوم الساعة ، يقسم المجرمون : ما لبثوا غير ساعه ، كذلك كانوا يوفكون ،# و قال الذين اوتوا العلم و الايمان لقد لبثتم فى كتاب اللّه ، الى يوم البعث ، فهذا يوم البعث ، و لكنكم كنتم لا تعلمون ))، (و روزيكه قيامت بپا ميشود، مجرمان سوگند ميخورند: كه غير از ساعتى مكث نكرده اند آنروز نيز مانند دنيا كارشان بى دليل حرف زدن است ، و كسانيكه علم ايمانشان داده بوديم ، در پاسخ گفتند: شما در كتاب خدا تا روز قيامت مكث كرديد، و اين همان قيامت است ، و لكن شما نميدانيد)، نيز اين معنا را افاده مى كند، (چون در هر دو آيه وقتى سؤ ال از زندگى برزخ مى كنند، مى پرسند: چقدر در زمين مكث كرديد)، پس معلوم ميشود زندگى برزخى در همين زمين است .
    علاوه بر اينكه عده اى از روايات از اهل بيت (عليهم السلام ) دلالت دارد بر اينكه بهشت آدم در آسمان بوده ، و او با همسرش از آسمان نازل شدند، از اين هم كه بگذريم كسانيكه انس ذهنى بروايات دارند، از اينكه بهشت نامبرده در آسمان باشد، و آدم از آنجا بزمين هبوط كرده باشد، با اينكه در زمين خلق شده و در آن زندگى كرده باشند، هيچ تعجب نمى كند، همچنانكه در روايات در عين اينكه آمده : كه بهشت در آسمان است ، در عين حال آمده : كه سؤ ال قبر در قبر است ، و همين قبر يا روضه ايست از رياض بهشت ، و يا حفره ايست از حفره هاى دوزخ ، و از اين قبيل تعبيرات ، و ما اميدواريم در بحثى كه گفتيم بزودى پيرامون معناى آسمان خواهيم كرد، اين اشكال و اشكالهاى ديگر نظير آن برطرف شود، انشاءاللّه العزيز.
    ابليس چگونه خود را به آدم و همسرش رساند؟
    و اما اينكه ابليس چه جور خود را بآدم و همسرش رسانيد؟ و براى اينكار از چه وسيله اى استفاده كرد؟ در روايات صحيح و معتبر، چيزى در آن باره نيامده .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 213

    ولى در بعضى اخبار آمده : كه مار و طاووس دو تا از ياوران ابليسند، چون ابليس را در اغواء آدم و همسرش كمك كردند، و چون اين روايات معتبر نبودند، از ذكر آنهاصرفنظر كرديم ، و خيال مى كنم از روايات جعلى باشد، چون داستان از تورات گرفته شده ، و ما در اينجا عين عبارت تورات را مى آوريم ، تا خواننده بوضع آن روايات كاملا آگهى يابد.
    داستان آدم بنقل تورات
    در فصل دوم از سفر اول كه سفر خلقت است ، ميگويد: خدا آدم ا از خاك خلق كرد، و سپس دم حيات را در بينى او بدميد، پس نفسى ناطق شد، و خدا بهشت هائى در ناحيه شرقى عدن بكاشت ، و آدم را كه خلق كرده بود بدانجا برد ، و خدا از زمين همه رقم درخت برويانيد، و منظره هاى آنها را نكو كرد، و ميوه هايش را پاكيزه ساخت ، و درخت حيات را در وسط آن باغها بكاشت ، و درخت معرفت خير و شر را نيز، و نهرى از عدن بسوى آن باغها بكشيد، تا آنها را آبيارى كند، و آن نهر را چهار شقه كرد، اسم يكى از آنها نيل بود، و اين نيل بتمامى شهر ذويله كه طلا در آنجاست ، احاطه داشت ، طلا و همچنين لوءلوء، و سنگ مرمر آن شهر بسيار خوبست ، و نام نهر دومى جيحون بود، كه بسرتاسر شهر حبشه احاطه دارد، و نام نهر سوم دجله است ، كه از ناحيه شرقى موصل مى گذرد، و نام نهر چهارم فرات است .
    پس از آن خداوند آدم را گرفت ، و در باغهاى عدن منزل داد، تا رستگارش كند، و محافظتش نمايد، و خدا آدم را فرمود: كه تمامى درختان اين باغها برايت حلال است ، و ميتوانى از آنها بخورى ، ولى از درخت معرفت خير و شر مخور، چون در همان روزيكه از آن بخورى مستحق مرگ ميشوى .
    خداوند بخودش فرمود: (چه چيزى ازبقاء آدم به تنهائى برخاسته است ؟ خوبست كمكى هم برايش درست كنم ، پس ‍ خدا تمامى وحشى هاى صحرا و مرغان هوا را محشور كرده ، نزد آدم آورد، تا در پيش روى او آنها را نامگذارى كند، پس ‍ هر چه را آدم بر آن جانداران نام نهاد همان تا بامروز نام آن است .
    پس آدم اسماء جميع چارپايان ، و مرغان هوا، و وحشيان صحرا را،نام برد، ولى هيچ ياورى در مقابل خود نديد، پس ‍ خدا چرتى بر آدم مسلط كرد، تا چيزى احساس نكند، پس يكى از دنده هاى سينه او را كند، در جايش گوشت گذاشت ، آنگاه خدا از آن يك دنده زنى درست كرد، و او را نزد آدم آورد، آدم گفت : اينبار استخوانى از استخوانهايم ، و گوشتى از گوشتهايم را ديدم ، و جا دارد آنرا امراة بنامم ، چون از امر من اخذ شد، و بهمين جهت است كه مرد، پدر و مادر خود را رها نموده ، زن خود را مى چسبد، بطوريكه يك جسد واحد تشكيل ميدهند، آنروز آدم و همسرش عريان بودند، و از عريانى خود باكى نداشتند.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 214

    فصل سوم ، آنروز مار، از ميانه همه حيوانهاى صحرا كه خدا خلق كرده بود، حكيمى شد، و به زن گفت : راستى ، و به يقين خدا گفته از همه اين درختهاى باغ نخوريد؟ زن بمار گفت : نه ، از همه درختان باغ ميخوريم ، تنها فرموده از ميوه آن درخت كه در وسط باغ است نخوريد، و نزديكش نشويد، تا نميريد، مار بآن دو گفت : نمى ميريد، خدا ميدانسته كه شما همان روز كه از آن درخت بخوريد، چشمتان باز ميشود، و چون ملائكه در خير و شر دانا ميشويد، پس وقتى زن ديد كه درخت درخت خوبى ، و ميوه اش خوب ، و شهوت انگيز است ، عقل خود از كف بداد، و از ميوه آن گرفته ، و خورد، و بشوهرش هم داد خورد، پس چشمشان باز شد، و فهميدند كه عريان هستند، پس از برگهاى انجير لباسى چون لنگ براى خود درست كردند.
    بعد آواز خدا را كه داشت در باغ قدم مى زد، شنيدند، پس خدا ايستاد، و آدم را صدا زد، و باو گفت : كجا هستى ؟ و اين صدا محققا از او بوده ، آدم گفت : صداى تو را در باغ شنيدم ، ولى چون عريان هستم ، خود را پنهان كرده ام ، خدا پرسيد: چه كسى بتو گفت : عريانى ؟ مگر از آن درخت خوردى ، كه از خوردنش نهيت كردم ؟ آدم گفت : اين زنى كه برايم درست كردى ، از آن بمن داد خوردم ، خدا بزن گفت : چه كار كردى ؟ گفت : مار مرا فريب داد، از آن خوردم ، پس خدا بمار گفت : حال كه دانسته چنين كارى كردى ، از ميانه همه چارپايان ، و همه وحشى هاى صحرا، ملعون شدى ، و بايد كه هميشه با سينه ات راه بروى ، و در تمام عمرت خاك بخورى ، و ميانه تو و زن و ميانه نسل تو و نسل زن دشمنى نهادم ، او سر تو را بكوبد، و تو پاشنه او را بگزى ، و بزن گفت مشقت و حمل تو را بسيار مى كنم ، تا با مشقت فرزندان را بزائى ، و اختيار زندگى تو را بدست شوهرت نهادم ، تا او هميشه بر تو مسلط باشد، و بآدم گفت : از آنجا كه بحرف زنت رفتى ، و از درختى كه نهيت كردم ، و گفتم : از آن مخور، بخوردى ، با اين ملعون زمين بود، باين سبب دچار مشقت شدى ، و در تمام عمر بايد از آن بخورى ، و آن برايت خار بروياند، و از علف صحرا بخورى ، و با عرق رويت طعام بخورى ، تا روزيكه بهمين زمينى كه از آن گرفتى و خوردى برگردى ، چون تو از اصل خاك بودى ، بايد بخاك برگردى .
    و آدم همسرش را بدين جهت حوا ناميد، كه او مادر هر زنده ناطقى است ، و خدا براى آدم و همسرش جامه تن پوشى درست كرد، و بآنان پوشانيد، آنگاه خدا گفت : اينك آدم است كه مانند يكى از ما خير و شر را مى شناسد، و الان ديگر واجب شد كه از باغها بيرون رود، تا ديگر بار، دست بدرخت حياة دراز نكند، و از آن نخورد، و گرنه تا ابد زنده ميماند پس خدا او را از باغهاى عدن بيرون راند، تا زمين كه وى را از آن درست كرد، رستگار و آباد شود، و چون آدم را طرد كرد، ملائكه در شرقى باغهاى عدن اسكان داده شدند، و شمشيرى براق بالا و پائين شدن گرفت ، تا راه درخت حياة را محافظت كنند.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 215

    اين بود فصل سوم از تورات عربى ، كه در سال 1811 ميلادى بچاپ رسيده .
    و خواننده عزيز با تطبيق و مقايسه اين دو داستان با هم ، يعنى داستان آدم بنقل قرآن كريم ، و بنقل تورات ، و سپس ‍ دقت در رواياتيكه از طرق عامه و شيعه وارد شده ، بحقايق اين قصه پى مى برد، و ما خود اين مقايسه و تطبيق را در اينجا عملى نكرديم ، چون كتاب ما تفسير قرآن است ، و بررسى اين قضيه در خور آن نيست .
    مگر بهشت مقام قرب و نزاهت نيست و مگر درباره بهشت نيامده كه در آن لغو و گناه نيست ؟
    و اما اينكه مسئله داخل شدن ابليس در بهشت ، و اغواى آدم در آنجا، با اينكه بهشت اولا مقام قرب و نزاهت و طهارت است ، و بحكم آيه : ((لا لغو فيها و لا تاثيم ))، جاى لغو و گناه و نيرنگ نيست ، و ثانيا بهشت در آسمان قرار دارد و ابليس بعد از امتناعش از سجده بر آدم ، بفرمان ((فاخرج منها فانك رجيم )). و نيز بحكم ((فاهبط منها فما يكون لك ان تتكبر فيها))، از بهشت رانده شد، و چون ميخواست تكبر كند، و بهشت جاى تكبر نبود، فرود آمد، و با اين حال چطور دوباره به بهشت راه يافت ؟.
    جواب از اشكال اول اين است كه همانطور كه بعضى ديگر نيز گفته اند: قرآن كريم آنچه از لغو و تاءثيم كه از بهشت نفى كرده ، از بهشت خلد نفى كرده ، يعنى آن بهشتى كه مؤ منين در آخرت داخل آن ميشوند، و همچنين از بهشت برزخى كه بعد از مرگ و رحلت از دار تكليف در آنجا بسر مى برند، و اما بهشت دنيائيكه آدم و همسرش داخل آن شدند، و هنوز در دار تكليف و مورد توجه امر و نهى قرار نگرفته بودند، قرآن كريم درباره آن بهشت هيچ مطلبى بيان نكرده ، و بلكه ميتوان گفت : بعكس گفتار اشكال كننده ، جائى بوده كه لغو و تاءثيم در آن ممكن بوده ، و شاهد بر آن همين كافى است ، كه قرآن وقوع عصيان آدم را در آن حكايت كرده .
    علاوه بر اينكه لغو و تاءثيم از امور نسبى است ، كه وقتى تحقق پيدا مى كند كه انسان در دنيا آمده باشد، و امر و نهى متوجه او شده ، و خلاصه انسان مكلف شده باشد.
    شيطان چگونه دوباره به بهشت راه يافت
    و اما جواب از اشكال دوم ، اين استكه اولا برگشتن ضمير (هاء) در جمله (فاخرج منها)، و جمله (فاهبط منها) الخ ، بكلمه (سماء)، از آيه روشن نيست ، و دليلى نداريم كه بآن برگردد، براى اينكه در كلام سابق نامى از سماء برده نشده ، و معهود ذهن نبوده ، پس ممكن است بعنايتى بگوئيم : مراد خروج از ميانه ملائكه ، و هبوط از ميان آنان باشد، و يا مراد خروج و هبوط از منزلت و كرامت باشد.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 216

    اين اولا، و اما ثانيا، ممكن است امر بخرو ج و هبوط كنايه باشد از نهى از ماندن در آن بهشت ، و ميانه ملائكه ، نه از اصل بودن در آنجا، و عروج و عبور، خلاصه ماندن ابليس چون ملائكه در بهشت ممنوع شد، نه بالا رفتن و عبورش از آن .
    و اين معنا از آياتيكه مى فرمايد: ابليس بآسمان مى رفت ، تا استراق سمع كند، نيز استفاده ميشود، در روايات هم آمده : كه شيطانها تا قبل از بعثت عيسى عليه السلام ، تا آسمان هفتم بالا مى رفتند، همينكه آنجناب مبعوث شد، از آسمان چهارم ببالا ممنوع شدند، و سپس وقتى پيامبر اسلام (ص ) مبعوث شد، از همه آسمانها ممنوع گرديدند، و هدف تيرهاى شهاب قرار گرفتند.
    جواب سوم از اشكال دوم اينكه : در كلام خدايتعالى نيامده كه ابليس داخل بهشت شده باشد، و بنابراين اصلا موردى براى اشكال نمى ماند، آنچه در اين باره آمده ، در روايات است ، كه آنهم بخاطر اينكه روايات آحاد است ، و بحد تواتر نمى رسد، قابل اعتناء نيست ، علاوه بر اينكه احتمال آن هست كه راويان آنها روايت را نقل بمعنا كرده باشند، و عين الفاظ امام را نياورده باشند، و بهمين خاطر چيزى در كلمات آنان اضافه شده باشد.
    تنها آيه اى از قرآن كه دلالت دارد بر اين كه ابليس داخل بهشت شده حكايت كلام ابليس بآدم است ، كه مى فرمايد: ((و قال ما نهيكما ربكما عن هذه الشجرة ، الا ان تكونا ملكين ، او تكونا من الخالدين ))، (ابليس بآن دو گفت : پروردگارتان شما را از اين درخت نهى نكرد، مگر براى اينكه دو فرشته نباشيد، و از كسانى نشويد كه جاودانه در بهشت هستند).
    و دلالتش بر اين معنا از اين جهت است كه كلمه (هذا اين درخت )، در آن آمده ، و چون اين كلمه مخصوص اشاره به نزديك است ، پس گويا ابليس در نزديكى آن درخت بآن اشاره كرده و اين سخن را بآدم گفته است .
    ولكن استدلال باين آيه نيز درست نيست ، براى اينكه اگر كلمه (هذا) همه جا دلالت بر نزديك بودن مكانى مشاراليه باشد، بايد در آيه : ((و لا تقربا هذه الشجرة ، فتكونا من الظالمين ))، كه نهى خدا و خطابش بآدم و همسر اوست ، اين دلالت را بكند، و حال آنكه خدا بزرگتر از آنست كه به نزديكى و دورى مكانى توصيف شود، (پس همچنانكه در اين آيه دلالت ندارد، چه مانعى دارد كه بگوئيم در آن آيه نيز دلالت ندارد).
    درخت نهى شده چه درختى بود؟
    و در كتاب عيون اخبارالرضا (عليه السلام )، از عبدالسلام هروى ، روايت آمده كه گفت : بحضرت رضا عليه السلام عرضه داشتم : يا بن رسول اللّه (ص )، از درختى كه آدم و حوا از آن خوردند برايم بگو، تا بينم چه درختى بود؟
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 217

    چون مردم درباره آن اختلاف دارند، بعضى روايت مى كنند: كه گندم بوده بعضى ديگر روايت مى كنند: كه درخت حسد بوده ، حضرت فرمود: هر دو درست است ، عرضه داشتم : با اينكه دو معناى متفاوت دارد، چطور ممكن است هر دو درست باشد؟ فرمود: اى ابى صلت ، يك درخت بهشت ميتواند چند نوع باشد، مثلا درخت گندم ميتواند انگور هم بدهد، چون درخت بهشت مانند درختهاى دنيا نيست ، و آدم بعد از آنكه خداى تعالى باو احترام كرد، و ملائكه را وا داشت تا براى او سجده كنند، و او را داخل بهشت كرد، در دل با خود گفت : آيا خدا بشرى گرامى تر از من خلق كرده است ؟ خداى عز و جل از آنچه در دل او گذشت ، خبردار شد، پس او را ندا داد: كه سر خود را بلند كن ، و بساق عرش ‍ بنگر، تا چه مى بينى ؟ آدم سر بسوى عرش بلند كرد، و بساق عرش نگريست ، و در آن ديد كه نوشته : ((لا اله الا اللّه ، و محمد رسول اللّه ))، و على بن ابيطالب اميرالمؤ منين ، و همسرش فاطمه سيده زنان عالميان ، و حسن و حسين دو سيد جوانان اهل بهشتند، آدم پرسيد: پروردگارا، اينان چه كسانيند؟ خداى عز و جل فرمود: اى آدم اينان ذريه هاى تواند و از تو بهترند، و از همه خلايق من بهترند، و اگر اينها نبودند، من تو را، و بهشت و دوزخ ، و آسمان و زمين ، را خلق نمى كردم ، پس زنهار مبادا بچشم حسد بر اينان بنگرى ، كه از جوار من بيرون خواهى شد.
    پس آدم بچشم حسد بر آنان نظر افكند، و آرزوى مقام و منزلت آنان كرد، و خداوند شيطانرا بر او مسلط ساخت ، تا سرانجام از آندرخت كه نهى شده بود بخورد، و بر حوا هم مسلطش كرد، او هم بمقام فاطمه بچشم حسد نگريست ، تا آنكه از آن درخت بخورد. همچنانكه آدم خورد، و در نتيجه خدايتعالى هر دو را از بهشت بيرون كرده ، بزمين فرستاد، تا در جوار زمين باشند.
    # مؤ لف : اين معنا در عده اى از روايات آمده ، كه بعضى از آنها، از روايات مورد بحث مفصل تر و طولانى تر است ، و بعضى ديگر مجمل تر، و كوتاه تر.

    next page

    fehrest page


    back page

  9. #19
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 230

    چه شاعر در اين شعر مردم خود را بصرف مظنه ترسانده ، با اينكه بايد مردم را بدشمن يقينى ترساند، نه به مشكوك ، و اين بدان جهت است كه ظن بدشمن هم براى وادارى مردم بترك مخالفت كافى است ، و حاجت بيقين نيست ، تا شخص تهديد كننده براى تحصيل يقين در مردم ، و تفهيم آنان خود را بزحمت بيندازد و يا اعتنائى بشاءن آنان كند.
    و بنابراين ، آيه مورد بحث با آيه : ((فمن كان يرجو لقاء ربه ، فليعمل عملا صالحا))، هر كه اميد ديدار پروردگارش ‍ دارد، بايد عمل صالح كند)، قريب المضمون ميشود، چون در اين آيه نيز اميد بديدار خدا را در وادارى انسان بعمل صالح كافى دانسته است ، البته همه اين حرفها در صورتى است كه منظور از لقاء پروردگار در جمله ((ملاقوا ربهم ))، مسئله قيامت باشد، و اما در صورتيكه منظور از آن تصويرى باشد كه بزودى در سوره اعراف انشاءاللّه خواهيد ديد، در آنصورت ديگر هيچ محذورى در كار نيست .
    بحث روايتى (شامل رواياتى درباره استعانت از صبر و صلوة و مراد از صبر و...)
    در كافى از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: هر وقت امرى و پيشامدى على عليه السلام را بوحشت مى انداخت ، برميخاست ، و بنماز مى ايستاد، و مى فرمود: ((استعينوا بالصبر و الصلوه ))، از صبر و نماز كمك بگيريد.
    و نيز در كافى از آنجناب روايت كرده ، كه در ذيل آيه نامبرده فرمود: صبر همان روزه است ، و فرمود: هر وقت حادثه اى براى كسى پيش آمد، روزه بگيرد، تا خدا آنرا بر طرف سازد، چون خدايتعالى فرموده : ((و استعينوا بالصبر))، كه منظور از آن روزه است .
    # مؤ لف : مضمون دو حديث بالا را عياشى هم در تفسير خود روايت كرده ، و تفسير صبر بروزه ، از باب جرى يعنى تطبيق كلى بر مصداق است .
    و در تفسير عياشى از ابى الحسن عليه السلام روايت آمده ، كه فرمود: صبر در اين آيه بمعناى روزه است ، و هر گاه امر ناگوارى براى كسى پيش آيد، روزه بگيرد، تا بر طرف شود، چون خدايتعالى فرمود: ((و استعينوا بالصبر و الصلاه ، و انها لكبيره الا على الخاشعين ))، و خاشع بمعناى كسى است كه در نماز خود حالت ذلت بخود بگيرد، و منظور از خاشعان در اين آيه رسولخدا (ص ) و اميرالمؤ منين عليه السلام است .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 231

    # مؤ لف : امام (على ) از آيه شريفه استحباب روزه و نماز را در هنگام نزول شدائد و ناملايمات استفاده كرده ، و نيز استحباب توسل برسولخدا و ولى خدا در اينگونه مواقع را از آيه شريفه در آورده است ، و اين در حقيقت تاءويل كلمه صوم و صلوه برسولخدا (ص ) و اميرالمؤ منين عليه السلام است .
    و در تفسير عياشى نيز از على عليه السلام روايت كرده ، كه در ذيل آيه ((الذين يظنون انهم ملاقوا ربهم )) الخ ، فرموده : يعنى يقين دارند باينكه مبعوث ميشوند، و مراد بظن در اين آيه يقين است .
    # مؤ لف : اين روايت را صدوق نيز نقل كرده .
    ابن شهر آشوب از امام باقر عليه السلام روايت كرده كه فرمود: اين آيه درباره على ، و عثمان بن مظعون ، و عمار بن ياسر، و رفقاى ايشان نازل شده است .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 232

    آيات 47 و 48 بقره

    يَبَنى إِسرءِيلَ اذْكُرُوا نِعْمَتىَ الَّتى أَنْعَمْت عَلَيْكمْ وَ أَنى فَضلْتُكُمْ عَلى الْعَلَمِينَ(47)
    وَ اتَّقُوا يَوْماً لا تجْزِى نَفْسٌ عَن نَّفْسٍ شيْئاً وَ لا يُقْبَلُ مِنهَا شفَعَةٌ وَ لا يُؤْخَذُ مِنهَا عَدْلٌ وَ لا هُمْ يُنصرُونَ(48)

    ترجمه آيات

    اى پسران اسرائيل نعمت مرا كه به شما ارزانى داشتم و شما را بر مردم زمانه برترى دادم بياد آريد (47)
    و از آن روز كه كسى بكار كسى نيايد و از او شفاعتى نپذيرند و از او عوضى نگيرند و كسان يارى نشوند بترسيد (48)

    نظام زندگى دنيا بر اساس اسباب و وسائط و شفعاء مى گردد
    بيان آيات

    و اتقوا يوما لا تجزى ... پادشاهى و سلطنت دنيوى از هر نوعش كه باشد، و با جميع شئون و قواى مقننه ، و قواى حاكمه ، و قواى مجريه اش ، مبتنى بر حوائج زندگى است ، و اين حاجت زندگى است كه ايجاب مى كند چنين سلطنتى و چنين قوانينى بوجود آيد، تا حوائج انسانرا كه عوامل زمانى و مكانى آنرا ايجاب مى كند بر آورد.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 233

    بهمين جهت چه بسا ميشود كه متاعى را مبدل بمتاعى ديگر، و منافعى را فداى منافعى بيشتر، و حكمى را مبدل بحكمى ديگر مى كند، بدون اينكه اين دگرگونيها در تحت ضابطه و ميزانى كلى در آيد، و بر همين منوال مسئله مجازات متخلفين نيز جريان مى يابد، با اينكه جرم و جنايت را مستلزم عقاب ميدانند، چه بسا از اجراء حكم عقاب بخاطر غرضى مهم تر، كه يا اصرار و التماس محكوم بقاضى ، و تحريك عواطف او است ، و يا رشوه است ، صرفنظر كنند، و قاضى بخاطر عوامل نامبرده بر خلاف حق حكم براند، و تعيين جزاء كند، و يا مجرم پارتى و شفيعى نزد او بفرستد، تا بين او و خودش واسطه شود، و يا اگر قاضى تحت تاءثير اينگونه عوامل قرار نگرفت ، پارتى و شفيع نزد مجرى حكم برود، و او را از اجراء حكم باز بدارد، و يا در صورتيكه احتياج حاكم بپول بيشتر از احتياجش بعقاب مجرم باشد، مجرم عقاب خود را با پول معاوضه كند، و يا قوم و قبيله مجرم بيارى او برخيزند، و او را از عقوبت حاكم برهانند، و عواملى ديگر نظير عوامل نامبرده ، كه احكام و قوانين حكومتى را از كار مى اندازد، و اين سنتى است جارى ، و عادتى است در بين اجتماعات بشرى .
    اين توهم خرافى كه نظام حيات اخروى نيز بر مبناى اسباب و مسببات مادى است
    و در ملل قديم از وثنى ها و ديگران ، اين طرز فكر وجود داشت ، كه معتقد بودند نظام زندگى آخرت نيز مانند نظام زندگى دنيوى است ، و قانون اسباب و مسببات و ناموس تاءثير و تاءثر مادى طبيعى ، در آن زندگى نيز جريان دارد، لذا براى اينكه از جرائم و جناياتشان صرفنظر شود، قربانيها و هدايا براى بت ها پيشكش مى كردند، تا باين وسيله آنها را در برآورده شدن حوائج خود برانگيزند، و همدست خود كنند، و يا بتها برايشان شفاعت كنند، و يا چيزيرا فديه و عوض ‍ جريمه خود ميدادند، و بوسيله يك جان زنده يا يك اسلحه ، خدايان را بيارى خود مى طلبيدند، حتى با مردگان خود چيزى از زيور آلات را دفن مى كردند، تا بآن وسيله در عالم ديگر زندگى كنند، و لنگ نمانند، و يا انواع اسلحه با مردگان خود دفن مى كردند، تا در آن عالم با آن از خود دفاع كنند، و چه بسا با مرده خود يك كنيز را زنده دفن مى كردند، تا مونس او باشد، و يا يكى از قهرمانان را دفن مى كردند، تا مرده را يارى كند، و در همين اعصار در موزه هاى دنيا در ميانه آثار زمينى مقدار بسيار زيادى از اين قبيل چيزها ديده ميشود.
    در بين ملل اسلامى نيز با همه اختلافيكه در نژاد و زبان دارند، عقائد گوناگونى شبيه بعقائد خرافى گذشته ديده ميشود، كه معلوم است ته مانده همان خرافات است ، كه به توارث باقى مانده است ، و اى بسا در قرون گذشته رنگهاى گونه گونى بخود گرفته است ،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 234

    و در قرآن كريم تمامى اين آراء واهيه و پوچ ، و اقاويل كاذبه و بى اساس ابطال شده ، خداى عز و جل در باره اش فرمود: ((و الامر يومئذ لله ))، (امروز تنها موثر خداست )، و نيز فرموده : ((ور اوا العذاب ، و تقطعت بهم الاسباب ))، (عذاب را مى بينند و دستشان از همه اسباب بريده ميشود).
    و نيز فرموده : ((و لقد جئتمونا فرادى ، كما خلقناكم اول مره ، و تركتم ما خولناكم وراء ظهوركم ، و ما نرى معكم شفعاءكم ، الذين زعمتم انهم فيكم شركاء، لقد تقطع بينكم ، و ضل عنكم ما كنتم تزعمون ))، امروز تك تك و به تنهائى نزد ما آمديد، همانطور كه روز اوليكه شما را آورديم لخت و تنها آفريديم ، و آنچه بشما داده بوديم با خود نياورديد، و پشت سر نهاديد، با شما نمى بينيم آن شفيعانى كه يك عمر شريكان ما در سرنوشت خود مى پنداشتيد، آرى ارتباطهائيكه بين شما بود، و بخاطر آن منحرف شديد، قطع شد، و آنچه را مى پنداشتيد (امروز نمى بينيد) و نيز فرموده : ((هنالك تبلوا كل نفس ما اسلفت ، و ردوا الى اللّه مولاهم الحق ، و ضل عنهم ما كانوا يفترون ))، در آن هنگام هر كس بهر چه از پيش كرده مبتلا شود، و بسوى خداى يكتا مولاى حقيقى خويش بازگشت يابند، و آن دروغها كه مى ساخته اند نابود شوند).
    رد اين خرافات و بيان قطع روابط و سنن دنيوى مانند واسطه گرى در آخرت
    و همچنين آياتى ديگر، كه همه آنها اين حقيقت را بيان مى كند، كه در موطن قيامت ، اثرى از اسباب دنيوى نيست ، و ارتباطهاى طبيعى كه در اين عالم ميان موجودات هست ، در آنجا بكلى منقطع است ، و اين خود اصلى است كه لوازمى بر آن مترتب ميشود، و آن لوازم بطور اجمال بطلان همان عقائد موهوم و خرافى است ، آنگاه قرآن كريم هر يك از آن عقائد را بطور تفصيل بيان نموده ، و پنبه اش را زده است ، از آنجمله مسئله شفاعت و پارتى بازى است ، كه درباره آن مى فرمايد: ((و اتقوا يوما لا تجزى نفس عن نفس شيئا، و لا يقبل منها شفاعه ، و لا يوخذ منها عدل ، و لا هم ينصرون ))، (بپرهيزيد از روزى كه احدى بجاى ديگرى جزاء داده نميشود، و از او شفاعتى پذيرفته نيست ، و از او عوضى گرفته نميشود، و هيچكس از ناحيه كسى يارى نمى گردند)، و نيز فرموده : ((يوم لا بيع فيه و لا خله و لا شفاعه ))، (روزيكه در آن نه خريد و فروشى است ، و نه رابطه دوستى ) و نيز فرموده : ((يوم لا يغنى مولى عن مولى شيئا))، (روزيكه هيچ دوستى براى دوستى كارى صورت نمى دهد)، و نيز فرموده : ((يوم تولون مدبرين ، مالكم من اللّه من عاصم )) (روزيكه از عذاب مى گريزيد ولى از خدا پناه گاهى نداريد) و نيز فرموده ((مالكم لا تناصرون ؟ بل هم اليوم مستسلمون ))، چرا بيارى يكديگر برنميخزيد؟ بلكه آنان امروز تسليمند.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 235

    و نيز فرموده : ((و يعبدون من دون اللّه ما لا يضرهم و لا ينفعهم ، و يقولون هولاء شفعاونا عند اللّه ، قل اتنبون بما لا يعلم فى السموات و لا فى الارض ؟ سبحانه و تعالى عما يشركون ))، بغير خدا چيزيرا مى پرستند كه نه ضررى برايشان دارد، و نه سودى بايشان مى رساند، و ميگويند: اينها شفيعان ما به نزد خدايند، بگو: آيا بخدا چيزى ياد ميدهيد كه خود او در آسمانها و زمين اثرى از آن سراغ ندارد؟ منزه و والا است خدا، از آنچه ايشان برايش شريك مى پندارند)، و نيز فرموده ،((ما للظالمين من حميم ، و لا شفيع يطاع ))، (ستمكاران نه دوستى دارند، و نه شفيعى كه سخنش خريدار داشته باشد) و نيز فرموده : ((فما لنا من شافعين و لا صديق حميم ))، و از اين قبيل آيات ديگر، كه مسئله شفاعت و تاءثير واسطه و اسباب را در روز قيامت نفى مى كند، (دقت فرمائيد).
    اثبات شفاعت در دسته اى ديگر از آيات قرآن
    و از سوى ديگر قرآن كريم با اين انكار شديدش در مسئله شفاعت ، اين مسئله را بكلى و از اصل انكار نمى كند، بلكه در بعضى از آيات مى بينيم كه آنرا فى الجمله اثبات مينمايد، مانند آيه : ((اللّه الذى خلق السموات و الارض فى سته ايام ، ثم استوى على العرش ، ما لكم من دونه من ولى و لا شفيع ، افلا تتذكرون ))،؟ (او است اللّه ، كه آسمانها و زمين را در شش روز بيافريد، و سپس بر عرش مسلط گشت ، شما بغير او سرپرست و شفيعى نداريد، آيا باز هم متذكر نمى گرديد؟!) كه مى بينيد در اين آيه بطور اجمال شفاعت را براى خود خدا اثبات نموده : و نيز آيه : ((ليس لهم من دونه ولى و لا شفيع ))، (بغير او ولى و شفيعى برايشان نيست )، و آيه :
    ((قل لله الشفاعه جميعا))، (بگو شفاعت همه اش مال خدا است ، و نيز فرموده : ((له ما فى السموات ، و ما فى الارض ، من ذا الذى يشفع عنده الا باذنه ؟ يعلم ما بين ايديهم و ما خلفهم ))، (مر او راست آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است ، كيست كه بدون اذن او نزد او شفاعتى كند؟ او ميداند اعمالى را كه يك يك آنان كرده اند، و همچنين آثاريكه از خود بجاى نهاده اند)، و نيز فرموده : ((ان ربكم ، اللّه ، الذى خلق السموات و الارض فى سته ايام ، ثم استوى على العرش ، يدبر الامر، ما من شفيع الا من بعد اذنه ))، (بدرستى پروردگار شما تنهااللّه است ، كه آسمانها و زمين را در شش روز بيافريد، آنگاه بر عرش مسلط گشته ، تدبير امر نمود، هيچ شفيعى نيست مگر بعد از آنكه او اجازه دهد).
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 236

    و نيز فرموده : ((و قالوا اتخذ الرحمن ولدا، سبحانه ، بل عباد مكرمون ، لا يسبقونه بالقول ، و هم بامره يعملون ، يعلم ما بين ايديهم و ما خلفهم ، و لا يشفعون الا لمن ارتضى ، و هم من خشيته مشفقون ))، (گفتند: خدا فرزندى گرفته ، منزه است خدا، بلكه فرشتگان بندگان آبرومند اويند كه در سخن از او پيشين مى گيرند، و بامر او عمل مى كنند، و او ميداند آنچه را كه آنان مى كنند، و آنچه اثر كه دنبال كرده هايشان ميماند، و ايشان شفاعت نمى كنند، مگر كسى را كه خدا راضى باشد، و نيز ايشان از ترس او همواره در حالت اشفاقند)،، و نيز فرموده : ((و لا يملك الذين يدعون من دونه الشفاعه ، الا من شهد بالحق ، و هم يعلمون ))، (آنهائيكه مشركين بجاى خدا مى خوانند، مالك شفاعت كسى نيستند، تنها كسانى ميتوانند بدرگاه او شفاعت كنند، كه بحق شهادت داده باشند، و در حالى داده باشند، كه عالم باشند).
    و نيز فرموده : ((لا يملكون الشفاعه ، الا من اتخذ عند الرحمن عهدا))، (مالك شفاعت نيستند، مگر تنها كسانيكه نزد خدا عهدى داشته باشند)، و نيز فرموده ، ((يومئذ لا تنفع الشفاعه ، الا من اذن له الرحمن ، و رضى له قولا، يعلم ما بين ايديهم و ما خلفهم ، و لا يحيطون به علما))، (امروز شفاعت سودى نمى بخشد، مگر از كسى كه رحمان باو اجازه داده باشد، و سخن او را پسنديده باشد، او بآنچه مردم كرده اند، و نيز بآنچه آثار پشت سر نهاده اند، دانا است ، و مردم باو احاطه علمى ندارند).
    و نيز فرموده : ((و لا تنفع الشفاعه عنده ، الا لمن اذن له ))، (شفاعت نزد او براى كسى سودى نميدهد، مگر كسى كه برايش اجازه داده باشد)، و نيز فرموده : ((و كم من ملك فى السموات ، لا تغنى شفاعتهم شيئا الا من بعد ان ياذن اللّه لمن يشاء و يرضى )): (چه بسيار فرشتگان كه در آسمانهايند، و شفاعتشان هيچ سودى ندارد، مگر بعد از آنكه خدا براى هر كه بخواهد اذن دهد).
    طريق جمع بين دو دسته آيات
    اين آيات بطوريكه ملاحظه مى فرمائيد، يا شفاعت را مختص بخداى (عز اسمه ) مى كند، مانند سه آيه اول ، و يا آن را عموميت ميدهد، و براى غير خدا نيز اثبات مى كند، اما با اين شرط كه خدا باو اذن داده باشد، و بشفاعتش راضى باشد، و امثال اين شروط.
    و بهر حال ، آنچه مسلم است ، و هيچ شكى در آن نيست ، اين استكه آيات نامبرده شفاعت را اثبات مى كند، چيزيكه هست بعضى آنطور كه ديديد منحصر در خدا مى كند، و بعضى ديگر آنطور كه ديديد عموميتش مى دهد.
    اين را هم بياد داريد كه آيات دسته اول ، شفاعت را نفى مى كرد، حال بايد ديد جمع بين اين دو دسته آيات چه ميشود؟ در پاسخ ميگوئيم نسبتى كه اين دو دسته آيات با هم دارند، نظير نسبتى است كه دو دسته آيات راجعه بعلم غيب با هم دارند، يكدسته علم غيب را منحصر در خدا مى كند، دسته ديگر آنرا براى غير خدا نيز اثبات نموده ، قيد رضاى خدا را شرط مى كند، دسته اول مانند آيه : ((قل لا يعلم من فى السموات و الارض الغيب ))، (بگو در آسمانها و زمين هيچ كس غيب نميداند)، و آيه : ((و عنده مفاتح الغيب ، لا يعلمها الا هو))، (نزد اوست كليدهاى غيب ، كه كسى جز خود او از آن اطلاع ندارد)، و از دسته دوم مانند آيه : ((عالم الغيب ، فلا يظهر على غيبه احدا، الا من ارتضى من رسول ))، (خدا عالم غيب است واحدى را بر غيب خود مسلط نميسازد، مگر كسى از فرستادگانش كه او را پسنديده باشد).
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 237

    و هم چنين نسبت ميانه آن دو دسته آيات شفاعت ، نظير نسبتى است كه ميان دو دسته آيات راجع بمرگ ، و نيز دو دسته آيات راجعه بخلقت و رزق ، و تاءثير، و حكم ، و ملك ، و امثال آنست ، كه در اسلوب قرآن بسيار زياد ديده ميشود، يكجا مرگ بندگان ، و خلقتشان ، و رزقشان ، و ساير نامبرده ها را بخود نسبت ميدهد، و جائى ديگر براى غير خود اثبات مى كند، و قيد اذن و مشيت خود را بر آن اضافه مى نمايد.
    اثبات شفاعت براى غير خدا، به اذن خدا نه مستقلا
    و اين اسلوب كلام ، بما مى فهماند كه بجز خدايتعالى هيچ موجودى بطور استقلال مالك هيچ يك از كمالات نامبرده نيست ، و اگر موجودى مالك كمالى باشد، خدا باو تمليك كرده ، حتى قرآن كريم در قضاهاى رانده شده بطور حتم ، نيز يكنوع مشيت را براى خدا اثبات مى كند، مثلا مى فرمايد: ((فاما الذين شقوا، ففى النار لهم فيها زفير و شهيق ، خالدين فيها، ما دامت السموات و الارض ، الا ما شاء ربك ، ان ربك فعال لما يريد و اما الذين سعدوا، ففى الجنه ، خالدين فيها، ما دامت السموات و الارض ، الا ما شاء ربك ، عطاء غير مجذوذ))، (اما كسانيكه شقى شدند، پس در آتشند، و در آن زفير و شهيق (صداى نفس فرو بردن و برآوردن ) دارند، و جاودانه در آن هستند مادام كه آسمانها و زمين برقرار است مگر آنچه پروردگارت بخواهد كه پروردگارت هر چه اراده كند فعال است و اما كسانيكه سعادتمند شدند، در بهشت جاودانه خواهند بود، مادام كه آسمانها و زمين برقرار است مگر آنچه پروردگارت بخواهد عطائى است قطع نشدنى )، ملاحظه مى فرمائيد كه سعادت و شقاوت و خلود در بهشت و دوزخ را با اينكه از قضاهاى حتمى او است ، و مخصوصا درباره خلود در بهشت صريحا فرموده : عطائى است قطع نشدنى ، اما در عين حال اين قضاء را طورى نرانده كه العياذ باللّه دست بند بدست خود زده باشد، بلكه باز سلطنت و ملك خود را نسبت بآن حفظ كرده ، و فرموده : (پروردگارت بآنچه اراده كند فعال است )، يعنى هر چه بخواهد مى كند.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 238

    و سخن كوتاه اينكه نه اعطاء و دادنش طورى است كه اختيار او را از او سلب كند، و بعد از دادن نسبت بآنچه داده ندار و فقير شود، و نه ندادنش او را ناچار بحفظ آنچه نداده ميسازد، و سلطنتش را نسبت بآن باطل مى كند.
    از اينجا معلوم ميشود: آياتيكه شفاعت را انكار مى كنند، اگر بگوئيم : ناظر بشفاعت در روز قيامت است ، شفاعت بطور استقلال را نفى مى كند، و ميخواهد بفرمايد: كسى در آنروز مستقل در شفاعت نيست ، كه چه خدا اجازه بدهد و چه ندهد او بتواند شفاعت كند، و آياتيكه آنرا اثبات مى كند، نخست اصالت در آنرا براى خدا اثبات مى كند، و براى غير خدا بشرط اذن و تمليك خدا اثبات مينمايد، پس شفاعت براى غير خدا هست ، اما با اذن خدا.
    چند فصل درباره شفاعت و متعلقات آن
    حال بايد در آيات اين بحث دقت كنيم ، ببينيم شفاعت و متعلقات آن از نظر قرآن چه معنائى دارد؟، و اين شفاعت در حق چه كسانى جارى ميشود؟ و از چه شفيعانى سر مى زند؟ و در چه زمانى تحقق مييابد؟ و اينكه شفاعت چه نسبتى با عفو و مغفرت خدايتعالى دارد، و از اين قبيل جزئيات آنرا در چند فصل بررسى كنيم .
    فصل اول ، شفاعت چيست ؟ (تجزيه و تحليل معنى شفاعت )
    معناى اجمالى شفاعت را همه ميدانند، چون همه انسانها در اجتماع زندگى ميكنند، كه اساسش تعاون است .
    و اما معناى لغوى آن به تفصيل : اين كلمه از ماده (ش ف ع ) است ، كه در مقابل كلمه (وتر تك ) بكار مى رود، در حقيقت شخصى كه متوسل ، به شفيع ميشود نيروى خودش به تنهائى براى رسيدنش بهدف كافى نيست ، لذا نيروى خود را با نيروى شفيع گره مى زند، و در نتيجه آنرا دو چندان نموده ، بآنچه ميخواهد نائل مى شود، بطوريكه اگر اينكار را نمى كرد، و تنها نيروى خود را بكار مى زد، بمقصود خود نمى رسيد، چون نيروى خودش به تنهائى ناقص و ضعيف و كوتاه بود.
    و اما بحث اجتماعى آن ، و اينكه تا چه پايه معتبر است ؟ ميگوئيم : شفاعت يكى از امورى است كه ما آنرا براى رسيدن بمقصود بكار بسته ، و از آن كمك مى گيريم ، و اگر موارد استعمال آنرا آمارگيرى كنيم ، خواهيم ديد كه بطور كلى در يكى از دو مورد از آن استفاده مى كنيم ، يا در مورد جلب منفعت و خير، آنرا بكار مى زنيم ، و يا در مورد دفع ضرر و شر، البته نه هر نفعى ، و نه هر ضررى ، چون ما هرگز در نفع و ضررهائيكه اسباب طبيعى و حوادث كونى آنرا تامين مى كند، از قبيل گرسنگى ، و عطش ، و حرارت ، و سرما، و سلامتى ، و مرض ، متوسل بشفاعت نميشويم ، وقتى گرسنه شديم بدون اينكه دست بدامن اسباب غيرطبيعى بزنيم ، خود برخاسته براى خودمان غذا فراهم مى كنيم ، و همچنين آب و لباس و خانه و دارو تهيه مى كنيم .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 239

    و توسل ما باسباب غيرطبيعى ، و شفيع قرار دادن آنها، تنها در خيرات و شرورى ، و منافع و مضارى استكه اوضاع قوانين اجتماعى ، و احكام حكومت ، يا بطور خصوص ، و يا عموم ، بطور مستقيم يا غيرمستقيم ، پيش مى آورد، چون در دائره حكومت و مولويت از يكسو، و عبوديت و اطاعت از سوى ديگر، در هر حاكم و محكومى كه فرض شود احكامى از امر و نهى هست ، كه اگر محكوم و رعيت بآن احكام عمل كند، و تكليف حاكم و مولى را امتثال نمايد، آثارى از قبيل مدح زبانى ، و يا منافع مادى ، از جاه و مال در پى دارد، و اگر با آن مخالفت نموده ، و از اطاعت تمرد و سرپيچى كند، آثار ديگرى از قبيل مذمت زبانى ، و يا ضرر مادى ، و يا معنوى در پى دارد، پس وقتى مولائى غلام خود و يا هر كس ديگريكه در تحت سياست و حكومت او قرار دارد مثلا امر بكند، و يا نهى كند، و او هم امتثال نمايد، اجرى آبرومند دارد، و اگر مخالفت كند، عقاب يا عذابى دارد، از همينجا دو نوع وضع و اعتبار درست ميشود، يكى وضع حكم و قانون ، و يكى هم وضع آثاريكه بر موافقت و مخالفت آن مترتب ميشود.
    و بنابر همين اساس آسياى همه حكومتهاى عمومى و خصوصى ، و مخصوصا حكومت بين هر انسانى با زير دستش ‍ ميچرخد.
    در چه مواردى انسان متوسل به شفاعت مى شود؟
    بنابراين اگر انسانى بخواهد بكمالى و خيرى برسد، يا مادى و يا معنوى ، كه از نظر معيارهاى اجتماعى آمادگى و ابزار آنرا ندارد، و اجتماع وى را لايق آنكمال و آن خير نمى داند، و يا بخواهد از خود شرى را دفع كند، شريكه بخاطر مخالفت متوجه او ميشود، و از سوى ديگر قادر بر امتثال تكليف ، واداى وظيفه نيست ، در اينجا متوسل بشفاعت ميشود.
    و بعبارتى روشن تر، اگر شخصى بخواهد به ثوابى برسد كه اسباب آنرا تهيه نديده ، و از عقاب مخالفت تكليفى خلاص ‍ گردد، بدون اينكه تكليف را انجام دهد، در اينجا متوسل بشفاعت مى گردد، و مورد تاءثير شفاعت هم همينجا است ، اما نه بطور مطلق ، براى اينكه بعضى افراد هستند كه اصلا لياقتى براى رسيدن بكماليكه ميخواهند ندارند، مانند يك فرد عامى كه ميخواهد با شفاعت اعلم علماء شود، با اينكه نه سواد دارد، و نه استعداد، و يا رابطه اى كه ميان او و آن ديگرى واسطه و شفيع شود ندارند، مانند برده اى كه بهيچ وجه نمى خواهد از مولايش اطاعت كند، و ميخواهد در عين ياغى گرى و تمردش بوسيله شفاعت مورد عفو مولا قرار گيرد كه در اين دو فرض ، شفاعت سودى ندارد، چون شفاعت وسيله اى است براى تتميم سبب ، نه اينكه خودش مستقلا سبب باشد، اولى را اعلم علماء كند، و دومى را در عين ياغيگريش مقرب درگاه مولا سازد.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 240

    شرط ديگرى كه در شفاعت هست ، اين است كه تاءثير شفاعت شفيع در نزد حاكمى كه نزدش شفاعت ميشود بايد تاءثير جزافى و غير عقلايى نباشد، بلكه بايد آن شفيع چيزى را بهانه و واسطه قرار دهد كه براستى در حاكم اثر بگذارد، و ثواب او و خلاصى از عقاب او را باعث شود، پس شفيع از مولاى حاكم نميخواهد كه مثلا مولويت خود را باطل ، و عبوديت عبد خود را لغو كند، و نيز نميخواهد كه او از حكم خود و تكليفش دست بردارد، و يا آنرا بحكم ديگر نسخ نمايد، حالا يا براى همه نسخ كند، و يا براى شخص مورد فرض ، كه خصوص او را عقاب نكند.
    و نيز از او نميخواهد كه قانون مجازات خود را يا بطور عموم و يا براى شخص مورد فرض لغو نموده ، يا در هيچ واقعه و يا در خصوص اين واقعه مجازات نكند، شفاعت معنايش اين نيست ، و شفيع چنين تاءثيرى در مولويت مولا و عبوديت عبد، و يا در حكم مولا، و يا در مجازات او ندارد، بلكه شفيع بعد از آنكه اين سه جهت را مقدس و معتبر شمرد، از راه هاى ديگرى شفاعت خود را مى كند، مثلا يا بصفاتى از مولاى حاكم تمسك مى كند، كه آن صفات اقتضا دارد كه از بنده نافرمانش بگذرد، مانند بزرگوارى ، و كرم او، و سخاوت و شرف دودمانش .
    و يا بصفاتى در عبد تمسك جويد، كه آن صفات اقتضاء مى كند مولا بر او رافت ببرد، صفاتيكه عوامل آمرزش و عفو را برمى انگيزد، مانند خوارى و مسكنت و حقارت و بد حالى و امثال آن .
    و يا بصفاتى كه در نفس خود شفيع هست ، مانند محبت و علاقه اى كه مولا باو دارد، و قرب منزلتش ، و علو مقامش در نزد وى ، پس منطق شفيع اين است كه ميگويد: من از تو نميخواهم دست از مولويت خود بردارى ، و يا از عبوديت عبدت چشم بپوشى ، و نيز نمى خواهم حكم و فرمان خودت را باطل كنى ، و يا از قانون مجازات چشم بپوشى .
    بلكه ميگويم : تو با اين عظمت كه دارى ، و اين رافت و كرامت كه دارى از مجازات اين شخص چه سودى مى برى ؟ و اگر از عقاب او صرفنظر كنى چه ضررى بتو مى رسد، و يا ميگويم : اين بنده تو مردى نادان است ، و اين نافرمانى را از روى نادانيش كرده ، و مردى حقير و مسكين ، مخالفت و موافقت او اصلا بحساب نمى آيد، و مثل تو بزرگوارى بامر او اعتنا نمى كند، و بآن اهميت نميدهد، و يا ميگويم : بخاطر آن مقام و منزلتى كه نزد تو دارم ، و آن لطف و محبتى كه تو نسبت بمن دارى ، شفاعتم را در حق فلانى بپذير، و از عقابش رهانيده مشمول عفوش قرار ده .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 241

    از اينجا براى كسى كه در بحث دقت كرده باشد، معلوم و روشن مى گردد كه شفيع ، عاملى از عوامل مربوط بمورد شفاعت ، و موثر در رفع عقاب را مثلا، بر عاملى ديگر كه عقاب را سبب شده ، حكومت و غلبه ميدهد، حال يا آن عامل همانطور كه گفتيم صفتى از صفات مولى است ، يا صفتى از صفات عبد است ، يا از صفات خودش ، هر چه باشد آن عامل را تقويت مى كند، تا بر عامل عقوبت ، يا هر حكمى ديگر كه ميخواهد خنثايش كند، رجحان داده كفه ترازويش را سنگين تر سازد يعنى مورد عقوبت را از اين كه مورد عقوبت باشد بيرون نموده ، داخل در مورد رفع عقوبت نمايد، پس ديگر حكم اولى كه همان عقوبت بود، شامل اين مورد نميشود، چون ديگر مورد نامبرده مصداق آن حكم نيست ، نه اينكه در عين مصداق بودن ، حكم شاملش نشود، تا مستلزم ابطال حكم باشد، و تضادى پيش آيد، آنطور كه اسباب طبيعى بعضى با بعض ديگر تضاد پيدا نموده ، سببى با سبب ديگر معارضه نموده ، و اثرش بر اثر ديگرى غلبه مى كند، اينطور نيست ، بلكه حقيقت شفاعت واسطه شدن در رساندن نفع و يا دفع شر و ضرر است ، بنحو حكومت ، نه بنحو مضاده ، و تعارض .
    نكته ديگريكه از اين بيان روشن ميشود، اين است كه شفاعت خودش يكى از مصاديق سببيت است ، و شخص متوسل به شفيع ، در حقيقت ميخواهد سبب نزديكتر به مسبب را واسطه كند، ميان مسبب و سبب دورتر، تا اين سبب جلو تاءثير آن سبب را بگيرد، اين آن نكته ايست كه از تجزيه و تحليل معناى شفاعت بنظر ما رسيد، البته شفاعتى كه خود ما بآن معتقديم ، نه هر شفاعتى .
    شفاعت تكوينى و تشريعى
    حال كه اين معنا روشن شد، ميگوئيم : خداى سبحان در سببيت از يكى از دو جهت مورد نظر قرار مى گيرد، اول از نظر تكوين ، و دوم از نظر تشريع ، از نظر اول خداى سبحان مبدء نخستين هر سبب ، و هر تاءثير است ، و سببيت هر سببى بالاخره باو منتهى ميشود، پس مالك على الاطلاق خلق ، و ايجاد، او است ، و همه علل و اسباب امورى هستند كه واسطه ميان او و غير او، و وسيله انتشار رحمت اويند، آن رحمتى كه پايان ندارد، و نعمتى كه بى شمار بخلق و صنع خود دارد، پس از نظر تكوين سببيت خدا جاى هيچ حرف نيست .
    و اما از جهت دوم يعنى تشريع ، خدايتعالى به ما تفضل كرده ، در عين بلندى مرتبه اش ، خود را بما نزديك ساخته ، و براى ما تشريع دين نموده ، و در آن دين احكامى از او امر، و نواهى و غيره ، وضع كرده ، و تبعات و عقوبتهائى در آخرت براى نافرمانان معين نموده ، رسولانى براى ما گسيل داشت ، ما را بشارتها دادند، و انذارها كردند، و دين خدا را به بهترين وجه تبليغ نمودند، و حجت بدين وسيله بر ما تمام شد، و ((تمت كلمه ربك صدقا و عدلا، لا مبدل لكلماته ))، (كلمه پروردگارت در راستى و عدالت تمام شد، و كسى نيست كه كلمات او را مبدل سازد).
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 242

    حال ببينيم معناى شفاعت با كدام يك از اين دو جهت منطبق است ؟ اما انطباق آن بر جهت اول ، يعنى جهت تكوين ، و اينكه اسباب و علل وجوديه كار شفاعت را بكنند، كه بسيار واضح است ، براى اينكه هر سببى واسطه است ميان سبب فوق ، و مسبب خودش ، و روى هم آنها از صفات علياى خدا، يعنى رحمت ، و خلق ، و احياء، و رزق ، و امثال آنرا استفاده نموده ، و انواع نعمت ها و فضل ها را گرفته ، بمحتاجان آن مى رسانند.
    و قرآن كريم هم اين معناى از شفاعت را تحمل مى كند، از آن جمله مى فرمايد: ((له ما فى السموات و ما فى الارض ، من ذا الذى يشفع عنده الا باذنه ))، و نيز مى فرمايد: ((ان ربكم الله الذى خلق السموات و الارض فى سته ايام ، ثم استوى على العرش ، يدبر الامر، ما من شفيع الا من بعد اذنه )) كه ترجمه آنها گذشت .
    در اين دو آيه كه راجع بخلقت آسمانها و زمين است ، قهرا شفاعت هم در آنها در مورد تكوين خواهد بود، و شفاعت در مورد تكوين جز اين نميتواند باشد، كه علل و اسبابى ميان خدا و مسبب ها واسطه شده ، امور آنها را تدبير و وجود و بقاء آنها را تنظيم كنند، و اين همان شفاعت تكوينى است .

    next page

    fehrest page


    back page

  10. #20
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    انطباق شفاعت بر جهت دوم يعنى از جهت تشريع
    و اما از جهت دوم ، يعنى از جهت تشريع ، در اين جهت چيزى كه ميتوان گفت ، اين استكه مفهوم شفاعت با در نظر گرفتن آن تجزيه و تحليل كه كرديم ، در اين مورد هم صادق است ، و هيچ محذورى در آن نيست ، و آيه : ((يومئذ لا تنفع الشفاعه ، الا من اذن له الرحمن ، و رضى له قولا)) و آيه ((لا تنفع الشفاعه عنده ، الا لمن اذن له )) و آيه ((لا تغنى شفاعتهم شيئا الا من بعد ان ياذن اللّه لمن يشاء و يرضى )) و آيه : ((و لا يشفعون الا لمن ارتضى )) و آيه : ((و لا يملك الذين يدعون من دونه الشفاعه ، الا من شهد بالحق و هم يعلمون )) كه ترجمه هاى آنها در اول بحث گذشت با اين شفاعت ، يعنى شفاعت در مرحله تشريع منطبقند.
    براى اينكه اين آيات بطوريكه ملاحظه مى فرمائى ، شفاعت (يعنى شافع بودن ) را براى عده اى از بندگان خدا از قبيل ملائكه ، و بعضى از مردم ، اثبات مى كند، البته بشرط اذن و بقيد ارتضاء، و اين خودش تمليك شفاعت است ، يعنى با همين كلامش دارد شفاعت را به بعضى از بندگانش تمليك مى كند، و ميتواند بكند، چون ((له الملك و له الامر)).
    پس اين بندگان كه خدا مقام شفاعت را بآنان داده ، ميتوانند برحمت و عفو و مغفرت خدا، و ساير صفات علياى او تمسك نموده ، بنده اى از بندگان خدا را كه گناه گرفتارش كرده ، مشمول آن صفات خدا قرار دهند، و در نتيجه بلاى عقوبت را كه شامل او شده ، از او برگردانند، و در اين صورت ديگر از مورد حكم عقوبت بيرون گشته ، ديگر مصداق آن حكم نيست ، و قبلا هم روشن كرديم ، كه تاءثير شفاعت از باب حكومت است ، نه از باب تضاد و تعارض ، و اين مطلب با گفتار خود خدايتعالى كه مى فرمايد: ((فاولئك يبدل اللّه سياتهم حسنات ))، خدا گناهان ايشان را مبدل بحسنه مى كند كاملا روشن و بى اشكال ميشود.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 243

    چون بحكم اين آيه خدا ميتواند عملى را با عملى ديگر معاوضه كند، همچنانكه ميتواند يك عمل موجود را معدوم سازد، چنانچه خودش هم فرموده : ((و قدمنا الى ما عملوا من عمل فجعلناه هباء منثورا))، (و بآنچه كه عمل كرده اند مى پردازيم ، و آنرا هيچ و پوچ مى كنيم )، و نيز خودش فرموده : ((فاحبط اعمالهم ))، (پس اعمالشان را بى اثر كرد) و نيز همو فرموده ((ان تجتنبوا كبائر ما تنهون عنه ، نكفر عنكم سيئاتكم ))، (اگر از گناهان كبيره اجتناب كنيد، گناهان صغيره شما را محو مى كنيم ) الخ و نيز فرموده : ((ان اللّه لا يغفر ان يشرك به ، و يغفر مادون ذلك لمن يشاء))، (خدا اين گناه را نمى آمرزد كه بوى شرك بورزند، و گناهان پائينتر از آنرا از هر كس بخواهد مى آمرزد) و اين آيه بطور مسلم در غير مورد ايمان و توبه است ، براى اينكه ايمان و توبه شرك قبلى راهم جبران نموده ، آنرا مانند ساير گناهان مشمول آمرزش خدا مى كند.
    و نيز همانطور كه ميتواند عملى را مبدل بعملى ديگر كند، ميتواند عملى اندك را بسيار كند، همچنانكه خودش در اين باره فرموده : ((اولئك يوتون اجرهم مرتين ، (اينان اجرشان دو برابر داده ميشود) و نيز فرموده : ((من جاء بالحسنه ، فله عشر امثالها))، (هر كس كار نيكى كند، ده برابر مثل آنرا خواهد داشت )
    و نيز همانطور كه ميتواند عملى را با عملى ديگر مبدل نموده ، و نيز عملى اندك را بسيار كند، همچنين ميتواند عملى را كه معدوم بوده ، موجود سازد، كه در اين باره فرموده : ((و الذين آمنوا و اتبعتهم ذريتهم بايمان ، الحقنا بهم ذريتهم ، و ما التناهم من عملهم من شى ء، كل امرء بما كسب رهين ))، (كسانيكه ايمان آوردند، و ذريه شان نيز از ايشان پيروى نموده ، ايمان آوردند، ما ذريه شانرا بايشان ملحق مى كنيم ، و ايشانرا از هيچيك از اعمالى كه كردند محروم و بى بهره نمى سازيم ، كه هر مردى در گرو عملى است كه كرده ) و اين همان لحوق و الحاق است ، و مثلا كسانيكه عمل آباء نداشته اند، داراى عمل مى كند، و سخن كوتاه اينكه خدا هر چه بخواهد ميتواند انجام دهد، و هر حكمى كه بخواهد ميراند.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 244

    بله ، اين هم هست ، كه او هر چه را بكند بخاطر مصلحتى مى كند كه اقتضاى آنرا داشته باشد، و بخاطر علتى انجام ميدهد، كه بين او و عملش واسطه است ، وقتى چنين است ، چه مانعى دارد كه يكى از آن مصلحت ها و يكى از آن علت ها شفاعت شافعانى چون انبياء و اولياء و بندگان مقرب او باشد، هيچ مانعى بذهن نميرسد، و هيچ جزاف و ظلمى هم لازم نمى آيد.
    در حقيقت شفيع الاطلاق خداوند متعال است
    از اينجا روشن شد كه معناى شفاعت البته منظور از آن شافعيت است بر حسب حقيقت در حق خدايتعالى نيز صادق است ، چون هر يك از صفات او واسطه بين او و بين خلق او، در افاضه جود، و بذل وجود هستند، پس در حقيقت شفيع على الاطلاق او است ، همچنانكه خودش بصراحت فرموده : ((قل لله الشفاعه جميعا))، (بگو شفاعت همه اش از خداست )، و نيز فرموده : ((مالكم من دونه من ولى و لا شفيع ))، بگو شما بغير خدا سرپرست و شفيعى نداريد)، و باز فرموده : ((ليس لهم من دونه ولى و لا شفيع ))، (ايشان بجز خدا شفيع و سرپرستى ندارند).
    و غير خدايتعالى هر كس شفيع شود، و داراى اين مقام بگردد، باذن او، و به تمليك او شده است ، كه البته اين نيز هست ، و با بيانات گذشته ما مسلم شد، كه در درگاه خدا تا حدودى شفاعت بكار هست ، و اشخاصى از گنه كاران را شفاعت مى كنند، و اينكه گفتيم : تا حدودى ، براى اين بود كه خاطر نشان سازيم شفاعت تا آن حدى كه محذورى ناشايسته بساحت كبريائى خدائيش نياورد، ثابت است و ممكن است اين معنا را به بيانى روشن تر تقريب كرده گفت : ثواب و پاداش دادن به نيكوكار حقيقتى است كه عقل آنرا صحيح دانسته و حق بنده نيكوكار ميداند، حقى كه بگردن مولا ثابت شده همچنانكه عقاب و امساك كردن از رحمت به بنده مجرم را حقى براى مولى ميداند، اما ميان اين دو حق از نظر عقل فرقى هست و آن اين است كه عقل ابطال حق غير را صحيح نميداند چون ظلم است و اما ابطال حق خويش و صرفنظر كردن از آنرا قبيح نمى شمارد و بنابراين عقل جائز ميداند كه مولائى بخاطر شفاعت شفيعى از عقاب بنده اش و يا امساك رحمت باو كه حق خود مولا است ، صرفنظر كند، و حقيقت شفاعت هم همين است .
    فصل دوم ، اشكال هائى كه در مساءله شفاعت بنظر مى رسد و پاسخ ‌هاى آنها
    2 اشكالهائى كه در مسئله شفاعت بنظر مى رسد، و پاسخ از آنها.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 245

    خواننده عزيز از مطالب گذشته اين معنا را بدست آورد: كه شفاعت از نظر قرآن تا حدى نه بطور مطلق ، و بى قيد و شرط ثابت است ، و نميتوان آنرا بكلى انكار نمود، و بزودى نيز خواهد ديد كه كتاب و سنت هم بيش از اين مقدار اجمالى را اثبات نمى كند، بلكه اگر از كتاب و سنت هم چشم پوشى كنيم ، و در معناى خود اين كلمه دقت كنيم ، خواهيم ديد كه خود كلمه نيز باين معنا حكم مى كند، براى اينكه همانطور كه گفتيم ، برگشت شفاعت بحسب معنا باين است كه كسى واسطه در سببيت و تاءثير شود، و معنا ندارد كه چيزى على الاطلاق ، و بدون هيچ قيد و شرطى سببيت و تاءثير داشته باشد، خوب ، وقتى خود سبب و تاءثير، قيد و شرط دارد، واسطه آن نيز مقيد بآن قيد و شرط نيز هست ، همانطور كه معنا ندارد چيزى كه فى الجمله سبب دارد، بدون هيچ قيدى و شرطى سبب براى همه چيز شود، و يا مسببى مسبب براى هر نوع سبب بگردد، زيرا اين حرف مستلزم بطلان سببيت است ، كه بضرورت و بداهت باطل است ، همچنين معنا ندارد كه واسطه ايكه فى الجمله ، و با قيد و شرطهائى ميتواند شفيع در بين يك سبب و يك مسبب شود، بدون هيچ قيد و شرطى واسطه در ميانه همه اسباب ، و همه مسببات شود.
    اينجاست كه امر بر منكرين شفاعت مشتبه شده ، خيال كرده اند قائلين بشفاعت هيچ قيدى و شرطى براى آن قائل نيستند، و لذا اشكال هائى كرده اند، و با آن اشكالهاى خود خواسته اند يك حقيقت قرآنى را بدون اينكه مورد دقت قرار داده ، در مقام برآيند ببينند از كلام خدا چه استفاده ميشود، باطل جلوه دهند، و اينك بعضى از آن اشكالها از نظر خواننده مى گذرد.
    اشكال اول : مخالف شفاعت با حكم اولى خداوند
    يكى از آن اشكالها اينستكه بعد از آنكه خدايتعالى در كلام مجيدش براى مجرم در روز قيامت عقابهائى معين نموده ، و برداشتن آن عقاب يا عدالتى از خداست ، و يا ظلم است ، اگر برداشتن آن عقابها عدالت باشد، پس تشريع آن حكمى كه مخالفتش عقاب مى آورد، در اصل ، ظلم بوده ، و ظلم لايق ساحت مقدس خدايتعالى نيست ، و اگر برداشتن عقاب نامبرده ظلم است ، چون تشريع حكمى كه مخالفتش اين عقاب را آورده بعدالت بوده ، پس در خواست انبياء يا هر شفيع ديگر درخواست ظلم خداست ، و اين درخواست جاهلانه است ، و ساحت مقدس انبياء از مثل آن منزه است .
    ما از اين اشكال بدو جور پاسخ ميدهيم ، يكى نقضى ، و يكى حلى ، اما جواب نقضى اين است كه بايشان ميگوئيم : شما درباره اوامر امتحانى خدا چه ميگوئيد؟ آيا رفع حكم امتحانى مانند جلوگيرى از كشته شدن اسماعيل در مرحله دوم و اثبات آن در مرحله اول ماموريت ابراهيم بكشتن او - هر دو عدالت است ؟ يا يكى ظلم و ديگرى عدالت است ؟ چاره اى جز اين نيست كه بگوئيم هر دو عدالت است ، و حكمت در آن آزمايش و بيرون آوردن باطن و نيات درونى مكلف ، و يا بفعليت رساندن استعدادهاى او است ، در مورد شفاعت هم ميگوئيم : ممكن است خدا مقدر كرده باشد كه همه مردم باايمان را نجات دهد، ولى در ظاهر احكامى مقرر كرده ، و براى مخالفت آنها عقاب هائى معين نموده ، تا كفار بكفر خود هلاك گردند، و مؤ منان بوسيله اطاعت به درجات محسنين بالا روند، و گنه كاران بوسيله شفاعت بآن نجاتى كه گفتيم خدا برايشان مقدر كرده برسند، هر چند كه نجات از بعضى انواع عذابها، يا بعضى افراد آن باشد، ولى نسبت به بعضى ديگر از عذابها، از قبيل حول و وحشت برزخ ، و يا دلهره و فزع روز قيامت را بچشند، كه در اينصورت هم آن حكمى كه در اول مقرر كرد، بر طبق عدالت بوده ، و هم برداشتن عقاب از كسانيكه مخالفت كردند عدالت بوده است ، اين بود جواب نقضى از اشكال .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 246

    و اما جواب حلى آن ، اين است كه برداشته شدن عقاب بوسيله شفاعت ، وقتى مغاير با حكم اولى خداست ، و آنگاه آن سوال پيش مى آيد كه كداميك عدل است ، و كدام ظلم ؟ كه اين برطرف شدن عقاب بوسيله شفاعت ، نقض حكم و ضد آن باشد، و يا نقض آثار و تبعات آن حكم باشد، آن تبعات و عقابى كه خود خدا معين كرده ، ولى خواننده عزيز توجه فرمود، كه گفتيم : شفاعت نه نقض اصل حكم است ، نه نقض آن عقوبتى كه براى مخالفت آن حكم معين كرده اند، بلكه شفاعت نسبت بحكم و عقوبت نامبرده ، حكومت دارد، يعنى مخالفت كننده و نافرمانى كننده را، از مصداق شمول عقاب بيرون مى كند، و او را مصداق شمول رحمت ، و يا صفتى ديگر از صفات خدايتعالى ، از قبيل عفو، و مغفرت ميسازد، كه يكى از آن صفات احترام گذاشتن بشفيع و تعظيم او است .
    اشكال دوم : مخالفت شفاعت با سنت الهيه نقض غرض ترجيح بلا مرجع
    دومين اشكالى كه بمسئله شفاعت كرده اند، اينستكه سنت الهيه بر اين جريان يافته ، كه هيچوقت افعال خود را در معرض تخلف و اختلاف قرار ندهد، و چون حكمى براند، آن حكم را بيك نسق و در همه مواردش اجراء كند، و استثنائى بآن نزند، اسباب و مسبباتى هم كه در عالم هست ، بر طبق همين سنت جريان دارد، همچنانكه خدايتعالى فرموده : ((هذا صراط على مستقيم ، ان عبادى ليس لك عليهم سلطان ، الا من اتبعك من الغاوين ، و ان جهنم لموعدهم اجمعين ))، (اين صراط من است ، و بر من است كه آنرا مستقيم نگهدارم ، بدرستى تو بر بندگان من سلطنتى ندارى ، مگر كسيكه خود از گمراهان باشد، و با پاى خود تو را پيروى كند، كه جهنم ميعادگاه همه آنان است )، و نيز فرموده : ((و ان هذا صراطى مستقيما، فاتبعوه ، و لا تتبعوا السبل ، فتفرق بكم عن سبيله ))، و بدرستى اينستكه صراط من ، در حاليكه مستقيم است ، پس او را پيروى كنيد، و دنبال هر راهى نرويد، كه شما را از راه خدا پراكنده مى سازد)، و نيز فرموده : ((فلن تجد لسنه اللّه تبديلا، و لن تجد لسنه اللّه تحويلا))، (هرگز براى سنت خدا تبديلى نخواهى يافت ، و هرگز براى سنت خدا دگرگونى نخواهى يافت ).
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 247

    و مسئله شفاعت و پارتى بازى ، اين هم آهنگى و كليت افعال ، و سنت هاى خداى را بر هم مى زند، چون عقاب نكردن همه مجرمين ، و رفع عقاب از همه جرمهاى آنان ، نقض غرض مى كند، و نقض غرض از خدا محال است ، و نيز اينكار يك نوع بازى است ، كه قطعا با حكمت خدا نميسازد، و اگر بخواهد شفاعت را در بعضى گنه كاران ، آنهم در بعضى گناهان قبول كند، لازم مى آيد سنت و فعل خدا اختلاف و دو گونگى ، و بلكه چند گونگى پيدا كند كه قرآن آنرا نفى مى كند.
    چون هيچ فرقى ميان اين مجرم و ميان آن مجرم نيست ، كه شفاعت را از يكى بپذيرد، و از ديگرى نپذيرد، و نيز هيچ فرقى ميان جرم ها و گناهان نيست ، همه نافرمانى خدا، و در بيرون شدن از زىّبندگى مشتركند، آنوقت شفاعت را از يكى بپذيرد، و از ديگرى نپذيرد، يا از بعضى گناهان بپذيرد، و از بعضى ديگر نپذيرد، ترجيح بدون جهت و محال است .
    اين زندگى دنيا و اجتماعى ما است كه شفاعت و امثال آن در آن جريان مى يابد، چون اساس آن و پايه اعمالى كه در آن صورت ميدهيم ، هوا و اوهامى است كه گاهى درباره حق و باطل بيك جور حكم مى كند و در حكمت و جهالت بيك جور جريان مى يابد.
    پاسخ اين اشكال
    در جواب از اين اشكال ميگوئيم : درست است كه صراط خدايتعالى مستقيم ، و سنتش واحد است ، و لكن اين سنت واحد و غير متخلف ، قائم بر اصالت يك صفت از صفات خدايتعالى ، مثلا صفت تشريع و حكم او نيست ، تا در نتيجه هيچ حكمى از موردش ، و هيچ جزا و كيفر حكمى از محلش تخلف نكند، و بهيچ وجه قابل تخلف نباشد، بلكه اين سنت واحد، قائم است بر آنچه كه مقتضاى تمامى صفات او است ، آن صفاتيكه ارتباط باين سنت دارند، (هر چند كه ما از درك صفات او عاجزيم ).
    توضيح اينكه خداى سبحان واهب ، و افاضه كننده تمامى عالم هستى ، از حياة ، و موت ، و رزق ، و يا نعمت ، و يا غير آنست ، و اينها امورى مختلف هستند، كه ارتباطشان با خداى سبحان على السواء و يكسان نيست ، و بخاطر يك رابطه به تنهائى نيست ، چون اگر اينطور بود، لازم مى آمد كه ارتباط و سببيت بكلى باطل شود، آرى خدايتعالى هيچ مريضى را بدون اسباب ظاهرى ، و مصلحت مقتضى ، شفا نميدهد، و نيز براى اينكه خدائى است مميت و منتقم و شديدالبطش ، او را شفا نمى بخشد، بلكه از اين جهت كه خدائى است رؤ ف و رحيم و منعم و شافى و معافى او را شفا ميدهد.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 248

    و يا اگر جبارى ستمگر را هلاك مى كند، اينطور نيست كه بدون سبب هلاك كرده باشد، و نيز از اين جهت نيست كه رؤ ف و رحيم به آن ستمگر است ، بلكه از اين جهت او را هلاك مى كند، كه خدائى است منتقم ، و شديد البطش ، و قهار مثلا، و همچنين هر كارى كه مى كند بمقتضاى يكى از اسماء و صفات مناسب آن مى كند، و قرآن باين معنا ناطق است ، هر حادث از حوادث عالم را بخاطر جهات وجودى خاصى كه در آن هست ، آن حادث را بخود نسبت ميدهد، از جهت يك يا چند صفتيكه مناسب با آن جهات وجودى حادث نامبرده است ، و نوعى تلاوم و ائتلاف و اقتضاء بين آن دو هست .
    و بعبارتى ديگر، هر امرى از امور از جهت آن مصالحى و خيراتيكه در آن هست مربوط بخدايتعالى ميشود.
    حال كه اين معنا معلوم شد، خواننده متوجه گرديد، كه مستقيم بودن صراط، و تبدل نيافتن سنت او، و مختلف نگشتن فعل او، همه راجع است بآنچه كه از فعل و انفعال و كسر و انكسارهاى ميان حكمت ها، و مصالح مربوط بمورد، حاصل ميشود، نه نسبت به مقتضاى يك مصلحت .
    اگر در حكمى كه خدا جعل كرده ، تنها مصلحت و علت جعل آن ، مؤ ثر باشد، بايد حكم او نسبت به نيكوكار و بدكار و مؤ من و كافر فرق نكند، و حال آنكه مى بينيم فرق پيدا مى كند، پس معلوم ميشود غير آن مصلحت اسباب بسيارى ديگر هست ، كه بسا ميشود توافق و دست بدست هم دادن يك عده از آن اسباب و عوامل ، چيزى را اقتضاء كند، كه مخالف اقتضاى عاملى ديگر باشد، (دقت بفرمائيد).
    پس اگر شفاعتى واقع شود، و عذاب از كسى برداشته شود، هيچ اختلاف و اختلالى در سنت جارى خدا لازم نيامده ، و هيچ انحرافى در صراط مستقيم او پديد نمى آيد، براى اينكه گفتيم : شفاعت اثر يك عده از عوامل ، از قبيل رحمت ، و مغفرت ، و حكم ، و قضاء، و رعايت حق هر صاحب حق ، و فصل القضاء است .
    اشكال سوم : شفاعت مستلزم دگرگونى در علم و اراده خدا كه محال است مى باشد
    سومين اشكالى كه بمسئله شفاعت شده ، اين است كه شفاعتى كه در بين مردم معروف است ، اين است كه شافع مولا را وادار كند بر اينكه بر خلاف آنچه خودش در اول اراده كرده ، و بدان حكم نموده كارى را صورت دهد، و يا كارى را ترك كند، و چنين شفاعتى صورت نمى گيرد، مگر آنكه مولا بخاطر شفيع از اراده خود دست برداشته ، آنرا نسخ كند.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 249

    و مولاى عادل هرگز چنين كارى نميكند، و حاكم عادل هرگز دچار اينگونه تزلزل نميشود، مگر آن كه اطلاعات تازه ترى پيدا كند، و بفهمد كه اراده و حكم اولش خطا بوده ، آنگاه برخلاف حكم اولش حكمى كند، و يا بر خلاف رويه اولش ‍ روشى پيش بگيرد.
    بلكه اگر حاكمى مستبد و ظالم باشد، او شفاعت افراد مقرب درگاه خود را مى پذيرد، چون دل بدست آوردن از شفيع در نظر او مهم تر از رعايت عدالت است ، و لذا با علم باينكه قبول شفاعت او ظلم است ، و عدالت در خلاف آنست ، مع ذلك عدالت را زير پا مى گذارد، و شفاعت او را مى پذيرد، و از آنجائيكه هم خطاى حكم ، و هم ترجيح ظلم بر عدالت ، از خدايتعالى محال است ، بخاطر اينكه اراده خدا بر طبق علم است ، و علم او ازلى و لا يتغير است ، لذا قبول شفاعت هم از او محال است .
    قبول شفاعت از خداوند از باب دگرگونى در مراد و معلوم اوست
    جواب اين اشكال اين است كه قبول شفاعت از خدايتعالى نه از باب تغير اراده او است ، و نه از باب خطا و دگرگونى حكم سابق او، بلكه از باب دگرگونى در مراد و معلوم اوست ، توضيح اينكه خداى سبحان ميداند كه مثلا فلان انسان بزودى حالات مختلفى بخود مى گيرد، در فلان زمان حالى دارد، چون اسباب و شرائطى دست بدست هم ميدهند، و در او آن حال را پديد مى آورند، خدا هم در آنحال درباره او اراده اى مى كند، سپس در زمانى ديگر حال ديگرى بر خلاف حال اول بخود مى گيرد، چون اسباب و شرائط ديگرى پيش مى آيد، لذا خدا هم ، در حال دوم اراده اى ديگر درباره او مى كند، ((كل يوم هو فى شاءن ))، (خدا در هر روزى شاءنى و كارى دارد، همچنانكه خودش فرموده : ((يمحو الله ما يشاء و يثبت ، و عنده ام الكتاب ))، (هر چه را بخواهد محو، و هر چه را بخواهد اثبات مى كند، و نزد او است ام الكتاب )، و نيز فرموده : ((بل يداه مبسوطتان ، ينفق كيف يشاء))، (بلكه دستهاى او باز است ، هر جور بخواهد انفاق مى كند).
    مثالى كه مطلب را روشن تر سازد، اين استكه ما ميدانيم كه هوا بزودى تاريك ميشود، و ديگر چشم ما جائى را نمى بيند، با اينكه احتياج بديدن داريم ، و اين را ميدانيم كه دنبال اين تاريكى دوباره آفتاب طلوع مى كند، و هوا روشن ميشود، لاجرم اراده ما تعلق مى گيرد، باينكه هنگام روى آوردن شب ، چراغ را روشن كنيم ، و بعد از تمام شدن شب آنرا خاموش سازيم ، آيا در اين مثل ، علم و اراده ما دگرگونه شده ؟ نه ، پس دگرگونگى از معلوم و مراد ما است ، اين شب است كه بعد از طلوع خورشيد از علم و اراده ما تخلف كرده ، و اين روز است كه باز از علم و اراده ما تخلف يافته ، و بنا نيست كه هر معلومى بر هر علمى و هر اراده اى بر هر مرادى منطبق شود.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 250

    بله آن تغير علم و اراده كه از خدايتعالى محال است ، اين است كه با بقاى معلوم و مراد، بر حاليكه داشتند، علم و اراده او بر آنها منطبق نگردد، كه از آن تعبير به خطا و فسخ مى كنيم ، همچنانكه در خود ما انسانها بسيار پيش مى آيد، كه معلوم و مراد ما بهمان حال اول خود باقى است ، ولى علم و اراده ما تغيير مى كند، مثل اينكه شبحى را از دور مى بينيم ، و حكم مى كنيم كه انسانى است دارد مى آيد، ولى چون نزديك ميشود، مى بينيم كه اسب است ، و اين اسب از همان اول اسب بود، ولى علم ما باينكه انسان است دگرگون شد، و يا تصميم مى گيريم كارى را كه داراى مصلحت تشخيص ‍ داده ايم انجام دهيم ، بعدا معلوم ميشود كه مصلحت بر خلاف آنست ، لاجرم فسخ عزيمت نموده ، اراده خود را عوض ‍ مى كنيم .
    اينگونه دگرگونى در علم و اراده ، از خدايتعالى محال است ، و همانطور كه توجه فرموديد مسئله شفاعت و برداشتن عقاب بخاطر آن ، از اين قبيل نيست .
    اشكال چهارم : وعده شفاعت دادن باعث جراءت مردم بر معصيت مى شود
    اينكه وعده شفاعت به بندگان دادن ، و تبليغ انبياء اين وعده را بآنان ، باعث جرات مردم بر معصيت ، و وادارى آنان بر هتك حرمت محرمات خدائى است ، و اين با يگانه غرض دين ، كه همان شوق بندگان بسوى بندگى و اطاعت است ، منافات دارد، بناچار آنچه از آيات قرآن و روايات درباره شفاعت وارد شده ، بايد بمعنائى تاءويل شود، تا مزاحم با اين اصل بديهى نشود.
    جواب از اين اشكال را بدو نحو ميدهيم ، يكى نقضى و يكى حلى ، اما جواب نقضى ، اينكه شما درباره آياتى كه وعده مغفرت ميدهد چه مى گوئيد؟ عين آن اشكال در اين آيات نيز وارد است ، چون اين آيات نيز مردم را بارتكاب گناه جرى مى كند، مخصوصا با در نظر گرفتن اينكه مغفرت واسعه رحمت خدا را شامل تمامى گناهان سواى شرك ميسازد، مانند آيه ((ان اللّه لا يغفر ان يشرك به ، و يغفر ما دون ذلك لمن يشاء))، (خدا اين گناه را نمى آمرزد كه بوى شرك بورزند، ولى پائين تر از شرك را از هر كس بخواهد مى آمرزد)، و اين آيه بطوريكه در سابق هم گفتيم مربوط بغير مورد توبه است ، چون اگر درباره مورد توبه بود استثناء شرك صحيح نبود، چون توبه از شرك هم پذيرفته است .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 251

    و اما جواب حلى ، اينكه وعده شفاعت و تبليغ آن بوسيله انبياء، وقتى مستلزم جرئت و جسارت مردم ميشود، و آنان را بمعصيت و تمرد وا مى دارد، كه اولا مجرم را و صفات او را معين كرده باشد، و يا حداقل گناه را معين نموده ، فرموده باشد كه چه گناهى با شفاعت بخشوده ميشود، و طورى معين كرده باشد كه كاملا مشخص شود، و آيات شفاعت اينطور نيست ، اولا خيلى كوتاه و سر بسته است ، و در ثانى شفاعت را مشروط بشرطى كرده ، كه ممكن است آن شرط حاصل نشود، و آن مشيت خدا است .
    و ثانيا شفاعت در تمامى انواع عذابها، و در همه اوقات مؤ ثر باشد، باينكه بكلى گناه را ريشه كن كند.
    مثلا اگر گفته باشند: كه فلان طائفه از مردم ، و يا همه مردم ، در برابر هيچيك از گناهان عقاب نميشوند، و ابدا از آنها مؤ اخذه نمى گردند، و يا گفته باشند: فلان گناه معين عذاب ندارد، و براى هميشه عذاب ندارد، البته اين گفتار بازى كردن با احكام و تكاليف متوجه بمكلفين بود.
    و اما اگر بطور مبهم و سر بسته مطلب را افاده كنند، بطوريكه واجد آن دو شرط بالا نباشد، يعنى معين نكنند كه شفاعت در چگونه گناهانى ، و در حق چه گنه كارانى مؤ ثر است ، و ديگر اينكه عقابى كه با شفاعت برداشته ميشود، آيا همه عقوبتها و در همه اوقات و احوال است ، يا در بعضى اوقات و بعضى گناهان ؟.
    در چنين صورتى ، هيچ گنه كارى خاطر جمع از اين نيست كه شفاعت شامل حالش بشود، در نتيجه جرى بگناه و هتك محارم الهى نميشود، بلكه تنها اثرى كه وعده شفاعت در افراد دارد، اين است كه قريحه اميد را در او زنده نگه دارد، و چون گناهان و جرائم خود را مى بيند و مى شمارد، يكباره دچار نوميدى و ياءس از رحمت خدا نگردد.
    علاوه بر اينكه در آيه : ((ان تجتنبوا كبائر ما تنهون عنه ، نكفر عنكم سيئاتكم ))، مى فرمايد: اگر از گناهان كبيره اجتناب كنيد، ما گناهان صغيره شما را مى بخشيم ، وقتى چنين كلامى از خدا، و چنين وعده اى از او صحيح باشد، چرا صحيح نباشد كه بفرمايد: اگر ايمان خود را حفظ كنيد، بطوريكه در روز لقاء با من ، با ايمان سالم نزدم آئيد، من شفاعت شافعان را از شما مى پذيرم ؟ چون همه حرفها بر سر حفظ ايمان است گناهان هم كه حرام شده اند، چون ايمان را ضعيف و قلب را قساوت ميدهند، و سرانجام آدمى را بشرك مى كشانند، كه در اين باره فرموده : ((فلا ياءمن مكر اللّه الا القوم الخاسرون ))، (از مكر خدا ايمن نمى شوند مگر مردم زيانكار) و نيز فرموده : ((كلا بل ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون ))، (نه ، واقع قضيه ، اين است كه گناهانى كه كرده اند، در دلهاشان اثر نهاده ، و دلها را قساوت بخشيده ) و نيز فرموده : ((ثم كان عاقبه الذين اساوا السوآى ، ان كذبوا بآيات اللّه ))، (سپس عاقبت كسانيكه مرتكب زشتى ها ميشدند، اين شد كه آيات خدا را تكذيب كنند) و چه بسا اين وعده شفاعت ، بنده خدايرا وادار كند باينكه بكلى دست از گناهان بردارد، و براه راست هدايت شود، و از نيكوكاران گشته ، اصلا محتاج بشفاعت باين معنا نشود، و اين خود از بزرگ ترين فوائد شفاعت است .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 252

    اين در صورتى بود كه گفتيم : كه گنه كار را معين كند، و نه گناه را، و همچنين اگر گنه كار مشمول شفاعت را معين بكند، و يا گناه قابل شفاعت را معين بكند، ولى باز اين استخوان را لاى زخم بگذارد، كه اين شفاعت از بعضى درجات عذاب ، و يا در بعضى اوقات فائده دارد، در اينصورت نيز شفاعت باعث جراءت و جسارت مجرمين نميشود، چون باز جاى اين دلهره هست ، كه ممكن است تمامى عذابهاى اين گناهى كه ميخواهم مرتكب شوم ، مشمول شفاعت نشود.
    و قرآن كريم درباره خصوص مجرمين ، و خصوص گناهان قابل شفاعت ، اصلا حرفى نزده و نيز در رفع عقاب هيچ سخنى نگفته ، بجز اينكه فرموده : به بعضى اجازه شفاعت ميدهيم ، و شفاعت بعضى را مى پذيريم ، كه توضيحش ‍ بزودى خواهد آمد، انشاءاللّه تعالى ، پس اصلا اشكالى بشفاعت قرآن وارد نيست .
    اشكال پنجم : هيچ يك از عقل و كتاب و سنت دلالت بر شفاعت نمى كنند
    اينكه مسئله شفاعت مانند هر مسئله اعتقادى ديگر، بايد بدلالت يكى از ادله سه گانه و عقل و كتاب و سنت اثبات شود، اما عقل خود آدمى ، يا اصلا اجازه شفاعت و پارتى بازى را نميدهد، و يا اگر هم بدهد، تنها ميگويد: چنين چيزى ممكن است ، ولى ديگر نميگويد كه چنين چيزى واقع هم شده .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 253

    و اما كتاب ، يعنى آيات قرآن ؟ آنچه از آيات قرآن متعرض مسئله شفاعت شده ، هيچ دلالتى ندارد بر اينكه چنين چيزى واقع هم ميشود، چون در اين مسئله آياتى هست كه بطور كلى شفاعت را انكار مى كند، مانند آيه : ((لا بيع فيه و لا خله و لا شفاعه ))، (نه خريد و فروشى در روز قيامت هست ، نه دوستى ، و نه شفاعت ) و آياتى ديگر هست كه منفعت شفاعت را نفى مى كند، مانند آيه ((فما تنفعهم شفاعه الشافعين ))، (پس شفاعت شافعان سودى بايشان نمى بخشد)، و آياتى ديگر هست كه آنرا مشروط باذن خدا مى كند، مانند آيه ((الا من بعد اذنه ))، و آيه ((الا لمن ارتضى ))، و مثل اين استثناءها، يعنى استثناء بخواست و مشيت و اذن خدا، تا آنجا كه از قرآن كريم و اسلوب كلامى آن معهود است ، براى افاده نفى قطعى است ، ميخواهد بفرمايد: اصلا شفاعتى نيست ، چون هر چه هست اذن و مشيت خداى سبحان است ، مانند آيه ((سنقرئك فلا تنسى ، الا ما شاءاللّه ))، (بزودى بخواندنت در مى آوريم ، پس ‍ فراموش نخواهى كرد، مگر آنچه را خدا بخواهد) يعنى هيچ فراموش نمى كنى ، و آيه ((خالدين فيها ما دامت السموات و الارض الا ما شاء ربك ))، (جاودانه در آن هستند، مادام كه آسمان و زمين برقرارند، مگر آنچه پروردگارت بخواهد) پس در قرآن كريم هيچ آيه اى كه بطور قطع و صريح دلالت كند بر وقوع شفاعت نداريم .
    و اما سنت . در روايات هم آنچه درباره خصوصيات شفاعت وارد شده ، قابل اعتماد نيست ، و آن مقدار هم كه قابل اعتماد است به بيش از آنچه در قرآن ديديم دلالت ندارد، پس نه عقل بر آن دلالت دارد، و نه كتاب ، و نه سنت .
    پاسخ از اين اشكال
    جواب از اين اشكال اين است كه اما كتاب و آياتى كه در آن شفاعت را نفى مى كند، وضعش را بيان كرديم ، و خواننده گرامى متوجه شد كه آن آيات ، شفاعت را بكلى انكار نمى كند، بلكه شفاعت بدون اذن و ارتضاى خدا را انكار مى كند، و اما آن آياتيكه منفعت شفاعت را انكار مى كرد، بر خلاف آنچه اشكال كننده فهميده ، ميگوئيم : اتفاقا آن آيات ، شفاعت را اثبات مى كند، نه نف ى ، براى اينكه آيات سوره مدثر انتفاع طائفه معينى از مجرمين را از شفاعت نفى مى كند، نه انتفاع تمامى طوائف را.
    و علاوه بر آن كلمه شفاعت بكلمه (شافعين ) اضافه شده ، و فرموده شفاعت شافعين سودى بايشان نميدهد، و نفرموده : ((و لا تنفعهم الشفاعه ))، آخر فرق است بين اينكه كسى بگويد ((فلا تنفعهم الشفاعه ))، و بين اينكه بگويد: ((فلا تنفعهم شفاعه الشافعين ))، براى اينكه مصدر وقتى اضافه شد، بر وقوع فعل در خارج دلالت مى كند، و مى فهماند كه اين فعل در خارج واقع شده ، بخلاف صورت اول ، و بر اين معنا شيخ عبد القاهر در كتاب دلائل الاعجاز تصريح كرده ، پس جمله ((شفاعه الشافعين )) دلالت دارد بر اينكه بطور اجمال در قيامت شفاعتى واقع خواهد شد، ولى اين طائفه از آن بهره نمى برند.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 254

    از اين هم كه بگذريم جمع آوردن شافع ، در جمله ((شفاعه الشافعين )) نيز دلالت دارد بر اينكه شفاعتى خواهد بود، همچنانكه جمله : ((كانت من الغابرين ))، از باقى ماندگان بود، دلالت دارد بر اينكه كسانى در عذاب باقى ماندند، و جمله ((و كان من الكافرين )) و جمله ((و كان من الغاوين ))، و جمله ((لا ينال عهدى الظالمين ))، و امثال اينها دلالت بر اين معنا دارد، و گرنه تعبير به صيغه جمع كه ميدانيم معنائى زائد بر معناى مفرد دارد، لغو مى بود، پس جمله ((فما تنفعهم شفاعه الشافعين ))، از آياتى است كه شفاعت را اثبات مى كند، نه نفى .

    next page

    fehrest page


    back page

صفحه 2 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/