(10)
داشتم برای هر دویمان چای می ریختم که ضربه ای به در زده شد وقتی در را باز کردم ، آقا حبیب که کت نیمدارش را به جای چتر روی سر انداخته بود ، گفت : برگها راه ناودان را گرفته اند و باران رد نمی شه . گفتم : بفرما تو من بازش می کنم ، صمصام از جا بلند شد و گفت : من اینکارو می کنم و با داخل شدن آقا حبیب او از در خارج شد . آقا حبیب کت را از روی سرش بر داشت و کنار بسط چای نشست و گفت : آب بارون اگه رد نشه سقف اتاق رو خیس می کنه . خوب شد به موقع فهمیدم . استکان چای رو مقابل آقا حبیب گذاشتم و گفتم : فکرش رو نکن حالا که به خیر گذشت چای بفرمایین .
باز کردن ناودان به نظرم طولانی شد بلند شدم تا ببینم چرا صمصام دیر کرده که دیدم نزدیک لب پشت بام رو به خرابه ایستاده و داره یکی یکی برگها رو از بالا به پایین پرواز می ده . در تبانی باران و باد ، صمصام موجودی شده بود سر تا پا خیس آب اما گویی ضربات باران و باد را حس نمی کرد حتی به هنگامی که به نام صدایش کردم تا آخرین برگ را رها نکرد ، به سویم توجه نکرد . فکر کردم بازی اش گرفته و دارد تفریح می کند اما وقتی به سوی اتاق آمد و ساییده شده بر من وارد اتاق شد ، کوچترین انبساط خاطری در چهره اش دیده نمی شد . اشتباه نکرده بودم که فکر کردم حضور من و آقا حبیب را فراموش کرده ، چرا که وقتی آقا حبیب با کلام خود که گفت : وای سر تا پایتان خیس آب است ، یکه های خورد و به خود آمد و با نشاندن لبخند کمرنگی حضور ما را درک کرد .
پس از رفتن آقا حبیب روبرویش نشستم و پرسیدم : صمصام خوبی ؟ کتاب و جزوه هایش را بی حوصله روی هم گذاشت و گفت : فردا می ریم بیرون شهر . بعد بلند شد و کتری را بر داشت و استکان های کثیف چای را هم در دست دیگر گرفت و به هنگام خارج شدن از اتاق گفت : تو سینه ام چیزی در حال انفجاره که نمی دونم چیه .
وقتی بالا آمد دیگر آن صمصامی که از اتاق خارج شده بود نبود . کتری را که زمین گذاشت مشغول خشک کردن استکان ها شد و گفت : طبابت کار خودش رو کرده و درد پای مولود خانم بهتر شده . به قول خودش از وقتی رژین گرفته و شبها شام نمی خوره ، حالش خیلی بهتره . به طرز تلفظ مولود خانم که رژیم را رژین می گفت خندیدم اما صحنه بازی با برگ خود او را فراموش نکرده بودم و با احتیاط پرسیدم : « صمصام » می شه بگی تو امروز چت بود ؟ اون از چاپخونه و مرکب ریختن ات تو ماشین که حواست نبود و مرکب ها لبریز شد ، این هم از ناودون خالی کردنت که مثل بچه ها ، برگ ها رو یکی یکی ول می کردی تو خرابه .و . . .
صمصام پرسید : حوصله تو را سر بردم ؟ با قاطعیت گفتم : نه ! این چه حرفیه اما راستش کمی نگرانت هستم ، اگه چیزی هست بگو شاید بتونم کمکت کنم . گوشه اتاق نشست و زانو بغل کرد و گفت : دلم برای خونواده ام تنگ شده . مخصوصاً « سایه » خواهر کوچیکم که کمتر از « سحابه » زیر نفوذه . دوست دارم ببینمش ! خندیدم و گفتم این که ماتم گرفتن نداره خوب برو ببین . سر تکان داد و گفت : تو متوجه نیستی رفتن من به هر دلیل که باشه ، این طور استنباط می شه که اومدم . . . تو حرفش رفتم و گفتم : منت کشی ، اما من با نظرت مخالفم و فکر می کنم داری اشتباه می کنی . گفت : تو که اونها رو نمی شناسی . گفتم : ترو خوب می شناسم و می دونم تا زمانی که اون ها رو نبینی و خاطرت از سلامتی خانواده ات جمع نشه ، به کار خرابی ات ادامه می دی . پس تا یک تی پا بهت نزدن و بیرونت نکردن و کارت رو از دست ندادی ، زود تر بجنب . با لحن تمسخر آمیزی گفت : منو بیکار موندن ؟ فراموش کردی بابا جانم که تو بازار تاجره کمکم می کنه ؟ اینو به کسی بگو که تو هفت آسمون یک ستاره نداشته باشه !
گفتم : فردا بعد از ظهر به یک بهانه برو خونتون و همگی را ببین و برگرد . وقتی تو دلت تنگ شده باشه ، وای به احوال مادرت . خنده زیر لبی کرد و هیچ نگفت .
صبح صبحانه خورده نخورده ، بلند شد و گفت : حاضر شو بریم . متعجب پرسیدم من کجا بیام ؟ خودت برو ! نشان داد که حرفم اعصابش رو خرد کرده و حوصله شنیدن وراجی های مرا نداره . دستم رو کشید و گفت : بلند شو گفتم ! خونه نمی ریم هوس کردم از جهنم بزنم بیرون . انگار ، نه انگار که این جهنم او اتاق من هم هست و من بر خلاف عقیده اش اینجا را بهشت می بینم . به تمسخر گفتم : حالا دیگه این جا شد جهنم ؟ ! نگاه خیره ای به چهره ام انداخت بدون کلام پشت به من نمود و از میان دفاترش دفتری بر داشت و خواست از در اتاق خارج شود که گفتم : حالا چرا با این عجله من که نگفتم برای گردش نمی یام صبر کن تا لباس بپوشم . او بیرون در ایستاد و سر به آسمان بلند کرد و من هم تند و تند سفره را جمع کردم و لباس پوشیدم . طبق معمول ، ما تا پایمان به در حیاط رسید ، سر و کله مولود خانم هم پیدا شد و به سلام و علیک و صبح بخیر گفتن ما قناعت نکرد و رو به صمصام کرد و پرسید : به نظر شما من لاغر نشدم ؟ چیزی نمانده بود بقی بزنم زیر خنده اما خود را کنترل کردم و فهمیدم مخاطب مولود خانم آقا دکتر صمصام است نه من ! صمصام نگاهی گذرا به سر تا پای مولود خانم انداخت و با آوردن لبخندی بر لب گفت : چرا به نظرم ضعیف شده اید . اگر همین طور پیش بروید سلامتی کامل خود را به دست می آورید . مولود خانم با گفتن خدا خیرت بدهد جوون ، ما را بدرقه کرد . از در که خارج شدیم به شوخی گفتم : تو زنک را به کشتن می دهی ، نکنه خیال داری از او سوفیا لورن بسازی ؟ کنار خرابه ایستاد و نگاهش را تا انتهای خرابه کش داد و گفت : بیمار را تو به من معرفی کردی ! چند تا از بچه های کوچه ته خرابه داشتند تیله بازی می کردند و از سر و وضع گلی شان معلوم بود که چند ساعتی زود تر از ما بیدار شده اند . صمصام گفت : کاش اینجا یک درخت گردویی ، توتی ، چیزی بود که بچه ها رو مشغول می کرد . با قاطعیت گفتم : خاطرت آسوده ، که با وجود مولود خانم هیچ بچه ای حق نزدیک شدن به درخت را پیدا نمی کرد . مگه خبر نداری « زنک » گنج آبا و اجدادی توی این خرابه چال کرده ! صمصام به طرف سر کوچه به اه افتاد و زیر لبی گفت : تو هم دست کمی از او نداری ! از حرفش آرزده خاطر شدم و خواستم راهم را به طرف خانه کج کنم که فهمید و با لبخند آشکاری گفت : شوخی کردم قهر نکن ! وقتی در کنارش به راه افتادم بی اختیار گفتم : از خود راضی ! لبخند دیگری تحویلم داد که باعث شد آرزدگی ام را فراموش کنم و مثل بچه سر براهی به دنبالش حرکت کنم . جرأت نکردم که بپرسم مقصد کجاست و خیال دارد مرا با خود به کجا بکشاند . روز جمعه بود و تک و توکی مغازه باز بود . با دلخوری گفتم : انگاری خیابون ها شده قبرستون . حرفمو نفهمید و پرسید : چی گفتی ؟ سر تکان دادم به نشانه هیچی و سکوت کردم تا ببینم آخر این راه به کجا ختم می شه .
* * *
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)