صفحه 2 از 20 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 192

موضوع: خشت اول | فریده شجـاعی

  1. #11
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    این تقاضا هر روز تکرار می شد. در شگفت بودم که چرا سیدمحمد فقط خرید این یک قلم جنس را فراموش میکند. شاید هم چنین بود و أو فراموشی می کرد یک شیشه چراغ که قیمتش خیلی ارزان بود بخرد.
    ‏مدتی از این ماجرا گذشت تا اینکه احساس کر‏دم چشمانم کم کم دید شبش را از دست می دهد و شبها خوب نمیتوانم جایی را ببینم. قضیه از این هم فراتر رفت و به جایی رسید که دیگر نمی تو انستم هیچ جا را ببینم. هنوز نمی دانستم مبتلا ‏به شبکوری شده ام. ابتدا قضیه را مسکوت گذاشتم و غروب که هوا تاریک می شدکورمال کور مال راه اتاقم رإ پیدا می کردم، اما وقتی یک شب مجید گریه زاری راه اند اخت و نتوانستم به دادش برسم موضوع را با بقیه در میان گذاشتم. با رسیدن به این وضعیت همسایه ها و خاله خانباجیها هرکدام دورم راگرفتند و با دستورات گوناگون به مداوای من پرداختند.
    ضماد تخم مریخ سر سرت بند.
    نخود خام به پیشانی ات ببند.
    شاید گرمیت کرده خاکشیر بخور.
    ‏در این بین تجویز بی بی معصومه که از اقوام سیدمحمد بود از همه‏کارسازتر بود. سید، حکمأ یک لامپا برای عروست بخر.
    ‏با دستور فوق، پدر شوهرم دیگر اهمال را جایز ندانست و همان روز به شهر رفت تا یک عدد لامپای نو برای من بخرد. شکر خدا با اجرای دستورات فوق و خرید یک عدد لامپای پنج نو کم کم چشمانم دید خود را در شب پیدا کرد و این ماجرا به خیر گذشت.
    ‏یک روز صبح طبق معمول برای خوردن صبحانه به اتاق مادر شوهرم رفتم. مجید سه ساله بود و راه افتاده بود، اما هنوز ضعیف و لاغر بود. مثل همیشه جای کم رنگ، دو حبه قند و یک تکه نان جلوی من گذاشته شد. تکه ای نان به دست مجید دادم و باقی آن را خوردم. مجید سیر نشده بود و نق می زد. من خجالت می کشیدم طلب نان بیشتری کنم. این در حالی بودکه در انبار خانه هم کره بود و هم پنیر و هم انواع مرباهای خانگی. مرغ ها هم تخم می گذاشتند، ولی من چیزی نمی دیدم. وقتی حسین بود گاهی یواشکی یک تخم مرغ می دزدید. و آن را ‏برای من می آورد و می گفت: بگیر خام خام بخور، ولی مواظب باش کسی نبینه. می گن قوت داره، مادرم هم همیشه دور از چشم آقام خام خام سر می کشد.
    ‏هرچه مجید نق نق کرد کسی نپرسید این بچه چشه تا من رویم بشود بگویم نان می خواهد. شاید هم گوششان از صدای او پر بود و قکر می کردند عادتش شده که نق بزند. اما این بار با همیشه فرق داشت و من می فهمیدم او گرسنه اش است. از بی توجهی و خستشان به حدی عصبانی شدم که مجید را ‏بلند کردم و در حالی که او را محکم سر جایش می نشاندم گفتم: ای بمیری بچه که چقدر نق می زنی.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #12
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    پدر شرهرم که بالای کرسی نشسته بود تازه متوجه ما شد. قیافه اش عوض شد و عصبانی به نظر میرسید. با صدای بلند گفت: عروسی، چه خبرته؟ چرا بچه را می زنی؟ از من شوهر می خواهی؟
    ‏در حالی که اشک در چشمانم پر شده بودگفتم: نه، شوهر نمی خوام. تازه اگر هم بخوام گناهی نکرده ا‏م.
    ‏خواستم از در اتاق خارج شوم که در همان لحظه سوزش دردناکی در بازوی چپم احساس کردم و این در اثر پرتاب چوبی ثطور بودکه آقا همواره دم دستش نگه می داشت و اکنون آن را به طرفم پرتاب کرده بود. تا آن لحظه همه نوع حرف شنیده بودم، اما تاکنون چنین بی مهری ندیده بودم. این کار پدرشوهرم خیلی برایم گرانی تمام شد به همین خاطر چادرم را سر کشیدم و دوان دوان از خانه بیرون رفتم. منزل مادر دور بود و به ناچار په منزل پدر پناه بردم. برخلاف تصورم که فکر می کردم پدر پشتم را خالی نخواهدکرد متوجه شدم اوفقط برای من یک نام است نه چیز دیگر. او پس از شنیدنی ماجرا کتک مفصلی به من زد و مرا به خانه پدر شوهرم برگرداند. تا چند روز از خجالت توان بلند کردن سرم را نداشتم. چه روزهای سخت و سیاهی!
    ‏پاییز از راه رسید و هنگام زیر و روکردن خاک. یک روز پدر شوهرم رو کرد به شوکت خانم وگفت: فردا چند مهمان محترم از شهر دارم. ممکنه کار طول بکشه و اونا برای ناهار بمونند. تو هم که اشپزی بلد نیستی می ترسم أبرویم را پیش میمانها ببری.
    ‏شوکت که همانی لحظه مرخواست ازدر اتاق خارج شود قری به دست وکمرش داد وگفت:کلفت که نداری. همینه که هست، می خواهی بخواه، می خواهی نخواه.
    ‏به محض اینکه شوکت خانم ازدر خارج شد روکردم به آقا و گفتم: آقا، مهمان داشتن خرج داره وگرنه غذا پختن کاری نداره.
    ‏آقا با ‏تعجب گفت: عروس، تو می توانی غذای خوب و آبرومند بپزی؟
    گفتم: بله، من آشپزی را ‏از مادرم یاد گرفتم. شما گوشت و برنج و سایر وسایل را به من بدهید،هرچه خواستید می پزم.
    ‏آقا فکری کرد و زیر لب گفت: باشه عروس، هرچی خواستی بردار.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #13
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    از آنجا که مهمانا نی که می أمدند برای سیدمحمد خیلی مهم بودند از دادن چیزی دریغ نکرد. من دست به کار شدم و به کمک مهین خواهرشوهرم به آشپزخانه رفتم. پلو و خورش قیمه درست کردم و شیر برنج و ترحلوإ نیز پختم. مهین و دو خواهر دیگرش نیزکمکم کردند و سبزی پاک کردند و سیب زمینی خردکردند. وقتی برنج رادم کردم خواستم از آشپزخانه خارج شوم که مهین با نگرانی صدایم کرد. با وجودی که خسته بودم گفتم:"بگو مهین جان چی شده؟"
    ‏لحن مهربأن من که اکثر اوقات با او همین گونه بود موجب صمیمیت بین من و او شده بود. مهین در حالی که در را ‏می پایید که مبادا مادر و خواهرانش برسند گفت: زن داداثی از پهلوی دیگ پلوت تکون نخور.
    با تعجب گفتم: چرا؟
    ‏گفت: دارم بهت می گم، مواظب باش.
    ‏پاپی اش شدم تا دلیا حرفش را به من بگوید.اصرار زیاد من زبانش را ‏بازکرد و گفت: یادته شب عروسی تمام پلوها شفت شده بود؟
    با حیرت گفتم: آره.
    گفت: یادته کوفته های ماه سلطان خانم وا رفته بود؟
    ‏در حالی که کم کم متوجه موضوع می شدم گفتم:ها، حب؟
    گفت: شب عرومرسی وقتی پلوها را دم کردند مادرم تو تک تک دیگها یک پارچ آب خالی کرد.کوفته های مادرت را ‏هم با دم ملاقه از هم بازکرد. حالا مواظب غذای خودت باش تا أز این بلاها سرش نیأد.
    ‏مهین پس ازگفتن این حرف سرشر را پایین اند اخت و رفت و مرا در بهت به جا گذاشت. سر جایم خشک شده بودم و به خباثت و طبع پست شوکت خانم فکر میکردم، آن روز حتی برای لحظه أی ازکنار دیگ غذا تکآن نخوردم. وقتی پلو و خورشت را کشیدم و سر سفره فرستادم نفسس احتی کشیدم و بعد سراغ مجید رفتم. از صبح تا آن لحظه از أو خبر نداشتم ونمیدانستم در چه حالیست.
    ‏پس از رفتن مهمانها سیدمحمد سرأغم آمد و با خوشحالی گفت: عروس دستت درد نکند، الحق که دختر بی بی ماه سلطانی، آبرویم را خریدی.
    ‏حسادت را به راحتی می شد از چهره شرکت خانم خواند. قری به کمرش داد وگغت: واه واه، چه حرفها. انگار هنر کرده یک خورشت ریقکی پخته.

    روزها میگذشت و به حساب من چیزی ار سربازی حسین باقی نمانده بود.روز و شبها را می شمردم و منتظر بودم هر چه زودتر حسین به خانه برگدد. یک شب در همان زمان خواب دیدم چادر سفیدی به سر دارم و مجید هم بغلم است. خودم را دیدم که پیاده از دروازه بیرون می روم و تمام فامیل نیز به دنبالم هستند. سه شب بعد خوابم تعبیر شد. حسین نامه ای فرستاد که در آن نوشته سربازی اش تمام شده، اما خیال بازگشت به ده را ندارد و به کک سرهنگ آشنایش در تهران به استخدام یک وزارتخانه در آمده و به عنوان حسابدار ماهیانه هفتاد تومان حقوق میگیرد. در آخر از پدرش خواسته بود که زن و بچه اش را به تهران بفرستد.
    از شنیدن این خبر در پوست خود نمی گنجیدم. هنوز چیزی نشده طعم آزادی را مزه مزه می کردم و از تجسم رهایی از این زندان چندین نگهبانه قند در دلم آب می شد. به خصوص که حسین برایم خیلی عزیز بود

    پایان صفحه 33






    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #14
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض


    34-37
    و می رفتم تا برای همیشه پیش او باشم.
    با دنیایی امید و آرزو اثاثیه مختصرم را جمع کردم.وسایلم آن قدر ناچیز و حقیر بود که جمع آوری آن فقط ساعتی از وقتم را گرفت.شب پیش از سفر تازه به خاطر آوردم هنوز رختخوابم را نبسته ام.چون چیزی نداشتم،چادر شبی از پدر شوهرم به عاریه گرفتم و از ذوق سفر شب تا صبح بیدار بودم و به فردا فکر می کردم.
    صبح روز بعد از شوکت خانم طلب حلالیت کردم و بعد به طرف شهر روانه شدیم.یک شب در منزل مادرم اتراق کردیم و روز بعد با اتوبوسی قراضه به طرف تهران حرکت کردیم.
    سفر طولانی و خسته کننده بود،اما سختی آن را زیاد احساس نمی کردم،زیرا در رویاهای خوشی فرو رفته بودم.عاقبت به گاراژ شمس العماره رسیدیم.حسین به استقبالمان نیامده بود،زیرا در آن ساعت در اداره مشغول بود.با نشانی که در دست داشتیم پرسان پرسان به منزلی که حسین یک اتاق در آن اجاره کرده بود رسیدیم.این منزل در خیابان حشمت الدوله بود.اتاقی کوچک و بدون اثاث که فقط یک زیلو کف آن و یک دست رختخواب در گوشه اش قرار داشت.زمین شکر را بوسیدم و بی معطلی جارو را برداشتم و اتاق را جارو کردم.اثاثیه مختصرم را باز کردم میز کوچکی داشتم که سماور را روی آن قرار دادم و با کمک زن همسایه که به محض ورودم با او آشنا شدم آتش درست کردم و سماور را روشن کردم و بساط چای را برقرار کردم.همان موقع حسین از راه رسید.برق شادی در چشمانش دیده می شد.من هم دست کمی از او نداشتم،ولی با حضور پدر شوهرم نمی توانستم شادی ام را آن طور که باید نشان دهم.
    آن شب وسیله ای برای تهیه غذا نداشتیم،بنابراین حسین غذایی از بیرون تهیه کرد.صبح روز بعد سیدمحمد پس از خوردن صبحانه عازم ده شد.پیش از رفتن به حسین گفت:حسین،پول کرایه زن و بچه ات را بده.درضمن چادر شب را هم می خواهم ببرم.
    حسین مبلغی پول به پدرش داد.من هم چادر شب را تا کردم و به او دادم.از ما خداحافظی کرد و رفت.حسین هم آماده شد تا به اداره برود.
    از خوشحالی فکر می کردم ملکه ای هستم در قصر خودم، راستی هم برای من آن اتاق کوچک و نمور چون قصری جلوه می کرد.بار دیگر شروع به نظافت اتاق کوچکم کردم و با خرید مختصری غذای ظهر را آماده کردم.وقتی ناهار آماده شد سفره کوچک و تمیزی انداختم و منتظر حسین شدم.به موقع آمدناهار را با دلی خوش خوردیم و از گذشته ها حرف زدیم.برایش از دلتنگیهایم گفتم و او نیز از سختیهایی که در سربازی کشیده بود تعریف کرد.
    مدتی گذشت تا با همسایه ها آشنا شدم و محله را یاد گرفتم.هرروز مقدار جزئی از خرجی ام را پس انداز می کردم تا بتوانم وسایلی را که مورد نیاز بود تهیه کنم.کم کم وسایلی به خانه اضافه می کردم.تعدادی بشقاب و کاسه،یک دست رختخواب،آینه ای برای طاقچه،پرده ای برای اتاق،یک قالیچه و به همین ترتیب زندگی ام شکلی به خود گرفت.از دیدن اتاقم که اینک با سابق خیلی فرق کرده بود لذت می بردم.آسمانها را زیر پا داشتم و تمام اینها به خاطر استقلالی بود که طعم شیرین آن را به خوبی درک می کردم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #15
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    از بین کسانی که با آنها آشنا شده بودم فقط با گلی خانم،زن صاحبخانه مان،رفت و آمد داشتم و با سایر همسایه ها فقط سلام و علیک داشتم.گلی خانم زن خوب و مهربانی بود که فقط یک دختر داشت که او هم به خانه بخت رفته بود.
    زمستان زودهنگام از راه رسید و برای من که بایست برای درست کردن غذا به زیرزمین بروم و ظرفها و رختها را سر حوض بشویم مصیبت بود.گاهی آب حوض یخ می بست که می بایست یخ روی آن را می شکستم و با دستهایی که از شدت سرما بی حس شده و ورم کرده بود کارم را انجام می دادم.یک بار زن صاحبخانه به حسین گفته بود که می تواند با کوبیدن نایلون به طور موقت آشپزخانه ای در بالکن کوچک جلوی اتاقم درست کند،ولی حسین در قیدوبند این چیزها نبود.هربار هم که این موضوع را عنوان می کردم می گفت:دیگه نمی صرفه.چند روز دیگر زمستون تموم میشه.یا اینکه می گفت:مگه سه چهارتا پله بیشتره.ومرتب این موضوع را پشت گوش می انداخت.فکر من نبود که چطور باید پله های یخ زده و لیز زیرزمین را بالا و پایین بروم.
    یک روز عصر رخت و لباس زیادی شسته بودم و احساس خستگی شدیدی می کردم.مجید طبق معمول مریض بود.من هم احساس کسالت شدیدی می کردم.کارم که تمام شد کنار مجید زیر کرسی دراز کشیدم و به محض گرم شدن تنم به خواب رفتم.گویا همان موقع گلی خانم و شوهرش می خواستند به منزل دخترشان بروند.گلی خانم چندبار مرا که صدا می کند و می بیند جواب نمی دهم فکر می کند من هم از منزل خارج شده ام به همین خاطر در را می بندد و می رود.
    نفهمیدم چقدر خوابیدم که ناگهان براثر ضربه محکمی که به صورتم خورد از خواب پریدم.تا چند لحظه حالم را نمی فهمیدم.وقتی توانستم اطرافم را تشخیص بدهم حسین را دیدم که با چهره عصبانی بالای سرم ایستاده.وقتی مرا هوشیار دید با عصبانیت سرم فریادی کشید که خواب مرگ رفته بودی؟چرا در رو بستی؟
    در حالی که از غفلت خودم شرمنده شده بودم زیر لب معذرت خواستم رفتم تا بساط شام را پهن کنم.با بدخلقی گفت:من شام خوردم.
    باتعجب نگاهش کردم و گفتم:کجا؟
    باهمان حالت گفت:با رفقام تو رستوران.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #16
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    سفره را سرجایش گذاشتم و برایش استکانی چای ریختم.وقتی جلویش گذاشتم متوجه شدم بویی می دهد.فهمیدم مشروب خورده است زیرا یکی دوبار دیگر هم این کار را کرده بود.به روی خودم نیاوردم و بدون اینکه اشتهایی برای خورن غذا داشته باشم جلوی سماور نشستم.حسین بعد از سرک کشیدن چای لباسهایش را درآورد و آنها را به گوشه ای پرت کرد و بعد تا گلو زیر کرسی رفت و خوابید.من هم پس از آویزان کردن لباسهایش با غمی بسیار در طرف دیگر زیر کرسی خزیدم.
    مدتی از آمدنم به تهران نگذشته بود که احساس کردم حامله ام.حال و روزم خوب نبود.ویار شدیدی داشتم.از بوی غذا و نورآفتاب بیزار شده بودم و دوست داشتم مرتب بخوابم.به همین خاطر جز در مواقعی که ظرف و رخت برای شستن داشتم از اتاق خارج نمی شدم.
    هفت ماهم بود که از آن خانه و محل به خیابان شهباز و محله یخچال نقل مکان کردیم.این محله به خاطر این یخچال نامیده می شد که سردابهای کم عمق و عریضی داشت که آب باران در آن جمع مب شد و در زمستان یخ می زد و تا نیمه تابستان همان طور باقی می ماند.کسانی هم بودند که این یخها را می فروختند و به این ترتیب از این راه ارتزاق می کردند.
    منزلی که در آن سکونت گزیده بودیم جای بهتری بود.آنجا شامل دو اتاق کوچک و آشپزخانه ای بود که گوشه حیاط قرار داشت.صاحب خانه مرد خوب و محترمی بود به نام سیدمطلّب که به حقیقت انسان وارسته و چون


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #17
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض


    38 تا 41

    پدری مهربان بود.
    از وقتی که به منزل جدید آمده بودیم الواطی ها و عیاشی های حسین بیشتر شده بود. خیلی به ظهار خودش می رسید و کمتر به من و مجید توجه می کرد.
    با به دنیا آمدن دختری کوچک و ضعیف دیگر صاحب دو بچه بودیم که به رسیدگی بیشتری نیاز داشتند اما گویی حسن این چیزها را نمی فهمید. نام دخترم را شیرین گذاشتم تا شاید شیرینی زندگی حقیرانه قلبم بازگردد. شیرین خیلی ضعیف و ریز نقش بود و با وجود این خیلی زیبا بود.
    کم کم از اخلاق بد و لاابالی حسین کلافه شده بودم. شبها دیر می آمد و اکثر اوقات هم مست و لایعقل بود. وقتی هم که خانه بود با کوچکترین بهانه ای سر من و بچه ها داد می کشید. اعصاب گریه ی شیرین را نداشت و مرتب فریاد می کشید خفه اش کن. مجید را تشر می زد و بهانه می گرفت. خلاصه حسین آن حسین قبل نبود. خیلی غصه می خوردم و با خودم می گفتم: آخه چرا اینطوری شده؟ من که خیلی بهش محبت می کنم من که هیچ وقت به جونش نق نمی زنم. تازه ازش توقع زیادی هم ندارم. پس را انقدر اذیتم می کنه؟این بچه ها چه گناهی کرده اند که سرشون فریاد می کشه. ما که بعد از خدا جز او هیچ کسی رو تو این شهر بی در و پیکر نداریم پس چرا به فکرمون نیست؟
    حرص و جوش های کار های حسین باعث شد شیرم که از اول هم کم بود کاملاً خشک شود. برای تغذیه شیرین از شیر کمکی و آب قند استفاده کردم. ولی مگر آب قند و چای برای بچه ضعیفی مثل او مناسب بود؟ جثه کوچک دخترم خیلی دلم را می سوزاند و منتظر بودم هرچه زودتر دندان در بیاورد تا او را به غذا بیاندازم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #18
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    دو سال از آمدنم به تهران گذشت. مجید چهار ساله و شیرین یک سال و نیمه شده بودند. در تهران خیلی غریب بودم. با همسایه ها زیاد نمی جوشیدم زیرا دوست نداشتم کسی سر از زندگی ام دربیاورد. به خاطر همین اکثر اوقات تنها بودم. تنها مونسم دو فرزندم بودند و بس. در طول این دو سال فقط سید محمد و مادرم یکی دو بار به ما سر زدند و خیلی زود هم بازگشتند و ما باز تنها شدیم.
    اکنون دیگر حسین هر شب دیر به خانه می آمد و همیشه هم مست و خراب بود. بی اعتنایی اش نسبت به من و بچه ها خیلی بیشتر شده بود به طوری که گویی ما وجود نداریم. بچه هایم نه تغذیه خوبی داشتند و نه لباس درست و حسابی. خودم از وقتی به تهران آمده بودم با همان لباسهایی که از ده آورده بودم سر کرده بودم با این حال حرفی نمی زدم تا شاید خودش بیاید و یاد بیاورد سه سر عائله دارد. به عکس ما او به خودش خوب می رسید. کت و شلوار تمیز و مرتب می پوشید و کروات می زد و همیشه کفشهایش واکس زده براق بود. شاید اگر یکی از کسانی که او را می شناخت ما را با هم می دید باورش نمی شد ما وصله های ناجور خانواده ی او هستیم. البته حسین دست به جیب بود اما نه برای ما. بلکه برای دوستان فراوانی که دورش را گرفته بودند. همیشه همینطور بود اسکناسهای درشت خرج عیش و نوش خودش بود و خرجی زن و بچه اش تتمه جیبش.
    موقعیت کاری حسین خیلی بهتر شده بود و در آمد قابل توجهی داشت. البته نمی شد قدرت کلام و تسلطش را در امور حسابداری ندیده گرفت و همین باعث شده بود تا بتواند در دل روسای خود جایی باز کند. پول زیادی برای او این امکان را به وجود آورده بود تا بتواند محرومیتهای دوره ی جوانی و عقده هایی را که از بی پولی و خست پدرش در دلش مانده بود خالی کند. بزرگتری هم وجود نداشت تا او را از این کار بازدارد. هرچند کهحسین هم نصیحت پذیر نبود.
    مجید و شیرین کم کم بزرگ می شدند و این مرا بیشتر و بیشتر نگران آینده می کرد. محیط باز تهران و بی عرضگی و بی دست و پایی من حسین را روز به روز نسبت به من و بچه ها بی مسئولیت تر از پیش می کرد. گاهی سه روز سه روز به منزل نمی آمد. آن روز ها شاید جرأت نداشتم و یا شاید هنوز هم دوستش داشتم که نمی توانستم قاطعانه از او بخواهم دست از کارهایش بردارد. فقط منتظر بودم تا شاید روزی به خودش بیاید و بفهمد چه راهی اشتباهی در پیش گرفته است.
    روزها می گذشت و من جز فکر کردن و غصه خوردن راه به جایی نداشتم. از بی محبتی اش از همه چیز بیشتر رنج می کشیدم و خون دل می خوردم. احساس می کردم پای زن دیگری در کار است یک بار صدا به اعتراض بلند کردم که مرد یک کم به خودت بیا این جور زندگی گه برایم درست کردی؟ من و بچه هاتم حقی داریم. مگه ما چه هیزم تری بهت فروختیم که آدم حسابمون نمی کنی....هنوز حرفم به پایان نرسیده بود که او مثل بشکه باروت منفجر شد و با فریاد و فحاشی به جانم افتا و شروع کرد به زدنم. توانستم از دستش در بروم ولی او دنبالم کرد و با بد و بیراه و فحاشی تهدیدم کرد که فلان فلان شده اگر از این خانه بیرون نری چنین و چنانت می کنم و ...


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #19
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    من از ترس به منزل سید مطلب پناه بردم و یکی دو ساعت بعد که یقین کردم خوابیده به منزل برگشتم و با دلی خون کنار بچه ها دراز کشیدم.
    کارهای حسین دیگر آبرو برایم نگذاشته بود. هر روز که می خواستم از منزل خارج شوم از خجالت در و همسایه رویم نمی شد سرم را بلند کنم. از نگاه های آنان می خواندم که به امور زندگیمان واقف شده اند. حسین نه آبرو سرش می شد و نه حیا داشت. وقتی عصبانی می شد هر چه از دهانش در می آمد نثار من و جد و آبادم می کرد و جلوی هر کس و ناکس سکه یک پولم می کرد. بارها و بارها با تحقیر و کتک مرا از منزل بیرون می کرد و من ترسان و لرزان به منزل سید مطلب رفتم. حسین در حالت مستی انقدر فحش می داد و ناسزا می گفت تا از خستگی به خواب می رفت.اون وقت بود که سید مطلب آهی می کشید و خطاب به من می گفت: برو دخترم. دیگر آروم شد. برو پیش بچه هات، آخرش درست میشه! و من می پرسیدم:کی؟ در این فکر بودم که چه باید بکنم. زیرا به حقیقت راه به ایی نداشتم. نه پدر و مادری داشتم که حمایتم کنند و نه تحصیل و مدرک و هنری که با اتکا به آن بتوانم روی پاهای خودم بایستم.
    شب زنده داری های حسین و به خانه نیامدن های او مرتب تکرار می شد. او روز به روز کج خلق تر و تند مزاج تر می گردید. روزها خسته و کسل از خواب بیدار می شد و مرتب خمیازه می کشید. ابتدا فکر می کردم مریض شده اما بعد متوجه شدم معتاد شده است.
    پس از سه سال از منزل سید مطلب این مرد نازنین اسباب کشی کردیم و به منزل جدیدی در خیابان شهباز رفتیم. خانه جدید در یک کوچه طویل واقع شده بود که با خیابان اصلی پانصد متر فاصله داشت و متعلق به مردی به نام آقا کریم بود که اتفاقاً از هم ولایتی های خودمان بود. آقا کریم به اتفاق همسر و چهار فرزندش که دو پسر و دو دختر بودند زندگی آبرومندی داشتند. خانه شان خیلی با صفا بود. از در کوچه وارد دالانی باریک نی شدیم که دو طرف آن اتاقهایی قرار داشت که ما اتاق سمت راست را اجاره کردیم. از انتهای دالان چهار چهار پنج پله پایین تر حیاط بزرگ و مشجری قرار داشت که حوض آبی نیز در وسط آن بود. حوض فواره ای


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #20
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    ص42-61

    داشت که تابستانها آن را باز می کردند که منظره زیبایی به وجود می آورد و علاوه بر آن موجب خنکی مطبوعی می شد . چهارطرف حوض نیز باغچه های سه گوشی وجود داشت که درختان میوه در آن کاشته شده بود. کف حیاط با آجر فرش شده بود. روبه روی دالان در طرف مقابل ساختمان دوطبقه ای بود که طبقه اول آن شامل آشپزخانه و انباری و طبقه بالای آن متعلق به آقا کریم بود که با خانواده اش در آن زندگی می کردند.
    یک روز صبح پس از آنکه از خواب بلند شدم مثل همیشه به آشپزخانه رفتم تا صبحانه را آماده کنم. حسین طبق معمول بدخلق و عصبانی از خواب بلند شد و خمیازه کشان سرحوض رفت تا دست و صورتش را بشوید. همان طور که مشغول فوت کردن زغال سماور بودم صدای شیرین را شنیدم که گریه می کرد. زغال که گرفت در حال برداشتن سینی بودم که صدای حسین را شنیدم که با فریاد می گفت : اعظم کجایی؟
    جواب دادم: بله الان میام سپس با شتاب نان و وسایل صبحانه را داخل سینی گذاشتم و به طرف اتاق رفتم که باز هم صدایش را شنیدم که با نعره مرا میخواند . آن قدر هول بودم که کم مانده بود از پله های حیاط بیفتم خودم را به اتاق رساندم و او را دیدم که با خشم منتظر من بود گفتم : چه خبره؟ مگه صبحانه نمی خواهی ؟
    در همان موقع سیلی محکمی به صورتم زد و یک لگد هم به شیرین زد و با فریاد گفت: مرده شود خودت و بچه ات و صبحانه ات را ببرند. سپس کت و شلوارش را پوشید و از درخارج شد . هنوز به پاشنه در نرسیده بود که با حالت جنون محکم به سینه ام کوبیدم و گفتم: الهی بری برنگردی کورشی جلوی پات رو نبینی و شروع کردم به گریه کردن و به بخت خودم لعنت فرستادن.
    آن روز گذشت حسین آن شب که به خانه نیامد هیچ سه روز دیگر هم از منزل غیبت کرد . همچنان از دست او دلگیر و ناراحت بودم . روز سوم نزدیک ظهر با یک بغل کاغذ به خانه آمد . حتی به رویش نیاورد که موقع ترک منزل چه کرده و چه گفته بود. گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است . تازه از من هم طلبکار بود. با قیافه گفت: اعظم برو ناهار رو حاضر کن بچه ها رو هم بفرست برن بیرون امروز خیلی کار دارم . چون بایستی لیست حقوق کارگران را آماده کنم وگرنه کارم عقب می افتد.
    آن زمان حسین بایک شرکت خارجی که مدیرعامل آن مردی سوئدی بود کار می کرد. کار این شرکت طراحی و ساخت بود طرح ساختمانی عظیمی را در خیابان سپه پی ریزی کرده بودند و کارگران زیادی در این ساختمان کار می کردندکه مسئولیت رسیدگی به حساب و کتاب کارگران و نظارت بر آنان بر عهده حسین بود البته این کار دوم او بود و همچنان کار رسمی اش را داشت .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 2 از 20 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/