صفحه 2 از 7 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 66

موضوع: خلوت شبهای تنهایی | فهیمه رحیمی

  1. #11
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    (10)
    داشتم برای هر دویمان چای می ریختم که ضربه ای به در زده شد وقتی در را باز کردم ، آقا حبیب که کت نیمدارش را به جای چتر روی سر انداخته بود ، گفت : برگها راه ناودان را گرفته اند و باران رد نمی شه . گفتم : بفرما تو من بازش می کنم ، صمصام از جا بلند شد و گفت : من اینکارو می کنم و با داخل شدن آقا حبیب او از در خارج شد . آقا حبیب کت را از روی سرش بر داشت و کنار بسط چای نشست و گفت : آب بارون اگه رد نشه سقف اتاق رو خیس می کنه . خوب شد به موقع فهمیدم . استکان چای رو مقابل آقا حبیب گذاشتم و گفتم : فکرش رو نکن حالا که به خیر گذشت چای بفرمایین .

    باز کردن ناودان به نظرم طولانی شد بلند شدم تا ببینم چرا صمصام دیر کرده که دیدم نزدیک لب پشت بام رو به خرابه ایستاده و داره یکی یکی برگها رو از بالا به پایین پرواز می ده . در تبانی باران و باد ، صمصام موجودی شده بود سر تا پا خیس آب اما گویی ضربات باران و باد را حس نمی کرد حتی به هنگامی که به نام صدایش کردم تا آخرین برگ را رها نکرد ، به سویم توجه نکرد . فکر کردم بازی اش گرفته و دارد تفریح می کند اما وقتی به سوی اتاق آمد و ساییده شده بر من وارد اتاق شد ، کوچترین انبساط خاطری در چهره اش دیده نمی شد . اشتباه نکرده بودم که فکر کردم حضور من و آقا حبیب را فراموش کرده ، چرا که وقتی آقا حبیب با کلام خود که گفت : وای سر تا پایتان خیس آب است ، یکه های خورد و به خود آمد و با نشاندن لبخند کمرنگی حضور ما را درک کرد .
    پس از رفتن آقا حبیب روبرویش نشستم و پرسیدم : صمصام خوبی ؟ کتاب و جزوه هایش را بی حوصله روی هم گذاشت و گفت : فردا می ریم بیرون شهر . بعد بلند شد و کتری را بر داشت و استکان های کثیف چای را هم در دست دیگر گرفت و به هنگام خارج شدن از اتاق گفت : تو سینه ام چیزی در حال انفجاره که نمی دونم چیه .
    وقتی بالا آمد دیگر آن صمصامی که از اتاق خارج شده بود نبود . کتری را که زمین گذاشت مشغول خشک کردن استکان ها شد و گفت : طبابت کار خودش رو کرده و درد پای مولود خانم بهتر شده . به قول خودش از وقتی رژین گرفته و شبها شام نمی خوره ، حالش خیلی بهتره . به طرز تلفظ مولود خانم که رژیم را رژین می گفت خندیدم اما صحنه بازی با برگ خود او را فراموش نکرده بودم و با احتیاط پرسیدم : « صمصام » می شه بگی تو امروز چت بود ؟ اون از چاپخونه و مرکب ریختن ات تو ماشین که حواست نبود و مرکب ها لبریز شد ، این هم از ناودون خالی کردنت که مثل بچه ها ، برگ ها رو یکی یکی ول می کردی تو خرابه .و . . .
    صمصام پرسید : حوصله تو را سر بردم ؟ با قاطعیت گفتم : نه ! این چه حرفیه اما راستش کمی نگرانت هستم ، اگه چیزی هست بگو شاید بتونم کمکت کنم . گوشه اتاق نشست و زانو بغل کرد و گفت : دلم برای خونواده ام تنگ شده . مخصوصاً « سایه » خواهر کوچیکم که کمتر از « سحابه » زیر نفوذه . دوست دارم ببینمش ! خندیدم و گفتم این که ماتم گرفتن نداره خوب برو ببین . سر تکان داد و گفت : تو متوجه نیستی رفتن من به هر دلیل که باشه ، این طور استنباط می شه که اومدم . . . تو حرفش رفتم و گفتم : منت کشی ، اما من با نظرت مخالفم و فکر می کنم داری اشتباه می کنی . گفت : تو که اونها رو نمی شناسی . گفتم : ترو خوب می شناسم و می دونم تا زمانی که اون ها رو نبینی و خاطرت از سلامتی خانواده ات جمع نشه ، به کار خرابی ات ادامه می دی . پس تا یک تی پا بهت نزدن و بیرونت نکردن و کارت رو از دست ندادی ، زود تر بجنب . با لحن تمسخر آمیزی گفت : منو بیکار موندن ؟ فراموش کردی بابا جانم که تو بازار تاجره کمکم می کنه ؟ اینو به کسی بگو که تو هفت آسمون یک ستاره نداشته باشه !
    گفتم : فردا بعد از ظهر به یک بهانه برو خونتون و همگی را ببین و برگرد . وقتی تو دلت تنگ شده باشه ، وای به احوال مادرت . خنده زیر لبی کرد و هیچ نگفت .
    صبح صبحانه خورده نخورده ، بلند شد و گفت : حاضر شو بریم . متعجب پرسیدم من کجا بیام ؟ خودت برو ! نشان داد که حرفم اعصابش رو خرد کرده و حوصله شنیدن وراجی های مرا نداره . دستم رو کشید و گفت : بلند شو گفتم ! خونه نمی ریم هوس کردم از جهنم بزنم بیرون . انگار ، نه انگار که این جهنم او اتاق من هم هست و من بر خلاف عقیده اش اینجا را بهشت می بینم . به تمسخر گفتم : حالا دیگه این جا شد جهنم ؟ ! نگاه خیره ای به چهره ام انداخت بدون کلام پشت به من نمود و از میان دفاترش دفتری بر داشت و خواست از در اتاق خارج شود که گفتم : حالا چرا با این عجله من که نگفتم برای گردش نمی یام صبر کن تا لباس بپوشم . او بیرون در ایستاد و سر به آسمان بلند کرد و من هم تند و تند سفره را جمع کردم و لباس پوشیدم . طبق معمول ، ما تا پایمان به در حیاط رسید ، سر و کله مولود خانم هم پیدا شد و به سلام و علیک و صبح بخیر گفتن ما قناعت نکرد و رو به صمصام کرد و پرسید : به نظر شما من لاغر نشدم ؟ چیزی نمانده بود بقی بزنم زیر خنده اما خود را کنترل کردم و فهمیدم مخاطب مولود خانم آقا دکتر صمصام است نه من ! صمصام نگاهی گذرا به سر تا پای مولود خانم انداخت و با آوردن لبخندی بر لب گفت : چرا به نظرم ضعیف شده اید . اگر همین طور پیش بروید سلامتی کامل خود را به دست می آورید . مولود خانم با گفتن خدا خیرت بدهد جوون ، ما را بدرقه کرد . از در که خارج شدیم به شوخی گفتم : تو زنک را به کشتن می دهی ، نکنه خیال داری از او سوفیا لورن بسازی ؟ کنار خرابه ایستاد و نگاهش را تا انتهای خرابه کش داد و گفت : بیمار را تو به من معرفی کردی ! چند تا از بچه های کوچه ته خرابه داشتند تیله بازی می کردند و از سر و وضع گلی شان معلوم بود که چند ساعتی زود تر از ما بیدار شده اند . صمصام گفت : کاش اینجا یک درخت گردویی ، توتی ، چیزی بود که بچه ها رو مشغول می کرد . با قاطعیت گفتم : خاطرت آسوده ، که با وجود مولود خانم هیچ بچه ای حق نزدیک شدن به درخت را پیدا نمی کرد . مگه خبر نداری « زنک » گنج آبا و اجدادی توی این خرابه چال کرده ! صمصام به طرف سر کوچه به اه افتاد و زیر لبی گفت : تو هم دست کمی از او نداری ! از حرفش آرزده خاطر شدم و خواستم راهم را به طرف خانه کج کنم که فهمید و با لبخند آشکاری گفت : شوخی کردم قهر نکن ! وقتی در کنارش به راه افتادم بی اختیار گفتم : از خود راضی ! لبخند دیگری تحویلم داد که باعث شد آرزدگی ام را فراموش کنم و مثل بچه سر براهی به دنبالش حرکت کنم . جرأت نکردم که بپرسم مقصد کجاست و خیال دارد مرا با خود به کجا بکشاند . روز جمعه بود و تک و توکی مغازه باز بود . با دلخوری گفتم : انگاری خیابون ها شده قبرستون . حرفمو نفهمید و پرسید : چی گفتی ؟ سر تکان دادم به نشانه هیچی و سکوت کردم تا ببینم آخر این راه به کجا ختم می شه .
    * * *

  2. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #12
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    (11)
    صمصام مرا با خود برد بیابان . جایی که تا چشم کار می کرد زمین بی آب و علف دیده می شد . هرم آفتاب روی خاک داغ سراب و تشنگی به ارمغان آورد . متعجب از انتخاب او پرسیدم : « صمصام » این جا کجاست ؟ سرد و بی روح پاسخ داد : برهوت . پرسیدم : خب ما در این برهوت چه می کنیم ؟ با همان لحن گفت : دنبال روح کسانی می گردیم که روزی در اینجا مأوا داشتند . فکر کردم صمصام زده به سرش و دیوانه شده دستش رو گرفتم و گفتم تو خل شدی بیا برگردیم . نگاه غضب آلودی به چهره ام انداخت و ضمن دور شدن از من گفت : اگه حوصله جستجو نداری می تونی برگردی ! گیج و متحیر ایستاده بودم و به او که از من فاصله می گرفت نگاه کردم . بوی گندی که از گودالی بر می خاست و هجوم مگس و پشه وا دارم ساخت تصمیم بگیرم که آیا برگردم یا با او راهی شوم . قدم هایم به دنبال او حرکت کرد و شتابزده خود را به او رساندم تا شاید تغییر رأی دهد و با هم برگردیم . آفتاب پاییزی حرارت تابستان را یافته بود و بادی که می وزید عرق را روان نشده خشک می کرد . به صمصام که رسیدم گفتم : صمصام بیا برگردیم من تشنمه . نیم نگاهی به صورتم کرد و گفت : یا تحمل کن یا برگرد . گفتم : آخه تو بگو اینجه برای چه کاری آمده ایم تا منم بتونم تصمیم بگیرم که بمونم یا برگردم . ایستاد و نگاهی به شرق و سپس نگاهی به غرب انداخت و گفت : من که گفتم دنبال روح می گردم . بی حوصله گفتم : بسیار خوب اکا چرا روز ؟ مرده ها شبها آزادند . بی حوصله شده بود ، گفت : تو حتی به قدر « نادر » طاقت نداری . اسم نادر برایم نا آشنا و بیگانه بود . با خود فکر کردم که او با آدم دیگری هم به این بیابان آمده و ناگهان به یاد دوست دوران دبیرستانش افتادم و بی اختیار گفتم : اما این جا که آلونکی وجود نداره ؟ فهمید که نادر را شناخته ام و لبخند مسرتی بر لب آورد و گفت : سالها از آن روز می گذره . اون آلونک ها همراه با آدمهاش خاک شده و فراموش شده اند . اما می دانیم که وجود داشته اند . پرسیدم : خب که چی ؟ آیا فکر می کنی آنها گنجی در این بیابان پنهان کرده اند و من و تو می بایست آن را پیدا کنیم ؟ سر تکان داد و راه بازگشت در پیش گرفت و گفت : با تو به هیچ کجا نمی رسم . در آن لحظه خوشحال بودم که تصمیم گرفته برگردیم . بوی زباله های زیر خاک مدفون شده آزار دهنده بود وقتی خود را به جاده اسفالته رساندیم ، در چهره « صمصام »: غم عظیمی دیدم و دانستم که رفیق و همسفر خوبی نبوده ام . مقابل اتومبیلی که به شهر می رفت دست تکان دادم و خوشبختانه توقف کرد . وقتی در اتومبیل کنارش نشستم او هنوز به بیابان نظر داشت . آهسته اما به طوری که بشنود گفتم : « متاسفم » . بدون آنکه نگاهم کند گفت : حرفشو نزن ! از کم طاقتی و بی حوصلگی که نشان داده بودم ، خجالت زده و خشمگین شدم که چرا به صمصام فرصت ندادم تا جستجو کند ، او آدمی نبود که بی هدف و به دنبال قصدی پوچ مرا با خود همراه کرده باشد . از این سفر چه قصدی داشت و چه می خواست بگوید و نشان دهد که مجالش ندادم . اگر بو آزار دهنده بود بری هر دوی ما بود و من مثل بچه ننه ها رفتار کرده بودم و موجب شده بودم تا او راه بازگشت در پیش بگیرد . پشیمان و نادم از رفتارم دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم : « صمصام » بیا برگردیم . قول می دم که ساکت باشم و هر چه بگویی انجام دهم . نشان داد که بی حوصله است و دستش را از زیر دستم بیرون کشید و نگاهش را به خیابان معطوف کرد . من از نادر اون بچه پولدار که هوایی جز هوای پاک شمال شهر و بوی ادوکلن بوی دیگری استنشاق نکرده بود ، نازک نارنجی تر رفتار کرده بودم . در صورتی که بوی جوی مقابل خانه ام کمتر از بوی آن گودال و بویی که باد به همراه می آورد نیز کمتر از بویی نبود که به هنگام ریختن زباله در خرابه به مشام می رسید .

    راننده ما را درمرکز شهر پیاده کرد و به راه خود رفت . صمصام در خط اتوبوس ایستاد و پرسید : با من میای ؟ بدون آنکه بدانم مقصد کجاست تنها برای جبران اشتباه اولم گفتم : آره میام . در ازدحام مردمی که سوار شده بودند ، تنها چشمم صمصام را می پایید تا مبادا پیاده شود و من جا بمانم . آخر خط پیاده شدیم و در صف دیگری ایستادیم و هنگام سوار شدن روی یک صندلی کنار هم نشستیم . دلم می خواست او زبان باز کند و حرف بزند تا بدانم به چی فکر می کند و ذهنش در حول و پیرامون چه چیز دور می زند . دو ایستگاه را پشت سر گذاشته بودیم که زبان باز کرد و گفت من کنار می ایستم تو زنگ بزن اگر « غاصب » در را باز کرد سراغ مرا بگیر و بعد زود خداحافظی کن و برگرد ، اما اگر مادرم یا یکی از خواهرانم در را باز کردند بگو صمصام سر کوچه ایستاده و با شما کار دارد . گفتم : باشه تو فقط خونه رو نشونم بده بقیه اش با من . آثار نگرانی در صورتش دیده می شد ، برای آنکه از نگرانی اش بکاهم گفتم : اگر « غاصب » در را باز کرد می تونم بعد از سراغ گرفتن از تو لقمه نانی گدایی کنم به جانت قسم هم گرسنه ام و هم تشنه . نگاهی پر تردید به ساعتش انداخت و گفت : ساعت سه بعد از ظهره ؟ ! گفتم : بله ! سه ساعت از وقت غذا خوردنمون گذشته و تو انگار ، نه انگار . از روی تأسف سر تکان داد و گفت : یک ایستگاه مونده به خانه ما پیاده می شیم و می ریم اغذیه فروشی ! گفتم : نه داداش بعد از ملاقات تو اینکار را می کنیم . دلم می خواد ساندویچ رو با خیال آسوده قورت بدم . رو از من برگرداند و به خیابان نظر دوخت تا هیجانی که به او دست داده بود نبینم ، اما من لرزش کنار لبش را دیدم .

  4. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #13
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    (12)
    فصل 5


    خانه پدری صمصام در کوچه ای عریض و طویل قرار داشت . صمصام اول نگاهی محتاطانه به کوچه انداخت و چون آن را خلوت یافت در کنارم به راه افتاد و چند گام مرا بدرقه کرد و گفت : پلاک پنج در آبی ، سمت راست . راه افتادم و صدای او را از پشت سرم شنیدم که گفت : من جلوی باجه تلفن می ایستم . برنگشتم و به راه خود ادامه دادم خانه را یافتم و ایستادم تا زنگ بزنم در همان حال به سوی راهی که آمده بودم نگاه کردم صمصام را دیدم از آن فاصله فهمید که برای زدن زنگ مردد هستم با حالتی عصبی نشان داد که زود تر کارم را انجام بدهم . زنگ را که فشردم ، خدا ، خدا کردم که مادرش در را به رویم باز کند ، نا خود آگاه حس می کردم که با او راحت تر صحبت خواهم کرد تا غاصب و خواهرانش . با شنیدن صدای زنانه ای که پرسید : کیه ؟ دلم گرم شد و با امیدواری گفتم : باز کنید . در کمی گشوده شد و چهره ظریف و جوانی روبرویم سبز شد که با دیدن یک نا آشنا ترشی زود گذری در چهره اش ظاهر شد و با لحنی نا خشنود پرسید : فرمایشی دارین ؟ مثل آدمهای عقب افتاده دست و پایم را گم کردم و تموج کنان گفتم : صمصام ، صمی . . . با شما کار داره . دیدم چشمانش فراخ شد و دهان گشود تا حرفی بزند که پشیمان شد و به جای آن از خانه سر کشید بیرون و به راست و چپ نگاه کرد و پرسید : منظور شما برادرمه ؟ پس کو ، کجاست ؟ با انگشت به سر کوچه اشاره کردم و گفتم اونجاست . ذوق زده به داخل خانه دوید و با صدای بلند فریاد کشید : مادر ، سحابه ، بیاین صمصام اومده . لحظاتی بعد دو نفر دوان دوان خود را به حیاط رساندند . مادر صمصام پریشان تر از دو دخترش با دمپایی لنگه بلنگه از در خارج شد و روبروی من ایستاد و پرسید : کو ، کجاست پسرم ؟ سعی کردم آرامش کنم و بگویم همین جاست ، جلوی باجه تلفن . پرسید : پس چرا نیومد خونه ؟ این را گفت و بدون اینکه منتظر پاسخ من شود ، به طرف سر خیابان دوید و به دنبال او دو دخترش روان شدند . نمی دانستم همان جا بمانم یا اینکه من هم حرکت کنم . خوشبختانه کوچه و خیابان خلوت بود و توجه هیچ رهگذری جلب نشده بود . با گامهایی آرام و آهسته حرکت کردم تا آن سه بدون مزاحمت من یکدیگر را دیدار کنند . به سر خیابان نرسیده بودم که دیدم ، آنها در حالیکه صمصام را در میان خود گرفته اند ، به سوی خانه پیش می آیند . نمی دانستم خوشحالم یا غمگین . این دو حس همزمان به قلبم چنگ انداخته بود و مرا دچار احساس غریبی ساخته بود . پشت به آنها نمودم و آرزو کردم مرا نا دیده بگیرند و به راه خود بروند که صدای صمصام مرا بر جای میخکوب کرد که گفت : بچه ها این دوست و برادر من علی یه . من این چند ماه با علی زندگی می کردم و با هم یک جا کار می کنیم . سرعت کلام صمصام به تحیرم انداخت . او مرا و زندگی چند ماهه اش را در سطری کوتاه و مجمل بیان کرده بود . رذو به آنها گرداندم و بار دیگر سلام کردم . پاسخ این سلام گرم و مهربانانه بود که از سوی هر سه آنها ابراز شد . تمام صورت مادر گویی می خندید و نگاه دلسوز و مهربانش را لحظه ای به صورت صمصام و لحظه دیگر به صورت من می افکند و عادلانه شادی اش را بین ما تقسیم می کرد . صمصام خود را از حلقه آن ها خارج کرد و در کنار من ایستاد و با انداختن دست زیر بازویم آرام گفت : کلک غاصب را کنده اند . وقتی تعجبم را دید ، گفت : من هم زیاد نمی دانم فقط می دانم خانه بی س خر شده . صمصام مرا با خود می برد و ما چند گام جلو تر از خانواده اش حرکت می کردیم . مقابل در خانه که رسیدیم صمصام ایستاد تا دیگران به ما برسند و با تعارف مادر و هل دادن صمصام به درون خانه پای گذاشتم و از آن جا به اتاق پذیرایی هدایت شدم . با دیدن خانه و زندگی صمصام به او حق دادم که اتاقم را انباری و جهنم بخواند . زندگی ساده اما تمیزی پیش روی داشتم که کامل به نطر می رسید . با آورده شدن چای ، یاد شکم گرسنه ام افتادم و از نوشیدن چای سر باز زدم که صمصام متوجه شد و پرسید : تو آشپزخونه چیزی برای خوردن پیدا می شه ؟ مادر که فهمید ما گرسنه ایم ، به سرعت از جا بلند شد و به دنبالش دخترها حرکت کردند . صمصام بلند شد و نگاهی مشتاق و مو شکاف به اطراف انداخت و با صدایی که فقط من می شنیدم گفت : باورت می شه که دیگه توی این خونه صدای پای غاصب به گوش نمی رسه ؟ گفتم : اما باور کن که صدای شکم گرسنه ام پرده گوشم رو داره پاره می کنه . برای اولین بار با صدای بلند خندید . رگ احساسم جنبید و گفتم : چیه داری تو آسمان خوشبختی پرواز می کنی و از حال من بدبخت مفلوک بی ستاره غافل شدی . خواست پاسخم را بدهد که مادرش وارد شد و ما را به سر سفره دعوت کرد . هم غذای خانگی بود و هم من و صمصام بسیار گرسنه بودیم . وقتی دست از غذا کشیدیم که دیگر چیزی در سفره باقی نمانده بود . ولع سیری نا پذیری یافته بودیم که موجب حیرتمان شده بود و باعث خنده دیگران . وقتی چای تعارفمان می شد ، نگاهم به نگاه سحابه افتاد صورت خندان لحظه پیش به صورتی خشک و فکور تغییر شکل داده بود . بی اختیار خود را جمع نمودم و در یافتم در جمعی هستم که به جز یک نفر شناختی نسبت به دیگران ندارم . همین احساس ، گرمی وجودم را به سرعت زائل و سردی مشمئز کننده ای به جایش نشاند . طعم و مزه چای را نفهمیدم و با خالی شدن فنجان از جایم بلند شدم تا آنها را ترک کنم . حرکتم صمصام را مشوش کرد و پرسید : چرا بلند شدی ؟ گفتم : رفع زحمت می کنم ، می دانم حرفهای بسیاری دارید که به هم بگویید . دستم را کشید و سر جایم نشاند و گفت : تو دیگه غریبه نیستی و اسراری باقی نمونده که ندونی پس بنشین و فکر رفتن را از سرت بیرون کن . نمی توانستم به او بگویم که خود را غریب و تنها حس می کنم و دلم می خواهد آنها را ترک کنم . برای آنکه « صمصام » را نرنجانده باشم ، به اجبار نشستم و در مقابل تعارفات بیشمار مادرش با لبخندی تصنعی تشکر کردم . ناگهان دلم هوای آن اتاق روی پشت بام را کرد و حس کردم حتی دلم برای چهره مولود خانم نیز تنگ شده است . چه خوش آیند بود اگر صمصام رهایم می کرد و اجازه می داد به راه خود بروم . نا آرامی ام آشکار شده بود ، به طوری که مادر « صمصام » گفت : خسته به نظر می رسید ! به جای من صمصام گفت : صبح زود از خونه زدیم بیرون من روز تعطیلی اش را خراب کردم . حرفهای دیگرشان را نفهمیدم آن چنان خموش و در خود فرو رفته گشتم که متوجه نشدم در اتاق خالی و تنها مانده ام . به راستی تنفس کردن در آن اتاق نامأنوس دشوار بود . از جا بلند شدم و مانند سارقین پاورچین پاورچین از اتاق خارج شدم و خود را به حیاط رساندم و بدون آنکه دیده شوم از خانه خارج شدم . در خیابان از ترس دستگیری ، راه نمی رفتم ، بلکه می دویدم تا هر چه سریعتر از آن جا دور شوم .

  6. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #14
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    (13)
    آسمان گرفته و بارانی بر سنگینی که قلبم را می فشرد و دلم می خواست می ایستادم و از بیخ حنجره فریاد می کشیدم و خود را سبک می کردم . بی امید ! حسرت ! اندوه ! هراس از تنهایی . آه خدایا این دهلیز خوفناکتر از دهلیز های دیگر است . عاقبت نومیدی مرگ است و گوری بی زوّار در انتظارم .

    سوار تاکسی شدم و رفتم خیابان شوش و سوار کرایه ای شدم که مرا به گورستان ببرد جایی که دست شستگان آرام و آسوده در سهمی یکمتری از خاک آرمیده بودند و سهم مادر صدقه ای بود که شهردار دلسوز برای آنکه نام شهروند بدبختی را از دفتر ثبت احوال خط بزند به او هدیه کرده بود . بالای سر قبر مادر ، قبر حاجیه خانمی بود که به همت فرزندانش کتیبه ای مرمرین مزین به ابیاتی جانسوز قرار داشت که بلندی سنگ سکویی شد تا بنشینم و نگاه کنم به قبری که از آن مادر من است . کتیبه ای مات و نا خوانا که خودم به سختی نام و نشانش را می خوانم ، زیر پای مادر گور پسر جوانی است غرق شده در دریا که به او به خاطر نزدیکی اش به مادر حسادت می کنم . گریه که نه ضجه می زنم . آنهم با صدایی بلند که در صدای غرش آسمان گم می شود و به گوش خدا نمی رسد . آرزومند یک دست گرم ، یک آغوش گشوده و شانه ای مهربان برای سر نهادن و بی پروا گریستن . صدای گریه ام زنی را که پشت درخت چنار پنهان شده کنجکاو می کند و سر از کمینگاه به در می آورد و از پشت حلقه اشک نا رسیده اش به من زل می زند و نگاهی کوتاه اما عمیق بر من می دوزد و بعد با تأفسف سر تکان می دهد و چشم به قبر روبروش می دوزد . سیاهی لباسش قامت باریک او را پوشانده و هنگامی که با گامهای نا استوار از کنارم می گذرد لحظه ای درنگ می کند و بعد به راه خود می رود . حضور من و او در آن هوای بارانی و سکوت و سکون قبرستان دلم را می لرزاند و مرا نیز بر پای می دارد که به دنبالش حرکت کنم . قطعه را دور می زنم به امید وسیله ای که مرا به شهر باز گرداند . اما گویی در آن غروب غم انگیز پاییزی زائرین مردگان خود را فراموش کرده بودند . مرد گلاب فروش بساطش را بر می چیند و از اخمی که بر پیشانی اش گره خورده بود می شد فهمید که کاسبی اش پر رونق نبوده است . سبک شده بودم و حس می کردم تا پایان دنیا می توانم پیاده راه طی کنم . مرد گلاب فروش دود اگزوز موتورش را به کامم ریخت و با احتیاط حرکت کرد . بر ترک بندش کارتن گلابها را با تسمه ای سیاه بسته بود . به دور شدن او نگاه می کردم که اتومبیلی کنار پایم ایستاد ، آب جمع شده بر روی اسفالت نا هموار بر شلوار و کفشم پاشیده شد و مرا متوجه صاحب اتومبیل کرد . همان صورت غمگین پشت درخت چنار بود که پشت فرمان نشسته بود . با آوایی محزون و آهسته پرسید : به شهر می روید ؟ سر فرود آوردم و او با گفتن سوار شوید اجازه داد تا همسفرش گردم . صدای برف پاک کن اتومبیل که حضور باران را روی شیشه محو می کرد ، آوایی نزدیک و صدای باد و بارانی که شلاق بر پیکر درختان می زد دور می نمود . حالت پسرک دبستانی را پیدا کرده بودم که به اتفاق معلمه اش به گردش آمده باشد . صورت سبزه و بدون آرایش خانم معلم مرا به راه تردید تجرد و تأهل او می برد . خیلی جوان نبود ، رد پای زندگی در زیر چشمش دو سه خط کشیده بود . از گورستان بیرون آمده بودیم و داشتیم در اتوبان حرکت می کردیم . دیدگاهم بیابان گل آلود بود و چند ردیف تعمیرگاه در بسته . او خم شد و داشبورت را گشود و بدون آنکه چیزی بر دارد در را بست و بهمقابلش چشم دوخت و پرسید : مادر بود یا پدر ؟ فکر نمی کردم که آثاری از بغض هنوز در گلویم مانده باشد ، وقتی گفتم مادر او تحت تأثیر لحن بغض آلوده ام از سر تأسف سر تکان داد و به نجوا گفت : خدا رحمتشان کند . چند وقته ؟ خجالت کشیدم که بگویم نا آرامی ام از سر بغضی است که از روزگار دارم و برای تهی شدن آن گونه ضجه زده ام . به آرامی گفتم : چند سالی می شود . گفت : معلومه که خیلی به مادرتان وابسته بوده اید . به جای حرف سر فرود آوردم و او ادامه داد : آنها که رفتند خوشبختند . خواستم بپرسم که او به مهر و عطوفت چه کسی حاضر شده در این هوا پا به گورستان بگذارد که خودش گفت : من وقتی خیلی نا امید می شوم به قبرستان می آیم و بر سر گور مردی می نشینم که عنوان نامزدم را داشت . اما نامزدی که شخصیت اش برایم مجهول باقی ماند و مرا در وادی زندگی بی هدف سرگردان کرد . او مردی بود تحصیل کرده و از خانواده ای مرفه تر از خانواده من . آشنایی و نامزدی ما همانقدر با ابهام صورت گرفت که از هم گسیختنمان . نامزدم مثل کتابی نا گشوده تز دستم رفت و تنها سه برگ نامه کوتاه از خود به یادگار گذاشت . سه یادگار نادر همچون نامش . خانواده ام بعد از مرگش او را دیوانه خواندند و به او انگ مجنونی زدند . اما من می دانم که در وجود او چیزی بود که همه کس قادر به درک آن نبود و تأسف من از آن است که من نیز به عنوان جفت نامزدم را نشناختم .
    * * *
    به علت تصادف یک اتومبیل با کامیون حامل آجر ، ترافیک سنگینی به وجود آمده بود و رانندگان عصبانی با زدن بوق های ممتد خواستار باز شدن هر چه سریعتر راه بودند . اما راننده من فارغ و بی خیال ترمز کرده بود و به صف قطار شده اتومبیلها بی تفاوت می نگریست . این جاده غالباً حادثه آفرین بود . حضور کامیون و تریلی در جاده و بی احتیاطی رانندگان اتومبیل سنگین که وقتی پشت فرمان هستند خود را فرمانروای جاده می دانند ، تعداد تصادفات را افزون می کند و بیچاره اتومبیلهای شخصی که اگر راننده کله شقی کند و بخواهد سبقت بگیرد باید جانش را به دست بگیرد و پیه تصادف را بر تن خود بمالد . با کشیده شدن آژیر اتومبیل پلیس راه رانندگان دست از بوق بر داشتند و به انتظار نشستند .

  8. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #15
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    (14)
    خانم راننده به سخن در آمد و گفت : آرزو دارم راننده لودری که نامزدم را کشت پیدا کنم و او را هم مثل پیکر نامزدم زیر تیغه های لودر له کنم . از سخن او دانستم که نامزدش با لودری تصادف کرده و جان باخته است . پرسیدم : مقصر که بود ؟ نگاهی گذرا به سویم انداخت و گفت : قانون ضد اجتماعی حق را به راننده لود داد و نامزدم را گناهکار دانست ، اما قانون اجتماعی نامزدم و آن دو تن دیگر را بی گناه می داند . پرسیدم : آن دو تن هم از آشنایانتان بودند ؟ به علامت نه سر تکان داد و با بغضی نشسته در گلو گفت : آنها با درد هم آشنا بودند و درد آشنایی عمیق تر از آشنایی صوری است . بی آن که روی سخن او فکر کرده باشم حرفش را تأیید کردم . اسم درد واژه ای بود آشنا با جسم و روانم . احساس کردم موجودی را یافته ام که غم را می شناسد و با من همدرد است . این احساس جسارتم بخشید و پرسیدم : پس از نامزدتان دیگر به فکر ازدواج نیفتادید ؟ لبخند محزونی بر لب آورد و گفت : چرا ، دارم به دنبال مردی می گردم که زبانش از تیغه شمشیر برا تر باشد و کومه های بیابانی را بر خانه نشینی و زندگی با بادیه نشینان را بر مصاحبت و همنشینی شهر نشینان ترجیح دهد . بعد با لحنی تمسخر آلود پرسید : آیا شما چنین مردی را می شناسید ؟ سر تکان دادم به نشانه « نه » و هر دو خاموش شدیم .

    به کمک پلیس راه جاده باز شد و ما به حرکت در آمدیم . حرفهای زن نا شناس را جدی نگرفتم و با فکر اینکه چه روز پر حادثه ای را آغاز و پشت سر گذاشته بودم فکرم را معطوف به صمصام کردم و تجسم اینکه وقتی با اتاق خالی مواجه می شود ، چه خواهد کرد . با شناختی که از روحیه او داشتم می توانستم تجسم کنم که لحظه ای بهت زده می ایستد و به فکر فرو می رود و بعد با خود می گوید( خوب اینطوری راحت بود ) و دیگر به قضیه فرارم فکر نخواهد کرد آنگاه سعی می کند ساعتهای باقی مانده را در کنار عزیزانش به خوشی بگذراند . از این تصور دلم گرفت و او را به نا رفیقی متهم کردم و تصمیم گرفتم به محض رسیدن به خانه اسباب و اثاثیه اش را جمع کنم و برایش حواله کنم . نمی خواستم شاهد عملی باشم که در مورد دوستش کرده بود . دوست داشتم پیش از آنکه غرور و احساس ترک خورده ام خرد و ریز ، ریز گردد خودم اولین گام را برای پاره نمودن این همجواری بردارم .
    در داخل شهر حرکت می کردیم و زن نا شناس مرا با خود می برد ، بدون آنکه بپرسد مقصدم کجاست . شب ساعتی پیش از راه رسیده بود و باران هم چنان می بارید . شهر را ساکت و خلوت یافتم با نور و تلألؤ الوان و لئون مغازه ها و میدان ها و درختان نیمه برهنه و خزان زده . می دانستم که تا دقایقی دیگر سفر به پایان می رسد و ما از یکدیگر جدا می شویم و هریک به راه خود می رویم . برای آن که خستگی راه را از وجودش دور کرده و از خود هم صحبت موافقی به یادگار گذاشته باشم ، گفتم : ممنونم که مرا رساندید ! پرسید : پیاده می شوید ؟ گفتم : راستش تا خانه راه زیاد دیگری نمانده و می توانم پیاده طی کنم . بدون سخن اتومبیل را در کنار خیابان پارک کرد . بی اختیار گفتم : اگر نشانی از آن مرد بیابم چگونه می توانم او را برای خواستگاری شما بفرستم ؟ متعجب نگاهم کرد و پرسید : مگر انسانی با این خصوصیات پیدا هم می شود ؟ با لحنی شیطنت آمیز گفتم : اگر وجود نداشت که شما به دنبالش نمی گشتید ، پس حتماً وجود دارد . آهی کشید و گفت : نامزدم مرا به جستجویی وا داشت که خود می دانست یافتن چنین مردی با این خصوصیات غیر ممکن است . گفتم : اگر به این حقیقت معترفید پس چرا به دنبال هیچ عمر و جوانی را از دست می دهید ؟ گفت : نمی دانم ، شاید برای این که نمی خواهم باور کنم که نامزدم یک بیمار روانی بوده است . غالباً به خود می گویم که یک محتضر در آخرین دقایق عمر جز راستی سخنی بر زبان نمی آورد و او مرا گمراه نکرده است . پرسیدم : آیا نامزدتان هیچ اسمی ، نشانی ، از آن مرد به شما نداد ؟ لبخند کمرنگی بر لب آورد و گفت : او را در بیابان و میان کودکانی بجوی که شکمشان در اثر گرسنگی آماسیده و توبره ای بلند تر از قدشان با خود حمل می کنند . سخن زن نا شناس تیره پشتم را لرزاند ، حس کردم سرم گیج می رود و قادر نیستم چشمم را باز نگهدارم . پلک بر هم گذاشتم و گفتم : کودکانی با چوب بلند ، حیران در میان زباله ها برای یافتن شیشه خالی و قوطی حلبی ! آه بلندی از سینه بر کشید و تموج کنان پرسید : شما . . . شما . . . اویید ؟ سر تکان دادم و گفتم : ( نه او نیستم ، اما با او هم بیگانه نیستم . ) سر روی فرمان گذاشته بود و فکر می کرد ، لحظاتی سکوت حاکم شد و او بود که به سخن در آمد و گفت پس کسی با این خصوصیات موجودیت دارد ! گفتم : من او را در میان کودکان کومه نشین نیافته ام ، او کسی است که با من در یک جا کار می کند و فکر هم نمی کنم که شبی را در بیابان به صبح رسانده باشد . صادقانه می گویم من هم شناخت کاملی از دوستم ندارم هر چند که چندین ماه با او در یک اتاق و زیر یک سقف زندگی کرده ام . فکر می کنم دوست من نیز همچون نامزد شما درکش مشکل است . زن نا شناس از تأسف سر تکان داد و گفت : پس او ، کسی نیست که من دنبالش می گردم . سعی کردم بخندم و بگویم اتفاقاً این خود ، خود اوست و آنقدر اطمینان دارم که می توانم قسم بخورم و برای اثبات گفته ام حتی حاضرم شما را با او آشنا کنم . پرسید : به او چه می خواهید بگویید ؟ آیا فکر نمی کنید که ما را دیوانه بخواند . گفتم : پس چه باید کرد ؟ پرسید : محل کار شما کجاست و چه ساعتی تعطیل می شوید ؟ به او آدرس چاپخانه و ساعت تعطیل شدنمان را دادم و اضافه کردم شاید او دیگر به چاپخانه نیاید اما نگرانی وجود ندارد چون آدرس خانه اش را دارم . گفت : من فردا خودم را به شما نشان می دهم و شما هم او را به من نشان بدهید . اما هیچ کدام از ما به یکدیگر آشنایی نمی دهیم . گفتم : هر طور که شما بخواهید . این بار لبخند دوستانه ای تحویلم داد و گفت : بد نیست خانه تان را یاد بگیرم البته اگر اشکالی نداشته باشد . گفتم : خانه را نشانتان می دهم اما . . . فهمید که چه می خواهم بگویم گفت : مطمئن باشید توقع تعارف نخواهم داشت . خندیدم و گفتم : پس حرکت کنیم ! در حین رانندگی پرسید نامش چیست ؟ گفتم : صمصام . پرسید : به چه معنا ؟ گفتم : شمشیر برنده . برقی آشکار از چشمش جهید و گفت : اولین نشانی مطابقت می کند . سر فرود آوردم و او بار دیگر پرسید : چند ساله است ؟ گفتم : سی ساله . گفت : درست همسن و سل نادر . آیا او هم خمود و در خود فرو رفته است ؟ گفتم : کم حرف است اما خمود نیست . اگر خسته نباشد و حال و حوصله داشته باشد ، آدم شوخ و بذله گویی هم هست . انشاءالله وقتی با او آشنا شدید خودتان بهتر او را می شناسید . سر فرود آورد و به فکر فرو رفت و من دلم نیامد با پر حرفی ام خلوت او را بر هم بریزم .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #16
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    (15)
    فصل 6


    آن شب در زیر باران احساس خوشی داشتم ، حس می کردم که فرشته مهر از آسمان به زیر آمده . او طبیبی است که با خود مرهمی آورده که صد زخم را درمان می کند و بر پیکر بر دار شده امید نه تنها سنگ ملامت نمی زند بلکه سخن نا گفته می داند و مرشد وادی عشق است و او همان طبیب درد های توست . با این احساس در کنار زن نا شناس به راه افتادم و خانه را نشانش دادم و بعد از همدیگر جدا شدیم . پس از رفتن او بود که به خود آمدم و متوجه شدم که چه ریسک بزرگی کرده ام . اگر یکی از همسایگان مرا با او در کوچه دیده بود دیگر نمی توانستم در خانه آقا حبیب دستفروش مأوا داشته باشم .
    از اینکه به خیر گذشته بود ، نفس آسوده ای کشیدم و در خانه را با کلید گشودم و واد شدم . حیاط تاریک و ظلمانی بود . بدون آنکه چراغ برق را روشن کنم از پله ها بالا رفتم . لامپ اتاقم می سوخت وقتی در را گشودم صمصام را دیدم که به انتظار نشسته . بهت زده نگاهش می کردم که گفت : چرا ماتت برده مگه جن دیده ای ؟ سلام کردم شوقی که از دیدار او به من دست داده بود در طنین سلامم هویدا بود و موجب شد لبخند گرمی بر لب آورد و پرسید : منتظرم نبودی هان ؟ سر تکان دادم و ضمن در آوردن لباس گفتم : هیچ فکر نمی کردم بیایی مخصوصاً امشب را ! سر فرود آورد ، همین قصد را هم داشتم اما به آنصورت که تو خانه را ترک کردی نگران شدم و در پی ات افتادم . اما تو در یک لحظه آب شدی و به زمین فرو رفتی . از عصر تا به حال در این گوشه منتظر نشسته ام حالا بگو گور مرگت کدوم جهنم دره ای بودی ؟ کنارش نشستم و از سر شوق دست در گریبانش انداختم و گونه اش را بوسیدم و گفتم : خیلی چاکرتم « صمی » فهمید که دچار احساس خاصی شده ام برای آن که اشکم را نبیند روی از من برگرداند و پرسید : چای می خوری ؟ بدون آن که منتظر جوابم شود بلند شد و کنار سه فتیله ای نشست و برای هر دویمان چای ریخت . وقتی در کنارم نشست گفتم ، دلیلی برای توجیه غیبتم ندارم فقط می تونم بگم ببخشین ! در اون لحظات . . . صمصام حرفم را قطع کرد و گفت : ولش کن . از خونه که اومدی بیرون کجا غیبت زد ؟
    - سوار شدم رفتم میدان شوش و از اونجا هم یکسر رفتم سر خاک مادرم فاتحه خونی !
    - خدا رحمتش کند . پس چرا اینقدر دیر کردی شلوغ بود ؟
    نه ! اتفاقاً پرنده پر نمی زد . کمی نشستم و با مادر خلوت کردم و بعد برگشتم . تو جاده تصادف شده بود برای همین دیر شد .
    - من گرسنمه و اینطور که معلومه تو هم شام نخوردی . پاشو سفره رو بنداز ! غذای مرحمتی مولود خانم یخ می کنه .
    بعد بدون آنکه توضیحی خواسته باشم گفت » آقا حبیب تعجب کرده بود که چطور تو منو تنها گذاشتی و خودت رفتی تفریح و به همین خاطر هم مولود خانم چند عدد کتلت مرحمت نمودند که لای سفره ست .
    سفره را که پهن کردم بوی خوش کتلت به مشامم رسید و اشتهایم تحریک شد . صمصام زیاد گرسنه نبود اما من با اشتهای فراوان غذا خوردم . برنامه شبهای دیگر تکرار شد وقتی کار به پایان رسید و هر دو در بستر دراز کشیدیم از ترس آنکه مبادا صمصام زود خوابش ببرد و نتوانیم با هم صحبت کنیم ، سر حرف را باز کردم و گفتم : « صمصام » مدتهاست می خواهم سؤالی از تو بپرسم اما می ترسم کنجکاوی ام را حمل بر فضولی کنی و پاسخ درست ندهی . طاقباز دراز کشیده بود و سرش را روی دو کف دستش گذاشته بود و به سقف نگاه می کرد . سخنم جنبشی در او به وجود نیاورد و همان طور که راحت دراز کشیده بود گفت : بپرس !
    من تکانی به بدنم دادم تا جای راحت تری روی بستر داشته باشم و در همان حال گفتم : حس می کنم تو در مورد نادر همه چیز را به من نگفتی . آخه چطور می شه پیوند دوستی را به یکباره پاره کرد و همه چیز را فراموش کرد ؟ به عنوان مثال خودم و خودت رو ببین توی این چند ماهه به قدری به هم انس گرفتیم که من فکر می کنم تو برادر منی . اونوقت چطور می شه تو و اون . . .
    « صمصام » حرفم را قطع کرد و گفت : دوستی من و تو فرق می کنه . تو انسان زجر کشیده ای هستی که معنی فقر و گرسنگی و در بدری را با رگ و پوستت لمس کرده ای و برای تو از فقر گفتن کلامی کهنه و قدیمی است . اما دوستی من و نادر اینطور نبود . پرسیدم : خب این درست اما تو هم در آن زمان سختی نکشیده بودی . مگه نمی گی پدرت مرد زحمت کشی بود که نمی گذاشت احساس کمبود کنید ؟ گفت : من گرسنگی و برهنگی نکشیدم ، اما هر روز شاهد شکسته شدن غرور مردی بودم که برای امرار معاش تا کمر خم می شد و برای گرفتن انعام خرده فرمایشات دیگران را انجام می داد . و به قول خودش اگر انعام نمی گرفت چرخ زندگیش می لنگید . من عار نداشتم از این که شلوار نیمدار پسر فلان دکتر و یا پیراهن نیمدار شوهر سر پرستار بخش به خانه آورده بشه و به پای من و تن بابام بره . یا تمام طول تابستان تعطیلی ام طرف درس دادن به پسر رییس بشه که در طول سال لای کتاب رو باز نکرده و تجدید آورده . اونوقت از من خواسته بشه که چند کتاب رو در عرض دو ماه تو مخ پسر آقای رییس بکنم تا نمره قبولی بگیره . وای کاش کار به همین جا ختم می شد . بدبختی زمانی آغاز می شد که آقا پسر در امتحانات شهریور هم نمره نمی آورد و رفوزه می شد . با رد شدن اون آقا پسر ، روزگار پدر بیچاره من هم تیره و تار می شد و دیگر انعام بی انعام . اما تو راست می گی و من در مورد نادر عمداً نخواستم تا بیشتر بدانی . من و اون خارج از مدرسه هم با هم بودیم و او قصه های درد من و امثال من را زیاد شنیده بود . حتی یکی دو بار هم که می خواستند مرا از دبیرستان بندازن بیرون با پارتی بازی اون و پدرش اخراج نشدم . به من می گفت زبان تو گزنده است و همه را می رنجاند و کار را خراب می کند . اما من معتقدم که باید حرف را زد و حق را گفت . چرا باید مزه حقیقت تلخ باشد ؟ من وقتی به عینه می بینم که برای مطامع شخصی دارد دزدی می شود نمی توانم آرام بنشینم و چشمم را ببندم که مثلاً ندیدم . من از روزی می ترسم که نسل آینده در مقابل معنای کلمات راستی ، درستی ، جوانمردی ، ایثار و ایمان و مروت مکث کند و بپرسد آیا این کلمات را از متون کهن استخراج کرده اند ؟ من ، تو ، ما ، خلق شده ایم که مدتی زندگی حیوانی داشته باشیم و بعد سرمان را بگذاریم زمین و بمیریم . ما خلق شده ایم که انسان باشیم و مثل انسان زندگی کنیم و برسیم به آن درجه از شعور فطری که به جز خدا و رضای او نبینیم و نخواهیم ؛ تکامل پیدا کنیم و دست و پای خود را از قیودات دنیوی پاره کنیم و قدم بگذاریم در راهی که مردان طریقت رفته اند . به نادر می گفتم : وقتی فکر می کنم که در روز حساب و کتاب از من پرسش می شود که چه کرده ای و چه با خود آورده ای ؟ تمام بدنم می لرزد و می خواهم قالب تهی کنم . آیا این جواب که عمری را در ضلالت سپری کرده ام و با انبانی از گناه و نا سپاسی آمده ام پاسخ درستی است ؟ چند بار با نادر رفتیم جنوب شهر و خودش دید که بچه های لخت و پا برهنه چگونه میوه های وا زده را از آب جوی می گیرند و با ولع می بلعند . خودش پای صحبت و درد دل پیر زن رختشویی نشسته بود که چگونه در اثر نشستن و کار زیاد دچار رماتیسم شده و با کمر خمیده گوشه کومه افتاده بود . اما این حقیقت بود که نادر با مشاهده تمام این بدبختی ها همیشه خموش بود و هیچ واکنشی از خود نشان نمی داد . این بود که فکر کردم میخ آهنین به سنگ فرو نمی رود و رهایش کردم . از او بی خبر بودم تا چند ماه پیش که نامه ای بدون آدرس از او به دستم رسید . نامه ای که هر بار می خوانم تکانم می دهد و تحولی در من به وجود می آورد . با کم رویی پرسیدم : می شه اون نامه رو برام بخونی ؟ این بار در بستر جنبید و گفت : از غروب حسی در من بیدار شده بود که او اینجاست و داره با اون چشمهای مات و بی تفاوتش نیگام می کنه . وقتی تو در را باز کردی برای آنی تصور کردم که نادر داخل شده و حالا تو با پیش کشیدن قضیه دوستی من و اون ، کاری می کنی که حس می کنم باید چیزی اتفاق افتاده باشه . راستش رو بگو ( علی ) تو نادر رو دیدی ؟ می دونی اون کجاست ؟ گفتم : می دونم کجاست ، اما خودش رو ندیدم . آنچنان از بستر بلند شد و کلید برق را زد که فکر کردم الانه که با مخ بخوره زمین ، بلند شدم و نشستم و به صمصام نگاه کردم . رنگ از صورتش پریده بود و در کاسه چشمش ابری چکه کرده بود و زل ، زل نگاهم می کرد . برای اولین بار در طول دوستی مان در مقابل او احساس اقتدار کردم و با لحنی قاطع گفتم : برو نامه رو بیار و برام بخون . آویزان شدن شانه هایش دلم را به رقت در آورد و گفتم : بگو کجاست ؟ خودم ور می دارم . دو زانو مقابل کتابها چیده شده اش نشست و از لای دفتری چند ورق نامه در آورد و به طرفم دراز کرد . بالای صفحات شماره گذاری شده بود صفحه اول را یافتم اما نخواندم به جایش چشم بر هم گذاشتم و به این اندیشه رفتم که با خواندن این سطور مردی را می شناسم که برایم مرموز و نا شناس است . آرزو کردم که من بتوانم نادر را آنطور که می زیسته و آنطور که می اندیشیده در خلال نوشته اش پیدا کنم و به صمصام بگویم که دوست او دوست من نیز هست و من دیگر با او بیگانه نیستم .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  11. #17
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    (16)
    صدای صمصام مرا به خود آورد که پرسید : پس چرا نمی خوانی ؟ نامه را به سویش گرفتم و گفتم : تو با صدای بلند بخوان دوست دارم شنونده باشم . نامه را نگرفت اما شروع کرد به خواندن همچون درسی که از بر کرده باشد .

    سلام ای آشنای بیگانه
    در هیاهوی آن احساس مرموزی که به هنگام خلوت و تنها به هنگامی که به تو فکر می کنم در من به جوش و خروش در می آید ، تمامی ساعتهای خلوتم را اسیر خود می کند و وادارم می سازد به تو و به خودم فکر کنم . و با حسرت اینکه چگونه در هم نشینی و مجالستمان مرا نشناختی و مجسمه ابوالهول و دیوانه خطابم کردی ، باز هم با تو به گفتگو بنشینم و باز هم به هم صحبتی با تو رغبت نشان دهم . شاید همان گونه که خانواده دیوانه ام پنداشته ، به راستی دیوانه ای هستم که می پندام تو بهتر از دیگرانی . من به آن پیوندی که در گذشته نام دوستی گرفته بود ، هنوز پای بندم و برای خود امتیازی می دانم که روبان سفید الفت با قیچی تیز من پاره نگشت . اما ای کاش تو کسی می بودی که به جای آن که زبان تیز را به کار اندازد دمی لب فرو می بست و به انتظار نتیجه کلامش می نشست و سپس داوری می کرد . اما ای تنها به قاضی رفته و راضی برگشته برایت می نویسم که بر روی شیشه شکسته پنجره خط قرمز کشیدم و به رنگ آبی دیوار نم کشیده عکس کودک گریانی را نقاشی کرده ام که انگشتش را نه از حیرت ، از گرسنگی بر دهان گذاشته و می مکد .
    آن سو تر جایی که خورشید می تواند آزادانه بتابد باز هم بر روی دیوار نا همواری که تکه ای گچ سوراخ بزرگی را به هم آورده ، مردی را ترسیم کرده ام که به دیوار چینه ای نقاشی ادرار می کند و بویش تمام فضای اتاق را آکنده کرده و از پشت دیوار چینه ای سر پسرک کنجکاوی که این منظره را می نگرد و در چشمش شیطنت نگاه هیز به خوبی مشهود است ، خودم را می خنداند . ای کاش به جای تمامی حرفهای فیلسوفانه ات قرص نان می داشتم و به راستی ستاره باران چشمهای معصوم را نگاه می کردم . آنچه از دنیا سهم من بود مرکبی کردم و هدیه به دختری دادم که بتواند سریعتر حرکت کند و از بی مرکبی فغان و فریاد به راه نیندازد و خود شده ام قلندر بی کشکول و تبر زین حیران در وادی برهوت . جایی که تو به من نشان دادی و با صراحت گفتی این جا ابتدای راه طریقت است . و من اینک اینجایم ، میان کسانی که انسانشان نامیدی و خود از آنها روی بر تافتی . تو مرا به مهمانی ویرانه ها بردی و سبوی شکسته فراموش شدگان به دستم دادی و باورم گرداندی که نوشیدن یک جرعه ، سیرابی ابدی خواهد داشت و من باور کردم ، تو نقش چهار فصل پندارم را با قلم موی ایمانت به دو فصل سرد و خزان تقلیل داده و نقش زدی و من تنها و بی یاور ، تنها به صدق کلام تو کنکاش را آغاز کردم و رسیدم به آن برکه آبی که عکس ایمان و صداقت در آن پیدا بود و چه افسوس خردم که تو را آنجا نیافتم . آه نمی دانی که شبها چگونه در پرتو مهتابی که مهربانانه بی هیچ تهدید ابری در بالا و پست تپه ماهور ها قدم می زنم و به تماشای پشت استخوانی سگ و گربه هایی که به جای استخوان کاغذ باطله را به نیش می کشند می نشینم و بعد به این می اندیشمکه سگ را استخوانی بس است و آدم سیری نا پذیر . یک شب بیا تا در آتش افروزی آن چه که انسان به دور انداخته به تماشا بنشینیم و شاهد پایکوبی ذراتی باشیم که باد به هوا می برد و با خود به هر سو می کشد . به راستی دنیا را این دایره خلاصه شده می بینی و تو بدون زدن یک کبریت شاهد آتش گرفتن کارخانجات عظیم داخلی و خارجی می شوی و در دل به صاحبان آنها می خندی هر چه بخواهی اینجاست و به قول خودت بویی که برمی خیزد بوب سوختن پوست و گوشت من و توست .
    چند قرص آرام بخشم را دو سه روزی بعد از اسباب کشی به این وادی مصرف کردم و بقیه مانده بود بی مصرف تا آن که شب پیش تمامی آنها را در هاون دو سنگ کوبیدم و در قلم پای گوسفند بخت برگشته ای که از دست سلاخ جان سالم بدر نبرده بود ریختم و هدیه به سگی کردم که چند روز تمام از شدت درد زوزه می کشید و آرامش بیغوله ام را بر هم زده بود .
    ای کاش می بودی و می دیدی که چگونه با چشمهایش و جنباندن دم سپاسگزاری کررد و بعد با اشتها آن را خورد . آن شب صدای زوزه اش خلوت اتاقم را بر هم نزد و تحت تأیر آرام بخش ها خوابید . اما هیهات که این خواب بیداری به دنبال نداشت . جنایت کردم یا به او حیات بخشیدم ؟ باید بیایی تا در این مورد با هم به گفتگو بنشینیم . اگر آمدی و مرا نیافتی راست به سوی افق حرکت کن جایی در کنار برکه آب مرا خواهی یافت . از مجنون دیوانه به عاقل فرزانه .
    سکوت صمصام یعنی پایان نامه . پرسیدم : رفتی ؟ آه حسرتی کشید و گفت : نامه تاریخ نداشت ، اما رفتم و هیچ ندیدم . نه بیغوله ای بود و نه برکه آبی . بیابان یک دست صاف و مسطح شده بود و برکه آبی هم وجود نداشت . گفتم : شاید بیابان را اشتباهی رفته ای و منظور او جای دیگری بوده است . نگاهش را به دیده ام دوخت و پرسید : تو باور می کنی که او دیوانه باشد ؟ به علامت نه سر تکان دادم و گفتم : دیوانه نبود اما آیا با زندگی کردن در بیغوله آن آرامشی را که می خواست به دست آورد ؟ این مهم است . صمصام گفت : به دست آورد این را مطمئنم با آن که همسفرش نبودم و او مرا به رفیق نیمه راه متهم کرده اما ندیدمش تا به او بگویم هر کسی لایق آن نیست که از آن آب بنوشد . دل شکسته می خواهد و چشم برگرفته از دنیا .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  12. #18
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    (17)
    فصل 7


    نگاه خیره اش را به چشمم دوخت و پرسد : او کجاست ؟ و تو از کجا او را شناختی ؟ گفتم : دست تقدیر در گورستان . خشمگین شد و گفت : چرا درست حرف نمی زنی . دیدم بی اختیار تحت تأثیر کلام نادر قرار گرفته ام . به خودم آمدم و گفتم : حقیقت را گفتم ، زن یا دختری را در گورستان دیدم که به همراه او تا تهران آمدم و او از خودش و نامزدش گفت ، حدس می زنم که نامزد او همان رفیق تو باشد . رنگ چهره صمصام به رنگ خون در آمد و ناگهان تمام چهره اش به زردی گرایید و با بغض راه گلو بسته پرسید او مرده ؟ سر به زیر انداختم و گفتم : متأسفانه بله ! آه از نهادش بر آمد و برای آن که اشکش جاری نشود لب به دندان گزید و از جای برخاست و پشت شیشه ایستاد و چشم به تاریکی شب دوخت . بلند شدم و در کنارش ایستادم و دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم : متأسفم ! شاید ، شاید من اشتباه کرده باشم و او همانی نباشد که مقصود ماست . شاید فقط اصطلاحی که نامزد آن خانم به هنگام مرگ ادا کرده با تکیه کلام نادر یکی از آب در آمده باشد . صورتش را از پنجره برگرداند و پرسید : او در آخرین لحظات چه گفته ؟ دستم را بار دیگر روی شانه اش گذاشتم و گفتم : درست یادم نیست مثل این که گفته بعد از من به دنبال مردی بگرد که در بیابان و در میان کودکان شکم آماسیده زندگی می کند و آن زن مدتهاست که در جستجوی چنین آدمی است . طاقت صمصام طاق شد و زد زیر گریه و گفت : همین خود اوست این خود نادره من آخر نامه رو برای تو نخوندم خودت بخوان ببین چی نوشته . صمصام را رها کردم و نامه را بر داشتم صفحه آخر در سطر آخر با جمله از مجنون دیوانه به عاقل فرزانه به پایان رسیده بود ، خواستم بگویم که تو تمام نامه را خوانده ای که متوجه شد و گفت سه سطر آخر را بخوان از آن جایی که نوشته دارم از حریم مردم بیغوله نشین دفاع می کنم ، جمله را یافتم و چنین خواندم فردا آخرین مهلت تخلیه است اما من و دو تن از همدردان تصمیم گرفته ایم مقاومت کنیم و اجازه ندهیم خانه مان را خراب کنند . اما اگر چنین شد نامزدم را به دست تو می سپارم او دختری است حساس و احساساتی که اگر رویش کار کنی شاگردی بهتر از من خواهد شد . نامش سمیراست و چهره ای هم چون نامش دارد . او را مسلماً در برهوت پیدا می کنی . قدرش را بدان اماقول بده که در راه پر مخاطره زندگی همسفرش باشی و او را در نیمه راه تنها نگذاری . من شبهای مهتاب در کنار برکه به انتظار آمدن تو و او می نشینم و امیدوارم که خداوند هر دوی شما را یاری کند .
    از مجنون دیوانه به عاقل فرزانه .

    صمصام آرام ، آرام گریه می کرد . آثار ندامت و پشیمانی در چشمانش موج می زد . دستم را گرفت و روی گونه اش گذاشت و گفت به من بگو حقیقت نداره . من نمی دونستم که نادر به راستی دست از دنیا و مادیات بر می داره و می افته تو خط معنویت و سالک می شه . من فقط قصدم این بود که آن روی سکه را به او نشان بدهم همین و همین . گفتم او بدون وجود تو هم همین راه را انتخاب می کرد و مطمئن باش که تنها به صرف اشارات تو نبوده است ، او با غور در خویشتن خیلی پیش از آشنایی با تو راه خود را مشخص کرده بود و تو فقط به تصمیم او سرعت بخشیدی همین و بس . حالا به من بگو آیا حاضری آن خانم را ملاقات کنی ؟ صمصام گفت : پیش از ملاقات کردن با او من باید خودم گور نادر را ببینم و بعد با آن خانم روبرو شوم


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  13. #19
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    (18)
    - اما « صمی » چاپخونه اون جا رو چیکار کنیم ؟ صمصام گفت دیگه هیچ چیز مهم نیست . من به محض روشن شدن هوا می رم دنبال گور نادر می گردم تو فقط بگو از چه قطعه ای شروع کنم . دوست داشتم می توانستم صمصام را در این جستجو یاری کنم اما غیبت غیر موجه هر دوی ما مصیبتی به بار می آورد که پیش از آن که دامن صمصام را بگیرد دامنگیر من می شد . وقتی در بستر دراز کشیدم صمصام هنوز پشت پنجره ایستاده بود و به آسمان چشم دوخته بود . نفهمیدم که چه زمان خواب مرا در ربود اما وقتی چشم گشودم آفتاب کمرنگ پاییزی اتاقم را روشن کرده بود ، غلتی زدم تا صمصام را پیدا کنم اما بستر او دست نخورده بود و از خود او هم نشانی نبود از خانه خارج می شدم که با مولود خانم روبرو شدم طبق معمول جارو خاک انداز به یک دست و سطل حلبی خاکروبه به دست دیگر قصد وارد شدن به خانه را داشت . سلام و صبح بخیری گفتم و خواستم زود حرکت کنم که گفت : آقای دکتر آفتاب نزده از خونه زد بیرون ، چیزی شده ؟ لبخندی تصنعی بر لب آوردم و گفتم : نه چرا باید چیزی شده باشد ؟ فقط کمی خسته ست . به عنوان تأیید حرفم سر فرود آورد و گفت : خب معلومه هم درس و هم کار خستگی هم میاره خدا خودش بهش نیرو بده . با گفتن سلامت باشین خداحافظی کردم و به راه افتادم . دلشوره داشتم و فکرم حول صمصام دور می زد توی اتوبوس از حواس پرتی پای مرد مسنی را لگد کردم که صدای فریادش بلند شد و با گفتن مگه جوون چشات نمی بینه ؟ آبرویم را جلوی مسافر های دیگه برد ، عذر خواهی کردم و میله وسط اتوبوس را محکم گرفتم ، خدا ، خدا می کردم که کار یکسره باشه و بتونم فرم ببندم و بدم دست عباس جغله و از چاپخونه جیم بشم و برم پی صمصام . وقتی مقابل چاپخونه رسیدم دستفروش سمت راستی داشت بساط لباس زیر هاشو ولو می کرد و از آقا خانف خبری نبود . صدای تق ، تق و فیش و فیش ماشین چاپ می آمد با گفتن بسم الله وارد شدم و یکسر رفتم رخت کن ولی فقط کتم را در آوردم و روپوش کار پوشیدم و وارد ماشین خونه شدم . با یک سلام بلند ، دستور کار را بر داشتم و نگاهی سطحی انداختم . خوشبختانه فرم یک کتاب باید بسته می شد . قند توی دلم آب شد . آقا رسول مثل اجل معلق روبرویم سبز شد پرسید : پس رفیقت کو ؟ فکر این رو نکرده بودم که برای غیبت صمصام چه بهونه ای بیارم ، سعی کردم لحن بی تفاوتی داشته باشم و جواب بدم همین همین دور و بر هاست وقتی دیدم سگرمه هاش تو هم رفت گفتم : چیه بابا ترش کردی تا صمصام بیاد من کارش رو انجام می دم . نگاهی تمسخر آمیز به ماشین و به من کرد و گفت : تو خودت کار خودت رو انجام بده کار رفیقت پیش کشت . دیدم اگه دلش رو نرم نکنم تا غروب می بایست اخمشو جمع کنم . دستم رو گذاشتم رو شونش و گفتم : چیه اوسا جون اول صبحی اوقاتت تلخه جون علی بخند و دلمو گرم کن . آقا رسول لبخند کمرنگی تحویلم داد و گفت : چند تا حواله بانکی داریم آقا کاوه از من خواست صمصام را بفرستم بانک ببینه اومده یا نه . گفتم این که کاری نداره فرم رو که بستم خود چاکرت می ره دنبالش . با گفتن لازم نکرده ولم کرد و رفت پی کارش . ساعت لکندوی چاپخونه برایم دیوی شده بود که تا چشمم بهش می افتاد دلم هری می ریخت پایین . اصلاً اونروز حال و هوای چاپخونه و برو بچه ها تغییر کرده بود ، گویی همه با هم قهر بودند و هیچ کس دل و دماغ نداشت ، حتی عباس جغله هم تو خودش بود و سر بسر کسی نمی گذاشت ، عقربه ساعت زنگ زد اما همه بی اعتنا سرشون به کار خودشون گرم بود . صدای بلند مؤذن هم که از رادیوی جیبی آقا رسول هر روز به گوشمان می رسید با ولومی پایین اذان می گفت ، نمی دونستم چه اتفاقی افتاده که اینطور برو بچه ها رو دمق کرده و راستش دوست هم نداشتم پیگیری کنم و سر در بیارم . تنها چیزی که دلم می خواست این بود که قد و قواره بلند صمصام تو چهار چوب در ظاهر بشه و خیالمو راحت کنه . ربع ساعتی از وقت غذا گذشته بود که صدای آقا رسول در آمد که پرسید : امروز ناهار بی ناهار ؟ مثل این که تازه بچه ها متوجه غیبت صمصام شدند و پرسیدند مگه صمصام نرفته پی غذا ؟ آقا رسول گفت : خواب دیدین خیر باشه ، بعد رو کرد به عباس و گفت : بدو ، برو تا غذا تموم نشده چند تا دیزی بگیر و بیار . نگاه عباس به نگاهم گره خورد به این معنا که تو چرا جور رفیقت رو نمی کشی ؟ با حالتی عصبی گفتم : چیه اگه ناراحتی خودم برم که آقا رسول دخالت کرد و گفت : وقتی میگم عباس یعنی عباس . صدای آمرانه آقا رسول عباس جغله رو آرام کرد و او بدون حرف پول از دست آقا رسول قاپید و از پله های چاپخونه رفت بالا . داشتم دستهامو با پودر تالک می شستم که آقا رسول کنارم سبز شد و پرسید : مریض که نیست ؟ فهمیدم منظورش صمصامه . گفتم : نه بابا رفته قبرستون سر خاک دوستش . با تعجب پرسید : امروز ؟ گفتم آخه تا دیشب نفهمیده بود که مرده و تا صب مثل مرغ سر کنده بال بال می زد که زود تر هوا روشن بشه و خودشو برسونه سر خاک . پرسید : نا کام بود ؟ گفتم : آره نا کام مرد و برای صمصام ضربه سختی بود چون مثل برادر دوستش داشت . در صورت آقا رسول هاله غم نشست و گفت : امان از روزگار بی وفا . پرسیدم : آقا رسول برو بچه ها امروز چشون شده مثل این که از هم دلخوری دارن . گفت : آقا کاوه مهربان ما نا مهربان شده و داره چاپخونه رو واگذار می کنه . پرسیدم : به کی ؟ شانه بالا انداخت .و گفت : یکی دو نفر پا پیش گذاشتن حالا قسمت کی بشه خدا می دونه . پرسیدم : پس تکلیف بچه ها چی می شه ؟ بار دیگر شانه بالا انداخت و گفت : هنوز هیچی معلوم نیست . خندیدم و گفتم : پس بچه ها برای هیچ ماتم گرفتن ! آقا رسول گفت : تو این موقعیت بیکاری سخته . ضمن اینکه آقا کاوه قول داده آب از آب تکون نخوره . گفتم : آقا کاوه کیه ، ما خدا رو داریم این جا نشد جای دیگه ، هر کجا آقا رسول باشه حاجیتم حیّ و حاضره . خندید و گفت : می دونم تو مث کنه به من چسبیدی و ولم نمی کنی . اقلاً حالا ولم کن که یک لقمه نون زهرمار کنم . گفتم : چرا زهرمار بفرمایین نوش جان کنین . وقتی با آقا رسول سر سفره کاغذی نشستیم دیدم سگرمه های بچه ها هنوز تو همه و اشتهایی برای خوردن ندارن . گفتم : ای بابا دست بردارین طوری زانوی غم بغل گرفتین انگار که آسمون اومده زمین ، هنوز که معلوم نیست به سر چاپخونه چی بیاد خدا رو چه دیدین شاید ما هم روی چاپخونه وا گذار شدیم . نگاه بچه ها به جای من به صورت آقا رسول دوخته شد و او هم دنبال صحبت مرا گرفت : حق با علی یه خود آقا کاوه ما رو هم سر قفلی ماشین ها کرده هر کی چاپخونه رو می خواد باید ما رو هم بخواد . عباس جغله گفت : با همین دستمزد ؟ که صدای شلیک خنده بچه ها بلند شد و اکبر یک کَتی گفت : ای بابا تو اول برادریت رو ثابت کن بعد ادعای ارث و میراث کن . با حرف اکبر آقا نان ها در دست بچه ها گردیده شد و به خوردن مشغول شدیم . با آن که سعی می کردم روحیه ام را نبازم و به اصطلاح دلدار باشم اما ته دل خودم هم به شور افتاده بود و از بیکاری می ترسیدم نه به اندازه بچه ها . دلم می خواست می تونستم به آقا رسول بگم که هر جا من باشم باید صمصام هم باشه . ولی هیچ روزنه امیدی برای صمصام وجود نداشت ، مگر این که آقا رسول هوای کارو داشته باشه . ساعت کار به پایان رسید و از صمصام خبری نشد . راستش فکر بیکاری و کار جدید که آیا پیدا می کنم یا نه ذهن و حواسم رو طوری به خود مشغول کرده بود که فراموش کردم خانمی بیرون چاپخونه به انتظارم ایستاده .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  14. #20
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    (19)
    سرم رو انداخته بودم پایین و داشتم به راه خودم می رفتم که صدای زنانه ای از پشت سرم گفت : ببخشین آقا . ایستادم و با دیدن او همه چیز یادم افتاد و با سر افکندگی گفتم : باید ببخشین پاک همه چیز یادم رفته بود . در کنارش به راه افتادم و او پرسید : آیا از من چیزی به آقا صمصام گفتید ؟ سر فرود آوردم و گفتم : بله همه چی رو گفتم و امروز صمصام صب زود از خونه زد بیرون و رفته مزار و چاپخونه هم نیومد . پرسید عکس العملشان چی بود ؟ گفتم ، عکس العمل ؟ خب معلومه ! جز حسرت و اندوه چی می تونه باشه . گفت : پس اشتباه نکرده بودید . اما حالا من نمی دانم چه باید بکنم . راستش نمی تونم در مقابل یک مرد بیگانه بایستم و بگویم که بیایید با من ازدواج کنید چون نامزدم اینطور وصیت کرده . گفتم : بله حق با شماست و متأسفانه منهم در این امور کم تجربه هستم و نمی دانم چه باید پیشنهاد کنم . اما قدر مسلم این است که او هم باید قدمی پیش بگذرد چون آنطور که من نامه نادر مرحوم را خواندم به صمصام هم شما را سفارش کرده بود و من با اجازه تان نام شما را هم می دانم . خانم سمیرا درست است ؟ سر فرود آورد و گفت : دیگر جای هیچ گونه شک و شبهه ای باقی نمانده . اما . . . نگذاشتم به صحبتش ادامه دهد و گفتم : شما باید آدرس منزلتان را به من بدهید و من آن را به صمصام می دهم تا بیاید و شما را ملاقات کند . از روی تأسف سر تکان داد و گفت : آدرس مهم نیست می دهم اما اگر خانواده ام بفهمند که دوست شما از دوستان بسیار نزدیک نادر بوده است ، قطعاً با او برخوردی خشک و خارج از نزاکت خواهند داشت . متأسفانه خانواده من خاطره خوبی از نادر ندارند و نمی خواهند قبول کنند که نادر دیوانه نبوده . پرسیدم : خود شما چی نظر شما در مورد نادر چیست ؟ گفت : او روح بزرگی داشت و اقرار می کنم که من اول جذب او شدم و خواستم که به خواستگاریم بیاید . او اقرار می کرد در راهی قدم گذاشته که برای پیمودن آن باید دست از همه چیز شسته باشد . آیا آقا صمصام هم مثل اوست ؟ گفتم : فکر نمی کنم اما جوان پاک و صاف و صادقی است . پرسید : آیا می شود بیشتر در مورد دوستتان بگویید ؟ من دختر کم سن و سالی نیستم که زود تحت تأثیر احساس قرا بگیرم . دوست دارم با واقعیت هر چند تلخ روبرو باشم تا الفاظ زیبا و فریبنده دروغ . گفتم : من به شما در مورد او دروغ نگفتم . اما این که او بعد ها چه موجودی شود را نمی دانم .

    از پیاده روی خسته شده بود ، ایستاد و گفت : حق با شماست برای دادن آدرس بر سر دو راهی قرار گرفته بود . وقی توانست تصمیم بگیرد کاغذ و مدادی از کیف سیاهرنگش بیرون آورد و آدرس را نوشت و به دستم داد و گفت : شماره تلفن هم نوشته ام . اول با تلفن تماس بگیرند بهتر است . با خداحافظی کوتاهی از من جدا شد و به راه خود رفت . طنین صدای غمگین اش هنوز در گوشم بود . آن شب صمصام به خانه نیامد و فردای آن شب هم از او خبری نشد . غیبت او در چاپخانه بچه ها را به این گمان انداخت که او در جای دیگری کار پیدا کرده و مشغول شده است . داود عقیده داشت که شم صمصام بهتر از ما کار کرده و رفته تا پیش از اخراج شدن جایی درست و حسابی برای خودش پیدا کند . من در مقابل اظهار عقیده آنها واکنشی نشان نمی دادم چون به راستی نمی دانسنم کجاست و چه می کند تصمیم گرفته بودم تا آخر هفته صبر کنم و اگر از او خبری نشد بروم در خانه شان و از مادرش سراغ بگیرم . روز را به امید شب و شب را به امید دیدنش در چاپخانه سپری می کردم و هر بار نا امید به امید روز دیگر می نشستم . آن هفته طولانی ترین هفته ای بود که بر من گذشت تا اینکه بالاخره پنجشنبه فرا رسید و غروب از راه رسید و راهی خانه پدری اش شدم . این بار با تاکسی رفتم تا شب از راه نرسیده بتونم خبری از اون بگیرم . سر خیابون وقتی از تاکسی پیاده شدم تشویش به دلم افتاد که اگر خانواده اش هم از اون بی اطلاع باشن چه باید بکنم و آیا درست بود که خانواده صمصام را هم دچار نگرانی کنم ؟ برای یک آن از آمدن پشیمان شدم و خواستم برگردم که تغییر عقیده دادم و با این فکر که بالاخره چی اگر هم گم شده باشد باید همگی به دنبالش بگردیم قدم پیش گذاشتم و حرکت کردم . اطراف را با چشم کاویدم شاید خودش را ببینم اما بی حاصل بود وقتی زنگ خانه را فشردم باز هم امیدوار بودم که خودش در را به رویم باز کند اما به جای او دو چشم سیاه را در مقابل خود دیدم و قلبم به طپش در آمد . سایه در را به رویم گشوده بود . خیلی زود مرا شناخت و به اسم خطابم کرد و گفت : چه عجب علی آقا خوش آمدید بفرمایید تو . گفتم : مزاحم نمی شوم آمدم ببینم صمصام هست ؟ گفت : رفته بیرون اما دیگر باید برگردد . بفرمایید تو اتفاقاً در خانه ذکر و خیر شما بود . سایه در را بیشتر باز کرد و دعوتم کرد داخل شوم . وقتی قدم به درون خانه گذاشتم مادر به استقبال آمد خوشحال نبود اما با گفتن به به چه عجب خوش آمدید مرا به اتاق پذیرایی هدایت کرد . خودش روبرویم نشست و سایه بیرون رفت . حالم را پرسید ، گفتم : نگران صمصام بودم . مادر آه بلندی کشید و گفت : به ظاهر خوب است اما خدا می داند در درونش چه می گذرد . پرسیدم : چطور ؟ و او ادامه داد : وقتی جمعه شب گذشته به خونه اومد حالت دیوانه ازیندرسته را داشت . نمی توانست قرار و آرام بگیرد و مدام در اتاق راه می رفت و با خودش حرف می زد . هر چه من و خواهرانش سؤال می کردیم هیچ نمی گفت ، ما اول نگران شدیم که مبادا خدای نا کرده برای شما اتفاقی افتاده که او را اینطور پریشان کرده . چند بار پرسیدیم تا بالاخره گفت علی حالش خوبه و خیالمان را راحت کرد . بعد فکرمان رفت دنبال این که توی چاپخونه اتفاقی افتاده ، مثلاً زده ماشینی رو خراب کرده و باید تاوان پس بدهد که این را هم رد کرد و از ما خواست ساکت باشیم و سؤال نکنیم ما هم دیگر سؤال نکردیم و گذاشتیم تا خودش به حرف بیاد و این انتظار دو روز تمام طول کشید دو روز در اتاق را به روی خود بسته بود و فکر می کرد تا این که کم کم حالش بهتر شد و با ما حرف زد اما هنوز از نگرانی اش بری ما چیزی نگفته . می خواستم بدون اینکه صمصام بفهمه بیام در چاپخونه و شما رو ببینم اما بعد پشیمون شدم که نکنه کار را خرابتر کنم . یه ساعت پیش داشتم به بچه ها می گفتم که خدا کند علی آقا بیاد که خوشبختانه آمدید . پرسیدم : چه ساعتی از خونه رفته بیرون . مادر نگاهش را به دیوار دوخت گویی ساعت خیالی را روی دیوار می بیند . همان طور که به دیوار نظر داشت گفت : حدود ساعت دو بعد از ظهر بود شاید هم زود تر هر کجا که رفته باشد دیگر باید برگردد . فکر کردم شب جمعه است و به طور یقین او به گورستان رفته . به جای دیوار به مچ دستم نگاه کردم چند دقیقه ای به هفت مانده بود . سایه سینی بر دست وارد شد و فنجان چای مقابلم گذاشت ، به دنبال او سحابه هم وارد شد و خوش آمد گفت و نشست از اینکه میان سه زن محاصره شده بودم عرق شرم روی پیشانی ام نشسته بود . سحابه به آن روز کذایی اشاره کرد چرا آن روز بدون خداحافظی رفتید ؟ سایه به شوخی گفت : رفتند بیرون غذا بخورن . علی آقا که مجبور نیست مثل ما از دست پخت جنابعالی استفاده کند ! گفتم : اختیار دارید اتفاقاً برای من که هیچ وقت غذای خانگی نمی خورم بسیار دلچسب بود . من از رفتار آن روزم واقعاً شرمنده ام و امیدوارم بی ادبی ام را ببخشید . صمصام بعد از مدتها به دیدارتان آمده بود و درست نبود با حضورم مزاحمتی ایجاد کنم این بود که یواشکی رفتم تا آسوده باشید شما که بهتر از من اخلاق صمصام را می شناسید . مادر گفت : با اینکه خانواده شما را نمی شناسیم و یکی ، دو بار بیشتر هم نیست شما را دیده ایم اما همین که پسرم شما را دوست خطاب می کند کافی است و امیدوارم روزی هم بشود که با خانواده تان مراوده پیدا کنیم و این دوستی محکمتر گردد . مادر آن چنان اثر مطلوبی بر روح و روانم گذاشت که چیزی نمانده بود در مقابل پایش زانو بزنم و دستش را ببوسم .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 2 از 7 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/