صفحه 2 از 57 نخستنخست 1234561252 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 569

موضوع: شعرهای زنده یاد فروغ فرخزاد .

  1. #11
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    262
    Array

    پیش فرض

    حسرت


    از من رمیده ای و من ساده دل هنوز
    بی مهری و جفای تو باور نمی کنم
    دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این
    دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم
    رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید
    دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم
    دیگر چگونه مستی یک بوسه ترا
    دراین سکوت تلخ و سیه جستجو کنم
    یاد آر آن زن ‚ آن زن دیوانه را که خفت
    یک شب بروی سینه تو مست عشق و ناز
    لرزید بر لبان عطش کرده اش هوس
    خندید در نگاه گریزنده اش نیاز
    لبهای تشنه اش به لبت داغ بوسه زد
    افسانه های شوق ترا گفت با نگاه
    پیچید همچو شاخه پیچک به پیکرت
    آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه
    هر قصه ایی که ز عشق خواندی
    به گوش او در دل سپرد و هیچ ز خاطره نبرده است
    دردا دگر چه مانده از آن شب ‚ شب شگفت
    آن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است
    با آنکه رفته ای و مرا برده ای ز یاد
    می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
    ای مرد ای فریب مجسم بیا که باز
    بر سینه پر آتش خود می فشارمت

  2. #12
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    262
    Array

    پیش فرض

    یادی از گذشته



    شهریست در کنار آن شط پر خروش
    با نخلهای در هم و شبهای پر ز نور
    شهریست در کناره آن شط و قلب من
    آنجا اسیر پنجه یک مرد پر غرور
    شهریست در کنار آن شط که سالهاست
    آغوش خود به روی من و او گشوده است
    بر ماسه های ساحل و در سایه های نخل
    او بوسه ها ز چشم و لب من ربوده است
    آن ماه دیده است که من نرم کرده ام
    با جادوی محبت خود قلب سنگ او
    آن ماه دیده است که لرزیده اشک شوق
    در آن دو چشم وحشی و بیگانه رنگ او
    ما رفته ایم در دل شبهای ماهتاب
    با قایقی به سینه امواج بیکران
    بشکفته در سکوت پریشان نیمه شب
    بر بزم ما نگاه سپید ستارگان
    بر دامنم غنوده چو طفلی و من ز مهر
    بوسیده ام دو دیده در خواب رفته را
    در کام موج دامنم افتاده است و او
    بیرون کشیده دامن در آب رفته را
    کنون منم که در دل این خلوت و سکوت
    ای شهر پر خروش ترا یاد میکنم
    دل بسته ام به او و تو او را عزیز دار
    من با خیال او دل خود شاد میکنم

  3. #13
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    262
    Array

    پیش فرض

    پاییز


    از چهره طبیعت افسونکار
    بر بسته ام دو چشم پر از غم را
    تا ننگرد نگاه تب آلودم
    این جلوه های حسرت و ماتم را
    پاییز ای مسافر خاک آلوده
    در دامنت چه چیز نهان داری
    جز برگهای مرده و خشکیده
    دیگر چه ثروتی به جهان داری
    جز غم چه میدهد به دل شاعر
    سنگین غروب تیره و خاموشت ؟
    جز سردی و ملال چه میبخشد
    بر جان دردمند من آغوشت ؟
    در دامن سکوت غم افزایت
    اندوه خفته می دهد آزارم
    آن آرزوی گمشده می رقصد
    در پرده های مبهم پندارم
    پاییز ای سرود خیال انگیز
    پاییز ای ترانه محنت بار
    پاییز ای تبسم افسرده
    بر چهره طبیعت افسونکار

  4. #14
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    262
    Array

    پیش فرض

    وداع


    می روم خسته و افسرده و زار
    سوی منزلگه ویرانه خویش
    به خدا می برم از شهر شما
    دل شوریده و دیوانه خویش
    می برم تا که در آن نقطه دور
    شستشویش دهم از رنگ نگاه
    شستشویش دهم از لکه عشق
    زین همه خواهش بیجا و تباه
    می برم تا ز تو دورش سازم
    ز تو ای جلوه امید محال
    می برم زنده بگورش سازم
    تا از این پس نکند یاد وصال
    ناله می لرزد
    می رقصد اشک
    آه بگذار که بگریزم من
    از تو ای چشمه جوشان گناه
    شاید آن به که بپرهیزم من
    بخدا غنچه شادی بودم
    دست عشق آمد و از شاخم چید
    شعله آه شدم صد افسوس
    که لبم باز بر آن لب نرسید
    عاقبت بند سفر پایم بست
    می روم خنده به لب ‚ خونین دل
    می روم از دل من دست بدار
    ای امید عبث بی حاصل

  5. #15
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    262
    Array

    پیش فرض

    افسانه تلخ


    نه امیدی که بر آن خوش کنم دل
    نه پیغامی نه پیک آشنایی
    نه در چشمی نگاه فتنه سازی
    نه آهنگ پر از موج صدایی
    ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت
    سحر گاهی زنی دامن کشان رفت
    پریشان مرغ ره گم کرده ای بود
    که زار و خسته سوی آشیان رفت
    کجا کس در قفایش اشک غم ریخت
    کجا کس با زبانش آشنا بود
    ندانستند این بیگانه مردم
    که بانگ او طنین ناله ها بود
    به چشمی خیره شد شاید بیابد
    نهانگاه امید و آرزو را
    دریغا آن دو چشم آتش افروز
    به دامان گناه افکند او را
    به او جز از هوس چیزی نگفتند
    در او جز جلوه ظاهر ندیدند
    به هرجا رفت در گوشش سرودند
    که زن را بهر عشرت آفریدند
    شبی در دامنی افتاد و نالید
    مرو ! بگذار در این واپسین دم
    ز دیدارت دلم سیراب گردد
    شبح پنهان شد و در خورد بر هم
    چرا امید بر عشقی عبث بست ؟
    چرا در بستر آغوش او خفت ؟
    چرا راز دل دیوانه اش را
    به گوش عاشقی بیگانه خو گفت ؟
    چرا؟...او شبنم پاکیزه ای بود
    که در دام گل خورشید افتاد
    سحرگاهی چو خورشیدش بر آمد
    به کام تشنه اش لغزید و جان داد
    به جامی باده شور افکنی بود
    که در عشق لبانی تشنه می سوخت
    چو می آمد ز ره پیمانه نوشی
    به قلب جام از شادی می افروخت
    شبی نا گه سر آمد انتظارش
    لبش در کام سوزانی هوس ریخت
    چرا آن مرد بر جانش غضب کرد ؟
    چرا بر ذره های جامش آویخت ؟
    کنون این او و این خاموشی سرد
    نه پیغامی نه پیک آشنایی
    نه در چشمی نگاه فتنه سازی
    نه آهنگ پر از موج صدایی

  6. #16
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    262
    Array

    پیش فرض

    گریز و درد


    رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
    راهی بجز گریز برایم نمانده بود
    این عشق آتشین پر از درد بی امید
    در وادی گناه و جنونم کشانده بود
    رفتم که داغ بوسه پر حسرت ترا
    با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم
    رفتم که نا تمام بمانم در این سرود
    رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم
    رفتم ‚ مگو ‚ مگو که چرا رفت ‚ ننگ بود
    عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
    از پرده خموشی و ظلمت چو نور صبح
    بیرون فتاده بود به یکباره راز ما
    رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
    در لابلای دامن شبرنگ زندگی
    رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
    فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی
    من از دو چشم روشن و گریان گریختم
    از خنده های وحشی طوفان گریختم
    از بستر وصال به آغوش سرد هجر
    آزرده از ملامت وجدان گریختم
    ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
    دیگر سراغ شعله آتش زمن مگیر
    می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
    مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر
    روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
    در دامن سکوت به تلخی گریستم
    نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
    دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم

  7. #17
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    262
    Array

    پیش فرض

    انتقام



    باز کن از سر گیسویم بند
    پند بس کن که نمیگیرم پند
    در امید عبثی دل بستن
    تو بگو تا به کی آخر تا چند
    از تنم جامه برآر و بنوش
    شهد سوزنده لبهایم را
    تا یکی در عطشی دردآلود
    به سر آرم همه شبهایم را
    خوب دانم که مرا برده ز یاد
    من هم از دل بکنم بنیادش
    باده ای ‚ ای که ز من بی خبری
    باده ای تا ببرم از یادش
    شاید از روزنه چشمی شوخ
    برق عشقی به دلش تافته است
    من اگر تازه و زیبا بودم
    او ز من تازه تری یافته است
    شاید از کام زنی نوشیده است
    گرمی و عطر نفسهای مرا
    دل به او داده و برده است ز یاد
    عشق عصیانی و زیبای مرا
    گر تو دانی و جز اینست بگو
    پس چه شد نامه چه شد پیغامش
    خوب دانم که مرا برده ز یاد
    زآنکه شیرین شده از من کامش
    منشین غافل و سنگین و خموش
    زنی امشب ز تو می جوید کام
    در تمنای تن و آغوشی است
    تا نهد پای هوس بر سر نام
    عشق طوفانی بگذشته او
    در دلش ناله کنان می میرد
    چون غریقی است که با دست نیاز
    دامن عشق ترا می گیرد
    دست پیش آر و در آغوش گیر
    این لبش این لب گرمش ای مرد
    این سر و سینه سوزنده او
    این تنش این تن نرمش ای مرد

  8. #18
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    262
    Array

    پیش فرض

    دیو شب



    لای لای، ای پسر کوچک من
    دیده بربند که شب آمده است
    دیده بر بند که این دیو سیاه
    خون به کف ‚ خنده به لب آمده است
    سر به دامان من خسته گذار
    گوش کن بانگ قدمهایش را
    کمر نارون پیر شکست
    تا که بگذاشت بر آن پایش را
    آه بگذار که بر پنجره ها
    پرده ها را بکشم سرتاسر
    با دو صد چشم پر از آتش و خون
    میکشد دم به دم از پنجره سر
    از شرار نفسش بود که سوخت
    مرد چوپان به دل دشت خموش
    وای آرام که این زنگی مست
    پشت در داده به آوای تو گوش
    یادم آید که چو طفلی شیطان
    مادر خسته خود را آزرد
    دیو شب از دل تاریکی ها
    بی خبر آمد و طفلک را برد
    شیشه پنجره ها می لرزد
    تا که او نعره زنان می آید
    بانگ سر داده که کو آن کودک
    گوش کن پنجه به در می ساید
    نه برو دور شو ای بد سیرت
    دور شو از رخ تو بیزارم
    کی توانی برباییش از من
    تا که من در بر او بیدارم
    ناگهان خامشی خانه شکست
    دیو شب بانگ بر آورد که آه
    بس کن ای زن که نترسم از تو
    دامنت رنگ گناهست گناه
    دیوم اما تو زمن دیوتری
    مادر و دامن ننگ آلوده!
    آه بردار سرش از دامن
    طفلک پاک کجا آسوده ؟
    بانگ می میرد و در آتش درد
    می گدازد دل چون آهن من
    میکنم ناله که کامی، کامی
    وای بردار سر از دامن من

  9. #19
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    262
    Array

    پیش فرض

    عصیان


    به لبهایم مزن قفل خموشی
    که در دل قصه ای ناگفته دارم
    ز پایم باز کن بند گران را
    کزین سودا دلی آشفته دارم
    بیا ای مرد ای موجود خودخواه
    بیا بگشای درهای قفس را
    اگر عمری به زندانم کشیدی
    رها کن دیگرم این یک نفس را
    منم آن مرغ آن مرغی که دیریست
    به سر اندیشه پرواز دارم
    سرودم ناله شد در سینه تنگ
    به حسرتها سر آمد روزگارم
    به لبهایم مزن قفل خموشی
    که من باید بگویم راز خودرا
    به گوش مردم عالم رسانم
    طنین آتشین آواز خود را
    بیا بگشای در تا پر گشایم
    بسوی آسمان روشن شعر
    اگر بگذاریم پرواز کردن
    گلی خواهم شدن در گلشن شعر
    لبم بوسه شیرینش از تو
    تنم با بوی عطرآگینش از تو
    نگاهم با شررهای نهانش
    دلم با ناله خونینش از تو
    ولی ای مرد ای موجود خودخواه
    مگو ننگ است این شعر تو ننگ است
    بر آن شوریده حالان هیچ دانی
    فضای این قفس تنگ است تنگ است
    مگو شعر تو سر تا پا گنه بود
    از این ننگ و گنه پیمانه ای ده
    بهشت و حور و آب کوثر از تو
    مرا در قعر دوزخ خانه ای ده
    کتابی خلوتی شعری سکوتی
    مرا مستی و سکر زندگانی است
    چه غم گر در بهشتی ره ندارم
    که در قلبم بهشتی جاودانی است
    شبانگاهان که مه می رقصد آرام
    میان آسمان گنگ و خاموش
    تو در خوابی و من مست هوسها
    تن مهتاب را گیرم در آغوش
    نسیم از من هزاران بوسه بگرفت
    هزاران بوسه بخشیدم به خورشید
    در آن زندان که زندانبان تو بودی
    شبی بنیادم از یک بوسه لرزید
    به دور افکن حدیث نام ای مرد
    که ننگم لذتی مستانه داده
    مرا میبخشد آن پروردگاری
    که شاعر را دلی دیوانه داده
    بیا بگشای در تا پر گشایم
    بسوی آسمان روشن شعر
    اگر بگذاریم پرواز کردن
    گلی خواهم شدن در گلشن شعر

  10. #20
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    262
    Array

    پیش فرض

    شراب و خون


    نیست یاری تا بگویم راز خویش
    ناله پنهان کرده ام در ساز خویش
    چنگ اندوهم خدا را زخمه ای
    زخمه ای تا برکشم آواز خویش
    برلبانم قفل خاموشی زدم
    با کلیدی آشنا بازش کنید
    کودک دل رنجه ی دست جفاست
    با سر انگشت وفا نازش کنید
    پر کن این پیمانه را ای هم نفس
    پر کن این پیمانه را از خون او
    مست مستم کن چنان کز شور می
    باز گویم قصه افسون او
    رنگ چشمش را چه میپرسی ز من
    رنگ چشمش کی مرا پا بند کرد
    آتشی کز دیدگانش سر کشید
    این دل دیوانه را دربند کرد
    از لبانش کی نشان دارم به جان
    جز شرار بوسه های دلنشین
    بر تنم کی مانده است یادگار
    جز فشار بازوان آهنین
    من چه میدانم سر انگشتش چه کرد
    در میان خرمن گیسوی من
    آنقدر دانم که این آشفتگی
    زان سبب افتاده اندر موی من
    آتشی شد بر دل و جانم گرفت
    راهزن شد راه ایمانم گرفت
    رفته بود از دست من دامان صبر
    چون ز پا افتادم آسمانم گرفت
    گم شدم در پهنه صحرای عشق
    در شبی چون چهره بختم سیاه
    ناگهان بی آنکه بتوانم گریخت
    بر سرم بارید باران گناه
    مست بودم ‚ مست عشق و مست ناز
    مردی آمد قلب سنگم را ربود
    بس که رنجم داد و لذت دادمش
    ترک او کرد چه می دانم که بود
    مستیم از سر پرید ای همنفس
    بار دیگر پرکن این پیمانه را
    خون بده خون دل آن خودپرست
    تا به پایان آرم این افسانه را

صفحه 2 از 57 نخستنخست 1234561252 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/