صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 48

موضوع: رها | حسن کریم پور

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    راننده اتومبیل از عباس خواست بقول معروف کله خر تر بود بالاخره عباس را جا گذاشت.عباس قصد داشت خیابانهای خلوت تهران را تبدیل به میدان مسابقه کند از او خواهش کردم که مراعات کند.بالاخره رضایت داد از سرعتش بکاهد.بعد از گشتی درخیابانهای تهران روبروی خانه ای که قرار بود خانه بخت من باشد توقف کرد.اتومبیلهای بدرقه کننده یکی از پس دیگری کنار دیوار پارک کردند .همه پیاده شدند و بدون توجه به اینکه از نیمه شب گذشته چنان سر و صدا راه انداختند که همسایه ها سر از پنجره بیرون آوردند.گوسفندی جلوی پای ما قربانی کردند .دود اسپند در فضا پیچیده بود تعدادی از همان دم در خداحافظی کردند و بعضی از بستگان نزدیک عباس به اتفاق خواهر و شوهر خواهرش و پدرو مادرم و محمد با ما تا داخل ساختمان آمدند.تازه رقص و بزن و بکوب شروع شد .
    صدای عروس باید برقصد مانند پتکی بود که به سرم میکوبیدند.خواهش کردم که دست از سرم بردارند.یکی از زنها که نسبتی با عباس داشت گفت:تو عمرم عروسی به این بداخلاقی ندیده بودم.بعد رو بمن کرد و ادامه داد:شب عروسیته دیگه تکرار نمیشه بلند شو برقص و شادی کن.
    عباس دست مرا گرفت و بزور بلند کرد.مجبور شدم خودم را تکان بدهم.عباس از کسی که دنبک میزد خواست برایش آهنگ بابا کرم ضرب بگیرد.با کف زدن زن و مرد و پسر و دختر عباس شروع به رقص کرد وای خدای من ادا و اطوار او برای من قابل تحمل نبود اما مادرش حظ میکرد.
    خلاصه رقص و بزن و بکوب ساعتی ادامه داشت.سپس ما را طبق آداب و رسوم دست به دست دادند و من و عباس تنها شدیم.نظر به باورهایی که مادرم داشت و خودم هم بی اعتقاد نبودم قصد داشتم چند دقیقه ای با خدا راز و نیاز کنم.از این و آن شنیده بودم شب عروسی اگر دو رکعت نماز بخوانم درمانده نمیشوم اما عباس تحمل نداشت مانند گرگی گرسنه که در بیابان بره ای به چنگ آورده به جانم افتاد.نه راز و نیازی در کار بود و نه حرف و حدیث عاشقانه ای چه بگویم؟نمیدانم خلاصه بلای بر سرم آورد که روز بعد مادرم و مادر عباس مرا به بیمارستان بردند و پزشک زنان بعد از معاینه دستو رداد تا مدتی عباس با من نزدیکی نکند...
    روز پاتختی من مثل تصادفیها بودم.خسته و کوفته و با تنی مجروح ساکت در گوشه ای نشستم.عباس از من دلخور بود.خلاصه یادم نیست چه کسانی آمده بودند.خواهرم پروانه و حتی مادرم مرا سرزنش میکردند.اعتقادشان بر این بود که خودم را لوس کرده ام.فقط به علامت تاسف سر تکان میدادم چه میگفتم که باور کنند عباس آدمی نیست که آنها در تصور داشتند؟در آن ساعت اگر کسی از من میپرسید از خدا چه میخواهم میگفتم میخواهم بخانه پدرم برگردم اما غیرممکن بود.
    شب دوم کمی جرات نشان دادم و در برابر عباس که توصیه پزشک زنان را ندیده گرفته بود ایستادگی کردم.با زبان خوش به او گفتم من همسر تو هستم فرار که نمیکنم.باید بدانی بعضی از مسایل را باید رعایت کرد او آدمی نبود که انتقاد پذیرباشد و یا بقولی زبان خوش را بفهمد.وقتی با مقاومت من روبرو شد چنان سیلی ای به گوشم نواخت که چشمانم سیاهی رفت.یک آن حس کردم که مغزم از سرم بیرون پریده است.سرم را بین دستانم گرفتم بغض گلویم را فشار میداد همراه با گریه گفتم:پس اینهمه که از لذت شب زفاف و روزهای اول ازدواج میگن بیخودیه؟من سزاوارم که شب دوم عروسی کتک بخورم؟آخه چرا چرا؟به هق هق افتادم عباس اول قصد داشت بی تفاوت باشد ولی کم کم لب به سخن گشود و گفت:آخه تو به اندازه یه سر سوزن رغبت نشون نمیدی!اگه منو نمیخواستی قبول نمیکردی.
    اگر میگفتم نمیخواستم و مجبور شدم کار بجای باریک میکشید.ساکت ماندم و گریه کردم.بالاخره دلش به رحم آمد یا چیز دیگر نمیدانم.با حالت پشیمانی سرم را بر روی سینه اش گرفت حتی نمیدانست چگونه از دلم بیرون بیاورد.با حالتی که انگار حق با اوست گفت:آخه عباس اهل نامهربونی نیست ناز و ادا و اصول هم اندازه ای داره درسته که خوشگلی باید ناز کنی یا بهت یاد دادن که از همون شب اول رو به شوهرت ندی تا همیشه عزیز باشی اما عباس با بقیه فرق داره.عصبانی بشم هیچی حالیم نیس پس سعی کن منو عصبانی نکنی.حالا پاشو پاشو صورتتو بشور.
    آهی کشیدم و سر تکان دادم.عباس کمی صدایش را بلند کرد و گفت:دیگه چیه منکه معذرت خواستم خانم.
    خیلی از چیزها را به هیچکس نمیشود گفت.در یکی از مجلات از صادق هدایت مطلبی دیدم که درک معنی و مفهومش شاید برایم مشکل بود اما آن شب و شبهای بعد پی به آنها صادق هدایت گفته بود بردم.
    فرداهایی در زندگی هست که مثل خوره روح را در انزوا میخورد و میتراشد.آدم نمیتواند این دردها را به کسی بگوید.
    خلاصه میتوانم بگویم نه اینکه عباس را دوست نداشتم بلکه نسبت به او احساس تنفر میکردم.
    از روز سوم بستگان عباس یکی پس از دیگری طبق آداب و رسوم ما را پاگشا کردند.هر شب مهمان یکی از خویشاوندان او بودیم.چاره ای جز اینکه وانمود کنم از زندگی ام راضی ام نداشتم.نقش بازی میکردم.خواهرم هم ما را دعوت کرد.در یک فرصت کوتاه و خیلی مختصر به او گفتم:نه اینکه در خانه عباس احساس خوشبختی نمیکنم بلکه امنیت هم ندارم.
    خواهرم سعی میکرد مرادلداری بدهد میگفت اول زندگی بین زن و شوهری بگو و گو هست و تا اخلاقشان دست یکدیگر بیاید زمان لازم دارند.گفتم تا امروز که نزدیک 20 روز از زندگی ما گذشته هیچ لذتی نبرده ام و حسرت روزهایی را دارم که درخانه پدر و مادرم بودم.
    از شب عروسی از الهام خبر نداشتم.و بالاخره عباس را راضی کردم سری به پدر و مادرم بزنیم.او اجازه نمیداد به خانه الهام بروم با خواهش و تمنا و حتی التماس رضایت داد اما برایم زمان تعیین کرد که زود برگردم .وقتی با الهام روبرو شدم گریه امانم نداد.هر چه الهام و مادرش میپرسیدند چه شده چنان به هق هق افتاده بودم که مدتی نمیتوانستم حرف بزنم.برایم شربت آوردند.کمی بخودم آمدم و گفتم:دیدی بدبخت شدم الهام؟سپس کردار و رفتار عباس را که دور از آدمی بود شرح دادم.
    برایم دلسوزی کردند.در عین حال نظر مادر الهام این بود که اول زندگی چنین بحرانهایی طبیعی است و امید داشت که هر چه زودتر بحران را پشت سر بگذاریم.گفتم:یکماه نیست که ازدواج کرده ایم ماهی که اسمش ماه عسل است برای من ماه تلخکامی بوده وای به ماههای دیگه.
    کمتر از یکساعت نزد الهام ومادرش بودم.کمی خود را سبک کرده بودم.بیش از ان اجازه نداشتم د رخانه الهام بمانم با حالتی افسرده و نگران از او خداحافظی کردم و به خانه پدرم برگشتم .عباس به ساعتش نگاهی کردو نگاهی مشکوک بمن انداخت و گفت:یعنی اینقدر دلبتسگی تو اون خونه داری که باید یکساعت طول بکشه؟
    مادرم گفت:از خیلی وقت پیش از ده سالگی با الهام دوست بوده خیلی بهم علاقه دارن.
    عباس گفت:کسی که شوهر کرد دیگه باید رفقای دوره مدرسه رو فراموش کنه.
    رو به او کردم و گفتم:تو میتونی رفیقاتو فراموش کنی؟
    عباس گفت:من با تو فرق میکنم مردی گفتن زنی گفتن تو خوشگلی بر و رو داری جوونی درست نیست بدون شوهرت جایی بری.
    پشت کامیونی نوشته بود:
    ای آنکه تو را غیرت مردی است به سر
    نگذار عیالت رود از خانه بدر
    هر شاخه که از باغ برو آرد سر
    بر میوه آن طمع کند رهگذر

    از تعصب و طرز فکر عباس در دلم خندیدم.سر تکان دادم و برای خودم متاسف شدم.
    عباس گفت:منکه این شعرو نگفتم شاعر گفته خیلی هم درست گفته.
    در این مدت تا حدودی پی به اخلاق عباس برده بودم و میدانستم که نباید با جر و بحث کنم.با اینکه مادرم دلش میخواست شام را نزد آنها باشیم اما عباس بهانه کرد که حتما باید سری به بنگاه بزند.نزدیک غروب عازم خانه خودمان شدیم.در حالیکه عباس رانندگی میکرد چند دقیقه هر دو ساکت بودیم او سکوت را شکست و گفت:بنظر میرسه یه جوری شدی سر تکون میدی پوزخند میزنی چه شده پرستو؟
    گفتم:چیزی نشده یه جوری شدم یعنی چه جوری؟
    گفت:نمیدونم مدام آه میکشی بنظر میرسه از ازدواج با من زیاد راضی نیستی.
    گفتم:به فرض اگه راضی نباشم هم دیگه کار از کار گذشته.
    ناگهان کنار کشید.چنان کوبید روی ترمز که چیزی نمانده بود سرم به شیشه بخورد.با حالتی بر آشفته گفت:مگه زورت کرده بودم؟صد تا دختر خاطرخواه داشتم.یه کلمه میگفتی نه؟دارت که نمیزدن یا پای کسی دیگه ای تو کار بوده یا لیاقت این زندگیو نداری
    گفتم:حالا چرا حرکت نمیکنی ؟منکه چیزی نگفتم گفتم به فرض میدونی به فرض یعنی چه؟
    گفت:خر که نیستم میفهمم.خلاصه مثل اینکه کم کم داری اون روی سگ منو بالا میاری.
    گفتم:چکار کردم؟اگه میخوای از این به بعد یک کلمه حرف نمیزنم.
    عباس گفت:حرف بزن.زور نگو زیربار حرف زور زن نمیرم.من نمیذارم زنم تنهایی نه از خونه بیرون بره نه تنهایی بره خونه باباش نه خونه دوست و رفیقش فهمیدی؟شعری هم پشت کامیون نوشته بود قبول دارم.
    آهی کشیدم و گفتم:چشم باشه.هر چی تو میگی.حالا برو زشته تو خیابون سر و صدا راه انداختی.
    عباس با عصبانیت حرکت کرد اما مثل برج زهرمار بود.کوچکترین حرفی که میزدم به رای خودش تعبیر و تفسیر میکرد.
    چاره ای نبود باید با او سازش میکردم.یکی دو بار از رفتار ناپسند عباس نزد مادر و خواهر بزرگش گله کردم.آنها عقیده داشتند که کم کم درست میشود.میگفتند بچه دار که بشویم همه حواسمان پیش نق و نوق بچه میرود و دیگر فرصت بگو و مگو نداریم.خواهر بزرگ عباس آذر فهمیده تر بود و شوهرش با بقیه تفاوت داشت.
    عباس تمام وسایل آسایش مرا فراهم کرده بود یخچال همیهش پر بود از گوشت و میوه و مرغ هر شب با دست پر بخانه می آمد.اما من دلم میخواست در خرابه ای زندگی میکردم ولی عباس را دوست داشتم یا لااقل زبان خوشی داشت که رفته رفته به او عادت میکردم.او آنقدر خودخواه یا بهتر بگویم از خودراضی بود که شب وقتی خواب بودم بیدارم میکرد که پارچ اب بالای سرش بود به دستش بدهم.یکی دیگر از رفتارهایی که من نمیپسندیدم این بود که هفته ای یکی دو بار با رفقایش به کافه و کاباره میرفت و مست بخانه برمیگشت.گاهی آنقدر زیاده روی میکرد که هنوز نرسیده آنچه خورده بود بالا می آورد.هر چه به او میگفتم هر چه التماس میکردم ننوشد فایده ای نداشت.روزها به بنگاه پدرش میرفت هر چه دوست داشت برای ناهار یا شام تهیه میکردم اما امکان نداشت از اشپزی من ایراد نگیرد.گاهی میگفت یادت رفته نمک بریزی و زمانی میگفت مثل اینکه در نمکدان شل بوده.نه تشکر در زبانش بود نه لحنی ارام داشت.
    من توی خانه حوصله ام سر میرفت یک روز که خواهر کوچکش آرزو بخانه ما آمده بود به اتفاق سر خیابان رفتیم و از دکه روزنامه فروشی سرکوچه ابشار تعدادی مجله و از کتابفروشی چند کوچه بالاتر چند جلد کتاب داستان خریدم که لااقل سرم گرم باشد.خیلی زود بخانه برگشتیم آرزو مرا تنها گذاشت و من مشغول تهیه ناهار شدم.عباس اغلب ساعت 1 بخانه میرسید .هنوز نرسیده بو میکشید و میگفت گرسنه است.منهم قبل از آمدن او همه چیز را آماده میکردم.چند روزی بود که رفتارش کمی بهتر شده بود و سعی میکرد خیلی زود عصبانی نشود من هم به میل او رفتار میکردم.یعنی جرات نداشتم به میل خودم باشم یا اظهار نظر کنم آنروز کمی آرام بود.منهم تا حدودی امیدوار شده بودم که بالاخره تغییر میکند.ناهار خورشت بادنجان داشتیم سفره را انداختم و پلو و خورشت را توی سفره گذاشتم.او شروع به خوردن کرد و برای اولین بار بعد از نزدیک به دو ماه گفت:به به دستت درد نکنه کم کم داری یاد میگیری.
    گفتم:بالاخره باید یاد بگیرم تا تو از دستم راضی باشی.
    عباس گاهی که سرحال بود از شیرین کاریها و دغل بازیهاش در بنگاه برایم تعریف میکرد و البته همه کارهایش را به حساب زرنگی و هوشیاریش میگذاشت.آن روز یکی از روزهایی بود که به قول معروف از دنده چپ بلند نشده بود و من منتظر تعریفهایش بودم که ناگهان چشمش به مجلات و کتابهای روی تلویزیون افتاد.نگاهی به آنها کرد چهره اش درهم رفت.پرسید:اینا چیه؟کسی اینجا بوده؟
    گفتم:آرزو اومده بود بمن سر بزنه باهاش رفتم بیرون چند تا مجله و کتاب خریدم که روزا حوصله ام سر نره.
    گفت:خیلی خیلی بیجا کردی!بهمین راحتی رفتی از روزنومه فروشی سرکوچه مجله خریدی؟
    گفتم:تنها نبودم با آرزو بودم.
    با عصبانیت گفت:هم تو غلط کردی هم اون.
    بعد هم پا شد در حالیکه بمن بد و بیراه میگفت مجله ها و کتابها را ریز ریز کرد و به صورتم کوبید.طاقت نیاوردم و گفتم:یعنی همه مردها اینطوری مثل تو هستن؟
    صدایش را بلند کرد و گفت:چرا میترسی بگی؟بگو مثل من بیشعور.
    گفتم:خوب خودت گفتی.
    دومین کشیده ای بود که بعد از دو ماه ازدواج به صورتم نواخته میشد در برابرش مقاومت کردم و گفتم:مگه اسیر آوردی؟نمیخوای طلاقم بده چرا زجرم میدی؟این از اینکه مست خونه میای این از اینکه جرات ندارم حتی با خواهرت پا بیرون بذارم.
    چنان عصبانی شد که مرا زیر مشت و لگد گرفت.از صدای جیغ من همسایه ها به کمک آمدند گویی کار خلاف شرع انجام داده بودم مرتب بمن ناسزا میگفت :دختره بی پدر و مادر هیچی ندار گدا گشنه اگه من نبودم الان چوب حراج خورده بود به خونه بابات...
    وای که چه حالی داشتم صورتم کبود شده بود با لگد به شکمم زده بود و من از شدت درد بخود میپیچدم.زن همسایه برایم اب آورد.عباس را که حیا را کنار گذاشته بود و هر چه از دهانش بیرون می آمد نثارم میکرد نصیحت کرد و گفت که از خر شیطان پیاده شود.
    تصمیم داشتم لحظه ای در خانه عباس نمانم.با حالتی گیج و منگ در گریه کنان د رپی رخت و لباس و چادرم بودم.عباس چادر را از سر من کشید و گفت:تا زن من هستی جرات نداری پاتو از خونه من بذاری بیرون.فردا تکلیفتو روشن میکنم.
    گفتم:چرا فردا؟همین الان میخوام برم پیش پدر و مادرت اونا قول داده بودن پسرشون منو خوشبخت کنه میخوام بگم اینه معنی خوشبختی.
    به سرعت برق خبر دعوای ما بگوش پدر و مادر عباس رسید.هر دو سراسیمه از راه رسیدند .صورت کبودم را به آنها نشان دادم و گفتم:قرار بود پسرتون با من اینجور رفتار داشته باشه؟شما قول دادین پسرتون منو خوشبخت میکنه.
    گریه امانم نداد پدر عباس به او نهیب زد و گفت:باز که دیوونه بازی در اوردی عباس چی شده؟
    مادر عباس از من پرسید چه کار کرده ام که پسرش چنین عصبانی شده نگاهی پر معنی به او انداختم و گفتم:چه کاری ب رخلاف نظر پسرتون اجازه دارم انجام بدم؟با آرزو رفتم بیرون دو تا مجله خریدم.از هزار نفر بپرسین این کار گناهه؟منکه زندونی نیستم.تنها که از خونه نرفتم.با آرزو بودم باید اینجوری به سر من بیاره.
    مادر عباس گفت:شیطونو لعنت کنین پاشین بریم خونه ما تا ببینیم چی شده.
    دست او را کنار زدم و گفتم:من و عباس آبمان توی یه جوب نمیره یا باید از این خلق و خو دست برداره یا همینطور که منو اوردین حالا با همین دیوار شکسته حاضرم برگردم.
    مادر عباس عصبانی شد و گفت:این حرفا چیه دختر؟دیگه این حرفا رو از زبونت نشنوم بین زن و شوهر دعوا میشه بگو مگو میشه گفتم پاشو بریم خونه ما بگو چشم.
    مادر عباس بزور مرا بخانه خودش برد با اینکه دلسوزی میکرد و پماد روی کبودی صورتم میمالید طوری حرف میزد که انگار مقصر من هستم نصیحتم میکرد که زن باید به میل شوهرش باشد و چه و چه...
    چیزی نمانده بود که از کوره در بروم.اما با اینکه کتک خورده و سرزنش شنیده بودم راضی نشدم با صورت کبود بخانه پدرم برگردم چون نمیخواستم نگران شوند.همانطور که گفتم پدرم بیماری قلبی داشت اگر پی میبرد که عباس مرا کتک زده و سرزنشم کرده بعید نبود قلبش از حرکت بایستد.مادر عباس سعی میکرد رفتار ناپسند پسرش را توجیه کند .میگفت همه چیز عباس خوب است اما زود عصبانی و زود

    آخر ص 115


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    پشیمان می شود.
    گفتم: اگه کار خلافی کرده بودم یا به دل اون رفتار نمی کردم دلم نمی سوخت. با آرزو رفتم مجله خریدم. همین. یعنی سزاواره که این طور به روزم بیاره؟ اگه به زبان خوش می گفت از این به بعد پا تو کوچه و خیابون نذار چی می شد؟
    بی منطقی و توجیه گری مادر عباس بیشتر ناراحتم می کرد.
    طولی نکشید که پدر عباس، حیدرخان، با حالتی ناراحت از راه رسید. از عباس عصبانی بود و می گفت: پسره آدم نیست، شعور نداره.
    نگاهی به صورت کبود من انداخت و سرش را به علامت تاسف تکان داد و به مادر عباس گفت: اگه دوماد ما با دخترمون این عمل رو می کرد خوب بود؟ ببین چه به روز دختره آورده!
    مادر عباس گفت: حالا مگه من می گم خوب کاری کرده که سری من عصبانی می شی؟
    پدر عباس به من نزدیک شد و گفت: من از طرف اون معذرت می خوام. تو هم پاتو از اینجا بیرون نمی ذاری تا قول بده که دیگه دست رو تو بلند نکنه.
    مادر عباس گفت: مگه خودت یادت رفته که سر هر چیز بیخودی با چوب می افتادی به جون من؟ بین زن و شوهر دعوا میشه، قهر و اشتی هم پیش میاد.
    حیدرخان گفت: یعنی دو ماه بعد از عروسیمون صورت تو رو اینن جوری کبود و سیاه کردم؟ چرا الکی پشتی اون درمیای؟ تا اومدم نصیحتش کنم نذاشتی. خواستم بفرستمش درس بخونه، گفتی مگه اونا که درس خوندن به کجا رسیدن. لااقل کمی سواد یاد می گرفت شاید آدم می شد.
    گفتم: خیلی ببخشید حیدرخان، خیلی معذرت می خوام، قصد ندارم رو در روی شما وایسم، خدای ناکرده بی تربیتی کنم، شما که می دونستین اخلاق پسرتون تنده و عصبانیه و زود از کوره در می ره، بدبینه و دست بزن داره، چرا منو بدبخت کردین؟
    مادر عباس گفت: وا وا، چه زبونی داره! حتما تو رو اونم وامی سی که عصبانی میشه؟
    پدر عباس با اشاره به من حالی کرد که حق با من است. سپس گفت: براش زن گرفتم که شاید ادم بشه.
    مادر عباس چنان از شوهرش که به پشتیبانی من از عباس انتقاد می کرد عصبانی شده بود که چیزی نمانده بود دعوای دیگری رخ بدهد.
    بعدازظهر همان روز خواهر بزرگ عباس آذر به خانه پدرش آمد. تا نگاهش به صورت کبود من افتاد، محکم به صورتش زد و گفت: وای، خاک بر سرم، الهی بمیرم. کاش دست عباس می شکست.
    مادر عباس که گفتم روی پسرش تعصب نشان می داد رو به آذر کرد و گفت: خوبه خوبه، حالا دیگه نوبت به تو رسیده که آتیشو دامن بزنی، مگه تا حالا بین زن و شوهرها دعوا نشده؟
    آذر دختری باسواد و با شعور بود و شوهرش در خیابان امیرکبیر فروشگاه لوازم یدکی داشت. ااو اصلا با مادرش و برادرش قابل مقایسه نبود. برآشفته به مادرش گفت: زن و شوهر بگومگو می کنن. درسته، اما این طوری؟! اگه چشم پرستو کور می شد چه جوابی به پدر و مادرش می دادیم.
    مادر عباس گفت: حالا که کور نشده....
    چیزی نمانده بود بگویم اگر هم چشم من کور می شد چشم تو کورتر بود که حقیقت را نمی بینی، اما حرفی نزدم. آذر مرا دلداری داد. می خواست مرا نزد دکتر ببرد. گفتم: نه، لازم نیس آذرجون، خوب میشه، اما زخم دلم می مونه. عباس خیلی سرزنشم کرده. پدر و مادرم رو تحقیر کرده، گفته گدا بودیم. بی سر و پا بودیم....
    گریه امانم نداد. آذر سرم را روی سینه اش گذاشت. اشک در چشمانش جمع شده بود. مادرش پشت چشم نازک می کرد و از آذر که مهربان و با محبت بود روی برمی گرداند. آذر هم ناراحت بود، اما کاری از دستشان برنمی آمد.
    آذر گفت: مگه چشمم به عباس نیفته من می دونم و اون.
    بعد هم پای درد و دل من نشست و من کل ماجرا را برایش شرح دادم. آرزو هم آنچه من گفته بودم را تایید کرد.
    پدر عباس بعد از ساعتی استراحت به بنگاه رفت. آذر تا شب کنار من ماند و سعی کرد با محبت رفتار ناشایست برادرش را جبران کند. قول داد که از این به بعد این گونه اتفاقها نیفتد. ساعت از نه گذشته بود که عباس و پدرش وارد شدند. روی از عباس برگرداندم. واقعا از او متنفر بودم. پدر عباس رو به او کرد و گفت: برو صورت زنت رو ببوس و از اون معذرت بخواه.
    غرور بی جای عباس اجازه نمی داد آنچه درش گفته بود انجام دهد. من ساکت نشسته بودم. عباس مانند مادرش سعی می کرد رفتار وحشیانه اش را توجیه کند.
    می گفت: همیشه صدتا آدم ناباب و ناجور دم دکه روزنامه فروشی پلاسن. همه شون چشم چرون و هیزن. آخه دختر مجله می خواستی به من فلان فلان شده می گفتی.
    گفتم: تنها که نرفتم، با آرزو بودم.
    عباس گفت: یک کتک هم آرزو از من طلبکاره...
    آذر با حالتی برآشفته در برابرش جبهه گرفت و گفت: به فرض که حق با تو باشه که نیس، باید صورت مثل گل پرستو رو که می گفتی دوستش داری و براش می میری سیاه و کبود می کردی؟
    عباس گفت: یک کلمه می گفت ببخشین اشتباه کردم.
    آذر هر لحظه عصبانی تر می شد. با صدای بلند گفت: چرا سرزنشش کردی؟ چرا هر چی از دهنت دراومد به او گفتی؟ چرا چرا؟ مگه چشمت کور بود که....
    ناگهان ساکت شد. از شدت عصبانیت آب دهانش خشک شده بود. در همان لحظه شوهر آذر آقا جمشید از راه رسید. او نزد خانواده عباس احترام داشت. وقتی پی به ماجرا برد، با شناختی که از برادر زنش داشت، فقط نگاهی تحقیر آمیز به او انداخت و حرفی نزد. خلاصه پدر عباس به چلوکبابی زنگ زد و سفارش داد. من از عباس و مادرش دلخور بودم، عباس از من ناراحت بود، آذر و آرزو عصبانی به نظر می رسیدند، آقا جمشید به فکر فرو رفته بود. خیلی زود انچه پدر عباس سفارش داده بود آوردند. آرزو سفره را پهن کرد. اشتها ندشاتم. آذر از من خواهش کرد. بالاخره به زور چند لقمه خوردم. وقتی همه ساکت شدند، آقا جمشید رو به عباس کرد و گفت: فقط یه جمله به تو می گم، پرستو خانم دختر خوبیه، هم نجیبه و هم خوشگل. اگه می خوای آرامش داشته باشی سعی کن اون رو به هم نزنی.
    عباس با همان لحن داش مشتی گفت: آخه هر کس یه اخلاقی داره. من می خوام زنم بدون من یا مادر و خواهرم از خونه بیرون نره.
    گفتم: من که تنها نرفته بودم با آرزو خواهرت بودم.
    عباس گفت: اول خیال کردم تنها رفته بودی. گفتم که دم دکه لات و بی سر و پا فراوونه.
    رو به اذر کرد و ادامه داد: چند روز پیش بهش گفته بودم، حتی شعر واسش خونده بودم.
    آقا جمشید شوهر آذر شگفت زده نگاهی به عباس کرد و پرسید: شعر؟ چه شعری؟ تا انجا که یاد دارم اهل شعر نیستی، عباس آقا.
    عباس همان شعری را که به قول خودش پشت کامیون دیده بود تکرار کرد. آقا جمشید و آذر به او پوزخند زدند، آذر گفت: پسر، مثل اینکه عقلت پاره سنگ برمی داره. زن اگر نجیب باشه به قول معروف اگه تنهایی بره تو سربازخونه نجیب برمی گرده. اگر نانجیب باشه تو شیشه هم زندونیش کنی کار خودشو می کنه.
    مادر عباس، که تحمل نداشت از هر طرف از پسرش انتقاد کنند، گفت: بیخودی که نمی گه، حتماً...
    آذر نگذاشت جمله اش تمام شود، رو به مادرش کرد و گفت: بسه دیگه مامان. از روز اول تا حرف زدیم پشتی اون دراومدی. ما که دشمن عباس نیستیم. اون برادر منه، نباید بدبین باشه، نباید زنشو بزنه، نباید بداخلاقی کنه. پرستو با هزاران امید و ارزو شوهر کرده که خوشبخت بشه. آرزوی هر دختری خوشبخت شدنه. خوشبختی یعنی شوهر خوش اخلاق و با محبت. دو ماه نیس که از عروسیشون گذشته. دختر شوهر می کنه که از قید بند زمان دختر بودنش که هزار تا چشم دنبالش آزاد بشه، نه اینکه زندونی باشه، نه برا یه لقمه نون و کفش و پیرن، رو سنگ قبر کسی ننوشتن فلانی از گشنگی مرده.
    عباس گفت: حالا کاری می کنین که پرستو شیر بشه که نتونیم بهش بگیم بالای چشمش ابروهه.
    آقا جمشید گفت: بین زن و شوهر عباس جان اختلاف و بگومگو پیش میاد، اما نه اینکه کار به کتک کاری بکشه، اون هم با این وضع. این که جوونمردی نیس.
    مادر عباس گفتک حرفو کوتاه کنین. پرستو قول میده باب میل عباس باشه.
    دلم می خواست هرچه دم دست دارم به سرش بکوبم. هرگز نمی خواست پسرش را مقصر بداند. به هر طریق سعی داشت به او حق بدهد.
    آن شب پی بردم که انچه درباره مادر شوهر و عروس می گویند درست است و اگر مادر شوهرها مانند مادر عباس باشند واقعا حق با عروس است. بی انصاف ذره ای از من دلجویی نکرد.
    به هر جال تا ساعت ده و یازده در خانه پدر عباس بودیم. کا را اشتی دادند. مسلما اگر پدر بیماری نداشتم و یا زیر دین عباس نبودم هرگز پا به خاه عباس نمی گذاشتم. هنگام خداحافظی مادر عباس رو به من کرد ، خنده ای زورکی روی لبانش نقش بست و گفتک یه پسر کاکل زری که برا عباس بیاری همه این جر و بحثها تموم می شه ما هم داد و قال داشتیم بگو ومگو داشتیم. صبر داشته باش. درست می شه. این قدر هم نازک نارنجی نباش.
    گفتم: امیدوارم، اما شما قبل از عروسی خیلی منو دوست داشتین. انگار دیگه از چشم شما هم افتادم.
    بالاخره مادر عباس زن بود. با همه تعصبی که درباره پسرش داشت کمی حالش تغییر کرد، دستی به سرم کشید، صورتم را بوسید و گفت: هنوزم دوستت دارم البته اگر عباس از تو راضی باشه.
    خلاصه با ترس و وحشت به خانه برگشتم. با عباس سرسنگین بودم، یک کلمه حرف نزدم، هر چه می پرسید یا می خواست با اشاره سر جواب می دادم.
    ناگهان در میان شگفتی گفت: اگه بگیم غلط کردیم، نجاست خوردیم، ول می کنی؟ یا باز...لااله الا اله.
    گفتم: باز چی؟ این طرف صورتمو سیاه و کبود می کنی؟ آخه چرا، چرا؟ تو که می گفتی دوستم داری؟ تو که می گفتی بدون من زندگی برات زهرماره.
    عباس گفت: رو راست بهت بگم از وقتی گفتی پشیمونی که زن من شدی خیلی ناراحتم.
    گفتم: من کی گفتم پشیمونم، رفتار تو داره کم کم پشیمونم می کنه.
    عباس درصدد برآمد از دلم بیرون بیاورد. از اخلاق عجیبی داشت. شبها مهربان می شد. بعد ها پی بردم که تمنای وصال موج موجب می شود که بعضی مردها شخصیت دوگانه داشته باشند.
    روزبعد برایش صبحانه آماده کردم. تصمیم داشتم به میلش باشم و دعوای روز گذشته را به رخش نکشم. شاید رفتارش تغییر کنه. با اینکه سن و سال و تجربه کافی نداشتم از این و ان شنیده و در مجلات و بعضی کتاب ها خوانده بودم که با محبت خارها گل می شود.
    التهاب صورتم کمی فروکش کرده بود. بعد از تهیه نهار دستی به سر و صورتم کشیدم. وتی صدای پای عباس را شنیدم با اینکه دل خوشی از او نداشتم با روی گشاده به استقبالش رفتم. وقتی تعدادی مجله و یک جعبه شیرینی در دست او دیدم خوشحال شدم. تشکر کردم . بوسیدمش و گفتم: تو رو خدا همیشه اینطوری باش. ما زنها تشنه محبت هستیم. چه عیب داره که همیشه با هم مهربون باشیم.
    نمی داسنت یا غرورش احازه نمی داد یا چنان تربیت شده بود یا شخصیت اش آنگونه شکل گرفته بود نمی دانم، به جای اینکه زبان به دلداری بگشاید گفت: داری خرم می کنی؟
    به هر حال روی تصمیم خودم بود که به میل او باشم.
    یکی دو هفته به خانه مادرم نرفتم تا اثری از کبودی زیر چشمانم نباشد. وقتی به عباس گفتم که دلم برای مادرم تنگ شده با اکراه قبول کرد که راهی جوادیه شدیم. امکان نداشت هنگام رانندگی با رانندگانی که از او سبقت می گرفتند یا احیاناً سر چهارراه توقف می کردند و راه از او می گرفتند بگومگوی لفظی نکند. گاهی کلماتی رکیک از دهانش خارج می شد که عرق شررم روی پیشانیم می نشست.
    به محض اینکه با مادرم روبه رو شدم مرا در اغوش گرفت.
    به حالت گله گفت: آن قدر به تو خوش می گذره که کم کم مادر و پدر پیرتو فراموش کردی؟
    در دلم به او خندیدم و برای اینکه عباس تشویق شود گفتم: عباس انقدر به من محبت داره که خودم رو هم فراموش کردم.
    از اینکه دو هفته به او سر نزده بودم معذرت خواستم. پدرم کمی حال ندار بود. صورتش را بوسیدم و جویای حالش شدم. می گفت نفسش تنگ شده و چند روز سرکار نرفته. عباس با همه خلق و خوی تندش از او پرسید دکتر رفته و وقتی گفت نه بعد از نوشیدن چای او را نزد پزشکی که در همان جوادیه مطب داشت بردیم. بعد از معینع تشخیص داد که باید از ریه اش عکس بگیریم و از خون و ادرارش آزمایش به عمل آوریم. ویزین پزشک را عباس پرداخت و حتی مقداری پول برای عکس و آزمایش به مادرم داد.
    پدرم گفت لازم نیست او مخارج را بدهد. من هم راضی نبودم، چون می ترسیدم روزی به رخم بکشد. به هر حال عباس در ول خرج کردن مضایقه نداشت. لوطی گریهای این چنینی داشت که پسندیده بود، اما چه حیف که آداب معاشرت و همسرداری را نمی دانست.
    روزها و هفته ها پشت هم می گذشتند. عباس دمدمی بود، گاهی خوب، زمانی بد، بعضی اوقات عصبی. گاهی هم چنان دیوانه بازی راه می انداخت که از زندگی سیر می شدم. اینکه می گویم خوب، منظورم این است که ایراد نمی گرفت و نق نمی زد و گرنه دلخواه من نبود. به طور کلی دوستش نداشتم. بالاخره بعد از پنج ماه که از زندگی ما گذشته بود با دگرگون شدن حالم و اینکه حالت تهوع پیدا کردم پی بردم که حامله شده ام. قبل از هر کس حامله شدنم را به مادر عباس خبر دادم، خیلی خوشحال شد. صورتم را بوسید و گفت: دیگه بگو و مگو تموم شد. بچه که بیاد همه چیز عوض می شه.
    با ناامیدی گفتم: خدا کنه.
    مادر عباس چهره اش را درهم کرد و گفت: یعنی فکر می کنی عباس درست شدنی نیس؟
    گفتم: عباس خراب نیس که درست بشه. دم دمیه ، زود عصبانی میشه، رفتارش با من خیلی تنده و بددهنی می کنه.
    حرف تو حرف آوردم تا حرف پیش کشیده کش پیدا نکند. چیزهایی گفتم که خوشش بیاید. او به عباس زنگ زد. بعد از قربان صدقه و سر به سر گذاشتن گفت: مژده گونی بده که داری بابا می شی.
    نمی شنیدم که عباس از ان طرف چه می گوید. معلوم بود خوشحال شده. انتظار داشتم قبل از اینکه با هم رو به رو شویم با شوق و ذوق تلفنی هم با من صحبت کند، اما گویا گفته بود معامله ای در کار است که فرصت گفتگو ندارد. قرار شد ان شب در خانه پدر عباس بمانیم عباس که آمد جعبه شیرینی هم در دست داشت و خوشحال بود، مادرش، پدرش و آرزو به او تبریک گفتند که به زودی پدر می شود، عباس رو به من کرد و گفت: بالاخره داریم عیالوار می شویم پرستو. امدیوارم پسر باشه.
    آهی کشیدم و گفتم: انشاا...
    و به خودم گفتم پسر! پسری که باید زیر دست پدری مثل عباس بزرگ شود. بیش از ان از شوهرم انتظار داشتم. دلم می خواست کلماتی به زبان بیاورد که دلخوش شئم، مثلاً تبریک بگوید، آرزوی سلامتی برایم بکند، ولی انگار که با این جملات بیگانه بود.
    هفته بعد که به خانه مادرم رفتم پدرم هنوز بیمار بود. پروانه هفته ای یکی دوبار به او سر می زد. یک ماهی می شد که پروانه را ندیده بودم. دلمان برای یکدیگر تنگ شده بود. پروانه و شوهرش گله کردند که چرا به خانه انها سری نمی زنیم.
    عباس گفتک ما که گرفتاریم شما چرا نمی آیین؟
    ترس داشتم جمله ای ناخوشایند از دهان عباس بیرون بپرد. حرف توی حرف آوردم و گفتم: به زودی گرفتارتر هم می شویم. خداوند لایق دونسته مادر بشم.
    پروانه زودتر از مادرم مرا در اغوش گرفت. اشک شوق در چشمان هر دو حلقه زد. پدرم که با دارو تا حدی خودش را سرپا نگه داشته بود گفت: خدا کنه تا اون موقع زنده باشم.
    جمله اش مرا تکان داد. خیلی ناراحت شدم. گفتم: خدا کنه حالا حالاها سایه ات بالای سرمون باشه.
    عباس به جای اینکه او را دلداری بدهد گفت: همه ما یه روز مردنی هستیم، یکی زود یکی دیر.
    نه اینکه فقط من از جمله بی معنی و بی ربط اون ناراحت بشم، بلکه خواهرم و شوهر خواهرم منصور که مرد بسیار خوب و زن و بچه دوستی بود شگفت زده نگاهی پرمعنی به من انداختند که این چه طرز دلداری دادن هست. به علامت آنها نمی دانند من چه می کشم سر تکان دادم. منصور طاقت نیاورد . روبه عباس کرد و در قالب شوخی گفت: عباس آقا، نصیحت می کنم از این به بعد عیادت مریض تشریف نبری، چون اگه بخوای اینجوری به دیدن مریض بری پاک از زندگی ناامیدش می کنی.
    عباس ناگهان برآشفته گفت: منتظر دستور جنابعالی بودم. مگه دروغ..........

    تا صفحه 125


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    میگم؟نمیریم؟
    منصور گفت:آخه این چه طرز حرف زدنه.
    عباس با کنایه گفت:ببخشین اقا نمیدونستم آقا فیلسوف تشریف دارن از این به بعد از شما اجازه میگیرم.
    با شناختی که از عباس داشتم تردیدی برایم باقی نماند که او تا دعوا راه نیندازد آرام نمیگیرد.حرف بین حرف آوردم اما عباس ول کن نبود.می گفت:چه بدبختیم که هر بی سر و پایی ما رو نصیحت میکنه.شوهر خواهرم ناراحت شدم و گفت:بی سر و پا کسیه که طریقه حرف زدن رو نمیدونه.
    عباس رفته رفته عصبانی تر میشد گفتم:تو رو خدا بسه دیگه.
    عباس با عصبانیت دست مرا گرفت و گفت:پاشو بریم اگه به احترام این پیرمرد نبود بهش میفهموندم با کی طرفه.
    پدرش دستش را رو قلبش گذاشت و برای اینکه بگو مگو ادامه پیدا نکند حق را به عباس داد و رو به منصور کرد و گفت:عباس آقا راست میگه آقا منصور مادیگه پامون لب گوره.
    عباس بمن گفت:تا اون روی سگم بالا نیومده پاشو.من رفتم تو کوچه منتظرتم.
    عباس با قهر و غیظ بیرون رفت و در حیاط را با خشم محکم بهم زد.پروانه گفت:خدا به دادت برسه پرستو این دیگه چه جور آدمیه؟
    نمیخواستم بگویم از دست او چه میکشم.نمیخواستم پدرومادرم را ناراحت کنم.مادرم سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت:خیال میکنی ما نمیدونیم؟همون روز 13 بدر اونو شناختم.
    گفتم:پس چرا راضی شدین منو به اون بدین؟
    مادرم گفت:دیگه نمیشد مادر نامزد بودین.مسافرت رفته بودین و...
    صدای نکرده و نخراشیده عباس از داخل کوچه فرصت گفتگو بمن نداد.مادرم و پروانه تا دم در با من آمدند.مادرم گفت:دو سه ماه پیش متوجه شدم کتکت شده اما بروی خودم نیووردم اینا هم از بخت بد منه.چی فکر میکردیم چی شد خدا نمیخواد یک شب غصه دار نباشیم.
    نمیتوانستم زیاد عباس را منتظر بگذارم.با مادر و خواهرم خداحافظی کردم مادرم گفت:مواظب خودت باش.
    عباس مانند برج زهرمار با حالتی عصبانی توی کوچه بالا و پایین میرفت.نگاهی خشمگین بمن انداخت .قدمهایش را تند کرد با عصبانیت سوار شد.کنارش نشستم.هنوز حرکت نکرده گفت:پس بیخودی نیس که میگن باجناق فامیل نمیشه.آخه بی معرفت باید مادرزنمون مارو کنف کنه و به بلد نیستم حرف بزنم.
    گفتم:قصدش شوخی بود تو هم نباید پیش بابا که حالش خوش نیس از مردن حرف میزدی.
    عباس با صدای بلند و عصبانی تر از چند دقیقه قبل سرم فریاد کشید و گفت:تو شریک دزدی یا رفیق قافله؟ناسلامتی زن منی حالا پشتی اون در میای؟
    گفتم:پشتی اون در نمیام عباس...آخه چرا زود از کوره در میری..
    گفت:خفه شو وگرنه خفه ات میکنم.
    به چنین مردی چه میتوانستم بگویم؟اگر از او حامله نبودم موقعیتی پیش آمده بود که پدر و مادرم را راضی کنم و از او جدا شوم اما متاسفانه بچه ای که از او در شکمم داشتم و مجبور بودم به هر ساز او برقصم.
    عباس تا به خانه مرتب نق میزد و حتی جملات رکیکی نثار منصور میکرد.بمن هم امر کرد که از این به بعد حق ندارم پا به خانه پدرم بگذارم.گفتم:تو با منصور یکی به دو کردی به پدر و مادرم که تا بحال از گل بالاتر بتو نگفتن چیکاری کردی؟مگه میشه پدر و مادرمو فراموش کنم؟
    گفت:پس انتظار داری اونا هم هر چه دلشون بخواد بهم بگن؟دستخوش بابا اینه که میگم اگه بابا و ننه ت تو رو میخوان پاشن بیان خونه ما.از یه روز تا صد روز قدمتون رو چشم اما دیگه طاقت اون منصور فلون فلون شده رو ندارم تموم دیگه حرفو کوتاه کن.
    هوا رو به تاریکی میرفت.عباس مرا تنها گذاشت و به بنگاه رفت.
    برای پدرم نگران بودم شک نداشتم او هم نگران من است.دسترسی به آنها نداشتم خودم را سرگرم تهیه شام کردم.یکی دو ساعت بعد کمی زودتر از معمول عباس بخانه برگشت.برعکس هر زنی که وقتی شوهرش زود بخانه برمیگردد خوشحال میشود من تنم میلرزید برای اینکه نسبت به اتفاق چند ساعت پیش خودم را بی تفاوت نشان بدهم با خوشرویی سلام کردم و گفتم:خسته نباشی چه خوب شد زود برگشتی.
    عباس گفت:اومدم لباس عوض کنم برم.
    با تعجب پرسیدم:کجا؟گفت:خونه یکی از بچه ها دعوت دارم
    شک نداشتم که با دوستانش به کاباره میرود اما جرات نداشتم حرفی بزنم.حتی ترسیدم چهره درهم کنم.گفتم:امیدوارم خوش بگذره.
    عباس د رحالیکه شیکترین لباسش را میپوشید و خودش را در آینه برانداز میکرد گفت:اگه بد میگذشت که نمیرفتم.عباس اهل بد گذروندن نیست .گفتم:خوش به حالت...
    میان حرفم پرید و گفت:یعنی خوش بحال تو نیست؟چی کم داری؟
    دلم میخواست بگویم ای کاش برای نان شب معطل بودم اما شوهرم ادم بود.اما هرگز آنچه در دل داشتم بروز ندادم.عباس تند و تند از پنجره بیرون را نگاه میکرد گویی منتظر دوستانش بود.طولی نکشید که صدای زنگ در آمد.عباس سرش را از پنجره بیرون کرد و گفت:آقا رضا تویی؟اومدم.سپس رو بمن کرد و گفت:برا شام منتظر من نباش.شامتو بخور مثل همیشه سرتو بنداز تو لاطالئات مجله تا مثل شوهر خواهرت فیلسوف بشی.
    غیر از اینکه برای خودم متاسف باشم کاری از دستم ساخته نبود.عباس مانند اغلب شبها مرا تنها گذاشت.حامله شدنم آنطور که باید تاثیری در رفتار و کردار او نداشت.گرچه بتنهایی عادت کرده بودم.یکی دوبار وقتی بقول خودش میخواست با دوستانش خوش بگذراند مرا بخانه مادرش اما حوصله مادرش را نداشتم.
    آنشب خیلی دلم گرفته بود.دلم هوای مجلس روضه خوانی کرده بود تا عقده دل بگشایم و تا میتوانم گریه کنم.دلم برای پدرم شور میزد از اینکه عباس گفته بود بخانه مادرم نروم ناراحت بودم بچه ای که در شکم داشتم گاهی تکان میخورد تنها امیدم به دنیا آمدن او بود که لااقل تنها نباشم و سرم به او گرم باشد و با تمام ناامیدی از عباس بخودم تلقین میکردم شاید وجود بچه او را از آن همه لاابالی گری و گردن کشی بیرون بیاورد.از پدر و مادرم خبر نداشتم.دل در درونم میجوشید عباس به هیچ طریقی راضی نمیشد سری به آنها بزنم.
    میدانستم مادرم هم دلشوره دارد.روزهای جمعه عباس تا نزدیک ظهر میخوابید .بعد از دو هفته ساعت 10 د رخانه را زدند .خودم را پشت در رساندم وقتی پدر و مادرم را دیدم چنان به وجد آمدم که چیزی نمانده بود از خوشحالی فریاد بکشم.به آنها خوش آمد گفتم.مادرم قبل از ورود گفت:فقط آمدیم تو را ببینیم اگر عباس ناراحت میشود که از همینجا برگردیم.گفتم:نه نه چرا ناراحت شود ؟به اتفاق داخل ساختمان شدیم.مرتب به آنها میگفتم خوش آمد میگفتم و وانمود کردم که غم و غصه ای در زندگی ندارم.برآمدگی شکمم کاملا مشخص بود.فوری دست به کار تهیه ناهار شدم.مادرم بمن کمک کرد.سراغ پروانه و منصور را گرفتم و جویای حالشان شدم.معلوم بود پدرم بزور خودش را بخانه من کشانده است.چون قادر به کار کردن نبود حکم از کار افتادگی اش را گرفته بود .خوشبختانه حقوقش کفاف خرجشان را میداد و حتی برای دکتر و دارو کم و کسری نداشتند.به اتاقی که عباس خوابیده بود رفتم.بیدار بود.گفتم:مادر و پدرم آمدن.
    غلتی زد و گفت:چه عجب یادی از دخترشون کردن.
    عباس با همه خلق و خوی تند و ناپسندی که با من داشت و گاهی هم دیوانه بازی در می آورد از مهمان بدش نمی آمد هرگز در طول مدتی که همسر او شده بودم یاد ندارم با مهمان برخورد ناشایست کرده باشد.بعد از اینکه آبی به سر و صورتش زد با روی خوش با پدر و مادرم روبرو شد و به آنها خوش آمد گفت.حتی گله کرد که چرا هر هفته بخانه ما نمی آیند.جویای حال پدرم شدم پیشنهاد کرد اگر زیاد نگران بیماریش است او را در بیمارستانی که یکی از پزشکانش مشتری اوست بستری کند ادعا داشت با دکتر کرامتی که در بیمارستان بازرگانان به قول معروف خرش میرود خیلی صمیمی است.در دلم گفتم جقدر دکتر کرامتی بدبخت است که با عباس دوست است.
    پدرم از او تشکر کرد.انتظار نداشت برخورد عباس محبت آمیز باشد.منهم خوشحال شدم و از خدا خواستم که تا زمانیکه پدر و مادرم خانه ما را ترک میکنند عباس همچنان مهربان باشد.روی اخلاق خوش او به هیچ وجه نمیتوانستم حساب کنم.بعید نبود با اندک تلنگری که باب میلش نباشد به یکباره 180 درجه تغییر کند.سعی کردم آنچه در تصورم بود اتفاق نیفتد.به عباس گفتم:با اجازه شما زرشک پلو با مرغ درست کردم.پرسید:میوه که داریم.گفتم:تصدق سر تو همه چیز داریم.
    برای عباس صبحانه حاضر کردم هنوز صبحانه اش را تمام نکرده بود که آرزو خواهرش دنبال ما آمد و گفت عمویش آمده از خوزستان مادرم گفت:اگر میخواهید بروید ما زحمت را کم میکنیم.
    نگاهی پر معنی به عباس کردم زنی نبودم که تصمیم با من باشد.عباس گفت:نه نه کجا برین من میرم سری میزنم و برمیگردم.خیلی خوشحال شدم که مدتی با پدر و مادرم تنها میشوم.عباس رو به ارزو کرد و گفت:برو الان من میام به مامان بگو پدر و مادر پرستو اومدن وگرنه با پرستو می آمدیم.
    شاید بعد از عروسی اولین بار بود که رفتار و تصمیمش عاقلانه بود.به هر حال بعد از صبحانه خانه را ترک کرد.دلم میخواست تا غروب یا شب یا هیچوقت برنگردد.در غیاب عباس د رکنار پدر و مادرم احساس آزادی میکردم.مادرم از خلق و خوی عباس پرسید گفتم:خوب است.بالاخره بیاد ساخت.پدرم معتقد بود که همینکه زندگی راحتی برایم فراهم آورده باید خدا را شکر کنم.او خوشبختی را در خانه و پول و وسایل زندگی میدانست.و شک نداشت با بچه دار شدنم این بدخلقی مخترصش هم خوب میشود.مادرم هم عقیده او را داشت.میگفت اول زندگی همه همین است تا با مرام هم آشنا شوند و عادت کنند از این بگو و مگو ها هست.خلاصه راضی نمیشدم سفره دلم را باز کنم و بگویم از زندگی با عباس هرگز راضی نیستم.نمیخواستم غصه دار خانه مرا ترک کنند.پر بودن یخچال و نداشتن کم و کسری پدر ومادرم را راضی کرده بود.هنگام ناهار عباس برگشت.خوشبختانه آن روز بقول معروف روز دیوانگیش نبود ناهار بدلم نشست.صحبت از کار افتادگی پدرم و حقوقی که به او میپرداختند پیش آمد.عباس دلسوزی کرد که بعد از 25 سابقه چرا حقوق از کار افتادگی اش کم است.پدرم خدا را شکر میکرد راضی بود که محتاج کسی نیست و از عباس هم برای چندمین بار تشکر کرد که او را از اقساط بانک رهنی نجات داده است.اما نگاه عباس بمن طوری بود که انگار باید تا آخر عمر مدیون او باشم.
    به هر حال آنروز بخوبی و خوشی گذشت عباس بمن گفت آماده شوم تا پدر و مادرم را به جوادیه برسانیم در ضمن گشتی هم بزنیم.برایم خیلی جای تعجب داشت تصورم این بود که هر چه به تولد فرزندمان نزدیک میشویم خلق و خوی عباس تغییر میکند.
    آنروز بعد از اینکه به جوادیه رفتیم و پدر و مادرم را رساندیم به عباس گفتم:میخوام یه چیزی بگم اما میترسم ناراحت بشی.
    عباس گفت:خب اگه ناراحت میشم نگو.امروز که بد جلوی بابا و مامانت در نیومدم؟
    گفتم:بی اندازه از تو ممنونم.میخواستم بگم تو رو خدا تو رو جون مادرت که میدونم خیلی دوستش داری همیشه اینجوری باش کم کم داری پدر میشی...
    نگذاشت جمله ام تمام شود گفت:مگه چه جوری بودم؟
    با ترس و لبخند و خوشرویی طوریکه با او برنخورد گفتم:آخه گاهی زود عصبانی میشی با رفیقات میری بیرون عرق میخوری آخه این کارا چه فایده ای داره؟
    عباس گفت:بالاخره هفته ای یه شب چه عیب داره؟پس این عرق و شرابها رو واسه کی درست کردن؟واسه امثال منه دیگه.
    با اینکه آنچه میگفت منطقی نبود اما همینکه با شوخی و خوشرویی حرف میزد خوشحال بودم.بحث را عوض کردم و پرسیدم:دوست داری پسردار بشی یا دختر دار؟
    گفت:اصلا اسم دخترونیار سعی کن پسر باشه.
    گفتم:مگه دست منه هر چه خدا بخواد همون میشه.
    گفت:من پسر دوست دارم.حالا اگر هم دختر بود کاریش نمیشه کرد جلو سگ که نمی اندازیمش.
    از طرز صحبت و لحن او خوشم نمی آمد همانطور که گفتم بطور کلی دوستش نداشتم اما سعی میکردم مصالحه کنم.خلاصه عباس چند روزی تا حدودی کمتر عصبانی میشد.و جملات رکیک از دهانش بیرون نمی آمد.منهم سعی میکردم بقول معروف کج دار و مریز با او رفتار کنم.خیلی پیش می آمد که حق با من بود ولی کوتاه می آمدم.دو سه ماهی بود که پروانه خواهرم را ندیده بودم.جمعه بعد که خوشبختانه هنوز دیوانه نشده بود و برای من جای تعجب داشت از او خواهش کردم اجازه دهد سری به خواهرم بزنم.چهره اش درهم رفت و گفت:خواهر بی خواهر.نمیخوام چشمام به منصور فلون فلون شده که خیال میکنه خیلی سرش میشه بیفته.
    وقتی با اصرار من روبرو شد و اشک را در چشمانم دید گفت:باز که تو ابغوره گرفتی!باشه چه کنیم دیگه عصری میبرمت اما من تو نمیام به شرطی که تو هم زیاد معطل نکنی.شرط او را قبول کردم.خدا خدا میکردم تا بعدازظهر بخانه ای پیش نیاید.به هر حال ساعت 5 بعدازظهر به مجیدیه بخانه خواهرم رفتیم عباس سر کوچه منتظر ماند.با عجله خودم را بخانه خواهرم رساندم.وقتی با هم روبرو شدیم گریه امانمان نداد منصور برایم دلسوزی کرد.دلم خیلی برای دخترشان پریسا تنگ شده بود.او را در آغوش گرفتم زیاد فرصت گفتگو نداشتم و خیلی زود برگشتم.
    اسفند آن سال 6 ماه از حاملگی من گذشته بود.کم کم سنگین میشدم و باید بعضی مسایل را مراعات میکردم.عباس دست از رفقای می خواره اش بر نداشته بود.لااقل هفته ای یکبار تا پاسی از نیمه شب با کاباره میرفت و میگساری میکرد و مست بخانه برمیگشت.آن شبها بدترین شبهای زندگی من بود.
    تقریبا اواسط اسفند بود.از 10 صبح بود چند دقیقه ای گذشته بود که زنگ خانه ما را زدند.وقتی در را گشودم در میان ناباوری با الهام دوست دوران دبیرستان و دو نفر از دوستان مشترکمان روبرو شدم.شگفت زده بودم و باور نمیکردم از خوشحالی نمیدانستم چه کنم او را در آغوش گرفتم و با بقیه دوستان دیده بوسی کردم.نزدیک 7 ماه بود که الهام را ندیده بودم.هیچ چیز نمیتوانست به آن اندازه مرا خوشحال کند.
    الهام گفت آدرسم را از مادرم گرفته و برای خرید عید به میدان بهارستان آمده و سری هم بمن زده.هر دو برای یکدیگر ابراز دلتنگی کردیم.علاوه بر اینکه مادرم به او گفته بود که حامله هستم از برآمدگی شکمم هم کاملا معلوم بود که بزودی مادر میشوم.با خوشرویی هر چه تمامتر آنها را بداخل دعوت کردم.الهام با توجه به اینکه قبلا به او گفته بودم شوهرم اجتماعی نیست و خلق و خوی تندی دارد و میدانست که او نمیگذارد بخانه آنها سر بزنم اکراه داشت داخل شود و مراعات مرا میکرد که مبادا عباس نارات شود.گفتم:اولا که او خانه نیست.از آن گذشته عباس مثل گذشته نیست.
    خلاصه آنها دعوت مرا پذیرفتند.مشغول پذیرایی از آنها شدم و در ضمن از درس و مدرسه سوال کردم.الهام گفت:فقط جای تو خالیه.
    گفتم:خوش بحالتون کاش جای شما بودم.فاطمه دوست مشترکمان گفت:چی میگی پرستو؟ما همیشه میگیم خوشبحال تو که شوهر کردی و از درس و امتحان و نق نق بابا و مامان راحت شدی!
    به علامت تاسف سرتکان دادم و گفتم:من مثل بعضیها پز نمیدم که زندگی شیرینی دارم.نه اینکه زندگی شیرین نست بلکه بدبخت شدم.تو رو خدا در انتخاب و تصمیم گیری دقت کنید.
    الهام تا حدودی بی اطلاع نبود اما برای فاطمه و منیژه که از سال اول دبیرستان همگی در یک کلاس بودیم جای تعجب داشت.مختصری از آنچه برای من گذشته بود و رفتار ناپسند شوهرم برایشان درددل کردم الهام نگران شد و دلداریم داد.او هم عقیده داشت بچه دار که بشویم بی شک روس عباش تغییر خواهد کرد.
    ساعت از 11 گذشته بود به اصرار آنها را برای ناهار نگه داشتم.با شرح حالی که از عباس گفته بودم میترسیدند.مبادا ترشرویی کند.وقتی گفتم تنها حسنی که دارد مهماندوستی است و حتما خوشش می آید که دوستان دوران دبیرستان فراموش نکرده اند تا حدودی اسوده خاطر شدند.با اینکه ناهار پخته بودم غذای جداگانه ای برایشان تهیه دیدم.آنها هم بمن کمک کردند.الهام گفت:از خانه و وسایل خانه بنظر میرسد شوهرت اهل زندگی است.
    گفتم:بله چیزی کم و کسر ندارم اما او آداب و معاشرتی که من میخواهم نمیداند زود عصبانی میشود و از کوره در میرود و از همه بدتر دست بزن دارد.
    الهام به صورتش زد و گفت:وای خاک بر سرم یعنی کتکت میزنه؟

    آخر ص 135


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    گفتم: متاسفم بله اگر کاری کنم که میل او نباشه واویلاست.
    در حالی که چهارنفری در حال اشپزی بودیم از هر دری سخن می گفتیم. با صدای در از پنجره بیرون را نگاه کردم. عباس بود. او کلید داشت و یکی از عادت هایش این بود که محکم در را می بستو دوستانم ترسیده بودند و با دستپاچگی خودشان را جمع و جور کردند. قبل از ورود عباس خودم را به او رساندم و گفتم: دوستان دوران مدرسه به دیدنم آمدن. تو رو خدا کاری نکن که من شرمنده بشم.
    ناگهان چهره اش درهم رفت. خدا می داند در آن لحظه چه حالی شدم. عباس گفت: اگه نمی گفتی بیرونشمون که نمی کردم. یعنی من اینقدر بیشعورم؟ می خوای اگه معذب می شن من برم خونه مامانم؟
    با اینکه از خدا می خواستم با دوستانم روبرو نشود، اما جرئت نکردم بگویم به خانه مامانش برود. برخلاف خواسته ام گفتم: نه، نه. اونا خوشحال می شن تو را ببینن.
    عباس یااللع گویان داخل شد. دوستانم با حالتی دست و پا گم کرده به احترام او برخاستند و سلام کردند. عباس با خوشرویی جواب داد و به آنها خوش آمد گفت. سپس رو به من کرد و گفت: نکنه از رفیقات خوب پذیرایی نکرده باشی.
    الهام که خوش زبان تر از فاطمه و منیژه بود گفت: شما رو تو زحمت انداختیم.
    عباس در قالب شوخی گفت: پرستو که ما رو تو زحمت انداخته. شما هم روش. نه بابا، چه زحمتی؟
    رفتار خوش او دور از انتظار بود. البته ناگفته نماند که عباس با زنها و دخترانی که بررویی داشتند زبان چرم و نرمی داشت. قبلا هم متوجه شده بودم، اما چون دوستش نداشتم حسودی نمی کردم. البته من به طور کلی از مردانی که با داشتن همسر نظرباز بودند تنفر داشتم که متاسفانه چشم چرانی عباس هم یکی از چند ویژگی ناپسند او بود. به هر حال همه چیز داشت به خوبی و خوشی می گذشت تا نزد دوستانم خجل نشوم. بگو بخند عباس طوری بود که آنچه درباره او و بداخلاقی هایش گفته بودم باورش را برای دوستانم مشکل بود، البته از طرز بیانش مشخص بود ک سواد درست و حسابی ندارد. مثلا می گفت: کم کم پرستو داره ننه می شه... و اگه پسر نباشه فایده ای نداره....
    در همان لحظه زنگ در خانه را زدند . عباس از پنجره پرسید کیه. آقا رضا دوست و همکارش بود که با هم کاباره می رفتند. عباس با عصبانیت در حالی که به رضا که دم در منتظرش بود بد و بیراه می گفت خوذش را به او رساند.
    الهام گفت: این طوری که تو می گی نیس. خیلی مهربون و شوخ به نظر میاد.
    ناگهان صدای داد و فریاد او به گوش رسید. همگی خودمان را شت پنجره رساندیم. عباس با رضا گلاویز شده بود و چنان فحاشی می کرد و جملات رکیک به کار می برد که من خجالت می کشیدم. لحظه به لحظه دعوا اوج می گرفت. همسایه ها از خانه بیرون ریختند. عباس، آقا رضا را که گویا در معامله ای مغبون شده بود زیر باد کتک و فحش گرفته بود. وای که چه قیامتی برپا کرد. تنم مثل بید می لرزید. شک نداشتم که ادامه اوقات تلخیش را به خانه می اورد. دوستانم به علامت تاسف سر تکان دادند و صلاح دیدند خانه را ترک کنند. صورت هر سه را بوسیدم و در حالی که خداحافظی می کردیم برای بار چندم سفارش کردم در انتخاب شوهر چشم و گوششان را باز کنند. با شلوغی دم در نتوانستم آنها را بدرقه کنم، فقط از پنجره آنها را می دیدم. هر لحظه دعوا اوج می گرفت. عباس با عصبانیت به زیرزمین رفت. چوبی را که گویا دسته بیلی شکسته بود برداشت. با عصبانیت برگشت و چنان بر سر آقا رضا کوبید که تردیدی برایم باقی نماند که رضا جان سپرد. آه از نهادم بلند شد. خودم را به دم در رساندم. آقا رضا غرق خون در خون به طرز وحشتناکی روی زمین افتاده بود. عباس همچنان به او فحش و ناسزا می گفت. طولی نکشید که پاسبان کشیک از راه رسید و مجبور به مداخله شد. رضا را که در خون خود غرق بود به بیمارستان بردند و پاسبان سعی مرد عباس را به کلانتری ببرد. عباس مقاومت می کرد. پاسبان او را تهدید کرد، نگاه عباس به من افتاد، با عصبانیت گفتک تو چرا اومدی پایین؟ برو گمشو بالا.
    پرسیدم: چی شده؟ تو رو کجا می برن؟
    عباس در حالی که مجبور شد دستور پاسبان را اطاعت کند گفت: من می رم کلانتری و برمی گردم. تو برو بابامو خبر کن. چیزی نیس الان برمی گردم.
    پاسبان گفت: اگه یارو مرده باشه باید برای همیشه خداحافظی کنی.
    دلم نمی خواست شوهرم، کسی که به زودی پدر فرزندی می شد که در شکم داشتم، مرتکب قتل شود و به زندان بیفتد. با همه اخلاقهای بدش اینکه دوستش نداشتم راضی نبودم به زندان بیفتد. دلم داشت پاره می شد. کلافه شده بودم. وقتی عباس را بردند با حالتی مشوش و دگرگون، خودم را به خانه پدرش رساندم. همگی دستپاچه شدند.
    در عباس گفت: باز دیوونه شده؟
    گفتم: نه نه، با من جر و بحث نکرده، دعوا کرده بردنش کلانتری.
    مادرش محکم به صورتش زد و با ناراحتی گفت: نکنه باز به خاطر تو.....
    با حالتی عصبی گفتم: نه، خانم جون. چرا دوست دارین همیشه منو مقصر بدونین؟
    سپس ماجرا را شرح دادم. پدر عباس از شدت ناراحتی دستانش می لرزید و در حالی که سر تکان می داد و ناسزا می گفت راهی کلانتری شد. مادر عباس به صورتش می زد. آرزو ناراحت بود. من خدا خدا می کردم رضای بدبخت جان سالم به در ببرد، اما با چوبی که عباس به سرش کوبیده بود گمان نمی کردم زنده باشد.از فرصت استفاده کردم. زبان به انتقاد از عباس گشودم که چرا باید زود از کوره دربرود.
    گفتم: اگه اون مرد بیچاره بمیره چی؟ اگه عباس رو بندازن زندان چی؟ اینها که با هم رفیق بودن.چرا چرا؟
    مادر عباس چنان ناراحت بود که سرم فریاد کشید و گفت: تو به فکر خودت هستی یا عباس؟
    گفتم: نمی دونین خانم چه حالی شدم وقتی اون بدبخت رو غرق خون دیدم. ناسلامتی من حامله هستم. هول و هرای برای من خوب نیست. خدا نکرده اگه بچه ام ناقص به دنیا بیارم تا اخر عمر عباس دست از سرم برنمی داره. آخه این چه زندگیه....
    چیزی نمانده بود بگو مگوی من و مادرشوهرم به اوج برسد که با ورود چند نفر از بستگان پدر عباس به خیر گذشت. ماجرا را که از نزدیک دیده بودم بار دیگر شرح دادم. به علامت تاسف سر تکان می دادند. یکی از انها که گویی علاوه بر خویشاوندی همکار هم بودند گفت: گفتیم عباس زن می گیره آدم می شه، مثل اینکه آدم بشو نیست.
    چیزی نمانده بود بگویم من چه گناهی کرده بودم که اسیر چنین دیوی شده ام، اما در ان لحظه صلاح نبود حرفی بزنم. آنها قصد داشتند به کلانتری بروند. مادر عباس هم با آنها رفت. فقط من و آرزو در خانه ماندیم. هزار فکر و خیال و پیش بینی از ذهنم گذشت. اگر بکیرد چی؟ اگر عباس را اعدام کنند، اگر او را برای همیشه به زندنان بیاندازند. ته دلم راضی بودم که بهانه ای برای جدا شدن از او پیش آمده. اما پدر و مادرم و بچه داخل شکمم را چه کار می کردم. گاهی راه می رفتم، زمانی می نشستم، خلاصه آرام و قرار نداشتم. دلم اصلا برای عباس نمی سوخت، برای خودم و بدبختیم غصه می خوردم ناگهان صدای زنگ تلفن مرا از حال و هوایی که داشتم بیرون آورد. آرزو گوشی را برداشت. آذر بود. ماجرا را شنیده بود. گوشی را گرفتم. برای بار سوم ماجرای عباس را توضیح دادم.
    آذر گفت: تا نیم ساعت دیگر خودم را می رسانم.
    بعد هم مرا دلداری داد و گفت: انشاا... چیزی نمی شه.
    گوشی را گذاشتم. سر در گریبان در گوشه ای نشستم. دل در درونم آروم نمی گرفت. از طرفی چنان از عباس بیزتر بودم که بدم نمی آمد ادب شود، از طرفی هم نمی خواستم آقا رضا که می شناختمش از دنیا برود و عباس را اعدام یا به حبس ابد محکوم کنند. خلاصه تکلیفم با خودم روشن نبود.
    وقتی مادر عباس با حالتی ماتم زده از کلانتری برگشت بند دلم پاره شد. نگاهش مات بود. نای حرف زدن نداشت. پرسیدم: چی شده، خانم بزرگ؟
    مادر عباس با صدای خفه ای گفت: تا آقا رضا به هوش نیاد باید عباس تو کلانتری بمونه.
    گفتم: آخه آقا رضا رفیق عباس بود. چرا دعوا کردن؟
    مادر عباس گفت: دیوار به دیوار بنگاه حیدر بنگاه دارن، از سر برگشت چک، این طور که عباس می گفت رضا بهش فحش ناموس داده.
    آرزو یک مرتبه جا خورد. از مادرش پرسید: آقا رضا قربانی بنگاه خوشنام؟ اینا که خیلی با هم دوست بودند.
    مادر عباس گفت: نمی دونم شیطون که بیکار ننشسته، مادر.
    در دلم گفتم: بیچاره شیطون.
    خواهر عباس با شوهرش آقا جمشید که قبلا گفته بودم فروشگاه لوازم یدکی داشت و مرد جا افتاده و صبور و خانواده دوستی بود سراسیمه از راه رسیدند. بعد از اینکه قضیه بیشتر برایشان روشن شد آذر نزد ما ماند و آقا جمشید به کلانتری رفت. همگی غصه دار بودیم. مادر و خواهران عباس بیشتر از من نگران بودند، آذر که گفتم زن منطقی و مهربانی بود و به هیچ وجه با برادرش و حتی مادرش، که گاهی جملاتی بی ربط به زبان می اورد، قابل مقایسه نبود مرا دلداری داد و سفارش کرد به فکر فرزندم باشم. نمی دانستیم چه کنیم. هر آن منتظر خبری بودیم. نزدیک غروب پدر عباس و آقا جمشید به خانه برگشتند. کمی خوشحال بودند. گفتند آقا رضا به هوش آمده، اما دست راست و جمجمه اش شکسته و تا بهبودی کامل عباس باید بازداشت باشد. مادر عباس سر به آسمان خدا را شکر کرد و گفت: هیچ وقت فاطمه زهرا من رو بی جواب نذاشته. نذر کردم، الهی قربون فاطمه زهرا برم.
    آقا جمشید گفت: نمی خوام ناراحتت کنم، اما حال آقا رضا خیلی وخیمه. با دکترش صحبت کردم،گفت معلوم نیس. باید صبر کنیم، اما تا حدودی به هوش آمده.
    پدر عباس گفت: جلوی پدر رضا که رفیق بیست ساله امه از خجالت آب شدم.
    مادر عباس پرسید: آخه چرا دعواشون شده؟
    پدر عباس گفت: تقصیر عباس بوده! چک مشتری رو دادن به اون. آقا رضا هم چک داده بودند دست کسی که باهاش رودروایسی داشته. چک برگشت می خوره. رضا هم می ره دم در بهش بگه چرا باعث آبروریزیش شده که دیگه نمی دونم چرا دعوا کردن.
    گفتم: من داشتم از پنجره نگاه می کردم. اول صدای عباس بلند شد بعد یک مرتبه دعوا درگرفت، هر چه همسایه ها سعی کردند جلوی عباس رو بگیرن حریفش نمی شدن. از زیر زمین دسته بیل شکسته ای برداشت. جمعیت را کنار زد و چنان محکم به دست و سر آقا رضا کوبد که روی زمین ولو شد.
    مادر عباس نگاه غضب الود به من انداخت و گفت: اِ تو زن عباسی، داری میگی تقصیر اون بوده؟
    آقا جمشید گفت: اینجا که دادگاه و کلانتری نبی، خانم بزرگ. بنده خدا هر چی دیده داره می گه.
    مادر عباس گفت: نه، نه. یه جور حرف می زنه انگار عباس مقصر بوده.
    خواهر عباس با حالتی بر اشفته رو به مادرش کرد و گفت: باز شما بیخودی تعصب نشون دادی؟ پس تقصیر کیه؟ چک برگشته رفته گله کنه، ما که دیگه برادر خودمون رو بهتر می شناسیم که زود از کوره در می ره و وقتی عصبانی می شه هیچی حالیش نیس. باید از رضا معذرت می خواس، بهش می گفت غروب تو بنگاه قضیه رو وحل می کنه.
    آقا جمشید گفت: عباس و معذرت خواهی! تو کلانتری هم شاخ و شونه می کشید.
    مادر عباس گفت: اگه آقا رضا به هوش اومده بالاخره باید رضایت می دادن.
    پدر عباس رو به او کرد و گفت: اگر تو جای پدر و مادر رضا بودی رضایت می دادی؟ نمی دونم مادرش تو بیمارستان چی کار می کرد. با شناختی که من از این خانواده دارم گمون نمی کنم رضایت بدن.
    پدر عباس با تعجب گفت: امروز عباس خیلی سر حال و شنگول بود . صبح هم آقا رضا درِ بنگاه بود، نمی دونم واله چی بگم.
    گفتم: برای اولین بار دوستان دوران مدرسه به دیدن من اومده بودن. برخوردش خیلی خوب بود....
    مادر عباس که پی سرنخی می گشت که ثابت کند عباس بی مورد عصبانی نمی شود گویی به کشف بزرگی نایل شده باشد گفت: پس بگو از جای دیگه دلخور بوده.
    با حالتی عصبی گفتمک هدف شما اینه که بگین من مقصر بودم و من اوقات اونو تلخ کردم. بعید هم نیس، حالا می گین باید چیکار کنم؟
    مادر عباس رو به آذر که غالباً از من پشتیبانی می کرد، کرد و گفت: می بینی اذر چه زبونی داره؟ چه دُمی درآورده؟ شوهرش گرفتار شده باید خون گریه کنه، تو رو من پر رویی می کنه.
    آهی کشیدم . چه جوابی باید به او می دادم؟ او که متوجه نمی شد چه می گوید و چرا عصبانی است و نمی خواست قبول کند که پسرش آدم سر به راهی نیست. نمی دانستم چه طور می توانم قانعش کنم.

    فصل چهارم

    شاید حق با مادر عباس بود که تعجب می کرد چرا من مانند اغلب زنانی که برای شوهرشان گرفتاری پیش می اید انچنان که باید سینه چاک نمی کردم و آن طور که باید غصه نمی خوردم و دست به دامن این آن نمی شدم و دلم شور نمی زد. او نمی دانست عباس را دوست ندارم، گرچه همسرم بود و به زودی پدر فرزندمان می شد. عباس نه ادب داشت و نه خوش زبان بود، نه آداب معاشرت می دانست و نه برای من ازش قائل می شد. او جز مسایل زناشویی که د آن مورد هم هرگز توجهی به احساس من نداشت معنی دیگری برای زندگی مشترک نمی دانست. نه راضی بودم او گرفتار باشد و نه دلم می خواست با او زندگی کنم. آن شب در خانه پدر و مادر عباس مانده، آذر هم ما را تنها نگذاشت. همه ماتم زده بودند. فقط تکلیف من روشن نبود که نمی دانستم چه خای بر سرم بریزم.
    بالاخره شب را به صبح رساندیم. روز بعد مشخص شد که آقا رضا بر اثر ضربه به سرش دچار لکنت زبان شده و معلوم نیست دادگاه چه مجازاتی برای عباس در نظر بگیرد. کادرش لحظه ای آرام و قرار نداشت، از من انتظار داشت خودم را به قول معروف بکشم. من ناراحت بودم، اما نه مثل خواهر و مادر عباس. وقتی گفتم سر پر شورش بالاخره کار دستش داد و خودش را گرفتار کرد، چیزی نمانده بود مادرش هر چه دم دست دارد به سر من بکوبد. اگر آذر نبود احتمالا از شدت عصبانیت خفه ام می کرد. آذر کمکی از من رنجیده بود و می گفت نباید در این موقعیت مادرش را ناراحت کنم. معتقد بود هر چه عباس نااهل باشد بالاخره مادرش مادر است و دلش می سوزد. می گفت این شب عیدی به چه مصیبتی گرفتار شدیم.
    برای خالی نبودم عریضه طوری که مادر عباس هم بشنود گفتم: فکر می کنین من نگران عباس نیستم؟ شاید از شماها بیشتر نگرانم، اگه لازم باشه از پدر و مادر و همسر آقا رضا خواهش می کنم، حتی التماس می کنم که رضایت بدن، راضی نیستم بچه ام وقتی به دنیا بیاد که پدرش زندونه.
    سپس مادر عباس را دلداری دادم که کمتر خودش را بخورد. واقعا با اینکه از عباس دل خوشی نداشتم راضی نبودم در زندان باشدف هر چه بود قابل تحمل تر از مادرش بود. از آن گذشته اگر پدر و مادرم بو می بردند خیلی نگران می شدند. بعدازظهر که پدر عباس و اقا جمشید به خانه برگشتند از حالتشان مشخص بود که خبر خوشی ندارند. دادستان که گمان می کردند قرار وثیقه صادر کند برخلاف انتظار به علت گزارش پزشک قانونی در ابن باره که وضعیت شاکی مشخص نیست تا روز محاکمه حکم بازداشت صادر کرده بود و عباس را به زندان شهربانی برده بودند. از یکسو نگران خودم بودم و از سوی دیگر عصبانی که چرا عباس چند خانواده را دو هفته مانده به سال ن. نگران کرده است و بیشتر نگران بچه ام. هر روز که می گذشت اضطراب من زیادتر می شد. دلم نمی خواست توی خانه مادر عباس باشم. با من خوب نبود. از صبح تا شب نق می زد و مرتب تکرار می کرد که اگر آن روز دوستانم به خانه ما نمی آمدند شاید این اتفاق نمی افتاد. دو روز با هر خون دلم خوردنی بود..........

    تا صفحه 145


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    تحمل کردم.ولی وقتی بازپرس آب پاکی را روی دست پدر عباس ریخت و گفت که تا زمان محاکمه ضارب باید بازداشت باشد و دستوری از سوی دادستان صادر شد تصمیم گرفتم بخانه پدر و مادرم بروم.نظر به اینکه عباس سفارش کرده بود اگر 10 سال هم زندان باشد من حق ندارم به ملاقات او بروم به رغم چهره درهم کردن و روی برگرداندن مادر عباس آقا جمشید و آذر با اتومبیل خودشام مرا بخانه مادرم رساندند.وقتی مادرم مرا با چمدانی که لباسهایم داخل آن بود دید گمان اینکه به عنوان قهر خانه را رها کردم از من ناراحت شد و گفت:با این شکم پر شب عیدی قهر کردی مگه تو دیوونه ای دختر؟
    گفتم:نه قهر نکردم.
    زیاد او و پدرم را در حدس و گمان نگذاشتم.ماجرا را شرح دادم.حالت پدر و مادرم در آن لحظات دیدنی بود.پدرم با حالتی نزار گفت:یعنی عباس حالا حالاها باید تو زندون باشه؟آخه چرا؟
    مادرم که بیشتر بخاطر من ناراحت بود در حالیکه نمیتوانست جلوی گریه اش را بگیرد گفت:اینا همه از بخت بد منه .وای که چه خاکی بسرمون شد.
    گفتم:از روز اول عباس را نمیخواستم از بس تو گوشم خوندین و گفتین چنین و چنانه قبول کردم.همه شما تقصیر دارین.شما رو گول زد.صبر میکردین دیپلم میگرفتم و میرفتم سرکار و بدهی بانک رو میدادم.این شوهر برای من شوهر نمیشه مامان دیدین قبل از عروسی روز سیزده با اون پسره چه کرد؟همان روز باید میگفتیم تو رو به خیر و ما رو به سلامت.
    مادرم گفت:دیگه کار از کار گذشته بود مادر جواب مردومو چی میدادیم.
    عصبانی شدم و گفتم:مردم مردم ما که کس و کاری نداریم.خواهرم و آقا منصور هم نباید راضی میشدن.تقصیر محمد برادرمه که عباس عقلشو دزدیده بود.میگفت لگد به بختت نزن حالا بیاد بخت منو ببینه تو این مدت روز خوش نداشتم تا صدای پاش می اومد بدنم میلرزید نمیخواستم شما رو ناراحت کنم چند بار اونقدر منو کتک زد که اگه همسایه ها نبودن شاید منو کشته بود.
    مادرم پرسید:آخه چرا؟
    گفتم:تا چشمش کور شه.آدم نیس مادرش طوری بارش اورده که چی بگم.لات لاابالی عرق خور قمارباز البته تا اینجا که من دستگیرم شده شاید هزار عیب دیگه هم داشته باشه به انداره سر سوزن از زندگیم راضی نیستم.حالا هم افتاده تو زندون معلوم نیست عاقبتش چی میشه.
    خلاصه آنچه در آن مدت از مادر و پدرم پنهان کرده بودم بدون در نظر گرفتن بیماری پدرم و اینکه پزشک گفته بود عصبی نشود به زبان اوردم و خودم را بدبخت ترین زن دانستم.ا زعباس حامله بودم و در آن موقعیت کاری از کسی بر نمی آمد.
    با اینکه نگران حال پدرم بودم اما گویی از قفس ازادم کرده بودند و براحتی نفس میکشیدم.بعدازظهر همان روز به خانه الهام رفتم.خیلی خوشحال شدند حالت نگرانم بر آنها پوشیده نماند .نخست گفتم زنی سیاه بخت تر از خودم سراغ ندارم و سپس ماجرا را شرح دادم.مادر الهام خیلی ناراحت شد.برایم دلسوزی کرد و گفت:کاش لااقل حامله نمیشدی.گفتم:در مصیبتی گرفترا آمدم که راه چاره ای به عقلم نمیرسد.
    از مادر عباس و کردارش که بیشتر به ستوه مرا آورده بود حرف زدم.آنها مرا دلداری میدادند و بر این باور بودند که اگر از زندان خلاص شود چون سرش به سنگ خورده شاید تغییر کند و به دنیا آمدن بچه هم حتما رویش تاثیر میگذارد.
    خلاصه تا پاسی از شب نزد الهام ماندم من بیاد گذشته که به اتفاق از درس و امتحان و حل مسایل ریاضی آه حسرت میکشیدم و میگفتم یاد آن روزها بخیر.
    ده دوازده روز بیشتر به سال 1348 نمانده بود.دست و دل مادرم بکار نمیرفت.او را دلداری میدادم و میگفتم:بالاخره چاره ای جز صبر نداریم.زیاد از عباس دلخوشی ندارم که برایش لحظه شماری کنم.
    مادرم گفت:هر چه باشد شوهرته مادر خدا رو خوش نمیاد تو زندون باشه.
    گفتم:مگه من اونو انداختم زندون؟چشمش کور زود از کوره در نمیرفت و عصبانی نمیشد.بالاخره عباس ازاد میشه اما من علاقه ای به ادامه زندگی با اون ندارم.مجبورم بخاطر شما بخاطر بچه بخاطر بی کسی با اون بسازم.
    3 روز بعد آذر بخانه پدرم آمد.سراغ عباس را گرفتم.وقتی گفت آقا رضا فلج شده و پدر و مادر و همسرش به هیچ وجه رضایت نمیدهند اردیبهشت سال اینده محاکمه شروع میشود و معلوم نیست چه مدت محکوم به زندانش ود آه از نهاد مادرم بلند شد.برای اولین بار میدیدم که پدرم گریه میکند.همانگونه که گفتم آذر خیلی خیلی مهربون بود و میگفت نمیگذارند بمن بد بگذرد پیشنهاد کرد با پدر و مادرم به خانه خودم بروم.میگفت آنجا بهم نزدیکتریم و بهتر میتوانیم از حال هم خبر داشته باشیم.مادرم اول نپذیرفت اما خوب که فکر کردم دیدم پیشنهاد آذر عاقلانه است.بالاخره کسی در خانه من نبود و از مرام و خلق و خوی عباس که بگذریم در انجا رفاه بیشتری داشتم.مادرم بهانه می آورد که نکند محمد از اندیمشک به تهران بیاید.او را مجاب کردم که محمد و جمیله هم در خانه من راحتر تر هستند.هرطور بود راضیش کردیم.پدرم حرفی نداشت.قرار دش روز بعد اقا جمشید دنبال ما بیاید.مادرم همانطور که اسباب و اثاثیه اش را جمع میکرد و به علامت تاسف سر تکان میداد میگفت:هر چه فکر میکنم گناهی مرتکب نشدم که دخترم چنین شوهری نصیبش شده باشد.پدرم میگفت:باید توکل بخدا کرد.شاید این حادثه و سختی زندان باعث شود که عباس قدر زن و زندگی را بداند.منهم تا حدودی امیدوار بودم.
    روز بعد پس از خداحافظی با الهام و مادرش به اتفاق پدر و مادرم به خانه ام برگشتم.برای پروانه پیغام گذاشتیم که بخانه ما بیاید آذر آنچه کم و کسر داشتیم تهیه کرد.مقداری پول هم بمن داد.سعی میکرد به هر طریق ممکن کاری بکند که ناراحت نباشم.امیدوار بود که عباس خیلی زود ازاد شود و بخانه و زندگیش برگردد.عباس هم بار دیگر پیغام فرستاده بود که محیط زندان مناسب نیست که من به ملاقاتش بروم شاید به این بهانه قصد داشت با من روبرو نشود و گرنه مناسب و نامناسب سرش نمیشد.حدس زدم از نگااهای معنی دار من وشحت میکند.
    بعداز ظهر آن روز مادر عباس بدیدن من آمد کمی از آن غرور و یا بهتر بگویم تعصب بی موردش کاسته شده بود صورت یکدیگر را بوسیدیم دلداری داد.صدایش گرفته بود.نای حرف زدن نداشت.میگفت خیلی تقلا کرده اند که شب عید با وثیقه عباس را ازاد کنند اما موفق نشده اند مادر با اینکه زن با گذشتی بود از مادر عباس گله کرد که چرا پسرش مرا کتک میزده و چرا باید دعوایی باشد.انتظار داشتم مادر عباس بر آشفته شود اما در میان شگفتی قبول کرد که پسرش بد اخلاق بوده و رفتاری ناپسند با من داشته است.از تعجب دهانم باز مانده بود.گویی در این چند روز پی به حقیقت برده بود با اینکه قصد داشت لااقل مرا که نوه اش را در شکم داشتم که آرزوهای دورو درازی برایش داشت از دست ندهد.
    روز بعد خواهرم و اقا منصور که به جوادیه رفته بودند و مادر الهام تا حدودی آنها رادر جریان گذاشته بود به خانه من آمدند.هر دو نگران بودند پروانه به محض اینکه صورت مرا بوسید گریه امانش نداد و گفت:این چه بلایی بود که سرمان آمد؟برای چندمین بار ماجرا را شرح دادم.خواهم دلداریم داد که بیشتر مواظب خودم باشم تا بچه صدمه نبیند.
    مادرم چنان از عباس ناراحت بود که با حالت عصبی میگفت اینجود آدمها بچه میخواهند چه کنند.کاش اجاقش کور بود و بچه دار نمیشد.منصور معتقد بود بخاطر بچه هم که شده باید در هر شرایطی با عباس زندگی کنم.خواهرم بر این اعتقاد بود که زن و شوهر که بخاطر فرزندشان مجبور شوند یکدیگر را تحمل کنند زندگی از جهنم بدتر میشود.
    گفتم:من از روز اول عباس را دوست نداشتم اگه دعا و جادو و جمبل رو قبول داشتم میگفتم شماها را جادو کرده بودند که مرا وادار به ازدواج با او کردید و گرنه معلوم بود که او آدم عصبانی و بی تربیتی است.
    غیر از سخنان تکراری ای کاش و اگر و چرا حرفی نداشتیم.خواهرم و شوهرش را برای شام نگه داشتیم.منصور گفت بعید نیست بعد از این اتفاق سر براه شود.تنها امیدواری مادرم بدنیا آوردن فرزندم بود.پدرم فقط سرتکان میداد و غیر از غصه خوردن کاری از او بر نمی امد.آخر شب خواهرم و منصور و دخترشان پریسا که سه چهار سال داشت و خیلی دوستش داشتم عازم خانه شان شدند.و همچنان من و مادرم تا نزدیک نیمه شب بیدار بودیم.
    دو روز به سال نو مانده بود.ساعت 10 صبح محمد و جمیله در خانه را زدند.گویی نخست به جوادیه رفته بودند و با در بسته روبرو شده بودند.آه از نهادشان بر آمده بود که شاید پدرمان از دنیا رفته است.مادر الهام آنها رادر جریان گذاشته بود محمد از شدت ناراحتی و عصبانیت چیز ی نمانده بود فریاد بکشد.او و جمیله یک سوال مشترک داشتند آخه چرا؟
    با اینکه نمیخواستم در بدو ورودشان و هنوز خستگیشان بیرون نرفته از عباس و بدخلقیهایش و اینکه در این مدت چه به روزم آورده حرفی بزنم اما محمد پی برده بود از عباس ناراضی ام سوال پیچم کرد.مجبور شدم از ماجرای شب عروسی تا روزیکه او را به زندان انداختند توضیح بدهم جمیله که عباس پسردایی اش بود خیلی گرفته و تو هم بود و از من معذرت میخواست که موجب این ازدواج شده است.گفتم:تو زنداداش من هستی.همان روز اول که تو و خانواده ات را دیدم پی بردم که برادرم اشتباه نکرده فقط یک سوال میکنم تو رو خدا میدانستید عباس لاابالی و دعواییه؟جمیله گفت:نه اونطور که باید.سالی یه بار به اندیمشک می آمد البته گاهی دعوا ره می انداخت داییم بنده خدا مرد بدی نیست.میگفت عبا س زن بگیره سربراه میشه.
    گفتم:از اقا حیدر و آذر و حتی ارزو ناراحت نیستم.از گل بالاتر بمن نگفتن اما زخم زبان مادر عباس و تعصبی که روی پسرش دارد و بمن به چشم کلفت و برده نگاه میکند بی اندازه ناراحتم.به فرض اگر عباس هم نااهل بود و من دوستش داشتم با مادرش آبمان تو یه جوب نمیرفت.
    جمیله شگفت زده شده بود.باورش نمیشد زن دایی اش که زبانی چر ب و نرم دارد چنین که من گفتم باشد.
    دختر محمد لیلا خیلی بامزه شده بود.مادرم دائم قربان صدقه اش میرفت.منهم دوستش داشتم.پدرم بیش از ما به او علاقه نشان میداد .وجود محمد و جمیله بی تاثیر نبود قصد داشت همان روز به ملاقات عباس برود چون محمد آدمی نبود که زور بشنود و بدون شک اگر عباس چیزی میگفت که به او برمیخورد و او را بدون جواب نمیگذاشت جمیله از رفتن او جلوگیری کرد.معتقد بود خسته است.چقدر لذت بردم که برادرم به عقیده همسرش احترام گذاشت و آه و حسرت از نهادم بلند شد که چرا من چنین همسری ندارم.
    آنروز جمیله و محمد استراحت کردند.با اینکه دل و دماغ نداشتیم از مراسم هفت سین غافل نشدیم سال 1348 بدون توجه به اینکه در خانواده ها چه میگذرد آغاز شد.اول سال به اتفاق محمد و جمیله و پدر و مادرم به دیدن پدر و مادر عباس که دایی و زندایی جمیله بودند رفتیم گویی به مجلس ختم رفته بودیم.مادر عباس با دیدن ما اشک در چشمانش حلقه شد.جمیله دلداریش داد آذر دائم به مادرش تذکر میداد که روز عید است و گریه شگون ندارد آقا یدر کمی شرمنده بنظر میرسید چون بمن و پدر و مادرم و محمد قول داده بود در خانه پسرش خوشبخت میشوم.عکس قضیه او را خجل کرده بود.محمد بقول معروف توپش پر بود.اگر روز اول سال نبود بدون شک اعتراض پیش می آمد و شاید هم داد و قال راه می انداخت که چرا با سرنوشت خواهرش بازی کرده اند.به هر حال سال نو را تبریک گفتیم و د رگوشه ای نشستیم.آذر سعی میکرد خیلی خوب از ما پذیرایی کند.به محمد و جمیله خوش آمد گفت.پدر عباس بمن 2000 هزار تومان عیدی داد.خواهر ومادرش برایم النگو خریده بودند.قصدشان از انهمه محبت از دست ندادن من بود.محمد نتوانست ساکت باشد.سراغ عباس را گرفت.کم کم انتقاد از او شروع شد.محمد معقتد بود گناهکار اصلی اوست که موجب شده عباس مرا ببیند و خوشش بیاید.چهره مادر عباس در هم رفت.بنظر میرسید میخواهد چیزی بگوید.آذر با نگاهی به مادرش به او حالی کرد ساکت باشد.آقا حیدر قبول داشت بمن ظلم شده.میگفت:بهاین گمان بودیم که عباس بعد از ازدواج شر و شورش را کنار میگذارد.
    محمد گفت:من شغلم بازجوییه هر روز با کسانی سر و کار دارم که دعوا و جر بحث کردن و ضبر و شتمی پیش آمده.بالاخره بشر گاهی عصبانی میشه.اما نه اینکه با چوب طوری به سر رفیق خوشد بزنه که طرف فلج بشه .میدونین جرمش چیه؟لااقل 5 سال اگر خیلی بهش ارفاق کنن 3 سال زندونی داره.
    مادر عباس گفت:اگر رضایت بدن چی؟
    محمد که کاملا به مسایل قضایی وارد بود گفت:اگر سابقه نداشته باشه هم بالاخره کمتر از سه سال غیر ممکنه.پدر عباس به علامت تاسف سر تکان میداد.همانطور که گفتم کاری از کسی بر نمی امد.آن روز به اصرار آذر ناهار مهمان آنها بودیم.بیشتر صحبت از عباس بود و در پی راه چاره ای بودند که عباس را تا آنروز محاکمه ازاد کنند محمد میگفت چون تکلیف شاکی مشخص نیست که زنده میماند یا نه دادستان او را با وثیقه ازاد نمیکند.میگفت عباس مجرمه ته متهم.
    بعدازظهر همان روز به خانه خودمان برگشتیم .قرار بود روز بعد محمد به ملاقات عباس برود به محمد گفتم به عباس علاقه نداشتم و ندارم و حتی از او بیزار بودم و اگر ممکن باشد از او طلاق بگیرم خیلی راضی میشوم.
    محمد گفت:با ین بچه که تو شکمته به هر حال چاره ای جز صبر نیست .از این حوادث خیلی اتفاق می افته.
    پدرم گفت:اسم طلاق رو نیار.الان که کم و کسری نداری بالاخره عباس که تا ابد تو حبس نمیونه زشته.خوب نیس با شکم پر حرف طلاق پیش بیاد.
    گفتم:فقط میدونم که عباس برای من شوهر نمیشه.
    محمد برای ملاقات با عباس خانه را ترک کرد و ساعت دو بعدازظهر برگشت.با اینکه زیاد راغب نبودم حتی جویای حال عباس شوم در عین حال پرسیدم چی شد؟محمد گفت:چی بگم.بالاخره اونهم آدمه.ناراحت بودسراغ تو رو گرفت حتی از من معذرت خواست که چرا باعث دردسر شده.
    گفتم:عجیبه عباس و معذرت خواهی؟
    محمد گفت:به هر حال شرمنده بود گفت بتو بگم وقتی آزاد شد تلافی میکنه.
    گفتم:بیشتر اذیتم میکنه تلافی او یعنی این دیگه.
    مادرم با حالتی بر آشفته گفت:پرستو مثل اینکه تو هم بی تقصیر نیستی حتما به او محبت نداشتی.حتما کم محلیش میکردی که عصبانی میشده.او هر چه باشه شوهرته.مثل اینکه نمیفهمی فردا پس فردا میزای بقول بابات کم و کسری که نداری.پدر و خواهر عباس هم که خیلی محبت دارن .اگه مادرش هم گاهی تندی میکنه اعصاب نداره باید به او حق بدی.چرا ملاقاتش نمیری؟
    گفتم:خودش گفته که محیط زندان مناسب نیست.
    پدرم گفت:اگه تو رو دوست نداشت که تعصب نشون نمیداد.
    گفتم:مرده شوره خودشو ببره و تعصبشو کاش خبر مرگشو می آوردن.
    محمد گفت:یعنی تا این حد از اون بیزاری پرستو؟
    گفتم:از روز اول بیزار بودم شما مجبورم کردین.یادته داداش چقدر تعریفشو میکردی؟یادته جمیله چقدر میگفتی عباس لب تر کنه و خواستگاری هر کس بره نه نمیگن؟گول این چند تا آجر و ماشین و زبون چرب و نرم مادرشو خوردیم وگرنه هرگز دوستش نداشتم.حالا هم ندارم.میخواد یکسال تو زندون باشه میخواد 10 سال برام فرقی نمیکنه.اما چرا یه فرق داره اون بیشتر حبس باشه من کمتر تنم میلرزه.کمتر کتک میخورم و کمتر جلو در و همسایه خجالت میکشم.
    با اینکه بقول شماها جدا شدن از عباس به هیچ وجه امکان نداره اما دلم میخواد هرگز با اون روبرو نشم.
    یکشب آذر همه ما را دعوت کرد.شب دیگر خانه خواهرم پروانه بودیم.بیشتر گفتگوها درباره عباس و روز محاکمه و سلامت زاییدن من بود.یکی دو روز آخر تعطیلات محمد تصمیم گرفت سری به دوستانش بزند.وقتی گفت به سیاوش زنگ زده قرار است شب با هم باشند بی اختیار دلم پایین ریخت.بیاد گذشته افتادم.بیاد زمانی که بهم گفته بودیم یکدیگر را دوست داریم.در دلم گفتم چی میشد اگر همسر عباس نمیشدم و سیاوش شوهرم بود.از ساعتی که محمد خانه را به قصد خانه سیاوش ترک کرد و قرار بود شام را با هم باشند همچنان دل در درونم غوغای دیگری داشت .حالتم سوای روزهای قبل بود دل پیش آنها بود.نمیدانستم سیاوش به محمد چه خواهد گفت.ایا میگوید خواهرش را به مردی شوهر داده که معنی زندگی را نمیداند .ایا سیاوش راز دلش را فاش میکند که مرا دوست داشته!

    آخر ص 155


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    چنان د رخود غوطه ور بودم که چندین بار جمیله پرسید که چه شده است.بالاخره ساعت نزدیک 11 بود که محمد برگشت.از نگاهش بمن و اندوهی که در چهر اش داشت فهمیدم که حدسم درست بوده.بعد از چند لحظه سکوت محمد رو بمن کرد و گفت:چرا بمن نگفته بودی؟
    وانمود کردم که متوجه منظور او نشدم محمد گفت:چرا نگفتی سیاوش تو رو دوست داره؟
    از ته دل آه کشیدم و ساکت ماندم.سرم را پایین انداختم.مادرم هاج و واج مانده بود.شگفت زده از محمد پرسید:چی!سیاوش پرستو رو میخواسته؟
    محمد گفت:آره خیلی وقت پیش ماجرای پرستو رو که گفتم چیزی نمونده بود گریه کنه اون روز اومده بود اندیمشک که از من اجازه بگیرد از پرستو خواستگاری کنه.منکه روحم خبر نداشت قبل از اینکه چیزی بگه گفتم پرستو نامزد کرده رفته ابادان.
    محمد رو بمن کرد و گفت:اگر حتی اشاره ای بمن میکردی الان به این مصیبت گرفتار نمیشدی.
    گفتم:میترسیدم از بابا و مامان آخه چه جوری میگفتم؟
    خیلی دلم میخواست محمد از سیاوش بیشتر حرف بزند پرسیدم:چی میگفت؟چه میکنه؟
    محمد گفت:تازه از سربازی برگشته .هم ادامه تحصیل میده و هم تو یه شرکت دولتی مرطوب به بانک مرکزی کار میکند.آخ که چه اشتباهی کردی پرستو.من سیاوش را از وقتی ده دوازده سال داشت میشناسم چه پسر نازنینی افسوس.
    پدرم گفت:این حرفا چه معنی داره؟الان پرستو شوهر داره حتی اگر چشمش دنبال اون باشه معصیت داره.قسمت نبوده.
    گفتم:قسمت این بود که من اسیر یه لات بی سر و پا بشم.
    محمد اشاره ای بمن کرد که توجه داشته باشم که عباس پسردایی جمیله است.جمیله گفت:دروغ که نمیگه پسر داییمه باشه.داداشم هم که بود حق را به پرستو میدادم و اصلا ناراحت نمیشم که پرستو به عباس ناسزا بگه.من جای پرستو بودم قیامت میکردم.
    آنشب بیشتر از سیاوش حرف زدیم.حتی سیاوش به محمد گفته بود آنروز که خانه اش را بدون خداحافظی ترک کرده بود بخاطر من بوده و من از او خواسته بودم.ای کاش و اگر چنین و چنان میشد فایده ای نداشت.شوهرم علاوه بر اینکه شعور اجتماعی نداشت و ذره ای به او علاقه نداشتم در زندان هم بود و سه ماه بعد پدر فرزندم میشد.تنها چیزیکه پدرو مادرم و حتی محمد و شاید هم خودم را وادار کرده بود که صبر داشته باشم خانه و وسایل زندگی بود و اینکه دیگر از لحاظ مالی مشکلی نداشتیم.
    عباس مقداری پول به اندازه خرید دو اتومبیل یعنی نزدیک چهل پنجاه هزار تومن توی کمد داشت .پیغام فرستاده بود که در خرج کردن مضایقه نکنم.تنها حسن عباس همین بود که خساست نداشت و به پول اهمیت نمیداد و مرا بازخواست نمیکرد.
    محمد تا زمانی که از من و پدر و مادرم خداحافظی کرد میگفت افسوس که سیاوش داماد ما نشد و من از او ناراحت تر بودم چرا که سیاوش را دوست داشتم.
    روزها پشت سر هم میگذشتند .گاهی مادرم بخانه جوادیه سر میزد و نزد من برمیگشت.پدرم روزبروز حالش وخیمتر میشد و به توصیه این و ان و بیشتر آذر که قصد داشت تا آنجا که ممکن است بمن محبت کند او را نزد پزشکهای متعدد بردیم و دارویهاش را سر وقت به او دادیم.
    بالاخره روز محاکمه عباس فرا رسید .شبی که قرار بود فردایش عباس را محاکمه کنند پدرم که کم کم قدرت راه رفتن از او سلب شده بود در خانه ماند و من و مادرم بخانه پدر عباس رفتیم.مادرش دست به دعا برداشته بود.مادر عباس هم آنشب محبتش گل کرده بود.دستی روی سرم کشید مرا بوسید و گفت:دعا کن دخترم دعای زن حامله مستجاب میشه دعا کن شوهرت رو آزاد کنن دعا کن پدر و مادر آقا رضا رضایت بدن میدونم عباس با تو خوب تا نکرده قول میدم جبران کنه خودش هم پی برده که اشتباه میکرده دو سه روز پیش که رفتم ملاقاتش خیلی تکیده شده بود.هیچوقت اونو به این ذلیلی ندیده بودم.دعا دخترم عباس برگرده سر خونه و زندگیش.
    گفتم:من شب و روز دعا میکنم سر نماز وقت وبی وقت که عباس آزاد بشه و از اونهمه شر و شور بیفته.فردا پس فردا بچه من به دنیا میاد کدوم زنی دلش میخواد که شوهر بالای سرش نباشه
    البته آنچه گفتم برای رضایت او بود.راضی نمیشدم حرف دلم را بزنم.بگویم زندان که جای آدم حسابی نیست اگر عباس عقل و شعور داشت چرا باید به زندان بیفتد یا چرا باید من از او راضی نباشم.
    روز بعد بی اختیار دلم شور میشد .هر آن منتظر بودم آذر که به دادگاه رفته بود از راه برسد و خبری بیاورد.دائم از پنجره بیرون را نگاه میکردم.پدرم زیر لب دعا میخواند.ساعت از دو گذشته بود که انتظار سر آمد.آذز و شوهرش در زدند.مادرم با عجله خودش را پشت در رساند.من از پنجره نگاهم به آنها بود.از حالت نگران و پریشان و مشوش آذر مشخص بود که رای دادگاه بر وفق مراد آنها نبوده.دائم سر تکان میداد.به اتفاق آقا جمشید داخل شدند.وانمود کردم خیلی نگرانم.پرسیدم:چی شد؟
    آذر آهی کشید و گفت:به 4 سال زندان محکومش کردن.و سپس زد زیر گریه.آقا جمشید گفت:وکیل گرفته بودیم.فرجام خواست شاید در دادگاه تجدید نظر بهش تخفیف بدن.
    پرسیدم:آقا رضا با پدر ومادرش یا همسرش رضایت ندادند.
    آقا جمشید گفت:نه به هیچ وجه.هرگز رضایت نمیدن.پسرشان از سمت راست فلج و دچار لکنت شده.منهم جای آنها بودم رضایت نمیدادم.
    گفتم:پس بچه من وقتی دنیا میاد پدرش زندونه.
    آذر گفت:متاسفانه بله پرستو جون من از تو و پدرت از مادرت معذرت میخوام.
    گفتم:شما به این خوبی آذر خانم تعجب میکنم با عباس خواهر و برادر باشین.یعنی اینهمه تفاوت باید باشه.
    بخاطر بخت سیاهم بهانه ای برای گریه به دستم آمده بود.و شروع به گریستن کردم.دلم برای خودم میسوخت وگرنه بدون عباس خیلی راحت تر بودم.آذر مرا دلداری داد و از اینکه چراغ خانه عباس را تا وقتی برمیگردد روشن نگه میدارم از من تشکر کرد.
    اواخر تیر ماه آنسال چند روز بیشتر از سالگرد ازدواج من و عباس نگذشته بود که سرشب درد زایمان به سراغم آمد.قبل از آن هر چند وقت یکبار آذر مرا به بیمارستان فرح پهلوی چهارراه مولوی میبرد و زیر نظر بودم.فوری یکی از همسایه ها که زنی مهربان بود از طریق تلفن پدر و مادر عباس را باخبر کرد.طولی نکشید که آنها با اتومبیل دم در توقف کردند.در حالیکه درد هر لحظه بیشتر میشد مرا به بیمارستان فرح رساندند.در آن لحظه فقط به تولد فرزندم می اندیشیدم.نمیدانستم اگر عباس بود چه عکس العملی نشان میداد.به هر حال پرستاران و پزشکان بعد از معاینه چند ساعتی مرا بستری کردند.از درد بخود میپیچدم اما صدایم بیرون نمی آمد.یکی از پرستاران زبان به تعریف من گشود که تا آن اندازه صبور بودم.گویا از من خوشش آمده بود میگفت:با اینکه شکم اولته...کمتر زنی رو دیدم که داد و فریاد راه نندازه.
    در حالیکه از شدت درد نای حرف زدن نداشتم بسختی گفتم:روزگار مرا صبور بار آورده.پرستار شگفت زده گفت:از همراهات و ریخت و قیافه ات و رنگ چهره ات مهلومه که زن خوشبختی هستی.
    جواب او را فقط با یک اه دادم.فرصت گفتگو نبود.مرا آماده کردند تا به اتاق زایمان ببرند.اینکه چه حالی داشتم را فقط زنانی متوجه میشوند که درد زایمان کشیده اند.در اتاق زایمان پشزک و پرستاران در تلاش بودند از شدت درد پارچه ای که رویم انداخته بودند گاز میگرفتم اما صدایم بیرون نمی آمد.پزشک هم شگفت زده شده بود و به تحمل من آفرین میگفت.صدای گریه فرزندم را که هنوز نمیدانستم پسر است یا دختر مرهمی بود بر آنهمه درد که تا چند لحظه قبل کشیده بودم.پرستار بچه را که دو پایش را در دست داشت همانطور آویزان بالای سرم بمن نشان داد.و گفت:پسره.برایم تفاوتی نداشت.فقط پرسیدم:سالمه؟پرستار گفت:بله چرا سالم نباشه؟آفرین آفرین.
    خلاصه بچه را بردند و مرا در بخش بستری کردند.با اینکه هنوز درد داشتم اما بیشتر به پسرم فکر میکردم.پسری که پدرش در زندان بود و من از او بیزار بودم.چند ساعت بعد پسرم را نزد من آوردند نمیدانستم چطور به او شیر بدهم.پرستاران کمکم کردند نگاهی به چهره او انداهتم خدای من چقدر دوستش داشتم.گویی ضمیر خالی از عشق مرا سرشار از عشق کرده بود.به غیر از او به چیز دیگری فکر نمیکردم.در دلم گفتم با جان و دل بزرگش میکنم پسری با تربیت با ادب و...در مدت چند دقیقه صدها ارزوی دور و دراز از ذهنم گذشتند.همچنان که به پسرم که هنوز نمیدانستم نامش را چه بگذارم .نگاه میکردم چشمانم سنگین شد فقط یادم هست پرستار بچه را از من گرفت و به خواب سنگینی فرو رفتم.
    آنشب خواب دیدم عباس از زندان آزاد شده و بخانه برگشته.ناراحت شدم.رو به او کردم و گفتم قرار نبود ازاد بشی نکنه فرار کردی برگرد.بدون تو خیلی راحت تر زندگی میکنم بخصوص حالا که پسر دارم.عباس قاه قاه خندید و گفت آمدم پسرم را با خودم ببرم.سراغ او را گرفت.دنبالش دویدم پسرم را برداشت.قصد داشت از خانه خارج شود با عباس گلاویز شدم تا بچه را با خودش نبرد.ناگهان سیاوش به کمک من آمد.مشت محکمی به چانه عباس زد.او با صورت خونین روی زمین ولو شد.بچه را گرفت و بمن داد و گفت هر زمان به تنگ آمدی مرا خبر کن.سپس لگدی به عباس زد و گفت اگر پرستو از تو راضی بود ناراحت نبود.سیاوش از خانه بیرون رفت.دنبالش دویدم.او رفته رفته دور میشد.فریاد کشیدم سیاوش سیاوش.ناگهان از خواب پریدم.پرستاری کنار من ایستاده بود.از شدت هیجان عرق کرده بودم.پرستار برایم اب آورد.پرسید:سیاوش شوهرته؟بهت زده به او خیره شدم.کم کم بخودم آمدم.پرستار تر و خشکم میکرد.با خوشرویی دوباره پرسید:سیاوش شوهرته؟بلند بلند اونو صدا میزدی حتما خیلی دوستش داری که یک شب طاقت دوری اونو نداری.فردا مرخص میشی خوشبختانه هیچ مشکلی نداری.جواب پرستار خوش اخلاق را با آهی که از ته دلم برخاست دادم او زیاد کنجکاوی نکرد.مرا خوابند رویم را انداخت و رفت.پرستار چه میدانست که شوهرم در زندان است و یا اگر هم حبس نباشد فرقی نمیکند.
    روز بعد چون مشکلی نداشتم مرخص شدم.آذر ومادر و پدر عباس در قسمت ترخیص منتظرم بودند.مادر عباس بدون توجه بمن سراغ بچه رفت که در بغل پرستار بود.آذر بر خلاف او حالم را پرسید.خدا را شکر کرد که من و بچه ام سالم هستیم.مادر عباس بچه را رها نمیکرد.قربان صدقه اش میرفت و اشکی هم در چشمانش بود.پدر عباس قدم نورسیده را تبریک گفت.آذر از خدا میخواست قدمش مبارک باشد.ناگهان متوجه مادرم شدم که هنوز نوبت به او نرسیده بود.تا نگاهم به او افتاد برایش آغوش باز کردم اولین سوالم این بود که پدرم چطور است؟
    مادرم گفت:خوبه و در انتظار تو و بچه لحظه شماری میکنه.بالاخره شادی کنان مرا به خانه ام رساندند.همه چیز آماده بود.از تخت و لباس و شیشه و پستانک تا پودر و کرم مخصوص بچه.مادرم برایم کاچی پخته بود.همه از من پذیرایی میکردند.جای استراحتم را آماده کرده بودند.با احتیاط دراز کشیدم بچه گریه اش در آمد.گویی گرسنه بود.او را کنارم گذاشتند خیلی وول میخورد زمانیکه پستان به دهانش گذاشتم ارام شد.مادر عباس گفت:اگه عباس بشنوه که پسر دار شده وای که چقدر خوشحال میشه.دلم میخواست بگوید اگر عباس بشنود که همسر و فرزندش سالم هستند خوشحال میشود.متاسفانه او هم طرز فکر عباس پسرش را داشت و یا برعکس خلق و خوی عباس به او رفته بود.
    هنوز ظهر نشده بود که خواهرم به دیدنم آمد.خوشحال بود که من و بچه سلامت هستیم.برایم دعا کرد و قدم به را مبارک دانست.بعد از صرف ناهار که مادرم تهیه دیده بود هرگس رهسپار خانه اش شد.مادرم بر این باور بود که گرچه عباس دلخواه ما نیست اما پدر و مادر و خواهرش با محبت هستند.گفتم فقط از مادرش دلخورم.چون روی پسرش تعصب دارد ولو حق با پسرش نباشد همیشه جانبداری از او میکند.
    مادرم سعی میکرد ارامش داشته باشم و عصبی نشوم و دلشوره نداشته باشم.معقتد بود اگر با حرص و جوش به بچه شیر بدهم تاثیر خوبی رواو نمیگذارد.هنوز نامی برای پسرم انتخاب نکرده بودم.اگر چه خودم بودم او را سیاوش مینامیدم اما امکان نداشت.آنشب کمی درد داشتم و از بعد رفته رفته بحالت عادی برگشتم هر روز مادر عباس بمن سر میزد.ارزو بخاطر پسر برادرش از صبح تا شب در خانه ما میماند.وجود او موجب شده بود درباره برادرش حرفی نزنیم.چند روز بعد که آذر و مادر و پدر عباس که به ملاقات عباس رفته بودند بخانه من آمدند.میگفتند عباس خیلی خوشحال شد که پسردار شده.بالاخره طاقت نیاوردم و گفتم:جویای حال من نشد آیا سالم هستم یا نه؟
    آذر گفت:چرا چرا مگه میشه حال زنش رو نپرسه؟
    گفتم:گمان نمیکنم.اگر برایش دختر آورده بودم شاید خوشحال نمیشد.
    مادر عباس رو کرد به مادرم و گفت:من نمیخوام از عباس پشتیبانی کنم اما میبینی پرستو مرتب با گوشه و کنایه حرف میزنه.
    آذر نگذاشت بگو و مگو ادامه داشته باشد حرف بین حرف آورد و گفت:اگر دختر بود حق با پرستو بود که نام دخترش را خودش انتخاب کند البته نسبت به پسرش هم بی حق نیست اما با اجازه او و پدر و مادرش نام مسعود بد نیست.
    همگی قبول کردیم و نام مسعود را روی او گذاشتیم و روز بعد اقا حیدر پدر عباس برایش شناسنامه گرفت.
    روز دهم طبق آداب و رسوم برایم مراسم حمام زایمان گرفتند و تعدادی از خویشاوندان دور و نزدیک را هم دعوت کردند.من از طریق تلفن خانه همسایه الهام و مادرش را دعوت کردم.الهام خیلی خوشحالی میکرد که به سلامتی فارغ شده بودم.خدا را شکر میکرد و با کمال میل او ومادرش دعوت مرا پذیرفتند و دست پر بخانه ما آمدند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  12. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    الهام گویی از من خوشحالتر بود و بیشتر از من مسعود را دوست داشت.چنان قربان صدقه اش میرفت که برای بستگان عباس جای شگفتی داشت.
    آنروز مفصل تهیه دیده بودند لااقل جلوی الهام و مادر شرمنده نشدم.خواهرم هم خیلی زحمت کشید او هم از خانواده عباس خوشش نمی آمد.
    رفته رفته مسعود از حالت نوزادی بیرون آمد و مرتب رنگ عوض میکرد.نزدیک به 40 روزش شده بود که زمان محاکمه مجدد و بقولی دادگاه تجدید نظر عباس فرا رسید.او اظهار دلتنگی کرده بود و اجازه داده بود مادر وخواهرش مرا با خودشان ببرند به کاخ دادگستری.زیاد مشتاق دیدن عباس نبودم اما نمیشد د رمقابل مادر عباس به خصوص آذر خودم را بیتفاوت نشان بدهم.بهترین لباسم را پوشیدم.دستی به سر و صورتم کشیدم بدلیل گری هوا مسعود را قنداق نکردم و صبح زود عازم دادگستری شدیم.راهروی دادگستری پر بود از شاکیان و کسانی که متهم بودند.چند نفر به احترام من که بچه دار بودم از روی نیمکت چوبی بلند شدند و جایشان را بمن دادند.مسعود گاهی نق نق میکرد.در صدد بودم که به او شیر بدهم.عباس در حالیکه دستبند به دست داشت و پاسبانی مراقب او بود از دور پیدا شد.نمیدانم چرا از او میترسیدم بلکه میتوانم بگویم وحشت داشتم.به محض اینکه نگاهش بمن افتاد سلام کرد و جویای حالش شدم.انتظار داشتم کمی شرمنده باشد و یا اینکه نخست مرا دلداری دهد اما گویی به مجلس عروسی دعوتش کرده بودند انگار نه انگار که گناهکار است و همسری دارد.با همان لحن داش مشتی گفت:اول بگو پسرم چطوره.قصد داشت او را از من بگیرد.ولی دستبند مانعش میشد مامور دستبند او را باز کرد.مسعود را به او دادم عباس او را بوسید.ماشالله ماشالله گفت و سپس رو بمن کرد و گفت:تو چطوری دختر؟بد که نمیگذره؟
    در جواب او چه باید میگفتم نمیدانستم.گفتم:بدون تو اصلا خوش نمیگذره کدوم زنی بدون شوهرش خوش میگذرونه؟
    عباس در حالیکه قربان صدقه مسعود میرفت گفت:چه کنیم دیگه؟سرنوشت من این بوده که وقتی پسرم به دنیا میاد زندون باشم.امیدوارم برا پسرم هم مادر باشی هم پدر انشالله برمیگردم تلافی میکنم.خیال نکن برا تو ناراحت نیستم درسته که گاهی خر میشم اما باور کن اگه زن و بچه نداشتم زیاد زندون مشکل نبود.شیطونه دیگه دیدی که اون روز راحت داشتیم میگفتیم و میخندیدم.اول رضا شروع کرد هی بد و بیراه میگفت که نمیدونم جلوی رفیقش خجالت کشیده که چک برگشته و دیگه نفهمیدم چی شد.
    پرسیدم:میشد با زبون خوش معذرت بخوای و از اون خواهش کنی که غروب تو بنگاه قضیه رو حل کنی.
    عباس کنارم روی نیمکت نشست .مسعود را روی زانویش گذاشته بود نگاه از او برنمیداشت گفت:کاشکی کاشکی با دیدن مسعود میتونم بگم کاشکی زندون نبودم.
    فرصت گفتگوی زیاد نبود او را داخل سالن بردند.ما هم از در دیگر داخل شدیم .مسعود چنان گریه ای راه انداخت که بلافاصله از جایگاه تماشاچیان به بیرون از سالن رفتم.مادرم مرا تنها نگذاشت .با اینکه دلم میخواست جلسه دادرسی را تماشا کنم و پی به چگونگی دفاع کردن عباس ببرم بعد از آرام شدن بچه پاسبان نگهبان دم در سالن دادگاه مانع من شد.دادگاه تجدید نظر کمتر از دو ساعت طول کشید.فقط به دلیل داشتن همسر جوان و فرزندش که تازه به دنیا آمده بود یکسال از محکومیت چهار ساله او کم شد.بعد از جلسه دادگاه مامور اجازه داد نیم ساعتی با عباس باشیم.با اینکه دلخوشی از او نداشتم دلم برایش سوخت گویی بنظر میرسید کمی افتاده و نادم شده است اما بجای نگاه مهربان در چشمانش تمنای وصال موج میزد.چندبار بمن گفت خیلی خوشگل شده ام و در آن موقعیت اینگونه سخن گفتن و نگاه هوس باز داشتن فقط از عده عباس بر می آمد.
    هنگام خداحافظی چندبار صورت مسعود را بوسید و از پدر و مادرم تشکر کرد که مرا تنها نگذاشتند.همانگونه که قبلا اشاره کردم عباس نزدیک 50 هزار تومان بدون اطلاع پدرش د رخانه داشت.مرا کناری کشید و آهسته طوری که اطرافیان متوجه نشوند گفت:درباره پول که به بابا چیزی نگفتی؟
    گفتم:نه به هیچکس حرفی نزدم حتی آذر.
    عباس گفت:به خودت و پدر و مادرت و بچه نگذار بد بگذره.تا میتونی از بابا هم پول بگیر فقط یه چیز از تو میخوام تنها برای خرید ازخونه بیرون نرو.
    گفتم:من دیگه بچه دارم از چی میترسی؟
    گفت:از تو خاطر جمع هستم اما نامرد فراوونه.دربسته بهت بگم اگه از بچه ها اومدن دم در مثلا خواستن رفیق بودنشونوبمن ثابت کنن و پرسیدن کار و باری نداری محل نذار باشه؟
    گفتم:باشه من کم و کسری ندارم فقط جای تو خالیه.
    عباس گفت:قربون تو میدونم یه خورده اذیتت کردم اما تلافی میکنم.
    شگفت زده شده بودم عباس اعتراف کند که مرا رنجانده.از او خیلی بعید بود.کورسوی امید در دلم جرقه زد که عباس بعد از آزادی بدخلق و عصبانی و ایرادگیر مثل گذشته نخواهد بود.
    هنگام خداحافظی به مادر و پدرش سفارش کرد که برای رفاه و اسایش من و بچه ام از هیچ چیز دریغ نکنند.
    کمی بزندگی امیدوار شدم و حتی دلم میخواست گاهی به ملاقاتش بروم.بلکه به فکر وادارش کنم اما او محیط زندان را مناسب زن جوانی مثل من نمیدانست.آذر هفته ای یکبار و مادرش و ارزو یک روز در میان بمن سر میزدند.رفته رفته مسعود پا به دو ماهگی گذاشت و چنان مرا شیفته خودش کرده بود که حد و اندازه ای نداشت.خلا زندگیم را پر کرده بود.آنچه بیشتر من و مادرم را نگران کرده بود بیماری پدرم بود که روزبروز بدتر میشد تا جاییکه مجبور شدیم او را در بیمارستان بازرگانان که در ابتدای خیابان بوذرجومهری واقع بود و فاصله زیادی تا خانه مان نداشت بستری کنیم.
    پدرم بیش از دو هفته در بیمارستان دوان نیاورد.روز 25 شهریور همان سال 1348 که پسرم روزهای اول سه ماهگی اش را پشت سر میگذاشت جان به جان آفرین تسلیم کرد.وای که چه روز غم انگیزی بود آنروز پی بردم که از دست دادن پدر چه مصیبت بزرگی است.مادرم به سر و سینه میزد پدر و مادر و خواهران عباس و تنی چند از بستگانشان جهت دلداری ما به بیمارستان آمده بودند.پدر عباس همان روز به محمد اطلاع داده بود که هر چه زودتر خودش را به تهران برساند.قرار شد روز بعد پدرم را به خاک بسپاریم.به چه حالی من و مادرم و خواهرم را بخانه خودشان بردند توصیف پذیر نیست.دلداری این و آن فایده ای نداشت.تا صبح من و مادرم گریه کردیم و خواب به چشممان نیامد.هنوز آفتاب سربرنیاورده بود که محمد و جمیله و دخترشان لیلا که راه افتاده بود و مامان و بابا میگفت از راه رسیدند.برای اولین بار بود که گریه محمد را دیدم گریه او من و مادرم را که دیگر اشکی در دیدگانمان نداشتیم به گریه آورد وای که مرگ پدر چقدر سخت بود.
    با اینکه آذر وسایل صبحانه را آماده کرده بود میل نداشتیم.مادر عباس که مانند پسرش نمیدانست بقول معروف هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد گفت:بالاخره احمد اقا عمر خودشو کرده بود خدای نکرده مثل اینکه جوون ناکامی رو از دست دادین بس کنین دیگه.
    سپس رو بمن کرد و گفت:بسه دیگه فکر بچه باش که خدا نکرده شیرت خشک نشه.
    در حالیکه از جملات او چنان ناراحت شده بود که اگر چاره داشتم حلقومش را فشار میدادم گفتم:خانم عجب حرفی میزنین پدرم بوده بزرگم کرده جوون ناکام یعنی چه؟
    آذر مانند همیشه اب روی آتش ریخت.حق را بمن داد و در ضمن طوریکه ناراحت نشوم معتقد بود که زیاد خودم را ناراحت نکنم.چرا که دیگر فایده ای ندارد پروانه و شوهرش آقا منصور که شب گذشته به خانه شان برگشته بودند از راه رسیدند.ساعت از 8 شب گذشته بود تعدادی که از 20 نفر تجاوز نمیکرد جنازه پدرم را از سردخانه بیمارستان تحویل گرفتند.چه بگویم که دیدن تابوت او که روی دوش پسرش و دامادش حمل میشد خیلی برای من و مادرم و خواهرم دلخراش بود.
    پدرم را در گورستان بهشت زهرا با تشییع جمعیت اندکی به خاک سپردیم.در مجسد جوادیه که بیشتر اهالی کوچه ای که خانه ما آنجا بود و ما را میشناختند به آن رفت و آمد داشتند ختم برگزار کردیم.چند ماهی بود از الهام خبر نداشتم از روز اول تا بعد از مراسم هفتم که د رجوادیه بودیم هرگز تنهایم نگذاشت.
    یکی دو روز بعد از مراسم هفتم پدرم محمد و جمیله عازم اندیمشک شدند ما هم به خیابان ری کوچه ابشار برگشتیم.تحمل جای خالی پدرم برای من و مادرم مشکل بود.بالاخره چاره ای نبود نه گریه های من پدرم را زنده میکرد و نه زاری مادرم.کم کم پی بردیم که مردن حق است فقط شبهای جمعه سر خاک او میرفتیم و گریه میکردیم.
    خبر مرگ پدرم از طریق مادر و پدر عباس به او رسیده بود.برایم پیام فرستاده بود که در غم من شریک است.هفته بعد که اذر به ملاقاتش رفته بود از راه زندان بخانه من آمد و گفت:مثل اینکه عباس دارد آدم میشود برایت نامه نوشته.آذر چون شوهرش دم در منتظر بود نامه ای را که عباس نوشته بود بمن داد.لبخندی زد و خداحافظی کرد .عباس نوشته بود:
    پرستو جان سلام
    امیدوارم تو زنده باشی و سایه ات روی سر پسرم باشد.مرگ احمد اقا پدر خدا بیامرزت مرا هم نگران کرد.چه میشود کرد خدا بتو و مادرت صبر بدهد.خدا رحمتش کند.منهم سیاهپوش پدرت هستم خیلی چیزا تو دلم تلنبار شده اما بلند نیستم بنویسم.چی بگم آزادی خیلی خوبه.کاش آزاد بودم تا صبح بچه داری میکردم تا تو خوب بخوابی.پرستو جان کم کم دارم میفهمم که بی مورد و بیخودی عصبانی میشدم.تو دادگاه هم بهت گفتم میدونم خر نیستم که تو رو اذیت کردم.الهی دستم بشکنه که چند بار کتکت زدم.بچه ها تو زندون میگن خدا زن را زده ما دیگه چرا تو سرش بزنیم.خلاصه از این حرفا زیاد میزنیم که حوصله منو سر نره.بیشتر بچه های بند زن و بچه دارن جرمشون یا دعواس یا مواد مخدر یا دزدی.خلاصه مخلصتم راستشو بخوای خوب که فکر میکنم یه خورده لوس و ننر بار اومدم شاید تقصیر مامان بوده شاید هم بچه های محل انشالله وقتی آزاد شدم تصمیم دارم از گل بالاتر بتو نگم.ناسلامتی بابا شدیم آخ که چقدر دلم برای مسعود تنگ شده به آبجی گفتم هفته دیگه بیاردت ملاقاتی یادت نره بچه رو هم بیاری.دلم هواشو کرده هوای تو که بیشتر خیلی بیشتر.ای داد و بیداد که اول زندگی افتادیم تو حبس اینجا شعر هم یاد گرفتم بخاطر تو این شعرو همیشه میخونم:
    جان من گر شدی از صحبت من سیر بگوی
    گر شدی از من ماتم زده دلگیر بگوی

    خلاصه پرستو جان تا آمدم سر عقل بیام گیرافتادم.اگر خلاص شدم تلافی میکنم.

    تصدقت عباس

    نامه عباس بوی پشیمانی و ندامت میداد.بدم نمی آمد لااقل زندان باعث شود که سرش به سنگ بخورد و معنی ازادی و زندگی را درک کند و قد رهمسرش را که با هر ساز او رقصیده بداند.
    غم مگر پدر گرچه میرفت که برای من عادت شود اما برای مادرم که عمری با زندگی کرده بود و در غم و شادی شریک و مونس یکدیگر بودند.خیلی مشکل بود.چه شبها که تاصبح نمیخوابید و چه روزها که بیاد او اشک میریخت و منکه غم خودم را داشتم او را دلداری میدادم.
    اواخر شهریور الهام سری بمن زد.در کنکور شرکت کرده بود و امید داشت در رشته پزشکی قبول شود.تا غروب با هم بودیم و از دوران نوجوانی و مدرسه حرف میزدیم.در بین گفتگوهای پراکنده ناگهان الهام گفت:چه خوب بود تا فرصت داری و عباس نیست لااقل دیپلم میگرفتی تا کمتر فرصت غصه خوردن داشته باشی.
    پیشنهاد الهام مرا به فکر وا داشت و تصمیم به ادامه تحصیل رفته قوت گرفت.الهام معتقد بود با استعدادی که در من سراغ دارد به پایان رساندن دبیرستان کار مشکلی نیست.میگفت بالاخره روزی داشتن دیپلم بکار می آید.قرار شد کلیه کتابها و جزوات و دفترچه های تمرین خودش را که دیگر به کارش نمی آمد در اختیار من بگذارد.مادرم راضی بود اما میگفت بدون اجازه شوهرم شبها به مدرسه رفتن کار نیست.شک نداشتم هرگز عباس راضی نمیشود به دبیرستان شبانه بروم بدون توجه به اینکه کسی راضی باشد یا نباشد بعد از پرس و جو از همسایه ها و ناحیه آموزش و پرورش همان منطقه بدون در نظر گرفتن عاقبت کار با عزمی راسخ در دبیرستان شبانه پروین اعتصامی که فاصله زیادی تا کوچه ابشار نداشت ثبت نام کردم.غیر از پروانه و شوهرش که گاهی به خانه آنها میرفتم و آنها بخانه من می آمدند و مادرم کسی از قضیه با اطلاع نبود کلاسها ساعت 5 تا 9 شب بود.چون رشته ام طبیعی بود به توصیه الهام برای بعضی از دروس مانند دیکته و انشا و ادبیات احتیاج به کلاس نداشتم و بطور کلی باید در هفته چهار شب به دبیرستان میرفتم.دهم مهرماه کلاسها دایر شد.مانند همان دوران مدرسه با ذوق و شوق سرکلاس حاضر شدم.با توجه به آرایش نکردن و جوان بودنم همکلاسیها پی نبردند که شوهر و بچه ای دارم.در کلاسی که من بودم زنهایی بودند که سنشان از سی . پنج شش سال هم تجاوز میکرد و اغلب شوهر و چند فرزند داشتند با مشاهده آنها اراده ام قوی تر میشد.
    میز و نیمکت مدرسه طوری بود که نه من بلکه زنان مسنتر از مرا به دوران نوجوانی میبرد.از شیطتنهای بچه گانه غافل نمیشدم بعد از کلاس وقتی میدیدم بعضی از شوهرها در انتظار همسرانشان هستند و چقدر صمیمانه رفتار میکنند آه حسرت از درونم بلند میشد .از شب سوم با زنی بنام فریده اشنا شدم که در اداره ای شاغل بود و گرفتن دیپلم فقط بکار اداره اش می آمد تا از بقیه همکارانش عقب نماند.زنی با شعور و با شخصیت بود شوهر و دو دختر داشت شوهرش ماشین داشت و هر شب بدنبال او می آمد و چون مسیرش با من یکی بود مرا هم سوار و درست روبروی کوچه ابشار پیاده میکرد.
    شور و شوق دبیرستان و وجود مسعود که همه عشق زندگیم در او خلاصه میشد و اینکه مادر با من بود بقول الهام فرصتی برای غصه خوردن که چرا شوهرم چنین و چنان است و چرا باید زندان باشد باقی میگذاشت.طلق معمول آذر هفته ای و گاهی دو هفته یکبار بخانه ما سر میزد و مادر عباس هم هر زمان فرصتی پیش می آمد برای دیدن مسعود می آمد.نزدیک دو ماه کسی از بستگان عباس پی نبرده بودند که شبها به دبیرستان پروین اعتصامی میروم البته آذر کتابها و جزوات دوره آخر دبیرستان را دیده بود.به او گفته بودم برای سرگرمی مطالعه میکنم.شاید در امتحان نهایی به صورت متفرقه شرکت کنم.لزومی نمیدیدم به او درباره کلاس شبانه روزی حرفی بزنم.
    تقریبا اواخر پاییز بود .مسعود 6 ماهه بود و روزبروز شیرینتر میشد و تشخیص میداد که من مادرش هستم و دوری مرا احساس میکرد.یکی از همان شبهای پاییز که کم کم هوا رو به سردی میرفت بعد از مدرسه با فریده که رفته رفته با هم دوست شده بودیم سوار اتومبیل شوهرش که منتظر بود شدیم.مانند همیشه درست روبروی کوچه ابشار توقف کرد.بعد از تشکر از آنها پیاده شدم که ناگهان با رقیه دختر عموی عباس و شوهرش و دو پسر 8 و 10 ساله اش روبرو شدم.رقیه که گویی کشف بزرگی مرده و مرا در حال خلافکاری دیده با حالتی شگفت زده و ناباورانه پرسید:پرستو تویی؟این اقا کی بود که پیادت کرد؟چشم عمو و زن عمو روشن عباس باید کلاشو بزاره بالاتر .ا ا تو!پرستو این موقع شب ولگردی و ...
    ناگهان از کوره در رفتم نگذاشتم ادامه بدهد گفتم:نمیخواهم دهن به دهن تو بشوم.مگه چشمات کوره کیف و کتاب را نمیبینی ؟من مدرسه شبانه بودم .قبول نداری تا مدرسه پروین اعتصامی راهی نیس برو بپرس اصلا به شما مربوط نیس من کجا بودم هر جا بودم.
    دختر عموی عباس ساکت شد.نگاهی به ریخت . قیافه من انداخت و گفت:مثل دختر مدرسه ییها خودتو درست کردی ولی این یارو کی بود که سوار ماشینش شده بودی؟حتما محض رضای خدا سوارت کرده بود و حتما گفتی شوهر نداری محصلی؟
    گفتم:چی میخوای بگی؟هر جور فکر میکنی درسته حوصله تو یکی رو ندارم.
    شوهرش گفت:ما جنوبیها غیرت داریم باید معلوم بشه کجا بودی...
    تحمل دیدن آنها و شنیدن حرفهایشان را نداشتم.با عجله خودم را بخانه رساندم صدای گریه مسعود موجب شد که با شتاب خود را به او برسانم و در حالیکه قربان صدقه اش میرفتم در آغوشش بگیرم.گرسنه بود و با ولع هر چه تمامتر به پستانم میک میزد.از دختر عموی عباس بی اندازه ناراحت بودم که چرا بدون اینکه پی به ماجرا ببرد باید بمن شک کند.قضیه را به مادرم گفتم مادرم سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:باید منتظر عکس العمل مادر و پدر و بستگان عباس باشیم.
    سپس زبان به انتقاد من گشود که چرا به فکر ادامه تحصیل افتاده ام.میگفت:هر کس زن جوانی مانند مرا در آن وقت شب پاییز ببیند به شک می افتد.
    گفتم:منکه خودم میدونم چیکار میکنم نه عباس برای من مهمه و نه مادر و پدرش بیاد دیپلم بگیرم.
    پیش بینی مادرم درست از اب در آمد.روز بعد پدر و مادر عباس و اذر سراسیمه بخانه ما آمدند.مادرم عباس به سمتم هجوم آورد و شروع به فحاشی کرد:زنیکه بی همه چیز به عباس خیانت میکنی؟پس بگو چرا برا عباس بدبخت بیخیالی زیر سرت بلند شده همین امروز تکلیفتو روشن میکنم.ما تو این کوچه و محل آبرو داریم 6 ماه نتونستی بدون مرد سر کنی تف تو اون روت بیاد زنیکه بی شرم.
    خیلی خونسرد فقط نگاهش میکردم و میخندیدم آذر هم ناراحت و عصبانی بنظر می آمد.پدر عباس از شدت خشم بخوشد میلرزید دستانش را بهم میزد و میگفت:آبروریزی از این بدتر نمیشه چه جوری سرمو تو محل بلند کنم.
    مادرم قصد داشت جواب بدهد.به او نهیب زدم که ساکت باشد و بگذارد هر چه دلشان میخواهد بگویند.آذر رو بمن کرد و گفت:چی شده؟دیشب کجا بودی؟رقیه گفت ساعت 9 از یک ماشین سواری پیاده شدی راست میگه؟
    گفتم:کاملا درسته.
    رنگ آذر تغییر کرد.باورش برای او مشکل بود پرسید:تو پرستوی نجیب!اونموقع شب تو ماشین مردی غریبه ؟نه نه دروغه!
    نمیدانم چرا دلم میخواست مادر عباس را بیشتر از آنچه بال و پر میزد بقول معروف بچزانم.گفتم:نه دروغ نیس رقیه و شوهرش درست گفتند.مادر عباس محکم به صورتش زد چیزی نمانده بود پس بیفتد.برای اولین بار آذر سرم فریاد کشید و همراه با ناسزا گفت:آخه چرا چرا؟
    مادرم با حالتی بر آشفته رو بمن کرد و گفت:چرا راستشو نمیگی دختر تا اونارو از شک بیرون بیاری؟
    مادر عباس که از شدت عصبانیت چیزی نمانده بود درست روی مادرم بلند کند با عصبانیت گفت:شک کدومه زنیکه بی حیا خجالت نمیکشی ؟چه کم داری که زن شوهر دا رو میفرستی فاحشه گری...
    با اینکه سعی داشتم خونسرد باشم و بگذارم هر چه دلشان میخواهد بگویند تا بعد از پی بردن به اشتباهشان شرمنده شان کنم اما زمانیکه مادرم از شدت ناراحتی دستانش به لرزه افتاده بود در حالیکه سعی داشتم از کوره در نروم رو به آنها کردم و همراه با پوزخند گفتم:پس عباس بیچاره که بدبین و شکاک و بی چاک و دهنه تقصیر نداره به شماها رفته.
    مادر عباس صدایش را بلند کرد.منهم مجبور شدم رودر روی او بایستم.گفتم:چرا باید بمن شک کنید؟چرا نباید اول پرس و جو کنین ببینین قضیه چیه؟اولا نمیدونم دیشب رقیه به شما چی گفته و چرا زود هر چی اون گفته باورتون شده چرا به اون شک نکردین.ممکنه اشتباه کرده باشه آخه به ریخت و قیافه من که هنوز 20 سالم نشده و ده ماه که دستی به ابروهام نزدم و بدون ارایش بودم میاد؟چطور این چیزها رو بمن نسبت میدین؟یعنی من آدمیم که بهمین راحتی پسرم رو به مادرم بسپرم و برم با مردای غریبه؟
    آذر گفت:پس قضیه چیه رقیه دروغ گفته؟
    گفتم:نه رقیه هم مثل عباس بدبخته.کسی که نپرسیده و پی به قضیه نبرده فوری قضاوت کنه آدم عاقلی نیست.
    خلاصه بعد از گقتگوی بسیار در حالیکه آنها هنوز در شک و تردید و اوهام دست و پا میزدند کارت شناسایی دبیرستان پروین اعتصامی و کتابها و دفترچه ها را با عصبانیت به سمتشان پرتاب کردم و گفتم:دارم ادامه تحصیل میدم فکر کردم اگه عباس بو ببره که من شبها به دبیرستان شبانه میرم خیالش ناراحت میشه قصد داشتم شما و اون را در یک عمل انجام شده قرار بدم.
    مادرم با حالی بر آشفته گفت:چیزهایی که بمن و دخترم نسبت دادین لایق خودتونه.
    دنباله جمله او را گرفتم.رو به پدر عباس کردم و گفتم:شما چرا؟یعنی انقدر تجربه ندارین که بفهمین من نمیتونم کار خلاف شرع انجام بدم ؟چطور باورتون شد که امروز هر چه از دهنتون در اومد بما گفتین.
    آذر گفت:سوار ماشین کی شده بودی؟
    ماجرا را برایش شرح دادم و گفتم:من از خودم مطمئن هستم.برای اینکه شما هم مطمئن باشید امشب به دبیرستان پروین اعتصامی بیایید تا فریده و شوهرش را که هر شب مرا تا سر کوچه میرسانند به شما معرفی کنم.
    گویی روی آنها اب سرد ریخته باشند مدتی ساکت شدند.آذر گفت:اگر با من در میون میذاشتی بهتر نبود؟
    گفتم:شما به مادرتون میگفتی مادرتون هم به عباس صلاح دیدم چیزی نگم.حالا هم چه بخواهید چه نخواهید ادامه تحصیل میدهم.بعدی نیست دانشگاه هم برم.چون زندگی با عباس که تازه متوجه شدم زیردست آدمهای بدبین و عصبانی مثل شما بار آمد قماره.معلوم نیست از زندان برگرده تغییر کرده یا نه.اگه مثل گذشته باشه لحظه ای با اون زندگی نمیکنم باید فکر آینده ام باشم.
    مادر عباس گویی لال شده بود.نگاهی به آذر کرد و سر تکان داد.آذر به نحوی قصد داشت رفتار مادر و پدرش را توجیه کند.منهم چنان عصبانی بودم که چیزی نمانده بود آنها را از خانه بیرون کنم.پدر عباس گفت:بخودم میگفتی هر شب میومدم دنبالت مردم که فکر نمیکنن تو از گل پاکتری منکه پدر شوهرت هستم و مادر شوهرت تا شنیدیم گمان بد کردیم چه برسه به مردم.
    همراه با پوزخند گفتم:فردا با صدای بلند در محل اعلام کنید که عروسمان قصددارد ادامه تحصیل بدهد یا روی پارچه بنویسید به دیوار آویزان کنید.من به مردم چکار دارم؟یک کلمه به مدرسه شبانه میروم و قصد دارم دیپلم بگیرم اینکه اینهمه سر و صدا و داد و فریاد ندارد.
    مادر عباس گفت:زن بدون اجازه شوهرش نباید هر کار دلش خواست بکنه.
    خندیدم و گفتم:کدوم شوهر؟عباس خیلی باید از من ممنون باشه .اگه وقتمو بیخودی تلف میکردم خوب بود یا هر روز تو کوچه و خیابان ول میگشتم؟دارم درس میخونم گناه که نمیکنم.
    آذر گفت:ما حرفی نداریم.رقیه گفت دیشب ساعت 9 یه ماشین سواری تو رو سر کوچه پیاده کرد.باید بما حق بدی که نگران بشیم.
    گفتم:چشم کور شده رقیه ندید که زنش بغل دست راننده نشسته بود.متو دو تا دختر نشد که تو ماشین بودن؟آخه چرا پس و جو نکرد.تحقیق نکرده از راه نرسیده هر چه دلتون خواست به من و مادرم بگین و تهمت بزنین که من فاحشه هستم؟تا عمر دارم رفتار ناشایست شما رو فراموش نمیکنم.فقط یه چیزدستگیرم شد که عباس تقصیر نداره چرا که زیر دست شما تربیت شده.
    آذر که نمیخواست زیادتر رودر روی هم بایستیم و بقول معروف بیشتر رویمان به روی هم باز شود گفت:حالا یک سوء تعبیری پیش آمده تو هم دیگه شلوغش نکن.بنظر من باید بما میگفتی که مدرسه شبانه میری بالاخره عروس ما هستی و ما در نبود عباس مسئولیت داریم.
    مادرش که متوجه شده بود که برخورش با من و مادرم خوب نوبده قصد داشت از طریق دیگری مرا مقصر بداند.دنبال جملات آذر را گرفت و گفت:آخه مدرسه رفتن یعنی چه؟اون موقع شب برگشتن معنی نداره.تو بچه داری بشین بچه داریتو بکن امروز شوهر بقول خودت فلان زنه تو رو رسونده فردا سوار ماشین یکی دیگه میشی.حیدر درست میگه.جلوی زبون مردمو که نمیشه گرفت میگن شوهره زندونه زنش ددری شده.
    پرسیدم:خب بعد چی میشه؟عباس طلاقم میده دیگه.هر چه زودتر بهتر.
    مادر عباس چنان براشفته شد که از جا پرید و گفت:خیلی دم در آوردی پرستو نکنه کسی دیگهای رو زیر سر داری؟
    آذر به مادرش نهیب زد که حرف را کوتاه کند ولی من ول کن نبودم.خلاصه چیزی نمانده بود همگی با هم گلاویز شویم.هر لحظه صدایمان بلندتر میشد.در بین بگو مگو بالاخره حرف دلم را به زبان آوردم و گفتم:عاشق سینه چاک عباس نبودم.دوستش نداشتم و ندارم.حتی به برادرم محمد که باعث وصلت ما شده بد و بیراه گفتم.مادر و پدر عباش بخصوص آذر از من توقع نداشتند که در برابرشان جبهه بگیرم .آذر گفت:مثل اینکه د رپی بهانه ای بودی که...
    میان حرفش پریدم و گفتم:چه بهانه ای؟شما از راه نرسیده پرس و جو نکرده بمن میگین بدکاره تا هر چی دلتون میخواد بارم کنین.بالاخره تحمل هم حدی داره.
    بهر حال آنروز آنها با قهر و غیظ خانه را ترک کردند.مادرم معتقد بود که برخورد تندی با آنها داشتم گفتم:تقصیر خودشونه چیزی نمانده بود که بین من و مادرم بگو مگو پیش بیاید که او کوتاه آمد.
    با اینکه بعد از جار و جنجال پیش آمده مادرم راضی نمیشد به مدرسه بروم اما من گوشم بدهکار نبود.فقط از آن به بعد مسیر مدرسه تا کوچه ابشار را پیاده طی میکردم تا موردی پیش نیاید و برای اینکه فریده را مجاب کنم آنچه پیش آمده بود برایش شرح دادم.
    بعد از یکهفته یک روز صبح آرزو بخانه ما آمد.از مادرش پیغام آورده بود که دلش برای مسعود تنگ شده آرزو را خیلی تحویل گرفتم.صورتش را بوسیدم .حالش را پرسیدم و مسعود را به او دادم که نزد مادرش ببرد.آرزو گفت:برای ناهار هم شما رو دعوت کرده تو رو خدا بیا بریم زن داداش.
    کمی به فکر فرو رفتم مادرم گفت:بالاخره نمیشه تا ابد قهر باشیم.قبول کردم.همگی رهسپار خانه مادر عباس شدیم.سلام کردم جوابش سرد بود یک آن تصمیم گرفتم از همان دم در برگردم.مادر عباس مسعود را از من گرفت برای اینکه او را از آن حالت بیرون بیاورم گفتم:خانم جون سلام کردم اگر قرار بود که سرسنگین باشین چرا دنبالم فرستادین؟مادرم دست مرا گرفت و بسمت ا و برد.چنان آن زن از خودراضی و متکبر بود که تا نخست من صورتش را نبوسیدم مرا نبوسید.بالاخره به ظاهر آشتی کردیم.بقول مادر الهام بعضی از اشتیها از قهر بدتر است.
    شهر که پدر عباس بخانه برگشت از دیدن من خیلی خوشحال شد.با خوشرویی پیشانیم را بوسید و خوش آمد گفت.منهم حالش را پرسیدم و جویای حال عباس شدم.نزدیک 4 ماه بود که عباس را ندیده بودم.گویا از پدرش خواسته بود که من و پسرش را به ملاقاتش ببرد.بمن گفت:عباس خیلی دلتنگی میکند به هر دری میزنم که از آقا رضا و پدرش رضایت بگیرم فایده ای نداره.
    پرسیدم:اگر رضایت بدهند عباس آزاد میشود؟
    آقا حیدر گفت:آره اندازه جرمی که دادگاه حق خودش میدونه حبس کشیده فقط کافیه اونا رضایت بدن تا عباس برگرده سرخونه و زندگیش.
    بی اختیار بند دلم پاره شد.بی تردید اگر عباس آزاد میشد هرگز اجازه نمیداد تا ساعت 8 و 9 شب به مدرسه شبانه بروم.مرا بازخواست میکرد که چرا در این مدت تنها پا از خانه بیرون گذاشتم باز داد و قال بود و کتک و فحش چند لحظه به فکر فرو رفتم.مادر عباس به طعنه گفت:تو که اونروز گفتی عباس رو دوست نداری چرا رفتی تو فکر؟
    مادرم گفت:تو دعوا که حلوا خیر نمیکنن حالا پرستو یه چیزی گفته.
    پدر عباس گفت:چند روزه که به این فکر افتادیم که تو بچه رو برداری بری خونه آقا رضا و از اونا خواهش کنی.شاید بخاطر بچه دلشون بسوزه و رضایت بدن.
    مادر عباس گفت:اگه پرستو اینکار رو بکنه حتما دلشون به رحم میاد بالاخره عباس به اندازه کافی مجازات شده.اگر دوست داره پدر بالای سر مسعود باشه چرا نکنه؟

    آخر ص 180


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  14. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    آنروز آذر هم بخانه مادرش آمد بالاخره راضی شدم.بعدازظهر آنروز پدر عباس مرا روبروی خانه پدر اقا رضا که خودش هم در آن خانه زندگی میکرد رساند.خجالت میکشیدم راضی نبودم اما بالاخره چاره ای نبود در حالیکه مسعود از سر و کولم بالا میرفت در زدم برادر کوچک رضا در را گشود.مرا شناخت مدتی دم در ایستاد سپس مادر رضا با حالتی نگران در آستانه در ظاهر شد.دلخور بود.حق هم داشت عباس پسرش را علیل کرده بود و کنج خانه نشانده بود.به اکراه جواب سلام مرا داد.قبل از اینکه او چیزی بگوید گفتم:فقط آمدم حال آقا رضا رو بپرسم همین.
    در رودرواسی ماند مرا بداخل خانه تعارف کرد.همسر آقا رضا و پدرش هم چهره درهم کشیدند .تا نگاهم به اقا رضا افتاد چیزی نمانده بود گریه ام بگیرد.او را چندین بار قبل از آن حادثه دیده بودم.جوانی برومند و سرحال بود اما چنان لاغر و تکیده شده بود که گویی آن آقا رضا که بارها بخانه ما آمده بود نیست.سلام کردم و حالش را پرسیدم.به سختی جواب داد.حتی برایم نیم خیز شد.حق را به آنها دادم و گفتم اگر من جای قاضی بودم عباس را به اعدام محکوم میکردم چرا که شاهد بودم که مقصر عباس بوده سپس از خلق و خوی تند عباس حرف زدم و گفتم:دلخوشی از او ندارم مادر و پدر عباس مرا مجبور کرده اند بخانه شما بیایم شاید رضایت بدهید.
    مادر آقا رضا با اشاره به رضا گفت:اگه تو جای ما بودی رضایت میدادی؟
    بادون لحظه ای درنگ گفتم:هرگز.
    پدر رضا گفت:پس شما میگین ما چه کنیم؟پسرم را به این روز انداخته از زندون بیرون بیاد راست راست راه بره به ریش ما بخنده؟
    خلاصه زیاد اصرار نکردم آنها هم پی بردند که از عباس راضی نیستم و دلخوشی از او ندارم بعد از صرف چای خداحافظی کردم.پدر عباس به فاصله کمی از خانه منتظرم بود.سوار شدم پرسید:چی شد؟سری به علامت تاسف تکان دادم و گفتم:امکان نداره رضایت بدن.
    پدر عباس عصبانی شد و هر چه ناسزا بود نثارشان کرد.با حالتی مغبون به خانه برگشتیم.از چهره پدر عباس مشخص بود که خبر خوشی نداریم.مادر عباس هم شروع به ناسزاگویی کرد و گفت:چقدر دل سنگن.
    به هر حال آنروز تا نزدیک غروب در خانه مادر عباس بودیم.بیشتر سرگرم مسعود بودند.آذر سعی داشت از بگو مگوهای دو هفته پیش سخنی به میان نیاید.با اینکه از آنها دلگیر بودم حرفی نزدم که دوباره موجب دلخوری شود.روز جمعه طبق قرار به اتفاق مادر و پدر و خواهر عباس برای ملاقات به زندان قصر رفتیم.وقتی عباس را با حالتی درمانده پشت میله ها دیدم با اینکه سر سوزنی به او علاقه نداشتم اما دلم برایش سوخت.تا نگاهش به مسعود افتاد اشک د رچشمانش جمع شد.مادرش و خواهرش هم حالت او را داشتند و انتظار میرفت منهم بی تابی کنم.بالاخره نقش بازی کردم.از عباس دلجویی کردم و گفتم دلم برایش تنگ شده.گفتم رفتم خونه آقا رضا و التماس کردم اما اونا رضایت ندادن.
    عباس با اینکه در زندان بود بازم شاخ و شانه میکشید و میگفت رضا و پدرش نامردند و چه و چه.
    خیلی دلم میخواست بگویم آنها مرد نیستند یا تو که جوان مردم را خانه نشین کردی اما در ان موقعیت چیزی نمیتوانستم بگویم.
    خلاصه از پشت میله عباس نگاه از مسعود برنمیداشت.از من پرسید:کم کسری و نداری؟به او اطمینان دادم که پدر و مادرش بمن محبت دارند.بیش از نیم ساعت به اجازه ندادند در سالن ملاقات باشد .در حالیکه میرفت نگاهش به مسعود بود و من دست مسعود را گرفتم و برای او تکان دادم.
    هنگام برگشتن غیر از مسعود کوچولو که کم کم بازیگوشی میکرد و آرام و قرار نداشت بقیه ساکت بودیم.آذر گفت بالاخره این مدت هم میگذره و باید واقعیت را پذیرفت که دو سال و نیم دیگر باید عباس در زندان باشد.پدر عباس گفت که اگر عباس در زندان رفتار خوبی داشته باشد.لااقل 1 سال به او عفو میدهند کاملا مشخص بود مادر عباس از من انتظار داشت از آنها بیشتر ناراحت باشم و برای شوهرم سینه چاک کنم.خونسردی من برایش نگران کننده بود.بالاخره گفت:منکه هنوز زنی را ندیدم شوهرش گرفترا زندون باشه و تا این حد بی خیال.
    گفتم:چه کاری از من بر میاد؟گریه و زاری که فایده ای نداره.
    او گفت:نیس پشت سرش خون گریه میکنی؟
    صدایم را بلند کردم و گفتم:تو رو خدا ول کنین خانم.چرا انقدر بمن پیله میکنین ؟نگذارین رومون تو رو هم واشه.شاید عباس از زندون برگرده کمی سربزیر بشه و ما تا آخر عمر با هم زندگی کنیم درست نیس اینقدر طعنه و کنایه بمن بزنین.من باید اونو سرزنش کنم که چرا زندگیمو سیاه کرده شما طلبکار هستین.
    مادر عباس که سرش درد میکرد برای بگو مگو گفت:دیگه چرا شاید مثل اینکه امید نداری با اون زندگی کنی؟
    گفتم:اگه وقتی برگشت مثل گذشته باشه نه هرگز حتی اگه به قیمت از دست دادن بچه ام باشم که به جونم بستگی داره قید اونو میزنم.
    خلاصه در برابر مادر عباس کوتاه نمی آمدم و اجازه نمیدادم هر چه دلش میخواهد بگوید و من ساکت باشم.دلیلی نداشت چرا که از نه از دل خوشی داشتم و نه از هیچیک از بستگانش و خود عباس.
    رفته رفته وارد زمستان شدیم.با اینکه در شبهای سرد دی و بهمن برایم مشکل بود لااقل در هفته 4 شب کلاس درس را رها نمیکردم.خواهرم پروانه هفته ای یکبار بمن سر میزد و گاهی برای شام یا ناهار میماند و من و مادرم هم بخانه آنها میرفتیم.او و شوهرش که واقعا مردی نمونه بود از خیلی وقت پیش پی برده بودند که عباس و خانواده اش آنطور که قبل از ازدواج تصور میرفت نبودند.برایم دلسوزی میکردند که د رجوانی در آتش یک تصمیم نابخردانه سوختم.آنها را دلداری میدادم که دیپلم میگیرم تا اگر قرار شد از عباس جدا شوم لااقل بتوانم روی پای خودم بایستم.
    مادرم از طلاق و حتی به زبان آوردن نام آن خیلی ناراحت میشد میگفت بخاطر پسرم هم که شده باید با عباس و خانواده اش سازش کنم.بر این باور بود که عباس بعد از اینهمه دردسر و زندان و دوری از زن و بچه و مادر سربزیر خواهد شد.منصور شوهرخواهرم میگفت:آخه چرا پرستو که انتظار میرفت شوهری داشته باشد مانند خودش با ذوق و با فرهنگ یکی مثل عباس نصیبش شده.
    باز مادرم سخن از قسمت و آنچه خدا بخواهد همان میشود پیش آورد.گفتم:خدا چه دشمنی با من داشت؟خدا عقل داده.همان روزهای اول که به خواستگاری من آمد یا روزی که دعوا کرد باید قبول نمیکردیم.
    محمد و جمیله را مقصر میدانستم آنها بودند که از عباس زبان به تعریف و تمجید میگشودند.پروانه چنان از عباس و خانواده اش بیزار بود که دلش نمیخواست حتی حرفی از آنها به میان آوریم.
    سال 1349 آغاز شد .سال گذشته برایم خیلی پردردسر بود.تنها خاطره شیرین من از سال 1348 به دنیا آمدم پسرم مسعود بود که کمبودهای زندگیم را پر کرده بود.شب جمعه آخر سال به گورستان بهشت زهرا رفتیم .مادرم خیلی گریه کرد.با اکراه روز عید به دیدن پدر و مادر عباس رفتیم.نمیدانم چرا گاهی مادر عباس محبتش گل میکرد محبتی که ادامه نداشت.آنروز دست در گردنم حلقه کرد و زار زار در حال گریه گفت:دو تا عیده که ما بدون عباسیم .لااقل جای شکرش باقیه که پسرش بوی اون رو میده چشم ما به او روشن میشه.او را دلداری دادم و گفتم:چشم بهم بزنی خانم جون این مدت هم تموم میشه و عباس برمیگرده.آذرمرتب به مادرش میگفت روز عید درست نیست که گریه کند.پدر عباس هم سعی داشت وانمود کند که استقامتش بیش از همسرش است.مثل دو سال گذشته دو سه هزار تومانی بمن عیدی دارد.برای مسعود هم لباسهای رنگارنگ خریده بودند.آن روز ناهار را در خانه پدر عباس بودیم.بعدازظهر که میدانستم خواهرم برای دیدن ما می اید خداحافظی کردیم.هنوز نرسیده به زنگ در بصدا در امد.خواهرم و شوهرش بودند.غیر از دلداری و حرفهای تکراری حرفی نداشتیم.
    بعد از عید کلاسهای شبانه تقریبا تعطیل شده بود.کتابها را تدریس کرده بودند و باید برای امتحان نهایی خودم را اماده میکردم.اواخر فروردین در همان ناحیه ثبت نام کردم و شب و روز تا آنجا که مسعود اجازه میداد سرم را از روی کتاب برنمیداشتم .در این مدت دو سه بار الهام بخانه ما آمد و ایام عید ما هم به دیدن او و مادرش رفتیم.سال اول دانشکده پزشکی بود و بقول خودش بحران جوانی و عاشق شدن را پشت سر گذاشته بود.الهام از اینکه به توصیه او خودم را برای امتحان نهایی آخر دبیرستان آماده میکردم خیلی اظهار خوشحالی کرد و استقامت مرا با آنهمه گرفتاری تحسین کرد.به مسعود علاقه نشان میداد و شگفت زده میگفت باور نمیکند من پسری به این بامزه ای و زیبا داشته باشم.
    شبی که قرار بود فردایش در اولین جلسه امتحان نهایی شرکت کنم شب پر اضطرابی را گذراندم .صبح زود مسعود را سیر از شیر کردم سر ساعت در دبیرستان محدث نزدیک بازارچه نایب السلطنه که محل برگزاری امتحان نهایی آن ناحیه بود حاضر شدم.دبیرستان پر بود از محصلان روزانه و تعدادی مثل من که بطور متفرقه شرکت میکردند.چقدر دلم میخواست هنوز شوهر نداشتم و مثل بقیه فقط دلشوره امتحان داشتم.به هر حال اولین امتحان را با موفقیت پشت سر گذاشتم و تا آخرین امتحان خوشحال بودم که عده سوالات بر آمده بودم.نفس راحتی کشیدم و تا تیرماه که نتیجه را اعلام میکردند روزشماری کردم.روزی که برای گرفتن نتیجه عازم ناحیه شدم دو روز به تمام شدن یکسالگی مسعود مانده بود.راه میرفت و سفیدی دندانش زمانیکه میخندید کاملا مشخص بود.آنروز مسعود را با خودم بردم.وقتی نام خودم را در ردیف ششم و هفتم دیدم که قبول شده ام از خوشحالی چیزی نمانده بود که مسعود از آغوشم بزمین بیفتد.یکی دو نفر از همکلاسیها که در دبیرستان پروین اعتصامی با هم سلام و علیک داشتیم با مشاهده پسرم با تعجب پرسیدند پسر خودته.وقتی جواب مثبت گرفتند گفتند هرگز فکر نمیکردیم شوهر داشته باشی چه برسد به اینکه صاحب پسری باشی.
    چنان خوشحال بودم که با عجله خودم را به خانه رساندم و به مادرم گفتم که قبول شدم او هم خوشحال شد بعد از تبریک گفت:حالا خدا نکنه به فکر دانشگاه هم بیفتی.گفتم:بعید نیست مامان.
    مامان گفت:بچه رو باید با خودت ببری .منکه از پس اون بر نمیام ماشالله خیلی شیطون شده.
    گفتم:نه مامان همین دیپلم هم نزدیک بود خون راه بیفته حالا دردسرش مانده.اگه عباس بو ببره معلوم نیست عکس العملش چی باشه من شک ندارم خوشحال نمیشه شاید هم هزار حرف و حدیث پیش بیاره.
    مادرم گفت:نمیدونم به عقل ناقص من اینجوری میرسه که اگه قبل از آزاد شدنش طوری به اون بگی بهتره.
    گفتم:میخوام براش نامه بنویسم.
    از مدتها پیش قصد نوشتن نامه برای عباس را داشتم و درصدد بودم گذشته اش را به رخش بکشم و به او بگویم رفتاری را که با من داشته مرور کند و بعد از ازادی کوشش کند مرد زندگی باشد و دوران رفیق بازی و عربده کشی و بگو مگو و ایراد بیخودی را کنار بگذارد اما درس و مطالعه و بچه داری فرصتی برایم باقی نگذاشته بود.
    خلاصه آنچه را مدتی در ذهنم مرور کرده بودم با جملاتی بسیار ساده که در خور فهم عباس باشد برایش نوشتم:
    سلام
    امیدوارم حالت خوب باشد و هر چه زودتر ایام محکومیتت به پایان برسد و به خانه و زندگیت برگردی.
    آنچه قرار است در این نامه بنوسیم امیدوارم عصبانیت نکند و مثل گذشته زود از کوره د رنری و صبر و حوصله داشته باشی .اول تو را بیاد زمانی می اندازم که اولین بار مرا در جشن عروسی برادرم دیدی و بقول خودت یک دل نه صد دل عاشق من شدی.من که تصمیم داشتم به درسم ادامه دهم و تا دانشگاه پیش بروم.اگر یادت باشد به خواهر و مادرت که به خواستگاری من آمده بودند گفتم مایل نیستم به این زودی که تازه وارد 18 سالگی شده ام شوهر کنم با تعریفی که از تو میکردند حتی به انها گفتم برای چنین جوانی که خانه دارد و اتومبیل همسر فراوان است.اما نه تو رهایم کردی و نه پدر و مادر و خواهرت آذر.با رفتاری که از تو دیدم که بقول معروف لوطی گری داری و با توجه به بیماری پدرم و خواسته او و اینکه قول دادی مرا خوشبخت خواهی کرد توقع جهیزیه از من نداشتی و حتی مردانگی کردی و بدهکاری پدر خدابیامرزم را به بانک رهنی پرداختی در معذوریت اخلاقی افتادم و توکل بخدا کرده رسما نامزد شدیم.
    روز 13 بدر اولین سال نامزدی یا اشنایی را بخاطر داری؟بیاد می آوری به روز آن جوان بخت برگشته چه اوردی و به دلیل نوشیدن مشروب الکلی که هوش از سرت برده بود چه کردی؟همان روز دلم لرزید و با خودم در خلوت گفتم نکند عباس یک وقت عصبانی شد و با من چنین کند.
    بیاد داری در شب عروسی که عروس و داماد باید در کمال هشیاری از لحظه به لحظه آن شب فراموش نشدنی لذت ببرند تو مشروب نوشیدی تا عقل از سرت بپرد.بیاد داری وقتی ما را دست به دست دادند اجازه ندادی عروس ناز کند و خریدار نازش را بکشد تا شب زفاف فراموش نشدنی تر گردد.مانند گرگی گرسنه به جانم افتادی و کوچکترین اهمیتی به روح نازک من ندادی و فقط به جسم من کار داشتی .اولین سیلی که به گوش من زدی و دومی و سومی یادت است.یادت هست که به دیلل خریدن دو مجله مرا زیر کشت و لگد انداختی؟سیاهی زیر چشمانم را بخاطر داری؟دختری که از زیباییش اغلب حرف میزدند و خودت به زبان آمدی و گفتی خوشگل هستی با او چه کردی؟
    فراموش نمیکنم روزی را که بخانه دوستم رفتم و زود برگشتم و تو برایم شعری را که پشت کامیون دیده بودی خواندی.از تو میپرسم و تو از همبندانت بپرس و اگر به نتیجه نرسیدی از افسر زندان سوال کن آیا زن مانند سیب و پرتقال و هلو و خرمالوست که خوردنی باشد و بدون حساب و کتاب که از خانه بیرون بیاید رهگذران او را بچینند و بخورند؟خودت گفتی:
    هر میوه که از شاخه برون ارد سر
    بر میوه آن طمع کند راه گذر

    یادت هست با خواهرم و شوهرش که با او رودرواسی داشتم چه گفتی؟بخاطر داری چند بار مرا گدازاده و بی کس و کار خطاب کردی و به رخم کشیدی و منت گذاشتی که جهیزیه نداشتم و قرض پدرم را دادی و چیزهای دیگر که نمیشود روی کاغذ نوشت...
    و آخر اینکه دوست همپیاله ات را به روزی انداختی که تا آخر عمر خانه نشین شود و مرا با شکم پر تنها گذاشتی وروانه زندان شدی و پسرت بدون اینکه پدرش تر و خشک کن مادرش باشد پا به دنیا گذاشت.حالا د راین مدت یک سال و چند ماه چه کشیدم پرسیدنی نیست.همه اینها را نوشتم نه بخاطراینکه شرمنده ات کنم شاید هنوز سر عقل نیامده باشی و تصور کنی مردی و هر چه کردی حق با تو بوده نمیدانم.میدانم هرگز این گله ها را رودررو با تو نمیتوانستم بزبان بیاورم.اجازه نمیدادی با اولین جمله از کوره در میرفتی و باز سیلی و مشت و لگد.اما اکنون دستت بمن نمیرسد فقط تصور کن شوهر خواهرت مانند تو بود و چه بلایی به روزگارش می آوردی.
    به هر حال فرصت داری فکر کنی گذشته را بخاطر بیاوری پرستویی را که دیدی و پسندیدی بیاد بیاوری.
    بهتر نبود تو احساس مرا در نظر میگرفتی و مرا عزیزم خطاب میکردی تا من تا تو را عباس جان صدا میزدم.
    بهتر نبود بعد از ازدواج به رفقایت که یکی از آنها اقا رضا بود میگفتی زمان لاابالی بودن و مست بازی سر آمده زیرا همسر داری که با هر ساز تو میرقصد.
    حال از تو میخواهم وقتی از زندان ازاد شدی همه آن خلق و خوی گذشته را کنار بگذاری برای من همسری مهربان و دوست داشتنی و برای پسرت پدری با مسئولیت.
    میدانم با خواندن این نامه با شناختی که از تو دارم عصبانی و خشمگین میشوی و اگر در دسترس تو بودم وای به حالم بود.اما چند بار آنچه نوشتم مرور کردم هیچ زنی دلش نمیخواهد شوهرش را عصبانی کند.بقول معروف با محبت خارها گل میشود تو اگر با من خوب تا کرده بودی و در بگو مگوها گذشت میگردی و زبان خوش داشتی و بمن اهمیت میدادی و کاری نمیکردی که به زندان بیفتی بهتر نبود؟
    در آخر میگویم در انتظار روزی که عباس به خانه اش نزد همسر و پسرش برمیگردد لحظه شماری میکنم اما نه در انتظار عباس گذشته.اگر قصد داری مانند گذشته باشی خیلی جدی میگویم لحظه ای با تو زندگی نمیکنم.

    قربان تو پرستو

    روزیکه به ملاقاتش رفتم نامه را به ماموران دادم تا به او بدهند و منتظر عکس العمل او در ماه بعد که با او روبرو میشدم ماندم.البته احتمال هم داشت که پیغامش را برایم به مادرش بدهد که هر هفته به ملاقاتش میرفت.

    آخر ص 190


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  16. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    با گفتن آنچه د ردل داشتم کمی سبک شدم موقع برگشتن مادر عباس پرسید چه برای عباس نوشتم گفتم علاوه بر درد دل کمی هم او را نصیحت کردم که زمانیکه برگشت نه برای من که همسرش هستم بلکه برای هیچکس شاخ و شانه نکشد برای پسرش پدری مسئول باشد
    مادر عباس با اخمهایی درهم کشیده گفت:اون تو زندون با هزار تا فکر و خیال داره تو آتیش میسوزه تو هم نفت روش پاشیدی؟اون از تو بزرگتره حالا بدشانسی آورده افتاده تو زندون وگرنه صد نفرو نصیحت میکنه یه الف بچه نصیحتش کرده.
    گفتم:شعور و فهمیدن معنی زندگی به سن و سال نیست آتیشو کی روشن کرده؟خودش کسی مقصر نیست تازه همه احتیاج به راهنمایی داریم.
    مادر عباس چنان بر آشفته شد که چیزی نمانده بود مرا از اتومبیل بیرون بیندازد.آنروز آذر نبود که مانند همیشه میانجی باشد .مادر عباس گفت:مردم میگن مادر شوهر بدجنسه آخه دختر خجالت نمیکشی این حرفارو میزنی؟
    با خونسردی گفتم:حرف بدی نمیزنم .چرا شما نمیخواین قبول کنین که عباس بخودش و من و حتی شما ظلم کرده.اینجور آدمها احتیاج به نصیحت دارن.
    پدر عباس که کمی منطقی بود متوجه میشد که من چه میگویم.حتی قبول داشت که پسرش نادان است اما نمیخواست یا میترسید به جانبداری من حرفی بزند.بالاخره میانه را گرفت و گفت:پرستو هم از روی دلسوزی حرفی میزنه بتو هم حق میدم بالاخره پسرمون زندونه.
    مادر عباس به حالت قهر و غیظ از من رو برگردانده بود.همه ساکت بودیم .سر کوچه ابشار از پدر عباس خواهش کردم چند لحظه توقف کند تا من از کیوسک روزنامه فروشی چند مجله بخرم.از شروع دبیرستان شبانه فرصت مطالعه نداشتم.وقتی سوار ماشین شدم مادر عباس گفت:اینارو میخونی که پررو شدی .
    چیزی نمانده بود عصبانی شوم اما خودم را کنترل کردم و گفتم:خواهش میکنم انقدر سربسر من نگذارید خانم.پسر شما مدتی مرا کتک زد و فحش داد و سرکوفت و ناسزا بمن گفت بعد هم افتاد زندان.حالا شما چیزی از من طلبکارید خانم؟ولم کنین بسه دیگه صبر و تحمل هم اندازه ای داره من دیگه زیر بار حرف زور نمیرم برای عباس هم نوشتم اگه برگرده و بخواد مثل گذشته باشه یکروز هم باهاش زندگی نمیکنم.
    مادر عباس هم کوتاه نمی آمد با ترشرویی گفت:اگه بخوای پرروی کنی خودم نمیزارم اون با تو زندگی کنه.
    پدر عباس حرکت کرد.تا جلوی خانه یکی من میگفتم دو تا جواب میشنیدم.موقع پیاده شدن بدون خداحافظی و با عصبانیت در اتومبیل را محکم بستم.به محض ورود بخانه مسعود به آغوش مادرم پرید.از حالت دگرگون من مشخص بود عصبانی هستم.مادرم پرسید:چی شده پرستو باز بگو مگو کردین؟
    گفتم:اگه خود عباس هم بخواد آدم بشه و سرشو بندازه پایین راست راست بیاد مادرش نمیزاره مامان زنیکه دیوونه س.
    سپس ماجرا را شرح دادم.شب همان روز پروانه و اقا منصور با دخترشان پریسا که اول مهر باید به مدرسه میرفت بخانه من آمدند.چنان همه شان بخصوص پریسا به مسعود دلبستگی داشتند که اول سراغ او را گرفتند و بعد حال من و مادرم را پرسیدند.هروقت که پروانه بخانه ما می آمد برای شام یا ناهار میماندند و از هر دری صحبت میکردیم و بیشتر از عباس و رفتار مادرش حرف میزدیم.
    الهام هم گاهی که فرصت میکرد بمن سر میزد.و خوشبختانه هنوز دوستیمان پابرجا بود.در بین جملاتش پی بردم کسی در زندگیش پیدا شده فقط به سفارش و تاکید داشتم که خانواده شوهر شاید از خود شوهر مهمتر باشد و سفارش کردم چشم و گوشش را باز کند و مواظب باشد.
    رابطه من و خانواده عباس چندان گرم نبود.آذر هم کمتر بمن سر میزد.گاهی مادر عباس برای دیدن مسعود بخانه من می آمد.هر دو با هم سرسنگین بودیم.پدر عباس قابل تحملتر بود.هر هفته برایم خرجی می آورد و مرا امیدوار میکرد که بالاخره عباس برمیگردد.بعد از نامه ای که برای عباس نوشتم دو ماه به ملاقاتش نرفتم.گویی درباره نامه با پدر و مادرش حرفی نزده بود.چرا که حرفی بمیان نیامد.بعد از دو ماه با آذر و آقا جمشید شوهرش و مسعود پسرم به زندان قصر رفتیم.هر چه منتظر شدیم عباس پشت میله نیامد.علت را جویا شدیم.مسئولان زندان گفتند چند روز قبل دعوا کرده و با مامور زندان گلاویز شده و طبق مقررات دو هفته از ملاقات محروم است.آه از نهادم بلند شد که او آدم شدنی نیست.آذر خیلی ناراحت شد.آنچه برایش برده بودیم به داخل فرستادیم و برگشتیم.از زندان قصر تا خیابان ری بیشتر درباره عباس حرف زدیم آقا جمشید گفت:همه ما فکر میکردیم که زن بگیره آدم میشه ولی زندان هم رفت و آدم نشد.
    گفتم:حالا چرا بین این همه دختر قرعه بدشانسی بنام من افتاد؟این بچه چه گناهی کرده نمیدانم.
    آذر سعی میکرد با دلداری مرا امیدوار کند .اقا جمشید هم عقیده داشت که شاید بعد از آزادی سر عقل بیاید اما من هیچ امیدی نداشتم کسی که در زندان دعوا راه بیندازد حتما خیلی شرور است که عباس هم چنین بود آذر سفارش کرد درباره دعوای عباس به مادرش چیزی نگویم تا بیش از آنکه از دوری پسرش رنج میبرد ناراحتش نکرده باشیم.
    مرداد و شهریور آن سال هوا خیلی گرم شده بود.محمد و جمیله و دخترشان به تهران آمدند.بعد از به دنیا آمدن مسعود دومین بار بود که پسرم را میدیدند.باور نمیکردند آنقدر بزرگ شده باشد.محمد به شوخی و شاید هم به جدی میگفت خدا کند از پدرش اینهمه نادانی را به ارث نبرده باشد.متاسفانه کمی شکل پدرش بود و بعید هم نبود وراثت تاثیر گزار نباشد.اما من قصد داشتم برای تربیت او از هیچ چیز دریغ نکنم.
    در مدت ده دوازده روزی که محمد در تهران بود دو سه بار از صبح به فرحزاد رفتیم.تا لااقل چند ساعتی از گرمای تهران در امان باشیم خیلی دلم میخواست برادرم در تهران بود تا بیشتر به او دلگرم بودم.مادرم بارها به او گفته بود خودش را به تهران منتقل کند ولی گویا جمیله مایل نبود و او هم بقول معروف به دل همسرش راه میرفت.
    دو سه روز بعد از اینکه محمد و جمیله در میان گریه های بی امان مادرم تهران را ترک کردند به اتفاق پدر عباس به ملاقات او رفتیم اینبار سالن ملاقات تغییر کرده بود بین ملاقات کنندگان و زندانیان به فاصله یک متری دیوار شیشه ای بود و باید با گوشی صحبت میکردیم .برایم جالب ود البته در بعضی فیلمهای خارجی تلویزیون دیده بودم .وقتی بین من و عباس تماس برقرار شد سلام کردم و جویای حالش شدم.او هم دلتنگی میکرد پرسیدم که نامه ام را خوانده یا نه؟
    آهی کشید و گفت:آره هر چه دلت خواست بمن گفته بودی چی بگم؟
    پرسیدم:چیزهایی رو نوشتم قبول داری؟وقتی آزاد شدی همان کارهایی را میکنی که برایت نوشتم یا...
    عباش نگذاشت جمله ام را تمام کنم با همان لحنی که خوشم نمی آمد گفت:منظورت از این حرفا چیه؟چی میخوای بگی؟فقط من یکی که نیستم که خلاف کردم و زندونی شدم.تو میای که منو از دلتنگی بیرون بیاری یا بیشتر زخم زبون بزنی؟
    گفتم:نه عباس دوست دارم به فکر بیفتی که اشتباه کردی اگه پسرتو دوست داری باید عوض بشی.
    اعصباش ناراحت بود.حوصله جر و بحث نداشت.گفتم:چرا با زندونیا دعوا کردی؟چرا با مامور زندان گلاویز شدی؟آخه چرا چرا؟
    عصبانی شد و گفت:گوشی رو بده به پدرم.
    آنچه گفته بود انجام دادم.پدرش او را نصیحت کرد که اگر در زندان رفتار خوبی نداشته باشد و مسئولان زندان از او راضی نباشند عفو شامل حالش نمیشود.نمیشنیدم عباس چه میگوید اما مشخص بود که عصبانی است.از بس در نوبت ایستاده بودند .بیش از 15 دقیقه اجازه گفتگو نداشتند.گوشی را گذاشت و از آن طرف شیشه به مسعود خیرهش د.برایش دست تکان داد.و ما هم با تکان دادن دست از او خداحافظی کردیم.آنروز فقط من و پدر عباس بودیم .راحت میتوانستم با او که تا حدی منطقی بود حرف بزنم.گفتم:آقا حیدر من پدرم را از دست دادم.شما مثل پدر من هستید اگه به فرض من دخترتان بودم چکار میکردید؟
    پدر عباس آهی کشید و گفت:هر چی بگی حق داری.عباس شوهری که تو انتظار داشتی نیست.نمیدانم عاقبت تو و این بچه بی گناه چی میشه.نمیدونم نمیدونم بالاخره باید صبر کرد تا اون ازاد بشه.اگه سر عقل نیامد خودم طلاقت رو ازش میگیرم.
    گفتم:راضی نیستم پسرم بی پدر یا فرقی نمیکنه عباس از من بگیردش بی مادر بزرگ بشه.دلم میخواد عباس سربراه بشه همین.هرچند که دلخوشی ازش ندارم شاید اگه مثل گذشته باشه بخاطر مسعود هم که شده بهش الفت پیدا کنم.
    اشک د رچشمان پدر عباس حلقه زد و در حالیکه بغض داشت گفت:میفهمم چی میگی.نجابت و خوبی و سازش تو بما ثابت شده.اما چه کنم؟باور کن مقصر اصلی مادرشه تا اومدم حرف بزنم پشتی اون د راومد چی بگم؟دلم پر خونه.باور کن تو رو دوست دارم زیر دست پسرم حروم شدی.میدونم چی کشیدی و چی میکشی.
    جملات پدر عباس تا حدودی مرحم زخم دلم بود.از او تشکر کردم و گفتم:همینکه منو درک میکنین از شما ممنونم.
    ساعت از 7 بعدازظهر گذشته بود .روبروی خانه من توقف کرد.مقداری پول بمن داد و گفت:غصه نخور بالاخره درست میشه.
    با تشکر از او خداحافظی کردم.
    سال 1350 فراز و نشیبش شروع شد.اسفند ماه عباس آزاد میشد.ماهی یکمرتبه به ملاقاتش میرفتم.تا حدودی آرام شده بود و قول میداد که بعد از ازادی قدر زندگیش را میداند.تیرماه آنسال مسعود دومین سال زندگیش را پشت سر گذاشت و بقول پدر عباس برای خودش مردی شد.هر روز که میگذشت بیشتر در دل مادرم جا باز میکرد.مادرم بحدی او را دوست داشت که گاهی به جوادیه میرفت تا سری به خانه و زندگیش بزند زود برمیگشت و غصه دار بود که بعد از آزادی عباس چطور تک و تنها و بدون مسعود سر کند.
    پروانه خواهرم هم خیلی مسعود را دوست داشت و هر وقت به خانه ما می آمد امکان نداشت برایش اسباب بازی نیاورد .پریسا دختر خواهرم به کلاس دوم میرفت و مسئولیت پدر و مادرش را زیادتر کرده بود.محمد و جمیله بیشتر تابستانها سری بما میزدند چنان غرق در زندگی و کار و کوشش بودند که زیاد غم مرا نمیخوردند.
    از الهم هم بیخبر نبودم.سال دوم دانشکده با همان پسری که دلش را تکان داده بود نامزد شد.در مراسم نامزدی او شرکت کردم و برایم شب فراموش نشدی بود و چقدر افسوس میخوردم که چرا سرنوشتی مانند الهام نداشتم.بعد از نامزدی رفته رفته بین من و الهام هم فاصله افتاد و الهام دوران شیرین نامزدی را با کسی که دوستش داشت گذراند و طبیعی بود که باید من از زندگیش بیرون میرفتم.پدرش هم خانه جوادیه را فروخت و به بالای شهر نقل مکان کرد.با مادر عباس چندان میانه خوبی نداشتم.او هم از من دلخوشی نداشت و گاهی هم که بخانه ما می آمد فقط بخاطر مسعود بود.آذر هم موقع ملاقات میدیدم و اگر هم گذرش بخانه مادرش می افتاد سری هم بمن میزد.بنظر می آمد حالا که بقول خودم زیر بار حرف زور نرفتم و بقول مادرش پررویی کردم از چشم او هم افتادم.
    طبق حکم دادگاه پانزدهم اسفند آنسال عباس آزاد میشد.مردادماه آنسال پدرش نامه ای برای بخشودگی مدت باقی مانده زندانی عباس به دادیار زندان نوشت و به امضای من رساند.خیلی زود موافقت کردند وقتی بمن گفتند شش ماه زودتر یعنی اواخر شهریور عباس بعد از سال و نیم آزاد میشود آنطور که باید خوشحال نشدم و حتی موجی از ترس و دلهره سراغم آمد.پدر و مادر و خواهر و بستگان عباس از خوشحالی سرازپا نمیشناختند و محبتشان گل کرده بود.به کمک آنها خانه تکانی کردیم.مادرم هم خودش را آماده میکرد به خانه خواهرم یا به خانه خودش در جوادیه برود.از این بابت خیلی ناراحت بودم.
    بالاخره یکروز مانده به آزادی عباس آذر مرا به ارایشگاه برد.بیاد شب عروسیم افتادم که از آن خاطره ای چندان خوش نداشتم.غروب روزی که منتظر عباس بودیم گوسفندی در گوشه حیاط منتظر بود که کارد گلویش را ببرد و برای عباس قربانی شود.اگر بگویم منهم همان حالت گوسفند را داشتم شاید باورش مشکل باشد.جلوی در خانه انبوه جمعیت از بستگان عباس گرفته تا دوست و اشنا چشم انتظار بودند من و مسعود لباس نو پوشیدیم.بظاهر وانمود میکردم خوشحالم.اما نبودم ساعت از 9 شب گذشته بود که در میان شادی و هلهله عباس با حالتی که گویی از فتح کشوری برگشته باد در غبغب انداخته از اتومبیل جمشید شوهر آذر پیاده شد.گلوی گوسفند را در برابر قدمهایش بریدند و همه به او خوش امد گفتند.اگر غریبه ای از آنجا عبور میکرد بی گمان فکر میکرد که قهرمانی با مدال طلای افتخار از کشوری دیگر برگشته است.

    آخر فصل 4


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  18. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    عباس بعد از دو سال و نیم ازاد شد .شکی نداشتم که از آن به بعد من زندانی میشوم.خلاصه با سلام و صلوات او را بخانه رساندند.وقتی با هم روبرو شدیم لبخندی به علامت خوشحالی روی لبانم نقش بست.از طرز نگاهش بند دلم پاره شد.بنظر میرسید از من دلخور است.مادرم که دست مسعود را در دست داشت به او خوش آمد گفت.عباس دستش را بطرف مسعود برد تا او را در اغوش بگیرد اما مسعود خودش را جمع کرد.رو به او کردم و با زبان کودکی گفتم:باباته همون که گفتم رفته سفر الان برگشته.آذر تازه پی برد که ای کاش برای مسعود اسباب بازی گرفته بودیم و به او میگفتم پدرش آورده.ارزو به فاصله چند دقیقه نمیدانم از کجا اسباب بازی فراهم کرد .به هر حال مسعود با اکراه نزد پدرش رفت.عباس او را در آغوش فشرد و قربان صدقه اش میرفت منتظر بودم قطره اشکی از چشمان عباس سرازیر شود اما هرگز چشمانش تر نشدند.
    استقبال کنندگان با میوه و شیرینی که قبلا تهیه کرده بودیم پذیرایی شدند و یکی پس از دیگری خداحافظی کردند تا زن و شوهر تنها باشند.از جمشید خان شوهر آذر خواهش کردم مادرم را که قصد داشت با تاکسی بخانه خواهرم برود تا مجیدیه برساند.او هم با خضوع و خشوع گفت:بروی چشم ما که برای تو کاری نکردیم پرستو خانم.رساندن مادرت کاری ندارد.از او تشکر کردم.مادرم در حالیکه بخاطر مسعود اشک در چشمانش جمع شده بود ساک وسایلش را برداشت و خداحافظی کرد و در آخرین لحظه سفارش کرد که رفتارم با عباس خوب باشد.
    چه بگویم و چه بنویسم.عباس که از دانشگاه برنگشته بود که توقع داشته باشم لحنش و طرز رفتارش تغییر کرده باشد.خوشبختانه مسعود عادت داشت که خیلی زود بخوابد...
    فقط به این جمله بسنده میکنم گرسنه تر و بیملاحظه تر از شب عروسی به جانم افتاد.
    روز بعد از من خواست تا برایش از سیر تا پیاز توضیح بدهم که در غیاب او چه کرده ام و چه شده و کجا رفته ام و چه کسی بخانه ما آمده است.
    گفتم فرصت داریم که هر چه بر من گذشته بتو بگویم.تو چه کردی؟آیا پی بردی که نباید زود عصبانی بشوی؟عباس برآشفته گفت:تو رو خدا پرستو ول کن.معلم بازی در نیار.در دلم گفتم انگار عصبانی تر هم شده است.دنباله حرف را نگرفتم اما تصمیم داشتم اگر بخواهد مانند گذشته باشد در برابرش جبهه بگیرم و از حقوق خودم دفاع کنم.هرچند برایم گران تمام شود.
    چند روز نخست رفتارم با او چنان بود که بقول خودش خستگی زندان از تنش بیرون برود.فراموش کردم بگویم یکی دو هفته قبل از آزاد شدن عباس به پزکش زنان مراجعه کردم و برای جلوگیری از حامله شدن راهنمایی خواستم.چون نمیدانستم عباس با گذشته فرق کرده و زندگی ما ادامه خواهد یافت یا نه تصمیم داشتم بچه دار نشوم.
    مدت یکهفته روز و شب بستگان و دوستانش به دیدنش می آمدند.او هم با آب و تاب گویی از سفر مکه برگشته از زندان و زندانیها حرف میزد.
    از پولی که د رخانه داشت فقط سه چهار هزار تومان آنرا خرج کرده بودم.
    وقتی فهمید خیلی خوشحال شد و گفت فکر نمیکرده پولی در بساط داشته باشد.گفتم:پدرت برایم خرجی میفرستاد.از آن گذشته مادرم هم حقوق میگرفت.ما هم که خرجی نداشتیم.از من تشکر کرد و با لحنی که خوشم نمی آمد قربان صدقه ام رفت.
    کمی امیدوار بودم که میتوانم او باب میل خودم بار بیاورم.بعد از ده دوازده روز به بنگاه رفت و شروع به کار کرد.ظهر وشب که برمیگشت بیشتر با مسعود سرو کله میزد و گاهی هم او را با خودش به این طرف و آن طرف میبرد.مسعود خیلی زود با اواخت شد و رفته رفته میرفت که زندگی آرامی داشته باشیم.
    حدود یکماه از آزاد شدن عباس گذشته بود.در این مدت دو بار مادرم بخانه ما آمد تا از دلتنگی بیرون بیاید و در ضمن خاطرش از جانب عباس راحت باشد که با من خوب تا میکند یا نه.
    بعد از یکماه بقول معروف فیلش یاد هندستون کرد.هوس کافه و کاباره به سرش زد.وقتی سرشب بخانه برگشت و قصد لباس عوض کردن و تراشیدن به سرش زدو گفت:بعد از 3 سال امشب میخوام لبی تر کنم.چند لحظه سکوت کردم و بعد گفتم:اگر پسرت رو دوست داری و دلت میخواد زندگی بی دردسری داشته باشیم از کافه و کاباره چشم پوشی کن.
    عباس گفت:یه شب هزار شب نمیشه.بالاخره نمیشه که دمی به خمره نزد.
    گفتم:اگه یقین داشتم که فقط همین امشبه حرفی نداشتم.
    عباس در حالیکه بخودش میرسید گفت:حالا ماهی یه شب یا هفته ای یه شب چی میشه مگه؟زیاد سخت نگیر پرستو.از تو که چیزی کم نذاشتم.
    گفتم:اتفاقا از این به بعد قصد دارم سخت بگیرم تا دوباره به زندان نیفتی.
    با او با حالتی تمسخر آمیز گفت:زکی.اینو باش که میخواد سخت بگیره!زندگی دو روزه رو که بخودم بد نمیگذرونم زن.تو بشین زندگیتو بکن و به فکر بزرگ کردن بچه باش.از ما پول درآوردن تو خونه از تو هم خرج کردن.ما رو هم بذار هفته ای ماهی گاهی سی خودمون باشیم.اون رو سگ منو بالاغیرتا بالا نیار.به بابا و مامانم قول دادم که داردارمونو همسایه ها نشنفن.
    گفتم:یعنی باز روز از نو روزی از نو؟مست بیای خونه و بهانه گیری کنی؟
    گفت:اگه بهانه دستم ندی مگه دیوونه ام؟اگه کاری به کارم نداشته باشی و ناز و نوز نکنی چرا ناراحت باشم؟
    او بدون توجه به خواسته من آماده رفتن شد.به فکر واداشته شدم که با این مرد چه باید کرد.نگاهی به مسعود انداختم که سوار سه چرخه اش شده بود مه عباس روز گذشته برایش خریده بود و از این سوی اتاق به آن سو میرفت و گوشش بدهکار بگومگوی ما نبود.در دلم گفتم اگر تو نبودی همین امشب بخانه خواهرم میرفتم.
    عباس خانه را ترک کرد.یک آن تصمیم گرفتم وسایلم را جمع کنم و بخانه خواهرم بروم که مادرم هم آنجا بود اما عاقلانه نبود.باید صبر میکردم.
    روزها و هفته ها میگذشتند.عباس به کافه و کاباره عادت کرده بود و لااقل هفته ای یکی دو بار مست بخانه می آمد.گاهی سر مسائل بی اهمیت عصبانی میشد اما مانند گذشته از کوره در نمیرفت.منهم پرستوی گذشته نبودم و اگر جمله نامربوطی میشنیدم جواب میدادم و یکی دوبار تهدیدش کردم که قید همه چیز را میزنم و بخانه مادرم میروم.
    اما بالاخره چاره ای جز سازش نداشتم.
    اسفند همان سال 50 حدود شش ماه از آزاد شدن عباس میگذشت ساعت از 1 بعدازظهر گذشته بود عباس با چنان عصبانیتی در آستانه در ظاهر شد که د رآن مدت شش ماه سابقه نداشت.نگاهش خشمگین و حالتش متفاوت با روزهای گذشته بود.غضب آلود به سمتم هجوم آورد .همراه با فحش و ناسزا با صدای بلند و عصبانی گفت:چرا بمن نگفتی که شبا تا ساعت 10 میرفتی مدرسه پروین اعتصامی؟با اجازه کی پاتو از خونه میذاشتی بیرون فلان فلان شده...؟اون مرتیکه کی بود که باهاش ریخته بودی رو هم؟تا آمدم بخودم بجنبم مرا زیر مشت و لگد گرفت.در برابرش ایستادم.صدایم را از او بلندتر کردم و گفتم:کار خلاف شرع که نکردم به درسم ادامه دادم.گفت:خفه شو پدرسوخته.تو غلط کردی.خدا میدونه که چه کارای دیگه نکردی!مادرم میگفت پررو شدی و به حرف اون گوش نمیکردی باور نمیکردم.گفتم:هر چی تو فکر میکنی درسته.حالا میخوای چیکار کنی؟من بدرد تو نمیخورم از طلاق که بالاتر نیست.اگه بدم اگه کار خلاف کردم طلاقم بده!از این زندگی لعنتی نجاتم بده.
    عصبانی تر مشتش را بطرفم پرتاب کرد خودم را کنار کشیدم.مشتش به دیوار خورد و آخش د رآمد.دنبالم کرد.به داخل حیاط فرار کردم.مسعود گریه میکرد و جیغ میکشید.سر و صدا و داد و فریاد موجب شد که همسایه ها مداخله کنند.آنها عباس را کاملا میشناختند و میدانستند که موقع عصبانیت دیوانه میشود .اصلا توجهی به مسعود که از ترس در آغوش همسایه خودش را مخفی کرده بود و زار میزد نداشت.مرتب فحاشی میکرد.جملاتی به زبان می آورد که شرم دارم بگویم.با فریاد مرا تهدید میکرد که مرا و آن مرد را که شبها با اتومبیلش مرا بخانه میرسانده میکشد.از ترس چیزی نمانده بود زبانم بند بیاید.عباس به سمتم هجوم آورد.مردی میانسال و قوی هیکل او را محکم گرفت.از فرصت استفاده کردم با شتاب چادرم را روی سرم انداختم.مسعود را بغل گرفتم و بسمت خانه پدر عباس دویدم.دائم پشت سرم را نگاه میکردم تا به خانه شان رسیدم وحشت زده به در کوبیدم.آرزو در را برویم باز کرد پدر و مادر عباس که مرا آنچنان مشوش دیدند پرسیدند که چه شده.
    گفتم:باز عباس دیوونه شده.هر چه زودتر باید تکلیف منو روشن کنین.یه روز هم با عباس نمیتونم زندگی کنم.پدر و مادر عباس مرا بداخل بردند.مادر عباس گفت:باز چه کردی؟گفتم:چه رو چه کردم ؟پسرت دیوونه ست.اونو نمیخوام نمیخوام نمیخوام.طولی نکشید که عصبانی تر داخل شد.پدرش روبروی او ایستاد و گفت:باز فیوز پروندی؟چی شده؟
    عباس گفت:چطور تو این مدت متوجه نشدین که این بی همه چیز بمن خیانت کرده؟چطور نفهمیدین که خانم شبا مدرسه میرفته و با این و اون رفیق بوده؟میخواست بطرفم حمله کند که پدرش سیلی محکمی به گوشش زد و گفت:خفه شو!پرستو از گل پاکتره.ما همه چیز رو میدونستیم.
    عباس مشتش را به دیوار کوبید و گفت:میدونین؟بچه های محل اونو دیده بودن که هر شب با سواری رنو میرسوندنش.آبرومون تو محل رفته...
    پدرش او را به ارامش دعوت میکرد اما مجاب نمیشد.بالاخره آنچه گذشته بود برایش شرح دادند اما باورش برای عباس مشکل بود.گفتم من قصد ندارم از خودم دفاع کنم تو را هم دوست ندارم طلاقم را بده راحتم کن.من نانجیب هستم و در غیاب تو هر شب با یک مرد بوده ام چنین زنی به درد مرد با غیرتی مثل تو نمیخورد.آبرویتان در محل بر باد رفته هرچه زودتر مرا و خودت را خلاص کن تا آبرویتان برگردد.
    مادر عباس گفت:تا یه چیزی میشه چرا به فکر طلاق می افتی؟
    گفتم:دیگه از یه چیزی گذشته.اگه تمام پیغمبرها هم جمع بشن من با عباس زندگی نمیکنم.
    پدر عباس که مسعود را د ربغل گرفته بود رو بمن و عباس کرد و گفت:خجالت بکشین به فکر این بچه زبون بسته باشین.
    گفتم:گور بابای بچه و پدر بچه.این هم فردا میشه یکی لنگه باباش.فکر نکنین گرو کشی میکنین.مرگ یه بار شیون هم یه بار.یا من بزرگش میکنم بدون مداخله شما یا شما بزرگش میکنین.من نوشته میدم که سراغش نیام.عباس مانند فنر از جا پرید که بمن حمله کند پدرش او را گرفت .عباس گفت:پشتش گرمه که قید بچه رو میخواد بزنه ما که خر نیستیم.
    گفتم:بله خیلی پشتم گرمه.من زن بدی هستم.تو دادگاه هم میگم دلم کنین بابا.بچه رو هم نمیخوام .ولم کن ولم کن ولم کن.
    مسعود بطرف من آمد.او را در آغوش گرفتم.گریه امانم نداد.در حال گریه گفتم:تو چه گناهی کردی؟تو چه تقصیری داری؟چرا باید بخت مادرت انقدر سیاه باشه که بهش تهمت ناروا بزنن؟خدا من چه گناه کردم که گرفتار این مرد از خدا بی خبر شدم؟
    رو به پدر عباس کردم و گفتم:تمومش کنین.من و عباس نمیتونیم با هم بسازیم.مقصر منم بدم نادونم خلافکارم زن زندگی نیستم تو رو خدا تمومش کنین.همین امروز اگهه طلاقم بدین از زندون آزادم کردین.
    مادر عباس گفت:بچه چی دختر؟
    با بغض و گریه گفتم:نمیدونم.نمیدونم.
    پدر عباس سعی داشت اب روی آتش بریزد اما من تصمیم خودم را خیلی جدی گرفته بودم و هرگز بخانه عباس برنمیگشتم.عباس که مسئله رو جدی دید گفت:باشه باشه من حرفی ندارم اما داغ بچه رو به دلت میذارم.حق نداری پشت سرتو نگاه کنی.
    صدایم را بلند کردم و گفتم:مسعود هم خدایی داره ماشالله ماشالله مادرت و خواهرت همینطور که تو رو خوب تربیت کردن مسعود رو هم تربیت میکنن.تو که عیبی نداری مسعود چرا زیر دست زنی مثل من خلافکار و بقول خودت بدکاره تربیت بشه؟خیال نکنین بخاطر مسعود تو اون خونه برمیگردم غیر ممکنه.
    بلند شدم و گفتم:این بچه اینم شما.
    خواستم از در بیرون برم که عباس از پشت موهایم را گرفت و چنان کشید که روی زمین ولو شدم.تا آنجا که د رتوان داشتم جیغ زدم.عباس دستش را جلوی دهان من گذاشت.پدرش هر چه تلاش میکرد قادر نبود مرا از چنگ او در بیاورد.همسایه ها هم جمع شدند و بسختی عباس را که چیزی نمانده بود مرا خفه کند کنار کشیدند.
    اغلب به او ناسزا میگفتند .زن همسایه من و مسعود را بخانه خودشان برد نای حرف زدن نداشتم.داشتم از حال میرفتم زن مهربان برایم شربت قند درست کرد و به علامت تاسف سر تکان داد و گفت:تو چه گناهی کردی که زیر دست این از خدا بی خبر افتادی؟گفتم:دیگه تموم شد خانم با اون زندگی نمیکنم.از او خواهش کردم اجازه دهد تلفن بزنم.تلفن را دراختیارم گذاشت.شماره تلفن محل کار منصور شوهر خواهرم را فراموش کرده بودم اما شماره همسایه خواهرم پروانه را میدانستم.زنگ زدم زنی گوشی را برداشت .از لحن و طرز سخن گفتنم پی برد که حال عادی ندارم خودم را معرفی کردم و خواهش کردن به خواهر و مادرم بگوید فوری خودشان را برسانند.
    زن مهربان که خیلی نگران بود گفت:ما از خیلی وقت پیش همسایه هستیم عباس از نوجوانی شرور بود.بچه های محل از او به ستوه بودن.
    شوهرش اشاره کرد که بدگویی نکند.زن گفت:آخه دلم میسوزه ببین چی بروز این دختر که مثل دسته گل میمونه در آورده آخه زندگی اینجوری که از جهنم بدتره مثلا تازه از زندون اومده.
    گفتم:چی بگم خانم؟از وقتی همسر عباس شدم یه شب خوش و یه روز بدون ترس و وحشت نداشتم.
    نگاهی به مسعود کرد و گفت:گناه این بچه چیه؟مسعود که مرا رها نمیکرد از شدت گریه به هق هق افتاده بود.حدود یکساعت بعد آرزو آمد و گفت مادر و خواهرم و اقا منصور آمده اند.کمی اسوده خاطر شدم که تنها نیستم.از زن همسایه تشکر کردم و خودم را به آنها که در حیاط ایستاده بودند رساندم.تا مادرم مرا با حالتی پریشان و صورتی خراشیده و زخمی دید به صورتش زد و گفت:وای خدا مرگم بده باز دوباره؟منصور از عصبانیت میلرزید.پدر عباس آنها را به داخل دعوت میکرد.
    ناگهان منصور از کوره دررفت رو به آنها کرد و گفت:آخه شماها چجور آدمی هستین؟این چه زندگیه که برای این زن بدبخت درست کردین؟عباس از ساختمان بیرون آمد.برای منصور شاخ و شونه کشید و گفت:بتو مربوط نیس خودمون میدونیم.خواهرم با عصبانیت گفت:تو غلط کردی خواهرمو به این روز انداختی!اجازه نمیدیم حتی یکساعت با تو زندگی کنه.مسعود در آغوش مادرم پناه برده بود و او را رها نمیکرد چیزی نمانده بود عباس و منصور گلاویز شوند.منصور او را تهدید کرد که فردا از او شکایت خواهد کرد و دوباره به زندانش می اندازد.در حالیکه آنها بگو مگو میکردند با عجله خود را به خانه رساندم لباسها و وسایل شخصی ام را داخل چمدان گذاشتم و برگشتم.رو به مادر و خواهرم و آقا منصور کردم که معطل نکنین.مادر عباس میخواست مسعود را از مادرم بگیرد.میگفت:خودت تنها برو بچه پیش ما میمونه.چنان عصبانی بودم که دست مسعود را از دست مادرم کشیدم و به مادر عباس دادم و گفتم:بفرمایین خانم اینهم بچه.خیال میکنم او و پدرش رفتن زیر ماشین.
    مادر عباس چنان خشمگین شده که چیزی نمانده بود بمن حمله کند.مسعود با گریه و بغض مرا صدا میزد.پدر عباس او را بسمت من روان کرد بالاخره با قهر و غیظ به خانه خواهرم رفتیم.
    تصمیم من جدی بود که به هر نحو ممکن از عباس جدا شوم حتی اگر مسعود پسرم جگرگوشه ام را از من بگیرند.خواهرم و شوهرش عقیده مرا داشتند اما مادرم ته دلش راضی نبود.او از عباس خوشش نمی آمد اما مسعود را زیاد دوست داشت
    گفتم:هیچ مادری دلش نمیخواد پاره جگرش رو از خودش دور کنه اما زندگی با عباس غیر ممکنه.
    خواهرم گفت:از کجا معلوم؟شاید بچه را از تو نگیرن.شاید دادگاه صلاحیت عباس رو تایید نکنه.
    گفتم:نه نه شک ندارم که نمیگذارن مسعود با من باشه خودم هم راضی نیستم.مادرم با تعجب پرسید:چرا پرستو؟
    گفتم:نباید احساسی برخورد کنیم بودن بچه پیش من باعث میشه که رابطه برقرار بشه حاضرم مسعود رو به اونا بدم اما با عباس و مادرش روبرو نشم.دو سه ماه بعد عادت میکنم انگار نه انگار که بچه ای داشتم فراموش میکنم.
    تحمل غم دوری از مسعود برایم راحت تر از زندگی با عباس با روبرو شدن با او بود.تا نزدیک نیمه شب بیدار بودیم.نگاهم به مسعود طوری بود که کم کم باید او را از خودم جدا ببینم.خیلی مشکل بود در حالیکه خواب بود تا صبح نگاه از او برنداشتم و اشک میریختم.
    روز بعد به اتفاق منصور به دادگاه خانواده مراجعه کردم .در ضمن پزشک قانونی گواهی دو ماه طول درمان برایم صادر کرده بود.نامه نویس با تجربه ای چنان شکایت نامه ای برای تنظیم کرد که شک نداشتم مسئولان دادرسی حق را بمن میدادند.بعد از ارائه شکایت نامه و گواهی طول درمان بخانه برگشتیم.در کمال تعجب آذر و شوهرش را روبروی خانه خواهرم منتظر دیدم.قبل از اینکه آذر حرف بزند رو به او کردم و گفتم:حتما آمدین دنبال من.
    آذر گفت:آره عباس قبول کرده که درباره تو اشتباه کرده.گفتم:آذر خانم من از شما بدی ندیدم.چند بار هم گفتم شما به عباس نرفتید.خواهش میکنم سعی نکنین منو به خونه عباس برگردونین.همین الان دادگاه بودم و تقاضای طلاق کردم.او نگاهی به مسعود کرد و گفت:قبول دارم برادرم بده اما بخاطر بچه...
    نگذاشتم جمله اش تمام شود گفتم:فکر اون رو هم کردم.اگه شما هم بگین مسعود پیش من باشه خودم قبول نمیکنم تازه 22 سال دارم.دخترای همسن و سال من هنوز شوهر نکردن.انگار نه انگار که شوهر کردم و بچه ای دارم شما را به خیر و مرا به سلامت.آذر هر چه سعی کرد فایده ای نداشت.برای اینکه او را مطمئن کنم که تصمیم من جدی است تا مسعود را بهانه قرار ندهد گفتم:همین الان هم میتونین اون رو با خودتون ببرین.هر چه کمتر بهش دلبستگی پیدا کنم بهتره.
    آذر توقع نداشت در برابرش جبهه بگیرم.سکوت اقا جمشید شوهرش حاکی از این بود که حق را بمن میدهد.آذر با حالتی ناراحت و دلخور گفت:فکر نمیکردم حتی از بچه ات بیزار باشی.او خانه خواهرم را تکر کرد.
    با شناختی که از عبا س داشتم حدس میزدم همان روز یا روزهای بعد به خانه خواهرم بیاید تا از طریق داد و قال اسباب دردسر شود.منصور خیلی با تجربه و پخته بود.همان روز به کلانتری مراجعه کرد و بعد از شرح ماجرا و پیش بینی اینکه بعید نیست باجناقش در محل موجب دردسر شود ماموران را که گویا با تنی چند از آنها اشنا بود در جریان گذاشت آنچه من حدس زده بودم اتفاق افتاد.روز بعد دم دمای غروب صدای زنگ منصور را دم در کشاند.عباس بود.من و مادر و خواهرم خودمان را دم در رساندیم.عباس اعتراض داشت میکرد که چرا منصور همسر او را به خانه اش آورده.او برای دعوا آمده بود.خواهرم طوری که عباس متوجه نشود بمن گفت بخانه همسایه میرود تا به کلانتری زنگ بزند.عباس هر لحظه صدایش را بلندتر میکرد.منصور هم کوتاه نمی آمد.رفته رفته اهالی کوچه جمع شدند.منصور عباس را نامرد و بی غیرت خطاب میکرد.خلاصه گلاویز شدند جوانان محل به پشتیبانی منصور در آمدند.عباس دست به چاقو برد عده ای فرار کردند.من جیغ میزدم.منصور از کوچه بداخل خانه آمد.قصد داشت در را بروی عباس ببندد تا از گزند چاقوی او در امان باشد.عباس عربده میکشید و فحش میداد.در همان هنگام ماموران کلانتری از راه رسیدند و او را در حالیکه چاقوی ضامن دار در دست داشت و منصور را تهدید میکرد دستگیر کردند و به کلانتری بردند.
    از پیشبینی خودم و ابتکار منصور که قلا کلانتری را در جریان گذاشته بود خیلی خوشم آمد.تنها کسی که بی اندازه میلرزید مادرم بود.میگفت عباس دست از سر ما برنمیدارد میگفت نمیداند چه خاکی بر سرش بریزد.منصور او رادلداری میداد.به فکرمان رسید به طریقی محمد را در جریان بگذاریم.نزدیک غروب منصور به اداره مخابرات رفت تا به محمد تلگراف یا تلفن گرام بزند.تازه هوا تاریک شده بود که پدر عباس و جمشید درخانه را زدند.آندو را بداخل دعوت کردیم.پدر عباس خیلی ناراحت بود.ماجرا را برایش شرح دادم و گفتم که چیزی نمانده بود عباس منصور را با چاقو بکشد و چاره ای جز اینکه کلانتری را در جریان بگذاریم نداشتیم.سپس موضوع شکایت به دادگاه خانواد را پیش کشیدم و از او خواهش کردم بدون دردسر کار را یکسره کنند.پدر عباس حرفی نداشت.او هم برای مسعود نگران بود.پرسید تکلیف او چه میشود گفتم اگر بچه را بمن بدهید بشرطی که عباس سراغش نیاید قول میدهم او را طوری بار بیاورم که برای خودش و جامعه اش مثمر ثمر باشد فقط به این شرط که عباس قید او را بزند.گفتم او بچه میخواهد چه کند خودش تا 50 سال دیگر هم بچه است.

    آخر ص 211


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  20. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/