صفحه 2 از 8 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 74

موضوع: بوستان سعدی

  1. #11
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    حکایت در شناختن دوست و دشمن را

    شنیدم که دارای فرخ تبار
    ز لشکر جدا ماند روز شکار
    دوان آمدش گله‌بانی به پیش
    بدل گفت دارای فرخنده کیش
    مگر دشمن است این که آمد به جنگ
    ز دورش بدوزم به تیر خدنگ
    کمان کیانی به زه راست کرد
    به یک دم وجودش عدم خواست کرد
    بگفت ای خداوند ایران و تور
    که چشم بد از روزگار تو دور
    من آنم که اسبان شه پرورم
    به خدمت بدین مرغزار اندرم
    ملک را دل رفته آمد بجای
    بخندید و گفت: ای نکوهیده رای
    تو را یاوری کرد فرخ سروش
    وگر نه زه آورده بودم به گوش
    نگهبان مرعی بخندید و گفت:
    نصحیت ز منعم نباید نهفت
    نه تدبیر محمود و رای نکوست
    که دشمن نداند شهنشه ز دوست
    چنان است در مهتری شرط زیست
    که هر کهتری را بدانی که کیست
    مرا بارها در حضر دیده‌ای
    ز خیل و چراگاه پرسیده‌ای
    کنونت به مهر آمدم پیشباز
    نمی‌دانیم از بداندیش باز
    توانم من، ای نامور شهریار
    که اسبی برون آرم از صد هزار
    مرا گله‌بانی به عقل است و رای
    تو هم گلهٔ خویش داری، بپای
    در آن تخت و ملک از خلل غم بود
    که تدبیر شاه از شبان کم بود

  2. #12
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    گفتار اندر نظر در حق رعیت مظلوم

    تو کی بشنوی نالهٔ دادخواه
    به کیوان برت کلهٔ خوابگاه؟
    چنان خسب کاید فغانت به گوش
    اگر دادخواهی برآرد خروش
    که نالد ز ظالم که در دور تست؟
    که هر جور کو می‌کند جور تست
    نه سگ دامن کاروانی درید
    که دهقان نادان که سگ پرورید
    دلیر آمدی سعدیا در سخن
    چو تیغت به دست است فتحی بکن
    بگوی آنچه دانی که حق گفته به
    نه رشوت ستانی و نه عشوه ده
    طمع بند و دفتر ز حکمت بشوی
    طمع بگسل و هرچه خواهی بگوی

  3. #13
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    هم در این معنی

    خبر یافت گردن‌کشی در عراق
    که می‌گفت مسکینی از زیر طاق
    تو هم بر دری هستی امیدوار
    پس امید بر در نشینان برآر
    نخواهی که باشد دلت دردمند
    دل دردمندان برآور ز بند
    پریشانی خاطر دادخواه
    براندازد از مملکت پادشاه
    تو خفته خنک در حرم نیمروز
    غریب از برون گو به گرما بسوز
    ستاننده داد آن کس خداست
    که نتواند از پادشه دادخواست

  4. #14
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    حکایت در معنی شفقت

    یکی از بزرگان اهل تمیز
    حکایت کند ز ابن عبدالعزیز
    که بودش نگینی بر انگشتری
    فرو مانده در قیمتش جوهری
    به شب گفتی از جرم گیتی فروز
    دری بود در روشنایی چو روز
    قضا را درآمد یکی خشک سال
    که شد بدر سیمای مردم هلال
    چو در مردم آرام و قوت ندید
    خود آسوده بودن مروت ندید
    چو بیند کسی زهر در کام خلق
    کیش بگذرد آب نوشین به حلق
    بفرمود و بفروختندش به سیم
    که رحم آمدش بر غریب و یتیم
    به یک هفته نقدش به تاراج داد
    به درویش و مسکین و محتاج داد
    فتادند در وی ملامت کنان
    که دیگر به دستت نیاید چنان
    شنیدم که می‌گفت و باران دمع
    فرو می‌دویدش به عارض چو شمع
    که زشت است پیرایه بر شهریار
    دل شهری از ناتوانی فگار
    مرا شاید انگشتری بی‌نگین
    نشاید دل خلقی اندوهگین
    خنک آن که آسایش مرد و زن
    گزیند بر آرایش خویشتن
    نکردند رغبت هنر پروران
    به شادی خویش از غم دیگران
    اگر خوش بخسبد ملک بر سریر
    نپندارم آسوده خسبد فقیر
    وگر زنده دارد شب دیر تاز
    بخسبند مردم به آرام و ناز
    بحمدالله این سیرت و راه راست
    اتابک ابوبکر بن سعد راست
    کس از فتنه در پارس دیگر نشان
    نبیند مگر قامت مهوشان
    یکی پنج بیتم خوش آمد به گوش
    که در مجلسی می‌سرودند دوش
    مرا راحت از زندگی دوش بود
    که آن ماهرویم در آغوش بود
    مر او را چو دیدم سر از خواب مست
    بدو گفتم ای سرو پیش تو پست
    دمی نرگس از خواب نوشین بشوی
    چو گلبن بخند و چو بلبل بگوی
    چه می‌خسبی ای فتنه روزگار؟
    بیا و می لعل نوشین بیار
    نگه کرد شوریده از خواب و گفت
    مرا فتنه خوانی و گویی مخفت
    در ایام سلطان روشن نفس
    نبیند دگر فتنه بیدار کس

  5. #15
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    حکایت اتابک تکله

    در اخبار شاهان پیشینه هست
    که چون تکله بر تخت زنگی نشست
    به دورانش از کس نیازرد کس
    سبق برد اگر خود همین بود و بس
    چنین گفت یک ره به صاحبدلی
    که عمرم بسر رفت بی حاصلی
    بخواهم به کنج عبادت نشست
    که دریابم این پنج روزی که هست
    چو می‌بگذرد ملک و جاه و سریر
    نبرد از جهان دولت الا فقیر
    چو بشنید دانای روشن نفس
    بتندی برآشفت کای تکله بس!
    طریقت بجز خدمت خلق نیست
    به تسبیح و سجاده و دلق نیست
    تو بر تخت سلطانی خویش باش
    به اخلاق پاکیزه درویش باش
    بصدق و ارادت میان بسته‌دار
    ز طامات و دعوی زبان بسته‌دار
    قدم باید اندر طریقت نه دم
    که اصلی ندارد دم بی‌قدم
    بزرگان که نقد صفا داشتند
    چنین خرقه زیر قبا داشتند

  6. #16
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    حکایت ملک روم با دانشمند

    شنیدم که بگریست سلطان روم
    بر نیکمردی ز اهل علوم
    که پایابم از دست دشمن نماند
    جز این قلعه در شهر با من نماند
    بسی جهد کردم که فرزند من
    پس از من بود سرور انجمن
    کنون دشمن بدگهر دست یافت
    سر دست مردی و جهدم بتافت
    چه تدبیر سازم، چه درمان کنم؟
    که از غم بفرسود جان در تنم
    بگفت ای برادر غم خویش خور
    که از عمر بهتر شد و بیشتر
    تو را این قدر تا بمانی بس است
    چو رفتی جهان جای دیگر کس است
    اگر هوشمندست وگر بی‌خرد
    غم او مخور کو غم خود خورد
    مشقت نیرزد جهان داشتن
    گرفتن به شمشیر و بگذاشتن
    که را دانی از خسروان عجم
    ز عهد فریدون و ضحاک و جم
    که در تخت و ملکش نیامد زوال؟
    نماند بجز ملک ایزد تعال
    که را جاودان ماندن امید ماند
    چو کس را نبینی که جاوید ماند؟
    کرا سیم و زر ماند و گنج و مال
    پس از وی به چندی شود پایمال
    وزان کس که خیری بماند روان
    دمادم رسد رحمتش بر روان
    بزرگی کز او نام نیکو نماند
    توان گفت با اهل دل کو نماند
    الا تا درخت کرم پروری
    گر امیدواری کز او بر خوری
    کرم کن که فردا که دیوان نهند
    منازل بمقدار احسان دهند
    یکی را که سعی قدم پیشتر
    به درگاه حق، منزلت بیشتر
    یکی باز پس خاین و شرمسار
    نیابد همی مزد ناکرده کار
    بهل تا به دندان برد پشت دست
    تنوری چنین گرم و نان درنبست
    بدانی گه غله برداشتن
    که سستی بود تخم ناکاشتن

  7. #17
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    حکایت مرزبان ستمگار با زاهد

    خردمند مردی در اقصای شام
    گرفت از جهان کنج غاری مقام
    به صبرش در آن کنج تاریک جای
    به گنج قناعت فرو رفته پای
    شنیدم که نامش خدادوست بود
    ملک سیرتی، آدمی پوست بود
    بزرگان نهادند سر بر درش
    که در می‌نیامد به درها سرش
    تمنا کند عارف پاکباز
    به در یوزه از خویشتن ترک آز
    چو هر ساعتش نفس گوید بده
    بخواری بگرداندش ده به ده
    در آن مرز کاین پیر هشیار بود
    یکی مرزبان ستمگار بود
    که هر ناتوان را که دریافتی
    به سرپنجگی پنجه برتافتی
    جهان سوز و بی‌رحمت و خیره‌کش
    ز تلخیش روی جهانی ترش
    گروهی برفتند ازان ظلم و عار
    ببردند نام بدش در دیار
    گروهی بماندند مسکین و ریش
    پس چرخه نفرین گرفتند پیش
    ید ظلم جایی که گردد دراز
    نبینی لب مردم از خنده باز
    به دیدار شیخ آمدی گاه گاه
    خدادوست در وی نکردی نگاه
    ملک نوبتی گفتش: ای نیکبخت
    بنفرت ز من درمکش روی سخت
    مرا با تو دانی سر دوستی است
    تو را دشمنی با من از بهر چیست؟
    گرفتم که سالار کشور نیم
    به عزت ز درویش کمتر نیم
    نگویم فضیلت نهم بر کسی
    چنان باش با من که با هر کسی
    شنید این سخن عابد هوشیار
    بر آشفت و گفت: ای ملک، هوش دار
    وجودت پریشانی خلق از اوست
    ندارم پریشانی خلق دوست
    تو با آن که من دوستم، دشمنی
    نپندارمت دوستدار منی
    چرا دوست دارم به باطل منت
    چو دانم که دارد خدا دشمنت؟
    مده بوسه بر دست من دوستوار
    برو دوستداران من دوست دار
    خدادوست را گر بدرند پوست
    نخواهد شدن دشمن دوست، دوست
    عجب دارم از خواب آن سنگدل
    که خلقی بخسبند از او تنگدل

  8. #18
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    گفتار اندر نگه داشتن خاطر درویشان

    مها زورمندی مکن با کهان
    که بر یک نمط می‌نماند جهان
    سر پنجهٔ ناتوان بر مپیچ
    که گر دست یابد برآیی به هیچ
    عدو را بکوچک نباید شمرد
    که کوه کلان دیدم از سنگ خرد
    نبینی که چون با هم آیند مور
    ز شیران جنگی برآرند شور
    نه موری که مویی کزان کمترست
    چو پر شد ز زنجیر محکمترست
    مبر گفتمت پای مردم ز جای
    که عاجز شوی گر درآیی ز پای
    دل دوستان جمع بهتر که گنج
    خزینه تهی به که مردم به رنج
    مینداز در پای کار کسی
    که افتد که در پایش افتی بسی
    تحمل کن ای ناتوان از قوی
    که روزی تواناتر از وی شوی
    به همت برآر از ستیهنده شور
    که بازوی همت به از دست زور
    لب خشک مظلوم را گو بخند
    که دندان ظالم بخواهند کند
    به بانگ دهل خواجه بیدار گشت
    چه داند شب پاسبان چون گذشت؟
    خورد کاروانی غم بار خویش
    نسوزد دلش بر خر پشت ریش
    گرفتم کز افتادگان نیستی
    چو افتاده بینی چرا نیستی؟
    براینت بگویم یکی سرگذشت
    که سستی بود زین سخن درگذشت

  9. #19
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    حکایت در معنی رحمت با ناتوانان در حال توانایی

    چنان قحط سالی شد اندر دمشق
    که یاران فراموش کردند عشق
    چنان آسمان بر زمین شد بخیل
    که لب تر نکردند زرع و نخیل
    بخوشید سرچشمه‌های قدیم
    نماند آب، جز آب چشم یتیم
    نبودی بجز آه بیوه زنی
    اگر برشدی دودی از روزنی
    چو درویش بی برگ دیدم درخت
    قوی بازوان سست و درمانده سخت
    نه در کوه سبزی نه در باغ شخ
    ملخ بوستان خورده مردم ملخ
    در آن حال پیش آمدم دوستی
    از او مانده بر استخوان پوستی
    وگرچه به مکنت قوی حال بود
    خداوند جاه و زر و مال بود
    بدو گفتم: ای یار پاکیزه خوی
    چه درماندگی پیشت آمد؟ بگوی
    بغرید بر من که عقلت کجاست؟
    چو دانی و پرسی سؤالت خطاست
    نبینی که سختی به غایت رسید
    مشقت به حد نهایت رسید؟
    نه باران همی آید از آسمان
    نه بر می‌رود دود فریاد خوان
    بدو گفتم: آخر تو را باک نیست
    کشد زهر جایی که تریاک نیست
    گر از نیستی دیگری شد هلاک
    تو را هست، بط را ز طوفان چه باک؟
    نگه کرد رنجیده در من فقیه
    نگه کردن عالم اندر سفیه
    که مرد ارچه بر ساحل است، ای رفیق
    نیاساید و دوستانش غریق
    من از بینوایی نیم روی زرد
    غم بینوایان رخم زرد کرد
    نخواهد که بیند خردمند، ریش
    نه بر عضو مردم، نه بر عضو خویش
    یکی اول از تندرستان منم
    که ریشی ببینم بلرزد تنم
    منغص بود عیش آن تندرست
    که باشد به پهلوی رنجور سست
    چو بینم که درویش مسکین نخورد
    به کام اندرم لقمه زهرست و درد
    یکی را به زندان بری دوستان
    کجا ماندش عیش در بوستان؟

  10. #20
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    حکایت

    شبی دود خلق آتشی برفروخت
    شنیدم که بغداد نیمی بسوخت
    یکی شکر گفت اندران خاک و دود
    که دکان ما را گزندی نبود
    جهاندیده‌ای گفتش ای بوالهوس
    تو را خود غم خویشتن بود و بس؟
    پسندی که شهری بسوزد به نار
    وگرچه سرایت بود بر کنار؟
    بجز سنگدل ناکند معده تنگ
    چو بیند کسان بر شکم بسته سنگ
    توانگر خود آن لقمه چون می‌خورد
    چو بیند که درویش خون می‌خورد؟
    مگو تندرست است رنجوردار
    که می‌پیچد از غصه رنجوروار
    تنکدل چو یاران به منزل رسند
    نخسبد که واماندگان از پسند
    دل پادشاهان شود بارکش
    چو بینند در گل خر خارکش
    اگر در سرای سعادت کس است
    ز گفتار سعدیش حرفی بس است
    همینت بسنده‌ست اگر بشنوی
    که گر خار کاری سمن ندروی

صفحه 2 از 8 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/