بعد از چند لحظه مادر با نگراني داخل اتاقم شد وگفت : افسون جان شما چرا تنها آمديد. پس دايي محمود و مسعود کجا هستند.
گفتم : آنها بعدا مي آيند . چون دايي در حمام بود و رامين اصرار داشت زودتر به خانه بيائيم. به خاطر همين ما زودتر آمديم.
داخل آشپزخانه بودم و سالاد درست مي کردم که دايي محمود و مسعود آمدند. من به پيشواز نرفتم.بعد از پنج دقيقه دايي محمود سراغ مرا گرفت و به آشپزخانه آمد.
با ديدن دايي اخمي کرده و مشغول خورد کردن کاهو شدم.
دايي لبخندي زد و به طرفم آمد و دسته گلي را که در دست داشت به طرفم دراز کرد و گفت :
خواهر زاده عزيز و زود رنج من لطفا منو ببخش دست خودم نبود.
لبخندي به دايي زده و گفتم: لازم نبود دسته گل بگيري. بالاخره هر چي باشي دايي بدجنس من هستي.
دايي گونه من را بوسيد و روي صندلي نشست و گفت : راستش نمي توانستم ناراحتي يک مرد را ببينم. خودت خوب منو مي شناسي و مي داني چقدر دوستت دارم
و منظوري از حرفهايم نداشتم . وقتي ديشب مي ديدم که چطور رامين تا صبح بيدار يود و در حياط سيگار مي کشيد خودم ناراحت بودم.
و با خنده گل را به دستم داد و گفت : گل براي آشتي کنان اسن و بعد دستش را در جيبش کرد و کادو کوچکي درآورد و روي گل گذاشن و گفت :
اين هم به خاطر حرفهايي که به خواهرزاده قشنگم زدم.
تشکر کرده و گفتم : دايي جون تو در همه حال هميشه مانند پدر در کنار ما بودي. من هيچوقت در منار شما کمبود پدر را احساس نکردم.
رامين در همان لحظه به آشپزخانه آمد. با ديدن گل و کادو لبخندي زد و گفت : افسون خانم من اگه جاي شما بودم مدام با آقا محمود قهر مي کردم
تا محمود مجبور بشه برام کادو بخره.
به طرف رامين نگاه کردم و ناخودآگاه گفتم درسته که ما پدر نداريم ولي صدقه بگير نيستيم.
يکدفعه متوجه شدم چه حرف زشتي زدم .
رامين دوباره عصباني شد و به طف پذيرايي رفت.
دايي با حالت عصبي گفت : حتما از اينکه او را آزار مي دهي لذت مي بري.
سرم را پائين انداختم و گفتم : خودم متوجه اشتباهم شدم . منو ببخشيد از دهنم پريد. ولي نمي دانم چرا هر وقت او را مي بينم ازش بدم مي آيد.
در صورتي که او هيچوقت به من بي احترامي نکرده است.
دايي دستي به موهايم کشيد و گفت : تو از وقتي که پدر و خواهرانت از بين رفتند از او کينه به دل گرفتي و او را مقصر در مرگ عزيزانت مي داني.
تو اين کينه را چند سال پرورش دادي در صورتي که رامين چه گريه ها که نکرد. مثل زنها ضجه مي زد وخودش را به دروديوار مي کوبيد.حتي کناراو بي هوش شد
آهي کشيدم و گفتم : اگه اون مارا به شيراز دعوت نمي کرد شايد اين بلا سر ما نمي آمد.
دايي اخمي کرد و گفت : تو چرا مثل خاله زنها صحبت مي کني اين قسمت آنها بود که از بين بروند و خواست حرف را عوض کند و گفت :
خواهر آقا رامين خيلي قشنگه تاحالا نديده بودمش .
نگاهي موزيانه به دايي انداختم . دايي به خنده افتاد و گفت : اينجوري نگاهم نکن آخه خيلي از او خوشم آمده است.
به خنده افتادم.
دايي آرام به صورتم نواخت و گفت : بي خود نخند . ماموريتي که از طرف من داري اين است که زياد تعريف منو پيش او بکني. مي خواهم او خاطر خواه من بشه.
در همان لحظه مينا خانم به آشپزخانه آمد و گفت : دخترم ببخشيد تو زحمت افتاديد.
گفتم : زحمتي نيست . واقعا خوشحالمون کرديد که تشريف آورديد بعد به دايي نگاه کردم .
دايي با شيطنت لبخندي زد و از آشپزخانه خارج شد.
خواستم سفره را پهن کنم که مسعود جلو آمد و گفت : سفره را بده به من و زير لب گفت : باز نکنه به رامين حرفي زده اي؟
گفتم : چطور مگه؟ مسعود با اخم گفت آخه خيلي ناراحت است رفته لب حوض تو حياط نشسته است. توروخدا تا اينها اينجا هستند خوب رفتار کن.
ديشب خواب رويا را مي ديدم که مي گفت : شکوفه از دست ما خيلي ناراحت است.
اين را گفت و سفره را از دستم بيرون کشيد و به پذيرايي رفت.
درجا ميخکوب شدم و ياد ديشب افتادم که شکوفه به سراغم آمده بود . احساس کردم دستي به شانه هايم خورد.
نگاه کردم مينا خانوم بود . لبخندي به رويش زدم و به آشپزخانه رفتم.
خواهر رامين داشت قرمه سبزي را در ظرف مي ريخت . به طرف او رفتم لبخندي زده و گفتم : ببخشيد تو زحمت افتاديد .
مامان فقط بلده از هر دختر جواني که ببينه کار بکشه.
ليلا لبخندي زد و گفت : خودم خيلي کار کردن را دوست دارم.
گفتم شما ديپلم گرفته ايد ؟
ليلا با تعجب گفت : مگه رامين با شما درباره من صحبت نکرده است؟ چون او مي گفت با شما ارتباط تلفني داشته و به هم خيلي نامه مي داديد.
جا خوردم و با من من گفتم : چرا ولي من بيشتر ... در همان لحظه دايي به آشپزخانه آمد و گفت :
زود باشيد سفره پهن است. و چشمکي به من زد.
لبخندي زده و گفتم : دايي جان شما بشينيد . مسعود ظرفها را مي آورد.
دايي چشم غره اي به من رفت و گفت : تنبلي کار تو است نه من و در حالي که ديس برنج را برمي داشت آرام با پايش به پايم زد واز آشپزخانه خارج شد.
ليلا گفت : الان سه سال مي شود ديپلم گرفته ام امسال هم تازه دانشگاه قبول شدم.
گفتم : مبارکه پس از من دو سال بزرگتر هستيد.
مادر به آشپزخانه آمد و گفت : دخترها زود باشيد دير شده صداي دايي محمود درآمده است. و اشاره اي به من کرد و گفت :
افسون جون مامان برو رامين را بگو بياد سرسفره بشينه. مي دونم باز حرفي زدي که ناراحت شده است.
با حالت نارضايتي به حياط رفتم . رامين را ديدم که کنار حوض نشسته بود و زانوي غم در بغل داشت.
بر خلاف ميلم در کنارش نشستم .
رامين تا مرا ديد خودش را جمع و جور کرد و سرش را پايين انداخت.
گفتم :آقا رامين چرا به اتاق نمي آييد سفره ناهار را پهن کرده ايم و منتظر شما هستيم.
رامين در حالي که به ماهي هاي داخل حوض نگاه مي کرد گفت : گرسنه نيستم شما بفرماييد داخل ناهارتان را بخوريد.
با لبخند گفتم: آخه غذا از گلويم پايين نمي ره .
رامين با تعجب به طرفم نگاه کرد و به صورتم خيره شد مي خواست بفهمد راست مي گويم يا دروغ .
با ناراحتي گفت : مسخره ام مي کني ؟
قيافه جدي به خود گرفتم و گفتم : نکنه امروز شما مرا مسخره مي کردي که گفتيد از ديروز تا حالا غذا از گلويتان پايين نرفته است.
رامين با اخم گفت : من توي عمرم کسي را مسخره نکرده ام ولي شما ... و بعد ساکت شد .
با ناراحتي گفتم: بله ديگه . حالا من دلقک شده ام و همه را مسخره مي کنم منظورتان اين است ؟
بيچاره رامين هول کرد و با دستپاچگي گفت : نه اينطور نيست چرا من حرفي مي زنم شما جور ديگه اي برداشت مي کنيد. و بعد سرش را ميان دو دستش گرفت
و با ناراحتي گفت : نمي دانم با تو چکار کنم . حرکاتت مانند يک خنجر در دلم نفوذ مي کند و مي خواهد اين سينه ام را خاکستر کند.
آخه چرا با من اينطور برخورد مي کني. اي کاش من جاي شکوفه مي مردم تا اينقدر زخم زبان نمي شنيدم.
براي يک لحظه دلم برايش سوخت و از حرکاتم شرمگين شدم. گفتم : آقا رامين به خاطر امروز منو ببخش به خدا دست خودم نيست نمي دانم چرا اينطور شده ام
درصورتي که شما را خيلي دوست دارم و برايم عزيز هستيد.
رامين با تعجب نگاهم کرد حس کردم از آن حالت ناراحتي در آمده است.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)