فصل 17
بیتا خوشحال و شادمان وارد خانه شد . و با صدای بلند به بهاره و فریبرز سلام داد . فریبرز در پاسخ فقط سری تکان داد و بهاره به سردی گفت :
-سلام .
بیتا نگاهی به هر دوی آنها کرد و سپس به طرف اتاقش به راه افتاد . وقتی خواست در اتاق را باز کند فریبرز بی آنکه به او نگاه کند گفت :
-لباست را عوض کن و پیش من بیا . باهات کار دارم .
بیتا به مادرش نگریست . صورت او هم سرد بود و چون چیزی دستگیرش نشد وارد اتاقش گردید . لباسش را عوض کرد . موهایش را شانه زد ، و از اتاق بیرون آمد و مقابل آنها نشست . می دانست هرگاه پدرش آنقدر سرد است از چیزی عصبانی است . ولی نمی توانست حدس بزند چه چیزی تا این درجه او را عصبانی کرده . فریبرز سیگاری روشن کرد و در حالی که جدی تر از هر زمان دیگر شده بود گفت :
-برای تو موقعیت خوبی پیدا شده که ازدواج کنی . او پسر یکی از کارخانه دارهای بزرگ شیرازه . آنها هفته ی آینده به خواستگاری تو می آیند .
بیتا از شنیدن این خبر شوکه شد و فریبرز برای فهمیدن عکس العمل او خیره خیره نگاهش می کرد . بیتا به سختی آب دهانش را فرو داد و گفت :
-ولی..... ولی پدر من نمی توانم قبول کنم .
فریبرز پرسید :
-برای چی ؟ مگه هر دختری نباید روزی ازدواج کند ؟
بیتا دستپاچه گفت :
-من اصلاً مقصودم این نیست که ازدواج نمی کنم ، بلکه مقصودم اینه که فعلاً نمی توانم ازدواج کنم .
فریبرز گفت :
-تو چطور هنوز او را ندیده جواب رد می دهی ؟ مگه اینکه ... مگه اینکه فکرهایی توی سرت باشه .
بیتا درمانده به مادرش نگریست . او هم به اندازه ی پدرش عصبی بود . از جا بلند شد تا به اتاقش برود . فریبرز عصبانی گفت :
-دارم باهات حرف می زنم ، کجا می روی ؟
بیتا گفت :
-شما خودتان بریدید و خودتان هم دوخته اید . دیگر چه نیازی به جواب من دارید ؟
فریبرز گفت :
-من هم از تو جوابی نخواستم . فقط خواستم بدونی که باید با او ازدواج کنی .
بیتا با صدایی بغض آلود گفت :
-ازدواج با او یا با پول او ؟ شما حتی در سعادت فرزندانتان هم دنبال پول و منفعت خودتون هستید . در اصل می خواهید مرا معامله کنید .
فریبرز عصبانی از جا بلند شد که بهاره دست او را گرفت و او را نشاند. بعد خطاب به بیتا گفت :
-حالا آنقدر گستاخ شدی که روی پدرت می ایستی ؟ تو باید هرچه او می گوید انجام دهی . او خیر و صلاح تو را می خواهد . نمی تواند بپذیرد تو روزی دست مرد یک لاقبایی را بگیری و نزدش بیاوری و بگویی خیال ازدواج با او را داری !
بیتا فریاد زد :
-آخر چطور می توانم مردی را به همسری بپذیرم که درباره اش هیچی نمی دونم ؟ برادرهایم هر کدام سرنوشت خودشون را به دست گرفتند ، چرا مرا در انتخابم آزاد نمی گذارید ؟ گناه من چیست ؟ فقط اینه که دخترم ؟
بهاره خشمگین گفت :
-ببین چی دارم بهت می گم ، هر حلقه ای توی گوشت کرده ای بیرون بیاور . یا او یا تا آخر عمر کنج خانه .
فریبرز گفت :
-یا او یعنی چه ؟ باید او را بپذیرد . وگرنه باید ترک تحصیل کند و گوشه ی خانه بنشیند .
بیتا میان گریه به هر دوی آنها نگاه کرد و گفت :
-آیا من فرزند حقیقی شما هستم ؟ کدام پدر و مادری بی توجه به آینده ی فرزندشان او را مجبور به پذیرش ازدواج تحمیلی می کنند ؟
سپس دوان دوان به اتاقش رفت و در را هم قفل کرد . بهاره به فریبرز گفت :
-فکر نمی کنی قدری زیاده روی کردی ؟
فریبرز گفت :
-نه لازم بود .
بیتا گوشی را برداشت و به سیاوش تلفن کرد . اما هر بار زهره گوشی را بر می داشت . وقتی تماس با اورا بی فایده دید فکر کرد فردا موضوع را با او در میان بگذارد .
بیتا یاد داشتی برای سیاوش نوشت . به این مضمون :
سیاوش باید تو را ببینم . موضوع مهمی پیش آمده ! « بیتا »
بعد یادداشت را به سمیرا داد و گفت :
-تو حالا به او نزدیک تری ، در فرصتی مناسب دور از چشم سینا این یادداشت را به او بده .
سمیرا گفت :
-من حرفی ندارم ولی اگه سینا بفهمه خیلی ناراحت می شود .
بیتا گفت :
-خواهش می کنم سمیرا ، موضوع خیلی مهمه .
سمیرا پرسید :
-طوری شده ؟
بیتا سر به زیر افکند و گفت :
-راستش پدرم منو وادار کرده با کسی که مرا از او خواستگاری کرده ازدواج کنم.
سمیرا با ناراحتی گفت :
-حالا چه کار می کنی ؟ چه می تواتم بکنم ؟ تا پدرم رضایت ندهد که نمی توانم ازدواج کنم . باید با سیاوش صحبت کنم .
سمیرا گفت :
-یادداشت را به سیاوش می رسانم ، نگران نباش .
سمیرا به اتفاق سینا نزد سیاوش رفتند . سیاوش گفت :
-راستی مادرم بناست به خاطر شما مهمانی بدهد . شما هم بیایید سمیرا خانم .
سمیرا گفت :
-من که دائم آنجا هستم .
سینا گفت :
-غریبه نداریم ، خواهر های من و دایی های سیاوش هستند .
سمیرا گفت :
-قبول می کنم و متشکرم . سینا ممکنه برای من کمی آب بیاوری ؟
سینا گفت :
-به روی چشم .
سینا به طرف آبخوری رفت و سمیرا به سرعت یادداشت را جلوی سیاوش گرفت و گفت :
-لطفاً بگیرید . این و بیتا داده . موضوع خیلی مهمه .
سیاوش یادداشت را گرفت و در جیبش گذاشت . سمیرا گفت :
-جوابش رو به من بگین بهش می رسانم .
وقتی سینا آمد سمیرا او را به طرفی برد تا سیاوش یادداشت را بخواند ، سیاوش یادداشت را باز کرد و پس از خواندن آن به فکر فرو رفت . می دانست باید موضوع تازه ای در میان باشد . چون انها دیروز همدیگر را دیده بودند . دلش شور افتاد . به سینا و سمیرا نگریست . سینا با یکی از همکلاسی ها مشغول صحبت بودند . سیاوش نزد آنها رفت و در فرصتی مناسب آهسته به سمیرا گفت :
-بعد از کلاس منتظرش هستم . شما هم با سینا بروید .
سمیرا در فرصتی مناسب پیغام سیاوش را به بیتا رساند . وقتی کلاسها تعطیل شد سمیرا زودتر با سینا از دانشکده خارج شد بیتا هم دقایقی بعد از دانشکده بیرون آمد و سیاوش را به انتظار خودش دید . سوار ماشین شد و با مهربانی گفت :
-سلام . معذرت می خواهم که توی دردسر انداختمت .
سیاوش با نگرانی ماشین را روشن کرد و پرسید :
-طوری شده ؟
بیتا با لبخندی تلخ در حالی که حلقه ی اشکی در چشمش نقش بسته بود برای گریز از نگاه سیاوش به بیرون نگریست . نمی خواست سیاوش اشکش را ببیند . سیاوش پرسید :
-اتفاقی افتاده ؟
بیتا با صدایی بغض آلود گفت :
-فکر می کنم به آخر خط رسیده ایم .
سیاوش گفت :
-چطور ؟
-پدرم می خواهد من با کسی که خودش می خواهد ازدواج کنم .
سیاوش سکوت کرده بود . بیتا نگاهش کرد . رنگ صورتش به قرمزی گراییده بود ، آرنجش را به لبه ی شیشه تکیه داد و آرام به پیشانی اش دست کشید . در آن هوای خنک عرق بر پیشانی اش نقش بسته بود . چند بار سعی کرد چیزی بگوید . ولی نتوانست . چه می توانست بگوید ؟ بیتا ادامه داد :
-حالا چهکار کنیم سیاوش . من می ترسم . فکر می کنم پدر و مادرم یک چیزهایی فهمیده اند .
سیاوش به آرامی پرسید :
-اون کیه ؟
بیتا در حال گریه کردن گفت :
-پسر مدیر کارخانه سورتمه .
سیاوش پوزخندی زد و گفت :
-اون یکی از بزرگترین کارخانه دارهای شیرازه . قبول کن ، معلومه پدرت در انتخاب دامادش موفق بوده .
بیتا از لحن او رنجید . و گفت :
-این فقط عقیده ی پدرمه . چرا با کنایه حرف می زنی ؟
سیاوش گفت :
-اون که منو به دامادی نمی پذیره و دست یکدانه دخترش را در دست من نمی گذاره .
بیتا دستش را فشرد و گفت :
-امتحان کن . سیاوش من هم تو را دوستدارم و ازت حمایت میکنم .
سیاوش فریاد زد :
-آخه چطوری ؟ حتی .. حتی پدر و مادرم فکر می کنند من تو را فراموش کرده ام . ازدواج ما فقط یک رویاست .
بیتا با امیدواری گفت :
-هنوز از طرف پدر من امیدی هست . تو هرچه می کنی برای زندگی مان می کنی . آخر همین هفته آنها می خواهند به خواستگاری من بیایند .
سیاوش با یاد آوردن روزهای هفته با وحشت پرسید :
-آخر همین هفته ؟
با سکوت بیتا و هق هق گریه هایش پاسخش را گرفت . بیتا را سر کوچه پیاده نمود . و با قلبی مالامال از اندوه راهی خانه شد . سیاوش آن شب در سراسر مهمانی ساکت و اندوهگین بود . و تنها سمیرا علت اندوه او را می فهمید . پس از صرف شام او از مهمانان معذرت خواست و به اتاقش رفت . احساس تنهایی می کرد و دیگر در جمعی حتی خانواده اش حس بیگانگی داشت . خیلی سخت است که انسان در جمعی باشد که زبانش را نمی دانند . همین طور که به دیوار چشم دوخته بود و هیاهوی مهمانان از پایین به گش می رسید تابلوی شعری از اشعار نیما نظرش را جلب نمود .
تو را من چشم در راهم
شباهنگام
که می گیرند در شاخه تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم شباهنگام
در آن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گَرَم یادآوری یا نه ، من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم
برای نخستین بار برای عشقش اشک حسرت از دیدگانش روان شد . به یاد آورد او یک مرد است . بر جای نشست و صورتش را پوشاند . با خود گفت ؟ آیا این منم ؟ سیاوش ؟ نمیخواهم و نمی توانم از دستش بدهم . نمی توانم یاد او را از ذهنم پاک کنم . پریشان و مستاصل شروع به قدم زدن کرد ، درمانده چند مشت به دیوار کوبید . و از یادآوری انچه که در انتظارش بود وحشتی عجیب سراپایش را فراگرفت . می خواست برای ساعتی بی خیال از این مشکل دیده بر هم بگذارد و وقتی دیدگانش را باز کند که ببیند صبح شده . با لیوانی آب یک قرص آرام بخش خورد . ساعتی طول کشید تا قرص بر جسم خسته ی او اثر کرد و آنگاه به خواب رفت .
روزهای هفته به سرعت طی شد و سیاوش هنوز در فکر چاره بود . هربار خواست با پدرش سخن بگوید نیرویی نامرئی وادار به سکوتش می کرد . دیدن پدر با آن چهره ی پر چین و چروک ، خسته از غصه ی زندگی خویش شرمنده اش می نمود . شب ها تا ساعت ها در طول اتاق قدم می زد و مستاصل فکر می کرد تا اینکه آخر هفته فرا رسید . از دور در دانشکده به چهره ی بیتا می نگریست . تمنا در ان موج می زد . و برق اشکی در چشمانش می درخشید . سرش را به علامت تاسف تکان داد . بیتا از دانشکده خارج شد و سیاوش رفتنش را نگریست .
بهاره به سرعت به کارگرها دستور می داد :
-این را آن طرف بگذارید ، آن را این طرف بگذارید .
در حالی که موهایش را مرتب و تکه تکه در بیگودی ها پیچیده بود . بیتا به دکور عوض شده ی خانه نگریست و آرام به اتاقش رفت ولی بی آنکه حال و حوصله ی عوض کردن لباسش را داشته باشد از پنجره به درختان حیاط خیره شد . اندیشید ، سیاوش هم نتوانست کاری صورت دهد . مثل اینکه باید به تقدیر خود گردن نهم . آخر او چگونه می تواند به خاطر من پدرش را فراموش کند ؟ اشم از دیدگانش سرازیر شد . و گونه هایش را سوزاند . از جا برخاست و مقابل آینه رفت . چشمانش از فرط گریه ورم کرده بود و گونه هایش فر ورفته بود . بهاره در اتاقش را گشود و گفت :
-تو کی آمدی ؟
بیتا گفت :
-تازه امده ام .
منتظر بود که مادرش بپرسد چرا صورتش برافروخته و قرمز است . اما بهاره برخلاف او نه تنها چیزی نپرسید بلکه گفت :
-زود باش حاضر شو . موهایت را مرتب کن و لباس درست و حسابی بپوش . اونو بپوش که کامیار پارسال برات از سوئد فرستاد . چیه ؟ چرا منو نگاه می کنی ؟
بیتا که خودش را ناچار می دید به طرف مادرش رفت و با تمنا گفت :
-مادر جون تو رو خدا با من این کار رو نکنید .
بهاره خودش را متعجب نشان داد و گفت :
-کدوم کار ؟ مگه بناست دارت بزنیم ؟ پدرت به فکر سعادت توست . اگر سعادتت برایش مهم نبود ، تو را به دست اولین کسی که می آمد می داد . هر دختری آرزو داره همچین موقعیت هایی سراغش بیاد . آنوقت تو ایستادی ناله می کنی ؟ زود باش عجله کن که وقت نداریم .
بهاره او را ترک کرد و در اتاق را هم بست . بیتا فهمید که دیگر همه چیز تمام شده و کار از کار گذشته . آرام اشکهایش را از گونه سترد . او روی به دست گرفتن احساسات مادرش حساب می کرد ولی حالا می فهمید چه چیز مادرش را تا این درجه بی تفاوت کرده است . آن روز فریبرز زودتر از همیشه به خانه آمد . در حالی که یک بغل شیرینی و میوه را حمل می کرد و شادی از قیافه اش پیدا بود.
پایان فصل 17
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)