الهی تو پاک آفریده ای ما آلوده کرده ایم
الهی تو پاک آفریده ای ما آلوده کرده ایم
اجازه بده ابر رحمت بارت چون نگاه اشک بار مادری در روز خشم پدر، از آن آسمان های بالا بر سر ما پایین آید. نعمت های تو به ما مرگ پذیران، همه نیازهای ما را بر می آورد و در عین حال بی کم و کاست به سوی تو باز می گردد.
رود وظیفه هر روزیِ خود را انجام می دهد و شتابان از درونِ کشتزارها و دهکده ها می گذرد، در همان حالْ جریان مداوم آن به سوی تو می گراید و بوسه بر پای تو می زند. گل فضا را آکنده از عطر خود می سازد، در عین حال آخرین خدمت او این است که خویشتن را به تو تقدیم دارد. پرستش تو جهان را با بی نوایی رو به رو نمی گرداند، انسان ها از سروده شاعر پذیرای آن اندیشه اند که خاطرشان را می نوازد، در حالی که مفاهیم نهایی همه متوجه توست. جاودانه در زندگیم ترا با ترانه هایم جستجو کردم. این ها بودند که مرا از دری به دری رهنمون شدند و با آن ها پیرامون خویش را احساس کردم و به تکاپو رو آوردم و با جهان خود تماس یافتم
خدایا
یاری ام ده تا دل در تو بندم
که مرا جز تو یار وفاداری نیست.
تا از جلوه فروشی بر این و آن برحذر باشم
که هرچه هست همه از آن توست
و هیچ داشته ای را بر من دوامی نیست .
پس مرا ایمانی ناب عطا کن
که از سر بیم نباشد
تا فقط از خطا باز بمانم،
و تنها از سر امید هم نباشد
تا فقط طاعت تو بجای آورم،
بلکه از سر عشق باشد تا در دلم بذر خدمت بنشانند.
احساس می کنم در بیابان مخوفی گیر افتاده ام در حالیکه اطرافم را چاله های پی در پی فراگرفته اند....از یکی در نیامده در دیگری فرو می روم... و باز مشقتی دیگر برای گریز یا سربلندی واقعی!
معلوم نیست به کدام قرار است برسم پیش از آنکه در چاه دیگری بیافتم.
در گردباد هستی
پابه پای خس و خاشاک و گل و باد می گردم.... گاهی تلنگری هشیارم می کند، دمی را در آرامش سپری می کنم ... و باز همگام گردباد می شوم.
نهایت افتخار زندگیم این است که آگاهم...
حتی هنگام حضورم در گردباد نیز می دانم...
خوب می دانم به کجا خواهم رفت....
و گه گاه گردباد را با خود می کشانم .... به راهی که در نظرم به سوی خوشبختی می رود
گه گاه.... هنگامی که ناخود آگاه در سیطره ی حرفها و حرکات و رفتارم قرار می گیرند!
و اندکی بعدتر خودشان خواهند گفت که متوجه من بوده اند!
مردم به ساده زیستن من ساده نمی نگرند....
چه نگاه های پیچیده ای ...
برایم سخت می آید...برایم سخت می آید..
خدایا همه ی درماندگی هایم را به دوش کشیده ام و شتابان به سوی تو می آیم
همه ی کوچه و پس کوچه های دل تنگی ام را گشته ام نبودی
حتی تو نیز مرا در این بیغوله ی درمانده خوار تنها گذاشته ای
من مدتهاست که مرده ام اما خود خبر ندارم.
خدایا دیگر رمقی نمانده برایم آخر زیر آوار چراهای کشنده دارم خفه می شوم.
چندیست که دیگر جلوی آینه یکی دیگر را به جای خود می بینیم !
آنقدر شکسته شده ام که دیگر خودم را هم نمی شناسم !
من مدتهاست از دنیا و نیاز های دنیوی دور شده ام !
دیگر هیچ حسی ندارم حتی گرسنگی , تشنگی , شادی , خنده , گردش و سر سبزی طبیعت که زمانی تمام عشقم تماشای طبیعت سبز بود همه و همه از یادم رفته !
ای خدا من کی مرده ام که خود خبر ندارم؟
نمی دانم در کدامین گودال تنهایی خودم را چال کردم که دیگر خود را نمی بینم !
خدایا از هر چیز که بگریزم در نهایت به تو پناه می آورم آخر هیچ کسی از این چاله های پر درد قلبم خبر ندارد جز تو!
هیچ کس نمی فهمد مرا ! حتی خودم !
آرامش جانم را گم کرده ام روز و شب می جویم اما نمی یابم !
شاید هم آرامش مرا گم کرده ! نمی دانم .............
هیچ نمی دانم .....
سقوط جای صعودم را گفته !
می دانم که دیگر چیزی نمانده که زیر یک خلوار خاک خفت دفن شوم .
مهم نیست
آخر چیزی ندارم که نتوانم از آن دل بکنم !
می دانم که هیچ کسی هم نیست که برایم قطره اشکی بریزد !
چون هیچ کس جزخودم نمی داند که چه طوفانیست در درونم .
و چه درد جان کاهیست که تمامی سلولهایم را می فشارد.
هیچ کس هیچ نمی داند.
سقوط حقیقت وحشتناکیست مخصوصا اگر این سقوط بال پروازت را هم شکسته باشد.
خدایا من در این ۱۷ ۱۸ سال به اندازه ی 80 سال زندگی کردم دیگر عمر از تو نمی خواهم !
بگذار فقط بگویم این دنیای تو خیلی کوچک است من انتهایش را می بینم خیلی خیلی کوچک است .
هیچ وقت نتوانستم اقبالی به این دنیایت داشته باشم .
هیچ وقت...!
وقتی خسته ای, وقتی حال هیچ کسی رو نداری, وقتی فکر خودکشی راحتت نمی گذازه, وقتی از همه چیز بریدی, وقتی کسی یا چیزی برات اهمیت نداره, وقتی کسی بهت اهمیت نمی ده, وقتی امیدی واسه زنده موندن نداری, چیکار می کنی ؟ …
واقعا با تمام این چیزها میشه زنده موند و زندگی کرد ؟ …
خدایا هدفت از اینکه منو وارد این بازی خطرناک کردی چی بود ؟ … منو واسه چی به این دنیا لعنتی فرستادی ؟ …
می خواستی چیزی بهم بدی ؟ یا اینکه چیزی ازم بگیری ؟ … می خواستی کاری بکنم که به بهشت برم یا جهنم !؟ حالا مگه فرفی هم می کنه ؟ … خدایا چرا تو رو نمی شه دید …. چرا نمی شه حست کرد … نکنه تو هم خسته شدی !؟ … چرا ساکتی … چرا کمکم نمی کنی !؟ … بهشت بهتره یا جهنم ؟ …
قصه برگ و باد ( خدا)آخرای فصل پاییز یه درخت پیر و تنهاتنها برگی روی شاخه ش مونده بود میون برگا
یه شبی درخت به برگ گفت:کاش بمونی در کنارم
آخه من میون برگا فقط تنها تو رو دارم
وقتی برگ درختو می دید داره از غصه میمیره
به خدا راز و نیاز کرد اونو از درخت نگیره
با دلی خرد و شکسته گفت نذار از اون جداشم
ای خدا کاری بکن که تا بهار همین جا باشم
برگ تو خلوت شبونه از دلش با خدا می گفت
غافل از این که یه گوشه باد همه حرفاشو میشنفت
باد اومد با خنده ای گفت:آخه این حرفا کدومه؟
با هجوم من رو شاخه عمر هر دو تون تمومه
یه دفه باد خیلی خشمگین با یه قدرتی فراوون
سیلی زد به برگ و شاخه تا بگیره از درخت جون
ولی برگ مثل یه کوهی به درخت چسبید و چسبید
تا که باد رفت پیش بارون بارونم قصه رو فهمید
بارون گفت با رعد و برقم می سوزونمش تا ریشه
تا که آثاری نمونه دیگه از درخت و بیشه
ولی بارونم مثل باد توی این بازی شکست خورد
به جایی رسید که بارون آرزو می کرد که میمرد
برگ نیفتاد و نیفتاد آخه این خواست خدا بود
هر کی زندگیشو باخته دلش از خدا جدا بود...
خدایا چه غریب است درد بی کسی و چه تنهایم در این غربت که تو هم از من رویگردانیو اینک باز به سوی تو آمدم تا اندکی از درد درونم را برایت باز گویمو خدایا تو بهتر میدانی آنچه درونم است تنهایی و بی کسی ام را دیده ای,دربه دری و آوارگی ام را و هزارو یک درد که بزرگترینش ناامیدی است.خدایا همه را کنار گذاشته ام اما با ناامیدی و بی هدفی نمی توانم بسازمصبرم بسیار است اما پوج وبی هدف میدوم. خسته شده ام خسته خسته
به دنبال خدا نگرد...
خدا در بیا بانهای خالی از انسان نیست ...
خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست ...
خدا در مسیری است که به تنهایی آن را سپری می کنی نیست ....
خدا آنجا نیست ...
به دنبالش نگرد.
خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست.
در قلبی است که برای تو می تپد ...
خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد ...
خدا آنجاست ...
خدا در خانه ای است که تنهایی در آنجا نیست ، در جمع عزیز ترین هایت است ...
خدا در دستی است که به یاری می گیری ...
در قلبی است که شاد می کنی ...
در لبخندی است که به لب می نشانی ...
خدا در دیر و بتکده و مسجد نیست ...
لا به لای کتاب های کهنه نیست...
این قدر نگرد.
گشتنت زمانی است که هدر می دهی ...
زمانی که می تواند بهترین ثانیه ها باشد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)