من امتحانات شفاهی ثلث دوم اغاز شده بود و با وجود این هیچ چیز نمی توانست مانع از ان شود که نتوانم لذت عروسی برادرم را درک نم.وقتی به مادر گفتم برای عقد حمید چه بپوشم فکری کرد و گفت:یک پارچه تو چمدان دارم می دم ثریا خانم برات بدوزه.
مخالفت کردم و گفتم:نمی خوام،هیچ کس نه و ثریا خانم.اون که همین جوری یک لباس ساده رو دو سه ماه طول میده.تازه اگر منظورتون اون پارچه گل منگلی قرمزست،من اصلا لباس نمی خوام.
مادر گفت:خوب اون لباسی رو که برای عید دوختی بپوش،بعد برای عروسی می ریم لباس حاضری می خریم.
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:مگه می خواهیم بریم سفره نذری.مثلا عقد داداشمه.
مادر گفت:والله بالله هیچ خبری نیست.می خواهیم بریم محضر عقد کنیم بعد هم چند نفر از اشناهارو شام بدیم.دیدی که مادر شبنم گفت یکی از فامیلامون تازه فوت کرده نمی خواهیم کسی از اقوام رو دعوت کنیم.فقط چند نفر از خودمونیها هستن.
-به من چه.خودمونیها معلومه کیا هستن دیگه.عمواحمد با اون دختر افاده ایش که انگار نه انگار تو دهات زندگی می کنه.همیشه لباساش از من که بچه شهرم قشنگتره.
مادر با تاسف سر تکان داد و گفت:کاش تو هم پشت کوه زندگی می کردی.اما به اندازه یک جو تربیت داشتی و درباره کسانی که با تو کار ندارن و زندگی خودشونو می کنن این طور حرف نمی زدی.
ادامه بحث با مادر را بی فایده دانستم و به این فکر افتادم خودم لباسی فراهم کنم.با خودم حساب کردم در این مدت کم برای خرید یک بلوز و دامن ساده و ارزان،حتی اگر خودم را می کشتم و از تمام مایجتاجم صرف نظر می کردم،بازهم نمی توانستم با پول تو جیبی ام حتی یک لنگه استین بخرم.مردد بودم چه کنم و چه بپوشم.ان قدر که در فکر لباس روز عقد بودم به فکر امتحان قرائت زبانی که روز بعد باید می دادم نبودم.همان شب کمد لباسهایم را زیر و رو کردم اما لباسی که به دلم بنشیند پیدا نکردم.
فقط چند روز به عقد حمید وشبنم مانده بود و من هنوز نمی دانستم چه باید بپوشم.مادر هم پاک بی خیال من شده بود.شاید فکر می کرد محلم نگذارد بهتر است و برایش کتر خرج برمیدارد.سر کلاس درس همین طور به لباس فکر می کردم ناگهان به یاد ژینوس افتادم.خاطرم امد که یک بار وقتی از شلوار تازه ای که خریده بود تعریف کردم به من گفت هر وقت لازم داشتم می توانم ان را از او قرض بگیرم.با خودم فکرکردم از لحاظ قد و قواره که با هم یکی هستیم و فرق چندانی با هم نداریم.تنها مشکل اینجا بود که رویم نمی شد به او بگویم شلوارش را برای عقد برادرم می خواهم.دوست نداشتم فکر کند از پس خرید یک شلوار ساده برنمی ایم.با این فکر اهی کشیدم و از فکر گرفتن شلوار منصرف شدم.زنگ تفریح همان طور که در حیاط مدرسه قدم میزدیم از منن پرسید:الهه چرا امروز این قدر تو فکری؟نکنه باز با داداشت حرفت شده.اره؟
لبخند زدم.او که فکر کرد حدسش درست بوده گفت:اه.گندش بزنن این داداشتو.اگه همچین داداشی داشتم یک شب تو خواب سر به نیستش می کردم.
با خنده گفتم:نه بابا.این بار دقم از اون نیست.چند روزه که اصلا ندیدمش.
-پس چه مرگته بق کردی؟
دلم را به دریا زدم و گفتم:پس فردا عقد برادرمه،ولی نمی دونم چی بپوشم.
ژینوس در حالیکه به ساندویچی که خریده بودیم گاز میزد گفت:مبارکه.پس حسابی بزن برقص داری.
-نه بابا یک عقد ساده ست.تو محضر عقد میکنن.شاید هم چند نفر از اشناها برای عقد بیان.
-هوم پس چرا نگرانی؟
-خوب هر چی باشه خیر سرم خواهر دامادم دلم می خواد کم نیارم.
ژینوس خندید و گفت:برای چی کم نیاری؟
اهی کشیدم و گفتم:لباسام همه تکراریه.مادرم می گه عقد خصوصیه و هیچ خبرس نییست اما مگه میشه چند نفر از فک و فامیلامون میان،تازه خود عروسمون هم هست.
-حالا فهممیدم.این که دیگه غصه نداره.من چند تا لباس دارم اگه دوست داشته باشی می تونی اونارو بپوشی،البته اگه قابل بدونی.
از این همه سخاوت و فروتنی شرمنده شدم و با خجالت گفتم:ژینوس خجالتم می دی.اتفاقا تو فکر بودم که شلوار مشکیت رو بگیرم،اما فکر کردم شاید خودت لازم داشته باشی.
با خنده گفت:برو دیوونه.فکر کردی اگه یکی دو روز شلوار منو بگیری لخت می مونم.تازه اون شلوار که به درد مراسم عقد و این جور حاها نمی خوره.یک شلوار جین دارم خیلی قشنگه،بیا اونو بهت بدم.تازه یک تاپ خوشگل هم هست که بهش خیلی میاد.اگه اونو دوست نداشتی یک شلوار یک سره صورتی دارم که می دونم خیلی بهت میاد.
ژینوس پشت سر هم به من پیشنهاد لباس می کرد.خودش خیلی مشتاقتر بود که لباسهایش را به من بدهد.از اینکه مشکل لباسم حل شده بود از خوشحالی در پوست نمی گنجیدم.از او تشکر کردم و گفتم:حالا چطور بیام ازت لباس بگیرم.
با حرص گفت:وای دیوونم کردی.واسه هر چیز که نباید غصه بخوری.هر چیزی راه حلی داره.یک کم از مغزت استفاده کن.
-لباس که مثل نوار نیست.به خدا اون روز روم نشد بهت بگم اما نصف عمر شدم تا اومدم خونتون و برگشتم.تازه تمام راه رو ماراتون طی کردم.
ژینوس قیافه ی متفکری بخ خود گرفت و گفت:کاری نداره از مدرسه جیم می شیم.
با وحشت گفتم:وای نه.حرف مدرسه رو نزن.چطور می خوای از جلوی اقای کریمی که همیشه چهارر چشمی در رو می پاد بیرون بریم.مگه شبح بشیم.
با اطمینان گفت:تو بگو اره بقیه اش با من.همچین بیرون می برمت که حتی شبح همم این جور نتونه بیرون بره.
وسوسه گرفتن لباس ژینوس از یک طرف،ترس خارج شدن بدون اجازه از مدسه از طرف دیگر بد جوری درگیرم کرده بود.همان لحظه هم می دانستم اولی به دومی می چربد.به ژینوس گفتم:اگه یک موقع گرفتنمون چی؟
خندید و گفت:فوقش اخراجمون می کنن.
وحشت زده نگاهش کردم و گفتم:نه تو رو خدا اگه این جوره بی خیالش شو؟
-شوخی کردم،هیچ کاری نمی کنن یک دست خط و امضا ازمون می کیرن اسمش رو هم میذارن تعهد.
به فکر فرو رفتم.یک بار در کلاس سوم راهنمایی برای درس ریاضی تعهد داده بودم و می دانستم چطور است.خوب به خاطرم داشتم هفت هشت نفر بودیم که در امتحان کمتر از ده گرفته ببودیم.ما را چون زندانیها به ردیف جلوی در دفتر نگه داشته بودند و ان قدر به اخراج و تنبیه تهدیدمان کرده بودند که همه از دم به گریه افتاده بودیم.ان روز دلم خیلی برای خودم سوخته بود زیرا نمره ام نه و بیست و پنج و به عقیده خودم حقم نبود با کسی که صفر شده دریک صف باشم.این در حالی بود که بغل دستی ام تمام جوابها را از روی ورقه جلویی نوشته بود و ده شده بود.
صدای ژینوس مرا از یاد گذشته خارج کرد
-زنگ اخر خوبه؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:نمی دونم.
ژینوس با قیافه ی متفکری مانند فرماندهی که نقشه ی جنگ مهمی را توضیح بدهد گفت:به نطر من که خوبه،چون زنگ اخر لیست غایبیها رو رد کردن.بعدشم احسانی دبیر روانشناسی میاد سر کلاس که کاری به این نداره که کی هست و کی نیست.
سرم را تکانن دادم و گفتم:خوب این از کلاس.بقیش چی؟
-بقیه اش با من.فقط سرعت عمل لازمه و شجاعت.
با خنده گفتم:که من از داشتن جفتش محرومم.
-نترس یاد می گیری،یعنی خودم بهت یاد میدم.
به این ترتیب نقشه فرار از مدرسه را کشیدیم و منتظر زنگ اخر شدیم.هر چه به زنگ اخر نزدیکتر می شدیم.دلهره و اضطرابم بیشتر میشد.وقتی زنگ تفریح سوم خورد دلم فرو ریخت.با رتس نگاهی به ژینوس انداختم.بی خیال این اشوبها بود.کتابهایش رادر کیفش گداشت و ان را روی دوشش گداشت.من نیز کیفم را برداشتم و به حیا رفتم.کیفهایمان را گوشه پله های در ورودی گذاشتیم و منتظر ماندیم.وقتی زنگ کلاس به صدا در امد بچه ها به سمت کلاس هجوم بردند.من و ژینوس هم به قسمت ابخوری رفتیم و وارد دستشویی شدیم.و ان قدر صبر کردیم تا حیاط کاملا خلوت شد.سپس به طرف راهرو رفتیم.ژینوس به من گفت پشت دیوار امفی تئاتر که روبه روی راهرو قرار داشت بمانم و به محض اشاره او از در حیاط خارج شوم تا بعد خودش را به من برساند.قبول کردم اما چنان نفس نفس که گویی کیلومترها بدون استراحت دویده ام.تا به ان لحظه حتی فکر چنین کاری به سرم نزده بود چه رسد ببه اینکه بخواهم ان را اجر ا کنم.به هر صورت ژینوس را دیدم که به سمت دکه ای که در کنار حیاط بود رفت و اقای کریمی سرایدار مدرسه را صدا کرد و به او چیزی گفت.ژینوس از پشت سر او با دست به من اشاره کرد که بروم،ولی یک لحظه احساس کردم پاهایم فلج شده و به زمین چشبیده اند.قلبم به چنان تپشی افتاده بود که ترسیدم همان جا سکته کنم.از همان جایی که بودم ژینوس را دیدم که به من نگاه می کرد و در همان حال اشاره کرد تا زودتر از در خارج شوم.
یک لحظه به خودم امدم و با چند قدم خودم را از در حیاط بیرون انداختم.هیچکس ان دوروبر نبود،با این حال تصور می کردم چشمهایی نظاره گر انچه انجام داده بودم هستند.سرم را زیر انداختم و با قدمهایی تند به سمت کوچه ای که کنار مدرسه بود رفتم وجلوی یک خانه منتظر ژینوس شدم.لحظه ها به کندی می گذشت و من در این فکر بودم که حالا چه میشود.با خودم فکر کردم:پس ژینوس چه شد؟خدایا خودت کمکم کن.عجب غطی کردم.نکند نقشه مان لو رفته باشد و ناظم بویی از جریان برده باشد.در ذهنم کابوس وحشتناکی را تصور کردم.دیدم که خانم گرجی ناظم بداخلاق مدرسه با قیافه ای ترسناک تلفن را به دست گرفته تا مادرم را بخواهد و مرا از مدرسه اخراج کند.از وحشت انچه در ذهنم بود گلویم خشک شده بود و زبانم به سقف دهانم چسبیده بودهمان موقع بود که دیدم ژینوس با شتاب وارد کوچه شد و به محض دیدن من با لبخند به طرفم دوید و اشاره کرد که زودتر از کوچه خارج شویم.با دیدن ژینوس قوت قلب گرفتم و خییالم کمی راحت شدوقتی از کوچه باریک و طولانی ووارد خیابان شدیم نفس راحتی کشیدم اما چون تمام راه را به حالت دو طی کرده بودیم هر دو نفس نفس می زدیم.ژینوس با خنده تعریف کرد که چطور اقای کریمی بیچاره را سرکار گذاشته و به او گفته که خانم رحمانی،مدیر مدرسه کارش دارد و او را به طبقه بالا کشانده و خودش از سمت دیگر از در حیاط خارج شده است.به همراه ژینوس به طرف منزلشان حرکت کردیم.بر خلاف دفعه اولی که به خانه شان رفتم،منزلشان زیاد هم دور نبود و فهمیدم چون ان موقع خیلی اضطراب و هیجن داشتم به نظرم مسیر طولانی رسیده بود.
مثل بار قبل ژینوس با کلیدی که داشت در منزل را باز کرد و به من تعارف کرد تا داخل شوم.حتی فکرش را نمی کردم که منزلشان ان قدر قشنگ باشدهال کوچک اما بسیار قشنگ منزل با پارکت فرش شده بود و چند تکه فرش تزیینی گوشه و کنار ان دیده میشد.تابلوهای زیبایی از منظره و گل به دیوار زده شده بود و لوستر و چراغهای دیوار کوب یک دستی نمای هال و پذیرایی را دو چندان ریبا کرده بود.رنگ زرشکی مبلهای راحتی منزل با پرده ها هماهنگ بود.وسایل عتیقه ای در اطراف به چشم میخورد چنان مرا محو تماشا کرده بود که لحظه ای فراموش کردم برای چه به ناجا امده ام.خوشبختانه حواس ژینوس به من نبود تا ببیند با چه حیرتی به در و دیوار خانه شان زل زده ام.خودم را جمع و جور کردم و سعی کردم طوری رفتار نکنم که فکر کند هیچ وقت در عمرم چنین چیزهایی ندیده ام.ژینوس به طرف میز تلویزیون رفت و ضبط بزرگی را که زیر میز شیشه ای بود روشن کرد.صدای موسیقی تند وشادی مرا به وجد اورد.جز در مراسم عروسی هیچ ووقت صدای موسیقی را چنین دلچسب بلند گوش نکرده بودم.در منزلمان یک ضبط کوچک دستس داشتیم که همیشه به عنوان رادیو از ان استفاده میشد و اگر هم یک بار نوار کاستی داخلش می رفت از ترس سر رسیدن حسام صدایش از زمزمه لبندتر نمیشد.ژینوس تعارف کرد تا مانتویم را در بیاورم و روی مبل بنشینم.ژینوس مانتویش را در اورد و ان را روی دسته مبل پرت کرد و به طرف اشپزخانه رفت. همان طور که به نغمه دل انگیز موسیقی گوش می کردم و به او فکر می کزدم وبه اینکه چرا پدر ومادرش از هم طلاق گرفته بودند.وضعیت زندگی شان نشان میداد در رفاه به سر میبرند.پس چه کمبودی در زندگی شان بود که باعث شده بود از هم جدا شوند.تا ان زمان فکر می کردم مشکلات مادی و کمبود رفاه باعث جدایی و طلاق یک زوج میشود،ولی به چشم میدیدم کسانی هم هستند که به ظاهر کمبودی ندارند اما زندگی از هم گسیخته ای دارند.
ژینوس با دو لیوان شربت خنک به طرفم امد و سینی را جلوی رویم گرفت.لیوان شربت را برداشتم و چون گلویم خشک شده بود جعه ای از ان نوشیدم. خودش لیوان دیگر را برداشت و روی مبل روبرویم نشست و با لبخند گفت:خوب چطور بود؟
به لیوان شربت اشاره کردم و گفتم:عالی بود،خیلی چسبید.
-اونو نمی گم.منظورم جیم شدن بود.
خندیدم و گفتم:تجربه وحشتناکی بود.اولش که از ترس به زمین چسبیده بودم.
-فهمیدم کوپ کرده بودی.همش می ترسیدم جا بزنی،اما بعدش که دیدم نیستی فهمیدم کارت خیلی درسته.
با حنده گفتم:اما مثل اینکه تو تجربه این کار رو زیاد داشتی.
ان لحظه به عنوان شوخی و بدون اینکه منظورد داشته باشم این حرف را زدم اما با کمال تعجب دیدم خندید و گفت:ازکجا فهمیدی؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:همین جوری،چون خیلی حرفه ای عمل کردی
بلند خندید و گفت:به خدا حظ می کنم دوستی مث تو دارم.بچه تیزی هستی و همین باعث میشه ازت خوشم بیاد.
نمی فهمیدم از چه صحبت می کند.حرفهایش کمی گنگ بود،اما بعد که توضیح داد فهمیدم حدسم درست بوده است و او بارها و بارها به همین طریق از مدرسه فرار کرده است.البته این موضوع در رابطه با مدرسه قبلی اش بوده و در مدرسه جدید اولین باری بوده که دست به چنین کاری زده است.ژینوس علت اخراجش از مدرسه قبلی اش را این طور تعریف کرد که یک روز برای رفتن به سینما با همان پسری که قبلا به من معرفی کرده بود و نامش کوروش بود از مدرسه جیم شده که از بداقبالی اش یکی از دبیران او را در حین فرار دیده و همین باعث اخراجش از مدرسه میشود.
وقتی ژینوس جریان فرارش از مدرسه و بدتراز همه رفتن با کوروش را تعریف کرد از حیرت چشمانم گرد شده بود.تصور اینکه خودم را لحظه ای جای او بگذارم محال بود،زیرا فکرش نیز عرقم را در می اورد.
ساعتهای خوبی را در منزل ژینوس گذراندم.دلم می خواست ساعتها انجا می نشستم و با او صحبت می کردم.یک جور احساس ازادی و لذت تمام وجودم را گرفته بود.دلم می خواست ساعت روی دیوار از کار می افتاد و با تیک تیکش به من نمی فهماند که باید به فکررفتن باشم.هنوز بیست دقیقه به خوردن زنگ مدرسه باقی بود و من با حسرت به ژینوس گفتم:
-چقدر زود گذشت. حیف شد.دلم می خواست بیشتر می تونستم پیشت بمانم.
ژینوس هم اهی کشید و گفت:کاش همیشه پیشم بودی تا این احساس وحشتناک تنهایی مثل حالا گورش را برای همیشه گم می کرد.
لبخندی زدم وگفتم:ای کاش می توانستم گاهی پیشت بیام.
هر دو با هم اه کشیدیم و بعد خندیدیم.ژینوس گفت:کاش رو کاشتیم هویج هم سبز نشد.بهتره بریم سراغ لباسا.چون دیگه فردا زنگ اخر خانم رفعت مثل احسانی نیست.به محض اینکه بیاد اون دفتر کذایی حضور وغیاب رو باز میکنه و از بالای عینک ته استکانیش کور کوری هم که شده همه رو چک میکنه که مبادا کم و کسر داشته باشیم.
خندیدم و به همراه او از جا بلند شدم.ژینوس اتاق مجزایی بای خود داشت.اتاقی که همیشه حسرت داشتن ان را داشتم.یک تخت سفید و زیبای چوبی گوشه اتاق قرار داشت و یک کتابخانه قشنگ هم انجا بود.کمد کوچک و سفیدی هم گوشه دیگر اتاق بود که وقتی در ان را باز کرد از دیدن تعداد لباسهای اویزان شده اش حظ کردم.
ژیونس چند دست از لباسهایش را بیرون اورد و گفت انها را امتحان کنم.نگاهی به لباسها انداختم و به او گفتم:ولی اینا خیلی قشنگه!فکر نمی کنم دلم بیاد برای یک عقد ساده بپوششمون.کاش عقد و عروسی باهم بود.
ژینوس بل خنده گفت:تو حالا یکی از اینارو انتخاب کن واسه عروسی داداشت هم یک فکری میکنیم.
ساده ترین انها را که یک پیراهن عنابی رنگ بلند بود به تنم کردم.صدای تحسین و چهره حیرت زده ژینوس می رساند که لباس خیلی به من می اید.
-وای دختر تو این قدر خوش هیکل بودی و من نمی دونستم.چقدر بهت میاد.به خدا تن خودم این قدر قشنگ نیست.از بس مانتوهای گشاد و بدقواره می پوشی ادم نمی دونه زیر اون خرقه ها چه لعبتی پنهونه.
نمی دانستم حرفش را به حساب تعریف بگذارم و خوشحال شوم و یا از انتقادی که از طرز لباس پوشیدنم کرده بود ناراحت شوم.البته تا حدودی حق با او بود.مانتویی که تن می کردم خیلی گشاد بود زیر در غیر این صورت حسام نمی گذاشت ان را بپوشم.
همان لباس را انتخاب کردم و بعد از تشکر و خداحافظی از او درست وقتی که مدرسه تعطیل شد از منزلشان خارج شدم.وقتی به خانه رسیدم سر خیابان با افسانه روبرو شدم.با دیدن من با تعجب گفت:زنگ اخرندیدمت.کجا بودی؟
بدون اینکه خودم را ببازم گفتم:تو نمازخانه دراز کشیده بودم.سرم درد می کرد خانم ناظم گفت برم انجا.
افسانه که متقاعد شده بود دیگر چیزی نگفت.از او خداحافظی کردم و به خانه رفتم.اوضاع خانه عاادی بود و من راضی از انچه به دست اورده بودم شعری زیر لب زمزمه کردم.
**************************************************
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)