2-3
. و منم مات مونده بودم که داره چی می گه و برگشتم و یه نگاه به ....کردم و همونجور که داشت می خندید و برام دست می زد گفت : این حرفا یعنی این که قبول شدی . بعد از اون جریان یه وقتی به خودم اومدم که تو ماشین ....نشسته بودم و داشتم برمی گشتم طرف دانشگاه ، برام همه اون یکی دو ساعت مثل یه خواب بود و برگشتم و به ....گفتم : تست همین بود ؟ - آره دیگه . – ترسیم باید قبولم می کرد ؟- سرمایه آلبوم رو اون می ذاره . – بعدش چی می شه ؟ - هیچی قراره دو تا آهنگ از یه آهنگ ساز خوب برات بخره . – من باید چه کار کنم ؟ - فقط تمرین .حالا برات کلاس میذارن . یه کلاس فشرده . اگه می تونستی یه ساز بزنی دیگه عالی بود . – می زنم . جدی ؟ - آره الان چند ساله پیانو کار می کنم . – عالیه در چه حدی هستی ؟ -
خوب . – اصلا فکرشو نمی کردم ، هر چند از خوندتت معلوم بود، اصلا خارج نرفتی . – خانم ....اونجا چه کار می کرد ؟ - آلبومش این جا ضبط می شه . – چند ساله که تو این کاره ؟ - یه ده سالی می شه . – اون وقت تازه یه ساله که معروف شده . – همون مسئله ای که بهت گفتم ، حمایت . – پول و پارتی . – یه همچین چیزی. – پولش از طرف ترسیمی و پارتی اش از طرف تو . خندید و گفت : ترسیمی یه دلارش رو بیخودی از دست نمی ده ، منم بیخودی برای کسی پارتی بازی نمی کنم . چند دقیقه بعد رسیدیم جلو دانشگاه و از ....خداحافظی کردم و رفتم طرف ماشین اما انگار داشتم رو هوا راه می رفتم . مثل این که همه اش تو خواب بودم .حوشبختانه مامانم خونه نبود و برام یه پیغام گذاشته بود که یه جراحی داره و دیر میاد خونه . بدون این که لباسم رو در بیارم رفتم تو تختم و خوابیدم .
چقدر اون خواب برام لذت بخش بود انگار بعد از سالها بهم اجازه داده بودن که یکی دو ساعت بخوابم یه وقت شنیدم که انگار یکی از دور صدام می کنه . شینا ، شینا . صدای مامانم بود که از پایین می اومد . آروم چشمامو باز کردم که مامانم در اتاق رو باز کرد و اومد تو و تا منو دید گفت : خوابیدی ؟ - سلام ، عمل خوب بود ؟ - آره تو چرا خوابیدی ؟ - خسته بودم ، برامون کلاس فوق العاده گذاشتن . نمی دونم چرا این دروغ رو به مامانم گفتم ، من تو یه کشور آزاد زندگی می کردم . دلیلی برای دروغ گفتن وجود نداشت . می تونستم خیلی راحت جریان رو به مامانم بگم و اونم حق نداشت که از کارم ممانعت کنه اما نمی دونم چرا این کارو کردم . به هر صورت تصمیم گرفتم که در مورد اون روز چیزی بهش نگم . از فردای اون روز تمریناتم شروع شد هر روز بعد از دانشگاه می رفتم و تمرین می کردم . ترسیمی دو تا شعر و آهنگ از دو تا شاعر و آهنگساز خوب برام خریده بود و منم مرتب تمرین می کردم و اکثرا هم موقع تمرین .... اونجا بود و کمکم می کرد و تقریبا دو هفته از روزی که برای اولین بار اومده بودم گذشته بود که .....بهم گفت که قراره تا چند روز دیگه ضبط آلبوم جدیدش رو شروع کنه . قرار بود که منم اون دو تا آهنگ رو ضبط کنم و سه تا آهنگ دو صدایی با .....اجرا کنم . تو آخرین تمرین ، ترسیمی یه قرارداد گذاشت جلوم و ازم خواست که امضاش کنم .
یه قرارداد بود که منو متعهد می کرد تا پنج سال فقط برای شرکت ترسیمی کار کنم و آلبوم بیرون بدم . البته ازش خواستم که چند روز بهم مهلت بده تا خوب فکر هامو بکنم . بعد از تمرین قرارداد رو گذاشته بودم تو کیفم و داشتم می رفتم خونه . همون جور که مشغول رانندگی بودم به آینده فکر می کردم . برای خودم نقشه می کشیدم و لذت می بردم . فقطچیزی که ناراحتم می کرد چشمهای سهراب بود با نگاه های نگرانش . هر دفعه که تو دانشگاه متوجه اش می شدم ، احساس می کردم که با نگرانی مواظب منه .
منم از این موضوع لذت می بردم چون تونسته بودم حسادتش رو تحریک کنم اما ته دلم یه ترس دائمی احساس می کردم . تو این مدت داشتم قانع می شدم که سهراب برام تموم شده و یه آینده روشن رو به همراه ....جلوی چشمام می دیدم اما نمی دونم چرا هر بار که وارد رویا می شدم ، سهراب رو قوی و محکم یه گوشه ای می دیدم . سهرابم دیگه اون سهراب سابق نبود و سر و سامونی به زندگیش داده بود . با همین افکار رسیدم خونه و تا رفتم تو دیدم مامانم تو سالن نشسته و داره سیگار می کشه . خیلی تعجب کردم ، معمولا زمانی که خیلی عصبانی بود و یا احیانا تو جراحی به مشکلی برخورده بود این کار رو می کرد . سلام کردم و رفتم جلو و گفتم : چیزی شده مامان ؟ -آره عزیزم خیلی ام شده . – متوجه نمی شم . – بیا این جا بشین . رفتم رو مبل ، کنارش نشستم که گفت : ازت یه سوالی دارم شینا . – چه سوالی ؟ - تا حالا غیر از مادر بودن تونستم یه دوست خوب برات باشم یا نه ؟
- معلومه مامان جون ، این چه ...نذاشت حرفم تموم بشه و سرم داد کشید و گفت : پس چرا بهم نگفتی ؟ اصلا انتظار یه همچین چیزی رو ازش نداشتم ، بهم خیلی برخورد و با ناراحتی گفتم : - چی رو به شما نگفتم ؟ - جریان اون پسرع رو . – پسره ؟ پ همون خواننده هه ، همونکه هر روز میری و باهاش تمرین می کنی .- خواهش می کنم مامان خونسرد باشین . – چه جوری می تونم خونسرد باشم وقتی که دخترم دیگه منو از خودش نمی دونه ؟ - چون بهتون این جریان رو نگفتم ؟ - آره ، آره . – لزومی نمی دیدم که بگم . – برای چی ؟ - چون اون قدر بزرگ شدم که بتونم برای زندگیم خودم تصمیم بگیرم . – تا زمانی که من مادرتم ، نه !مادر بودن به من این حق رو می ده که تو زندگیت دخالت کنم . – شما حق ندارین که تو زندگی من دخالت کنین . – چرا دارم و می کنم . نمی دونم چرا سر قوز افتاده بودم ، مامانم داشت داد می زد و منم با داد جوابشو می دادم ، تا حالا این کار رو نکرده بودم ، یه مرتبه از کوره در رفتم و با فریاد گفتم : حد خودتو بشناس مامان ، نذار این احترام بین مون از بین بره . – اگه از بین بره چی می شه ؟ - اون موقع یادم می ره که شما مادرم هستین .
– اصلا مهم نیست که این مسئله از یاد تو بره ، مهم اینه که از یاد من نره که تو دخترم هستی . یه مرتبه همون جور که داشت حرف می زد ، دستش رو بلند کرد و یه سیلی زد تو صورتم ، به قدری جا خوردم که قدرت هر نوع عکس العملی رو از دست دادم ، از چشمای مامانم انگار آتیش بیرون می اومد ، راستش ترسیده بودم تا حالا مامانم رو این طوری نشناخته بودم . همونجور که داشتم نگاهش می کردم ، یه سیگار دیگه از تو پاکت در آورد و روشنش کرد و گفت : - حالا پاشو به پلیس تلفن بزن و بگو مادرت بهت حمله کرده و کتکت زده . اینو که گفت ، سرمو انداختم پایین و آروم شروع کردم به گریه کردن که سیگارش رو انداخت تو جا سیگاری و بغلم کرد و خودشم شروع کرد به گریه کردن و حرف زدن .- دخترم ، عزیزم ، تو تموم این زندگی ، کی شده که بدت رو بخوام ؟ هر کاری که کردم و هر چیزی که گفتم ، فقط به خاطر سعادت تو بوده ، صورتم رو نگاه کن ، هر کدوم از این چین هایی که تو پیشونی ام افتاده ، ده سال از خوشبختی تو بوده ، منم می تونستم شوهر کنم، منم می تونستم دوست پسر داشته باشم اما همه رو به خاطر تو فدا کردم ، از همه لذت ها و خوشی های زندگیم چشم پوشی کردم به خاطر تو .
تو می دونی که این دکتر رادان چند ساله منتظره که من بهش جواب مثبت بدم ؟ اینو گفت و یه سیگار دیگه برداشت و روشن کرد ، چطور تا حالا متوجه این موضوع نشده بودم ؟ انگار تو یه لحظه ، یه پرده از جلو چشمام رفت کنار ، رفتار دکتر رادان با مامانم ، رفتارش با خودم ، حرفایی که می زد ، گوشه کنایه هایی که بعضی وقتا می زد . پس همه این ها دلیل داشت ، چقدر احمق بودم که به این مسئله فکر نکرده بودم . دکتر رادان عاشق مامانم بود و فکر می کنم ، یعنی می دونم که مامانم عاشق اون بود اما این عشق رو در خودش کشته بود به خاطر من . تو یه لحظه تموم گذشته رو مرور کردم ، حتی یه صحنه جلو چشمم نیومد که از مامانم رفتار نامناسبی دیده باشم ، همیشه خانم ، همیشه باوقار و سنگین ، همیشه مثل کوه محکم . من چقدر احمق و خود خواه بودم که تا حالا تمام اینارو یه چیز عادی و یا وظیفه می دونستم . دولا شدم و سرمو گذاشتم رو پاهاش که دست کشید رو موهام نازم کرد و گفت : من اومدم آمریکا اما آمریکایی نشدم ، قوانین و رسوم این جا رو محترم شمردم اما خلق و خوی ایرانی ام رو از دست ندادم . اما متوجه نبودم که چه چیزایی رو از تو گرفتم ، تو حق داری که همچین افکاری داشته باشی ، من سرزنشت نمی کنم اشتباه از من بوده . سیگارش رو خاموش کرد و گفت : ماهایی که یه روز تصمیم گرفتیم وطنمون رو ترک کنیم ، اونقدر خودخواه بودیم که فکر شما بچه هامون رو نکردیم ، فکر نکردیم که ممکنه شما شخصیت دوگانه داشته باشین ، شاید حتی فکر خودمونو نکردیم . همین الان خود من ، برام این جا موندن سخته و تو ایران موندن سختر .
وقتی این جام دلم تو ایرانه و وقتی می رم ایران دلم این جا . شخصیت خودم دوگانه شده ، حالا دیگه نه ایرانی هستم و نه امریکایی ، شدیم یه چیزی وسط این دو تا . یه خرده ساکت شد و بعد گفت : تو می دونی که چقدر برام سخت بود که با یه دختر سه چهار ساله تک و تنها بیام این جا و زندگی رو از اول شروع کنم ؟ تو می دونی که چقدر سختی کشیدم تا الان به این جا رسیدم ؟ من تو زندگیم ، تو مدتی که این جا بودم ، خیلی از خانواده ها رو دیدم که متلاشی شدن ، پسرشون افتاد تو زندان و دخترشون معتاد شد و مادر از یه طرف رفت و پدر از یه طرف دیگه اما من تک و تنها تونستم روی پای خودم بایستم ، با افتخار . تونستم تو رو بزرگ کنم که باعث افتخارم هستی ، حالا انتظار نداشته باش که به همین سادگی رهات کنم . تو که چیزی رو نمی دونی ، فکر می کنی دلم می خواست از ایران بیام بیرون ؟ نه اما بعضی چیزا نگفته بمونه بهتره .- مامان تکلیف من چیه ؟ من باید چه کار کنم ؟ - تو فقط کاری رو بکن که دلت بهت می گه ، کاری رو بکن که بهش ایمان داری اما همیشه یادت باشه که تو تموم این سالها ، قلبم لرزیده تا تو بزرگ شدی ، هر روز که ازت جدا می شدم و می رفتی مدرسه ، دلم تو دستم بود تا برگردی خونه ، فکر نکن که همین طوری بزرگ شدی ، تو رو من تک و تنها بزرگ کردم ، از عشق و محبتم برات هزینه کردم تا تو قلبت عشق و محبت جوونه زده ، هر بار که یه پسر از بغلت رد شده ، مردم و زنده شدم که نکنه حواست رو از زندگی پرت کنه .
هنر ما با خیلی چیزای دیگه آمیخته است که اگه بدونی شاید دیگه اسمش رو نبری ، تو همیشه روی یک صحنه رو دیدی ، پشت هر صحنه ای خیلی چیزای زشت هست . حالا برو به چیزایی که گفتم درست فکر کن . اینو گفت و از جاش بلند شد و رفت طرف جالباسی و کتش رو برداشت که بهش گفتم : شما از کجا فهمیدین ؟ یه دوست ، یه دوست خوب بهم گفت . بعدش از خونه رفت بیرون .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)