صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 34

موضوع: شاهنامه به نثر

  1. #11
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    برآوردن هوشنگ آهن از سنگ


    هوشنگ آهن را از سنگ بیرون آورد و از آن اره و تیشه درست کرد. پیشه ی آهنگری مرسوم شد و آب شهرها را با زهکشی به مزارع برد.
    مردم کشت و زرع یاد گرفتند و توانستند از محصولات کشاورزی زندگی خوبی بدست بیاورند قبل از آن مردم، جز میوه ی جنگلی، چیزی برای خوردن نداشتند و لباس هم از برگ می پوشیدند.
    از آن پیش کاین کار باشدبسیج نبد خوردنی ها به جز میوه هیچ
    به سنگ اندر آتش ازو شد پدید کـزو روشنی در جهان گسترید

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #12
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بنیان نهادن جشن سده


    یک روز شاه با گروهی، از کوهی گذر می کرد، یک خزنده دراز و سیاه دید که روی زمین می خزد (مار)، هوشنگ یک سنگ از زمین برداشت و با قدرت به سوی مار انداخت، مار کشته نشد ولی از تماس دو سنگ آتش پدید آمد و هوا نورانی شد.
    هوشنگ به یزدان پاک سجده کرد و آن را هدیه ی ایزد دانست و به احترام آتش با یارانش تا صبح جشن برپا کرده و این جشن را سده نام نهادند و شاه دستور داد، همه ی حیوانات از سمور و سنجاب، را خوب پرورش دهند تا از پوست و چرم آن ها برای لباس و کفش استفاده شود و نیز برای تربیت خر، گاو و گوسفند سعی بسیار کردند.
    چهل سال با شادکامی و نـــاز بــداد و دهش بود آن سـرفراز
    بسی رنج برد اندر آن روزگار بــا فسون و اندیشه بی‌شــمار
    چو پیش آمدش روزگار بهـــی ازو مــردمی ماند و تخت مهی


    بعد از چهل سال، عمر هوشنگ به سرآمد. او پسری داشت بنام طهمورث، کاردان و با هنر به جای پدر به سلطنت رسید.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #13
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پادشاهی طهمورث دیو بند سی سال بود


    طهمورث دستور داد با همه ی حیوانات به نرمی و زبان خوش صحبت کنند و برای آن ها از کاه ‌و جو، غذا فراهم آورند. باز و شاهین و یوز را اهلی کرد، مرغ و خروس و دیگر ماکیان را پرورش داد.
    زهر جای کوتــه کنم دســــت دیــو که من بود خواهم جهان را خدیـو
    هرآن چیــزکاندرجهان ســــــودمند کـنـــم آشکار و گشـــایم زبـند
    پـس از پشت میش و بز و پشم و موی بـــرید برشـتن نــهادنــد روی
    بـــــکوشـــش از آن جامه آمد بجای بــگستردنی بد هم او راهنـــمای


    با ریسیدن پشم گوسفند و بز، نخ و لباس درست کرد و هر آنچه دیو و پلیدی بود در بند کرد. ازخوبی و داد او، جهان در شگفت شد. او جهان آفرین را ستایش می کرد که این گونه به آن ها پیروزی داده و راهنمایشان بوده است‌. طهمورث وزیری داشت به نام شیداسب که بسیارخردمند و بیشتر به کارهای ‌نیک سرگرم بود. خیلی کم غذا می خورد، پروردگار بزرگ را نیایش می کرد و مشاور شاه بود. راهنمای خوبی برای طهمورث بود و با سعی و کوشش او پلیدی و ناپاکی در جهان نبود و اهریمن در بند بود.
    چنان شاه پالوده گشت از بدی کــه تابـید از او فر ایزدی

    چو دستور باشد چنین کاردان تو شه را هنر نیز بسیار دان

    دیوان که در زمان طهمورث در قل و زنجیر بودند و محیط را برای فساد وظلم نامساعد دیدند، با همفکری یکدیگر، از فرمان وزیر سرپیچی کرده، دست به شورش زدند.
    چو دیوان بدیدند رفـتــار وی کشیدند گـردن زگفتار وی

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #14
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بند کردن طهمورث دیوان را و مردن او


    شاه به جنگ دیوان رفت و سپاه از هر طرف بسیار بود. شاه با گرز و کمند آن ها را کشت و چندی را هم اسیر کرد.
    در جنگ بسیار با شتاب رفتار می کرد و دیوها نمی توانستند فرار کنند، دیو بزرگ را با افسون به کمند بست. دیو گفت مرا نکش و آزاد کن. من به تو هنرهای خوبی یاد خواهم داد. یکی از بزرگان که در رکاب بود، از طهمورث خواست تا دیو را آزاد کند، دیوها هم به آن ها نوشتن و خواندن ‌آموختند که هنر بسیار بزرگی بود.
    نوشــتن یکی نه که نزدیک سی چه رومی چه تازی و چه پارسی
    چو هندی و چینی و چه پهلــوی نـگاریـدن آن کجـــا بشــنوی
    جهـاندارسی سال از این بیشــتر چـگـونه پـدیـد آوردی هـنــر
    بــرفــت و سرآمد برو روزگــار همــه رنـج او ماند از او یادگار


    عمر طهمورث به سر آمد و جز خوبی از او چیزی به یادگار نماند. او یک پسر داشت به نام جمشید که بعد از او تاج بر سر گذاشت‌

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #15
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پادشاهی جمشید هفتاد سال بود


    جمشید هفتاد سال پادشاهی کرد. او نرم کردن آهن و ساختن زره و کلاه خود و همین طور ریسندگی نخ ابریشمی و پشمی و بافتن پارچه را به مردم یاد داد.
    دیوها به دستور او آب و خاک را مخلوط می کردند و خانه و حمام، کاخ و برج می ساختند، از یا قوت و طلا آن ها را زینت می کردند، کشتی از تنه ی درختان درست کرده به آب انداختند. در زمان پادشاهی جمشید همه ی کارها بر مراد مردم بود، برای هر حرفه و هنری عده ای مخصوص به آن کار، مشغول می شدند. دیوها برای او تختی بلند ساختند و او را روی تخت نشاندند. مردم آن روز خجسته را نوروز نام نهادند. در زمان جمشید بیماری و بیکاری نبود و دیوان همه گوش به فرمان جمشید بودند.
    همـــه رازها نیـز کرد آشکــار جهــان را نیامد چنو خواستار
    گـذر کرد از آن پس بکشتی برآب زکشـور به کشور بر آمد شتاب
    چـون آن کارهای وی آمد بجـای زجـای مهـی بـرتـر آورد پای
    به فرکیـانی یکی تخت ساخســت چه مایه بدو گوهر اندر نساخت
    جهـــــان انجـمن شد برتخت او از آن پـــــرشده فری بخـت او
    بـــجمشید بـر گـوهر افشـاندند مرآن روز را روز نو خواندنــد


    سالیان دراز جمشید این طور پادشاهی کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #16
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    برگشتن جمشید از فرمان خدا و برگشتن روزگار از او


    جهان آرام بود و زندگی مردم در آسایش بود. مردم جز خوبی از پادشاه چیز دیگری نمی دیدند. او بر تخت پادشاهی تکیه داد و مردم هم او را دوست داشتند ولی بعد از چندی یک روز به بزرگان شهر و مردم گفت : شما باید مرا نیایش کنید و شما آنچه دارید از من است. من به شما بزرگی و زندگی دادم‌.
    چنین گفت با سالخورده مهان کـه جــز خویشتن را ندانم جهان
    هنـر در جـهان از من آمد پدید چو من تا جور تخت شاهی که دید
    بزرگی و شاهی و دیهیم مراست که گوید که جز من کسی پادشاست


    او با تکبر گفت که اگر من نبودم مرگ و بیماری شما را امان نمی داد و از این مقوله با خودستائی بسیار گفت، بزرگان از او ناراضی شدند، یزدان هم از ناسپاسی و تکبر او خشمناک شد. مردم او را ترک کرده و از دورش پراکنده شدند.
    ازو پاک یزدان چو شد خشــمناک بدانست و شد شاه با ترس و باک
    چو آزرده شده پاک یزدان از اوی ‌بــدان درد درمـان ندیــدند روی


    وقتی جمشید همکاری مردم را در پیش برد آبادانی و سازندگی، ندیده گرفت خدا از او روی برگرداند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #17
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    داستان مرداس پدر ضحاک


    مردی بود بنام مرداس از نژاد عرب، او مردی مهربان و فهمیده بود و چهارپایان بسیارداشت و به مردم کمک می کرد. هرکس که نیازی داشت، به طور رایگان در اختیار او می گذاشت. شیر و دیگر مواد غذایی را به نیازمندان اهدا می کرد. او پسری داشت ستمکار و بی عقل‌. بی باک و بی رحم که اسم او ضحاک بود.
    مردم او را ابله و بی شعور می دانستند. یک روز شیطان به نزد ضحاک آمد و گفت من یک راز به تو می گویم و تو قسم بخور که راز مرا فاش نکنی، ضخاک قسم می خورد و شیطان درصدد فریب او برمی آید و می گوید تو جوان هستی و نیرومند چرا پدرت را که پیر و از کار افتاده است، نمی کشی که به جای او بنشینی و ضحاک می گوید من این کار را نمی کنم، ‌شیطان به او یادآور می شود که تو قسم خوردی و اگر به قسم وفا نکنی، گنه کار هستی. ضحاک می گوید چطور پدرم را بکشم، شیطان او را راهنمایی می کند و می گوید پدرت که برای نیایش یزدان صبح گاهان به باغ می رود، تو چاهی زیر پای او حفر کن و روی آن را بپوشان تا پدرت در چاه سرنگون شود.
    چنان بد کنش شوخ فــرزنــد اوی ‌نجــست از ره مهـر پیونـد او
    به خــون پدر گشته هـمـداســتان زدانـــا شنـیدم من این داسـتان
    کـه فرزند بدگر بود نــره شـــیر بــه خون پدر هم نبـاشد دلـــیر
    اگـــر در نهانی سخن دیگر اســت ‌پـــژوهنده را راز با مـادرسـت
    پـســـر کو رها کـرد رســم پـدر تو بیگانه خوانش، مخوانش پسر


    ضحاک پدر را کشت و به جای او نشست. شیطان در کار خودش موفق شده و ضخاک را فریب داده بود. باز هم در فریب او کوشش می کرد. خودش را به یک جوان خوب تبدیل کرده، پیش ضحاک آمد و گفت : من یک آشپز ماهر هستم برای تو انواع غذاها را درست می کنم، مردم در زمان ضحاک از گوشت حیوانات استفاده نمی کردند و بیشتر سبزیجات و میوه، غذای اصلی آن ها بود، ولی آشپز هر روز غذاهای پر چرب از گوشت حیوانات و پرندگان درست می کرد. ضحاک آن غذاهای رنگارنگ را می خورد و بسیار خوشحال بود و از آشپز تشکر کرده و گفت : یک کمکی از من درخواست کن. شیطان هم گفت : اجازه بده که من شانه های تو را ببوسم و ضحاک اجازه داد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #18
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بوسه دادن ابلیس ضحاک را و تولید شدن مار


    ضحاک که از غذاهای دست پخت شیطان بسیار راضی بود، و به خاطر آن غذاهای پرگلاب و معطر از آشپز قدر دانی کرد، و شیطان شانه ‌های ضحاک را بوسید و از نظر ناپدید شد. و دو مار بزرگ و خشمگین در شانه های ضحاک روئیدند.
    پزشـکان فـرزانه گرد آمدند همه یک بـه یک داستان ها زدنـد
    زهـرگونه نیرنگ ها ساختند مر آن درد را چاره نشــناختـند


    هر روز درازای مارها و خشم آن ها بیشتر می شد و ضحاک سر دو مار را برید. ولی بزرگ ترو خشمناک تر از اول رشد کردند. شیطان مثل یک پزشک جوان به ضحاک ظاهر شد و گفت راه علاج تو، خوردن مغز سر جوانان است و به جز از این علاج دیگری نداری، پس به او آموخت باید آشپز از مغز مردهای جوان برای مارهای روی دوش تو غذا تهیه کند تا آن ها آرام باشند و باعث آزار تو نشوند که ضحاک چنین کرد. از طرف دیگر، مردم که از تکبر و غرور جمشید ناراحت شده بودند از او رو گردان شده به ضحاک رو آوردند.
    از آن پس برآمد ز ایران خروش پدیدآمد ازهرسو جنگ وجوش
    سیـه گشت رخشنده روز سپید گســـتند پیــونـد از جمشـــید

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #19
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    تباه شدن روزگار جمشید به دست ضحاک


    به دلیل برگشتن جمشید از مردم، سپاه از جمشید رو برگرداند. آن ها وقتی شنیدند که مهتری درتازیان است پر از هول و ترس و بی داد، خود به طرف او رفتند و پادشاهی جمشید را به او سپردند. ضحاک از هر طرف لشکری فراهم کرد و به جنگ جمشید رفت. جمشید از ضحاک شکست خورد و به چین فرار کرد.
    چو صد سالش اندر جهان کسی ندید ز چشــم هـــمه مردمــان ناپدید
    صــدم ســال روزی بـدریای چـین پدیــد آمد آن شــاه ناپــاک دیـن
    چو ضحـــاک آوردش نـاگه بچنـگ یکایـــک ندادش زمــانی درنـــگ
    بــه اره مــر او را بـدونــیم کــرد جهــان را از او پاک و بی‌بیــم کرد


    بازی چرخ گردون همینطور است، گاهی سروری می دهد و گاهی پستی.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #20
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پادشاهی ضحاک از هزارسال یک روز کم بود


    گردش دنیای ناپایدار چنین است پس باید به عاقبت کار هم فکر کرد. ظلم و ستم به مردم رو انداخت، ضحاک بر تخت نشست و همه ی خوبی ها ناپدید شد. دروغ و ریا و بدکاری رواج پیدا کرد.
    نهــــان گشــت آئین فرزانگان ‌پراکــــنده شــد کام دیـــوانگان
    هنــرخوار شد جادویی ارجمـند نـــهان راستـــی آشکـــارا گزند
    شــده بریدی دسـت دیوان دراز زنیــکی نبودی ســخن جـزبه راز


    مردم ناراحت و خاموش بودند و دست دیوان و پلیدی ها باز بود ، دروغ و ریا رواج داشت. جمشید دو خواهر داشت. بنام های «شهرناز» و «ارنواز» که این دو بانو بسیار کاردان و زیبا بودند، و به دست ضحاک افتادند ضحاک به آن ها جادوگری و تنبلی آموخت، که آموزش ضحاک جز پلیدی و تنبلی نبود.
    طبق آموزش شیطان به آشپز دستور داد که هر روز دو جوان را کشته و از مغز سر آن دو، غذایی برای مارهای روی کتفش تهیه کنند. بدین جهت هر شب دو جوان را می کشت و آشپز برای او از مغز سر آن ها غذا درست می کرد. روزی دو جوان پاکدل که از نژاد پادشاهان ایران بودند باهم به نجوا از ظلم و ستم وپستی های ضحاک صبحت می کردند. اسم این دو جوان یکی «ارمایل» و یکی «گرمایل» بود، با هم فکری یکدیگر، نقشه طرح کرده و برای اجرای آن به دربار ضحاک رفته و خود را به آشپز معرفی کردند و در آشپزخانه ی ضحاک به آشپزی مشغول شدند. در مدت آشپزی هر روز که دو جوان را برای کشتن می آوردند، آن ها یکی را فراری داده و دیگری را می کشتند و با مخلوط کردن مغز حیوانی دیگر برای ضحاک غذا درست می کردند. و به این ترتیب هرماه سی جوان از مرگ نجات پیدا می کردند. وقتی تعداد این جوان ها به 200 نفر رسید ارمایل و گرمایل به آن ها تعدادی رمه دادند و سفارش کردند که به دور دست بروند و شبانی کنند تا کسی آن ها را نشناسد.
    از این گونه بر ماهـیان سی جوان از ایشـان همـی یــافتــند روان

    این جوان های از مرگ نجات یافته، به دور دست رفتند تا کسی آن ها را نشناسد، پس به دامداری مشغول شدند. یکی از این جوان های دلیر که از ضحاک خاطره های بدی به دل داشت با دختری پاک نژاد و زیبا ازدواج کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/