صفحه 2 از 8 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 80

موضوع: قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی

  1. #11
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بعد از چند لحظه مادر با نگراني داخل اتاقم شد وگفت : افسون جان شما چرا تنها آمديد. پس دايي محمود و مسعود کجا هستند.
    گفتم : آنها بعدا مي آيند . چون دايي در حمام بود و رامين اصرار داشت زودتر به خانه بيائيم. به خاطر همين ما زودتر آمديم.
    داخل آشپزخانه بودم و سالاد درست مي کردم که دايي محمود و مسعود آمدند. من به پيشواز نرفتم.بعد از پنج دقيقه دايي محمود سراغ مرا گرفت و به آشپزخانه آمد.
    با ديدن دايي اخمي کرده و مشغول خورد کردن کاهو شدم.
    دايي لبخندي زد و به طرفم آمد و دسته گلي را که در دست داشت به طرفم دراز کرد و گفت :
    خواهر زاده عزيز و زود رنج من لطفا منو ببخش دست خودم نبود.
    لبخندي به دايي زده و گفتم: لازم نبود دسته گل بگيري. بالاخره هر چي باشي دايي بدجنس من هستي.
    دايي گونه من را بوسيد و روي صندلي نشست و گفت : راستش نمي توانستم ناراحتي يک مرد را ببينم. خودت خوب منو مي شناسي و مي داني چقدر دوستت دارم
    و منظوري از حرفهايم نداشتم . وقتي ديشب مي ديدم که چطور رامين تا صبح بيدار يود و در حياط سيگار مي کشيد خودم ناراحت بودم.
    و با خنده گل را به دستم داد و گفت : گل براي آشتي کنان اسن و بعد دستش را در جيبش کرد و کادو کوچکي درآورد و روي گل گذاشن و گفت :
    اين هم به خاطر حرفهايي که به خواهرزاده قشنگم زدم.
    تشکر کرده و گفتم : دايي جون تو در همه حال هميشه مانند پدر در کنار ما بودي. من هيچوقت در منار شما کمبود پدر را احساس نکردم.
    رامين در همان لحظه به آشپزخانه آمد. با ديدن گل و کادو لبخندي زد و گفت : افسون خانم من اگه جاي شما بودم مدام با آقا محمود قهر مي کردم
    تا محمود مجبور بشه برام کادو بخره.
    به طرف رامين نگاه کردم و ناخودآگاه گفتم درسته که ما پدر نداريم ولي صدقه بگير نيستيم.
    يکدفعه متوجه شدم چه حرف زشتي زدم .
    رامين دوباره عصباني شد و به طف پذيرايي رفت.
    دايي با حالت عصبي گفت : حتما از اينکه او را آزار مي دهي لذت مي بري.
    سرم را پائين انداختم و گفتم : خودم متوجه اشتباهم شدم . منو ببخشيد از دهنم پريد. ولي نمي دانم چرا هر وقت او را مي بينم ازش بدم مي آيد.
    در صورتي که او هيچوقت به من بي احترامي نکرده است.
    دايي دستي به موهايم کشيد و گفت : تو از وقتي که پدر و خواهرانت از بين رفتند از او کينه به دل گرفتي و او را مقصر در مرگ عزيزانت مي داني.
    تو اين کينه را چند سال پرورش دادي در صورتي که رامين چه گريه ها که نکرد. مثل زنها ضجه مي زد وخودش را به دروديوار مي کوبيد.حتي کناراو بي هوش شد
    آهي کشيدم و گفتم : اگه اون مارا به شيراز دعوت نمي کرد شايد اين بلا سر ما نمي آمد.
    دايي اخمي کرد و گفت : تو چرا مثل خاله زنها صحبت مي کني اين قسمت آنها بود که از بين بروند و خواست حرف را عوض کند و گفت :
    خواهر آقا رامين خيلي قشنگه تاحالا نديده بودمش .
    نگاهي موزيانه به دايي انداختم . دايي به خنده افتاد و گفت : اينجوري نگاهم نکن آخه خيلي از او خوشم آمده است.
    به خنده افتادم.
    دايي آرام به صورتم نواخت و گفت : بي خود نخند . ماموريتي که از طرف من داري اين است که زياد تعريف منو پيش او بکني. مي خواهم او خاطر خواه من بشه.
    در همان لحظه مينا خانم به آشپزخانه آمد و گفت : دخترم ببخشيد تو زحمت افتاديد.
    گفتم : زحمتي نيست . واقعا خوشحالمون کرديد که تشريف آورديد بعد به دايي نگاه کردم .
    دايي با شيطنت لبخندي زد و از آشپزخانه خارج شد.
    خواستم سفره را پهن کنم که مسعود جلو آمد و گفت : سفره را بده به من و زير لب گفت : باز نکنه به رامين حرفي زده اي؟
    گفتم : چطور مگه؟ مسعود با اخم گفت آخه خيلي ناراحت است رفته لب حوض تو حياط نشسته است. توروخدا تا اينها اينجا هستند خوب رفتار کن.
    ديشب خواب رويا را مي ديدم که مي گفت : شکوفه از دست ما خيلي ناراحت است.
    اين را گفت و سفره را از دستم بيرون کشيد و به پذيرايي رفت.
    درجا ميخکوب شدم و ياد ديشب افتادم که شکوفه به سراغم آمده بود . احساس کردم دستي به شانه هايم خورد.
    نگاه کردم مينا خانوم بود . لبخندي به رويش زدم و به آشپزخانه رفتم.
    خواهر رامين داشت قرمه سبزي را در ظرف مي ريخت . به طرف او رفتم لبخندي زده و گفتم : ببخشيد تو زحمت افتاديد .
    مامان فقط بلده از هر دختر جواني که ببينه کار بکشه.
    ليلا لبخندي زد و گفت : خودم خيلي کار کردن را دوست دارم.
    گفتم شما ديپلم گرفته ايد ؟
    ليلا با تعجب گفت : مگه رامين با شما درباره من صحبت نکرده است؟ چون او مي گفت با شما ارتباط تلفني داشته و به هم خيلي نامه مي داديد.
    جا خوردم و با من من گفتم : چرا ولي من بيشتر ... در همان لحظه دايي به آشپزخانه آمد و گفت :
    زود باشيد سفره پهن است. و چشمکي به من زد.
    لبخندي زده و گفتم : دايي جان شما بشينيد . مسعود ظرفها را مي آورد.
    دايي چشم غره اي به من رفت و گفت : تنبلي کار تو است نه من و در حالي که ديس برنج را برمي داشت آرام با پايش به پايم زد واز آشپزخانه خارج شد.
    ليلا گفت : الان سه سال مي شود ديپلم گرفته ام امسال هم تازه دانشگاه قبول شدم.
    گفتم : مبارکه پس از من دو سال بزرگتر هستيد.
    مادر به آشپزخانه آمد و گفت : دخترها زود باشيد دير شده صداي دايي محمود درآمده است. و اشاره اي به من کرد و گفت :
    افسون جون مامان برو رامين را بگو بياد سرسفره بشينه. مي دونم باز حرفي زدي که ناراحت شده است.
    با حالت نارضايتي به حياط رفتم . رامين را ديدم که کنار حوض نشسته بود و زانوي غم در بغل داشت.
    بر خلاف ميلم در کنارش نشستم .
    رامين تا مرا ديد خودش را جمع و جور کرد و سرش را پايين انداخت.
    گفتم :آقا رامين چرا به اتاق نمي آييد سفره ناهار را پهن کرده ايم و منتظر شما هستيم.
    رامين در حالي که به ماهي هاي داخل حوض نگاه مي کرد گفت : گرسنه نيستم شما بفرماييد داخل ناهارتان را بخوريد.
    با لبخند گفتم: آخه غذا از گلويم پايين نمي ره .
    رامين با تعجب به طرفم نگاه کرد و به صورتم خيره شد مي خواست بفهمد راست مي گويم يا دروغ .
    با ناراحتي گفت : مسخره ام مي کني ؟
    قيافه جدي به خود گرفتم و گفتم : نکنه امروز شما مرا مسخره مي کردي که گفتيد از ديروز تا حالا غذا از گلويتان پايين نرفته است.
    رامين با اخم گفت : من توي عمرم کسي را مسخره نکرده ام ولي شما ... و بعد ساکت شد .
    با ناراحتي گفتم: بله ديگه . حالا من دلقک شده ام و همه را مسخره مي کنم منظورتان اين است ؟
    بيچاره رامين هول کرد و با دستپاچگي گفت : نه اينطور نيست چرا من حرفي مي زنم شما جور ديگه اي برداشت مي کنيد. و بعد سرش را ميان دو دستش گرفت
    و با ناراحتي گفت : نمي دانم با تو چکار کنم . حرکاتت مانند يک خنجر در دلم نفوذ مي کند و مي خواهد اين سينه ام را خاکستر کند.
    آخه چرا با من اينطور برخورد مي کني. اي کاش من جاي شکوفه مي مردم تا اينقدر زخم زبان نمي شنيدم.
    براي يک لحظه دلم برايش سوخت و از حرکاتم شرمگين شدم. گفتم : آقا رامين به خاطر امروز منو ببخش به خدا دست خودم نيست نمي دانم چرا اينطور شده ام
    درصورتي که شما را خيلي دوست دارم و برايم عزيز هستيد.
    رامين با تعجب نگاهم کرد حس کردم از آن حالت ناراحتي در آمده است.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #12
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    لبخندي زد و گفت : آخه دختر چرا اينجوري هستي. يک بار اينقدر خوب هستي که مي خواهم تمام هستي خودم را به پاي تو بريزم و يک بار...
    در همان لحظه مسعود به حياط آمد و گفت : بفرمائيد داخل غذا سرد شد.
    رامين لبخندي زد و گفت : بلند شو برويم دارم از گرسنگي غش مي کنم.
    وقتي با هم به اتاق رفتيم مينا خانم رو کرد به آقاي شريفي و آرام گفت : ماشاءالله چقدر هر دو به همديگه مي آيند. آقاي شريفي نگاهي به کرد و لبخند زد.
    از اين حرف مينا خانم حالم منقلب شد و رنگ از صورتم پريد .چنان عصباني شدم که لرزش عضله صورتم را حس مي کردم.
    ولي هر طور بود جلوي زبانم را نگه داشتم.
    رامين متوجه حالم شد و با ناراحتي به مادرش نگاه کرد.
    همه دور سفره نشسته بودند.
    رامين رفت کنار مادرش نشست. متوجه شدم مينا خانم بلند شد و رفت طرف ديگه سفره نشست و گفت :
    افسون جون شما سرجاي من بنشين من مي خواهم کنار منير خانوم بنشينم.
    با لحن سردي گفتم : چشم اگه اجازه بدهيد بروم دستم را بشويم و بعد به طرف دستشويي رفتم.
    عصباني بودم مدتي در دستشويي بودم و در آينه بالاي روشويي خودم را نگاه کردم وبعد آرام آرام دستم را شستم و بعد از دستشويي بيرون آمدم.آخر غذاي رامين بود .
    به اتاقم رفتم تا دستم را خشک کنم. کمي هم در اتاقم وقت گذراندم . تمام کارها را آرام انجام مي دادم تا غذاي آنها تمام شود .
    عودا يک بلوز عوض کردم و از اتاق بيرون آمدم. ديگه غذا خوردن آنها تمام شده بود.
    وقتي مسعود از کنارم رد شد زير لب گفت : خيلي نفهم هستي. مادر چشم غره اي به من رفت . متوجه شدم خيلي از دست من ناراحت است.
    به طرف رامين رفتم او خيلي پکر بود.
    گفتم : ببخشيد دير کردم دستم چرب بود و به زحمت آن را شستم. خم شدم تا بشقابهاي جلوي رامين را جمع کنم رامين به طرف من خم شد
    وسرش را نزديک گوشم آورد و آرام گفت : در دروغگويي مهارت زيادي نداري بهتره کمي توجه به اين موضوع بکني که از تو زرنگ تر هم هست.
    لبخندب بهش زدم رامين نگاهم کرد و لبخندي سرد زد و گفت : خيلي بدجنس هستي.
    سرم را پايين انداختم و بشقابها را جمع کردم.
    مسعود به آشپزخانه آمد و گفت : افسون اگه مي شه بيا تو اتاقت کارت دارم.
    حدس زدم که مسعود بدجوري از دستم عصباني است.
    به اتاقم رفتم . مسعود جلوي پنجره ايستاده بود و خيلي عصباني به نظر مي رسيد. وقتي مرا ديد گفت : در را ببند.
    وقتي در را بستم به طرفم آمد . ناگهان سيلي محکمي به صورتم زد.
    صورتم را گرفتم . لبم درد شديدي گرفت. ولي سکوت کردم.
    مسعود با خشم گفت : هيچوقت نمي خواستم توي کارهايت دخالت کنم ولي هميشه از دور مراقب حرکاتت بوده و هستم.
    يک لحظه احساس کردم دستم گرم شد نگاه کردم دستم خوني بود. از گوشه لبم خون مي آمد. لبم را روي هم فشار دادم و به روي خودم نياوردم.
    مسعود به طرفم برگشت و گفت : افسون تورو به ارواح پدر قسم مي دهم طوري رفتار نکني که احترام شکوفه پيش آنها از بين برود.. با اين حرکات تو من و مادر خجالت مي کشيم
    چرا با خانواده آنها اينطور رفتار مي کني مخصوصا با رامين . اون مرد تحصيل کرده اي است رفتار تو براي او خيلي گران تمام مي شود
    او به خاطر من و مادر و احترام شکوفه به تو حرفي نمي زند و خودداري مي کند.
    در صورتي که در جواب کارهاي تو مي تواند عکس العمل شديدي نشان دهد.
    براي يک لحظه از خانواده آقاي شريفي متنفر شدم . چون از صبح تا حالا فوش و ناسزا به خاطر آنها خورده بودم.
    مسعود به طرفم آمد و گفت : خواهر عزيزم خواهش مي کنم تمنا مي کنم شخصيت خانواده ما را زير سوال نبر
    و بعد دستش را زير چانه ام برد و سرم را بالا آورد تا اثر حرفهايش رادر صورتم ببيند. ولي متوجه خون لبم شد
    يک دفعه جا خورد و با صداي بلند گفت : خداي من چه کرده ام دست مسعود را گرفتم .
    مسعود همچنان به خودش لعنت مي فرستاد.
    گفتم : خودت را ناراحت نکن. چيزي نيست تاحالا ازت کتک نخورده بودم و اين سيلي برايم خيلي لذت بخش بود.
    مسعود با گريه صورتم را بوسيد و گفت : تورو خدا من را ببخش يک لحظه کنترلم را از دست دادم
    لبخندي زده و گفتم : اي بابا چقدر ناراحتي عيبه گريه نکن. چيزي نشده که اينطوري اشک مي ريزي.
    و بعد جلوي اينه رفتم و لبم را با دستمال پاک کردم. رو کردم به مسعود و گفتم : اگه مي شه مي خواهم تنها باشم .
    مسعود با ناراحتي نگاهم کرد و از اتاق خارج شد.
    وقتي مسعود رفت مي خواستم گريه کنم ولي نمي توانستم . انگار دلم براي خودم هم به رحم نمي آمد. رفتم جلوي آينه نشستم و خودم را با تنفر نگاه مي کردم.
    از زندگي بدم مي آمد و از اينکه نفس مي کشيدم ناراحت بودم نمي دانم تا چه مدت در آن حال بودم که کسي به در نواخت.
    مسعود بود و نگرانم شده بود که چرا از اتاق بيرون نمي آيم . گفتم : الان مي آيم کمي اجازه بده تا خودم را مرتب کنم
    از اتاق بيرون آمدم گوشه لبم ورم کرده بود همه دور هم نشسته بودند و داشتند صحبت مي کردند.
    رفتم کنار ليلا نشستم .ليلا داشت با دايي صحبت مي کرد و قتي ديد کنارش نشستم به طرفم برگشت و تا خواست صحبت کند متوجه لبم شد و گفت :
    لبت چي شده ؟ چرا ورم کرده ؟ با اين حرف ليلا نگاه ها به طرف من متوجه شد . لبخندب به اجبار زده و گفتم :
    چيزي نيست آمدم برس را از روي ميز بردارم لبم به ميز توالت خورد و کمي خون آمد.
    ليلا با تعجب گفت : و بعد تو هم چيزي نگفتي؟ اگه من جاي شما بودم صداي فريادم چند خانه آنورتر شنيده مي شد.
    نمي دانم چرا هر لحظه که مي گذشت بيشتر از آنها بدم مي امد . شايد به خاطر اينکه زياد به من توجه نشان مي دادند.
    بلند شدم و به طرف آشپزخانه رفتم تا براي خودم چاي بريزم وقتي با استکان چاي خواستم از آشپزخانه بيرون بيايم چشمم به رامين افتاد
    که در ميان در آشپزخانه ايستاده است.
    گفتم : شما هم چاي مي خوريد برايتان بياورم.
    رامين به من نزديک شد و روبه رويم ايستاد و به صورتم خيره شد. خجالت کشيدم و سرم را پايين انداختم. رامين به خودش آمد و گفت :
    بگو لبت چي شده ؟
    گفتم : هيچي به ميز خورده.
    رامين دوباره پرسيد : راستش را بگو. در چشمهايت مي خوانم که دروغ مي گويي
    با حالت کمي عصبي گفتم : به خاطر جنابعالي از صبح تا حالا هزار جور فحش و ناسزا خورده ام.
    رامين گفت : پس حدسم درست بود مسعود روي تو دست بلند کرده است و ادامه داد : ببينم خيلي مزاحمت هستم؟
    مي خواستم فرياد بزنم آره تو مزاحمي و خانواده ات هم مزاحم هستند. ولي حرفهاي مسعود يادم آمد و آرام گفتم : نه شما اصلا مزاحم نيستيد من آدم بدي هستم.
    رامين آرام و با ملايمت گفت : اين حرف را نزن تو مثل يک مرواريد زيبا هستي ولي کمي مخلوط با بدجنسي و فقط منو از دست خودت ناراحت مي کني.
    و بعد دستش را آرام به طرف صورتم آورد تا نوازش کند ولي من خودم را سريع عقب کشيدم.
    رامين متوجه شد و خودش را جمع و جور کرد و گفت : ناهار را که با هم نخورديم لااقل چاي را با هم بخوريم و به طرف سالن رفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #13
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فرداي آنروز صبح بعد از صرف صبحانه دايي محمود به خانه ما آمد . خانواده آقاي شريفي خانه ما بودند.
    مادر صدايم زد و سيني چاي را به دستم داد و گفت : اين را براي رامين ببر چون رامين سيگار مي کشد و سيگاريها زياد چاي مي خورند.
    با بي ميلي گفتم : بده مسعود ببره.
    مادر اخمي کرد و گفت : اصلا از اين کارت خوشم نمي ياد تازگيها خيلي زبون در آوردي
    به خاطر اينکه مادر ناراحت نشود چاي را از او گرفتم به طرف رامين رفتم وجلوي او گذاشتم.
    رامين نگاهي به من انداخت و گفت : دستت درد نکند چون الان مي خواستم بلند شوم براي خودم چاي بريزم.
    لبخندي به اجبار زدم و گفتم : اين لطف مامان بود من که کاري نکردم و رفتم روي مبل روبه رو نشستم .
    دایی محمود با لیلا گرم گرفته بود و صحبت می کزد. زیر چشمی دایی را نگاه کردم دایی متوجه شد و طوری که لیلا متوجه نشود به من چشمکی زد.
    با این کار دایی به خنده افتادم و صورتم را از دایی برگرداندم و چشمم به رامین افتاد . او در حالی که داشت آرام چایش را می خورد نگاه های مرموزی به من انداخت
    معذب شدم و قتی دیدم نگاه های او مرا آزار می دهد بلند شده تلوزین را روشن کردم و روی مبلی که روبه روی تلوزیون بود نشستم.
    داشتم تلوزیون تماشا می کردم که حس کردم کسی کنارم نشست.
    نگاه کردم رامین بود. برای من چای ریخته بود و به این بهانه آمد کنارم نشست.
    یک دندان قروچه ای کردم ولی چیزی نگفتم. خودم را جمع و جور کردم و بی اعتنا به او به تلوزیون چشم دوختم
    رامین آرام گفت : می خواهم خبری بهت بدم.
    بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : خیر باشه.
    رامین لبخندب زد و گفت : می خواهم در تهران شرکت خصوصی باز کنم .
    ناخودآگاه گفتم : وای نه.
    رامین جا خورد و با ناراحتی گفت : یعنی تا این حد از من بیزاری هستی.
    با من من گفتم : نه آخه برایم غیر منتظره بود . پس پدرو مادرت را چه می کنی؟
    رامین در حالی که آرام با قند توی دهنش بازی می کرد گفت : قراره در تهران خانه ای بخریم و همه با هم زندگی کنیم. چون لیلا هم در دانشگاه تهران قبول شده است.
    زیر لب به طوری که فقط من بشنوم گفت : با وجود عزیزی که در تهران دارم چطور می توانم در شیراز آرام و قرار بگیرم
    و بعد قند را توی دهانش گذاشت و چایی را سر کشید.
    پوزخندی زده و گفتم : نمی دانستم در تهران عزیزی هم داری.
    رامین با شیطنت گفت : یعنی نمی دانی که من هم احساس دارم و زود گرفتار می شوم.
    سکوت کردم از این حرفهای رامین حالم به هم می خورد. دوست نداشتم زیاد با او حرف بزنم.
    رامین متوجه شد و گفت : نمی دانم چی کار کنم تا این کینه را از دلت بیرون کنم . به خدا هر چه کینه ای باشی سنگدل تر می شوی.
    با ناراحتی از منارم بلند شد . متوجه شدم که از دستم ناراحت است .
    ار اینکه بایستی مدام مواظب حرکات و رفتارم باشم خسته شده بودم. بلند شدم و رفتم کنار رامین که روی مبلی تنها نشسته بود نشستم.
    رامین وقتی مرا دید لبخند سردی زد و گفت : مجبور نیستی تظاهر به خوب بودن کنی.
    آهسته گفتم : چکار کنم اگه این کار را نکنم تا وقتی شما اینجا هستید فکر نکنم صورتی برایم باقی بماند.
    رامین با ناراحتی گفت : نمی دانم چطور دلشان آمد دست روی تو بلند کنند . من حتی نمی توانم حرف تند به تو بزنم تا چه برسه دستم را برای تو بلند کنم.
    آهی کشیدم و گفتم : در فامیل ما خیلی برای شما احترام قائل هستند . مخصوصا دایی محمود و مسعود خیلی شما را دوست دارند.
    رامین لبخندی زد و گفت : من هم آنها را دوست دارم. اتفاقا مادرم خیلی اصرار دارد که در اطراف خانه شما دنبال خانه بگردیم .
    منهم خیلی مایلم در نزدیکی شما خانه ای بخریم. اینطور خیالم خیلی راحت است.
    در حالی که از ته دل ناراحت بودم و مدام دعا می کردم که آنها نزدیک ما نتوانند خانه ای تهیه کنند گفتم :
    اینطوری مادرم هم تنها نیست. چون با رسیدن مهرماه من باید مدرسه بروم. مسعود هم که مدام در دانشگاه است . مادر روزها در خانه تنها است
    رامین با خوشحالی گفت : وای چقدر خوشحالم که شما هم راضی به آمدن ما به تهران هستی.
    در همان لحظه مادر مرا صدا زد و من به آشپزخانه رفتم. گفتم : مامان چیکار داشتی مرا صدا زدی؟
    مادر لبخندی زد و گفت : لطفا اگه می شه سالاد را تو درست کن .
    مواد سالاد را از مادر گرفتم .به پذیرایی رفتم و کنار دایی محمود نشستم.
    دایی همچنان با لیلا صحبت می کرد . درباره دانشگاه و چیزهای مربوط به آن حرف می زد.
    به طرف دایی نیمخیز شدم و گفتم : دایی جون بد نگذره. انگار جای مرا پر کرده اید من آمدم خانه تا همدم و هم صحبت لیلا خانوم باشم انگار شما ...
    دایی حرفم را قطع کرد و با نیشخند گفت : تو سالاد درست کن و کاری به من نداشته باش . تورو چه به این کارها .
    در همان لحظه آقای شریفی به جمع ما پیوست و دایی محمود به احترام آقای شریفی از کنار لیلا بلند شد و کنار رامین نشست.
    یکدفعه رامین گفت : بچه ها موافق هستید امشب شام را در رستوران بخوریم؟
    لیلا با خوشحالی فریاد زد آخ جون. خیلی دوست دارم امشب بیرون از خانه باشم.
    همه موافقت کردند و آقای شریفی گفت : امشب همه مهمان من هستید.
    رامین گفت : نه پدر جان من این پیشنهاد را داده ام پس باید همه مهمان من باشند.
    آقای شریفی به شوخی چشم غره ای به رامین رفت و گفت : وقتی بزرگتر هست کوچکتر حرف نمی زنه.
    رامین لبخندی زد و سکوت کرد.
    آقای شریفی نگاهی به من انداخت و گفت : افسون جان شما چرا ساکتید؟
    لبخندی زده و گفتم : وقتی دایی جان قبول کنه مگه می شه کسی روی حرف او حرف بزنه.
    دایی با تعجب گفت : از کی تاحالا حرف مارا کسی به حساب می یاره ؟
    لبخندی زده و در حالی که صدایم را آهسته می کردم گفتم : از وقتی که دایی جون من دل خودشو باخته.
    دایی قرمز شد و لب پایینش را گزید . آهسته گفت : دختر زبون به دندان بگیر چرا هر چی تو دهنته بیرون می آوری.
    یکدفه همه زدند زیر خنده و دایی سرخ شد .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #14
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    غروب همه سوار ماشین شدیم . رامین و مسعود و لیلا سوار ماشین دایی محمود شده و من با اصرار خودم سوار ماشین آقای شریفی با مادر و مینا خانم شدم.
    وسط راه بود که دیدم آقای شریفی از سمت خانه دوستم شیما رد شد سریع گفتم : لطفا نگه دارید .
    آقای شریفی با تعجب گفت : چی شده ؟
    لبخندی زده و گفتم : چیزی نیست چند وقت پیش به یکی از دوستانم کتاب داده بودم چون کتابها مال خودم نیست اینجا خانه همان دوستم است. اگه می شه نگه دارید تا من از این فرصت استفاده کنم و کتابها را بگیرم.
    آقای شریفی گفت : باشه دخترم بهتره زودتر کتابها را بگیری می ترسم بچه ها که از ما زودتر رفته اند نگرانمان شوند.
    جلوی در خانه نگه داشت و من پیاده شدم و زنگ در را زدم.
    صدای مرد جوانی از پشت آیفون گفت : کیه ؟
    گفتم : من افسون دوست شیما خانوم هستم ایشون تشریف دارند؟
    مرد با لحنی صمیمی که انگار مرا می شناسد گفت : به به افسون خانوم تشریف بیارید بالا شیما خانوم از دیدن شما حتما خوشحال می شود و در را زد.
    دوباره زنگ را فشردم . دوباره آن مرد جوان پشت آیفون آمد و گفت : مگه در باز نشد؟
    گفتم : چرا باز شد ولی اگه می شه به شیما جان بگویید بیایند پایین من تنها نیستم. با شیما خانوم کار دارم. و باید سریع برگردم.
    مرد جوان گفت : باشه همین الان به شیما می گم بیاد پایین.
    لحظه ای نگذشته بود که شیما با خوشحالی پایین آمد وقتی مرا دید با شور و هیجان مرا در آغوش کشید.
    همدیگر را بوسیدیم. شیما با خوشحالی گفت : چقذدر دلم برات تنگ شده است. نه روزه که تورو ندیدم. لبخندی زده و گفتم : منهم دلم برات تنگ شده بود. اومدم کتابها را بگیرم. باید زودتر بروم. منتظرم هستند.
    شیما چشمش به ماشین افتاد و گفت : کدوم مادرت هست؟
    شیما را به طرف مادرم بردم و به او معرفی کردم.
    مادر هم به گرمی با شیما احوال پرسی کرد.
    شیما پرسید: کجا می خواهید بروید؟
    گفتم : بچه ها تصمیم گرفته اند که به رستوران یاس بروند و ما هم قبول کردیم.
    شیما با خوشحالی گفت : آخ جون. اتفاقا ما هم می خواستیم به همان رستوران برویم . برادرم فرهاد که وکیل دادگستری است امروز در دادگاه موفق شده به خاطر همین می خواهد سور بدهد. و قراره ما هم به رستوران یاس برویم. چه تصادف جالبی چقدر دوست داشتم خانواده هایمان همدیگر را ببینند ولی تو بدجنس این را دوست نداشتی.
    لبخندب زده و گفتم : ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است. حالا امشب همدیگر را میبینیم.
    در همان لحظه مادر شیما به طرف ما آمد و گفت : چرا دم در ایستاده اید بفرمائید داخل آخه اینجوری خوب نیست.
    تشکر کردم.
    شیما رو کرد به مادرش و گفت : مامان مادر افسون جون و خانواده اش می خواهن به رستوران یاس بروند . داداش هم می خواهد ما را آنجا ببرد. خواهش می کنم از مادر افسون اجازه بگیر تا افسون با ما به رستوران بیاید.
    مادر شیما با خوشحالی گفت : این باعث خوشحالی من هست که ایشون با ما همراه باشند من تعریف این دختر خوب را زیاد شنیده ام.
    سرم را پایین انداختم و تشکر کردم.
    مادر شیما به طرف مادرم و آقای شریفی رفت . آنها وقتی مادر شیما را دیدند از ماشین پیاده شدند . مادر شیما خیلی گرم با مادرم و مینا خانوم و آقای شریفی احوال پرسی کرد.
    مادر شیما زن خیلی خونگرمی بود. و مادر با یک برخورد از او خیلی خوشش آمد بعد از احوال پرسی گرمی که کردند مادر شیما خواهش کرد من همراه آنها به رستوران بروم. مادر وقتی اصرار زیاد شیما و مادرش را دید قبول کرد و آقای شریفی گفت : پس ساعت 9 در رستوران منتظر شما هستیم.
    آنها در حالی که اصرار به زود آمدن می کردند از ما خداحافظی کردند و رفتند.
    شیما همینجوری مثل بچه ها ذوق می کرد.
    با هم به طبقه بالا رفتیم . وقتی داخل خانه شدیم از دیدن برادران شیما کمی معذب شدم . شیما برادرانش را به من معرفی کرد . برادر بزرگ فرهاد و برادر کوچکش که از خودش بزرگتر بود فرزاد نام داشت.
    فرهاد برادر بزگتر شیما که وکیل دادگستری بود خیلی شوخ و خوش مشرب بود.
    شیما مرا راهنمایی کرد و به پذیرایی برد. روی مبل نشسته بودم و برادران شیما روبه رویم نشسته بودند. مادر شیما از من پذیرایی می کرد. از اینکه دعوت شیما را قبول کرده بودم از ته دل ناراحت بودم . با وجود برادران او خیلی احساس بیگانگی می کردم. در همان لحظه فرهاد رو کرد به من و گفت : بالاخره این دوست شیما جان رادیدیم . آخه این دختر اینقدر در خانه حرف شما را می زند که انگاری خیلی وقته شما را می شناسم و واقعا تعریف شیما خانوم هم به جا بود.
    نگاهی به شیما انداختم و گفتم : این نظر لطف شیما جان را می رسونه. منهم خیلی دوستش دارم.
    فرزاد گفت : با رسیدن فصل تابستان دیگه اسم دوست مدرسه ای بردن کمی مشکل می شه چون همه دوستان پراکنده می شوند. ولی شیما دلش خیلی پیش شما بود.
    شیما گفت : چند دفعه توی این نه روز بهت زنگ زدم یا تلفن شما اشغال بود و یا اینکه تو خانه نبودی. بدجنس چرا با من تماس نداشتی؟
    جواب دادم : آخه از شیراز برایمان مهمان آمده و من مشغول بودم. راستش تو هم که اخلاق منو می دونی زیاد حوصله تلفن ندارم.
    شیما لبخندی زد و گفت : بله می دونم که چقدر از آدم فراری هستی. و زیاد رفت و آمد را دوست نداری.
    از این حرف شیما سرخ شدم و سرم را پایین انداختم.
    شیما با شیطنت گفت : ببینم این مهمان که اینقدر دوست عزیز مرا مشغول کرده پسر هم داره یا اینکه... و بعد به خنده افتاد.
    لبخندی زده و گفتم : تو خودت خوب میدونی که برای من پسر و یا دختر فرقی نمی کنه چون با هر دو یک جور برخورد می کنم.
    فرهاد موزیانه پرسید : منظورتون از اینکه با هر دو یک جور برخورد می کنید چیه ؟
    آرام و با کمی خجالت گفتم : نه زیاد صمیمی و نه زیاد سرد و روکردم به شیما و ادامه دادم : رامین همراه خانواده اش آمده است. رامین را که می شناسی برات تعریف کرده ام. شوهر خواهرم بود. چهار روز می شه از خارج برگشته است.
    شیما گفت : راستی رامین چرا هنوز ازدواج نکرده است ؟ مدت هفت سالی می شه که خواهرانت به رحمت خدا رفته اند.
    فرهاد رو به شیما کرد و گفت : آخه دختر تو مگه وکیل وصی مردم هستی. تو چکار داری که چرا ازدواج نکرده است. شاید دوست نداشته و بعد نگاهی به صورتم انداخت.
    سرم را پایین انداختم.
    فرزلد میوه تعارف کرد و گفت : لطفا چیزی بخورید قابل تعارف نیست . تشکر کردم.
    مادر شیما آمد کنار فرهاد نشست . لبخندی زد و گفت : از اینکه با شما آشنا شده ام خیلی خوشحالم. چون تعریف شما را خیلی از شیما شنیده ام.
    فرهاد لبخندی زد و گفت : فکر کنم در هر شصت دقیقه که می گذرد شیما خانوم پنجاه و نه دقیقه اش را درباره شما صحبت می کنه.
    آرام گفتم : این لطف شیما جان را می رسونه.
    مادر شیما گفت : شیما جان تو چرا این دوست خوشگل خودتو از ما مخفی کرده بودی. حالا اگه دوست نداشت پیش ما بیاید لااقل مارا پیش ایشونو خانواده محترمش می بردی. منکه خیلی از مادر افسون خانوم خوشم آمده است. زن واقعا خوبی است.
    شیما که می خواست حال فرهاد را بگیرد و او را اذیت کند گفت : از ترس فرهاد.
    فرهاد با تعجب گفت : از ترس من مگه من حرفی زذدم. منکه اصلا مثل فرزاد کنجکاوی هیچ دختری را از تو نمی کنم.
    شیما جواب داد : درسته ولی خوب حال آدم را جلو دوستانم می گیری.
    فرهاد خنده ای کرد و گفت : آخه خواهر عزیز بنده شما درست مثل پیرزنها می خواهی از همه چیز سر دربیاری و رو کرد به من و گفت : درست می گم افسون خانوم.
    به صورتش نگاه کردم. یکدفعه ضربان قلبم به صدوهشتاد درجه رسید در حالی که صدایم آشکارا می لرزید گفتم : این حرف را نزنید. شیما جان از حرفشان منظوری نداشتند.
    با خود گفتم : چرا من اینجوری شدم چرا در برابر فرهاد اینطور دست و پای خودم را گم کرده ام. منکه هیچ وقت در برابر یک مرد ضعف نشان نمی دادم پس چرا در برابر او اینطور شده ام.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #15
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مادر شیما گفت : فرهاد جان اینقدر شیما را اذیت نکن . تو که می دونی بعدا چه بلایی سرت می آورد.
    فرهاد با خنده گفت : وای راست می گی . دیگه حرف نمی زنم. همه زدند زیر خنده.
    من دلم شور می زد که به موقع به رستوران نرسیم. می دانستم مسعود از دست من حتما عصبانی می شود. ناخوآگاه به ساعتم نگاه کردم.
    فرهاد متوجه شد و گفت : شیما جان زودتر لباست را عوض کن داره دیر می شه. مادر به مادر افسون خانم قول داده راس ساعت نه رستوران باشیم.
    شیما از روی مبل بلند شد و گفت : من می روم لباسم را عوض منم زود حاضر می شوم. و به اتاقش رفت . فرزاد و مادرش هم هر کدام با اتاقشان رفتند تا آماده شوند.
    از اینکه با فرهاد تنها بودم خجالت می کشیدم.
    فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت : انگار شما خیلی خجالتی هستید.
    سرم را بلند کردم و نگاهم به صورت او افتاد. قلبم فرو ریخت . سریع سرم را پایین انداختم و گفتم : اتفاقا اصلا خیجالتی نیستم. فقط دلم شور میزنه چون برادرم مسعود حتما از غیبت من ناراحت می شه.
    فرهاد لبخند موزیانه ای زد و گفت : ولی حالتهای شما غیر از این را نشان می دهد. و بعد توی پیش دستی من میوه گذاشت.
    آرام تشکر کردم. پیش خودم گفتم : خدایا کمکم کن چرا اینطوری شده ام . بعد از نوزده سال احساس کردم که حالتی در قلبم به وجود آمده است. از خودم بدم آمده بود . چون همیشه خودم را مانند یک مرد می دانستم و حالا با دیدن یک مرد اینطور آشفته شده بودم. چشمهای میشی رنگ فرهاد در قلبم جا باز کرده بود. موهای یکدست و خرمایی رنگش که روی پیشانی ریخته بود به او زیبایی چشم گیری داده بود. هیکل بلند و تنومندش برعکس هیکل شیما که ریز و ظریف بود او را برازنده کرده بود. به خودم لعنت فرستادم که چرا به خانه شیما آمدم. زیاد به فرهاد نگاه نمی کردم.
    فرهاد پرسید : شما چند سالتونه ؟
    در حالی که با بند کیفم بازی می کردم آرام گفتم : نوزده سال .
    لبخندی زد و گفت : شما بایستی الان دیپلم داشته باشید.
    با کمی خونسردی جواب دادم : بله ولی در کلاس پنجم رفوزه شدم .
    فرهاد با تعجب گفت : ولی شیما خیلی از درس شما تعریف می کنه . می گه شاگرد زرنگ کلاس هستید .
    آب دهانم را به اجبار قورت داده و گفتم : آره شیما جان راست می گه ولی وقتی پدر و خواهرانم از دست دادم در همان سال با فشار روحی که داشتم نتوانستم درس بخوانم.
    فرهاد با ناراحتی سرش را پایین انداخت و گفت : ببخشید که این سوال بیجا را از شما کردم. و بعد با کنجکاوی خاصی ادامه داد : این آقا رامین که داماد شما بود چرا بعد از خواهرتان ازدواج نکرده است ؟
    لبخندی به اجبار زده و گفتم : شما که الان از طفلک شیما جان ایراد گرفتید.
    فرهاد به خنده افتاد و گفت : آره آخه به اون ربطی نداشت . ولی ... و بعد حرفش را ناتمام گذاشت.
    گفتم : نمی دانم . واقعا نمی دانم چرا او ازدواج نکرده است و آرام زیر لب با نفرت زمزمه کردم : شاید هنوز عذای وجدان دارد.
    فرهاد گفت : ببخشید متوجه نشدم چی گفتید .
    سریع گفتم : چیزی نگفتم با خودم بودم.
    فرهاد لبخندب زد و آرام گفت : امشب معلوم میشه و با همان حالت از روی مبل بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت .
    لحظه ای نگذشت که شیما از اتاقش بیرون آمد .
    همه سوار ماشین شدیم و به طرف رستوران حرکت کردیم.
    من و شیما و فرزاد عقب ماشین نشستیم و پرئین خانم کنار فرهاد نشست.
    فرهاد ار آینه جلوی ماشین زیر چشمی هر چند لحظه یک مرتبه نگاهم می کرد. شیما مدام حرف می زد و من فقط گوش می دادم . اصلا حوصله صحبت کردن نداشتم و دلم مدام شور می زد که دیر به رستوران برسیم.
    فرهاد از آینه نگاهی به من انداخت و گفت : شیما جان اینقدر حرف نزن بیچاره افسون خانم سرش درد گرفت .
    لبخندی زده و گفتم : من عمدا سکوت کرده ام تا شیما جان حرف بزند . چون خیلی دلم برای حرفهای او تنگ شده است.
    شیما رو به فرهاد کرد و گفت : چیه نکنه حسودیت می شه .
    فرهاد خندید و گفت : نه بابا دلم برای افسون خانم می سوزه که داره تحملت می کنه .
    همه زدند زیر خنده .
    ماشاءالله شیما مدام حرف می زد. و فرزاد هم بین حرفهای او می پرید و او را اذیت می کرد.
    از اینکه فرهاد توی آینه هر چند لحظه نگاهم می کرد ناراحت شدم و با ناراحتی خودم را جمع و جور کردم تا در دید او نباشم.
    فرهاد متوجه شد و به رانندگی خودش ادامه داد و آینه را طوری تنظیم کرد که در دید او نباشم. همه با هم به رستوران رفتیم.
    رستوران زیبایی بود و آهنگ ملایمی در فضا پیچیده بود و آرامش خاصی به محیط می داد.
    مادر با دیدن ما لبخند زنان جلو آمد و با سلام مجدد گفت : به موقع آمدید الان آقا رامین داشت می گفت بهتره به دنبال افسون برویم خوب شد که آمدید . بفرمایید سر میز ما بنشینید . تا همه دور هم باشیم و آنها با کمال میل قبول کردند.
    خدای من مسعود اینقدر عصبانی بود که اگه او را صدا می زدم چند تا ناسزا تحویلم میداد.
    انگار مینا خانوم برای من در کنار رامین جا باز کرده بود مجبور شدم کنار رامین بنشینم.
    همه به احترام خانواده شیما از سر میز بلند شدند و به گرمی خوش و بش کردند. ولی رامین خیلی سرد و سنگین با فرهاد دست داد.
    وقتی همه دور میز نشستیم رامین زیر لب با لحم مسخره ای گفت : به شما خوش گذشت ؟
    لبخند سردی زده و گفتم : جای شما خالی بد نبود و بعد صورتم را از او برگرداندم.
    گارسون لیست غذا را آورد و به دست هر یک از ما داد من منتظر ماندم تا فرهاد غذایش را انتخاب کند و او جوجه کباب را انتخاب کرد و بقیه چلوکباب سفارش دادند.
    من هم جوجه کباب سفارش دادم می خواستم عکس العمل رامین را از این کار ببینم.
    رامین پوزخندی زد و صورتش را از من برگرداند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #16
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وقتی داشتم غذایم را می خوردم متوجه شدم که رامین با غذایش بازی می کند و خیلی ناراحت است . حلقه شکوفه هنوز در دستش بود . با دیدن حلقه دلم به طپش افتاد و روزی که آنها مانند دو کبوتر عاشق سر سفره عقد نشسته بودند جلوی چشمانم نمایان شد.
    ناخوآگاه تکه ای سینه مرغ را روی غذای رامین گذاشتم و گفتم : بهتره این را امتحان کنی خیلی خوشمزه است . رامین با تعجب نگاهی به من انداخت و آرام گفت : دستت درد نکنه و بعد او هم تکه ای از کباب روی برنجم گذاشت.
    فرهاد موزیانه حرکات من و رامین را زیر نظر داشت و این نگاه او از چشم تیزبین رامین به دور نمانده بود. رامین با اشتها شروع به خوردن کرد. از این کار او خنده ام گرفت .
    این حرکات من از چشم مینا خانوم به دور نماند و زیر لب آرام گفت : الهی به پای هم خوشبخت شوید . حرفش را شنیدم و خشم تمام وجودم را فرا گرفت طوری که دستم شروع به لرزیدن کرد.
    رامین متوجه ناراحتیم شد آرام گفت : به دل نگیر پیرزن دلش را به این حرفها خوش کرده است.
    با ناراحتی گفتم : آخه منظورش از این حرفها چیه .
    رامین در لیوان برایم نوشابه ریخت و گفت : ناراحت نشو مادرم منظوری نداره لطفا اخمهاتو باز کن که با دیدن آنها دلم می گیره.
    به اجبار لبخندی زده شروع کردم به خوردن .
    دایی محمود غذایش را زودتر تمام کرد و گفت : بچه ها هر کی غذایش را خورده بیاد بیرون رستوران بنشینید فضای خیلی خوبی در آنجا هست و با این حرف از سر میز بلند شد و از آقای شریفی تشکر کرد.
    رامین هم غذایش را تمام کرد و رو به من گفت : چقدر آرام غذا می خوری دوست دارم همراه شما پیش دایی محمود بروم.
    در حالی که سرم پایین بود گفتم : بهتره شما زودتر بروید چون من می خواهم با دوستم شیما باشم. خوب نیست او راتنها بگذارم.
    رامین با دلخوری بلند شد و از پدرش تشکر کرد و پیش دایی رفت.
    بعد از لحظه ای غذایم را تمام کردم و در حالی که بلند می شدم رو کردم آقای شریفی و گفتم : دستتون درد نکنه.
    آقای شریفی رو کرد به فرهاد و گفت : خواهش میکنم شما امشب پول غذایتان را حساب نکنید . چون اینطور به من لذتی نمی دهد.
    فرهاد قبول نکرد . وقتی اصرار آقای شریفی را دید گفت : به شرطی که جمعه دیگه همه مهمان من در رستوران سنتی بیرون از شهر باشید.
    شیما با صدای بلند هورا کشید . ولی بعد با خجالت خودش را جمع و جوذر کرد . همه زدند زیر خنده.
    به بیرون رستوران رفتم . فضای سبز و زیبایی پشت رستوران قرار داشت . نیمکتهای زیادی کنار هم چیده شده بودند.
    چشمم به رامین و دایی محمود افتاد که روی نیمکت نشسته بودند و صحبت می کردند. خواستم به طرف آنها بروم که صدایی من را به طرف خودش کشید وقتی به پشت نگاه کردم فرهاد را دیدم . باز آن چشمان میشی رنگ مرا میخکوب کرد. او با قدمهای تند لبخند زنان به طرفم آمد و گفت : ببخشید که مزاحمتان شدم.
    آرام گفتم : خواهش می کنم شما هیچوقت مزاحم من نیستید.
    فرهاد گفت : بالاخره متوجه شدم که چرا او ازدواج نکرده است.
    خودم را به نادانی زدم و گفتم : درباره چی حرف می زنید؟
    فرهاد خنده ای کرد و گفت : خودتان خوب می دانید که درباره کی حرف می زنم. ولی انگار شما دل خوشی از او ندارید.
    سکوت کردم. فرهاد وقتی سکوت من را دید گفت : شما با همه مردها اینطور برخورد می کنید یا فقط با آقا رامین اینطورید.
    با حالت عصبی حرفش را قطع کردم و در حالی که سعی در آرام صحبت کردن می کردم گفتم : رامین مانند برتدرم مسعود است من فقط او را به چشم برادرم نگاه می کنم.
    فرهاد لبخندی زد و گفت : ولی آقا رامین شما را به چشم دیگری نگاه می کند و روی حرکاتتان خیلی حساس است .
    با خشم گفتم : او حساس نیست او به خاطر پدرم عذاب وجدان دارد . او باعث مرگ آنها شد .اگر او مارا به شیراز دعوت نمی کرد شاید آن اتفاق شوم هرگز نمی افتاد.
    فرهاد پوزخندی زد و گفت : نمی دانستم شما اینقدر کوته فکر هستید.
    جا خوردم و با تعجب به فرهاد نگاه کردم.
    فرهاد متوجه ناراحتیم شد و گفت : ببخشید که اینقدر رک صحبت می کنم ولی تا آنجا که من تجربه کرده ام هیچکس حاضر نیست عزیزش را از دست بدهد. رامین حتی حلقه ازدواجش را بعد از سالها هنوز درنیاورده است . شما اشتباه می کنید که او را مقصر می دانید.
    در همان لحظه شیما به طرفمان آمد و گفت : افسون جان ببخشید دیر کردم آخه خیلی گرسنه ام بود و بعد رو کرد به فرهاد و با کنایه گفت : ببخشید افسون جان که داری برادر سمج من را تحمل می کنی.
    فرهاد به ظاهر اخمی کرد و گفت : من مثل تو بیهوده حرف نمی زنم و آسمان ریسمان نمی بافم.
    لبخندی زده و گفتم : دعوا نکنید تقصیر من بود که مزاحمتان شدم.
    فرهاد گفت : لطفا این حرف را نزنید شما تقصیر ندارید همه تقصیرها را فقط شیما دارد.
    شیما با شیطنت گفت : فهاد جان شما را اولین بار است می بینم به یک دختر توجه نشان می دهید.
    فرهاد یکدفعه تا بنا گوش سرخ شد و گفت : شیما خجالت بکش اگه این دفعه کنایه بزنی به خدا گوش تورا می کشم.
    شیما به خنده افتاد و دستش را به حالت تسلیم بالا آورد و گفت : من تسلیم هستم دیگه نمی گویم که نکنه عاشق شده ای.
    از این حرف شیما قلبم فرو ریخت و سرخ شدم . فرهاد هم دست کمی از من نداشت. و نیشگونی از بازوی شیما گرفت و جیغ شیما فضا را پر کرد.
    فرهاد زیر چشمی نگاهی به من انداخت و لبخندی دلنشین زد.
    شیما گفت : راستی افسون قراره من همراه فرزاد با چند نفر از دوستانم همراه پدر یا برادرهایشان به کوه برویم . خیلی دوست دارم تو هم همراه ما باشی.
    لبخندی زده و گفتم : من که اختیارم دست خودم نیست . مادر و مسعود حتما باید به من اجازه بدهند تا همراهت بیایم.
    فرهاد لبخندی زد و گفت : اگه شما راضی به آمدن باشید من مادر و برادرتان را حتما راضی می کنم.
    شیما نگاهی به فرهاد انداخت و گفت : تو که گفتی به کوه نمی آیی چطور نظرت برگشت؟
    فرهاد جا خورده نگاهی به من انداخت . شیما به خنده افتاد . فرهاد هم لبخندی موزیانه زد.
    شیما گفت : به خدا فرهاد این اولین بار است که می بینم به دختری توجه نشان می دهی. ای بابا کمی من و افسون را راحت بگذار چرا به ما چشسبیده ای.
    در همان لحظه فرهاد گوش شیما را به شوخی گرفت و گفت : یک بار به تو اخطار داده بودم که اگه کنایه بزنی گوش تورا می کشم.
    شیما به خنده افتاد.
    فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت : بهتره برویم پیش آقا رامین و آقا محمود بشینیم.
    وقتی منار دایی محمود نشستم دایی با ناراحتی نگاهی به من انداخت ولی چیزی نگفت. در همان لحظه بقیه به جمع ما پیوستند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #17
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شیما مدام حرف می زد و از دوره راهنمایی با من صحبت می کرد. من به او نگاه می کردم ولی تمام حواسم پیش فرهاد بود . خیلی از فرهاد خوشم آمده بود و احساس می کردم او را دوست دارم.
    در همان موقع فرهاد رو به مسعود کرد و گفت : فردا قراره شیما جان همراه دوستانش به کوه برود. و هر کدام از آنها با پدر یا برادرهایشان به کوه می آیند و شیما جان خیلی مایل است که افسون خانوم همراهش به کوه برود و این بهانه ای می شه که شماها هم با ما به کوه بیایید.
    مسعود نگاهی به دایی محمود انداخت و گفت : نظر شما چی هست ؟
    دایی محمود لبخندی زد و گفت : به شرطی که آقا رامین هم همراه خانواده اش به این تفریح بیاید.
    آقای شریفی گفت : نه محمود جان . شما جوانها به این تفریح بروید. ما پیرها نمی توانیم به کوه نوردی بیاییم در خانه راحت تر هستیم.
    مسعود گفت : میل خودتونه هر طور راحت هستید و رو کرد به رامین و گفت : پس شما همراه لیلا خانم بیایید و من و افسون و دایی محمود فردا همراه با شما به کوه می رویم. خیلی وقت است که کوه نرفته ام و فردا خیلی برای این تفریح مناسب است.
    مادرم گفت : پس اینجوری خوب نیست که شما فردا جمعه در خانه تنها بمانید . بهتره آقا فرهاد شما را به خانه
    ما بیاورد تا تنها نباشید و ما پیرها می نشینیم دور هم و یاد قدیمها می کنیم.
    به شوخی اخمی کرده و گفتم : مامان اینطور حرف نزن شما هنوز خیلی جوان هستید طوری حرف می زنید که انگار نود سال دارید.
    مادر لبخندی زد و گفت : دخترم پیری را که نمی شود پنهان کرد.
    فرهاد نگاهی به من انداخت و با لحن کنایه آمیزی گفت : افسون خانم خیلی از حقیقت فراری هستند . بالاخره باید قبول کنند که یک روز مادرشان پیر می شود و خودش هم یک روز پا توی سن می گذارد.
    نگاهم به چشمان قشنگش افتاد لبخندی زده و گفتم : من هیچوقت نمی خواهم پیر شوم. مادر من هم تا زمان پیری خیلی فاصله دارد ولی از الان به پیشواز پیری رفته است.
    فرهاد خواست جوابم را بدهد که شیما پیش دستی کرد و گفت : بس کنید . خدا را شکر ما در جمعمان پیر نداریم. لطفا بحث را عوض کنید.
    فرزاد با نیش خند رو کرد به فرهاد و گفت : راستی فرهاد جان شما که گفتید به کوه نمی آیید و در منزل می مانید چطور شد نظرتان برگشت؟
    فرهاد کمی سرخ شد لبخندی زد و گفت : آخه وقتی همه شما می خواهید به کوه بروید چطور من می توانم در خانه قرار بگیرم. مخصوصا که تازه با خانواده محترم آقا مسعود آشنا شده ایم. می دان فردا با وجود آقا و مسعود و بقیه دوستان حتما خوش خواهد گذشت و بعد نگاهی زیر چشمی به من انداخت که از چشم دایی محمود دور نماند.
    دایی چشم غره ای به من رفت و با آرنج کمی محکم به پهلویم نواخت . سرم را پایین انداختم.
    شیما بلند شد آمد کنارم نشست . لبخندی زد و آرام سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت : وای افسون فرهاد خیلی چشمش تو را گرفته است. و اگه هم چیزی یا کسی را بخواهد تا وقتی که به دستش نیاورده است ول کن نیست.
    به شوخی اخمی کرده و گفتم : شیما بس کن فرهاد مانند برادرم مسعود است. ولی می دانستم دروغ می گویم. چون در قلبم تحولاتی ایجاد شده بود. و فرهاد برایم اهمیت پیدا کرده بود.
    مادر و مینا خانم با مادر شیما خیلی گرم گرفته بودند و صمیمانه با هم صحبت می کردند.
    رامین خیلی پکر بود و بیشتر در فکر فرو می رفت . فکر کنم متوجه توجه فرهاد به من شده بود. و این موضوع اورا نگران کرده بود.
    ساعت یازده شب بود که رامین گفت : بهتره دیگه به خانه برویم. دیر وقت است.
    فرهاد گفت : من هفته دیگه جمعه منتظرتان هستم تا با هم به رستوران سنتی شیرخوان برویم.
    آقای شریفی گفت : آخه پسرم مزاحم می شویم.
    فرهاد نگاهی به من انداخت و بعد دوباره رو کرد با آقای شریفی و گفت : این حرف را نزنید اصلا مزاحم نیستید . تازه همدیگر را پیدا کرده ایم.
    پروین خانم مادر شیما گفت : منکه شیفته منیر خانوم شده ام و دوست دارم که بیشتر با آنها باشم. واقعا که شیما خیلی بی انصاف است.
    شیما لبخندب زد و گفت : مامان اینجوری منو متهم نکن تمام این بی انصافی ها از طرف افسون بدجنس است که از همه دوری می کنه و فقط به خودش چسبیده است.
    لبخندی زدم و سرم را پایین انداختم.
    فرهاد موزیانه گفت : ولی از این به بعد مجبور هست که ماها را تحمل کنه و با تنهایی خداحافظی کند. چون ما دیگه ایشون را راحت نمی گذاریم.
    شیما آرام به پهلویم زد . سرخ شدم.
    آقای شریفی گفت : چه عالی چون ما هم تا چند وقت دیگه اسباب کشی می کنیم اینطور دیگه اصلا افسون خانم تنها نیست و باید شلوغی خانه را تحمل کند.
    آرام گفتم اختیار دارید وجد شما در خانه ما نعمت است شما جای پدر من هستید.
    مینا خانم با کنایه گفت : آره عزیزم انشاءالله تا چند وقته دیگه رخت سفید پوشیدی دیگه تنها نیستی و ما مدام پیش تو هستیم.
    از ابن حرف مینا خانم حرصم درآمد اما چیزی نگفتم.
    رامین بلند شد و گفت : دیگه بسه بهتره برویم. همه از او پیروی کردند و بلند شدند .
    وقتی سوار ماشین شدیم فرهاد گفت : من جمعه بی صبرانه منتظرتان هستم. راستی فردا یادتان نرود. ساعت هفت صبح من جلوی خانه شما هستم. زودتر آماده شوید که تا هوا خنک است راه بیفتیم.
    مادرم گفت : مادرتان را حتما فردا به خانه ما بیاورید.
    فرهاد لبخندی زد و گفت : چشم حتما مادرم را می آورم. و بعد خداحافظی کرد.
    رامین رانندگی می کرد. نیمه های راه بود که من همچنان در فکر شیما و فرهاد بودم. با خودم می گفتم : یعنی فرهاد نیز مانند من اینطور احساسی را در خود پیدا کرده است.
    رامین از آینه جلوی ماشین نگاهی به من انداخت و گفت : چیه ؟ افسون خانم چرا در فکر غوطه ور هستید و این حرف را با حالت تمسخر ادا کرد.
    جوابش را ندادم.
    دوباره با حالت عصبی پرسید : در فکر چی هستی چرا اینقدر تو خودت فرو رفته ای؟
    جواب دادم : هیچی مگه نمی دانی ساعت یازده است و من خوابم می آید.
    آقای شریفی گفت : بله الان ساعت یازده است و همه خسته هستیم. منهم خیلی خوابم می آید.
    وقتی به خانه رسیدیم من یکراست به اتاقم رفتم و خودم را روی تخت انداختم . صورت فرهاد جلوی چشمانم بود.
    صبح سرحال بودم . صبحانه ام را با اشتها خوردم.
    مادرم متوجه سرحالی من شده بود . گفت : الهی فدات بشم انگار دیشب خیلی به دخترم خوش گذشته است.
    دایی محمود نگاهی به من انداخت و با حالت تمسخر گفت : باید هم خوش بگذره. با یک وکیل آشنا شدن خودش دنیایی داره.
    با دلخوری به دایی نگاه کردم و گفت : دایی جون شما تازگی ها خیلی ایرادگیر شده اید.
    دایی با لحن جدی گفت : ایرادگیر نشده ام دقیق تر شده ام.
    سکوت کردم تا دایی بحث را ادامه ندهد.
    همه آماده شدیم تا به کوه برویم. ساعت هفت صبح فرهاد همراه مادرش و شیما و فرزاد به خانه ما آمدند. . پروین خانم خانه ما ماند و ما به راه افتادیم.
    من به اصرار شیما سوار ماشین فرهاد شدم و می دانستم که رامین خیلی عصبانی است. و نگاه سنگین دایی محمود را به خودم حس کردم.
    رامین ماشین خودشان را نیاورد و آنها سوار ماشین دایی محمود شدند.
    دوستان شیما که سوار سه ماشین بودند با آنها جلوی در خانه آمده و همه با هم به کوه رفتیم.
    وقتی به کوه رسیدیم ماشین ها را پارک کردیم و همه دسته جمعی که حدود پانزده نفر بودیم به کوه پیمایی مشغول شدیم. من زیاد صحبت نمی کردم و آرام قدم می زدم.
    یکی از دوستان شیما گفت : افسون خانم شما چرا اینقدر کم حرف هستید.
    لبخندی زده و گفتم : آخه سکوت این کوه برایم لذت بخش است .
    فذرهاد گفت : شما بر عکس ظاهر سردتان خیلی روح ظریف و رومانتیکی دارید.
    لبخندی زده و سکوت کردم.
    رامین به طرفم آمد و گفت : تو چرا امروز اینقدر تو فکر هستی. نکنه کسی چیزی بهت گفته که اینطور ناراحت هستی.
    گفتم : نه ناراحت نیستم. فقط حوصله حرف زدن ندارم.
    رامین آرام دستم را گرفت و گفت : وقتی ناراحت می بینمت دلم می گیره و اعصابم به هم می ریزه.
    جواب دادم : ولی ناراحت نیستم فقط سکوت این کوه مرا جذب خودش کرده استو بعد دستم را آرام از دست او بیرون کشیدم و قدمم را سریع تر کردم تا همگام مسعود شوم.
    مسعود لبخندی به من زد و دستش را داخل دستم حلقه زد و گفت : راستی افسون تو چند وقت می شه که با شیما دوست هستی ؟
    نگاهی خنده دار به او کردم.
    مسعود به خنده افتاد و گفت : ای موزی بدجنس منظوری از حرفم نداشتم.
    با خنده گفتم : ولی تا به حال از اینجور سوالهای غریبانه از من نکرده بودی.
    مسعود سرخ شد و گفت : جوابم را بده و اینقدر هم موزی نباش.
    جواب دادم : از کلاس سوم راهنمایی تا به حال با او دوست هستم.
    مسعود با تعجب گفت : ولی تو هیچوقت درباره شیما صحبت نکرده بودی. وحتی او را به خانه دعوت نکردی.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #18
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    لبخندی زده و گفتم : تو که می دانی من اصلا حوصله دوست و رفیق ندارم. و حتما می دانی که بیشتر دوست دارم تنها باشم وحالا هم که می بینی با آنها آمده ام به خاطر این است که احساس کردم خانواده آنها دوست دارند که با ما رفت و آمد داشته باشند و مادر هم به این موضوع راضی است.
    مسعود لبخندی زد و گفت : ولی فرهاد خیلی اصرار به این رفت و آمد خانوادگی داره.
    سرخ شذدم و سرم را پایین انداختم.
    مسعود ادامه داد : می دانم از رامین متنفر هستی ولی من به رامین بیشتر احترام می گذارم و اگه روزی از من بپرسی که بین فرهاد و رامین یک نفر را انتخاب کنم من رامین را ترجیح می دهم.
    با ناراحتی به مسعود نگاه کردم.
    مسعود دستم را فشرد و گفت : ولی تو باید به دلت توجه کنی تا ببینی برای چه کسی بیشتر می طپد.
    سکوت کردم و نخواستم مسعود به راز دلم راه پیدا کند در صورتی که او چیزهایی بو برده بود.
    همه نزدیک یک کلبه چوبی که در وسط کوه قرار داشت و به آن رستوران می گفتند ایستادیم. بیرون کلبه نیمکتهای چوبی زیادی به چشم می خورد.
    فرهاد گفت : بچه ها بیایید کمی استراحت کنیم چون صدای خانمها در آمده است.
    همه روی نیمکتها نشستیم.
    وقتی نشستیم تازه گزگز پاهایم شروع شد . کمی با دست پاهایم را ماساژ دادم.
    رامین نگاهی به من انداخت و گفت : نکنه خسته شدی حق هم داری خیلی راه رفتیم.
    نگاهی در چشمان درشت سیاهش انداختم و گفتم : حالا که نشسته ام تازه گز گز پاهایم شروع شده است.
    یکی از برادرهای دوست شیما که اسمش شهرام بود رو کرد به من و گفت : شما چقدر کم حرف هستید از صبح تا حالا بیشتر از دو سه کلمه صحبت نکرده اید. در صورتی که خواهرم و این چند نفر دختر از پر حرفی حوصله ما را سر برده اند.
    مسعود گفت : وقتی آدم به تفریح می آید باید سرحال و خوش صحبت باشد ولی با افسون خستگی توی تن آدم می مونه.
    رامین گفت : این حرف را نزن چطور دلت می آید این حرف را می زنی. با دیدن افسون خانوم خستگی آدم رفع می شه.
    شهرام زد زیر خنده و گفت : حتما برای شما اینطور است چون صورتتان سررخ شده است.
    رامین لبخندی زد و در حالی که تا بنا گوش سرخ شده بود گفت : هوای اینجا کمی سرد است به خاطر همین از سرما قرمز شده ام .
    یکدفعه شلیک خنده بلند شد. (خودتونو مسخره کنید بی ادبا)
    فرهاد می خواست حرف را عوض کند در حالی که سعی در پنهان کردن حسادتش داشت گفت : موافق هستید از رستوران چایی بگیریم.فکر کنم توی این هوا مزه بدهد.
    همه یکصدا گفتند : نیکی و پرسش.
    فرهاد بلند شد و به رستوران رفت و لحظه ای بعد با یک سینی چای برگشت.
    اول چای را جلوی من گرفت . بدون اینکه نگاهش کنم چای را برداشتم و تشکر کردم.
    وقتی داشتم چای را می خوردم نگاهم به فرهاد افتاد و لحظاتی نگاهمان به هم خیره ماند از خجالت سرخ شده و یکدفعه چای پرید تو گلویم به سرفه افتادم و اشک در چشمانم حلقه زد. (خوبت شد)
    فرهاد لبخندی زد و سرش را پایین انداخت.
    مسعود آرام زد به پشتم و گفت : ای بابا چی شد چرا اینطوری شدی.
    شیما با شیطنت گفت : من می دانم چرا به سرفه افتاد.
    چشم غره ای به شیما رفتم . شیما به خنده افتاد و در حالی که بلند می شد گفت : در رستوران چند نفر دارند برنامه شعبده بازی اجرا می کنند. بهتره برویم از این برنامه دیدن کنیم.
    همه بلند شدند . رامین گفت : افسون خانوم مگه شما نمی آییدد.
    در حالی که دستهایم را که از سرما سرد شده بود مالش می دادم گفتم : نه من از شعبده بازی خوشم نمی آید بهتره شما همراه بقیه بروید.
    رامین گفت : آخه بدون شما که نمی شه.
    نگاه سردی به انداختم و گفتم : ولی من می خواهم کمی از سکوت این کوه لذت ببرم . بهتره شما همراه خواهرتان و بقیه باشید و مرا با سوالهایتان و یا اصرارهایتان ناراحت نکنید. (به جهنم دختره گربه سگه تورشیده) .
    رامین سرش را پایین انداخت و آه کوتاهی کشید و همراه بقیه به راه افتاد. (الهی افسون پیش مرگت بشه)


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #19
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مسعود در حالی که بند کتانی خودش را می بست گفت : خودتو لوس نکن بیا برویم. برنامه قشنگی است اگه برنامه را نبینی سرت کلاه می ره.
    گفتم : به خدا حوصله تماشا کردن ندارم. می خواهم کمی استراحت کنم تا موقع راهپیمایی صدایم در نیاید.
    شیما با دلخوری گفت : بدجنس نشو بیا برویم داخل رستوران. اینجا حوصله ات سر می ره.
    لبخندی به او زده و گفتم : می خواهم کمی از سکوت اینجا لذت ببرم ماشاءالله تو اینقدر صحبت می کنی که همه سردرد گرفته اند.
    مسعود گفت : اگه امروز شیما خانوم نیامده بود اصلا به ما خوش نمی گذشت . چون تو که همش ساکت هستی ولی شیما خانم با این طبع شوخ خودش لااقل به این تفریح صفا می دهد.
    نگاهی به مسعود انداختم لبخندی زدم و به شوخی گفتم : شیما جان مبارک خودت حالا من چی کار کنم مانند شیما نتوانستم دل شما را به دست بیاورم .
    یکدفعه مسعود و شیما تا بنا گوش سرخ شدند و هر دو سرشان را پایین انداختند.
    مسعود گفت : ما میرویم تو هم از این سکوت لذت ببر و دیگه حرفهای کنایه آمیز نزن .
    به خنده افتاده و به دور شدن آندو نگاه کردم خیلی برازنده هم بودند. و تصمیم گرفتم شیما را برای مسعود خواستگاری کنم.
    به دیواره نیمکت تکیه داده و به رفت و آمد مردم نگاه می کردم. با اینکه تازه بیست روز از اول تابستان می گذشت هنوز کمی برف روی زمین نشسته بود. نسیم سردی صورتم را می نواخت. جمعیت زیادی به کوه آمده بودند .
    حس کردم کسی در منارم نشست. وقتی نگاه کردم فرهاد را دیدم. لبخندی زده و گفتم : مگه شما به رستوران نمی روید.
    فرهاد گفت : دلم نمی آید شما را تنها بگذارم در این ده دقیقه تمام حواسم پیش شما بود.
    در حالی که قلبم به شدت می طپید گفتم : ولی من این تنهایی را دوست دارم.
    فرهاد گفت : یعنی الان بودن من در اینجا شما را ناراحت کرده است؟
    سریع گفتم : نه این حرف را نزنید. وجود شما هیچ وقت مرا ناراحت نمی کند. من با شما راحتم.
    فرهاد با زیرکی گفت : به چه دلیل شما با من راحت هستید ؟
    لبخندی زده و گفتم : می خواهید از شغل خودتان سواستفاده منید و از من حرف یکشید.
    فرهاد در صورتم خیره شد.
    صورتم را از او برگردانده و به یک بچه که همراه پدر و مادرش به زحمت از کوه بالا می رفت نگاه کرده و آهسته گفتم : چرا اینطور نگاهم می کنید ؟
    فرهاد گفت : آخه شما جوابم را ندادید می خواهم از چشمانتان جوابم را بگیرم و ادامه داد : نمی دانم چرا شما هیچوقت نخواستید که با شیما رفت و آمد خانوادگی داشته باشید وقتی دیشب این موضوع را از شیما پرسیدم او می گفت : شما همیشه در مدرسه گوشه گیر و تنها بودید و خودتان این تنهایی را می خواستید و به شرطی با او دوست شدید که رفت و آمد خانوادگی نداشته باشید و فقط دوستی تان در حد مدرسه باشد.
    لبخندی زده و گفتم : آره شیما درست می گه . نمی دانم چرا هیچوقت مایل نبودم با کسی صمیمی شوم و لی همیشه شیما را نسبت به دیگران ترجیح داده و با شیطنت ادامه دادم : و حالا بیشتر او را دوست دارم.
    فرهاد گفت : می تونم بپرسم به چه دلیل حالا بیشتر دوستش دارید.
    لبخندی زده و گفتم : همینجوری گفتم . دوست داشتن دلیل نمی خواهد.
    فرهاد که می خواست از من اقرار بگیرد گفت : ولی این جواب من نشد.
    من هم برای اینکه برخلاف میل او حرف زده باشم گفتم : حالا که دوست دارید بدانید می گویم. چون می خواهم خواهر شما را برای برادر عزیزم خواستگاری کنم و دوست داشتن من به این دلیل بوده است نه چیزی که شما فکر می کردید.
    فرهاد با زیرکی گفت : به نظر شما من چی فکر کرده ام که این حرف را زدید.
    نفس بلندی کشیدم و گفتم : وای با یک وکیل پایه یک هم صحبت شدن چقدر سخت است . چون مدام می خواهد با زیرکی تمام از آدم حرف بیرون بکشد.
    فرهاد لبخندی زد و گفت : همنشینی با یک دختر باهوش و تیزبین خیلی برایم جالب است . چون با طفره رفتن از سوالها باعث عصبی شدن یک وکیل می شود. خوب حالا حرف دلتان را بزنید چون حرفهایتان جز منحرف کردن مغز من چیز دیگری نبود و حرف دلتان را به زبان نیاوردید.
    گفتم : وای شما چقدر آدم را سین جیم می کنید . چه چیز را باید به شما بگویم . من حرفی برای گفتن ندارم و به شوخی ادامه دادم : تا وکیلم نیاد دیگه یک کلمه حرف نمی زنم . فرهاد به خنده افتاد .
    فرهاد گفت : پس به مجرم بودن خود اعتراف می کنید.
    با تعجب گفتم : مجرم ؟
    فرهاد گفت : دیشب شما خوب خوابیدید ؟
    با تعجب گفتم : آره چطور مگه .
    فرهاد در حالی که سرخ شده بود گفت : دیدی گفتم شما مجرم هستید.
    گفتم : چطور منظورتان را نمی فهمم.
    فرهاد گفت : جرم شما این است که دیشب باعث شدید من نتوانم تا صبح بخوابم و الان از بی خوابی کلافه ام.
    در حالی که منظور فرهاد را خوب می دانستم خودم را به نادانی زده و گفتم : منظورتان را نمی فهمم چطور دیشب نخوابیدید .
    فرهاد در حالی که سرخ شده بود گفت : جرم شما این است که چشمهایتان باعث آشفتگی من شده بود و خواب آرام مرا از من بیچاره گرفته بود.
    در حالی که گرمای صورتم را احساس می کردم و می دانستم سرخ شده ام آرام گفتم : می خواهید اقرار کنید.
    فرهاد لبخندی زد و گفت : احتیاجی به اقرار نیست چون خودتان فهمیده اید که ... و بعد سکوت کرد.
    نگاهی به صورت سفیدش انداختم در صورتم خیره شده بود.
    لحظه ای بعد ادامه داد : اولین باری است که احساس می کنم گرفتار شده ام . شما با این سکوت و ظاهر سردتان دل بیچاره منو گرفتار کرده اید.
    و آرام گفت : مادرم متوجه این موضوع شده است . و از اینکه بعد از بیست و هشت سال پسرش را اینچنین گرفتار می بیند خیلی خوشحال است ولی نمی دونه من دارم چی می کشم.
    لبخندی زده و سکوت کردم.
    لحظه ای بعد فرهاد گفت : آقا رامین مرد خوبی است . شما چرا با او اینقدر سرد و خشن برخورد می کنید.
    جواب فرهاد را ندادم و خودم را مشغول پاک کردن کفشم کردم.
    فرهاد لبخندی زد و گفت : چرا جوابم را نمی دهی.
    با حالت عصبی گفتم : خواهش می کنم در این مورد با من صحبت نکن.
    فرهاد خنده ای کرد و کفش را از دستم بیرون کشید و گفت : ولی حواستان باشد که با من مثل رامین برخورد نکنید . چون من رامین نیستم که تحمل این حرکات سرد را داشته باشم.
    لبخندی زده و گفتم : شما خیلی رک صحبت می کنید.
    فرهاد با همان حالت گفت : آره . با کسی که دوستش داشته باشم اینطور صحبت می کنم واینکه امیدوارم دایی و مادرتان مرا به عنوان داماد بپذیرند.
    گفتم : ولی من آمادگی هیچ چیز را ندارم لطفا دیگه حرفش را نزنید تا وقتی که درسم تمام شود.
    فرهاد لبخندی زد و گفت : باشه دیگه حرفش را نمی زنم تا وقتی که آمادگی خودت را به من یا شیما اعلام کنی. آن آن و بعد هد دوستش را روی دهانش گذاشت.
    از این حرکت او خنده ام گرفت.
    فرهاد لبخندی زد و گفت : ای وای آقا رامین و دایی محمود شما دارند می آیند و سرسع از کنارم بلند شد و ادامه داد : من به رستوران می روم تا بقیه به جای خالی من شک نکنند و لبخند زنان از من دور شد.
    رامین و دایی محمود آمدند و روی نیمکت نشستند. دایی با کنایه گفت : انگار زیاد تنها نبودی ببینم خوش گذشت؟
    با ناراحتی به دایی نگاه کردم وگفتم : دایی تورو خدا شروع نکن.
    دایی سکوت کرد و رامین همچنان ناراحت و پکر بود ولی زیاد به روی خودش نمی آورد.
    موقع نهار فرهاد برای من و خودش جوجه کباب سفارش داد و برای بقیه چلو کباب کوبیده.
    شیما سریع گفت : فرهاد جان خودت که جوجه کباب می خوری دیگه دیگران را به این غذا عادت نده. شاید افسون جان دوست نداشته باشند.
    فرهاد لبخندی زد و گفت : می دانم افسون خانم جوجه کباب دوست داره من و ایشون از نظر غذا با همدیگه هم سلیقه هستیم .
    فرزاد با شیطنت گفت : عجب تفاهم خوبی دارید افسون خانم بایند بداند که برادر عزیز بنده خیلی پرخور و شکمو است. همه زدند زیر خنده . (نمکدون)
    لبخندی به فرهاد زدم که از چشم دایی محمود دور نماند و از زیر میز لگدی به پایم زد. یه آخ گفتم و سریع خودم را جمع و جور کردم.
    تا غروب در کوه بودیم . ساعت هشت شب به خانه رسیدیم.
    مادر اجازه نداد فرهاد همراه خانواده اش به خانه خودشان بروند.
    فرهاد لحظه ای مادرش را صدا زد و پروین خانم به حیاط رفت و با فرهاد پچ پچ کردند.
    وقتی هر دو داخل پذیرایی شدند پروین خانم نگاهی خریدارانه به سر تا پای من انداخت من متوجه قضیه شدم و فرهاد لبخندی زد و رفت کنار مسعود نشست.
    از حرکات فرهاد معلوم بود به به من علاقه دارد. و مسعود و دایی محمود این موضوع را می دانستند. مادر هم متوجه شده بود ولی به روی خودش نمی آورد. چون مادر رامین را واقعا دوست داشت و دلش راضی نمی شد که دوباره او را ناراحت کند.
    احساس کردم مسعود بدجوری به شیما توجه نشان می دهد. ولی چون پسر خجالتی بود نمی توانست با او مانند فرهاد ارتباط برقرار کند.
    از فردای آنروز شیما مدام از من می خواست با او به گردش بروم . قبول نمی کردم دو روز گذشت وقتی شیما ناراحت شد که چرا با او به تفریح نمی روم از مادر اجازه گرفتم که به خاطر شیما دعوتش را قبول کنم مادر اجازه داد.
    شیما به دنبالم آمد و من آماده شدم و همراه او از خانه بیرون رفتم. آنروز لیلا و مینا خانم همراه رامین و آقای شریفی به دنبال خانه رفته بودندو
    وقتی سر کوچه رسیدیم دیدم فرهاد در ماشین منتظرمان است. با دلخوری به شیما نگاه کردم. شیما خنده ای کرد و گفت : منظوری نداشتم در این دو روز فرهاد کچلم کرده بود تا به یک بهانه تو را از خانه بیرون بکشم. خیلی برای دیدنت دلتنگی می کرد. ای بی انصاف مدت دو روزه که برادر عزیزم از دیدن رخ ماه تو محروم شده است.
    فرهاد ار ماشین پیاده شد . لبخندی زد و گفت : چه عجب بعد از دو روز به خودتان رحم کردید و از خانه بیرون آمدید.
    آرام سلام کردم.
    فرهاد جوابم را داد و در ماشین را برایم باز کرد و آرام گفت : سرورم لطفا سوار شوید تا زودتر از این جا دور شویم.
    سرخ شدم و خواستم عقب ماشین بشینم که فرهاد مانع شد و با شیطنت گفت : امکان نداره ملکه قلبم عقب ماشین بشینه جای شما در منار من است.
    با خجالت گفت : آقا فرهاد خوب نیست اینطور حرف می زنید.
    شیما به خنده افتاد و گفت : افسون جان تو ناراحت نشو حالا کجاش را دیدی بگذار عقد شوید و بعد بهت نشان می دهم که این پسر اصلا نمی تونه جلوی زبونش را بگیره . دو هفته پیش به مامان می گفت که منشی اش خیلی اطوار می ریزه بیا و کمی به اون طرز خانوم بودن رو یاد بده تا اینقدر دلبری نکنه.
    نگاه سردی به فرهاد انداختم.
    فرهاد هول کرد و گفت : ای بابا منظوری نداشتم و چشم غره ای به شیما رفت . شیما با صدای بلند به خنده افتاد و من صورتم را با ناراحتی از فرهاد برگرداندم.
    فرهاد با دستپاچگی گفت من منشی جدیدی آورده ام که کمی ... و بعد لحظه ای سکوت کرد و دوباره چشم غره ای به شیما از داخل آینه رفت.
    شیما گفت : من منشی فرهاد را دیده ام دختر خیلی زشتی است. به خاطر زشتی اش داره اینطور اطوار می ریزه که آن زشتی را پنهان منه.
    فرهاد سریع حرف شیما را تایید کرد.
    آرام گفتم : حالا کجا می خواهیم برویم ؟
    فرهاد گفت : ببینم هنوز از من ناراحت هستی ؟
    با لحن سردی گفتم : جوابم را ندادید کجا می خواهید بروید ؟
    فرهاد با دلخوری به شیما نگاه کرد و جواب داد : به نظر شما عزیز بنده کجا برویم بهتره ؟
    با ناراحتی گفتم : آقا فرهاد لطفا با من اینطور حرف نزنید چون با اینطور حرف زدنتان من ناراحت می شوم من منشی جنابعالی نیستم که با این حرفها لذت ببرم.
    فرهاد با ناراحتی گفت : ولی من تا به حال به منشی ام رو نشان نداده ام. و شما حق ندارید فکرهای ناجور درباره من بکنید.
    شیما با خنده گفت : آخ جون شما دونفر را به دعوا انداختم.
    فرهاد به اجبار لبخندی زد و گفت : خیالت راحت باشه اجازه نمی دهم کسی مانع عشق من با این دختر بی احساس شود و بین ما دعوا راه بیاندازد.
    شیما گفت : راستی افسون امشب قراره ما همگی شب نشینی به خانه شما بیاییم . مامانم خیلی دوست داره مادر تو را ببینه و امشب قرار شده به خانه شما بیاییم.
    لبخندی زده و گفتم : با این حرف خوشحالم کردید. شب منتظرتان هستم.
    فرهاد به شوخی گفت : منتظر من هستی یا مادرم و بچه ها؟
    آرام گفتم : منتظر همه شما هستم.
    فرهاد لبخندی زد و زمزمه کنان گفت : چقدر از این حرکات مظلومانه ات که همه ظاهر سازی است لذت می برم.
    با تعجب به او نگاه کردم.
    فرهاد و قتی تعجبم را دید گفت : اینطور نگاهم نکن . آدم وقتی تورو می بینه فکر می کنه خیلی مظلوم و بی زبان هستی در صورتی که زیر این ظاهر مظلوم یکدنیا غرور و تکبر پنهان است و من عاشق اینها هستم.
    باز سکوت کردم.
    فرهاد گفت : حتی این حرف نزدن تو همه نشانه غرور تو است که مرا لایق نمی دانی.
    با ناراحتی گفتم : این حرف را نزن . آخه من نمی دانم چی بهت بگم. توی عمرم تا حالا با هیچ مرد غریبه ای همصحبت نشده ام و یا تا چهار روز قبل قلبم برای کسی نطپیده بود . به خاطر همین نمی دانم به شما چی بگم و یا چطور برخورد کنم تا بتوانم توجه یک مرد را جلب کنم. من از حرکات زنانه هیچی نمی دانم به خاطر همین شما از من می رنجید. ولی به خدا دست خودم نیست . حرف نزدن من ربطی به شما نداره تورو خدا ناراحت نشوید . با این حرفتان من از شما دلگیر شدم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #20
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فرهاد لبخندی زد و گفت : از اینکه قلبتان فقط برای من به طپش افتاده چقدر خوشحالم.
    شیما آرام زیر لب به شوخی گفت : چه مرد خودخواهی خدا رحم کنه به این دوست عزیز من.
    لبخندی زده و گفتم : حالا که برادر خودخواه خودتو به من غالب کردی داری برایم دلسوزی می کنی.
    فرهاد خنده ای کرد و گفت : شما زنها خیلی برای هم دل می سوزانید ولی وقتی چیزی به نفع خودتا باشد دست به هر کاری می زنید. مثلا همین شیما به خاطر برادر عزیزش حاضر شد دوست مغرور خودشو به دام برادرش بیاندازه و چقدر هم از این کار راضی به نظر می رسه.
    شیما به شوخی اخمی کرد و گفت : اگه این کار را نمی کردم چطور می توانستم اخمهای سنگین تورا تحمل کنم. توی این دو روز پدرم را درآوردی تا افسون را راضی به بیرون آمدن کنم.
    فرهاد با صدای بلند به خنده افتاد.
    من سکوت کردم. هر سه به یک کافه رفتیم و فرهاد سه عدد بستنی گرفت. فرهاد خیلی مرد شوخ طبع و پرجنب و جوشی بود و لبخند از روی لبهایش دور نمی شد. اصلا با موقعیت شغلی که داشت به فکر کسی نمی رسید که او اینچنین شلوغ و پر سر و صدا باشد. ولی وقتی با او می نشستند متوجه شوخ طبعی او می شدند. شو خی او به حدی بود که اجازه نمی داد که از حد افراط بگذرد.
    ساعت دوازده ظهر بود که فرهاد مرا سر کوچه پیاده کرد و گفت : امشب شما را می بینم . مواظب خودت باش خدانگهدار و به امید دیدار.
    خداحافظی کردم و به خانه آمدم . مادر گفت که رامین و خانواده اش امشب خانه یکی از فامیلهایشان دعوت هستند و من خیلی خوشحال شدم.
    شب فرهاد به همراه خانواده اش شب نشینی به خانه ما آمدند . من به خاطر اینکه زیاد روبه روی فرهاد نباشم تا دایی محمود ناراحت نشود دست شیما را گرفتم و به اتاق خودم رفتیم. آلبوم عکسها را به او نشان دادم و تا وقتی که فرهاد و مادرش خواستند به خانه شان بروند من و شیما در اتاقم ماندیم.
    وقتی از اتاق بیرون آمدیم فرهاد خیلی پکر و ناراحت بود . شیما آرام زد به پهلویم و گفت : فرهاد چقدر ناراحت است . می دانم وقتی به خانه رفتیم کلی باید مرا سرزنش کند که چرا با هم در اتاق خواب بوده ایم.
    لبخندی زده و سکوت کردم.
    فرهاد و خانواده اش خداحافظی کردند و و قتی رفتند مسعود با دلخوری گفت : تو شیما را کجا بردی . بی انصاف چرا.
    حرف مسعود را قطع کردم و در حالی که به اتاق خوابم می رفتم گفتم : بی خود به دوست من نظر نداشته باش اون هنوز باید یک سال درس بخونه.
    مسعود پایش را لای در اتاق خوابم گذاشت و مانع بستن در شد و با کنایه گفت : ولی درس تو هم تمام نشده که اینقدر خاطر خواه داری. امشب فرهاد از کار تو خیلی دلخور شده بود . اون که به خاطر من نیامده بود.
    به شوخی با دست مسعود را به عقب هول داده و گفتم : ساعت دوازده شب است لطفا اینقدر غرغر نکن بذار بخوابم.
    مسعود خنده ای کرد و گفت : ای دختره پرو.
    هنوز روی تخت دراز نکشیده بودم که مادر به اتاقم آمد . کنارم نشست و گفت : می خواهم خبری را بهت بدم.
    با تعجب گفتم : خیر باشه.
    مادر با ناراحتی گفت : انشاءالله که خیر است و بعد نگاهی به صورتم انداخت و گفت : امشب پروین خانم درباره تو صحبت می کرد. او غیر مستقیم تو را برای فرهاد خواستگاری کرده است.
    لبخندی به مادر زدم و در حالی که سرخ شده بودم سرم را پایین انداختم.
    مادر آهی کشید و با ناراحتی گفت : مینا خانوم پریروز از تو خواستگاری کرد ولی من به آنها جواب دادم تا وقتی که درست تمام نشده است نمی توانم به آنها قولی بدهم. و حالا امشب پروین خانوم برای پسرش فرهاد تو را خواستگاری کرده است ولی من جوابش را ندادم. و بعد نگاهی به من انداخت و گفت : افسون می دانم که تو از رامین متنفر هستی و می دانم به فرهاد علاقه داری . ولی من بیشتر برای رامین راضی هستم. ما او را بیشتر می شناسیم و روی او شناخت داریم . بهت قول می دهم رامین تو را خوشبخت کند . رامین مرد...
    حرف مادر را با خشم قطع کردم و گفتم : مامان تو رو خدا حرف او را نزن من هیچوقت در کنار او احساس خوشبختی نمی کنم. لطفا من را وادار نکنید با رامین ازدواج کنم.
    مادر با ناراحتی گفت : نه من اصلا تو را مجبور به این کار نمی کنم و خیالت راحت باشه که فرهاد را هم خیلی دوست دارم . فقط اگه اجازه بدی جواب پروین خانوم را الان به او ندهم. دوست ندارم تا وقتی که رامین خانواده اش اینجا هستند صحبتی از خواستگاری فرهاد از تو پیش بیاید . من برای خوشبختی خود حاضرم از دل خودم بگذرم. دلی که هفت سال آرزو داشت رامین را دوباره داماد خودش بداند و او یاد شکوفه را برایم زنده نگهدارد . و با بغض ادامه داد : خیلی دوست داشتم بچه های رامین نوه های حقیقی من بودند . رامین برایم خیلی عزیز ... و بعد صدای هق هق مادرم در گلو مانع ادامه حرفش شد.
    خیلی دوست داشتم چیزی را که مادرم می خواست می توانستم انجام دهم و حتی اگر به جز رامین مادرم دوست داشت که با مرد دیگری ازدواج کنم حاضر بودم از فرهاد چشم بپوشم و با مردی که مادرم در نظر داشت ازدواج کنم . ولی مادرم رامین را دوست داشت مردی که هفت سال کینه اش را در دلم پرورش داده بودم و تنفرش تمام وجودم را پر کرده بود.روی تخت خوابیدم و پتو را روی سرم کشیدم . مادر آرام از کنارم بلند شد و در حالی که هنوز صدای هق هقش را می شنیدم ار اتاقم خارج شد.
    پتو را از روی سرم کنار زدم در دلم غم سنگینی نشسته بود . خیلی مایل بودم مادر را خوشحال کنم ولی رامین را نمی توانستم به عنوان شریک زندگی انتخاب کنم.
    از روز دوشنبه که فرهاد و خانواده اش به شب نشینی خانه ما آمده بودند دیگه او را ندیدم تا شب پنجشنبه.
    آنشب دوباره آنها به خانه ما آمدند تا ما را برای جمعه دعوت رسمی کنند. فرهاد از دیدن من خوشحال بود و منهم ذوق زده در پوست خود نمی گنجیدم.
    فرهاد آقای شریفی و خانواده اش را نیز دعوت کرد.
    آقای شریفی خیلی از فرهاد خوشش آمده و می گفت : با اینکه او یک وکیل است ولی طبع شوخ و مهربانش خیلی برایم جالب است . او اصلا مغرور و از خود راضی نیست و مانند مردم عادی رفتار می کند.
    غروب جمعه همه با هم به رستوران رفتیم . وقتی دایی محمود مرا اینقدر خوشحال دید با ناراحتی گفت : بیچاره رامین خودش را معطل چه کسی کرده است.
    من سعی کردم خیلی سنگین و بی تفاوت با فرهاد رفتار کنم تا دایی محمود و مادر را ناراحت نکنم. و فرهاد متوجه حرکات سنگین و بی تفاوت من شده بود و نگران به نظر می رسید.
    از سر میز بلند شدم تا دستم را بشورم . هنوز به دستشویی نرسیده بودم که فرهاد سریع خودش را به من رساند و با ناراحتی گفت : افسون جان.
    به طرفش برگشتم.
    به اجبار لبخندی زد و به طرفم آمد و گفت : ببینم مگه از من رفتار بدی دیدی که اینطور نگاه قشنگت را از من دریغ می کنی ؟
    لبخندی زدم و گفتم : نه اینطور نیست. اگه رفتار بدی دیده بودم که اصلا به این دعوت نمی آمدم.
    فرهاد لبخندی با آرامش زد و گفت : خدارا شکر پس چرا اینقدر کم حرف شدی و اینکه اصلا نگاهم نمی کنی؟
    جواب دادم چیزی نیست اینجا همه طرفدار رامین هستند و وقتی من و شما را می بینند که صحبت می کنیم کمی ناراحت می شوند و حس می کنم همه فهمیده اند که جنابعالی به من علاقه دارید.
    فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و گفت : تو چی ؟ علاقه ای که من به تو دارم تو هم در دل به من داری؟
    سرم را پایین انداختم و گفتم : فکر کنم خودت بهتر بدونی و بعد سریع از او جدا شدم و به طرف دستشویی رفتم . در حالی که داشتم دستم را می شستم متوجه شدم که دستم هنوز می لرزد . لبخندی زده و آب را بستم و سر میز برگشتم.
    وقتی سر میز نشستم فرهاد نگاهی به من انداخت و لبخندی دلنشین زد و این خنده از چشم دایی محمود به دور نماند . با آرنج به پهلویم زد و آهسته گفت: به خدا افسون تو داری اعصاب مرا خرد می کنی.
    گفتم : دایی جون بس کن منکه کاری نکرده ام.
    دایی آرام ولی عصبانی گفت : آخ که چقدر دوست دارم رامین تورو کتک مفصلی بزنه . به خدا افسون تو داری اعصاب مرا خرد می کنی.
    گفتم : دایی جون بس کن منکه کاری نکرده ام.
    دایی آرام ولی عصبانی گفت : آخ که چقدر دوست دارم رامین تورو کتک مفصلی بزنه. به خدا به جای او من سبک می شوم.
    گفتم : خوب دایی جان عزیز لزومی نداره او مرا کتک بزنه خودت می توانی تا جایی که قوت در بدن داری با کتک زدن من خودت را آرام کنی.
    دایی پوزخندی زد و گفت : همان فحشی که از من خوردی برای هفت جدم بسه. اون روز تو پدرم را در آوردی و منو به غلط کردن انداختی.
    در همان لحظه فرهاد دیس کباب را جلوی من گرفت و گفت : لطفا تعارف نکنید . قابل تعارف نیست.
    تشکر کردم.
    فرزاد با شیطنت گفت : داداش جان شما عادت خودتان را به افسون خانوم انتقال داده اید و فکر نکنم که ایشون جز جوجه کباب چیز دیگه ای بتوانند بخورند.
    فرهاد لبخندی زد و گفت : من جوجه کباب را برای سالم بودن و اطمینان داشتن به گوشتش انتخاب کرده ام. ولی کبابهای دیگه معلوم نیست از چه گوشتی است.
    آقای شریفی گفت : آقا فرهاد راست می گه. چند وقت پیش در روزنامه خواندم که یک قصاب به جای گوشت گوسفند و یا گوشت گاو گوشت الاغ و اسب به خورد مردم بیچاره می داده که وقتی از قصاب اعتراف گرفتند او گفته بود مدت سه سال است این کار را انجام می داده.
    مینا خانم گفت: لطفا حرفهای خوب بزنید من یکی داره حالم بهم می خوره.
    فرهاد تکه ای از جوجه کباب را روی برنجم گذاشت و آرام گفت : لطفا تعارف نکنید شما خیلی کم غذا می خورید.
    دایی با حرص گفت : چقدر هم تحویل می گیره.
    گفتم: چیه حسودیت می شه.
    دایی آهی کشید و آرام گفت : افسون تورو خدا خوب فکرهایت را بکن رامین مرد بزرگی است من واقعا به احترام می گذارم.
    سکوت کردم تا دایی حرف را کش ندهد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 2 از 8 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/