فصل چهارم
قسمت 2
در حالی که از شدت سرگشتگی چیزی به دیوانه شدنش نمانده بود، گفت: «بهتره در این موارد با مادر صحت کنیم، چون اطلاعات اون خیلی بیشتر از منه. در ثانی، من نمی دونم که با حرف زدن، چه بناهایی رو خراب می کنم. شاید اگه بدونم که علیرضا هرگز باتو روبه رو نمی شه، حرف زدن برام راحت تر باشه، ولی این طوری ....»
به وسط حرفش پریدم وگفتم:«چرا؟ چه چیز این وسط حائل شده که همه رو به سکوت واداشته؟ مگه علیرضاکیه؟»
نفس عمیقی کشید وگفت: «اگه تو انایی شنیدنشو داری، من حرفی فدارم. ولی بدون مسئولیت عمل کردن به وصیت نازیلا به عهده خودت محول میشه. وقتی که حقایقی بدونی و رازدار نباش، هیچ کسی غیر از خودت مسئول نیست و روح نازیلا عذابت می ده.» سپس این طور ادامه داد: «یه روز سال ها پیش نازیلا در اوج زیبایی و شکوفایی، با پسری به نام علیرضا آشنا شدکه هر دو یه دل نه صد دل دلباخته همدیگه شدن. قصه علاقه اونها به هم قصه ای نبودکه با یکی دو جمله کوتاه بشه بیانش کرد. چیزی بود خدایی و ماورایی، تا حدی که هیچ کدوم بی همدیگه یارای زنده بودن نداشتن. این جمله ممکنه معانی روبنایی بسیاری رو تو خودش جا بده، ولی حقیقت چیز دیگه ای بود. حقیقت سیاه وکثیف ومتعفن بود و شبانه روز مثل یه جرقه بی انتها دنبال اونها تاخت و با تازیانه های، شکنجه آورتر تقدیر دیگه ای رو قلم زد. بعد ...»
در این لحظه در اتاق باز شد و مادرم و خانم منور وارد شدند. سمیرا ناگهان خاموشی شد و لبخندی محو و شکسته بر لب هایش جاری شد. از این که آنها تا این حد بی موقع رشته سخن راگسسته بودند آن چنان کفرم در آمده بودکه نمی دانستمچه بگویم.
خانم منور نگاهی پر مهر به من کرد وگفت:«دخترم، این پرونده پزشکی دست تو چی کارمی کنه؟ »
لبخندی تصنعی تحویلش دادم وگفتم: «اتفاقی توی کتابخونه چشمم بهش افتاد.»
پرونده را از من گرفت وگفت:«خودتو با این ورق های به درد نخور خسته نکن. اگه ذره ای ارزش داشت، نازیلا الان این جا بود.»
متاسف و دلخورگفتم: «مثل این که شما رو خسته کردیم. ایشاالله یه روز با سمیرا جون تشریف بیا ورین منزل ما تاکمی از خجالتشما در بیاییم.»
مادرش با حالتی خالصانه گفت: « دخترم ،، پیر شده م ء ولی نه اون قدرکه از پس یه ناهار برنیام. یه امروزه روکنار ما بد بگذرونین. قبلأ با مادر تون هماهنگی کرده یم وبه پدرتون هم اطلاع داده یم.»
با شرمی آمیخته به شعف گفتم:«خانم منور، قصد مون مزاحم شدن نبود، ولی باکمال میل دعوت شمارو قبول می کنیم. امیدوارم این آشنایی برای همه ما مفید باشه.»
سمیرأ با لبخندی زیرکا نه رو به من گفت: «پس حالا که این طوره، بهتره بریم اتاق منو هم ببینی.»
به این بهانه از آنها جدا شدیم. وقتی که به اتاق= سمیرا رسیدیم، او نفس آسوده ای کشید وگفت:«این جا راحت باش، چون هر جاکه دلت بخواد می تونی بشینی. از این حرف هاگذشته، خود تو آماده کن تا ماجرای زندگی نازیلا رو به تفصیل برات شرح بدم.کجا بودیم؟ آهان، یادم اومد. ماجرا از اون جا شروع شدکه نازی و علیرضا در عرصه زندگی به همدیگه برخورد کردن و دچار احساسی شدن که نامی جز عشق نمی شه بر اون گذاشت. همون روزهای اول آشنایی نامزدکردن و قرار عقد برای مدتی بعدگذاشته شد. اون موقع علیرضا یه دانشجوی ساده و بی شیله پیله بودکه آوازه
چندانی نداشت. هرکس جای پدر و مادر من بود، با این ازدواج مخالفت می کرد، ولی پدرم از روی بی احساسی سنبت به نازیلا و مادرم از روی علإقه شدیدش، با این ازدواج موافقت کردن.
خیلی زود مراسم نامزدی پر طمطراق اونها برگزار شد و هر دو در تکاپوی ساختن زندگی جدید، مشغول تهیه و تدارک شدن. مادرم هر روز دنبال خرید جهیزیه نازیلا از خونه خارج می شد و آخر وقت با یه عالمه اثاث برمی گشت. روزهایی که برای نازیلا قشنگ ترین روزهای زندکیش بود انقدر به سرعت می گذشت که احدی فکر نمی کرد در پس این همه خوش خیالی چه آینده سیامی خوابیده . دیگه با تموم شدن دانشکده علیرضا به موعد عقد نزدیک می شدیم که یه روز نازیلا بی جهت خون دماغ شد.کسی این واقعه رو جدی نگرفت، ولی چند روز بعد دوباره و با شدت بیشتری این اتقات تکرار شد. پدرم عقیده داشت مسئله مهمی نیست، ولی مادرم به خاطر حساسیت های بیش از حدش گفت که حتمأ باید نازیلارو نشون دکتر بدن. این دکتر رفتن همون و تشکیل پرونده ای که دیدی عمون!
درد بزرگ نازیلا این بودکه در اولین جواب آزمایش، برحسب تصادف به حقیقت پی برد.چون به مأمور آزمایشگاه گفت بودکه خواهر نازیلاس و می خواد بدونه خواهرش چه ناراحتی ای داره، اون هم بی چون و چرا خیلی راحت حقیقتو براش بازکرده بود. اون روز وقتی که نازیلا به خونه اومد، همه ما از چهره دگرگونش متوحش شدیم. سه ساعت توی اتاقش بست نشست و فقط زمانی که صدای علیرضا رو شنید، به هوای دیدنش از اتاق خارج شد. همه ما فکر می کردیم توی خیابون باکسی دعواش شده که انقدر عصبا نیه، چون هیچ کس از تاریخ گرفتن جواب آزمایشش مطلع نبود. وقتی که خودمو جای اون قرار می دم، می بینم خیلی مشکله که آدم با همه چیز به این راحتی واع کنه. مرگ چیزی نیست که بشه به سادگی از کنارش گذشت. اگه آدم فقط به انهدام روحش می اندیشید، شاید مرگ براش آسون تر بود. ولی فکرشو بکن بدن حساس آدم به دو متر زیر خاک منتقل بشه! از تبدیل بدن به کانون مرکزی کرم و جونورهای مختلف، نوعی حالت مشمئز کننده به آدم دست می ده؛دردی که هیچ کس برای گریز از اون پناهی نداره. بشر با روح محدودش مجبوره در بی خبری بمیره ، اما گاهی اتفاق می افته که اشخاصی قبل ازمرگ به اون واقف می شن. بعضی ما خودشونو می بازن و دیو ونه می شن. بعضی همه جا فریاد می کشن که می خوام زنده بمونم. بعضی از شدت ترس از مردن خودکشی می کنن. بعضی دیگه هم خیلی ساده ، مثل این که از شهری به شهر دیگه نقل مکان می کنن، مرگو با همه وحشتش پذیرا می شن. نازیلا جزو دسته آخری بود که سعی کرد در این سفر آخر، کسی رو دنبال خودش به شهر جدید نبره. اولین اعجاب اون، گذشتن از عشق بزرگ و عمیقش بود، چرا که علیرضا آدمی نبودکه تحمل مرگ نازی رو داشته باشه، و نازی خیلی قشنگ و استثنائی ، مسئله علیرضا رو فیصله داد تا دیگه علیرضا جز نفرت، احساسی نسبت به اون نداشته باشه. نازی تشخیص داده بودکه علیرضا آدم کم طاقتیه، به همین دلیل با ظریف ترین ترفند ممکن، طوری اونو پریشون کردکه نه تنها برای مرگش افسوس نخورد، بلکه خیلی راحت و خوشحال بر مزارش حاضر شد و برگورش خنده های موحشی کردکه هیچ شیطانی در خواب هم خودش این طوری نمی بینه.»
در این جا مکث کرد تا نفسی تازه کند. من غرق در زندکی محکومانه نازیل، دچار رخوت عجیبی شده بودم. مثل این که بال هایی بزرگ مرا به سوی اسمان می کشیدند. بی حد واندازه دلم به حال نازیلا می سوخت. ولی ظاهرأ او آدمی نبودکه طالب ترحم دیگران باشد. قبل از این که فرصت تفکری داشته باشم، سمیرا به سخن ادامه داد و گفت: «مثل این که هممه چیزوقاطی کرده م. بریم سر روزی که بعد از جواب آزمایشی با علیرضا صحبت کرد. وقتی که از اتاقی خارج شد، یه تراژدی سوزناک و وحشی روبه تقدیرکشید. در حالی که از حالت جنون در فوران خاموشی از احساسات به سر می برد، به علیرضا نزدیک شد وگفت:"سلام! "
علیرضا از جرقه هایی که توی چشم های نازیلا شعله می کشید، یک آن بر خود لرز ید و خودشو عقب کشید. لحظه ای بعد در حالی که با وحشت آب دهنشو فرو می داد،گفت: "سلام، نازی جون. چرا چشمات این جوری شده ن؟ مثل این که از یابوس شیطان برگشته ن !"
نازیلا با خنده ای گوشخراش و ناپسند،گوشه ای نشست وگفت:"چیزیم نیست. فقط امروز برای یکی از دوست هام اتفاقی افتادکه فکر می کنم باید بیشتر روی تو تعمق بکنم. آخه زندگی زناشویی چیزی نیست که با حرف، دل أدمو خوش بکنه. حقایق و اتفاقات، مشکل ساز می شن و آدم خسته و در مونده به غفلت خودش نهیب می زنه که چرا بیشتر صبر نکردم."
علیرضا با رنگ و رویی پریده گفت:"نازی، منظورت چپه؟ چرا با گوشه کنایه حرف می زنی؟ مثل این که از یه چیزی دلخوری. "
نازی با تحکمی بی سابقه گفت: "نه» برعکس! نه تنها از چیزی دلخور نیستم، بلکه در نهایت خوشحالی به سر می برم چون که قبل از ازدواج متوجه یه مشکل حاد در آینده نزدیک شدم. "
علیرضا در حالی که شدیدأ جا خورده بود،گفت: "چه مشکلی باعث شده که تو از این رو به اون رو بشی؟ فکر می کردم اهمیت من برات خیلی بیشتر از ترس از مشکلات باشه!
نازیلا با خنده کنایه آمیزی گفت: "من دقیقأ از اهمیت تو در زندگیم صحبت می کنم. وقتی که توهنوز به خدمت سربازی نرفته ی، چطور می تونی با من ازدواج کنی و مدت دو سال منو تنها بذاری؟ اصلأ عواطفوبا چی می سنجن؟مدتیه که دارم به این مسئله فکر می کنم. هرچی جلوتر می رم، می بینم،در طول دوسال خدمت تو، هر اتفاقی ممکنه بیفته. دلم می خوا دکه بعد ازاین دو سال باهم ازدواج کنیم. می خوام بدونم که بعد از گذشت دو سال هنوز هم منو مثل روز اول دوست داری یا نه. "
علیرضا انقدز جا خورده بودکه رمقی در بدنش باقی نمونده بود. با ابهامی ناشی از ناباوری گفت:"دو سال که سهله. بگو بیست سال. بگو پنجاه سال. بگو تا آخر عمرم. منو از چی می ترسونی؟ از ایمانم؟ از عشقم؟ از نفسانیاتم؟ نه، نازی، در مورد من تیرت به خطا رفته. پوست من خیلی کلفته. من یه بچه هیجده ساله پیرهن گلی نبودم که دچار عشق در یه نگاه شده باشه و در اولین انسداد با لبخندی احمقانه به خودش بگه ای، برای تفنن بد نبود. نه! من علیرضا هستم؟ همونی که یه روز برات خیلی قسم ها خورد، همونی که یه شب از خیلی چیزها و خیلی کس ها برید تا به خواسته های تو جواب داده باشه. منو این جوری سبک سنگین نکنن. من سزاوار سوء ظن نیستم. "
نازیلادر جواب همه حرف های اون فقط گفت: "از امروز به بعد دیگه دلم نمی خواد از نزدیک تو رو ببینم. سعی کن هر چه زود تر بری سربازی."
علیرضا با برودت سنگینی گفت: "وجود من باعث آزارت می شه؟"
نازیلا در حالی که بغضی پاینده گلوشو می فشرد، با حالتی خشک و رسمی گفت: "نه، فقط می خوام هم تو رو آزمایشی کنم، هم احساس خبردمو. می خوام بدونم واقعأ بدون تو می میرم یا نه. گاهی اوقات آدم مجبور می شه با خودش رو راست باشه. دوست ندارم بعدها توی زندگیم نسبت به تو تردید پیدا کنم."
در این لحظه علیرضا با وحشت از جا بلند شد و با فریادگفت: " یعنی هنوز در انتخاب من تردید داری؟"
نازی دیگه جواب علیرضا رو نداد و در توفان نگاه های حیرت زده همه ما، راهی اتاقش شد و درو از تو قفل کرد. علیرضا مدتی خیره خیره به ما زل زد وکمی بعد مثل محو و مات ها خونه رو ترک کرد. اون روز هیچ کس نفهمیدکه علت رفتار نازیلاچی بود، ولی فردا ش این راز بزرگ برملا شد و برای مدت 24 ساعت خونه مبدل به قبستون شد. هرکی گوشه ای مأواگرفته بود و در خلوت وحشی خودش، عقده هاشو با تازیانه های اشک فوران می داد. ولی نازیلا خیلی زود محیط خدشه دار شده خونه رو ترمیم کرد و با اعتماد به نفس شگرفش، همه مارو به شکیبایی دعوت کرد.
لحظه های نخستین در هر بحرانی غیر قابل پیش بینی ان. همه ما فکر می کر دیم نازیلا تحمل آهسته أهسته جون دادنو نخواهد داشت،مخصوثأ که به خاطر عشق عمیقش به علیرضا، اونو به شدت مایوس کرده بود. بعد از فهمیدن حقیقت بودکه متوجه شدیم چرا چنان رفتار سرد و زننده ای با علیرضاکرده بود.کمتر عاشقی پیدا می شه که توقع نداشته باشه معشوقش تا گور همراهش بیاد، و نازیلا جزو اون درصد فوق العاده کم بودکه علیرضا رو قربونی عشقش نکرد. نازیلادر زنده ترین سال های شباب قلبی سوخته و صبری پیر داشت.»
در این لحظه خانم منور ما را برای صرفه ناهار صدا کرد. در چنین وظعیتی ابدأ احساس گرسنگی نمی کردم؛ فقط و فقط تشنه شنیدن بودم. ولی به ناچار باید موقتأ از اتاق خارج می شدیم.
در طول مدت ناهار با بی اشتهایی کامل سعی کردم به خاطر حفظ احترام صاحب خانه مقداری از غذا را بخورم، ولی لقمه مثل گلوله ای زهرآگین درگلویم گیرکرده بود. دلم می خواست تنها باشم وبه سرنوشت نازیلا فکرکنم. نازیلاکی بود؟ چرا تا این حد شبیه من بود؟ این سؤالی بود که شاید برای ابد بی جواب می ماند. در این لحظه صدای خانم منور مرا به خود آورد که می گفت: «فریبا چون، غریبی نکن. این جا رو هم مثل خونأ خود تون بدون. راحت باش.»
سرم را بالا کردم وگفتم: «خانم منور، تعارف نمی کنم. من کلأ آدم کم غذا یی هیسم. البته در مقابل دست پخت فوت العاده شما اشتهای هرکسی باز می شه.»
سر ناهار قدری حرف زدیم، از همه جا، از نشانی خانه ما، از وضعیت های خانوادگی مان و خیلی مسائل دیگر» تا این که بساط سفره برچیده شد. پس از سامان دادن به ظروف،من وسمیرا دوباره به اتاقش رفتیم و بحث ادامه یافت.
اولین سؤالی که از سمیر اکردم این بود: «سمیرا، ماجرای علیرضا چی شد؟ دلخور رفت و دیگه پیداش نشد؟»
نفس عمیقی کشید وگفت:"نه، اون آدمی نبود که به این سادگی ها چیزی رو به دل بگیره. بعد از اون فوری به خدمت سربازی رفت. مدام تلفن می زد، ولی نازیلا دیگه به تلفن هاش جواب نمی داد و تا سر حد امکان سعی می کرد به نامه هاش هم جوابی نده. البته گاهی اوقات که مجبور می شد، اغلب با چندکلمه سرد و بی احساس مکالمه رو به پایان می رسود و مدت سه چهار ساعت از توی اتاقش بیرون نمی اومد. هر وقت که به اجبار با علیرضا حرف می زد، دچار ضربه روحی شدیدی می شد و وخامت بیماریش بیشتر می شد.
عاقبت دو سال سربازی علیرضا به پایان رسید و اون با قلبی شادمان و ظاهری مفتخر به این جا اومد تا قرار روز عقدو بذاره، ولی نازیلا به همه ما اکیدأ سفارش کرده بودکه کلمه ای حرف اضافی نزنیم. وقتی علیرضا با یه سبدگل بزرگ به این جا رسید، نازیلا با آرایشی ناجور و حالتی اغراق أمیز به استقبالش رفت وگفت: "می تونی بیای بشینی و یه شیرینی و چای دبش بخوری و بری دنبال کارت، ولی از این بیشتر چیزی نیست، چون من مدتیه به عقد شخص دیگه ای در اومده م. "
علیرضا وقتی جملات آخر نازیلا رو شنید، آن چنان سبدگلو ول کرد که تقریبأ همه گل های اون به هم ریخت و آبش راه افتاد. بعد با چهره ای کبود شده گفت:" چرا زود تر به من نگفتی؟ فرستادن من به سربازی بهانه بود، نه؟"
نازیلا پوزخندی زد وگفت:"حالا چه فرقی می کنه؟ مهم اینه که در تصوراتم حس کردم تو نمی تونی منو خوشبخت کنی. تو جوونی،کم تجربه و خامی، و درعین حال زندگی مرفهی نداری. من دختری نبودم که بتونم با این اوضاع سخت سازگار باشم، به همین خاطر دلم نمی خواس با کج خلقی هام مایه آزار تو باشم و تصمیم گرفتم با خواستگار 48 ساله م که یه پاش لنگه ولی جیب هاش مملو از شمش های طلاس ازدواج کنم. این طوری ملکه کندوی زندگیم شدم. تو هم اگه منو دوست داشت باشی، ترجیح می دی هر جا هستم خوشی باشم ، نه این که مثل یه برده به خاطر عشقم به زنجیرم بکشی. درسته؟"
علیرضا درحالی که ازشدت غضب درحال سوختن بود،تف غلیظی روی زمین اند اخت و با وقاحت بیمارگونه ای فریاد کشید: "حیفه که تو ارزشی این تفو هم نداری. انتقامی ازت می گیرم که هرگز نفهمی ازکجا خورده ی. تو فقط ملکه کندوی مرگ می شی.کسی که ارزش و حرمت عشق و ایثارو به ظواهر دنیوی می فروشه، فرجامی جز نکبت انتظار شو نمی کشه. امیدوارم هرگز از عذاب آتیش وجدانت خلاصی پیدا نکنی. "
اون بعد از ادای این جملات از این جا رفت و دیگه هرگز بر نگشت. وقتی که علیرضا برای همیشه رفت، آتیش التهاب نازیلا مشتعل تر شد، چرا که دیگه بهشت همه آرزوها و آرمان هاش فرو ریخت بود. تا روزهای آخر دکترها می گفتن به زودی علم جدید راهی برای درمان سرطان خون پیدا می کنه، ولی همه اینها جز امیدواری های احمقانه چیز دیگه ای نبود و نازیلا یه بار برای همیشه، آغوش به روی مرگ کشود و همون طور که علیرضاگفته بود، ملکه کندوی مرگ شد.»
وقتی که سخن به این جا رسید، سمیرا سکوت کرد، چون دیگر حرف نگفته ای باقی نمانده بود. درد تاثیر اسیدی خودش را به جاگذاشته و جاگیر شده بود. حالا همه حقایق برایم روشن شده بود؟ حقایقی که علیرضا اگر به آنها واقف بود تا این حد شکنجه نمی شد. حق با نازیلا بود. شاید هرکس هم به جای وی بود همین راه را انتخاب می کرد. ولی علیرضا در ناباوری های کور کورانه اش، اسیر نیروهایی شده بودکه فکر می کرد در نابودی نازیلا مؤثر بوده اند. به همین علت خاص هم بودکه هنوزاز عذاب وجدان رهایی نیافته بود. من باید او را می یافتم و حقیقت را برایش می گفتم.
پس از مدتی تفکری سکوت مسموم اتاق را شکستم وگفتم: "سمیرا، هیچ راهی برای پیداکردن علیرضا وجود نداره؟"
با ابهام سردی گفت: «با علیرضا چی کار داری؟ قصد داری وصیت نازیلا رو پایمال کنی؟ نازی هرگز دلش نمی خواست علیرضا به حقیقت پی ببره. دلم نمی خواد توی گورش معذب باشه!»
با تردیدی آشکارگفتم: «ازکجا که الان معذب نباشه؟ مگه نه این که آرزوی اون سعادت و خوشبختی علیرضا بود و بس؟ اگه علیرضا در این لحظه در عذاب جهنم خودش در حال سوختن باشه، روح نازیلا معذب و سرگردان نخواهد بود؟ علیرضا فکرمی کنه که خودش قاتل نازی بوده، و با این تصور هرگز راه عافیت و آرامشو پیدا نمی کنه. فکر می کنم نازی هم اگه زنده بود، همین کارو می کرد.»
نگاهی مشکوکانه به سراندر پای من افکند و با حالتی محتاط گفت: «تو علیرضا رو می شناسی، مگه نه؟»
شانه هایم را با خونسردی بالا اندا ختم وگفتم: «هم آره، هم نه! یه بار ناخواسته باهاش برخورد کردم. بیچاره بدبخت فکر می کرد من نازی ام. از رفتارش مشخص بودکه شدیدأ از چیزی عاجز شده. بعدهم غیبش زد. من یه ساله که دنبالش می کردم تاکمکش کنم، ولی دیگه خبری ازش نشدکه نشد. آدم ها در سراشیب زندگی گاهی درگیر ماجراهایی می شن که اصلأ براشون جالب نیست ، ولی راه گریزی هم ندارن. البته من ناراحت نیستم که چرا با علیرضا برخورد کردم، ولی خوشحال هم نیستم، چون مدام حس می کنم دینی به گردنمه که تا اداش نکنم راحت نمی شم. پیدا کردن رمز تاریخ فوت نازیلا و خانواده تو مدت یه سال و اندی منو از زندگی عادیم دور کرد. اوایل کار خیلی ناامیدانه به این روز می اندیشیدم، ولی حالا که نیمی از راهو با موفقیت پشت سرگذاشتم، شور و اشتیاق رسیدن به نتیجه بی قرارم کرده. حادث شدن این مسئله در زندگیم نقش بزرگی رو بازی کرد. من ابدأ آدم یه سال ونیم پیش نیستم. به دنبال کشف این قضیه راهی درازوطی کردم؛راهی که به خودشناسی ونهایتأ خداشناسی ختم میشه. از فراز و نشیبی که طی کرده م بی نهایت خرسندم. ولی تو باید این مسئله رو درک کنی که نازیلا در این زمان احتیاج داره که حقیقت مرگش پیش علیرضا افشا بشه. البته اگه هنوز هم مخالفی، بهت قول می دم که حقیقتو برای همیشه کتمان کنم. از این جا به بعد انتخاب با توئه، چون دیگه از من رفع مسئولیت میشه»نفس عمیقی کشید و با اضطراب شدیدی گفت: «علیرضا اگه بفهمه، قطعأ دیوونه می شه. شاید هم به خونخواهی نازی بیاد این جا و طلبکار ما بشه. چه کسی می تونه جوابگوی دادگاه اون باشه؟ من؟ مادرم؟کی؟ اونی که باید جواب بده، دیگه نیست!»
دستش راگرفتم وگفتم: «من جوا بشو می دم! فقط یه نشونی یا شماره تلفنی از علیرضا به من بده، بقیه ش با خودم!»
درحالی که خیره و وحشت زده به من می نگریست، با اکراه شماره تلفن علیرضا را بهم داد وگفت: «فریبا، خواهش می کنم نزار مادرم از حرف های ما بویی ببره، چون بعد از این مسئول هر اتفاقی من هستم. دوست ندارم نقش یه مترسکو بازی کنم. در ضمن، مطمئن نیستم که شماره علیرضا عوض نشده باشه، چون این شماره مربوط به هشت نه سال پیشه.»
گفتم: «مسئلاای نیست. دیر یا زود پیداش می کنم. دیگه فرقی نمی کنه. اگه سرنوشت منو به دنبال این کار گسیل داشت، مطمئنم که پیداش می کنم. حالا هم بهتره بریم پهلوی بقیه، چون ممکنه مشکوک بشن.» بعد با همدیگر از اتاق خارج شدیم.
حدود ساعت هفت بعد از ظهر بودکه از همه آنها خداحافظی کردیم و به طرف خانه راه افتا دیم. در راه مادرم پرسید: «خب، چیزی دست گیرت شد یا نه؟ از ظاهر بشاشت معلومه که معمای اصلیتو حل کرده ی.» لبخندی پر معنا زدم وگفتم:«کلیدو پیداکرده م، اما هنوز تا پیداکردن قفل یه پله دیگه باقی مونده. باید از سودابه کمک بگیرم.»
آن روز آن قدر نقشه ها و حرفهای مختلف در مغزم جولان دادند که کم کم داشتم دیوانه می شدم. نمی دانستم چگونه با علیرضا حرف بزنم واز کجا شروع کنم. قطعأ با شنیدن صدای من،گریزان و عصبانی تلفن را قطع می کرد. بهتر بود برای این کار حیله ای سوار کنم تا اصلأ شناخته نشوم. چون او به همان نسبت که قابل ترحم بود، رعب آور هم می نمود. دلم نمی خواست با عکس العمل وحشیانه اش در مقابل پدر و مادرم در مظآن اتهام قرار گیرم.
صبح روز بعد با سودابه تماس گرفتم و اخبار رضایت بخشم را بر ایش بازگوکردم. سودابه هم با مخفی ماندن هویت من نزد علیرضا بیشتر موافق بود. دست آخر قرار شدکه آخر شب با او تماس بگیرم و طوری حرف بزنم مثل این که خود نازیلا هستم. از هیجان و تشویشی که بهم دست داده بود روی پا بند نبودم. مدام با خویش می گفتم:«اگه صدای منو بشناسه چی؟ قطعأ فردا میاد مطب و منو سنگ روی یخ می کنه.» ولی دیگر پروای چیزی مرا منصرف نمی کرد.
پایان فصل چهارم
صفحه 103
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)