صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 48

موضوع: رمان زیبای سكوت عشق

  1. #11
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    - نگين؛ چرا سوار نمي شي؟
    - مگه عمو همراهمون نمي آد!؟
    - نه، گفت توي كارخونه يه كاري براش پيش اومده كه بايد حتما بره.
    آوا نمي دانست كه چرا وحيدي با شنيدن اين حرف، اين قدر خوشحال شد و يك لحظه احساس كردكه ديگر هيچ آثاري از ناراحتي شب قبل، در چهره اش نيست!
    در تمام مسير تنها گوينده وحيدي بود كه با صبر و حوصله، مثل يك معلم، از تمام چشمه هاي جاري اطراف، و حتي دراز ترين چشمه، و تعداد آنهايي كه در فصل خشكسالي خشكيده بودند را نام برد و درخت و درختچه هاي اطراف، و آنهايي كه فوايد گياهي داشتند را نشان مي داد و توضيح كاملي هم برايشان ايراد مي كرد. همه، از اين همه تغيير او، متعجب بودند. بعد از سخنراني كامل و مفصلش، با مسرت از اطلاعاتي كه به بقيه داده بود، در جواب مهرداد كه گفته بود : ..
    - اگر نمي شناختمتون، مطمئن بودم كه حتما يه چند سالي رو، تو اين منطقه زندگي كرديد و با تمام كمبودها و داشته هايش، آشنايي كامل داريد!
    جواب داده بود :
    - من بدون اطلاعات وارد جايي نمي شم. وقتي بچه ها اين جا رو پيشنهاد دادن، به چند تا از رفيق هام كه مهندس ژئو هستن، خواستم كه اطلاعات دقيقي از اين منطقه برام به دست بيارن. اصرار من براي رفتن به شمال هم براي همين بود؛ چون بالاخره خودم بچه اون جام و نيازي به اين همه دردسر نداشتيم. اما خانوم رياحي، گفتن كه از شمال و تمام نقاطش به حد كافي فيلم گرفته شده و جاي جاي اونجا براي مردم شناخته شده است و بهتره يه جايي رو انتخاب كنيم كه علاوه بر فيلم نامه، محيط اطراف هم براي بيننده، تازگي داشته باشه.
    مكثي كرد و ادامه داد:
    - من هميشه از نظرات خانم رياحي استقبال كردم؛ به نظر من، مهره اصلي گروه ايشون هستند.
    و به دنبال تمجيدي كه از او كرد، از داخل آيينه نگاهي به او انداخت و لبخندي زد. آوا از او تشكر كرد و از اينكه او مهره اصلي گروه خطاب كرده بود، انتقاد كرد؛ در صورتي كه معتقد بود از او فعال تر و بهتر هم در گروه وجود دارد. نگين در گوش آوا گفت:
    - ما هم كه اينجا بوقيم؛ يكي نيست بگه آخه اگه تهيه كننده نداشتيد چه كاري مي تونستيد بكنيد.
    آوا آهسته گفت:
    - ول كن، تازه سر خُلق اومده.
    - همينش منو كشته؛ دَمدَمي!
    - ببين مي توني يه كاري بكني پشيمون بشه و هممون رو برگردونه تهران!
    - نه ديگه خيالت تخت، اون اولش دل دل مي كنه؛ اما وقتي تصميم گرفت، ديگه آوا خانوم هم نمي تونه جلودارش بشه.
    بعد از يه گشت چهار ساعته، به باغ برگشتند. بعد از خوردن نهار، مهرداد و وحيدي عازم رفتن شدند.
    همه براي بدرقه آنها، كنار در باغ، كه شبيه به نعل اسب بود، ايستادند، مهرداد گفت:
    - اگه ديدي دردونه من زيادي لوس بازي درآورد، با يه پست پيشتاز، بفرستش تهران.
    مهيار نگين را به خود نزديك كرد و گفت:
    - نرفته دلت واسه اش تنگ شد؟
    و نگاهي به آوا انداخت؛ وحيدي هنوز داشت با او در گوشه اي صحبت مي كرد. گفت:
    - به فرهاد هم سلام برسون و بگو روي حرفش حساب كردم؛ براي تعطيلات منتظرشون هستم.
    وقتي صحبتهاي وحيدي تمام شد، به سمت آنها برگشتند. وقتي وحيدي از مهيار خداحافظي كرد، مهيار دستش را جلو برد و گفت:
    - بهتره بگيم؛ به اميد ديدار.
    - بله همين طوره. البته به اضافه زحمت و دردسري دوباره.
    و با او دست داد. آوا از مهرداد به خاطر تمام محبت و كمك هايي كه به بچه هاي گروهشان كرده بود، تشكر كرد و گفت كه اگه در كارشان هم موفق بشن، همه مديون زحمتهاي او هستند. مهرداد هم به او گفت كه آشنايي اش، با خانواده فرهاد، از بزرگترين افتخارات زندگي اش بوده است و هركاري كه انجام دهد، باز هم نتوانسته مقدار كمي از لطف و محبت هاي بي شمار پدرش را جبران كند. آن ها سوار ماشين شدند و با چند بوق، به جاده اصلي پيچيدند. وقتي ماشين كاملا از نظر دور شد، مهيار به داخل باغ برگشت، يكدفعه ايستاد و آنها را كه هنوز بيرون ايستاده بودند ، صدا زد و خواست كه به داخل باغ برگردند. آوا و نگين به همراه او به سالن برگشتند.
    بعد از چند دقيقه كه مهيار به اتاقش رفته بود، پايين آمد. به آشپزخانه رفت و با كاسه سفالي كه در دست داشت، پيش آنها نشست، آن را جلوي نگين گرفت و گفت:
    - اين ها رو خاله، بعد از رفتنتون آورد.
    نگين با ديدن كشك ها، دهانش آب افتاد و كاسه را گرفت و گفت:
    - بُه، دستش درد نكنه.
    و جلوي آوا هم گرفت. مهيار به مبل تكيه داد و از آنها پرسيد:
    - خب؛ تعريف كنيد ببينم؛ گشت صبح خوش گذشت؟
    نگين درحاليكه را به يك طرف لپش چرخاند، با طعنه گفت:
    - خيلي!
    مهيار از لحن او لبخندي زد و پرسيد:
    - اِ ، چرا!؟
    - نمي دونم، به من كه خوش نگذشت. وحيدي شده بود عينهو اين معلم ها؛ يه لحظه احساس كردم سر كلاس جغرافي نشستم.
    و از آوا پرسيد:
    - تو چطور آوا، توي راه احساس كردم تو هم خسته و كسل بودي؟ ..
    - نه، فكر مي كنم خيلي هم خوب بود؛ چون مطلقا يه گشت تفريحي نبود؛ بيشتر براي بررسي و شناخت بهتر منطقه بود.
    - اما من نمي فهمم چرا اين وحيدي عادتشه از هر چيز كوچيكي يه بحث فلسفي راه بندازه! من حوصله اش رو ندارم، به نظر من، هر چيزي رو كه مي بينم همونه كه هست؛ نه اوني كه با ذهن و تخيل مي سازيمش. من دوست ندارم مثل اون، از هر چيزي يه راز درست كنم.
    مهيار گفت:
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #12
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    - شما دوتا كه تا اين حد با هم متفاوتين، چطور با هم دوست شديد!؟
    نگين خنديد و دستش را دور گردن دوستش انداخت و گفت:
    - من و آوا، مثل زن و شوهرها، مكمل همديگه هستيم. وقتي هم دعوا مي كنيم، چند ساعت بيشتر جر و بحثمون طول نمي كشه.
    - راستي؛ حامد و خانومش، واسه شام دعوتمون كردن. گفتم اول بايد از شما بپرسم، ببينم اگه كاري نداريد، بعد خبرش رو بدم.
    هر دو به هم نگاه كردند. در همان حال، چند ضربه به در خورد. مهيار به سمت در رفت و با گرمي دوستش را به داخل دعوت كرد. وقتي وارد شدند، نگين با ديدن او لبخندي زد و آهسته گفت: ..
    - اِ ، خاله ملوكه !
    و سريع كشك را از گوشه لپش بيرون آورد. آوا به پهلوي او زد و هردو به احترام بلند شدند، و سلام كردند. سهيل احوالشان را پرسيد و گفت:
    - ببخشيد كه مجددا مزاحمتون شدم.
    مهيار تعارفش كرد تا بنشيند. سهيل به سمتي كه دخترها نشسته بودند، رفت و گفت:
    - چقدر برادرت زود رفت! توي مسير ديدمشون؛ داشتند برمي گشتند تهران!؟
    - آره. كار داشت، نمي تونست بمونه، ديشب دعوتت كردم كه نيومدي!؟
    - باور كن فكر كردم مثل هميشه يه سه چهار روزي مي مونه، تازه ديدم مهمون هم داري، گفتم بذار راحت باشن.
    يكدفعه ميان حرفش گفت:
    - راستي جون هر كسي كه دوست داري، پاشو اين سفارش همسر فرزان رو بردار بيار كه بيچاره ام كرده.
    - خوب شد گفتي، صبح هم كه منو ديد گفت!
    - فقط صد دفعه به من گفته.
    - بذار اول، يه ميوه اي، چايي، چيزي بيارم.
    و بلند شد و ميان راه گفت:
    - ما امشب خونه حامد دعوتيم؛ داشتيم در مورد رفتن و نرفتن مون تصميم مي گرفتيم.
    سهيل گفت:
    - ديگه استخاره كردن نداره؛ حتما بيايين، دور هم خوش مي گذره.
    - تو هم دعوتي؟
    - بَه، مي دوني كه محفل بدون من لطفي نداره.
    - بر منكرش لعنت!
    بعد، از آوا و نگين، كه به حرفهاي آن ها گوش مي دادند، پرسيد:
    - اين جا به نظرتون چه طوره؟ تا الان بهتون خوش گذشته؟
    تا آمدند آها جواب بدهند مهيار از آن طرف اُپن گفت:
    - چيه، مي خواي زوركي بهشون انرژي منفي بدي؛ آره عزيزم خيلي هم خوش مي گذره. ..
    - من كه چيزي نگفتم، اگه گذاشتي يه كم كلاسمون رو حفظ كنيم!
    مهيار پيش آنها برگشت، چاي را به دست سهيل داد و به طبقه بالا رفت. چند دقيقه بعد، با يك بسته مستطيل شكل، و روبان پيچي شده بسيار شيك، وارد شد. دخترها مشتاق شدند بدانند درون آن چيست. نگن طاقت نياورد و پرسيد:
    - توش چي هست؟
    مهيار گفت:
    - لباس عروس.
    - واي! تو رو خدا باز كنيد ببينم.
    سهيل به نگين نگاه كرد و سريع مشغول باز كردن بسته شد. مهيار جلوي او را گرفت و با تعجب گفت :
    - چي كار مي كني! ما كه نمي تونيم مثل اولش درست كنيم ... من نمي دونم، جواب خانمش رو خودت بايد بدي.
    - خانمش! برو بابا، خود فرزان گفته بازش كنيم. گفت توي جعبه يه كارت گذاشته كه مي خواد براي خانمش يه چيزي بنويسه، خب آخرش مجبوريم ربان و كادوشو باز كنيم.
    - ديوونه. اگه مي خواست اين كارو كنه، قبلا فكرش رو مي كرد!
    - فقط فكرش به اين رسيده كه كارت گم نشه، طفلي! مهم نيست استاد، شما سخت نگير بچمون عاشق شده، پاك هوش و حواسش رو از دست داده. مطمئنم چند ماه ديگه، خودش مي شينه به حماقتش زار مي زنه.
    و به خانها نگاهي كرد، معذرت خواهي كرد و بسته را باز كرد. مهيار گفت :
    - آخه ما چي بنويسيم؟!
    نگين با ديدن لباس عروس گفت :
    - واي، چه خوشگله! بي خود نيست هر روز سراغش رو مي گيره.
    و سر شانه هاي لباس را با دو انگشت گرفت و آنرا با دقت بالا آورد، از طرح و مدلش تعريف كرد و گفت :
    - معلومه سفارشيه!
    از لابه لاي لباس، پاكت آبي رنگي روي ميز افتاد. سهيل آن را برداشت و از آن عكسي در آورد و گفت :
    - پسر عجب تيپي زده! فكر كنم با همين فيگور، دل دختره رو برده.
    مهيار گفت :
    - تو كار به اين كارا نداشته باش، كاري كه بهت س........................ انجام بده.
    سهيل خودكاري از جيب كتش درآورد و كمي فكر كرد و گفت :
    - خب.....بنويسيم، ..... اي همسر ....
    بعد نگاهي به دخترها انداخت و گفت :
    - خب شما هم كمك كنيد.
    مهيار گفت :
    - آوا خانم، شما كه نويسنده ايد يه چيزي بگيد.
    - من تا بحال متن عاشقانه ننوشتم.
    - حالا فرض كنيد اين لباس قراره به دست شما برسه، دوست داريد از اون كسي كه دوستش داريد چه حرفي بشنويد؟
    - نمي دونم، فكر مي كنم، اين همه سليقه و محبت، خودش گوياي همه چيز هست. ديگه نيازي به گفتن اين چيزا نيست.
    مهيار، لبخندي زد و آوا پرسيد :
    - شما چي، .... چي دوست داشتيد به همسرتون بگيد؟
    مهيار، پا روي پا انداخت و مستقيم نگاهش كرد. كمي فكر كرد و گفت :
    - خيلي سخته. يك جمله بگي كه هم كوتاه باشه و هم مختصر باشه، هم بتوني يه جوري تمام عشقت رو توش خلاصه كني. من هيچ وقت چنين كاري رو نمي كنم، خودم مي رم بهش هديه مو مي دم و حرفهاي دلمو به زبون ميارم تا روي برگه.... دوست دارم عكس العملش رو هنگام باز كردن هديه ام ببينم. اينطوري از چشماش هم مي تونم بخونم كه چقدر از هديه اي كه بهش دادم راضيه.
    سهيل پوزخندي زد و گفت :
    - شما فكر كنيد كه اون طرف، اصلا اين چيزا حاليش نيست و حتما بايد با حرف و قربون صدقه بهش فهموند.
    مهيار، بلند گفت :
    - سهيل تمومش كن!
    - دروغ كه نمي گم، بيچاره فرزان!
    - خوب نيست اينطوري در مورش حرف مي زني.... يه چيزي بنويس قال قضيه رو بكن.
    بعد خودكار و عكس رو از دستش گرفت و گفت :
    - اصلا بده به خودم.
    كارت را باز كرد و وسط آن، يك جمله ي كوتاه نوشت. نگين و آوا هم كادوي بسته را دوباره مثل اولش درست كردند. سهيل از آنها تشكر كرد و به قصد رفتن بلند شد و گفت :
    - از اينكه مزاحمتون شدم بايد ببخشيد، خدا رو شكر كه شماها اينجا بوديد وگرنه بايد كادوي پرنسس خانم رو، همينطور با دل و روده اش بهش تحويل مي دادم.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #13
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    هردو از كنايه هايي كه او مرتب در حرفهايش به همسر فرزان مي زد، متعجب بودند. نگين مشتاق شده بود از نزديك اين پرنسس خانم رو زيارت كند، تا ببيند قضاوتهاي سهيل، تا چه حد در مورد او درست است. از پشت شيشه رفتنش را تماشا كرد و به آوا گفت :
    - خيلي خوشگل نيست، اما عجب هيكلي داره! نه؟ به درد فيلمهاي اكشن مي خوره.
    - آره، به درد بدل آرنولد مي خوره. به نظرت مي شه روش سرمايه گذاري كرد؟ ..
    - در مورش قكر مي كنم.
    - فكر كن.
    و هر دو از حرفهاي خودشان به خنده افتادند.
    مهيار، سهيل را تا نزديك ماشينش مشايعت كرد و گفت :
    - تو هم همينجا مي موندي با هم مي رفتيم.
    - نه، بايد برم يه كم به سر و وضعم برسم.
    - ول كن بابا، حامد كه غريبه نيست!
    - حالا اومديم و چند تا دختر غريبه رو هم دعوت كرده بودن، چشمت بر نمي داره يه كمم مارو تحويل بگيرن. يعني هميشه ي خدا بايد دخترها، دور و بر تو بپلكن و خود شيريني كنن.
    - پس برو سعي خودت رو بكن.
    - بهتره برم اين امانتي رو هر چه زودتر دست صاحبش برسونم. از خانمها هم تشكر كن و بازم بابت مزاحمتهاي بي موقع من، عذرخواهي كن. فكر كنم ديگه چشم ندارن منو ببينن. ..
    - خودتو لوس نكن، برو ديگه.
    سوار ماشين شد و خداحافظي كرد. بعد، سرش را از ماشين بيرون آورد و گفت :
    - ديرنيايدا.
    مهيار، برايش دست تكان داد و او با تك بوقي از آنجا دور شد.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #14
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل 3 - 2

    دو ساعتي از رسيدن و آشنايي با خانواده حامد مي گذشت. در همين فاصله كم، نگين و آوا با شيلا، همسر حامد آنقدر صميمي شده بودند كه اصلا هيچ كدام احساس نمي كردند فقط چند ساعتي است كه با هم آشنا شده اند. نگين از شيلا خانم، در مورد چگونگي آشناييش با حامد و اينكه چگونه توانسته است بدون خانواده و اقوام، اينجا بيايد و با فرهنگ مردمش كنار بيايد، سؤال مي كرد. شيلا با لهجه ي شيرين شيرازي اش، به گرمي به تمام سؤالهاي آنها جواب مي داد. از اول آشناييشان در دانشكده و مشكلات قبل و بعد از ازدواجشان، و از بهترين و بدترين لحظات زندگيش، براي آنها صحبت كرد. يك دفعه در ميان حرفهايشان بحث به عروسي فرزان كشيده شد. نگين و آوا متوجه شدند هنگاميكه بحث از فرزان و ازدواجش پيش مي آيد، يك ناراحتي و دل نگراني مشتركي در چهره همه ي دوستان او مشاهده مي كنند. يك جور نگراني ترس از آينده فرزان، باعث مي شد كه آنها از رسيدن چنين روزي شادمان نباشند. حتي تا آنجا كه شيلا، با ناراحتي از زبانش در رفت كه :
    - اين زن، اصلا وصله ي تن آقا فرزان نيست!
    آوا، يك لحظه نگاهش متوجه بازي مهيار و حامد شد. با تعجب ديد كه حامد، ميز شطرنج را چرخاند و صاحب مهره هاي سياه مهيار شد. مهيار هم كه همانطور با دو انگشت، چانه اش را گرفته بود، به حركت غيرمنتظره ي او آهسته مي خنديد! به طرف خانها برگشت و متوجه شد كه آوا حواسش به بازي آنهاست، لبخندي زد و سري به طرفين جنباند. يك دفعه صداي حامد بالا رفت :
    - آهان بيا، اينم كيش .... و .... مات! خانم ها بياين ببينين، اينو مي گن يه بازي حسابي و جوانمردانه. بالاخره شكستت دادم.
    و زد روي شانه ي مهيار و گفت :
    - كجايي پسر؟! اصلا اين دفعه حواست به بازي نبود!
    مهيار با همان لبخند، چپ چپ نگاهش كرد و با خنده گفت :
    - آقاي جوانمرد! روش جديده؟
    همسرش گفت :
    - غير ممكنه حامد، حتما كلك زدي!
    - بَه، دست شما درد نكنه خانم!
    بعد بلند شد، پسرش را كه وسط اتاق با اسباب بازيهايش گرم بازي بود، بلند كرد و در هوا بالا و پايين انداخت و گفت :
    - ديدي بابايي چجوري عمو رو شكست دادم؟ ..
    پسرش بي خيال به حرفهاي او سعي داشت كله ي آدم آهني را به سرش وصل كند، با عصبانيت كله ي اسباب بازي را به زمين كوفت و گفت :
    - بابايي درس نمي شه، همش خرابه.
    - الهي قربونت برم حالا چرا عصباني مي شي، ديگه حنام پيش تو هم رنگ نداره؟!
    همه زدند زير خنده. مهيار گفت :
    - شاهد هم دارم، آوا خانم داشت بازيمون رو تماشا مي كرد.
    - چه بد شد اينو مي گن بداقبالي! حالا اگه با التماس از خانم ها مي خواستي تا بازيمون رو نگاه كنن، باور كن اينقدر توجه نمي كردن.
    آوا گفت :
    - شايد به قول شما بداقبالي بوده. چون من هم فقط همون سكانس جوانمردانه آخر رو ديدم.
    حامد خنديد، دستش را روي شانه ي مهيار گذاشت و گفت :
    - بله داداش من، تو هم اگه جاي من بودي و صد دفعه بچه ات مي اومد بالاي سرت و بهت مي گفت كه بابايي جيش دارم، اونوقت با اعصاب راحت نمي نشستي اينطوري بازي كني و كركري بخوني!
    - بهونه نيار حامد جان، بازي زمان بي سر و عايله بودنت رو ديديم فقط فرقش اينه كه الان بهونه داري.
    - به هيچ طريقي نمي شه از پس تو بر اومد، تا حال آدمو نگيري ول كن نيستي.
    مهيار، به تلاشهاي بي نتيجه ي آرين نگاه كرد و گفت :
    - آرين، عزيزم بيار تا عمو واست درستش كنه.
    آرين، خوشحال به سمت او دويد. مهيار، او را روي يك پايش نشاند و اسباب بازي را گرفت و گفت :
    - عمويي، چه بلايي سرش آوردي؟ اينكه داغونه!
    - نه عمو خودش پَرت و پورته!
    - پرت و چي؟
    و به رويش لبخندي زد. شيلا گفت :
    - به هر چي كه به درد نخور و بي خود باشه، پرت و پورت مي گه.
    مهيار با خنده توي صورتش نگاه كرد و گفت :
    - آره عمو؟ اما من واسه ات بدرد بخورش مي كنم، خب.
    او هم سرش را با شادي كودكانه اي تكان داد. بعد در حاليكه يك انگشتش را داخل موهايش فرو كرده بود، يك دسته از موهايش را دور آن حلقه كرد، سرش را روي شانه ي او گذاشت و به حركاتش چشم دوخت. وقتي آدم آهني را سالم ديد، با خوشحالي بلند شد و گفت : ..
    - عمو يه كوچولوي ديگه هم هس، بيارمش خوب بشه؟
    حامد اخم كرد و گفت :
    - آرين، عمو رو خسته كردي، برو بازيتو بكن.
    - اذيتش نكن بذار راحت باشه.
    بعد، آهسته چشمكي به او زد و گفت :
    - برو بيار.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #15
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    او دويد و حامد گفت :
    - وقتي خودت بچه دار شدي، اونوقت مي فهمي كه نبايد زياد لي لي به لا لاي بچه گذاشت، پررو مي شه.
    يكدفعه نگاهش به ساعتش افتاد و گفت :
    - مهيار، سهيل خيلي دير كرده، خوبه برم دنبالش؟
    - خيلي هم اصرار كرد كه زود بياييم. گفتم حتما خودش رو زودتر از ما مي رسونه. ..
    - اگه خونه خودش نباشه، حتما رفته خونه ي فرزان. بيچاره اين چند روزه خيلي خسته شد، فرزان بايد براي عروسيش سنگ تموم بذاره.
    همان وقت، صداي زنگ بلند شد، حامد با خوشحالي بلند شد و گفت :
    - خودشه، چه حلال زاده اس!
    آرين هم به دنبال پدرش، به سمت در دويد. چند لحظه بعد، با سرعت به داخل بازگشت و روي مبل پريد، به مهيار چسبيد و در حاليكه نفس نفس مي زد گفت :
    - همون عمو گنده هس!
    همه خنديدند. مادرش دعوايش كرد و مهيار گفت :
    - نترس عمو، من اينجام.
    سهيل، به همه سلام كرد و از اينكه همه را منتظر گذاشته است عذرخواهي كرد. حامد پرسيد :
    - اين پاكت چيه دستت؟
    - كارت هاي عروسي براي مدعوين.
    - اِ، به سلامتي! گفتم شايد ما هم جزو فاميلهاي بي كلاسيم كه از ليست دعوت كننده هاي خانمش حذف شديم.
    بعد به دنبال همسرش به آشپزخانه رفت. سهيل از درون پاكت كارتها را در آورد و بلند خواند :
    - حضور محترم ... خانواده افروغ، كارت دعوتتون رو گذاشتم كنار ميز تلويزيون. اينم از جناب آقاي دكتر فرداد؛ .... اينم از خودم.
    بعد نگاهي به پشت كارت خودش و مهيار انداخت و گفت :
    - مهيار نكنه خبرائيه، خانواده ي همسر فرزان خيلي هواتو دارن! از ما رو با چه خطي نوشتن و مال آقاي دكتر رو با چه رسم الخطي!
    و بلند طوري كه حامد از توي آشپزخانه بشنود گفت :
    - مي بيني حامد، شانس من و تو رو بايد گِل گرفت. اگه اصرار من نبود، كارت مهيار رو مي خواستن حضورا ببارن منزلشون بهشون تقديم كنن، اونوقت از من و تو رو چِلپي گذا شتن كف دستمون.
    حامد با سيني بزرگي وارد شد، در حاليكه به سمت در مي رفت گفت :
    - حالا فعلا پاشو آقا سهيل، جريمه ي دير اومدنت اينه كه كبابا رو تنها درست كني.
    - چشم، خودم رو براي بدتر از ايناش آماده كرده بودم.
    مهيار هم براي كمك به آنها بيرون رفت. آرين، خميازه اي كشيد و در بغل مادرش افتاد. نگين از روي ميز يكي از كارتها را برداشت، كارت را نشان آوا داد و گفت :
    - چقدر فرزان از دختره سَره!
    - ببينم ... اوهوم! اينطوري كه در موردش مي گم، اخلاق درست و حسابي هم كه نداره. پس اين ديگه چي داشته كه پسره عاشقش شده!؟
    - شانس عزيزم.
    مهيار به ستون ايوان تكيه داده بود و داشت به گزارشهاي سهيل و حامد، در مورد كار و خريد و فروش در اين چند روزه، گوش مي داد. حامد از سهيل پرسيد :
    - فرزان رفت سراغ شعباني؟
    - فعلا كه بايد يه چند ماه، دور فرزان رو خط بكشيم تا يه كم سرش خلوت شه.
    مهيار گفت :
    - دو روزه ازش بي خبرم، فردا يه سري بهش مي زنم، بايد كليد باغ رو بهش بدم، گفتم خودشون بيان باغ رو ببينن بهتره. هر چي هم لازم دونستن ليست كنن تا بگيم هر چه زودتر بچه ها كه مي رن اصفهان سفارش كنن تا چهارشنبه به دستشون برسونن. انگار اصلا به فكر اين چيزا نيستن!
    سهيل، گوشه اي از كبابهاي پخته شده را كند و در دهان گذاشت و گفت :
    - زياد داداش من جوش نزنين، امروز هنوز هيچي نشده دستمزدمون رو گذاشت كف دستمون. اونقدر قدرداني كردن نزديك بود از خجالت آب بشم! ... اگه بخاطر فرزان نبود، ديگه حتي يه لحظه هم پامو تو خونش نمي ذاشتم.
    حامد خنديد :
    - پَرِ مادمازل تو رو هم گرفت؟
    - معلوم بود قبل از رفتن من جر و بحثشون شده. لباس رو كه تحويل دادم، حتي يه تشكر خشك و خالي هم نكردن، همونطور كه مي رفت به فرزان گفت يه كار س........................ بودي به دوستات، حالا هم نمي آوردن! دلم براي فرزان سوخت از خجالت زبونش بند اومده بود. حامد برو به خانما بگو بيان همش پخت. ..
    حامد كنار در ايستاد و داد زد :
    - خانم ها، بياييد كه غذا سرد شد، شيلا نوشابه ها رو هم بياريد.
    آوا دوربينش را روشن كرده بود و از شيلا، كه داشت ليوانها را در سيني مي گذاشت فيلم مي گرفت و با نگين به حياط رفتند. سهيل با ديدن آنها همانطور كه كاپشنش را روي شانه انداخته بود، و با يك دست سيخهاي كباب را مي گرداند، با لهجه ي جاهلانه اي داد زد :
    - كبابِ كباب. بدو خانم، آقا، كباب سيخي هزاره.
    صداي خنده ي آنها تمام حياط را برداشت. مهيار گفت :
    - صد رحمت به گرون فروش!
    حامد گفت :
    - سهيل چقدرم بهت مياد.
    يكي يكي، بشقابهايشان را گرفتند. سهيل همانطور كه سيخها را لاي نان مي گذاشت، قيمت هم مي داد. نگين گفت :
    - كمتر حساب كن مشتري شيم.
    سهيل لحنش را تغيير داد و گفت :
    - واسه شما قيمت نداره.
    نگيم، يك ابرويش را بالا انداخت و گفت :
    - چرا؟
    - هيچي خانم، آتيش زديم به مالمون!
    نگين صورتش را برگرداند و گفت :
    - بپا يه وقت ورشكست نشي!
    و به همراه شيلا به راه افتاد. سهيل با خنده، رفتنش را دنبال كرد. مهيار گفت :
    - سهيل دخترم رو اذيت نكن.
    - ما غلط بكنيم!
    مهيار، رو به آوا گفت :
    - من بشقابتون رو بردم تو آلاچيق.
    و با لبخند، بشقاب را جلوي دوربين گرفت و گفت :
    - اينم مدرك.
    سهيل گفت :
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #16
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل 1 - 4

    آوا، در حالي كه كارهايش را مي كرد، نگبن را هم صدا زد؛ نگين غلتي زد و دوباره خوابيد. آوا، ........................ كنار زد، روشنايي تمام اتاق را پر كرد. نگين، پشتش را به نور كرد. دوباره صدايش زد:
    - نگين بلند شو؛ ساعت هفت و نيمه.
    - هوم؛... باشه.
    - نگين، حوصله م سر رفت. با توام، پاشو ديگه.
    چند ضربه به در خورد. مهيار پشت در صدا زد:
    - خانوم ها؛ صبحانه آماده ست. زود باشيد كه دير شد.
    آوا در را باز كرد و صبح به خير گفت.
    - صبح شما هم به خير، ديشب راحت خوابيديد؟
    - بله ممنون. فكر كنم ما با سر و صدامون، نذاشتيم شما هم استراحت كنيد.
    - اصلا، منم ديشب خوابم نبرد، بهترين فرصت بود كه به حساب هاي شركت برسم.
    لبخندي زد و پرسيد:
    - نگين خوا به؟
    آوا، به نگين نگاهي انداخت و به علامت مثبت، سرش را تكان داد.
    مهيار گفت:
    - شما بريد صبحانه تون رو بخوريد، من بيدارش مي كنم.
    آوا به طبقه پايين رفت. مهيار كنار تخت نگين نشست، آهسته صدا زد:
    - نگين جان؛ بلند شو عمو دير مي شه، با سهيل ساعت هشت وعده كرديم.
    نگين، چشم هايش را به زور، باز و بسته كرد، با لبخندي سلام كرد.
    - سلام عزيزم. هنوز خوابت مي آد؟... خب اگه خسته ايد، بابا علي رو مي فرستم سراغ سهيل و قرارمون رو كنسل مي كنم.
    نگين بلند شد، تكيه داد و گفت:
    - نه الان بلند مي شم. آواكه صدام زد، يك لحظه فكر كردم خونه خودمونم.
    - خوشحال شدي يا ناراحت؟
    نگين به حالت قهر، آرام به شانه او زد و گفت:
    - عمو خيلي لوسي.
    مهيار خنديد و گفت:
    - بلند شو زود آماده شو، با اين همه خط و نشوني كه ديشب براي سهيل كشيدم، فقط معطله كه يه دقيقه دير كنيم.
    - چشم آوا كو؟
    - تنها رفت صبحانه بخوره، منم ميرم پايين.
    و بر خاست و به سمت در رفت. يك دفعه نگين صدايش زد :
    - عمو؟
    مهيار دستش را به ديوار گرفت و برگشت :
    - جانم ؟
    نگين كمي مكث كرد، بين گفتن و نگفتن مردد ماند، بالاخره گفت :
    - يه چيزي ازتون بپرسم؟
    مهيار دوباره برگشت، كنارش ايستاد و گفت:
    - هر چي كه باشه، بپرس.
    - عمو... ميدونستي كه.... فرناز ازدواج كرده؟
    - بله مي دونستم.
    نگين با تعجب نگاهش كرد، حدس زد شايد پدرش به او گفته باشد، دوباره گفت: ..
    - ما بهش گفتيم كه،... يعني مامان گفت؛ مجبور شديم...
    - خواهش مي كنم نگين؛ تمومش كن!
    نگين، وقتي ديد عمويش ناراحت شد، گفت:
    - معذرت مي خوام؛ فكر نمي كردم ناراحت بشيد!
    - نه فقط دلم نمي خواد به گذشته فكر كنم. تو هم هر چي شنيدي فراموش كن؛ خب؟
    نگين، لبخند زد و گفت:
    - چشم!
    مهيار، در حالي كه از اتاق خارج مي شد، گفت:
    - زود اومديا؟
    يك راست به طبقه پايين رفت. وارد آشپزخانه شد؛ آوا در فكر بود و اصلا ورودش را متوجه نشد. مهيار نزديك رفت و پرسيد:
    - چاي براتون بريزم؟
    آوا سرش را بالا آورد و تا آمد حرفي بزند، او دو استكان برداشت و كنار سماور ايستاد. دو استكان را كه پر كرد، استكان او را كنار دستش گذاشت و نشست. آوا تشكر كرد و داخل چايش شكر ريخت. مهيار، با دو انگشت، استكان را گرفته بود و آن را مي چرخاند. كمي سرش را بالا آورد و با لبخند گفت: ..
    - مي دونستيد وقتي توي فكر مي ريد، خيلي شبيه پدرتون مي شيد.
    - جدي مي گيد!؟ هيچ توجه نكرده بودم.
    نگين در حالي كه خميازه مي كشيد، وارد آشپزخانه شد، به آوا سلام كرد و روي صندلي نشست. نگاهي به صبحا نه اي كه روي ميز چيده شده بود، انداخت و گفت:
    - من فقط يه كم از اين مرباي تمشك مي خورم؛ چيزي دلم نمي خواد.
    و چند قاشق از مربا را خورد. مهيار گفت:
    - ببينم شما مي تونيد يه كاري كنيد كه وقتي برگشتيد، همه فكر كنند من به شما گشنگي دادم و توي قحطي بوديد!
    آوا گفت:
    - اين جوري كه شما داريد به ما مي رسيد، من فكر مي كنم شما فكر كرديد كه ما از قحطي فرار كرديم.
    مهيار لبخندي زد و جرعه اي از چايش را نوشيد. نگين، دستهايش را به پشت صندلي قفل كرد، خميازه اي كشيد و گفت:
    - امروز هم به خاطر شما همين يه ذره رو خوردم؛ و گرنه من زياد اهل صبحانه خوردن نيستم، يعني اصلا نشده تا حالا صبح به اين زودي بيدار بشم، هر وقت هم از خواب بلند شدم، ديگه ظهر شده و بايد ناهار بخورم.
    - اگه مي دونستم اين طوريه، ديرتر با سهيل وعده مي كردم.
    آوا گفت:
    - همين الانش هم ديره.
    نگين گفت:
    - آوا هم مثل شما سحرخيزه، البته الان با خونه مون فرق مي كنه خا؛ اون جا از بيكاري، كاري جز خوابيدن ندارم، اما اگه اين جا هر ساعتي كه بگيد بلند مي شم.
    مهيار گفت:
    - ديشب تا دير وقت مهموني بوديم؛ خودم از سهيل خواستم كه ديرتر بريم. مي دونستم كه حتما تا دير وقت بيدار مي مونيد، دلم نيومد زودتر بيدارتون كنم...مهم نيست؛ توي پاييز، تا ساعت هفت و هشت هم هنوز هوا كامل روشن نيست.
    به ساعتش نگاهي انداخت، صندلي اش را كنار كشيد و گفت:
    - من وسايل را داخل ماشين گذاشتم، شما هم اگه وسيله اي داريد بياريد تا زودتر حركت كنيم.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #17
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    وقتي به منزل فرزان رسيدند، نيم ساعت از زمان قرارشان گذشته بود . سهيل و فرزان، دم در، منتظر ايستاده بودند. سهيل، با ديدن آن ها، از همان جا، ساعتش را نشان داد و روي آن چند ضربه زد. تفنگ شكاري اش را، روي شانه جا به جا كرد و كيف كولي اش را از زمين برداشت. مهيار خنديد و گفت :
    - اين اولين باره كه زبل خان زودتر از من سر قرار حاضر شده ؛ چه ژستي هم گرفته !
    نگين و آوا ، از ماشين پياده شدند . به آن ها سلام كردند و صبح به خير گفتند . مهيار هم از ماشين پايين آمد ، به آن ها دست داد و احوالپرسي كردند . در حالي كه سهيل ، غرولند كنان ، دير آمدنشان را داشت گوشزد مي كرد ، مهيار بي اعتنا به او ، دختر ها را با دوستش فرزان آشنا كرد . فرزان ، آن ها را به داخل منزلش تعارف كرد . همان هنگام ، همسرش بيرون آمد . با ديدن دخترها ، نزد آن ها رفت و فرزان ، آن ها را به يكديگر معرفي كرد . همسرش ، وقتي ديد از اقوام مهيار هستند ، با گشاده رويي، آن ها را به داخل منزل دعوت كرد ، حتي به اصرار از آن ها خواست كه براي چند دقيقه هم كه شده ، به داخل منزل بروند . در مقابل اصرار هاي او، آن ها در رودربايستي قرار گرفتند، دعوتشان را قبول كردند و گفتند كه براي چند دقيقه بيشتر مزاحم شان نمي شوند .
    از سر و صداهاي كه مي آمد و كفش هايي كه دم در بود ، متوجه شدند كه ميهمان دارند. مهيار ايستاد و گفت :
    - فرزان ، اگه مهمون داريد ، مزاحم تون نمي شيم ؟
    - اين چه حرفيه ! از اقوام خانومم هستن ؛ تازه رسيدن ، بفرما .
    و در را گرفت و همه را به داخل تعارف كرد . مهيار به سهيل نگاه كرد ، سري تكان داد و با اكراه وارد شد .وقتي همسر فرزان، از كنار آوا رد شد ، بويي كه از آرايش صورت او، به مشامش خورد ، او را به ياد اتاق گريم شركت ا نداخت .
    مرجان همسر فرزان در ابتدا خانم ميانسالي را ، كه خاله اش بود ، به آنها معرفي كرد . بعد ، خواهرش ، مريلا كه دختر قد بلند و لاغر اندامي بود، با ذكر تحصيلات و تمام حسن و جمالش ، شمرده شمرده بيان كرد.
    آوا ، متوجه حركات دو خواهر بود كه چقدر شبيه به هم بودند !
    ديگري كه دختر خاله اش بود ، كوچك تر از مريلا بود و او را ژيلا ناميد و از كمالات او ، چيزي بر زبان نياورد .
    خاله مرجان ، زودتر از همه ، روي مبل نشست ، و بدون تعارف به تازه واردين ، بقيه ميوه اش را به چنگال زد و خورد . او زن سفيد رو و تقريبا چاقي بود كه با تلاش بسيار ، سعي داشت لبخندي بر صورت سردش نقش ببند ، تا مهربان به نظر بيايد ؛ اما باز هم موفق نبود . بر خلاف ظاهر سازيهاي فراوانش ، هنوز هم همان خشكي و عبوسي ، بر چهره اش موج مي زد.
    فرزان، به آشپز خانه رفت و همسرش همان طور نشسته بود . خواهرش ، مجلس گرمي مي كرد و در پايان هر كلمه اي كه مي رسيد ، به طرف مردها ، با چشم و ابرو ، نگاهي مي انداخت تا آن ها را متوجه خود كند . آوا متوجه عشوه هايي كه او با ميميك صورتش در مي آورد ، بود . نگين هم، حواسش به حركات او بود ؛ او هر لحظه يك پايش را روي پاي ديگر مي انداخت، نگين مانده بود كه رفتارش از روي استرس است يا خود نمايي ! اين كارش ، در او هم دلشوره اي ايجاد كرده بود و دوست داشت كه زودتر از آنجا بروند. از رفتار متكبرانه مرجان، متوجه حرفهايي كه سهيل در موردش مي زد، شد. آوا، آن محبت و صميميتي كه در شيلا خانم احساس كرده بود، در او نمي ديد و نمي توانست با او راحت و خودماني باشد.
    سهيل با سوئيچ، سرش را مي خاراند و حوصله اش از حرفهاي بي سر و ته مريلا سر رفته بود. مهيار، نگاهش به صفحه ساعتش ثابت مانده بود و با ناخن، روي صفحه آن آرام ضربه مي زد.
    فرزان، دوباره به همه خوش آمد گفت، جلوي همه شربت گرفت، ليواني هم براي خودش برداشت و كنار سهيل نشست و با هم مشغول صحبت شدند.
    مرجان يك دفعه بلند شد، از همه عذرخواهي كرد و از سالن خارج شد. پشت سرش خواهرش هم بلند شد و آوا و نگين با خاله تنها ماندند. نگين به آوا نگاهي كرد و ابروهايش را بالا انداخت و آهي از سر بي حوصلگي كشيد. به خاله نگاه انداخت كه با دستمال كلينكسي كه به زور از جا دستمالي درآورده بود، دستهايش را پاك مي كرد.
    كمي بعد از آمدن مجدد آنها در سالن، نگين كه منتظر نگاه عمويش بود، يواشكي به او اشاره كرد كه زودتر بروند. مهيار با ديدن چهره كسل آن دو، به ساعتش نگاه ديگري انداخت و به فرزان گفت :
    - خب فرزان جان، اگه اجازه بديد ما ديگه رفع زحمت كنيم؟
    و با گفتن اين حرف، بلند شد و همه از او تبعيت كردند.
    مرجان سريع گفت :
    - مهيار خان! اگه ممكنه يه زحمت كوچيك براتون داشتم.
    همه به او نگاه كردند، مهيار گفت :
    - خواهش مي كنم امرتون رو بفرماييد.
    - خواهرم مي خواست قبل از مراسم عروسي، باغ رو از نزديك ببينه، اگه ممكنه يه سري بريم باغ شما رو ببينيم. آخه بايد زودتر سفارشات رو بديم.
    فرزان گفت : ..
    - مرجان عزيزم، الان كه نمي شه، مگه نگفتن كه...
    مرجان با اخمي آشكار و ته مايه اي از عصبانيت، پريد وسط حرفش و گفت :
    - چهار روز ديگه بيشتر فرصت نداريم، كلي كار مونده. پس مي خواي روز عروسي بريم ببينيم چي كم و كسره!
    - اما عزيزم امروز...
    - مهيار خان كه غريبه نيست، اگه قرار باشه از همين الان كه بهشون احتياج داريم، كمكمون نكنن چه فايده!
    و با لبخند و لحني آرامتر گفت :
    - مهيار خان، فرزان بر خلاف من خيلي اهل تعارفه، اما من بي رو دربايستي مي گم اگه فرزان اينجا تنها بود، هرگز پامو جايي به اين پرتي نمي ذاشتم. تنها چيزي كه دلخوشم مي كن، اينه كه دوستاي فرزان هستن و توي مشكلات و سختيها تنهامون نمي ذارن.
    تا آمد فرزان چيزي بگويد، مهيار گفت :
    - بهتون حق مي دم، اولش كمي سخته، استرس شما بخاطر آشنا نبودن با شرايط محيطي اينجا و زندگي جديده، خب مسلما كنار اومدنش براي خانمها مشكله، اما مطمئنم آرامش و زيبايي اينجا شما رو هم مثل ما تا ابد موندگار مي كنه.
    مرجان با طعنه گفت :
    - اميدوارم!
    - نگراني تون هم بي مورده، مطمئن باشيد تا الان كه هيچ كدوم براي همديگه چه در شادي و چه در غم، كوتاهي نكرديم بعد از اين هم نگران اين موضوع نباشيد.
    مرجان خنديد و با مسرت از او تشكر كرد. مهيار كليد باغ را از جيبش در آورد و گفت :
    - اتفاقا امروز براي آوردن كليد با سهيل اينجا وعده كرديم.
    كليد را به سمت مرجان گرفت و گفت :
    - خدمت شما.
    مرجان گفت كه اگر خودش هم حضور داشته باشد بهتر است و مي تواند راهنماييشان كند. مهيار، يك لحظه به آوا و نگين نگاه كرد، دوست نداشت كه برنامه هايش را بهم بريزد. از طرف ديگر در مقابل حرفهي كه مرجان زده بود ميان دوراهي مانده بود. فرزان مي دانست كه ايما و اشاره هم بي فايده است و خانمش حرفش را به كرسي مي نشاند. سهيل در سكوت به چهره ي فرزان كه رنگ به رنگ مي شد نگاه مي كرد. دلش مي خواست بجاي مهيار جواب مرجان را بدهد، اما منتظر نشست تا ببيند تصميم مهيار چيست. وقتي سكوت مهيار طولاني شد، طاقت نياورد و گفت :
    - متاسفانه چون ما به خانمها قول داديم، نمي تونيم برنامه هامون رو كنسل كنيم. شما خودتون هم مي تونيد بريد، اگه كاري هم داشتيد مي تونيد به باباعلي بگيد.
    مهيار گفت :
    - سهيل باباعلي نيست. من براي چند روزي فرستادمش شهر، پيش پسرش.
    سهيل چپ چپ نگاهش كرد و مهيار گفت :
    - خب مي تونيم همه با هم بريم. شما باغ رو مي بينيد. اگه كاري هم بود بنده در خدمتم، بعد ما هم از همون طرف مسير خودمون رو ميريم.
    حرفش را قطع كرد و به همه نگاه كرد و گفت :
    - البته اگه همه موافق باشن.
    مرجان گفت :
    - عاليه! ما هم چند دقيقه اي بيشتر وقتتون رو نمي گيريم.
    همه بيرون منتظر ايستادند. فرزان در گوشه اي از حياط، با مهيار مشغول حرف زدن بود. ..
    وقتي همه از در خارج شدند، به همراهشان خاله و دخترخاله را ديدند كه سوار ماشين فرزان شدند. سهيل منتظر مهيار ماند و سوار ماشين شد. نگين و آوا هم در عقب ماشين نشستند.
    سهيل از آيينه بغل آمدن مهيار را تماشا كرد و يكدفعه با تعجب گفت :
    - نكنه اين وِروِره جاده مي خواد بياد اينجا!
    آوا و نگين همزمان با هم به عقب برگشتند. مريلا را ديدند كه به سمت ماشين مي امد. از اسمي كه برايش گذاشته بود هر دو خنده شان گرفت. با داخل شدن او در ماشين، نگين دعا كرد كه بتواند جلوي خنده اش را بگيرد.
    در طول مسير، تنها مريلا بود كه با آن صداي زنگ دارش يكريز صحبت مي كرد. براي اينكه خود را بيش از حد خوش مشرب نشان دهد، در ميان حرفهايش از نگين و آوا، سؤالات چند جوابي مي پرسيد و مجددا خودش سررشته ي كلام را بدست مي گرفت و سعي هم مي كرد حتي براي يك لحظه، لبخند از روي لبانش محو نشود.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #18
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل 2 - 4

    تا رسيدن به مقصد مهيار و سهيل سكوت كرده بودند. براي چند دقيقه هم كه صحبت كردند، در مورد كار و فروش و اينجور مسائل بود.
    سهيل كليد را از مهيار گرفت و در آهني را باز كرد.
    نگين و آوا، به دنبال آنها براي ديدن باغ نرفتند و مستقيم وارد ويلا شدند. سهيل براي چند دقيقه، روي پله ها منتظر ايستاد بعد او هم خسته شد و داخل رفت. نگاهي به اطرف انداخت هيچ كدام از آنها را در سالن نديد. داخل آشپزخانه شد و از درون يخچال، شيشه آب را برداشت و ليوان را تا سرش پر كرد. ..
    مهيار وارد شد و سراسيمه در چند كابينت را باز و بسته كرد. از داخل يكي از آنها قوطي را در آورد و آنرا زير و رو كرد. سهيل همانطور كه تكيه داده بود و ليوان در دستش بود، حركات او را زير نظر داشت پرسيد :
    - دنبال چي مي گردي؟
    - كليد انبار، نمي دونم باباعلي كجا گذاشته! مي خوان وسيله هايي رو كه آوردن داخل انبار بذارن.
    - اينا كه اومده بودن فقط يه سري بزنن!
    از طعنه ي او، دست از جستجو برداشت و گفت :
    - مي دونم.... مي دونم كه همتون از دست من عصباني هستيد اما....
    - اينها برو براي اين خانم ها بگو!
    - تو جاي من بودي چيكار مي كردي؟
    - خيلي راحت ردشون مي كردم برن.
    - خودت كه اونجا بودي، نديدي خانمش با حرفاش منو تو چه موقعيتي قرار داد. غيرمستقيم مي خواست حاليمون كنه كه يعني يه جورايي ما داريم در حق فرزان كوتاهي مي كنيم.
    - به درك! بذار هرچي مي خواد بگه. براي من كه اصلا مهم نيست. ... نه اينكه اين چند هفته تمام كارها و دوندگيهامون جلوي چشمش بود و قدرداني كرد، بقيه رو هم حتما مي فهمه. براي آدم بي چشم و رو هر چي هم خوبي كني فايده نداره.
    - من اگه كاري هم مي كنم، فقط بخاطر فرزانِ.
    - مشكل تو همين دل رحميته! مي ترسي خدايي نكرده حرفي بزني كه كسي ناراحت بشه، يا دلش بشكنه ... كم چوب دل رحميت رو خوردي، هنوز هم ول كن نيستي!
    مهيار كليد را پيدا كرد طرف او گرفت و گفت :
    - باشه حق با توئه، بيا ... تو اگه مي توني ردشون كن برن.
    كليد را گرفت كف دستش با آن دو خط كشيد و گفت :
    - اين خط، اينم نشون. داداش من، تو باورت شد قصد اينا تنها ديدن باغ بود؟! هه ... خيلي خوش خيالي. ديدن اينجا فقط ده درصد قضيه است. بقيه ش رو بايد از اون اعجوبه بپرسي!
    بعد كليد را بالا انداخت و در هوا گرفت و گفت :
    - حالا مي بيني چطوري دكشون مي كنم.
    از در خارج شد كه مهيار صدايش زد :
    - سهيل! ببين، يه وقت يه حرفي نزن بهشون بر بخوره ها! ... بخاطر فرزان هم كه شده جلوي زبونت رو نگهدار.
    بلند گفت بسپار به من و در را پشت سرش بست.
    آوا از پله ها پايين امد، مهيار با ديدن او نزديك رفت و گفت :
    - از من دلخوريد؟
    - از شما! براي چي؟
    - از اينكه يكدفعه همه چي بهم خورد و برنامه هاتون ريخت بهم.
    - تقصير شما چيه! منم اگه جاي شما بودم، همين كارو مي كردم.
    مهيار با لبخندي از او تشكر كرد و پرسيد :
    - نگين چي كار مي كنه؟ حتما خيلي از دستم عصبانيه.
    - از دست شما نه...
    - از مهمونا؟
    آوا خنديد و مهيار خيالش راحت شد. به ساعتش نگاه كرد و گفت :
    - ساعت يازده شد، كاش كليد رو داده بودم به حامد و دم خونه ي فرزان وعده نمي كردم.
    - شما از كجا مي دونستيد. اگه چيزي رو مي شد پيش بيني كرد كه ما الان تو اين موقعيت مزاحم شما نمي شديم.
    مهيار با ناراحتي گفت :
    - اين چه حرفيه! ... خواهش مي كنم اينقدر اين كلمه رو بكار نبريد، اينطوري احساس مي كنم اينجا خيلي بهتون سخت مي گذره.
    آوا فكر نمي كرد حرفش او را تا اين حد ناراحت كند. سرش را پايين انداخت و از گفته ي خودش پشيمان شد. مهيار يك لحظه همان نفرتي كه سهيل نسبت به خانواده همسر فرزان داشت، با تمام وجود حس كرد، دعا كرد كه كاش سهيل بتواند آنها را به هر صورتي كه مي تواند دست به سر كند. به چهره آرام او نگاه كرد، با لبخندي گفت :
    - دلم نمي خواد ديگه اين حرفها رو بشنوم ها؛ خب؟
    آوا با لبخندي كه زد، جواب او را داد.
    نيم ساعت بعد، سهيل وارد شد، هر سه به سمت او برگشتند، مهيار پرسيد :
    - تو كه رفتي دكشون كني؛ خودت هم كه موندگار شدي؟!
    - راستش يك دفعه برگشتم به طعنه بهشون گفتم " ديگه ظهره؛ حالا بوديد، ناهار رو در خدمتتون بوديم" اون ها هم قضيه رو سفت چسبيدن.
    همه با اينكه ناراحت بودند، از تمام قضاياي پيش آمده، مخصوصا حرفها و حالت هاي سهيل يكجا خنديدند. سهيل با تعجب گفت :
    - چرا مي خنديد؟! مي گم مي خوان بمونن؛ بايد يه فكري براي ناهار كنيم.
    مهيار گفت :
    - آقاي زرنگ، ما كارها رو س........................ بوديم دست شما؛... اين كه كاري نداشت، مي خواستي به راحتي دكشون كني برن!
    سهيل خود را به آن راه زد و گفت :
    - حالا باباعلي رو براي چي فرستادي بره؟!
    - گفتم اين چند روز كه كاري نيست و ....
    با داخل شدن مهمان ها، حرفش را قطع كرد. خاله در حاليكه داشت ميوه اي را كه از باغ چيده بود گاز مي زد، با تعريف و تمجيد از حُسن سليقه و ابتكار مهيار، يواش يواش به سمت مبل كنار شومينه رفت و روي آن نشست.
    مهيار و سهيل، براي دست پا كردن ناهار به آشپزخانه رفتند. آوا و نگين هم وقتي ديدند بحث بين خانواده آنها، در مورد عروسي و نحوه برگزاري جشن است، بلند شدند تا به مردها، در آماده كردن غذا كمك كنند. ..
    سهيل سيني چاي را جلوي مهيار گرفت و گفت :
    - بيا تو چاي رو ببر، خودم مرغها رو به سيخ مي زنم.
    مهيار دستهايش را نشان داد و گفت :
    - مي بيني كه؛ اول يه استكان واسه من بذار، بعد خودت زحمتش رو بكش.
    - نه عزيزم، مهمون ها به خاطر شما اومدن، بايد چاي رو خودت جلوشون بگيري، خوبيت نداره.
    مهيار با عصبانيت سيخ را داخل سيني كوبيد و گفت :
    - سهيل، اينقدر رو اعصاب من راه نرو. به خدا اگه ادامه بدي، هرچي ديدي از چشم خودت ديدي.
    سهيل بلند خنديد و متوجه آوا و نگين شد كه با تعجب، انها را نگاه مي كردند. فرزان هم به آنها پيوست و گفت :
    - شرمنده همه تونم؛ بايد ببخشيد خانوم ها كه برنامه تون به خاطر ما به هم خورد.
    و به مهيار نگاه كرد و گفت :
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #19
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    حسابي توي زحمت افتاديد.
    مهيار لبخند بر لب نگاهش كرد، تا آمد چيزي بگويد، سهيل گفت :
    - اين حرفها چيه داداش من، انشاا... بعد خودم تلافي شو سرت در ميارم.
    فرزان شرمنده گفت :
    - حالا از دست من كاري بر مياد بگيد در خدمتم.
    مهيار گفت :
    - نه؛ شما لطف كن برو پيش فاميلهات، اينطوري خيلي زشته كه همه اومديم اينجا و تنهاشون گذاشتيم.
    اول سهيل و بعد پشت سرش فرزان بيرون رفت. مهيار، به آوا و نگين نگاه كرد و گفت :
    - چرا همون طور اونجا ايستاديد؟ اين طوري خسته مي شيد، بنشينيد.
    نگين گفت :
    - اگه مي خوايد ما هم بريم؟
    - نه اتفاقا مي خوام كه پيش من باشيد.
    بلند شد و گفت :
    - خب، تموم شد؛ حالشو داريد همراه من بريم تا روي اجاق بيرون بپزيم شون؟
    هر دو با رضايت موافقت كردند. مهيار براي اينكه از جلوي مهمان ها رد نشوند، از آنها خواست كه از در ديگري كه در آشپزخانه بود، وارد تراس شوند. هنوز مشغول نشده بودند كه سهيل با سر و صدا وارد شد و بلند گفت :
    - آقايون خانم ها، من اومدم؛.... بريد كنار.... بريد كار شما نست.
    مهيار را كنار زد و گفت :
    - نكرده كار رو نبريد به كار، كار و بسپار به كاردونش.
    مريلا با عشوه وارد شد و گفت :
    - توي زحمت افتاديد، منم مي تونم كمك كنم؟
    سهيل گفت :
    - نه خانوم؛ كاري نيست، شما بفرماييد.
    مريلا بي توجه به او، مهيار را صدا زد و سمت مرتع را نشان داد و در رابطه با معماري مرتع، نظرهايي رو ايراد كرد. در صحبت هايش اصرار زيادي داشت كه تمام اصطلاحات مهندسي رو كه در اين چند ترم آموخته بود را به كار ببرد. بعد از كلي موعظه گفت :
    - حالا به نظر شما اگر سازه هاي آبي مربوط به آبنما رو دورتر از دالاژها كار مي گذاشتيد، بهتر نبود؟
    مهيار متوجه شد كه او قصد دارد تحصيلات و اطلاعاتش را در زمينه معماري، جلوي همه به رخ بكشد.
    براي همين خيالش را راحت كرد و همان طور كه مشغول بود، بدون اينكه نگاهش كند پرسيد :
    - تحصيلات دانشگاهيتون چيه؟
    مريلا با مسرت جواب داد :
    - دارم ليسانس معماريمو تمام مي كنم؛ قصد دارم براي ادامه تحصيل برم....
    مهيار وسط حرفش گفت :
    - من براي ساخت اينجا، از بهترين متخصصين معماري داخلي و طراحي فضاي سبز استفاده كردم، ايرادي هم در اين زمينه نمي بينم؛ چون حتي يك خشت از اين جا رو دست جوجه مهندس هايي كه هنوز غوره نشده، مي خوان مويز بشن، نسپردم.
    سهيل سعي كرد به هر نحوي كه هست، بتواند جلوي خنده اش را بگيرد، دهانش را بسته بود و شانه هايش از زور خنده مي لرزيد.
    مريلا سعي كرد خود را طوري نشان دهد كه اصلا كنايه او را نشنيده است و به خود باوراند كه طرف صحبتش، او نبوده است.
    روي صندلي كنار آوا نشست و با او مشغول صحبت شد. نگين حوصله اش را نداشت و با دهن كجي، ميان صحبت هايش بلند شد. همه ساكت بودند و آن ها گرم صحبت. مريلا سري تكان داد و به آوا گفت : ..
    - ببينم تحصيلات شما چيه؟
    - من دانشجوي فوق ليسانس ادبيات نمايشي هستم.
    - چه جالب! پس فيلم هم بازي مي كنيد؟
    - نه فيلم مي سازم؛ گاهي هم فيلم نامه مي نويسم.
    - چند سالتونه؟
    - بيست و چهار.
    - اصلا بهتون نمي خوره!
    - بهم بيشتر مي خوره يا كمتر؟
    - خيلي كمتر مي زنيد.
    پرسيد :
    - خوب موندم؟
    و خودش هم با مريلا خنديد. بوي جوجه كباب، نگاه هردوي آنها را به سمت اجاق كشاند. مهيار پا روي پا انداخته و به چهارپايه فلزي تكيه داده بود. آوا سنگيني نگاه او را بر خود احساس كرد؛ يك لحظه با ترديد به چشمانش خيره شد؛ نگاهش در نگاه او ثابت ماند. احساس كرد كه يك دفعه در دلش چيزي فرو ريخت. مهيار سريع مسير نگاهش را به دست هاي فِرز سهيل چرخاند. ..
    نگين، به تكه هاي مرغ كه كمكم رنگ طلايي به خود مي گرفتند، چشم دوخته بود. به مرغي كه آويزان بود، نگاه كرد و مي خواست ان را از روي آتش بردارد، سهيل سريع گفت :
    - نكن مي سوزي!
    نگين ول كن نبود. سهيل به او تذكر داد :
    - دستت مي سوزه، بي خيال اون تيكه شو!
    يك لحظه انگشتش را داخل دهانش كرد و گفت :
    - آخ! سوختم؛ تقصير شماست ديگه، با اين كارتون آدم بيشتر هول ميشه.
    به چهره طلبكار او نگاه كرد و خنديد. گفت :
    - اصلا كي گفته شما اينجا بايستيد، بريد ببينم. تا حاضر نشه، كسي رو توي اين محدوده راه نمي دم، بريد!
    نگين خنديد و گفت :
    - من بايد باشم نظارت كنم.
    سهيل بشقابي را كه در دست داشت، با تهديد جلوي او گرفته بود و نمي گذاشت كه نزديك اجاق شود و مرتب مي گفت :
    - آقاجان، من مهندس ناظر نمي خوام، بايد كي رو ببينم؟!
    كارهاي آن دو ، همه را به خنده انداخت و صداي خنده شان، بقيه رو هم بيرون كشاند. خنده به نگين مهلت نمي داد كه
    جوابش را بدهد؛ اما باز هم دست از لجاجت بر نمي داشت.


    ____________________________________--
    فصل 4 - 3

    وقتي مهمان ها رفتند ، هوا كاملا تاريك شده بود. مهيار و سهيل كه براي بدرقه ان ها رفته بودند ، به سالن باز گشتند . سهيل بلافاصله بعد از ورودش گفت :
    - همگي خسته نباشيد .
    و با لحن جدي ، گفت :
    - خيلي خوش گذشت ؛ نه ؟ خوب بود يه كم ديگه سر چشمه مي مونديم ؛ موافقيد يه بار ديگه برگرديم .
    بعد يك دفعه ، چشم هايش برقي زد و گفت :
    - همگي موافقيد الان بريم ؟
    مهيار روي مبل لم داد و با تعجب گفت :
    - چي!؟ حالا، توي اين تاريكي، ديوانه!
    - خب آره مگه چيه؟ مگه دفعه اولمونه، ما كه همبشه غروب ها مي رفتيم بيرون.
    - من و تو بله؛ انتظار نداري كه بذارم دخترها هم اين موقع شب بيان وسط كوه و بيابون و بعد هم توي اين هوا توي چادر بخوابن!
    - فكر جاش رو هم كردم؛ ميريم كلبه باباعلي؛ چيزي كه با سرچشمه فاصله نداره.
    - سهيل؛ من نمي ذارم؛ اصرار نكن، نميشه كه دخترها رو ببريم، اين ها دست من امانتن.
    نگين و آوا با نظر سهيل موافق بودند، در حاليكه در چشمهايشان برق شادي مي درخشيد، ملتمسانه به او چشم دوختند. نگين گفت :
    - عمو؛ تو رو خدا قبول كنيد؛ اين موقع هيجانش بيشتره؛ خيلي كيف مي ده. عمو، خيلي خوش مي گذره؛ عمويي.....
    مهيار سعي كرد به آن ها نگاه نكند و به سهيل گفت :
    - تو خيالت راحته چون مسوليتي گردنت نيست.... نه اصلا حرفش رو هم نزنيد.
    آوا گفت :
    - از بابت ما خيالتون راحت باشه، خودمون مواظب هستيم. شما و آقا سهيل كه همراهمونيد؛ پس نگراني نداره.
    نگاهش كرد و بعد به نگين. كمي فكر كرد ، بعد ، به سهيل با عصبانيت چشم زهره گفت :
    - مرده شور پشنهادات رو ببرم ، مي شه تو اصلا نظر ندي ؟
    نگين با شادماني ، دست هايش را بر هم كوبيد و گفت :
    - پس قبوله .
    دست آوا را گرفت و صورت عمويش را بوسيد و هر دو به سمت اتاق دويدند .
    نيم ساعت بعد ، همه آماده ، جلوي ويلا ايستاده بودند . اثاث ها را در صندوق عقب ماشين گذاشتند ؛ آوا روي آخرين پله نشسته بود و بند كفشهايش را مي بست. سهيل ، خود را تكاند و گفت :
    - تمام شد ؟ مطمئن... چيزي رو فراموش نكرديد ؟... بريم ؟
    آوا به سمت ماشين دويد. در طول مسير، بيشتر سهيل حرف مي زد و نگين جوابش را مي داد . گاهي هم حرفش را تاييد مي كرد و سررشته كلام را دست مي گرفت.
    نور ضعيف ماه، كه از لابلاي برگ هاي درختان بيرون مي تابيد، داخل ماشين منعكس مي شد و صورت هاي آن ها را هر لحظه تاريك و روشن مي كرد . آوا به خانه خودشان فكر مي كرد؛ به مادرش كه الان چه مي كند و پدرش كه نمي دانست هنوز از ماموريت باز گشته است يا نه ؟ و در دل دعا كرد كه اميدوارم به خانه باز گشته باشد، تا مادر هم تنها نباشد، مي توانست مادرش را تصور كند كه الان جلوي تلويزيون نشسته است و دارد برگه هاي امتحان شاگردهايش را تصحيح مي كند. بعد، بدون اين كه حواسش به صدا و برنامه تلويزيون باشد، به تصوير آن خيره مي شد و فكرش همه جا مي رفت. از به ياد آوردن چهره هر دوي آن ها لبخندي زد و از فكر و خيال بيرون آمد، نگاهش به آيينه افتاد در يك تاريك و روشن چشمان زيباي مهيار را متوجه خود ديد و در روشن و تاريكي بعد متوجه جاده.
    مهيار گوشه اي نگه داشت و ترمز دستي را كشيد و گفت :
    - بقيه ي راه رو بايد پياده بريم، ماشين بالا نمي ره.
    سهيل مي دانست. براي همين سريعتر از همه پياده شد، چند تايي از وسائل رو بدست گرفت و جلو افتاد.
    در وسط راه صداي زوزه سگها، وگاهي از لابه لاي بوته ها، صداي جير جير تيز و طولاني جير جيركها و ناله خفيف قورباغه ها از نهر، شنيده مي شد. با اين حال هنوز سكوت و سنگيني شب، بر همه چيز قالب بود. نگين دست عمويش را گرفته بود و هر وقت كه سگي را از نزديك احساس مي كرد، انگشتان او را بيشتر مي فشرد. اما جرئت نمي كرد با آن همه پا فشاري، حرفي بزند. فقط هر لحظه با ترس آشكاري مي گفت :
    - اين يكي خيلي نزديك نبود؟!
    مهيار به چشمهاي مضطرب او، لبخند مي زد و سعي نمي كرد كه ترسش را به رو بياورد، دستهاي ظريف او را در مشت گرفته بود و از خودش جدا نمي كرد. آوا دوربينش را روشن كرده بود و با نوري كه از چراغ قوه مهيار به اطراف پراكنده مي شده، فيلم مي گرفت. نگين به دوربين نگاه كرد و خنديد، صداي ترسناكي در مي آورد و آوا از پاهايشان و سايه هاي لرزان و كشيده آنها فيلم گرفت. نگين كنار دوربين ايستاد و با صداي بمي گفت :
    - اينجا يكي از ناشناخته ترين و ترسناكترين جنگلهاي آفريقاست. رعب و ترس اين مكان، هر انسان شجاعي را به وحشت مي اندازد. اسم اين جنگل هست آمازون! شما ...
    همه با صدا خنديدند و سهيل با تعجب در ميان خنده، حرف او را تكرار كرد :
    - آمازون! ... نه بابا. اينجا باغ مش كبلايي خودمونه.
    نگين با همان صدا ادامه داد :
    - اين صدايي كه شنيديد، صداي غول آساي موجود ناشناخته ايست كه دانشمندان زيست شناس، او را باقيمانده از نسل منقرض شده مزوزئيكها مي دانند.
    سهيل يك دفعه برگشت در دوربين نعره اي كشيد. هر دوي آنها از ترس، جيغ كشيدند و بعد در ميان ترس و دلهره خندشان گرفت. با فرياد نعره مانند او كه او از خودش در آورد، نزديك بود دوربين از دست آوا به زمين بيفتد. مهيار با اخم به او گفت :
    - سهيل! ... شوخي بي مزه اي بود.
    سهيل آهسته به انها گفت :
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #20
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    - واي! استاد عصباني شد.
    و دوباره جلوتر از همه به راه افتاد. به فضاي سبز رسيدند و در آن ميان، كلبه ي چوبي زيبايي ديدند كه جلوي در ورودي سه پله مي خورد و يك طرف آن پر از هيزم شكسته بود كه بي نظم، روي هم تلنبار شده بود.
    وسايل را داخل بردند، مهيار چراغ روي ميز را روشن كرد و سهيل شومينه را. بعد از بيرون چندتايي هيزم آورد و داخل شومينه انداخت. نگين و آوا به اتاق كوچكي رفتند كه بوي ماست ترشيده و چوب سوخته مي داد. وسايلشان را داخل همان اتاق بهم ريخته گذاشتند. نگين روي تخت چوبي نشست و دستي روي زيراندازهاي انداخته شده كشيد و با چهره اي درهم گفت :
    - اه! چه بوي گوسفندي مي ده!
    آوا خنديد و گفت :
    - پس انتظار داشتي بوي ادكلن بده.
    - چندشم مي شه حتي بهشون دست بزنم، نكنه ما بايد اينجا بخوابيم؟!
    - پس فكر كردي، توي همچين جايي، تخت سلطنتي واسه ات گذاشتن، با تشك خوش خواب و چند تا بالش با ملحفه سفيد كه داخلش هم پر قو گذاشتن؟
    براي چند دقيقه، پنجره را باز كردند تا هواي تازه وارد اتاق شود. هواي مطبوعي كه به صورتشان خورد، خنده به چهره شان آورد، نگين گفت :
    - فكرش رو مي كردي كه با هم ، يه همچين شبهايي رو سر كنيم ؟
    - اصلا ؛ اين طورش رو هرگز .
    سهيل را بيرون كلبه ديدند كه داشت از كنار ديوار چوب جمع مي كرد . روشنايي آتش بزرگي كه جلوي كلبه شعله ور شد ، آن ها را به بيرون از كلبه كشاند . سهيل گفت :
    - با سيب زميني آتيشي موافقيد؟
    دور تا درو هم، روي تخته سنگها نشستند. هر كس چوب خود را كه سرش سيب زميني فرو كرده بود، روي آتش گرفت. كم كم هوا داشت سردتر مي شد ؛ اما هيچ كدام دلش نمي آمد از جايش برخيزد و به داخل كلبه برود . موقع حرف زدن ، بخار از دهان هايشان به هوا بر مي خواست . سهيل در فكر بود ، مهيار گفت :
    - خودمونيم ها ، توجه كردي همه دوستامون از ما كوچيك ترن ؛ اما از من و تو زرنگ تر بودند . همه شون ازدواج كردن و رفتن سراغ زندگي شون ؛ حامد امسال جشن چهار سالگي پسرش رو مي گيره .
    - تو به زن گرفتن هم مي گي زرنگي !
    - همين كه جربزه داشتن زير بار چنين مسؤليتي برن، خودش دل شير مي خواست.
    و رو كرد به نگين و گفت :
    - نگين خانم، نمي خواييد براي عموتون آستين بالا بزنيد؟
    آوا و نگين به او نگاه كردند، مهيار به حرفهاي او عادت داشت؛ براي اينكه بدون اينكه سرش را بالا بياورد سري به طرفين جنباند. نگين گفت :
    - حالا چرا به فكر زن گرفتن عموي من افتاديد؟!
    مهيار دستهايش را تكان داد و گفت :
    - چه مي دونم، ديواري كوتاهتر از ديوار من پيدا نكرده!
    سهيل گفت :
    - مي خوام از سر خودم بازش كنم، بلكه بعد از مهيار، منم يه فكرايي براي خودم كردم.
    - مگه عموي من دست و بال شما رو بسته؟
    - بَه، تازه پشتيبان هم پيدا كرد! ... خلاصه از ما گفتن بود، خودش كه عين خيالش نيست. اگه شما هم همينجوري دست رو دست بذاريد و به امان خدا ولش كنيد، به سلامتي مي رسه به مرز چهل سالگي و اونوقت ديگه از من هم توقع نداشته باشيد كه براي پير پسرمون برم خواستگاري.
    مهيار گفت :
    - موعظه ات تموم شد؟ تو كه لالايي بلدي چرا خوابت نمي بره؟
    - دِ همين ديگه! موضوع همين جاست، مي دوني مادرم عامل اصلي ترشيدگي منو كي مي دوني؟
    - آخ اگه مي دونستم؛ خودم مي رفتم با همين دستام خفه اش مي كردم.
    - تو رو.
    - چي؟ من! دست از سر من بردار. كم امروز حالمون گرفته شد، كمر بستي نورالا نوارش كني؟
    - به جان خوم! مي گه از روزي كه با تو آشنا شدم دو تا خواستگار هم كه داشتم پروندمشون.
    همه خنديدند. مهيار گفت :
    - من چي كار كنم كه اينقدر الطاف مادرت شامل حالته.
    سهيل با حرفها و شوخيهايش همه را تا نيمه هاي شب بيدار نگه داشت. نگين آنقدر خوابش گرفته بود كه ديگر نمي توانست چشمهايش را باز نگه دارد و زودتر از همه براي خواب به كلبه بازگشت. آوا چيزي به ذهنش رسيده بود و داشت سريع در دفترش يادداشت مي كد. سهيل هم بلند شد و گفت : ..
    - منم رفتم بخوابم، شما هم اگه صبح زود مي خواييد بريد كوهنوردي، بهتره زودتر بخوابيد كه صبح خواب نمونيد. شب همگي بخير. ..
    - شب تو هم بخير.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/