الهام گویی از من خوشحالتر بود و بیشتر از من مسعود را دوست داشت.چنان قربان صدقه اش میرفت که برای بستگان عباس جای شگفتی داشت.
آنروز مفصل تهیه دیده بودند لااقل جلوی الهام و مادر شرمنده نشدم.خواهرم هم خیلی زحمت کشید او هم از خانواده عباس خوشش نمی آمد.
رفته رفته مسعود از حالت نوزادی بیرون آمد و مرتب رنگ عوض میکرد.نزدیک به 40 روزش شده بود که زمان محاکمه مجدد و بقولی دادگاه تجدید نظر عباس فرا رسید.او اظهار دلتنگی کرده بود و اجازه داده بود مادر وخواهرش مرا با خودشان ببرند به کاخ دادگستری.زیاد مشتاق دیدن عباس نبودم اما نمیشد د رمقابل مادر عباس به خصوص آذر خودم را بیتفاوت نشان بدهم.بهترین لباسم را پوشیدم.دستی به سر و صورتم کشیدم بدلیل گری هوا مسعود را قنداق نکردم و صبح زود عازم دادگستری شدیم.راهروی دادگستری پر بود از شاکیان و کسانی که متهم بودند.چند نفر به احترام من که بچه دار بودم از روی نیمکت چوبی بلند شدند و جایشان را بمن دادند.مسعود گاهی نق نق میکرد.در صدد بودم که به او شیر بدهم.عباس در حالیکه دستبند به دست داشت و پاسبانی مراقب او بود از دور پیدا شد.نمیدانم چرا از او میترسیدم بلکه میتوانم بگویم وحشت داشتم.به محض اینکه نگاهش بمن افتاد سلام کرد و جویای حالش شدم.انتظار داشتم کمی شرمنده باشد و یا اینکه نخست مرا دلداری دهد اما گویی به مجلس عروسی دعوتش کرده بودند انگار نه انگار که گناهکار است و همسری دارد.با همان لحن داش مشتی گفت:اول بگو پسرم چطوره.قصد داشت او را از من بگیرد.ولی دستبند مانعش میشد مامور دستبند او را باز کرد.مسعود را به او دادم عباس او را بوسید.ماشالله ماشالله گفت و سپس رو بمن کرد و گفت:تو چطوری دختر؟بد که نمیگذره؟
در جواب او چه باید میگفتم نمیدانستم.گفتم:بدون تو اصلا خوش نمیگذره کدوم زنی بدون شوهرش خوش میگذرونه؟
عباس در حالیکه قربان صدقه مسعود میرفت گفت:چه کنیم دیگه؟سرنوشت من این بوده که وقتی پسرم به دنیا میاد زندون باشم.امیدوارم برا پسرم هم مادر باشی هم پدر انشالله برمیگردم تلافی میکنم.خیال نکن برا تو ناراحت نیستم درسته که گاهی خر میشم اما باور کن اگه زن و بچه نداشتم زیاد زندون مشکل نبود.شیطونه دیگه دیدی که اون روز راحت داشتیم میگفتیم و میخندیدم.اول رضا شروع کرد هی بد و بیراه میگفت که نمیدونم جلوی رفیقش خجالت کشیده که چک برگشته و دیگه نفهمیدم چی شد.
پرسیدم:میشد با زبون خوش معذرت بخوای و از اون خواهش کنی که غروب تو بنگاه قضیه رو حل کنی.
عباس کنارم روی نیمکت نشست .مسعود را روی زانویش گذاشته بود نگاه از او برنمیداشت گفت:کاشکی کاشکی با دیدن مسعود میتونم بگم کاشکی زندون نبودم.
فرصت گفتگوی زیاد نبود او را داخل سالن بردند.ما هم از در دیگر داخل شدیم .مسعود چنان گریه ای راه انداخت که بلافاصله از جایگاه تماشاچیان به بیرون از سالن رفتم.مادرم مرا تنها نگذاشت .با اینکه دلم میخواست جلسه دادرسی را تماشا کنم و پی به چگونگی دفاع کردن عباس ببرم بعد از آرام شدن بچه پاسبان نگهبان دم در سالن دادگاه مانع من شد.دادگاه تجدید نظر کمتر از دو ساعت طول کشید.فقط به دلیل داشتن همسر جوان و فرزندش که تازه به دنیا آمده بود یکسال از محکومیت چهار ساله او کم شد.بعد از جلسه دادگاه مامور اجازه داد نیم ساعتی با عباس باشیم.با اینکه دلخوشی از او نداشتم دلم برایش سوخت گویی بنظر میرسید کمی افتاده و نادم شده است اما بجای نگاه مهربان در چشمانش تمنای وصال موج میزد.چندبار بمن گفت خیلی خوشگل شده ام و در آن موقعیت اینگونه سخن گفتن و نگاه هوس باز داشتن فقط از عده عباس بر می آمد.
هنگام خداحافظی چندبار صورت مسعود را بوسید و از پدر و مادرم تشکر کرد که مرا تنها نگذاشتند.همانگونه که قبلا اشاره کردم عباس نزدیک 50 هزار تومان بدون اطلاع پدرش د رخانه داشت.مرا کناری کشید و آهسته طوری که اطرافیان متوجه نشوند گفت:درباره پول که به بابا چیزی نگفتی؟
گفتم:نه به هیچکس حرفی نزدم حتی آذر.
عباس گفت:به خودت و پدر و مادرت و بچه نگذار بد بگذره.تا میتونی از بابا هم پول بگیر فقط یه چیز از تو میخوام تنها برای خرید ازخونه بیرون نرو.
گفتم:من دیگه بچه دارم از چی میترسی؟
گفت:از تو خاطر جمع هستم اما نامرد فراوونه.دربسته بهت بگم اگه از بچه ها اومدن دم در مثلا خواستن رفیق بودنشونوبمن ثابت کنن و پرسیدن کار و باری نداری محل نذار باشه؟
گفتم:باشه من کم و کسری ندارم فقط جای تو خالیه.
عباس گفت:قربون تو میدونم یه خورده اذیتت کردم اما تلافی میکنم.
شگفت زده شده بودم عباس اعتراف کند که مرا رنجانده.از او خیلی بعید بود.کورسوی امید در دلم جرقه زد که عباس بعد از آزادی بدخلق و عصبانی و ایرادگیر مثل گذشته نخواهد بود.
هنگام خداحافظی به مادر و پدرش سفارش کرد که برای رفاه و اسایش من و بچه ام از هیچ چیز دریغ نکنند.
کمی بزندگی امیدوار شدم و حتی دلم میخواست گاهی به ملاقاتش بروم.بلکه به فکر وادارش کنم اما او محیط زندان را مناسب زن جوانی مثل من نمیدانست.آذر هفته ای یکبار و مادرش و ارزو یک روز در میان بمن سر میزدند.رفته رفته مسعود پا به دو ماهگی گذاشت و چنان مرا شیفته خودش کرده بود که حد و اندازه ای نداشت.خلا زندگیم را پر کرده بود.آنچه بیشتر من و مادرم را نگران کرده بود بیماری پدرم بود که روزبروز بدتر میشد تا جاییکه مجبور شدیم او را در بیمارستان بازرگانان که در ابتدای خیابان بوذرجومهری واقع بود و فاصله زیادی تا خانه مان نداشت بستری کنیم.
پدرم بیش از دو هفته در بیمارستان دوان نیاورد.روز 25 شهریور همان سال 1348 که پسرم روزهای اول سه ماهگی اش را پشت سر میگذاشت جان به جان آفرین تسلیم کرد.وای که چه روز غم انگیزی بود آنروز پی بردم که از دست دادن پدر چه مصیبت بزرگی است.مادرم به سر و سینه میزد پدر و مادر و خواهران عباس و تنی چند از بستگانشان جهت دلداری ما به بیمارستان آمده بودند.پدر عباس همان روز به محمد اطلاع داده بود که هر چه زودتر خودش را به تهران برساند.قرار شد روز بعد پدرم را به خاک بسپاریم.به چه حالی من و مادرم و خواهرم را بخانه خودشان بردند توصیف پذیر نیست.دلداری این و آن فایده ای نداشت.تا صبح من و مادرم گریه کردیم و خواب به چشممان نیامد.هنوز آفتاب سربرنیاورده بود که محمد و جمیله و دخترشان لیلا که راه افتاده بود و مامان و بابا میگفت از راه رسیدند.برای اولین بار بود که گریه محمد را دیدم گریه او من و مادرم را که دیگر اشکی در دیدگانمان نداشتیم به گریه آورد وای که مرگ پدر چقدر سخت بود.
با اینکه آذر وسایل صبحانه را آماده کرده بود میل نداشتیم.مادر عباس که مانند پسرش نمیدانست بقول معروف هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد گفت:بالاخره احمد اقا عمر خودشو کرده بود خدای نکرده مثل اینکه جوون ناکامی رو از دست دادین بس کنین دیگه.
سپس رو بمن کرد و گفت:بسه دیگه فکر بچه باش که خدا نکرده شیرت خشک نشه.
در حالیکه از جملات او چنان ناراحت شده بود که اگر چاره داشتم حلقومش را فشار میدادم گفتم:خانم عجب حرفی میزنین پدرم بوده بزرگم کرده جوون ناکام یعنی چه؟
آذر مانند همیشه اب روی آتش ریخت.حق را بمن داد و در ضمن طوریکه ناراحت نشوم معتقد بود که زیاد خودم را ناراحت نکنم.چرا که دیگر فایده ای ندارد پروانه و شوهرش آقا منصور که شب گذشته به خانه شان برگشته بودند از راه رسیدند.ساعت از 8 شب گذشته بود تعدادی که از 20 نفر تجاوز نمیکرد جنازه پدرم را از سردخانه بیمارستان تحویل گرفتند.چه بگویم که دیدن تابوت او که روی دوش پسرش و دامادش حمل میشد خیلی برای من و مادرم و خواهرم دلخراش بود.
پدرم را در گورستان بهشت زهرا با تشییع جمعیت اندکی به خاک سپردیم.در مجسد جوادیه که بیشتر اهالی کوچه ای که خانه ما آنجا بود و ما را میشناختند به آن رفت و آمد داشتند ختم برگزار کردیم.چند ماهی بود از الهام خبر نداشتم از روز اول تا بعد از مراسم هفتم که د رجوادیه بودیم هرگز تنهایم نگذاشت.
یکی دو روز بعد از مراسم هفتم پدرم محمد و جمیله عازم اندیمشک شدند ما هم به خیابان ری کوچه ابشار برگشتیم.تحمل جای خالی پدرم برای من و مادرم مشکل بود.بالاخره چاره ای نبود نه گریه های من پدرم را زنده میکرد و نه زاری مادرم.کم کم پی بردیم که مردن حق است فقط شبهای جمعه سر خاک او میرفتیم و گریه میکردیم.
خبر مرگ پدرم از طریق مادر و پدر عباس به او رسیده بود.برایم پیام فرستاده بود که در غم من شریک است.هفته بعد که اذر به ملاقاتش رفته بود از راه زندان بخانه من آمد و گفت:مثل اینکه عباس دارد آدم میشود برایت نامه نوشته.آذر چون شوهرش دم در منتظر بود نامه ای را که عباس نوشته بود بمن داد.لبخندی زد و خداحافظی کرد .عباس نوشته بود:
پرستو جان سلام
امیدوارم تو زنده باشی و سایه ات روی سر پسرم باشد.مرگ احمد اقا پدر خدا بیامرزت مرا هم نگران کرد.چه میشود کرد خدا بتو و مادرت صبر بدهد.خدا رحمتش کند.منهم سیاهپوش پدرت هستم خیلی چیزا تو دلم تلنبار شده اما بلند نیستم بنویسم.چی بگم آزادی خیلی خوبه.کاش آزاد بودم تا صبح بچه داری میکردم تا تو خوب بخوابی.پرستو جان کم کم دارم میفهمم که بی مورد و بیخودی عصبانی میشدم.تو دادگاه هم بهت گفتم میدونم خر نیستم که تو رو اذیت کردم.الهی دستم بشکنه که چند بار کتکت زدم.بچه ها تو زندون میگن خدا زن را زده ما دیگه چرا تو سرش بزنیم.خلاصه از این حرفا زیاد میزنیم که حوصله منو سر نره.بیشتر بچه های بند زن و بچه دارن جرمشون یا دعواس یا مواد مخدر یا دزدی.خلاصه مخلصتم راستشو بخوای خوب که فکر میکنم یه خورده لوس و ننر بار اومدم شاید تقصیر مامان بوده شاید هم بچه های محل انشالله وقتی آزاد شدم تصمیم دارم از گل بالاتر بتو نگم.ناسلامتی بابا شدیم آخ که چقدر دلم برای مسعود تنگ شده به آبجی گفتم هفته دیگه بیاردت ملاقاتی یادت نره بچه رو هم بیاری.دلم هواشو کرده هوای تو که بیشتر خیلی بیشتر.ای داد و بیداد که اول زندگی افتادیم تو حبس اینجا شعر هم یاد گرفتم بخاطر تو این شعرو همیشه میخونم:
جان من گر شدی از صحبت من سیر بگوی
گر شدی از من ماتم زده دلگیر بگوی
خلاصه پرستو جان تا آمدم سر عقل بیام گیرافتادم.اگر خلاص شدم تلافی میکنم.
تصدقت عباس
نامه عباس بوی پشیمانی و ندامت میداد.بدم نمی آمد لااقل زندان باعث شود که سرش به سنگ بخورد و معنی ازادی و زندگی را درک کند و قد رهمسرش را که با هر ساز او رقصیده بداند.
غم مگر پدر گرچه میرفت که برای من عادت شود اما برای مادرم که عمری با زندگی کرده بود و در غم و شادی شریک و مونس یکدیگر بودند.خیلی مشکل بود.چه شبها که تاصبح نمیخوابید و چه روزها که بیاد او اشک میریخت و منکه غم خودم را داشتم او را دلداری میدادم.
اواخر شهریور الهام سری بمن زد.در کنکور شرکت کرده بود و امید داشت در رشته پزشکی قبول شود.تا غروب با هم بودیم و از دوران نوجوانی و مدرسه حرف میزدیم.در بین گفتگوهای پراکنده ناگهان الهام گفت:چه خوب بود تا فرصت داری و عباس نیست لااقل دیپلم میگرفتی تا کمتر فرصت غصه خوردن داشته باشی.
پیشنهاد الهام مرا به فکر وا داشت و تصمیم به ادامه تحصیل رفته قوت گرفت.الهام معتقد بود با استعدادی که در من سراغ دارد به پایان رساندن دبیرستان کار مشکلی نیست.میگفت بالاخره روزی داشتن دیپلم بکار می آید.قرار شد کلیه کتابها و جزوات و دفترچه های تمرین خودش را که دیگر به کارش نمی آمد در اختیار من بگذارد.مادرم راضی بود اما میگفت بدون اجازه شوهرم شبها به مدرسه رفتن کار نیست.شک نداشتم هرگز عباس راضی نمیشود به دبیرستان شبانه بروم بدون توجه به اینکه کسی راضی باشد یا نباشد بعد از پرس و جو از همسایه ها و ناحیه آموزش و پرورش همان منطقه بدون در نظر گرفتن عاقبت کار با عزمی راسخ در دبیرستان شبانه پروین اعتصامی که فاصله زیادی تا کوچه ابشار نداشت ثبت نام کردم.غیر از پروانه و شوهرش که گاهی به خانه آنها میرفتم و آنها بخانه من می آمدند و مادرم کسی از قضیه با اطلاع نبود کلاسها ساعت 5 تا 9 شب بود.چون رشته ام طبیعی بود به توصیه الهام برای بعضی از دروس مانند دیکته و انشا و ادبیات احتیاج به کلاس نداشتم و بطور کلی باید در هفته چهار شب به دبیرستان میرفتم.دهم مهرماه کلاسها دایر شد.مانند همان دوران مدرسه با ذوق و شوق سرکلاس حاضر شدم.با توجه به آرایش نکردن و جوان بودنم همکلاسیها پی نبردند که شوهر و بچه ای دارم.در کلاسی که من بودم زنهایی بودند که سنشان از سی . پنج شش سال هم تجاوز میکرد و اغلب شوهر و چند فرزند داشتند با مشاهده آنها اراده ام قوی تر میشد.
میز و نیمکت مدرسه طوری بود که نه من بلکه زنان مسنتر از مرا به دوران نوجوانی میبرد.از شیطتنهای بچه گانه غافل نمیشدم بعد از کلاس وقتی میدیدم بعضی از شوهرها در انتظار همسرانشان هستند و چقدر صمیمانه رفتار میکنند آه حسرت از درونم بلند میشد .از شب سوم با زنی بنام فریده اشنا شدم که در اداره ای شاغل بود و گرفتن دیپلم فقط بکار اداره اش می آمد تا از بقیه همکارانش عقب نماند.زنی با شعور و با شخصیت بود شوهر و دو دختر داشت شوهرش ماشین داشت و هر شب بدنبال او می آمد و چون مسیرش با من یکی بود مرا هم سوار و درست روبروی کوچه ابشار پیاده میکرد.
شور و شوق دبیرستان و وجود مسعود که همه عشق زندگیم در او خلاصه میشد و اینکه مادر با من بود بقول الهام فرصتی برای غصه خوردن که چرا شوهرم چنین و چنان است و چرا باید زندان باشد باقی میگذاشت.طلق معمول آذر هفته ای و گاهی دو هفته یکبار بخانه ما سر میزد و مادر عباس هم هر زمان فرصتی پیش می آمد برای دیدن مسعود می آمد.نزدیک دو ماه کسی از بستگان عباس پی نبرده بودند که شبها به دبیرستان پروین اعتصامی میروم البته آذر کتابها و جزوات دوره آخر دبیرستان را دیده بود.به او گفته بودم برای سرگرمی مطالعه میکنم.شاید در امتحان نهایی به صورت متفرقه شرکت کنم.لزومی نمیدیدم به او درباره کلاس شبانه روزی حرفی بزنم.
تقریبا اواخر پاییز بود .مسعود 6 ماهه بود و روزبروز شیرینتر میشد و تشخیص میداد که من مادرش هستم و دوری مرا احساس میکرد.یکی از همان شبهای پاییز که کم کم هوا رو به سردی میرفت بعد از مدرسه با فریده که رفته رفته با هم دوست شده بودیم سوار اتومبیل شوهرش که منتظر بود شدیم.مانند همیشه درست روبروی کوچه ابشار توقف کرد.بعد از تشکر از آنها پیاده شدم که ناگهان با رقیه دختر عموی عباس و شوهرش و دو پسر 8 و 10 ساله اش روبرو شدم.رقیه که گویی کشف بزرگی مرده و مرا در حال خلافکاری دیده با حالتی شگفت زده و ناباورانه پرسید:پرستو تویی؟این اقا کی بود که پیادت کرد؟چشم عمو و زن عمو روشن عباس باید کلاشو بزاره بالاتر .ا ا تو!پرستو این موقع شب ولگردی و ...
ناگهان از کوره در رفتم نگذاشتم ادامه بدهد گفتم:نمیخواهم دهن به دهن تو بشوم.مگه چشمات کوره کیف و کتاب را نمیبینی ؟من مدرسه شبانه بودم .قبول نداری تا مدرسه پروین اعتصامی راهی نیس برو بپرس اصلا به شما مربوط نیس من کجا بودم هر جا بودم.
دختر عموی عباس ساکت شد.نگاهی به ریخت . قیافه من انداخت و گفت:مثل دختر مدرسه ییها خودتو درست کردی ولی این یارو کی بود که سوار ماشینش شده بودی؟حتما محض رضای خدا سوارت کرده بود و حتما گفتی شوهر نداری محصلی؟
گفتم:چی میخوای بگی؟هر جور فکر میکنی درسته حوصله تو یکی رو ندارم.
شوهرش گفت:ما جنوبیها غیرت داریم باید معلوم بشه کجا بودی...
تحمل دیدن آنها و شنیدن حرفهایشان را نداشتم.با عجله خودم را بخانه رساندم صدای گریه مسعود موجب شد که با شتاب خود را به او برسانم و در حالیکه قربان صدقه اش میرفتم در آغوشش بگیرم.گرسنه بود و با ولع هر چه تمامتر به پستانم میک میزد.از دختر عموی عباس بی اندازه ناراحت بودم که چرا بدون اینکه پی به ماجرا ببرد باید بمن شک کند.قضیه را به مادرم گفتم مادرم سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:باید منتظر عکس العمل مادر و پدر و بستگان عباس باشیم.
سپس زبان به انتقاد من گشود که چرا به فکر ادامه تحصیل افتاده ام.میگفت:هر کس زن جوانی مانند مرا در آن وقت شب پاییز ببیند به شک می افتد.
گفتم:منکه خودم میدونم چیکار میکنم نه عباس برای من مهمه و نه مادر و پدرش بیاد دیپلم بگیرم.
پیش بینی مادرم درست از اب در آمد.روز بعد پدر و مادر عباس و اذر سراسیمه بخانه ما آمدند.مادرم عباس به سمتم هجوم آورد و شروع به فحاشی کرد:زنیکه بی همه چیز به عباس خیانت میکنی؟پس بگو چرا برا عباس بدبخت بیخیالی زیر سرت بلند شده همین امروز تکلیفتو روشن میکنم.ما تو این کوچه و محل آبرو داریم 6 ماه نتونستی بدون مرد سر کنی تف تو اون روت بیاد زنیکه بی شرم.
خیلی خونسرد فقط نگاهش میکردم و میخندیدم آذر هم ناراحت و عصبانی بنظر می آمد.پدر عباس از شدت خشم بخوشد میلرزید دستانش را بهم میزد و میگفت:آبروریزی از این بدتر نمیشه چه جوری سرمو تو محل بلند کنم.
مادرم قصد داشت جواب بدهد.به او نهیب زدم که ساکت باشد و بگذارد هر چه دلشان میخواهد بگویند.آذر رو بمن کرد و گفت:چی شده؟دیشب کجا بودی؟رقیه گفت ساعت 9 از یک ماشین سواری پیاده شدی راست میگه؟
گفتم:کاملا درسته.
رنگ آذر تغییر کرد.باورش برای او مشکل بود پرسید:تو پرستوی نجیب!اونموقع شب تو ماشین مردی غریبه ؟نه نه دروغه!
نمیدانم چرا دلم میخواست مادر عباس را بیشتر از آنچه بال و پر میزد بقول معروف بچزانم.گفتم:نه دروغ نیس رقیه و شوهرش درست گفتند.مادر عباس محکم به صورتش زد چیزی نمانده بود پس بیفتد.برای اولین بار آذر سرم فریاد کشید و همراه با ناسزا گفت:آخه چرا چرا؟
مادرم با حالتی بر آشفته رو بمن کرد و گفت:چرا راستشو نمیگی دختر تا اونارو از شک بیرون بیاری؟
مادر عباس که از شدت عصبانیت چیزی نمانده بود درست روی مادرم بلند کند با عصبانیت گفت:شک کدومه زنیکه بی حیا خجالت نمیکشی ؟چه کم داری که زن شوهر دا رو میفرستی فاحشه گری...
با اینکه سعی داشتم خونسرد باشم و بگذارم هر چه دلشان میخواهد بگویند تا بعد از پی بردن به اشتباهشان شرمنده شان کنم اما زمانیکه مادرم از شدت ناراحتی دستانش به لرزه افتاده بود در حالیکه سعی داشتم از کوره در نروم رو به آنها کردم و همراه با پوزخند گفتم:پس عباس بیچاره که بدبین و شکاک و بی چاک و دهنه تقصیر نداره به شماها رفته.
مادر عباس صدایش را بلند کرد.منهم مجبور شدم رودر روی او بایستم.گفتم:چرا باید بمن شک کنید؟چرا نباید اول پرس و جو کنین ببینین قضیه چیه؟اولا نمیدونم دیشب رقیه به شما چی گفته و چرا زود هر چی اون گفته باورتون شده چرا به اون شک نکردین.ممکنه اشتباه کرده باشه آخه به ریخت و قیافه من که هنوز 20 سالم نشده و ده ماه که دستی به ابروهام نزدم و بدون ارایش بودم میاد؟چطور این چیزها رو بمن نسبت میدین؟یعنی من آدمیم که بهمین راحتی پسرم رو به مادرم بسپرم و برم با مردای غریبه؟
آذر گفت:پس قضیه چیه رقیه دروغ گفته؟
گفتم:نه رقیه هم مثل عباس بدبخته.کسی که نپرسیده و پی به قضیه نبرده فوری قضاوت کنه آدم عاقلی نیست.
خلاصه بعد از گقتگوی بسیار در حالیکه آنها هنوز در شک و تردید و اوهام دست و پا میزدند کارت شناسایی دبیرستان پروین اعتصامی و کتابها و دفترچه ها را با عصبانیت به سمتشان پرتاب کردم و گفتم:دارم ادامه تحصیل میدم فکر کردم اگه عباس بو ببره که من شبها به دبیرستان شبانه میرم خیالش ناراحت میشه قصد داشتم شما و اون را در یک عمل انجام شده قرار بدم.
مادرم با حالی بر آشفته گفت:چیزهایی که بمن و دخترم نسبت دادین لایق خودتونه.
دنباله جمله او را گرفتم.رو به پدر عباس کردم و گفتم:شما چرا؟یعنی انقدر تجربه ندارین که بفهمین من نمیتونم کار خلاف شرع انجام بدم ؟چطور باورتون شد که امروز هر چه از دهنتون در اومد بما گفتین.
آذر گفت:سوار ماشین کی شده بودی؟
ماجرا را برایش شرح دادم و گفتم:من از خودم مطمئن هستم.برای اینکه شما هم مطمئن باشید امشب به دبیرستان پروین اعتصامی بیایید تا فریده و شوهرش را که هر شب مرا تا سر کوچه میرسانند به شما معرفی کنم.
گویی روی آنها اب سرد ریخته باشند مدتی ساکت شدند.آذر گفت:اگر با من در میون میذاشتی بهتر نبود؟
گفتم:شما به مادرتون میگفتی مادرتون هم به عباس صلاح دیدم چیزی نگم.حالا هم چه بخواهید چه نخواهید ادامه تحصیل میدهم.بعدی نیست دانشگاه هم برم.چون زندگی با عباس که تازه متوجه شدم زیردست آدمهای بدبین و عصبانی مثل شما بار آمد قماره.معلوم نیست از زندان برگرده تغییر کرده یا نه.اگه مثل گذشته باشه لحظه ای با اون زندگی نمیکنم باید فکر آینده ام باشم.
مادر عباس گویی لال شده بود.نگاهی به آذر کرد و سر تکان داد.آذر به نحوی قصد داشت رفتار مادر و پدرش را توجیه کند.منهم چنان عصبانی بودم که چیزی نمانده بود آنها را از خانه بیرون کنم.پدر عباس گفت:بخودم میگفتی هر شب میومدم دنبالت مردم که فکر نمیکنن تو از گل پاکتری منکه پدر شوهرت هستم و مادر شوهرت تا شنیدیم گمان بد کردیم چه برسه به مردم.
همراه با پوزخند گفتم:فردا با صدای بلند در محل اعلام کنید که عروسمان قصددارد ادامه تحصیل بدهد یا روی پارچه بنویسید به دیوار آویزان کنید.من به مردم چکار دارم؟یک کلمه به مدرسه شبانه میروم و قصد دارم دیپلم بگیرم اینکه اینهمه سر و صدا و داد و فریاد ندارد.
مادر عباس گفت:زن بدون اجازه شوهرش نباید هر کار دلش خواست بکنه.
خندیدم و گفتم:کدوم شوهر؟عباس خیلی باید از من ممنون باشه .اگه وقتمو بیخودی تلف میکردم خوب بود یا هر روز تو کوچه و خیابان ول میگشتم؟دارم درس میخونم گناه که نمیکنم.
آذر گفت:ما حرفی نداریم.رقیه گفت دیشب ساعت 9 یه ماشین سواری تو رو سر کوچه پیاده کرد.باید بما حق بدی که نگران بشیم.
گفتم:چشم کور شده رقیه ندید که زنش بغل دست راننده نشسته بود.متو دو تا دختر نشد که تو ماشین بودن؟آخه چرا پس و جو نکرد.تحقیق نکرده از راه نرسیده هر چه دلتون خواست به من و مادرم بگین و تهمت بزنین که من فاحشه هستم؟تا عمر دارم رفتار ناشایست شما رو فراموش نمیکنم.فقط یه چیزدستگیرم شد که عباس تقصیر نداره چرا که زیر دست شما تربیت شده.
آذر که نمیخواست زیادتر رودر روی هم بایستیم و بقول معروف بیشتر رویمان به روی هم باز شود گفت:حالا یک سوء تعبیری پیش آمده تو هم دیگه شلوغش نکن.بنظر من باید بما میگفتی که مدرسه شبانه میری بالاخره عروس ما هستی و ما در نبود عباس مسئولیت داریم.
مادرش که متوجه شده بود که برخورش با من و مادرم خوب نوبده قصد داشت از طریق دیگری مرا مقصر بداند.دنبال جملات آذر را گرفت و گفت:آخه مدرسه رفتن یعنی چه؟اون موقع شب برگشتن معنی نداره.تو بچه داری بشین بچه داریتو بکن امروز شوهر بقول خودت فلان زنه تو رو رسونده فردا سوار ماشین یکی دیگه میشی.حیدر درست میگه.جلوی زبون مردمو که نمیشه گرفت میگن شوهره زندونه زنش ددری شده.
پرسیدم:خب بعد چی میشه؟عباس طلاقم میده دیگه.هر چه زودتر بهتر.
مادر عباس چنان براشفته شد که از جا پرید و گفت:خیلی دم در آوردی پرستو نکنه کسی دیگهای رو زیر سر داری؟
آذر به مادرش نهیب زد که حرف را کوتاه کند ولی من ول کن نبودم.خلاصه چیزی نمانده بود همگی با هم گلاویز شویم.هر لحظه صدایمان بلندتر میشد.در بین بگو مگو بالاخره حرف دلم را به زبان آوردم و گفتم:عاشق سینه چاک عباس نبودم.دوستش نداشتم و ندارم.حتی به برادرم محمد که باعث وصلت ما شده بد و بیراه گفتم.مادر و پدر عباش بخصوص آذر از من توقع نداشتند که در برابرشان جبهه بگیرم .آذر گفت:مثل اینکه د رپی بهانه ای بودی که...
میان حرفش پریدم و گفتم:چه بهانه ای؟شما از راه نرسیده پرس و جو نکرده بمن میگین بدکاره تا هر چی دلتون میخواد بارم کنین.بالاخره تحمل هم حدی داره.
بهر حال آنروز آنها با قهر و غیظ خانه را ترک کردند.مادرم معتقد بود که برخورد تندی با آنها داشتم گفتم:تقصیر خودشونه چیزی نمانده بود که بین من و مادرم بگو مگو پیش بیاید که او کوتاه آمد.
با اینکه بعد از جار و جنجال پیش آمده مادرم راضی نمیشد به مدرسه بروم اما من گوشم بدهکار نبود.فقط از آن به بعد مسیر مدرسه تا کوچه ابشار را پیاده طی میکردم تا موردی پیش نیاید و برای اینکه فریده را مجاب کنم آنچه پیش آمده بود برایش شرح دادم.
بعد از یکهفته یک روز صبح آرزو بخانه ما آمد.از مادرش پیغام آورده بود که دلش برای مسعود تنگ شده آرزو را خیلی تحویل گرفتم.صورتش را بوسیدم .حالش را پرسیدم و مسعود را به او دادم که نزد مادرش ببرد.آرزو گفت:برای ناهار هم شما رو دعوت کرده تو رو خدا بیا بریم زن داداش.
کمی به فکر فرو رفتم مادرم گفت:بالاخره نمیشه تا ابد قهر باشیم.قبول کردم.همگی رهسپار خانه مادر عباس شدیم.سلام کردم جوابش سرد بود یک آن تصمیم گرفتم از همان دم در برگردم.مادر عباس مسعود را از من گرفت برای اینکه او را از آن حالت بیرون بیاورم گفتم:خانم جون سلام کردم اگر قرار بود که سرسنگین باشین چرا دنبالم فرستادین؟مادرم دست مرا گرفت و بسمت ا و برد.چنان آن زن از خودراضی و متکبر بود که تا نخست من صورتش را نبوسیدم مرا نبوسید.بالاخره به ظاهر آشتی کردیم.بقول مادر الهام بعضی از اشتیها از قهر بدتر است.
شهر که پدر عباس بخانه برگشت از دیدن من خیلی خوشحال شد.با خوشرویی پیشانیم را بوسید و خوش آمد گفت.منهم حالش را پرسیدم و جویای حال عباس شدم.نزدیک 4 ماه بود که عباس را ندیده بودم.گویا از پدرش خواسته بود که من و پسرش را به ملاقاتش ببرد.بمن گفت:عباس خیلی دلتنگی میکند به هر دری میزنم که از آقا رضا و پدرش رضایت بگیرم فایده ای نداره.
پرسیدم:اگر رضایت بدهند عباس آزاد میشود؟
آقا حیدر گفت:آره اندازه جرمی که دادگاه حق خودش میدونه حبس کشیده فقط کافیه اونا رضایت بدن تا عباس برگرده سرخونه و زندگیش.
بی اختیار بند دلم پاره شد.بی تردید اگر عباس آزاد میشد هرگز اجازه نمیداد تا ساعت 8 و 9 شب به مدرسه شبانه بروم.مرا بازخواست میکرد که چرا در این مدت تنها پا از خانه بیرون گذاشتم باز داد و قال بود و کتک و فحش چند لحظه به فکر فرو رفتم.مادر عباس به طعنه گفت:تو که اونروز گفتی عباس رو دوست نداری چرا رفتی تو فکر؟
مادرم گفت:تو دعوا که حلوا خیر نمیکنن حالا پرستو یه چیزی گفته.
پدر عباس گفت:چند روزه که به این فکر افتادیم که تو بچه رو برداری بری خونه آقا رضا و از اونا خواهش کنی.شاید بخاطر بچه دلشون بسوزه و رضایت بدن.
مادر عباس گفت:اگه پرستو اینکار رو بکنه حتما دلشون به رحم میاد بالاخره عباس به اندازه کافی مجازات شده.اگر دوست داره پدر بالای سر مسعود باشه چرا نکنه؟
آخر ص 180
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)