صفحه 2 از 11 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 105

موضوع: رمان همراز عشق | سهیلا باقری

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم ( 9 )


    نسرین رفت اما من که خیلی افسرده بودم برای چند لحظه سر پله ها نشستم تا کمی آرام شوم و غصه ام تسکین پیدا کند. در همان لحظه باز یک جفت کفش براق و پاچه های شلوار اتو کشیده مقابل چشمانم ظاهر شد. بی درنگ سرم را بالا گرفتم و آرمان را دیدم که با بی قراری نگاهم می کرد. آهسته و زیر لب گفت: " باز که دیر کردی؟ می دونی منو چقدر منتظر گذاشتی؟ "
    با خوشحالی به هوا پریدم و گفتم: " به خدا نمی دونستم منتظرمی. آخه فکر دیگه برات مهم نیستم چون... "
    حرفم را قطع کرد و با نگرانی گفت: " پیشونی ات چی شده؟ اتفاقی برات افتاده؟ "
    _ پیشونی ام؟
    تازه به یاد ماجرای تصادف افتادم. نگاهی گذرا به صورتش انداختم و گفتم: " نه چیزی نشده. قضا و بلا بود که رفع شد، نگران نباش. "
    این دفعه با تحکم گفت: " سپیده چرا دیر کردی؟ اگه اتفاقی برات افتاده بگو. "
    _ آخه خجالت می کشم.
    _ خجالت برای چی؟ نکنه کسی مزاحمت شده؟
    _ نه نه موضوع این نیست. راستش من تصادف کردم.
    _ تصادف؟
    _ فقط یه تصادف ساده بود. گفتم که قضا بلا بود و رفع شد.
    _ دختر این حرفها چیه که می زنی؟ الان حالت خوبه؟ ناراحتی نداری؟
    _ نه آرمان، باور کن حالم خوبه.
    _ اما به نظر من باید بریم درمانگاه. باید از سرت عکس بندازی، پیشونی ات بد جوری ورم کرده.
    _ عکس؟ نه، احتیاجی به این کار نیست. علاجش فقط یه کیسه یخه! وقتی برگردم خونه مادرم خودش کارها رو درست می کنه.
    _ اما رنگت بد جوری پریده حتما خیلی ضعف داری.
    با خنده گفتم: " اینو دیگه راست گفتی چون جدا احساس ضعف می کنم. "
    _ خیل خب، تو کافه ی سر خیابون حتما یه چیزی برای برطرف کردن ضعفت پیدا می شه. با من بیا.
    با خوشحالی گفتم: " از این بهتر نمی شه. کافه گلاسه و شیرینی تر، این سفارش مورد علاقه منه. "
    به رویم لبخند زد و هر دو به اتفاق هم از آموزشگاه بیرون آمدیم. در راه رفتن به کافه بودیم که ناگهان یک دختر بچه ی گل فروش که اتفاقا خیلی هم سمج بود سر راهمان را گرفت و با اصرار از آرمان خواست برای من گل بخرد!
    _ آقا... آقا... یه دسته گل بخر. وایستا دیگه. آقا برای خانومت گل بخر! ببین چقدر قشنگه. براش گل بخر تا خوشحالش کنی.
    به اندازه ی یک دنیا از حرف آن دختر بچه خوشحال شدم. یقینا اگر به خاطر خجالت از آرمان نبود انعام خوبی به او می دادم. آ رمان هم نگاه شیطنت آمیزی به صورتم انداخت و گفت: " باشه دختر جون می خرم. اما اول بگو چرا اینقدر مطمئنی این دختر خانوم که به قول تو خیلی هم قشنگه خانوم منه؟ "
    دختر بچه که خیلی زرنگ تر از این حرفها بود با شیرین زبانی گفت: " از اونجا که شما دو تا خیلی به هم می آیید. بچه هم دارید؟ "
    این بار از حرفش زیاد خوشم نیامد و خیلی شرمنده شدم. فکر می کنم آرمان هم متوجه ی صورت خجالت زده ی من شد چون بلافاصله به او گفت: " دختر جون شیرین زبونی دیگه بسه. بگو ببینم چی تو بساطت داری؟ "
    دختر بچه با ذوق گفت: " رز دارم، نرگس دارم، مریم دارم. از کدومش بدم؟ "
    آرمان نگاهی به من انداخت و گفت: " بهتره از خانومم بپرسی از چه گلی خوشش میاد. "
    در عمق نگاه صمیمی اش غرق شدم و هیجان دلپذیری قلبم را به لرزه انداخت. واقعا از گفتن این حرف چه منظوری داشت؟ یعنی مرا به چشم همسر آینده اش نگاه می کرد؟
    دختر بچه این بار دامن مرا گرفت و گفت: " خانوم از کدومش بدم؟ "
    به زحمت لبهایم را تکان دادم و گفتم: " یه دسته رز بده. "
    آهسته زیر گوشم گفت: " بازم یه تفاهم دیگه. "
    گفتم: " چطور؟ رز گل مورد علاقته؟ "
    خندید و گفت: " آره همین طوره. "
    شاخه ای گل را از میان بقیه گلها جدا کردم و آن را به طرفش گرفتم. چشم و لبش با هم می خندید. گل را از دستم گرفت و گفت: " سپیده نمی دونم چه حکایتیه که این روزها همه فکر می کنن تو رابطه ی خاصی با من داری. از منشی دفتر هفته نامه گرفته تا مجید و ... حتی رهگذرهای توی خیابون!
    با تعجب گفتم: " مجید دیگه کیه؟ "
    لبخندی زد و گفت: " یادم نبود تو مجید رو به اسم کوچیک نمی شناسی. منظورم مدیر آموزشگاهه، مجید اصلانی. روزی که بهم پیشنهاد کرد تدریس کلاسش را قبول کنم من مخالفت کردم و گفتم که خیلی گرفتارم. اما مثل اینکه اون بد جنس من و تو رو موقع عوض کردن لاستیک ماشینت با هم دیده بود. همون شب وقتی بهش زنگ زدم و گفتم با پیشنهادش موافقم با هر ترفندی بود از زیر زبونم حرف کشید. منم حقیقت رو بهش گفتم. "
    _ آرمان، حقیقت رو به منم می گی؟
    _ البته که می گم. چی می خوای از من بدونی؟
    _ چرا به خاطر من این کار رو کردی؟
    نگاه عمیقی به صورتم انداخت و گفت: " چون که عاشقت شدم. "
    _ عاشق من؟!
    _ آره عاشق تو. از همون لحظه اول که دیدمت عاشقت شدم.
    خدای من! قلبم از اعتراف صریحش به لرزه افتاد. در کافه را باز کرد و هر دو به اتفاق هم سر میز همیشگی مان نشستیم. در همان حال گفت: " سپیده خواهش می کنم منو ببخش. من نمی دونم گفتن این حرفها درست بود یا نه. من از زندگی تو هیچی نمی دونم. حتی نمی دونم تو نامزد یا نشون کرده داری یا نه. با این حال گستاخانه راز علاقه ام رو بهت گفتم. خواهش می کنم اگه دوست نداری من عاشقت باشم همین حالا بهم بگو.
    همیشه آرزوی این را داشتم که در چنین موقعیتی قرار بگیرم اما در آن لحظه قادر نبودم چیزی بگویم. شاید مثل همیشه وجود آن حلقه طلا که جلوی چشمهایم خودنمایی می کرد شهامت اعتراف به عشق را از من گرفته بود. با این حال احساس می کردم جادوی نگاهش شده ام و دیگر طاقت مقاومت و پنهان کاری را ندارم. سرم را بالا گرفتم و به آرامی گفتم: " اگه بخوای باهات رو راست باشم، می گم که منم خیلی وقته عاشقت شدم. آره از همون لحظه ی اول که دیدمت خیلی آسون دلمو بهت باختم. اونقدر آسون که خودمم باورم نمی شه چون تا قبل از اینکه تو رو ببینم فکر می کردم امکان نداره قلبم به این زودی تسلیم عشق کسی بشه. بازم اگه بخوای باهات رو راست باشم، می گم که قبل از تو جوونهای دیگه ای هم به من ابراز عشق کردن اما من هیچ وقت اونا رو جدی نگرفتم. به خاطر همینه که از احساسی که نسبت به تو پیدا کردم تعجب می کنم. اما حقیقت اینه که من از صمیم قلب بهت علاقه مند شدم. "
    به صورتم نگاه کرد. نگاهی که تا اعماق دلم نفوذ کرد. احساس می کردم چشمهایش درخشندگی خاصی پیدا کرده و نگاهش مملو از عشق و نیاز شده است. عاقبت پس از سکوتی طولانی لب باز کرد و خواست چیزی بگوید اما در همان لحظه پیش خدمت کافه سفارشمان را آورد و با بی انصافی هر چه تمام تر خلوت رمانتیک و عاشقانه ی ما را بر هم زد. آنچه که لعنت و بد و بیراه بود در دلم نثار پیشخدمت مزاحم کردم که اجازه نداد آرمان باز هم به حرفهایش ادامه بدهد و از من خواستگاری یا تقاضای ازدواج کند و من باز در حسرت شنیدن درخواست ازدواج او سوختم و خاکستر شدم. موضوع صحبت را به سمت دیگری کشاند و گفت: " بهتره مشغول بشی چون این طور که من دارم می بینم رنگ به چهره ات نمونده. خواهش میکنم یه چیزی بخور تا ضعفت برطرف بشه. "
    هر دو در سکوت مشغول خوردن شدیم اما من هنوز در تمنای شنیدن چیزی بودم که آرمان از گفتنش طفره میرفت. پیش خودم گفتم: " لعنت به هر چی عشق و عاشقیه که این طور آدمو خونه خراب می کنه. خدایا اون با غرورش منو به زانو درآورده. خوب یادم میاد یه شب به سیامک گفتم آرزو می کنم یه عاشق مغرور داشته باشم که خودشو پیش من ذلیل نکنه. اما حالا آرزو می کنم ای کاش هیچ وقت این حرف رو به سیامک نزده بودم که امروز مجبور باشم تاوانش رو پس بدم. آرمان پس تو کی از من خواستگاری می کنی؟ "
    با شنیدن صدای او به خود آمدم: " سپیده به چی فکر می کنی؟ چرا اینقدر ساکتی؟ "


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم ( 10 )

    آهی کشیدم و گفتم: " چیزی نیست. راستی آرمان داستانی که سر کلاس جلسه قبل نوشتم چه سرنوشتی پیدا کرده؟ چرا داستانمو بهم پس ندادی؟ "
    با دستپاچگی گفت: " اوه چه خوب شد یادم انداختی. ببین سپیده، من در ارتباط با داستانت یه پیشنهاد برات دارم. سوژه داستانت خیلی بکر و نابه. پیشنهاد می کنم به داستانت شاخ و برگ بیشتری بدی و یه رمان ازش بنویسی. "
    _ رمان؟ اما من تجربه اش رو ندارم. آخه تا حالا رمان ننوشتم.
    _ خب حالا بنویس. بالاخره باید از یه جا شروع کنی.
    _ پیشنهادت خیلی جالبه. فکر می کنی کارم چقدر طول بکشه؟
    _ این دیگه بستگی به خودت داره که چقدر وقت و انرژی براش بذاری اما حدس می زنم اگه کارتو جدی دنبال کنی نهایتا یک ماه طول می کشه.
    از شنیدن حرفش به فکر افتادم. گفتم: " ولی آرمان من پشت کنکوری ام. البته خیلی به قبول شدنم تو دانشگاه مطمئنم. به خاطر همین فکر نمی کنم فرصتی داشته باشم که بتونم کار نوشتن اون رمان رو تموم کنم. "
    با خوشحالی گفت: " واقعا می خوای ادامه تحصیل بدی؟ "
    _ البته.
    _ خب تو چه رشته ای؟
    _ تاتر، بازیگری، سینما.
    _ ولی تا حالا بهم نگفته بودی دوست داری هنرپیشه بشی!
    _ فرصتی پیش نیومده بود، اما هر چی به آخر تابستون نزدیک می شیم دلشوره ی منم برای اعلام نتایج بیشتر می شه.
    _ نگران نباش تو حتما قبول می شی. حتی اگر یه درصد هم احتمال بدیم که قبول نشی من هنرپیشه های زیادی رو می شناسم که می تونم تو رو به اونا معرفی کنم.
    _ خیلی از لطفت متشکرم اما من ترجیح می دم فوت و فن بازیگری رو توی دانشگاه یاد بگیرم.
    آرمان وقتی اصرار و علاقه ی مرا دید دلگرمم کرد و گفت: " تو حتما قبول می شی چون دختر فعال و با استعدادی هستی. اما در مورد کتاب... من فکر می کنم اگه از همین فردا کار نوشتن رو شروع کنی حتما موفق می شی تا آخر تابستون تمومش کنی. من دوست ناشری دارم که می تونه تو کار چاپ و نشر این کتاب بهمون کمک کنه. "
    هرگز نمی توانستم در مقابل خواسته اش مقاومت کنم. هرگز! لبخندی به رویش زدم و گفتم: " باشه از همین فردا کارو شروع می کنم. " اما هنوز حرفم تمام نشده بود که موبایلم زنگ زد. آرمان با تعجب نگاهی به موبایل خودش انداخت ولی بعد متوجه شد که صدا متعلق به موبایل او نیست. وقتی قیافه ی متعجبش را دیدم به رویش لبخند زدم وبا اشاره دست خواستم سکوت کند و چیزی نگوید. بعد تلفن را جواب دادم و صدای مادر را شنیدم که با دلواپسی گفت: " سپیده جون، حالت خوبه مادر؟ "
    _ آره مادر جون حالم خوبه.
    _ سپیده چه اتفاقی برات افتاده؟ تو الان کجایی مادر؟
    _ من الان تو یه کافی شاپ نشستم و دارم کافه گلاسه می خورم. مادر چرا اینقدر نگرانی؟ چی شده؟
    _ سیامک گفت تو تصادف کردی. یعنی با من شوخی کرده؟!
    _ نه اتفاقا سیامک این دفعه رو باهاتون جدی صحبت کرده. ولی شکر خدا به خیر گذشته و من خوب و سلامتم.
    _ سپیده! تو با چی تصادف کردی؟ خدایا دارم نصف عمر می شم. امان از دست ششما دو تا بچه که آرامش برای من نذاشتید.
    _ با یه وانت. ولی شکر خدا به خیر گذشت و من سلامتم. تا نیم ساعت دیگه ام می رسم خونه.
    _ یعنی نمی خوای سیامک رو بفرستم دنبالت؟
    _ نه! مادر یه وقت این کار رو نکنی ها خودم میام.
    _ پس مواظب خودت باش.
    _ باشه مادر جون. کار دیگه ای نداری؟
    _ نه عزیزم فقط زود بیا.
    در تمام مدتی که با ادر صحبت می کردم آرمان محو تماشایم شده بود و نگاهش روی صورتم ثابت مانده بود. از فکر اینکه او عاشقم شده و مهرم را به دل گرفته روحم در حال پرواز بود و در پوست خود نمی گنجیدم. لبخندی زد و در حالی که به گوشی موبایلم اشاره می کرد گفت: " مبارکه. "
    با خنده گفتم: " متشکرم. یکی دو هفته ای می شه که صاحب این موبایل شدم. بعد از جا بلند شدم و گفتم: " مادرم دلواپسه. من دیگه باید برم. "
    با بی قراری گفت: " امروز که وسیله نداری اجازه بده من برسونمت. "
    _ نه متشکرم. مزاحمت نمی شم.
    _ چه مزاحمتی؟ تعارف مکن.
    _ نه آرمان، باور کن تعارف نمی کنم. خانواده ی من به اینجور معاشرت ها عادت ندارن. باید منو ببخشی که دعوتت رو رد می کنم.
    با لبخندی معنی دار گفت: " ایرادی نداره. فرصت برای این کار زیاده. "
    و در حالی که بسیار سر حال و سرخوش بود رفت که صورتحساب کافه را بپردازد. وقتی از کافه بیرون آمدیم برایم تاکسی دربست گرفت. قبل از خداحافظی به او گفتم: " آرمان وقتی ازت جدا می شم دلم خیلی برات تنگ می شه. من خیلی بهت عادت کردم. "
    نگاهی دقیق به صورتم انداخت و گفت: " موبایلت رو بده به من. "
    با اینکه از درخواستش تعجب کرده بودم گوشی را به دستش دادم. شماره موبایل خودش را در حافظه ی گوشی من وارد کرد و گفت: " هر وقت دلت برام تنگ شد با این شماره تماس بگیر. مطمئن باش من مشترک خوبی ام و همیشه در دسترسم. "
    با این حرفش هر دو به خنده افتادیم. برق شیطنت در سوسوی نگاه قشنگش می درخشید. آهسته زیر گوشم گفت: " می خوام قبل از رفتن یه سوالی ازت بپرسم. "
    _ بپرس.
    _ وقتی اون دختر گلفروشه می گفت تو زن منی چه احساسی بهت دست داد؟
    از خدا خواسته گفتم: " چیزی نمونده بود از خوشحالی غش کنم و از حال برم. "
    خندید و گفت: " خوبه بازم یه تفاهم دیگه. آخه منم درست همین احساس رو داشتم. "
    _ آرمان نکنه می خوای نعش بیهوش منو بفرستی خونه. ها؟ آخه خیلی دلم می خواست این حرفو ازت بشنوم.
    _ نه عزیزم بهتره صحیح و سالم بفرستمت خونه که مادرت همین اول کاری ازم دلخور نشه.
    _ اوه تو خیلی آینده نگری!
    همان طور که می خندید گفت: " کار داستان رو فراموش نکن. "
    _ باشه از همین فردا شروع می کنم.
    _ خوبه. شنبه می بینمت.
    آرمان کرایه تاکسی را پرداخت کرد و راننده به راه افتاد اما هنوز ثانیه ای نگذشته بود که احساس کردم دلم برایش تنگ شده است. بی درنگ برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم اما او در میان شلوغی جمعیت گم شده بود. با حسرت آهی کشیدم و در فکر این بودم که گره کور این معما کجاست؟ اگر آرمان به من علاقه مند شده یا به قول خودش عاشقم شده پس چرا از من خواستگاری نمی کند؟ احساس می کردم از این به تاخیر انداختن ها و رفتار حساب شده اش منظور خاصی دارد. به طور حتم او در زندگی شخصی اش گرفتاری خاصی داشت. اما من آنقدر در عشق او مصمم بودم که احساس می کردم گرفتاری اش از هر نوع که باشد برایم تفاوتی نخواهد کرد. من او را می خواستم و خوشحالی ام از این بود که حالا می دانستم او عاشقم شده است و در خلوت رویاهایش به من فکر می کند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم ( 11 )


    وقتی به خانه رسیدم با اشتیاق پشت میز نشستم و سعی کردم افکارم را متوجه داستان جدیدم بکنم. خوشبختانه موضوع کلی داستان را قبلا نوشته بودم و می دانستم داستان از کجا شروع می شود و به کجا ختم می شود. همان طور که در مورد آننن سوژه فکر می کردم مطالب قشنگی به ذهنم می رسید. برای اینکه آنها را فراموش نکنم منتظر فردا نشدم. دستم بی اختیار روی کاغذ می لغزید و جملات پی در پی روی کاغذ متولد می شد. صبح روز بعد هم بلافاصله بعد از اینکه از خواب بیدار شدم پشت میز نشستم و تا غروب بی وقفه مشغول نوشتن بودم. روز بعد و روزهای بعد هم به همین ترتیب گذشت. تا اینکه بالاخره در نیمه شب جمعه کار نوشتن داستانم تمام شد! حتی خودم هم باورم نمی شد که به این سرعت کار را تمام کرده باشم اما نهایتا از اینکه پس از چهار روز تلاش شبانه روزی کار نوشتن داستانم به پایان رسیده بود خیلی خوشحال بودم. دلم می خواست هر چه زودتر سپیده ی صبح شنبه نمایان شود تا دوباره به دیدنش بروم و عکس العملش را از تمام شدن این رمان خاطره ساز تماشا کنم.


    * * *

    صبح روز شنبه با نگاهی به تقویم متوجه شدم هفته ی دیگر جواب کنکور اعلام می شود. چشمهایم را بستم و آرزو کردم که در کنکور قبول شده باشم چون به هیچ وجه طاقت خانه نشینی و بیکاری را نداشتم. بعد گوشی تلفن را برداشتم و شماره ی نمایشگاه پدر را گرفتم و از او خواستم یک ماشین برایم بفرستد. راننده ای که پدر فرستاده بود به سرعت برق و باد مرا به آموزشگاه رساند طوری که هنوز زمان زیادی تا شروع کلاس باقی مانده بود. برای اینکه خودم را سرگرم کنم در گوشه ای از حیاط نشستم و سرگرم بازخوانی داستانم شدم. در همین حین نگاهم متوجه ماشین آرمان شد که وارد پارکینگ آموزشگاه شد و چند لحظه بعد هم خودش را دیدم که از ماشینش پیاده شد. به راستی خواستنی بود و من خودم را به احساسی که نسبت به او داشتم محتاج می دانستم. آرمان تمام زندگی من بود. بی نهایت دوستش داشتم و آرزو می کردم او یک روز از من خواستگاری کند و من همسرش و شریک زندگی اش بشوم.
    دقایقی بعد زنگ شروع کلاس به صدا درآمد و آرمان در آستانه ی در ظاهر شد. دخترهای کلاس به احترامش سر پا ایستادند و او با خوشرویی به همه سلام کرد. مثل همیشه آرام و متین کیف دستی اش را روی میز گذاشت اما قبل از اینکه تدریس را شروع کند گفت: " بچه ها لازمه بهتون بگم امروز زمان کلاس یه مقدار کوتاه تر از جلسه های قبلیه و کلاس زودتر از وقت همیشگی تعطیل می شه. پس خواهش می کنم امروز بیشتر حواستون رو به کلاس بدید تا برنامه مون زیاد بهم نخوره. "
    با شنیدن این خبر بی گمان کنترل حواسم از دستم خارج شد. بی تاب بودم هر چه زودتر زنگ تفریح برسد و علت این تغییر برنامه را از او بپرسم. و بالاخره زنگ زده شد اما آرمان هنوز پشت میزش نشسته بود سرگرم یادداشت کردن مطلبی بود. کمی صبر کردم تا کارش تمام شد. بعد از جا بلند شدم و روبرویش ایستادم و آهسته گفتم: " سلام. "
    سرش را بالا گرفت وبا لبخندی گفت: " سلام خانوم قشنگه. این دفعه از کارت خوشم اومد چون زیاد دیر نکردی و چشم به راهم نذاشتی. "
    خدای من، چقدر عاشقش بودم. دلم با هر نگاهش به لرزه می افتاد. از پشت میزش بلند شد و گفت: " حالت چطوره؟ ورم پیشونی ات خوب شد؟ "
    با لبخندی گفتم: " آره بهترم. "
    _ ماشینت چطوره؟ هنوز درست نشده؟
    _ نه هنوز درست نشده. اتفاقا همین امروز این سوال رو از پدرم پرسیدم. پدرم گفت تعمیر ماشینم دو سه هفته ی دیگه کار داره.
    _ اوه اوه. مثل اینکه بد جوری به ماشین زبون بسته خسارت زدی.
    خندیدم و گفتم: " آره اما باور کن من اون قدرهام مقصر نبودم. فکر می کنم ایراد از بدنه ی ضعیف ماشینم بوده. "
    آرمان هم خندید و تعارف کرد که وارد اتاق آقای اصلانی بشوم. خوشبختانه آقای اصلانی در اتاقش حضور نداشت. از فرصت استفاده کردم و گفتم: " می تونم یه سوال ازت بپرسم؟ "
    _ البته.
    _ چرا امروز کلاس رو زود تعطیل می کنی؟ مشکلی پیش اومده؟
    _ نه مشکل خاصی پیش نیومده. علتش اینه که امروز راس ساعت پنج بعد از ظهر از با یه دوست قرار ملاقات دارم. بنده ی خدا راهی شهرستانه. نتونستم قرار رو بهم بزنم.
    جعبه ی شیرینی را که روی میز آقای اصلانی بود برداشت و دوباره برگشت و با شیطنت گفت: " بهتره تا مجید نیومده از خودمون پذیرایی کنیم. "
    گفتم: " این شیرینی به چه مناسبته؟ "
    با خنده گفت: " این شیرینی پسر دار شدنه مجیده. "
    بعد با لحن شوخی گفت: " امان از خصلت این اصفهانی ها. می بینی، آقا پسر دار شده و به جای اینکه بهمون شیرینی بده گز اصفهان برامون آورده. خدا رو شکر لا اقل دلش اومد همین یه جعبه رو بیاره!"
    گفتم: " خب به هر حال مبارکش باشه، انشاءالله دامادی پسرش. "
    چشمکی زد و گفت: " خدا پسر خوشگلی هم بهش داده. البته شانس آورد که بچه اش پسر شد چون مجید یه دختر کوچیک هم داره. "
    همان طور که گز را از جعبه بر می داشتم گفتم: " آرمان من کار نوشتن اون رمان رو تموم کردم. "
    با تعجب گفت: " چی گفتی؟ "
    _ گفتم تموم شد.
    _ شوخی نکن، امکان نداره.
    _ باور کن راست می گم تموم شد.
    لبخندی زدم و پوشه ای را که نوشته هایم داخل آن بود روی میز گذاشتم. با اشتیاق پوشه را برداشت و گفت: " سپیده! چطور تونستی؟ "
    _ فقط به خاطر اینه بهت قول داده بودم تمومش کردم.
    _ اما من نمی خواستم تو به خاطر من به زحمت بیفتی. می تونم حدس بزنم تمام مدت مشغول نوشتن بودی، آره؟
    _ تقریبا. اما باور کن اصلا احساس خستگی یا کسالت نکردم. بر عکس خیلی هم سر حال بودم.
    هنوز متعجب نگاهم می کرد. در همان حال زمزمه کرد: " شناختت خیلی مشکله. عجب پشتکاری داری! "
    خندید و گفتم: " یادت میاد وقتی ازم پرسیدی چرا نقاشی صورتت برام با اهمیته بهت چی گفتم؟ "
    از شنیدن حرفم به فکر فرو رفت ولی نمی دانم چه برداشتی کرد که باز نگاهش غمگین شد. آهسته گفتم: " حالت خوبه آرمان؟ چرا از حرفم ناراحت شدی؟ "جوابم را نداد. فقط گفت: " سپیده تو بی نظیری. "
    چقدر عاشقانه نگاهم کرد. اما حیف که باز حرفش را نا تمام گذاشت و موضوع صحبت را عوض کرد و گفت: " یه سورپریز برات دارم حدس بزن. "
    با خنده گفتم: " چقدر زود می خوای تلافی کنی. "
    آرمان هم خندید. گفت: " برای فردا دو تا بلیط افتخاری تاتر دارم. دعوتمو قبول می کنی. "
    _ دعوتت خیلی وسوسه انگیزه.
    _ پس بیا و خوشحالم کن.
    _ چه ساعتی؟
    _ فکر می کنم چهار بعد از ظهر.
    _ البته که میام.
    دوباره نگاهی به نوشته هاین انداخت و گفت: " فردا حوالی ظهر بیا دفتر هفته نامه تا با هم بریم پیش همون دوستم که ناشره و راجع به چاپ این رمان باهاش صحبت می کنیم. "
    هنوز حرفش تمام نشده بود که زنگ شروع کلاس به صدا درآمد. در حالی که کتش را می پوشید ادامه داد: " پس قرارمون باشه برای فردا حوالی ظهر، باشه؟ "
    _ باشه.
    _ آه یه چیز دیگه. فردا بعد از تاتر شام مهمون منی. اگه می خوای با خانواده ات هماهنگ کنی بهشون بگو بعد از شام بر می گردی چون من کلی حرف دارم که می خوام باهات بزنم.
    _ آرمان!
    _ جون آرمان؟
    _ می خوام بگم تو هم بی نظیری.
    _ خدا رو شکر بازم یه تفاهم دیگه.







    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم ( 12 )

    سرمست و سرخوش از اتاق آقای اصلانی بیرون آمدم اما آرمان هنوز سر جایش نشسته بود. حدس زدم نشسته تا من زودتر از او به کلاس بروم اما چه کنم که نگاه عاشقم طاقت نمی آورد از دیدن رویش محروم شود. یکبار دیگر برگشتم و از لای در سرک کشیدم و گفتم: " آرمان. "
    و گفت: " جانم. "
    گفتم: " دلم نمیاد بدون گفتن این حرف تنهات بذارم. "
    _ چه حرفی؟
    _ اینکه خیلی دوستت دارم.
    _ خدای من چه تفاهمی! چون منم دلم نمی اومد بدون شنیدن این حرف تنهام بذاری.
    _ خب، نمی خوای منو از انتظار در بیاری؟ یکی بدهکار شدی.
    روبرویم ایستاد و با لحن عاشقانه ای گفت: " سپیده منم خیلی دوستت دارم. حقیقت اینه که تا حالا این احساس رو نسبت به هیچ زنی نداشتم. "
    در آن لحظه نه عقلی برایم مانده بود و نه هوش و حواس. با صدایی که لرزش محسوسی داشت ادامه داد: " راهروها کاملا خلوت شده. فکر می کنم همه رفتن سر کلاس به غیر از من و تو. خواهش می کنم راه بیفت وگرنه پیش شاگردامم دیگه آبرویی برام نمی مونه. "
    همان طور که قبلا گفته بود حدود نیم ساعت زودتر از وقت همیشگی کلاس را تعطیل کرد و از آموزشگاه خارج شد. اکثر دخترها بعد از رفتن او کلاس را ترک کردند اما من منتظر نشستم تا آموزشگاه تعطیل شود چون قرار بود سیامک به دنبالم بیاید و مرا به خانه برساند.[/justify]


    * * *

    از دور سیامک را دیدم که پشت فرمان ماشین پدر نشسته بود و چقدر هم پشت بنز مدل بالای پدر احساس غرور می کرد. شاید بدش نمی آمد هر جلسه به دنبال من بیاید و چند دقیقه ای جلوی آموزشگاه دخترانه منتظر من بماند!
    به هر حال از عرض خیابان گذشتم و به سمت ماشین پدر راه افتادم اما در یک لحظه نگاهم به نقطه ای خشک شد و ناباورانه زمزمه کردم: " کیوان! خدای من یعنی اون کیوانه؟ "
    وقتی جلوتر آمدم متوجه شدم حدسم درست بوده و سیامک کیوان را همراه خودش آورده است. خیلی از حرکت زشت سیامک عصبانی شدم. واقعا نمی دانستم چه کار کنم. سوار شوم یا با سیامک به خاطر حرکت زشتی که انجام داده بود برخورد کنم؟
    سیامک وقتی دید من تمایلی برای سوار شدن ندارم از ماشین پیاده شد و با نگاه ملتمسانه ای از من خواهش کرد که سوار شوم. ناچار سکوت کردم و سوار شدم. نیم نگاهی هم به کیوان انداختم و با همان یک نگاه متوجه شدم چهره ی کیوان خیلی با چیزی که در گذشته دیده بودم فرق کرده است. حالت صورتش مردانه تر شده بود و اندامش ورزیده و برازنده. هیچ وقت اینقدر از نزدیک ندیده بودمش. کیوان خیلی قشنگ بود! واقعا در زیبایی و جذابیت همتا نداشت. موهایش بور و طلایی بود و چشمهایش سبز! پیش خودم گفتم: " چطور قبلا متوجه ی این موضوع نشده بودم؟ "
    بعد به خودم جواب دادم: " وقتی برای اولین بار کیوان رو دیدم شب بود. حتما تو تاریکی شب متوجه قیافه قشنگش نشدم. "
    با شنیدن صدای خنده بلند سیامک به خود آمدم و نگاهم را و نگاهم را از صورت کیوان برداشتم. سیامک با بد جنسی گفت: " سپیده چت شد یهو؟ مثل اینکه با چشمهای باز خوابت برده! ها... فهمیدم، حتما دلت خیلی برای کیوان تنگ شده که اینطوری نگاهش می کنی! "
    حق با سیامک بود. من محو تماشای کیوان شده بودم. بابت این قضیه خیلی شرمنده شدم. سرم را پایین انداختم و آهسته گفتم: " سلام. "
    کیوان هم با حالتی خجالت زده گفت: " سلام سپیده خانوم می بخشید مزاحمتون شدم. راستش سیامک به من نگفته بود چه برنامه ای داره. من اصلا نمی دونستم قراره بیاد دنبال شما. "
    سیامک با دستپاچگی کیوان را نگاه کرد و برای اینکه از شر نگاه خشمگین من در امان باشد مثل فشنگ از ماشین پیاده شد. بعد به کیوان چشمک زد و گفت: " بچه ها شما چند لحظه همین جا منتظر بمونید تا من برگردم. "
    آه سیامک مردم آزار مرا با کیوان تنها گذاشت و رفت! تازه می فهمیدم چرا این قدر اصرار داشت که امروز خودش به دنبالم بیاید. در آن لحظه با بد جنسی پخش ماشین را هم روشن کرده بود و ترانه ی عاشقانه ای را هم انتخاب کرده بود و خلاصه اوضاع کاملا مطلوب دل کیوان و روحیه ی هنرمند و عاشق پیشه ی او بود. یواش یواش به طرفم برگشت. مثل اینکه خجالتش از بین رفته بود! به صورتم نگاه کرد و گفت: " سپیده تو روز به روز قشنگ تر می شی. می دونی چقدر انتظار همچین روزی رو کشیدم؟ "
    خدای من، هیچ وقت فکر نمی کردم این طور گرفتار کیوان بشوم. با لحن تندی گفتم: " کیوان خواهش می کنم دوباره شروع نکن. من نمی دونم چقدر انتظار کشیدی. اصلا هم برام مهم نیست که بدونم. "
    کیوان با کلافگی دستش را لای موهایش فرو برد و گفت: " خدای بزرگ از دست این دختر بی عاطفه به تو پناه می برم. ببین بعد از این همه انتظار چطوری تحویلم می گیره؟ "
    لبم را به دندان گرفتم و متوجه شدم چه برخورد زشتی انجام داده ام. به صورتش نگاه کردم و با لحن مهربان تری گفتم: " معذرت می خوام کیوان. خواهش می کنم ازم دلخور نشو. "
    _ مهم نیست. من دیگه به این نا مهربونی های تو عادت کردم. می دونی تا حالا چقدر بد و بیراه ازت شنیدم؟ نکنه دونستن اینم برات مهم نیست؟
    _ من؟ من کی به تو بد و بیراه گفتم؟
    _ پشت گوشی. هیچ وقت فکر نکردی اون کیه که شبا وقتی تو اتاقت تنها نشستی بهت زنگ می زنه ولی هیچ وقت باهات حرف نمی زنه؟ اگه یه کمی به گذشته فکر کنی اونوقت متوجه می شی چقدر بد و بیراه نثار این مزاحم تلفنی کردی. اما من هیچ گله ای ندارم. همین که صداتو می شنوم خودش یه صفای دیگه داره.
    _ کیوان! آخه چرا این کارو با من کردی؟ من دیگه با چه رویی تو صورتت نگاه کنم؟ حالا یه عمر منو شرمنده ی خودت کردی.
    _ شرمنده چیه عزیز دلم؟ فراموش کردی من عاشقتم؟ واسه یه عاشق که این نا مهربونی ها چیزی نیست.
    _ تو رو خدا این حرفو نزن کیوان. آخه چرا می خوای با دل من گرو کشی کنی؟ اگه من تو رو دوست نداشته باشم اونوقت چی؟ می خوای منو یه عمر گرفتار عذاب وجدان کنی؟
    _ عذاب وجدان؟ نه به خدا، این طور نیست. من اصلا قصد ندارم کر و خیال تو رو ناراحت کنم. ببین سپیده، اگه تو هیچ وقت هم منو دوست نداشته باشی باز برای من تفاوتی نمی کنه. من از اول هم می دونستم تو دوستم نداری با این حال مهرت به دلم افتاد و عاشقت شدم. حالا هم هیچ گله ای ازت ندارم چون این گناه منه که نتونستم در برابر وسوسه ی عشق تو مقاومت کنم. تو اصلا مقصر نیستی.
    _ کیوان...
    اما کیوان منتظر شنیدن جواب من نشد. بلافاصله از ماشین پیاده شد و مرا با یک دنیا شرمندگی و احساس خجالت تنها گذاشت. خیلی از دست سیامک عصبانی بودم. با بد جنسی مرا گرفتار کیوان کرده بود و معلوم نبود که خودش کجا رفته؟ با حرص گفتم: " سیامک وای به حالت وقتی برگردیم خونه! "
    کیوان از پنجره سرک کشید و با تعجب گفت: "سپیده تو چیزی گفتی؟ "
    با دستپاچگی گفتم: " نه، با خودم بودم! "
    _ اِ... تو با خودتم حرف می زنی؟
    _ بعضی وقتها.
    _ سپیده اجازه می دی یه کمی خصوصی تر باهات حرف بزنم؟ آخه نا سلامتی من خواستگارتم. این حق رو دارم که بخوام چند کلمه باهات حرف بزنم. خدا رو چه دیدی؟ شاید تونستم دلت رو به رحم بیارم.
    از طرز حرف زدنش به خنده افتادم و گفتم: " بگو گوش می کنم. "
    _ از همه ی این حرفها گذشته تو چرا نمی خوای با من ازدواج کنی؟ چرا منو دوست نداری؟ آخه من چه عیب و ایرادی دارم که حاضر نیستی باهام زندگی کنی؟
    _ کیوان تو جوون خوبی هستی ولی من فعلا قصد ازدواج و خونه داری و این جور کارها رو ندارم. مطمئن باش تو اولین خواستگارم نبودی که جواب رد بهش دادم. مطمئنا آخری هم نیستی





    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم ( 13 )


    البته این حرفها را در حالی به کیوان می گفتم که زیاد هم به درستی آنها معتقد نبودم ولی مجبور بودم برای قانع کردن کیوان این چیزها را بگویم بلکه از ادامه دادن به این خاطر خواهی نافرجام دست بردارد اما انگار حرف حساب توی سر کیوان نمی رفت چون بعد از شنیدن حرفهایم باز با کمال محبت گفت: " اما سپیده من دوستت دارم. خودتم اینو می دونی ولی هیچ وقت این فرصت رو بهم ندادی که باهات صحبت کنم و محبتم رو به پات بریزم. به خدا من مرد کسل کننده ای نیستم. حاضرم اینو بهت ثابت کنم. اگه تو فقط یه ذره روی خوش بهم نشون بدی اونوقت می بینی که تو انتخابت اشتباه نکردی."
    در ماشین را باز کرد و کنارم نشست و با لحن ملتمسانه ای گفت: " سپیده بذار بیام خواستگاریت من خیلی دوستت دارم. من روزها و شبهای زیادی بهت فکر کردم. تو بابت همه این دقیقه ها به من بدهکاری. با این حال اصلا دلم نمی خواد خودمو بهت تحمیل کنم. حاضرم تا هر وقت که تو بخوای صبر کنم. خب جوابم چیه؟ چقدر باید صبر کنم تا تو آمادگی ازدواج پیدا کنی؟ "
    واقعا درمانده بودم که در جواب این همه ابراز عشق کیوان چه کنم؟ من هیچ علاقه ای به او نداشتم و نمی توانستم بی جهت امیدوارش کنم. ناچار گفتم: " کیوان مجبورم نکن امید واهی بهت بدم. تو هنوز خیلی جوونی. برای عاشق شدن فرصت زیادی داری. بهتره فراموشم کنی. من نمی تونم بهت فکر کنم."
    با دلخوری گفت: " آخه چرا؟ من که توقع نا بجایی ازت ندارم. سپیده من تا حالا خودمو جلوی هیچ دختری این قدر ذلیل نکردم. چرا دوست داری با احساسات من بازی کنی؟ مگه تو از زندگی چیزی بیشتر از خوشبخت شدن می خوای؟ من بهت قول می دم که خوشبختت کنم، این آرزوی منه که تو با من احساس سعادت کنی. این آرزوی منه که تو دوستم داشته باشی. "
    در جواب کیوان سکوت کردم اما در این اندیشه بودم که چطور می توانم او را راضی کنم که از من صرفنظر کند و عاشق دختر دیگری بشود. کیوان لیاقت این را داشت که یک دختر عاشقش باشد و از روی عشق به او محبت کند اما نمی دانم چرا من نمی توانستم مهر او را به دل بگیرم. شاید اگر پای آرمان در میان نبود یواش یواش تسلیم چشمهای جذابش می شدم و به او تمایل پیدا می کردم اما از روزی که حال و هوای عشق آرمان به سرم افتاده بود امکان نداشت او بتواند جایی برای خودش در دلم باز کند.
    کیوان که از سکوت طولانی من رنجیده بود با حالتی سرخورده گفت: " سپیده پای شخص دیگه ای در میونه؟ "
    از شنیدن حرفش رنگ به رنگ شدم و سرم را پایین انداختم. اما باز خدا را شکر که سیامک در همان لحظه سر رسید و مرا از دادگاه تفتیش عقاید کیوان نجات داد. سیامک با یک سینیی پر از ظرفهای بستنی و فالوده برگشت. همین که رسید با غیظ گفتم: " سیامک هیچ معلومه یهو کجا غیبت زد؟ "
    سیامک با طعنه گفت: " سپیده بعضی ها آرزو می کنن که من یه روزی براشون ولخرجی کنم و مهمونشون کنم. ببین تو چقدر برام عزیزی که کلی کلاس برات گذاشتم! "
    به راستی سیامک در حاضر جوابی رو دست نداشت. بی اختیار به رویش لبخند زدم و سعی کردم زیاد از دستش عصبانی نباشم. او تنها برادر من بود و من خیلی دوستش داشتم. می دانستم تمام کارهای عجیب و غریبی که انجام می دهد به خاطر علاقه زیادش به کیوان است که او را مانند یک برادر دوست داشت. نیم نگاهی هم به کیوان انداختم. فکر می کردم از سر سختی من رنجیده اما مثل اینکه او حالا حالاها دست بردار نبود. زود یک ظرف بستنی از سینی سیامک برداشت و آن را به من تعارف کرد و با شیفتگی گفت: " سپیده من از احساس دوست داشتن تو لذت می برم. اینم بگم که بچه بازیها و بهونه های الکی تو هیچ وقت نظر منو عوض نمی کنه. اگه لازم باشه تا آخر عمرم منتظر می مونم تا تو بالاخره دلت به رحم بیاد و به من فکر کنی. "
    بعد از گفتن این جمله یک قاشق بستنی را جلوی لبم گرفت و من بیچاره که بدجوری توی هچل افتاده بودم به ناچار بستنی را از دستش گرفتم و زیر لب گفتم: " متشکرم. "
    با لبخند قشنگی گفت: " تشکر لازم نیست فقط کمی با من مهربون باش. " و از ماشین پیاده شد.
    واقعا نمی دانستم کیوان تظاهر به خوشحالی می کند یا واقعا برایش مهم نیست که من دوستش داشته باشم. انگار نه انگار که این همه نا مهربانی از من دیده بود. همان طور که بستنی اش را می خورد با سیامک گپ می زد و می خندید. البته این مسئله اصلا برای من خوشایند نبود حتی باعث آزارم می شد چون کیوان پسر فوق العاده ای بود. می دانستم وضعیت مالی خوبی هم دارد و تا چند سال دیگر مدرک پزشکی هم به محاسنش اضافه می شود. کیوان با این شرایط می توانست هر دختری را خوشبخت کند اما دو سال بود که با سرسختی دل به محبت من داده بود و عاشق من شده بود. هیچ نمی دانستم فرجام عشق کیوان با توجه به علاقه و محبت من نسبت به آرمان به کجا می کشد؟
    با شنیدن صدای زنگ موبایل از فکر و خیال درآمدم و به امید اینکه آرمان پشت خط باشد زود تلفن را جواب دادم اما حدسم غلط بود و مادر پشت خط بود: " سلام مادر. "
    _ سلام، کجایی دخترم؟
    _ جلوی آموزشگاهم، سیامک هم پیشمه. داریم بر می گردیم خونه.
    _ خوبه. حالا هم که سیامک پیشته سر راه برید خونه خاله مهناز. چون خاله مهری و مهشید می خوان برگردن خونه ی ما.
    _ باشه اگه سیامک کاری نداشت می ریم دنبالشون.
    سیامک از پنجره ماشین سرک کشید و گفت: " با کی صحبت می کنی؟
    _ مادره. می گه اگه کاری نداری بریم خونه ی خاله مهناز. چون خاله مهری و مهشید می خوان برگردن خونه ما.
    _ باشه می ریم، جایی کار ندارم.
    _ مادر حرفهای سیامک رو شنیدی؟
    _ آره شنیدم.
    _ پس خیالت راحت باشه. می ریم دنبالشون.
    _ مواظب خودتون باشید و زیاد دیر نکنید. خداحافظ جفتتون.
    پس از مکالمه با مادر صدای کیوان را شنیدم که می گفت: " سیامک من دیگه مزاحمتون نمی شم اگه جایی کار داری بهتره بری. "
    سیامک گفت: " کجا؟ شامم مهمون منی. "
    کیوان گفت: " نه، ترجیح می دم یه شب دیگه از مهمون نوازیت لذت ببرم. "
    بعد نگاهی به من انداخت و گفت: " سپیده خیلی از دیدنت خوشحال شدم. احساس می کنم امشب می تونم بعد از دو سال در به دری یه خواب راحت بکنم. "
    تحت تاثیر نگاه معصومانه اش گفتم: " منم از دیدنت خوشحال شدم کیوان. امیدوارم زیاد از حرفهای من نرنجیده باشی. من بیشتر خوشم میاد باهات رو راست باشم، دوست ندارم حتی یه بار تو زندگی از من دروغ بشنوی. "
    با بی قراری به صورتم نگاه کرد. کیوان واقعا عاشق بود. صدایش به طرز محسوسی می لرزید. شاید هم بغض کرده بود. به آرامی گفت: " صداقت تو یه دنیا برام ارزش داره. اینم به همه خوبیهات اضافه می کنم. "
    بعد سرش را پایین انداخت و گفت: " امیدوارم زیاد منو منتظر نذاری و اجازه بدی همین روزها بیام خواستگاریت. دو سال انتظار برای یه عاشق خیلی زیاده. خودت یه روزی معنی حرفمو درک می کنی. "
    کیوان با سیامک هم خداحافظی کرد و مرا با یک دنیا سوال بی جواب تنها گذاشت و رفت!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم ( 14 )

    روز بعد صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم تا پدر را ببینم و برای رفتن به تاتر از او اجازه بگیرم. پدر به محض دیدنم گفت: " سلام دخترم، خیره انشاءالله. سحر خیز شدی! "
    با خنده گفتم: " سلام پدر معلومه که خیره. وقتش رو دارید چند کلمه باهاتون صحبت کنم؟ "
    _ آره عزیزم بگو.
    _ یکی از دوستام امروز ازم دعوت کرده باهاش برم تاتر. خواستم حضورا ازتون اجازه بگیرم.
    _ خب دوستت کی هست؟ من می شناسمش؟
    _ غریبه نیست از آشناهای دوستم مانداناس. ماندانا رو که می شناسید.
    _ آره یه چیزهایی یادم میاد.
    _ خب پدر، اجازه دارم برم؟
    _ ماشاءالله سپیده جون تو دیگه خودت می تونی صلاحت رو تشخیص بدی. اگه دوستت برای معاشرت آدم مطمئنیه باهاش برو.
    _ البته که دوستم مطمئنه.
    _ باشه باهاش برو. احتیاجی به ماشین نداری که؟
    _ نه دوستم خودش ماشین داره. فقط یه چیز دیگه، قراره بعد از تاتر شام مهمون دوستم باشم. از نظر شما اشکالی نداره؟
    _ نه فقط حواست باشه زیاد دیر نکنی چون من نمی تونم جواب مادرتو بدم. هر جا می خوای بری برو. اما قبل از ساعت هشت شب باید خونه باشی. موبایلتم روشن بذار که اگه مادرت دلواپس شد باهات تماس بگیره.
    با خوشحالی گفتم: " ای به چشم پدر عزیزم. "
    حوالی ظهر بود که خودم رو به دفتر هفته نامه رساندم اما از وارد شدن به دفتر خودداری کردم چون به هیچ وجه دوست نداشتم با پروین روبرو شوم. به همین دلیل از موبایلم استفاده کردم و شماره ی آرمان را گرفتم. کمی بعد صدای دلنشینش در گوشی طنین افکند: " الو؟ "
    _ سلام آرمان، منم سپیده.
    _ سلام سپیده. کجایی عزیز دلم؟
    _ زیاد دور نیستم. بیا کنار پنجره اونوقت منو می بینی.
    _ خب چرا نیومدی بالا؟ من منتظرت بودم.
    بعد از شنیدن این جمله او را دیدم که پشت پنجره اتاقش ایستاد. وقتی برایش دست تکان دادم به شوخی گفت: " دیدمت خانوم قشنگه. اصلا هم درک نمی کنم این همه تعارف برای چیه؟ "
    _ از اینکه وارد محل کارت بشم احساس خوبی ندارم. همینجا منتظرت می مونم.
    _ خیلی خب من آماده ام. الان میام پایین.
    چند لحظه بعد از ساختمان هفته نامه بیرون آمد. کت و شلوار شیک و خوش دوختی به تن کرده بود و عینک آفتابی به چشم زده بود. به راستی ابهت و جذبه اش منحصر به فرد و مردی به تمام معنا بود. پیشدستی کردم و گفتم: " سلام. "
    عینکش را برداشت و گفت: " سلام دختر خوب چرا نیومدی بالا؟ هوا خیلی گرمه. "
    _ راستش دوست نداشتم با پروین روبرو بشم.
    _ اوه... تو خیلی با هوشی. اینو می دونستی؟
    _ نه! از کجا باید بدونم؟
    با خنده وارد پارکینگ شد و با کمال احترام در ماشین را برایم باز کرد. احساس لذت بخشی داشتم. اولین بار بود که سوار ماشینش می شدم و روحم از دعوت خاطره انگیز او در حال پرواز بود. سیگاری آتش زد و گفت: " قرار بعد از ظهر رو که فراموش نکردی؟ "
    _ معلومه که فراموش نکردم. اتفاقا خیلی هم مشتاقم.
    _ شام امشب رو چی؟ خانواده ات می دونن امشب مهمون منی؟
    _ آره با پدرم صحبت کردم و رضایتش رو گرفتم.
    _ چه پدر خوبی! معلومه که خیلی دوستت داره چون خیلی به فکرته.
    _ آره پدرم حرف نداره. همین طور مادرم. راستی یه برادرم دارم که به اندازه ی یه دنیا دوستش دارم.
    _ آ... آ... اگه همیشه بخوای این طوری در مورد برادرت صحبت کنی اونوقت بهش حسودیم می شه.
    _ ولی اگه با برادرم آشنا بشی، متوجه می شی که اون واقعا تعریفیه.
    با خنده گفت: " معلومه که باید تعریفی باشه چون برادر توئه.
    برگشتم و با یک دنیا حسرت نگاهش کردم و زیر لب گفتم: " خدایا از این ابراز محبت ها چه مقصودی داره؟ چطور راضی می شه فقط دوستم داشته باشه ولی ازم خواستگاری نکنه؟ پس کی می خواد مهر سکوت رو بشکنه؟ آخه اون چه گرفتاری داره؟ یعنی ممکنه امشب ازم خواستگاری کنه؟ "
    مسیر زیادی را طی نکرده بودیم که توقف کرد و گفت: " رسیدیم. "
    به نقطه ای که اشاره می کرد نگاهی انداختم و تابلوی بزرگ انتشارات نکویی را بر سر در ساختمان دیدم. وقتی وارد دفتر آقای نکویی شدیم او حضور نداشت. آرمان از منشی دفترش پرسید: " نکویی کی بر می گرده؟ "
    منشی گفت: " فکر می کنم کمتر از ده دقیقه دیگه برگردن. "
    پشت سر آرمان وارد اتاق آقای نکویی شدم و خودم را با خواندن کتابهایی که روی میز چیده شده بود سرگرم کردم. آرمان هم روبرویم نشست و شروع کرد به ورق زدن نوشته های من. همان طور که نگاهش می کردم گفتم: " نمی خوای داستان منو یه بار با دقت بخونی؟ "
    سرش را تکان داد و گفت: " چرا می خونمش اما حالا زوده.بعد از اینکه تایپ شد با دقت می خونمش."
    لبخندی زد و ادامه داد: " نگران نباش من و نکویی خیلی با هم دوستیم. خودم مسئولیت کتابت رو قبول می کنم. اما طرح جلدش... "
    زود به یاد نسرین افتادم و فکر کردم او می تواند طرح جلد قشنگی روی کتابم پیدا کند. گفتم: " اگه قرار شد طرح جلد کتاب نقاشی بشه خواهش می کنم اجازه بده این کار رو دوستم نسرین انجام بده. همونی که صورتت رو برام طراحی کرد، کارش حرف نداره. "
    آرمان گفت: " البته که می شه ولی باید ببینم نکویی چه نظری داره. اگر تصمیم گرفت طرح جلد نقاشی بشه حتما بهش توصیه می کنم از هنر دوست تو استفاده کنه. "
    خیلی از جواب آرمان خوشم آمد چون می توانستم به قول خودم عمل کنم و محبت نسرین را به طریقی جبران نمایم.


    * * *

    بالاخره زمان با خساست گذشت و من و آرمان شانه به شانه ی هم وارد سالن تاتر شدیم و در جایمان نشستیم.
    در دقایق پایانی نمایشنامه و در زمانی که محو تماشای نمایش بودم احساس عجیبی باعث شد که بی اختیار سرم را برگردانم. وقتی برگشتم متوجه شدم آرمان بدون توجه به نمایش به صورتم خیره شده. از دیدن چهره رنگ پریده اش وحشت کردم. خیلی آشفته بود. احساس کردم با حالتی درمانده مرا نگاه می کند. خیلی دلم می خواست بقیه نمایش را هم با دقت نگاه کنم اما نگاه آرمان طوری بود که من اصلا از مفهوم آن چیزی دستگیرم نمی شد. با دلواپسی گفتم: " چی شده آرمان؟ پرده سالن اون طرفه. تو داری منو نگاه می کنی؟! "
    با لحن عاشقانه ای گفت: " تو از هر صحنه و نمایشی تماشایی تری. "
    حرفش را به شوخی گرفتم و با خنده گفتم: " اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم. یعنی تا به حال کسی اینقدر رو راست اینو بهم نگفته بود. "
    اما آرمان قاطعانه گفت: " من شوخی نمی کنم. "
    لحن صحبتش تکانم داد و متوجه شدم که واقعا حالش خوب نیست. در حالی که نگرانی ام بیشتر شده بود گفتم: " آرمان تو حالت خوب نیست. رنگ به چهره ات نمونده. بگو چی شده؟ "
    جوابم را نداد و صورتش را برگرداند. خیلی دلواپس شده بودم. همان طور که نگاهش می کردم ناگهان متوجه شدم از حلقه ی طلایی که همیشه در انگشتش بود خبری نیست! هیجان دلپذیری قلبم را به لرزه انداخت و بدنم گرم شدو زیر لب گفتم: " حتما از دعوت امروزش یه منظوری داره. اون بالاخره حلقه شو از دستش درآورده. "
    از آن لحظه به بعد دیگر چیزی از نمایش نفهمیدم. تمام هوش و حواسم درگیر این اتفاق شده بود. کمی بعد دوباره برگشت و با همان حالت آشفته گفت: " ممکنه ازت خواهش کنم بریم؟ "
    با تعجب گفتم: " بریم؟ "
    _ آره. اگه لطف کنی و همراه من بیای.
    هرگز نمی توانستم در برابر خواسته اش مقاومت کنم. مثل یک زن مطیع و سر به راه که تابع امر شوهرش است به دنبالش راه افتادم.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  12. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم ( 15 )


    لحظه ای بعد دوباره در کنار هم نشسته بودیم و آرمان در حال رانندگی بود اما هنوز آشفته و عصبی بود و خیلی هم عبوس. هیچ وقت او را تا این اندازه بد اخلاق ندیده بودم. با این حال اصلا دلگیر نشدم. احساس می کردم اخم و عصبانیتش را هم دوست دارم. آه من واقعا زن خوبی برای آرمان می شد اگر او فقط لب تر می کرد از من خواستگاری می کرد!
    با حسرت سرم را به تکیه گاه پشت سرم تکیه دادم و چشمهایم را بستم. مقصد را نمی شناختم و نمی دانستم مرا به کجا می برد اما اعتراف می کنم اصلا برایم مهم نبود که به کجا می رویم. فقط از اینکه در کنارش نشسته بودم لذت می بردم. دیگر هیچ چیز برایم اهمیت نداشت.
    دقایقی بعد پلکهایم را تا نیمه باز کردم و نگاهی به ساعت انداختم. چیزی به شش بعد از ظهر نمانده بود. آرمان یواش یواش سرعتش را کم کرد و جلوی یک ساختمان توقف کرد و خودش زودتر از من پیاده شد. دوباره مانند یک همسر مطیع پشت سرش راه افتادم و در کمال شگفتی متوجه شدم آرمان کلید به در یک ساختمان انداخت! و در همان حال گفت: " می بخشی سپیده. خیلی دوست داشتم امشب می بردمت بهترین رستوران تهران و اونجا مهمون نوازی می کردم اما چه کار کنم که حال و روز درست و حسابی ندارم. شاید اگه با هم بریم یه رستوران کلاس بالا همه فکر کنن تو با یه دیوونه اومدی بیرون. به خاطر همین نظرم عوض شده و می خوام رستوران رو بیارم تو خونه. تو که مخالفتی که نداری؟ "
    به سختی لبهایم را تکان دادم و گفتم: " یعنی حالا منو آوردی جلویی خونه ات؟ "
    _ آره عزیزم من اینجا زندگی می کنم. اما بهتره نگران نباشی چون من تنها زندگی می کنم.
    _ تنها؟
    _ آره تنهای تنها. خواهش می کنم بیا تو.
    هنوز قدم به خانه اش نگذاشته بودم که در واحد کناری آپارتمانش باز شد و یک پیرزن پشت در ظاهر شد و نگاه مشمئز کننده ای به من انداخت طوری که بدنم لرزید. بعد سرش را تکان داد و داخل خانه اش شد. حدس زدم او تمام رفت و آمدهای همسایه اش را زیر نظر دارد.
    به هر حال وارد آپارتمان آرمان شدم و روی کاناپه ی سالن پذیرایی نشستم اما فقط خدا می داند چقدر دلشوره داشتم. هیچ نمی دانستم او به چه علت مرا به خانه اش آورده؟ نگرانی ام از این بود که خدای نکرده قصد گفتن مطالب تکان دهنده ای دارد که از احساساتی شدن و تغییر رفتارش در رستوران یا جلوی چشم رهگذران می ترسد و این مسئله ای بود که بیشتر از هر چیزی نگرانم می کرد.
    چند دقیقه ای به تنهایی روی کاناپه نشستم اما زیر چشمی دور و برم را زیر نظر داشتم. آپارتمان آرمان خیلی شیک بود. در گوشه ای از سالن پذیرایی یک دستگاه پیانو خیلی قشنگ هم وجود داشت. البته بعید می دانستم آرمان پیانو زدن بلد باشد. به همین دلیل شک کردم که آن خانه و وسایلش متعلق به آرمان باشد. نیم نگاهی هم به اتاق خوابش انداختم که خیلی زیبا و با سلیقه تزئین شده بود اما چیزی که باعث دلخوری و نگرانی ام شده بود وجود یک تخت خواب دو نفره در اتاق خوابش بود!
    بی اختیار آهی کشیدم و دوباره به یاد غیبت آن حلقه طلا افتادم. تصمیم گرفتم از موقعیت پیش آمده استفاده کنم و تمام سوالاتم را در مورد آن حلقه طلا از آرمان بپرسم. هر چند خیلی از جواب سوالم می ترسیدم اما چاره ای نداشتم. باید با حقیقت رو به رو می شدم. وقتش بود که همه چیز را بدانم و از اسرار زندگی اش با خبر شوم.
    _ خب مهمون عزیز من خیلی خوش اومدی...
    آرمان با دو لیوان شربت وارد سالن پذیرایی شد و بالای سرم ایستاد. همان طور که لیوان را از دستش می گرفتم به صورتش گاه کردم. هنوز مهربان و صمیمی بود. امکان نداشت به شرافت و صداقتش شک کنم. در آن لحظه فقط از این می ترسیدم که مبادا در زندگی شخصی اش گرفتاری خاصی دارد که تا این حد نگران و پریشان است. در کنارم نشست و با حالت بی قراری گفت: " می بخشی اجازه ندادم بقیه نمایش رو تماشا کنی خیلی متاسفم. من امروز همه ی برنامه ها رو خراب کردم. راستش برای گفتن یه سری حرفها که دونستنشون برات واجبه خیلی پریشونم. اما اصلا نمی دونم از کجا باید حرفهامو شروع کنم؟ گاهی وقتها فکر می کنم ای کاش اصلا خودمو گرفتار این ماجرا نمی کردم اما وقتی یاد چهره ی قشنگ و رویایی تو می افتم احساس می کنم دیوونگی محض بود اگه عاشقت نمی شدم. گاهی وقتها هم فکر می کنم ای کاش زودتر از اینها همه چی رو بهت می گفتم و کار به اینجا نمی کشید که این طور بهت وابسته بشم و فکر از دست دادنت یواش یواش کارمو به مرز جنون بکشونه. سپیده نمی دونم تو تا حالا سکوت منو به حساب چی گذاشتی؟ اما اگه اینو به حساب غرور من گذاشته باشی مطمئنا در حقم بی انصافی کردی. چون تو نی دونی من تو این دو سه هفته ای که باهات آشنا شدم چه زجری کشیدم. چقدر خون دل خوردم. چقدر بد بختی کشیدم. چون تمام مدت مجبور بودم احساسات خودمو سرکوب کنم و فقط منتظر بمونم. "
    خدای من! با هر کلمه ای که آرمان به زبان می آورد احساس می کردم اوضاع خیلی خراب است و مشکل و گرفتاری اش خیلی بیشتر از تصور منن جدی است. با نگرانی گفتم: " آرمان اجازه می دی قبل از اینکه تو چیزی بگی من یه سوال ازت بپرسم؟ "
    نفس عمیقی کشید و گفت: " آره بپرس. شاید این طوری بهتر باشه. خواهش می کنم زحمتم رو کم کن."
    به سختی لبهایم را تکان دادم و گفتم: " آرمان، سپیده کیه؟ "
    مات و مبهوت به صورتم زل زد. اما نمی دانم چه اتفاقی افتاد که به طور ناگهانی از جا پرید و با آشفتگی دستهایش را لای موهایش فرو برد. انگار واقعا دیوانه شده بود! با این وضعیت به او حق می دادم که خلوت خانه اش را برای بر ملا کردن اسرار زندگی اش انتخاب کرده باشد.
    دوباره در کنارم نشست و با همان آشفتگی گفت: " واقعا دلت می خواد حقیقت رو بدونی؟
    _ آره.
    _ خب پس گوش کن، سپیده اسم دختر منه.
    خدای من! از شنیدن حرفی که به زبان آورد خرد شدم. ناباورانه گفتم: " امکان نداره. "
    _ چرا من واقعیت رو بهت گفتم. سپیده دختر منه و حدود دو سالشه.
    به راستی چیزی نمانده بود روح از کالبد پر بکشد و در جا سکته کنم. ناباورانه گفتم: " یعنی تو متاهلی؟ "
    _ آره اما حرفهای من هنوز تمام نشده. موضوع به همین جا ختم نمی شه.
    لبم را به دندان گرفتم و با ناباوری گفتم: " وای! آرمان من چی می شنوم؟ "
    صورتش از فرط خجالت و شرمندگی سرخ شده بود. سرش را پایین انداخت و با ناراحتی گفت: " سپیده گاهی وقتها واقعیت های زندگی خیلی تلخ تر از تصورات ماس. من و همسرم میترا سه سال پیش با هم ازدواج کردیم اما باور کن من توی این سه سال حتی یه روز خوش هم با میترا نداشتم چون اونو به من تحمیل کردن و من هیچ وقت عاشقش نبودم. حالا هم بعد از سه سال زندگی مشترک داریم از هم جدا می شیم. هفته دیگه رای دادگاه در مورد طلاقمون صادر می شه و من اونوقت دیگه متاهل نیستم. خیلی دلم می خواست می تونستم چند روز دیگه هم طاقت بیارم و بعد از رای طلاق باهات صحبت کنم اما احساس کردم دیگه نمی تونم. من باید با تو حرف می زدم. باید حقیقت رو بهت می گفتم. "
    ای کاش آنقدر با روح اون عجین بودم که می فهمیدم آرمان در آن لحظه چه زجری را تحمل می کند. ای کاش آنقدر احمق نبودم که فکر کنم او تمام مدت به خاطر غرور از درخواست ازدواج فرار می کرده. به سختی توانستم بگویم: " چرا از همسرت جدا می شی؟ "
    آرمان با یک دنیا خشم و نفرت گفت: " ازدواج ما از اول هم اشتباه بود. باور کن من از همون روز اول این جمله رو به پدر و مادر خودم و میترا گفتم اما بدبختی من این بود که اونا همه شون نظرشون مثبت بود و ما رو برازنده ی هم می دونستند! میترا دختر خاله منه. من میترا رو از بچگی می شناختم.می دونستم که اون مطلقا دختر دلخواه من نیست. زمانی که مجرد بود از اخلاق فاسد و رفقای ناباب و رابطه های نا مشروعش با مردهای اجنبی خبر داشتم. من حتی فکرشم نمی کردم یه روزی اینقدر بدبخت بشم که لقب شوهر اون آشغال رو یدک بکشم. اما مثل اینکه قسمتم همین بود و چاره ای نداشتم چون مادر و خاله پیرم شبانه روز بهم التماس می کردن با این ازدواج میترا رو سر به راه کنم و کاری کنم که اون زن خونه زندگی بشه. همه برای عاقبت میترا نگران بودن. دوست نداشتن فساد اخلاقی میترا علنی بشه و تو فامیل و محله انگشت نما بشه. حالا این وسط قرعه به نام من احمق افتاد که به حکم انسانیت با اون هرزه ازدواج کردم. اما چه حماقتی، اون پست فطرت هیچ وقت ارزش محبت و فداکاری منو درک نکرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  14. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم ( 16 )

    روزهای اول ازدواجمون هیچ وقت با صراحت رو راستی بهش نگفته بودم که ازش خوشم نمیاد چون نمی خواستم به اصطلاح غرورشو جریحه دار کنم، من واقعا نیت خیر داشتم. اگر میترا زن زندگی می شد، اگه عوض می شد و پابند من می شد، شاید هنوزم باهاش زندگی می کردم. من حاضر بودم هر کاری انجام بدم تا ازش یه زن زندگی بسازم. حتی بعد از اینکه بچه مون به دنیا اومد سعی کردم بیشتر از گذشته بهش محبت کنم تا به خونه و زندگیش دلبسته بشه و مادر خوبی برای بچه ام بشه. اما چی کار کنم که ذات خرابش بهش اجازه نمی داد که مثل یه انسان رفتار کنه و محبت های منو درک کنه.
    هنوز چند ماه از تولد بچه مون نگذشته بود که بهونه گیری هاش شروع شد. دائم بهونه می گرفت تا یه جوری منو راضی کنه که بریم اروپا. می دونی از کی خواب و خیال اروپا و مهاجرت به کله اش زد؟ از وقتی برادر مفنگی و بی غیرتش زن و بچه شو فرستاد اتریش تا بعد از چند ماه اقامت تو اروپا ویزای آمریکاشون ردیف بشه و همه برن آمریکا. حالا این وسط میترا هم بلای جون من شد که آرمان بیا ما هم مثل خانواده داداش بهمن بریم اروپا و پی گیر ویزای آمریکا بشیم.
    خانم رو باش! یکی نیست بهش بگه من توی این شهر و محیط زندگی مقید با این همه قانون و محدودیت نمی تونم تو رو کنترل کنم چه برسه به اروپا با اون همه آزادی و امکانات! آخ که اگه تو تمام عمرم یه کار عاقلانه انجام داده باشم همین بود که هیچ وقت قبول نکردم خودمو آواره دیار غربت کنم و بازیچه ی دست میترا باشم.
    خدای من، آرمان آنقدر عصبی و آشفته بود که احساس می کردم ممکن است جا در جا سکته کند و از پا بیفتد. خیلی نگران سلامتی اش بودم. به قصد دلجویی گفتم: " آرمان، عزیزم خونسرد باش. هیچ احتیاجی نیست که تو اینقدر عصبی باشی. من تمام حرفهاتو باور می کنم. از مرد خوب و با وجدانی مل تو انتظار دیگه ای نمی شه داشت. تو قطعا به خاطر انسانیت با میترا ازدواج کردی. حالا خواهش می کنم خونسرد باش و آرامش خودتو حفظ کن. "
    سرش را در میان دستهایش پنهان کرد و ادامه داد: " سه ساله که زندگی برام جهنم شده. ازدواج من و میترا حماقت محض بود. با این حال من برای طلاق دادن میترا پیشقدم نشدم. این خودش بود که از من خواست طلاقش بدم و راحتش کنم. ولی من باز به خاطر بچه ام این کار رو نکردم. نه تنها طلاقش ندادم بلکه میترا رو برای طلاق گرفتن زجر دادم چون نمی خواستم خیلی زود به خواسته هایش برسه و من و میترا حدود شیش ماهه که دور از هم زندگی می کنیم. اینجا خونه من نیست. من برای فرار از اون اینجا زندگی می کنم چون دیگه طاقت اینو ندارم که چشمم تو چشمش بیفته. تو این شیش ماهی که میترا تقاضای طلاق کرده هر دفعه به یه بهونه از رفتن به دادگاه شونه خالی کردم. چند ماه کارش رو به تاخیر انداختم. تا اینکه... تا اینکه با تو آشنا شدم. وقتی برای اولین بار به صورت پاک و معصوم تو نگاه کردم و چهره ی دخترونه ات رو دیدم که چطور از شرم صحبت با یه مرد غریبه رنگ و وارنگ می شد بی اختیار قلبم لرزید و عاشق نجابتت شدم. تو زیبا بودی و نجیب و خیلی هم فهمیده. همین برام کافی بود که تمام افکارمو بهت ببازم و حتی برای یه لحظه از فکر کردن بهت غافل نشم. فقط خدا می دونه چند دفعه تصمیم گرفتم ازت خواستگاری کنم اما هر دفعه به خاطر ترس بود که چیزی نمی گفتم. می ترسیدم بعد از شنیدن حرفهام ازم دلگیر بشی و ترکم کنی. می ترسیدم تحمل اینو نداشته باشی که یه مرد زن و بچه دار ازت خواستگاری کنه. پس چیزی نگفتم و صبر کردم تا طلاق من و میترا ثبت بشه بعد باهات صحبت کنم. اما تمام مدت نگران این بودم که مبادا دیر بشه و تو رو از دست بدم. وقتی بهم گفتی خواستگارهای دیگه ای هم داری که منتظر جوابتن دیگه صلاح ندونستم بیشتر از این معطل کنم. همون موقع تصمیم گرفتم خیلی زود همه چی رو بهت بگم و ازت بخوام که حرفهای منو باور کنی و بدونی که من قربونی انسانیتم شدم. سپیده، میترا منو نمی خواد. این میتراس که طلاق می خواد. من خیلی احمق بودم که این بازی مسخره رو شیش ماه ادامه دادم. ای کاش توی همون دادگاه اول رضایت می دادم و خودمو برای همیشه از شر میترا راحت می کردم. با این حال خدا رو شکر که هنوز فرصت جبران خطاهامو دارم. فکر می کنم کار درستی کردم که دیروز رفتم دادگاه و به حکم طلاق رضایت دادم. من به عشق تو این کار رو کردم. حالا تمام خواهشم اینه که با من بمونی و همدم و شریک زندگیم باشی. یعنی دارم ازت خواستگاری می کنم. تو حاضری بعد از اینکه طلاق من و میترا ثبت شد با من ازدواج کنی و خانوم خونه من بشی؟ "
    خدای من! آرمان داشت ازم خواستگاری می کرد! از صمیم قلب حاضر بودم با او ازدواج کنم. من خود آرمان را می خواستم، گذشته اش اصلا برایم مهم نبود. فقط نگران این بودم که مبادا پدر و مادر یا سیامک با ازدواج من و آرمان مخالفت کنند. البته این را می دانستم اگر آرمان میترا را طلاق می داد و پای زن دیگری در میان نبود در آن صورت می توانستم با کمی اصرار و التماس آنها را راضی کنم که آرمان را به عنوان شوهر من قبول کنند. یکبار دیگر به چشمهایم نگاه کرد و گفت: " با من ازدواج می کنی؟ "
    چقدر برای این لحظه انتظار کشیده بودم. با صدایی که از فرط هیجان و خوشحالی می لرزید گفتم: " با کمال میل. آرمان این نهایت آرزوی منه که یه روزی باهات ازدواج کنم و برای همیشه با تو زندگی کنم. "
    سرش را پایین انداخت و گفت: " متشکرم. سپیده من مطمئنم که با تو خوشبخت می شم. آرزو می کنم سعادت خوشبخت کردن تو را داشته باشم. "
    آه چه احساس دلنشینی داشتم. چقدر احساس سبکی می کردم. آرمان از من خواستگاری کرده بود و من از همان لحظه او را به چشم شوهر آینده ام نگاه می کردم. آرمان هم سرش را بالا گرفت و به من نگاه کرد. یک دسته از موهایم که روی چشمم افتاده بود را کنار زد و گفت: " بعد از اینکه دادگاه حکم طلاق رو صادر کرد و میترا از ایران رفت میام خونه تون و تو رو از پدر و مادرت خواستگاری می کنم. شاید این قضیه یکی دو هفته طول بکشه. از نظر تو اشکال نداره؟ "
    با همان حالت ناباور گفتم: " نه اشکالی نداره. تا هر وقت که بخوای منتظرت می مونم. "
    نفس عمیقی کشید و گفت: " خدایا شکرت چقدر راحت شدم. خب حالا بگو شام چی میل داری؟ من باید برای جواب مثبتت حسابی بریز و بپاش کنم. "
    _ نه آرمان احتیاجی نیست که به زحمت بیفتی. یه شام ساده سفارش بده چون من فرصت زیادی ندارم. به پدرم قول دادم راس ساعت هشت خونه باشم.
    نگاهی به ساعت انداخت و گفت: " این طوری که خیلی بد شد. فقط یک ساعت دیگه مونده. "
    _ پس زود بشین پای تلفن و سفارش بده.
    _ باشه اما اینو بدون امکان نداره اجازه بدم این موقع شب با تاکسی برگردی خونه. امشب خودم می رسونمت. تو هم نباید برام بهونه بیاری.
    _ خیلی خب، حالا زود سفارشت رو بده. از بس غش و ضعف کردم دیگه هیچ انرژی برام نمونده.
    با لبخند از جا بلند شد و پای تلفن نشست و سفارش شام داد.


    * * *

    در راه برگشتن به خانه آرمان در سکوت سیگار می کشید و من با نگاهی لبریز از عشق و نیاز به او خیره شده بودم. باورم نمی شد که رویاهایم به واقعیت پیوسته و آرمان از من خواستگاری کرده است. همان طور که به روز با شکوه عروسی ام با او فکر می کردم پلکهایم را روی هم گذاشتم و آرامش بی نظیری داشتم. در همان لحظه صدایش را شنیدم که گفت: " خوابت میاد سپیده؟ "
    گفتم: " نه. دارم فکر می کنم. "
    _ به چی فکر می کنی؟
    _ به چیزهای خوب.
    چشمهایم را باز کردم و به طرفش برگشتم و متوجه شدم بدون توجه به موقعیت اش به من خیره شده است. گفتم: " حواست به رانندگیت هست یا بدت نمیاد ماشینت به حال و روز ماشین من بیفته؟ "
    خندید و گفت: " نه خانوم قشنگه. اصلا دلم نمی خواد همچین اتفاقی بیفته. "
    _ پس بهتره موقع رانندگی حواست رو خوب جمع کنی. این سفارش همیشگی منه.
    _ باشه عزیزم. حالا بگو از کدوم طرف باید برم؟
    چند خیابان بیشتر با خانه فاصله نداشتیم. گفتم: " مستقیم برو سر چهار راه اول نگه دار. "
    با شیطنت گفت: " یعنی خونه تون وسط چهار راهه؟ "
    از خدا خواسته گفتم: " چی شده آرمان؟ اشکالی تو هوش و حواست پیش اومده یا با من شوخیت گرفته؟"
    خندید و گفت: " فکر می کنم جفتش با هم یقه مو گرفته. "
    نفس راحتی کشیدم و گفتم: " حالا خوبه که سر حال اومدی وگرنه امشب از فکر و خیال تو خوابم نمی برد آخه یه ساعت پیش خیلی عصبانی بودی. "
    باز دگرگون شد و با حالتی عصبی گفت: " دیگه فکرشم نکن، قضیه میترا برای من تموم شده اس. من فراموش کردم یه همچین آدمی تو زندگیم وجود داشته یا وجود دارو. خواهش می کنم تو هم همین کار رو بکن. یعنی قضیه میترا رو به طور کل فراموش کن. "
    یواش یواش سرعتش را کم کرد و گفت: " منظورت همین چهار راه بود؟ "
    _ آره خیلی از لطفت متشکرم. به خاطر همه چی متشکرم.
    با حالت قشنگی نگاهم کرد و گفت: " سپیده تو همیشه به نظرم قشنگ و ملیح می اومدی اما امشب در نظرم قشنگ تر از همیشه ای. من آرزوی ازدواج با تو رو دارم، تو یه دختر فوق العاده ای. عزیز دلم برو، ولی یادت باشه من امشب و هر شب به فکرتم تا روزی که عروسم بشی و پا بذاری تو خونم. "
    طنین پر تمنای صدایش قلبم را به لرزه انداخت. در جواب ابراز محبتش گفتم: " متشکرم اینا همش نظر لطفته. تو هم به اندازه یه دنیا خوب و دوست داشتنی هستی. امیدوارم بتونم محبتهاتو جبران کنم. "
    با شیطنت گفت: " برو. تا خونه تون نگات می کنم که یه وقت ازم ندزدنت. "
    _ تو رو خدا این طوری حرف نزن می ترسم!
    _ نترس من همیشه مراقبتم، شب خوش.
    با ناز لبخندی زدم و گفتم: " متشکرم شوهر آینده، شب خوش. "
    قبل از اینکه کلید را به در بیندازم برای آرمان دست تکان دادم و او با زدن یک بوق خداحافظی کرد و رفت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  16. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم ( 17 )


    همین که در را باز کردم و وارد خانه شدم نگاهم متوجه ماشین غریبه ای شد که در گوشه ی حیاط پارک شده بود و سایبان به روی آن پهن شده بود. از فکرم گذشت شاید یکی از ماشینهای پدر است. به همین دلیل زیاد کنجکاوی نکردم و از کنار ماشین رد شدم. اما زمانیکه سر پله های حیاط رسیدم ناگهان سنگینی یک نگاه را روی صورتم احساس کردم.
    برگشتم و در عین ناباوری فرشاد را دیدم که در گوشه ای ایستاده بود و با اشتیاق نگاهم می کرد! وقتی متوجه شد او را نگاه می کنم به طرفم آمد و هیجان زده گفت: " سلام دختر خاله، مشتاق دیدار. "
    بعد از کمی مکث گفتم: " سلام فرشاد! اصلا انتظار دیدن تو رو نداشتم. راستشو بخوای یه کمی هم ازت ترسیدم. "
    _ آه ببخشید که ترسوندمت. راستش خونه تون خیلی شلوغه و من اصلا اعصاب شلوغی رو ندارم. برای همین اومدم تو حیاط تا یه کمی هوا بخورم و اعصابم آروم بشه آخه خیلی وقته منتظرتم. تو همیشه تا این وقت شب بیرون می مونی؟!
    از شنیدن سوال فرشاد هم خیلی جا خوردم و هم خیلی دلخور شدم. با ناراحتی گفتم: " نه معلومه که همیشه تا این وقت شب بیرون نمی مونم. اگه امشب دیر اومدم به خاطر اینکه با دوستم رفته بودم تاتر. بعد از اونم گردش و شام. "
    فرشاد فهمید زیاد از حرفش خوشم نیامده است. به قصد دلجویی گفت: " ناراحت شدی سپیده؟ باور کن منظور بدی نداشتم فقط چون خیلی وقته منتظرتم یه کمی بی حوصله شدم. حالا خوش گذشت؟ "
    _ آره خیلی خوش گذشت. تو کی اومدی تهران؟
    _ سه چهار ساعتی می شه. البته با پدرم اومدم.
    _ اِ... یعنی مسعود خان الان خونه ماس؟
    _ آره هم پدرم تو خونه اس، هم دایی و بچه هاش، هم مادرم اینا.
    _ اوه مگه خبریه؟
    _ خبر که نه ولی دایی اومده با پدرت قرار بذاره فردا دست جمعی بریم مسافرت.
    _ چی گفتی؟ مسافرت؟
    _ آره مسافرت.
    _ من که نمیام.
    _ نمیای؟! چرا؟
    _ فرشاد تو که از برنامه های من خبر نداری، من این روزها خیلی گرفتارم. فردا دوشنبه اس، من کلاس دارم!
    با شنیدن حرفم خنده روی لبهای فرشاد خشک شد و به طرز محسوسی اخمهایش در هم رفت اما من توجهی به ناراحتی اش نکردم. گفتم: " خب مزاحم هوا خوریت نمی شم، من رفتم. "
    بی درنگ دستم را گرفت و با شوریدگی گفت: " کجا؟ سپیده به این زودی از من خسته شدی. من هنوز یه عالمه حرف باهات دارم. "
    _ خب بگو! فکر نمی کنم که ایرادی داشته باشه که بریم تو و اونجا با هم حرف بزنیم.
    _ نه گفتم که تو خیلی شلوغه. اینجا بهتره. هم ساکته هم آب و هواش خوبه.
    _ نه فرشاد، بهتره بریم تو. ممکنه مادرم فکر کنه اتفاقی برام افتاده که دیر کردم. اقلا بذار یه خودی نشون بدم و سلام و علیکی با مهمونامون بکنم.
    هنوز دستم را در دستش گرفته بود. نگاه عمیقی به چهره ام انداخت و گفت: " سپیده تو روز به روز قشنگ تر می شی، از عید تا حالا خیلی عوض شدی. "
    خندیدم و گفتم: " فرشاد می خوای سرمو با این حرفها شیره بمالی؟ "
    _ سپیده! بابا تو دیگه خیلی بی احساسی. آدم جواب پسر خاله ی عاشقش رو اینجوری می ده؟
    _ عاشق؟ خدا خیر کنه فرشاد. فقط تو یکی رو کم داشتم!
    ناباورانه گفت: " چی گفتی؟ "
    تازه متوجه شدم چه حرفی را به زبان آوردم. فرشاد هم که بد جوری پیله کرده بود و دست بردار نبود. خدا را شکر که مادر در همان لحظه سر رسید و مرا از شکارگاه فرشاد نجات داد. با تعجب گفت: " سپیده! تو کی اومدی؟ "
    از فرصت استفاده کردم و دستم را از دست فرشاد بیرون کشیدم و گفتم: "سلام مادر، راستش خیلی وقته که اومدم. ولی تو دام این پسر خاله ی پر چون گرفتار شدم. "
    _ خب دیگه بهتره بیاید تو، شام حاضره.
    مادر رفت ولی من هنوز در کمند فرشاد گرفتار بودم. گفتم: " فرشاد بهتره بریم تو. شنیدی که مادرم چی گفت، شام حاضره. "
    _ تو گفتی شام خوردی؟
    _ آره چه شامی ام!
    _ یعنی الان سیری و میل نداری شام بخوری؟
    _ چطور؟
    _ هیچی گفتم اگه تو شام خوردی و سیری، منم هیچ میلی به خوردن ندارم. می تونیم با خیال راحت چند دقیقه همین جا بمونیم و با هم حرف بزنیم.
    _ ای بابا، فرشاد تو عجب کلیدی هستی ها! بیا بریم تو پسر، آخه زشته که من با دایی و زن دایی و بابات سلام علیک نکنم.
    این را گفتم و فرشاد را به زور دنبال خود کشاندم...


    * * *

    صبح روز بعد با شنیدن سر و صداهایی که اجازه نمی داد بیشتر بخوابم چشم گشودم و صدای هیاهوی بچه های دایی منوچهر را شناختم. حدس زدم قضیه ی رفتن به مسافرت جدی شده است. اصلا دلم راضی نبود که به این مسافرت بروم. با بی حوصلگی جلوی آینه نشستم و مشغول شانه زدن موهایم شدم. در همان حال تصویر مادر را در آینه دیدم که از جلوی اتاقم رد شد. بلافاصله صدایش زدم و با لحن تندی گفتم: " مادر. "
    مادر با شنیدن صدا برگشت و به اتاقم آمد. گفتم: " مادر اینجا چه خبره؟ این همه سر و صدا برای چیه؟"
    مادر گفت: " هیس! یواش تر، یه وقت می شنون. تو سلامت کو؟ "
    کمی آرام شدم و گفتم: " ببخشید مادر جون، سلام. "
    مادر گفت: " چی شده سپیده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟ "
    در اتاق را بستم و گفتم: " مادر خواهش می کنم اجازه بدید من نیام، آخه خیلی کار دارم. هیچ شوقی برای مسافرت ندارم.این مسافرت تحمیلی همه ی برنامه های منو به هم می زنه. من باید تا چند ساعت دیگه سر کلاسم باشم. "
    مادر گفت: " اما کلاس تو یه کلاس آزاده. مدرسه نیست که رفتنت واجب باشه. ببین عزیزم اگه تو باهامون نیای خیلی بد می شه. حالا که همه دور هم هستیم خیلی بده تو یه نفر باهامون نباشی. "
    _ نه مادر، هیچم بد نیست، من نمیام. من این روزها خیلی گرفتارم. دیروز با یه ناشر برای چاپ کتابم قرارداد بستم. فردا هم قراره کتاب تایپ شده رو تحویل بگیرم. مادر خواهش می کنم برنامه ریزی های منو بهم نزنید. من باید توی تهران بمونم و روی کتابم کار کنم. اگه شما دوست دارید برید، باشه برید اما فقط اجازه بدید من تهران بمونم. اصلا می رم خونه خاله مهناز و این یه هفته رو مهمون اونا می شم. چطوره؟
    مادر با نا رضایتی گفت: " من نمی دونم. هر چی پدرت بگه. "
    روزنه ی امیدی پیدا شد. با خوشحالی لباسم را پوشیدم اما از اتاق بیرون نیامدم تا تکلیفم روشن شود. چند لحظه بعد پدر به اتاقم آمد و با ناراحتی گفت: " سپیده تو به مادرت چی گفتی؟ "
    با خونسردی خودم را برای پدر لوس کردم و گفتم: " پدر جون خواهش می کنم اجازه بدید من همراهتون نیام. این مسافرت نا خواسته تمام برنامه های منو به هم می ریزه. اگه شما اجازه بدید می رم خونه خاله مهناز و این یه هفته رو مهمون اونا می شم. "
    _ نه این طوری نمی شه. این کار صحیح نیست.
    _ چرا پدر؟ ببینید، من اولا به خاطر کارها و برنامه ریزی هام نمی تونم بیام ثانیا به خاطر فرشاد راضی نیستم باهاتون بیام. پدر خواهش می کنم منو درک کنید. بعضی مسائل هست که من نمی تونم اونا رو به شما بگم من از فرشاد با اون نگاه مرموزش که همیشه دزدکی منو دید می زنه بدم میاد.
    کمی مکث کردم. بعد گفتم: " با این حال هر چی شما بگید. "
    پدر با کلافگی گفت: " آخه عزیز من چرا همون دیشب با صراحت نگفتی که دوست نداری بیای؟ حالا همه حاضر شدن. اگر می خواستی نیای همون دیشب می گفتی که من منوچهر رو تا الان علاف نمی کردم. "
    _ آخه فکر نمی کردم قضیه اینقدر جدی باشه. من که دارم بهتون می گم، شما برید فقط من می مونم.
    پدر که خیلی عصبانی شده بود بی آنکه چیز دیگری بگوید از اتاق بیرون رفت و من مغموم و نگران روی لبه ی تخت نشستم.
    چند لحظه بعد سیامک به اتاقم آمد. با حالتی محزون نگاهش کردم و گفتم: " سلام. "
    سیامک با بی حوصلگی گفت: " سلام. سپیده تو دیگه با این اخلاقت شورش رو درآوردی. آخه تو چرا با همه چیز مخالفت می کنی؟ "
    گفتم: " سیامک خواهش می کنم تو دیگه شروع نکن که اصلا اعصابشو ندارم. "
    _ خیلی خب، حالا بهتره زود بلند شی و حاضر شی.
    _ سیامک من نمیام.
    _ سپیده گفتم بلند شو. بذار هر چی زودتر برسونمت خونه ی خاله تا از شرت راحت بشم.
    از خوشحالی به هوا پریدم و روی سیامک را بوسیدم و گفتم: " مرسی سیامک جون. تو واقعا بهترین برادر دنیایی. اوه... راستی سیامک! "
    _ باز چی شده؟
    _ سیامک من به ماشین احتیاج دارم. می تونی کاری برای من انجام بدی؟
    سیامک با تعجب نگاهم کرد اما چیزی نگفت. دیگر معطل نکردم. با خوشحالی وسایلم را جمع و جور کردم و آنها را در یک چمدان جای دادم. بعد با خیال راحت از اتاق بیرون آمدم و خیلی گرم و صمیمی با زن دایی ماهرخ روبوسی کردم. زن دایی با خنده گفت: " مثل اینکه سپیده خیلی مشتاقه چون از همه زودتر چمدونش رو بسته. "
    مادر با خجالت به او گفت: " نه ماهرخ جون اتفاقا تنها کسی که هیچ تمایلی به این مسافرت نداره همین سپیده اس. چون اون با ما نمیاد. "
    همه از شنیدن حرف مادر تعجب کردند. این بار دایی منوچهر دخالت کرد و با ناراحتی گفت: " چرا سپیده؟ مگه ما غریبه ایم که تو با ما راحت نیستی؟ "
    گفتم: " نه دایی جون چرا شرمنده ام می کنید؟ باور کنید من فقط به خاطر مشغله کاریم این روزها خیلی زیاده نمی تونم همراهتون بیام. "
    در حال صحبت با دایی بودم که نگاهم به فرشاد افتاد. خیلی عصبانی بود. در گوشه ای ایستاده بود و با خشم به من نگاه می کرد. عمدا لبخندی زدم که او متوجه شود من خیلی خوشحالم و اصلا هم از اینکه دیگران به مسافرت می روند و من در تهران می مانم ناراحت نیستم.
    کمی بعد سیامک دوباره به سالن برگشت و همان طور که از کنارم رد می شد سوئیچ ماشین پدر را به دستم داد. با خوشحالی گفتم: " سیامک، یعنی پدر قبول کرد ماشینش رو بده دست من؟ "
    سیامک با کنایه گفت: " بله به شرطی که بلایی که سر ماشین خودت آوردی سر ماشین پدر نیاری. "
    گفتم: " باشه حواسمو جمع می کنم. اما خودتون چی؟ شما که نمی تونید بدون ماشین برید. "
    سیامک با بی حوصلگی گفت: " سپیده این روزها چه بلایی سر هوش و حواست اومده که پاک همه چی رو فراموش کردی؟ یعنی تو واقعا یادت رفته ما همیشه با ماشین دایی دست جمعی می ریم مسافرت؟ "
    تازه یادم آمد که مینی بوس دایی در خدمت فامیل است. نگاهی به صورت سیامک انداختم و گفتم:
    "حق با توئه یادم رفته بود. "






    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  18. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم ( 18 )

    بالاخره بعد از کلی دلهره و هیجان موفق شدم حرفم را به کرسی بنشانم و اجازه ماندن در تهران را به دست بیاورم. با خوشحالی روی کاناپه نشستم و مشغول تماشای دیگران شدم که برای رفتم در تکاپو بودند. در همان حال چشمهایم را بستم و از خدای مهربان به خاطر اینکه دعاهایم را مستجاب کرده بود تشکر کردم. اما وقتی چشم گشودم باز غافلگیر شدم و فرشاد را روبروی خود دیدم که با حالتی عصبانی به صورتم زل زده بود. از دیدن فرشاد در آن حالت خنده روی لبهایم خشک شد و بی اراده به گوشه ای خزیدم.
    فرشاد قدری جلو آمد و با لحنی عصبی گفت: " سپیده چرا با ما نمیای؟ چرا همیشه خودتو از من قایم می کنی؟ آخه چرا از من فرار می کنی؟ تو حتی روز سیزده بدر هم همین کار رو کردی. یادته؟ تو اون روز هم درس و امتحان رو بهوه کردی و بیشتر از چند ثانیه پیشم نموندی. "
    بعد در کنارم نشست و با لحن مهربان تری ادامه داد: " بد.ن تو اصلا خوش نمی گذره. هنوز هم می تونی تغییر عقیده بدی. "
    با سر سختی گفتم: " ای بابا، فرشاد این همه آدم! بودن یا نبودن من چه فرقی می کنه؟ باز گیر دادی به من؟ "
    سرش را پایین انداخت و گفت: " سپیده من این همه راه از اصفهان اومدم تهران که تو رو ببینم. پیش تو باشم. اما تو همش از من فرار می کنی. این رسم مهمون نوازی نیست. "
    خیلی سعی کردم خودم را کنترل کنم و بر سرش فریاد نزنم. فرشاد بدون اینکه چیز دیگری بگوید از کنارم باند شد و به حیاط رفت. زیر لب گفتم: " پسره ی مجنون چه توقع هایی از من داره. می گه فقط به خاطر من اومده تهران. اصلا کی بهت گفته بود همچین غلطی بکنی که حالا از من طلبکار باشی؟ "
    بعد از رفتن فرشاد مادر در کنارم نشست و گفت: " سپیده جون همین الان با خاله مهنازت صحبت کردم و بهش گفتم که تو می خوای چند روزی مهمونشون باشی. اتفاقا مهناز خیلی هم خوشحال شد و گفت که منتظرت می مونه. "
    صورت مادر را بوسیدم و گفتم: " متشکرم مادر جون. "
    مادر که از فکر دوری من بغض کرده بود با ناراحتی گفت: " سوغاتی چی می خوای عزیزم؟ هر چی دلت می خواد بگو تا برات بخرم. "
    سفارشهایم را لیست کردم و آن را به دست مادر دادم. بعد به حیاط رفتم و سیامک را دیدم که مشغول پاک کردن شیشه ی ماشین پدر بود. وقتی در کنارش ایستادم به حالت تمسخر گفت: " ببین سپیده خانم، شیشه ماشین رو مثل آینه برق انداختم تا خوب چشمهاتو باز کنی و یه وقت کار دست پدر ندی. خرج تعمیر این ماشین خیلی بیشتر از ماشین خودته. "
    از حرف سیامک به خنده افتادم و گفتم: " وای سیامک تو چقدر غر می زنی؟ حالا یه اتفاقی بود که افتاد، تو هم مدام اونو به رخم می کشی؟ "
    سیامک با شگفتی به صورتم نگاه کرد و گفت: " صحیح، یه اتفاقی بود که افتاد! ببین سپیده خودتو برای من لوس نکن. این کیوان بیچاره اس که دو سال تمومه که گرفتارت شده و ناز و اداهاتو تحمل می کنه. من با ایننن کارهای تو خام نمی شم. بازم می گم خوب حواست رو جمع کن. "
    در آن لحظه پدر هم به جمع مان اضافه شد. به خاطر لطفی که کرده بود تشکر کردم و گفتم: " پدر جون اگه اجازه بدین من یه کمی زودتر از شماها راه بیفتم چون باید راس ساعت سه سر کلاس باشم. "
    پدر گفت: " باشه عزیزم من حرفی ندارم. تنها سفارشم اینه که مواظب خودت باشی. "
    با خوشحالی گفتم: " چشم، راستی پدر جون اگه بخوام بازم با دوستم برم گردش از نظر شما اشکالی نداره؟ "
    نه اشکالی نداره. فقط شماره ی موبایلت رو به خاله مهنازت بده که اگه باهات کار واجب داشت بتونه راحت پیدات کنه.
    _ متشکرم پدر. حتما شماره رو به خاله مهناز می دم.
    سیامک مادر را صدا زد تا به حیاط بیاید و با من خداحافظی کند. کمی بعد مادر با یک ظرف اسفند خودش را جلوی در رساند و همه جلوی در حیاط جمع شدند. پس از اینکه بوی اسفند مادر را به ریه فرستادم سوار ماشین پدر شدم اما قبل از حرکت نگاهم به فرشاد افتاد که با حالتی درمانده در گوشه ای ایستاده بود و با حسرت به من نگاه می کرد. زیر لب گفتم: " متاسفم فرشاد. من میزبان خوبی برای تو نیستم. " و در همان حال ترمز دستی را کشیدم و با سرعت زیادی به راه افتادم.
    دقایقی بعد به خانه ی خاله مهناز رسیدم و آرزو در را برایم باز کرد. از دیدن دوباره هم خیلی خوشحال شدیم و برای چند لحظه یکدیگر را در آغوش گرفتیم. خاله مهناز و نرگس دختر کوچکتر خاله هم به استقبالم آمدند اما از شوهر خاله مهناز خبری نبود. با کنجکاوی گفتم: " خاله جون حمید خان منزل نیستن؟ "
    خاله مهناز گفت: " نه عزیزم حمید برای چند روز رفته بابلسر. "
    خیلی از جواب خاله خوشم آمد. با خوشحالی چمدان را روی زمین گذاشتم و فهمیدم که می توانم این یک هفته را با خیال راحت در خانه ی خاله مهمان باشم. آرزوی عزیز من که او را مثل یک خواهر واقعی دوست داشتم چمدانم را برداشت و مرا به اتاق خودش برد. لحظاتی پس از صرف ناهار در منزل خاله در حالی که بسیار سر حال و سرخوش بودم راهی آموزشگاه شدم و دل توی دلم نبود که هر چه زودتر آرمان عزیزم را ببینم. او شب قبل از من خواستگاری کرده بود و من از همان لحظه او را به چشم شوهر آینده ام نگاه می کردم.
    بالاخره به آموزشگاه رسیدم و ماشین پدر را با احتیاط به پارکینگ بردم و به دربان سفارش کردم که خوب حواسش به آن باشد. بعد از حیاط گذشتم اما هنوز وارد ساختمان آموزشگاه نشده بودم که نسرین را سر راهم دیدم. از همه جا بی خبر به او گفتم: " سلام نسرین جون کجا داری می ری؟ "
    نسرین با خونسردی گفت: " سلام، دارم بر می گردم خونه. امروز کلاس نداریم، استاد نیومده. "
    مات و مبهوت به نسرین نگاه کردم و گفتم: " آخه چرا؟ چرا استاد نیومده؟ "
    نسرین گفت: " تو که سوگلی استاد هستی نمی دونی، توقع داری من بدونم؟ "
    حرف نسرین شوکه ام کرد. حق با او بود. چرا آرمان چیزی از تغییر برنامه اش به من نگفته بود؟ با اینک نسرین چند بار تاکید کرد هیچکس در کلاس نیست اما من مثل آدمهای منگ به طرف کلاس راه افتادم تا با چشم خود کلاس خالی را ببینم. حق با او بود. هیچکس در کلاس نبود. با ناراحتی از پله ها سرازیر شدم و جلوی در دفتر آقای اصلانی را دیدم. با دیدن او کمی قوت قلب گرفتم. حدس زدم او می تواند به من بگوید کلاس به چه علت تعطیل شده است: " ... آقای اصلانی. "
    _ جانم؟
    _ سلام، من کیانی هستم.
    _ بله شما رو میشناسم. احوالتون چطوره؟
    _ خوبم به لطف شما.
    _ امری باشه در خدمتم.
    _ خواهش می کنم، یه عرض کوچیک داشتم.
    _ بفرمایید.
    _ شما اطلاع دارید چرا امروز کلاس آقای جلالی تشکیل نمی شه؟
    _ کلاس جلالی؟ دلیل خاصی نداره. جلالی یک ساعت پیش با من تماس گرفت و گفت که امروز یه کمی گرفتاره و نمی رسه بیاد آموزشگاه. ولی قول داد روز چهارشنبه برای غیبت امروز کلاس جبرانی بذاره. شمام می تونید چهارشنبه توی همین ساعت تشریف بیارید سر کلاستون.
    _ آه خیلی ممنون که توضیح دادید.
    آقای اصلانی رفت اما من هنوز همان جا ایستاده بودم. در واقع پایم قدرت حرکت نداشت. عرق سردی روی صورتم نشسته بود و خیلی ناراحت بودم. سر پله ها نشستم و نگاهم به نقطه ای خیره ماند. زیر لب گفتم: " حتما یه اتفاق ناگهانی این وضع رو پیش آورده. "
    خیلی سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم و آرام باشم ولی انگار بی فایده بود چون مدام دلشوره داشتم. حتی تصمیم گرفتم خودم با موبایلش تماس بگیرم اما حدس زدم شاید در موقعیتی نباشد که امکان صحبت با من را داشته باشد و البته این منطقی ترین فکری بود که به ذهنم رسید چون اگر غیر از این بود حتما خودش با من تماس می گرفت و مرا در جریان تغییر برنامه اش قرار می داد. چاره ای نداشتم باید صبر می کردم تا خودش تماس بگیرد.
    یک بار دیگر پشت رل نشستم اما نمی دانستم به کجا باید بروم؟ فقط گیج و بی هدف در خیابان ها حرکت می کردم و هر لحظه منتظر زنگ تلفن بودم. نیم نگاهی هم به ساعت انداختم. به راستی اوضاع غم انگیز بود. ساعت از چهار بعد از ظهر هم گذشته بود ولی هنوز خبری از تلفن آرمان نبود. به سختی حرکتی به لبهایم دادم و زمزمه کردم: " من به خاطر دیدن آرمان برنامه ی مسافرت خودمو به هم زدم. اگه امروز نبینمش باید تا چند روز منتظر بمونم. آه این اوضاع هیچ فرقی با مسافرت رفتن نداره. لعنت به تو فرشاد! حتما تو نفرینم کردی برنامه های امروزم به هم بخوره. لعنت به تو که اینقدر پا قدمت برام بد بود. انگار نه انگار همین دیشب اومدی تهران. به همین زودی درد سرهات برام شروع شد. "


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  20. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 2 از 11 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/