صفحه 2 از 46 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 451

موضوع: شعرهای بانو سیمین بهبهانی

  1. #11
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    نگاه آشنا

    ای شرمگین نگاه غم آلود
    پیوسته در گریز چرایی ؟
    با خنده ی شکفته ز مهرم
    آهسته در ستیز چرایی ؟
    شاید که صاحب تو ، به خود گفت
    در هیچ زن عمیق نبیند
    تا هیچگه ز هیچ پری رو
    نقشی به خاطرش ننشیند
    اما ز من گریز روا نیست
    من ، خوب ، آشنای تو هستم
    اینسان که رنج های تو دانم
    گویی که من به جای تو هستم
    باور نمی کنی اگر از من
    بشنو که ماجرای تو گویم
    در خاطرم هر ن چه نشانی است
    یک یک ، ز تو ، برای تو گویم
    هنگام رزم دشمن بدخواه
    بی رحم و آتشین ، تو نبودی ؟
    گاه ز پا فتادن یاران
    کین توز و خشمگین ، تو نبودی ؟
    هنگام بزم ، این تو نبودی
    از شوق ، دلفروز و درخشان ،
    جان بخش چون فروغ سحرگاه
    رخشنده چون ستاره ی تابان ؟
    در تنگی و سیاهی زندان
    سوزنده چون شرار تو بودی
    آرام و بی تزلزل و ثابت
    با عزم استوار تو بودی
    اینک درین کشکش تحقیر
    خاموش و پر غرور تویی ، تو
    از افترا و تهمت دشمن
    آسوده و به دور تویی ،‌ تو
    ای شرمگین نگاه غم آلود
    دیدی که آشنای تو هستم ؟
    هنگام رستخیز ثمربخش
    همرزم پا به جای تو هستم ؟

  2. #12
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    به سوی شهر

    دهقان کنار کلبه ی خود بنشست
    در آفتاب و گرمی بی رنگش
    در دیده اش تلاطم رنجی بود
    در سینه می فشرد دل تنگش
    چرخید در فضا و فرود آمد
    پژمرده و خزان زده برگی زرد
    بر آب برکه چین و شکن افتاد
    دامن بر او کشید نسیمی سرد
    از پاره پاره جامه ی فرزندش
    سرما به گرد پیکر او پیچید
    بازو کنار سینه فشرد آرام
    لرزید و عر دو شانه ی خود برچید
    دهقان نگاه خویش به صحرا دوخت
    صحرای خفته در غم و خاموشی
    بر جنب و جوش زنده ی تابستان
    پاییز داده رنگ فراموشی
    یک روز گاو آهن و خرمن کوب
    در کشتزار ، شور به پا می کرد
    با جی جیر دانه ی گندم را
    از ساقه های کاه جدا می کرد
    یک سال انتظار پر از امید
    پایان گرفت و کشته ثمر آورد
    خون خورد و رنج برد ، ولی ، هیهات
    شایان نبود آن چه به بر آورد
    آفت افتاده بود به حاصل ، سخت
    شاید گناه و معصیت افزون شد
    گر این چنین نبود چه بود آخر ؟
    آن سال های پر برکت چون شد ؟
    مالک رسید و برد از او سهمی
    وز بهر او چه ماند ؟ نمی داند
    اما یقین بهموسم یخبندان
    اهل و عیال ، گرسنه می ماند
    گویند شهر چاره ی او دارد
    در شهر کار هست و فراوان هست
    آنجا کسی گرسنه و عریان نیست
    غم نیست رنج نیست ولی نان هست
    فردا سه رهنورد ، ره خود را
    سوی امید گمشده پیمودند
    این هر سه رهنورد اگر پرسی
    دهقان و همسر و پسرش بودند
    در پیش سر نوشت پر از ابهام
    در پی ، غم گذشته ی محنت بار
    شش پای پینه بسته ی بی پاپوش
    می کوفت روی جاده ی ناهموار

  3. #13
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    هدیه ی نقره

    هدیه ات ، ای دوست !‌دیشب تا سحر
    ارام بود و با من راز گفت
    بی زبان با صد زبان شیرین و گرم
    قصه ها در گوش جانم بز گفت
    قصه ها از آرزو های دراز
    کز تباهی شان کسی آگه نشد
    نقل ها از اشک ها کاندر خفا
    جز نثار خک سر در ره نشد
    من ، درین نقش و نگار دلفریب
    رازتلخ زندگانی دیده ام
    چشم های خسته از اندوه و رنج
    چهره های استخوانی دیده ام
    ددیه ام آن کارگاه تیره را
    با فضای تنگ دود آلود او.
    رنگ دارد نفرت آور دود او
    درد دل ها ناله ها تک سرفه ها
    همصدای تق تق ابزار کار
    می کند برپا هیاهوی عجیب
    سینه سوز و جانگداز و مرگبار
    ددیه ام آن قطره ی خونی که ریخت
    بر درخشان نقره یی از سینه یی
    پاره یی دل بود و خونش کرده بود
    بیم فردایی ،‌ غم دوشینه یی
    سایه ی ترسی به چهری نقش بست
    وای !‌ اگر دانند از بیماریم
    کودکان را از کجا نانی برم
    روزگار تنگی و بیکاریم ؟
    دیده ام آن طفل کارآموز را
    با رخ در کودکی پژمرده اش
    گاه ، همچون اخگری سوزان شود
    چهر از استاد سیلی خورده ا ش
    اشک ریزد اشک دردی جانگداز
    زان دو چشم چون دو الماس سیاه
    بیم عمری زندگی با درد و رنج
    می تراود زان توانفرسانگاه
    آب و رنگ هدیه ات ای نازنین
    از سرشک دیده و خون دل است
    بازگرد و بازش از من بازگیر
    زانکه بهر من قبولش مشکل است
    گرچه بود این هدیه زیبا و ظریف
    چشم ظاهر بین سیمین کور بود
    وانچه را با چشم باطن دید او
    آوخ آوخ ، از ظرافت دور بود

  4. #14
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    رقاصه

    در دل میخانه سخت ولوله افتاد
    دختر رقاص تا به رقص در آمد
    گیسوی زرین فشاند و دامن پر چین
    از دل مستان ز شوق ، نعره برآمد
    نغمه ی موسیقی و به هم زدن جام
    قهقهه و نعره در فضا به هم آمیخت
    پیچ وخم آن تن لطیف پر از موج
    آتش شوقی در آن گروه برانگیخت
    لرزه ی شادی فکند بر تن مستان
    جلوه ی آن سینه ی برهنه ی چون عاج
    پولک زر بر پرند جامه ی او بود
    پرتو خورشید صبح و برکه ی مواج
    آن کمر همچو مار گرسنه پیچان
    صافی و لغزنده همچو لجه ی سیماب
    ران فریبا ز چک دامن شبرنگ
    چون ز گریبان شب ، سپیدی ی مهتاب
    رقص به پایان رسید و باده پرستان
    دست به هم کوفتند و جامه دریدند
    گل به سر آن گل شکفته فشاندند
    سرخوش و مستانه پشت دست گزیدند
    دختر رقاص لیک چون شب پیشین
    شاد نشد ، دلبری نکرد ، نخندید
    چهره به هم در کشید و مشت گره کرد
    شادی ی عشاق خسته را نپسندید
    دیده ی او پر خمار و مست و تب آلود
    مستی ی او رنگ درد و تلخی ی غم داشت
    باده در او می فروزد ، گرم و شرر خیز
    حسرت عمری نشاط و شور که کم داشت
    اوست که شادی به جمع داده همه عمر
    لیک دلش شادمان دمی نتپیده
    اوست که عمری چشانده باده ی لذت
    خود ، ولی افسوس جرعه یی نچشیده
    اوست که تا نالهاش غمی نفزاید
    سوخته اندر نهان و دوخته لب را
    اوست که چون شمع با زبانه ی حسرت
    رقص کنان پیش خلق ، سوخته شب را
    آه که باید ازین گروه ستمگر
    داد دل زار و خسته را بستاند
    شاید از این پس ، از این خرابه ی دلگیر
    پای به زنجیر بسته را برهاند
    بانگ بر آورد ای گروه ستمگر
    پشت مرا زیر بار درد شکستید
    تشنه ی خون شما منم ، منم آری
    گل نفشانید و بوسه هم نفرستید
    گفت یکی ،‌ زان میان که : دختره مست است
    مستی ی او امشب از حساب فزون است
    آه ببین چهره اش سیاه شد از خشم
    مست ... نه ، این بینوا دچار جنون است
    باز خروشید دخترک که : بگویید
    کیست ؟ بگویید از شما چه کسی هست ؟
    کیست که فردا ز خود به خشم نراند
    نقد جوانی مرا چو می رود از دست ؟
    کیست ؟ بگویید ! از شما چه کسی هست
    تا ز خراباتیان مرا برهاند ؟
    زندگیم را ز نو دهد سر و سامان
    دست مرا گیرد و به راه کشاند ؟
    گفته ی دختر ، میان مجمع مستان
    بهت و سکوتی عجیب و گنگ پرکند
    پاسخ او زان گروه می زده این بود
    از پی لختی سکوت .... قهقهه یی چند

  5. #15
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    فوق العاده

    نیمی از شب می گذشت و خواب را
    ره نمی افتاد در چشم ترم
    جانم از دردی شررزا می گداخت
    خار و سوزن بود گفتی بسترم
    بر سرشکم درد و غم می بست راه
    می شکست اندر گلو فریاد من
    بی خبر از رنج مادر ، خفته بود
    در کنارم کودک نوزاد من
    خیره گشتم لحظه یی بر چهره اش
    بر لب و بر گونه و سیمای او
    نقش یاران را کشیدم در خیال
    تا مگر یابم یکی مانای او
    شرمگین با خویش گفتم زیر لب
    با چه کس گویم که این فرزند توست ؟
    وز چه کس نالم که عمری رنج او
    یادگار لحظه یی پیوند توست ؟
    گر به دامان محبت گیرمش
    همچو خود آلوده دامانش کنم
    ننگ او هستم من و او ننگ من
    ننگ را بهتر که پنهانش کنم
    با چنین اندیشه ها برخاستم
    جامه و قنداق نو پوشاندمش
    بوسه یی بر چهر بی رنگش زدم
    زان سپس با نام مینا خواندمش
    ساعتی بگذشت و خود را یافتم
    در گذرگاهش و در پشت دری
    شسته روی چون گل فرزند را
    با سرشک گرم چشمان تری
    از صدای پای سنگینی فتاد
    لرزه بر اندام من ، سیماب وار
    طفل را افکندم و بگریختم
    دل پر از غم ، شانه ها خالی ز بار
    روز دیگر کودکی بازش خبر
    می کشید از عمق جان فریاد را
    داد می زد : ای ! فوق العاده ای
    خوردن سگ ، کودک نوزاد را

  6. #16
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    معلم و شاگرد

    بانگ برداشتم : آه دختر
    وای ازین مایه بی بند و باری
    بازگو ، سال از نیمه بگذشت
    از چه با خود کتابی نداری ؟
    می خرم ؟
    کی ؟
    همین روزها
    آه
    آه ازین مستی و سستی و خواب
    معنی ی وهده های تو این است
    نوشدارو پس از مرگ سهراب
    از کتاب رفیقان دیگر
    نیک دانم که درسی نخواندی
    دیگران پیش رفتند و اینک
    این تویی کاین چنین باز ماندی
    دیده ی دختران بر وی افتاد
    گرم از شعله ی خود پسندی
    دخترک دیده را بر زمین دوخت
    شرمگین زینهمه دردمندی
    گفتی از چشمم آهسته دزدید
    چشم غمگین پر آب خود را
    پا ،‌ پی پا نهاد و نهان کرد
    پارگی های جوراب خود را
    بر رخش از عرشق شبنم افتاد
    چهره ی زرد او زردتر شد
    گوهری زیر مژگان درخشید
    دفتر از قطره یی اشک ، تر شد
    اشک نه ، آن غرور شکسته
    بی صدا ، گشته بیرون ز روزن
    پیش من یک به یک فاش می کرد
    آن چه دختر نمی گفت با من
    چند گویی کتاب تو چون شد ؟
    بگذر از من که من نان ندارم
    حاصل از گفتن درد من چیست
    دسترس چون به درمان ندارم ؟
    خواستم تا به گوشش رسانم
    ناله ی خود که : ای وای بر من
    وای بر من ، چه نامهربانم
    شرمگینم ببخشای بر من
    نی تو تنها ز دردی روانسوز
    روی رخسار خود گرد داری
    اوستادی به غم خو گرفته
    همچو خود صاحب درد داری
    خواستم بوسمش چهر و گویم
    ما ، دو زاییده ی رنجچ و دردیم
    هر دو بر شاخه ی زندگانی
    برگ پژمرده از باد سردیم
    لیک دانستم آنجا که هستم
    جای تعلیم و تدریس پندست
    عجز و شوریدگی از معلم
    در بر کودکان ناپسندست
    بر جگر سخت دندان فشردم
    در گلو ناله ها را شکستم
    دیده می سوخت از گرمی ی اشک
    لیک بر اشک وی راه بستم
    با همه درد و آشفتگی باز
    چهره ام خشک و بی اعتنا بود
    سوختم از غم و کس ندانست
    در درونم چه محشر به پا بود

  7. #17
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    میراث

    آرام بگیر طفل من ، آرام
    وین شادی ی کودکانه را بس کن
    بنگر که ز درد ، پیکرم فرسود
    بیدردی بیکرانه را بس کن
    آرام بگیر ،‌طفل من ،‌آرام
    آِفته و بی قرار و دلتنگم
    دیوانه و گیج و مات و سرگردان
    در ماتم دوستان یکرنگم
    امروز دمی کنار من بنشین
    بر سینه ی من بنه سر خود را
    بازوی ظریف و خرد رابگشای
    در بر بفشار مادر خود را
    اشکش بزدا به نرمی انگشت
    با دست ظریف خویش بنوازش
    با دیده ی کنجکاو خود ، بنگر
    بر دیده ی او ،‌ که دانی از رازش
    ای کودک نازنین ، چنین روزی
    اوراق کتاب عشق را کندند
    اوراق کتاب عشق را آن روز
    در آتش خشم وکینه افکندند
    ای کودک نازنین ، چنین روزی
    بس غنچه ی عشق و آرزو ، پژمرد
    بس غنچه ی عشق و آرزو را باد
    با خود به مزار ناشناسی برد
    امروز هزار حیف !‌ حتی باد
    یک لحظه شمیمشان نمی آرد
    ای کودک نازنین ، نمی دانی
    کاین درد به جان من ،چه سنگین است
    می میرم و ناله بر نمی آرم
    لب دوخته ام چه چاره جز این است ؟
    این کینه که خوانده یی ز چشمانم
    بر گیر و به قلب خویش بسپارش
    از بود و نبود دهر این میراث
    از من به تو می رسد .... نگهدارش

  8. #18
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    ناشناس

    آه ، ای ناشناس ناهمرنگ
    بازگو ، خفته در نگاه تو چیست ؟
    چیست این اشتیاق سرکش و گنگ
    در پس دیده ی سیاه تو چیست ؟
    چیست این ؟ شعله یی ست گرمی بخش
    چیست این ؟ آتشی ست جان افروز
    چیست این ، اختری ست عالمتاب
    چیست این ؟‌ اخگری ست محنت سوز
    بر لبان درشت وحشی ی تو
    گرچه نقشی ز خنده پیدا نیست
    لیک در دیده ی تو لبخندی ست
    که چو او ، هیچ خنده زیبا نیست
    شوق دارد ،‌ چو خواهش عاشق
    از لب یار شوخ دلبندش
    شور دارد ، چو بوسه ی مادر
    به رخ نازدانه فرزندش
    آه ، ای ناشناس ناهمرنگ
    نگهی سخت ‌آشنا داری
    دل ما با هم است پیوسته
    گرچه منزل زما جدا داری
    آه ، ای ناشناس !‌ می دانم
    که زبان مرا نمی دانی
    لیک چون من که خواندم از نگهت
    از رخم نقش مهر می خوانی

  9. #19
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    آغوش رنجها

    وه !‌ که یک اهل دل نمی یابم
    که به او شرح حال خود گویم
    محرمی کو که ،‌ یک نفس ، با او
    قصه ی پر ملال خود گویم ؟
    هر چه سوی گذشته می نگرم
    جز غم و رنج حاصلم نبود
    چون به اینده چشم می دوزم
    جز سیاهی مقابلم نبود
    غمگساران محبتی !‌ که دگر
    غم ز تن طاقت و توانم برد
    طاقت و تاب و صبر و آرامش
    همگی هیچ نیمه جانم برد
    گاه گویم که : سر به کوه نهم
    سیل آسا خروش بردارم
    رشده ی عمر و زندگی ببرم
    بار محنت ز دوش بردارم
    کودکانم میان خاطره ها
    پیش ایند و در برم گیرند
    دست القت به گردنم بندند
    بوسه ی مهر از سرم گیرند
    پسرانم شکسته دل ،‌پرسند
    کیست آخر ، پس از تو ، مادر ما ؟
    که ز پستان مهر ، شیر نهد
    بر لب شیرخوار خواهر ما ؟
    کودکان عزیز و دلبندم
    زندگانی مراست بار گران
    لیک با منتش به دوش کشم
    که نیفتد به شانه ی دگران

  10. #20
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    کارمند

    مرا امشب ای زن ،‌دمی همزبان شو
    که تا قصه ی درد خود بازگویم
    تو را گویم آن غم که با کس نگفتم
    که گر راز گویم به همراز گویم
    تو را دانم ای زن گر افتد گزندی
    پناهی نداری مگر بازوانم
    دریغا !‌ از این ماجرا شرمگینم
    که خود بی پناهم که خود ناتوانم
    چه دردی ست ، آوخ ، چه درد گرانی
    پی لقمه یی نان ، به هر سو دویدن
    بر نکسان دغل ایستادن
    به پای فرومایه مردم خمیدن
    بسا روزگاران که طی شد ز عمرم
    که با خون دل خنده بر لب نهادم
    دریغا که با سفلگی خو گرفتم
    ز بس سفلگان را به پای اوفتادم
    رییس است او کارمندویم من
    غلط رفت ! من بنده ی پست اویم
    که غیر از خطایش صوابی نبینم
    که غیر از رضایش رضایی نجویم
    ندانم خطا ، باز ، از من چه سر زد
    که امروز بار دگر خشمگین شد
    ز جا جست ناگه خروشان و جوشان
    دو چشمش پر از خون رخش پر ز چین شد
    چنان ناسزا گفت کز خویش رفتم
    پریشان شدم زان همه هرزه گویی
    به نرمی نگاهی به هر سو فکندم
    گرینده از بیم آبرویی
    نهانی ز رحم و ز رقت نشانی
    به چشمان یاران همکار دیدم
    سراپای من شعله ی خشم و کین شد
    ز دل ناله یی آتشین برکشیدم
    لبم باز شد تا به فریاد گویم
    چه نازی که این منصب و پایه داری؟
    از آن در چنین پایه یی استواری
    که از پستی و سفلگی مایه داری
    کدامین هنر داری از من فزونتر
    مگردزدی و ژاژخایی و پستی ؟
    ترا گر نبود این هنرها که گفتم
    نبودی در این پایه کامروز هستی
    ولی زان همه گفته ها برنیامد
    ز لبهای خشکم مگر دود آهی
    که دانسته بودم که نان خواهد از من
    زن خسته ی ،‌ کودک بی گناهی
    چو دل بسته بودم بدین زندگانی
    ز آزادی و بی نیازی گسستم
    فرومایگی بین که طبع غنی را
    به پای فرومایه مردم شکستم
    کنون بهرت آورده ام نان چه نانی
    ز خواری و از بندگی حاصل من
    خورش گر ندارد مکن ناسپاسی
    که آغشته ، ای زن !‌ به خون دل من

صفحه 2 از 46 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/