صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 34

موضوع: به انتظارت خواهم ماند |مریم جعفری

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل دهم-اول
    با پاهایش برگهایی را که به زمین افتاده بود کنار میزد و از کنار زدن انها صدای خش خشی به گوش میرسید احساس گرسنگی مینمود در کیفش را باز کرد و چند عدد ابنبات در اورد و به دهن گذاشت با نزدیک شدن به غروب ترسی وجودش را فرا گرفت هر جا مینگریست درخت بود فکر کرد گم شده بعد به فکر خود خندید و گفت:
    -مثل بچه ها ترسو شدم هم تفنگ شکار دارم هم مردی بالغم به چه دلیل بترسم
    به زمین نگاه میکرد و قدم بر میداشت که گوشه عکس را زیر برگها دید با شادی خم شد و ان را بیرون کشید و بوسید و به قلب خود فشرد حالا باید باز میگشت حتما تا حالا بقیه نگران شده بودند اما مشکل این بود که نمیدانست از کجا باید بازگردد هیچ نشانی وجود نداشت و همه درختان مثل هم بودند و در تاریکی مثل هیبت غولهای ترسناک به نظر می امدند
    از روی حدس و گمان در مسیری شروع به حرکت نمود و بعد از مدتی به سمت چپ پیچید برای شکستن سکوت سعی کرد با صدای بلند بخواند بنابراین در حال گام برداشتن چنین خواند
    پاینده باشی ای وسعت سبز
    نشانی را در تو میجویم ای وسعت سبز
    با لاله هایت میتوانی باشی سرافراز
    ای سرزمین اسمانی ای جنگل عشق
    مردان تو در استقامت مثل دماوند
    در پاکی روح و صلابت مثل اروند
    باد موهایش را به بازی گرفته بود و این حس خاصی برای خواندن به او داده بود همچنان که ارام گام برمیداشت حس کرد پشت بوته ای چیزی تکان خورد با تفنگش رو به ان نشانه گرفت و ایستاد انچه که از پشت بوته بیورن امد باعث حیرت سیاوش گشت او یک دختر بود که وقتی در جهت نور ماه قرار گرفت هویتش برای سیاوش اشکار گشت با تعجب گفت:
    -خانوم لقایی؟شما..شما اینجا چیکار میکنید؟
    بیتا که انگار دنیا را به او داده وبدند با شادی گفت:
    -من هم همانقدر از دیدن شما تعجب کردم
    سر و صورت بیتا کثیف شده بود و دوربین به گردنش بود ادامه داد
    -چقدر خوشحالم که بالاخره یک نفر را دیدم
    سیاوش گفت:
    *منظورتون چیه؟شما تنها توی جنگل چی کار میکنید؟چرتا پیشانیتان زحمی شده؟
    بیتا لبخندی زد و گفت:
    -راستش من گم شده ام و از اردو دور مانده ام
    سیاوش گفت:
    -شما برای اردو به شکال امده اید؟
    بیتا گفت:
    -بله ما را به رامسر اورده اند من برای گرفتن چند عکس به جنگل امده ام همانطور که مشغول عکاسی بودم و جلو میرفتم نفهمیدم چه شد که گم شدم
    سیاوش هم با اینکه مرد بود گم شده بود ولی نمیتوانست این موضوع را اعتراف کند لذا گفت:
    -من شما را به اردویتان باز میگردانم همراه من بیایید
    سپس کوشید لحنش چون گذشته سرد باشد بیتا همانطور که ایستاده بود به سیاوش که راه افتاده بود گفت
    -متشکرم من خودم راهم را پیدا میکنم میل ندارم مزاحم شما باشم
    سیاوش بی انکه زحمت برگشتن به خود بدهد پشت به بیتا گفت:
    -خواهش میکنم راه بیفتید شب جنگل خطرناکه و شما هم یک زن بی دفاعید ایا میخواهید تمام شب را دور خودتان بچرخید؟ایا از خطرات احتمالی کار اگاهید؟
    بیتا که از صمیم قلب به خاطر دیدن سیاوش شادمان بود با پوشاندن شادی اش گفت:
    -متشکرم
    سیاوش جلوتر به راه افتاد در حالیکه دعا میکرد این راه خروج از جنگل باشد دو ساعت گذشت تا اینکه بیتا خسته ایستاد و گفت:
    -چند لحظه صبر کنید اقای لطفی مثل اینکه ما داریم یک مسیر را دور میزنیم؟
    سیاوش بی انکه خودش را ببازد گفت:
    -چطور؟چطور چنین حرفی میزنید؟
    بیتا یکی از درختان را نشان داد و گفت:
    -من با میخ روی این درختان را در حال عبور علامت زدم تا گم نشویم اما دوباره به همین نقطه بازگشتیم
    سیاوش در ذهنش به هوشش افرین گفت و پاسخ داد:
    -به هر حال نباید وقت را تلف کنیم باید هر چه زودتر از این جنگل خارج شویم
    بیتا کنار یک درخت درمانده نشست و گفت:
    -فک میکردم خودم را به راهنمای بلدی سپرده ام غافل از اینکه شما هم مثل من راه را گم کرده اید
    سیاوش رنجیده و خشمگین گفت:
    -میتونید خودتون امتحان کنید شاد توی این تاریکی چشم براق گرگها و سگها راهنمایتان شود
    بیتا خودش را به سیاوش نزدیک کرد و گفت:
    -گرگ؟خدای من وحشتناکه
    سیاوش خنده ای با صدای بلند کرد و گفت:
    -ترسیدید>؟
    بیتا که زیباییش زیر نور ماه چند برابر شده بود هراسان گفت:
    -بله این طبیعت هر زنه که از گرگ بترسه
    سیاوش تا ان لحظه دقت نکرده بود ولی برای چند ثانیه ارزوی او براورده شد و او و بیتا کنار یکدیگر ایستاده بودند از دیدن این منظره لبخندی به لب اورد جغدی صدا کرد و بیتا به او نزدیک شد و ناخوداگاه دستش به بازوی سیاوش خورد
    سیاوش پرسید:
    -شما از یک جغد میترسید پس چطور از بودن با مردی بیگانه در یک جنگل تاریک نمیترسید؟
    بیتا با دستانش صورتش را پوشاند و با صدایی بغض الود گفت:
    -شما میخواهید تلافی کنید و مرا بترسانید اخر از ترساندن یک زن بی دفاع چه چیز عایدتان میشود من خسته ام گرسنه ام احساس سرما میکنم بنابراین مشاعرم به خوبی کار نمیکند وگرنه شاید از بودن در کنار شما میترسیدم از ام گذشته شما تنها تکیه گاه من به عنوان یک اشنا هستیدپس چرا باید از شما بترسم
    سیاوش به صورت او خیره شد اشکاهی او با گرد و غبار صورتش در هم امیخته بود و صورتش کثیف بود دستمالی در اورد و به بیتا داد و گفت:
    -چرا زودتر نگفتید که گرسنه و خسته اید؟
    بعد بارانی خودش را روی دوش بیتا انداخت و گفت:
    -به زودی گرم خواهید شد من فکر میکنم مجبوریم شب را در جنگل بگذرانیم امیدوارم شما اعتراضی نداشته باشید الان نزدیک یازده شب است اول باید اتشی درست کنیم و امیدوارم بتوانیم کلبه ای بیابیم
    بیتا گفت:
    -کلبه وسط جنگل؟
    سیاوشدر حال نگریستن به اطراف گفت:
    -بله کلبه شکارچیان این کلبه ها را برای خودشان درست میکنند که اگر مثل ما در شب مجبور شدند در جنگل بمانند سرپناهی داشته باشند
    بیتا بازوهای خودش را مالید و زمزمه کرد
    -خیلی سرده


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل2-10

    سیاوش گفت :
    ـ شبهای جنگل سرده ؛ بهتره راه بیافتیم.
    مدتی درسکوت هردو به راه رفتن ادامه دادند تااینکه به یک کلبه ی دور باز رسیدند که تنها سقفش پوشیده بود و منقلی از چوب مهیا بود.
    سیاوش گفت :
    ـ بهتره شماروی این نیمکت بنشینید تا من چوب بیاورم.
    بیتا به سرعت ازجا بلندشد و گفت :
    ـ من هم... منهم باهاتون میام .
    سیاوش گفت :
    ـ من همین اطرافم. نگران نباشید ازتون دور نمیشم .
    بیتا هراسان و لرزان روی نیمکت نشست . بااینکه پالتوی سیاوش روی دوشش بود ولی بازهم احساس سرما میکرد. سیاوش پس ازچند دقیقه بازگشت و برای خاتمه دادن به سکوت بینشان گفت :
    ـ باید ازالوارهای خشک استفاده کنیم که دود نکنه .
    بیتا شرمزده گفت :
    ـ شما خودتون سرما میخورید بهتره پالتویتان را خودتان بپوشید.
    سیاوش درحال جستجو برای کبریت گفت :
    ـ متشکرم؛ من طاقت زیادی برای تحمل سرما دارم . شما بهتره خوب خودتان را بپوشانید.
    بیتا با خاطری آسوده دوباره در پالتوی سیاوش فرو رفت . سیاوش بالاخره پس ازمدتی جستجو کبریت رااز کیفش بیرون کشید .چند چوب کبریت را خراب کرد چون بر اثر رطوبت هوا نمناک شده بودند؛ تااینکه بالاخره یکی از آنها روشن شد و هردو اولین چیزی راکه در آن روشنایی محدود دیدند چشمان یکدیگر بود.آنقدر از دیدن چهره ی یکدیگر هیجانزده شده بودند که سیاوش کبریت درحال سوختن را از یاد برد و دستش سوخت و به ناچار کبریت را به زمین انداخت.
    بیتا در تاریکی لبخند زد و گفت :
    ـ طوری شد ؟
    سیاوش گفت :
    ـ نه ؛ الان یکی دیگه روشن میکنم . فقط خداکنه چوبها آتش بگیره که البته توی این هوای مرطوب بعید میدونم .
    باچند کبریت دیگر تقلا کرد تااینکه بالاخره یکی از آنها روشن شد و سیاوش به سختی توانست یکی ازچوبها را آتش بزند. وقتی الوارها آتش گرفتند و دور تا دور آنها تا شعاع چندمتری روشن شد آنها تازه فهمیدند که جنگل چقدر بزرگ است. بیتا هراسان به اطراف نگاه میکرد که سیاوش با مهربانی گفت :
    ـ نگران نباشید؛ فردا از جنگل بیرون میرویم . حالا بهتره با خاطری آسوده استراحت کنید.لطفا بیایید نزدیک آتش تا گرم شوید.
    بیتا از روی نیمکت پایین آمد و دوربین رااز گردنش بیرون آورد و کنارش گذاشت . دستانش را نزدیک آتش برد و با صدای آرامی گفت :
    ـ ازاینکه منو نجات دادید متشکرم.
    سیاوش درحال گرم کردن دستانش گفت :
    ـ اول بگذارید شما را به مقصد برسانم بعد تشکرکنید.
    بیتا درحالیکه به آتش چشم دوخته بود گفت :
    ـ میتونستید منو همانجا رها کنید ولی چنین نکردید.
    سیاوش با لبخند گفت :
    ـ چرا باید این کار را میکردم ؟ شما هم مثل من یک انسان بودید و احتیاج به کمک داشتید.
    بعد با شرمندگی ادامه داد:
    ـ راستش ؛ من بهتون دروغ گفتم .راه خروجی را بلد نبودم؛ اما قول میدهم که شما را نجات دهم.
    بیتا سربلندکرد و به چشمان سیاوش نگریست و لبخند زد.سیاوش با ناراحتی گفت :
    ـ پیشانی شما زخمی شده .
    بیتا گفت :
    ـ بله قبل ازغروب پایم به یک تنه درخت گیر کرد و به زمین افتادم؛ اما چیز مهمی نیست .
    سیاوش گفت :
    ـ از قضا کیف کمکهای اولیه را به من دادند. میتونم آن زخم را شستشو بدهم.
    بیتا با کنجکاوی پرسید:
    ـ شما برای شکار آمده بودید؟ البته فضولی منو ببخشید؛ بیشتر از بابت آن تفنگ شکاری کنجکاو بودم.
    سیاوش با نگاه به تفنگ گفت:
    ـ بله ما برای شکار آمده بودیم .من از بقیه دور افتادم ولی مثل اینکه قسمت این بود شما را پیدا کنم.
    سیاوش درکیفش راباز کرد و شیشه ی بتادین را بیرون آورد؛ کمی از آن را به پنبه زد و نزدیک بیتا رفت. حالا نفس او را کاملا حس میکرد. لرزش دستانش کاملا مشهود بود.بتادین را روی زخم زد و بیتا بر اثر سوزش زخم ناله ای کرد و تکان خورد. سیاوش با مهربانی گفت :
    ـ معذرت میخواهم؛ کمی میسوزونه ولی باید تحمل کنید.
    بیتا نفسش را در سینه حبس کرد و سیاوش پس از شستشوی زخم از او فاصله گرفت و گفت :
    ـ معذرت میخواهم ممکنه کیف منو از کنارتون بدهید؟ کمی آذوقه توی اونه که ممکنه به دردمان بخوره .
    بیتا به طرف چپ چرخید و کیف سیاوش را بلندکرد؛ درهمین موقع عکس خودش که درست جلوی درکیف بود بیرون افتاد و مقابل بیتا روی زمین نشست. بیتا مات و مبهوت به عکس خودش مینگریست و سیاوش که علت معطلی او را نمیدانست پرسید:
    ـ طوری شده ؟
    بیتا سرش را به طرف سیاوش بر گرداند و آب دهانش را قورت داد و فقط نگاهش کرد.گونه هایش مثل گلهای شمعدانی رنگ گرفته بودند و دیگر سرما را حس نمیکرد. سیاوش ازجا بلندشد ؛ آتش را دور زد و به طرف کیفش رفتا و با دیدن عکس بیتا درجا خشکش زد. حالا هردو به یکدیگر مینگریستند و سکوت بینشان را فقط جرق جرق الوارها میشکست.بیتا سر به زیر افکند ؛ سیاوش به حالت کلافگی دست میان موهایش برد و از سرپناه به سمت تاریکی بیرون رفت و بیتا رفتنش را نظاره نمود. دوباره سرما بر وجودش چنگ انداخت؛ پالتوی سیاوش را محکم تر به دور خود پیچید. او صدای پای سیاوش را روی برگهای خشک را می شنید ولی خودش پیدا نبود. انگار یک جایی دور از چشم او خودش را مخفی ساخته بود. بیتا با خود فکرکرد ای کاش آتش نبود ؛ تامن بتوانم بپرسم چرا ؟ آخر چرا به من دروغ گفتی؟ چرا مرا به بازی گرفته ای ؟ تو این همه مدت مرا دوست میداشتی ولی بامن مثل دشمنانت رفتار میکردی. مگر من چه کرده ام ؟ سوال آخرش به زبانش آمد و بلند در تاریکی و سکوت جنگل فریاد زد :
    ـ مگر من چه کرده بودم ؟
    گریه مجالش نداد و با صدای بلند شروع به گریستن کرد.سیاوش در تاریکی باخودش در جهاد بود و می اندیشید .حالا همه چیز نقش بر آب شده و او فکرمیکند من برای خرد کردن غرورش دروغ گفتم . آرام کلبه را دور زد و روبه روی او قرار گرفت . درحالیکه دستانش را در جیب های شلوارش فرو کرده بود پر توان تر به نظر می آمد. یک گام به طرف بیتا برداشت ولی بیتا ازجا بلندشد و ازجهت دیگر با عصبانیت خارج شد. سیاوش فریاد زد:
    ـ کجا میروی ؟
    بیتا همان قدر بلند گفت :
    ـ میروم گم بشم .
    سیاوش گفت :
    ـ ما همین حالا هم گم شده ایم .
    بیتا عصبانی و گریان ولی محکم قدم برمیداشت.سیاوش دنبال دوید و فریاد زد :
    ـ تو دیوونه ای ؛ هیچ میدونی ممکنه چه بلاهایی به سرت بیاد ؟
    بیتا خشمگین به طرفش برگشت و گفت :
    ـ هیچ بلایی بدتر ازآن بلایی که تو به سرم آوردی نیست . اینهمه مدت منو مسخره میکردی ؟
    سیاوش در صدد توضیح برآمد و گفت :
    ـ من باید برات توضیح بدهم ...
    بیتا فریاد زد :
    ـ آنقدر دروغ بگو که نفست بند بیاد؛ دیگه حاضر نیستم حتی یک لحظه با دروغگویی مثل تو یک جا بمانم .
    سیاوش ناخودآگاه برای نخستین بار او را به اسم کوچک نامید :
    ـ بیتا ....
    بیتا سرجای خود میخکوب شد.سیاوش با قدمهایی سست به او نزدیک شد و درست در یک قدمی او ایستاد . برای مدتی هردو ساکت بودند تااینکه بالاخره سیاوش به سکوت بینشان خاتمه داد :
    ـ ببین برای تمام این مدت به سبب همه ی اتفاقات میانمان معذرت میخواهم. فقط میخواهم باور کنی قصد من دست انداختن یا آزار دادن تو نبوده .
    بیتا به طرفش برگشت و با چشمانی گریان گفت :
    ـ پس چی ؟ تو اسم این کار خودت را چه میگذاری ؟ عکس دختری را نزد خود نگه داری و بگی اونو دور انداختی بعد حتی در مسافرت هم همراه خودت بیاوری. تو منو تحقیر کردی؛خرد کردی. علاقه ی من به تو خالص و بی ریا بود و تو آن را رد کردی و باعث شدی احساس حقارت کنم .
    سیاوش به نزدیکترین درخت تکیه داد و بازهم ساکت ماند.تا مغز استخوان احساس ضعف میکرد ولی به ناچار ساکت بود و نمیدانست چه بگوید. بیتا به او نزدیکتر شده و گریان گفت :
    ـ بگو همه چیز شوخی بوده ؟
    سیاوش چشمانش را بهم فشرد و دیده به روی او بست . بیتا بازهم جمله اش را تکرار نمود و چون از سیاوش پاسخی نشنید غضبناک گفت :
    ـ به جهنم !
    وقتی قصد کرد به راهش ادامه دهد از تاریکی وحشت کرد ولی مصمم به راه افتاد. سیاوش قدرت حرکت نداشت و فقط رفتنش را نگاه میکرد. ناگهان مثل تیری که ازکمان رها شود به سرعت شروع به دویدن کرد و خودش را به بیتا رساند و با دستان آهنینش بازوی او را محکم گرفت و بعد دنبال خود کشاند. بیتا فریاد میزد و سیاوش همچمنان او را دنبال خود می کشاند.گامهای او مردانه و بلند بود و همین سبب میشد بیتا دنبالش بدود. سیاوش جدی و محکم در برابر داد و فریاد او گفت :
    ـ هر قدر دوست داری فریاد بزن ؛ توی این جنگل کسی غیراز ما نیست .تو مجبوری تا صبح همین جا بمانی و اگر لازم بدونم پاهایت را هم می بندم .
    بیتا با تمسخر گفت :
    ـ چه لزومی داره در قبال من احساس مسئولیت کنی ؟ ممکنه افراد دیگری را مثل تو برای کمک گرفتن بیابم .
    سیاوش از شنیدن این حرف او آنقدر عصبانی شد که بی اختیار محکم به صورت او سیلی زد و آنگاه خودش ناباورانه به تماشا ایستاد. بیتا دستش را از دست او بیرون کشید و وارد کلبه شد و کنار آتش نشست درحالیکه جای سیلی سیاوش را به آرامی دست میکشید و قلبا ازاینکه برای سیاوش اهمیت داشت خوشحال بود .
    سیاوش پالتواش را برداشت و به آرامی روی دوش او انداخت و مقابلش نشست . درچشمان بیتا اشک حلقه زده بود ؛ برای گریز از نگاه سیاوش صورتش را به سمت تاریکی چرخاند. سیاوش دست زیر چانه ی او گذاشت ؛ صورتش را به طرف خودش برگرداند و آهسته گفت :
    ـ صورتم حاضره ؛ بزن !
    اشک ازچشمان بیتا چکید. سیاوش اشکش را پاک کرد و غمگین گفت :
    ـ هیچ گاه دختری مثل تو نتوانسته قلب مرا تصاحب کند ولی بدون ما برای هم ساخته نشده ایم باور کن دلایلم منطقی هستند و تو آنقدر بی آلایشی که قادر نیستی درکشون کنی . آره من نمیخواستم آن عکس را به تو برگردانم برای همین هم به دروغ متوسل شدم .بازهم نمیتونم به تو برش گردانم اون تنها چیزیه که از دختر مورد علاقه ام دارم .
    بیتا دست او را به دست گرفت و گفت :
    ـ آخه چرا ؟ برای چی ؟ آیا در من عیبی می بینی ؟
    سیاوش با لبخندی تلخ گفت :
    ـ اصلا اینطور نیست. خواهش میکنم علتش را نپرس .
    بعد از جا بلندشد و گفت :
    ـ توی آن کیف یک چیزهایی برای خوردن هست .من تا صبح بیدارم ؛ پس با خیال راحت بخواب .
    سیاوش ؛ بیتا را در حیرت و ناباوری باقی گذاشت و برای آوردن الوار بیرون رفت .


    پایان فصل10


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل یازدهم
    بیتا نتوانست لب به چیزی بزند همانطور کنار اتش پپایش را دراز کرد و سرش را به نیمکت چوبی پشت سرش تکیه داد سیاوش پشت به او مقابل جنگل نشسته بود و زانوانش را در اغوش گرفته بود باد سردی میوزید و برگها و شاخه های درختان را تکان میداد و شعله های اتش بر اثر وزش باد به رقص در امده بودند
    بیتا میخواست حرف بزند ولی میترسید که سیاوش نخواهد به حرفهایش گوش دهد حالا حداقل خوشحال بود از اینکه فهمیده بود سیاوش هم او را دوست دارد با خود گفت هیچ مردی نمیتواند در حالیکه زنی را دوست نمیدارد عکسش را همه جا همراه خود ببرد
    به سیاوش نگریست او سخت در اندیشه بود و چهره اش از نیمرخ قابل بررسی نبود بیتا به ارامی گفت:
    -تو نمیخوابی؟
    سیاوش بی انکه به صورتش نگاه کند پاسخ داد
    -نه با خیال راحت بخواب من مراقب اوضاع هستم
    بیتا گفت:
    -من از چیزی نمیترسم تو میتونی بخوابی
    سیاوش پاسخی نداد
    بیتا مکثی کرد و گفت:
    -از دست من عصبانی هستی؟
    سیاوش زمزمه کرد
    -نه
    بیتا پرسید:
    -پس چرا ری از من برمیگردانی؟
    سیاوش به عقب برگشت و در حالی که نیمی از صورتش در تاریکی بود پاسخ داد
    -اینطور که فکر میکنی نیست تو چی؟از من ناراحتی؟
    بیتا با لبخند گفت:
    -نه ولی میشه بپرسم به چی فکر میکنی؟
    سیوش به اسملان نگریست و گفت:
    -به همه چیز به اینکه چرا سرنوشت باید ما را در برابر هم قرار دهد؟
    بیتا خده ای کرد و گفت:
    -همش همین؟اینکه سوال سختی نیست سرنوشت هرگز برای بازی های خود علتی نارد و همیشه هم وقایع ان غیر قابل تصور بوده همیشه اتفاقاتی میافتد که ما حتی نمیتوانیم فکرش را بکنیم مثل اینکه من هرگز نمیتوانستم تصور کنم روزی با تودر جنگل تنها باشم ولی حالا اتفاق افتاده و تو مثل اینه ای از حقیقت روبروی من نشسته ای
    بیتا دقایقی مکث کرد تا تاثیر کلامش را در سیاوش ببیند بعد ادامه داد
    -تو یک هنرمندی با انگشتانت احساس را مینوازی و بعد به شنونده القا میکتی و با او سخن میگویی من نمیتوانم باور کنم تو از دختری روی میگردانی که دوستش داری
    سیاوش به ارامی گفت:
    -دوست داشتن با عشق فرق داره
    بیتا گفت:
    -میدونم عشق از دوست داشتن هم برتر است
    سیاوش به سختی برخلاف میلش گفت:
    -من عاشق تو نیستم
    بیتا سرسختانه گفت:
    -ما هر دو به هم علاقه داریم من علت فرار تو را از واقعیت نمیدانم ولی ارزو داشتم برای همیشه در جننگل تنها رها میشدیم بی انکه هیچ ادمی را غیر از خودمان د زندگی امان داشته باشیم
    سیاوش پرسید:
    -تو حاضری بدون پدر و مادرت در این جنگل وحشی با من زندگی کنی؟
    بیتا بی تامل پاسخ داد
    -بله
    پاسخ او به قدری سریع بود که سیاوش را به خنده انداخت صدای خنده سیاوش موی بر اندام بیتا راست کرد به طرف بیتا برگشت و ساکت شد در حالیکه هووز اثار خنده بر لبانش نمایان بود یک تکه الوار در اتش انداخت و به سوختنش نگریست بیتا سعی کرد افکار او را از چهره اش بخواند لذا محکم پرسید:
    -به چه میخندی؟
    سیاوش گفت:
    -تو ساده ای خیلی ساده چطور میتونی دل به مردی ببندی که از او و خانواده اش هیچ نمیدانی چه چیز اینقدر ضریب اطمینان تو را بالا برده؟
    بیتا گفت:
    -دلم او هیچگاه به من دروغ نمیگوید در ضمن مگر حرفی از خانواده اتان زدم؟
    سیاوش گفت:
    -حالا اگر من به شما بگویم به خاطر خوانواده ام نمیتوانم از شما برای شریک زندگی ام خواستگاری کنم چه؟
    بیتا رنجیده گفت:
    -در ان صورت متاسفم باید بگویم شما را موجود ضعیفی میدانم من یکبار با مادرتون چند کلام حرف زدم اینطور به نظرم نیامد و مطینم پدرتان هم اینگونه مردی نیست پس مجبورم تصور کنم حرفهای شما بهانه ای بیش نیست
    سیاوش از جا برخاست و ادامه داد:
    -ادامه دادن به این گفتگوبی فایده است هیچی به غیر از رنجش عایدمان نخواهد شد شب بخیر
    بیتا سرش را روی کیف سیاوش گذاشت و کنار اتش دراز کشید سیاوش سرش را به ستون تکیه داد دلش میخواست با همه وجود فریاد بزند به خدا تو را دوست دارم اما هر با تصویر پدرش در برابر چشمانش خودنمایی میکرد با احساس و عقلش در جدال بود که صدای گرم بیتا او را متوجه خود ساخت او به زمزمه شعری مشغول بود
    در تاریکی بی اغاز و پایان
    دری در روشنی انتظار روئید
    خودم را در پس در تنها نهادم
    و به درون رفتم
    اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر کرد
    سایه ای در من فرود امد
    و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد
    پس من کجا بودم؟
    شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسان داشت
    و من انعکاسی بودم
    که بیخودانه همه خلوت ها را به هم میزد
    و در پایان همه رویاها در سایه بهتی فرو میریخت
    من در پس در تنها مانده بودم
    همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام
    گویی وجودم در پای این در جا مانده بود
    در گنگی ان ریشه داشت
    ایا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود؟
    در اتاقی بی روزن انعکاسی سرگردان بود
    و من در تاریکی خوابم برده بود
    در ته خوابم خودم را پیدا کردم
    و این هوشیای خلوت خوابم را الود
    ایا این هوشیاری خطای من بود؟

    سیاوش به عقب نگریست چشمان بیتا خسته بود و به سختی با خواب در ستیز بودند مدتی طول کشد تا بالاخره دیده بر هم گذاشت سیاوش ارام به او نزدیک شد پالتو اش را روی او کشید و خود گوشه ای نشست و به فکر فرو رفت
    **
    بیتا صبح زودتر از سیاوش دیده گشود و به اطرافش نظر انداخت سیاوش کنار اتش خوابش برده بود و از اتش تنها خاکستری در حال دود کردن به چشم میخود به زحمت از جا برخاست همه بدنش دردمیکرد حس کرد چیزی پشت سرش است هراسان به عقب برگشت و دید یک بچه گوزن نگاهش میکند دستش را جلو برد و حیوان زیبا صورتش را به ان مالید مدتی طول نکشید که سیاوش دیده از هم گشود بیتا گفت:
    -صبح بخیر
    سیاوش به صبح بخیر او پاسخ گفت بعد از جا بلند شد و برای بیرون کردن خستگی به بدنش کش و قوس داد بیتا هنوز نمیتوانست باور کند ان شب را در جنگل گذراندند و اگر اتش خاکستر شده را نمیدید باور میکرد که همه وقایع شب گذشته خواب و خیال بوده است سیاوش گفت:
    -قبل از انکه خورشید به وسط اسمان برسد باید راه بیافتیم حتما تا حالا حسابی نگران ما شده اند
    بیتا از جا برخاست و در حال پس دادن پالتوی سیاوش گفت:
    -متشکرم حتما دیشب حسابی سردت بود؟
    سیاوش گفت:
    -نه خدا کنه شما سرما نخورده باشید اگر اماده اید راه بیفتیم
    سیواش ساکش را به دوش انداخت و یک تکه از چوب سوخته در اتش را رای علامت زدن روی درختها برداشت و هر دو به راه افتادند سیاوش محل عبورشان را علامت میزد و بیتا هم پشت سرش گام برمیداشت و از برخی مناظر عکس میگرفت مدتی طول کشید تا اینکه به یک دو راهی رسیدند سیاوش کنار جاده ایستاد و جلوی یکی از ماشین ها دست تکان داد ماشین متوقف شد و راننده پرسید:
    -کجا میروید؟
    سیاوش گفت:
    -ما توی جنگل گم شده بودیم این راه به کجا می رود؟>
    -به نور من دارم بارم که چوب و الواره به نور میبرم اگر میایید سوار شوید
    سیاوش به طرف بیتا برگشت و گفت:
    -چاره ای نیست بهتره سوار شویم و برویم ویلای ما من ماشینمان را بر میدارم و شما را به رامسر میرسانم
    بیتا مکثس کرد و سپس بعد از سیاوش سوار ماشین شد راننده گفت:
    -دیشب را توی جنگل بودید؟
    سیاوش پاس داد
    -بله
    راننده گفت:
    -چطوری توی اون سرما با خانومتان طاقت اوردید؟
    بیتا و سیاوش هر دو از شنیدن سخن راننده شرمگین شدند و در پاسخ سکوت کدند راننده دوباره پرسید:
    -کدوم هتل اقامت دارید؟
    سیاوش ادرس ویلا را به راننده داد و راننده با نگاهی به هر دوی انها گفت:
    -به نظر اهل اینجا نیستید من از همان طرف میروم و شما را تا جلوی ویلایتان میرسانم
    یم ساعت در راه بودند تا اینکه به ویلا رسیدند بیتا پیده شد و منتظر سیاوش ماند راننده از سیاوش کرایه نگرفت و پس از خداحافظی انها را ترک کرد سیاوش از در میله های ویلا بالا رفت و پس از اینکه وارد حیاط شد در را باز کرد همه جا ساکت بود بیتا هنوز بیرون ایستاده بود سیاوش اهسته گفت:
    -شما یک گوشه بایستید تا من سوئیچ را بیاورم نباید ما رو با هم ببینند
    بیتا با تعجب پرسید:
    -برای چی؟
    سیاوش که از این سوال بیتا حیرت کرده بود گفت:
    -برای چی؟ خوب معلومه هزار تا فکر نابجا میکنند به خصوص که من دیشب را هم بیرون گذرانده ام
    بیتا گفت:
    -ولی شما من را نجات دادی پس
    سیاوش گفت:
    -خوالهش میکنم یک گوشه بایستید و منتظرم باشید
    سیاوش به ارامی از او دور شد و قصد ورود به ویلا را کرد اما در قفل بود از پله ها پایین امد و سنگ کوچکی برداشت و ارام به پنجره اتاق طبقه دوم جایی که سینا ساکن بود زد و چون خبری نشد دوباره این کار را تکرار کرد سینا خواب الود و ژولیده پشت پنجره امد با ددین سیاوش در حال ایما و اشاره خواب از سرش پرید و بی توجه به اشاره های سیاوش فریادزد
    -تویی سیاوش کجا بودی؟
    سیاوش اهسته گفت:
    -یواش بیا در را باز کن
    سینا با خوشحالی گفت:
    فکر کردیم گم شدی همه نگرانت بودیم
    سیاوش سرش را به علامت خوب پیش نرفتن کارها تکان داد و لبه پله نشست و سرش را به دست گرفت سینا به سرعت پیراهنش را پوشید پایین امد و در را باز کرد
    -هیچ معلومه تو کجا غیبت زده؟قرار بود اگر امروز پیدایت نشد از مامورها کمک بخواهم
    سیاوش خشمگین گفت:
    -نمیتونی کمی صدایت را ارامتر کنی؟مردحسابی مگر میخواهی دزد مرغ و خروس بگیری؟
    سینا گفت:
    -حالا چرا فریادی میزنی>مگه از خودت شک داری؟پاشو بریم تو همه منتظرتند
    سیاوش دستش را از دست سینا بیرون کشید
    -یک دقیقه مهلت بده تا من هم حرف بزنم
    قبل از اینکه جمله اش پایان بیرد کیهان بیرون امد و با دیدن سیاوش خندان و شادمان گفت:
    -عموجون خودتی؟همه نگرانت شدیم تو کجا بودی؟
    سیاوش گفت:
    -سلام عمو من توی جنگل گم شدم بعد مجبور شدم شب را همانجا بمانم
    کیهان گفت:
    -من هم همین را به بقیه گفتم به پدرت گفتم تو بچه نیستی حتما برای شب یک سرپناه پیدا میکنی حالا بیا داخل همه خوشحال میشن
    سیاوش گفت:
    -چشم عمو شما بروید داخل من هم میام اجازه بدهید دست و رویم را اب بزنم
    کیهان داخل ویلا شد و سیاوش با اطمینان از رفتن او به سرعت سینا را گوشه ای کشاند و گفت:
    -قبل از اینکه عمو همه را خبر کند بدو سوئیچ را برای من بیار بدو وقت رو تلف نکن
    سینا که از عجله او متعجب ود گفت:
    -تو چته؟
    سیاوش با کلافگی گفت:
    -همه چیز را بعدا برایت میگنم اصلا توی راه برایت میگم فقط به کسی چیزی نگو
    سینا در حال رفتن به خانه گفت:
    -تو کجا میخواهی بروی؟
    و چون عصبانیت سیاوش را دید رفت تا با سوئیچ بازگردد بیتا چشت درختچهه ها جلوی در ایستاده بود و شدیدا احساس سرما و گرسنگی میکرد در خودش فرو رفته بود که صدای ااز پشت سر او را به خود اورد
    -چیزی میخواستی دخترم؟
    بیتا به عقب برگشت و با دیدن مردی بیگانه که البته پدر سیاوش بود از پیاده روی بازمی گشت جا خورد
    پایان فصل یازدهم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل12

    سیامک به چشمان نگران بیتا نگریست و با مهربانی گفت :
    ـ نترس دخترم ؛ فقط پرسیدم کاری داری؟ با ساکنین این خانه کار داری ؟
    بیتا گفت :
    ـ بله !
    سیامک گفت :
    ـ من ساکن این خانه ام .
    بیتا نفس راحتی کشید و گفت :
    ـ شما صاحب خانه اید ؟
    سیاوش که به انتظار سینا ایستاده بود به عقب برگشت تا بیتا را ببیند که با دیدن پدرش قلبش فرو ریخت و زیر لب زمزمه کرد :
    ـ خدایا خودت به فریادمان برس!
    از طرفی سینا با سوئیچ بازگشت و به سیاوش نزدیک شد و گفت :
    ـ بگیر اینهم سوئیچ! حالا می فرمایید که چی شده ؟
    و چون از سیاوش پاسخی نشنید به مسیر نگاه او نگریست و سیامک را در حال صحبت با بیتا دید. چون بیتا پشت به آنها داشت سینا او را نشناخت بنابراین پرسید:
    ـ عمو با کی حرف میزنه ؟
    سیاوش مات و مبهوت گفت :
    ـ با بیتا !
    سینا با صدایی فریاد گونه گفت :
    ـ چی؟ داری شوخی میکنی ؟
    سینا وقتی حرف سیاوش را باور کرد که بیتا برای لحظه ای درحال صحبت با سیامک به عقب برگشت ؛ لذا با عصبانیت گفت :
    ـ اون اینجا چه کار میکنه ؟ تو ... تو اونو آوردی به این خانه ؟
    سیاوش با نگرانی گفت :
    ـ خدا کنه چیزی به پدر نگوید .
    سیامک درحالیکه با بیتا حرف میزد میخندید. سینا گفت :
    ـ اینطور که معلومه حسابی عمو را جذب کرده .
    سیاوش مضطرب گفت :
    ـ شاهنامه آخرش خوشه .
    صدای خنده ی بلند سیامک آنها را قدری آرامتر نمود . آنها هردو سرجایشان ایستاده بودند که سیامک درحال آوردن بیتا گفت :
    ـ پسرم تو آدم عجیبی هستی . همکلاسی ات را بعد از آن شب وحشتناک بیرون نگه داشته ای و خودت با پسر عمویت خوش و بش میکنی ؟ آن هم دختر به این نازنینی را ؟
    سیاوش و سینا با حیرت به سیامک و بیتا که ظاهرا باهم به خوبی کنار آمده بودند مینگریستند. سیامک محکم به شانه ی سیاوش زد و با لبخند گفت :
    ـ چرا تعارفش نمیکنی ؟
    سیاوش زبانش باز شد و گفت :
    ـ اما ایشون دیرشون شده و مسئوولین اردو نگران میشوند؛ من میخواستم به محل اردو ببرمشان !
    بیتا گفت :
    ـ من میتونم چنددقیقه ی دیگر بمانم . چند دقیقه در برابر چندساعت چیزی نیست البته اگر اشکالی نداشته باشد !
    سیامک با مهربانی گفت :
    ـ اصلا اشکالی ندارد دخترم . مطمئنم مادر سیاوش از دیدنتون خوشحال خواهد شد .
    سیامک درحال خندیدن به راه افتاد و بیتا هم به دنبالش . سیاوش آستین او را کشید و متوقفش کرد و بعد با عصبانیت آهسته گفت :
    ـ قرار ما این نبود .
    بیتا گفت :
    ـ به نظرتون وقتی پدرتون پرسید کی هستم چی باید میگفتم ؟ قیافه ام که به گداها نمی یاد؛ می یاد ؟ درهرحال فکر میکنم اگر منوبه یک فنجان چای دعوت کنید مردانگی را در حقم تمام کرده اید .
    درحالیکه سینا و سیاوش مردد و هراسان به جای مانده بود بیتا وارد خانه شد .سینا گفت :
    ـ حالا چکار کنیم ؟
    سیاوش مشتی محکم به کف دستی خودش کوبید و گفت :
    ـ همه چیز داشت درست پیش میرفت .
    سینا که گویی چیزی به خاطرش آمده باشد پرسید :
    ـ صبر کن ببینم تو هنوز به من نگفتی اونو کجا دیدی وچطوری به اینجا آوردی ؟
    سیاوش گفت :
    ـ حتما آنقدر احمق نیستی که فکرکنی من از شما جدا شدم و رفتم او رااز اردو آوردم ؛ آن هم اینجا !
    سینا گفت :
    ـ اگرچه هیچ چیز رااز تو بعید نمیدونم ولی معلومه که اینطور فکر نمیکنم . بگو ببینم چطور به او برخوردی ؟
    سیاوش گفت :
    ـ فعلا وقت این حرفها نیست . باید نزد او برویم ؛ او از قصه ی خونین خانواده هایمان بی اطلاعه باید مراقب باشیم دسته گل به آب ندهد .
    سینا حیرت زده تر از قبل پرسید:
    ـ مقصودت اینه که او هنوز موضوع را نمیداند ؟
    سیاوش بی آنکه پاسخی به او بدهد به سرعت وارد خانه شد. مادرش با دیدن او جلو آمد و گفت :
    ـ پسرم خیلی نگرانت بودیم .
    بعد آهسته گفت :
    ـ چه دختر نازنینی ! بهتر ازاین نمیشه ؛ پدرت را حسابی گرفتار کرده . این بدجنسی بود که میخواستی گرسنه ببریش ؛ نکنه همونه که یک روز تلفنی باهاش حرف زدی ؟
    سیاوش عصبی گفت :
    ـ بس کنید مادر ؛ اون فقط همکلاسی منه که گمشده بود . ما خیلی اتفاقی به هم برخوردیم .
    زهره با لبخند گفت :
    ـ حالا چرا عصبانی میشی مادر ! منکه مخالفتی ندارم ...
    سیاوش که گفتگو را بی فایده دید نزد پدر و عمویش و بیتا رفت که حالا با آب و تاب به تعریف ماجرا مشغول بود . سیامک چشم از بیتا برنمیداشت . او حتی متوجه ی حضور سیاوش و سینا سرمیز نشد. سینا ازپشت عمو و پدرش به وسیله ایما و اشاره با بیتا حرف زد و اوکه متوجه نمیشد فقط سرش را تکان میداد و دست آخر هم شانه اش را به علامت نفهمیدن بالا انداخت و سینا به ناچار کنار سیاوش نشست و آرام گفت :
    ـ نمیتونی حالم را بفهمی .
    سیاوش پاسخ داد :
    ـ تا به حال توی عمرم دختری به خونگرمی او ندیده ام . تورو خدا ببین چطور پدرم را جذب کرده .
    وقتی زهره و نسرین هم سرمیز قرار گرفتند همه به خوردن صبحانه مشغول شدند. زهره آهسته به سیامک گفت :
    ـ چقدر بهم می یان ؛ تو اینطور فکر نمیکنی ؟
    سیامک با شادی زمزمه کرد :
    ـ سلیقه اش به خودم برده .
    کیهان خطاب به بیتا گفت :
    ـ اسمتون را به ما نگفتید عموجون .
    بیتا گفت :
    ـ اسمم بی تاست .
    زهره پرسید :
    ـ توی کلاس سیاوش هستید ؟
    بیتا گفت :
    ـ نخیر ؛ من عکاسی میخونم و ایشون موسیقی.
    بعد خطاب به سیاوش که خشمگین نگاهش میکرد گفت :
    ـ آقای لطفی باید بگم شما چقدر برای داشتن فامیلی به این مهربانی خوش شانسید .
    سیاوش نگاهی به سقف کرد و محکم گفت :
    ـ متشکرم .
    سپس با دستمال دهانش را پاک کرد و ازجا برخاست و روی ایوان رفت .سینا چندلحظه مکث کرد وبعد نزد او رفت . سیاوش عصبی قدم میزد که سینا گفت :
    ـ حالا کاریه که شده ؛ بگذار ببینم آخرش چی میشه . خود کرده را تدبیر نیست ؛ کاریه که خودت کردی .
    سیاوش گفت :
    ـ اصلا عین خیالش نیست . باید معذرت بخواهد و ازمن درخواست کند به محل اردو برسونمش .
    سیامک از پشت پرده به سیاوش و سینا نگریست و گفت :
    ـ معلوم نیست این پسرچشه ؟
    زهره گفت :
    بچه ام خجالت میکشه .
    بیتا سر به زیر افکند و گفت :
    ـ همه اش تقصیرمنه ؛ نباید مزاحم میشدم .
    زهره به سرعت گفت :
    ـ این چه حرفیه عزیزم ؟ بهرحال ماهم نگران بودیم .درضمن ما دیر یا زود می فهمیدیم .
    سینا؛ سیاوش را داخل ویلا آورد و کنار شومینه نشاند. سیامک برای چندلحظه به آشپزخانه نزد زهره رفت . زهره پرسید:
    ـ چطوره ؟
    سیامک با لبخند گفت :
    ـ ازسر سیاوش هم زیاده ؛ مثل یک تکه جواهره . راستش یاد ... یاد خواهر مرحومم می افتم . ما هیچ وقت یک دختر نداشتیم ؛ اون میتونه مثل دخترمان باشه . ظاهرا اهل شیرازه و پدرش هم یک کارخانه داره ؛ حتی اگر وضع پدرش هم خوب نبود باز فرقی نمیکرد چون اون کسیه که سیاوش دوستش داره .
    زهره گفت :
    ـ فامیلی پدرش را بپرس شاید تو بشناسی ! شما کارخانه دارها خیلی خوب همدیگر را می شناسید .
    سیامک گفت :
    ـ فکر بدی نیست . منکه همه چیز راازش پرسیدم اینهم میپرسم .
    بیتا درحال آماده شدن برای رفتن بود که سیامک از آشپزخانه بیرون آمد. به او نزدیک شد و گفت :
    ـ میخواهید بروید ؟
    بیتا با شرمندگی گفت :
    ـ بله ؛ من خیلی مزاحم خانواده ی شما شدم .
    سیامک گفت :
    ـ اصلا اینطور نیست . ای کاش میشد که باقی سفر را باهم باشیم ؛ ولی خب فعلا وضعیت شما فرق میکنه ؛ بهرحال فرصت زیاده .راستی دخترم من هم یک کارخانه دارم. بگو فامیلی پدرت چیست ؟ شاید او را بشناسم .
    سیاوش آشفته قبل ازاینکه بیتا حرفی بزند به پدرش گفت :
    ـ پدر حالا وقت این حرفها نیست . خانوم خسته است و همه در اردو نگرانش هستند.
    بیتا با لبخند گفت :
    ـ مساله ای نیست ؛ من بیتا لقائی ام. میدونید کارخانه ای که پدرم درحال حاضر مالکشه در اصل قبلا مال پدربزرگم بوده . میگن او سرمایه دار بزرگی بوده ؛ شاید او را بشناسید اسمش رضا بود .
    سیاوش به حاضرین نگریست .مادر و پدر و عمو و زن عمویش رنگ به رو نداشتند و سیامک نزدیک بود به زمین سقوط کند ولی با صدایی برگشته برای حصول به اطمینان پرسید :
    ـ اسم پدرت چیه ؟
    بیتا گفت :
    ـ فریبرز.
    سینا چشمانش را بست و کیهان برای جلوگیری از سقوط برادرش او را نگه داشته بود . بیتا سراسیمه و نگران نزدیک او شد و پرسید:
    ـ طوری شده ؟
    سیامک فریاد زد :
    ـ به من دست نزن !
    بیتا هراسیده قدمی به عقب برداشت و به سیاوش نگریست . او خیس ازعرق شده بود . کیهان خشمگین به سیاوش گفت :
    ـ زود ازاین خانه بروید بیرون .
    سیامک محکم ایستاد و گفت :
    ـ هیچکس ازاین خانه خارج نمیشه .
    بعد خطاب به بیتا با چشمانی مثل گلوله هایی آتشین گفت :
    ـ اردوی شما کجاست ؟
    بیتا هراسان گفت :
    ـ من .. خودم برمیگردم .
    سیامک فریاد زد :
    ـ پرسیدم کجاست ؟
    بیتا به سیاوش نگریست و او سرش را به علامت تایید تکان داد و سپس پاسخ داد :
    ـ در رامسر.
    سیامک به زهره گفت :
    ـ سوئیچ منو بده .
    زهره نگران گفت :
    ـ ولی ...
    سیامک فریاد زد :
    ـ کاری که گفتن بکن .
    زهره مستاصل سوئیج را برای او آورد . سیاوش به خودش جرات داد جلو برود و بگوید :
    ـ پدر من ایشون را میرسانم .
    سیامک با آرنج او را به عقب هل داد و به بیتا گفت :
    ـ راه بیافت .
    بیتا بهت زده نمیدانست چه باید بکند. نمیدانست باید با آن جو ناآرام خداحافظی کند و با سیامک غضبناک برود یااینکه از پذیرفتن حرفهای سیامک سرباز زند ! با خود اندیشید ؛ اینها خانواده ی عجیبی هستند . وقتی برای دومین بار سیامک به او امر کرد سوار ماشین شود او برای ثانیه هایی گذرا به حاضران در ایوان نگریست . آنها همه نگران و عصبی و مضطرب بودند .سپس سوار ماشین شد و کنار سیامک نشست .
    * * *

    ماشین با سرعتی سرسام آور دل جاده را می شکافت و پیش میرفت. بیتا ازاین مرد خشمگین که چشمانش مثل دو کاسه ی لبریز از خون شده بود میترسید و نمیدانست چه چیز این مرد دوست داشتنی را تا به این حد عصبانی کرده و نمی فهمید چرا سیاوش با آنها نیامد. فقط میدانست نباید حرف بزند؛ حتی کلامی و باید چهارچشمی به روبه رو نگاه کند که مبادا بااین سرعت سرسام آور دچار حادثه شوند .
    او دستش را محکم به دستگیره گرفته بود و با هرتکان شدید ماشین به چپ و راست کشیده میشد . موهایش توسط باد به صورت و دهانش کوبیده میشد و او مجبور بود با دست آزادش آنها را مهار کند. هرچند لحظه یکبار زیرچشمی به سیامک مینگریست ولی توان سوال کردن نداشت . برای اولین بار درطول آن یکساعت دانست سیامک علیرغم سن بالایش مرد پرتوانی است . این مساله را از تسلط او به فرمان اتومبیل و کنترل آن درهرجهت فهمید. چیزی به رامسر نمانده بود که سیامک کنار جاده درمحل خلوتی محکم روی ترمز کوبید و به بیتا گفت :
    ـ پیاده شو .
    بیتا به اطراف نظر انداخت ازخلوتی آن محل ترسید ولی پیاده شد. سیامک پشت به او ایستاده بود. برای دقایقی میان آنها سکوت برقرار شد. بیتا به سیامک نگریست و دلش برای او سوخت . درک میکرد که او با تنگ کردن چشمانش و خیره شدن به روبه رو از یادآوری مساله ای اندوهگین و معذب شده ،لذا منتظر ماند تا او لب به سخن باز کند .
    سیاوش دقایقی مستاصل در ویلا قدم زد و بعد بی توجه به گریه های مادرش سوار ماشین عمویش شد و در تعقیب پدرش به راه افتاد. نمیتوانست درخانه بنشیند و دست روی دست بگذارد. نمیدانست پدرش با آن خشم و عصبانیت بیتا راکجا خواهد برد. ولی میدانست باید با سرعت براند و به او برسد. باخود گفت ؛ حتما بیتا تا حالا ازترس سکته کرده . او از چیزی خبر ندارد بنابراین از رفتار پدر شوکه خواهد شد. باید آنها را بیابم و هر اتفاقی هم که بیافتد بیتارا به اقامتگاهش برگردانم .


    پایان فصل12


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 13
    سیامک سنگی برداشت و ته دره پرت کرد و به سقوط آن خیره شد . قلب بیتا از دیدن ارتفاع دره فرو ریخت و سرش گیج رفت ، قدمی به عقب برداشت و با صدایی لرزان گفت :
    - من باید ... من باید هرچه زودتر بروم .
    سیامک به سوی بیتا برگشت و گفت :
    - این دره را ببین ! آنقدر عمیق و ژرفه که اگر بنا باشد کسی تا پایین آن برود باید صبر و حوصله ی ایوب را داشته باشد .
    قدمی به طرف بیتا برداشت و با صدایی گرفته از فرط خشم ادامه داد :
    - ولی من تحمل کردم و برای بیست و پنج سال حوصله به خرج دادم . بدبختی کشیدم ، گرسنگی ، رنج ، بی خوابی و سرما کشیدم . حسرت کشیدم که شاهد بالندگی تنها فرزندم نیستم . فریاد کشیدم که تنهام ، خیلی تنهام .
    صدای خشمگین سیامک با بغضی توأم شد و او را وادار به سکوت نمود . بیتا که تا به آن روز گریه ی مردی را ندیده بود اندوهگین و حیرت زده نگاهش می کرد . سیامک بغضش را فرو داد و در ادامه گفت :
    - من آن روزهای دردناک را تحمل کردم و جوانی ام را با دست خودم فنا کردم تا امروز فراغ از عذاب وجدان در کنار همسر و فرزندم زندگی کنم و بی دغدغه باقی عمرمان را کنارشان سپری نمایم . نه اینکه تو و خانواده ات دوباره مثل بختک روی زندگی من بیفتید و آرامش زندگی مرا به هم بریزید . تعجب کرده ای ؟ حق داری ، آن زمان تو هنوز به دنیا نیامده بودی . خانواده ی تو داغ یک ننگ بودند و تنها خواهر مرا پیشکش مرگ کردند . اون ... اون از تو هم کوچکتر بود . اون خیلی جوان بوده ، برای مردن خیلی جوان بود .
    صدایش با بغضی سنگین لرزید ولی میان گریه خشمگین ادامه داد :
    - عموی تو یک پست ملعون بود . او خواهر مرا بدبخت کرد و پدر و پدربزرگ تو از او حمایت کردند . برایش همسر اختیار کردند و خون خواهر مرا با دادن رشوه به قاضی رسیدگی به پرونده پایمال نمودند . خواهرم از فرط اندوه و درماندگی خودکشی کرده و من که در آتش انتقام می سوختم او را کشتم . با همین دستام !
    سیامک دستانش را به بیتا نشان داد . بیتا وحشتزده عقبتر رفته و ناباورانه سرش را تکان می داد . برایش سخت بود که بپذیرد این مرد وحشتناک همان مرد مهربان یکساعت قبل باشد . سیامک در حال نزدیک شدن به او گفت :
    - بله ! با همین دستام و فکر می کنم باز هم بتونم این کار را بکنم . آن هم برای کسانی که بخواهند مرا دستخوش تحول و یا بخواهند ضربه ای به من بزنند . نزدیک شدن تو به سیاوش تنها یک نقشه بوده مگه نه ؟
    بیتا گریان گفت :
    - نه ! این طور نیست ، ما همدیگر رو دوست داریم .
    سیامک با تمسخر گفت :
    - دوست دارید ؟ چه مزخرفها ! میان خانواده ی ما و شما واژه ای به نام علاقه و یا دوست داشتن معنی نداره . برو به پدرت بگو که کور خونده دیگه دستش رو شده !
    بیتا دوباره با گریه گفت :
    - اون هیچی نمی دونه ، قسم می خورم . خواهش می کنم حرفم را باور کنید .
    سیامک سنگدلانه گفت :
    - روزی خواهرم به عمویت همینقدر التماس می کرد . بیتا گفت :
    - شما که انتقام خودتان را از او گرفتید .
    سیامک فریاد زد :
    - نه من انتقام خون خواهرم را از او گرفتم . ولی انتقام سالهای بربادرفته ی جوانی ام را نه ! چطور بگذارم پسرم با دختری از خانواده ی قاتل خواهرم وصلت کند و هم خونی از ما با هم خونی از شما ازدواج کند ؟ حتی آبا و اجداد ما هم شما را نخواهند بخشید و یا ده نسل بعد از ما ، تو هم بهتره فکر پسر من و از سرت بیرون کنی . و این هم بدان که اگر دوباره تو را دور و بر او ببینم مثل حالا آرام نخواهم بود . فکر می کنم آنقدر فهم داشته باشی که منظورم را بفهمی !
    بعد هم سوار ماشین شد و او را تنها کنار جاده رها کرد و به سمت خانه دور زد . بیتا رفتن او را نظاره نمود و در حالی که اشک جلوی دیدش را تار کرده بود ، در امتداد جاده شروع به حرکت کرد . و به بوق زدن ماشین ها هم توجه نمی کرد . او سخت در اندیشه بود . می خواست به حرف های سیامک بیندیشد . به آنچه که شنیده بود و باور نداشت ولی نمی توانست از فروریختن اشکهایش جلوگیری کند .
    سیامک با سرعتی سرسام آور از کنار سیاوش عبور کرد و حتی او را ندید . سیاوش چند متر جلوتر نگه داشت و گذر تند او را نگریست و چون بیتا را همراه او ندید دوباره اتومبیلش را روشن کرد و به راه افتاد ، چند کیلومتر را گذراند تا اینکه از دور او را دید . گامهایش ناتوان و خسته بود و به عبور و مرور ماشین ها بی اعتنا ، کنارش ایستاد و صدایش زد . بیتا که به پهنای صورتش اشک می ریخت با دیدن او به سرعت گامهایش افزود . سیاوش دوباره به راه افتاد و صدایش کرد . بیتا فریاد زد :
    - برو پی کارت .
    سیاوش ملتمسانه گفت :
    - خواهش می کنم بیتا ، هوا سرده و تو هم خسته ای . قول می دهم کلامی سخن نگویم ، فقط اجازه بده تو را به اردوگاهت برسونم .
    بیتا ایستاد و سیاوش هم اتومبیلش را متوقف نمود . بیتا در عقب را باز کرد و سوار شد . سیاوش لحظاتی به او نگریست و بعد به راه افتاد .
    می خواست که بپرسد میان او و پدرش چه گذشته ولی نمی توانست . از آینه به بیتا نگریست . او هنوز گریه می کرد و به مناظر بیرون می نگریست . سیاوش به آرامی گفت :
    - من از این پیشامد متاسفم .
    بیتا بازهم کلامی سخن نگفت و تنها لب هایش را به هم فشرد . سیاوش به خودش جرات داد تا بپرسد :
    - او .... پدرم به تو چی گفت ؟
    با یادآوری حرف های سیامک بر شدت گریه ی بیتا افزوده شد . سیاوش دوباره پرسید :
    - پدرم چی بهت گفت ؟
    بیتا با خشم گفت :
    - دیگه نمی خواهم در این مورد چیزی بشنوم یا حرفی بزنم ! اگر در حال حاضر آرزویی در قلبم باشه . در این خلاصه می شه که زودتر به مقصد برسم و دیگه تو رو نبینم .
    سیاوش سکوت کرد و تا رامسر دیگر کلامی سخن نگفت . در محل اردوگاه دانشجویان نگه داشت و بیتا بی هیچ حرفی پیاده شد و او را ترک کرد . سیاوش رفتن او را نظاره کرد و بعد به راه افتاد . افکار جورواجوری از ذهنش می گذشت اما در کنار همه ی آنها یک حقیقت بیداد می کرد و آن عشق غیر قابل انکارش به بیتا و وابستگی بی نهایتش به سیامک بود . یک ساعت در راه بود تا اینکه به ویلا رسید .
    دقایقی جلوی ویلا داخل اتومبیلش باقی ماند و بعد پیاده و وارد ویلا شد . سینا روی ایوان انتظارش را می کشید و به محض وارد شدنش پایین پرید و شتابزده پرسید :
    - کجا بودی ؟ چی شده ؟
    سیاوش در حال شستن صورتش پرسید :
    - پدرم آمده ؟
    سینا گفت :
    - آره ولی یک کلام با کسی حرف نزده ، فکر کنم منتظر توست .
    سیاوش محکم گفت :
    - من دارم می روم .
    سینا گفت :
    - می روی ؟ کجا ؟
    سیاوش پاسخ داد :
    - نمی دونم ، ولی می دونم دیگه نمی تونم اینجا بمونم .
    سینا گفت :
    - برو از عمو معذرت بخواه و بگو ... بگو تا به حال اونو نمی شناختی .
    سیاوش دستش را از دست او بیرون کشید و گفت :
    - دروغ بگم ؟ با خودم چه کنم ؟ به همه هم دروغ بگم به خودم که نمی تونم . سینا دوستش دارم ، مگه جرمه ؟
    سینا گفت :
    - آرامتر ، مگه خیال داری دردسر درست کنی ؟ آخه تو با این پیرمرد چکار داری ؟
    سیاوش گفت :
    - بپرس اون به من چه کار داره ؟ مسئله ای بوده که دیگه گذشته . بیست و پنج سال گذشته !
    صدایی از ایوان با غضب پاسخ داد :
    - به چه قیمتی گذشته ؟
    سینا و سیاوش هر دو به طرف صدا برگشتند . او کسی جز کیهان نبود . پله ها را پایین آمد و به آنها نزدیک شد و ادامه داد :
    - به قیمت از دست دادن چند عزیز گذشته ، تو طوری حرف می زنی که انگار عضو این خانواده نبوده ای ! یادت رفته ؟ که پدر بزرگ و مادربزرگت از غصه دق کردند و پدرت سالهای سال را در عزلت گذراند ؟ و ... عمه ات .
    سیاوش گفت :
    - عمو جان من حال شما را می فهمم و متاسفم ، اما مرگ و زندگی به دست خداست . آن واقعه هم به هر حال گذشته و هر دو خانواده به پای آن حادثه قربانی دادند . تا کی می خواهید با این انتقام خونین ادامه دهید ؟ رفتار پدر با آن دختر بیچاره ی بی خبر از همه جا اصلاً صحیح نبود ، او تنها بیست و یک سال دارد و حتی آن زمان هنوز به دنیا نیامده بود .
    کیهان محکم روی شانه ی سیاوش دست گذاشت و گفت :
    - تو خیلی جوانی و همه چیز را می بینی و می گذری ولی بهتره این سایه ی شوم را از زندگی خودت و ما کنار بزنی ، ما پس از سالها داریم بی دغدغه زندگی می کنیم و دور و بر آن دختر گشتن فقط تباهی میاره . همانقدر که ما از آنها مکدر هستیم و خشمگینیم ، آنها هم از ما عصبانی اند .
    پس عاقلانه اینه که همه چیز را فراموش کنی . من تو را برای تعطیلات به خارج می فرستم و بهترین دختری را بخواهی همراهت کنم، اما او را فراموش کن .
    سیاوش آهسته گفت :
    - متاسفم عمو . هیچکدام از این دلایل به نظرم منطقی نمی آیند .
    سپس وارد خانه شد . کیهان به سینا گفت :
    - عشق چشمش را کور کرده .
    سیامک کنار شومینه نشسته بود و متفکرانه به آتش نگاه می کرد . با آمدن سیاوش زهره از جا برخواست و نزدش رفت . پالتوی او را گرفت و آهسته گفت :
    - مادر جون یک وقت چیزی نگی که او را برنجانی .
    سیاوش با لبخندی تلخ گفت :
    - نا مادر جون خیالت راحت باشه .
    سپس وارد پذیرایی شد و به سیامک گفت :
    - سلام پدر .
    سیامک بی آنکه به او نگاه کند خشک و خشن گفت :
    - بنشین .
    سیاوش مکثی کرد و بعد روی نزدیکترین صندلی نشست . زهره برای هردویشان چای آورد . سیامک گفت :
    - ما رو تنها بذار .
    زهره نگران از پذیرایی بیرون رفت ، در را بست و پشت در گوش ایستاد . نسرین نزدیکش آمد و گفت :
    - غصه نخور خواهر ، اینها پدر و پسرند . خودشون از پس هم برمی یان .
    اشک زهره سرازیر شد و میان گریه گفت :
    - نمی دونی چی می کشم ، نمی دونی .


    ***

    سیامک بی مقدمه شروع به حرف زدن نمود :
    - دیگه خیال ندارم از رنج های بیست و پنج ساله ام برات بگم . می خوام خلاصه و در یک کلام بهت بگم دور اونو خط بکشی و بدونی اگر حتی پری هم بود باز هم فرق نمی کرد . تصمیم های یک پدر همیشه به صلاح فرزندش بوده . روزی حرفهای منو درک می کنی و خودت پدر بشی .
    سیاوش سر به زیر افکنده و پرسید :
    - این یه دستوره پدر ؟
    سیامک محکم گفت :
    - تو بچه نیستی که بهت دستور بدن . تو یه مردی و من دارم از وارد شدن به یک گرداب برحذرت کنم .
    سیاوش از جا برخواست و گفت :
    - درباره اش فکر می کنم . شما چیزی از من می خواهید که انجام دادنش چندان آسان نیست از من می خواهید قلبم را پاره پاره کنم .
    سیامک گفت :
    - هیچ می دونی تو هم با این کارت قلب پدر رو مجروح می کنی ؟ من برای تو آرزوهای بسیاری در سینه دارم و تو تنها ثمره ی زندگی سراسر درد و رنج منی . نمی توانی اینطور وانمود کنی او را به من ترجیح می دهی .
    سیاوش درمانده گفت :
    - مرا در تنگنا قرار می دهید ؟ معلومه که نمی توانم هیچ کس را به پدرم ترجیح بدهم . ولی پدر آخر من و او چه گناهی کرده ایم که باید قربانی اختلافات گذشته شما شویم ؟
    سیامک از شنیدن حرفهای سیاوش رنگش پرید و با خشم گفت :
    - از این اتاق برو بیرون ! به اینکه من پدرت باشم مشکوکم . انگار خون من در رگهای تو نیست ! چرا وجود یک دختر بی اصل و نسب باید سبب شود تو مقابل من بایستی ؟
    سیاوش از شنیدن آن حرف ها درباره ی بیتا خشمگین شد ولی نتوانست چیزی به پدرش بگوید ، لذا در را باز کرد و در برابر چشمان حاضرین پشت در ، اتاق را ترک کرد و به اتاق خودش رفت . چمدانش را برداشت و شروع به جمع آوری وسایلش نمود . سینا وارد اتاقش شد و پرسید :
    - چکار می کنی ؟
    سیاوش جوابش را نداد و همچنان مشغول جمع آوری وسایلش شد . سینا گفت :
    - سیاوش خواهش می کنم گوش کن ، هیچکس بد تو را نمی خواهد . چرا قادر نیستی درک کنی ؟
    سیاوش در چمدانش را بست و مشغول پوشیدن پالتواش شد . دستش را به طرف سینا دراز کرد و گفت :
    - خدانگه دار .
    سینا دستش را به دست گرفت و گفت :
    - سیاوش ما همیشه مثل دو برادر بودیم و برای حرف های یکدیگر ارزش قائل بودیم ، به خاطر من بمان .
    اشک در چشمان سینا حلقه زد . سیاوش او را به آغوش کشید و گفت :
    - بس کن سینا . هرکس یه سرنوشتی داره .
    سینا گفت :
    - اگر بری به جون مادرم من هم می گذارم می روم .
    سیاوش او را محکمتر به خود فشرد و گفت :
    - باشه جایی نمی رم ، می خواهم تنها باشم . تا شما به شیراز برسید . چند روز طول می کشه ، می خواهم خودم به شیراز برگردم . تو که منو می شناسی ، هرگز بهت دروغ نمی گم .
    سینا به صورتش نگریست و پرسید :
    - مردانه قول می دهی ؟
    سیاوش با لبخند گفت :
    - قول مردانه می دهم و می ترسم بمونم و خدای نکرده تو روی پدر بایستم . شاید برای او هم بهتر باشه ، من جلوی چشمش نباشم ، از قول من از همه عذرخواهی و خداحافظی کن .
    سینا رفتن او را نظاره کرد و در حالی که همه سرگرم صحبت با سیامک بودند سیاوش از ویلا خارج شد .
    پایان فصل 13


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 14
    سیامک در اندیشه های خود غرق شده بود که با صدای ضربه ای به در به خود آمد . در باز شد . کیوان داخل اتاق شد و در را پشت سر خود بست . وقتی مقابل برادرش نشست و شروع به صحبت کرد صئدایش خسته و اندوهگین بود :
    - زهره گفت دو بار برای آوردنت به سر میز شام آمده و تو نپذیرفتی ، گفتم شاید اگر من بیایم رویم را زمین نیاندازی .
    سیامک گفت :
    - میلی به شام ندارم .
    کیهان با لحنی دلسوزانه گفت :
    برادرم همه چیز را به آینده واگذار کن . اون دیگه بچه نیست . اگرچه رفتار تو هم به عنوان یک پدر اصلاً شایسته نبود . به تو حق می دهم ، او باید اندوه و رنج تو را درک کند اما نیاز به زمان دارد . زمان فقط برای تو پشت میله های زندان گذشته و بیست و پنج سال قبل او فقط سه سالش بود . حالا زمانه تغییر کرده و طرز فکرها عوض شده ، من او را بزرگ کرده ام و شاید بهتر و بیشتر از تو با روحیاتش آشنا باشم . باید بی پرده بگم او به خودت برده ، کله شق و یکدنده است . به او فرصت بده و منتظر باش . حالا بلند شو بریم شام بخوریم . همسرت خیلی ناراحته . او به اندازه ی خودش این همه سال رنج و مصیبت را تحمل کرده ، دیگه برایش کافیه .
    سیامک با صدایی گرفته پرسید :
    - او هنوز نیامده ؟
    کیهان با لبخند گفت :
    - سینا می گفت زودتر برگشته شیراز . شاید بهتر شد چون من نگران برخوردهای بعدی شما بودم . ما هم فردا حرکت می کنیم .
    سیامک نیم نگاهی به کیهان انداخت و بعد از جا برخاست و هر دو اتاق را ترک کردند
    .

    سیاوش از صبح یکسره در راه بود و حتی ناهار هم نخورده بود . به ساعتش نگریست از نه شب گذشته بود . کنار مهمانخانه ای نگه داشت و از ماشین پیاده شد . باد سردی می وزید . کنار حوضچه ی آب سر و صورتش را شست و وارد مهمانخانه شد و سفارش غذا داد . چیزی از گلویش پایین نمی رفت ولی می دانست به آ ن نیاز دارد .
    نمی خواست به چیزی بیندیشد ولی نمی توانست ، دستی نامرئی مدام فکرش را به جهات دیگر سوق می داد و وادارش می کرد فکر کند . به خواسته های خودش به خواست پدرش و به این اوضاع درهم پیچیده ، خوب می دانست قادر نیست سر و سامانی به این اوضاع دهد زیرا خراب تر از آن بود که بشود کاری کرد . با خود گفت ، فقط اگر عمه ام آن طور نمی شد و پدرم عموی بیتا را نکشته بود و بیست و پنج سال از عمرش را گوشه ی زندان نگذرانده بود و اگر ... اگر .... و هزاران اگر دیگر ذهنش را احاطه کرده بود . از جا برخاست ، پول غذا را پرداخت کرد و از مهمانخانه بیرون آمد . سوار ماشین شد و درها را قفل کرد تا چند ساعتی بخوابد ، احتیاج داشت که نظمی به فکر آشفته اش بدهد . اول اینکه بیتا و او در وضعیت بدی قرار داشتند و مسلما ازدواج آنها غیر ممکن بود و دوم اینکه پدرش رنج بیست و پنج ساله را فراموش نخواهد کرد و او نمی توانست پدرش را نادیده بگیرد . و نمی توانست خودخواهانه و بی توجه به او به خودش فکر کند . او حتی نمی دانست الان که آنها را ترک کرده کارش درست بوده یا خیر ؟
    شب مهتابی نبود . ولی هلال کمرنگ ماه از پشت تکه ابری خاکستری دیده می شد . رطوبت هوا کاملاً حس می شد . و ستارهه ا چشمک می زدند . همه جا ساکت بود و سکوت و تاریکی بر اعصاب پر از تشنج سیاوش چنگ می انداخت . قدری به خود مسلط شد و سعی کرد به خود امیدواری دهد که همه چیز درست خواهد شد . خواب پلکهایش را سنگین نمود و او دیگر نتوانست مقاومت کند . بنابراین دیده برهم نهاد .
    بیتا از صبح پس از جدا شدن از سیاوش یک بند گریه کرده بود و حتی سمیرا هم نتوانسته بود او را آرام کند . همه فکر می کردند برای او اتفاقی افتاده ولی هرگز نمی توانستند به خود جرات دهند تا از او سوال کنند . مسئول اردو به چند پاسگاه خبر داده بود که آنها هم دو گروه تجسس اعزام کرده بودند . وقتی او به اردو بازگشت مربی شان به هردو پاسگاه تلفن زد و بازگشت او را خبر داد .
    بیتا همیشه می شنید که اعضای خانواده از عمو فریدون او با اندوه یاد می کنند . ولی هرگز کسی به او نگفته بود چه اتفاقی افتاده است و حالا که از سیامک شنیده بود به قدری شوکه شده بود که نمی توانست باور کند . این حقیقت برای او حقیقتی تلخ و گزنده بود که حتی نمی خواست آن را به زبان بیاورد و به کسی بگوید .
    مهمتر از همه نمی توانست باور کند که پدربزرگ محبوب و پدر مهربانش از عمویش حمایت نکرده اند . نمی توانست بپذیرد که آنها نه تنها گناه او را نپذیرفته اند بلکه از قبول عمه ی سیاوش ، آن دختر بی گناه هم سرباز زده اند . با خود اندیشید ، من عاشق چه کسی شده ام ؟ دل به چه کسی باخته ام ؟ به طور حتم پدرم اگر بفهمد مرا خواهد کشت . اما من بدون سیاوش اصلاً زندگی نمی کنم ، نمی توانم او را فراموش کنم . من و او هر دو قربانی اشتباهات گذشته بزرگترهایمان شده ایم . شاید باید به پدر او حق داد ، نمی تواند از خانواده ای عروس اختیار کند که روزی قاتل خواهر بیگناهش بوده اند و پدرم ... لابد فکر می کنم من نباید همسر پسری شوم که خانواده اش قاتل برادرش بوده اند .
    بیتا اشک از دیده سترئ و اطرافش را نگریست . هم اتاقی های او ساعت ها بود که به خواب رفته بودند . آرام دراز کشیده و دیده بر هم نهاد با این امید که بتواند سیاوش را علی رغم همه ی عشقی که نسبت به او دارد به فراموشی بسپارد و با حضور خود در زندگی او ایجاد دردسر نکند .
    اولین اشعه های خورشید دیدگان سیاوش را آزرد . به سختی چشم گشود و سرجایش نشست . خورشید به آرامی پشت کوههای مشرق بالا می آمد و انوار طلایی خود را به زمین می بخشید . از ماشین پیاده شد ، جاده خلوت بود و سکوت آن ناحیه را تنها صدای شر شر آب حوضچه ی جلوی مهمانخانه می شکست . درد بدی در ناحیه ی کمرش حس می کرد که علتش خوابیدن به حالت نشسته بود . سر و صورتش را شست ، سوار ماشین شد و به راه افتاد .
    پس از دو روز و اندی به شیراز رسید ، حمامی کرد و به اتاقش رفت . احساس خستگی مفرطی داشت و حس می کرد مشاعرش به خوبی کار نمی کند . دیده بر هم گذاشت و در سکوت و ارامش خانه ده ساعت خوابید . وقتی بیدار شد خورشید بعدظهر در حال غروب بود .
    اضطراب و نگرانی بر دلش چنگ انداخت . نگران آینده بود که چه خواهد شد ؟ او یک مرد بود اما آن اراده ی مردانه را برای فراموش کردن بیتا در خود نمی دید . یکی دو روزی را در خانه و اتاقش به تنهایی گذراند تا اینکه خانواده اش هم از راه رسیدند . صدای پای سینا را شنید و با شتاب به طرف اتاق می آمد . در که باز شد و سینا در آستانه ی آن قرار گرفت سیاوش از روی تخت بلند شد . سینا به طرفش آمد و پس از فشردن دستش گفت :
    - انگار یک ساله که ندیدمت . خلوت کردی ؟
    سیاوش او را کنار خود نشاند و گفت :
    - نه بابا ، همین جوری .
    سینا پرسید :
    - کی رسیدی ؟
    سیاوش پاسخ داد :
    - دو روزه .
    سینا با حیرت سوال کرد :
    - پرواز کردی ؟
    سیاوش گفت :
    - شبها هم رانندگی کردم .
    سینا به صورت او خیره شد و با مهربانی گفت :
    - خیلی لاغر شدی . شاید به خودت ریاضت هم دادی . سیاوش ؟ عمو خیلی نگرانته . نمی خواهی پایین بروی و او را ببینی ؟
    سیاوش سکوت نموده بود و با گوشه ی رومیزی کنار تخت بازی می کرد ، سینا ادامه داد :
    - اون خیلی بیشتر از یک پدر دوستت داره . همه اش نگران بود که تو چه می کنی ؟ چه می خوری ؟ و کجایی ؟
    سیاوش همانطور که به بازی با رومیزی مشغول بود پاسخ داد :
    - من بچه نیستم .
    سینا گفت :
    - تو خودت را وارد یک ماجرای احمقانه کرده ای . او را فراموش کن و یک عمر با آسایش زندگی کن . نمی توانی بگی با هیچ دختری خوشبخت نمی شوی زیرا مطمئنم دختران بسیاری هستند که با تمام وجود می پذیرند همسرت شوند .
    سیاوش از جا بلند شد و مقابل پنجره ایستاد و گفت :
    - دارم درباره اش فکر می کنم نه اینکه فکر کنی در فکر ازدواج با دختر دیگری هستم . نه ! دارم درباره فراموش کردن او می اندیشم .
    سینا با شادی کنارش رفت و گفت :
    - این شروع یک تصمیم عاقلانه است . بهت تبرریک می گم .
    سیاوش گفت :
    - می خواهم ترک تحصیل کنم سینا ، فکر می کنم نمی توانم پدرم را نادیده بگیرم .
    سینا با عصبانیت گفت :
    - برای چی درس را رها کنی ؟
    سیاوش به طرفش برگشت و گفت :
    - برای اینکه او را پیش روی خود نداشته باشم .
    سینا بازویش را به دست گرفت و گفت :
    - از خودت فرار می کنی ؟ تو باید منطقی بتوانی او را فراموش کنی ، باید به این نتیجه برسی که ازدواج شما عاقلانه نیست . این همه زحمت کشیده ای نمی توانی میان راه جا بزنی . من نمی گذارم این کار را بکنی ، باید به خودت غلبه کنی و نگذاری حضور یک زن اراده ات را سست کند .
    سیاوش به طرف در رفت و سینا رفتن او را نگریست و وقتی او در را گشود پرسید :
    - کجا می روی ؟
    سیاوش با صدایی اندوهباری گفت :
    - می روم پیش او ، پیش پدرم . این همه سال منتظرش نبودم که وقتی خسته از رنج های چند ساله برگشت با او چنین کنم .
    با گفتن این سخن از اتاق خارج شد و در را هم بست . سینا می دانست و می توانست حس کند سیاوش تا چه حد به بیتا علاقه مند است . دلش برای او می سوخت از اینکه مجبور بود به خاطر پدرش از عشقش چشم پوشی کند . اما چاره ای جز این نبود . هر دو خانواده از دیرباز چشم دیدن یکدیگر را نداشتند .
    سینا ، سیاوش را تشویق به ادامه تحصیل نمود و برای جلوگیری از ترک تحصیل او سخت کوشید . حالا سیاوش در جمع حاضر بود ، حرف می زد ، می خندید ، به سوالات پاسخ می داد و حتی در کارها به مادر و پدرش یاری می رساند . ولی در تمام مدت موج اندوه صورتش را پوشانده بود و بقیه کاملاً این مساله را حس می کردند . او کمتر از مکونات قلبی اش سخن می گفت و از گفتگو درباره ی ازدواج می گریخت .
    به او بارها و بارها دخترانی پیشنهاد شد که شاید به مراتب زیباتر از بیتا بودند . ولی هیچ یک نمی توانستند او را وادار به پذیرفتن کنند . قلب او دیگر گنجایش پذیرش هیچ عشقی را نداشت . او دیرتر سر کلاس درس حاضر می شد تا با بیتا در محوطه ی دانشکده روبرو نشود و زودتر کلاسها را ترک می کرد تا او را مقابل خود نبیند ، او را که همیشه با چشمانی گرم و مهربانش نمایشگر عشقی پاک و بی شاعبه بود . زهره که نگران پسرش بود روزی با در دست داشتن عکس چند تن از دختران معرفی شده به اتاقش رفت . او مشغول نواختن آهنگی با گیتار بود که مادرش دست از کار کشید و گفت :
    - بیایید تو مادر .
    زهره در را پشت سر خودش بست و لبه ی تخت سینا مقابل سیاوش نشست ، در چشمهایش غمی بزرگ حس می کرد که شاید سیاوش را کجبور به پرسش نمود :
    - مادر جون خسته اید ؟ طوری شده ؟
    زهره آهی کشید و گفت :
    - نه عزیزم .
    - پس چرا اینقدر گرفته اید ؟
    - می دونی پسرم ، همیشه دعا می کنم هیچ پدر و مادری مخصوصا هیچ مادری عاشق فرزندش نباشد . تو چشمان منی ، پاره ی تن منی ، عشق منی ، همه ی امیدها و آرزوهای منی ، اما دربرابر چشمانم داری مثل گلی پرپر می شوی . چگونه می توانم سکوت کنم و یا گرفته نباشم ؟ خوب می دونم تو با اینکه درباره ی آن دختر حرف نمی زنی ولی هنوز دوستش داری . قلب تو در گرو عشق اوست .
    سیاوش به مادر گریانش نگریست و گفت :
    - نه اینطور نیست مادر . عشق او برای من مرد ، همانطور که شما خواستید . من دیگر از وصال با او دست کشیده ام . اگرچه خیلی از دلایل به نظرم غیر منطقی می آیند ولی برای شما و پدر هر کاری می کنم . من دختری را به عنوان عروس به این خانواده می آورم که شما دوستش داشته باشید . این حق شماست ، اما فعلاً نه ! باور کنید آمادگی ازدواج را ندارم . این را گفتم قبل از اینکه عکسها را به من نشان دهید . به سن و سالم نگاه نکنید مادر ، من هنوز پسر کوچولوی شما هستم .
    زهره گفت :
    - به عقیده من تو باید این مساله را جدی بگیری . به سینا نگاه کن ، به زودی زن عمویت برایش به خواستگاری می رود .
    سیاوش حیرت زده پرسید :
    - سینا ؟
    سپس با خنده افزود :
    - مثل اینکه اخبار مربوط به او شما زودتر از من فهمیدید !
    زهره گفت :
    - من فکر می کردم تو خبر داری . همسر آینده اش از همکلاسهایش است . در هر حال حرف من درباره ی سینا نیست . صحبت من درباره ی خود توست . دوست دارم بدونی اگر موضوع فقط من بودم بی درنگ با ازدواج تو با هرکس که خودت می خواستی موافقت می کردم . ولی عزیزم در این بین پدرت هم هست و من نمی توانم با او مخالفت کنم و قلب او را بشکنم گو اینکه او سالهاست که قلبش شکسته .
    سیاوش به روی مادرش لبخند زد و گفت :
    - مادر از اینکه درکم می کنید متشکرم . همین قدر هم که به زبان می آورید برای من کافیه .
    زهره از جا برخاست و در حال رفتن گفت :
    - نمی خواهی عکسهایی را که آوردم ببینی ؟
    سیاوش گفت :
    - نه مادر ، مرا ببخش .
    زهره گفت :
    - بسیار خوب . چون من و تو همیشه رابطه دوستانه ای با هم داشته ایم منتظر می مانم تا تو خودت پیشنهاد کنی .
    زهره اتاق را ترک کرد و سیاوش را با افکارش تنها گذاشت .
    در این فکرم من و دانم که هرگز
    مرا یاری رفتن زین قفس نیست
    اگر هم مرد زندانبان بخواهد
    دگر از بهر پروازم نفس نیست .

    پایان فصل 14


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 15
    سیاوش متعجب بود که چرا سینا درباره ی ازدواجش به او چیزی نگفته و نمی توانست حدس بزند کدامیک از دختران دانشکده شان نظر سینا را برای ازدواج جلب کرده است . مدتها به این موضوع فکر می کرد تا اینکه سینا به اتاق آمد و گفت :
    - سیاوش می خواستم باهات صحبت کنم .
    سیاوش گفت :
    - من هم همینطور !
    سینا گفت :
    - پس گوش می کنم .
    سیاوش مکثی کرد و بعد گفت :
    - بدجنس چرا به من نگفتی می خواهی ازدواج کنی ، من باید از مادرم بشنوم ؟
    سینا با صورتی گل انداخته گفت :
    - خیلی خیلی اتفاقی بود .
    سیاوش جلوتر رفت و در حال فشردن دستش با لبخند پرسید :
    - اون خانم خوشبخت کیه ؟ شنیدم که از بچه های دانشکده است .
    سینا سر به زیر افکنده و گفت :
    - بله درسته او را می شناسی . راستش بهت نگفتم چون فکر می کردم در وضعیت روحی که داری درست نیست این خبر را بهت بدم . اون خانوم طاهر پوره .
    سیاوش به ذهنش فشار آورد ولی اسم برایش نا آشنا بود لذا پرسید :
    - گفتی کیه ؟
    سینا برای راهنمایی بیشتر مجبور شد بگوید :
    - دوست نزدیک بیتا !
    سیاوش با شنیدن نام بیتا از زبان سینا برای دقایقی بر جا میخکوب شد ولی خودش را نباخت و اخم درهم کشید و پرسید :
    - ولی من ندیدم تو به او توجه نشان دهی .
    سینا گفت :
    - راستش ما در دانشکده بروز نمی دادیم . همه ی قرارها و صحبت ها را بیرون انجام می دادیم . دختر خوبیه ، من از غرور و نجابتش خوشم آمده . اسم کوچکش سمیراست . قراره با مادرم برویم خواستگاری . امیدوارم اعتراضی نداشته باشی از اینکه من زودتر از تو دارم ازدواج می کنم .
    سیاوش با مهربانی گفت :
    - برایت خوشحالم . او دختر متین و سنگینی است و خیلی هم به هم می آیید . حالا کی قراره بروید خواستگاری ؟
    سینا گفت :
    - راستش نمی دونستم چطور بهت بگم . قرار شده او خبر دهد که ما کی می توانیم به خواستگاری برویم .
    سینا به پرحرفی مشغول شد و سیاوش در حالی که نگاهش می کرد حواسش جای دیگری بود . سمیرا آن شب سیامک و زهره به اتفاق سینا و کیهان و نسرین به خواستگاری رفتند و سیاوش از آمدن سرباز زد و گفت مایل است در خانه تنها باشد . او نشسته بود و به عجله ی سینا در حاضر شدن می خندید . سینا وقتی آماده رفتن به طرف سیاوش رفت و رویش را بوسید و گفت :
    - امیدوارم یک روزی هم به تو بخندم . دعا کن همه چیز خوب پیش بره .
    سیاوش دستش را فشرد و برایش آرزوی موفقیت کرد . وقتی آنها رفتند سیاوش به اتاقش برگشت و کنار پنجره نشست . ناخودآگاه حضور در کنار پنجره و حالت گرفته ی احساسش او را یاد این شعر انداخت :
    یک پنجره برای دیدن
    یک پنجره برای شنیدن
    یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی
    در انتهای خود به قلب زمین می رسد
    و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ
    یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را
    از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم
    سرشار می کند
    و می شود از آنجا
    خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کرد
    یک پنجره برای من کافیست
    من از دیار عروسکها می آیم
    از زیر سایه های درختان کاغذی
    در باغ یک کتاب مصور
    از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق
    در کوچه های خاکی معصومیت
    از سالهای رشد حروف پریده رنگ الفبا
    در پشت میزهای مدرسه ی ملول
    از لحظه ای که بچه ها توانستند
    بر روی تخته حرف سنگ را بنویسند
    و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند
    من از میان ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم
    و مغز من هنوز
    لبریز از صدای وحشت پروانه ایست
    که او را دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند
    وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
    و در تمام شهر
    قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند
    وقتی که چشم های کودکانه ی عشق مرا
    با دستمال تیره ی قانون می بستند
    و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
    فواره های خون به بیرون می پاشید
    وقتی که زندگی من دیگر
    چیزی نبود ، هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری
    دریافتم ، باید ، باید ، باید
    دیوانه وار دوست بدارم
    یک پنجره برای من کافیست
    یک پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت
    اکنون نهال گردو
    آنقدر قد کشیده که دیوار را برای برگ های جوانش
    معنی کند
    از آینه بپرس
    نام نجات دهنده ات را !
    آیا زمین که زیر پای تو می لرزد
    تنها تر از تو نیست ؟
    پیغمبران ، رسالت ویرانی را
    با خود به قرن ما آورده اند ؟
    این انفجارهای پیاپی ،
    و ابرهای مسموم ،
    آیا طنین آیه های مقدس هستند ؟
    ای دوست
    وقتی به ماه رسیدی
    تاریخ قتل عام گلها را بنویس
    همیشه خواب ها
    از ارتفاع ساده لوحی خود پرت می شوند و می میرند
    من شبدر چهار پری را می بویم
    که روی گور مفاهیم کهنه روئیدست
    آیا آن که در کفن انتظار و عظمت خود خاکی شد جوانی من بود ؟
    آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت ،
    تا به خدای خوب که در پشت بام خانه قدم می زد سلام بگویم ؟
    حس می کنم که وقت گذشته است
    حس می کنم که لحظه ، سهم من از برگ های تاریخ
    حس می کنم که میز فاصله ی کاذبی است ،
    میان گیسوان من و دست های این غریبه ی غمگین .
    حرفی به من بزن
    آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد ،
    جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد ؟
    حرفی به من بزن
    من در پناه پنجره ام
    و با آفتاب رابطه دارم .
    خانواده ی سینا با خانواده ی سمیرا به توافق رسیدند و به مناسبت نامزدی آنها جشن با شکوهی ترتیب دادند . در آن جشن بیتا هم به عنوان دوست نزدیک سمیرا حضور داشت که گاهی نگاه او و سیاوش درهم گره می خورد ولی به سرعت از یکدیگر روی بر می گرداندند . جو برای سیاوش غیر قابل تحمل شده بود بنابراین برای دقایقی سالن را به مقصد محوطه ی باغ ترک کرد . از غیبت او آنقدر نگذشته بود که سینا نیز به باغ رفت :
    - سیاوش چرا اینجا تنها ایستادی ؟
    سیاوش با گفتن دروغی مصلحتی به او پاسخ داد :
    - هوای سالن گرفته بود آمدم تا نفسی تازه کنم .
    سینا که چشمانش از برق عشق می د رخشیدند گفت :
    - امشب مهمترین شب زندگی منه و دوست دارم تو در کنار من باشی . آمدم دنبالت تا بیایی با من و سمیرا چند عکس یادگاری بیاندازی .
    سیاوش با لبخندی خسته گفت :
    - من که همیشه کنار تو هستم دیگر لزومی به گرفتن عکس نیست .
    سینا دستش را کشید و گفت :
    - مثل اینکه یادت رفته ما مثل دو حلقه ی متصل به هم بودیم ، راه بیفت .
    سیاوش به ناچار با او به سالن بازگشت . یکی از هم کلاسی ها فریاد زد :
    - به افتخار آقا سیاوش پسر عموی داماد یک کف مرتب بزنید .
    سیاوش سرش را به طرف آنها خم کرد و تشکر نمود و دوباره هنگام عبور از جلوی بیتا به تپش قلب دچار شد . بیتا یک گوشه آرام ساکت جایی که زیاد جلوی چشم نباشد نشسته بود . البته زهره و نسرین و سیامک متوجه حضور او شده بودند ولی به احترام سمیرا چیزی نمی گفتند . سینا به طور خصوصی از او خواسته بود پس از ازدواج رابطه اش را با بیتا قطع کند و قبل از اینکه سمیرا به بیتا چیزی بگوید بیتا به او گفته بود :
    - سمیرا جان فقط در مراسم عروسی ات حضور خواهم داشت پس از آن دیگر رفت و آمد ما جایز نیست . گاهی به من تلفن بزن تا صدایت را بشنوم .
    وقتی سیاوش آماده شده بود تا با سینا و نامزدش عکس بیندازد سمیرا به عکاس گفت :
    - لطفا چند لحظه صبر کنید .
    بعد به طرف بیتا رفت و با مهربانی گفت :
    - سیاوش از نزدیک ترین افراد به سیناست ، دوست دارم تو هم به عنوان نزدیکترین شخص به من کنارم باشی .
    بیتا گفت :
    - نه دوست من ، این کار درست نیست . نمی توانم قبول کنم .
    سمیرا به طرف سینا برگشت و با مهربانی پرسید :
    - تو چی فکر می کنی سینا جان ؟
    سینا به عمو و زن عمو و مادر متعجبش نگریست و لاجرم از دهانش این جمله بیرون آمد :
    - خب قبول کنید بیتا خانم .
    بیتا لحظاتی درنگ کرد و بعد با تایید سینا از جا بلند شد . خون سیامک به جوش امده بود ، خواست جلو برود که زهره آرام بازویش را گرفت . بیتا کنار سمیرا ایستاد و سیاوش هم کنار سینا ، درست لحظه ای که عکاس دستش را روی دکمه فشرد بیتا و سیاوش به یکدیگر نگریستند . سیاوش عرق روی پیشانی اش را سترد و در گوش سینا آهسته گفت :
    - منتظر همین بودی ؟
    بعد در برابر چشمان مملو از خشم پدرش بیرون رفت . وقتی مهمانها یکی یکی آنجا را ترک کردند . سیامک و زهره و کیهان و نسرین با خداحافظی از پدر و مادر سمیرا قصد رفتن کردند . پدر سمیرا به کیهان و سیامک گفت :
    - اجازه بدین سینا جان و آقا سیاوش شام را در کنار ما باشند .
    کیهان به چشمان مشتاق سینا نگریست و گفت :
    - مطمئنم که اگر بگویم ، نه ، دل سینا را شکسته ام و بدترین کار هم شکستن دل عشاق است .
    سپس سینا و سیاوش هم از خانواده شان خداحافظی کردند و آنجا ماندند تا شام را در کنار بقیه باشند . هم کلاسی ها مدتی دیگر به سرور و پایکوبی ادامه دادند و بعد آنها هم قصد رفتن نمودند . سمیرا ، بیتا را به زور وادار به ماندن کرد و به این ترتیب باز هم سیاوش و او روبروی هم قرار گرفتند . سیاوش برای جلوگیری از تکرار مسائل گذشته با عذرخواهی از جا بلند شد و با لحنی پوزش خواهانه گفت :
    - مرا ببخشید از اینکه خلاف گفته ام ، دعوتتان را رد می کنم . راستش به خاطر آوردم که باید به دیدن یک دوست بروم .
    بیتا که علت رفتن او را فهمیده بود میان صحبت او به حاضرین گفت :
    - من قولی برای ماندن ندارم و گمان می کنم پدر و مادرم هم نگران باشند و اگر اجازه بدهید رفع زحمت می کنم .
    سمیرا و سینا به یکدیگر نگاه کردند و سکوت نمودند . پدر سمیرا سکوت را شکست و با لبخند گفت :
    - شما دو تا چتون شده ؟ هر دو از نزدیکترین افراد به سمیرا و سینا هستید . آنها می خواهند شما هم در شادی شان شریک باشید ، هیچ کدوم جایی نمی روید ، هر دو به وعده گاهتان تلفن بزنید و همین جا بمونید .
    بیتا و سیاوش هر دو با هم گفتند :
    - ولی آخه ....
    سمیرا گفت :
    - اما و ولی ندارد .
    سیاوش به سینا چشم دوخت و او را از خود مستاصل تر دید ، به ناچار سر جایش نشست و بیتا هم روبرویش قرار گرفت . وقتی عکاس برای مدتی عروس و داماد را برای گرفتن چند عکس به باغ برد آن دو دوباره با هم تنها شدند . مادر سمیرا دقایقی نزد آنها نشست و بعد برای ریختن چند چای به آشپز خانه رفت . سیاوش به گفتگو با پدر سمیرا پرداخت و چون تلفن زنگ زد او برای پاسخ به تلفن آن دو را ترک کرد . سیاوش به میز روبرویش چشم دوخت . ثانیه ها برایش دیر می گذشتند . در دل سینا را ملامت کرد . زیر چشمی به بیتا نظر انداخت ، او به ظاهر آرامتر بود ولی مدام پاشنه ی کفشش را آهسته به زمین می کوفت . چند دقیقه گذشت تا اینکه بیتا به طرف پنجره ی روبرو باغ رفت و مقابلش ایستاد و به تماشا مشغول شد . سمیرا و سینا را دید که در حالت های مختلف عکس می گرفتند . به آن منظره لبخند زد . با دیدن باغ به یاد شمال افتاد و حادثه ی فی ما بین خودش و سیاوش . صدایی از پشت سر او را به خودش اورد . آن صدا از آن سیاوش بود :
    - آنها زوج خوشبختی هستند .
    بیتا کمی کنار رفت تا سیاوش هم مقابل پنجره بایستد . سیاوش تکرار کرد :
    - شما اینطور فکر نمی کنید ؟
    بیتا آهی بیصدا کشید و گفت :
    - بله همینطوره ! تا آدم خوشبختی رو چی معنی کنه .
    سیاوش بی آنکه به او نگاه کند گفت :
    - به اینکه آنقدر در بند احساس نباشد .
    بیتا با صدایی بغض آلود گفت :
    - ولی من خوشبختی را در گم شدن می بینم ، گم شدن در عشق ، گم شدن در جنگل تاریکی که فقط به دست آنکه دوستش می داری نجات یابی . گم شدن و دیگر پیدا نشدن ، قطره شدن و در دل دریا ناپدید شدن . خوشبختی من در یک نگاهه ، یک کلام ، یک واژه که بتونه سکوت بین ما رو بشکنه .
    سیاوش لبانش را به هم فشرد تا کلامی سخن نگوید ولی انگار ذهنش از گفته ها لبریز بود و لبانش تاب بستن دهانش را نداشتند :
    - من مدتهاست که گم شده ام . در تاریکی وحشتناکی که هرگز به نور نمی رسد .
    بیتا قطره اشک چکیده بر روی گونه ی خود را سترد و گفت :
    - چرا قربانی خواسته های انها می شویم . مگه گناه ما چیه ؟ مگه دست ما به خون کسی آلوده شده ؟ گناه من چیه که برادر زاده ی کسی هستم که باعث بدبختی پدرت شد ؟ و گناه تو چیه که برادرزاده ی کسی هستی که قربانی ندانم کاریهای خودش و عموی من شد ؟ سیاوش عشق به دعوت کسی نمی آید که به دستور کسی برود . عشق ، احساس آدمهاست . نمی دونم چرا حس می کنم سرنوشت ما به هم مربوطه . بیا باهاشون حرف بزنیم ، ازشون درخواست کنیم میان ما فاصله نیاندازند .
    سیاوش نا امید گفت :
    - بی فایده است ، دیگر حاضر نیستم کاری کنم که از عاقبتش با اطلاعم . بالاخره پس از مدت ها فکر کرد ن تصمیم خودم را گرفته ام . ما باید یکدیگر را فراموش کنیم .
    بیتا با اندوه پرسید :
    - آخه چطوری ؟ تو می تونی مرا فراموش کنی ؟ و تمام آن خاطره ها و علاقه ها را ؟ اگر بگویی می توانی پس به عشق تو شک می کنم چون هرگز نمی توان عشق را به فراموشی سپرد . پسری را می شناسم که برای نگه داشتن عکس دختر مورد علاقه اش حتی مرتکب دروغ شد . آیا قادر است عشقی با این درجه را یکباره از قلبش بیرون کند ؟ سیاوش بیا همدیگر را دوست داشته باشیم و منتظر زمان باشیم . قلب آنها از سنگ نیست . شاید به مرور نرم شد . چرا ما با هم لجبازی کنیم ؟
    سیاوش یکی از گلهای سبد گلی را بیورن کشید و به طرف بیتا گرفت . بیتا دست را جلو برد و آن را گرفت سپس سرش را بلند کرد و به چشمان سیاوش نگریست . تفاهم و عشق در آنها موج می زد .
    پایان فصل 15


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 16
    بهاره به ورق زدن مجله ی مد مشغول بود و فریبرز به خواندن هفته نامه . هریک در سکوت به کار خود سرگرم بودند تا اینکه بهاره پرسید :
    - فریبرز مسافرتی که قول داده بودی چی شد ؟
    فریبرز عینکش را جابه جا کرد ، سرش را از روزنامه بلند کرد و گفت :
    - فعلاً مقدور نیست . اولاً بیتا کلاس داره ، ثانیا دارم سفراش می گیرم . نمی توانم کارخانه را رها کنم .
    بهاره با لحنی رنجیده گفت :
    منظورت اینه که فعلا صبر کنم ؟ ولی من به بچه ها قول دادم ساسان و کامیار منتظرند که من نزد آنها بروم .
    فریبرز عصبی گفت :
    - اگر دوست داری تنها برو چون من نمی تونم دنبال تو راه بیفتم .
    بهاره پرسید :
    - یعنی بچه هایت برایت مهم نیستند ؟
    فریبرز کلافه مجله را به گوشه ای پرت کرد و گفت :
    - مهم نیستند ؟ چه حرف های احمقانه ای ! از بس برام بی اهمیتند از صبح تا شب جون می کنم تا خرج هردویشان را بدهم ؟ اگر کارخانه ورشکسته بشه از کجا می تونم بیارم تا خرج زندگی پر دنگ و فنگ تو را بدهم ؟
    بهاره خشمگین با صدای بلند گفت :
    - تو فکر می کنی فقط خودت شوهر و پدری ؟
    فریبرز گفت :
    - نه ! من نمی دونم فقط بچه های من ماه را فتح کرده اند و در خارج زن گرفته اند ؟ آنها دارند آن سر دنیا کیف می کنند من بدبخت باید خرجشان را بدهم . به امید درس خواندن فرستادمشان تا برای خودشون آدم بشن . ماهی میلیونها تومان به پول ایران برایشان پول فرستادم ، اما دریغ و درد ! حالا هم که جنابعالی بهشون افتخار هم می کنید .
    بهاره گفت :
    - خارج رفتن عرضه می خواهد .
    فریبرز پوزخندی زد و گفت :
    - برای خارج رفتن جیب بابا باید پر پول باشه . خانم این روزها تو سر سگ بزنی قهر می کنه میره خارج ، چیز دیگه ای نبود که بهش افتخار کنی ؟
    با زنگ تلفن هر دو از جر و بحث دست کشیدند . بهاره گوشی را برداشت و گفت :
    - بله ؟
    سیاوش از آن سوی خط مودبانه پرسید :
    - معدرت می خوام بیتا خانوم هستند ؟
    بهاره که از گفت و گو با فریبرز عصبانی بود با لحنی سرد گفت :
    - گوشی را نگه دارید .
    آنگاه با صدای بلند بیتا را صدا زد . بیتا از اتاقش بیرون امد و گفت :
    - بله مامان ؟
    بهاره گفت :
    - تلفنت را بردار . با تو کار دارند .
    آنگاه خودش گوشی را روی تلفن گذاشت و گفت :
    - به هر حال من تا تموم شدن کلاسهای بیتا صبر می کنم پس از آن اگر آمدی با هم میریم و گرنه من تنها به سوئد می روم .
    فریبرز که گویی با یادآوری بیتا چیزی به خاطرش آمده باشد گفت :
    - راستی یه خبر مهم دارم ، فراموش کردم بهت بگم .
    - چه خبری ؟
    - مربوط به بیتاست . برای او خواستگار مناسبی پیدا شده . حدس بزن کیه ؟
    بهاره گفت :
    - نمی دانم !
    فریبرز گفت :
    - پسر یکی از شرکت های رقیب ، شرکت سورتمه .
    بهاره با مسرت گفت :
    - این خیلی فرصت خوبیه ، ولی ببینم پسرش چطور بیتا را ندیده خواستگاری کرده ؟
    فریبرز گفت :
    اون بیتا را پسندیده ، یعنی عکسش را روی میز من دیده . البته خودش نه ، بلکه پدرش .
    - چطور ممکنه از طرف پسرش حرف بزنه ؟
    - خانم مگه همه ی پسرها مثل پسرهای ما هستند ؟ اون بی اجازه ی پدرش آب نمی خوره . مال ما سر خود در خارج ازدواج کردند و بچه دار شدند . خود من بدون اجازه ی پدرم پلک نمی زدم .
    بهاره گفت :
    - خوب حالا نمی خواهد از خودت تعریف کنی . از پسره بگو . تا بیتا سرش با تلفن گرمه فرصت خوبیه .
    فریبرز گفت :
    پسره مهندسی خونده و فرزند دوم خانواده است . کارخانه ی پدرش را اداره می کنه و به طوری که شنیدم توی کارش خیلی هم وارده تو با بیتا حرف بزن و قانعش کن ، من به آنها قول دادم .
    - قبل از اینکه با او صحبت کنی قول دادی ؟
    - چنین فرصتی را مگر در خواب ببیند . خیلی از دخترها منتظرند او لب تر کند .
    بهاره گفت :
    - بسیار خوب ، دقیقاً چه شبی میان ؟
    فریبرز گفت :
    - شب جمعه همین هفته . بگو به سر ولباسش برسه و مثل شلخته ها جلوی آنها حاضر نشه . بگذار من هم یک تلفن بکنم و بگم که با تو حرف زدم .
    فریبرز گوشی را برداشت . بیتا هنوز داشت با تلفن حرف می زد . بهاره آمد صحبت کند که فریبرز با دست اشاره کرد ساکت باشد . دستش را جلوی دهانه ی گوشی گذاشت و گوش به سخنان آنها سپرد :
    - سیاوش من تو را پاسوز خودم کرده ام . اگر از من نا امید شده بودی حالا همسر اختیار کرده بودی .
    سیاوش گفت :
    - حالا هم تصور می کنم ازدواج کرده ام ، بالاخره آنها را راضی می کنم .
    بیتا گفت :
    - چی می گی ؟ آنها هرگز قبول نخواهند کرد که برادرزاده ی قاتل عمه ات را برایت خواستگاری کنند .
    سیاوش گفت :
    - دیگه میل ندارم این حرف ها را از تو بشنوم . عمه ی مرا عموی تو نکشت . او خودش خودش را کشت .
    بیتا گفت :
    - چه فرقی می کنه ؟ به هر حال او باعث مرگ عمه ات شد .
    سیاوش گفت :
    - دلم برات تنگ شده می خواهم ببینمت .
    بیتا گفت :
    - تو که هر روز مرا در دانشکده می بینی .
    سیاوش با خنده گفت :
    - با هم که حرفی نمی زنیم . تازه ساعت کلاسهایمان با هم فرق داره . بعضی روزها هم که تو کلاس نداری .
    - باشه قرارمان کجا ؟
    - حافظیه خوبه ؟
    - باشه چه ساعتی ؟
    - ساعت هفت بعدازظهر .
    بیتا گفت :
    - دیگه نمی تونم بیشتر از این باهات حرف بزنم آنها مشکوک می شوند .
    سیاوش گفت :
    - همیشه همینطوره ، برای عاشقا زمان سریع می گذرد . پس تا یک ساعت دیگه در حافظیه !
    بیتا گفت :
    - خداحافظ
    سیاوش گفت :
    - مراقب خودت باش .
    بیتا گوشی را گذاشت و فریبرز که مثل گلوله ای از آتش شده بود خشمگین گوشی را محکم روی تلفن کوبید . بهاره پرسید :
    - چی شده ؟
    فریبرز در حالی که خون خونش را می خورد گفت :
    - بفرمایید این هم از این .
    بهاره گفت :
    - برای چی به تلفن او گوش می کردی ؟
    فریبرز عصبی گفت :
    - از بس تو بی خیال شدی و ولش کردی اینطور شده !
    بهاره پرسید :
    - چطوری شده ؟
    قبل ازآنکه فریبرز به سوال بهاره پاسخ دهد در اتاق بیتا باز شد و او خندان و شادان از اتاق بیرون آمد . فریبرز با خشم به او نگریست و پرسید :
    - به سلامتی کجا تشریف می برید ؟
    بیتا خونسرد و مسلط گفت :
    - به خانه ی یکی از دوستام می رم تا با هم درس بخونیم .
    فریبرز گفت :
    - روز جمعه ؟
    بهاره پادرمیانی کرد و گفت :
    - اون که دیگه بچه نیست . در ضمن با ماشین من می ره برو به سلامت فقط زود برگرد .
    بیتا از مادرش خداحافظی کرد و بعد برای خداحافظی با پدرش به سمت چپ چرخید و با دیدن خشم پدر خنده بر لبانش خشکید . خیلی سریع و حیرت زده خداحافظی کرد و به طرف در به راه افتاد . بهاره با شعف و غرور رفتنش را نظاره نمود و بعد به فریبرز گفت :
    - اون خیلی جذابه مگه نه ؟ درست مثل جوانیه ای من .
    فریبرز با خشم گفت :
    - تو واقعاً یک مادری ؟ از کجا می دونی که او به خانه ی دوستش رفت .
    بهاره با افاده گفت :
    - پناه بر خدا تو به دخترت هم شک داری ؟
    فریبرز گفت :
    - نه خیر مطمئن حرف می زنم . این پسره کی بود که بهش تلفن زد ؟ تو او را می شناسی ؟
    بهاره گفت :
    - یکی از هم کلاسی هاشه . از صدایش او را می شناسم . بارها به بیتا تلفن کرده .
    فریبرز عصبانی از جایش برخاست و فریاد زد :
    - بارها تلفن زده ؟ می دونی اون کیه ؟ می دونی دخترت کجا رفت ؟
    بهاره کلافه گفت :
    - همچین حرف می زنی انگار تو می دونی .
    فریبرز گفت :
    کاش عوضی شنیده بودم ولی اون پسر .... نوه ی لطیفه .
    بهاره از جا بلند شد و پرسید :
    - پسر کی ؟ پسر سیامک ؟
    فریبرز گفت :
    - شنیده بودم یک پسر داره ولی او را از نزدیک ندیده ام .
    بهاره با وحشت پرسید :
    - مگه سیامک آزاد شده ؟
    آره از بچه ها شنیدم آزاد شده . و حتماً واسه دختر من دام گذاشته .
    بهاره خشمگین گفت :
    - برادر تو دردسر درست کرد . تاوانش را ما باید پس بدهیم ؟
    فریبرز گفت :
    - حالا وقت این حرف ها نیست . اون بعد از بیست و پنج سال مثل یه مار زخمی می مونه .
    بهاره هراسان پرسید :
    - حالا .. حالا اون کجا رفت ؟
    فریبرز در حال پوشیدن پیراهنش گفت :
    - با پسره قرار گذاشت که در حافظیه به دیدارش برود . اگر با من می آیی حاضر شو . فقط داد و فریاد نکن .
    بهاره به سرعت مانتواش را پوشید و همراه فریبرز به راه افتاد .

    سیاوش روی نیمکت سرد و مرطوب کنار حافظیه زیر درخت بید نشسته بود که بیتا از دور پیدا شد سیاوش از جا برخاست و در حالی که لبخند مهربانی را روی لب حفظ می کرد ، به او نزدیک شد . وقتی به بیتا رسید به گرمی دستانش را فشرد و گفت :
    - سردت نیست ؟
    بیتا گفت :
    - نه
    - پس چرا دستانت سردند .
    بیتا با شیطنت گفت :
    - شاید هم تو خیلی گرمی . زیاد که معطلت نکردم .
    سیاوش گفت :
    - نه من کمی زود آمدم . امیدوارم از اینکه روز تعطیلی تو را از خانه بیرون آموردم ناراحت نشد هباشی . راستش کمی حوصله ام سر رفته بود . بعد از به توافق رسیدنمان نمی توانم یک جا بمانم .
    بیتا گفت :
    - من هم همین وضعیت را دارم . ای کاش می شد هرچه زودتر به این وضعیت خاتمه داد .
    سیاوش پرسید :
    - تو تا چه ساعتی می توانی بیرون باشی ؟ می خواهم اگر قبول کنی شام مهمانت کنم .
    بیتا گفت :
    - راستش نمی تونم شام بیرون باشم .
    آن طرف تر بهاره و فریبرز از فاصله ای نه چندان دور به آنها می نگریستند . فریبرز با حیرت گفت :
    - پناه بر خدا ! انگار با سیامک مثل سیبی است که از وسط نصف شده . از یاد آوری سیامک موی بر اندامش راست شد . بهاره گفت :
    - دختره ی احمق حتما نمی دونه به کی دلبسته .
    فریبرز با عصبانیت غرید :
    - همین منو دیوونه کرده . دختر ما می دونه و به اون علاقه مند شده .
    بهاره با ناباوری گفت :
    - این امکان نداره . چطور می تونه با علم به اینکه آنها قاتل عمویش هستند چنین کاری کنه ؟ !
    قدمی به جلو برداشت تا نزد آنها برود . فریبرز بازویش را گرفت و گفت :
    - کجا می ری ؟
    - دارم میرم یه سیلی توی گوش این دختر سر به هوا بزنم و دو تا آب دهان هم جلوی پای اون بی غیرت بندازم .
    فریبرز با اینکه عصبانی تر از بهاره بود او را به عقب کشید و گفت :
    - صبر کن . آشی برای سیامک بپزم که یه وجب روغن بیاندازد . برایش نقشه دارم .
    بهاره با عصبانیت گفت :
    - دوباره دنبال دردسر می گردی ؟ تو جلوی دختر خودت رو بگیر به پسر آنها چه کار داری ؟
    فریبرز در حال نگاه کردن به دو دلداده گفت :
    - این طوری روی بیتا هم کم می شه . به اصطلاح به در می گوییم که دیوار بشنود .
    برق انتقام در چشمان فریبرز درخشید . درخشش آن به حدی بود که بهاره ترسید و پرسید :
    - حالا می خواهی چه کار کنی ؟
    فریبرز گفت :
    - تو و من هر دو خودمان را به نفهمیدن می زنیم و اصلا به روی بیتا نیاور باقی با من .
    پایان فصل 16


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 17
    بیتا خوشحال و شادمان وارد خانه شد . و با صدای بلند به بهاره و فریبرز سلام داد . فریبرز در پاسخ فقط سری تکان داد و بهاره به سردی گفت :
    -سلام .
    بیتا نگاهی به هر دوی آنها کرد و سپس به طرف اتاقش به راه افتاد . وقتی خواست در اتاق را باز کند فریبرز بی آنکه به او نگاه کند گفت :
    -لباست را عوض کن و پیش من بیا . باهات کار دارم .
    بیتا به مادرش نگریست . صورت او هم سرد بود و چون چیزی دستگیرش نشد وارد اتاقش گردید . لباسش را عوض کرد . موهایش را شانه زد ، و از اتاق بیرون آمد و مقابل آنها نشست . می دانست هرگاه پدرش آنقدر سرد است از چیزی عصبانی است . ولی نمی توانست حدس بزند چه چیزی تا این درجه او را عصبانی کرده . فریبرز سیگاری روشن کرد و در حالی که جدی تر از هر زمان دیگر شده بود گفت :
    -برای تو موقعیت خوبی پیدا شده که ازدواج کنی . او پسر یکی از کارخانه دارهای بزرگ شیرازه . آنها هفته ی آینده به خواستگاری تو می آیند .
    بیتا از شنیدن این خبر شوکه شد و فریبرز برای فهمیدن عکس العمل او خیره خیره نگاهش می کرد . بیتا به سختی آب دهانش را فرو داد و گفت :
    -ولی..... ولی پدر من نمی توانم قبول کنم .
    فریبرز پرسید :
    -برای چی ؟ مگه هر دختری نباید روزی ازدواج کند ؟
    بیتا دستپاچه گفت :
    -من اصلاً مقصودم این نیست که ازدواج نمی کنم ، بلکه مقصودم اینه که فعلاً نمی توانم ازدواج کنم .
    فریبرز گفت :
    -تو چطور هنوز او را ندیده جواب رد می دهی ؟ مگه اینکه ... مگه اینکه فکرهایی توی سرت باشه .
    بیتا درمانده به مادرش نگریست . او هم به اندازه ی پدرش عصبی بود . از جا بلند شد تا به اتاقش برود . فریبرز عصبانی گفت :
    -دارم باهات حرف می زنم ، کجا می روی ؟
    بیتا گفت :
    -شما خودتان بریدید و خودتان هم دوخته اید . دیگر چه نیازی به جواب من دارید ؟
    فریبرز گفت :
    -من هم از تو جوابی نخواستم . فقط خواستم بدونی که باید با او ازدواج کنی .
    بیتا با صدایی بغض آلود گفت :
    -ازدواج با او یا با پول او ؟ شما حتی در سعادت فرزندانتان هم دنبال پول و منفعت خودتون هستید . در اصل می خواهید مرا معامله کنید .
    فریبرز عصبانی از جا بلند شد که بهاره دست او را گرفت و او را نشاند. بعد خطاب به بیتا گفت :
    -حالا آنقدر گستاخ شدی که روی پدرت می ایستی ؟ تو باید هرچه او می گوید انجام دهی . او خیر و صلاح تو را می خواهد . نمی تواند بپذیرد تو روزی دست مرد یک لاقبایی را بگیری و نزدش بیاوری و بگویی خیال ازدواج با او را داری !
    بیتا فریاد زد :
    -آخر چطور می توانم مردی را به همسری بپذیرم که درباره اش هیچی نمی دونم ؟ برادرهایم هر کدام سرنوشت خودشون را به دست گرفتند ، چرا مرا در انتخابم آزاد نمی گذارید ؟ گناه من چیست ؟ فقط اینه که دخترم ؟
    بهاره خشمگین گفت :
    -ببین چی دارم بهت می گم ، هر حلقه ای توی گوشت کرده ای بیرون بیاور . یا او یا تا آخر عمر کنج خانه .
    فریبرز گفت :
    -یا او یعنی چه ؟ باید او را بپذیرد . وگرنه باید ترک تحصیل کند و گوشه ی خانه بنشیند .
    بیتا میان گریه به هر دوی آنها نگاه کرد و گفت :
    -آیا من فرزند حقیقی شما هستم ؟ کدام پدر و مادری بی توجه به آینده ی فرزندشان او را مجبور به پذیرش ازدواج تحمیلی می کنند ؟
    سپس دوان دوان به اتاقش رفت و در را هم قفل کرد . بهاره به فریبرز گفت :
    -فکر نمی کنی قدری زیاده روی کردی ؟
    فریبرز گفت :
    -نه لازم بود .
    بیتا گوشی را برداشت و به سیاوش تلفن کرد . اما هر بار زهره گوشی را بر می داشت . وقتی تماس با اورا بی فایده دید فکر کرد فردا موضوع را با او در میان بگذارد .
    بیتا یاد داشتی برای سیاوش نوشت . به این مضمون :


    سیاوش باید تو را ببینم . موضوع مهمی پیش آمده ! « بیتا »

    بعد یادداشت را به سمیرا داد و گفت :
    -تو حالا به او نزدیک تری ، در فرصتی مناسب دور از چشم سینا این یادداشت را به او بده .
    سمیرا گفت :
    -من حرفی ندارم ولی اگه سینا بفهمه خیلی ناراحت می شود .
    بیتا گفت :
    -خواهش می کنم سمیرا ، موضوع خیلی مهمه .
    سمیرا پرسید :
    -طوری شده ؟
    بیتا سر به زیر افکند و گفت :
    -راستش پدرم منو وادار کرده با کسی که مرا از او خواستگاری کرده ازدواج کنم.
    سمیرا با ناراحتی گفت :
    -حالا چه کار می کنی ؟ چه می تواتم بکنم ؟ تا پدرم رضایت ندهد که نمی توانم ازدواج کنم . باید با سیاوش صحبت کنم .
    سمیرا گفت :
    -یادداشت را به سیاوش می رسانم ، نگران نباش .
    سمیرا به اتفاق سینا نزد سیاوش رفتند . سیاوش گفت :
    -راستی مادرم بناست به خاطر شما مهمانی بدهد . شما هم بیایید سمیرا خانم .
    سمیرا گفت :
    -من که دائم آنجا هستم .
    سینا گفت :
    -غریبه نداریم ، خواهر های من و دایی های سیاوش هستند .
    سمیرا گفت :
    -قبول می کنم و متشکرم . سینا ممکنه برای من کمی آب بیاوری ؟
    سینا گفت :
    -به روی چشم .
    سینا به طرف آبخوری رفت و سمیرا به سرعت یادداشت را جلوی سیاوش گرفت و گفت :
    -لطفاً بگیرید . این و بیتا داده . موضوع خیلی مهمه .
    سیاوش یادداشت را گرفت و در جیبش گذاشت . سمیرا گفت :
    -جوابش رو به من بگین بهش می رسانم .
    وقتی سینا آمد سمیرا او را به طرفی برد تا سیاوش یادداشت را بخواند ، سیاوش یادداشت را باز کرد و پس از خواندن آن به فکر فرو رفت . می دانست باید موضوع تازه ای در میان باشد . چون انها دیروز همدیگر را دیده بودند . دلش شور افتاد . به سینا و سمیرا نگریست . سینا با یکی از همکلاسی ها مشغول صحبت بودند . سیاوش نزد آنها رفت و در فرصتی مناسب آهسته به سمیرا گفت :
    -بعد از کلاس منتظرش هستم . شما هم با سینا بروید .
    سمیرا در فرصتی مناسب پیغام سیاوش را به بیتا رساند . وقتی کلاسها تعطیل شد سمیرا زودتر با سینا از دانشکده خارج شد بیتا هم دقایقی بعد از دانشکده بیرون آمد و سیاوش را به انتظار خودش دید . سوار ماشین شد و با مهربانی گفت :
    -سلام . معذرت می خواهم که توی دردسر انداختمت .
    سیاوش با نگرانی ماشین را روشن کرد و پرسید :
    -طوری شده ؟
    بیتا با لبخندی تلخ در حالی که حلقه ی اشکی در چشمش نقش بسته بود برای گریز از نگاه سیاوش به بیرون نگریست . نمی خواست سیاوش اشکش را ببیند . سیاوش پرسید :
    -اتفاقی افتاده ؟
    بیتا با صدایی بغض آلود گفت :
    -فکر می کنم به آخر خط رسیده ایم .
    سیاوش گفت :
    -چطور ؟
    -پدرم می خواهد من با کسی که خودش می خواهد ازدواج کنم .
    سیاوش سکوت کرده بود . بیتا نگاهش کرد . رنگ صورتش به قرمزی گراییده بود ، آرنجش را به لبه ی شیشه تکیه داد و آرام به پیشانی اش دست کشید . در آن هوای خنک عرق بر پیشانی اش نقش بسته بود . چند بار سعی کرد چیزی بگوید . ولی نتوانست . چه می توانست بگوید ؟ بیتا ادامه داد :
    -حالا چهکار کنیم سیاوش . من می ترسم . فکر می کنم پدر و مادرم یک چیزهایی فهمیده اند .
    سیاوش به آرامی پرسید :
    -اون کیه ؟
    بیتا در حال گریه کردن گفت :
    -پسر مدیر کارخانه سورتمه .
    سیاوش پوزخندی زد و گفت :
    -اون یکی از بزرگترین کارخانه دارهای شیرازه . قبول کن ، معلومه پدرت در انتخاب دامادش موفق بوده .
    بیتا از لحن او رنجید . و گفت :
    -این فقط عقیده ی پدرمه . چرا با کنایه حرف می زنی ؟
    سیاوش گفت :
    -اون که منو به دامادی نمی پذیره و دست یکدانه دخترش را در دست من نمی گذاره .
    بیتا دستش را فشرد و گفت :
    -امتحان کن . سیاوش من هم تو را دوستدارم و ازت حمایت میکنم .
    سیاوش فریاد زد :
    -آخه چطوری ؟ حتی .. حتی پدر و مادرم فکر می کنند من تو را فراموش کرده ام . ازدواج ما فقط یک رویاست .
    بیتا با امیدواری گفت :
    -هنوز از طرف پدر من امیدی هست . تو هرچه می کنی برای زندگی مان می کنی . آخر همین هفته آنها می خواهند به خواستگاری من بیایند .
    سیاوش با یاد آوردن روزهای هفته با وحشت پرسید :
    -آخر همین هفته ؟
    با سکوت بیتا و هق هق گریه هایش پاسخش را گرفت . بیتا را سر کوچه پیاده نمود . و با قلبی مالامال از اندوه راهی خانه شد . سیاوش آن شب در سراسر مهمانی ساکت و اندوهگین بود . و تنها سمیرا علت اندوه او را می فهمید . پس از صرف شام او از مهمانان معذرت خواست و به اتاقش رفت . احساس تنهایی می کرد و دیگر در جمعی حتی خانواده اش حس بیگانگی داشت . خیلی سخت است که انسان در جمعی باشد که زبانش را نمی دانند . همین طور که به دیوار چشم دوخته بود و هیاهوی مهمانان از پایین به گش می رسید تابلوی شعری از اشعار نیما نظرش را جلب نمود .
    تو را من چشم در راهم
    شباهنگام
    که می گیرند در شاخه تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
    وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم
    تو را من چشم در راهم شباهنگام
    در آن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
    در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
    گَرَم یادآوری یا نه ، من از یادت نمی کاهم
    ترا من چشم در راهم
    برای نخستین بار برای عشقش اشک حسرت از دیدگانش روان شد . به یاد آورد او یک مرد است . بر جای نشست و صورتش را پوشاند . با خود گفت ؟ آیا این منم ؟ سیاوش ؟ نمیخواهم و نمی توانم از دستش بدهم . نمی توانم یاد او را از ذهنم پاک کنم . پریشان و مستاصل شروع به قدم زدن کرد ، درمانده چند مشت به دیوار کوبید . و از یادآوری انچه که در انتظارش بود وحشتی عجیب سراپایش را فراگرفت . می خواست برای ساعتی بی خیال از این مشکل دیده بر هم بگذارد و وقتی دیدگانش را باز کند که ببیند صبح شده . با لیوانی آب یک قرص آرام بخش خورد . ساعتی طول کشید تا قرص بر جسم خسته ی او اثر کرد و آنگاه به خواب رفت .
    روزهای هفته به سرعت طی شد و سیاوش هنوز در فکر چاره بود . هربار خواست با پدرش سخن بگوید نیرویی نامرئی وادار به سکوتش می کرد . دیدن پدر با آن چهره ی پر چین و چروک ، خسته از غصه ی زندگی خویش شرمنده اش می نمود . شب ها تا ساعت ها در طول اتاق قدم می زد و مستاصل فکر می کرد تا اینکه آخر هفته فرا رسید . از دور در دانشکده به چهره ی بیتا می نگریست . تمنا در ان موج می زد . و برق اشکی در چشمانش می درخشید . سرش را به علامت تاسف تکان داد . بیتا از دانشکده خارج شد و سیاوش رفتنش را نگریست .
    بهاره به سرعت به کارگرها دستور می داد :
    -این را آن طرف بگذارید ، آن را این طرف بگذارید .
    در حالی که موهایش را مرتب و تکه تکه در بیگودی ها پیچیده بود . بیتا به دکور عوض شده ی خانه نگریست و آرام به اتاقش رفت ولی بی آنکه حال و حوصله ی عوض کردن لباسش را داشته باشد از پنجره به درختان حیاط خیره شد . اندیشید ، سیاوش هم نتوانست کاری صورت دهد . مثل اینکه باید به تقدیر خود گردن نهم . آخر او چگونه می تواند به خاطر من پدرش را فراموش کند ؟ اشم از دیدگانش سرازیر شد . و گونه هایش را سوزاند . از جا برخاست و مقابل آینه رفت . چشمانش از فرط گریه ورم کرده بود و گونه هایش فر ورفته بود . بهاره در اتاقش را گشود و گفت :
    -تو کی آمدی ؟
    بیتا گفت :
    -تازه امده ام .
    منتظر بود که مادرش بپرسد چرا صورتش برافروخته و قرمز است . اما بهاره برخلاف او نه تنها چیزی نپرسید بلکه گفت :
    -زود باش حاضر شو . موهایت را مرتب کن و لباس درست و حسابی بپوش . اونو بپوش که کامیار پارسال برات از سوئد فرستاد . چیه ؟ چرا منو نگاه می کنی ؟
    بیتا که خودش را ناچار می دید به طرف مادرش رفت و با تمنا گفت :
    -مادر جون تو رو خدا با من این کار رو نکنید .
    بهاره خودش را متعجب نشان داد و گفت :
    -کدوم کار ؟ مگه بناست دارت بزنیم ؟ پدرت به فکر سعادت توست . اگر سعادتت برایش مهم نبود ، تو را به دست اولین کسی که می آمد می داد . هر دختری آرزو داره همچین موقعیت هایی سراغش بیاد . آنوقت تو ایستادی ناله می کنی ؟ زود باش عجله کن که وقت نداریم .
    بهاره او را ترک کرد و در اتاق را هم بست . بیتا فهمید که دیگر همه چیز تمام شده و کار از کار گذشته . آرام اشکهایش را از گونه سترد . او روی به دست گرفتن احساسات مادرش حساب می کرد ولی حالا می فهمید چه چیز مادرش را تا این درجه بی تفاوت کرده است . آن روز فریبرز زودتر از همیشه به خانه آمد . در حالی که یک بغل شیرینی و میوه را حمل می کرد و شادی از قیافه اش پیدا بود.
    پایان فصل 17


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 18
    بیتا در اتاقش نشسته بود که مهمانها آمدند . اصلاً اشتیاق و کنجکاوی برای دیدن آنها نداشت . او صدای تعارف و احوالپرسی چاپلوسانه ی پدر و مادرش و آوای خوشامدگویی آنها را شنید . دقایقی گذتش تا اینکه مادرش به اتاقش آمد و آهسته گفت :
    -تو که هنوز اینجا نشسته ای ! آنها سراغ تو را می گیرند . بهتره چند تا چای بریزی و بیاوری .
    بیتا دوباره برای آزمودن شانس خود گفت :
    -مادر ؟
    بهاره گفت :
    -هیچی نگو ! بهتره تا پدرت را عصبانی نکرده ای با من بیایی بیرون .
    بعد از رفتن بهاره ، بیتا با اندوه از جا برخاست و به آشپزخانه رفت . چند فنجان چای ریخت و به طرف پذیرایی به راه افتاد ، مهمانها با دیدن او از جای برخاستند . بیتا به آرامی سلام داد و پاسخ شنید ، بعد روی نزدیک ترین مبل به مادرش نشست . پدر خواستگارش که همان کارخانه دار بزرگ و محبوب پدرش بود گفت :
    -به به ، خودشون از عکسشون هم باوقارترند . اسم شما چیه دخترم ؟
    بیتا با اندوه بی آنکه سربلند کند گفت :
    -بیتا .
    آقای مینایی که همان کارخانه دار بزرگ است به همسرش گفت :
    -این حجب و حیای یک دختر را می رساند .
    خانم مینایی با لبخند گفت :
    -ما برای پسرمان خیلی جاها به خواستگاری رفتیم ، ولی قسمت نبود . تا اینکه یکروز مینایی به خانه آمد و گفت در دفتر شما عکس دخترخانمتون را دیده.
    فریبرز گفت :
    -دختر ما کوچک شماست . با تشریف فرمایی خودتون سرافرازمان فرمودید . البته بیتای من هم خواستگاران زیادی دارد ولی چه بهتر که به یک پسر خانواده دار شوهر کنه . می دونید ؟ ما همین یک دختر را داریم . دو پسرمون هردو به سوئد رفته اند . اینه که سرنوشت دخترمون خیلی برایمان اهمیت داره .
    بهاره شیرینی تعارف کرد و در ادامه گفت :
    -البته سرنوشت هر بچه ای برای پدر و مادرش مهمه .
    آقای مینایی گفت :
    -بگذارید دو کلمه هم این دختر گلم حرف بزنه .
    همه چشم ها به طرف بیتا چرخید . بیتا زیر نگاه آنها احساس سنگینی می نمود . لذا با سردی گفت :
    -من ... من حرفی برای گفتن ندارم .
    فریبرز به سرعت برای رفع و رجوع او گفت :
    -مقصود بیتا جون اینه که در جایی که بزرگترها هستند حرفی برای گفتن نداره .
    بیتا به پدرش نگاهی کرد و چشم غره ای از او تحویل گرفت . بهاره پرسید :
    -آقازاده چکاره اند ؟
    خانم مینایی گفت :
    -پسرم مهندسه و کارخانه ی پدرش را اداره می کنه .
    بهاره به بیتا گفت :
    -مادرجون پاشو میده تعارف کن !
    بیتا به ناچار از جا بلند شد و ظرف میوه را به دست گرفت و به مهمانها تعارف کرد . خانم مینایی در حال نگریستن به او گفت :
    -هزار ما شاء الله
    بیتا جلوی پسر آقای مینایی هم میوه گرفت ولی نگاهش را روی میوه ها متمرکز نمود . پسر مینایی زیر چشمی به او نگاه انداخت و لبخند زد . آقای مینایی در حال برداشتن میوه گفت :
    -لبخند بزن دخترم ، می دونی من دوست دارم عروسهایم خندان باشند .
    فریبرز گفت :
    -اون همیشه هم اینقدر جدی نیست جناب آقای مینایی !
    بهاره ادامه داد :
    -بچه ام خجالت می کشه .
    بیتا ظرف میوه را روی میز گذاشت و سر جایش نشست . با خود اندیشید ، به چی باید لبخند بزنم ؟ به این ازدواج تحمیلی ؟ به اینکه حتی نباید عقیده ام را بگویم ؟ مهمانها ساعتی نشستند و بعد آماده ی رفتن شدند . خانم مینایی قبل از خداحافظی و خارج شدن از اتاق پذیرایی جعبه ای را از کیفش بیرون اورد و به طرف بیتا گرفت و آنگا گفت :
    -این یک هدیه ی ناقابله . امیدوارم بپسندی !
    بیتا به مادرش نگریست ، بهاره با حرکت سر تایید کرد اما بیتا لحظاتی درنگ نمود . نمی دانست ان را بپذیرد یا نه ؟ نمی توانست حدس بزند اگر هدیه را بگیرد یا نگیرد چه اتفاقی خواهد افتاد . به ناچار با دستانی لرزان جعبه ی جواهر را از دست خانم مینایی گرفت و تشکر نمود . . آنها رفتند و بیتا در پذیرایی باقی ماند . برایش باور کردنی نبود آنها آمده اند و اگر جعبه ی جواهر و سبد گل به عنوان علامت حضورشان نبود گمان می کرد هرآنچه به خاطر می آورد تنها خواب بوده است .
    پس از رفتن مهمانها بهاره و فریبرز تا ساعت ها نقشه کشیدند و درباره ی میزان مهریه و نوع مراسم گفتگو کردند . بیتا هنوز جعبه ی جواهر را نگشوده بود . بهاره نزدش آمد و با مسرت پرسید :
    -خانم مینایی چی برات آورده بود ؟
    وچون پاسخی از بیتا نگرفت به گشودن جعبه مشغول شد . با دیدن گردنبند جواهرنشان فریادی از شادی کشید و فریبرز را صدا کرد و گفت :
    -به نظرت این گردنبند برای جلسه ی اول زیادی سنگین نیست ؟
    فریبرز در حال سبک و سنگین کردن گردنبند گفت :
    -دختر من لیاقتش را دارد .
    بیتا نگاهی به پدر و مادر حریصش انداخت و بعد بی هیچ سخنی آنها را به قصد اتاقش ترک کرد . تمام شب را گریه کرد و با خود می گفت ، سیاوش من بی تو می میرم ، تو زندگی منی . تو با من از آینده ی زیبا سخن گفتی . تو دست هایت را به من بخشیدی ، چشمهایت را ، مهربانیت را ، تو به من گوش می دهی و مرا نمی بینی .
    حالا من در این اتاقی که در این تنهایی ام در دلم به میزان عشق تو می اندیشم . به بهانه های ساده ای که مانع خوشبختی ما شده اند . به از دست دادن انسانهایی که سالهاست زیر خرمنها خاک حتی خودشان هم خودشان را از یاد برده اند .
    واقعاً سهم من این است ؟ سهم من بالا رفتن از پله ی متروکی است که سالهاست دیگر اعتباری به استحکامش نیست ؟ سهم من از زندگی کردن با خاطرات تلخ گذشته است و زنده به گور شدن با آنها ؟ سیاوش ، من دختر غمگینی را می شناسم که در اقیانوش عشق تو جای دارد و هنوز به آینده دلش را خوش کرده است . شاید فردا روز دیگری باشد . کمکش کن !
    سیاوش روی نیمکتی مقابل حافظیه نشسته بود و هر یک دقیقه به ساعتش می نگریست . پس از دقایقی به قدم زدن در محوطه حافظیه پرداخت تا زمان زودتر بگذرد . مدتی گذشت تا اینکه بیتا از دور با قدمهایی آهسته به او نزدیک شد . سیاوش با دیدن او شادی به چهره اش دوید .
    -سلام ، تو کجا بودی ؟ دیگه داشتم از آمدنت نا امید می شدم .
    بیتا روی نیمکت سرد نشست و سیاوش هم در کنارش قرار گرفت . گونه های بیتا از سرما گل انداخته و از سرما بود یا اندوه حلقه اشکی بر چشمش نقش بسته بود ولی نمی چکید . سیاوش از مدت ها قبل او را با این حلقه اشک می دید ولی تاب پرسیدن نداشت . بالاخره بیتا لب باز کرد و پرسید :
    -چرا خواستی منو ببینی ؟
    -این چه حرفیه ؟ نگران بودم .
    -تو اگر نگران بودی کاری صورت می دادی ؟
    سیاوش سر به زیر افکنده و گفت :
    -پس برای چی وقتمان را با حرف های بیهوده تلف کنیم ؟
    سیاوش روی از ا و برگرداند و از جا بلند شد و کنار حوض رفت . بیتا مدتی به او نگریست آنگاه به طرف او رفت و پشت سرش ایستاد و آرام ولی با بغض گفت :
    -معذرت می خوام ، حال خودم را نمی فهمم . سیاوش زندگی من در معرض خطره ، من اصلاً علاقه ای به او ندارم ولی دیر یا زود برایش نامزد می شوم و باهاش ازدواج می کنم و برای فرار از این حقیقت تلخ روی کمک هیچ کسی حتی کامیار و ساسان هم نمی توانم حساب کنم . آنها حتی جواب نامه ام را ندادند . خودم را سپرده ام به دست خدا .
    سیاوش دستانش را در جیبش فرو برد و به اب حوضچه خیره شد و گفت :
    -تقصیر تو نیست ، تقصیر منه که نمی توانم درست تصمیم بگیرم و اینطوری تو را هم بلاتکلیف کرده ام ، اما باور کن من قصدم معطل کردن تو نیست . در برزخ عجیبی مانده ام ، امیدوارم حالم را بفهمی . دیشب تا صبح نتوانسته ام دیده بر هم بگذارم . باید می دیدمت و ازت می پرسیدم .
    بیتا با صدایی گرفته از اندوه گفت :
    -می خواهند اواسط هفته ی آینده مرا برای او نامزد کنند و اگر کارها همان طور پیش برود تا قبل از پایان امسال ما را عقد می کند . سیاوش به طرفش برگشت و ناباورانه پرسید :
    -تا قبل از سال جدید ، یعنی حدود یک ماه دیگر ؟ این بی انصافی است .
    بیتا پوزخندی زد و گفت :
    -فعلاً که انصاف برای من فراموش شده .
    سیاوش گفت :
    -آیا می توانی با پسر مینایی حرف بزنی ؟ بهش بگو من با این وصلت موافق نیستم .
    بیتا گفت :
    -آن بیچاره هم حق انتخاب ندارد ، هرچه پدر و مادرش می گویند قبول می کنه . حرف زدن با او بی فایده است .
    سیاوش دستی میان موهایش کشید آنگاه به بیتا نگریست و دستانش را به دست گرفت و گفت :
    -کمی دیگر به من فرصت بده .
    بیتا در حالی که با تمام وجود به سیاوش نگاه می گرد گفت ک
    -اگر بدونم به فکرم هستی هر کاری می کنم .
    سیاوش با لبخندی آرامبخش گفت :
    -همه چیز درست می شه . فقط صبور باش و بدان سیاوش با هر تپش قلبش تورا می خواند . بدان هرگز قادر نیستم فراموشت کنم . بدان طاقت دیدن اشکهایت را دارم . چندی است که می بینم چشمانت اشک آلودند . اندوه تو زودتر از هجرت مرا از پای در می آورد .
    اشک بیتا دوباره سرازیر شد . سیاوش به آرامی بر گونه های نمناکش دست کشید ، در حالی که بغض سنگین گلوی خودش را آزار می داد . در آن غروب غمگین هر دو از یکدیگر را جدا شدند . در حالی که برف سنگینی شروع به باریدن کرده بود .
    درد تاریکی است درد خواستن
    رفتن و بیهوده خود را کاستن
    سر نهادن بر سیه دل سینه ها
    سینه آلودن به چرک کینه ها
    در نوازش ، نیش ماران یافتن
    زر نهادن در کف طرار ها
    گمشدن در پهنه ی بازارها
    پایان فصل 18


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/