صفحه 2 از 8 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 151

موضوع: جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه جلد 1

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    عبيدالله بن عباس بن عبدالمطلب
    عبيدالله كارگزار على عليه السلام بر يمن بوده است . او عبيدالله بن عباس ‍ بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصى است . مادر او و برادرانش : عبدالله و قثم و معبد و عبدالرحمان ، لبابة دختر حارث بن حزن ، از خاندان عامر بن صعصعه است . عبيدالله در مدينه درگذشت . او مردى بخشنده بود و اعقاب او باقى بوده اند و از جمله ايشان شخصى است به نام قثم بن عباس بن عبيدالله بن عباس كه ابو جعفر منصور او را والى مدينه قرار داد و او هم مردى بخشنده بوده است و ابن المولى (284) در مدح او چنين سروده است :
    اى ناقه من ، اگر مرا به قثم برسانى از نورديدن كوه و دشت و كوچ آسوده خواهى شد؛ همان مردى كه در چهره اش نور و سخت بخشنده و نژاده والاگهر است .
    و گفته شده است : گورهاى برادرانى دورتر از پسران عباس ديده نشده است . گور عبدالله در طايف و گور عبيدالله در مدينه و گور قثم در سمرقند و گور عبدالرحمان در شام و گور معبد در افريقا است .
    پس از اين مباحث تاريخى ، ابن ابى الحديد شرحى در مورد مردم عراق و خطبه هايى كه حجاج بن يوسف ثقفى در نكوهش آنان ايراد كرده آورده است ؛ او مى گويد:
    ابو عثمان جاحظ گفته است : سبب عصيان اهل عراق بر اميران و فرمانبردارى مردم شام از حكام خود اين است كه عراقيان اهل نظر و مردمى زيرك و خردمندند، و لازمه زيركى و تيزهوشى بررسى و دقت در كارهاست و آن هم موجب مى شود كه به برخى طعن و قدح بزنند و برخى ديگر را ترجيح دهند و ميان فرماندهان فرق بگذارند و بدو خوب را از يكديگر تمييز دهند و در نتيجه عيوب اميران را اظهار دارند، و حال آنكه مردم شام مردمى ساده دل و اهل تقليدند و بر يك راى و انديشه بسنده اند و اهل نظر نيستند و در جستجوى كشف احوال پوشيده نمى باشند. و مردم عراق همواره موصوف به كمى طاعت و ايجاد مشقت و ستيز براى فرماندهان خود هستند.
    آنگاه چند خطبه از خطبه هاى حجاج را آورده است كه ترجمه آن در حدود كار اين بنده نيست . سپس ابن ابى الحديد مى گويد: اميرالمومنين عليه السلام اين خطبه را پس از جنگ صفين و موضوع حكمين و خوارج ايراد فرموده و از خطبه هاى آخر ايشان است .
    در اينجا جزء اول از شرح نهج البلاغه به پايان مى رسد و اين به لطف و عنايت خداوند بود و سپاس خداوند يگانه عزيز را و درود خداوند بر محمد و آل پاك و پاكيزه اش باد. (285)
    بسم الله الرحمن الرحيم
    گسيل داشتن معاويه بسر بن ارطاة را به حجاز و يمن
    اما خبر گسيل داشتن معاويه بسربن ارطاة عامرى را كه از خاندان عامر بن لوى بن غالب است براى حمله بردن به سرزمينهايى كه زير فرمان اميرالمومنين على عليه السلام بود و خونريزيها و تاراجهاى او به شرح زير است :
    مورخان و سيره نويسان نوشته اند چيزى كه معاويه را به اعزام بسر بن ارطاة - كه به او ابن ابى ارطاة هم مى گويند - به حجاز و يمن واداشت ، اين بود كه گروهى از پيروان و هواداران عثمان در صنعاء (286) بودند و موضوع كشته شدن او را بسيار بزرگ مى شمردند و چون سالار و نظام مرتبى نداشتند با همان اعتقاد كه داشتند با على (ع ) بيعت كردند. در آن هنگام كارگزار على (ع ) بر صنعاء عبيدالله بن عباس (287) و كارگزارش بر جند (288) سعيد بن نمران (289) بود.
    و چون در عراق مردم با على (ع ) اختلاف نظر پيدا كردند و محمد بن ابى بكر در مصر كشته شد و حمله ها و تاراجهاى شاميان بسيار شد، اين گروه با يكديگر گفتگو كردند و مردم را به خوانخواهى عثمان فرا خواندند. اين خبر به عبيدالله بن عباس رسيد. پيش گروهى از سران ايشان كسى فرستاد و پيام داد: اين خبرى كه از شما به من رسيده است چيست ؟ آنان گفتند: ما همواره موضوع كشته شدن عثمان را كارى زشت مى دانسته ايم و معتقد بوده ايم با هر كس كه در آن كار دست داشته است بايد جنگ و پيكار كرد. عبيدالله بن عباس آنان را زندانى كرد. ديگران به ياران خويش در جند نوشتند كه بر سعيد بن نمران شوريده ، او را از شهر بيرون رانده اند و كار خود را آشكار ساخته اند. كسانى هم كه در صنعاء بودند خود را به آنان رساندند و همه كسانى كه با آنان هم عقيده بودند به آنان پيوستند، گروهى هم كه با آنان هم عقيده نبودند به منظور نپرداختن زكات با آنان همراه شدند.
    عبيدالله بن عباس و سعيد بن نمران در حالى كه شيعيان على (ع ) همراهشان بودند با يكديگر ملاقات كردند. ابن عباس به ابن نمران گفت : به خدا سوگند كه ايشان جملگى اجتماع كرده اند و نزديك ما هستند و اگر با آنان جنگ كنيم نمى دانيم به زيان كداميك خواهد بود. اكنون بايد باشتاب براى اميرالمومنين على عليه السلام نامه بنويسيم و خبر ايشان و آتش ‍ افروزى و پايگاهى را كه در آن اجتماع كرده اند اطلاع دهيم ، و براى اميرالمومنين چنين نوشت :
    اما بعد، ما به اميرالمومنين عليه السلام خبر مى دهيم كه پيروان عثمان بر ما شورش كردند و چنين وانمود ساختند كه حكومت معاويه استوار شده است و بيشتر مردم به سوى او كشيده شده اند. ما همراه شيعيان اميرالمومنين و كسانى كه بر طاعت اويند به سوى ايشان حركت كرديم و اين موضوع آنان را بيشتر به خشم واداشت و شوراند و آماده شدند و از هر سو افراد را به جنگ با ما فرا خواندند. گروهى هم كه با آنان هم عقيده نبودند فقط به قصد اينكه زكات و حق واجب خدا را نپردازند آنان را بر ضد ما يارى مى دهند. هيچ چيز ما را از جنگ با آنان جز انتظار وصول فرمان اميرالمومنين ، كه خداوند عزتش را مستدام بدارد و او را تاءييد فرمايد و در همه كارهايش فرجام پسنديده مقدر دارد، باز نداشته است . والسلام .
    چون نامه آن دو رسيد، على عليه السلام را خوش نيامد و او را خشمگين ساخت و براى ايشان چنين نوشت :
    از على اميرالمومنين ، به عبيدالله بن عباس و سعيد بن نمران . من با شما سپاس و حمد خداوندى را گويم كه جز او خدائى نيست . اما بعد، نامه شما رسيد كه در آن از خروج اين قوم خبر داده بوديد و اين موضوع كوچك را بزرگ كرده بوديد و شمار اندك ايشان را بسيار شمرده بوديد. من مى دانم كه ترس دلها و كوچكى نفس شما و پراكندگى راءى و سوء تدبير شما كسانى را كه نسبت به شما خطرى ندارند خطرناك نشان داده است و كسانى را كه ياراى رويارويى با شما را نداشته اند گستاخ كرده است . اكنون چون فرستاده ام پيش شما رسيد، هر دو پيش آن قوم برويد و نامه يى را كه براى آنان نوشته ام براى ايشان بخوانيد و آنان را به پرهيزگارى و ترس از خداوند فرا خوانيد. اگر پاسخ مثبت دادند خدا را مى ستائيم و عذر ايشان را مى پذيريم و اگر قصد جنگ دارند از خداوند يارى مى جوئيم و بر پايه عدالت با آنان جنگ مى كنيم كه خداوند خيانت پيشگان را دوست نمى دارد. (290)
    گويند: على عليه السلام به يزيد بن قيس ارحبى (291) فرمود: مى بينى قوم تو چه كردند؟ او گفت : اى اميرالمومنين !در مورد اطاعت از تو نسبت به قوم خويش حسن ظن دارم . اينك اگر مى خواهى به سوى ايشان حركت كن و آنان را كفايت فرماى و اگر مى خواهى نامه يى بنويس و منتظر پاسخ ايشان باش . و على عليه السلام براى آنان چنين نوشت :
    از بنده خدا على اميرالمومنين به مردم صنعاء و جند كه مكر و ستيز كرده اند. و سپس نخست خداوندى را ستايش مى كنم كه خدايى جز او نيست و هيچ حكم و فرمان او رد نمى شود و عذابش از قوم گنهكار باز داشته نمى شود.
    خبر گستاخى و ستيز و روى برگرداندن شما از دين خودتان ، آن هم پس از اظهار اطاعت و بيعت كردن ، به من رسيد. از مردمى كه خالصانه متدين و به راستى پرهيزگار و خردمندند از سبب اين حركت شما و آنچه در نيت داريد و چيزى كه شما را به خشم آورده است پرسيدم . سخنانى گفتند كه در آن مورد براى شما هيچگونه عذر موجه و دليل پسنديده و سخنى استوار نديدم . بنابراين هر گاه فرستاده ام پيش شما رسيد پراكنده شويد و به خانه هاى خويش باز گرديد تا از شما درگذرم و گناه افراد نادان شما را ناديده بگيرم و كسانى را كه كناره گيرى كنند حفظ كنم و به فرمان قرآن ميان شما عمل كنم و اگر چنين نكنيد آماده شويد براى آنكه لشكرى گران با انبوه شجاعان سوار كار و استوار، آهنگ كسانى كنند كه طغيان و سركشى كرده اند
    و در آن صورت همچون گندم در آسياب آن آرد خواهيد شد هر كس نيكى كند براى خود نيكى كرده است و هر كس بدى كند بر خود بدى كرده است ، و پروردگارت نسبت به بندگان ستمگر نيست . (292)
    اميرالمومنين آن نامه را همراه مردى از همدان فرستاد كه چون نامه را براى آنان برد پاسخ مناسبى ندادند. آن مرد به ايشان گفت : من در حالى از پيش ‍ اميرالمومنين آمدم كه قصد داشت يزيد بن قيس ارحبى را همراه لشكرى گران به سوى شما اعزام دارد و تنها چيزى كه او را از اين كار باز داشته است انتظار پاسخ شماست . آنان گفتند: اگر اين دو مرد يعنى عبيدالله بن عباس و سعيد را از حكومت بر ما عزل كند ما شنوا و فرمانبرداريم .
    آن مرد همدانى از پيش ايشان به حضور على عليه السلام آمد و اين خبر را آورد. گويند: چون اين نامه على (ع ) به آنان رسيد، نامه يى براى معاويه فرستادند و ضمن نوشتن اين خبر شعر زير را هم نوشتند:
    اى معاويه ! اگر شتابان به سوى ما نيايى ، ما با على يا با يزيد يمانى بيعت خواهيم كرد. (293)
    چون اين نامه به معاويه رسيد بسر بن ابى ارطاة را كه مردى سنگدل و درشت خو و خونريز و بى رحم و راءفت بود خواست و به او فرمان داد راه حجاز و مدينه و مكه را بپيمايد تا به يمن برسد و گفت : در هر شهرى كه مردم آن در اطاعت على هستند چنان زبان بر دشنام و ناسزا بگشاى كه باور كنند راه نجاتى براى ايشان نيست و تو بر آنان چيره خواهى بود. آنگاه دست از دشنام ايشان برادر و آنان را به بيعت با من دعوت كن و هر كس نپذيرفت او را بكش و شيعيان على را هر جا كه باشند بكش .
    ابراهيم بن هلال ثقفى در كتاب الغارات (294) از قول يزيد بن جابر ازدى نقل مى كند كه مى گفته است : از عبدالرحمان بن مسعده فزارى (295) به روزگار حكومت عبدالملك (296) شنيدم كه مى گفت : چون سال چهلم هجرت فرا رسيد مردم در شام مى گفتند كه على عليه السلام در عراق از مردم مى خواهد كه براى جنگ و جهاد حركت كنند و آنان همراهى نمى كنند و معلوم مى شود ميان ايشان اختلاف نظر و پراكندگى است . عبدالرحمان بن مسعده مى گفت : من با تنى چند از مردم شام پيش وليد بن عقبه رفتيم و به او گفتيم : مردم در اين موضوع ترديد ندارند كه مردم عراق با على (ع ) اختلاف دارند. اكنون پيش سالار خودت معاويه برو و به او بگو: پيش از آنكه آنان از تفرقه دست بردارند و مجتمع شوند و پيش از آنكه كار على سر و سامان بگيرد با ما براى جنگ حركت كند. گفت : آرى ، خودم در اين باره مكرر به او سخن گفته ام و او را سرزنش كرده ام ، چندان كه از من دلتنگ شده است و ديدار مرا خوش نمى دارد و به خدا سوگند با وجود اين پيام شما را كه براى آن پيش من آمده ايد به او مى رسانم و برخاست و پيش معاويه رفت و سخن ما را به او گفت .
    اجازه ورود داد و ما پيش او رفتيم . پرسيد: اين خبرى كه وليد از قول شما براى من آورده است چيست ؟ گفتيم : اين خبر ميان مردم شايع است ، اينك براى جنگ دامن بر كمر زن و با دشمنان جنگ كن و فرصت را غنيمت بشمار و آنان را غافلگير ساز كه نمى دانى چه وقت ديگرى ممكن است دشمن در چنين حالى باشد كه بتوانى بر او دست يابى ؛ وانگهى اگر تو به سوى دشمن حركت كنى براى تو شكوهمندتر است تا آنكه آنان به سوى تو حركت كنند و به خدا سوگند بدان كه اگر پراكندگى مردم از گرد رقيب تو نمى بود بدون ترديد او به سوى تو پيش مى آمد. معاويه گفت : من از مشورت و صلاح انديشى با شما بى نياز نيستم و هر گاه به آن محتاج شوم شما را فرا مى خوانم . اما در مورد تفرقه و پراكندگى آن قوم از سالار خودشان و اختلاف نظر ايشان كه تذكر داديد، اين موضوع هنوز به آن اندازه نرسيده است كه من طمع به درماندگى و نابودى ايشان ببندم و لشكر خود را به خطر اندازم و آهنگ ايشان كنم ، و نمى دانم آيا به سود من است يا به زيان من ؟ بنابراين شما مرا به كندى و آهستگى متهم مكنيد زيرا من در مورد ايشان راهى ديگر انتخاب مى كنم كه براى شما آسان تر است و در مورد هلاك و نابودى ايشان مؤ ثرتر. از هر سو بر آنان غارت و حمله مى بريم و شبيخون مى زنيم ؛ سواران من گاهى در جزيره (297) و گاهى در حجاز خواهند بود در اين ميان خداوند مصر را هم گشوده است و با فتح مصر، دوستان ما را نيرومند و دشمنان ما را زبون فرموده است و اشراف عراق همينكه اين لطف خدا را نسبت به ما ببينند همه روزه با شتران گزنيه خود پيش ما مى آيند و اين هم از چيزهايى است كه به آن وسيله خداوند بر شمار شما مى افزايد و از شمار ايشان مى كاهد و آنان را ضعيف و شما را قوى مى سازد و شما را عزيز و آنان را خوار و زبون مى كند. بنابراين صبر كنيد و شتاب مكنيد كه من اگر فرصتى بيابم آنرا از دست نخواهم داد.
    مى گويد: ما از پيش معاويه بيرون آمديم و دانستيم آنچه مى گويد برتر و بهتر است و گوشه يى نشستيم و هماندم كه ما از پيش معاويه بيرون آمديم بسر را احضار كرد و او را با سه هزار مرد گسيل داشت و گفت : حركت كن تا به مدينه برسى ، ميان راه مردم را تعقيب كن و بر هر گروه كه بگذرى ايشان را بترسان و به اموال هر كس دست يافتى تاراج كن و در مورد هر كس كه به طاعت ما درنيامده است همينگونه رفتار كن و چون به مدينه رسيدى به آنان چنين نشان بده كه قصد جان ايشان را دارى و به آنان بگو كه هيچ عذر و بهانه يى ندارند و در اين كار چندان اصرار كن كه تصور كنند به جان آنان خواهى افتاد. آنگاه دست از ايشان بردار و به راه خود ادامه بده تا به مكه برسى و در مكه معترض هيچكس مشو، ولى مردم ميان مدينه و مكه را بترسان و آنان را پراكنده كن و چون به صنعاء و جند رسيدى در آن دو شهر گروهى از پيروان ما هستند و نامه يى از آنان به من رسيده است .
    بسر با آن لشكر بيرون آمد و چون به دير مروان (298) رسيد آنان را سان ديد و بررسى كرد و چهار صد تن از ايشان را كنار گذاشت و با دو هزار و ششصد تن حركت كرد. وليد بن عقبه مى گفته است : ما با راءى خود به معاويه اشاره كرديم به كوفه لشكر برد و او لشكرى به مدينه فرستاد؛ مثل ما و مثل او همانگونه است كه گفته اند: من ستاره سها را با همه پوشيدگى نشانش مى دهم و او ماه تابان را به من نشان مى دهد. (299)
    چون اين خبر به معاويه رسيد خشمگين شد و گفت : به خدا سوگند تصميم گرفتم اين مرد احمق را كه هيچ تدبيرى پسنديده ندارد و چگونگى انجام كارها را نمى داند تنبيه كنم ، ولى از اين كار صرف نظر كرد.
    من ابن ابى الحديد مى گويم : وليد بن عقبه به سبب خشم خود و كينه ديرينه نسبت به على (ع ) هيچگونه سستى و مهلتى را در جنگ با على (ع ) جايز نمى دانسته است و حمله كردن به گوشه و كنار سرزمينهاى زير فرمان او را كافى نمى دانسته است ، گويى اين كار خشم و كينه او را فرو نمى نشانده و سوز و گداز دلش را سرد نمى كرده است ، و فقط مى خواسته است لشكرها به مركز اصلى خلافت و پايتخت على (ع )، يعنى كوفه ، اعزام شود و اينكه معاويه خودش لشكرها را فرماندهى كند و به سوى على (ع ) ببرد و اين موضوع را در ريشه كن كردن قدرت على (ع ) و تسريع در نابودى او مؤ ثرتر مى دانسته است . و معاويه در اين باره راءى ديگرى داشته و مى دانسته است كه بردن لشكر براى رويارويى با على عليه السلام خطرى بسيار بزرگ است و در نظر او مصلحت و حسن تدبير در اين بوده است كه خودش با عمده لشكر خود در مركز حكومت خويش يعنى شام ثابت بماند و گروههاى جنگى را براى كشتار و تاراج به اطراف سرزمينهاى زير فرمان على (ع ) ارسال دارد و با انجام آن كار در شهرهاى مرزى ، ايجاد ضعف و سستى كند تا در نتيجه ضعف آنها مركز خلافت على (ع ) هم ضعيف شود و بديهى است كه ضعف و سستى اطراف موجب ضعف مركز مى شود و هر گاه مركز ضعيف شود او به خواسته خود مى رسد و در آن صورت اگر به مصلحت نزديك بيند بر لشكر كشى به مركز تواناتر خواهد بود.
    وليد را در آنچه نسبت به على (ع ) در دل داشته است نبايد قابل سرزنش ‍ دانست ، زيرا على (ع ) پدرش عقبة بن ابن ابى معيط (300) را در جنگ بدر كشته است ؛ وانگهى از وليد در قرآن به فاسق (301) نام برده شده است و اين به سبب نزاعى بود كه ميان او و على (ع ) درگرفت . و على (ع ) به روزگار خلافت عثمان بر وليد حد جارى كرد و او را تازيانه زد و او را از حكومت كوفه هم عزل فرمود. با انجام يكى از اين موارد، در نظر عربى كه داراى دين و نقوى هم باشد، انجام هر كار حرامى براى انتقام گرفتن روا شمرده مى شود، حتى ريختن خون را روا مى شمرند و براى كينه جويى و تسكين خشم و غيظ جايى براى دين و عقاب و ثواب باقى نمى ماند چه رسد به وليدى كه آشكارا مرتكب فسق و گناه مى شده و از گروهى بوده كه براى جلب آنان و تاءليف دلهايشان به آنان مال داده مى شده است (302) و دين او مورد طعنه و سرزنش و متهم به الحاد و زندقه بوده است .
    ابراهيم بن هلال ثقفى مى گويد: عوانة (303) از كلبى و لوط بن يحيى روايت مى كند كه بسر پس از آنكه گروهى از لشكر خود را كنار گذاشت با ديگر همراهان خود حركت كرد و آنان كنار هر آب مى رسيدند شتران ساكنان آنجا را مى گرفتند و سوار مى شدند و اسبهاى خود را يدك مى كشيدند تا كنار آب ديگر مى رسيدند، آنجا شتران آن قوم را رها مى كردند و شتران اين قوم را مى گرفتند و تا نزديكى مدينه همينگونه عمل مى كردند.
    مى گويد: و روايت شده است كه قبيله قضاعة از آنان استقبال كردند و براى ايشان شتران پروار نحر كردند. آنان چون وارد مدينه شدند ابو ايوب انصارى صاحبخانه رسول خدا (ص ) كه كارگزار على عليه السلام در مدينه بود از آن شهر گريخت و بسر چون وارد مدينه شد براى مردم خطبه خواند و ايشان را دشنام داد و تهديد كرد و بيم داد و گفت : چهره هايتان زشت باد! خداوند متعال مثلى زده و چنين فرموده است : خداوند مثل مى زند شهرى را كه در امان و اطمينان بود و روزى آن از هر سو مى رسيد؛ به نعمتهاى خدا كفران ورزيدند و خداوند طعم گرسنگى و خوف را به آنان چشاند... (304) و خداوند اين مثل را در مورد شما قرار داده است و شما را شايسته آن دانسته است . اين شهر شما محل هجرت پيامبر (ص ) و جايگاه سكونت او بود و مرقدش در اين شهر است و منازل خلفاى پس از او هم همين جا قرار داشته است و شما نعمت خداى خود را سپاس نداشتيد و حق پيامبر خويش را پاس نداشتيد و خليفه خدا ميان شما كشته شد و گروهى از شما قاتل او و گروهى ديگر زبون كننده اوييد و منتظر فرصت و سرزنش كننده بوديد؛ اگر مومنان پيروز مى شدند به آنان مى گفتيد: مگر ما همراه شما نبوديم ؟ و اگر كافران پيروز مى شدند مى گفتيد: مگر ما بر شما چيزه نشديم و شما را از مومنان باز نداشتيم ؟ بسر سپس انصار را دشنام داد و به ايشان گفت : اى گروه يهود و اى فرزندان بردگان زريق و نجار و سالم و عبدالاشهل ! همانا به خدا سوگند چنان بلايى بر سر شما خواهم آورد كه كينه و جوشش سينه هاى مومنان و خاندان عثمان را تسكين دهد. به خدا سوگند شما را افسانه قرار خواهم داد همچون امتهاى گذشته . (305)
    بسر آنان را چنان تهديد كرد كه مردم ترسيدند او به جان ايشان درافتد و به جويطب بن عبدالعزى كه گفته مى شود شوهر مادر بسر بوده است پناه برد.
    حويطب از منبر بالا رفت و خود را به بسر رساند و او را سوگند داد و گفت : اينان عترت تو و انصار رسول خدايند و قاتلان عثمان نيستند و چندان با او سخن گفت كه آرام گرفت . بسر مردم را به بيعت با معاويه فرا خواند و آنان بيعت كردند و چون از منبر فرود آمد خانه هاى بسيارى را آتش زد، از جمله خانه زرارة بن حرون كه از طايفه عمرو بن - عوف بود و خانه رفاعة بن رافع زرقى و ابو ايوب انصارى ، و به جستجوى جابر بن عبدالله انصارى بر آمد و خطاب به بنى سلمه گفت : چرا جابر را نمى بينم ؟ اگر او را پيش من نياوريد امانى نخواهيد داشت ! جابر به ام سلمه رضى الله عنها پناه برد. ام سلمه به بسر پيام فرستاد، پاسخ داد: تا بيعت نكند او را امان نخواهم داد. ام سلمه به جابر گفت برو با او بيعت كن و به پسر خويش عمر (306) هم گفت برو بيعت كن و آن دو رفتند و بيعت كردند.
    ابراهيم ثقفى همچنين مى گويد: وليد بن كثير از وهب بن كيسان نقل مى كند كه مى گفته است از جابر بن عبدالله انصارى شنيدم كه مى گفت : چون از بسر ترسيدم خود را از او پوشيده داشتم ، و او به قوم من گفته بود: تا جابر حاضر نشود براى شما امانى نخواهد بود. آنان پيش من آمدند و گفتند: ترا به خدا سوگند مى دهيم كه با ما بيايى و بيعت كنى و خون خود و قوم خويش را حفظ كنى و اگر چنين نكنى جنگجويان ما را به كشتن داده و زن و فرزندمان را تسليم اسارت كرده اى . من آن شب را از ايشان مهلت خواستم و چون شب فرا رسيد پيش ام سلمه رفتم و موضوع را به اطلاعش رساندم . گفت : پسرم ! برو بيعت كن ، خون خود و قومت را حفظ كن و من با آنكه مى دانم اين بيعت گمراهى و بدبختى است به برادر زاده خود گفته ام برود و بيعت كند. (307)
    ابراهيم ثقفى مى گويد: بسر چند روزى در مدينه ماند و سپس به مردم مدينه گفت : من از شما درگذشتم و شما را عفو كردم ، هر چند شايسته و سزاوار براى آن نيستيد. قومى كه امام ايشان را ميان آنان بكشند شايسته آن نيستند كه عذاب از ايشان باز داشته شود و بر فرض كه در اين جهان عفو من به شما برسد من اميدوارم كه رحمت خداوند عزوجل در آن جهان به شما نرسد. آنگاه ابوهريره را به حكومت مدينه گماشت و به مردم مدينه گفت : من ابوهريره را به جانشينى خود بر شما گماشتم ؛ از مخالفت با او بر حذر باشيد و سپس به مكه رفت .
    ابراهيم ثقفى مى گويد: وليد بن هشام چنين روايت مى كند كه بسر چون به مدينه آمد بالاى منبر رسول خدا (ص ) رفت و گفت : اى مردم مدينه ! شما ريشهاى خود را خضاب بستيد و عثمان را در حالى كه ريشش با خونش ‍ خضاب شد كشتيد. به خدا سوگند در اين مسجد هيچكس را كه خضاب بسته باشد رها نمى كنم و او را مى كشم . سپس به اصحاب خود گفت : درهاى مسجد را فرو گيريد و مى خواست آنان را از دم شمشير بگذراند. عبدالله بن زبير و ابو قيس كه يكى از افراد خاندان عامر بن لوى بود برخاستند و چندان از او تقاضا كردند تا دست از ايشان برداشت و به مكه رفت و چون نزديك مكه رسيد قثم بن عباس كه كارگزار على (ع ) بر مكه بود گريخت و بسر وارد مكه شد و مردم آن شهر را سخت دشنام داد و سرزنش ‍ كرد، شيبة بن عثمان را بر آن شهر گماشت و از آن بيرون رفت .
    ابراهيم ثقفى مى گويد: عوانة از كلبى روايت مى كند كه چون بسر از مدينه به سوى مكه حركت كرد، ميان راه گروهى را كشت و اموالى را غارت كرد و چون اين خبر به مردم مكه رسيد، عموم آنان از شهر بيرون رفتند و پس از بيرون رفتن قثم بن عباس از آن شهر به اميرى شيبة بن عثمان راضى شدند. و گروهى از قريش به استقبال بسر رفتند كه چون با ائ برخوردند ايشان را دشنام داد و گفت : به خدا سوگند اگر مرا در مورد شما با راءى و عقيده خودم وا مى گذاردند، در حالى از اين شهر مى رفتم و شما را رها مى كردم ، كه هيچ زنده يى ميان شما باقى نباشد تا بر زمين راه برود. گفتند: ترا سوگند مى دهيم كه عشيره و خويشاوندان خود را رعايت كنى ! سكوت كرد، و بسر وارد مكه شد و بر كعبه طواف كرد و دو ركعت نماز گزارد و سپس براى آنان خطبه خواند و ضمن آن چنين گفت :
    سپاس خداوند را كه دعوت ما را عزيز و نيرومند فرمود و ما را به هم پيوست و الفت داد و دشمن ما را با پراكندگى و كشتار خوار و زبون ساخت و اينك پسر ابى طالب در ناحيه عراق در تنگنا و سختى است . خداوند او را گرفتار خطايش كرده و به جرمش وا گذاشته است ، يارانش از او پراكنده شده و بر او خشمگين و كينه توزند و حكومت را معاويه كه خونخواه عثمان است بر عهده گرفته است ، با او بيعت كنيد و به زيان جانهاى خود راهى قرار ندهيد. و مردم مكه بيعت كردند.
    بسر به جستجوى سعيد بن عاص بر آمد و او را نيافت و چند روز در مكه ماند و باز براى ايشان ضمن سخنرانى چنين گفت : اى مردم مكه ! من از شما گذشتم ، از ستيزه جويى بر حذر باشيد كه به خدا سوگند اگر چنان كنيد با شما كارى خواهم كرد كه ريشه را نابود و خانه ها را ويران و اموال را به غارت برد.
    بسر به سوى طايف حركت كرد و چون از مكه به سوى طايف بيرون آمد مغيرة بن شعبه براى او چنين نوشت : به من خبر رسيد كه به حجاز آمده و در مكه فرود آمده اى و بر شكاكان سخت گرفته اى و از بدكاران گذشت كرده اى
    و خردمندان را گرامى داشته اى . در همه اين موارد راءى ترا ستودم ، بر همين روش پسنديده كه دارى پايدار باش كه خداى عزوجل بر نيكوكاران جز نيكى نمى افزايد. خداوند ما و ترا از آمران به معروف و قصد كنندگان حق و كسانى كه خدا را فراوان ياد مى كنند قرار دهد.
    گويد: بسر مردى از قريش را به تبالة (308) كه گروهى از شيعيان على عليه السلام در آن ساكن بودند فرستاد و دستور داد آنان را بكشد. آن مرد به تباله آمد و شيعيان را گرفت . با او درباره ايشان گفتگو كردند و گفتند: ايشان از قوم تو هستند، از كشتن آنان خوددارى كن تا براى تو از بسر درباره آنان امان نامه بياوريم . او ايشان را زندانى كرد. منيع باهلى (309) براى ملاقات با بسر كه در طايف بود بيرون آمد تا براى آنان شفاعت كند. منيع گروهى از مردم طائف را واداشت و ايشان با بسر گفتگو كردند و از او نامه يى كه موجب آزادى ايشان باشد خواستند. بسر وعده مساعد داد ولى در نوشتن نامه چندان تاءخير كرد كه پنداشت آن مرد قرشى شيعيان را كشته است و نامه او پيش از كشته شدن آنان به تباله نخواهد رسيد، آنگاه نامه را نوشت . منيع كه در خانه زنى از مردم طايف منزل كرده بود، شتابان به خانه برگشت تا باروبنه و جهاز شتر خويش را بردارد. قضا را آن زن در خانه نبود، منيع رداى خود را بر شتر خويش افكند و سوار شد و تمام روز جمعه و شب شنبه را راه پيمود و هيچ از شتر خود پياده نشد. نزديك ظهر به تباله رسيد، در همان هنگام چون نامه بسر نرسيده بود شيعيان را بيرون آورده بودند تا بكشند. مردى از آنان را براى كشتن پيش آورند و مردى از مردم شام بر او شمشير زد كه شمشيرش ‍ شكست و آن مرد سالم ماند. شاميان به يكديگر گفتند: شمشيرهاى خود را در آفتاب بگيريد تا گرم و نرم شود، و آنان شمشيرها را كشيدند. و منيع باهلى همينكه برق شمشيرها را ديد با برافراشتن جامه خود علامت داد. آنان گفتند: اين سوار را خبرى است و از كشتن آنان خوددارى كردند. در اين هنگام شتر منيع از حركت ماند، او از آن پياده شد و دوان دوان با پاى پياده خود را رساند و نامه را به آنان داد و شيعيان همه آزاد شدند. مردى را كه براى كشتن پيش آورده بودند و شمشير شكسته شده بود برادر منيع بود.
    ابراهيم ثقفى همچنين مى گويد: على بن مجاهد از ابن اسحاق نقل مى كند كه چون به مردم مكه خبر رسيد كه بسر چگونه رفتار كرده است از او ترسيدند و گريختند. دو پسر عبيدالله بن عباس هم كه نامشان سليمان و داود و خردسال بودند و مادرشان جويرية دختر خالد بن قرظ كنانى و كينه اش ام حكيم بود و هم پيمان بنى زهره بودند با مردم مكه بيرون آمدند. قضا را كنار چاه ميمون بن حضرمى - برادر علاء بن حضرمى - آن دو كودك را گم كردند و بسر بر آن دو دست يافت و هر دو را سر بريد و مادرشان اين ابيات را سرود:
    آى ! چه كسى از دو پسر من كه همچون دو مرواريد از صدف جدا مانده اند خبر دارد؟ آى ! چه كسى از دو پسر من كه دل و گوش من بودند خبر دارد و دل من از دست شده است ...
    و روايت شده است كه نام آن دو قثم و عبدالرحمان بوده است و در سرزمين سكونت داييهاى خود از بنى كنانة گم شده اند و هم گفته شده است كه بسر اين دو كودك را در يمن و كنار دروازه صنعاء كشته است .
    عبدالملك بن نوفل بن مساحق از قول پدرش نقل مى كند كه چون بسر وارد طايف شد و مغيره با او گفتگو كرد به مغيره گفت : تو به من راست گفتى و خيرخواهى كردى ، و شبى را در طايف گذراند و از آن بيرون آمد و مغيره ساعتى او را بدرقه كرد و سپس با او توديع كرد و بازگشت و چون كنار قبيله بنى كنانه رسيد كه دو پسر عبيدالله بن عباس و مادرشان آنجا بودند، آن دو پسر را خواست ؛ مردى از بنى كنانة - كه پدرشان آن دو را به او سپرده بود - به خانه خود رفت و در حالى كه شمشير به دست داشت بيرون آمد. بسر به او گفت : مادرت به سوگت بنشيند!به خدا سوگند ما اراده نكرده ايم ترا بكشيم ، چرا خود را براى كشته شدن عرضه مى دارى ؟ گفت : من در راه حمايت از كسى كه به من پناهنده شده است كشته مى شوم تا در پيشگاه خداوند و مردم معذور باشم و با شمشير به همراهان بسر حمله كرد و سر برهنه بود و اين رجز را مى خواند:
    سوگند مى خورم كه از ساكنان خانه و پناهندگان ، جز مرد شمشير كشيده پهلوان و پايبند به عهد و پيمان حمايت نمى كند .
    او با شمشير خود چندان ضربه زد و جنگ كرد تا كشته شد. آنگاه آن دو كودك را آوردند و كشتند. در اين هنگام زنانى از قبيله كنانه بيرون آمدند و يكى از ايشان گفت : اين مردان را مى كشى ، گناه اين كودكان چيست ؛ به خدا سوگند كودكان را نه در دوره جاهلى و نه در اسلام مى كشتند! و سوگند به خدا حكومتى كه بخواهد با كشتن كودكان نو نهال و پيران فرتوت و بى رحمى و بريدن پيوندهاى خويشاوندى استوار شود بسيار حكومت بدى خواهد بود. بسر گفت : آرى ، به خدا سوگند قصد داشتم ميان شما زنان هم شمشير بگذارم . آن زن گفت : به خدا سوگند اگر چنان مى كردى براى من خوشتر مى بود.
    ابراهيم ثقفى مى گويد: بسر از طايف بيرون آمد و آهنگ نجران (310) كرد و عبدالله بن عبدالمدان و پسرش مالك را كشت و اين عبدالله پدر زن عبيدالله بن - عباس بود. بسر مردم نجران را جمع و براى آنان سخنرانى كرد و گفت : اى مردم نجران ، اى گروه نصارى و اى برادران بوزينگان ! همانا به خدا سوگند اگر خبر ناخوشايندى از سوى شما به من برسد برمى گردم و چنان كيفرى خواهم كرد كه نسل را قطع و كشاورزى را نابود و خانه ها و سرزمينها را ويران سازد، و ايشان را بسيار تهديد كرد و سپس به ارحب (311) رفت و ابو كرب را كه شيعه بود كشت . گفته مى شده است كه ابو كرب سالار افراد باديه نشين قبيله همدان است .
    بسر به صنعاء رفت . عبيدالله بن عباس و سعيد بن نمران از صنعاء گريخته بودند و عبيدالله ، عمرو بن اراكه (312) ثقفى را بر آن شهر به جانشينى خود گماشته بود. عمرو از وارد شدن بسر به شهر جلوگيرى و با او جنگ كرد، بسر عمرو را كشت و وارد شهر شد و گروهى را كشت . نمايندگان ماءرب را هم كه پيش او آمده بودند كشت و از همه آنان فقط يك مرد توانست بگريزد كه چون پيش قوم خود رسيد گفت : خبر مرگ و كشته شدن تمام جوانان و پيرمردان قبيله را به شما اعلان مى كنم .
    ابراهيم ثقفى مى گويد: (313) اين ابيات كه در زير مى آيد ابيات مشهورى است كه عبدالله بن اراكه ثقفى پسر خود، عمرو را مرثيه گفته است :
    سوگند به جان خودم كه پسر ارطاة در صنعاء سوار كارى را كشت كه همچون شير ژيان بود و پدر شيران ... (314)
    گويد: نمير بن وعلة از ابو وداك (315) نقل مى كند كه مى گفته است : هنگامى كه سعيد بن نمران به كوفه و حضور على عليه السلام آمد، من هم حاضر بودم . على عليه السلام او و عبيدالله بن عباس را مورد سرزنش قرار داد كه چرا با بسر جنگ نكرده اند. سعيد گفت : به خدا سوگند من آماده بودم كه جنگ كنم ، ولى ابن عباس از يارى دادن من خوددارى كرد و از پيكار تن زد و هنگامى كه بسر نزديك ما رسيد من با عبيدالله بن عباس خلوت كردم و به او گفتم : پسر عمويت از تو و من بدون آنكه در جنگ با ايشان پافشارى كنيم راضى نخواهد شد. گفت : به خدا سوگند ما را توان و ياراى جنگ با ايشان نيست . من خود ميان مردم بپا خاستم و خدا را سپاس گفتم و افزودم كه اى مردم يمن !هر كس در اطاعت ما و بيعت اميرالمومنين عليه السلام باقى است پيش من بيايد، پيش من . گروهى از مردم پاسخ مثبت دادند. من با آنان پيش رفتم و جنگ سستى كردم ، زيرا مردم از گرد من پراكنده شدند و من برگشتم .
    گويد: سپس بسر از صنعاء بيرون آمد و به جيشان رفت (316) مردم آن شهر از شيعيان على بودند و با بسر جنگ كردند و او آنانرا شكست داد و به سختى كشت . بسر باز به صنعاء برگشت و آنجا صد تن از پيرمردان را كه همگى از ايرانيان بودند كشت ، زيرا پسران عبيدالله بن عباس در خانه زنى از آنان كه به دختر بزرج (بزرگ ) معروف بود مخفى شده بودند.
    كلبى و ابومخنف مى گويند: على عليه السلام اصحاب خود را براى گسيل داشتن گروهى در تعقيب بسر فرا خواند، گران جانى كردند؛ جارية بن قدامه سعدى (317) پذيرفت و اميرالمومنين عليه السلام او را همراه دو هزار مرد گسيل فرمود. جاريه نخست به بصره رفت و سپس راه حجاز را پيش گرفت تا به يمن رسيد و از بسر پرسيد؛ گفتند: به سرزمين بنى تميم رفته است . گفت : به ديار قومى رفته است كه مى توانند از خود دفاع كنند. و چون به بسر خبر آمدن جاريه رسيد به جانب يمامه رفت . جارية بن قدامه به حركت خود ادامه داد و به هيچيك از شهرها و حصارهاى بين راه وارد نشد و به چيزى توجه نكرد و اگر زاد و توشه يكى از همراهانش تمام مى شد به ديگران مى گفت او را يارى دهند و اگر شتر و مركب يكى از همراهانش سقط مى شد يا سمش ساييده مى شد به ديگران مى گفت او را پشت سر خويش ‍ سوار كنند و بدينگونه به يمن رسيد و پيروان عثمان گريختند و به كوهها پناه بردند و شيعيان على (ع ) آنان را تعقيب كردند و آنان را از هر سو مورد حمله قرار دادند و گروهى را كشتند. جاريه به تعقيب بسر پرداخت و بسر از مقابل او از جايى به جايى مى گريخت . جاريه توانست بسر را از تمام سرزمينهاى زير فرمان على (ع ) بيرون براند.
    جاريه آنگاه حدود يك ماه در شهر جرش توقف كرد(318) تا اينكه خود و يارانش استراحت كنند. هنگامى كه بسر از مقابل جاريه مى گريخت مردم به سبب بدرفتارى و خشونت و ستمى كه روا داشته بود بر او و سپاهش حمله مى كردند و بنى تميم بخشى از بارو بنه او را در سرزمين هاى خود تصرف كردند. ابن مجاعة ، سالار يمامه ، همراه او پيش معاويه مى رفت تا با او بيعت كند و چون بسر پيش معاويه رسيد گفت : اى اميرالمومنين اين پسر مجاعه را پيش تو آورده ام ، او را بكش . معاويه گفت : خودت او را رها كرده و نكشته اى و او را پيش من آورده اى و مى گويى او را بكش ! نه ، به جان خودم سوگند كه او را نمى كشم . سپس با او بيعت كرد و جايزه اش داد و او را پيش قوم خود برگرداند. بسر گفت : اى اميرالمومنين خدا را ستايش مى كنم كه با اين لشكر رفتم و در رفت و برگشت دشمنان ترا كشتم و حتى يك مرد از اين لشكر منكوب نشد. معاويه گفت : خداوند اين كار را فرموده است ، نه تو. بسر در اين حمله خود بر آن سرزمينها سى هزار تن را كشت و گروهى را در آتش ‍ سوزاند و يزيد بن مفرغ (319) در اين باره اشعارى سروده كه ضمن آن گفته است :
    اين مرد بسر هر جا كه با لشكر خويش رفت تا آنجا كه توانست كشت و در آتش سوزاند...
    ابوالحسن مدائنى مى گويد: پس از صلح امام حسن (ع ) با معاويه ، روزى عبيدالله بن عباس و بسر پيش معاويه بودند؛ عبيدالله بن عباس به معاويه گفت : آيا تو به اين مرد نفرين شده تبهكار وامانده دستور داده بودى دو پسر مرا بكشد؟ گفت : من او را به اين كار فرمان نداده ام و دوست مى داشتم كه اى كاش آن دو را نكشته بود. بسر خشمگين شد و شمشير خود را باز كرد و پيش معاويه نهاد و گفت : شمشيرت را - كه برگردن من انداختى و فرمان دادى مردم را با آن بكشم و چنان كردم و چون به مقصود خود رسيدى مى گويى من چنين نخواسته ام و چنين دستور نداده ام - براى خود بردار! معاويه گفت : شمشيرت را بردار و به جان خودم سوگند كه تو مردى نادان و ناتوانى كه شمشير خود را پيش مردى از بنى عبد مناف مى اندازى كه ديروز دو پسرش را كشته اى .
    عبيدالله بن عباس به معاويه گفت : اى معاويه ! آيا چنين مى پندارى كه من بسر را در قبال خون يكى از پسرانم حاضرم بكشم ! او پست تر و كوچكتر از اين است و به خدا سوگند من براى خود انتقامى نمى بينم و به خون خود نمى رسم مگر اينكه در مقابل آنان يزيد و عبدالله - پسران تو - را بكشم . معاويه لبخند زد و گفت : گناه معاويه و دو پسر او چيست ؟ و به خدا سوگند كه نه از اين كار آگاه بودم و نه به آن كار فرمان دادم و نه راضى بودم و نه مى خواستم . و اين سخن عبيدالله بن عباس را به سبب شرف و بزرگى او تحمل كرد.
    گويد: على عليه السلام بر بسر نفرين كرد و عرضه داشت : پروردگارا! بسر دين خود را به دنيا فروخت و پرده هاى حرمت ترا دريد و اطاعت از بنده يى تبهكار را بر آنچه كه در پيشگاه تو است برگزيد. خدايا! او را نميران تا عقل او را از او زايل فرمايى و رحمت خود را حتى براى يك ساعت از روز براى او فراهم مفرماى . پروردگارا! بسر و عمرو عاص و معاويه را از رحمت خود دور بدار. خشمت آنانرا فرو گيرد و عذابت بر آنان فرود آيد و وحشت و ترس از تو كه آنرا از ستمكاران باز نمى دارى به ايشان برسد.
    اندك زمانى پس از اين نفرين بسر گرفتار جنون شد و عقلش از دست بشد و همواره در جستجوى شمشير بود و مى گفت شمشير بدهيد تا بكشم ، و چندان در اين موضوع اصرار كرد كه ناچار شمشيرى چوبين به دست او مى دادند و بالشى پيش او مى نهادند و او چندان بر آن بالش مى زد كه بى هوش مى شد و بر همين حال بود تا مرد.
    مى گوييم : مسلم بن عقبه براى يزيد و كارهايى كه در واقعه حره در مدينه انجام داد، مانند بسر براى معاويه بود و كارهايى كه در حجاز و يمن انجام داد و هر كس شبيه پدرش باشد ستمى نكرده است !
    ما همانگونه كه پشينيان ما عمل كردند عمل مى كنيم و همانگونه رفتار مى كنيم كه آنان رفتار مى كردند .
    (26): اين خطبه با عبارت ان الله بعث محمدا صلى الله عليه نذيرا للعالمين (همانا خداوند محمد (ص ) را بيم دهنده براى همه جهانيان مبعوث فرموده است ) شروع مىشود.
    حديث سقيفة
    روايات درباره داستان سقيفه مختلف است . آنچه كه شيعه به آن معتقد است و گروهى از اهل حديث هم به برخى از آن معتقد هستند و مقدار بسيارى از آنرا روايت كرده اند چنين است كه على (ع ) از بيعت خوددارى كرد تا آنجا كه او را به اجبار از خانه بيرون آوردند. زبير بن عوام هم از بيعت خوددارى كرد و گفت : جز با على عليه السلام با كس ديگرى بيعت نمى كنم . ابوسفيان بن حرب و خالد بن سعيد بن عاص بن امية بن عبد شمس و عباس بن عبدالمطلب و پسران او و ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب و همه بنى هاشم نيز از بيعت خوددارى كردند. و گويند: زبير شمشير خود را بيرون كشيد و چون عمر بن خطاب همراه گروهى از انصار و ديگران آمدند، از جمله سخنان عمر اين بود كه گفت : شمشير اين مرد را بگيريد و به سنگ زد و شكست و همه آنان را پيش انداخت و نزد ابوبكر برد و آنان را وادار به بيعت با ابوبكر كرد. و كسى جز على عليه السلام از بيعت خوددارى نكرد و آن حضرت به خانه فاطمه عليها السلام پناه برد و آنان از اينكه با زور او را از خانه بيرون آوردند حيا كردند، و فاطمه عليها السلام كنار در خانه ايستاد و صداى خود را به گوش كسانى كه به جستجوى على عليه السلام آمده بودند رساند و آنان پراكنده شدند و دانستند كه على (ع ) به تنهايى زيانى ندارد و او را به حال خود گذاشتند.
    و گفته شده است : آنان على (ع ) را هم همراه ديگران از خانه بيرون كشيدند و پيش ابوبكر بردند و على (ع ) با او بيعت فرمود. و ابوجعفر محمد بن جرير طبرى بسيارى از اين موضوع را نقل كرده است .
    اما داستان سوزاندن خانه و انجام كارهاى زشت ديگر و سخن كسانى كه گفته اند آنان على عليه السلام را گرفتند و عمامه بر گردنش افكندند و در حالى كه مردم او را احاطه كرده بودند او را مى كشيدند و مى بردند، امر بعيدى است و فقط شيعيان به آن اعتقاد دارند، در عين حال گروهى از اهل سنت هم آنرا نقل كرده اند يا نظير آن را در آثار خود آورده اند و ما بزودى اين موضوع را نقل خواهيم كرد.
    ابو جعفر طبرى مى گويد: انصار، همينكه آرزوى رسيدن به خلافت را از دست دادند، همگان يا گروهى از ايشان گفتند: ما جز با على با كس ديگرى بيعت نمى كنيم و نظير اين موضوع را على بن عبدالكريم معروف به ابن اثير موصلى هم در تاريخ خود آورده است . (320)
    اما اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است : براى من ياورى جز افراد خاندانم نبود و خواستم مرگ را از ايشان باز دارم ، سخنى است كه على (ع ) مكرر و همواره آنرا مى گفت ، آنچنان كه اندكى پس از رحلت پيامبر(ص ) گفت : اى كاش چهل مرد با عزم استوار ياورم بودند و چهل تن پيدا مى كردم . اين سخن را نصر بن مزاحم در كتاب صفين خود آورده است و بسيارى از سيره نويسان و مورخان هم آن را نقل كرده اند.
    اما آنچه كه عموم اهل حديث و بزرگان ايشان گفته اند اين است كه على (ع ) شش ماه از بيعت خوددارى كرده و در خانه خود نشسته است و تا هنگامى كه فاطمه عليها السلام رحلت نكرد بيعت نفرمود و چون فاطمه (ع ) درگذشت على (ع ) با ميل و آزادى بيعت فرمود.

  2. #2
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    نصر بن مزاحم مى گويد: مردى كه اين سخن را به اشتر گفت اشعث بن قيس ‍ بود. گويد: گويى كه خود خواهى و بزرگى او منكوب شد، اشتر گفت : ولى من به آنچه اميرالمومنين بدان راضى شده است راضى هستم و به آنچه او در آن داخل شده است داخل مى شوم و از آنچه او بيرون آمده است بيرون مى آيم كه اميرالمومنين جز در هدايت و صواب در نمى آيد.
    نصر مى گويد: عمر بن سعد از ابو جناب كلبى از اسماعى بن شفيع از سفيان بن - سلمه (506) نقل مى كرد كه مى گفته است چون نوشتن نامه تمام شد و گواهان ، گواهى دادند و مردم راضى شدند؛ اشعث همراه گروهى با رونوشتى از نامه بيرون آمد تا آنرا براى مردم بخواند و برايشان عرضه دارد؛ نخست از كنار صفهايى از شاميان كه كنار پرچمهاى خود ايستاده بودند عبور كرد و براى آنان خواند كه به آن راضى شدند؛ سپس از كنار صفهايى از عراقيان كه كنار درفشهاى خود ايستاده بودند عبور كرد و براى آنان هم خواند كه بر آن راضى شدند؛ تا آنكه از كنار پرچمهاى قبيله عنزة (507) عبور كرد كه چهار هزار مرد خفتان پوش از ايشان در صفين همراه على (ع ) بودند؛ و چون عهدنامه را براى آنان خواند دو جوان بانگ برداشتند كه لا حكم الا لله و سپس با شمشيرهاى خود به شاميان حمله كردند و مى كشتند تا آنكه كنار در خيمه معاويه كشته شدند و آن دو نخستين كسان بودند كه اين شعار را دادند و نام آن دو جعد و معدان بود؛ سپس عهدنامه را كنار قبيله مراد (508) برد، صالح بن شقيق كه از سران آن قبيله بود اين بيت را خواند: على را چه پيش آمده است كه در مورد خونها حكميت را پذيرفته است و اگر روزى با احزاب جنگ كند و آنانرا بكشد ستمى نكرده است .
    و سپس گفت : حكم دادن جز براى خدا نيست هر چند مشركان را ناخوش ‍ آيد. آنگاه از كنار رايات بنى راسب (509) گذشت و عهدنامه را بر ايشان خواند مردى از ايشان گفت : فرمان و حكم جز براى خدا نيست ؛ راضى نمى شويم و در دين خدا حكميت مردان را نمى پذيريم . سپس از كنار رايات تميم (510) گذشت و عهدنامه را براى آنان خواند، مردى از ايشان گفت : حكم جز براى خدا نيست كه بر حق حكم مى كند و او بهترين حكم كنندگان است ، مرد ديگرى از ايشان گفت : اما اين اشعث در اين مورد نيزه كارى زده است ؛ عروة بن اديه برادر مرداس بن اديه تميمى از صف بيرون آمد و گفت : آيا مردان را در امر خدا داور قرار مى دهيد؟ هيچ حكمى جز براى خدا نيست ؛ اى اشعث ، كشته شدگان ما كجايند؟! و سپس شمشير خود را كشيد كه بر اشعث فرود آورد، خطا كرد و ضربت سبكى به كفل اسب او زد؛ مردم بر او فرياد كشيدند كه دست نگهدار و او دست بداشت ؛ اشعث پيش قوم خود برگشت ، احنف و معقل بم قيس و مسعر بن فدكى و تنى چند از مردان بنى تميم پيش او رفتند و تنفر خود را از كار عروة اظهار داشتند و از او عذر خواستند؛ اشعث پذيرفت و به حضور على عليه السلام رفت و گفت : اى اميرالمومنين ! من موضوع حكميت را بر صفوف مردم شام و مردم عراق عرضه داشتم و همگان گفتند: راضى و خشنوديم تا آنكه از كنار رايات بنى راسب و گروهى اندك از ديگر مردمان عبور كردم كه آنان گفتند: ما راضى نيستيم حكمى نيست مگر براى خدا و اكنون همراه مردم عراق و شاميان بر آنان حمله بريم و آنانرا بكشيم ، على عليه السلام فرمود مگر غير از يكى دو رايت و گروهى از مردم بوده اند؟ گفت نه ، فرمود: رهايشان كن .
    نصر مى گويد: على عليه السلام چنين پنداشته بود كه شمار ايشان اندك است و نبايد به آنان اعتنايى كرد ولى ناگهان صداى مردم او را به خود آورد كه از هر سو و ناحيه فرياد مى زدند، حكمى نيست مگر براى خدا، اى على ! حكم براى خداوند است نه براى تو، راضى نيستيم كه مردان در دين خدا حكميت و داورى كنند؛ خداوند فرمان خود را در مورد معاويه و يارانش ‍ صادر فرموده است ، كه بايد كشته شوند يا زير فرمان ما درآيند و به آنچه ما براى آنان حكم كنيم تن دهند، ما همان هنگام كه به تعيين آن دو داور راضى شديم لغزش و خطا كرديم و اينك كه خطا و لغزش ما براى ما آشكار شده است به سوى خدا باز گشته و توبه كرده ايم ؛ تو هم اى على همانگونه كه ما باز گشتيم بازگرد و همانگونه به درگاه خدا توبه كن و گرنه از تو بيزارى مى جوييم . على عليه السلام فرمود: واى بر شما آيا پس از رضايت و عهد و ميثاق برگرديم ؟ مگر خداوند متعال نفرموده است به عهدها وفا كنيد؟ (511) مگر نفرموده است چون با خدا عهدى بستيد وفا كنيد و هرگز پيمانها و سوگندهايى را كه استوار شده است مشكنيد و حال آنكه خداوند را بر خود كفيل قرار داده ايد؟ (512) و على (ع ) از اينكه از آن عهد برگردد خوددارى فرمود و خوارج هم موضوع حكميت را گمراهى مى دانستند و از طعن در آن مورد خوددارى نمى كردند و از على (ع ) اظهار بيزارى كردند و على (ع ) هم از آنان تبرى فرمود.
    نصر بن مزاحم مى گويد: محمد بن جريش (513)برخاست و به حضور على (ع ) آمد و گفت : اى اميرالمومنين !آيا راهى براى برگشت از اين عهدنامه وجود دارد؟ و اى كاش چنين شود؛ به خدا سوگند بيم آن دارم كه مايه خوارى و زبونى شود. على عليه السلام فرمود: آيا پس از آنكه آنرا نوشته ايم بشكنيم ! نه اين روا نيست .
    نصر مى گويد: عمر بن نمير بن وعله از ابو الوداك نقل مى كند كه چون مردم تظاهر به پذيرفتن حكم قرآن كردند و نامه صلح و حكميت نوشته شد، على عليه السلام فرمود: همانا من اين كار را انجام دادم به سبب آنكه شما در جنگ ، پستى و سستى نشان داديد؛ در اين هنگام افراد قبيله همدان همچون كوه حصير كه نام كوهى در يمن است استوار پيش آمدند؛ سعيد بن قيس و پسرش عبدالرحمان كه نوجوانى بود و زلفى داشت با ايشان بودند، سعيد گفت : اينك من و قوم من آماده ايم و فرمان ترا رد نمى كنيم هر چه مى خواهى فرمان بده تا آنرا عمل كنيم ، فرمود اگر اين پيشنهاد شما قبل از نوشتن عهدنامه مى بود آنان را تار و مار مى كردم يا آنكه گردنم زده مى شد تا پاى جان ايستادگى مى كردم ولى اكنون به سلامت باز گرديد به جان خودم چنان نيستم كه فقط يك قبيله تنها را در قبال مردم روياروى بدارم . (514)
    نصر بن مزاحم مى گويد شعبى روايت مى كند (515) كه على عليه السلام در جنگ صفين هنگامى كه مردم تن به صلح دادند و به آن اقرار كردند، فرمود: همانا اين قوم شاميان مردمى نيستند كه به حق باز گردند و به سخن حق سر تسليم فرو آورند، مگر آنكه پيشاهنگان و طلايه داران آهنگ ايشان كنند و از پى ايشان لشكرها فرا رسند و تا آنكه با لشكرهاى گران آهنگ ايشان شود و سپس لشكرهاى ديگر نقاط از پى آن فرا رسند و تا آنگاه كه لشكر از پى به سرزمين آنان كشيده شود و تا آنگاه كه سواران به همه نواحى آنان از هر سو حمله برند و اسبها را در مراتع و چراگاههاى ايشان رها كنند تا از هر سو بر آنان يورش آورند و قومى راست اعتقاد و شكيبا با آنان روياروى شوند و چنان باشد كه كشته شدن كشتگان و فراوانى مردگان در راه خدا بر كوشش ‍ ايشان در فرمانبردارى از خداوند بيفزايد و خود مشتاق و حريص به ديدار خدا باشند، همچنان كه ما خود همراه رسول خدا با پدران و پسران و برادران و داييها و عموهاى خود جنگ مى كرديم و آنان را مى كشتيم و اين كار فقط بر ايمان و تسليم ما مى افزود و تحمل ما براى سخت ترين اندوهها و كوشش در جهاد با دشمنان ما را بيشتر مى كرد و همواره مبارزه با دليران و هماوردان را كوچك مى شمرديم و چنان بود كه مردى از ما و مردى از دشمنان ما چنان به يكديگر حمله مى كردند كه دو حيوان نر قوى به يكديگر حمله مى كنند و جان خود را حفظ مى كردند، تا كداميك بتواند جام مرگ را به رقيب بنوشاند؛ گاه پيروزى از آن ما بود و گاه از آن دشمن ، و چون خداوند ما را شكيبا و پايدار و راست اعتقاد ديد، بر دشمن ما شكست و درماندگى و بر ما نصرت و پيروزى نازل فرمود، به جان خودم سوگند كه اگر ما اين چنين كه شما عمل مى كنيد عمل مى كرديم هرگز دين برپا نمى گشت و اسلام نيرومند نمى شد. به خدا سوگند در آن صورت از آن خون دوشيد پس از آنچه به شما مى گويم حفظ كنيد. (516)
    نصر بن مزاحم از عمرو بن شمر از فضيل بن خديج نقل مى كند كه مى گفته است ، هنگامى كه عهدنامه نوشته شد به على عليه السلام گفتند: اشتر به آنچه در اين عهدنامه نوشته شده است راضى نيست و عقيده يى جز جنگ با آن قوم ندارد؛ (517) على (ع ) فرمود: چنين نيست ، چون من به آن راضى باشم اشتر هم راضى خواهد شد و من و شما به عهدنامه راضى شده ايم و پس از رضايت ، بازگشت از آن و تبديل آن پس از اقرار به مفاد آن مصلحت نيست مگر آنكه خداوند در موردى نافرمانى شود يا از حدودى كه در عهدنامه نوشته شده است تجاوز كنند، اما آنچه در مورد اينكه اشتر فرمان من و آنچه را كه من به آن معتقدم رها كرده است گفتيد؛ او از آن گروه نيست و من او را بر آن حال نمى دانم و اى كاش دو تن مثل او ميان شما مى بود، و نه ، اى كاش كه فقط يك تن ديگر چون او ميان شما بود كه نسبت به دشمن من مانند او مى انديشيد، در آن صورت زحمت شما بر من سبك مى شد و اميدوار مى شدم كه برخى از كژى هاى شما براى من راست گردد.
    نصر مى گويد: ابو عبدالله زيد اودى نقل مى كند كه مردى از قبيله ايشان به نام عمرو بن اوس در جنگ صفين همراه على (ع ) بود؛ معاويه او را همراه گروه بسيارى به اسيرى گرفته بود، عمرو عاص به معاويه گفت : آنان را بكش ، عمرو بن اوس گفت : اى معاويه مرا مكش كه تو دايى من هستى ؛ افراد قبيله اود (518) برخاستند و از معاويه خواستند در مجازات او تخفيف دهد و او را به آنان ببخشد (519)، معاويه گفت از او دست بداريد كه به جان خودم سوگند اگر در اين ادعاى خود كه من دايى او هستم راستگو باشد همان موضوع او را از شفاعت شما بى نياز مى كند وگرنه شفاعت شما باشد براى بعد، سپس عمرو بن اوس را نزديك خود فرا خواند و گفت : من از كجا دايى تو هستم ؟ و حال آنكه به خدا سوگند هيچگاه ميان بنى عبد شمس و قبيله اود پيوند زناشويى نبوده است ، عمرو بن اوس گفت اگر به تو بگويم و آن را بشناسى مايه امان من خواهد بود؟ گفت آرى ، عمرو بن اوس گفت : مگر ام حبيبه خواهر تو همسر پيامبر (ص ) و مادر مومنان نيست ؟ من فرزند ام حبيبه ام و تو برادر اويى و در اين صورت تو دايى من خواهى بود، معاويه گفت : خدا پدر اين را بيامرزد، كه ميان اين اسيران كس ديگرى غير از او به اين موضوع توجه نكرده است ، و سپس او را آزاد كرد.
    ابراهيم بن حسين على كسائى كه به ابن ديزيل همدانى معروف است ، در كتاب صفين خود چنين نقل مى كند كه عبدالله بن عمر از عمرو بن محمد نقل كرده است كه معاويه عمرو عاص را فرا خواند تا او را به عنوان داور گسيل دارد؛ هنگامى كه عمرو آمد معاويه جامه جنگ و كمر بند بر تن داشت و شمشير حمايل كرده بود و برادرش و گروهى از قريش پيش او بودند. معاويه به عمرو گفت : مردم كوفه على را در مورد داورى ابو موسى مجبور كردند و على او را نمى خواست و حال آنكه ما به داورى تو خشنوديم ؛ مردى رقيب تو خواهد بود كه هر چند زبان آور است ولى كاردش كند و بى برش است ، در عين حال از دين بهره يى دارد؛ چون او شروع به سخن كرد بگذار هر چه مى خواهد بگويد، سپس تو سخن بگو و مختصر و اندك كن و مفصل را برش بده و همه انديشه خود را به او باز گو مكن و بدان كه پوشيده نگهداشتن راى و انديشه موجب فزونى عقل است . اگر او ترا از مردم علاق بيم داد، تو او را از شاميان بترسان و اگر ترا از على بيم داد، تو او را از معاويه بيم بده و اگر تو را از مصر ترساند، تو او را از يمن بترسان و اگر او با سخنان مفصل با تو رو به رو شد، تو سخنان كوتاه به او بگو. عمرو عاص به او گفت : اى معاويه ، اينك تو و على دو مرد قريش ‍ هستيد و تو در جنگ خود به آنچه اميد داشتى نرسيدى و از آنچه مى ترسيدى در امان قرار نگرفتى و ضمنا متذكر شدى كه عبدالله ابو موسى متدين است و شخص دين دار نصرت داده شده است و به خدا سوگند انگيزه هاى ديگر او را نابود مى سازم و انديشه پوشيده اش را بيرون مى كشم ولى هر گاه كه موضوع سبقت در ايمان و هجرت و مناقب على را پيش ‍ بكشد نمى دانم كه چه بايد بگويم ، معاويه گفت : هر چه به مصلحت بينى بگو، عمرو گفت : پس مرا با آنچه كه خود صلاح بدانم وا مى گذارى !و خشمگين از پيش معاويه رفت كه او با توجه به اعتقاد به نفس خويش ‍ خوش نمى داشت در آن باره به او سفارش و پند داده شود؛ و چون از پيش ‍ معاويه بيرون آمد به دوستان خود گفت : معاويه مى خواهد موضوع مذاكره با ابوموسى را كوچك نشان دهد زيرا مى داند كه من فردا ابوموسى را فريب مى دهم و دوست دارد بگويد عمرو عاص ، مرد زيرك خردمندى را فريب نداده است ؛ و من بزودى خلاف اين موضوع را بر او ثابت مى كنم و در اين مورد اشعارى سرود، كه مضمون برخى از آنها چنين است :
    معاوية بن حرب مرا تشجيع مى كند، گويى من در قبال حوادث مردى درمانده ام ؛ نه كه من به لطف خدا از معاويه بى نيازم و خداوند يارى دهنده است ...
    چون شعر او به اطلاع معاويه رسيد از آن خشمگين شد و گفت : اگر نه اين است كه بايد حركت كند و برود براى او فكرى مى كردم ! عبدالرحمان بن ام الحكم به معاويه گفت : به خدا سوگند نظير عمرو عاص ميان قريش بسيار است ولى تو خود را به او نيازمند مى پندارى ، نفس خود را از او به بى نيازى وادار. معاويه به عبدالرحمان گفت : شعر او را پاسخ بده و او ضمن سرزنش ‍ عمر و عاص از گريختن او از مقابل على (ع ) در جنگ صفين چنين سرود:
    ...اين سركشى و تسمى را كه در آن هستى رها كن كه ستمگر نفرين شده است ، مگر تو در صفين از جنگ با على جان خود را در نبردى و در بذل جان بخيل نبودى ؟ آن هم از بيم آنكه مرگ ترا در ربايد و هر جوانمردى را بزودى مرگ در مى يابد...
    نصر بن مزاحم مى گويد: آنگاه مردم روى به كشتگان خويش آوردند و آنان را به خاك سپردند. و نيز مى گويد. آنگاه كه عمر بن خطاب حابس بن سعد طائى را خواست ، به او گفت : مى خواهم قضاوت حمص را به تو واگذارم ، چگونه انجام خواهى داد؟ گفت : نخست با كوشش و اجتهاد راى خود را بررسى مى كنم و سپس با همنشينان خود مشورت مى كنم . عمر گفت : به حمص برو؛ حابس اندكى دور شد و باز گشت و گفت : اى اميرالمومنين خوابى ديده ام و دوست دارم آنرا براى تو باز گو كنم . گفت : بگو. گفت : چنان ديدم كه خورشيد از خاور روى آورد و همراهش گروهى بسيارند و گويى ماه از باختر آمد و همراه آن هم گروهى بسيارند. عمر گفت : تو در كدام گروه بودى ؟ گفت : همراه ماه بودم . عمر گفت : همراه نشانه يى بوده اى كه محو مى شود، برو كه به خدا سوگند نيايد براى من عهده دار كارى شوى . حابس ‍ در جنگ صفين همراه معاويه بود و رايت قبيله طى با او بود و كشته شد، عدى بن حاتم در حالى كه زيد پسرش همراهش بود از كنار او گذشت ، زيد كه او را ديد به عدى گفت : پدر جان ، به خدا سوگند اين دايى من است ، گفت : آرى خداوند دايى ترا لعنت كناد و به خدا سوگند كشته شدن او چه بد كشته شدنى است !زيد همانجا ايستاد و چند بار گفت : چه كسى اين مرد را كشته است ؟ مردى كشيده قامت از قبيله بكر بن وائل كه موهاى خود را خضاب بسته بود بيرون آمد و گفت : من او را كشته ام . زيد پرسيد: چگونه او را كشتى ؟ و او شروع به نقل چگونگى آن كرد كه ناگاه زيد بر او نيزه زد و او را كشت . و اين موضوع پس از پايان يافتن جنگ بود، عدى پدر زيد بر او حمله كرد و در حالى كه او و مادرش را دشنام مى داد، مى گفت : اى پسر زن بى خرد و احمق ! من بر دين محمد (ص ) نخواهم بود اگر ترا به آنان نسپارم تا قصاص كنند. زيد بر اسب خود تازيانه زد و به معاويه پيوست ؛ معاويه او را گرامى داشت و او را بر مركب خاص نشاند و محل نشستن او را هم نزديك خود قرار داد؛ عدى دستهاى خويش را بر آسمان بر افراشت و بر زيد نفرين كرد و گفت : بار خدايا زيد از مسلمانان دورى جست و به ملحدان پيوست ، پروردگارا تيرى از تيرهاى خودت را كه خطا نمى رود به او به بزن كه تير تو هيچ گاه بر خطاى نمى رود؛ به خدا سوگند از اين پس هرگز يك كلمه هم با او سخن نمى گويم و هرگز يك سقف بر من و او سايه نخواهد افكند.
    زيد بن عدى در مورد كشتن آن مرد بكرى چنين سروده است :
    چه كسى از من به افراد قبيله طى اين پيام را مى رساند كه من انتقام خون دايى خويش را گرفتم و خود را در آن گنهكار نمى بينم ...
    نصر مى گويد: شعبى از زياد بن نضر روايت مى كند كه على (ع ) چهار صد تن را گسيل داشت كه شريح بن هانى حارثى بر آنان فرماندهى داشت و عبدالله بن عباس هم همراهشان بود كه عهده دار امامت در نماز باشد و كارهاى آنان را سرپرستى كند (520) و ابوموسى اشعرى هم با آنان بود. معاويه هم عمرو بن عاص را با چهار صد تن گسيل داشت (521) و آنان دو داور را به حال خود گذاشتند، عبدالله بن قيس ابوموسى در انديشه بود كه عبدالله عمر بن خطاب را خليفه كند و همواره مى گفت : به خدا سوگند اگر بتوانم سنت و روش عمر را زنده مى كنم .
    نصر مى گويد: در حديث از محمد بن عبيدالله ، از جرجانى آمده است كه چون ابوموسى خواست حركت كند، شريح بن هانى برخاست و دست او را در دست گرفت و گفت : اى ابوموسى تو به كارى بزرگ گماشته شده اى كه شكست در آن غير قابل جبران است و اگر فتنه يى در آن روى دهد اصلاح نمى شود؛ و تو هر چه بگويى چه به سود و چه زيان خودت باشد تصور مى شود حق است و آنرا صحيح مى پندارند، هر چند باطل باشد، و مى دانى كه اگر معاويه بر مردم عراق حكومت كند آنان را بقايى نخواهد بود و حال آنكه اگر على بر شاميان حاكم شود برايشان باكى نخواهد بود، وانگهى از تو در آن هنگام كه به كوفه آمده بودى و نيز در جنگ جمل نوعى فرو مايگى و خوددارى از همراهى با على سرزده است كه اگر اينك آن يك كار را به كارى ديگر نظير آن ، به دو كار ناپسند مبدل كنى گمان بد درباره ات به يقين و اميد به نوميدى مبدل خواهد شد و سپس شريح در اين باره براى ابو موسى اشعارى سرود كه چنين است :
    اى ابوموسى !گرفتار بدترين دشمن شده اى ، جانم فدايت ، مبادا عراق را تباه كنى ...
    ابو موسى گفت : براى قومى كه مرا متهم مى دارند سزاوار نيست مرا گسيل دارند كه باطلى را از ايشان دفع كنم يا حقى را به سوى ايشان بكشم .
    مدائنى (522) در كتاب صفين خود مى گويد، چون عراقيان با وجود كراهت على عليه السلام ، بر داورى ابوموسى اتفاق كردند و او را براى آن كار آوردند، عبدالله بن - عباس نزد او آمد و در حالى كه اشراف و سرشناسان مردم كوفه آنجا بودند به او گفت : اى ابوموسى مردم كوفه به تو راضى نشده اند از اين جهت كه فضل و برترى داشته باشى كه كسى با تو در آن شريك نباشد و چه بسيار كسانى از مهاجران و انصار و پيشگامان كه از تو بهتر بودند، ولى عراقيان فقط داورى مى خواستند كه يمانى باشد و مى ديدند كه بيشتر سپاهيان شام هم يمانى هستند، به خدا سوگند من گمان مى كنم كه اين كار براى تو و ما شر است ؛ و زيركترين مرد عرب را به جان تو انداخته اند؛ و در معاويه هيچ صفتى كه به آن سزاوار خلافت باشد وجود ندارد و اگر تو با حق گفتن خود، باطل او را در هم بكوبى آنچه را كه حاجت تو است از او به دست خواهى آورد و اگر باطل او در حق طمع بندد آنچه را كه خواسته اوست از تو بدست خواهد آورد؛ و اى ابوموسى بدان كه معاويه ، اسير آزاد شده (523) اسلام است و پدرش سالار احزاب بوده است ؛ وانگهى معاويه بدون رايزنى و بدون آنكه با او بيعت شده باشد ادعاى خلافت مى كند؛ و اگر براى تو مدعى شود كه عمر و عثمان او را به حكومت و كارگزارى گماشته اند راست مى گويد ولى توجه داشته باش كه عمر در حالى كه خودش بر معاويه والى بود او را به كارگزارى گماشت همچون طبيب كه او را از آنچه اشتهاى آنرا داشت پرهيز داد و به آنچه خوش نمى داشت واداشت ؛ سپس هم عثمان با اشاره قبلى عمر بر او، او را شغل داد وانگهى چه بسيارند كسانى كه عمر و عثمان آنان را به حكومت و شغلى گماشته اند و ادعاى خلافت ندارند؛ و بدان كه عمرو عاص همراه هر چيز پسنديده كه ترا خوش آيد چيز ناپسندى دارد كه ترا ناخوش خواهد آمد و هر چه را فراموش كنى اين را فراموش مكن كه با على همان قومى بيعت كرده اند كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كرده بودند و بيعت او بيعت هدايت است و على فقط با سركشان و پيمان گسلان جنگ كرده است .
    ابوموسى به ابن عباس گفت : خدايت رحمت كناد، به خدا سوگند براى من امامى جز على نيست و من در آنچه او آنرا مصلحت بداند خواهم بود و حق خدا در نظر من محبوبتر از خشنودى معاويه و مردم شام است و من و تو فقط بايد به خدا توكل كنيم و به او توجه داشته باشيم .
    بلاذرى (524) در كتاب انساب الاشراف مى گويد: به عبدالله بن عباس گفته شد چه چيز على را بازداشت كه ترا به عنوان داور به مقابله عمرو عاص گسيل دارد؟ فرمود: سرنوشت باز دارنده ، سختى آزمايش و كوتاهى مدت ؛ آرى به خدا سوگند اگر من مى بودم چنان مى نشستم كه راه نفس كشيدنهاى او را در دست داشته باشم و آنچه را او استوار مى كرد در هم مى شكستم و آنچه را او در هم مى شكست استوار مى كردم چون او در ارتفاع كم مى پريد من اوج مى گرفتم و اگر او اوج مى گرفت من پايين پرواز مى كردم ، ولى سرنوشت پيشى گرفت و فقط تاءسف و اندوه باقى ماند، و در عين حال با امروز فردايى خواهد بود و آخرت براى اميرالمومنين على بهتر است .
    همچنين بلاذرى مى گويد، عمرو بن عاص در موسم حج برپا خاست و معاويه و بنى اميه را بسيار ستود و از بنى هاشم بد گفت و از كارهاى خود در صفين و روزى كه ابوموسى را فريب داده بود سخن گفت ؛ ابن عباس از جاى برخاست و گفت : اى عمرو!تو دينت را به معاويه فروختى ، آنچه را كه در دست داشتى به او دادى و او ترا وعده چيزى داد كه در دست كسى غير از او بود؛ چيزى كه آنرا از تو گرفت بسيار برتر از چيزى بود كه به تو داد و چيزى كه از او گرفتى بسيار پست تر از چيزى بود كه به او بخشيدى و هر دو تن به آنچه داده و ستده شده بود راضى بوديد؛ و حال آنكه چون مصر در دست تو قرار گرفت معاويه از پى نقض فرمان تو برآمد و روى دستور تو دستور ديگر مى داد و آهنگ عزل تو كرد و اگر جانت هم در دست خودت بود ناچار از ارسالش مى بودى ؛ اما از روز داورى خود با ابوموسى سخن گفتى ، ترا نمى بينم جز اينكه به غدر و مكر افتخار مى كنى و به خواسته و آرزوى خود با ستم و دغل رسيدى . و از حضور و دلاوريهاى خودت در صفين سخن به ميان آوردى ، به خدا سوگند كه گام تو بر ما هيچ سنگينى نداشت و گستاخى تو در ما اثرى نداشت و نشانى از آن نديديم كه در آن فقط زبان دراز و كوته دست بودى چون به جنگ مى آمدى آخرين كس ‍ بودى و از پى همگان ، و چون لازم بود بگريزى نخستين كس بودى كه مى گريختى ؛ ترا دو دست است كه يكى را از شرو بدى باز نمى دارى و ديگرى را هرگز براى انجام خير نمى گشايى و دو روى دارى يكى به ظاهر مونس و ديگرى موحش ؛ و به جان خودم سوگند آن كس كه دين خود را به دنياى ديگرى بفروشد بر چيزى كه فروخته و خريده شايسته اندوه است ؛ همانا ترا سخن آورى و بيان است ولى در تو تباهى است و هر چند راءى و انديشه داراى ولى در تو سست راءيى است و همانا كوچكترين عيب كه در تو وجود دارد معادل بزرگترين عيبى است كه در غير تو باشد.
    نصر بن مزاحم مى گويد، نجاشى شاعر (525) دوست ابوموسى بود، اين اشعار را براى او نوشت و او را از عمرو عاص بر حذر داشت .
    شاميان به عمرو اميد بسته اند و حال آنكه من درباره حقايق به عبدالله ابوموسى اميد بسته ام و اينكه ابوموسى با زدن صاعقه يى به عمرو بزودى حق ما را خواهد گرفت ...
    ابوموسى در پاسخ او نوشت من اميدوارم كه اين كار روشن شود و من در آن مورد چنان رفتار كنم كه خداوند سبحان راضى باشد.
    نصر مى گويد: شريح بن هانى ابوموسى را به صورتى بسيار پسنديده و با اسباب كامل تجهيز كرد و روانه ساخت و كار او را در چشم مردم بزرگ نمود تا او را ميان قوم خودش شريف كند و اعور شنى (526) در اين مورد خطاب به شريح اشعارى سرود:
    اى شريح ! پسر قيس را با جهازى همچون عروس به دومة الجندل (527) گسيل داشتى و حال آنكه در اين كار تو بلا و گرفتارى نهفته است و هر حادثه كه قضا باشد فرو خواهد آمد...
    شريح گفت : به خدا سوگند برخى از مردان شتابان خواهان چيزى در ابوموسى هستند كه به زيان ماست و بدترين طعنه ها را به او مى زنند و درباره او سوء ظنى دارند كه انشاء الله خداوند، خود او را از آن حفظ مى فرمايد.
    نصر گويد: شرحبيل بن سمط با سواران بسيارى همراه عمرو عاص حركت كرد تا آنكه از حمله سواران عراق در امان قرار گرفت ، او را وداع كرد و به او گفت : اى عمرو!تو مرد نام آور قريشى و معاويه ترا نفرستاده است مگر از اين جهت كه مى دانسته است نه ناتوانى و نه مى توان ترا فريب داد؛ و مى دانى كه من اين كار را براى تو و سالارت هموار ساخته ام ؛ پس چنان باش ‍ كه درباره ات گمان دارم . و سپس باز گشت ؛ شريح بن هانى هم پس از اينكه مطمئن شد كه سواران شام بر ابوموسى حمله نخواهند كرد بازگشت و با ابوموسى وداع كرد.
    آخرين كس كه با ابوموسى بدرود گفت ، احنف بن قيس بود كه دست او را گرفت و گفت : اى ابوموسى متوجه خطر و بزرگى اين كار باش و بدان كه همه چيز پس از آن به آن پيوسته است و اگر تو عراق را تباه كنى ديگر عراقى وجود نخواهد داشت ؛ و از خداى بترس و بدان كه دقت در اين كار دنيا و آخرت را براى تو فراهم مى كند؛ و چون فردا با عمرو عاص رو به رو شدى تو نخست بر او سلام مده و هر چند تقدم در سلام سنت است ولى او شايسته آن نيست و دست خود را به او مده كه دست تو امانت است ؛ و بر حذر باش كه ترا در جاى بالاى فرش ننشاند كه آن خدعه است و با او فقط در حالى كه تنها باشد ديدار كن و بر حذر باش كه در حجره يى كه داراى پستو باشد با تو گفتگو نكند، زيرا ممكن است مردان و گواهانى را در آن پنهان كند و بخواهد ترا نسبت به آنچه در مورد على در دل دارد بيازمايد؛ و گفت : اگر عمرو به هيچ روى براى تو با خلافت على موافقت نكرد چنين پيشنهاد كن كه مردم عراق يكى از قريشيان شام را كه خودشان بخواهند اختيار كنند يا آنكه مردم شام يكى از قريشيان عراق را كه خودشان بخواهند برگزينند.
    ابو موسى گفت : آنچه را گفتى شنيدم . و آنچه را كه احنف در مورد از بين بردن خلافت از على پيشنهاد كرده بود انكار نكرد.
    احنف پيش على عليه السلام آمد و گفت : به خدا سوگند ابوموسى خامه و كره مشك شير خود را نشان داد آنچه در ضمير و انديشه داشت بروز داد چنين مى بينم كه مردى را به داورى گسيل داشته ايم كه خلع ترا از خلافت كار مهمى نمى داند، على (ع ) فرمود خداوند بر فرمان خود چيره است .
    نصر مى گويد: موضوع گفتگوى احنف و ابوموسى ميان مردم شايع شد و صلتان عبدى (528) كه مقيم كوفه بود اين اشعار را سرود و به دومة الجندل فرستاد:
    سوگند به جان خودت ، در تمام روزگار، هرگز على را به گفته اشعرى و عمرو عاص خلع شده از خلافت نخواهم دانست ؛ اگر آن دو به حق داورى كنند از ايشان مى پذيريم وگرنه آنرا همچون بانگ ناقه ثمود مى دانيم ...
    مردم چون اين اشعار صلتان عبدى را شنيدند نسبت به ابوموسى برانگيخته و تيز زبان شدند و چون مدتى هم از او خبرى دريافت نكردند درباره اش ‍ گمانها بردند. دو داور همچنان در دومة الجندل بودند و چيزى نمى گفتند.
    سعد بن ابى وقاص كه از على (ع ) و معاويه كنار گرفته بود در صحرا كنار آبى از بنى سليم فرود آمده بود كه از اخبار آگاه شود؛ سعد مردى شجاع بود و ميان قريش داراى منزلت و خرد بود و نه هواى على را در سر داشت و نه معاويه را؛ ناگاه سوارى را ديد كه از دور شتابان مى آمد و چون نزديك شد پسرش عمر بن سعد بود، پدرش به او گفت چه خبر دارى ؟ گفت : مردم در صفين روياروى شدند و ميان ايشان چنان شد كه از آن آگاهى و چون نزديك به فناء و نيستى شدند مخاصمه را ترك كردند و عبدالله بن قيس ابوموسى و عمرو عاص را حكم قرار دادند؛ گروهى از قريش هم پيش آن دو آمده اند؛ تو كه از اصحاب رسول خدا (ص ) و از اهل شورا هستى و پيامبر (ص ) درباره تو فرموده اند از نفرين او بر حذر باشيد و در كارهايى كه امت ناخوش داشته است دخالتى نداشته اى ، به دومة الجندل بيا كه فردا خودت خليفه خواهى بود، سعد گفت : اى عمر آرام باش كه من خود از پيامبر (ص ) شنيدم مى فرمود: پس از من فتنه يى خواهد بود كه بهترين مردم در آن كسى است كه پرهيزگار و از همگان پوشيده باشد و اين كارى است كه من در آغاز آن نبوده ام و شركت نداشته ام پس در پايان آن هم نخواهم بود و اگر مى خواستم در اين كار دستى داشته باشم بدون ترديد دست من همراه على بن ابى طالب بود (529)، و تو خود ديدى كه پدرت چگونه حق خود را در شورى به ديگران بخشيد و خوش نداشت كه وارد كار شود، عمر بن سعد كه قصد پدرش بر او روشن شده بود برگشت .
    نصر مى گويد: چون اخبار داوران ، دير به معاويه رسيد و از تاءخير آن نگران شد به تنى چند از مردان قريش كه خوش نداشتند او را در جنگ يارى دهند پيام فرستاد كه جنگ تمام شده و اين دو مرد در دومة الجندل مشغول گفتگويند، پيش من آييد.
    عبدالله بن عمر بن خطاب و ابوالجهم بن حذيفة عدوى و عبدالرحمان بن عبد يغوث زهرى و عبدالله بن صفوان جمحى به حضورش آمدند، مغيرة بن شعبه هم كه مقيم طايف بود و در جنگ حاضر نشده بود نزد او آمد؛ مغيره به او گفت : اى معاويه اگر امكان مى داشت كه ترا يارى دهم يارى مى دادم و اينك بر عهده من است كه خبر اين دو داور را براى تو بياورم ، مغيره حركت كرد و به دومة الجندل آمد و نخست به عنوان ديدار ابوموسى پيش او رفت و گفت : اى ابوموسى درباره كسانى كه از اين جنگ كناره گرفتند و ريخته شدن خونها را خوش نداشتند چه مى گويى ؟ ابوموسى گفت : آنان بهترين مردمند، پشت ايشان از بار اين خونها سبك است و شكمشان از اموال ايشان خالى ؛ مغيره سپس پيش عمرو رفت و گفت : اى ابو عبدالله در مورد كسانى كه از اين جنگ كناره گرفتند و ريخته شدن خونها را خوش نداشتند چه مى گويى ؟ گفت : آنان بدترين مردمند، نه حق را شناختند و قدردانى كردند و نه از باطل نهى كردند؛ مغيره پيش معاويه برگشت و گفت مزه دهان اين دو مرد را چشيدم ، ابوموسى سالار خود را خلع مى كند و خلافت را براى مردى قرار خواهد داد كه در جنگ شركت نداشته است و ميل او به عبدالله بن عمر است و اما عمرو عاص دوست تو است كه او را مى شناسى ، هر چند مردم گمان مى كنند خلافت را براى خود دست و پا مى كند و معتقد نيست كه تو از او براى آن كار سزاوارتر باشى .
    نصر بن مزاحم در حديثى از عمرو بن شمر نقل مى كند كه مى گفته است ، ابوموسى به عمرو گفت : اى عمرو آيا حاضرى كارى را انجام دهى كه صلاح امت در آن است و صلحاى مردم هم به آن راضى هستند؟ و آن اين است كه حكومت را به عبدالله بن عمر بن خطاب واگذاريم كه در هيچ مورد از اين فتنه و تفرقه اندازى شركت نداشته است ، گويد: عبدالله پسر عمرو عاص و عبدالله بن زبير هم نزديك آن دو بودند و اين گفتگو را مى شنيدند، عمرو عاص به ابوموسى گفت : چرا از معاويه غافلى و ابوموسى اين پيشنهاد را نپذيرفت گويد: عبدالله بن هشام و عبدالرحمان بن اسود بن عبد يغوث و ابوالجهم بن حذيفة عدوى و مغيرة بن شعبه هم حضور داشتند (530) عمرو سپس به ابوموسى گفت : مگر نمى دانى كه عثمان مظلوم كشته شده است ؟ گفت : آرى مى دانم ، عمرو به حاضران گفت : گواه باشيد، و سپس به ابوموسى گفت چه چيزى ترا از معاويه باز مى دارد و حال آنكه معاويه ولى خون عثمان است و خداوند متعال فرموده است هر كس مظلوم كشته شود به تحقيق براى خونخواه او حجتى قرار داديم (531) وانگهى موقعيت خاندان معاويه در قريش چنان است كه مى دانى و اگر از آن بيم دارى كه مردم بگويند معاويه خليفه شده است و او را سابقه يى در اسلام نيست تو مى توانى بگويى او را ولى عثمان خليفه مظلوم خونخواه او مى دانم و حسن سياست و تدبير دارد و برادر ام حبيبه همسر رسول خدا (ص ) و ام المومنين است و معاويه افتخار مصاحبت پيامبر را داشته و يكى از صحابه است . عمرو سپس به ابوموسى چيرگى معاويه را يادآور شد و به او گفت اگر او عهده دار خلافت شود ترا چنان گرامى خواهد داشت كه هيچكس هرگز ترا چنان گرامى نداشته است . ابوموسى گفت : اى عمرو از خدا بترس ، اما آنچه درباره شرف معاويه گفتى عهده دار شدن خلافت به شرف خانوادگى بستگى ندارد و اگر به شرف بستگى داشت سزاوارترين فرد به آن ابرهة بن صباح بود، اين كار تنها از آن مردم متدين و با فضيلت است ؛ با توجه به اينكه اگر من آنرا به برترين فرد قريش از لحاظ شرف خانوادگى بدهم بى گمان خلافت را به على بن ابى طالب مى دهم ، اما اين سخن تو كه مى گويى معاويه ولى عثمان است و او را به خلافت بگمار من چنان نيستم كه او را به سبب نسبتى كه با عثمان دارد خليفه كنم و مهاجران نخستين را رها كنم ؛ اما تعريض تو، كه من به امارت و قدرت مى رسم ، به خدا سوگند كه اگر معاويه به سود من از همه قدرت خود نيز كناره گيرى كند او را خليفه نمى كنم وانگهى در كار خدا رشوه نمى گيرم ولى اگر موافقى بيا سنت و روش عمر بن خطاب را زنده كنيم .
    نصر مى گويد: عمر بن سعد، از ابو جناب برايم نقل كرد كه ابوموسى چند بار گفت : به خدا سوگند اگر بتوانم نام عمر بن خطاب را زنده مى كنم . گويد: عمرو عاص به ابوموسى گفت : اگر مى خواهى با عبدالله بن عمر به سبب ديندارى او بيعت كنى چه چيز ترا از بيعت با پسر من عبدالله باز مى دارد در حالى كه تو خود فضل و صلاح او را مى شناسى ؟ گفت : پسرت مرد راست و درستى است ولى تو او را به اين جنگها و فتنه كشانده اى .
    نصر مى گويد: عمر بن سعد (532) از محمد بن اسحاق از نافع نقل مى كند كه ابوموسى به عمرو گفت : اگر بخواهى مى توانيم خلافت را به پاكيزه پسر پاكيزه يعنى عبدالله بن عمر واگذار كنيم . عمرو به او گفت : خلافت شايسته نيست مگر براى مردى كه چنان دندانى داشته باشد كه خود بخورد و به ديگران بخوراند و عبدالله بن - عمر چنان نيست .
    نصر مى گويد: در ابوموسى غفلتى وجود داشت ، ابن زبير هم به ابن عمر گفت : پيش عمرو عاص برو و به او رشوه يى بپرداز؛ ابن عمر گفت : نه به خدا سوگند تا هنگامى كه زنده باشم رشوه يى براى خلافت نخواهم پرداخت ؛ ولى به عمرو عاص گفت : اى عمرو! مردم عرب پس از آنكه شمشيرها و نيزه ها زدند، كار خود را به تو واگذار كردند از خداى بترس و ايشان را به فتنه مينداز.
    نصر همچنين ، از عمر بن سعد، از ازهر عبسى ، از نضر بن صالح نقل مى كند كه مى گفته است ، در جنگ سجستان همراه شريح بن هانى بودم ، او برايم نقل كرد كه على (ع ) او را گفته است كه اگر عمرو عاص را ديدى به او بگو على به تو مى گويد همانا برترين خلق در پيشگاه خداوند كسى است كه عمل به حق در نظرش محبوبتر باشد، هر چند از قدر و منزلت او بكاهد و دورترين خلق از خداوند كسى است كه عمل به باطل براى او محبوبتر باشد اگر چه بر قدر و منزلتش بيفزايد؛ به خدا سوگند اى عمرو تو مى دانى كه موضع حق كجاست ، چرا خود را به نادانى مى زنى ؟ آيا فقط به طمع اينكه به چيزى اندك برسى دشمن خدا و اولياى او شده اى ؟ چنان فرض كن كه آن چيز اندك از تو گرفته شده است ، به سود خيانت پيشگان ستيزه جو مباش و از ستمكاران پشتيبانى مكن . همانا من مى دانم آن روز كه تو در آن پشيمان خواهى شد روز مرگ تو است و بزودى آرزو خواهى كرد كه اى كاش با من دشمنى نمى كردى و در حكم خداوند رشوه نمى گرفتى .
    شريح گفت : روزى كه عمرو عاص را ملاقات كردم و اين پيام را به او دادم چهره اش از خشم دگرگون شد و گفت : من چه وقت مشورت على را پذيرفته ام و به انديشه و راءى او باز گشته ام و به فرمان او اعتنا كرده ام ؟ گفتم : اى پسر نابغه ! چه چيزى تو را باز مى دارد از اينكه سخن و مشورت مولاى خود و سرور مسلمانان پس از پيامبرشان را بپذيرى ؟ و همانا كسانى كه از تو بهتر بودند يعنى ابوبكر و عمر با على مشورت مى كردند و به راءى او عمل مى نمودند. گفت : كسى چون من با كسى چون تو سخن نمى گويد. گفتم : با كدام پدر و مادرت از گفتگوى با من رويگردانى ؟ آيا با پدر فرومايه و خسيس خود يا با مادر نابغه ات !او از جاى خود برخاست و من هم برخاستم .
    نصر بن مزاحم مى گويد: ابو جناب كلبى روايت مى كند كه چون عمرو عاص ‍ و ابوموسى در دومة الجندل يكديگر را ملاقات كردند، عمرو ابوموسى را در سخن گفتن مقدم مى داشت و مى گفت : تو پيش از من به افتخار صحبت رسول خدا (ص ) رسيده اى و از من مسن ترى ، نخست بايد تو سخن بگويى و سپس من سخن خواهم گفت ، و اين را به صورت عادت و سنت ميان خودشان در آورد و حال آنكه اين كار مكر و فريب بود و مى خواست او را فريب دهد تا نخست او على را از خلافت خلع كند و سپس خودش تصميم بگيرد.
    ابن ديزيل هم در كتاب صفين خود مى گويد: عمرو عاص نشستن بالاى مجلس را به ابوموسى واگذاشت و حال آنكه پيش از آن با ابوموسى سخن نمى گفت ؛ و همچنين او را در نماز و خوراك برخود مقدم مى داشت و تا ابوموسى شروع به خوردن نمى كرد او چيزى نمى خورد و هرگاه او را مورد خطاب قرار مى داد با بهترين اسماء و القاب نام مى برد و به او مى گفت : اى صحابى رسول خدا، تا ابوموسى به او اطمينان كند و گمان برد كه عمرو عاص غل و غشى با او نخواهد كرد.
    نصر مى گويد: و چون كار ميان آن دو استوار شد عمرو به ابوموسى گفت : به من خبر بده كه قصد و راءى تو چيست ؟ ابوموسى گفت : معتقدم اين دو مرد را از خلافت خلع كنيم و خلافت را به شورايى ميان مسلمانان واگذار كنيم تا هر كه را مى خواهند برگزينند؛ عمرو گفت : آرى به خدا سوگند راءى درست همين است كه تو انديشيده اى . آن دو پيش مردم كه جمع شده بودند آمدند. نخست ابوموسى سخن گفت و پس از حمد و ثناى خداوند گفت : راءى من و عمرو بر كارى قرار گرفته است كه اميدواريم خداوند به آن وسيله كار اين امت را اصلاح كند. عمرو هم گفت : راست مى گويد، و سپس به ابوموسى گفت : بيا و سخن بگو. ابوموسى : برخاست كه سخن بگويد، ابن عباس او را فرا خواند و گفت : مواظب باش كه من گمان مى كنم او تو را فريب داده است و اگر بر كارى اتفاق كرده ايد او را مقدم بدار كه پيش از تو سخن بگويد و تو پس از او سخن بگو كه او مردى فسون باز و حيله گر است و مطمئن نيستم كه به ظاهر با تو موافقت كرده باشد و همينكه آنرا براى مردم بگويى او بر خلاف تو سخن بگويد، ابوموسى مردى گول بود، به ابن عباس گفت : خود را باش كه ما اتفاق كرده ايم .
    ابوموسى برخاست و پيش افتاد و نخست حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد. سپس گفت : اى مردم !ما در اين امت به دقت نگريستيم و هيچ چيز را براى صلاح كار و از بين بردن پراكندگى آنان و اينكه كارهايشان در هم نشود از اين بهتر نديديم كه راءى من و دوستم بر اين قرار گيرد كه على و معاويه از خلافت خلع شوند و موضوع انتخاب خليفه به شوراى ميان مسلمانان واگذار شود و خودشان كار خود را به هركس دوست دارند بسپارند و من همانا كه على و معاويه را از حكومت خلع كردم ؛ خود به كارهاى خويش ‍ بنگريد و هر كس را براى حكومت شايسته مى دانيد به حكومت برگزينيد، و سپس كنار رفت .
    عمرو بن عاص برخاست و به جاى او آمد و پس از حمد و ثناى خداوند گفت : اين شخص چيزى گفت كه شنيديد و سالار او را همانگونه كه او خلع مى كنم و سالار خودم معاويه را به خلافت تثبيت مى كنم كه او ولى عثمان و خونخواه او و سزاوارترين مردم به مقام اوست .
    ابوموسى به او گفت ترا چه مى شود! خدايت موفق ندارد كه مكر و تبهكارى كردى و مثل تو همان است كه مثل سگ اگر بر او حمله برى عوعو مى كند و اگر رهايش كنى باز هم عوعو مى كند. (533) عمرو به ابوموسى گفت : مثل تو هم مثل خرى است كه كتابى چند حمل مى كند. (534)
    در اين هنگام شريح بن هانى به عمرو عاص حمله كرد و تازيانه بر روى او زد و پسر عمرو عاص هم به شريح حمله كرد و تازيانه بر روى او زد، مردم برخاستند و ميان آن دو مانع شدند. شريح پس از اين واقعه مى گفته است : بر هيچ چيز آن قدر پشيمان نشدم كه اى كاش آن روز به جاى تازيانه ، شمشير بر عمرو عاص مى زدم و هر چه مى خواست بشود مى شد.
    ياران على عليه السلام به جستجوى ابوموسى بر آمدند كه سوار بر ناقه شد و خود را به مكه رساند.
    ابن عباس مى گفته است : خداوند ابوموسى را زشت بدارد! او را بر حذر داشتم و به راى درست راهنمايى كردم و نينديشيد. خود ابوموسى هم مى گفته است : ابن عباس مرا از مكر آن تبهكار بر حذر داشت ولى من به او اطمينان كردم و پنداشتم كه او چيزى را بر خير خواهى براى امت ترجيح نمى دهد و بر نمى گزيند.
    نصر مى گويد: عمرو از دومة الجندل به خانه برگشت (535) و براى معاويه اشعارى را نوشت كه مضمون آن چنين است :
    خلافت آراسته چون عروس و گوارا و خوش هضم كه چشمها را روشن مى كند براى تو آمد، آرى آراسته چون عروس خرامان به سوى تو آمد و بسيار آسانتر از نيزه زدن تو به اشخاص زره پوشيده ...
    نصر مى گويد: سعد بن قيس همدانى برخاست و خطاب به ابوموسى و عمرو گفت : به خدا سوگند اگر بر هدايت هم متفق شده بوديد چيزى بر آنچه كه هم اكنون بر آن اعتقاديم بر ما نمى افزوديد و پيروى از گمراهى شما براى ما لازم نيست و شما به همان چيز برگشتيد كه از آن آغاز كرده بوديد و ما امروز هم بر همان عقيده ايم كه ديروز بوديم . كردوس بن هانى (536) هم خشمگين برخاست و ابياتى خواند كه مضمون آن چنين است :

  3. #3
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    اى كاش مى دانستم چه كسى از ميان همه مردم در اين موج خطرناك دريا به عمرو و ابوموسى راضى خواهد بود...
    كردوس بن هانى در بقيه ابيات خود ضمن اظهار كمال انقياد نسبت به اميرالمومنين عليه السلام به شدت تهديد مى كند كه ميان ما و پسر هند جز ضربه شمشير و نيزه نخواهد بود.
    يزيد بن اسد قسرى نيز كه از فرماندهان سپاه معاويه بود چنين سخن گفت : اى مردم عراق از خدا بترسيد، كمترين چيزى كه جنگ ما و شما را به آن بر مى گرداند همان است كه ديروز بر آن بوديم و آن فناء و نيستى است ، اينك چشمها به سوى صلح كشيده شده است و حال آنكه جانها مشرف بر فناء بود و هر كس بر كشته خويش مى گريست ، شما را چه مى شود كه به آغاز فرمان سالار خودتان راضى شديد و به انجام آن ناخشنوديد؟ رضايت به اين موضوع تنها براى شما نيست .
    گويد: يكى از افراد اشعرى ها خطاب به ابوموسى چنين سروده است . (537)
    اى ابوموسى !فريب خوردى ، آرى پيرمردى تنك مايه و پريشان خاطرى ...
    گويد: مردم شام ، مردم عراق را سرزنش مى كردند و كعب بن جعيل (538) شاعر معاويه چنين سروده است :
    ابوموسى در شامگاه اذرح (539) بر گرد لقمان حكيم مى گشت كه شايد او را فريب دهد... (540)
    نصر مى گويد: هنگامى كه عمرو عاص ابوموسى را فريب داد، على عليه السلام به كوفه آمده بود و انتظار حكم داوران را مى كشيد، و چون ابوموسى فريب خورد على (ع ) را بد آمد و سخت اندوهگين شد و مدتى سكوت كرد و سپس چنين فرمود: الحمدلله و ان اتى الدهر بالخطب الفادح و الحدث الجليل ... و اين خطبه اى است كه سيد رضى خدايش بيامرزاد آن را ذكر كرده و ما اكنون مشغول شرح آنيم كه پس از استشهاد به شعر دريد اين مطالب را هم به پايان آن افزوده است : همانا اين دو مردى كه شما انتخاب كرديد حكم قرآن را به كنار افكندند و آنچه را قرآن مرده ساخته بود زنده كردند و هر يك از خواسته دل خود پيروى كردند و بدون هيچ حجت و برهان سنت گذشته حكم كردند و در آنچه حكم كردند با يكديگر اختلاف كردند و هيچكدام را خداوند رهنمون مباد، اينك آماده جهاد و مهياى حركت شويد و فلان روز در لشكرگاه خود حاضر باشيد.
    نصر مى گويد: على عليه السلام ، پس از داورى ، چون نماز صبح و مغرب مى گزارد و از سلام نماز فارغ مى شد عرضه مى داشت : پروردگارا! معاويه و عمرو و ابوموسى و حبيب بن مسلمه و عبدالرحمان بن خالد و ضحاك بن قيس و وليد بن عقبه را لعنت فرماى . و وقتى اين خبر به معاويه رسيد چون نماز مى خواند على و حسن و حسين و ابن عباس و قيس بن سعد بن عباده و اشتر را لعنت مى كرد.
    ابن ديزيل نام ابوالاعور سلمى را هم در زمره ياران معاويه افزوده است .
    همچنين ابن ديزيل نقل مى كند كه ابوموسى از مكه به على (ع ) نوشت : اما بعد به من خبر رسيده است كه تو در نماز مرا لعنت مى كنى و جاهلان در پشت سرت آمين مى گويند و من همان چيزى را مى گويم كه موسى عليه السلام مى گفت پروردگارا به پاس آنچه كه بر من نعمت ارزانى داشتى هرگز پشتيبان ستمكاران نخواهم بود (541).
    ابن ديزيل از وكيع ، از فضل بن مرزوق ، از عطيه ، از عبدالرحمان بن حبيب ، از على عليه السلام نقل مى كند كه فرموده است : روز قيامت من و معاويه را مى آورند و مى آييم و در پيشگاه صاحب عرش مخاصمه مى كنيم هر كدام از ما رستگار شود ياران او هم رستگار خواهند بود.
    و نيز از عبدالرحمان بن نافع قارى ، از پدرش روايت شده است كه از على عليه السلام درباره كشتگان صفين پرسيده شد، فرمود: حساب آن بر عهده من و معاويه است .
    همچنين از اعمش از موسى بن طريف از عباية (542) نقل شده كه مى گفته است از على (ع ) شنيدم مى فرمود: من تقسيم كننده آتشم كه اين از من و اين از تو است .
    و نيز از ابو سعيد خدرى نقل شده است كه رسول خدا (ص ) فرموده اند قيامت برپا نمى شود تا آنكه دو گروه بزرگ كه دعوت آنان يكى است با يكديگر جنگ كنند و در همان حال گروهى از ايشان جدا و منشعب خواهند شد كه يكى از آن دو گروه نخستين كه بر حق هستند آنان را مى كشند.
    ابراهيم بن ديزيل مى گويد: سعيد بن كثير از عفير از ابن لهيعة از ابن هبيرة از حنش صنعانى نقل مى كند كه مى گفته است نزد ابو سعيد خدرى كه كور شده بود رفتم و به او گفتم : درباره اين خوارج به من خبر بده . گفت : مى آييد و به شما خبر مى دهيم و سپس آنرا به معاويه مى رسانيد و براى ما پيامهاى درشت مى فرستد؛ گفتم : من حنش هستم ؛ گفت اى حنش مصرى خوش ‍ آمدى ، شنيدم رسول خدا (ص ) مى فرمود: گروهى از مردم كه قرآن مى خوانند ولى از استخوانهاى ترقوه ايشان تجاوز نمى كند آن چنان از دين بيرون مى روند كه تير از كمان ، آن چنان كه يكى از شما به پيكان تير مى نگرد آنرا نمى بيند، به پرهاى آخر چوبه تير مى نگرد چيزى نمى بيند و آن تير تا انتهاى خود از خون و چرك گذاشته است و آن طايفه كه به خدا سزاوار ترند عهده دار جنگ با آن گروه خواهند بود. حنش مى گويد: گفتم على (ع ) به جنگ با آنان مبادرت ورزيد. ابو سعيد خدرى گفت : چه چيز مانع آن است كه على (ع ) سزاوارترين آن دو گروه به خدا باشد.
    محمد بن قاسم بن بشار انبارى در امالى خود مى گويد: عبدالرحمان پسر خالد بن - وليد مى گفته است من به هنگام داورى داوران حضور داشتم ، همينكه هنگام اعلان راءى رسيد، عبدالله بن عباس آمد و كنار ابوموسى نشست و چنان گوشهاى خود را تيز كرده بود كه گويى مى خواهد با آن سخن بگويد، دانستم كه تا حواس ابن عباس آنجا باشد كار براى ما تمام نخواهد شد و او حيله و تدبير خود را در مورد عمرو به كار خواهد بست ؛ به فكر چاره سازى و مكر افتادم و رفتم كنار او نشستم ، در اين هنگام عمرو عاص و ابوموسى شروع به گفتگو كرده بودند، من با ابن عباس سخنى گفتم به اميد اينكه پاسخ دهد و پاسخ نداد؛ براى بار سوم كه سخن گفتم . گفت : من اكنون از گفتگوى با تو معذورم و گرفتارم ، رو در روى او شدم و گفتم : اى بنى هاشم شما هرگز اين فخر فروشى و غرور خودتان را رها نمى كنيد؛ به خدا سوگند اگر احترام نبوت نبود ميان من و تو ستيزى صورت مى گرفت ؛ ابن عباس خشمگين شد و به حميت آمد و فكر و انديشه اش مضطرب شد و سخنى زشت به من گفت كه شنيدنش ناخوش بود، از او روى برگرداندم و برخاستم و كنار عمرو عاص نشستم و به او گفتم ، شر اين آدم پرگو را از تو كفايت كردم و خاطر و انديشه اش را به آنچه ميان من و او گذشت مشغول داشتم و تو به هر چه مى خواهى حكم كن . عبدالرحمان مى گفته است به خدا سوگند ابن عباس از سخنى كه ميان عمرو و ابوموسى رد و بدل مى شد چنان غافل ماند كه ابوموسى برخاست و على را از خلافت خلع كرد.
    زبير بن بكار در كتاب الموفقيات مطلبى را از حسن بصرى نقل مى كند كه آن را همه كسانى كه به نقل اخبار و سيره معروفند نقل كرده اند و آن اين است كه حسن بصرى مى گفته است ، چهار خصلت در معاويه است كه اگر فقط يكى از آنها در او مى بود مايه بدبختى بود: شورش او بر اين امت به همراهى سفلگان و فرومايگان كه سرانجام هم حكومت آنان را بدون هيچگونه رايزنى از چنگ ايشان در ربود و حال آنكه ميان مردم بقيه اصحاب و مردم با فضيلت وجود داشتند؛ ديگر اينكه پس از خود، پسرش يزيد را به جانشينى خويش گماشت ، مرد باده گسار شرابخوارى را كه جامه ابريشم مى پوشيد و طنبور مى زد، و اينكه زياد را به برادرى خود خواند و حال آنكه پيامبر (ص ) فرمودند فرزند از بستر است و زناكار را سنگ است . و ديگر كشتن او حجر بن عدى و يارانش را؛ واى بر معاويه از حجر و ياران حجر. (543)
    زبير بن بكار همچنين در همان كتاب خبرى را كه مدائنى درباره گفتگوى ابن عباس با ابوموسى آورده است كه به او گفته است مردم ترا نه از اين جهت انتخاب كردند كه در تو فضيلتى است كه در ديگران نيست ، و ما آن را در صفحات پيش در همين خطبه آورديم نقل كرده و در پايان آن گفته است يكى از شاعران قريش چنين سروده است :
    به خدا سوگند هيچ بشرى بعد از على كه وصى است همچون ابن عباس ‍ با اقوام مختلف سخن نگفته است ....
    همچنين زبير بن بكار در الموفقيات مى گويد: يزيد بن حجيه تيمى در جنگ جمل و صفين و نهروان همراه على عليه السلام بود، و پس از آن او را به حكومت رى و دستبى (544) گماشت . يزيد از اموال بيت المال آن دو ناحيه سرقت كرد و به معاويه پيوست و على عليه السلام و اصحاب او را نكوهش ‍ مى كرد و معاويه را مى ستود. على عليه السلام بر او نفرين كرد و يارانش ‍ دست برافراشتند و آمين گفتند، مردى از پسر عموهاى او برايش نامه يى فرستاد و كارهايى را كه انجام داده بود زشت شمرد و او را نكوهش كرد و آن نامه به صورت شعر بود. يزيد بن حجية براى او نوشت اگر مى توانستم شعر بگويم پاسخ ترا به شعر مى دادم ، ولى از شما سه كار سر زد كه با آن سه كار ديگر چيزى از آنچه دوست مى داريد نخواهيد ديد: نخست اينكه شما به سوى شاميان حمله كرديد و به سرزمين آنان وارد شديد و بر ايشان نيزه زديد و مزه درد و زخم را بر آنان چشانيديد، سپس آنان قرآنها را برافراشتند و شما را مسخره كردند و با اين حيله شما را از خود باز گرداندند؛ سوگند به خدا كه ديگر هرگز با آن قدرت و شوكت وارد آن نخواهيد شد؛ دو ديگر آنكه آن قوم داورى گسيل داشتند و شما هم داورى فرستاديد داور ايشان آنان را به حكومت تثبيت كرد و داور شما، شما را از آن خلع كرد. سالار ايشان برگشت در حالى كه او را همچنان اميرالمومنين مى گفتند و شما برگشتيد در حالى كه خشمگين و كينه توز بوديد؛ سوم آنكه قاريان و فقيهان و گروهى از شجاعان شما با شما مخالفت كردند، بر آنان تاختيد و آنان را كشتيد. و در آخر نامه دو بيت از عفان بن شرحبيل تميمى به اين مضمون نوشت :
    از ميان همه مردم شام را دوست مى دارم و از اندوه بر عثمان گريستم ، سرزمين مقدس و قومى كه گروهى از ايشان اهل يقين و پيروان قرآنند.
    ابو احمد عسكرى (545) در كتاب امالى آورده است كه سعد بن ابى وقاص ‍ سال جماعت (546) وارد بر معاويه شد و به او به امارت مومنان سلام نداد، معاويه گفت : اگر مى خواستى مى توانستى در سلام خود عنوان ديگرى غير از آنچه گفتى بگويى ، سعد گفت : ما مومنان هستيم و ترا امير خود نكرده ايم ، اى معاويه ، گويى از آنچه در آن هستى بسيار شاد شده اى ، به خدا سوگند آنچه تو در آن هستى در صورتيكه براى آن به اندازه يك خون گرفتن خون مى ريختم مرا شاد نمى كرد. معاويه گفت : اى ابواسحاق ولى من و پسر عمويت على بيش از يك و دو خون گرفتن خون ريختيم ، اكنون بيا و با من بر اين سرير بنشين و سعد با او نشست ، معاويه كناره گيرى سعد از جنگ را طرح و او را سرزنش كرد. سعد بن ابى وقاص گفت : مثل من و مثل مردم همچون گروهى است كه به تاريكى برسند و يكى از ايشان به شتر خود فرمان به زمين نشستن دهد و شتر خود را بنشاند تا راه برايش روشن شود. معاويه گفت : اى ابواسحاق به خدا سوگند در كتاب خدا كلمه اخ كه براى خواباندن شتر بكار مى رود نيامده است ، بلكه در آن چنين آمده است كه : و اگر دو گروه از مومنان جنگ كنند، ميان ايشان را صلح دهيد و اگر يكى از ايشان بر ديگرى ستم كند با آن كس كه ستم مى كند جنگ كنيد تا تسليم فرمان خداوند شود (547) به خدا سوگند كه تو نه با ستمگر و نه با آنكه بر او ستم شده است جنگ كردى ؛ و او را ساكت كرد.
    ابن ديزيل در دنباله اين خبر در كتاب صفين خود افزوده است كه سعد بن ابى وقاص به معاويه گفت : آيا به من دستور مى دهى با مردى جنگ كنم كه رسول خدا (ص ) براى او فرموده است : منزلت تو نسبت به من چون منزلت هارون نسبت به موسى است ، جز اينكه پس از من پيامبرى نخواهد بود. معاويه گفت : اين حديث را چه كس ديگرى همراه تو شنيده است . گفت : فلان و فلان و ام سلمه ، معاويه گفت : اگر اين حديث را شنيده بودم با او جنگ نمى كردم . (548)
    (36): اين خطبه با عبارت فانا نذيرا لكم ان تصبحوا صرعى باثناء هدا النهرمن شما را بيم دهنده ام از اينكه كنار اين رودخانه كشته و بر زمين افتاده باشيد شروع مىشود.
    اخبار خوارج
    در مورد پاداش و ثوابى كه خداوند متعال به قاتلان خوارج وعده داده است چندان خبر صحيح مورد اتفاق از پيامبر (ص ) نقل شده كه به حد تواتر رسيده است ؛ از جمله در صحاح كه مورد اتفاق همگان است ، چنين آمده :(549) كه پيامبر (ص ) روزى مشغول تقسيم اموالى بودند، مردى از بنى تميم كه مشهور به ذوالخويصره بود، گفت : اى محمد!عدالت كن . پيامبر فرمود: به درستى كه عدالت كردم . آن مرد سخن خود را دوباره گفت و افزود، كه عدالت نكردى ، پيامبر فرمود: واى بر تو، اگر من عدالت نكنم چه كسى عدالت مى كند؟ عمر بن خطاب برخاست و گفت : اى رسول خدا، اجازه فرماى تا گردنش را بزنم . فرمود: رهايش كن كه بزودى از امثال اين مرد گروهى پيدا مى شوند كه از دين چنان بيرون مى جهند كه تير از كمان ؛ آن چنان كه يكى از شما به پيكان آن مى نگرد و چيزى نمى يابد و به چوبه آن مى نگرد چيزى نمى يابد و سرانجام به پرهاى انتهاى آن مى نگرد و آن تير از چرك و خون درگذشته است ، آنان پس از پراكندگى مردم خروج مى كنند، نمازهاى شما در قبال نماز آنان كم شمرده مى شود و روزه شما در قبال روزه ايشان اندك شمرده مى شود، قرآن مى خوانند ولى از استخوانهاى ترقوه آنان تجاوز نمى كند؛ نشانه آنان اين است كه ميان ايشان مردى سياه - يا سيه چشمى - است كه يك دست او ناقص است . (550) آن دستش همچون پستان زن يا پاره گوشتى است كه بى اختيار به اين سو و آن سو مى رود. (551)
    در يكى از كتابهاى صحاح آمده است كه پيامبر (ص ) هنگامى كه آن مرد از نظرش ناپديد شده بود به ابوبكر فرمود: برخيز و اين شخص را بكش ، ابوبكر برخاست ؛ رفت و برگشت و گفت : او را در حال نماز ديدم . پيامبر به عمر هم همينگونه فرمود، او هم برخاست ؛ رفت و برگشت و گفت : او را ديدم كه نماز مى گزارد. رسول خدا به على هم چنين فرمود، على عليه السلام برخاست رفت و برگشت و گفت : او را نيافتم و پيامبر فرمود اگر اين كشته مى شد اول و آخر فتنه بود همانا بزودى از امثال اين مرد قومى خروج خواهند كرد...
    و در بعضى از كتابهاى صحاح آمده است : آنها را گروهى كه به حق سزاوارترند مى كشند. در مسند احمد حنبل از مسروق نقل شده كه گفته است عايشه به من گفت تو از پسران من و بهترين و دوست داشتنى ترين ايشانى آيا خبرى از مخدج مردى كه دستش ناقص است دارى ؟ گفتم آرى او را على بن ابى طالب كنار رودى كه به قسمت بالاى آن تامرا (552) و به قسمت پايين آن نهروان مى گويند و كنار درختان گز و گودالهاى زمين كشت ، گفت : در اين مورد براى من گواهانى بياور، من چند مرد را پيدا كردم كه در حضور عايشه به اين موضوع گواهى دادند؛ سپس به عايشه گفتم ترا به صاحب اين گور سوگند مى دهم كه از پيامبر (ص ) درباره آنان چه شنيده اى ؟ گفت : آرى شنيدم مى فرمود آنان بدترين خلق و مردمند و آنان را بهترين خلق و مردم و نزديكترين آنان به خداوند مى كشند.
    و در كتاب صفين واقدى ، از على عليه السلام روايت شده كه فرموده است : اگر بيم آن نبود كه ممكن است فريفته شويد و كار و كوشش را رها كنيد براى شما مى گفتم كه بر زبان پيامبر (ص ) چه پاداشهايى براى كسانى كه اينان را بكشند بيان شده است .
    و در همان كتاب آمده كه على عليه السلام فرموده است : هر گاه سخنى را از قول پيامبر (ص ) براى شما نقل مى كنم توجه داشته باشيد كه اگر از آسمان بر زمين فرو افتم براى من خوشتر است از اينكه دروغ بر رسول خدا (ص ) ببندم ، و هر گاه با شما درباره اين جنگ از خودم سخن مى گويم توجه كنيد كه من مردى در حال جنگ هستم و جنگ خدعه است ، همانا از پيامبر خدا (ص ) شنيدم مى فرمود: در آخر الزمان گروهى كم سن و سال و سبك مغز خروج مى كنند كه ظاهر سخن ايشان از بهترين سخنان مردم نيكوكار است ، نمازشان از نماز شما بيشتر و قرآن خواندن آنان از قرآن خواندن شما افزون تر است ولى ايمانهاى آنان از استخوانهاى ترقوه يا از حنجره هاى آنان فراتر نمى رود؛ از دين بيرون مى جهند آن چنان كه تير از كمان بيرون مى جهد، آنان را بكشيد كه كشتن آنان براى هر كس ايشانرا بكشد روز قيامت پاداش خواهد بود.
    و در صفين مدائنى ، از مسروق نقل شده كه عايشه به او گفته است ، من نفهميدم و ندانستم كه على عليه السلام ذولثديه مردى كه دستش مانند پستان است را كشته است ، خداوند عمرو عاص را لعنت كند او براى من نوشته بود كه ذولثديه را در اسكندريه كشته است ، همانا كينه يى كه در دل دارم مرا از گفتن آنچه كه از پيامبر (ص ) شنيده ام باز نمى دارد، پيامبر مى فرمود او را بهترين گروه امت من كه پس از من باشند مى كشند
    ابو جعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ مى گويد، كه چون على عليه السلام به كوفه بازگشت گروه بسيارى از خوارج هم با او به كوفه بازگشتند و گروهى از ايشان همراه مردم بسيار ديگرى در نخيلة ماندند و وارد كوفه نشدند، حرقوص بن زهير سعدى و زرعة بن برج طائى كه از سران خوارج بودند پيش على (ع ) آمدند، حرقوص به او گفت : از گناه خود توبه كن و ما را به مقابله معاويه ببر تا جنگ كنيم . على عليه السلام به او گفت : من شما را از موضوع حكميت نهى كردم نپذيرفتيد اكنون آنرا گناه مى دانيد، گرچه موضوع حكميت معصيت نيست ولى نمودارى از عجز راى و ضعف تدبير است و من شما را از آن نهى كردم ، زرعه گفت : همانا به خدا سوگند اگر از اينكه مردان را به حكميت گماشتى توبه نكنى ترا قطعا خواهم كشت و با آن كار رضايت خدا را مى طلبم . على عليه السلام به او فرمود: درماندگى براى تو باد كه چه بدبختى ، گويى ترا مى بينم كه كشته درافتاده اى و بادها بر تو مى وزد، زرعه گفت : بسيار دوست مى دارم كه چنان باشد.
    طبرى گويد: على عليه السلام براى ايراد خطبه بيرون آمد، از گوشه و كنار مسجد بر او فرياد كشيدند كه فرمان و حكم نيست مگر براى خدا و مردى از ايشان در حالى كه انگشتهايش را در گوشهايش نهاده بود اين آيه را خواند (553) همانا كه به تو و به رسولان پيش از تو وحى شده است كه اگر شرك بياورى بدون ترديد عمل تو نابود مى شود و از زيانكاران خواهى بود (554)؛ على عليه السلام اين آيه را تلاوت فرمود: پس شكيبا باش كه وعده خداوند حق است و آنان كه يقين ندارند تو را به سبكى نكشانند (555)
    ابن ديزيل در صفين روايت مى كند و مى گويد: خوارج روزهاى اول كه خود را از رايات على عليه السلام كنار كشيدند مردم را تهديد به قتل مى كردند، گروهى از ايشان در ساحل رود نهروان كنار دهكده يى آمدند؛ مردى از آن دهكده ترسان بيرون آمد و جامه خود را محكم گرفته بود، آنان خود را به او رساندند و گفتند: مثل اينكه ترا به بيم انداختيم ؟ گفت آرى ، گفتند: ما ترا خوب شناختيم مگر تو عبدالله ، پسر خباب صحابى پيامبر (ص ) نيستى ؟ گفت چرا گفتند: از پدرت چه چيزى شنيده اى كه از رسول خدا (ص ) نقل كرده باشد؟ ابن ديزيل مى گويد: عبدالله براى آنان اين حديث را خواند كه پيامبر (ص ) فرموده اند: فتنه يى پيش مى آيد كه نشسته در آن بهتر از ايستاده است ... تا آخر حديت .
    كس ديگرى غير از ابن ديزيل مى گويد براى آنان اين حديث را نقل كرد كه گروهى از دين چنان بيرون مى جهند كه تير از كنان بيرون مى جهد، قرآن مى خوانند و نمازشان بيشتر از نماز شماست ... تا آخر حديث ، گردنش را زدند خونش در نهر بدون آنكه با آب مخلوط شود همچون تسمه و دوال كشيده شد، سپس كنيز آبستن او را آوردند و شكمش را دريدند.
    ابن ديزيل همچنين نقل مى كند كه چون على عليه السلام آهنگ خروج از كوفه براى تعقيب حروريه (556) خوارج كرد، ميان يارانش منجمى بود كه به او گفت : اى اميرالمومنين در اين ساعت حركت مكن و چون سه ساعت از روز گذشته حركت كن كه اگر در اين ساعت حركت كنى به تو و يارانت آزار و بلاى سختى خواهد رسيد و اگر در آن ساعتى كه من گفتم حركت كنى پيروز خواهى شد و به آنچه مى خواهى مى رسى ، على عليه السلام به او گفت : آيا مى دانى آنچه كه در شكم اسب من است نر است يا ماده ؟ گفت : اگر محاسبه كنم خواهم دانست . على عليه السلام فرمود: هر كس در اين مورد ترا تصديق كند قرآن را تكذيب كرده است ، كه خداوند متعال مى فرمايد: همانا كه على به هنگام قيامت فقط نزد خداوند است و خداوند باران فرو مى فرستد و آنچه را كه در ارحام است مى داند (557) سپس فرمود: همانا محمد (ص ) اين علمى را كه تو مدعى آن هستى ادعا نمى كرد، آيا چنين گمان مى كنى كه مى توانى به ساعتى راهنمايى كنى هر كس در آن ساعت حركت كند به او سودى مى رسد و مى توانى از ساعتى كه هر كس در آن حركت كند زيان مى بيند باز دارى ، هر كس كه در اين مورد ترا تصديق كند از يارى خواستن از خداوند متعال براى بازداشتن چيزهاى ناخوش بى نياز است و كسى كه به اين سخن تو يقين داشته باشد سزاوار است كه ترا حمد و ستايش تو كند و خداى عزوجل را نستايد، زيرا كه تو به گمان خود او را به ساعتى راهنمايى كرده اى كه هر كس در آن ساعت حركت كند سود مى برد و او را از ساعتى باز داشته اى كه هر كس در آن حركت كند به بدى و زيان مى رسد و هر كس در اين باره به تو ايمان داشته باشد بر او در امان نيستم كه همچون كسى باشد كه براى خدا شريك و مانندى قائل است . پروردگارا هيچ خيرى جز خير تو نيست و هيچ زيانى جز از ناحيه تو نيست و خدايى جز تو نمى باشد. سپس فرمود: با تو مخالفت مى كنيم و در همان ساعتى كه ما را از حركت در آن بازداشتى حركت مى كنيم و سپس روى به مردم كرد و فرمود: اى مردم ! از آموزش نجوم جز آنچه كه براى سير و هدايت در تاريكيهاى خشكى و دريا لازم است بر حذر باشيد، همانا منجم همچون كاهن است و كاهن همتاى كافر است و كافر در آتش است ، (558) آنگاه خطاب به آن مرد فرمود: همانا به خدا سوگند اگر به من خبر برسد كه به نجوم اشتغال دارى تا هنگامى كه زنده باشم ترا در زندان خواهم داشت و تا هنگامى كه قدرت داشته باشم ترا از عطا و مقررى محروم مى دارم .
    على (ع ) در همان ساعتى كه منجم او را از حركت در آن منع كرده بود حركت كرد و بر مردم نهروان پيروز شد و سپس گفت : اگر در آن ساعت كه او گفته بود حركت مى كرديم مردم مى گفتند در ساعتى كه منجم گفت حركت كرد و پيروز و مظفر شد؛ همانا براى محمد (ص ) منجمى نبود و براى ما پس ‍ از او منجمى وجود نداشت و خداوند متعال براى ما سرزمينهاى خسرو و قيصر را گشود. اى مردم ! بر خدا توكل و به او وثوق كنيد كه او از هر كس غير از خودش كفايت مى فرمايد.
    مسلم ضبى از حبة عرنى نقل مى كند كه مى گفته است چون مقابل خوارج رسيديم ما را تير زدند به على عليه السلام گفتيم : اى اميرالمومنين آنها ما را تير زدند، فرمود: شما دست بداريد. دوباره چنان كردند و گفتيم : فرمود شما دست بداريد، چون براى بار سوم تيرباران كردند و گفتيم ؛ فرمود: اينك جنگ روا و گوارا است بر آنان حمله بريد.
    و همچنين از قيس بن سعد بن عباده روايت شده است كه چون على عليه السلام مقابل خوارج رسيد فرمود: كسى را كه عبدالله بن خباب را كشته است براى ما قصاص كنيد: گفتند: همه ما قاتلان اوييم ؛ فرمود: برايشان حمله بريد.
    ابو هلال عسكرى در كتاب الاوائل مى گويد: نخستين كسى كه گفت لا حكم الا لله داورى جز براى خدا نيست عروة بن حدير بود كه اين سخن را در صفين گفت : و گفته شده است زيد بن عاصم محاربى اين شعار و سخن را گفته است .
    گويد: در آغاز كه خوارج از على (ع ) كناره گرفته بودند سالارشان ابن كواء بود، سپس براى عبدالله بن وهب راسبى كه از خطيبان بنام بود بيعت گرفتند و او به هنگامى كه خوارج با او بيعت مى كردند چنين گفت : بر حذر باشيد از راى ناسنجيده و گفتار همراه باشتاب ، بگذاريد بر انديشه شما زمان بگذرد و سنجيده شود كه سنجش راى براى مرد عيب او را اصلاح و روشن مى كند و پاسخ شتابان مايه گمراهى از صواب است و انديشه چنان نيست كه ناسنجيده گفته شود و دور انديشى ، در سرعت جواب نيست ، اگر از خطا و اشتباه بدبخت كننده به سلامت مانديد و اگر يك بار غنيمتى بدون راى صواب بدست آورديد موجب نشود كه به آن كار باز گرديد و به آن طريق در جستجوى سود باشيد، راى و انديشه پارچه نازك نيست و آنچه كه بديهه گويى به تو مى دهد راى و انديشه نيست ، و همانا راى سنجيده بسيار بهتر از راى ناسنجيده است و چه بسيار چيزها كه مانده آن بهتر از تازه آن است و تاءخير آن بهتر از تقديم است .
    مدائنى در كتاب خوارج خود مى گويد: چون على عليه السلام به جنگ نهروان مى رفت ، مردى از يارانش كه در مقدمه لشكر بود شتابان و در حالى كه مى دويد خود را به على (ع ) رساند و و گفت : اى اميرالمومنين مژده !فرمود مژده ات چيست ؟ گفت : همينكه خبر رسيدن تو به خوارج رسيد از رودخانه عبور كردند و خداوند شانه ها و دوشهاى ايشان را به تو بخشيد، على (ع ) به آن مرد گفت : تو را به خدا سوگند خودت ديدى كه از رودخانه گذشتند؟ گفت آرى ، و على (ع ) سه بار او را سوگند داد و او همچنان مى گفت آرى ، على عليه السلام فرمود به خدا سوگند از رودخانه نگذشته اند و هرگز از آن نخواهند گذشت و همانا كشتارگاه آنان اين سوى آب است (559) و سوگند به كسى كه دانه را مى شكافد و جان را پرورش ‍ مى دهد به كنار درختهاى گز و كنار آن سو و قصر پوران (560) نخواهند رسيد و خداوند آنان را مى كشد و هر كس دروغ گويد نوميد مى شود. گويد: در اين هنگام سوار ديگرى شتابان آمد و همچون گفتار آن مرد گفت . و على (ع ) به سخن او هم توجه نكرد و سواران شتابان از پى هم و همه ايشان همان سخن را گفتند؛ على عليه السلام برخاست و بر اسب خود سوار شد و آن را به جولان درآورد. گويد: يكى از جوانان مى گفته است ، من كه نزديك على (ع ) بودم گفتم به خدا سوگند اگر خوارج از رودخانه عبور كرده باشند پيكان نيزه خود را در چشم على خواهم زد؛ كارش به آنجا كشيده كه ادعاى علم غيب مى كند! و چون على (ع ) كنار رود رسيد خوارج را ديد كه نيام شمشيرهاى خود را شكسته اند و اسبان خود را پى كرده اند و بر زانو به حالت آماده باش نشسته اند؛ و ناگهان همگى يكصدا موضوع داورى را محكوم ساختند و صداى آنان بانگى عظيم داشت ؛ در اين هنگام آن جوان از اسب خود پياده شد و گفت : اى اميرالمومنين من چند لحظه پيش درباره تو شك كردم و اينك به پيشگاه خداوند و نزد تو توبه مى كنم و تو هم از من درگذر؛ على (ع ) فرمود: خداوند است كه گناهان را مى آمرزد از خداى طلب آمرزش كن .
    ابوالعباس محمد بن يزيد مبرد در كتاب الكامل مى گويد: چون على (ع ) در نهروان با خوارج روياروى شد، به ياران خود فرمود: شما جنگ را آغاز مكنيد تا آنان آغاز كنند، در اين هنگام مردى از ايشان به صف ياران على (ع ) حمله كرد و سه تن را كشت و اين رجز را خواند: آنان را مى كشم و على را نمى بينم و اگر آشكار شود او را نيزه خواهم زد.
    على (ع ) به مصاف آن مرد آمد و شمشيرى بر او زد و او را كشت ؛ و همينكه شمشير بر او فرود آمد، گفت : آفرين و خوشامد بر رفتن به بهشت ! عبدالله بن وهب ، سالار ايشان گفت : به خدا نمى دانم به بهشت رفته است يا به دوزخ ! مردى از آنان خوارج كه از طايفه بنى سعد بود گفت : به وسيله اين مرد - يعنى عبدالله بن وهب - گول خوردم و در جنگ شركت كردم و اينك مى بينم كه خودش شك دارد؛ او همراه گروهى از مردم از جنگ كناره گرفت . هزار تن از خوارج به سوى ابو ايوب انصارى كه فرمانده ميمنه سپاه على (ع ) بود هجوم بردند، على (ع ) به ياران خود فرمود: بر ايشان حمله بريد كه به خدا سوگند از شما ده تن كشته نمى شود و از ايشان ده تن به سلامت نخواهد ماند. و بر آنان حمله برد و ايشان را سخت در هم كوبيد. از ياران على عليه السلام فقط نه تن كشته شدند و از خوارج فقط هشت تن توانستند بگريزند.
    همچنين ابوالعباس مبرد و كس ديگرى غير از او نقل كرده اند كه چون اميرالمومنين عليه السلام ، عبدالله بن عباس را پيش ايشان فرستاد كه با آنان مناظره كند به آنان گفت : شما چه چيزى را بر اميرالمومنين اشكال مى گيريد؟ گفتند: او امير مومنان بود ولى چون در مورد دين خدا داورى را پذيرفت از ايمان خارج شد؛ اينك بايد نخست اقرار به كفر خود كند و سپس توبه كند تا ما به فرمانبردارى او برگرديم . ابن عباس گفت : براى مومنى كه هيچگاه ايمان خود را با شك نياميخته است سزاوار نيست كه اقرار به كفر كند. گفتند: او داورى را پذيرفته است ؛ ابن عباس گفت : خداوند در مورد كفاره كشتن شكار در حال احرام امر به پذيرفتن نظر داور داده و فرموده است : كفاره اش چيزى است كه دو عادل از شما به آن حكم كند (561) تا چه رسد به موضوع امامتى كه بر مسلمانان مشكل شده باشد. گفتند: اين داورى بر على (ع ) تحميل شده است و خود به آن راضى نبوده است . گفت : حكميت و داورى هم چون امامت است ، همانگونه كه هر گاه امام فاسق شود سرپيچى از فرمان او واجب است ، در صورتيكه داوران با احكام خدا مخالفت كنند گفته هايشان دور افكنده مى شود؛ برخى از خوارج به برخى ديگر گفتند اين احتجاج قريش را برخود ايشان دليل و حجت قرار دهيد كه اين مرد از آنانى است كه خداوند در مورد ايشان گفته است كه آنان قومى ستيزه جو هستند. (562) و همچنين خداى عزوجل فرموده است : و تا معاندان لجوج را به وسيله آن بترسانى . (563)
    ابوالعباس مبرد همچنين مى گويد: (564) نخستين كس كه در مورد حكميت اعتراض كرد عروة بن ادية بود. ادية نام يكى از مادر بزرگهاى دوره جاهلى اوست و نام پدرش حدير و از افراد طايفه ربيعة بن حنظلة است ؛ گروهى هم گفته اند نخستين كس كه اعتراض كرد مردى از طايفه محارب بن حصفة بن قيس بن عيلان به نام سعيد بوده است ، و در اين مورد خوارج همگى بر عبدالله بن وهب راسبى اجتماع كردند و او را به سرپرستى خود انتخاب كردند و او نخست نمى پذيرفت و اشاره مى كرد كس ديگرى را بر آن كار بگمارند و آنان جز به پيشوايى او راضى نشدند، و او رهبر آن قوم بود و به داشتن راءى و تدبير معروف بود؛ و نخستين شمشير از شمشيرهاى خوارج كه از نيام بيرون كشيده شد شمشير عروة بن اديه بود و چنان بود كه او روى به اشعث كرد و گفت : اى اشعث !اين حالت پستى و بدبختى و اين داورى چيست ؟ مگر شرطى استوارتر از شرط خداى عزوجل هست ؟ و سپس بر روى او او شمشير كشيد و اشعث گريخت و او با شمشير به كفل استرش زد؛ ابوالعباس مبرد مى گويد: اين عروة بن حدير از آن چند تنى است كه از جنگ نهروان جان به در برد و تا مدتى از حكومت معاويه گذشت زنده بود و او را همراه يكى از بردگان آزاد كرده اش گرفتند و پيش زياد آوردند، زياد از او درباره ابوبكر و عمر پرسيد، عروه از آن دو به نيكى ياد كرد، زياد به او گفت : درباره اميرالمومنين عثمان و ابو تراب چه مى گويى ؟ عروه شش سال اول حكومت عثمان را پذيرفت و سپس به كفر او گواهى داد و نيز از كار على (ع ) همينگونه ياد كرد و گفت : تا حكميت را نپذيرفته بود خليفه بود و پس از آن كافر شد؛ آنگاه زياد از او درباره معاويه پرسيد كه او را دشنامى زشت داد، سپس از او درباره خودش پرسيد، عروه گفت : آغاز كرد تو نتيجه زناكارى بود و سرانجام كار تو چنين بود كه ترا به خود بستند؛ وانگهى تو نسبت به خداى خود عاصى هستى ، زياد، دستور داد گردن عروه را زدند، سپس برده آزاد كرده او را خواست و گفت چگونگى كار عروه و حالاتش را براى من بگو، گفت : مفصل بگويم يا مختصر؟ زياد گفت : مختصر بگو. گفت : هيچ روز براى او خوراكى نبردم و هيچ شب براى او بسترى نگستردم كنايه از آنكه روزها روزه بود و شب را نماز مى گزارد.
    ابوالعباس مبرد مى گويد، علت نامگذارى خوارج به حرورية اين بود كه چون على عليه السلام پس از مناظره اين عباس با آنان ، شخصا با ايشان مناظره كرد، ضمن سخنان خويش گفت : آيا نمى دانيد كه چون شاميان قرآنها را برافراشتند به شما گفتم اين كار مكر و سستى است و اگر آنان به راستى حكم قرآن را مى خواستند نزد خودم مى آمدند و از من مى خواستند كه درباره حكميت تصميم بگيرم !و آيا شما كسى را مى شناسيد كه بيشتر از من حكميت را ناخوش داشته باشد؟ گفتند: راست مى گويى ؛ گفت : آيا اين را مى دانيد كه شما مرا مجبور به پذيرش حكميت كرديد تا ناچار شدم تقاضاى شما را بپذيرم ؛ و در عين حال شرط كردم و گفتم داورى آن دو فقط هنگامى نافذ خواهد بود كه به حكم خدا داورى كنند و اگر با آن مخالفت كردند من و شما از داورى آنان بيزار خواهيم بود و مى دانيد كه حكم خدا هرگز به زيان من نيست ؟ گفتند: آرى به خدا سوگند مى دانيم . گويد: به هنگام اين گفتگو ابن كواء هم با آنان بود و اين موضوع پيش از آن بود كه عبدالله بن خباب را كشته باشند و او را در مرحله دوم جدايى (565) خود در كسكر (566) كشتند، خوارج به على عليه السلام گفتند: بنابراين به تقاضاى ما در كار دين خدا داورى را پذيرفتى و ما اقرار مى كنيم كه در آن هنگام كافر شده بوديم و اينك از كفر خويش توبه كنندگانيم ، تو هم به آنچه ما اقرار كرده ايم اقرار كن و به توبه درآ، تا همراه تو به شام حركت كنيم ؛ على (ع ) گفت : مگر نمى دانيد كه خداوند متعال در مورد بروز اختلاف ميان زن و شوهر فرمان به داورى داده و فرموده است : داورى از خويشان زوج و داورى از خويشان زوجه گسيل داريد (567) همچنين در مورد شكار جانوران كوچكى چون خرگوش كه نيم درهم ارزش داشته باشد، فرموده است كفاره آن چيزى است كه : دو عادل از ميان شما به آن حكم كنند!
    گفتند: در آن هنگام كه عمرو عاص آنچه را كه تو در عهدنامه درباره خود نوشته بودى نپذيرفت و جمله اين عهدنامه يى است كه آن را بنده خدا على اميرالمومنين نوشته است را به على بن ابى طالب تغيير دادى و عنوان خلافت را از نام خود محو كردى خود را از خلافت خلع نمودى ، على فرمود: در اين مورد رسول خدا (ص ) براى من سرمشق بودند و آن هنگامى بود كه در صلحنامه حديبيه ، سهيل بن عمرو نپذيرفت كه نوشته شود اين صلحنامه يى است كه آنرا محمد رسول خدا و سهيل بن عمرو نوشته اند و گفت ، اگر اقرار مى كردم كه تو رسول خدايى هرگز با تو مخالفت نمى كردم . ولى به مناسبت فضل و برترى تو اجازه مى دهم نام خود را پيش از نام من بنويسى ، بنابراين فقط بنويس محمد بن عبدالله ، پيامبر (ص ) به من فرمودند: اى على ، عنوان رسول خدا را محو كن ؛ گفتم اى رسول خدا نفس من مرا يارا نمى دهد كه عنوان پيامبرى را از نام تو محو كنم ؛ پيامبر (ص ) آنرا با دست خود محو كرد و سپس به من فرمود بنويس : محمد بن عبدالله ، آن گاه لبخندى بر من زد و گفت : اى على تو هم بزودى گرفتار چنين وضعى مى شوى و از عنوان خود گذشت خواهى كرد، دو هزار تن از خوارج كه در شهر حروراء بودند با او برگشتند و خوارج در آن شهر جمع شده بودند، على عليه السلام به آنان گفت : به شما چه نامى بنهيم ؟ سپس خود فرمود: شما كه در حروراء جمع شده ايد حروريه هستيد. (568)
    همه مورخان و سيره نويسان روايت كرده اند كه چون على (ع ) خوارج را از پاى درآورد به جستجوى جسد ذوالثديه بر آمد و ميان كشتگان بسيار جستجو كرد و همه را از پشت به رو خواباندند و بر جسد او دست نيافت و از اين جهت ناراحت شد و مى فرمود: به خدا سوگند نه دروغ مى گويم و نه به من دروغ گفته شده است ؛ به جستجوى جسد آن مرد برآييد كه بايد ميان كشتگان قوم باشد؛ و چندان جستجو كردند كه جسد او را يافتند، و آن مردى بود كه يك دستش از كار افتاده بود و همچون پستانى بود كه از سينه اش آويخته باشد.
    ابراهيم بن ديزيل در كتاب صفين از قول اعمش از زيد بن وقب نقل مى كند كه چون على عليه السلام خوارج را با نيزه ها از پاى درآورد، فرمود: جسد ذوالئديه را پيدا كنيد و آنان سخت به جستجوى آن برآمدند و آنرا در زمين پست و هموارى در زير ديگر كشتگان پيدا كردند و پيش على (ع ) آوردند، و بر سينه اش موهايى چون سبيل گربه روييده بود، على (ع ) تكبير گفت و مردم هم از شادى همراه او تكبير گفتند.
    او همچنين از مسلم ضبى ، از حبة عرنى نقل مى كند كه مى گفته است : ذوالثدايه مردى سياه و بويناك بود، دستى همچون پستان زنان داشت كه چون آنرا نى كشيدند به بلندى دست ديگرش مى رسيد و چون آنرا رها مى كردند جمع مى شد و به شكل پستان زن در مى آمد. و بر آن موهايى همچون سبيل گربه روييده بود؛ چون جسد او را پيدا كردند آن دستش را بريدند و بر نيزه يى زدند، و على عليه السلام باصداى بلند مى گفت : خداوند راست گفت و رسولش درست ابلاغ كرد و تا پس از عصر، او و يارانش همچنين اين كلمه را مى گفتند تا هنگامى كه خورشيد غروب كرد يا نزديك بود غروب كند.
    ابن ديزيل همچنين روايت مى كند كه چون كاسه صبر على (ع ) در جستجوى جسد ذوالثدايه لبريز شد، فرمود: استر رسول خدا (ص ) را بياوريد، آنرا آوردند سوار شد و مردم از پى او روان شدند و كشته ها را نگاه مى كردند و مى فرمود: كشتگان به رو در افتاده را به پشت برگردانيد و آنان كشتگان را يكى يكى بررسى كردند تا جسد او را پيدا كردند و على عليه السلام سجده شكر بجا آورد.
    و گروه بسيارى روايت كرده اند كه چون على (ع ) استر پيامبر (ص ) را خواست تا سوار شود فرمود: آن را بياوريد اين استر راهنما خواهد بود و سرانجام استر، كنار پشته اى از جنازه ها ايستاد و جسد ذوالثديه را از زير جنازه ها بيرون كشيدند.
    عوام بن حوشب ، از پدرش ، از جد خود يزيد بن رويم نقل مى كند كه مى گفته است ، على عليه السلام روز جنگ نهروان فرمود: امروز چهار هزار تن از خوارج را مى كشيم كه يكى از ايشان ذوالثديه خواهد بود؛ و چون خوارج زير آسياى جنگ آرد شدند و على (ع ) تصميم گرفت جسد او را پيدا كند من هم از پى او روان بودم . على (ع ) به من دستور داد براى او چهار هزار تير نى بريدم ؛ آنگاه بر استر رسول خدا سوار شد و به من گفت : بر هر يك از كشتگان يك نى بينداز، من در اين حال پيشاپيش على (ع ) حركت مى كردم و او از پى من مى آمد و مردم از پى او روان بودند و همچنان بر هر كشته يى يك نى مى نهادم تا آنكه فقط يك نى در دست من باقى ماند، من به على (ع ) نگريستم و ديدم چهره اش افسرده است و مى گويد: به خدا سوگند من دروغ نمى گويم و به من دروغ گفته نشده است ؛ ناگاه در جاى گودى صداى ريزش آب شنيديم ، فرمود: اينجا را جستجو كن ، جستجو كردم و ديديم كشته يى در آب افتاده است ، يك پاى او را در دست گرفتم و كشيدم و گفتم : اين پاى انسانى است ، على (ع ) هم شتابان از استر پياده شد و پاى ديگر جسد را گرفت و با يكديگر آنرا بيرون كشيديم و چون آنرا روى خاك نهاديم معلوم شد جسد ذوالثديه است ، على عليه السلام با صداى بسيار بلند تكبير گفت و سپس سجده شكر بجا آورد و همه مردم تكبير گفتند.
    بسيارى از محدثان روايت كرده اند كه پيامبر (ص ) روزى به ياران خود فرمود: همانا يكى از شما در مورد تاءويل قرآن جنگ خواهد كرد همانگونه كه من در مورد تنزيل قرآن جنگ كردم ، ابوبكر گفت : اى رسول خدا آن كس منم ؟ فرمود نه : عمر گفت : آيا من هستم ؟ فرمود: نه ، آن كسى است كه كفش پينه مى زند و سپس به على عليه السلام اشاره فرمود. (569)

    ابوالعباس مبرد در كتاب الكامل مى گويد و گفته شده است نخستين كس كه بر موضوع حكميت اعتراض كرد ولى صداى خود را بلند نكرد مردى از خاندان سعد بن زيد منات بن تميم بن مر از طايفه بنى صريم بود و نامش ‍ حجاج بن عبدالله و معروف به برك بود؛ او همان كسى است كه بعدها به قصد كشتن معاويه بر كشاله رانش ضربت زد؛ گفته مى شود چون او موضوع حكميت را شنيد، گفت : مگر اميرالمومنين در مورد دين خدا مى تواند داور تعيين كند؟ فرمانى جز براى خدا نيست ، كس ديگرى كه اين سخن را شنيد، گفت به خدا سوگند نيزه يى سخت زد كه تا عمق نفوذ خواهد كرد.
    ابوالعباس مى گويد: و نخستين كس كه ميان دو صف بر داورى اعتراض كرد مردى از خاندان يشكر بن بكر بن وائل و از ياران على عليه السلام بود كه نخست حمله كرد و مردى از شاميان را غافلگير كرد و كشت و سپس ميان دو صف ايستاد و گفت : فرمان و داورى جز براى خدا نيست و باز بر ياران معاويه حمله كرد و آنان نزديك بود بر او چيره شوند، او كنار لشكر على (ع ) برگشت ، مردى از قبيله همدان بيرون آمد و او را كشت و شاعر همدانى در اين باره چنين سرود:
    مدر يشكرى را از آنچه به دوزخ در آيد چيزى باز نداشت ، در آن بامداد كه نيزه ها او را فرو گرفته بود و او فرياد مى زد: نخست على و سپس معاويه را از حكومت خلع مى كنم .
    ابوالعباس مى گويد: محدثان روايت كرده اند كه كسى در محضر اميرالمومنين على عليه السلام اين آيه را تلاوت كرد بگو آيه به شما خبر بدهم از زيانكارترين افراد از لحاظ عمل ، آنان كه كوشش ايشان درباره زندگى اين جهانى تباه شد و حال آن كه آنان به باطل مى پنداشتند كه نيكو رفتار مى كنند (570)؛ على عليه السلام فرمود: اهل حروراء از همين گروهند.
    ابوالعباس مى گويد: از جمله اشعار اميرالمومنين على (ع ) كه در آن هيچ اختلافى نيست كه خود آنرا سروده و مكرر مى خوانده است ، سه مصرع زير مى باشد و موضوع آن چنين است كه چون او را متهم كردند تا اقرار به كفر خويش كند و از گناه خويش توبه كند تا با او براى نبرد به شام بروند، فرمود: آيا پس از افتخار مصاحبت رسول خدا و تفقه در دين به كفر برگردم ؟ و سپس چنين سرود:
    اى گواه خداوند بر من ! گواه باش كه من بر آيين احمد نبى (ص ) هستم و هر كس در خدا شك كند، همانا من بر هدايت هستم (571).
    همچنين ابوالعباس مبرد در كتاب الكامل مى گويد: كه على عليه السلام در آغاز خروج خوارج بر او، صعصعة بن صوحان عبدى را كه قبلا هم او را همراه زياد بن نضر حارثى و عبدالله بن عباس براى آن كار گسيل داشته بود احضار كرد و از او پرسيد خوارج بيشتر اطراف چه كسى هستند؟ گفت : به يزيد بن قيس ارحبى توجه دارند. على عليه السلام سوار شد و به حروراء رفت و شروع به بررسى كرد تا كنار خيمه يزيد بن قيس رسيد و نخست دو ركعت نماز در آن گزارد سپس از خيمه بيرون آمد و بر كنان خود تكيه داد و روى به مردم كرد و فرمود: اينجا مقامى است كه هر كس در آن رستگار شود در آخرت نيز رستگار است سپس با آنان سخن گفت و سوگندشان داد، گفتند: ما نخست كه تسليم داورى شديم گناهى بزرگ كرديم و اينك توبه كرده ايم تو هم همانگونه كه ما توبه كرده ايم توبه كن تا به بيعت و فرمان تو برگرديم . على عليه السلام فرمود: (572) من از هر گناهى از خداوند طلب آمرزش مى كنم ؛ و آنان كه ششهزارتن بودند با او برشتند و چون در كوفه مستقر شدند چنين شايع كردند كه على (ع ) از اعتقاد به داورى برگشته است و آنرا گمراهى مى داند، همچنين گفتند. اميرالمومنين منتظر است تا اسبها فربه شوند و اموال جمع شود و سپس با ما به شام حركت خواهد كرد.
    در اين حال اشعث به حضور على عليه السلام آمد و گفت : اى اميرالمومنين ! مردم مى گويند كه تو داورى را گمراهى مى دانى و برپا داشتن و پايبندى به آنرا كفر مى پندارى ؟ على (ع ) برخاست و سخنرانى كرد و ضمن آن فرمود: هر كس چنين پندارد كه من از موضوع داورى و اعتقاد به حكميت برگشته ام دروغ گفته است ، و هر كس پذيرش آنرا گمراهى بداند گمراه شده است ، و در اين هنگام بود كه خوارج از مسجد بيرون رفتند و بانگ برداشتند كه داورى جز براى خدا نيست .
    مى گويم ابن ابى الحديد: هر فساد و نابسامانى كه در مدت خلافت على عليه السلام اتفاق افتاده و هر پريشانى كه صورت گرفته ريشه آن اشعث بن قيس بوده است ؛ آن چنان كه اگر در همين مورد، او درباره معنى حكميت و داورى با على (ع ) ستيز و جدل نمى كرد جنگ نهروان اتفاق نمى افتاد و اميرالمومنين عليه السلام همراه خوارج به جنگ معاويه مى رفت و شام را تصرف مى كرد؛ زيرا على ، كه درودهاى خدا بر او باد، چاره انديشى كرده بود كه با آنان به روش كج دار و مريز رفتار كند و از جمله امثال نقل شده از پيامبر (ص ) يكى اين است كه جنگ خدعه است ، بدين معنى كه چون خوارج به او گفتند، از آنچه كرده اى توبه كن ، همانگونه كه ما توبه كرده ايم ، در اين صورت با تو براى جنگ با مردم شام حركت كنيم ؛ در پاسخ آنان كلمه مجملى گفت كه همه پيامبران و معصومين هم همان را مى گويند و آن گفتار او بود كه فرمود: از پيشگاه خداوند طلب آمرزش مى كنم و خوارج با همين كلمه راضى شدند و آنرا موافقت با خواسته خود پنداشتند و نيت آنان نسبت به او پاك و ضمائر آنان نسبت به او صاف شد بدون اينكه اين كلمه متضمن اعتراف به كفر يا گناهى باشد؛ ولى اشعث دست از على (ع ) بر نداشت و براى استفسار و روشن كردن موضوع و به نيت اينكه پرده كنايه و پوشيدگى موضوع را بدرد و آنرا از حالت اجمال و چاره انديشى كه در آن بود به حالتى در آورد كه موجب تباهى تدبير و دلتنگى و بازگشت فتنه شود، و اشعث در مورد آن كلمه از اميرالمومنين عليه السلام در حضور افرادى استفسار كرد و پرسيد كه براى آن حضرت امكان هيچگونه مجامله و خوددارى نبود و چنان آن حضرت را مورد سؤ ال قرار داد كه آنچه را در دل دارد بگويد و نتواند آنرا به صورتى كه احتمال ديگرى داده شود و به چيز ديگرى معلق فرمايد بيان كند و ناچار شد آنرا بسيار روشن و آشكار بگويد؛ در نتيجه آن تدبير در هم شكسته شد و خوارج به شبهه نخستين خود برگشتند و سر از فرمان بيرون كشيدند و همچنان داورى و حكميت را محكوم كردند و بدينگونه است كه دولتهايى كه در آنها نشانه هاى انقراض و نيستى ظاهر مى شود گرفتار پديده هاى چون اشعث مى شوند كه از تبهكاران در زمين هستند اين سنت خداوند است در امتهايى كه در پيش بوده و گذشته اند و براى سنت خداوند هرگز تبديلى نخواهى يافت . (573)
    ابوالعباس مبرد مى گويد، سپس خوارج به نهروان رفتند و آنان مى خواستند از آنجا به مداين بروند، و از اخبار شگفت انگيز آنان اين بود كه ايشان در راه خود به يك مسلمان و يك مسيحى برخوردند، مسلمان را كشتند زيرا به عقيده آنان به سبب مخالفت با اعتقاد ايشان ، كافر بود اما در مورد مسيحى به يكديگر سفارش كردند و گفتند: ذمه پيامبر خويش را حفظ كنيد.
    ابو العباس همچنين مى گويد: نظير اين مطلب اين است واصل بن عطاء كه خدايش رحمت كناد همراه تنى چند مى آمدند، احساس كردند كه خوارج در راه اند واصل به دوستان و همراهان خود گفت رويارويى با ايشان كار شما نيست ، كنار برويد و مرا با ايشان واگذاريد، و از بيم مشرف بر مرگ شده بودند، به او گفتند: خود دانى ، و اصل پيش خوارج رفت ، گفتند: تو و يارانت كيستيد؟ گفت ، ما گروهى مشرك هستيم كه به شما پناهنده شده ايم ؛ دوستان من مى خواهند سخن خدا را بشنوند و حدود آنرا بفهمند، گفتند شما را پناه داديم ، واصل گفت : احكام را به ما بياموزيد و آنان شروع به آموختن احكام خود به ايشان كردند، واصل گفت : من و همراهانم احكام شما را پذيرفتيم ، گفتند: همگى با هم برويد كه برادران ما شديد، واصل گفت !شما بايد ما را به جايگاه امن خودمان برسانيد، زيرا خداوند متعال مى فرمايد: و اگر كسى از مشركان از تو پناه خواست پناهش ده ، تا سخن خدا را بشنود، سپس او را به جايگاه امن خودش برسان (574) گويد: خوارج برخى به برخى نگريستند و به آنان گفتند اين حق براى شما محفوظ است و با آنان همراه جمعيت خود حركت كردند و ايشان را به جايگاه امن رساندند. (575)
    ابوالعباس مبرد مى گويد: عبدالله بن خباب در حالى كه بر گردن خود قرآنى آويخته بود و همراه زنش كه حامله بود سوار خرى بود به خوارج برخورد، آنان به او گفتند همين قرآن كه بر گردن تو است ما را به كشتن تو فرمان مى دهد، عبدالله به آنان گفت : آنچه را قرآن زنده كرده است زنده كنيد و آنچه را از ميان برده است بميرانيد، در اين هنگام يكى از خوارج كى دانه خرما را كه از درختى بر زمين افتاده بود برداشت و در دهان خويش نهاد ديگران بر سرش فرياد زدند و او به رعايت پارسايى آنرا از دهان خود بيرون افكند، مردى ديگر از ايشان خوكى را كه راه را بر او بسته بود كشت ديگران اعتراض كردند كه اين كار تباهى در زمين است و كشتن خوك را كارى ناشايسته دانستند، سپس به عبدالله بن خباب گفتند: از قول پدرت براى ما حديث نقل كن ، او گفت : از پدرم شنيدم كه مى گفت : خود شنيدم كه پيامبر (ص ) مى فرمود بزودى پس از من فتنه يى خواهد بود كه در آن دل مرد مى ميرد همانگونه كه بدنش مى ميرد، روز را به شب مى رساند و مؤ من است و شب را به صبح مى رساند در حالى كه كافر است سپس پدرم به من گفت : اى عبدالله ، مقتول باش ولى هرگز قاتل مباش ؛ خوارج به او گفتند درباره ابوبكر و عمر چه مى گويى ؟ او از آن دو به نيكى ياد كرد، گفتند: درباره على پيش از پذيرفتن داورى و درباره شش سال آخر خلافت عثمان چه مى گويى ؟ عبدالله آن دو را ستود، گفتند: درباره على پس از پذيرش ‍ حكميت چه مى گويى ؟ گفت : على به خداوند داناتر است و از هر كسى در حفظ دين خود استوارتر و بينش او از همه بهتر و نافذتر است ، گفتند: تو از هدايت پيروى نمى كنى و فقط از نام مردان پيروى مى كنى و او را كنار رودخانه بر زمين انداختند و سرش را بريدند.
    ابوالعباس مبرد مى گويد: خوارج ارزش خرماى درختى را كه مردى مسيحى بود از او پرسيدند، گفت : اين درخت از شماست ، گفتند: ما بدون پرداخت بهاى آن نمى خواهيم ، مرد مسيحى گفت : شگفتا! مردى همچون عبدالله بن خباب را مى كشيد و حاصل درخت خرمايى را بدون پرداخت بهاى آن نمى پذيريد!(576)
    ابو عبيدة معمر بن مثنى مى گويد: در جنگ نهروان يكى از خوارج نيزه خورد و نيزه در بدنش ماند او با همان حال و با شمشير كشيده به حركت خود ادامه داد و خود را به كسى كه بر او نيزه زد بود رساند و با شمشير بر او ضربتى زد و او را كشت و در همان حال اين آيه را مى خواند خدايا و من به پيشگاه تو شتافتم تا خشنود شوى . (577)
    ابو عبيده همچنين روايت مى كند كه على عليه السلام نخست از ايشان درباره كشتن عبدالله بن خباب استفسار كرد، اقرار كردند؛ فرمود: دسته دسته شويد كه من پاسخ هر دسته از شما را بشنوم ؛ آنان دسته دسته شدند و هر دسته همانگونه اقرار كردند كه دسته ديگر، و همگى گفتند: ما عبدالله بن خباب را كشته ايم و ترا هم همانگونه كه او را كشته ايم خواهيم كشت ، على (ع ) گفت به خدا سوگند اگر تمام مردم جهان اين چنين به قتل او اقرار كنند و من قدرت داشته باشم آنان را به قصاص او مى كشم . و سپس به ياران خود روى كرد و فرمود: بر ايشان حمله بريد و من نخستين كس هستم كه بر آنان حمله مى برم و سه بار با شمشير ذوالفقار خم شد و هر بار آنرا با كمك زانوان خود صاف مى كرد و باز بر ايشان حمله مى برد تا آنكه همه را نابود كرد.
    محمد بن حبيب مى گويد: على عليه السلام روز جنگ نهروان براى خوارج خطبه ايراد كرد و ضمن آن براى ايشان چنين فرمود: (578) ما خاندان نبوت و جايگاه رسالتيم ، آمد و شد فرشتگان پيش ما بوده است ، عنصر رحمت و معدن علم و حكمت و افق روشن حجازيم ، كندروبه ما مى پيوندد و توبه كننده به سوى ما باز مى گردد، اى قوم ! من شما را بيم دهنده ام كه همگان به صورت كشتگان در زمينهاى هموار و ناهموار اين وادى بيفتيد... تا آخر فصل .

  4. #4
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    اما داستان برخورد مالك بن كعب با نعمان بن بشير چنان است كه عبدالله بن حوزه ازدى مى گويد: هنگامى كه نعمان بن بشير آهنگ ما كرد من همراه مالك بن كعب بودم ، نعمان با دو هزار سپاهى بود و ما فقط صدتن بوديم ، مالك بن كعب به ما گفت بايد با آنان داخل و چسبيده به شهر جنگ كنيد و ديوارها را پشت سر خود قرار دهيد و خويشتن را با دست خود به مهلكه نيفكنيد (597) و بدانيد كه خداوند ده تن را بر صد تن و صد تن را بر هزار تن و گروه اندك را بر گروه بسيار نصرت مى دهد، و سپس گفت : نزديكترين كس ‍ از شيعيان و انصار و كارگزاران اميرالمومنين على (ع ) به اينجا قرظة بن كعب و مخنف بن سليم هستند، و خطاب به من گفت : شتابان پيش آن دو برو و بگو هر چه مى توانند ما را يارى دهند، من شتابان روى به راه نهادم و مالك و يارانش را در حالى رها كردم كه به ياران نعمان بن بشير تير اندازى مى كردند، من خود را به قرظة رساندم و از او يارى خواستم ، گفت : من مستوفى و صاحب خراجم كسى پيش من نيست كه وى را با اعزام او يارى دهم ، من پيش مخنف رفتم و موضوع را به او گفتم او پسرش عبدالرحمان را همراه پنجاه مرد گسيل داشت ، مالك بن كعب تا عصر همچنان به جنگ با نعمان و همراهانش ادامه داد و ما در حالى پيش او رسيديم كه او و يارانش نيامهاى شمشيرهاى خود را شكسته بودند و از مرگ استقبال مى كردند و اگر ما ديرتر رسيده بوديم نابود شده بودند، در همين حال شاميان ناگاه ديدند كه ما به ايشان روى آورديم آنان شروع به عقب نشينى كردند و چون مالك و يارانش ‍ ما را ديدند استوارتر حمله كردند و آنان را از شهر بيرون راندند در اين هنگام ما به آنان حمله كرديم و سه مرد از ايشان را كشتيم آنان پنداشتند كه نيروهاى امدادى از پى ما خواهند رسيد و همچنان عقب نشستند، و اگر گمان مى كردند كسى غير ما نيست بدون شك بر ما حمله مى كردند و نابودمان مى ساختند و شب فرا رسيد و ميان ما و ايشان حائل شد و آنان شبانه به سرزمينهاى خود برگشتند، مالك بن كعب براى على عليه السلام چنين نوشت :
    اما بعد، نعمان بن بشير همراه گروهى از شاميان آهنگ ما كرد و تصور مى كرد بر ما پيروز خواهد شد و گروه عمده سپاهيان من پراكنده بودند و ما از آنچه ممكن بود از ايشان صورت گيرد خود را در امان مى دانستيم پس ‍ همراه مردان و با شمشيرهاى برهنه اى كه در دست داشتيم بر آنان حمله كرديم و تا شامگاه با آنان جنگ كرديم ؛ از مخنف بن سليم يارى خواستيم ، مردانى از شيعيان اميرالمومنين را همراه پسر خود به يارى ما فرستاد، چه نيكو جوانمردى بود و چه نيكو يارانى كه ايشان بودند، ما بر شدت حمله خود بر دشمن افزوديم و خداوند نصرت خويش را بر ما فرو فرستاد و دشمن خود را شكست داد و لشكر خويش را عزت بخشيد، سپاس خداوند پروردگار جهانيان را و سلام و رحمت و بركات خدا بر اميرالمومنين باد.
    محمد بن فرات جرمى از زيد بن على عليه السلام نقل مى كند كه اميرالمومنين عليه السلام ضمن همين خطبه فرمود: اى مردم !شما را به حق فرا خواندم از من رويگردان شديد، با تازيانه شما را زدم مرا درمانده كرديد، همانا بزودى پس از من واليانى بر شما حكومت خواهند كرد كه از شما راضى نخواهند شد تا شما را با تازيانه هاى استوار و آهن شكنجه كنند، و من شما را هرگز با آن آزار نمى دهم زيرا هر كه در دنيا مردم را با آن شكنجه كند خدا او را در آخرت عذاب خواهد كرد؛ و نشانه اش اين است كه صاحب يمن مى آيد و ميان شما جاى مى گيرد، كارگزاران و ماءموران ايشان را مى گيرد، و مردى به نام يوسف بن عمرو (598) كارگزار اين شهر خواهد شد و در آن هنگام مردى از افراد خاندان ما قيام مى كند او را يارى دهيد كه دعوت - كننده به حق است .
    گويد: مردم مى گفتند كه مقصود زيد بن على بن الحسين (ع ) بوده است (599)
    (40): اين خطبه با عبارت كلمة حق يراد بهاباطل (سخن حقى كه با آن باطل اراده مى شود) شروع شده است .
    ابن ابى الحديد پس از ايراد بحثى درباره وجوب امامت ، بحث كوتاه تاريخى زير را طرح كرده است .
    باز هم از اخبار خوارج
    ابراهيم بن حسن بن ديزيل محدث در كتاب صفين خود، از عبدالرحمان بن زياد، از خالد بن حميد مصرى ، از عمر - برده آزاد كرده غفرة - نقل مى كند كه چون على عليه السلام از صفين به كوفه برگشت ، خوارج نخست همانجا بودند و چون همگى به هم پيوستند و شمارشان بسيار شد به صحرايى در كوفه كه موسوم به حروراء بود رفتند و آنجا بانگ برداشتند كه حكن و داورى براى كسى جز خدا نيست هر چند مشركان را ناخوش آيد همانا كه على و معاويه در حكم خدا شرك ورزيدند.
    على عليه السلام ، عبدالله بن عباس را پيش ايشان فرستاد، او در كار ايشان نگريست و با آنان گفتگو كرد و سپس نزد على عليه السلام برگشت ؛ على (ع ) از او پرسيد آنان را چگونه ديدى ؟ ابن عباس گفت : به خدا نفهميدم كه چه هستند، على (ع ) پرسيد! آيا آنان را منافق ديدى ؟ گفت : به خدا سوگند سيماى ايشان چون منافقان نبود كه ميان چشمهاى ايشان پيشانى آنان نشانه سجده آشكار است و قرآن را تاءويل مى كنند؛ على (ع ) فرمود: تا هنگامى كه خونى بر زمين نريخته و مالى را غصب نكرده اند آنان را رها كن ؛ و به آنان پيام داد اين چيست كه پيش آورده ايد و چه مى خواهيد؟ گفتند: مى خواهيم كه ما و تو و كسانى كه در صفين همراه ما بودند سه شب به صحرا رويم و از داورى دو داور به خدا توبه بريم و سپس آهنگ معاويه و با او جنگ كنيم تا خداوند ميان ما و او حكم فرمايد. على (ع ) فرمود: چرا اين سخن را هنگامى كه داوران را گسيل مى داشتيم نگفتيد؟ چرا هنگامى كه از آنان عهد و پيمان گرفتيم و ما هم براى آنان تعهد كرديم ، نگفتيد؟ اى كاش اين سخن را در آن هنگام گفته بوديد. گفتند: در آن وقت جنگ طولانى و درماندگى سخت شده بود و زخميان بسيار بودند و مركوب خسته و سلاح فرسوده شده بود. على (ع ) به آنان فرمود: بنابراين هنگامى كه سختى و فشار بر شما بسيار شد عهد و پيمان بستيد و چون به آسايش رسيديد مى خواهيد عهد و پيمان را بشكنيم ، و همانا كه پيامبر (ص ) در عهد و پيمان با مشركان وفادار بود و اينك شما به من مى گوييد عهد را بشكنم !
    خوارج بر جاى خود ماندند و همواره يكى از ايشان به سوى على (ع ) مى آمد و ديگرى از حضور او بيرون مى رفت ؛ يكى از ايشان در مسجد به حضور على (ع ) آمد و مردم برگرد على (ع ) بودند او فرياد بر آورد كه حكم و داورى جز براى خداوند نيست هر چند مشركان ناخوش داشته باشند، مردم با تعجب به او نگريستند او فرياد برآورد كه حكم و داورى جز براى خدا نيست هر چند كسانى كه با تعجب مى نگرند ناخوش داشته باشند، در اين هنگام على (ع ) سرخود را بلند كرد و به ائ نگريست و او گفت : حكم و داورى جز براى خدا نيست هر چند ابوالحسن را خوش نيايد. على (ع ) فرمود: ابوالحسن هيچگاه ناخوش نمى دارد كه حكم و داورى از خدا باشد، و سپس فرمود: آرى من منتظر حكم و داورى خداوند ميان شمايم ، مردم به على (ع ) گفتند: اى اميرالمومنين چه خوب است بر ايشان حمله كنى و همه را از ميان بردارى ، فرمود: اين گروه از ميان نمى روند و تا روز قيامت در صلب مردان و ارحام زنان خواهند بود. انس بن عياض مدنى (600) مى گويد: جعفر بن محمد صادق (ع )، از قول پدرش ، از جدش برايم نقل كرد كه على (ع ) روزى با مردم در حال نماز گزاردن بود و قرائت نماز را با صداى بلند مى خواند، ابن كواء كه پشت سر او بود صداى خويش را بلند كرد و اين آيه را خواند بدرستى كه بر تو و پيامبرانى كه پيش از تو بوده اند وحى شد كه اگر شرك و رزى همانا عمل تو تباه مى شود و به يقين از زيانكاران خواهى بود. (601) همينكه صداى ابن كواء كه پشت سر على (ع ) بود بلند شد آن حضرت سكوت فرمود، و چون خواندن ابن كواء تمام شد على (ع ) به ادامه قرائت خود پرداخت كه ابن كواء دوباره شروع به خواندن همين آيه كرد و باز على (ع ) سكوت فرمود پس شكيبا باش كه وعده خدا حق است و مراقب باش كه آنان كه يقين ندارند ترا به سبكى نكشانند (602)، در اين هنگام ابن كواء سكوت كرد و على عليه السلام به ادامه قرائت خويش ‍ بازگشت .
    (41): اين خطبه با عبارت ايها الناس ان لوفاء توءم الصدق (اى مردم همانا كه وفا همتا و ضميمه صدق است ) شروع مى شود.
    ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات دو نكته ظريف تاريخى را كه نمودارى از سجاياى على (ع ) است ياد آور شده است .
    او مى گويد: در جنگ صفين ، نخست شاميان بر شريعه فرات پيروز شدند و تصميم گرفتند على (ع ) و لشكر عراق را از تشنگى بكشند، على (ع ) براى تصرف شريعه با آنان جنگ كرد و آنرا به دست آورد و شاميان را از آن دور كرد؛ عراقيان گفتند: اينك تو آنانرا با شمشيرهاى تشنگى بكش و آب را از ايشان باز دار تا آنكه تسليم شوند، فرمود: در لبه تيز شمشير از اين كار بى نيازى است و من هرگز روا نمى دارم كه آنان را از آب باز دارم ، و براى آنان راه گشود تا كنار آب آيند و سپس شريعه را ميان خود و ايشان تقسيم كرد (603).
    اشتر هم مكرر از على (ع ) اجازه مى خواست كه بر معاويه شبيخون زند؛ و على (ع ) مى فرمود: همانا پيامبر خدا كه درود خداوند بر او باد از اينكه بر مشركان شبيخون زده شود منع مى كرد و فرزندانش هم اين خوى گرانقدر را از او ارث برده اند.
    سپس اخبار و آيات و احاديثى در ستايش وفا و نكوهش غدر آورده است كه چون بحث اخلاقى و خارج از موضوع تاريخ است ترجمه اش ضرورى نيست .
    (43)(604): اين خطبه با عبارت ان استعدادى لحرباهل الشام و جرير عندهم (همانا آماده شدن من براى جنگ با مردم شام در حالى كه جريرپيش ايشان است ) شروع مى شود.
    در اين خطبه كه پس از فرستادن جرير بن عبدالله بجلى نزد معاويه به منظور آماده شدن ياران خود براى جنگ با شاميان ايراد فرموده است بحث تاريخى طرح نشده است . پس از توضيح درباره برخى از لغات و اصطلاحات مبحث جدلى مطاعن عثمان و دفاع قاضى عبدالجبار معتزلى از او، اعتراضات سيد مرتضى (ره ) را با استفاده از كتاب المغنى قاضى و كتاب الشافى سيد مرتضى به تفصيل آورده است كه تا صفحه هفتاد جلد سوم ادامه دارد، و چون در چارچوب كلام و عقايد است موضوع آن خارج از بحث ماست . پس از آن موضوع تاريخى چگونگى بيعت جرير بن عبدالله بجلى را با اميرالمومنين (ع ) آورده است كه به خواست خداوند متعال در آغاز جلد بعد خواهد آمد.
    سپاس فراوان خداوند متعال را كه توفيق ترجمه اين بخش را ارزانى فرمود . كمترين بنده درگاه علوى ، محمود مهدوى دامغانى مشهد مقدس رضوى ، پنجشنبه بيست و چهارم صفر الخير 1409 ق ، چهاردهم مهرماه 1367 ش ، ششم اكتبر 1988م

  5. #5
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد - جلد 2

    جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد - جلد 2
    فهرست مطالب
    مقدمه مترجم
    [ ضمن شرح خطبه چهل و سوم مباحث تاريخى زير آمده است . ]
    بيعت جرير بن عبدالله بجلى با على عليه السلام
    بيعت اشعث با على عليه السلام
    دعوت على (ع ) معاويه را به بيعت و اطاعت و سرپيچى معاويه از آن
    اخبار متفرقه
    جدا شدن جرير بن عبدالله بجلى از على عليه السلام
    نسب جرير و پاره يى از اخبار او
    (44) اين خطبه با عبارت قبح الله مصقلة ! (خداوند مصقله را تقبيح نمايد) شروعمى شود.
    نسب بنى ناجيه
    نسب على بن جهم و برخى از اخبار و اشعار او
    نسب مصقلة بن هبيره
    خبر بنى ناجيه با على (ع )
    داستان خريت بن راشد ناجى و خروج او بر على (ع )
    (46) دعاهاى على (ع ) هنگام خروج از كوفه ، براى جنگ با معاويه
    گفتار على عليه السلام هنگامى كه در كربلاء فرود آمد
    گفتار على (ع ) براى يارانش و نامه هاى او به كارگزاران خويش
    نامه محمد بن ابى بكر به معاويه و پاسخ او
    (47) از سخنان على عليه السلام درباره كوفه
    (48) خطبه على عليه السلام ، هنگام عزيمت به سوى شام
    اخبار على (ع ) در لشكرش در راه صفين
    (51) از سخنان على (ع ) هنگامى كه ياران معاويه بر شريعه فرات دست يافتند و ياران آن حضرت را از آب بازداشتند.
    كسانى كه ستم را نپذيرفته اند و اخبار ايشان
    پيروزى معاويه بر آب [شريعه فرات ] در صفين و پيروزى على عليه السلام بر آن پس از او
    (52) گزيده يى از اين خطبه به روايتى قبلا آورده شده و آنچه كه اينك مىآوريم به روايت ديگرى است كه با يكديگر تفاوت دارد.
    (53) از سخنان على (ع ) درباره بيعت
    بيعت با على و آنان كه از آن خوددارى كردند
    (54) از سخنان اميرالمومنين (ع ) هنگامى كه يارانش تصور مى كردند در اجازه دادن ايشان به آنان ، براى شروع جنگ ، تاءخير شده است
    از اخبار جنگ صفين
    (55) [در اين خطبه كه با عبارت و لقد كنامعرسول الله صلى الله عليه و آله نقتل آبائنا و ابنائنا (همانا كه همراه رسول خدا(ص ) بوديم و پسران و پدران خويش را مى كشتيم ) شروع مى شود، مباحث زيرمطرح شده است ]:
    فتنه عبدالله بن الحضرمى در بصره
    (56) از سخنان آن حضرت (ع ) براى ياران خويش
    رواياتى كه درباره دشنام دادن معاويه و دار و دسته او به على (ع ) آمده است
    درباره احاديث جعلى در نكوهش على عليه السلام
    ذكر كسانى كه از على (ع ) منحرف بوده اند
    درباره گفتار على كه فرموده : در آن صورت مرا دشنام دهيد كه مايه فزونى من است...
    اختلاف راءى در معنى سب و برائت
    معنى گفتار على كه فرموده است : انى ولدت على الفطرة
    آنچه راجع به سبقت على عليه السلام براى مسلمان شدن گفته شده است
    آنچه در مورد سبقت على (ع ) در هجرت آمده است
    (57) از سخنان على (ع ) خطاب به خوارج
    اخبار خوارج و سرداران و جنگهاى ايشان
    برحى از اخبار مهلب
    شبيب بن يزيد شيبانى
    ورود شبيب به كوفه و سرانجام كار او با حجاج
    مقدمه مترجم
    بسم الله الرحمن الرحيم
    الحمد الله رب العالمين و الصلوة و السلام على خير خلقه محمد و آله الطاهرين .
    خداوند بزرگ منان را سپاسگزارم كه به عنايت خود وسايل انتشار سريع جلد اول و دوم جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه را بسيار زودتر از آنچه مى پنداشتم فراهم نمود و اميدوارم توفيق به پايان رساندن ترجمه جلدهاى ديگر را هم به اين بنده خود ارزانى فرمايد كه و ما بكم من نعمة فمن الله .
    در اين مقدمه كوتاه تذكر چند نكته را كه در مقدمه جلد اول از ياد برده بودم براى خوانندگان گرامى لازم مى دانم و ما انسنية الا الشيطان ان اذكره و با توسل به آيه كريمه لا تواخذنى بما نسيت اميد عفو و اغماض دارم .
    نخست آنكه برخى از منابع و مآخذ اصلى ابن ابى الحديد در مورد مسائل تاريخى و اجتماعى به همت اساتيد معاصر به صورتى بسيار منقح و با تعليقات و حواشى سودبخش چاپ و منتشر شده است كه از آن جمله است :
    1. كتاب وقعة صفين ، نصر بن مزاحم منقرى (در سال گذشته به سال 212 هجرى قمرى )، به همت استاد عبدالسلام محمد هارون .
    2. كتاب الغارات ، ابراهيم بن محمد ثقفى كوفى اصفهانى (در گذشته به سال 283 ه .ق ) كه دو چاپ بسيار خوب از آن به همت استاد فقيد سيد جلال الدين حسينى ارموى محدث و استاد فاضل سيد عبدالزهراء حسينى خطيب منتشر شده است .
    3. كتاب الكامل ، ابوالعباس محمد بن يزيد مبرد (در گذشته به سال 286 ه .ق ) كه مكرر چاپ شده و چاپى كه مورد استفاده اين بنده بوده است به همت استاد محمد ابوالفضل ابراهيم منتشر شده است .
    4. كتاب الاغانى ، ابوالفرج على بن حسين اصفهانى (در گذشته به سال 356 ه .ق ) كه چاپ دارالكتب آن مورد استفاده بوده است .
    5. پاره اى از آثار شيخ مفيد و سيد مرتضى و قاضى عبدالجبار معتزلى و دواوين شاعران كه بر شمردن همه آنها در اين مختصر لازم نيست .
    نكته دوم اين است كه مجموعه موارد استفاده ابن ابى الحديد از برخى كتابها كه نسخه اى از آن در دست نيست از شرح نهج البلاغه استخراج و به صورت كتاب مستقلى با حواشى و تعليقات چاپ شده است و از آن جمله است : كتاب السقيفه و فدك ، ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى (در گذشته به سال 323 ه .ق ) به همت استاد دكتر محمد هادى امينى فرزند برومند علامه بزرگوار مرحوم امينى قدس سره .
    نكته سوم اينكه ترجمه ها و گزينه هاى خوبى است كه از برخى از كتابهاى فوق فراهم آمده است ، نظير ترجمه پسنديده آقاى پرويز اتابكى از وقعه صفين و گزينه اى كه آقاى كريم زمانى جعفرى از همان كتاب انجام داده اند و ترجمه استاد حاج شيخ محمد باقر كمره يى از الغارات كه با حذف مكررات و اضافات انجام يافته است و ترجمه بلعمى از تاريخ طبرى كه به نام تاريخنامه طبرى با تحقيق و حواشى فاضلانه استاد محمد روشن منتشر شده است .
    و اين بنده از حواشى و تعليقات سودمند محققان و مترجمان و كوشش ‍ تنظيم كنندگان فهرستهاى مفصل كتابهاى مذكور بهره فراوان برده ام و راهگشاى كار مختصرم در ترجمه مطالب تاريخى شرح نهج البلاغه بوده است . خداوند متعال كسانى از ايشان را كه در گذشته اند غريق رحمت واسعه خويش قرار دهد و به آنانى كه پهنه تحقيق به وجودشان آراسته است عمر طولانى همراه با توفيق و عزت كرامت فرمايد، بمنه و كرمه .
    اين جلد كه جلد دوم از جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه و ترجمه مطالب تاريخى جلدهاى سوم و چهارم شرح نهج البلاغه چاپ استاد محمد ابوالفضل ابراهيم است از جهتى داراى اهميت ويژه يى است و آن شرح بسيار مفصل احوال اجتماعى و سياسى و نظامى فرقه خوارج و شرح حال سران ايشان است كه در كمتر كتابى اين چنين مرتب و مفصل آمده است .
    اگر چه منبع و ماءخذ اصلى ابن ابى الحديد در اين مورد كتاب الكامل ، مبرد است كه به قول ابن ابى الحديد از شدت اهتمام به اين موضوع متهم به خارجى بودن است ولى ابن ابى الحديد تنها به الكامل قناعت نكرده است . و منابع ديگرى چون الاغانى ابوالفرج اصفهانى را هم مورد استفاده قرار داده است .
    بررسى احوال خوارج كهخ از خطبه 57 تا خطبه 60 آمده و حدود 300 صفحه را شامل است ، بسيارى از نكات را درباره اين فرقه روشن مى سازد، مثلا نشان دهنده اين مطلب است كه خوارج به هر حال از امويان و مروانيان بهتر و پايبند به مبانى ظاهرى دين بوده اند. در همين حال نشان مى دهد كه بازيگران بزرگ نيمه دوم قرن اول و نيمه اول قرن دوم از تندروى اين گروه براى كوبيدن و از ميدان بيرون راندن رقيبان خود سوء استفاده مى كرده اند و آنان را ابزار كار خويش قرار مى داده اند. قرائنى به چشم مى خورد كه مروانيان در باطن آنان را بر ضد دشمنان خود يعنى ابن زبير و امثال او يارى مى داده اند؛ داعيان بنى عباس هم آنان را بر ضد مروانيان يارى مى رسانده اند. شورشهاى خوارج در سى ساله اول قرن دوم مورد توجه بنى عباس بوده است . گاهى كارگزاران اموى و مروانى كه نسبت به يكديگر تزوير مى ساخته و نيرنگ مى پرداخته اند از اين گروه براى كوبيدن يكديگر سوء استفاده ها برده اند و مقصودم از بيان اين مختصر جلب توجه خوانندگان گرامى به اين موضوع است و با مطالعه دقيق به نمونه هاى روشن دست خواهند يافت .
    محمود مهدوى دامغانى
    مشهد مقدس ، عيد فطر 1409 ق ، 17 ارديبهشت 1368
    [ ضمن شرح خطبه چهل و سوم مباحث تاريخى زير آمده است . ]
    بيعت جرير بن عبدالله بجلى با على عليه السلام
    اما خبر جرير بن عبدالله بجلى و گسيل او توسط اميرالمومنين عليه السلام به سوى معاويه را از كتاب صفين نصر بن مزاحم بن بشار نقل مى كنيم ، و اخبار مربوط به آمدن على (ع ) را به كوفه پس از جنگ جمل و مكاتبه و گسيل داشتن اشخاصى را پيش معاويه و ديگران و پاسخ معاويه و مكاتبه معاويه با او و ديگران را در آغاز كار و تا هنگام حركت على (ع ) به صفين بيان مى كنيم .
    نصر بن مزاحم مى گويد: محمد بن عبيدالله ، از جرجانى براى من نقل كرد كه چون على (ع ) پس از جنگ به كوفه آمد با كارگزاران و عاملان مكاتبه كرد؛ از جمله براى جرير بن عبدالله بجلى نامه يى نوشت و آن را همراه زحر بن قيس جعفى فرستاد. جرير، كارگزار عثمان بر همدان (1) [ و متن نامه چنين ] بود:
    اما بعد، همانا خداوند حال و نعمت هيچ قومى را دگرگون نمى سازد تا زمانى كه خود آن قوم حال نفسانى خود را دگرگون كنند و هرگاه خداوند براى قومى به واسطه اعمالشان اراده عذاب فرمايد، هيچ راه دفاعى براى آن نخواهد بود و براى آنان هيچكس جز خداوند را ياراى آنكه آن بلا را برگرداند نيست (2) و تو را آگاه مى كنم از خبر زمانى كه آهنگ لشكرهاى طلحه و زبير كرديم ، كه نخست بيعت مرا شكستند و آنچه نسبت به كارگزار من ، عثمان بن حنيف كردند. من از مدينه همراه مهاجران و انصار حركت كردم و چون به عذيب (3) رسيدم پسرم حسن و عبدالله بن عباس و عمار بن ياسر و قيس بن سعد بن عباده رانزد مردم كوفه گسيل داشتم و از آنان خواستم حركت كنند كه پذيرفتند و آمدند و همراه ايشان حركت كردم تا كنار بصره فرو آمدم . نخست در دعوت ايشان حجت تمام كردم و لغزش را بخشيدم و ايشان را به رعايت عهد و بيعت فرا خواندم و سوگند دادم ، ولى آنان هيچ چيز جز جنگ با مرا نپذيرفتند و من از خداوند بر عليه آنان يارى خواستم و گروهى كشته شدند و ديگران پشت به جنگ دادند و به شهر خود گريختند و از من همان چيزى را خواستند كه من پيش از شروع جنگ از ايشان خواسته بودم . من هم عافيت را پذيرفتم و شمشير از ايشان برداشتم و عبدالله بن عباس را به فرماندارى ايشان گماشتم و به كوفه آمدم و اينك زحر بن قيس را پيش تو فرستادم و هر چه مى خواهى از او بپرس و السلام .
    گويد: چون جرير آن نامه را خواند، برخاست و گفت : اى مردم ! اين نامه اميرالمومنين على بن ابى طالب عليه السلام است كه امين دين و دنياست ؛ و كار او و دشمنش چنان شد كه ما خدا را بر آن سپاس داريم و همانا پيشگامان مهاجران و انصار و تابعان با او بيعت كرده اند و اگر اين كار به شورايى ميان مسلمانان هم واگذار مى شد باز على از همگان به خلافت سزاوارتر بود. همانا هستى و بقا در جماعت و هماهنگى و نيستى در پراكندگى است و همانا على تا هنگامى كه شما راست و پايدار باشيد بر حق بر شما است و هرگاه به كژى گرايش پيدا كنيد كژى شما را راست خواهد كرد.
    مردم گفتند: گوش به فرمانيم و بر اين كار راضى و خشنوديم .
    جرير پاسخ نامه على عليه السلام را نوشت و فرمانبردارى خود و قوم را اعلان كرد.
    نصر مى گويد: مردى از قبيله طى كه خواهرزاده جرير بن عبدالله بجلى و همراه على (ع ) بود، اشعار زير را سرود و همراه زحر بن قيس براى دايى خود جرير فرستاد.
    اى جرير بن عبدالله ، هدايت را رد مكن و با على بيعت كن كه من خيرخواه تو هستم . همانا كه على پس از احمد (ص ) بهترين كسى است كه بر شنها گام نهاده است و مرگ بامداد و شامگاه فرا رسنده است . گفتار پيمان گسلان را رها كن كه اى اباعمرو آنان سگهايى هستند كه پارس ‍ كننده اند...
    نصر بن مزاحم مى گويد: سپس جريربن عبدالله ميان مردم همدان برپا خاست و خطبه خواند و ضمن آن چنين گفت : حمد و سپاس ‍ خداوندى را كه حمد را براى خويشتن برگزيد و آن را ويژه خود فرمود بدون آنكه خلق را در آن سهمى باشد، در حمد و ستايش او را انبازى نيست و در مجد و بزرگى او را همتايى نه ، و خدايى جز خداى يگانه نيست . اوست جاودانه برپا، و پروردگار آسمان و زمين ؛ و گواهى مى دهم كه محمد (ص ) بنده و رسول اوست كه او را با پرتو روشن و حق گويا گسيل فرمود؛ فراخواننده به خير و راهنماى به هدايت است . سپس گفت : اى مردم ! همانا على براى شما نامه يى نوشته است كه پس از آن هر سخن كه گفته شود بى ارزش است ، ولى از پاسخ دادن به نامه چاره يى نيست ؛ و بدانيد كه مردم در مدينه بدون هيچگونه پروايى با على بيعت كرده اند كه او به كتاب خدا و سنتهاى حق عالم است و همانا طلحه و زبير بيعت على را بدون آنكه بدعتى پديد آمده باشد شكستند و مردم را بر او شوراندند و به اين نيز بسنده نكردند و به او اعلان جنگ دادند و ام المومنين عايشه را با خود بيرون آوردند و على چون با آن دو روياروى شد در فرا خواندن آنان به حق ، حجت را تمام نمود و نسبت به بازماندگان نيكى كرد و مردم را بر كار حق كه مى شناختند واداشت و اين [ سخن كه گفتم ] براى روشن ساختن آنچه كه از شما پوشيده مانده كافى است و اگر توضيح بيشترى مى خواهيد خواهيم داد و هيچ نيرويى نيست مگر از خدا، سپس گفت :
    نامه على براى ما رسيد و ما اين نامه را به سرزمين عجم رد نمى كنيم و از آنچه در آن آمده است سرپيچى نخواهيم كرد تا نكوهش و سرزنش نشويم . ما واليان اين مرز خود هستيم كه قدرتمندان را خوار و زبون مى سازيم و از اهل ذمه [ و پيمان ] حمايت مى كنيم ....
    نصر بن مزاحم مى گويد. مردم از شعر و سخنان جرير، خوشحال شدند.
    ابن ازور قسرى (4) هم درباره [ اين كار ] جرير بن عبدالله بجلى اين ابيات را سروده و او را ستوده است :
    به جان پدرت سوگند كه اخبار منتشر مى شود و جرير با خطبه خود كار را روشن ساخت ، و سخنى گفت كه در آن به مردانى از هر دو گروه كه گناهشان بزرگ بود دشنام داد...
    بيعت اشعث با على عليه السلام
    نصر بن مزاحم مى گويد: على عليه السلام براى اشعث كه كارگزار عثمان بر آذربايجان بود نامه يى نوشت و او را به اطاعت و بيعت فرا خواند. جرير بن عبدالله بجلى هم براى اشعث نامه نوشت و او را بر اطاعت از اميرالمومنين و قبول دعوت آن حضرت تشويق كرد[ و ضمن نامه يى براى او چنين نوشت ]:
    اما بعد، چون تقاضاى بيعت با على به من رسيد، آن را پذيرفتم و براى رد كردن آن دليل و راهى نيافتم . من در آنچه از كار عثمان كه بى حضور من صورت گرفته است انديشيدم و چنان نديدم كه رعايت عهد او بر من لازم باشد و حال آنكه مهاجران و انصار كه آنجا حضور داشتند حداكثر كارى كه انجام دادند اين بود كه در مورد او متوقف ماندند. تو هم بيعت على را بپذير كه به بهتر از او دست نخواهى يافت و اين را هم بدان كه پذيرش بيعت على بهتر از كشتار مردم بصره است . والسلام .
    نصر مى گويد: اشعث هم بيعت على را پذيرفت و فرمانبردارى خود را اعلان كرد. در اين هنگام جرير از مرز همدان حركت كرد و در كوفه به حضور على عليه السلام آمد و با او بيعت كرد و در آنچه كه مردم از اطاعت و لزوم فرمانبردارى آن حضرت درآمده بودند درآمد.
    دعوت على (ع ) معاويه را به بيعت و اطاعت و سرپيچى معاويه از آن
    نصر بن مزاحم مى گويد: هنگامى كه على عليه السلام خواست فرستاده يى پيش معاويه گسيل دارد، جرير بن عبدالله گفت : اى اميرالمومنين مرا پيش ‍ معاويه بفرست كه او هميشه نسبت به من اظهار دوستى و نزديكى مى كند. پيش او مى روم و از او مى خواهم كه حكومت را به تو واگذار كند و بر حق با تو متفق و هماهنگ باشد و در عوض تا هنگامى كه از فرمان خدا اطاعت و از آنچه در قرآن است پيروى كند يكى از اميران و كارگزاران تو باشد. مردم شام را هم به اطاعت و قبول حكومت تو دعوت مى كنم و چون بيشترشان از خويشاوندان و اهل ديار من هستند اميدوارم كه از دعوت من سرپيچى نكنند.
    مالك اشتر به اميرالمومنين گفت : سخن او را تصديق مكن و او را گسيل مدار كه به خدا سوگند چنين گمان مى كنم كه خواسته او خواسته ايشان و نيت او نيت آنان است .
    على عليه السلام به اشتر گفت : آزادش بگذار تا ببينيم با چه چيزى نزد ما بر مى گردد. على (ع ) جرير بن عبدالله را گسيل داشت و هنگام فرستادن ، او را گفت : مى بينى كه شمارى از ياران خردمند و متدين پيامبر (ص ) اطراف من هستند و من براى اين كار، تو را از اين جهت از ميان آنان برگزيدم كه پيامبر (ص ) درباره تو فرموده است كه تو از برگزيدگان مردم يمنى (5). اينك اين نامه مرا پيش معاويه ببر، اگر او هم در آنچه ديگر مسلمانان درآمده اند درآمد، چه بهتر و گرنه عهد و پيمانش را به خودش برگردان و به او بگو كه من به اميرى او راضى نيستم و عموم مردم هم به خلافت او راضى نيستند.
    جرير گام در راه نهاد و هنگامى كه به شام رسيد در بارگاه معاويه ساكن شد و چون پيش معاويه رفت ، نخست ستايش و نيايش خدا را بر زبان آورد و سپس گفت : اى معاويه ، اهل دو حرم [ مكه و مدينه ] و مردم دو شهر بزرگ [ كوفه و بصره ] و مردم حجاز و يمن و مصر و عروض [ عمان ] و اهل بحرين و يمامه همگى بر خلافت و حكومت پسرعمويت اتفاق و بيعت كرده اند و از سرزمينها فقط همين دژها كه تو در آن هستى باقى مانده است و اگر سيلى از آن دره ها بر اين سرزمين جارى شود آن را غرق خواهد كرد . اينك من پيش تو آمده ام و ترا به بيعت با اين مرد فرا مى خوانم و اين كار موجب هدايت و سعادت تو خواهد بود. و نامه على عليه السلام را به معاويه داد كه در آن چنين نوشته بود:
    اما بعد، همانا بيعتى كه در مدينه با من شده است بر تو نيز كه در شام هستى واجب است ، زيرا همان قوم كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كرده اند با من نيز بيعت كرده اند و با همان شرط كه با ايشان بيعت شده بود و پس از آن براى كسى كه در آن حاضر بوده است حق انتخاب ديگرى نيست و آن كس كه غايب بوده است نمى تواند آن را رد كند و همانا شورى از مهاجران و انصار است كه چون بر بيعت با مردى اجتماع كردند و او را امام ناميدند رضا و خشنودى خداوند هم در اين كار است و اگر كسى به سبب عيبجويى يا بدعتى از اين كار سرپيچد او را به آن فرا مى خوانند و اگر نپذيرفت با او جنگ مى كنند تا از راه مؤ منان پيروى كند، و خداوند او را واگذار خواهد كرد و او را به جهنم خواهد انداخت و چه بد سرانجامى است . همانا طلحه و زبير با من بيعت كردند و سپس بيعت مرا شكستند و اين پيمان شكنى ايشان همچون برگشتن ايشان از دين بود و من در اين باره با آنان جهاد كردم و حق آشكار شد و فرمان خداوند آشكار و پيروز گرديد، هر چند آنان ناخوش مى داشتند. اكنون تو در آنچه كه مسلمانان درآمده اند درآى ، كه بهترين كار در مورد تو از نظر من [ صلح و ] عافيت است و اينكه خود را بر بلا عرضه نكنى ، ولى اگر خود را در معرض آن قرار دهى با تو جنگ خواهم كرد و از خداوند عليه تو يارى خواهم طلبيد. درباره قاتلان عثمان هم سخن بسيار گفته اى ، اينك نخست در آنچه مردم درآمده اند [ اطاعت و بيعت ] درآى و سپس در آن باره با آن قوم محاكمه كن ، تا تو و ايشان را بر آنچه در كتاب خداوند آمده است وادارم و اما آنچه را كه اراده كرده اى و مى خواهى ، همچون فريب دادن كودك به هنگام بازگرفتن از شير است و به جان خودم سوگند اگر با عقل خود و بدون هوى و هوس بنگرى مرا از همه قريش از خون عثمان برى تر خواهى يافت و اين را هم بدان كه تو از اسيران جنگى آزاد شده هستى كه خلافت آنان را نشايد و شورى هم به آنان عرضه نمى شود. اينك جرير بن عبدالله بجلى را كه اهل ايمان و هجرت است ، پيش تو [ و كسانى كه آنجا هستند ] گسيل داشتم ، بيعت كن و نيرويى نيست جز از خداوند. (6)
    چون معاويه آن نامه را خواند جرير بن عبدالله برخاست و خطبه خواند و چنين گفت : سپاس خداوندى را كه به واسطه نعمتها ستوده شده است و او آرزوى بيشى و فزونى و اميد پاداش مى رود، و در سختيها بايد از او يارى جست . او را مى ستايم و از او يارى مى جويم تا در كارهايى كه خردها در آن سرگردان و اسباب و وسايل مضمحل است يارى فرمايد و گواهى مى دهم كه خدايى جز خداوند يكتاى بى انباز نيست و همه چيز جز او نابود شونده است . حكم و فرمان از آن اوست و به سوى او باز مى گرديد. (7) و گواهى مى دهم كه كه محمد بنده و رسول اوست كه او را پس از دوره فترت ارسال پيامبران گذشته و روزگاران پيشين و كالبدهاى پوسيده و گروههاى سرگش گسيل فرمود. او رسالت را تبليغ كرد و براى امت ، خيرخواهى نمود و حقى را كه خداوندش وديعه سپرده و به اداى آن دستور داده بود به امت خويش رساند. درود خدا بر آن رسول مبعوث و گزيده و بر خاندانش باد.
    اى مردم ! كار عثمان آنان را كه آنجا حاضر بودند حيران و سرگردان ساخت تا چه رسد به كسانى كه غايب بوده اند. همانا مردم با على بى آنكه خونخواه باشد يا خون كسى بر گردنش باشد بيعت كردند، طلحه و زبير هم از كسانى بودند كه با او بيعت كردند و سپس بدون هيچ سببى بيعت او را شكستند. همانا كه اين دين فتنه انگيزيها را تحمل نمى كند و نيز اعراب هم آن را تحمل نمى كنند. همين ديروز در بصره فتنه خونبارى رخ داد و اگر اين بلا تكرار شود بقايى براى مردم نخواهد بود؛ و اينك همه امت با على بيعت كرده اند. به خدا سوگند اگر خود، مالك كار خويش بوديم باز هم براى خلافت كسى جز او را بر نمى گزيديم ؛ و اى معاويه تو هم در آنچه مردم درآمده اند درآى . و اگر مى گويى : عثمان مرا به ولايت گماشته و هنوز مرا عزل نكرده است ، اين سخنى است كه اگر گفتن آن جايز باشد هرگز براى خداوند دينى برپا نخواهد ماند و بايد هر چه در دست هر كس هست همواره از او باشد و حال آنكه خداوند براى واليان ديگر هم همان حقى را كه براى پيشينيان بوده قرار داده است و امور را پيوسته قرار داده كه برخى برخى ديگر را نسخ مى كند.
    آن گاه جرير [ بر جاى خود ] نشست .
    نصر بن مزاحم مى گويد: معاويه به جرير گفت : منتظر باش من هم بايد در اين كار بنگرم و از نظر مردم شام آگاه شوم . چند روزى كه گذشت معاويه دستور داد كه منادى بانگ نماز جماعت زند و چون مردم جمع شدند به منبر رفت و چنين گفت : سپاس خداوندى را كه سران و بزرگان را اركان اسلام و شرايع را برهان ايمان قرار داده است و اخگر اسلام در سرزمين مقدس ، كه خود آنجا را محل پيامبران و بندگان صالح خويش قرار داده است ، فروزان شده است ، و مومنان را در سرزمين شام در آورده و آن سرزمين رابراى ايشان و آنان را براى آن سرزمين پسنديده است كه پيشاپيش از اطاعت و خيرخواهى آنان نسبت به خلفاى خود آگاه بوده است ، و ايشان را برپا دارندگان فرمان خويش و مدافعان دين و حريم آن قرار داد. و آن گاه ايشان را مايه نظام كار اين امت و نشانه هاى بارز راه نيكى ها قرار داد و خداوند به وسيله ايشان ، پيمان شكنان را مى راند و هماهنگى و دوستى مومنان را فراهم مى كند. اينك ما از خداوند يارى مى جوييم تا ما را در كار مسلمانان كه انسجام آن از هم گسيخته و نزديكى آنان به دورى تبديل شده است يارى دهد. پروردگارا! ما را بر آن كسانى كه مى خواهند فتنه خفته ما را بيدار كنند و افراد ما راكه در ايمنى هستند بترسانند و قصد دارند خونهاى ما را بريزند و راههاى ما را ناامن سازند نصرت عنايت كن . و خداوند خود مى داند كه ما براى آنان [ شكنجه و ] عقابى را اراده نكرده ايم و پرده يى را ندريده ايم و اسب و سپاهى به سوى ايشان نرانده ايم . آرى خداوند ستوده از كرامت خويش جامه يى بر ما پوشانده است كه هرگز تا طنين صدا از كوه مى رسد و باران فرو مى بارد و هدايت شناخته مى شود با ميل خويش از تن بيرون نمى آوريم ، ولى حسد و ستم آنان را بر اين كار واداشته است و ما از خداوند بر عليه آنان يارى مى جوييم . اى مردم ! به خوبى مى دانيد كه من خليفه اميرالمومنين عمر بن خطاب و خليفه اميرالمومنين عثمان بن عفان برشمايم و هيچ گاه هيچ كس از شما را بر كارى كه از آن شرم و آزرم داشته باشد وادار نكرده ام و مى دانيد كه من خونخواه عثمان هستم . بدون ترديد او مظلوم كشته شده است و خداوند متعال مى فرمايد: و هر كس مظلوم كشته شود براى ولى او قدرت و تسلط قرار داديم و او در خونريزى زياده روى مكند كه او از جانب ما مؤ يد و نصرت داده شده است ، (8) و من اينك دوست دارم كه آنچه در مورد كشته شدن عثمان در دل داريد به من بگوييد.
    مردم شام همگان برپا خاستند و پاسخ دادند: ما خونخواه عثمان هستيم . و با معاويه در آن مورد بيعت كردند و به او اطمينان دادند كه جان و مال خويش را براى او مبذول دارند تا انتقام خويش را بگيرند يا آنكه روحشان به خداوند ملحق شود.
    نصر مى گويد: معاويه چون آن روز را به شب آورد از گرفتارى خويش ‍ اندوهگين بود و همين كه شب او را فروگرفت در حالى كه افراد خانواده اش ‍ پيش او بودند اين ابيات را خواند:
    شب من فرا رسيد در حالى كه به سبب اين شخص كه با سخنان ياوه آمده است وسوسه ها مرا فروگرفته است . جرير پيش من آمده است با حوادثى فشرده كه در آن موجب بريده شدن بينى [ خونريزى و زبونى ] خواهد بود. در حالى كه ميان من و او شمشير قرار دارد، با او حيله گرى مى كنم و من جامه پستى را بر تن نخواهم كرد. اگر مردم شام فرمانبردارى درستى ، آنچنان كه مشايخ ايشان در مجالس خود وصف كرده اند داشته باشند، با اسبان و سواران چنان صدمه يى بر على بزنم كه هر خشك و ترى را در هم ريزد و من بهترين چيزى را كه افراد به آن نائل شده اند آرزو مى كنم و از [ پادشاهى و ] سرزمين عراق نااميد نيستم .
    مى گويم : [ ابن ابى الحديد ] لغت جبهه كه در اين ابيات آمده به معنى اسب است و از جمله گفتار رسول خدا (ص ) است كه فرموده است : ليس فى الجبهة صدقة يعنى در اسب ، پرداخت زكات نيست .
    نصر بن مزاحم مى گويد: جرير بن عبدالله همچنان معاويه را به بيعت با على (ع ) تحريك مى كرد. معاويه به او گفت : اى جرير، اين كار ساده يى نيست و كارى است كه امور بعد هم به آن بستگى دارد. بگذار آب دهانم را فرو دهم و در اين كار بنگرم . معاويه اشخاص مورد اعتماد خويش را فرا خواند. برادرش به او گفت كه از عمروعاص يارى بخواهد و به معاويه گفت : عمروعاص كسى است كه او را خوب مى شناسى ؛ او در حالى كه عثمان زنده بود از او كناره گيرى كرد و طبيعى است كه از كار و حكومت تو بيشتر كناره گيرى كند، مگر اينكه دين او خريده شود. ما در مباحث گذشته ماجراى فراخوانده شدن عمروعاص توسط معاويه و نيز شرطى كه معاويه با او كرد كه ولايت مصر به وى واگذار شود و اينكه عمروعاص موفق شد شرحبيل بن سمط سالار و پيرمرد يمنيهاى مقيم شام را با گماشتن گروهى از مردان كه نزد او به قتل عثمان توسط على (ع ) گواهى دادند و بدينگونه او را براى جنگ با على (ع ) آماده كردند و سينه اش را از كينه على آكندند و او و يارانش را به خونخواهى عثمان برانگيختند مفصل بيان كرده ايم و نيازى به بازگويى آن نيست (9)
    نصر بن مزاحم مى گويد: محمد بن عبدالله از قول جرجانى براى من نقل كرد كه مى گفته است :
    شرحبيل نزد حصين بن نمير آمد و به او گفت پيام بفرست كه جرير بن عبدالله بجلى پيش ما بيايد. حصين به جرير پيام داد كه شرحبيل پيش ‍ ماست تو هم براى ديدار ما بيا، و چون جرير و شرحبيل در خانه حصين به يكديگر رسيدند شرحبيل به جرير گفت : اى جرير! با كارى سست پيش ما آمده اى كه ما را در كام شير بيفكنى وانگهى مى خواهى شام را با عراق درآميزى و على را بسيار ستايش مى كنى و حال آنكه او قاتل عثمان است و خداوند از آنچه گفته اى روز قيامت از تو خواهد پرسيد.
    جرير روى به شرحبيل كرد و گفت : اى شرحبيل ! اما اين سخن تو كه من كارى سست را عرضه داشته ام ، چگونه كار سستى است كه همه مهاجران و انصار بر آن اتفاق كرده اند و با طلحه و زبير به سبب رد كردن آن جنگ شده است ؟ اما اين سخنت كه من ترا در كام شير افكنده ام [ بايد بگويم كه ] اين تويى كه خود را در كام شير افكنده اى ، اما آميزش و هماهنگى مردم شام با مردم عراق چنان است كه هماهنگى و آميزش اين دو ملت با يكديگر در كار حق بهتر از آن است كه در باطل از يكديگر جدا و پراكنده باشند.
    اما اين سخن تو كه على عثمان را كشته است ، به خدا سوگند در آن باره هيچ اطلاع صحيحى در دست تو نيست و فقط از راه دور و از غيب تهمت مى زنى . آرى تو به دنيا مايل شده اى ، وانگهى از زمان سعدبن ابى وقاص ‍ چيزى در دل دارى . چون گفتگوى آن دو به اطلاع معاويه رسيد كسى پيش ‍ جرير فرستاد و او را سخت سرزنش كرد. نصر مى گويد: نامه يى هم كه نويسنده آن شناخته نشد براى شرحبيل نوشته شد كه در آن اين ابيات آمده بود: (10)
    اى شرحبيل ! اى پسر سمط! از هواى نفس پيروى مكن كه براى تو در دنيا هيچ چيزى نمى تواند بدل و عوض دين تو باشد... پسر هند به على تهمت و بهتان مى زند و حال آنكه در سينه پسر ابى طالب خداوند از هر چيز بزرگتر است و على در مورد عثمان هيچ دشنامى نداد و نه كسى را بر او شوراند و نه او را كشت ... على از ميان همه افراد خاندان پيامبر وصى اوست و كسى است كه در فضيلتش به نام او مثال مى زنند.
    نصر مى گويد: هنگامى كه شرحبيل آن نامه را خواند هر اسناك در انديشه فرو رفت و گفت اين نامه ، مايه نصيحت و خيرخواهى در دين من است و به خدا سوگند در اين كار هيچ گونه شتابى نمى كنم هر چند نفس مرا به سوى آن نياز و كشش است . و نزديك بود از يارى معاويه دست بردارد و بر جاى خود بايستد، ولى معاويه مردانى را برگماشت كه پيش او آمد و شد مى كردند و كشته شدن عثمان را با اهميت جلوه مى دادند و على را به آن كار متهم مى ساختند و گواهى ياوه و دروغ مى دادند و نامه هاى جعلى بر او عرضه مى داشتند تا موفق شدند عقيده او را برگردانند و عزم او را در مورد يارى دادن معاويه استوار كنند (11)
    نصر مى گويد: عمر بن سعد با استاد خود براى ما نقل كرد كه معاويه كسى را پيش شرحبيل بن سمط فرستاد و گفت بخوبى مى دانى كه چون حق را پذيرفتى و پاسخ دادى پاداش تو بر عهده خداوند است ! و مردم صالح هم پيشنهادت را پذيرفتند ولى اين كارى كه ما مى خواهيم انجام دهيم تمام و كامل نخواهد شد مگر با رضايت همه مردم ، بنابراين حركت كن و در شهرهاى شام اعلان كن كه على عثمان را كشته است و بر مسلمانان واجب است كه خون عثمان را مطالبه كنند.
    شرحبيل حركت كرد و نخست به شهر حمص درآمد و در ميان آنان براى خطبه برخاست شرحبيل كه ميان مردم شام به امانتدارى و پارسايى و خداپرستى مشهور بود، چنين سخن گفت : اى مردم ! همانا كه على ، عثمان را كشت و گروهى از اصحاب رسول خدا (ص ) در اين باره بر او خشم گرفتند و على به جنگ با ايشان پرداخت و آن جمع شكست خورد و على مردان صالح ايشان را كشت و بر همه سرزمينها چيره شد مگر شام و اينك على شمشير خود را بر دوش نهاده و آهنگ كشتار و مرگ دارد تا چه هنگامى به سوى شما آيد يا آنكه خداوند كارى تازه پديد آورد و ما هيچ كس را نمى يابيم كه در جنگ با او قويتر از معاويه باشد، بنابراين كوشش ‍ كنيد و برپا خيزيد.
    همه مردم ، غير از گروهى از پارسايان حمص ، دعوت او را پذيرفتند و آن پارسايان به او گفتند: خانه هاى ما هم مسجد ماست و هم گورستان ما و تو خود داناترى به آنچه كه [ انجام مى دهى و به مصلحت ] مى بينى .
    گويد: شرحبيل همه شهرهاى شام را به قيام و حركت واداشت و بر هر قومى كه مى گذشت آنچه مى گفت مورد قبول واقع مى شد. نجاشى بن حارث (12) كه دوست شرحبيل بود ابيات زير را سرود و براى او فرستاد:
    اى شرحبيل ! تو براى دين از دين و آيين ما جدا نشدى ، بلكه به سبب كينه يى كه جرير مالكى داشت اين كار را انجام دادى و هم به سبب خشم و گله يى كه ميان او و سعد ظاهر شد و همچون آواز خوانى شدى كه شترى ندارد ولى آواز مى خواند...
    نصر مى گويد: عمر بن سعد از نمير بن وعلة از شعبى نقل مى كند كه مى گفته است شرحبيل بن سمط اسود بن جبله كندى پيش معاويه آمد و گفت : تو كارگزار و پسر عموى اميرالمومنين عثمان هستى ما هم همگى مؤ منيم . اكنون اگر مردى هستى كه با على و قاتلان عثمان جنگ كنى تا ما انتقام خون خود را بگيريم يا آنكه جان بر سر اين كار نهيم ، ترا بر خود حاكم قرار مى دهيم و گرنه ترا عزل مى كنيم و كسى ديگر غير از ترا كه بخواهيم بر خود حاكم مى كنيم و سپس با او چندان جهاد مى كنيم تا انتقام خون عثمان را بگيريم يا در آن راه نابود شويم .
    جرير بن عبدالله كه آنجا حاضر بود گفت : اى شرحبيل ، آرام باش كه خداوند اينك خونها را حفظ فرموده و پراكندگى را پايان داده و كار اين امت را سر و سامان بخشيده است و نزديك است كار اين امت به آرامش برسد. بر حذر باش كه ميان مردم تباهى نياورى و از گفتن اين سخن پيش از آنكه شايع شود و گفتارى از تو آشكار گردد كه نتوانى جلو آن را بگيرى ، خوددارى كن . شرحبيل گفت : به خدا سوگند كه اين سخن را هرگز پوشيده نمى دارم . سپس برخاست و سخن گفت و مردم از هر سو گفتند: راست مى گويد؛ سخن صحيح سخن اوست و انديشه درست انديشه اوست . در اين هنگام جرير از معاويه و عموم مردم شام نااميد شد.
    نصر مى گويد: محمد بن عبدالله ، از جرجانى برايم نقل كرد كه معاويه پيش ‍ از آن به خانه جرير آمد و به او گفت : اى جرير! نظرى دارم . گفت : بگو، [ معاويه ] گفت : براى سالارت بنويس كه مصر و شام را در اختيار من بگذارد و پس از مرگ خودش نيز بيعت با كسى را بر گردن من نگذارد تا من خلافت را به او واگذارم و نامه هم به عنوان خلافت براى او بنويسم . جرير گفت : هر چه مى خواهى بنويس تا من هم [ زيرنامه تو و با نامه ] تو بنويسم . معاويه در اين باره نامه نوشت و على (ع ) در پاسخ براى جرير چنين نوشت :
    اما بعد. معاويه مى خواهد بر گردنش بيعتى نباشد و اينكه بتواند هر كارى را كه دوست مى دارد انتخاب كند، وانگهى قصد دارد تا هنگامى كه مزه دهان مردم شام را بچشد ترا سرگردان و معطل بدارد. هنگامى كه من هنوز در مدينه بودم مغيرة بن شعبه به من اشاره كرد و گفت : كه معاويه را به حكومت شام بگمارم و من اين پيشنهاد او را نپذيرفتم و خداى آن روز را به من نشان ندهد كه گمراهان را بازوى خود قرار دهم . اگر اين مرد با تو بيعت كرد چه بهتر و گرنه باز گرد. والسلام . (13)
    نصر مى گويد: و چون اين نامه معاويه ميان اعراب شايع شد وليد بن عقبه اشعارى سرود و براى معاويه فرستاد [ كه مضمون آن ، تحريك بر جنگ بود ]:
    اى معاويه ! همانا شام ، شام توست به شام خودت استوار باش و افعيها را بر خود وارد مكن . با شمشيرهاى تيز و نيزه ها از آن حمايت كن و چنان مباش كه سست بازو ناتوان باشى . على نگران است كه چه پاسخى به او خواهى داد جنگى براى او آماده ساز كه موهاى پيشانى را سپيد كند...
    نصر مى گويد: وليد بن عقبه همچنين اشعار زير را هم براى معاويه فرستاد كه در آن هم او را به جنگ تشويق كرده [ و گفته است ] كه پاسخى به نامه يى كه جرير آورده است ننويسد:
    ... براى يمانيها كلمه يى بگو تا در پناه آن سخن به حكومتى كه خواهان آن هستى برسى ، بايد بگويى اميرالمومنين عثمان را دشمنى كشته است كه نزديكان و خويشاوندانش او را بر او شورانده اند.
    نصر مى گويد: جرير روزى براى تجسس و اطلاع از اخبار بيرون آمد. ناگاه به نوجوانى برخورد كه بر شتر خود سوار بود و اين ابيات را ترنم مى كردن
    حكيم بن جبله و عمار اندوهگين و محمد پسر ابى بكر و اشتر و مكشوح مرادى گرفتاريها را از پى مى كشيدند. در آن فتنه براى زبير و دوست نزديك او [ طلحه ] هم اهدافى بود كه گرفتاريها را بيشتر بر مى انگيختند. اما على به خانه خود پناه برده بود و نه به آن كار دستور مى داد و نه از آن نهى مى كرد...
    جرير به او گفت : اى برادرزاده ، تو كيستى ؟ گفت : نوجوانى از قريش ، و اصل من از ثقيف است . من پسر مغيرة بن اخنس شريق هستم كه پدرم همراه عثمان روز جنگ در خانه عثمان كشته شده است . جرير از شعر او و سخنش تعجب كردو آن را براى على (عليه السلام ) نوشت و على فرمود: به خدا سوگند اين نوجوان در شعر و سخن خود خطايى نكرده است .
    نصر مى گويد: در حديث صالح بن صدقه آمده است كه جرير همچنان نزد معاويه ماند و درنگ كرد تا آنجا كه مردم ، او را متهم ساختند و على عليه السلام هم فرمود: من براى جرير وقتى را معين كردم كه پس از آن نبايد آنجا بماند مگر اينكه نسبت به او خدعه و مكر شده باشد يا اينكه عاصى شده باشد. بازگشت جرير چندان به تاءخير افتاد كه على (عليه السلام ) از او نااميد شد.
    همچنين مى گويد: محمد و صالح بن صدقه مى گويند: كه على (عليه السلام ) پس از آن براى جرير چنين نوشت :
    چون اين نامه من به تو رسيد معاويه را به تعيين كار وادار كن و او را بين جنگى خوار و زبون كننده و صلحى كه در آن به خطاى خود اقرار كند، مخير كن . اگر جنگ را برگزيد پيمان امان را لغو كن و اگر صلح را پذيرفت از او بيعت بگير. والسلام (14)
    گويد: چون اين نامه به دست جرير رسيد نزد معاويه آمد و نامه را براى او خواند و به او گفت : اى معاويه هيچ چيز جز گناه ، موجب زنگار قلب نمى گردد و سينه جز به توبه و بازگشت به سوى خداوند گشاده نمى شود و چنين گمان مى برم كه بر قلب تو زنگار است و ترا مى بينم ميان حق و باطل سرگردان مانده اى ، گويى منتظر چيزى هستى كه در دست غير توست .
    معاويه گفت : به خواست خداوند در نخستين مجلس به تو جواب قطعى خواهم داد، و چون معاويه پس از آنكه راءى آنان را سنجيد با آنان بيعت كرد [ و ايشان بيعت او را پذيرفتند ] به جرير گفت : پيش سالار خودت برگرد و نامه يى نوشت كه در آن اعلان جنگ داده بود و پايين نامه اشعار كعب بن جعيل را نوشت [ كه مطلع آن چنين است ]:
    مى بينم كه مردم شام مردم عراق را ناخوش مى دارند و مردم عراق هم آنان را ناخوش مى دارند و ما اين شعر را در مباحث پيشين آورده ايم .
    ابوالعباس محمد بن يزيد مبرد در كتاب الكامل (15) چنين آورده است : كه چون على عليه السلام تصميم گرفت جرير را پيش معاويه بفرستد، جرير گفت : اى اميرالمومنين به خدا سوگند من در يارى دادن خود از تو چيزى را دريغ نمى دارم ولى براى تو در معاويه طمعى نبسته ام . على (عليه السلام ) فرمود: مقصود من اين است كه حجت را بر او تمام كنم .
    و چون جرير نزد معاويه رسيد معاويه در مورد بيعت با او امروز و فردا مى كرد، جرير به او گفت : منافق [ به طور عادى ] نماز نمى گزارد مگر اينكه چاره يى از نمازگزاران نيابد [ كه در آن صورت نماز مى گزارد ]. معاويه گفت : اين موضوع همچون خدعه اى نيست كه براى از شير باز گرفتن كودك مى شود، به من مهلت بده تا آب دهانم را فرو برم كه اين كارى است كه كارهاى پس از آن هم به آن بستگى دارد. آن گاه همراه جرير نامه على عليه السلام را پاسخ داد:
    از معاوية بن صخر، به على بن ابى طالب . اما بعد، به جان خودم سوگند اگر اين قوم كه با تو بيعت كرده اند در حالى بود كه تو از خون عثمان مبرا مى بودى تو نيز مانند ابوبكر و عمر و عثمان بودى ، ولى تو مهاجران را بر عثمان شوراندى و انصار را هم از يارى دادن او بازداشتى . نادان از تو اطاعت كرد و ضعيف به سبب تو قوى شد و مردم شام هيچ چيز جز جنگ با ترا نمى پذيرند مگر اينكه كشندگان عثمان را به ايشان تسليم كنى و اگر اين كار را كردى خلافت ميان شورايى از مسلمانان تعيين خواهد شد. به جان خودم سوگند حجت و برهان تو بر من چون حجت و برهان تو بر طلحه و زبير نيست كه آن دو با تو بيعت كرده بودند و من با تو بيعت نكرده ام و دليل و حجت تو بر مردم شام هم همچون دليل و حجت تو بر مردم بصره نيست كه بصريان با تو بيعت و از تو اطاعت كرده اند، ولى شاميان از تو هرگز اطاعت نمى كنند. البته شرف تو در اسلام و قرابت ترا به پيامبر (ص ) و موضع ترا نسبت به قريش منكر نيستم و رد نمى كنم . و در آخر نامه هم اشعار كعب بن جعيل را نوشت كه مطلع آن چنين است :
    مى بينم كه شاميان عراقيان را ناخوش مى دارند و عراقيان هم آنان را ناخوش مى دارند.
    ابوالعباس مبرد مى گويد: على عليه السلام در پاسخ اين نامه معاويه چنين مرقوم فرمود:
    از اميرالمومنين على بن ابيطالب ، به معاوية بن صخر بن حرب . اما بعد، همانا نامه يى از تو براى من رسيد، نامه مردى است كه نه او را بينشى است كه هدايتش كند و نه رهبرى كه او را به راه راست آورد، هواى نفس او را فراخوانده و او اجابت كرده است و گمراهى او را رهبرى كرده و او از آن پيروى كرده است ، چنين پنداشته اى كه گناه [ واهى ] من در مورد عثمان بيعت مرا كه بر عهده توست تباه كرده و حال آنكه به جان خودم سوگند من هم فقط مردى از مهاجران بودم همچنان كه آنان در آن كار درآمدند درآمدم و همان گونه كه ايشان از آن برآمدند برآمدم ، و چنين نيست كه خداوند آنان را به گمراهى جمع فرمايد و بينش آنان را فرو كوبد و كوردلشان قرار دهد. و از اين گذشته ترا با عثمان چه كار؟ كه تو مردى از بنى اميه هستى و پسران عثمان به مطالبه خون او از تو سزاوارترند ؛ و اگر مى پندارى كه تو در خونخواهى تواناترى ، نخست به بيعتى كه مسلمانان درآمده اند درآى ، سپس از آن قوم پيش من محاكمه آور. اما اينكه ميان خودت و طلحه و زبير و ميان مردم شام و مردم بصره فرق نهاده اى ، به جان خودم سوگند كه اين موضوع براى همه يكسان است ، كه بيعتى همگانى بوده است و در آن اختيار و تجديد نظرى نيست . اما شرف من در اسلام و نزديكى من به رسول خدا (ص ) و جايگاه من در ميان قريش را هم ، به جان خودم سوگند، اگر مى توانستى انكار كنى انكار مى كردى . (16)
    سپس على (ع ) نجاشى را، كه يكى از افراد قبيله بنى حارث بن كعب است ، فرا خواند و به او فرمود: پسر جعيل ، شاعر شاميان است و تو شاعر مردم عراقى ، پاسخ آن مرد را بده . او گفت : اى اميرالمومنين ! نخست شعر او را براى من بخوان . فرمود: هم اكنون شعر آن شاعر را براى تو مى خوانم و اشعار كعب را براى نجاشى خواند و نجاشى در پاسخ چنين سرود:
    اى معاويه ! چيزى را كه هرگز نخواهد بود رها كن ، كه خداوند آنچه را كه از آن حذر مى كنيد محقق فرموده است . على همراه عراقيان و حجازيان به سوى شما مى آيد. چه خواهيد كرد؟...
    مى گويم [ ابن ابى الحديد ]: اشعار كعب بن جعيل از اشعار نجاشى استوارتر و زيركانه تر و بهتر و در عين حال در بيان مقصد پليد رساتر است .
    نصر بن مزاحم در اين نامه على (ع )، پس از جمله و خداوند بينش آنان را فرو نگرفته و كورشان نكرده است اين عبارات را افزون بر آن آورده است :
    من كسى را تحريض نكرده ام كه گناه امر كننده بر من باشد، و نه كسى را كشته ام كه قصاص بر من واجب باشد و اما اين سخن تو، كه اهل شام حاكمان بر مردم حجازند، يك مرد از شاميان (17) را بياور كه در شورى پذيرفته شده باشد و خلافت براى او روا بوده و به خلافت رسيده باشد و اگر تو چنين ادعايى كنى همه مهاجران و انصار ترا تكذيب خواهند كرد و گواه از قريش حجاز هم براى تو مى آورم . اما اينكه در مورد كار عثمان به من تهمت مى زنى و دروغ مى بندى ، آنچه مى گويى از حق و علم و يقين نيست .
    اين افزونى كه نصر بن مزاحم آورده است دليل بر آن است كه در نامه معاويه به على (ع ) چنين آمده بوده است كه شاميان بر حجازيان حاكم اند و حال آنكه ما چنين چيزى در نامه او نيافته ايم .

  6. #6
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    اخبار متفرقه
    نصر بن مزاحم روايت مى كند و مى گويد: (18) همين كه عثمان كشته شد، سواران براى اعلان خبر كشته شدن او آهنگ شام كردند. گويد: روزى همچنان كه معاويه نشسته بود مردى كه چهره خود را پوشانده بود از راه رسيد و چهره خود را گشود و به معاويه گفت : اى اميرالمومنين ! آيا مرا مى شناسى ؟ گفت : آرى تو حجاج بن خزيمة بن صمه هستى ، آهنگ كجا دارى ؟ گفت : قصد تقرب به تو را دارم و خبر مرگ پسر عفان را اعلان مى كنم و سپس ابياتى [ به اين مضمون ] سرود:
    همانا پسر عموهايت ، فرزندان عبدالمطلب ، بدون هيچ دروغ و ترديد پير و سالار شما را كشتند و تو سزاوارترين اشخاص به قيام هستى .قيام كن و اى معاويه ، به خاطر خدا و رضاى او خشم بگير...
    [ نصر ] گويد: منظورش على عليه السلام بود. (19)
    نصر مى گويد: معاويه به حجاج بن بن خزيمة گفت : آيا تو مى توانى مردم را به جوش و خروش فرا خوانى ؟ گفت : آرى . گفت : پس موضوع را به مردم خبر بده . حجاج به معاويه گفت : اى اميرالمومنين ! (در حالى كه هيچكس ‍ پيش از او عنوان اميرالمومنين را به معاويه نداده بود) من از كسانى بودم كه همراه يزيد بن اسد قسرى براى يارى دادن و فرياد رسى عثمان حركت كرديم . من و زفربن حارث پيشاپيش حركت مى كرديم ، با مردى برخورديم كه گمان مى رفت از قاتلان عثمان باشد او را كشتيم . و اى اميرالمومنين ، به تو مى گويم كه تو به جهاتى از على نيرومندترى و اين جهات در او نيست ، زيرا مردمى همراه تو هستند كه چون سخنى بگويى سخن نمى گويند و چون فرمانى دهى علت آن را نمى پرسند و حال آنكه همراه على مردمى هستند كه چون سخنى بگويد، سخن مى گويند و چون فرمانى دهد از سبب آن مى پرسند. بنابراين گروهى اندك از همراهان تو بهتر از گروهى بسيار از همراهان او هستند؛ و بدان كه على جز با رضايت خود، راضى نمى شود و رضايت او موجب خشم تو خواهد بود وانگهى خواسته هاى تو و على يكسان نيست كه على به عراق بدون شام راضى نخواهد شد و حال آنكه تو به حكومت شام بدون عراق راضى و خشنودى .
    نصر مى گويد: سينه معاويه از خبر كشته شدن عثمان تنگى گرفت و از اينكه او را يارى نداده بود پشيمان شد و اين ابيات را خواند:
    خبرى به من رسيد كه در آن براى نفس غم و اندوه و براى چشمها مايه گريه اى طولانى و بسيار است . در آن خبر نابودى همه جانبه و درماندگى نهفته است و مايه بريده شدن بينى هاى مردم نژاده است . سوگ كشته شدن اميرالمومنين ، و اين خبرى است كه از وحشت آن نزديك است كوههاى استوار فرو ريزد... نصر مى گويد: حجاج بن خزيمه بر مردم شام افتخار مى كرد كه او نخستين كس است كه با عنوان اميرالمومنين به معاويه سلام داده است .
    نصر مى گويد: صالح بن صدقه ، از ابن اسحاق ، از خالد خزاعى و غير او كسانى كه متهم به وضع و جعل حديث نيستند براى ما نقل كرده اند كه چون عثمان كشته شد و نامه على عليه السلام در مورد عزل معاويه از حكومت شام به دست او رسيد، خود به منبر رفت و بانگ برداشت تا مردم جمع شوند و چون مردم جمع شدند براى ايشان خطبه اى خواند. نخست حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و بر پيامبر درود فرستاد و سپس گفت : اى مردم شام ! همانا به خوبى مى دانيد كه من خليفه اميرالمومنين عمر بن خطاب و خليفه عثمان هستم ، عثمان كشته شده است من پسر عمو و خونخواه او مى باشم و خداوند متعال مى فرمايد: هر كس مظلوم كشته شود براى ولى او [ حكومت ] و تسلط قرار داده ايم (20) و اينك دوست مى دارم آنچه از كشته شدن خليفه در دل خود داريد به من بگوييد.
    مرة كعب (21) برخاست و در آن روز در مسجد چهار صد تن ، يا در آن حدود، از اصحاب پيامبر (ص ) حضور داشتند. مره گفت : به خدا سوگند اينجا كه ايستاده ام مى دانم ميان شما كسانى هستند كه در افتخار مصاحبت با رسول خدا از من جلوترند ولى من پيامبر (ص ) را در نيمروزى بسيار گرم ديدم و شنيدم كه مى فرمود: همانا فتنه يى در شهر اتفاق خواهد افتاد. در اين هنگام مردى كه روبند بر چهره داشت از آنجا گذشت و پيامبر فرمودند: و اين مرد كه روبند و نقاب بر چهره دارد آن روز بر حق خواهد بود. من برخاستم و بازوى آن مرد را گرفتم و روبند از چهره اش گشودم آن گاه ديدم عثمان است . چهره اش را به سوى رسول خدا (ص ) برگرداندم و گفتم : اى رسول خدا همين شخص را مى گوييد؟ فرمود: آرى .
    در اين هنگام مردم شام دست در دست معاويه نهادند و با او براى خونخواهى عثمان بيعت كردند كه در آن كار امارت با او باشد و طمع به خلافت نبندد و پس از آن ، امر خلافت با شورى باشد.
    ابراهيم بن حسن بن ديزيل ، در كتاب صفين خود، از ابوبكر بن عبدالله هذلى نقل مى كند كه وليد بن عقبه نامه يى به معاويه نوشت و ضمن سرزنش او از تاءخير در خونخواهى عثمان ، او را به جنگ تشويق نمود و از اينك به نامه نگارى ، امروز و فردا كند او را بازداشت [ و چنين سرود ]:
    هان ! به معاوية بن حرب بگو كه تو از جانب برادرى مورد اعتماد، سرزنش و نكوهش شده اى . همچون شتر بازداشته در پرچين ، روزگار مى گذرانى . در دمشق باز داشته اى و مثل تو و نامه نوشتن به على ، مانند زنى است كه مى خواهد پوست فاسد شده را دباغى كند...
    گويد: معاويه در پاسخ او فقط يك بيت از شعر اوس بن حجر (22) را نوشت : و چه بسيار كس كه از برردبارى و تحمل ما دچار شگفتى مى شود، ولى اگر آتش جنگ به سوى او زبانه كشد از بيم سخن نمى گويد.
    ابن ديزيل همچنين روايت مى كند كه چون على عليه السلام آهنگ شام كرد مردى را فراخواند و به او گفت كه مجهز شود و عازم دمشق گردد و چون به دمشق رسيد مركوب خويش را كنار در مسجد بخواباند و بدون آنكه جامه سفر از تن بيرون آورد وارد مسجد شود كه مردم چون نشانه هاى سفر و غريب بودن او راببينند بيشتر از او سوال خواهند كرد و به آنان بگويد: من على را در حالى ترك كردم كه با مردم عراق قصد حمله به شما را داشت ؛ و دقت كند كه آنان چه مى كنند. آن مرد همان گونه رفتار كرد. مردم جمع شدند و از او سؤ ال كردند و او همچنان به ايشان مى گفت ، و جمعيت انبوهى گرد او جمع شدند و از او سوال مى كردند. معاويه اعور سلمى (23) را پيش او فرستاد و او رفت و از او پرسيد كه همان پاسخ را داد. اعور سلمى نزد معاويه برگشت و آن خبر را به او داد و معاويه دستور جمع شدن مردم را در مسجد داد و سپس براى سخنرانى برخاست و به شاميان گفت : همانا على همراه لشكرهاى عراق ، آهنگ شما كرده است . نظرتان چيست ؟ مردم سر به زير افكندند و چانه هاى خود را به سينه هايشان چسباندند و هيچ نمى گفتند، در اين هنگام ذوالكلاع حميرى (24) برخاست و با لهجه حميرى گفت : اظهار نظر و راءى بر عهده تو و انجام آن بر عهده ماست .
    معاويه از منبر فرود آمد و ميان مردم جار زد كه به اردوگاه خود بروند. آن مرد هم پيش على عليه السلام برگشت و موضوع را گزارش داد. على (ع ) همه مردم را به تجمع در مسجد فرا خواند و برخاست و خطبه اى ايراد كرد و گفت : كسى را كه به شام فرستاده بودم بازگشته است و خبر آورده كه معاويه همراه شاميان آهنگ عراق كرده است . چاره و راءى چيست ؟
    در اين هنگام مردمى كه در مسجد حاضر بودند به هياهو آمدند و يكى مى گفت : راى درست چنين است و ديگرى مى گفت : راى درست چنان است و چندان جنجال و هياهو شد كه على عليه السلام از سخن ايشان چيزى نفهميد و نتوانست درك كند كه چه كسى درست مى گويد و چه كسى نادرست . و از منبر فرود آمد و در حالى كه انالله و انا اليه راجعون مى گفت : افزود: حكومت را پسر هند جگرخواره يعنى معاويه در ربود.
    ابن ديزيل همچنين از عقبة بن مكرم ، از يونس بن بكير، از اعمش نقل مى كند كه مى گفته است ابومريم (25) دوست على (ع ) بود و چون شنيد كه آن حضرت گرفتار اختلاف نظر اصحاب خود شده است به كوفه آمد و بيخبر خود را به على (ع ) رساند، آن چنان كه على عليه السلام سر خويش ‍ را بلند كرد و ناگهان ديد ابومريم بالاى سر او ايستاده است : فرمود: اى ابومريم چه چيز ترا پيش من كشانده است ؟ گفت : چيزى جز علاقه به تو موجب آمدن من نبوده است . من با تو عهد كرده بودم كه اگر عهده دار حكومت امت شوى آنانرا بسنده و كافى خواهد بود و اينك شنيده ام كه گرفتار اختلاف نظر اين مردم شده اى . على عليه السلام فرمود: اى ابومريم من گرفتار اشرار خلق خدا شده ام . مى خواهم آنان را به كارى كه مصلحت است وادارم ، ولى از من پيروى نمى كنند.
    ابن ديزيل ، از عبدالله بن عمر، از زيد بن حباب ، از علاء بن جرير عنبرى ، از حكم بن عمير ثمالى كه مادرش دختر ابوسفيان است نقل مى كند كه پيامبر (ص ) روزى به ياران خود روى كرد و فرمود: اى ابوبكر چون خليفه شوى و اگر اين كار صورت گيرد چه مى كنى ؟ گفت : اميدوارم اين كار هرگز صورت نپذيرد! رسول خدا فرمود: اى عمر اگر تو خليفه شوى چه مى كنى ؟ گفت : كاش سنگسار شوم كه در آن صورت گرفتار شر خواهم بود. فرمود: اى عثمان اگر تو خليفه شوى چه مى كنى ؟ گفت : خود مى خورم و مى خورانم و اموال را تقسيم مى كنم و ستم نمى كنم . رسول خدا فرمود: اى على اگر تو خليفه شوى چگونه رفتار خواهى كرد؟ گفت : به اندازه روزى و قوت خود مى خورم و از قبيله [ مسلمانان ] حمايت مى كنم و يك خرما را هم تقسيم مى كنم و نواميس را پوشيده مى دارم . پيامبر (ص ) فرمودند: هر آينه جملگى شما بزودى والى مى شويد و بزودى خداوند اعمال شما را خواهد ديد. سپس فرمود: اى معاويه تو هنگامى كه خليفه شوى چه خواهى كرد؟ گفت : خدا و رسولش داناترند. فرمود: تو اساس و راءس همه ويرانيها و كليد ستمهاى گسسته و پيوسته هستى . كار زشت را نيكو و كار نيكو را زشت مى شمارى ، آن چنان كه كودك در آن بزرگ و بزرگ در آن سالخورده مى شود. مدت تو اندك ولى ستم تو بسيار بزرگ خواهد بود.
    همچنين ابن ديزيل ، از عمر بن عون از هشيم ، از ابوفلج ، از عمروبن ميمون نقل مى كند كه مى گفته است عبدالله بن مسعود مى گفت : چگونه خواهيد بود وقتى كه فتنه يى را ببينيد كه در آن شخص بزرگ ، سالخورده و كودك بزرگ مى شود و آن فتنه ميان مردم جريان پيدا مى كند كه آن را سنت مى پندارند و چون آن فتنه تغيير پيدا كند گفته مى شود اين كار زشت است .
    همچنين ابن ديزيل ، از حسن بن ربيع بجلى ، از ابواسحاق فزارى ، از حميد طويل ، از انس بن مالك ، در تفسير اين آيه كه خداوند فرموده است : پس ‍ اگر ببريم ترا، همانا كه ما از ايشان انتقام گيرنده ايم و يا نشان دهيم آنچه كه به تو وعده كرده ايم ، همانا در تحقيق ما بر ايشان توانائيم (26)، مى گفته است خداوند متعال پيامبر خود را گراميتر از اين داشته است كه ميان امتش ‍ چيزى را كه خوش نمى دارد به او بنماياند، ولى انتقام و نقمت باقى است .
    ابن ديزيل همچنين مى گويد: عبدالله بن عمر، از قول عمروبن محمد، از اسباط، ازسدى ، از ابوالمنهال ، از ابوهريره نقل مى كند كه مى گفته است : پيامبر (ص ) فرموده اند: از خداى خود براى امتم سه چيز مسئلت كردم ، دو چيز آن را به من ارزانى فرمود و يكى را از من بازداشت . از خداوند خواستم كه امت من همگى و يكباره كافر نشوند كه اين استدعا را پذيرفت . از خداوند خواستم كه آنان را با عذابهايى كه امتهاى ديگر را عذاب نموده است عذاب نكند و اين را هم به من عطا فرمود. از خداوند مسئلت كردم كه جنگ و درگيرى ميان ايشان نباشد كه اين را نپذيرفت و از من بازداشت .
    ابن ديزيل همچنين از يحيى بن عبدالله كرابيسى ، از ابوكريب ، از ابومعاويه ، از عمار بن زريق ، از عمار دهنى ، از سالم بن ابى الجعد نقل مى كند كه مى گفته است مردى نزد عبدالله بن مسعود آمد و گفت : خداوند متعال از اينكه به ما ظلم كند ما را درامان قرار داده است ، ولى از اينكه گرفتار فتنه كند امان نداده است . بنابراين اگر فتنه يى پيش آيد به نظر تو چگونه رفتار كنم ؟ ابن مسعود به او گفت : در آن حال به كتاب خداوند پناه ببر. آن مرد گفت : اگر چنان شد كه هر يك از دو طرف فتنه مردم را به كتاب خدا فرا خواندند چه كنم ؟ ابن مسعود گفت : از رسول خدا (ص ) شنيدم كه مى فرمود: چون ميان مردم اختلاف پديد آيد، پسر سميه همراه حق است يعنى عمار.
    همچنين ابن ديزيل از يحيى بن زكريا، از على بن قاسم ، از سعيد بن طارق ، از عثمان بن قاسم ، از زيد بن ارقم نقل مى كند كه مى گفته است پيامبر (ص ) فرمودند: آيا مى خواهيد شما را به كسى راهنمايى كنم كه تا هرگاه كه به او توجه داشته باشيد هرگز هلاك نخواهيد شد؟ همانا ولى شما خداوند است و به درستى كه امام شما على بن ابى طالب مى باشد، خيرخواه او باشيد و او را تصديق كنيد كه جبريل اين موضوع را به من خبر داده است .
    اگر بگويى اين حديث ، نص صريح در امامت است و معتزله در اين باره چه مى كنند؟ مى گويم [ ابن ابى الحديد ]: ممكن و جايز است كه پيامبر (ص ) اراده فرموده باشد. كه على امام و پيشوا در فتاوى و احكام شرعيه است نه در خلافت (27) وانگهى ما قبلا سخن مشايخ بغدادى خود را گفتيم و خلاصه آن اين است كه امامت از على (ع ) بوده است و اگر در آن مورد راغب باشد و براى آن منازعه كند بدون ترديد حق اوست ، ولى اگر آن را در مورد كسى ديگر اقرار و در مطالبه حق خود سكوت نمايد ما همان شخص را امام خود مى دانيم و معتقد به صحت خلافت او مى شويم و اميرالمومنين على عليه السلام با سه خليفه و امام پيش از خود منازعه نكرده و شمشير نكشيده است و مردم را هم بر ضد ايشان نشورانده است و اين موضوع نشان آن است كه بر خلافت آن سه تن اقرار نموده است و به همين سبب ما آن سه تن را دوست مى داريم و در مورد ايشان اعتقاد به خير و صلاح و طهارت داريم و اگر على عليه السلام با آنان جنگ مى كرد و بر ايشان شمشير مى كشيد و از اعراب در جنگ با ايشان يارى مى خواست و فرياد رسى مى كردت درباره آنان هم همان اعتقادى را داشتيم كه در مورد كسانى كه با آنان جنگ كرده است و حكم به گمراهى و فسق آنان مى كرديم .
    ابن ديزيل مى گويد: عمروبن ربيع ، از سرى بن شيبان ، از عبدالكريم نقل مى كند كه چون عمر بن خطاب زخم خورد گفت : اى ياران محمد (ص ) ! خيرخواه يكديگر باشيد كه اگر چنان نكنيد عمرو بن عاص و معاوية بن ابى سفيان در خلافت بر شما پيروز مى شوند.
    مى گويم : [ ابن ابى الحديد ]: محمد بن نعمان ، معروف به مفيد كه يكى از اماميه است در يكى از كتابهاى خود مى گويد: عمر با اين سخن خود خواسته است معاويه و عمر و عاص را به طلب خلافت تحريك كند و برانگيزد و آن دو را به طمع خلافت اندازد، كه معاويه كارگزار و حاكم او بر شام و عمروعاص نيز كارگزار و حاكم او بر مصر بوده است ؛ و عمر ترسيده است كه عثمان از وصول به خلافت ناتوان ماند و خلافت به على عليه السلام برسد و اين سخنان را به مردم گفته است تا براى آن دو نقل شود و آن دو كه در مصر و شام هستند اگر خلافت به على عليه السلام برسد آن دو اقليم در تصرف آنان بماند. و اين سخن در نظر من از استناطهايى است كه از كينه و دشمنى سرچشمه گرفته است و عمر از خداوند بيش از آن مى ترسيده است كه چنين چيزى به ذهن او خطور كند، ولى او با زيركى و فراست صادقانه خود كه بسيارى از امور آينده را مى ديده است اين سخن را گفته و پيش بينى كرده است . همچنان كه عبدالله بن عباس در وصف عمر مى گفته است : به خدا سوگند، گويى اوس بن حجر در شعر زير كسى جز او را در نظر نداشته است كه مى گويد:
    زيرك مردى كه گمانى را كه به تو مى برد چنان است كه گويى آنرا ديده و شنيده است .
    ابن ديزيل ، از عفان بن مسلم ، از وهب بن خالد، از ايوب ، از ابوقلابه ، از ابى الاشعث ، از مرة بن كعب نقل مى كند كه مى گفته است : پيامبر (ص ) از وقوع فتنه يى سخن گفت و زمان آن را بسيار نزديك معين كرد و در همان حال مردى كه چهره خود را با جامه اش پوشانده بود از آنجا گذشت و پيامبر (ص ) فرمود اين مرد و يارانش در آن روز بر حق خواهند بود، من برخاستم و شانه آن مرد را گرفتم و گفتم اى رسول خدا او همين مرد است ؟ فرمود آرى . و آن مرد عثمان بن عفان بود.
    مى گويم [ ابن ابى الحديد ]: اين حديث را گروه بسيارى از محققان و محدثان نقل كرده اند، از جمله محمد بن اسماعيل بخارى در كتاب تاريخ كبير خود با چند سلسله روات آن را آورده است . و كسى را نشايد كه بگويد اگر اين خبر را صحيح بدانيد براى سفيانيها دليل خواهد بود، زيرا ما مى گوييم : اين خبر متضمن اين معنى است كه عثمان و اصحاب او برحقند و اين مذهب ماست ، زيرا معتقديم كه عثمان مظلوم كشته شده است و او و ياران او روز جنگ در خانه عثمان بر حق بوده اند و گروهى كه او را كشته اند بر حق نبوده اند، اما معاويه و مردم شام كه در صفين با على (ع ) جنگ كرده اند مشمول اين خبر نيستند. همچنين در الفاظ اين خبر لفظ عامى كه بتوان به آن متمسك شد، نيامده است . مگر نمى بينى كه در اين خبر نيامده است : كه هر كس به روزگار زندگانى يا پس از مرگ عثمان بخواهد او را يارى دهد يا انتقام او را بگيرد بر حق است ؟ و خلاصه اينكه آنچه در اين خبر آمده اين است كه بزودى فتنه يى برپا مى شود كه عثمان و يارانش در آن برحق اند و ما اين موضوع را نه تنها رد نمى كنيم بلكه مذهب و اعتقاد ماست .
    نصر بن مزاحم در كتاب صفين خود نقل مى كند كه چون عبيدالله بن عمر بن خطاب به شام و پيش معاويه آمد معاويه به عمروعاص پيام داد كه خداوند با آمدن عبيدالله بن عمر به شام عمر بن خطاب را براى تو زنده كرده است . چنين انديشيده ام كه او را وادار كنم خطبه يى ايراد كند و گواهى دهد كه على عثمان را كشته است و به على دشنام دهد.
    عمروعاص گفت : آنچه انديشيده اى درست و به مصلحت است . معاويه به عبيدالله بن عمر پيام فرستاد و احضارش كرد و چون آمد به او گفت : اى برادرزاده ! نام پدرت بر توست . با تمام قدرت بنگر و سخن بگو كه تو شخص مورد اعتمادى و هر چه بگويى تصديق مى شود. اينك به منبر برو و به على دشنام بده و گواهى بده كه او عثمان را كشته است .
    عبيدالله بن عمر گفت : اى امير! دشنام دادن به او چگونه ممكن است كه پدرش ابوطالب و مادرش فاطمه دختر اسد بن هاشم است و من درباره حسب و نسب او چه مى توانم بگويم ؟ اما شجاعت و نيرومندى او چنان است كه دلاورى كوبنده است . ارزش جنگهاى او نيز چنان است كه مى دانى ، ولى من خون عثمان را بر گردن او خواهم نهاد. عمروعاص گفت : به جان پدرت ، در اين صورت دمل را فشرده اى [ همين كافى و بسيار خوب است ]
    و چون عبيدالله بن عمر بيرون رفت ، معاويه گفت : به خدا سوگند اگر نه اين بود كه هرمزان را كشته است و از على بر جان خود مى ترسد هرگز پيش ما نمى آمد. نمى بينى چگونه على را مى ستايد؟ عمروعاص گفت : اگر بر چيزى [ كاملا ] پيروز نمى شوى چنگال بزن .
    گويد: گفتگوى آن دو به اطلاع عبيدالله بن عمر رسيد و چون براى سخنرانى برخاست آنچه خود مى خواست گفت و چون مى خواست درباره على سخن گويد خوددارى كرد و سخنى نگفت ، و چون از منبر فرود آمد معاويه به او پيام فرستاد كه اى برادرزاده ، يا گرفتار گمراهى و كم خردى هستى يا خيانت كردى . عبيدالله پيام داد كه خوش نداشتم در مورد مردى كه عثمان را نكشته است گواهى قطعى بدهم و دانستم كه مردم از من مى پذيرند و بدين سبب آن را رها كردم .
    معاويه او را از خود راند و او را خوار و سبك كرد و تبهكارش خواند. عبيدالله بن عمر [ چنين سرود و ] گفت :
    اى معاويه ، من در اين خطبه دروغ نگفته ام و در مورد خاندان لوى بن غالب ، گول و نابخرد نيستم ، ولى من داراى نفسى خوددار هستم از اينكه به پيرمردى كه در عراق است تهمت بزنم ، و اگر آشكارا على را به كشتن پسر عفان متهم كنم دروغ است و در سرشت من خوى دروغگويى نيست . البته آن قوم كوشش خود را كردند و همچون كژدمها بر گرد او مى گشتند و على نه به آنان گفت : كار پسنديده يى كرده ايد و نه كار ناخوشايندى و همچون مار شجاعى كه قصد حمله داشته باشد سكوت كرد. اما در مورد پسر عفان گواهى مى دهم كه او در حالى كه از تهمتها برى و جامه توبه كننده پوشيده بود كشته شد. آرى در آن فتنه زبير را جوش و خروشى بود و طلحه نيز در آن سخت كوشا بود و شوخى نمى كرد. هر چند آن دو پس از آن ، توبه خود را آشكار كردند ولى اى كاش مى دانستم سرانجام آن دو چيست !
    گويد: چون اين شعر عبيدالله بن عمر به اطلاع معاويه رسيد كسى پيش او فرستاد و او را راضى كرد و گفت : همين اندازه از تو براى من كافى است .
    نصر بن مزاحم از عبيدالله بن موسى نقل مى كند كه مى گفته است شنيدم سفيان بن سعيد، كه به سفيان ثورى معروف است ، (28) مى گفت : من در اين موضوع كه طلحه و زبير نخست با على بيعت كردند هيچ ترديد ندارم و چنين نبوده است كه آن دو به سبب ستم على (ع ) در حكمى يا تصرف او در غنيمتى بر او خشم و كينه گرفته باشند و هيچ كس با على جنگ نكرده است مگر اينكه على (ع ) به حق سزاوارتر از او بوده است .
    نصر همچنين مى گويد: كه على عليه السلام از بصره ، روز اول رجب سال سى و ششم هجرت به كوفه رسيد و هفده ماه مقيم كوفه بود و در اين مدت تبادل نامه ميان او و معاويه و عمروعاص ادامه داشت و سپس به سوى شام حركت كرد.
    نصر مى گويد: از ابى الكنود و ديگران روايت شده است كه على عليه السلام پس از جنگ جمل دوازده شب از رجب سال سى و ششم گذشته بود كه وارد كوفه شد.
    نصر مى گويد: على (ع ) در حالى كه اشراف مردم بصره و كسان ديگر همراهش بودند به كوفه آمد و مردم كوفه در حالى كه اشراف و قاريان همراهشان بودند از او استقبال كردند و براى او به خير و بركت دعا كردند و گفتند: اى اميرالمومنين كجا منزل مى كنى و فرود مى آيى ؟ آيا در قصر منزل مى كنى ؟ فرمود: نه ، در رحبه منزل مى كنم . و همانجا فرود آمد و بلافاصله حركت نمود و به مسجد بزرگ [ كوفه ] در آمد و دو ركعت نماز گزارد و سپس به منبر رفت و خداى را حمد و ثنا گفت و بر پيامبر درود فرستاد و سپس چنين گفت :
    اما بعد، اى مردم كوفه ، براى شما تا هنگامى كه وضع خود را مبدل و دگرگون نكنيد در اسلام فضيلتى است . من شما را به حق فرا خواندم و پذيرفتيد و شما آغازگر آن بوديد كه كار زشت و منكر را تغيير دهيد. همانا فضل شما ميان شما و خدايتان است . ولى در مورد احكام و قسمت اموال ، شما بايد سرمشق ديگرانى باشيد كه دعوت شما را پذيرفته و به راه و روش ‍ شما در آمده اند. بدانيد كه ترسناكترين چيزى كه از آن بر شما بيم دارم پيروى از هواى نفس و درازى آرزوست كه پيروى از هواى نفس از حق باز مى دارد و درازى آرزو و آخرت را از ياد مى برد. همانا دنيا آهنگ رفتن دارد و پشت كرده و آخرت آهنگ آمدن دارد و روى آورده است و براى اين سرا و آن سرا فرزندانى است و شما از فرزندان آن سرا باشيد. امروز عمل است بدون حساب و فردا حساب است بدون عمل . سپاس خداوندى را كه دوست خويش را يارى داد و دشمن خود را زبون كرد و راستگوى محق را عزت بخشيد و پيمان شكن مبطل را خوار ساخت .
    بر شما باد به ترس از خداوند و فرمانبردارى از آن گروه از اهل بيت پيامبرتان كه از خداوند اطاعت مى كنند، كه آنان به سبب اطاعت از فرمان خدا براى اطاعت شما شايسته ترند و از اين گروهى كه حرام خدا را حلال دانسته و مدعى هستند و به سوى ما آمده اند سزاوارترند. آنان در حالى كه با فضيلت ما ادعاى فضل دارند فرماندهى ما را انكار نموده و با حق ما ستيز مى كنند و ما را از آن كنار مى زنند، و همانا كه بدبختى آنچه را كه مرتكب شدند چشيدند و بزودى گمراهى و بدبختى اخروى را خواهيد ديد. همانا مردانى از شما از يارى من خوددارى كردند و من بر ايشان خشمگين و از آنان ناراحتم . آنان را از پيش خود برانيد و آنچه را ناخوش مى دارند به سمع آنان برسانيد تا ناراحت شوند و بدينگونه حزب خدا به هنگام پراكندگى شناخته شود.
    مالك بن حبيب يربوعى كه سالار شرطه على عليه السلام بود برخاست و گفت : اى اميرالمومنين ، به خدا سوگند من كلام ناپسند و سخن درشت گفتن به ايشان را براى ايشان كم مى دانم و به خدا سوگند اگر فرمان دهى آنان را مى كشيم . على عليه السلام گفت : سبحان الله ! و فرمود: اى مالك ، از مقصد دور افتاده اى و از حد معمول گذشته اى و در خصومت و دشمنى فرو رفته اى . او گفت : اى اميرالمومنين ، همانا اندكى ستم و تندروى در اين كار كه براى شما پيش آمده است بهتر از صلح و سازش با دشمنان است . على عليه السلام فرمود: اى مالك خداوند چنين مقرر نداشته بلكه خداوند سبحان فرموده است جان در قبال جان (29) بنابراين چه معنى دارد كه از تندروى و خشونت سخن به ميان آيد، و خداوند متعال فرموده است : و هر كس مظلوم كشته شود براى ولى او حكومت و تسلط قرار داده ايم ، پس در مقام انتقام اسراف نكند (30) و اسراف در قتل اين است كه كسى غير از قاتل را بكشى و خداوند از اين كار منع كرده و همين كار تندروى است .
    در اين هنگام ابوبردة بن عوف ازدى كه از كسانى بود كه از يارى على (ع ) خوددارى كرده بود، برخاست و گفت : اى اميرالمومنين ، به نظر تو اين كشتگان كه اطراف عايشه و طلحه و زبير كشته شدند به چه سبب و به چه جرمى كشته شدند؟ على عليه السلام فرمود: بدان سبب كشته شدند كه شيعيان و كارگزاران مرا كشتند. آنان برادر ربيعه عبدى را، كه خداى از او خشنود باد، با گروهى ديگر از مسلمانان كه گفته بودند ما همچون شما بيعت خويش را نمى شكنيم و آن چنان كه شما مكر كرديد مكر و غدر نمى كنيم ، بدينسان مورد هجوم قرار دادند و همگى را كشتند و من از آنان خواستم كه قاتلان اين برادران دينى مرا به من بسپرند تا در قبال خون آنان ايشان را قصاص كنم و كتاب خدا ميان من و ايشان حكم باشد، نپذيرفتند و با من جنگ كردند و حال آنكه بيعت من بر گردن ايشان بود و خون نزديك به هزار تن از شيعيان من هم بر عهده ايشان بود و بدين سبب آنان را كشتم . آيا در اين باره شك و ترديدى دارى ؟ گفت : آرى در شك و ترديد بودم ولى اينك دانستم و خطا و گناه آن قوم بر من روشن شد و فهميدم كه تو بر صواب و هدايتى .
    نصر بن مزاحم مى گويد: پيرمردان قبيله ازد مى گفتند، كه ابوبردة بن عوف از هواداران عثمان بوده است و با وجود اين در جنگ صفين به همراه على عليه السلام شركت كرده است ولى پس از بازگشت از صفين با معاويه مكاتبه مى كرد و چون معاويه پيروز شد قطعه زمينى در ناحيه فلوجة (31) به او بخشيد. و نسبت به او كريم و بخشنده بود.
    گويد: در اين هنگام على عليه السلام آماده شد كه از منبر فرود آيد و مردانى برخاستند كه سخن بگويند، ولى همين كه ديدند آن حضرت از منبر فرود مى آيد نشستند و سكوت كردند. گويد: على عليه السلام در كوفه به خانه جعدة بن هبيرة مخزومى منزل كرد.
    مى گويم [ ابن ابى الحديد ]: جعده ، پسر خواهر اميرالمومنين (يعنى ام هانى ) است و ام هانى همسر هبيرة بن ابى وهب مخزومى است كه جعده را براى او زاييد و جعده مردى شريف بود.
    نصر بن مزاحم مى گويد: و چون على عليه السلام وارد كوفه شد كنار در مسجد پياده شد و نخست در مسجد دو ركعت نماز گزارد و سپس از مسجد بيرون آمد و در حضورش نشستند. على عليه السلام احوال مردى از اصحاب پيامبر (ص ) را كه در كوفه ساكن بود پرسيد. كسى گفت : خداوند او را براى خود برگزيد [ يعنى مرده است ]. على عليه السلام فرمود: خداوند هيچيك از خلق خويش را براى خود بر نمى گزيند. همانا خداوند متعال با مرگ ، عزت و قدرت نفس خويش و زبونى بندگان را اراده كرده است و سپس اين آيه را تلاوت فرمود: مردگان بوديد، شما را زنده كرد سپس ‍ شما را مى ميراند و باز شما را زنده مى كند. (32)
    نصر بن مزاحم مى گويد: و چون بار و بنه على (ع ) رسيد، گفتند، آيا در قصر منزل مى كنى ؟ فرمود: كاخ تباهى ؟ نه ، در آن ساكن مشويد.
    نصر همچنين مى گويد: هنگام بازگشت اميرالمومنين از بصره ، سليمان بن صرد خزاعى (33) به حضور ايشان آمد. على (ع ) او را نكوهش و سرزنش ‍ كرد و فرمود: شك و ترديد كردى و درنگ نمودى و فريب ساختى و حال آنكه در نظر من از اشخاص مورد اعتماد بودى و چنان مى پنداشتم كه در يارى دادن من از همگان شتابانترى . چه چيز ترا از خاندان پيامبرت بازداشت و چه چيز باعث شد نصرت آنان را ترك كنى ؟
    سليمان بن صرد گفت : اى اميرالمومنين ، كارها را به گذشته بر مگردان و در مورد آنچه گذشته است مرا سرزنش مكن و دوستى مرا براى خود برگزين تا خيرخواهى من ويژه تو گردد و هنوز كارها باقى مانده است كه ضمن آن دشمن را از دوست خود بازخواهى شناخت .
    على (ع ) سكوت كرد. سليمان اندكى نشست و سپس برخاست و نزد حسن بن على (ع )، كه كنار در مسجد نشسته بود، رفت و گفت : آيا ترا به شگفتى وا دارم كه چه توبيخ و سرزنشى از اميرالمومنين شنيدم . امام حسن (ع ) فرمود: همانا نسبت به كسى كه اميد به مودت و خيرخواهى او مى رود سرزنش و نكوهش مى شود، سليمان گفت : فتنه هايى در حال صورت گرفتن است كه بزودى نيزه ها در آن سيراب و شمشيرها بيرون كشيده مى شود و به امثال من احساس نياز خواهد شد و اين عتاب مرابر بى مهرى من حمل مكنيد و خيرخواهى مرا مورد اتهام قرار مدهيد.
    حسن (ع ) فرمود: خدايت رحمت كناد، تو در نظر ما متهم نيستى .
    نصر مى گويد: سعيد بن قيس ازدى هم به حضور على (ع ) آمد و سلام داد. فرمود: سلام بر تو هر چند كه از درنگ كنندگان بودى . سعيد گفت : اى اميرالمومنين خدا نكند و من از آن گروه نبوده ام . فرمود: آرى انشاء الله كه چنين است .
    نصر مى گويد: عمر بن سعد از يحيى بن سعيد، از محمد بن حنف نقل مى كند كه مى گفته است ، در سالى كه بالغ شدم همراه پدرم به حضور على (ع ) رفتم و اين هنگام آمدن او از بصره بود. مردانى در حضور على (ع ) بودند كه آنان را نكوهش مى كرد و مى گفت : چه چيزى شما را از يارى من بازداشت و حال آنكه شما اشراف قوم خود هستيد. به خدا سوگند اگر اين كار از سستى نيت و كمى بينش سرچشمه گرفته باشد شما نابود شدگانيد و اگر از شك و ترديد شما در فضيلت من و اينكه [ دشمن را] بر ضد من يارى دهيد سرچشمه گرفته باشد، خود دشمنيد.
    گفتند: اى اميرالمومنين خدا نكند كه چنين باشيم . ما نسبت به تو تسليم و سرسپرده ايم و با دشمن تو در حال جنگ و ستيزيم ؛ و سپس شروع به عذرخواهى كردند و هر يك بهانه يى ذكر كردند. يكى گفت : بيمار بودم و ديگرى گفت : در آن هنگام در كوفه نبودم . به آنان نگريستم و ايشان را شناختم و ديدم عبدالله بن معتم عبسى و حنظلة بن ربيع تميمى (34) كه هر دو از اصحاب پيامبر (ص ) شمرده مى شوند و ابوبردة بن عوف ازدى و غريب بن شرحبيل همدانى بودند.
    گويد: در اين هنگام على (ع ) به پدرم نگريست و فرمود: ولى مخنف بن مسلم و قوم او از شركت در جنگ تخلف نكردند و مثل ايشان همچون مثل آن قوم نيست كه خداوند متعال درباره آنان فرموده است : و همانا گروهى از شما از جنگ باز مى ايستد و اگر بر شما مصيبتى رسد مى گويد خدا بر ما منت نهاد كه همراهشان نبودم و اگر فضل خداوند شامل حال شما گردد، آن چنان كه گويى ميان شما و او دوستى نبوده است ، مى گويد اى كاش با ايشان مى بودم و بهره يى بزرگ مى بردم (35)
    نصر بن مزاحم مى گويد : سپس على عليه السلام در كوفه ماند و شنى (36) [ شن بن عبدالقيس ] در اين باره ابيات زير را سروده است :
    به اين امام بگو اين جنگ فرو نشست و خاموش شد و بدينگونه نعمت تمام فرا رسيد. آرى ما از جنگ با كسانى كه پيمان شكستند آسوده شديم ولى در شام مار كرى است كه افسون بر نمى دارد...
    نصر مى گويد: على عليه السلام از روزى كه وارد كوفه شد نماز خويش را [ كه قبلا شكسته مى گزارد ] كامل مى گزارد و چون جمعه فرا رسيد براى مردم خطبه خواند و چنين فرمود:
    سپاس و ستايش خداوندى را كه او را مى ستايم و از او يارى و هدايت مى طلبم ، و از گمراهى به خداوند پناه مى برم هر كه را خداى هدايت فرمايد، گمراه كننده يى براى او نيست و هر كه را خداى گمراه كند، او را راهنمايى نخواهد بود (37) و گواهى مى دهم كه خدايى جز خداوند يكتا كه او را انبازى نيست وجود ندارد و گواهى مى دهم كه محمد (ص ) بنده و رسول اوست كه او را براى ابلاغ فرمان خويش برگزيده و به پيامبرى خويش مختص كرده است او گراميترين خلق خدا در پيشگاه او و محبوبترين ايشان در دل اوست . پيامهاى پروردگار خويش را ابلاغ كرد و براى امت خود خيرخواهى نمود و آنچه برعهده اش بود انجام داد.
    اينك شما را به بيم از خداوند و تقوى سفارش مى كنم ، كه تقوى بهترين چيزى است كه بندگان خدا به آن سفارش مى كنند و نزديكترين چيزها به رضوان خداوند است و سرانجام آن در پيشگاه حق بهتر است . شما به تقوى و بيم از خداوند فرمان داده شده ايد و براى احسان و فرمانبردارى آفريده شده ايد. دورى كنيد از آنچه كه خداوند در آن باره شما را از خويشتن بر حذر داشته است كه او از عذابى سخت ترسانده و بيم داده است ، و از خداى چنان بترسيد كه در آن هيچ سستى و كاهلى نباشد و عمل كنيد بدون آنكه بخواهيد آن را به ديگران نشان دهيد يا به گوش آنان برسانيد و همانا هر كس كه براى غير خدا عمل كند، خداوند او را با همان چيزى كه براى آن عمل كرده است وا مى گذارد و هر كس مخلصانه براى خدا عمل كند خداوند پاداش او را برعهده مى گيرد. از عذاب خدا بترسيد كه خداوند شما را بيهوده نيافريده است و هيچ كار شما را بيهوده رها نكرده است . آثار شما را نام نهاده و كارهاى شما را مى داند و مدت عمر شما را براى شما مقدور فرموده و نبشته است . به جهان شيفته مشويد كه براى اهل آن سخت فريبنده است . فريب خورده كسى است كه به دنيا فريب خورده باشد و بناى دنيا به سوى نيستى است و اگر بدانند جهان ديگر خانه زندگانى جاودانه است (38)
    از خداوند منزلت شهيدان ، همنشينى و دوستى با پيامبران و زندگى نيكبختان را مسئلت مى كنم كه ما براى او و از آن اوييم .
    نصر بن مزاحم مى گويد: آن گاه على عليه السلام كارگزاران خويش را برگزيد و آنان را به شهرها گسيل داشت و با جرير بن عبدالله بجلى براى معاويه نامه يى را كه بيان آن گذشت مرقوم فرمود.
    نصر بن مزاحم مى گويد: هنگامى كه جرير بن عبدالله بجلى نزد معاويه و منتظر پاسخ او بود، معاويه به عمر و عاص گفت : مصلحت چنين مى بينم كه براى مردم مكه و مدينه نامه يى بنويسم و در آن موضوع كشته شدن عثمان را يادآور شويم و با نوشتن اين نامه ، يا به خواسته خود مى رسيم يا آنكه آنان را از هجوم به خود باز مى داريم . عمرو گفت : تو براى سه گروه مى خواهى نامه بنويسى ، گروهى كه به حكومت على راضى هستند و اين نامه تو چيزى جز بصيرت بر ايشان نمى افزايد، گروهى كه هوادار عثمانند و نامه تو چيزى بر آنها نمى افزايد و گروهى كه كناره گرفته اند و تو در نظر ايشان بهتر و مورد اعتمادتر از على نيستى . معاويه گفت : آن بر عهده من است و چنين نوشتند.
    اما بعد، اگر پاره يى از امور از ما پوشيده مانده است اين مسئله بر ما پوشيده نيست كه على ، عثمان را كشته است و دليل اين كار اين است كه كشندگان عثمان ، مقرب درگاه اويند و اينك ما فقط قاتلان عثمان را مطالبه مى كنيم كه آنان به ما سپرده شوند و ايشان را بكشيم و اين بر طبق حكم كتاب خداوند است و اگر على آنان را به ما بسپرد از او دست بر مى داريم و سپس خلافت را همان گونه كه عمر بن خطاب عمل كرد به شورايى وا مى گذاريم تا خليفه را تعيين كند و ما خود طالب خلافت نيستيم . شما در اين كار، ما را يارى دهيد و در ناحيه خود قيام كنيد و پيش ما آييد كه چون دستهاى ما و شما بر يك كار متحد شود على از آن به بيم خواهند افتاد .والسلام .
    عبدالله بن عمر [ بن خطاب ] در پاسخ آن دو چنين نوشت :
    اما بعد، به جان خودم سوگند كه شما جايگاه نصرت و پيروزى را اشتباه گرفته ايد و مى خواهيد از جاى دورى بر آن دست يابيد. با اين نامه شما خداوند بر شك در اين كار، جز شك و ترديد نيفزود. شما را با شورا و خلافت چه كار؟! اما تو اى معاويه ! از آزادشدگان از اسارت و بردگى هستى و تو اى عمرو عاص ! متهم هستى . همانا خويشتن را از اين كار بازداريد كه براى شما ميان ما دوست و يارى دهنده يى نيست . والسلام .
    نصر مى گويد: و مردى از انصار نيز همراه نامه عبدالله بن عمر ابياتى براى آن دو نوشت :
    اى معاويه ! همانا كه حق ، واضح و روشن است و چنان نيست كه تو و عمروعاص پنداشته ايد .امروز پسر عفان را براى مكر و فريب براى مطرح مى كنى ، همان گونه كه پس از خلافت على (ع ) آن دو پيرمرد طلحه و زبير چنان كردند. اين فتنه هم همچون آن فتنه و كاملا همانند آن است ، همچون سراب و آب نمايى كه مسافران بدان فريفته مى شوند...
    نصر بن مزاحم مى گويد: عدى بن حاتم طايى برخاست و به على عليه السلام گفت : اى اميرالمومنين نزد من مردى [ خردمند ] است كه هيچ كس ‍ همتاى او نيست و او مى خواهد به ديدار پسر عمويش حابس بن سعيد طايى به شام برود و اگر او را فرمان دهيم كه با معاويه ديدار كند شايد بتواند او و مردم شام را در هم شكند. على عليه السلام فرمود: آرى پيشنهاد خوبى است و سپس عدى او را به اين كار فرمان داد نام آن مرد خفاف بن عبدالله بود.
    خفاف پس از آنكه پيش پسرعموى خود، حابس بن سعد، رسيد و حابس ‍ سالار مردم قبيله طى در شام بود، با او گفتگو كرد و گفت : با عثمان در مدينه بوده و سپس همراه على عليه السلام به كوفه آمده است . خفاف مردى خوش ظاهر و زبان آور و اهل شعر بود.
    حابس فرداى آن روز خفاف را پيش معاويه برد و گفت : اين پسر عموى من است كه هر چند با على به كوفه آمده ولى در مدينه همراه عثمان بوده است و مردى مورد اعتماد است . معاويه به خفاف گفت : درباره عثمان بگو. گفت : آرى مكشوح او را محاصره كرد و حكيم درباره او فرمان صادر كرد و عمار ياسر آنرا اجراء نمود. سه تن درباره كار عثمان به تنهايى كوشش كردند تا او را از ميان بردارند و آنان عدى بن حاتم و اشتر نخعى و عمروبن حمق بودند و دو تن ديگر و طلحه و زبير در مورد كشتن او كوشش كردند و على از همه مردم از خون عثمان مبراتر است . معاويه پرسيد: سپس چه شد؟ گفت : آن گاه مردم براى بيعت با على همچون پروانگان هجوم آوردند و آن چنان بود كه رداها از تن مى افتاد و كفشها گم مى شد و سالخوردگان زيردست و پا مى ماندند؛ و نه او از عثمان ياد كرد و نه از عثمان پيش او نام برده مى شد و سپس آماده حركت شد و مهاجران و انصار سبك بار همراهش حركت كردند و سه تن همراهى با او را در جنگ خوش نداشتند و آن سه تن سعد بن مالك (39) و عبدالله بن عمر و محمد بن مسلمه بودند و على هيچكس را به زور وادار به شركت [ در جنگ ] نكرد و به همانان كه سبك بار همراهش ‍ شده بودند بسنده كرد و حركت كرد تا به كوهستانهاى قبيله طى رسيد در اين هنگام گروهى از قبيله ما به يارى او آمدند و او با ايشان مى توانست مردم را فرو كوبد. ميان راه به او خبر رسيد كه طلحه و زبير و عايشه به بصره رفته اند مردانى را به كوفه گسيل داشت و آنان را فرا خواند كه دعوتش را پذيرا شدند و به بصره حركت كرد و آن شهر به تصرفش درآمد و سپس به كوفه بازگشت . كودكان و سالخوردگان و عروسها همگان از شوق و شادى ديدارش شتابان به حضورش شتافتند، و من در حالى از على (ع ) جدا شدم كه آهنگى جز براى حركت به شام نداشت .
    معاويه از گفتار خفاف هراسان شد. در اين هنگام حابس به معاويه گفت : اى امير، او براى من شعرى خواند كه عقيده مرا درباره عثمان تغيير داد و على را در نظرم بزرگ ساخت .
    معاويه گفت : اى خفاف ! آن شعر را براى من بخوان و وى شعرى براى او خواند كه [ مضمون ] مطلع آن چنين است :
    در حالى كه شب دامن گسترده بود و پهلوى من بر بستر آرام نمى گرفت چنين سرودم
    در اين شعر چگونگى احوال و كشته شدن عثمان را آورده است و چون طولانى است از بيان تمام آن خوددارى مى كنيم و از چنين مى گويد:
    همانا گذشت آنچه گذشت و روزگار بر آن سپرى شد همچنان كه گذشته ها سپرى شده است ، و من سوگند به كسى كه مردم براى او حج مى گزارند سوار بر شتران لاغر اندام باريك ميان بودم ...
    گويد: معاويه [ از شنيدن آن ] در هم شكست و به حابس گفت : چنين مى پندارم كه اين شخص جاسوس على است . او را از پيش خود بيرون كن كه مبادا مردم شام را بر ما تباه كند.
    نصر مى گويد: عطية بن غنى ، از زياد بن رستم نقل مى كند كه مى گفته است معاويه علاوه بر نامه يى كه براى مردم مدينه نوشت ، نامه هاى اختصاصى براى عبدالله بن عمر و سعد بن ابى وقاص و محمد بن مسلمه نوشت . نامه اش به عبدالله بن عمر چنين بود:
    اما بعد، همانا پس از كشته شدن عثمان هيچ كس از قريش در نظر من محبوبتر و شايسته تر از تو نبود كه مردم بر خلافت او متحد شوند. سپس اين موضوع را به ياد آوردم كه تو او را يارى ندادى و بر ياران او هم طعنه مى زدى از اين رو بر تو دگرگون شدم ولى ستيز و مخالفت تو با على اين موضوع را بر من آسان كرد و برخى از كارهاى ترا از ذهن من زدود. اينك خدايت رحمت كناد، ما را براى گرفتن حق اين خليفه مظلوم يارى بده كه من نمى خواهم بر تو فرمانروايى كنم بلكه آن را براى تو مى خواهم و بر فرض كه تو آن را نپذيرى به شورايى ميان مسلمانان واگذار خواهد شد.
    عبدالله بن عمر در پاسخ او نوشت :
    اما بعد، همين انديشه تو، كه ترا در من به طمع انداخته است ، موجب آمده تا ترا اين چنين كند كه شده اى . آيا از ميان مهاجران و انصار، على و طلحه و زبير و عايشه ام المومنين را رها كنم و از تو پيروى كنم ؟ و اما اين پندار ياوه تو كه من بر على طعنه مى زنم به جان خودم سوگند كه من از لحاظ ايمان و هجرت و قرب به رسول خدا (ص ) و تحمل زحمت در مصاف با مشركان همپايه على نيستم ، ولى در اين مورد بر من عهد و پيمانى شده كه ناچار در آن متوقف ماندم و با خود گفتم اگر اين هدايت باشد، امر مستحبى است كه رها كرده ام و اگر گمراهى باشد شرى است كه از آن نجات يافته ام پس خود را از ما بى نياز گردان [ يارى ما را به حساب مياور. ] والسلام .
    نامه معاويه به سعد بن ابى وقاص چنين بود:
    اما بعد، همانا سزاوارترين و شايسته ترين مردم به يارى دادن عثمان از ميان قريش ، اعضاى شورى بودند كه حق او را ثابت كردند و او را بر ديگران برگزيدند. با آنكه طلحه و زبير در شورى عضو بودند و همچون تو مسلمان بودند او را يارى دادند و عايشه ام المومنين هم در آن كار شتابان و سبكبار شركت كرد. اينك تو آنچه را كه ايشان به آن راضى شده اند ناخوش مدار و آنچه را پذيرفته اند رد مكن كه ما تعيين خليفه را به شورايى از ميان مسلمانان واگذار خواهيم كرد. (40)
    سعد بن ابى وقاص براى او چنين نوشت :
    اما بعد، عمر فقط كسانى از قريش را عضو شورى قرار داد كه هر يك شايسته خلافت بودند و هيچيك از ما براى خلافت از ديگرى شايسته تر نبود مگر اينكه در موردش جملگى موافقت كنيم . البته آنچه كه در ما وجود دارد در على هم موجود است و حال آنكه فضايلى كه در او وجود دارد در ما نيست . وانگهى اين كارى است كه من آغازش را خوش نمى داشتم تا چه رسد به پايانش ، اما طلحه و زبير اگر در خانه هاى خود اقامت مى كردند براى ايشان بهتر بود و خداوند آنچه را كه ام المومنين انجام داد بيامرزد. والسلام .
    نامه معاويه براى محمد بن مسلمه چنين بود:
    اما بعد، من اين نامه را براى تو نمى نويسم كه اميدى به بيعت كردن تو داشته باشم ، ولى مى خواهم به تو تذكر دهم كه از چه نعمتى محروم شدى و در چه شك و ترديدى افتادى . تو كه شجاع و سواركار انصار و پشتيبان مهاجران هستى مدعى شده اى كه پيامبر (ص ) به تو فرمانى داده اند كه فقط بايد همان گونه رفتار كنى و مى گويى ايشان ترا از جنگ كردن با اهل قبله نهى كرده اند. آيا نمى بايست اهل قبله را از جنگ كردن با يكديگر باز مى داشتى و حال آنكه بر تو واجب بود كه آنچه را پيامبر (ص ) خوش ‍ نمى داشته اند براى ايشان خوش نداشته باشى . مگر تو عثمان و كسانى را كه در خانه بودند مسلمان نمى دانستى ؟ اما قوم تو از فرمان خداوند سرپيچى كردند و عثمان را يارى ندادند و خداوند از ايشان و تو درباره آنچه اتفاق افتاده است روز قيامت خواهد پرسيد. و السلام .
    محمد بن مسلمه در پاسخ او چنين نوشت .
    اما بعد، همانا كسانى كه فرمانى از پيامبر (ص ) نشنيده بودند و آنچه در دست من است در دست نداشتند و از اين كار كناره گيرى كردند و پيامبر (ص ) به آنچه كه اتفاق افتاد پيش از آنكه واقع شود مرا آگاه كرده اند و چون چنان شد شمشير خود را شكستم و در خانه ام نشستم و در قبال دين انديشه و راى را متهم كردم كه براى من هيچ معروفى كه به آن فرمان دهم و هيچ منكرى كه از آن نهى كنم روشن نبود. اما تو، به جان خودم سوگند كه در جستجوى چيزى جز دنيا نيستى و از چيزى جز هوس پيروى نمى كنى و اگر عثمان را پس از مرگش مى خواهى يارى دهى به هنگامى كه زنده بود خوار و زبونش كردى . والسلام . (41)

  7. #7
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    جدا شدن جرير بن عبدالله بجلى از على عليه السلام
    ما تاكنون آنچه كه مى خواستيم درباره احوال اميرالمومنين (ع ) از هنگام بازگشت ايشان از جنگ بصره به كوفه و پيامهايى كه ميان او و معاويه رد و بدل شد و آنچه كه ميان معاويه و ديگر اصحاب از تقاضاى يارى و فرياد خواهى انجام يافت بنويسيم نوشتيم و اينك مى خواهيم آنچه را كه پس از بازگشت جرير بن عبدالله به حضور اميرالمومنين اتفاق افتاده است و اينكه شيعيان جرير را متهم به تحريك و تشويق معاويه بر ضد خود كردند و موجب آمد تا جرير از اميرالمومنين كناره بگيرد توضيح دهيم . نصر بن مزاحم مى گويد: صالح بن صدقه با اسناد خود چنين نقل مى كند كه چون جرير به حضور على (ع ) برگشت سخن مردم درباره تهمت زدن به او بسيار شد. يك بار كه مالك اشتر و جرير حضور على عليه السلام بودند، اشتر گفت : اى اميرالمومنين به خدا سوگند اگر مرا پيش معاويه فرستاده بودى براى تو بهتر از اين مرد بودم كه آن قدر به او فرصت داد (42) و پيش او درنگ كرد كه هر دردى را اميد داشت بگشايد گشود و هر درى را كه از آن بيم داشت بست .
    جرير گفت : به خدا سوگند اگر تو پيش آنان رفته بودى ترا مى كشتند و مالك را از عمروعاص و ذوالكلاع و حوشب ترساند و گفت : آنان مى پندارند كه تو از قاتلان عثمانى .
    مالك اشتر گفت : اى جرير! به خدا سوگند اگر پيش آنان رفته بودم از پاسخ اين تهمت درمانده نبودم و اين موضوع بر من سنگين نبود و معاويه را در چنان حالى قرار مى دادم كه او را از تفكر و انديشه در آن مورد باز مى داشتم .
    جرير گفت : هم اكنون پيش آنان برو. گفت : اينك كه آنان را به تباهى كشانده اى و ميان ايشان شر و فتنه پاى گرفته است ؟
    نصر بن مزاحم همچنين ، از نمير بن وعلة ، از شعبى نقل مى كند كه مى گفته است : جرير و اشتر در حضور على (ع ) بودند، اشتر گفت : اى اميرالمومنين ، آيا تو را از فرستادن جرير بازنداشته بودم و آيا از دشمنى و ستيز او آگاهت نكرده بودم ! و سپس شروع به سرزنش جرير كرد و گفت : اى برادر بجلى ! عثمان دين ترا با حكومت همدان از تو خريد و به خدا سوگند تو سزاوار و شايسته نيستى كه بگذارند روى زمين راه بروى . همانا پيش آنان رفته اى كه دستاويزى براى پيوستن به ايشان داشته باشى و اكنون هم كه پيش ما برگشته اى ما را از ايشان بيم مى دهى . به خدا سوگند كه تو از ايشانى و كوشش ترا فقط براى ايشان مى بينم . اگر اميرالمومنين پيشنهاد مرا بپذيرد بايد تو و امثال ترا به زندان اندازد و نبايد از زندان بيرون آورده شويد تا اين امور همگى اصلاح شود. و خداوند ستمگران را نابود كند.
    جرير گفت : به خدا سوگند دوست مى داشتم كه تو جاى من فرستاده مى شدى ولى به خدا سوگند كه باز نمى گشتى .
    گويد: و چون جرير اين سخنان و نظاير آنها را از گفتار مالك اشتر شنيد از على (ع ) جدا شد و به قرقيسيا (43) رفت و گروهى از عشيره او كه قسرى (44) بودند به او پيوستند و در جنگ صفين از قسريها فقط نوزده مرد شركت كردند و حال آنكه از احمس (45) هفتصد مرد شركت كردند.
    نصر مى گويد: مالك اشتر درباره آنكه جرير بن عبدالله او را از عمروعاص و حوشب و ذوالكلاع ترسانده بود چنين سروده است :
    اى جرير! به جان خودت سوگند كه گفتار عمروعاص و دوستش معاويه در شام و سخنان ذوالكلاع و حوشب ذوظليم در نظر من سبكتر از پر شترمرغ است ...
    نسب جرير و پاره يى از اخبار او
    ابن قتيبه در كتاب المعارف خود آورده است (46) كه جرير در سال دهم هجرت در ماه رمضان به حضور پيامبر رسيد و مسلمان شد و با رسول خدا بيعت كرد. جرير زيبا روى و سپيد چهره بود و پيامبر (ص ) در مورد او فرموده اند: گويى فرشته بر چهره اش دست كشيده است . و عمر بن خطاب مى گفته است : جرير يوسف اين امت است و چنان كشيده قامت بود كه بر كوهان شتران كشيده قامت سوار مى شد و در حالى كه روى زمين ايستاده بود بر كوهان شتر آب دهان مى انداخت و طول كفش او يك ذراع بود. معمولا ريش خود را هنگام شب با زعفران خضاب مى بست و به هنگام صبح آنرا مى شست و رنگى زرين بر آن باقى مى ماند. او از همراهى على (ع ) و معاويه كناره گرفت و در جزيره و نواحى آن مقيم شد تا آنكه در شراة (47) به سال پنجاه و چهار هجرى و روزگار حكومت ضحاك بن قيس بر كوفه ، درگذشت .
    نسب جرير را ابن كلبى در جمهرة الانساب چنين آورده است : جرير بن عبدالله بن جابر بن مالك بن نضر بن ثعلب بن جشم بن عويف بن حرب بن على بن مالك بن سعد بن بدير بن قسر است كه نامش ملك بن عبقر بن اراش بن عمر و بن غوث بن نبت بن زيد بن كهلان است .
    مورخان و سيره نويسان گفته اند كه على عليه السلام خانه جرير و گروهى از كسانى را كه همراه او از على جدا شدند ويران كرده است و از جمله ايشان خانه ابوراكة بن مالك بن عامر قسرى است كه داماد جرير يعنى شوهر دخترش بوده است ، و محل خانه اش از ديرباز معروف به خانه ابى اراكه بوده است و شايد امروز اين نام فراموش شده باشد.
    (44) اين خطبه با عبارت قبح الله مصقلة ! (خداوند مصقله را تقبيح نمايد) شروعمى شود.
    و از سخنان اميرالمومنين عليه السلام ، هنگامى كه مصقلة بن هبيرة شيبانى به معاويه پيوسته بود .او اسيران بنى ناجيه را از كارگزار على (ع ) خريد و آنان را آزاد كرد، ولى چون اموال را از او مطالبه كردند، از پرداخت آن خوددارى كرد و به شام گريخت و على (ع ) اين سخنان را ايراد فرمود
    نسب بنى ناجيه
    سخن درباره نسب بنى ناجيه چنين است كه آنان خود را از نسل سامة بن لوى بن غالب بن فهر بن مالك بن نضر بن كنانة بن خزيمة بن مدركة بن الياس بن مضر بن نزار بن معد بن عدنان مى شمرند. در حالى كه قريش اين نسب را درباره ايشان نفى مى كنند و آنان را بنى ناجيه مى نامند. ناجيه مادر اين طايفه همسر سامة بن لوى بن غالب بوده است و مى گويند سامه به سبب نزاع و ستيزى كه ميان او و برادرش ، كعب بن لوى ، پيش آمد خشمگين به جانب بحرين رفت . ميان راه ، ناقه او براى خوردن خار و علف سر فرود آورد كه يك افعى به بينى او آويخت . ناقه بينى خود را به جهاز و نمد زين ماليد و افعى در آن جاى گرفت و ساق پاى سامه را گزيد و او را كشت . كعب بن لوى برادر سامه در مرثيه اش چنين سرود: (48)
    اى چشم ! بر سامة بن لوى فراوان اشك ببار كه مرگ بر ساق پايش ‍ آويخت ....
    گويند: همسر او ناجيه همراهش بود و چون سامه در گذشت او در بحرين با مردى ازدواج كرد و حارث را از او به دنيا آورد و در حالى كه او كودك بود پدرش درگذشت . و چون حارث نوجوان و بالنده شد مادرش طمع بست كه او را به قريش ملحق سازد. از اين رو به فرزند خود گفت كه او پسر سامة بن لوى است . حارث همراه مادرش از بحرين به مكه رفت و به كعب بن لوى چنين گزارش داد كه او پسر برادرش سامة است و چون كعب مادرش ناجيه را مى شناخت چنين پنداشت كه او در ادعاى خود صادق است ، پس او را به عنوان برادرزاده خود پذيرفت و حارث مدتى نزد كعب زندگى مى كرد تا آنكه كاروانى از بحرين به مكه آمد و افراد كاروان حارث را ديدند، بر او سلام دادند و با او گفتگو كردند. كعب بن لوى از آنان پرسيد: چگونه او را مى شناسند؟ گفتند: اين پسر مردى از شهر ما مى باشد كه نامش فلان بود، و داستان او را براى كعب شرح دادند. كعب او و مادرش را از مكه تبعيد كرد و آن دو به بحرين برگشتند و همانجا مقيم شدند و حارث ازدواج كرد و بنى ناجيه از اعقاب اويند.
    اين گروه [ از قريش ] همچنين مى گويند از پيامبر (ص ) روايت شده كه فرموده است : عمويم سامه فرزند و اعقابى نداشته است . (49)
    ابن كلبى چنين پنداشته است كه سامة بن لوى دو پسر به نامهاى غالب و حارث داشته است و مادر غالب ، ناجيه بوده و پس از اينكه سامه درگذشت پسرش حارث ، نامادرى و زن پدر خويش را به همسرى گرفت (50) و چون غالب و پسران سامه در گذشتند نسلى از آن دو باقى نماند و گروهى از بنى ناجية بن جزم بن ربان بن علاف مدعى شدند كه آنان از اعقاب سامه هستند و مادرشان همين ناجيه است و براى خود اين نسب را برگزيدند و خود را به حارث بن سامه منسوب مى دانند و همانها گروهى هستند كه على عليه السلام ايشان را به مصقلة بن هبيرة فروخت ، و همين گفتار، سخن هيثم بن عدى هم هست و تمام اين موضوع را ابوالفرج اصفهانى در كتاب الاغانى الكبير آورده است .
    من هم [ ابن ابى الحديد ] در كتاب النسب ابن كلبى گفتارى ديده ام كه در آن تصريح كرده ، كه سامة بن لوى فرزند داشته است . او گفته است سامة پسرى به نام حارث داشته و مادرش هند دختر تيم است و پسرى ديگر به نام غالب كه مادرش ناجيه ، دختر جرم بن ربان ، از قبيله قضاعة است . غالب پس از پدر خود در دوازده سالگى درگذشت . حارث بن سامه فرزندانى داشت كه عبارتند از لؤ يا، عبيدة ، ربيعة و سعد و مادرشان سلمى دختر تيم بن شيبان و شيبان پسر محارب بن فهر است و عبدالبيت كه مادرش دختر جرم مى باشد و حارث پس از مرگ پدر خويش با ناجيه كه زن پدرش بود ازدواج كرد و آنان كسانى هستند كه على عليه السلام ايشان را كشته است .
    ابوالفرج اصفهانى مى گويد: زبير بن بكار، بنى ناجيه را از قريش دانسته و گفته است كه آنها تيره يى از قريش هستند كه به عازبه معروفند و بدين سبب آنان به اين لقب معروف شده اند كه از قوم خود كناره گرفتند و به مادر خود، ناجيه دختر جرم بن زبان بن علاف ، مشهور شدند. او [ ابن علاف ] نخستين كسى است كه زينهاى علافيه را ساخته و لذا به او منسوب شده است . نام اصلى ناجية ليلى است ، زيرا او همراه سامه در بيابانى خشك مى رفت كه دچار تشنگى شد و از سامه آب خواست . سامه به او گفت آب در برابر توست ، در حالى كه سراب را به او نشان داده بود. سرانجام به آب رسيد و آن را نوشيد و بدينسان ناجيه ناميده شد.
    ابوالفرج اصفهانى مى گويد: زبير بن بكار در اين موضوع كه آنان را در زمره قريش شمرده نظر خاصى داشته است و آن عبارت بود از مخالفت و ستيز او با قريش شمرده نظر خاصى داشته است و آن عبارت بود از مخالفت و ستيز او با اميرالمومنين على عليه السلام و گرايش به آن گروه ، از اين جهت كه آنان همگى دشمنان على بوده اند و اين شيوه زبير بن بكار مشهور و معروف است .
    نسب على بن جهم و برخى از اخبار و اشعار او
    از جمله كسانى كه نسبش به سامة بن لوى مى رسد على بن جهم شاعر است و نسب او چنين است : على بن جهم بن بدر بن جهم بن مسعود بن اسيد بن اذينة بن كراز بن كعب بن جابر بن مالك بن جابر بن مالك بن عتبة بن حارث بن عبدالبيت بن سامة لوى بن غالب .
    او خودش را چنين منتسب مى كند. او با على عليه السلام دشمن بوده و همچون مروان بن ابى حفصة (51)، در هجو بنى طالب و نكوهش شيعه شعر مى سروده است و همو مى گويد:
    چه بسيار مردم رافضى كه مى گويند در شعب رضوى امامى است ، چه امام درمانده اى ... (52)
    ابوعباده بحترى (53) او را هجو گفته و چنين سروده است :
    چون علو و بزرگى قريش سنجيده شود، تو نه از زمره آن كاروانى و نه از زمره كوچ كنندگان براى جنگ ... به چه سبب با كوشش على را هجو مى گويى آن هم با دروغ و بهتان ...
    ابوالعيناء (54) روزى شنيد كه على بن جهم به اميرالمومنين على (ع ) طعنه مى زند. گفت : من مى دانم به چه سبب به على (ع ) طعنه مى زنى . گفت : آيا مقصودت داستان فروختن او خويشاوندان مرا به مصقلة بن هبيره است ؟ گفت : نه ، كه تو فرومايه تر از اين هستى و على عليه السلام ، هم لواط كننده و هم مفعول را كشت و تو از آن دو نيز فروتر هستى .
    از جمله اشعار على بن جهم هنگامى كه متوكل او را به زندان انداخته بود اين ابيات است :
    آيا نمى بينى كه امروز نكوهش و عتاب بر من را اظهار مى دارند، ديروز خود را برادران با صفاى من مى دانستند ولى همين كه گرفتار شدم صبحگاهان و شامگاهان براى من سخت ترين اسباب گرفتارى و بلا شدند... (55)
    ابوالفرج اصفهانى مى گويد: على بن جهم از حشويه (56) بوده و به شدت ناصبى و نسبت به اهل توحيد و عدل دشمن بوده است و هنگامى كه متوكل بر احمد بن ابى دؤ اد (57) خشم گرفت و او را در بند كشيد، على بن جهم او را سرزنش و هجو كرد و چنين سرود:
    اى احمد بن ابى دؤ اد، ادعا و دعوتى كردى كه براى تو بند و زنجيرها را به ارمغان آورد... (58)
    ابوالفرج اصفهانى در كتاب اغانى ضمن شرح حال مروان بن ابى حفصة اصغر مى گويد: على بن جهم ، زنى از قريش را خواستگارى كرد به او ندادند. اين خبر به متوكل رسيد و از سبب آن پرسيد. موضوع داستان بنى سامة بن لوى را به او گفتند و گزارش دادند كه ابوبكر و عمر آن گروه را از تيره قريش ‍ حساب نمى كردند، عثمان آنان را در شمار قريش آورد و على (ع ) آنان را از قريش بيرون كرد و آنان از دين برگشتند و مرتد شدند و على (ع ) از دين برگشتگان ايشان را كشت و بازماندگان را به اسيرى گرفت و آنان را به مصقلة بن هبيره فروخت . متوكل خنديد و على بن جهم را احضار كرد و آنچه را قوم گفته بودند به او خبر داد. مروان بن ابى حفصة كه كنيه اش ابوالسمط و همان مروان اصغر است حضور داشت و متوكل او را بر على بن جهم مى شوراند و وادار مى كرد او را هجو بگويد و معايب او را بر شمرد و از بگو و مگوى آن دو مى خنديد. مروان چنين سرود:
    چون نسب جهم را بخواهى ، نه از عرب است و نه از عجم . بدون سبب در دشنام دادن من لج مى كند و حال آنكه شعر و نسب را مى دزدد. او از مردمى است كه خود رابه پدرى منسوب مى دانند كه ميان مردم هيچ فرزندى از او باقى نمانده است .
    على بن جهم خشمگين شد و به مروان بن ابى حفصه پاسخ نداد، زيرا او را كوچكتر از اين مى دانست كه پاسخش دهد. متوكل به مروان اشاره كرد كه بيشتر بگويد و او چنين گفت :
    اى پسر جهم آيا شما از قريش هستيد و حال آنكه شما را فروختند به هر كس كه مى خواست ؟ آيا اميدوارى كه آشكارا بر ما افزون طلبى كنى آن هم با اصل و نسب خودتان و حال آنكه نياكان فروخته شده اند؟.
    ابن جهم باز هم به او پاسخ نداد و مروان همچنين درباره او سرود:
    اى فرومايه ! از گمراهى و به سبب جهل خود در شعر بر من تعريض ‍ مى زنى ... (59)
    نسب مصقلة بن هبيره
    درباره نسب مصقلة بن هبيرة ، ابن كلبى در كتاب جمهرة النسب چنين آورده است : مصقلة بن هبيرة بن شبل بن تيرى بن امرؤ القيس بن ربيعة بن مالك بن ثعلبة بن عكابة بن صعب بن على بن بكر بن وائل قاسط بن هنب بن افضى بن دعمى بن جديلة بن اسد بن ربيعة بن نزار بن معد بن عدنان .
    خبر بنى ناجيه با على (ع )
    اما داستان بنى ناجيه با اميرالمومنين على عليه السلام را ابراهيم بن هلال ثقفى در كتاب الغارات چنين آورده است :
    محمد بن عبدالله بن عثمان ، از نصر بن مزاحم ، از عمر بن سعد از قول كسى كه خود در داستان بنى ناجيه حضور داشته است برايم چنين نقل كرد كه چون مردم بصره پس از شكست ، با على (ع ) بيعت كردند و به اطاعت او درآمدند، بنى ناجية از اين كار خوددارى كردند و خود لشكرگاه ساختند. على (ع ) مردى از ياران خود را پيش آنان فرستاده سوارانى را همراه او روانه كرد تا با آنان جنگ كند، آن مرد نزد ايشان آمد و پرسيد: به چه مناسبت لشكرگاه ساخته ايد و حال آنكه مردم همگى ، غير از شما، به اطاعت درآمده اند؟ آنان سه گروه شدند. گروهى گفتند: ما نخست مسيحى بوديم و مسلمان شديم و همچون ديگر مردم در اين فتنه [ جنگ جمل ] در افتاديم ، اينك هم همان گونه كه مردم بيعت كرده اند بيعت مى كنيم ، آن مرد به اين گروه فرمان داد كناره بگيرند و آنان كناره گرفتند. گروهى گفتند: ما مسيحى بوديم و مسلمان نشديم و ما همراه قومى كه [ براى جنگ جمل بيرون ] آمدند بيرون آمديم و در واقع ما را با زور و اجبار بيرون آوردند و ما همراهشان شديم و همگان شكست خوردند و اينك ما هم مانند مردم به هر كارى كه در آيند در مى آييم و جزيه خود را همان گونه كه به ايشان مى پرداختيم به شما مى پردازيم . آن مرد به آنان گفت : از ايشان كناره بگيرند و آنان كناره گرفتند. گروه ديگرى گفتند: ما مسيحى بوديم بوديم مسلمان شديم ولى اسلام ، ما را به خود جذب نكرد، از اين رو به مسيحيت خويش ‍ بازگشتيم و اكنون همان گونه كه مسيحيان به شما جزيه مى پردازند جزيه خواهيم پرداخت . به آنان گفت : توبه كنيد و به اسلام برگرديد. آنان نپذيرفتند در نتيجه جنگجويان ايشان را كشت و بازماندگان ايشان را به اسيرى گرفت و ايشان را به حضور على (ع ) آورد.
    داستان خريت بن راشد ناجى و خروج او بر على (ع )
    ابن هلال ثقفى مى گويد: محمد بن عثمان ، از ابوسيف ، از حارث بن كعب ازدى ، از قول عمويش عبدالله بن قعين ازدى چنين نقل مى كرد كه خريت بن راشد، از بنى ناجيه بود (60) كه همراه على عليه السلام در جنگ صفين شركت كرده بود، پس از جنگ صفين و داستان حكميت در حالى كه سى نفر از يارانش همراهش بودند و او ميان ايشان حركت مى كرد آمد و مقابل على (ع ) ايستاد و گفت : به خدا سوگند فرمان ترا اطاعت نمى كنم و پشت سرت نماز نمى گزارم و فردا از تو جدا خواهم شد. على (ع ) به او گفت : مادرت بر سوگ تو بگريد در اين صورت عهد خود را شكسته اى و از فرمان خدايت سرپيچى كرده اى و به كسى جز خودت زيان نرسانده اى ، ولى به من بگو چرا اين چنين مى كنى ؟ گفت : براى اينكه در مورد احكام قرآن حكميت را پذيرفتى و چون كوشش به نهايت رسيد از حق ضعف و سستى كردى و به قومى گرايش پيدا كردى كه بر خود ستم روا داشتند از اين رو ما [ اين انديشه ] ترا رد مى كنيم و بر ايشان خشمگين و از شما جدا هستيم . على عليه السلام به او گفت : اى واى بر تو! پيش من بيا تا با تو درباره سنتها گفتگو و مذاكره كنم و امورى از حق را كه من بر آن از تو داناترم براى تو شرح دهم ، شايد آنچه را كه اينك نمى شناسى بازشناسى و آنچه را كه اينك نسبت به آن بينش ندارى به آن بينش پيدا كنى . خريت گفت : من فردا پگاه پيش تو خواهم آمد. على (ع ) فرمود: فردا پگاه بيا و مبادا شيطان ترا گمراه كند و راءى نادرست بر تو چيره شود و نادانان كه چيزى نمى دانند تو را خوار و زبون كنند، به خدا سوگند اگر از من راهنمايى و نصيحت بخواهى و سخن مرا بپذيرى براستى كه ترا به راه راست هدايت خواهم كرد.
    خريت از پيش على (ع ) بيرون رفت و به اهل خود پيوست .
    عبدالله بن قعين مى گويد: من شتابان از پى او بيرون شدم و چون با پسرعموى خريت دوست بودم خواستم پسر عمويش را ببينم و آنچه را اميرالمومنين به خريت گفته بود به او بگويم و از او بخواهم خريت را سخت نصيحت كند و به او فرمان دهد تا نسبت به اميرالمومنين فرمانبردار و خيرانديش باشد و به او بگويد كه اين كار براى او مايه خير اين جهانى و آن جهانى خواهد بود.
    گويد: بيرون آمدم و چون به منزل خريت رسيدم معلوم شد او پيش از من به خانه رسيده است . من بر در خانه ايستادم و در آن خانه گروهى از يارانش ‍ بودند كه با او به هنگام گفتگويش با على (ع ) حضور نداشتند. به خدا سوگند نه از عقيده خود برگشته بود و نه از آنچه به اميرالمومنين گفته بود پشيمان بود و نه پاسخ او را پذيرفته بود، ليكن به ياران خود گفت : اى قوم ! من چنين به مصلحت مى بينم كه بايد از اين مرد جدا شوم و اينك هم از او جدا شدم كه فردا براى مذاكره پيش او برگردم و چاره و مصلحتى جز جدايى نمى بينم . بيشتر يارانش گفتند: پيش از آنكه به حضورش بروى چنين كارى مكن كه اگر پيشنهاد و كار پسنديده اى عرضه دارد از او خواهى پذيرفت و اگر چنان نبود به راحتى مى توانى از او جدا شوى . به آنان گفت : آرى نيك انديشيده ايد. گويد: در اين هنگام اجازه ورود خواستم به من اجازه دادند وارد شدم و به پسرعمويش ، مدرك بن ريان ناجى كه از پيرمردان عرب بود روى كردم و گفتم : ترا بر من حقى است كه نسبت به من احساس و دوستى كرده اى و حق مسلمان بر مسلمان محفوظ است . از اين پسر عموى تو چيزى سر زده است كه براى تو گفته شد، اينك با او خلوت كن و او را از اين انديشه بازدار و كار او را گناهى بزرگ بدان ، و توجه داشته باش من بيم آن دارم كه اگر از اميرالمومنين جدا شود ترا و خود و عشيره اش ‍ را به كشتن دهد. گفت : خدايت پاداش خير دهاد كه حق برادرى را ادا كردى . اگر او بخواهد از اميرالمومنين جدا شود در اين كار نابودى او خواهد بود و حال آنكه اگر خيرخواهى او را برگزيند و با او همراه باشد بهره و هدايت او در اين كار خواهد بود.
    گويد: من خواستم نزد على (ع ) برگردم تا آنچه را اتفاق افتاده است به او بگويم ولى به سخن دوست خود اطمينان كردم و به خانه خويش بازگشتم و شب را به صبح رساندم و چون روز بر آمد به حضور اميرالمومنين عليه السلام رسيدم و ساعتى نزد او نشستم و مى خواستم گفتگوى خود را در خلوت به اطلاعش برسانم از اين رو مدتى نشستم ولى بر شمار مردم افزوده مى شد. ناچار نزديك رفتم و پشت سرش نشستم على (ع ) سرش را نزديك
    من آورد و من آنچه را از خريت شنيده بودم و آنچه را به پسرعمويش گفته بودم و نيز پاسخى را كه به من داده بود نقل كردم . فرمود: رهايش كن ، اگر حق را پذيرفت و بازگشت براى او منظور مى داريم و از او مى پذيريم . گفتم : اى اميرالمومنين ، چرا هم اكنون او را فرو نمى گيرى تا از او اطمينان پيدا كنى ؟ فرمود: اگر ما اين كار را نسبت به هر كس از مردم كه متهم است انجام دهيم بايد زندانها را از آنان انباشته كنيم و حال آنكه مناسب نمى بينم تا زمانى كه مردم مخالفتى با من نكرده اند نسبت به آنان سختگيرى كنم و ايشان را به كيفر و حبس دچار سازم .
    عبدالله بن قعين مى گويد: سكوت كردم و گوشه يى رفتم و اندكى با ياران خود نشستم . در اين هنگام على عليه السلام به من فرمود: نزديك بيا و نزديك رفتم . پوشيده به من فرمود: به خانه آن مرد برو و ببين چه كرده است زيرا كمتر روزى اتفاق افتاده است كه پيش از اين ساعت نزد من نيايد. من به خانه اش رفتم و ديدم در خانه او هيچ كس از آن گروه نيست . بر گرد درهاى خانه هاى ديگر گشتم كه گروهى ديگر از ياران خريت در آن خانه ها بودند، ديدم آنجا هم هيچ فرا خواننده و هيچ پاسخ دهنده اى نيست . پس نزد اميرالمومنين على برگشتم . همينكه مرا ديد فرمود: آيا هوشيارى كرده و مانده اند يا ترسيده و كوچ كرده اند؟ گفتم نه ، كه كوچ كرده و رفته اند. فرمود: خداى آنان را از رحمت خود دور بداراد، همچنان كه قوم ثمود از رحمت خدا به دور ماندند. همانا به خدا سوگند پيكان نيزه ها براى آنان آماده است و شمشيرها بر فرق سرشان فرو خواهد آمد و در آن حال پشيمان خواهند شد. امروز شيطان آنان را به هوس انداخته است و به گمراهى كشانده فردا از آنها بيزارى نشان مى دهد و از آنان كناره مى گيرد. در اين هنگام زياد بن خصفه برخاست و گفت : اى اميرالمومنين اگر فقط مسئله جدايى ايشان از ما مى بود، نبودن آنان با ما چندان اهميتى نداشت ، زيرا اگر با ما باشند چندان بر شمار ما نمى افزايند و جدايى آنان هم چيزى از ما نمى كاهد ولى بيم آن داريم كه گروه بسيارى از فرمانبرداران ترا كه پيش آنان مى روند تباه سازند. اجازه فرماى تا ايشان را تعقيب كنم و به خواست خداوند آنان را پيش تو برگردانم . على عليه السلام فرمود: در پى ايشان با راستى و هدايت حركت كن و چون زياد خواست بيرون برود على (ع ) از او پرسيد: آيا مى دانى اين قوم به كجا رفته اند؟ گفت : به خدا سوگند نمى دانم ولى بيرون مى روم و مى پرسم و نشان ايشان را تعقيب مى كنم . فرمود: برو خدايت رحمت كناد تا آنكه به دير ابوموسى برسى ، آنجا باش و از جاى خويش ‍ حركت مكن تا فرمان من به تو برسد كه اگر آنان به صورت آشكار و براى مبارزه و همراه جماعتى خروج كرده باشند، همانا كارگزاران من برايم بزودى خواهند نوشت و اگر پراكنده و پوشيده حركت كنند اين كار براى آنان پوشيده تر خواهد بود و من بزودى براى كارگزاران اطراف خود درباره ايشان نامه يى خواهم نوشت . و على (ع ) بخشنامه يى نوشت و براى همه كارگزاران فرستاد و چنين بود:
    از بنده خدا على اميرمومنان به هر يك از كارگزاران كه اين نامه بر او خوانده خواهد شد . اما بعد، مردانى كه از لحاظ ما گنهكارند گريخته و بيرون رفته اند. چنين مى پنداريم كه به سوى بصره رفته اند. از مردم سرزمين خود درباره ايشان بپرس و بر ايشان در هر ناحيه از نواحى سرزمين خود جاسوسان بگمار و هر خبرى كه از ايشان به تو مى رسد به ما گزارش كن . و السلام .
    زياد بن خصفه از حضور على (ع ) بيرون رفت و چون به خانه خويش رسيد ياران خود را جمع كرد و نخست خدا را ستود و نيايش كرد و سپس گفت : اى گروه بكر بن وائل ! همانا اميرالمومنين مرا ماءمور انجام كار مهمى از كارهاى خويش فرموده و مقرر داشته است كه همراه عشيره خود بر آن قيام كنم تا فرمان بعدى او به من برسد. شما پيروان و شيعيان اوييد و مورد اعتمادترين قبيله از قبايل عرب هستيد؛ هم اكنون شتابان آماده شويد و با من بيرون آييد. به خدا سوگند هنوز ساعتى نگذشته بود كه يكصد و سى نفر نزد او جمع شدند. زياد گفت : ما را بس است و بيش از اين نمى خواهيم . او حركت كرد و از پل گذشت و خود را به دير ابوموسى رساند و همانجا فرود آمد و بقيه آن روز را همانجا ماند و منتظر رسيدن فرمان على (ع ) بود.
    ابراهيم بن هلال مى گويد: همچنين محمد بن عبدالله ، از ابوالصلت تيمى ، از ابوسعيد، از عبدالله بن وال تيمى نقل مى كرد كه مى گفته است نزد اميرالمومنين على بودم كه ناگاه پيكى شتابان در رسيد و در حالى كه همچنان مى دويد نامه يى از قرظة بن كعب بن عمرو انصارى كه يكى از كارگزاران او بود آورد و در آن نامه چنين آمده بود:
    براى بنده خدا على اميرالمومنين ، از قرظة بن كعب . درود بر تو، نخست همراه با تو خداوندى را مى ستايم كه خدايى جز او نيست . اما بعد، اى اميرالمومنين گزارش مى دهم كه گروهى سوار از كوفه به سوى نفر (61) رفته اند و در پايين فرات به دهقانى به نام زادان فروخ كه اسلام آورده بود و نماز مى گزارد و از پيش داييهاى خود بر مى گشت برخورد كرده و از او پرسيده اند آيا مسلمانى يا كافر؟ گفته است : مسلمانم . گفته اند: درباره على چه مى گويى ؟ گفته است : خير و نيكى مى گويم و معتقدم كه او اميرمومنان و سرور بشر و وصى و رسول خداست . به او گفته اند: اى دشمن خدا در اين صورت تو كافرى و گروهى از ايشان بر او حمله برده و با شمشيرهاى خويش او را پاره پاره كرده اند. همراه او مردى از اهل ذمه را هم كه يهودى بوده است گرفته اند و از او پرسيده اند: آيين تو چيست ؟ گفته است : يهودى هستم . آنان به يكديگر گفته اند او را آزاد بگذاريد و شما را بر او بهانه و راهى نيست . آن مرد يهودى پيش ما آمد و اين خبر را آورد. من درباره آنان پرسيدم و هيچ كس درباره آنان چيزى به من نگفت . اينك اميرالمومنين در مورد ايشان راءى خود را براى من بنويسد تا به خواست خداوند آن را انجام دهم .
    اميرالمومنين عليه السلام در پاسخ او چنين مرقوم فرمود:
    اما بعد، آنچه را در مورد گروهى كه از منطقه حكومت تو گذشته اند نوشته اى دانستم . آرى آنان مسلمان نيكوكار را مى كشند و حال آنكه مشرك مخالف نزد آنان در امان است . آنان گروهى هستند كه شيطان ايشان را فريفته و گمراه شده اند همچون كسانى كه پنداشته اند هيچ آزمايش و فتنه يى نيست و كور و كر شده اند، پس آنان را نسبت به عرضه اعمالشان در قيامت شنوا و بينا كن . اينك به عمل خود پايبند باش و بر جمع خراج خود مواظبت كن و همان گونه كه خود گفته اى در اطاعت و خيرخواهى هستى .والسلام .
    گويد: على عليه السلام همراه عبدالله بن وال براى زياد بن خصفه نامه يى نوشت كه چنين بود: اما بعد، من به تو فرمان داده بودم در دير ابوموسى فرود آيى تا فرمان من به تو برسد و اين به آن جهت بود كه نمى دانستم آن قوم به كجا رفته اند اينك به من خبر رسيده است كه آنان به سوى دهكده يى از دهكده هاى سواد [ عراق ] رفته اند، آنان را تعقيب كن و درباره ايشان بپرس . كه آنان مردى مسلمان و نمازگزار از مردم سواد را كشته اند، و چون به ايشان رسيدى آنان را پيش من برگردان و اگر نپذيرفتند از خداوند يارى بخواه و با آنان جنگ كن كه آنان از حق جدا شده و خونى حرام را ريخته اند و راهها را ترسناك كرده اند. والسلام ..
    عبدالله بن وال مى گويد: من كه در آن هنگام جوان بودم نامه را از على عليه السلام گرفتم و چون اندكى رفتم ، برگشتم و گفتم : اى اميرالمومنين آيا [ اجازه مى دهى كه ] من هم همراه زياد بن خصفة پس از اينكه نامه را به او سپردم به جنگ دشمن تو بروم ؟ فرمود: اى برادرزاده ! چنين كن ، به خدا سوگند اميدوارم كه تو از ياران بر حق من و از نصرت دهندگان من بر قوم ستمگر باشى . عبدالله بن وال مى گويد: به خدا سوگند اين گفتار اميرالمومنين براى من دوست داشتنى تر از شتران سرخ موى بود و گفتم : اى اميرالمومنين ! به خدا سوگند كه من از همان گروه هستم و به خدا سوگند چنانم كه تو دوست مى دارى .
    سپس در حالى كه بر اسبى نژاده و جوان سوار بودم و سلاح با خود داشتم نامه را به زياد رساندم . زياد گفت : اى برادرزاده به خدا سوگند من از تو بى نياز نيستم و دوست مى دارم كه در اين سفر همراه من باشى . گفتم : من خود در اين مورد از اميرالمومنين اذن خواسته ام و به من اجازه داد. زياد از اين موضوع شاد شد و همگى بيرون آمديم تا به جايى رسيديم كه آنان بودند. سراغ ايشان را گرفتيم . گفتند: به سوى مدائن رفته اند و در حالى كه آنان در مدائن فرود آمده بودند به ايشان رسيديم . آنان يك شبانه روز بود كه به مداين رسيده و استراحت كرده بودند و اسبهاى خود را تيمار نموده و آسوده و راحت شده بودند. ما در حالى پيش آنان رسيديم كه خسته و فرسوده بوديم . آنان همين كه ما را ديدند بر پشت اسبهاى خود پريدند و راست نشستند و در يك خط مستقيم صف آرايى كردند. و چون مقابل آنان رسيديم خريت بن راشد بانگ برداشت و خطاب به ما گفت : اى كسانى كه دلها و چشمهايتان كور است آيا با خداوند و كتاب اوييد، يا با قوم ستمگر همراهيد؟ زياد بن خصفة گفت : ما با خدا و كتاب خدا و سنت رسول خداييم و همراه كسى هستيم كه خدا و رسول خدا و كتاب و پاداش او نزدش از ارزنده تر از دنياست و اگر تمام نعمتهاى اين جهانى از روزى كه جهان آفريده شده تا روزى كه فانى مى شود بر او عرضه شود او در قبال آن ، خدا را خواهد گزيد، اى كوران و اى كران !
    خريت گفت : اينك بگوييد چه مى خواهيد؟ زياد، كه مردى آزموده و نرمخو بود، گفت : تو مى بينى كه ما خسته و فرسوده ايم و چيزى كه براى آن آمده ايم شايسته نيست آشكارا مورد گفتگو قرار گيرد و در حضور همه يارانت بررسى شود، بهتر آن است كه شما فرود آييد و ما هم فرود آييم سپس با يكديگر خلوت و مذاكره كنيم و بر آن بنگريم . اگر در آنچه كه ما پيشنهاد مى كنيم براى خود خير و بهره يى ديدى آن را خواهى پذيرفت . من هم اگر از تو سخنى بشنوم كه در آن براى خودم و تو اميد عافيت داشته باشم هرگز آن را رد نخواهم كرد. خريت گفت : فرود آى و زياد بن خصفة فرود آمد و سپس روى به ما كرد و گفت : كنار اين آب فرود آييد. ما خود را كنار آب رسانديم و پياده شديم و همين كه پياده شديم پراكنده گشتيم و به صورت گروههاى ده نفرى و نه و هشت و هفت نفرى حلقه وار گرد هم نشستيم و هر گروه خوراك خود را برابر خويش نهادند كه بخورند و سپس برخيزند و آب بياشامند.
    زياد به ما گفت : توبره ها را بر گردن اسبهاى خود بياويزيد و چنان كرديم . در اين هنگام زياد بن خصفة همراه پنج تن سوار كه يكى از ايشان عبدالله بن وال بود ميان ما و آن قوم ايستاده بودند و چون آن قوم رفتند و اندكى از ما دور شدند و پياده گرديدند. زياد نزد ما آمد و همين كه ديد ما پراكنده شده و حلقه وار نشسته ايم ، گفت : سبحان الله ! شما جنگجوييد! به خدا سوگند اگر اين قوم اكنون به سوى شما بيايند، غفلتى بيش از آنچه اينك بدان دچار هستيد از شما نمى خواهند. بشتابيد، برخيزيد و كنار اسبهاى خود باشيد. ما شتاب كرديم برخى از ما وضو مى گرفتند و برخى از ما آب مى آشاميدند و برخى اسب خود را آب مى دادند و چون از اين كارها آسوده شديم همگى نزد زياد جمع شديم و او استخوانى كه بر آن گوشت بود در دست داشت . دو سه بار آنرا گاز زد و سپس كوزه آبى آوردند كه آب آشاميد. آن گاه استخوان را از دست انداخت و خطاب به ما گفت : اى قوم ، همانا كه ما با دشمن روياروييم ، آنان هم به شمار شمايند و من شمار ايشان را تخمين زدم ، خيال نمى كنم هيچ يك از دو گروه پيش از پنج نفر با گروه ديگر اختلاف داشته باشد و من چنين مى بينم كه كار شما و ايشان سرانجام به جنگ كشيده مى شود و اگر چنين شد مبادا كه شما گروه ناتوان باشيد.
    سپس گفت : هر يك از شما لگام اسب خود را در دست بگيرد و چون من به ايشان نزديك شدم و با سالارشان سخن گفتم اگر آن چنان كه مى خواهم از من پيروى كرد چه بهتر و گرنه چون شما را فرا خواندم بر اسبهاى خود سوار شويد و همگى با هم و بدون اينكه پراكنده باشيد پيش من آييد. در اين هنگام زياد بن خصفة در حالى كه من همراهش بودم پيشاپيش ما حركت كرد. من شنيدم مردى از خوارج مى گفت : اين قوم در حالى پيش شما رسيدند كه خسته و فرسوده بودند و شما آسوده و راحت بوديد، آنان را رها كرديد تا پياده شدند خوردند و آشاميدند و اسبهاى خود را از خستگى بيرون آوردند، به خدا سوگند چه بد فكرى بود!
    گويد: در اين هنگام زياد سالار ايشان خريت را فرا خواند و گفت : بيا كنارى برويم و در كار خود بنگريم و خريت همراه پنج تن پيش او آمد. من به زياد گفتم : مناسب است سه تن ديگر از ياران خود را فرا خوانم كه شمار ما هم با آنان برابر باشد. گفت : آرى هر كه را مى خواهى فرا خوان و من سه مرد ديگر فرا خواندم و ما پنج تن بوديم و ايشان هم پنج تن بودند.
    زياد بن خصفة به خريت گفت : بر اميرالمومنين و بر ما چه اعتراضى داشتى كه از ما جدا شدى ؟ گفت سالار شما را به امامت نمى پسندم و به سيره و روش شما هم راضى نيستم و چنين مصلحت ديدم كه كناره گيرى كنم و همراه كسانى باشم كه مى گويند امامت را بايد شورايى از مردم تعيين كند و هرگاه مردم بر امامت كسى اتفاق كردند كه مورد رضايت همه امت باشد من هم همراه مردم خواهم بود.
    زياد گفت : اى واى بر تو، ممكن است مردم بر حكومت كسى اجتماع كنند كه بتواند با على از لحاظ علم او به خداوند و كتاب و سنت رسول خدا برابر باشد؟ و افزون بر اين ، نزديكى خويشاوندى او به پيامبر (ص ) و سابقه او در اسلام هم هست . خريت گفت : سخن همين است كه به تو گفتم . زياد گفت : به چه مناسبت و با چه جرمى آن مرد مسلمان را كشتيد؟ خريت گفت : من او را نكشته ام . كه گروهى از ياران من او را كشته اند. گفت : آنان را به ما تسليم كن . گفت : آن راهى ندارد [ و ممكن نيست ]. زياد گفت : تو چنين مى كنى ؟ گفت : همين كه مى شنوى .
    گويد: ما ياران خود را فرا خوانديم و خريت هم ياران خود را فرا خواند و جنگ كرديم . به خدا سوگند از هنگامى كه خداوند مرا آفريده است چنين جنگى نديده بودم . نخست چندان با نيزه به يكديگر حمله كرديم تا جايى كه هيچ نيزه يى در دست ما باقى نماند و سپس با شمشير بر يكديگر نواختيم و چندان شمشير زديم كه خميده شد و بيشتر اسبهاى ايشان پى شدند و از هر دو گروه بسيارى زخم برداشتند، از ما دو مرد كشته شد، برده يى آزاد كرده از بردگان زياد كه رايت بر دوش او و نامش سويد بود و مردى ديگر از انباء [ ايرانيان ] كه نامش واقد بن بكر بود، و از ايشان هم پنج تن كشته شد و به خاك در افتادند.
    در اين هنگام شب فرا رسيد، به خدا سوگند هم ما از آنان كراهت داشتيم و هم ايشان از ما و هر دو گروه از يكديگر ملول شده بوديم . زياد و من هم زخمى شده بوديم . آن گاه ما شب را كنارى به سر آورديم و آنان هم از ما فاصله گرفتند و ساعتى از شب را درنگ كردند و سپس حركت نمودند و رفتند و ما چون شب را به صبح آورديم ديديم آنان رفته اند. به خدا سوگند كه از اين موضوع كراهت نداشتيم . پس ما حركت كرديم و به بصره رسيديم و به ما خبر رسيد كه ايشان به سوى اهواز رفته و بر كناره آن فرود آمده اند و حدود دويست مرد ديگر هم از ياران ايشان كه در كوفه بوده اند و هنگام بيرون آمدن ايشان امكان حركت كردن را نداشته اند، اينك پس از رسيدن آنان به اهواز به ايشان پيوسته اند و همراه آنان شده اند.
    گويد: زياد بن خصفه براى على عليه السلام چنين نوشت :
    اما بعد، ما با اين مرد بنى ناجيه كه دشمن خداوند است و با ياران او در مداين روياروى شديم . آنان را به حق و هدايت و كلمه برادرى فرا خوانديم ليكن از پذيرش حق سر بر تافتند، و قدرت و شوكت ايشان را به گناه دچار كرد و شيطان هم كردارشان را در نظرشان بياراست و آنان را از راه راست بازداشت . آنان آهنگ ما كردند، ما هم آهنگ ايشان كرديم و جنگى سخت از نزديك ظهر تا غروب آفتاب ميان ما در گرفت . دو مرد صالح از ما به شهادت رسيدند و از آنان پنج تن كشته شدند و آوردگاه را به نفع ما رها كردند و حال آنكه ما و ايشان خسته و زخمى بوديم و چون آن قوم شب كردند، زير پوشش شب ، ناشناخته به سوى اهواز گريختند و اينك به من خبر رسيده است كه آنان بر كناره اهواز فرود آمده اند. ما در بصره ايم و زخميان خويش را معالجه مى كنيم و منتظر فرمان تو هستيم ، خدايت رحمت كناد. والسلام .
    چون اين نامه به على عليه السلام رسيد آن را براى مردم خواند. در اين هنگام معقل بن قيس رياحى برخاست و گفت : اى اميرالمومنين خداوند همواره كارت را به صلاح دارد، همانا شايسته بود كه به جاى هر يك از اين گروه كه به تعقيب آنان فرستادى ده تن از مسلمانان را روانه مى كردى ، كه چون به آنان برسند درمانده شان كنند و ريشه آنان را از بن بركنند ولى اينكه با شمار آنان با آنان روياروى شوى ، به جان خودم سوگند كه پايداى مى كنند كه ايشان قومى عربند و شمارهاى مساوى در قبال يكديگر ايستادگى نموده و به سختى جنگ مى كنند.
    گويد: على (ع ) به او فرمود: اى معقل ، خودت مجهز و آماده شو كه به سوى آنان بروى و دو هزار مرد از مردم كوفه را كه يزيد بن معقل هم ميان ايشان بود همراهش روانه كرد و براى ابن عباس ، كه خدايش رحمت كناد، به بصره چنين مرقوم داشت .

  8. #8
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    نصر مى گويد: همچنين عمر بن سعد، از ابومخنف ، از زكرياء بن حارث ، از ابوخشيش ، از معبد نقل مى كند كه مى گفته است : على (ع ) براى ايراد خطبه بر منبر كوفه ايستاده بود و من پايين منبر بودم و مى شنيدم كه چگونه مردم را تحريض مى كند و به آنان فرمان مى دهد كه براى جنگ با مردم شام به سوى صفين حركت كنند و خودم شنيدم مى گفت : به سوى دشمنان خدا، قرآن و سنتهاى پسنديده حركت كنيد، به سوى بازماندگان احزاب و قاتلان مهاجران و انصار حركت كنيد. در اين هنگام مردى از بنى فزاره برخاست و به على گفت : آيا مى خواهى ما را به جنگ برادران شامى ما ببرى و آنان را براى تو بكشيم همان گونه كه ما را به جنگ برادران ما از اهل بصره بردى و ايشان را كشتى ؟ نه ، هرگز به خدا سوگند چنين نمى كنيم .
    اشتر برخاست و گفت : اين بيرون شده از دين چه كسى بود؟! مرد فزارى گريخت و مردم هم شتابان به تعقيب او پرداختند و در محلى از بازار كه ماديان مى فروختند به او رسيدند و او را چندان با لگد و مشت و ته غلاف شمشيرهاى خود زدند كه كشته شد. على عليه السلام خود را آنجا رساند به او گفتند: اى اميرالمومنين آن مرد كشته شد. پرسيد: چه كسى او را كشت ؟ گفتند: افراد قبيله همدان كه گروهى ديگر از مردم هم همراهشان بودند. فرمود: كشته اى كه به كوردلى و گستاخى كشته شد و معلوم نيست چه كسى او را كشته است . خونبهاى او بايد از بيت المال مسلمانان پرداخت شود. يكى از افراد خاندان تيم اللات بن ثعلبه چنين سروده است :
    به خداى خودم پناه مى برم كه مرگ من چنان باشد كه اربد در بازار ماديان فروشها مرد. افراد قبيله همدان ته كفشهاى خود را پياپى و به نوبت بر او كوفتند و چون دستى از او برداشته مى شد دستى ديگر فرو مى آمد.
    در اين هنگام اشتر برخاست و گفت : اى اميرالمومنين آنچه ديدى ترا سست نكند و آنچه از اين مرد بدبخت خائن شنيدى نوميدت نسازد. همانا همه اين مردم كه مى بينى شيعيان تو هستند و به جانهاى خود در قبال جان تو رغبتى ندارند و پس از تو ماندن را دوست نمى دارند. اگر مى خواهى ما را به مقابله دشمنت ببر. به خدا سوگند، چنان نيست كه هر كس از مرگ بترسد از آن رهايى يابد و بقا و جاودانگى به هر كس كه آن را دوست داشته باشد ارزانى نمى شود و ما بر دليلى روشن از خداى خود هستيم و مى دانيم جانهاى ما تا هنگامى كه اجل آن فرا نرسد نمى ميرد و چگونه با قومى كه همانگونه اند كه اميرالمومنين آنان را وصف كرد، جنگ نكنيم و حال آنكه در گذشته گروهى از ايشان بر گروهى از مسلمانان حمله آوردند و بهره خود را به بهره اندك اين جهانى فروختند.
    على عليه السلام فرمود: راه مشترك است و مردم در حق برابرند و هر كس ‍ كوشش و راى خود را در خيرخواهى همگان بكار برد آنچه را بر اوست انجام داده است . سپس از منبر فرود آمد و به خانه خويش رفت .
    نصر بن مزاحم مى گويد: عمر بن سعد، از ابوزهير عبسى ، از نضر بن صالح نقل مى كرد كه عبدالله بن معتم عبسى و حنظلة بن ربيع تميمى هنگامى كه على (ع ) فرمان حركت به سوى شام داد همراه گروه بسيارى از مردان قبايل غطفان و بنى تميم به حضورش رسيدند. حنظلة به على (ع ) گفت : اى اميرالمومنين ، ما براى نصيحتى پيش تو آمده ايم آن را بپذير و براى تو رايى انديشيده ايم ، آنرا بر ما رد مكن كه ما براى تو و همراهانت نظرى داريم و آن اين است كه بر جاى خود باش و با اين مرد مكاتبه كن و در جنگ با مردم شام شتاب مكن كه به خدا سوگند ما نمى دانيم و تو هم نمى دانى كه چون روياروى شويد غلبه با كيست و شكست و هزيمت از آن كيست . ابن معتم هم همچون حنظله سخن گفت و گروهى هم كه با آنان بودند همان گونه سخن گفتند.
    على (ع ) سپاس و ستايش خداوند را بر زبان آورد و سپس چنين گفت :
    اما بعد، همانا كه خداوند، وارث همه بندگان و همه سرزمينها و پروردگار آسمانهاى هفتگانه و زمينهاى هفتگانه است و به سوى او باز مى گرديد. او پادشاهى را به هر كس بخواهد ارزانى مى دارد و آن را از هر كس بخواهد باز مى ستاند هر كه را خواهد عزت مى بخشد و هر كه را بخواهد زبون مى كند (83). اما شكست و بدبختى از آن گمراهان و گنهكاران است ،! بر فرض كه پيروز شوند يا مغلوب گردند. و به خدا پناه مى برم از اينكه سخن قومى را بشنوم كه نمى بينم كار خوب را پسنديده و كار زشت را زشت شمرند.
    معقل بن قيس رياحى برخاست و گفت : اى اميرالمومنين ، به خدا سوگند اين گروه براى تو خيرخواهى ندارند و پيش تو نيامده اند مگر براى مكر و فريب و از ايشان بر حذر باش كه دشمن نزديك ما هستند.
    مالك بن حبيب هم گفت : اى اميرالمومنين به من خبر رسيده است كه اين حنظله با معاويه مكاتبه مى كند. او را به ما بسپار تا زندانى اش كنيم و تا پايان جنگ و هنگامى كه باز مى گردى زندانى باشد. از افراد قبيله عبس هم قائد بن بكير و عياش بن ربيعه برخاستند و گفتند: اى اميرالمومنين ! در مورد اين دوست ما، عبدالله بن معتم ، به ما خبر رسيده است كه با معاويه مكاتبه مى كند؛ يا خود، او را زندانى كن يا به ما اجازه ده او را زندانى كنيم تا جنگ خود را انجام دهى و بازگردى . حنظلة و عبدالله بن معتم به آنان گفتند اين پاداش كسى است كه براى شما دقت كرده و راءى درست را در مورد آنچه ميان شما و دشمنتان است عرضه داشته است ؟
    على عليه السلام به آن دو گفت : خداوند حاكم ميان من و شماست . شما را به او وا مى گذارم و از خداوند بر [ عليه ] شما يارى مى طلبم هر كجا كه مى خواهيد برويد. نصر مى گويد: على (ع ) به حنظلة بن ربيع كه از صحابه و معروف به حنظله كاتب بود پيام داد كه تو با مايى يا بر [ عليه ] تو، فرمود: چه مى خواهى انجام دهى ؟ گفت : به رها (84) مى روم كه مرزى از مرزهاست و همانجا را مواظبم تا اين جنگ به پايان برسد. از اين سخن او برگزيدگان بنى عمر و بن تميم كه خويشاوندان او بودند خشمگين شدند. حنظلة گفت : به خدا سوگند شما نمى توانيد مرا از دين و آيينم فريب دهيد، مرا به حال خود بگذاريد كه از شما داناترم . گفتند: به خدا سوگند اگر همراه اين مرد [ على عليه السلام ] بيرون نيايى اجازه نخواهيم داد فلان همسرت و فرزندانش با تو همراه باشند و بيايند و اگر بخواهى آن كار را انجام دهى ترا خواهيم كشت .
    در اين هنگام گروهى ديگر از قوم او را يارى كردند و شمشيرهاى خود را از نيام بيرون كشيدند. حنظلة گفت : مهلتم دهيد تا بينديشم و به خانه خود رفت و در خانه را بست و چون شب فرا رسيد به سوى معاويه گريخت و پس از او هم مردان بسيارى از قومش به او پيوستند. ابن معتم هم گريخت و همراه يازده مرد از قوم خويش به معاويه پيوست .
    حنظله هم همراه بيست و سه تن از مردان قوم خود به معاويه پيوست ، ولى او و ابن معتم همراه معاويه در جنگ صفين شركت نكردند و از هر دو گروه كناره گرفتند.
    گويد: على عليه السلام فرمان داد خانه حنظله را ويران كنند و آن خانه ويران شد. خانه حنظله را سالار قبيله شان شبث بن ربعى و بكر بن تميم با يكديگر خراب كردند و حنظلة ابياتى در نكوهش آن دو سرود. همچنين ابياتى در تحريض معاوية بن ابى سفيان به جنگ سرود [ كه ضمن آن آرزوى كشته شدن انصار و سر برهنگى و شيون و ناله زنان آنانرا بر كشته شدن مردان كرده است . ]
    نصر مى گويد: عمر بن سعد، از سعد بن طريف ، از ابوالمجاهد، از محل بن خليفه نقل مى كند كه مى گفته است عدى بن حاتم طائبى برخاست و مقابل على (ع ) ايستاد و نخست سپاس و ستايش خدا را بر زبان آورد و سپس ‍ گفت : اى اميرالمومنين تو سخن نمى گويى مگر به علم و دعوت نمى كنى مگر بر حق و فرمان نمى دهى مگر به رستگارى ، ولى اگر مصلحت بدانى كه با اين قوم اندكى مدارا كنى و مهلت دهى تا نامه ها و فرستادگانت نزد آنان برسند بهتر است ، كه اگر بپذيرند به خير و صلاح خود رسيده اند وانگهى صلح و سلامت براى ما و ايشان بهتر خواهد بود و اگر همچنان در شقاوت خود پايدارى كردند و از گمراهى دست بر نداشتند در آن هنگام كه حجت را بر ايشان تمام كرده ايم و آنان را به حقى كه در دست داريم فرا خوانده ايم به سوى آنان حركت كن . به خدا سوگند ايشان از آن گروه كه در گذشته نزديك در بصره با آن جنگ كرديم از حق دورتر و در پيشگاه خداوند زبونترند و آنان [ اصحاب جمل ] را پس از اينكه به حق فرا خوانديم و نپذيرفتند چنان بر زمين زديم كه در قبال جنگ به زانو درآمدند و توانستيم در مورد آنها به آنچه دوست مى داريم برسيم و خداوند نيز آنچه را مورد رضاى او بود بر سرشان آورد.
    زيد بن حصين طايى كه از مجتهدان پارسا بود و برنس (85) پارسايان بر سر مى نهاد برخاست و گفت : سپاس خداوند را تا به آن اندازه كه راضى شود و خدايى جز پروردگار ما نيست ، اما بعد، به خدا سوگند اگر ما در جنگ با كسانى كه با ما مخالفت مى كنند در شك و ترديد مى بوديم البته تصميم ما در جنگ با آنان درست نبود تا چه رسد به اينكه بخواهيم به آنان فرصت و زمان بدهيم ، زيرا در آن صورت و با شك و ترديد هر عملى مايه زيان و هر كوششى سبب گمراهى است ، و خداوند متعال مى فرمايد: اما نعمت پروردگارت را بيان كن (86) به خدا سوگند ما به اندازه چشم بر هم زدنى درباره آن كسى كه ايشان در طلب خون اويند [ عثمان ] ترديد نداشتيم تا چه رسد به پيروان او كه سنگدل و از اسلام كم بهره اند. اينان ياران ستمگران و اصحاب ظلم و تجاوزند، نه از مهاجران به حساب مى آيند و نه از انصار و نه از كسانى كه با نيكى از آنان پيروى كردند.
    مردى از قبيله طى برخاست و گفت : اى زيد بن حصين ! آيا گفتار سرور ما عدى بن حاتم را بايد رد كرد؟ زيد گفت : شما حق عدى را بيش از من نمى شناسيد ولى من گفتن سخن حق را رها نمى كنم هر چند مردم به خشم آيند. (87)
    نصر مى گويد: عمر بن سعد، از حارث بن حصين (88) نقل مى كرد كه مى گفته است ابوزينب بن عوف (89) به حضور على (ع ) آمد و گفت : اى اميرالمومنين اگر ما بر حق باشيم همانا كه تو راه يافته تر و بهره ات از خير بيشتر است و اگر بر گمراهى باشيم بار پشت تو از همه سنگينتر و گناه تو از همه ما بزرگتر است . اينك به ما فرمان داده اى به سوى اين دشمن حركت كنيم و ما دوستى ميان خود و ايشان را بريده ايم و براى آنان دشمنى را آشكار ساخته ايم و خدا مى داند كه در اين كار قصد ما فقط اطاعت از توست . آيا آنچه ما بر آنيم حق آشكار و صريح نيست ؟ و آيا آنچه دشمن ما بر آن است گناهى بزرگ نيست ؟ على (ع ) فرمود: آرى گواهى مى دهم كه اگر تو براى يارى دادن ما با نيت صحيح همراه ما بيايى و همان گونه كه مى گويى دوستى خويش را از ايشان بريده و دشمنى خود را براى ايشان آشكار كرده باشى بدون ترديد دوست خداوند خواهى بود و در رضوان خدا خواهى خراميد و در اطاعت او گام بر خواهى داشت ، اى ابوزينب ! بر تو مژده باد.
    عمار بن ياسر هم به او گفت : اى ابوزينب ! ثابت و پايدار باش و درباره احزاب كه دشمنان خدا و رسول خدايند ترديد مكن . ابوزينب گفت : در اين مسئله كه مرا به خود مشغول داشته بود هيچ دو گواهى از اين امت كه براى من گواهى دهند محبوبتر از شما دو تن نيستند.
    گويد: عمار بن ياسر بيرون آمد و اين دو بيت را مى خواند:
    به سوى احزاب كه دشمنان پيامبرند حركت كنيد. حركت كنيد كه بهترين مردم پيروان على هستند. اينك گاهى فرا رسيده كه كشيدن شمشير مشرفى و يدك كشيدن اسبها و به جنبش در آوردن نيزه ها گوارا و پسنديده است .
    نصر مى گويد: عمر بن سعد، از ابوروق نقل مى كرد كه مى گفته است يزيد بن قيس ارحبى به حضور على (ع ) آمد و گفت : اى اميرالمومنين ما مجهز و داراى ساز و برگ و از لحاظ شمار بسياريم و در ما ضعف و سستى و بهانه اى نيست . به منادى خود فرمان بده ميان مردم ندا دهد كه به قرارگاه خويش در نخيلة بروند كه مرد جنگ نبايد ملول و افسرده و خواب آلوده باشد، و نبايد چون فرصتها به دست آيد آن را به تاءخير اندازد و در آن باره رايزنى كند و نبايد كار جنگ را از ما به فردا و پس فردا موكول سازد.
    زياد بن نضر هم گفت : اى اميرالمومنين يزيد بن قيس آنچه را مى دانست گفت و براى تو خيرخواهى كرد؛ اينك به خداوند اعتماد و وثوق كن و ما را در حالى كه كامياب و يارى داده شده هستى به مقابله اين دشمن ببر. اگر خداوند نسبت به آنان اراده خير نمايد آنان تو را رها نمى كنند و به كسى كه او را سابقه و فضيلتى چون تو نيست راغب نمى شوند و اگر نپذيرفتند و توبه نكردند و چيزى جز جنگ با ما را نخواستند جنگ آنان را براى خود آسان و سبك خواهيم يافت و اميدوايم كه خداوند آنان را همان گونه كه برادرانشان را در گذشته نزديك آنجا [ در بصره ] نابود كرد و كشت هلاك نمايد.
    سپس عبدالله بن بديل بن ورقاء خزاعى برخاست و گفت : اى اميرالمومنين آن قوم اگر خدا را مى خواستند و براى او عمل مى كردند هرگز با ما مخالفت نمى ورزيدند ولى آنان براى فرار از برابرى و علاقه به انحصارطلبى و حرص ‍ به قدرت خود و ناخوش داشتن از اينكه دنيايشان از دست برود با ما مى جنگند و كينه هايى كه در جان و دشمنيهايى كه در سينه نهان دارند به سبب جنگهايى بوده است كه عليه ايشان برپا كرده اى و در آن ، پدران و يارانشان را كشته اى . آن گاه روى به مردم كرد و گفت : چگونه ممكن است معاويه با على بيعت كند؟ و حال آنكه على در يك جايگاه برادرش حنظلة و دايى او وليد و پدر بزرگ مادرى اش ، عتبه را كشته است ؟ به خدا سوگند گمان نمى برم كه چنين كارى كنند و آنان هرگز براى شما مطيع و مستقيم نمى شوند مگر آنكه نيزه هاى استوار ميان ايشان به كار افتد و شمشيرها سرهايشان را ببرد و پيشانيهايشان با گرزهاى آهنين شكافته شود و كارهايى سخت ميان دو گروه صورت گيرد.
    نصر مى گويد: عمر بن سعد، از حارث بن حصين [ حصيرة ]، از عبدالله بن شريك نقل مى كرد كه مى گفته است : حجر بن عدى و عمر و بن حمق بيرون آمدند و آشكارا از مردم شام بيزارى مى جستند. على (ع ) به آن دو پيام داد از اين كارى كه از شما به من خبر رسيده است دست بداريد. آن دو به حضور على (ع ) آمدند و گفتند: اى اميرالمومنين ! آيا ما بر حق نيستيم ؟ فرمود: آرى ، گفتند: آيا آنان بر باطل نيستند؟ فرمود: آرى . گفتند: به چه سبب ما را از دشنام دادن به آنان منع مى كنى ؟ فرمود: براى شما خوش ‍ نمى دارم كه مردمى لعنت كننده و دشنام دهنده باشيد و دشنام دهيد و بيزارى بجوييد؛ ولى اگر كارهاى ناپسند ايشان رابيان كنيد و بگوييد از جمله كارها و شيوه هاى ايشان اين كار و آن كار است ، از لحاظ گفتار، پسنديده تر و از لحاظ حجت و برهان رساتر است و چه نيكوست كه به جاى لعن و نفرين ايشان و بيزارى جستن شما از آنان ، بگوييد: بار خدايا خونهاى ايشان و ما را حفظ كن و ميان ما و ايشان را اصلاح نماى و آنان را از گمراهيشان به راه راست هدايت فرماى تا هر يك از ايشان كه حق را نمى شناسد بشناسد، و هر كس از ايشان كه به ستم و عدوان گراييده است از آن دست بدارد. (90) براى من دوست داشتنى تر و براى شما هم بهتر است .
    آن دو گفتند: اى اميرالمومنين ! اندرزت را مى پذيرم از فرهنگ و ادب تو فرهنگ مى آموزيم . (91)
    نصر مى گويد: عمر و بن حمق در آن روز گفت : اى اميرالمومنين ! به خدا سوگند من با تو بيعت نكرده ام و ترا دوست نمى دارم از اين لحاظ كه ميان من و تو نزديكى است و نه از اين جهت كه مال و خواسته يى از تو به من برسد و نه براى قدرتى كه موجب آوازه و نام آورى من شود؛ بلكه من تو را براى پنج خصلت كه در توست دوست مى دارم كه تو پسر عموى پيامبرى و وصى اويى و پدر فرزندزادگان پيامبرى كه ميان ما باقى مانده اند و از همه مردم در مسلمان شدن پيشگام ترى و سهم تو در جهاد از همه مهاجران بيشتر است و بر فرض كه من مجبور شوم كوههاى بسيار سنگين را جا به جا كنم و آب درياهاى ژرف را بيرون كشم تا آنكه روزى دوست ترا تقويت و دشمن ترا خوار و زبون سازم در عين حال خيال نمى كنم توانسته باشم تمام حقوقى را كه از تو بر گردن من است پرداخت كرده باشم .
    على عليه السلام عرضه داشت : پروردگارا! دلش را با پرهيزگارى روشن فرما و او را به راه راست خود هدايت كن . اى كاش ميان سپاه من صد تن چون تو بودند. حجر گفت : اى اميرالمومنين به خدا سوگند در آن صورت سپاهت رو به راه مى شد و ميان آنان كسانى كه با تو دغلبازى كنند كم مى بود.
    نصر مى گويد: حجر بن عدى هم برخاست و گفت : اى اميرالمومنين ما فرزندان جنگ و شايسته آنيم . ما جنگ را بارور ساخته و آن را به نتيجه مى رسانيم . جنگ به ما دندان نشان داده است و ما به او دندان نشان داده ايم . ما را عشيره و يارانى است كه افراد و ساز و برگ دارند و داراى راى آزموده و شجاعت پسنديده مى باشند و زمام ما در اختيار توست ، اگر به خاور روى با تو به خاور مى آييم و اگر به باختر روى با تو به باختر مى آييم و هر فرمان كه به ما دهى فرمانبرداريم . على عليه السلام فرمود: آيا همه قوم تو همچون تو معتقدند؟ گفت : من از ايشان جز نيكى نديده ام و اين دست من براى بيعت از سوى ايشان به شنيدن و اطاعت كردن و نيكو پذيرفتن آماده است . على (ع ) براى او دعاى خير كرد.
    نصر مى گويد: همچنين عمر بن سعد براى ما نقل كرد كه على عليه السلام در آن هنگام براى كارگزاران خويش نامه نوشت و از آنان خواست حركت كنند و از جمله براى مخنف بن سليم چنين مرقوم داشت :
    سلام بر تو، نخست همراه با تو خداوندى را كه خدايى جز او وجود ندارد ستايش مى كنم . اما بعد، همانا جنگ و جهاد با كسى كه از حق بر گردد و در خواب كورى و گمراهى خود را به عمد فرو افكند، بر همه عارفان واجب است ، و همانا خداوند از هر كس كه رضايت او را بجويد راضى خواهد بود و بر هر كس كه از فرمان او سرپيچد خشم مى گيرد. و ما اينك تصميم گرفته ايم به سوى اين قوم برويم ، قومى كه ميان بندگان خدا به غير آنچه خدا نازل فرموده است عمل مى كنند و غنايم را ويژه خود قرار داده اند و اجراى حدود خدا را فرو نهاده اند و حق را از ميان برده اند و فساد و تباهى را در زمين آشكار ساخته اند و تبهكاران را به جاى مومنان دوستان خود قرار داده اند و هرگاه دوستى از دوستان خداوند كارهاى آنان را زشت بشمرد او را دشمن مى دارند و از خود مى رانند و محرومش مى كنند و هرگاه ستمگرى آنان را بر ستمشان يارى مى دهد دوستش مى دارند و او را به خود نزديك و نسبت به او نيكى مى كنند. آنان اصرار بر ستم دارند و بر ستيزه هماهنگ شده اند و از ديرباز از حق برگشته اند و بر گناه ، يكديگر را يارى داده اند و به راستى ستمكارانند. اينك چون اين نامه من به دست تو رسيد مورد اعتمادترين ياران خود را بر منطقه حكومت خويش به جانشينى بگمار و خود پيش ما بيا شايد تو همراه ما با اين دشمنى كه حرام خدا را حلال مى شمرد روياروى شوى و امر به معروف و نهى از منكر كنى و بر حق هماهنگ گردى و با باطل مباينت ورزى كه ما و ترا از پاداش جهاد بى نيازى نيست . و خداوند ما را بسنده و بهترين كارگزار است .
    اين نامه را عبيدالله بن ابى رافع در سال سى و هفتم نوشت .
    مخنف بن سليم ، حارث بن ابى الحارث بن ربيع را بر اصفهان و سعيد بن وهب را بر همدان گماشت و هر دو ايشان از خويشان او بودند و خود به حضور على (ع ) آمد و همراه او در جنگ صفين شركت كرد.
    نصر مى گويد: در اين هنگام عبدالله بن عباس از بصره نامه يى براى على عليه السلام نوشت و در آن اختلاف مردم بصره را گزارش داد. على (ع ) براى او چنين نوشت :
    [ از بنده خدا على اميرمومنان به عبدالله بن عباس ] (92) اما بعد، فرستاده ات نزد من آمد و نامه ات را خواندم كه در آن از احوال مردم بصره و اختلاف ايشان را پس از بازگشت من از آن شهر نوشته بودى ، اينك به تو از حال آن قوم خبر مى دهم : آنان دو گروهند برخى اميدوار [ پاداش ] هستند و برخى نيز از عقوبت [ كه ممكن است در انتظارشان باشند ] بيمناكند. بنابراين آنان را كه راغب هستند با عدل و انصاف و نيكى تشويق و ترغيب كن و گره بيم را از دل بيمناكان بگشاى و فقط فرمان مرا به كار ببند و از آن در نگذر و به ويژه نسبت به قبيله ربيعه نيكى كن و نسبت به هر كس كه تو را پذيرفت تا آنجا كه مى توانى به خواست خداوند متعال نيكى و محبت كن . نصر مى گويد: و على عليه السلام براى عموم كارگزاران و اميران مناطق همان گونه كه براى مخنف بن سليم نامه نوشته بود، نامه نوشت و منتظر ايشان بماند.
    نصر همچنين مى گويد: عمر بن سعد، از ابوروق نقل مى كند كه مى گفته است زياد بن نضر حارثى به عبدالله بن بديل گفت : همانا كه اين جنگ ما سخت و دشوار است و هيچ كس جز افراد دلير و شجاع و راست نيت و مطمئن بر آن پايدارى نخواهد كرد. به خدا سوگند گمان نمى كنم كه اين جنگ از ايشان و از ما جز فرومايگان را باقى گزارد.
    عبدالله بن بديل گفت : من هم به خدا سوگند جز اين گمانى ندارم ، و چون اين سخن آن دو به اطلاع على (ع ) رسيد به آنان فرمود: اين سخن در سينه يتان اندوخته بماند، آن را آشكار مكنيد و هيچ شنونده اى آن را از شما نشود، كه خداوند براى قومى كشته شدن را و براى قومى ديگر مرگ عادى را رقم زده است و مرگ هر كس همان گونه كه خداوند رقم زده است فرا خواهد رسيد، خوشا به حال آنان كه در راه خدا جهاد كننده اند و در اطاعت فرمانش كشته شدگانند.
    نصر مى گويد: و چون هاشم بن عتبه سخن آن دو را شنيد به حضور على (ع ) آمد و گفت : اى اميرالمومنين ! ما را به رويارويى اين قوم سيه دل ببر كه كتاب خدا را پشت سر خويش افكنده اند و ميان بندگان خدا به غير آنچه رضاى اوست عمل كرده اند. آنان حرام خدا را حلال و حلال او را حرام كرده اند. شيطان آنان را فريفته و به آنها وعده هاى باطل داده و به آرزوها در افكنده ، تا بدانجا كه ايشان را از راه راست منحرف كرده و به پستى كشانده و دنيا را براى آنان محبوب قرار داده است و آنان براى دنياى خويش و رغبت بر آن جنگ مى كنند همان گونه كه ما به سبب رغبت به آخرت و بر آمدن وعده پروردگارمان جنگ مى كنيم و اى اميرالمومنين ! تو از همگان به رسول خدا نزديكتر و به لحاظ سابقه و قدمت از همگان برترى . اى اميرالمومنين ! آنان نيز درباره تو همين چيزى را كه ما مى دانيم مى دانند ولى بدبختى بر ايشان رقم زده شده است و هوسها آنان را به كژى واداشته است و آنان ستمگرانند، و اينك دستهاى ما به سخن شنوى و فرمانبردارى از تو گسترده و دلهاى ما براى بذل خيرخواهى و نصيحت تو گشاده است و جانهاى ما ترا بر هر كس كه با تو ستيز كند و بخواهد به جاى تو بر شاخه حكومت بپيچد يارى مى دهد. به خدا سوگند خوش نمى دارم آنچه كه بر زمين است و زمين آن را در بردارد و آنچه زير آسمان است و آسمان بر آن سايه افكنده است از آن من باشد و در مقابل ، من با دشمنى از دشمنان تو دوستى كنم و با دوستى از دوستانت دشمنى ورزم .
    على عليه السلام عرضه داشت : بارخدايا! شهادت در راه خود و همسويى با پيامبرت را به او ارزانى كن .
    نصر گويد: آن گاه على (ع ) به منبر رفت و براى مردم خطبه ايراد كرد و آنان را به جهاد فرا خواند و نخست حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس چنين فرمود: همانا خداوند شما را با دين خود گرامى داشت و شما را براى پرستش خود آفريد. در پرداخت حق خدا جان بر كف گيريد و وعده او را براى خود فراهم سازيد و بدانيد كه خداوند ريسمانهاى اسلام را استوار و دستگيره آن را محكم قرار داده است ، آن گاه بهره جانها را در فرمانبردارى و كسب رضايت پروردگار نهاده است ، و زيركان غنيمت را به هنگام از دست دادن ناتوان به دست مى آورند، و من اينك عهده دار كار سياه و سرخ [ عرب و عجم ] هستم و هيچ نيرويى جز از ذات پروردگار نيست و ما به خواست خداوند به رويارويى كسى مى رويم كه خويشتن را فريفته و چيزى را خواسته است كه از او نيست و معاويه و لشكريانش نيز به آن دست نمى يازند. اين گروه سركش و ستمگر را ابليس از پى خود مى كشد و براى آنان بارقه آرزوى دور و دراز خود را فرو آورده و با فريب خود، ايشان را شيفته است ، و شما داناترين مردم به حلال و حراميد، به آنچه كه مى دانيد بى نياز شويد و از آنچه خداوند شما را از شيطان بر حذر داشته است بر حذر باشيد و به پاداش و گرامى داشتى كه در پيشگاه خداوند است رغبت ورزيد و بدانيد ربوده عقل آن كسى است كه دين و امانتش ربوده شده باشد و مغرور و فريفته آن كسى است كه گمراهى را بر هدايت برگزيند و مبادا كه كسى خود را از من كنار كشد و بگويد شركت ديگران در اين كار كافى و بسنده است ؛ و بدانيد كه اندك اندكها بسيار و قطره قطره دريا مى شود و هر كس از آبشخور خويش دفاع نكند مورد ستم قرار مى گيرد. (93) وانگهى من به شما فرمان مى دهم در اين كار استوار باشيد و در راه خدا جهاد كنيد و از هيچ مسلمانى غيبت مكنيد و به خواست خداوند متعال منتظر نصرت بسيار نزديك از جانب خداوند باشيد.
    نصر مى گويد: سپس پسرش حسن بن على عليهما السلام برخاست و چنين گفت : سپاس خداوندى را كه خدايى جز او نيست و براى او انبازى نمى باشد. همانا خداوند حق خود را بر شما چنان بزرگ قرار داده و چندان نعمت بر شما فرو ريخته كه نمى توان شمرد و نمى توان از عهده شكرش ‍ بيرون آمد و هيچ سخن و وصفى به كنه آن نمى رسد و ما همانا [ نخست ] براى خدا و [ سپس ] براى شما خشم گرفته ايم و بدانيد هيچ قومى بر كارى متحد و هماهنگ نمى شود مگر اينكه كارش محكم و بنيانش استوار مى شود. اينك براى كشتن دشمن خودتان ، معاويه و سپاهيان او، متفق و هماهنگ شويد و خوارى و زبونى مكنيد كه زبونى رشته هاى دل را مى گسلد و همانا اقدام و پيشروى در مقابل نيزه ها مايه شجاعت و غرور و صيانت است . هر قوم كه از خويشتن با قدرت دفاع كند هر علت و درماندگى را از ايشان بر مى دارد و شدتهاى خوارى را از ايشان كفايت مى كند و آنان را به معالم دين و آيين راهنمايى مى نمايد. و سپس اين بيت را خواند:
    از صلح آنچه را كه به آن خشنودى ، مى گيرى و حال آنكه جنگ با چند جرعه از انفاس خود ترا كفايت مى كند (94)
    آن گاه حسين بن على عليهما السلام برخاست و پس از حمد و ثناى خداوند چنين گفت :
    اى مردم كوفه ! شما ياران محبوب و گرامى هستيد و شما چون جامه زيرين پيوسته به پوست و غير از جامه رو هستيد. اينك در خاموش كردن فتنه اى كه ميان شما برافروخته شده و آسان ساختن آنچه بر شما دشوار گشته است كوشش كنيد و بدانيد با آنكه شر جنگ بسيار و مزه آن ناگوار است ولى هر كس براى آن قبلا آماده شود و ساز و برگش را فراهم آورد و از خستگى آن پيش از فرا رسيدنش به ستوه نيايد مرد شايسته جنگ است و هر كس پيش ‍ از آمادگى و رسيدن فرصت مناسب و بينش و كوشش كافى به آن دست يازد سزاوار است كه به قوم خود از آن سودى نرساند و خويشتن را هم به نابودى دهد. از خداوند مسئلت داريم كه شما را با الفت خويش پشتيبانى نمايد و استوار بدارد. و از منبر فرود آمد.
    نصر مى گويد: تقريبا تمام مردم تقاضاى على عليه السلام را در مورد حركت پذيرفتند، جز اينكه گروهى از اصحاب عبدالله بن مسعود كه عبيده سلمانى و يارانش هم با آنان بودند به حضور على (ع ) آمدند و گفتند: ما با شما خواهيم آمد و لشكر و قرارگاه شما را ترك نمى كنيم ، ولى خودمان لشكر جداگانه اى خواهيم بود و در كار شما و مردم شام دقت خواهيم كرد و هر يك از دو گروه را كه ببينيم مى خواهد كارى را كه حلال نيست انجام دهد و براى ما جور و ستم او روشن شود با همان گروه وارد جنگ خواهيم شد. .على (ع ) فرمود آفرين بر شما. اين معنى فقه در دين و علم به سنت است و هر كس به اين پيشنهاد راضى نباشد خيانت پيشه و ستمگر است .
    گروه ديگرى هم از ياران عبدالله بن مسعود كه ربيع بن خثيم هم از جمله ايشان بود و آنان در آن هنگام چهار صد تن بودند به حضورش آمدند و گفتند: اى اميرالمومنين ! با آنكه ما به فضل و فضيلت تو آشنائيم ولى در اين جنگ گرفتار شك و ترديديم . ما و تو و مسلمانان بى نياز از گروهى نيستيم كه با دشمنان نبرد كنند ما را به مواظبت يكى از مرزها بگمار تا آنجا مقيم و در كمين باشيم و در صورت لزوم از مردم آن ناحيه دفاع كنيم . على عليه السلام ربيع بن خثيم را بر مرز رى گماشت و نخستين رايتى كه على (ع ) در كوفه آن را بست و بر افراشت رايت ربيع بن خثيم بود.
    نصر مى گويد: عمر بن سعد، از يوسف بن يزيد، از عبدالله بن عوف بن احمر نقل مى كرد كه مى گفته است على عليه السلام از نخيلة حركت نكرد تا آنكه ابن عباس همراه مردم بصره پيش او آمد و گويد: على (ع ) براى ابن عباس نامه اى نوشته بود كه مضمون آن چنين بود:
    اما بعد، خودت همراه مسلمانان و مومنانى كه پيش تو هستند پيش من بيا، و گرفتاريهاى مرا كه آنجا گرفتارش بودم و گذشت و عفو مرا در جنگ از ايشان فرايادشان آور و فضيلتى را كه در شركت در اين كار براى آنان خواهد بود به آنان گوشزد كن . والسلام .
    گويد: چون نامه على (ع ) در بصره به دست ابن عباس رسيد ميان مردم برخاست و نامه را براى ايشان خواند و حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و چنين گفت : اى مردم ! آماده شويد براى رفتن و پيوستن به امام خودتان ، سبك بار و سنگين بار حركت كنيد و با اموال و جانهاى خود جهاد كنيد كه شما با تبهكارانى كه حرام خدا را حلال مى شمرند و به دين و آيين حق متدين نيستند جنگ خواهيد كرد؛ آن هم همراه اميرالمومنين و پسرعموى رسول خدا، كسى كه امر كننده به معروف و نهى كننده از منكر و حكم كننده به حق و استوار بر هدايت و حكم كننده به حكم قرآن است ، رشوه اى در حكم نمى پردازد و با تبهكاران نرمى نمى كند و در راه خدا سرزنش سرزنش ‍ كننده او را فرو نمى گيرد و باز نمى دارد.
    احنف بن قيس برخاست و گفت : آرى به خدا سوگند خواسته ات را پاسخ مثبت مى دهيم و همراه تو در سختى و آسانى و بر خشنودى و ناخوشى بيرون مى آييم و در اين كار براى خود پاداش مى طلبيم و از پروردگار بزرگ براى خود آرزوى پاداش مى كنيم .
    خالد بن معمر سدوسى (95) هم برخاست و گفت : شنيديم و گوش به فرمانيم ، هرگاه بخواهى حركت كنيم حركت مى كنيم و هرگاه ما را فرا خوانى پذيراييم .
    عمرو بن مرجوم عبدى (96) هم برخاست و گفت : خداوند اميرالمومنين را موفق بداراد و حكومت بر مسلمانان را براى او جمع كناد و تبهكارانى را كه حرام خدا را حلال مى شمرند نفرين كناد، آنانى را كه قرآن را [ چنان كه بايد و شايد ] نمى خوانند و به خدا سوگند ما بر آنان خشمگين و در راه خدا از ايشان بريده و جداييم . هرگاه تو بخواهى به خواست خداوند متعال پيادگان و سواران ما همراهت خواهند بود.
    گويد: مردم براى حركت پاسخ مثبت دادند و با نشاط و سبكبار پذيرا شدند. ابن عباس ، ابوالاسود دوئلى را بر بصره گماشت و بيرون آمد و در نخيلة به على (ع ) پيوست .
    نامه محمد بن ابى بكر به معاويه و پاسخ او
    نصر مى گويد. محمد بن ابى بكر به معاويه چنين نوشت :
    از محمد پسر ابوبكر، به گمراه معاوية بن صخر. (97) سلام بر آنان كه اهل اطاعت از خدايند و نسبت به دوستان خدا تسليم مى باشند. اما بعد همانا كه خداوند با جلال و بزرگى و نيرو و توان خويش خلقى را آفريد بدون آنكه بيهوده باشد و در نيروى او ضعفى پديد آمده باشد. او را نيازى به آفرينش ‍ ايشان نبوده است و آنان را بندگان خويش آفريده ، گروهى را سعادتمند و گروهى را بدبخت و گمراه و هدايت شده قرار داده است . آن گاه آنان را با علم خود برگزيده و از ميان ايشان محمد (ص ) را برگزيد و او را به رسالت خويش مخصوص و براى وحى خويش انتخاب كرده است و امين بر امر و فرمان خود قرار داده است ، و او را پيامبرى قرار داده كه به كتابهاى خداوند كه پيش او بود تصديق داشت و راهنماى شرايع بود. محمد (ص ) مردم را با حكمت و اندرز پسنديده به راه و فرمان خدا فرا خواند و نخستين كس كه پذيرفت و به حق و خدا توجه كرد و او را تصديق و با او موافقت كرد و كاملا تسليم شد و اسلام آورد برادر و پسر عمويش على بن ابى طالب عليه السلام بود كه او را در مورد امور غيبى و پوشيده تصديق كرد و او را بر هر دوست برگزيد و او را از هر بيم و هراسى حفظ كرد و در هر پيشامد ترسناك با جان خويش با او مواسات كرد. با دشمنان او جنگ كرد و نسبت به دوستانش با صلح و آرامش رفتار كرد. على به هنگام سختى و در جنگهاى هول انگيز در حالى كه جان نثار بود ايستادگى كرد تا آنجا كه هيچكس نظير او در جهادش در راه خدا و نيز در كردارش قابل مقايسه با او نبود. اينك چنان مى بينم كه تو خود را همسنگ او مى پندارى و حال آنكه تو، تويى و او آن كسى است كه در هر خير و كار پسنديده از همگان گوى سبقت ربوده است . پيش از همه مردم مسلمان شده و نيت او از همگان صادقتر و فرزندانش از همگان پاك نهادتر و همسرش از همگان با فضيلت تر و پسر عمويش بهترين مردم است . و تو نفرين شده ، پسر نفرين شده اى . خود و پدرت همواره براى دين غائله برپا مى كرديد و براى خاموش كردن پرتو خدا كوشش مى كرديد و بر اين منظور لشكرها جمع و مالها هزينه كرديد و با قبايل در اين مورد همپيمان مى شديد. پدرت بر اين حال بمرد و تو هم بر همان راه جانشين او شده اى . گواه راستين اين موضوع درباره تو اين است كه بازماندگان احزاب و سران نفاق و دشمنان رسول خدا (ص ) به تو پناه آورده و ترا ملجاء خويش ‍ ساخته اند و گواه راستين اين موضوع درباره على همراه فضيلت و قدمت سابقه او، ياران اويند كه آنان را خداوند متعال در قرآن نام برده است و آنان را ثنا گفته و فضيلت داده است و ايشان همگان از مهاجران و انصارند و به صورت لشكرها و گروهها بر گرد اويند و با شمشيرهاى خويش بر گرد او جنگ مى كنند و خونهاى خود را براى حفظ او نثار مى كنند. آنان فضيلت را در پيروى از او و بدبختى و سركشى را در مخالفت با او مى دانند. اى واى بر تو! چگونه خودت را همسنگ على مى دانى و حال آنكه او وصى پيامبر (ص ) و وارث او و پدر فرزندان اوست و نخستين كس از مردم است كه از او پيروى كرده است و آخرين مردم در تجديد عهد با اوست . پيامبر (ص ) او را به رازهاى خود آگاه و در كار خود شريك و انباز مى نمود و حال آنكه تو دشمن و پسر دشمن رسول خدايى . تو تا آنجا كه مى توانى از باطل خود بهره گيرى مى كنى و پسر عاص در گمراهى به تو مدد مى رساند. روزگار تو سپرى و حيله و مكر تو سست شده است و بزودى روشن مى شود كه فرجام پسنديده از آن كيست و بدان كه تو با پروردگار خويش كه از كيد و حيله اش ‍ احساس امنيت مى كنى مكر مى ورزى . آرى كه از لطف و بخشش خدا نوميد شده اى و حال آنكه او براى تو در كمينگاه است و تو از خداوند در حال غرور و فريبى و خداوند و اهل بيت رسول خدا از تو بى نيازند (98) و سلام بر هر كس كه از هدايت پيروى كند.
    معاويه در پاسخ محمد بن ابى بكر چنين نوشت :
    از معاوية بن ابى سفيان به آن كس كه سرزنش كننده پدر خود است ، محمد بن ابى بكر. سلام بر آنان كه از خداى طاعت مى برند اما بعد، نامه ات رسيد كه در آن از اهليت خداوند در مورد قدرت و چيرگى او و اينكه پيامبر خويش را به چه چيزها اختصاص داده است نوشته بودى و همراه آن سخنان ديگرى بر هم بافته و پرداخته بودى كه انديشه ات در آن ضعيف و براى پدرت متضمن خشم و سرزنش بود. در آن از حق پسر ابى طالب و قدمت سابقه و نزديكى خويشاوندش به رسول خدا و يارى دادن او به پيامبر و مواسات با آن حضرت در هر بيم و هراس ياد كرده و با من احتجاج كرده و با فضل كس ديگرى نه با فضيلت خود بر من فخر فروخته بودى . من خداوند را مى ستايم كه اين فضايل را بهره تو نگردانيده و براى كس ‍ ديگرى غير از تو قرار داده است . من و پدرت به هنگام زندگى پيامبرمان با هم بوديم و رعايت حق پسر ابى طالب را بر خود لازم مى ديديم و فضيلت او بر ما آشكار و مسلم بود، و چون خداوند براى پيامبر خويش آنچه را نزد خويش بود برگزيد و آنچه را كه به او وعده داده بود برآورد و دعوتش را آشكار و حجتش را روشن و پيروز كرد او را به سوى خويش بازگرفت . پدر تو و فاروق [ عمر بن خطاب ] نخستين كسان بودند كه با او مخالفت كردند و بر او چيره شدند و هر دو در اين كار با يكديگر هماهنگى و اتفاق كردند و سپس او را براى بيعت با خويش فرا خواندند كه در آن كار تاءخير و درنگ كرد و آن دو نسبت به او قصدهاى بزرگ كردند و تصميمهاى تند گرفتند و ناچار با آن دو بيعت كرد و تسليم ايشان شد و آن دو او را در كار خود انباز و بر راز خود آگاه نساختند تا آنكه حكومت آن دو سپرى شد و مردند پس از آن دو، سومين آن دو تن عثمان بن عفان به خلافت رسيد كه به هدايت آن دو و روش ايشان حكومت مى كرد. تو و سالارت بر او خرده و عيب گرفتيد تا آنكه دور دستان گنهكار بر او طمع بستند. تو و سالارت در نهان و آشكار توطئه كرديد و دشمنى و كينه خود را براى او آشكار ساختيد تا آنكه به خواسته و آرزوى خويش درباره اش رسيديد. اينك اى پسر ابوبكر مواظب خويش باش كه بدبختى و نتيجه زشت كار خود را بزودى خواهى ديد. حد خود رابشناس و اندازه نگهدار كه تو كوچكتر از آنى كه بتوانى برابر و همسنگ كسى باشى كه كوهها همسنگ بردبارى اوست و در عين حال به هنگام زور قهر نيزه اش ملايم نيست و هيچ كس هم به تحمل و گذشت او نمى رسد. پدرت براى او اين را فراهم ساخت و پادشاهى او را استوار كرد. اينك اگر آنچه ما در آن هستيم صواب و بر حق است پدرت آغازگر آن است و اگر جور و ستم است پدرت پايه و اساس آن است و ما شريكان اوييم . ما به راهنمايى و هدايت او پايبنديم و به كار او اقتداء كرده ايم . ديديم پدرت چه كرد و ما از او پيروى كرديم و گام بر جاى گام او نهاديم . اكنون در آنچه مى پندارى پدرت را عيب بگير يا رها كن . و سلام بر هر كس كه به حق برگردد و از گمراهى خويش توبه كند و دست بدارد.
    گويد: آن گاه على عليه السلام به حارث اعور فرمان داد ميان مردم ندا دهد كه به قرارگاه خويش در نخيله برويد و حارث ميان مردم جار زد و اعلام كرد. على (ع ) به مالك بن حبيب يربوعى كه سالار شرطه اش بود فرمان داد مردم را بسيج كند و به قرارگاه ببرد و عقبة بن عمرو انصارى را فرا خواند و او را به جانشينى خود در كوفه گماشت ، و عقبه كوچكترين فرد از هفتاد تنى بود كه با پيامبر (ص ) بر گردنه منى (عقبة ) بيعت كرده بودند (99)، و آن گاه على (ع ) بيرون آمد و مردم هم همراهش بيرون آمدند.
    نصر مى گويد: در اين هنگام على عليه السلام ، زياد بن نصر و شريح بن هانى را فرا خواند و آنان سالار قبيله مذحج و اشعريها بودند، و فرمود: اى زياد، در هر شامگاه و بامداد از خداى بترس و به هيچ حال خود را از آن در امان مپندار و بدان كه اگر تو خود نفس خويش را از بسيار چيزها كه دوست مى دارى از بيم ناخوشايندى باز ندارى خواسته ها و هوسها به تو زيان فراوان خواهد رساند. تو خود نفس خويش را از ستم و ظلم و گذشتن از حد خود، بازدار و آن را منع كن اينك من ترا بر اين لشكر گماشتم ، مبادا بر ايشان فخر فروشى و دست ستم يازى . همانا بهترين شما در پيشگاه خداوند پرهيزگارترين شماست . از عالم ايشان علم بياموز و نادان و جاهل ايشان را آموزش بده . از نادان آنان درگذر و بردبار باش كه تو به يارى بردبارى و خويشتندارى از آزار و خشم به خير دست خواهى يافت .
    زياد گفت : اى اميرالمومنين ! به كسى سفارش و وصيت نمودى كه حافظ سفارش تو و برآورنده خواسته و آرزوى توست و سعادت را در اجراى فرمان تو و گمراهى را در تباه ساختن عهد و پيمان تو مى داند.
    على (ع ) به زياد و شريح فرمان داد كه هر دو از يك راه و كنار هم حركت كنند و با يكديگر اختلاف نورزند و آن دو را با دوازده هزار تن بر مقدمه سپاه خود گماشت و روانه كرد و هر يك از ايشان فرمانده بخشى از آن لشكر بودند. شريح شروع به كناره گيرى از زياد كرد و با ياران خود جداگانه حركت مى كرد و به زياد نزديك نمى شد. زياد همراه يكى از بردگان آزاد كرده خود كه نامش شوذب بود براى على (ع ) اين نامه را نوشت :
    براى بنده خدا اميرالمومنين از زياد بن نضر. سلام بر تو باد، نخست با تو خداوندى را كه خدايى جز او نيست مى ستايم . اما بعد، تو مرا به فرماندهى مردم گماشتى ولى شريح براى من بر خود حق طاعت و فرمانبردارى را نمى بيند و اين كردارش نسبت به من كوچك شمردن فرمان تو و ترك عهد و پيمان است . والسلام .
    شريح بن هانى هم براى اميرالمومنين چنين نوشت :
    براى بنده خدا على اميرمومنان از شريح بن هانى . (100) سلام بر تو، نخست با تو خداوندى را ستايش مى كنم كه خدايى جز او نيست .اما بعد، همانا زياد بن نضر از هنگامى كه او را در حكومت خود شريك كرده و به فرماندهى لشكرى از لشكرهايت گماشته اى سركش و متكبر شده است . به خود شيفتگى و ناز و غرور او را به گفتار و كردارى واداشته است كه خداوند متعال به آن راضى نيست . اگر اميرالمومنين مصلحت مى بيند او را از فرماندهى بر ما عزل كند و به جاى او كس ديگرى را كه دوست مى دارد گسيل نمايد، كه ما او را خوش نمى داريم . والسلام .
    على عليه السلام خطاب به آن دو چنين نوشت :

  9. #9
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    بسم الله الرحمن الرحيم . از بنده خدا على اميرمومنان ، به زياد بن نضر و شريح بن هانى . سلام بر شما باد، نخست با شما خداوندى را مى ستايم كه خدايى جز او نيست . اما بعد همانا كه من بر مقدمه لشكر خود زياد بن نضر را گماشتم و او را فرمانده مقدمه قرار دادم و شريح فرمانده گروهى از ايشان است . اگر لشكر شما دو تن ناچار از جنگى شد زياد بن نضر فرمانده تمام مردم خواهد بود، ولى هرگاه جداى از يكديگريد هر يك از شما فرمانده همان گروهى هستيد كه او را بر آن گماشته ايم و بدانيد كه مقدمه هر لشكر و قوم همچون چشم و جاسوس ايشانند و چشم و جاسوس مقدمه ، پيشاهنگان ايشانند و چون شما دو تن از سرزمين خويش بيرون شديد از گسيل داشتن پيشاهنگان خسته مشويد و به ستوه مياييد و از جميع جهات ، دره ها و درختان و بيشه زارها را مورد بررسى قرار دهيد كه مبادا دشمن شما را فريب دهد و براى شما كمين كرده باشد. و لشكرها و قبايل را از هنگام بامداد تا شامگاه هيچ گاه بدون آمادگى و آرايش جنگى روانه مداريد كه اگر دشمنى به شما حمله آورد يا گرفتارى اى فرا رسد آماده و با آرايش جنگى باشيد و چون شما كنار دشمن فرود آمديد يا دشمن كنار شما رسيد سعى كنيد قرارگاه شما در بلنديهاى مشرف بر صحنه يا دامنه كوهها و كنار رودها باشد تا شما گرفتارى پيش نيايد و فقط از يك يا دو جانب با دشمن مجبور به جنگ شويد و نگهبانان و ديده بانان خود را بر فراز كوهها و مناطق بلند و مشرف بر رودخانه ها بگماريد تا براى شما ديده بانى كنند كه مبادا دشمن از جايى بر شما حمله آورد. و از پراكندگى بپرهيزيد و هرگاه فرود مى آييد همگى با هم فرود آييد و چون حركت كنيد همگى با هم حركت كنيد و چون شب فرا رسيد و جايى فرود آمديد اطراف لشكر خود سپرداران و نيزه داران را به نگهبانى بگماريد و بايد تيراندازان شما از پى سپرداران و نيزه داران باشند و هر چند شب كه اقامت كنيد همين گونه رفتار كنيد تا غافلگير نشويد و نتوانند بر شما شبيخون زنند. هر قومى كه لشكرگاه خود را با نيزه داران و سپرداران خويش احاطه كنند چه شب و چه روز چنان است كه در دژهاى استوار باشند، و شما دو تن لشكر خويش را حراست كنيد و بر حذر باشيد كه شب تا صبح آسوده بخوابيد و نبايد خواب شما جز اندكى و به اندازه مضمضه اى باشد و بايد تا هنگامى كه مقابل دشمن مى رسيد شيوه و روش شما همين گونه باشد و بايد همه روز خبر شما همراه فرستاده يى از سوى شما به من برسد. من هم گر چه چيزى جز به خواست خدا عملى نخواهد شد سعى مى كنم شتابان از پى شما برسم . بر شما باد كه آرام و نرم حركت كنيد و از شتاب و تند حركت كردن پرهيز كنيد مگر اينكه پس از بررسى كامل فرصتى بدست آيد كه شتابان پيش برويد و بر حذر باشيد كه پيش از رسيدن من نزد شما جنگ كنيد، مگر اينكه با شما جنگ را شروع كنند يا فرمان من در اين مورد به خواست خداوند به شما برسد . و السلام .
    نصر مى گويد: على عليه السلام براى اميران لشكرهاى خويش نامه و دستورى نوشت ، و على (ع ) سپاه خويش را به لشكرهايى تقسيم كرده و بر هر لشكر اميرى گماشته بود. سعد بن مسعود ثقفى را بر افراد قبيله هاى قيس ‍ و عبدالقيس گماشت و معقل بن قيس يربوعى را بر قبايل تميم و ضبه و رباب و قريش و كنانة و اسد، مخنف بن سليم را بر ازد و بجيلة و خثعم و انصار و خزاعه گماشت و حجر بن عدى كندى را بر افراد قبيله هاى كنده و حضر موت و قضاعة ، و زياد بن نضر را بر افراد قبايل مذحج و اشعريها، و سعيد بن مرة همدانى را بر قبيله همدان و كسانى از حميريان كه همراهشان بودند و عدى بن حاتم طايى را بر قبيله طى گماشت . آنان در واقع با مذحج بودند ولى دو رايت داشتند رايت مذحج را زياد بن نضر داشت و رايت طى همراه عدى بن حاتم بود و اينها كه بر شمرديم لشكرهاى كوفه بودند.
    اما لشكرهاى بصره چنين بود: خالد بن معمر سدوسى بر قبيله بكر بن وائل فرماندهى داشت و عمر و بن مرجوم عبدى بر قبيله ازد و احنف [ بن قيس ] بر قبايل تميم و ضبه و رباب ، و شريك بن اعور حارثى بر ساكنان منطقه بالاى بصره فرماندهى داشت . نامه على عليه السلام به فرماندهان لشكرها چنين بود:
    امابعد، من از اينكه سپاهيان بدون اطلاع كنار قومى بروند و از كشت و زرع ايشان بدون اطلاع آنان بخورند و بهره مند شوند بيزارى مى جويم مگر به همان اندازه كه از گرسنگى سير شوند و از فقر بيرون آيند يا آنكه حكم را ندانند و بعد آگاه شوند كه اين مقدار بر عهده آنان هست و به هر حال مردم را از ستم و تجاوز بازداريد و دست سفلگان خود را بگيريد و جلوگيرى كنيد كه كارهايى نكنند كه خداوند از ما خشنود نباشد و در نتيجه دعاى ما و شما را به خودمان برگرداند كه خداوند متعال چنين مى فرمايد: بگو اگر دعاى شما نبود خدا به شما توجه و اعتنايى نمى كرد (101) و چون خداوند در آسمان نسبت به قومى خشم گيرد آنان در زمين هلاك مى شوند. بنابراين همواره خودتان در كار خير كوشا باشيد و نسبت به لشكريان خوشرفتارى كنيد و نسبت به مردم يارى دهنده باشيد و دين خدا را نيرو بخشيد و در راه خدا آنچه را بر شما واجب است انجام دهيد كه خداوند براى ما و شما چندان نعمت ارزانى داشته است كه لازم است با تمام نيروى خود او را سپاسگزار باشيم و چندان كه يارا داريم او را يارى دهيم و هيچ نيرويى جز از خداوند نيست . (102)
    گويد: همچنين على عليه السلام براى لشكريان خود نامه اى نوشت و به آنان خبر داد كه چه وظايفى بر عهده ايشان و در قبال آن چه چيزهايى براى ايشان است . مضمون آن نامه چنين بود:
    اما بعد، همانا كه خداوند همه شما را در حق برابر قرار داده است . سرخ و سياهتان يكسانيد و شما را براى حاكم به منزله فرزند و حاكم را براى شما به منزله پدر قرار داده است [ كه اگر آنان را از كارى بازداشت نبايد از تعقيب دشمن او دست بردارند و او را متهم كنند و اگر بشنويد و اطاعت كنيد و آنچه را بر عهده شماست انجام دهيد رستگار خواهيد بود ](103) حق شما بر حاكم اين است كه نسبت به شما با عدل و انصاف رفتار كند و از [ دست يازيدن به ] غنايم شما خوددارى كند و چون با شما بدينگونه رفتار كند بر شما واجب است كه از فرمانهاى او كه مطابق حق باشد اطاعت كنيد و او را يارى دهيد و از قدرت او كه حكومت خداوندى است دفاع كنيد كه خداوند شما را در زمين براى رفع ظلم و ستم ماءمور كرده است . ياران خدا و نصرت دهندگان دين خدا باشيد و بر زمين پس از اصلاح آن تباهى و فساد مكنيد كه خداوند تبهكاران را دوست نمى دارد. نصر مى گويد: عمر بن سعد، از سعيد بن طريف ، از اصبغ بن نباته نقل مى كند كه مى گفته است در نخيلة گور بزرگى قرار داشت كه يهوديان مردگان خويش را كنار آن به خاك مى سپرند. على (ع ) خطاب به همراهان خود فرمود مردم درباره اين گور چه مى گويند؟ حسن بن على (ع ) گفت : مى گويند اين گور هود (ع ) است كه چون قومش از فرمان او سرپيچى كردند اينجا آمد و درگذشت . على عليه السلام فرمود: نادرست مى گويند، من از آنان در اين مورد داناترم . اين گور يهودا پسر يعقوب پسر اسحاق پسر ابراهيم (ع ) است كه پسر بزرگ يعقوب بوده است .
    على (ع ) سپس پرسيد: آيا كسى از قبيله مهرة اينجا هست ؟ پيرى فرتوت را به حضورش آوردند از او پرسيد: خانه تو كجاست ؟ گفت : كنار دريا. پرسيد: با كوه چه اندازه فاصله دارى ؟ گفت نزديك آنم . پرسيد قوم تو درباره گورى كه بر آن كوه است چه مى گويند؟ گفت مى گويند گور مرد ساحرى است . فرمود: نادرست مى گويند، آن گور هود پيامبر (ع ) است و اين گور يهودا پسر يعقوب (ع ) است . آن گاه على (ع ) فرمود: از پشت كوفه هفتاد هزار تن محشور مى شوند كه چهره هاى ايشان به رخشندگى خورشيد است و بدون حساب وارد بهشت خواهند شد.
    نصر مى گويد: و چون على (ع ) براى رفتن به شام در نخيلة فرود آمد، به معاويه خبر رسيد، و در آن هنگام در دمشق بود و پيراهن عثمان را بر منبر مسجد دمشق قرار داده بود و آن پيراهن همچنان خون آلوده بود و اطراف منبر حدود هفتاد هزار پيرمرد بودند كه مى گريستند و اشك ايشان بر عثمان خشك نمى شد. معاويه آنان را مورد خطاب قرار داد و چنين گفت : اى مردم شام ! شما سخنان مرا در مورد على تكذيب مى كرديد اينك كار او براى شما آشكار و روشن شد. به خدا سوگند خليفه شما را كسى جز او نكشته است و او به كشتن عثمان فرمان داد و مردم را بر او شوراند و كشندگان او را پناه داد و آنان سپاهيان و ياران اويند و اكنون هم همراه ايشان آهنگ سرزمين و شهرهاى شما كرده است تا شما را نابود كند. اى مردم شام ! خدا را، خدا را در مورد خون عثمان . من ولى عثمان و سزاوارترين كس براى خونخواهى اويم و همانا خداوند براى ولى كسى كه به ستم كشته شده است حجت و تسلط قرار داده است . اينك خليفه مظلوم خود را يارى دهيد و اين قوم با او چنان رفتار كردند كه مى دانيد او را با ظلم و ستم كشتند و خداوند فرمان داده است با گروه سركش جنگ شود تا به فرمان خدا تسليم شوند و برگردند. و از منبر به زير آمد.
    نصر مى گويد: شاميان همگى مطيع او شدند و سر به فرمانش سپردند و از اطراف بر او جمع شدند و او آماده براى جنگ و رويارويى با على عليه السلام شد.
    (47) از سخنان على عليه السلام درباره كوفه (104)
    [ اين خطبه با عبارت كانى بك يا كوفة تمدين مدالاديم العكاضى (اى كوفه ، گويا ترا مى بينم كه همچون چرم عكاضى كشيده مى شوى ] شروع مى شود كه ابن ابى الحديد پس از توضيح درباره بازار عكاظ، فصلى كوتاه درباره فضيلت كوفه آورده و بخشهايى از آن كه جنبه تاريخى دارد ترجمه مى شود. ]
    عكاظ نام بازار اعراب در مكه بوده است ، كه هر سال در آنجا گرد مى آمدند و يك ماه اقامت مى كردند و به داد و ستد و شعرخوانى مى پرداختند و نسبت به يكديگر فخر مى فروختند .ابوذويب چنين سروده است :
    هرگاه دكانها در عكاظ برپا مى گشت ، داد و ستد شروع مى شد و هزاران نفر جمع مى شدند.
    با ظهور اسلام ، آنجا ويران شد. و پوست رايجترين كالايى بود كه خريد و فروش مى شد.
    مواردى كه پادشاهان و افراد قدرتمند نسبت به كوفه تصميم تند گرفته اند و خداوند از آن دفاع كرده است بسيار است .
    منصور دوانيقى به جعفر بن محمد عليها السلام گفت : تصميم دارم كسى را به كوفه گسيل دارم كه خانه هايش را ويران كند و نخلستانهايش را آتش زند و اموال [ مردم ] آن را تصرف كند و افراد مشكوك آن را بكشد، راءى خود را براى من بگو. جعفر بن محمد فرمود: اى اميرمومنان ! آدمى بايد به گذشتگان خويش اقتدا كند و براى تو سه سلف است كه به هر يك مى خواهى اقتدا كن . سليمان (ع ) كه به او بسيار عطا شد و سپاسگزارى كرد و ايوب (ع ) كه گرفتار شد و صبر كرد و يوسف (ع ) كه چون به قدرت رسيد بخشيد. منصور اندكى سكوت كرد و سپس گفت : من هم بخشيدم .
    ابوالفرج عبدالرحمان بن على بن جوزى در كتاب المنتظم روايت مى كند كه چون كوفيان ، زياد را كه بر منبر خطبه مى خواند، ريگ زدند، نخست دست هشتاد تن از ايشان را بريد و سپس تصميم گرفت خانه هايشان را خراب كند و نخلستانها را آتش بزند و مردم را جمع كرد تا آنكه مسجد و ميدان كنار آن انباشته از ايشان شد و به آنان پيشنهاد كرد كه از على (ع ) بيزارى جويند و چون مى دانست كه آنان از اين كار خوددارى خواهند كرد مى خواست همين را براى درمانده كردن و ريشه كن ساختن ايشان و ويران كردن شهرشان بهانه قرار دهد.
    عبدالرحمان بن سائب انصارى مى گويد: آن روز من همراه تنى چند از قوم خويش آنجا بودم و مردم در كارى بزرگ بودند. من لحظه يى چرت زدم و چانه ام به سينه ام چسبيده بود. ديدم كه چيزى روى آورد با لبهايى آويخته و گردنى بلند همچون گردن شتر و بانگ مى زد. پرسيدم تو چيستى ؟ گفت : نقاد ذوالرقبه ام و به سوى صاحب اين قصر برانگيخته شده ام . ترسان از خواب پريدم و به دوستان خود گفتم : آيا آنچه را من ديدم شما هم ديديد؟ گفتند: نه . موضوع را به آنان خبر دادم . در همين هنگام كسى از قصر بيرون آمد و گفت : امروز برگرديد كه امير به شما مى گويد گرفتار است و معلوم شد دچار طاعون شده است . زياد تا گاه مرگ مى گفت : من در نيمى از بدن خود سوزش آتش را احساس مى كنم . عبدالرحمان بن سائب در اين مورد چنين سروده است :
    او از آنچه نسبت به ما اراده كرده بود دست بر نمى داشت تا آنكه نقاد ذوالرقبه او را فرو گرفت . ضربت سنگين او نيمى از بدنش را از كار انداخت همان گونه كه صاحب آن قصر ستم مى كرد.
    (48) خطبه على عليه السلام ، هنگام عزيمت به سوى شام
    [ اين خطبه با عبارت الحمد لله كلما وقب ليل و غسق (سپاس ‍ خداوند را هرگاه كه شب فرا مى رسد و تاريك مى گردد) (105) شروع مى شود و پس از توضيح درباره لغات چنين آمده است ]:
    اين خطبه را اميرالمومنين عليه السلام به هنگامى كه در نخيله بود و از كوفه به سوى صفين در حركت بود، پنج روز باقى مانده از شوال سال سى و هفتم ايراد فرموده است و جماعتى از سيره نويسان آن را آورده اند و بر آن ، اين را هم افزوده اند: من عقبة بن عمرو را بر شهر امير ساختم و نسبت به شما و خودم از چيزى فرو گذارى نكردم . بپرهيزيد از تخلف در حركت و درنگ كردن و من خود، مالك بن حبيب يربوعى را در شهر باقى گذاردم و به او فرمان دادم كه هيچ متخلفى را رها نكند مگر اينكه به سرعت او را به خواست خداوند متعال به شما ملحق كند (106)
    نصر بن مزاحم مى گويد: معقل بن قيس رياحى برخاست و گفت : اى اميرالمومنين به خدا سوگند هيچ كس جز افراد مشكوك از همراهى با تو خوددارى نمى كنند و هيچ كس جز منافق درباره تو درنگ نمى كند. بنابراين به مالك بن حبيب فرمان بده گردن متخلفان را بزند. على عليه السلام فرمود: من فرمان خود را به او داده ام و او به خواست خداوند كوتاهى نخواهد كرد.
    اخبار على (ع ) در لشكرش در راه صفين
    نصر بن مزاحم مى گويد: سپس على عليه السلام حركت كرد و چون به شهر بهرسير (107) رسيد مردى از اصحابش حر بن سهم بن طريف كه از خاندان ربيعة بن مالك بود به نشانه هاى كاخ و آثار باقى مانده از خسروان نگريست و به اين بيت اسود بن يعفر (108) تمثل جست كه مى گويد:
    بادها بر بازمانده و جايگاه ديار ايشان وزيد، گويى كه آنان رستخيزند.
    على عليه السلام به او گفت : چرا اين آيات را نخواندى : چه بسيار باغ و چشمه سار و كشتزارها و منازل نيكو و نعمتها كه در آن برخوردار بودند باز نهادند و اين چنين آن را به ديگران ميراث داديم . بر آنان آسمان و زمين نگريست و اشكى نريخت و به آنان مهلت داده نشد.؟ (109) آرى اينان خود وارث بودند و موروث شدند، سپاس نعمت بجا نياوردند و به سبب گناه دنياى آنان هم از ايشان باز گرفته شد. از كفران نعمت بر حذر باشيد تا سختيها و تنگدستيها بر شما فرو نيايد. اينك در اين جايگاه فراخ فرود آييد.
    نصر مى گويد: عمر بن سعد، از مسلم اعور، از حبه عرنى نقل مى كند كه على (ع ) به حارث اعور فرمان داد تا ميان مردم مداين جار بزند هر كس كه از جنگجويان است بايد به هنگام نماز عصر به حضور اميرالمومنين بيايد. آنان در آن ساعت به حضور على (ع ) آمدند. اميرالمومنين نخست سپاس و ستايش خدا را بر زبان آورد و سپس فرمود: اما بعد، من از تخلف شما از اين دعوت و از اينكه از مردم كوفه بريده ايد و در اين مساكن و جايگاهها كه اهل آن ستمگر بوده اند اقامت كرده ايد شگفت زده شدم . بيشتر ساكنان اين شهر نابود شونده اند، كه نه امر به معروف مى كنند و نه نهى از منكر.
    گفتند: اى اميرالمومنين ، منتظر فرمان تو بوديم به هر چه دوست دارى ما را فرمان بده . على (ع ) از آن شهر حركت كرد و بر آنان عدى بن حاتم را به جانشينى گمارد. او سه روز آنجا ماند و خود همراه هشتصد مرد از آنجا بيرون آمد و پسر خويش زيد را بر آنان گمارد و او هم بعدا همراه چهارصد مرد از ايشان به پدر پيوست .
    على (ع ) به راه خود ادامه داد و چون كنار [ شهر ] انبار رسيد، بنى خشنوشك و برزيگرانشان از او استقبال كردند.
    نصر مى گويد: كلمه خشنوشك فارسى و ريشه آن ، كلمه خوش است .
    گويد: آنان همين كه رو به روى على (ع ) قرار گرفتند همگى از اسبهاى خود پياده شدند و شروع به دويدن در ركاب او كردند؛ گاه شانه به شانه و گاه پيشاپيش او مى دويدند چند راءس قاطر نيز همراه داشتند كه آنها را كنار راه او نگه داشته بودند. على (ع ) پرسيد: اين چهارپايان كه همراه شماست براى چيست ؟ و از اين كارها كه كرديد چه منظورى داشتيد؟ گفتند. اين كارها كه انجام داديم خوى و عادت ماست كه با آن اميران را بزرگ مى داريم ، اما اين قاطرها هديه اى براى توست و ما براى مسلمانان خوراك و براى چهارپايان شما علوفه بسيار فراهم آورده ايم .
    على عليه السلام فرمود: اما اين كارها كه مى گوييد خوى و عادت شماست و بدان گونه اميران را تعظيم مى كنيد، به خدا سوگند كه اين كارها اميران را سودى نمى رساند و شما فقط خود و بدنهايتان را به زحمت مى اندازيد. پس ديگر آن را تكرار مكنيد. اما اين مركوبها كه آورده ايد اگر دوست داشته باشيد از شما بپذيريم فقط در صورتى خواهيم پذيرفت كه ارزش آن از ميزان خراج شما كاسته شود. اما طعامى كه براى ما فراهم كرده ايد ما خوش ‍ نداريم چيزى از اموال شما بخوريم مگر اينكه بهاى آن را بپردازيم . گفتند: اى اميرالمومنين ! ما خودمان بهاى آن را تعيين مى كنيم و سپس مى پذيريم . فرمود: در اين صورت آن گونه كه بايد آن را قيمت نمى كنيد، ممكن است ما به كمتر از آن كفايت كنيم . گفتند: اى اميرالمومنين ، براى ما ميان اعراب دوستان و آشنايانى هستند آيا ما را از اينكه به آنان هديه اى بدهيم منع مى كنى و آنان را از پذيرفتن هديه ما باز مى دارى ؟ فرمود: همه اعراب دوستان شمايند ولى براى هيچيك از مسلمانان شايسته و سزاوار نيست كه هديه شما را بپذيرد. و اگر كسى به زور چيزى از شما گرفت ، ما را آگاه كنيد. گفتند: اى اميرالمومنين ! ما دوست داريم كه اين هديه و كرامت ما پذيرفته شود. فرمود: چه مى گوييد! ما از شما توانگرتريم . و آنان را رها كرد و حركت نمود.
    نصر مى گويد: عبدالعزيز سياه ، از حبيب بن ابى ثابت ، از ابوسعيد تيمى كه معروف به عقيصى است نقل مى كرد كه مى گفته است : ما هنگام عزيمت على (ع ) به شام همراهش بوديم ، چون به پشت كوفه و جانب سواد رسيديم ، مردم تشنه و نيازمند به آب شدند. على (ع ) ما را با خود كنار سنگى ستبر كه به اندازه هيكل بزى بود و در زمين قرار داشت برد و به ما فرمان داد و آن را از جا بر آورديم و از زير آن براى ما آب بيرون آمد. مردم همگى آشاميدند و سيراب شدند و آب برداشتند و سپس دستور داد آن را بر جاى نهاديم . مردم حركت كردند و چون اندكى رفتند على (ع ) پرسيد: آيا كسى از شما هست كه جاى اين آبى را كه از آن آشاميديد بداند؟ گفتند: آرى . فرمود: كنار آن برويد گروهى از مردان ما پياده و سوار حركت كردند و راه آن چشمه را پيش گرفتيم و چون به جايى رسيديم كه مى پنداشتيم آن چشمه در آنجا قرار دارد جستجو كرديم ولى به چيزى دست نيافتيم و بر ما پوشيده ماند. به صومعه اى كه نزديك ما بود رفتيم و از آنان پرسيديم : اين آبى كه نزديك شما قرار دارد كجاست ؟ گفتند: نزديك ما آبى نيست . گفتيم : آب هست و ما خود از آن آشاميديم . گفتند: شما از آن آشاميديد؟ گفتيم : آرى . در اين هنگام سرپرست صومعه گفت : به خدا سوگند اين صومعه فقط براى همين آب ساخته شده است و آن را جز پيامبر يا وصى پيامبرى نمى تواند استخراج كند. (110)
    نصر مى گويد: سپس على (ع ) حركت كرد و چون به سرزمين جزيره فرود آمد افراد قبايل بنى تغلب و نمر بن قاسط از او استقبال كردند و چند ناقه پروار آوردند. على (ع ) به يزيد بن قيس ارحبى فرمود: اى يزيد! گفت : گوش ‍ به فرمانم . فرمود: ايشان از قوم تو هستند، از خوراك آنان بخور و از آشاميدنى ايشان بياشام . گويد: سپس حركت كرد و به رقة رسيد و بيشتر مردم آن شهر طرفداران عثمان بودند كه براى پيوستن به معاويه از كوفه گريخته بودند. آنان دروازه شهر را بر روى على (ع ) بستند و متحصن شدند. و امير آنان ، سماك بن مخرقة اسدى ، در اطاعت معاويه بود. او همراه حدود صد مرد از بنى اسد از على (ع ) جدا شده و به رقه آمده بود و سپس ‍ همانجا ماند و با معاويه مكاتبه كرد و سرانجام با هفتصد مرد به معاويه پيوست .
    نصر مى گويد: حبة عرنى نقل مى كند كه چون على (ع ) به رقه رسيد در جايى به نام بليخ كه در ساحل فرات بود فرود آمد. راهبى از صومعه اى كه آنجا بود نزديك آمد و به حضور على رسيد و گفت : پيش ما كتاب و نبشته اى است كه آن را از نياكان خود به ارث برده ايم و آن را اصحاب عيسى بن مريم (ع ) نوشته اند آيا آن را بر تو عرضه دارم ؟ گفت : آرى و راهب آن نامه را خواند.
    بسم الله الرحمن الرحيم . خداوندى كه در قضاى خود و كتاب سرنوشت چنين مقدر كرده و رقم زده است كه او ميان مردم امى [ اهل مكه ] پيامبرى از خودشان بر خواهد انگيخت كه به آنان كتاب و حكمت بياموزد و ايشان را به راه خدا هدايت كند. نه تند خوست و نه خشن و نه در بازارها هياهو مى كند. او پاداش بدى را با بدى نمى دهد بلكه عفو و گذشت مى كند. امت او بسيار ستايش كننده خداوندند. كسانى هستند كه در هر بلندى و فراز نشيب خدا را ستايش مى كنند. زبانهاى آنان به گفتن تكبير [ الله اكبر ] و لا اله الا الله و سبحان الله منقاد و فرمانبردار است . خداوند آن پيامبر را با هر كس كه با او جنگ و ستيز كند يارى و نصرت مى دهد و چون خداوند او را بميراند امتش پس از او نخست اختلاف پيدا مى كنند و سپس متحد و هماهنگ مى شوند و مدتى به خواست خدا رفتار مى كنند و باز دچار اختلاف مى شوند. مردى از امت او از ساحل اين رود فرات خواهد گذشت كه امر به معروف و نهى از منكر مى كند و به حق فرمان مى دهد و هيچ حكمى را باژگونه و ناصواب صادر نمى كند. دنيا در نظرش زبونتر از خاكسترى است كه روز طوفانى طوفان بر آن وزد و مرگ در نظرش آسانتر از آشاميدن آب براى شخص تشنه است . در نهان از خداى مى ترسد و براى خدا آشكارا نصيحت مى كند. او در راه خدا از سرزنش سرزنش كننده اى بيم ندارد. هر كس از مردم اين سرزمينها آن پيامبر را درك كند و به او بگرود پاداش او رضوان و بهشت من است و هر كس آن بنده صالح را درك كند بايد او را يارى دهد كه كشته شدن همراه او شهادت است .
    آن راهب سپس به على (ع ) گفت : من همراه تو خواهم بود و از تو جدا نخواهم شد تا آنچه بر سر تو مى آيد بر سر من هم بيايد .على (ع ) گريست و گفت : سپاس خداوندى را كه من در پيشگاهش فراموش شده نيستم . سپاس ‍ پروردگارى را كه نام مرا در پيشگاه خود و در كتابهاى بندگان برگزيده و نيكوكار ثبت نموده است .آن راهب همراه على (ع ) حركت كرد و آن چنان كه نوشته اند چاشت و شام خود را همراه على (ع ) مى خورد و روز جنگ صفين كشته شد و چون مردم براى خاكسپارى كشتگان خويش به جستجو پرداختند، فرمود: پيكر او را بجوييد، و چون آن را يافتند خود بر او نماز گزارد و او را به خاك سپرد و چند بار براى او طلب آمرزش كرد و فرمود: اين مرد از افراد خاندان ما و اهل بيت است .
    اين خبر را نصر بن مزاحم در كتاب صفين خود از قول عمر بن سعد، از مسلم اعور، از حبة عرنى نقل كرده است و همچنين ابراهيم بن ديزيل همدانى هم با همين اسناد آنرا در كتاب صفين خود آورده است . (111)
    ابن ديزيل در كتاب صفين خود، از يحيى بن سليمان ، از يحيى بن عبدالملك بن حميد بن عتبيه ، از پدرش ، از اسماعيل بن رجاء، از پدرش و محمد بن فضيل ، از اعمش ، از اسماعيل بن رجاء، از ابوسعيد خدرى كه خدايش رحمت كناد نقل مى كند كه مى گفته است : همراه رسول خدا (ص ) بوديم . بند كفش ايشان پاره شد آن را به على داد تا اصلاح كند. سپس ‍ خطاب به ما فرمود: همانا كسى از شما خواهد بود كه براى تاءويل قرآن جنگ خواهد كرد همان گونه كه من براى تنزيل آن جنگ كردم . ابوبكر صديق گفت : اى رسول خدا آيا آن شخص منم ؟ فرمود: نه . عمر بن خطاب گفت : اى رسول خدا! آيا آن شخص منم ؟ فرمود: نه ، او آن كس از شماست كه هم اكنون كفش را اصلاح مى كند و در همان حال دست على (ع ) بر كفش پيامبر (ص ) بود و آن را اصلاح مى كرد.
    ابوسعيد خدرى مى گويد: پيش على عليه السلام رفتم و او را به اين خبر مژده دادم چندان توجهى به آن نكرد. گويى چيزى بود كه از پيش آن را مى دانست . (112)
    ابن ديزيل همچنين در همان كتاب ، از يحيى بن سليمان ، از ابن فصيل ، از ابراهيم هجرى ، از ابوصادق نقل مى كند كه مى گفته است : ابوايوب انصارى نزد ما به عراق آمد. قبيله ازد براى او چند ناقه پروارى فراهم آوردند و همراه من براى او هديه فرستادند. من نزد ابوايوب رفتم و سلامش ‍ دادم و گفتم : اى ابو ايوب خداوند تو را با افتخار مصاحبت پيامبر (ص ) و اينكه آن حضرت به خانه تو منزل كرد گرامى داشته است ، از چه روى مى بينم كه با شمشير به مقابله مردم مى روى ، گاه با اين گروه و گاه با گروهى ديگر جنگ مى كنى ! گفت : پيامبر (ص ) با ما عهد كرده است كه همراه على با ناكثان جنگ كنيم كه با ايشان جنگ كرديم و هم عهد فرموده است كه همراه على با قاسطان يعنى معاويه و يارانش جنگ كنيم كه هم اكنون در آن راهيم . و نيز با ما عهد فرموده است كه با مارقان جنگ كنيم كه هنوز با آنان روياروى نشده ايم .
    ابن ديزيل همچنين در همين كتاب از يحيى ، از يعلى بن عبيد حنفى ، از اسماعيل سدى ، از زيد بن ارقم نقل مى كند كه مى گفته است : همراه رسول خدا (ص ) بوديم و او در خانه بود و وحى بر او نازل مى شد و ما در گرماى سخت نيمروز منتظر آن حضرت بوديم . در اين هنگام على بن ابى طالب همراه فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام آمدند و در سايه ديوارى منتظر پيامبر (ص ) نشستند و همين كه پيامبر از خانه بيرون آمد و ايشان را ديد پيش آنان رفت و ما همچنان بر جاى خود ايستاده بوديم . آن گاه پيامبر (ص ) در حالى كه با جامه اى بر آنان سايه افكنده بود و يك طرف جامه در دست رسول خدا و طرف ديگرش در دست على بود پيش ما آمد و چنين عرضه مى داشت : پروردگارا! من ايشان را دوست مى دارم آنان را دوست بدار. پروردگارا! من با هر كس كه با ايشان در صلح و آشتى باشد در صلح و آشتى هستم و با هر كس كه با ايشان جنگ كند در حال جنگم .
    زيد بن ارقم مى گفت : پيامبر (ص ) سه بار اين كلام را تكرار كرد.
    ابراهيم بن ديزيل همچنين در كتاب مذكور، از يحيى بن سلميان ، از ابن فضيل ، از حسن بن حكم نخعى ، از رباح بن حارث نخعى نقل مى كند كه مى گفته است : حضور على (ع ) نشسته بودم ، ناگاه قومى كه چهره و دهان خود را با پارچه پوشانده بودند آمدند و گفتند: اى مولاى ما سلام بر تو باد. على (ع ) به آنان گفت : مگر شما عرب نيستيد؟ گفتند: چرا، ولى ما خود از پيامبر (ص ) روز عيد غدير خم شنيديم كه مى فرمود: هر كس من مولاى اويم على هم مولاى اوست ، بارخدايا دوست بدار هر كسى كه او را دوست مى دارد و دشمن بدار هر كس كه او را دشمن مى دارد و يارى بده هر كس كه او را يارى مى دهد و زبون بدار هر كس او را زبون دارد و گويد: خود ديدم على (ع ) چنان لبخند زد كه دندانهايش آشكار شد و گفت : گواه باشيد.
    و آن قوم به جايگاه بارهاى خويش برگشتند من از پى ايشان رفتم و به مردى از ايشان گفتم : اين قوم از چه گروهند؟ گفت : ما از انصاريم و اين مرد، يعنى ابو ايوب ، صاحب منزل رسول خداست . من پيش ابو ايوب فتم و با او مصافحه كردم .
    نصر مى گويد: عمر بن سعد، از نمير بن وعله ، از ابوالوداك نقل مى كند كه على عليه السلام از مداين ، معقل بن مقيس رياحى را با سه هزار مرد گسيل داشت و گفت : راه موصل را پيش بگير و از آنجا به نصيبين برو و در رقه پيش ‍ من بيا كه من به رقه خواهم رفت ، مردم را تسكين ده و آرامشان كن و با هيچ كس جز كسانى كه با تو جنگ كنند جنگ مكن و در دو هنگام كه هوا لطيف و سرد است [ صبح زود و پس از عصر ] حركت كن و به هنگام گرماى نيمروز مردم را فرود آور، شب را مقيم باش ، و رفاه لشكر را در سير و حركت مراعات كن . آغاز شب هم حركت مكن كه خداوند آن را براى آرامش قرار داده است . آغاز شب خود و لشكر و مركبها را راحت بگذار و چون سحر و سپيده دم نزديك شد سير و حركت كن . (113)
    معقل حركت كرد تا آنكه به حديثه رسيد كه در آن هنگام محل زندگى مردم به جاى موصل بود شهر موصل را پس از آن محمد بن مروان بنا كرده است . در اين هنگام در صحرا دو قوچ را ديد كه شاخ بر شاخ نهاده و در حال ستيز بودند. همراه معقل بن قيس مردى از قبيله به نام شداد بن ابى ربيعة بود كه بعد با خوارج همراه و كشته شد. او همين كه دو قوچ را ديد بانگ برداشت : نگاه كن ، نگاه كن . معقل گفت : چه مى گويى ؟ در همين هنگام دو مرد آمدند و هر يك يكى از آن دو قوچ را گرفتند و بردند. آن مرد خثعمى به معقل گفت : شما در اين جنگ نه پيروز مى شويد و نه شكست مى خوريد. معقل پرسيد: اين موضوع را از كجا دانستى ؟ گفت : مگر نديدى آن دو قوچ را يكى بر جانب خاور و ديگرى بر جانب باختر بود، شاخ بر شاخ نهادند و ستيز كردند و همواره از عهده يكديگر بر آمدند تا آنكه صاحبان آنها آمدند و هر يك قوچ خود را برد. معقل گفت : اى مرد خثعمى ! ممكن است نتيجه بهترى از آنچه تو مى گويى پيش بيايد. و سپس به راه خود ادامه داد تا در رقه به على عليه السلام پيوست .
    نصر مى گويد: گروهى از اصحاب على (ع ) به او گفتند: اى اميرالمومنين باز هم براى معاويه و افرادى از قوم خودت [ قريش ] كه پيش اويند نامه بنويس تا اتمام حجت و برهان بر ايشان استوارتر و بزرگتر شود. على (ع ) براى آنان چنين نوشت : بسم الله الرحمن الرحيم . از بنده خدا على اميرالمومنين ، به معاويه و افراد قريش كه با او هستند. سلام بر شما باد. نخست با شما خداوندى را كه خدايى جز او نيست مى ستايم . اما بعد همانا خداوند را بندگانى است كه به تنزيل ايمان آورده اند و تاءويل را هم شناخته اند و در احكام دين فقيه شده اند و خداوند فضيلت ايشان را در قرآن حكيم بيان فرموده است در حالى كه شما در آن هنگام ، دشمنان رسول خدا بوديد، قرآن را تكذيب مى كرديد و همگان بر جنگ با مسلمانان هماهنگ بوديد به هر يك از ايشان دست مى يافتيد او را زندانى مى كرديد و شكنجه مى داديد و مى كشتيد. تا آنكه خداوند متعال اراده فرمود دين خود را قدرت بخشد و فرمان خود را آشكار نمايد؛ و عرب گروه گروه به دين درآمدند و اين امت خواه ناخواه اسلام آورد و تسليم فرمان او شد و شما هم در زمره كسانى بوديد كه يا به اميد و يا از بيم به اين دين در آمديد و اين موضوع هنگامى بود كه پيشگامان فضيلت ، گوى سبقت را ربوده بودند و مهاجران نخستين به فضيلت خويش دست يافته بودند، و براى كسانى كه سوابق و فضايل ايشان را در دين ندارند شايسته و سزاوار نيست در مورد حكومت و كارى كه ايشان شايسته و بايسته ترند نزاع و ستيز كنند و جور و ستم روا دارند. و براى خردمند، سزاوار نيست كه حدود خويش را نشناسد و از حد خود در گذرد و خود را در جستجوى چيزى كه شايسته آن نيست به زحمت اندازد. و همانا سزاوارترين مردم به حكومت بر اين امت در گذشته و حال كسى است كه از همه به رسول خدا نزديكتر و به احكام كتاب داناتر و در دين فقيه تر است ؛ نخستين ايشان در مسلمان شدن و برترين آنان در جهاد و قويترين ايشان در تحمل سختى امر امت است . اينك از خدايى كه به سوى او باز مى گرديد بترسيد، و حق را با باطل مياميزيد و حق را در حالى كه مى دانيد پوشيده مداريد (114) و بدانيد بندگان برگزيده خداوند كسانى هستند كه به آنچه مى دانند عمل مى كنند و بدترين بندگان نادانانى هستند كه با نادانى خويش با اهل علم ستيز مى كنند، و همانا عالم را به علمش فضيلت است و جاهل از ستيز با عالم چيزى جهل و نادانى بر خود نمى افزايد. همانا كه من شما را به كتاب خدا و سنت پيامبرش ‍ و حفظ خونهاى اين امت فرا مى خوانم ، اگر بپذيريد به رشد خود رسيده ايد و به بهره خويش رهنمون شده ايد. اگر چيزى جز پراكندگى و گسستن وحدت اين امت را نپذيريد در آن صورت بر دورى شما از خداوند افزوده مى شود و خداوند چيزى جز خشم خود را بر شما نمى افزايد. والسلام .
    معاويه در پاسخ اين نامه فقط يك سطر نوشت كه چنين بود:
    اما بعد، همانا ميان من و قيس ، عتابى جز نيزه زدن به تهيگاه و زدن گردنها نيست .
    و چون اين پاسخ به على (ع ) رسيد اين آيه را تلاوت كرد: همانا تو نمى توانى هر كه را دوست مى دارى هدايت كنى ولى خداوند هر كه را بخواهد هدايت مى كند و او به آنان كه قابل هدايتند آگاه تر است (115)
    نصر مى گويد: على عليه السلام به مردم رقه فرمود: براى من پلى فراهم آوريد تا از آنجا به سوى شام بروم . آنان نپذيرفتند و قايقهاى خود را هم جمع كرده بودند. على (ع ) برخاست و از آنجا رفت تا از پل منبج بگذرد و اشتر را بر آنان گماشت . اشتر به ايشان گفت : اى مردم اين حصار! به خدا سوگند مى خورم كه اگر اميرالمومنين از اينجا برود و شما براى او پلى كنار شهر خود نسازيد كه از آن بگذرد، ميان شما شمشير برهنه خواهيم كشيد، جنگجويان شما را خواهم كشت و سرزمين شما را ويران خواهم ساخت و اموال شما را خواهم گرفت .
    مردم رقه با يكديگر ملاقات كردند و گفتند اشتر به آنچه سوگند خورد عمل خواهد كرد و همانا على او را اينجا باقى گذارده كه براى ما شرى برپا كند. به او پيام دادند ما براى شما پل مى سازيم برگرديد. اشتر به على (ع ) پيام فرستاد و او آمد و آنان برايش پل ساختند. وى بارها و مردان را عبور داد و به اشتر فرمان داد با سه هزار سوار آنجا بايستد تا آنكه همگان بگذرند و خودش پس از همه از پل گذشت . نصر مى گويد: هنگام عبور سواران ، اسبها ازدحام كردند دستار عبدالله بن ابى الحصين از سرش افتاد پياده شد آن را برداشت و سوار شد سپس دستار عبدالله بن حجاج افتاد او هم پياده شد و آن را برداشت و سوار شد و به دوست خود چنين گفت :
    اگر گمان فال زنندگان چنان كه گفته و پنداشته اند راست باشد من و تو بزودى كشته مى شويم .
    عبدالله بن ابى الحصين گفت : چيزى براى من محبوبتر از آنچه گفتى نيست . هر دو در جنگ صفين كشته شدند. (116)
    نصر مى گويد: چون على (ع ) از فرات گذشت ، زياد بن نضر و شريح بن هانى را فرا خواند و آن دو را بر همان حال كه هنگام بيرون آمدن از كوفه بودند همراه دوازده هزار تن پيشاپيش خود گسيل داشت .
    هنگامى كه على عليه السلام آن دو را به عنوان مقدمه لشكر خود از كوفه روانه كرده بود، آن دو از كناره فرات كه بر طرف صحرا بود و در امتداد كوفه پيشروى كردند و چون به عانات (117) رسيدند به آنان خبر رسيد كه على (ع ) راه جزيره را پيش گرفته است و دانستند كه معاويه با لشكرهاى شام براى رويارويى از دمشق حركت كرده است . با خود گفتند، به خدا سوگند اين به صلاح نيست كه همچنان به راه خود ادامه دهيم و ميان ما و على (ع ) اين آب فاصله باشد و به صلاح ما نيست كه با اين شمار نسبتا اندك و جدا از نيروهاى امدادى با لشكرهاى شام روبرو شويم . خواستند در منطقه عانات از فرات بگذرند مردمش نگذاشتند و قايقها را از ايشان بازداشتند. آنان برگشتند و در شهر هيت از فرات گذشتند و در دهكده اى پايين تر از قرقيسياء به على (ع ) پيوستند. چون ايشان به اميرالمومنين رسيدند با شگفتى فرمود: عجيب است كه مقدمه لشكر من پس از من فرا مى رسد! زياد و شريح هر دو برخاستند و از آنچه انديشيده بودند او را آگاه ساختند. فرمود: درست و پسنديده رفتار كرده ايد. و چون از فرات عبور كردند همچنان آن دو را پيشاپيش سوى معاويه گسيل داشت . آن دو همين كه نزديك معاويه رسيدند ابوالاعور سلمى با بخشى از لشكرهاى شام با آنان روبرو شد و او هم فرمانده مقدمه سپاه معاويه بود. آن دو از او دعوت كردند كه به اطاعت اميرالمومنين در آيد، نپذيرفت . آن دو به على (ع ) پيام فرستادند كه ما با ابوالاعور سلمى كه در لشكرى از شام بود در مرز روم روياروى شديم او و يارانش را دعوت كرديم كه به اطاعت تو در آيند نپذيرفتند و پيشنهاد ما را رد كردند، اينك فرمان خود را براى ما بگوى . على (ع ) به اشتر پيام فرستاد كه اى مالك ! زياد و شريح به من پيام فرستاده و خبر داده اند كه با ابوالاعور سلمى همراه لشكرى از شام در مرز روم روياروى شده اند، فرستاده به من خبر داد آنان را در حالى ترك كرده است كه مقابل يكديگر ايستاده بوده اند. اينك شتابان خود را به ايشان و يارانت برسان و چون آنجا رسيدى تو فرمانده ايشان خواهى بود. بر حذر باش كه مبادا تو با آن قوم جنگ را آغاز كنى پيش از آنكه آنان شروع كنند. با آنان ديدار كن و سخن ايشان را بشنو و مبادا بدى ايشان پيش از آنكه ايشان را فرا خوانى و مكرر اتمام حجت كنى تو را به جنگ با ايشان وادارد، بر ميمنه لشكر خويش زياد و بر ميسره آن شريح را بگمار و خود در قلب [ لشكر ] و ميان اصحاب خويش بايست و به آنان چنان نزديك مشو كه نزديك شدن كسى باشد كه مى خواهد آتش جنگ را بر فروزد و از ايشان چندان فاصله مگير كه فاصله كسى باشد كه از مردم مى ترسد، تا من پيش تو رسم كه من به خواست خداوند شتابان پيش تو مى آيم (118)
    گويد: و على (ع ) براى زياد و شريح نامه اى همراه حارث بن جمهان جعفى نوشت كه چنين بود:
    اما بعد، من مالك را بر شما فرمانده ساختم سخن او را بشنويد و فرمانش را اطاعت كنيد. او از كسانى است كه بر او نبايد از خطا و اشتباهى ترسيد، و بر او اين بيم نمى رود كه در موردى كه حمله و سرعت عمل لازم است كندى و سستى كند يا در موردى كه حوصله و كندى پسنديده تر است شتاب كند. به او هم همان گونه كه به شما فرمان داده ام ، فرمان دادم كه با آن قوم جنگ را آغاز نكند تا ايشان را ببيند و دعوت كند و به خواست خداوند حجت را بر آنان تمام كند. (119)
    گويد: اشتر بيرون آمد و چون نزد آن قوم رسيد از فرمان على عليه السلام پيروى كرد و از شروع جنگ دست بداشت و آنان همچنان روياروى يكديگر ايستاده بودند، تا آنكه پسينگاه ، ابوالاعور به آنان حمله كرد. ايشان پايدارى كردند و ساعتى درگير شدند و سپس مردم شام بازگشتند. فرداى آن روز، هاشم بن عتبه همراه سواران و پيادگانى كه ساز و برگ و شمارشان كافى بود بيرون آمد. ابوالاعور سلمى به مقابله اش آمد، و آن روز را جنگ كردند. سواران بر سواران و پيادگان بر پيادگان حمله مى آوردند و برخى در مقابل برخى ديگر پايدارى مى كردند و سپس به جايگاه خويش بازگشتند، و در پگاه روز بعد اشتر به مصاف آنان رفت و عبدالله بن منذر تنوخى كه از شاميان بود كشته شد. او را ظبيان عمارة تميمى كه در آن هنگام جوانى كم سن و سال بود كشت و حال آنكه عبدالله بن منذر سوار كار شجاع شاميان بود، و اشتر مى گفت : اى واى بر شما! ابوالاعور را به من نشان دهيد.
    در اين هنگام ابوالاعور، مردم را فرا خواند و پيش او برگشتند و او عقب نشينى كرد و بر بلنديهايى كه عقبتر از جاى او بود تغيير موضع داد، و اشتر پيشروى كرد و لشكر و ياران خود را جايى كه ابوالاعور بود مستقر كرد. اشتر به سنان بن مالك نخعى گفت : به سوى ابوالاعور برو و او را به مبارزه فرا خوان . سنان گفت : او را به مبارزه با خودم فرا خوانم يا مبارزه با تو؟ اشتر گفت : اگر به تو فرمان مبارزه با او را بدهم مبارزه مى كنى ؟ گفت : آرى سوگند به خدايى كه پروردگارى جز او نيست . اگر فرمان بدهى كه با همين شمشير به صف ايشان حمله كنم و او را بزنم چنان خواهم كرد. اشتر گفت : اى برادرزاده ! خداوند به تو طول عمر ارزانى دارد. به خدا سوگند رغبت من به تو بيشتر شد. نه ، ترا به جنگ با او فرمان ندادم بلكه به تو دستور دادم تا او را به مبارزه با من فراخوانى ، زيرا او گرچه داراى چنين شاءنى است جز با افراد سالخورده و هم شاءن و اهل شرف جنگ نمى كند و تو نيز بحمدالله از اهل شرف و هم شاءن هستى ، ولى نوجوانى و او با جوانان جنگ نمى كند. پس برو او را به مبارزه با من فرا خوان . سنان بن مالك پيش آنان آمد و گفت : من فرستاده ام امانم دهيد و او خود را نزد ابوالاعور رساند.
    نصر مى گويد: عمر بن سعد، از ابوزهير عبسى ، از صالح پسر سنان بن مالك نقل مى كند كه مى گفته است به ابوالاعور گفتم : اشتر ترا به مبارزه مى طلبد. او مدتى طولانى سكوت كرد و سپس گفت : همانا سبكى و بدانديشى و زبونى اشتر او را بر آن واداشت كه كارگزاران عثمان را تبعيد و از شهر خود بيرون كند و بر او تهمت زند و كارهاى پسنديده او را زشت شمارد و حق او را رعايت نكند و دشمنى خويش را با او آشكار سازد و نيز از سبكى و بد انديشى اشتر بود كه به محل استقرار و خانه عثمان رفت و او را همراه ديگران كه او را كشتند كشت ، و خون عثمان بر عهده اش قرار گرفت . مرا به مبارزه با او نيازى نيست . من گفتم : تو سخن گفتى اينك بشنو تا پاسخت دهم . گفت : مرا به پاسخ تو و شنيدن سخنانت نيازى نيست . از پيش من بيرون برو. و يارانش بر من فرياد كشيدند و من برگشتم و اگر گوش مى داد حجت و عذر سالار خود را به گوشش مى رساندم .
    من نزد اشتر بازگشتم و به او خبر دادم كه ابوالاعور از مبارزه خوددارى كرده است . گفت : آرى ، حفظ جانش را در نظر داشته است .
    گويد: ما همچنان روياروى هم ايستاده بوديم كه ناگاه آنان بازگشتند، و بامداد فردا على عليه السلام در حالى كه به سوى معاويه در حركت بود نزد ما رسيد. ابوالاعور پيشى گرفته و زمينهاى هموار و گسترده و كناره آب را تصرف كرد. او كه نامش سفيان بن عمرو بود فرمانده مقدمه سپاه معاويه بود و معاويه ، بسر بن ارطاة عامرى را نيز بر ساقه لشكر خود گمارد و عبيدالله بن عمر بن خطاب را به فرماندهى سواره نظام نهاد و درفش را به عبدالرحمان بن خالد بن وليد سپرد و حبيب بن مسلمه فهرى را بر ميمنه و يزيد بن زحرضبى را بر پيادگان ميمنه گماشت و همچنين عبدالله بن عمر و عاص را بر ميسرة و حابس بن سعيد طايى را بر پيادگان ميسره گماشت . ضحاك بن قيس فهرى را بر سواران دمشق و يزيد بن اسد بن كزر بجلى را بر پيادگان دمشق و ذوالكلاع را بر مردم فلسطين گمارد.
    على عليه السلام هشت روز باقى مانده از محرم سال سى و هفت به صفين رسيد.
    (51) (120) از سخنان على (ع ) هنگامى كه ياران معاويه بر شريعه فرات دست يافتند و ياران آن حضرت را از آب بازداشتند.
    [ در اين خطبه كه با عبارت قد استطعمو كم القتال فاقروا على مذلة ( از شما تقاضاى كارزار كردند، اينك يا بر خوارى و زبونى اقرار كنيد...) شروع مى شود، ابن ابى الحديد ضمن توضيح درباره لغات و مجازات آن و بيان اهميت خوددارى از زبونى و تن در ندادن به مذلت و خوارى ، به ارائه شواهدى از اشعار شعراى عرب پرداخته است كه چون ترجمه همه آنها ضرورتى ندارد و در واقع از بخش ادبى شرح نهج البلاغه است و از بخش تاريخى آن نيست به ترجمه برخى از ابيات كه به نظر اين بنده براى بيان مقصود رساتر است قناعت مى شود. ] نظير آنچه اميرالمومنين عليه السلام فرموده است : زندگى شما، در حالى كه شكست خورده باشيد مرگ است اين شعر ابو نصر بن نباته (121) است كه گفته :
    و حسين (ع ) همان كسى كه مرگ در عزت را زندگى مى ديد و زندگى در خوارى و زبونى را مرگ و كشته شدن مى پنداشت .
    و تهامى (122) چنين گفته است :
    هر كس نتواند با دانش و قلم خود به علو و برترى رسد، آن را با شمشير خود جستجو كند، مرگ جوانمرد در عزت همچون زندگى اوست و زندگى او در زبونى همچون مرگ اوست .
    اشعارى كه در اين مورد و تسليم نشدن به خوارى و زبونى و تحريض و ترغيب در جنگ كردن آمده بسيار است و ما اينجا نمونه هايى از آن را مى آوريم . از جمله اين ابيات عمر و بن براقة (123) همدانى است كه مى گويد:
    چگونه ممكن است آن كس كه تمام ثروتش فقط شمشيرى سپيد همرنگ نمك و برنده است شب را بخوابد! سوگند به خانه خدا دروغ مى گوييد تا هنگامى كه شمشير داراى دستگيره و برپاست نمى توانيد او را با زور و زبونى فرو گيريد.
    [ پس از آنكه نمونه هاى ديگرى هم آورده است به شرح حال تنى چند از بزرگانى كه تن به زبونى نداده اند و اخبار ايشان پرداخته است . ]

  10. #10
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    كسانى كه ستم را نپذيرفته اند و اخبار ايشان
    سرور و سالار افراد كه به مردم حميت و مرگ زير سايه هاى شمشير را آموخت و آن را بر پستى و زبونى برگزيد، ابوعبدالله حسين بن على بن ابى طالب عليهما السلام است كه بر او و يارانش امان عرضه شد ولى به خوارى تن در نداد و بيم آن داشت كه ابن زياد بر فرض كه او را نكشد به گونه اى او را خوار و زبون سازد و لذا مرگ را بر آن برگزيد.
    از نقيب ابوزيد يحيى بن زيد علوى بصرى (124) شنيدم مى گفت : گويى اين ابيات ابوتمام (125) كه درباره محمد بن حميد طائى سروده ، گفته نشده است مگر براى امام حسين عليه السلام [ كه گفته است ]:
    و نفسى كه خوارى و زبونى را چنان ننگ مى داند كه هنگام جنگ و بيم ، زبونى يا كمتر از آن را كفر مى پندارد. او در آبشخور مرگ ، پاى خويش را استوار بداشت و به آن گفت : از زير قدم تو حشر و برانگيخته شدن است ... هنگامى كه ياران مصعب بن زبير از گرد او گريختند و او فقط با تنى چند از ايشان پايدارى كرد، نخست نيام شمشير خود را شكست و سپس اين بيت را خواند: آن پيشگامان بنى هاشم در كربلا پايدارى كردند و براى همه آزادگان سنت پايدارى را سرمشق نهادند (126)
    و در اين حال ياران او دانستند كه تن به مرگ داده است .
    و از سخنان امام حسين (ع ) در روز عاشورا كه از او نقل شده و آن را امام زين العابدين (ع ) از پدر خويش آورده است ، اين گفتار اوست :
    همانا پسر خوانده اى كه پسر پسر خوانده است [ روسپى زاده پسر روسپى زاده ] ما را ميان دو چيز مختار كرده است : كشيدن شمشير و پذيرش ‍ زبونى ، و زبونى از ما سخت دور است . خداوند و رسولش و مومنان و دامنها و آغوشهاى پاك و پارسا و سرشتها و جانهاى غيرتمند آن را براى ما نمى پذيرند.
    و اين گفتار امام حسين شبيه اين سخن پدر گرامى اوست كه در گذشته نقل كرديم و مى گويد:
    همانا مردى كه دشمن را چنان بر خويشتن چيره گرداند كه گوشتش را بخورد و پوستش را بدرد و استخوانش را بشكند، براستى بسيار ناتوان و دلش ضعيف و درمانده است ؛ اينك تو اگر مى خواهى چنان باش ، اما من بدون آنكه تسليم شوم و چنان فرصتى دهم با شمشيرهاى مشرفى چنان ضربه مى زنم كه استخوانهاى فرق سر را از جاى بپراند و بازوها و قدمها را قطع كند
    [ سپس ابيات ديگرى از شاعران را گواه آورده است ، از جمله ابياتى از عباس بن مرداس سلمى (127) كه مضمون برخى از آنها چنين است ]:
    اين سخن مردى است كه پند و اندرزى به تو هديه مى دهد كه چون گروهى خواستند آبرويت را بر باد دهند و ببخشند در آن مورد سخت بخيل باش ، و آنچه براى تو مى آورند هرگز مخور و مزه مكن كه آنان با همه خويشاوندى و نزديكى براى تو زهر مى آورند.
    و همو مى گويد:
    جنگ و ستيز كن كه بر فرض دوست تو از يارى دست بردارد، در شمشير دوستى نهفته است كه از يارى كوتاهى نمى كند.
    مالك بن حريم همدانى چنين سروده است :
    من چنانم كه چون قومى با من جنگ كنند با ايشان جنگ مى كنم و اى قبيله همدان آيا در اين مورد ستمگرم ، هرگاه قلبى زيرك و شمشيرى بران و
    نفسى غيرتمند داشته باشى ستمها از تو اجتناب مى كند. (128)
    ديگرى گفته است :
    من خريدار زندگى در قبال دشمنى نيستم و از بيم مرگ بر نرده بام بالا نمى روم و چون ببينم و داد و دوستى براى من سود بخش نيست به كار ديگرى كه به دورانديشى نزديكتر است [ جنگ ] روى مى آورم . (129)
    و از اشخاصى كه از پذيرفتن خوارى سر بر تافته اند، يزيد بن مهلب (130) است . يزيد بن عبدالملك (131) پيش از آنكه به خلافت رسد به جهاتى كه اينجا جاى آوردن آن نيست با او دشمنى مى ورزيد، و چون يزيد بن عبدالملك به خلافت رسيد، يزيد بن مهلب او را از خلافت خلع كرد و دست از اطاعت او كشيد. يزيد بن مهلب دانست كه اگر يزيد بن عبدالملك بر او دست يابد او را خواهد كشت و چندان خوارى بر سرش ‍ خواهد آورد كه كشتن در قبال آن چيزى به شمار نمى آيد.
    يزيد بن مهلب به بصره رفت و شهر را با زور تصرف كرد و عدى بن ارطاة كارگزار و والى يزيد بن عبدالملك در آن شهر را گرفت و زندانى كرد. يزيد بن عبدالملك لشكرى گران كه هشتاد هزار تن از مردم شام و جزيره بودند براى جنگ با او گسيل داشت و برادر خود مسلمة بن عبدالملك را كه از همه مردم به فرماندهى لشكرها و تدبير امور جنگ داناتر و ورزيده ترين مردم در آن مورد بود به فرماندهى آن لشكر گماشت . برادرزاده خود عباس ‍ بن وليد بن عبدالملك را هم با او فرستاد. يزيد بن مهلب از بصره بيرون آمد و خود را به واسط رساند و چند روزى آنجا بود و سپس در عقر (132) فرود آمد، شمار سپاهيانش به يكصد و بيست هزار مى رسيد. مسلمة بن عبدالملك با لشكرهاى شام فرا رسيد و چون دو گروه روياروى شدند و آتش جنگ برافروخته شد مسلمه به يكى از فرماندهان دستور داد پلهايى را كه يزيد بن مهلب بر رودخانه بسته بود آتش زند و او آنها را آتش زد . عراقيان همين كه ديدند دود برخاسته منهزم شدند. به يزيد بن مهلب گفته شد: مردم گريختند. گفت : از چه چيزى گريختند؟ مگر اين جنگى بود كه مردم از آن بگريزند! گفتند: مسلمه پلها را آتش زده و مردم پايدارى نكرده اند. گفت : خداوند رويشان را زشت كناد، همچون پشه هايى بودند كه به آنها دود دادند، پريدند و رفتند! يزيد بن مهلب همراه ياران خود ايستاد و گفت : گريختگان را برگردانيد. خواستند چنين كنند نتوانستند، كه آنان گروه گروه همچون كوه از جلو او مى گريختند. گفت : رهايشان كنيد كه خدا رويشان را زشت كناد، چون گله گوسپندند كه گرگ بر اطراف آن حمله آورده است . يزيد بن مهلب هم خود درباره فرار مى انديشيد ولى قبلا در واسط يزيد بن حكم بن ابى العاص ثقفى نزد او آمده بود و براى او اين بيت را خوانده بود كه :
    يا همچون پادشاه زندگى كن يا بزرگوارانه بمير در حالى كه شمشيرت در دست تو كشيده باشد معذور خواهى بود.
    يزيد بن مهلب گفت : مقصودت را نفهميدم . يزيد بن حكم گفت : همانا پادشاهى مروانيان رو به زوال است و اگر آنرا نمى دانى بدان و بفهم . يزيد بن مهلب گفت : آرى شايد چنين باشد.
    و چون يزيد بن مهلب گريز سپاهيان خود را ديد از اسب پياده شد و نيام شمشير خود را شكست و جوياى مرگ شد. در اين هنگام كسى پيش او آمد و گفت : برادرت حبيب كشته شده است . و اين خبر موجب آمد تا خود را بيشتر آماده كشته شدن كند. و گفت : پس از حبيب خيرى در زندگى نيست . به خدا سوگند كه من زندگى پس از شكست و گريز را خوش نمى داشتم و اكنون بر نفرت من از زندگى افزوده شد، پيش برويد. يارانش دانستند كه او خواستار مرگ شده است . كسانى كه جنگ را خوش نمى داشتند از او فاصله گرفتند و جدا شدند و همراه او گروهى ترسان باقى ماند و او آهنگ پيشروى كرد. به هر گروه از سواران كه مى رسيد آنان را درهم مى شكافت و او فقط آهنگ رسيدن به مسلمة بن عبدالملك را داشت و كسى غير از او را نمى خواست . همين كه يزيد بن مهلب نزديك مسلمه رسيد، مسلمه اسب خود را خواست تا سوار شود و لشكريان شام ميان آن دو حائل شدند و به يزيد بن مهلب حمله كردند. او با شمشير برهنه و كشيده چندان با آنان رزميد كه كشته شد و سرش را نزد مسلمه بردند. برادر يزيد بن مهلب ، يعنى محمد محمد بن مهلب هم همراه او كشته شد. برادر ديگرشان مفضل در سوى ديگرى با شاميان جنگ مى كرد و از كشته شدن دو برادرش يزيد و محمد آگاه نبود. برادر ديگرش عبدالملك بن مهلب خود را به او رساند و گفت : چه مى كنى كه محمد و يزيد و پيش از آن دو حبيب كشته شده اند و مردم گريخته اند. و روايت شده است كه عبدالملك اين خبر را به او نداد و ترسيد در آن صورت او هم تن به كشته شدن دهد و كشته شود، به اين جهت به او گفت : امير به واسط، عقب نشينى كرده است تو هم از پى او برو. و بدينسان مفضل عقب نشينى كرد و چون از كشته شدن برادرانش آگاه شد سوگند خورد كه با برادر خود عبدالملك هرگز سخن نگويد. يك چشم مفضل قبلا در جنگ با خوارج كور شده بود او مى گفت : عبدالملك مرا رسوا كرد خدا رسوايش كناد. آنگاه كه مردم مرا ببينند براى من عذرى نخواهد بود و آنان خواهند گفت : پيرمردى يك چشم از جنگ گريخته است . اى كاش به من راست گفته بود و كشته مى شدم ! و سپس چنين سرود: پس از كشته شدن يزيد خير و بهره يى در رويارويى با مردم و نيزه زدن به فرماندهان نيست .
    و چون بازماندگان خاندان مهلب پس از شكست در بصره جمع شدند نخست عدى بن ارطاة ، امير بصره را از زندان بيرون كشيدند و كشتند و سپس زنان و فرزندان خويش را در كشتى هاى درياپيما سوار كردند و به دريا زدند. مسلمة بن عبدالملك يكى از فرماندهان خود را به تعقيب آنان گسيل داشت و او در قندابيل به آنان رسيد و جنگ كرد و آنان هم جنگ و پايدارى كردند. فرزندان مهلب با شمشيرهاى خود هجوم آوردند و همگان كشته شدند و آنان عبارت بودند از: مفضل ، زياد، مروان و عبدالملك ، پسران مهلب و معاويه پسر يزيد بن مهلب و منهال پسر اوعيينة بن مهلب و عمرو و مغيرة پسران قبيصة بن مهلب . سرهاى ايشان را در حالى كه به گوش هر يك از آنان رقعه يى آويخته و نام هر يك بر آن ثبت شده بود نزد مسلمة بن عبدالملك فرستادند. كسان ديگرى كه در آن پيكار حضور داشتند تن به اسيرى دادند و آنان را پيش يزيد بن عبدالملك به شام فرستادند و يازده مرد بودند و چون آنان را نزد يزيد آوردند، كثير بن ابى جمعة (133) برخاست و [ خطاب به يزيد بن عبدالملك ] چنين سرود: بردبارى كه چون پيروز شود، چه سخت ترين عقوبت را انجام دهد و چه عفو كند بر او سرزنشى نمى شود. اى اميرالمومنين ! به عفو در راه خدا حساب كردن بينديش كه هر كار پسنديده يى انجام دهى براى تو نوشته مى شود. آنان بد كردند و شايسته است اينك كه قدرت دارى ببخشى و بهترين بردبارى در راه خدا بردبارى كسى است كه او را به خشم آورده اند.
    يزيد [ به كثير ] گفت : اى اباصخر! پيوند خويشاوندى ترا به مهربانى وا مى دارد. آرى اگر آنان در پادشاهى خدشه وارد نمى كردند به يقين آنان را مى بخشيدم ، و سپس فرمان به كشتن آنان داد و همگان را كشتند و فقط پسرك نوجوانى از ايشان باقى ماند كه او هم گفت : مرا بكشيد كه من نابالغ نيستم . يزيد بن عبدالملك گفت : بنگريد كه آيا او بالغ است ؟ آن نوجوان گفت : من به خويشتن داناترم ، كه محتلم و با زنان همبستر شده ام . مرا بكشيد كه پس از مرگ افراد خاندانم در زندگى خيرى نيست ! يزيد بن عبدالملك فرمان به كشتن او داد و او را كشتند.
    ابوعبيدة معمر بن مثنى (134) مى گويد: نام آن اسيران كه يازده مرد مهلبى بودند و اعدام شدند به اين شرح است : معارك ، عبدالله ، مغيرة ، مفضل و منجاب پسران يزيد بن مهلب ؛ دريد، حجاج ، غسان ، شبيب و فضل پسران فضل بن مهلب و فضل پسر قبيصة بن مهلب . گويد: پس از اين جنگ و واقعه دوم ، از خاندان مهلب كسى جز ابوعيينة ، پسر مهلب و عمر پسر يزيد بن مهلب و عثمان پسر مفضل بن مهلب باقى نماند و آنان به رتبيل (135) پيوستند و بعد به آنان امان داده شد.
    [ ابن ابى الحديد سپس چهارده بيت از سه قصيده شريف رضى را كه در همين موضوع پايدارى و سرپيچى از زبونى و خوارى است شاهد آورده است كه مضمون برخى از آنها چنين است ]:
    اگر چيرگى و هجوم سرنوشتها در برابرم نبود براى دسترسى به بزرگى از هر درى هجوم مى بردم ... بر اندوهها كسى چيره نمى شود جز جوانمردى كه بر ترس سوار شود و شمشير بران همراهش باشد. روزگار هرگز با تنگدستى ، آزاده را زبون نمى سازد، او هر گونه باشد شريف است ... من در راههاى بزرگى گمراه نمى شوم كه شعاع و پرتو شعله عزت برافراشته است . ما به دنيا [ جهاندارى ] سزاوارتريم ولى دنيا چهار پاى كندرو را بر اسب تندرو بر مى گزيند.
    [ و از حارثة بن بدر غدانى سه بيت شاهد آورده است كه ضمن آن مى گويد ]:
    شگفتا كه مرا خوار مى دارند و از خود دور مى كنند و مى خواهند خيرخواه ايشان باشم . آن چه كسى است كه با زور و اجبار نصيحت خود را عرضه دارد! مى بينم دستهاى آنان كه بر شما شمشير مى كشند آكنده از عطاى شما و دست من خالى از آن است . هرگاه چيزهايى را كه بر عهده من است از من بخواهيد و آنچه را كه براى من است باز داريد، نمى توانم در اين باره با شما شكيبايى كنم . و يكى از خوارج گفته است :
    نوعروس من [ همسرم ] در مورد جنگ مرا سرزنش مى كند و نمى داند كه من ضد هر چيزى هستم كه او فرمان مى دهد. خداى آن قوم را از ميان ببرد كه با داشتن شمشيرها فرو مى نشيند و تازيانه به دست نمى گيرند...
    يزيد بن مهلب در جنگ گرگان به برادر خود ابوعيينه گفت : بهترين منظره يى كه در اين جنگ ديده اى چيست ؟ گفت : شمشير و كلاهخود سيف بن ابى سبرة . عبدالله بن ابى سبرة بر غلامى ترك ، كه مردم به سبب شجاعت و قدرت او برايش راه گشوده بودند، حمله كرد. آن دو به يكديگر ضربتى زدند كه ابن ابى سبره پس از آنكه غلام ، ضربتى بر سر او نواخت و شمشيرش بر كلاهخود او نشست وى را كشت . ابن ابى سبره به صف خود برگشت در حالى كه شمشيرش آغشته به خون غلام بود و شمشير غلام نيز همچون جزئى از كلاهخود او بر سرش بود و مى درخشيد و مردم مى گفتند: اين ستاره دنباله دار است ؛ و از منظره آن دچار تعجب شدند.
    [ در اينجا باز هم ابياتى را از چند شاعر شاهد آورده است و از جمله دو بيت از جانب ابوطالب بن عبدالمطلب است و مضمون آن چنين است ]:
    سوگند به خانه خدا، دروغ مى گوييد كه پنداشته ايد بدون اينكه در راه محمد (ص ) نيزه و شمشير بزنيم او را رها مى كنيم . ما او را تا آنجا كه بر گردش كشته شويم و از پسران و همسران خويش درگذريم يارى خواهيم داد. (136)
    چون على و حمزه و عبيده ، كه بر همه شان درود باد، روز جنگ بدر به مبارزه عتبه و شيبه و وليد رفتند، على عليه السلام وليد را كشت و حمزه شيبه را كه در اين مورد در روايات اختلاف است كه آيا شبيه هماورد حمزه بوده است يا عتبه ؟ عبيده زخمى بر سر عتبه زد و عتبه هم ساق پاى عبيده را قطع كرد و اين هنگام حمزه و على (ع ) حمله بردند و يار خود را از عتبه رهانيدند و هر دو بر او شمشير زدند و او را كشتند و عبيده را بردند و او را در سايبان نزد پيامبر (ص ) نهادند. عبيده در حالى كه مغز استخوان ساقش فرو مى ريخت و در حال جان دادن بود گفت : اى رسول خدا! اگر ابوطالب زنده مى بود مى دانست كه من از خود او به اين سخنش سزاوارترم كه : سوگند به خانه خدا دروغ مى گوييد كه پنداشته ايد بدون آنكه در راه محمد (ص ) نيزه و شمشير بزنيم او را رها مى كنيم . ما او را تا آنجا كه بر گردش كشته شويم و از پسران و همسران خويش درگذريم يارى خواهيم داد.
    پيامبر (ص ) گريست و عرضه داشت : پروردگارا آنچه را به من وعده داده اى برآور. پروردگارا! اگر اين گروه نابود شوند تو در زمين پرستش ‍ نمى شوى .
    هنگامى كه لشكر حره به مدينه رسيد و مسلم بن عقبة مرى فرمانده آن لشكر بود، سه روز كشتار در مدينه را حلال كرد و مردم مدينه را از لبه شمشير گذراند همان گونه كه قصابها گوسپندان او را مى كشند و چنان شد كه پاها در خون فرو مى شد. فرزندان مهاجران و انصار و اهل بدر را كشت و از كسانى از صحابه و تابعان كه آنان را زنده باقى گذاشته بود براى يزيد بن معاويه بيعت گرفت به اين شرط كه همچون برده زرخريد براى اميرالمومنين ! يزيد ين معاويه باشند. و روز جنگ حره (137) اين موضوع شرط بيعت بود، جز در مورد على بن حسين بن على عليهم السلام كه مسلم بن عقبه او را گرامى داشت و او را همراه خود بر تخت خويش نشاند. و از او چنين بيعت گرفت ، كه برادر و پسر عموى اميرالمومنين ! يزيد بن معاويه است ؛ و اين غير از بيعتى بود كه ديگران مى كردند و قيد و شرط بردگى نداشت . و اين موضوع به سفارش يزيد بن معاويه در مورد زين العابدين (ع ) بود. على بن عبدالله بن عباس كه خدايش رحمت كناد پيش داييهاى خود كه از قبيله كنده بودند گريخت و آنان از او در مقابل مسلم بن عقبه حمايت كردند و گفتند: خواهرزاده ما بيعت نمى كند مگر با همان شرط كه پسرعمويش على بن حسين بيعت كرده است . مسلم اين موضوع را نپذيرفت و گفت : كارى كه نسبت به على بن حسين انجام دادم به سفارش ‍ يزيد بود و اگر چنان نمى بود حتما او را مى كشتم كه افراد اين خاندان براى كشته شدن سزاوارترند، وانگهى از او هم همان گونه بيعت مى گرفتم كه از ديگران . در اين باره فرستادگانى ميان ايشان آمد و شد كردند و سرانجام بر اين اتفاق شد كه على بن عبدالله بن عباس بيعت كند و بگويد: من براى اميرالمومنين يزيد بيعت مى كنم و ملتزم اطاعت از اويم و چيز ديگرى نگويد. على بن عبدالله بن عباس اين ابيات را سرود:
    پدرم عباس ، سالار فرزندان قصى است و داييهاى من خاندان بنى وليعه هستند كه پادشاهانند. آنان حيثيت مرا روزى كه لشكرهاى مسرف و فرزندان زنان فرومايه آمدند حفظ كردند. او مى خواست در مورد من كارى را كه عزت در آن نبود انجام دهد، دستهايى دلاور و نگهدارنده مانع او از اين كار شدند. در اين ابيات مسرف كنايه از مسلم است ، مادر على بن عبدالله بن عباس ، زرعة دختر مشرح بن معدى كرب بن وليعة بن شرحبيل بن معاوية بن كنده است .
    حصين بن حمام اين ابيات را سروده است :
    من خريدار زندگى در مقابل هيچ ننگ و زبونى نيستم و از بيم مرگ از نرده بام بالا نمى روم . گاه خود را كنار كشيدم و عقب رفتم كه زندگى خويش ‍ را باقى بدارم ولى براى خود زندگى نيافتم مگر اينكه پيش روم . زخمهاى ما بر پاشنه هاى پا خون نمى ريزد كه بر پشت پايمان خون مى چكد [ هيچگاه پشت به جنگ نمى كنيم ]...
    طرماح بن حكيم (138) چنين سروده است :
    هيچ ديارى مصون نمانده و مردمش از تجاوز ديگران عزيز نمانده اند مگر به نيزه ها و مردان دلاور .
    [ ابن ابى الحديد در همين مورد، ابيات ديگرى هم شاهد آورده است .]
    يحيى بن عروة بن زبير به دربار عبدالملك آمد، يك روز بر درگاه او نشسته و منتظر اجازه ماند در اين ميان سخن از عبدالله بن زبير به ميان آمد. پرده دار عبدالملك او را دشنام داد. يحيى بن عروه چنان بر چهره پرده دار زد كه بينى او را خونى كرد و او همچنان كه از بينى اش خون مى ريخت پيش ‍ عبدالملك رفت . پرسيد چه كسى ترا زده است ؟ گفت : يحيى بن عروة . گفت : او را بياور. و در حالى كه عبدالملك تكيه داده بود نشست و همين كه يحيى وارد شد پرسيد چه چيز تو را وادار كرد با پرده دار من چنين كنى ؟ گفت : اى اميرالمومنين ! عموى من عبدالله بن زبير نسبت به عمه تو [ كه همسر برادر او بوده است ] بهتر از تو نسبت به ما رفتار مى كرد به خدا سوگند: عبدالله بن زبير به همه اطرافيان خود سفارش مى كرد كه دشنام و فحشى نسبت به شما را به گوش او نرسانند و از شما پيش او جز به خير و نيكى ياد نكنند و مكرر و همواره به او مى گفت هر كس خويشاوندان ترا دشنام دهد خويشاوندان خود را دشنام داده است . و من چنانم كه به خدا سوگند شرف من به بسيارى عموها و داييهاى من است . همه اعراب ميان عموها و دايى هاى من پراكنده اند و من چنانم كه آن شاعر گفته است :
    دو دستش اين يكى بر آن يكى خورد و ديگرى را بر آن مقدم نيافت .
    عبدالملك به پشتى خود تكيه داد [ خشمش فرو نشست ] و پس از آن همواره در مورد گرامى داشتن يحيى توجه بيشترى از او ديده مى شد. مادر يحيى دختر حكم بن ابى العاص و عمه عبدالملك بن مروان است .
    سعيد بن عمر حرشى (139) امير خراسان چنين سروده است :
    اگر مرا پيشاپيش سواران بينيد كه با نيزه هاى بلند نيزه مى زنم از قبيله عامر نيستم ، و من بر ستمگر ايشان با لبه شمشير تيز و صيقل داده شده ضربه مى زنم . من در جنگها درمانده نيستم و از هماوردى مردان بيم ندارم . پدرم در مورد من از هر نكوهش بر كنار است و دايى من هرگاه نام برده مى شود، بهترين دايى است .
    چون خبر كشته شدن مصعب ، برادر عبدالله بن زبير، به او رسيد خطبه خواند و چنين گفت : اما بعد، همانا از عراق براى ما خبرى رسيد كه ما را هم شاد كرد و هم اندوهگين . خبر كشته شدن مصعب به ما رسيده است . آنچه ما را اندوهگين ساخته است سوزش و رنجى است كه خويشاوند نزديك در فقدان خويشاوند نزديك خود احساس مى كند و بديهى است كه خردمند، ناچار به صبرى پسنديده و سوگى آميخته با بزرگوارى پناه مى برد. اما آن چيزى كه ما را شاد كرد اين است كه مرگش براى او شهادت و براى او و ما خير بود. به خدا سوگند، ما با شكمبارگى و افراط در بهره گيرى از لذات اين جهانى آن چنان كه خاندان ابى العاص مى ميرند نمى ميريم و مرگ ما كشته شدن ناگهانى با نيزه ها و زير سايه هاى شمشيرهاست و اگر مصعب هلاك شد همانا كه در بقيه افراد خاندان زبير هنوز خلقى باقى مانده است . عبدالله بن زبير بار ديگرى هم خطبه خواند و از مصعب ياد كرد و گفت : به خدا سوگند دوست مى داشتم كه زمين در نورديده مى شد و هنگام جان دادن و مرگ او مرا كنارش مى نهاد.
    اى ضباع (140) بگيرش و او را به سوى خود بكش و ترا مژده باد به گوشت مردى كه در آن جنگ يارانش حضور نداشتند...
    به مردى كه در كربلا همراه عمر بن سعد بود گفته شد: واى بر تو! آيا فرزندان رسول خدا (ص ) را كشتيد! گفت : ريگ زير دندانت بيايد! تو هم اگر آنچه ما ديديم مى ديدى همان كارى را مى كردى كه ما كرديم . گروهى بر ما قيام كردند و هجوم آوردند كه دستهايشان بر قبضه هاى شمشيرشان بود و همچون شيران شرزه از چپ و راست سواران شجاع را از پا در مى آوردند و خويشتن را به كام مرگ افكنده بودند، نه امان و زينهار مى پذيرفتند و نه به خواسته و مال توجهى داشتند و هيچ چيز نمى توانست ميان ايشان و وارد شدن در آبشخور مرگ يا چيرگى بر ملك مانع و حايل شود و اگر اندكى از آنان دست مى داشتيم تمام جان لشكر را مى گرفتند. اى بى مادر! ما چه كار مى توانستيم انجام دهيم !
    سخاوت از باب شجاعت و شجاعت از باب سخاوت است ، كه شجاعت عبارت از انفاق عمر و بذل جان است و از اين جهت عين سخاوت است و سخاوت هم عبارت از بذل و بخشش مال است كه آن را معادل جان دانسته اند و از اين جهت همچون شجاعت است .
    ابوتمام در مورد برترى شجاعت بر سخاوت چنين سروده است :
    چه تفاوت فاحشى است ميان قومى كه انفاق ايشان بخشيدن مال است و قومى كه جانهاى خود را مى بخشند.
    به شيخ ما، ابوعبدالله بصرى كه خدايش رحمت كناد، گفته شد آيا در نصوص چيزى پيدا مى كنى كه از لحاظ كثرت ثواب و اجر نه از لحاظ كثرت مناقب او، زيرا از لحاظ مناقب موضوعى مسلم است دلالت بر تفضيل على عليه السلام داشته باشد؟ و حديث مرغ بريان (141) را نقل كرد و گفت : محبت از سوى خداوند به معنى ثواب دادن است . به او گفتند: شيخ ابوعلى كه خدايش رحمت كناد پيش از تو اين حديث را گفته است ، آيا چيز ديگرى غير از اين مى دانى ؟ گفت : آرى اين گفتار خداوند متعال كه مى فرمايد: همانا خداوند آنانى را كه در راه او صف بسته و همچون بنيان استوار جنگ مى كنند دوست مى دارد (142) و هرگاه اصل محبت خداوند براى كسى باشد كه همچون ديوار آهنين پايدارى كند، هر كس ‍ پايدارى اش بيشتر باشد، محبت خدا بر او بيشتر است و اين معلوم است كه على (ع ) هرگز در جنگى نگريخته است و كسان ديگر بيش از يك بار گريخته اند.
    ابوتمام چنين سروده است :
    شمشير راست گفتارتر از كتابهاست . مرز جديت و شوخى در لبه آن نهفته است ، شمشيرهاى پهن رخشان ، نه كتابهاى سياه كه در متون آن زدودن شك و ترديد است . علم [ نجوم ] در پيكانهاى نيزه هاى رخشان و ميان دو لشكر است نه در ستارگان هفتگانه . (143)
    ابوالطيب متبنى (144) مى گويد:
    تا آنكه بازگشتم و قلمهاى من به من گوينده بودند كه مجد از شمشير است و براى قلم نيست ...
    [ ابن ابى الحديد سپس ابياتى از شاعران ديگرى چون : عطاف بن محمد الوسى ، عروة بن ورد و نهار بن توسعه آورده كه در همين مورد است و همان گونه كه در مقدمه گفته شد همه اشعار متن ترجمه نمى شود ].
    هدبة يشكرى (145) كه پسرعموى شوذب خارجى يشكرى است مردى شجاع و در جنگ پيشتاز بود. نام پسر عمويش بسطام و ملقب به شوذب بود و در دوره حكومت عمر بن عبدالعزيز و يزيد بن عبدالملك خروج كرد. يزيد بن عبدالملك لشكرى گران به جنگ او فرستاد. خوارج فرار كردند ولى هدبة پايدارى و از گريز خوددارى كرد و چندان جنگ كرد تا كشته شد. ايوب بن خوله او را مرثيه گفته و چنين سروده است :
    اى هدبه كه شايسته براى جنگ و شايسته هر بخششى بودى و اى هدبه كه آماده براى دشمن كينه توز بودى و با او جنگ مى كردى ؛ اى هدبه چه بسيار گرفتاران و اسيرانى را كه لشكرهايشان آنان را تسليم نيزه ها كرده بودند، يارى و پاسخ دادى ...
    سفارشها و نامه هاى ابراهيم امام (146) براى ابومسلم به خراسان مى رسيد و در آن چنين نوشته بود كه اگر بتوانى در خراسان يك تن را كه به عربى سخن بگويد باقى نگذارى چنين كن و هر پسر بچه را كه طول قامت او به پنج وجب برسد او را متهم كن و بكش ! و بر تو باد به كشتن مردم مضر كه آنان دشمنانى هستند كه خانه شان نزديك است ، ريشه آنان را بزن و از ايشان هيچ كس را روى زمين باقى مگذار.
    متنبى گويد:
    شرف و عزت بلند مرتبه از صدمه مصون نمى ماند تا آنكه بر اطراف آن خون ريخته شود...
    ديگر از كسانى كه از پذيرش زبونى سرباز زده اند قتيبة بن مسلم باهلى امير خراسان و ماوراء النهر است كه هيچكس كارى همچون كار او در فتح سرزمينهاى تركان نكرده است . وليد بن عبدالملك تصميم گرفت برادر خود سليمان بن عبدالملك را از ولى عهدى خلع كند و خلافت را پس از خود براى پسرش عبدالعزيز بن وليد قرار دهد. قتيبة بن مسلم باهلى و گروهى از اميران با او موافقت كردند قتيبة در اين مورد و عزل سليمان از ولى عهدى بيش از همه اصرار مى كرد. چون وليد پيش از آنكه اين كار را انجام دهد درگذشت و پس از او سليمان به خلافت رسيد، قتيبه دانست كه بزودى سليمان او را از اميرى خراسان بركنار خواهد كرد و يزيد بن مهلب را بر آن كار خواهد گماشت كه ميان آن دو دوستى و مودت بود. قتيبه نامه يى به سليمان نوشت و ضمن شادباش خلافت ، فرمانبردارى و تحمل زحمتهاى بسيار خويش را براى عبدالملك و وليد نوشت و متذكر شد كه اگر سليمان او را عزل نكند براى او نيز همچنان خواهد بود. نامه ديگرى هم به سليمان نوشت و در آن به فتوحات و كارهاى خود و سركوبى تركان و عظمت و هيبت خود و اينكه عرب و عجم و پادشاهان ترك از او بيم دارند اشاره كرد و ضمن آن خاندان مهلب را سرزنش كرد و به خدا سوگند ياد كرد كه اگر يزيد بن مهلب را به امارت خراسان بگمارد او را خلع خواهد كرد و خراسان را براى جنگ با او از سواران و پيادگان انباشته خواهد كرد، و سومين نامه را نوشت كه در آن خلع سليمان از خلافت را اعلان كرده بود. هر سه نامه را همراه يكى از مردم باهله كه به او اعتماد داشت فرستاد و به وى گفت : نامه اول را به سليمان تسليم كن ، اگر چه يزيد بن مهلب نزد او حضور داشته باشد. اگر سليمان پس از اينكه نامه را خواند به او داد كه او هم بخواند نامه دوم را به سليمان بده و اگر آنرا هم خواند و به يزيد داد كه بخواند پس اين نامه سوم را به او بده ، ولى اگر سليمان نامه نخست را خواند و پيش خود نگهداشت و به يزيد نداد دو نامه ديگر را پيش خود نگهدار.
    فرستاده نزد سليمان رسيد و چون به حضورش بار يافت يزيد بن مهلب هم آنجا بود. او نامه اول را به سليمان داد. سليمان آنرا خواند و پيش يزيد افكند. فرستاده نامه دوم را داد كه آنرا نيز خواند و همچنان پيش يزيد بن مهلب افكند. فرستاده نامه سوم را داد. سليمان همينكه آن را خواند رنگش ‍ تغيير كرد نامه را تا كرد و در دست خود نگهداشت و فرمان داد فرستاده را منزل دهند و او را گرامى دارند و شبانه او را احضار كرد و به او جايزه داد و فرمان حكومت قتيبه بر خراسان را به او تسليم كرد. اين چاره انديشى و حيله يى بود كه سليمان مى خواست در آن هنگام قتيبه را آرام كند و پس از اطمينان او را عزل كند. سليمان همراه فرستاده قتيبه فرستاده يى هم گسيل داشت كه چون به حلوان رسيدند خبر اينكه قتيبه ، سليمان را از خلافت خلع كرده است به آن دو رسيد و فرستاده سليمان از آنجا نزد او برگشت .
    اما همينكه قتيبه كار خود را در مورد خلع سليمان از خلافت آشكار ساخت و حلقه اطاعت او را از گردن خويش برداشت اعراب خراسان با او مخالفت نمودند و با وكيع بن ابى سود تميمى بر امارت خراسان بيعت كردند. سالارهاى قبايل از اين جهت كه قتيبه آنان را خوار مى داشت و سبك مى كرد و همواره مى خواست بر آنان چيره باشد از امارت او خوشدل نبودند. بيعت با وكيع بن ابى سود تميمى نخست پوشيده بود و سپس كار او براى قتيبه آشكار شد. قتيبه كسى را پيش وكيع فرستاد و او را به حضور خويش احضار كرد. چون فرستاده نزد وكيع رسيد ديد بر پاى گل سرخ ماليده و بر گردن خويش چند مهره و حرز آويخته و دو تن پيش اويند و افسون و ورد مى خوانند و باد خوانى مى كنند. وكيع به فرستاده قتيبه گفت : مى بينى پاى من در چه حالى است . او برگشت و به قتيبه خبر داد. قتيبه او را دوباره پيش وكيع فرستاد و گفت : به او بگو بايد او را به اينجا حمل كنند. وكيع گفت : نمى توانم . قتيبه به سالار شرطه خود دستور داد: پيش وكيع برو و او را بياور و اگر خوددارى كرد گردنش را بزن و سرش را نزد من بياور. گروهى سوار هم با او روانه كرد. وكيع گفت : اندكى صبر كن تا لشكرها برسند، و برخاست و مسلح شد و ميان مردم جار زد و آمدند و او بيرون آمد. در اين هنگام به مردى رسيد. از او پرسيد: از كدام قبيله اى ؟ گفت : از بنى اسد. پرسيد: نامت چيست ؟ گفت : ضرغام . پرسيد: پسر كيستى ؟ گفت : ليث . وكيع از نام او و پدر قبيله اش فال خوب زد و رايت خود را به او سپرد و مردم از هر سو پيش او آمدند و او همراه آنان شروع به پيشروى كرد و اين بيت را مى خواند:
    دلاورى كه چون كار ناخوشايندى بر او تحميل شود براى آن بندهاى جلو سينه زره و كمربند را استوار مى كند.
    در اين هنگام خويشاوندان و افراد مورد اعتماد قتيبه ، گرد او جمع شدند ولى بيشتر اعراب با آنكه در ظاهر زبانهايشان به سود او بود دلهايشان بر ضد او بود. قتيبه فرمان داد مردى جار بزند كه بنى عامر كجايند؟ قتيبه به روزگار حكومت خويش بر ايشان جفا كرده بود. مجفر بن (147) جزء كلابى به قتيبه گفت : آنان را از همانجا كه نهاده اى فرا خوان . قتيبه گفت : شما را به حق خدا و خويشاوندى سوگند مى دهم و اين بدان جهت بود كه خاندانهاى باهله و عامر هر دو از قبيله قيس عيلان هستند مجفر گفت : تو اين خويشاوندى را بريدى . قتيبه گفت : شما را در اين باره حق سرزنش است و پوزش ‍ مى خواهم . مجفر گفت : در آن صورت خداوند از ما نخواهد گذشت . قتيبه اين بيت را خواند:
    اى نفس ، بر گرفتاريها و دردها شكيبايى كن . اكنون من براى حوادث زندگى ، كسانى چون خود نمى يابم .
    قتيبه ماديان تربيت شده و پرورش يافته خود را خواست كه سوار شد ولى چندان چموشى كرد كه خسته شد و برگشت و بر تخت خويش نشست و گفت رهايش كنيد كه چنين مقدر است
    حيان نبطى كه در آن روز فرمانده موالى [ ايرانيان ] بود و شمارشان هفت هزار بود آمد.او بر قتيبه خشمگين و از او دلگير بود. عبدالله بن مسلم ، برادر قتيبه به حيان گفت : حمله كن . گفت : هنوز فرصت مناسب نيست . گفت : كمانت را به من بده . گفت : امروز روز كمان نيست . در اين هنگام حيان به پسرش گفت : همين كه ديدى دستار خويش را برگرداندم و به جانب لشكر وكيع رفتم تو همراه ايرانيان به من ملحق شو، و چون حيان دستار خويش را تغيير داد و به جانب لشكر وكيع رفت همه موالى [ ايرانيان ] به او پيوستند. از اين رو قتيبه برادرش صالح بن مسلم را پيش مردم فرستاد. مردى از بنى ضبه بر او تيرى زد كه به سرش خورد و او را در حالى كه سرش كج شده بود پيش قتيبه بردند. او را در نمازگاه خود خواباند و ساعتى كنار سرش نشست و مردم به يكديگر در آويختند. عبدالرحمان بن مسلم برادر ديگر قتيبه به جنگ رفت . بازاريان و سفلگان او را با تير زدند و كشتند. در اين هنگام به قتيبه پيشنهاد شد كه عقب نشينى كند. گفت : مرگ از گريز آسانتر است . وكيع ، جايگاهى را كه شتران و مركوبهاى قتيبه آنجا نگهدارى مى شد آتش ‍ زد و با همراهان خود حمله آورد و نزديك قتيبه رسيد. مردى از وابستگان قتيبه جنگى سخت كرد. قتيبه به آن مرد گفت : جان خود رابه دربر كه كسى همچون تو حيف است كشته شود. گفت : در آن صورت حق نعمت تو را عوض نداده و بسيار ناپسند رفتار كرده ام كه تو بر من نان خوب و جامه نرم ارزانى مى داشتى .مردم همچنان پيش مى آمدند و به خيمه قتيبه رسيدند. خيرخواهان قتيبه به او پيشنهاد كردند بگريزد. گفت : در آن صورت فرزند مسلم بن عمرو نخواهم بود. قتيبه با شمشير بيرون آمد و با آنان شروع به جنگ كرد و چندان زخم برداشت كه سنگين شد و از اسب در افتاد بر او هجوم آوردند و سرش را بريدند. همراه قتيبه برادرانش عبدالرحمان و عبدالله و صالح و حصين و عبدالكريم و مسلم و تنى چند از خويشاوندانش كشته شدند و شمار آنان يازده مرد بود. در اين هنگام وكيع بن ابى سود به منبر رفت و اين مثل را آورد: هر كس از گور خر كام بگيرد از كام گيرنده كام گرفته است (148) و گفت قتيبه مى خواست مرا بكشد و حال آنكه من كشنده هماوردان هستم . و سپس چنين خواند:
    همانا كه مرا آزمودند و باز آزمودند از فاصله يى به اندازه دو تيررس و از صدها تيررس و چون پير شدم و مرا پير كردند لگامم را رها ساختند و به حال خود گذاردند...
    من پسر خندفم و قبايل آن اصل و نسب مرا به زنان نيكوكار نسبت مى دهند و عموى من قيس عيلان است .
    آن گاه ريش خود را در دست گرفت و گفت : من مى كشم و باز مى كشم و بردار مى كشم و باز بردار مى كشم . اين مرزبان روسپى زاده شما، قيمتهاى ارزاق شما را گران كرده است . به خدا سوگند اگر يك قفيز (149) گندم را به چهار درهم برنگردانند او را بردار خواهيم كشيد. بر پيامبرتان درود بفرستيد.
    سپس وكيع از منبر فرود آمد و سر و انگشترى [ مهر و خاتم ] قتيبه را مطالبه كرد. گفتند: افراد قبيله ازد آنها را برداشتند. وكيع با شمشير كشيده بيرون آمد و گفت : سوگند به خداوند كه خدايى جز او نيست بر جاى خواهم ماند تا سر را پيش من بياورند يا سر من هم با سر او برود. حصين بن منذر گفت : اى ابومطرف ! سر را براى تو خواهند آورد و خود پيش مردم ازد رفت . سر را گرفت و براى وكيع آورد و او آنرا براى سليمان بن عبدالملك فرستاد. آن سر را همراه سرهاى برادران و خويشانش پيش سليمان بردند و در آن هنگام هذيل بن زفر بن حارث كلابى هم پيش او بود. سليمان به هذيل گفت : اين كار ترا آزرده خاطر كرد؟ گفت : بر فرض كه مرا آزرده خاطر كرده باشد مردم بسيارى را آزرده خاطر كرده است . سليمان گفت : آرى من به تمام اين كارها راضى نبودم ، و اين سخن را سليمان براى هذيل از اين جهت مى گفت كه خاندانهاى كلاب و باهله هر دو از قبيله قيس عيلان بودند.
    گفته اند: هيچكس چون قتيبة بن مسلم حاكم خراسان نبوده است و بر فرض ‍ كه خاندان باهله در پستى و فرومايگى در آخرين حد بودند باز به واسطه وجود قتيبه براى آنان بر همه قبايل عرب افتخار بود.
    چون قتيبه كشته شد سالارهاى ايرانى خراسان گفتند: اى گروه اعراب ! قتيبه را كشتيد و به خدا سوگند اگر از ما بود و مى مرد ما جسدش را در تابوتى مى نهاديم و در جنگها با خود مى برديم و از آن براى خويش فتح و پيروزى طلب مى كرديم . سپهبد ديلمان گفت : اى گروه عرب ، قتيبه و يزيد بن مهلب را كشتيد چه كار شگفتى كه كرديد. به او گفتند: كداميك در نظر شما بزرگتر و پر هيبت تر بودند؟ گفت : اگر قتيبه در دورترين نقطه مغرب زمين در بند و زنجير بود و يزيد در سرزمين ما و حاكم بر ما مى بود باز هم قتيبه در سينه هاى ما بزرگتر و پر هيبت تر بود.
    عبدالرحمان بن جمانه باهلى در مرثيه قتيبه چنين سروده است :
    گويى ابوحفص قتيبه هرگز از لشكرى به لشكر ديگر نرفته و بر منبر فرا نرفته است . گويى هرگز رايات و لشكرها بر گرد او به صورت صفهاى آراسته نبوده و مردم براى او لشكرگاهى نديده اند. پيك مرگ او را فرا خواند و دعوت پروردگارش را پذيرفت و در كمال پارسايى و پاكيزگى به بهشتها رفت . اسلام پس از رحلت محمد (ص ) به سوگى چون سوگ ابوحفص ‍ گرفتار نشده است . اى عبهر بر او گريه كن . (150)
    عبهر، نام يكى از كنيزان اوست .
    در حديث صحيح آمده است : همانا از گزيدگان مردم مردى است كه در راه خدا لگام اسب خويش را گرفته باشد و هر بانگى كه بشنود به سوى آن به پرواز در آيد.
    ابوبكر براى خالد بن وليد نوشت : و بدان كه از جانب خداوند چشمها و جاسوسانى گماشته شده است كه ترا مى پايند و مى بينند و چون با دشمن روياروى شدى بر مرگ كوشا و آزمند باش تا زندگى به تو بخشيده شود و شهيدان را از خونهاى ايشان مشوى [ آنان را غسل مده ] كه خون شهيد روز رستاخيز براى او نور و فروغ است . عمر گفته است : تا هنگامى كه بر كشيد و برجهيد همواره سلامت خواهيد بود يعنى تا هنگامى كه كمان بركشيد و بر اسب برجهيد.
    يكى از خوارج چنين سروده است :
    هر كس از ناخنهاى مرگها مى ترسد بداند كه ما براى آنها زره هاى استوارى از صبر و پايدارى پوشيده ايم و همانا دشوارى و نامطلوبى مرگ را چون با نام نيك بياميزيم مزه اش گوارا و شيرين است .
    منصور بن عمار ضمن بيان قصه هاى خود بر جنگ و جهاد ترغيب مى كرد در اين هنگام در مجلس وعظ او كيسه كوچكى افتاد كه در آن چيزى بود. چون آن را گشودند در آن دو گيسوى بريده زنى بود و نوشته بود: اى پسر عمار چنين ديدم كه بر جهاد ترغيب مى كنى و به خدا سوگند من از خود مال و خواسته يى جز همين دو زلف خود نداشتم ، آنها را پيش تو انداختم و سوگندت مى دهم كه آنها را بتابى و پاى بند اسب يك جهاد كننده در راه خدا قرار دهى . شايد خدايم بدان سبب بر من رحمت آورد. تمام مجلس ‍ وعظ او از بانگ گريه و ناله به لرزه در آمد.
    [ ابن ابى الحديد اشعارى از يكى از شاعران عجم و عبدالله بن ثعلبة ازدى شاهد آورده است ]:
    به ابوحنبل حارثة بن مر طايى لقب مجير الجراد [ پناه دهنده ملخ ] داده بودند و اين بدان سبب بود كه دسته هاى ملخ كنار او فرود آمدند و او افراد را از صيد آن منع كرد تا از سرزمين و كنار او پريدند و رفتند.
    [ باز اشعارى از هلال بن معاويه طائى و يحيى بن منصور حنفى و ديگرى گواه آورده است ].
    تركان شهر برذغة از توابع آذربايجان را به روزگار حكومت هشام بن عبدالملك به شدت محاصره كردند و مردم را به درماندگى كشاندند و نزديك بود آن رابگيرند. سعيد حرشى از سوى هشام عبدالملك با لشكرهاى گرانى به يارى ايشان شتافت ، تركان از نزديك شدن او آگاه و ترسان شدند. سعيد يكى از ياران خود را نهانى نزد مردم برذغه گسيل داشت تا رسيدن او را اطلاع دهد و به آنها دستور داد صبر و پايدارى كنند، زيرا بيم آن داشت به ايشان نرسد. آن مرد حركت كرد و جمعى از تركان او را ديدند و گرفتند و از حال او پرسيدند. چيزى اظهار نداشت . او را شكنجه دادند به آنان خبر داد و راست گفت . آنان به او گفتند: اگر آنچه مى گوييم انجام دهى آزادت خواهيم كرد و گرنه ترا خواهيم كشت . گفت : شما چه مى خواهيد؟ گفتند: تو ياران خود را در برذغه مى شناسى و آنان هم ترا مى شناسند چون زير بارو رسيدى جار بزن و به آنان بگو پشت سر من نيروى امدادى براى شما نيست و كسى هم نيست كه اين گرفتارى شما را برطرف كند و من جاسوس گسيل شده ام . او پذيرفت ولى چون زير بارو رسيد جايى ايستاد كه مردم برذغه سخن او را بشنوند و به آنان گفت آيا مرا مى شناسيد؟ گفتند آرى تو فلان پسر فلانى . گفت : سعيد حرشى با صد هزار شمشير فلان جا رسيده است و او شما را به شكيبايى و حفظ شهر فرمان مى دهد و همين امروز صبح يا شام پيش شما خواهد بود. مردم برذغه بانگ تكبير سر دادند و تركان آن مرد را كشتند و از آنجا كوچ كردند و رفتند و هنگامى كه سعيد آنجا رسيد دروازه هاى آن را گشوده و مردم را در سلامت ديد.
    را جز چنين گفته است :
    هر كس آهنگ اهل خويش مى كند بازنگردد به خيال خود از مرگ مى گريزد و حال آنكه در مرگ مى افتد.
    روزى معاويه در جنگ صفين بر جاى بلندى بر آمد و اردوگاه على (ع ) را ديد كه او را به وحشت انداخت و گفت : هر كس در جستجوى كار بزرگى باشد بايد به سختى خود رادر مخاطره افكند. [ سپس سى و دو بيت از اشعار ديوان حماسه را شاهد آورده است كه ترجمه چند بيت آن را در زير ملاحظه مى كنيد ]:
    همانا كه اگر بخواهى يك روز بيشتر از اجل خود به دست آورى ، نخواهى توانست .
    بنابراين در جولانگاه مرگ شكيبا باش شكيبا كه دست يافتن به جاودانگى در حيطه امكان نيست . بزودى با شمشير، ننگ و عار را از خويشتن مى شويم و قضاى خداوند را هر چه باشد طالبم . از خانه خود چشم مى پوشم و ويران ساختن آن را حافظ آبروى خويش از نكوهشهاى ديگر قرار مى دهم . دو راه بيش نيست يا اسيرى و منت ، يا ريخته شدن خون ؛ و كشته شدن براى آزاده شايسته تر است .

صفحه 2 از 8 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/