قسمت يازدهم
راست گفته اند: آشنائي روشنايي است.
روزهاي اول كه در دكان را باز مي كردم، در و ديوار فشارم مي دادند خدا خدا مي كردم كه زودتر غروب بشود و برگردم اما از وقتي كه با اهل محل آشنا شده ام و در و همسايه را شناخته ام وضع فرق كرده، گاهي عجله دارم كه زودتر به دكان بيايم و خبرهاي تازه بشنوم.
مخصوصاً كه اوستا مدام با من حرف مي زند، درد و دل مي كند، نصيحتم مي كند، از گردش روزگار هزار قصه مي داند سابق بر اين كه كارم خوب نبود، وقتي مي آمد با اخم و تخم خراب كاري هايم را صاف و صوف مي كرد، من هم ناراحت و نگران آمدنش و اخمهايش بودم، اما حالا كه مي آيد و كارهايم را وارسي مي كند لبخند مي زند دستي به پشتم مي زند و تعريفم مي كند.
حالا ديگر به من «رحيم نجار» مي گويد و معتقد است تا «اوستا رحيم» راهي باقي نمانده است. فكر مي كنم اگر پدرم هم بود بيشتر از اين دلبسته اش نمي شدم، خيلي به هم عادت كرده ايم، مثل پدر و پسر واقعي شده ايم عصرها كه مي آيد، چائي تازه دم برايش فراهم كرده ام، عادت عجيبي دارم تا اوستام گل چائي را نخورده دل ندارم براي خودم چائي بريزم، وقتي اولين چاي را او خورد بعدش من هم مي خورم.
حالا ها كمتر كارهايم را وارسي مي كند، مگر وقتي كه خودم مي خواهم
- تو ديگه ماشاالله داري، ننه ات برايت اسپند دود مي كند؟
مادر از اين كه كارم را دوست دارم راضي است.
- رحيم آن دو تا كار اولت را دوست نداشتي، صبح ها بزور بيدارت مي كردم اما از صبح جلد بلند شدنت و تند تند كار كردنت مي فهمم كه داري به طرف دكان مي پري، خدا را شكر پسرم، اگر كارت را دوست داشته باشي پير نمي شوي، اگر زندگيت را دوست داشته باشي جوان مي ماني.
امروز صبح زود آمدم در دكان را باز كردم ديشب باران مفصلي باريده بود ديگر جارو كردن و آب پاشيدن معنا نداشت، جلوي دكان يك عالمه گل جمع شده بود، خواستم خاك اره ها را بياورم بريزم روي گل ها صاف و صوفش كنم، اما ديدم وقت مي گيرد، قرار بود شش لنگه در خانه سقا باشي را همين امروز تحويل بدهيم، همسايه بود، بيشتر از ديگران چشممان بهم مي خورد، البته اوستا هميشه سعي مي كرد پايان كار را چند روز ديرتر به صاحب كار بگويد كه بدقولي نكرده باشيم، اما سقا باشي يه خورده عجله داشت نوك به نوك شد.
همه كارهاي پنج لنگه تمام شده، امروز فقط يك لنگه در است كه بايد تا آمدن اوستا تمام كنم لباسم را در آوردم شلوار سياه دبيت و پيراهن سفيد چلوارم را كه براي كار بود پوشيدم آستين ها را بالا زدم و در حاليكه آفتاب بهاري همراه عطر شكوفه هاي سيب را كه از ديوار همسايه سرك كشيده و بدرون دكان ما نفوذ كرده بود با تمام قدرت مي بلعيدم شروع به كار كردم.
حال خوشي داشتم، شكر خدا همه چيز روبراه بود، مزد خوبي مي گرفتم، ننه ام راضي بود و مثل زن هاي خوشبخت مي خنديد، اوستام مثل پدرم بود جاي خالي پدرم را پر كرده بود، كار را بالاخره ياد گرفته بودم و از كار كردن لذت مي بردم ، مهمتر اينكه امسال بهار برايم زيباتر جلوه مي كرد. نسيم بهاري بوي خوشي به همراه داشت. مالشي در دلم بود كه لذت بخش بود احساس مي كردم همه را دوست دارم حتي فكر مي كردم انيس خانوم را هم دوست داشتم، و بي اعتنايي آقا ناصر را هم تحمل مي كردم، حق مي دادم آخه فكر مي كرد من هنوز بچه ام كم محلي مي كرد، يواش يواش كه بزرگ شوم با من دوست مي شود، شبها بعد از شام شب چره را مي رويم خانه آنها، منهم زن بگيرم و بساطي جور كنم آنها هم مي آيند پيش ما ، زن هايمان مثل خواهر مي شوند ما هم مثل برادر، مادر هم كه عاشق بي قرار انيس خانوم است، زندگي او منتهاي آرزويش است، اوستا هم با زنش به جمع ما مي پيوندند به به چه مي شود؟ پدر و مادر دار مي شويم ، پدر بزرگ، مادر بزرگ، مادر، خواهر، برادر، بچه، بچه هاي من به آقا ناصر عمو ناصر خواهند گفت بچه هاي اون هم حتماً به من عمو رحيم مي گويند، نه خوبست دائي رحيم بگويند، مرد بيگانه برادر زن بيگانه بشود بهتر است كه برادر شوهرش شود، مگه چه فرقي مي كند؟ دل بايد پاك باشد، چشم بايد پاك باشد، اسم ها چيزي را عوض نمي كنند، چه چيزها كه نديديم و نشنيديم، واي خدا بدور مگر مادر نمي گفت ...
يكدفعه ديدم سايه اي جلوي در دكان را گرفت، گرماي آفتاب قطع شد و بلافاصله صداي بچه گانه اي گفت: اَه
سرم را بلند كردم، رنده را از روي چوب برداشتم دختر بچه اي بود گفتم:
- اَه به من دختر خانم؟
از حرفي كه زده بودم خنده ام گرفت، لبخندي زدم، اما زود لبخند از لبم پريد چه مرگم شده بود؟ من كه اينقدر گستاخ نبودم، اگر پدرش يا مادرش پشت سرش باشند چي! چه غلطي كردم؟ ديوانه شدي رحيم؟ اين چه حرفي بود زدي
اما با كمال تعجب دختره گفت:
- چرا اَه به شما؟ مگر شما اَه هستيد؟
توي دلم گفتم، عجب بچه پررويي هست عجب حاضرجواب است گفتم:
- لابد هستم و خودم نمي دانم.
آمد توي دكان! رنده را روي چوب گذاشتم و كاملاً به طرفش برگشتم، نمي دانستم يك بچه آنهم دختر توي دكان نجاري چه كاري مي تواند داشته باشد؟ از سر و وضعش معلوم بود كه بچه اعيان اشراف است چادر چاقجور گران قيمتي داشت پيچه دست دوز روي صورتش بود، بيرون را نگاه كردم لله اي، نوكري هم بدنبالش نبود، آخه اين بچه تنها اينجا چكار مي كند؟
با صدائي كه احساس كردم مي لرزد گفت:
- برايتان پيغام دارم.
تعجب كردم، يك لحظه فكر كردم اوستا از منزل بشيرالدوله فرستاده ميخي، چكشي، رنده اي، چيزي لازم دارد و پرسيدم: براي من؟
خيلي مؤدبانه پاسخ داد:«بله»
فكر كردم شايد براي اوستا پيغام آورده و مرا به جاي اوستا گرفته گفتم:
- من رحيم نجار هستم ها!!
- مي دانم
مي دانست؟ از كجا مي دانست، من تازگي رحيم نجار شده بودم، از روزي كه اوستا از كارم تعريف كرده بود اين اسم را پيدا كرده بودم جز خودم و ننه ام هيچكس ديگر اين خبر را نمي دانست، اين يك الف بچه چه جوري مي دانست؟ با تعجب پرسيدم:
- شما كي هستيد؟
و با هزار برابر تعجب پاسخ را شنيدم
- دختر بصيرالملك
بطرفش رفتم، خيلي زود موضوع دستگيرم شد، باز هم پاي انيس خانم در ميان بود، راحت شدم، نفس راحتي كشيدم
- سلام دختر خانم ببخشيد نشناختمتان، لابد پيغام براي پسر انيس خانم است.
- بله زحمت است ولي بگوييد شايد كارشان در منزل ما طول بكشد نگران نشوند.
- به روي چشم
- يادتان كه نمي رود؟
- اگر زنده باشم نه
عجب بچه حاضر جوابي بود، اصلاً باور نمي كردم كه با آن قد و قواره اينقدر زبان باز باشد گفت:
- خدا كند هميشه زنده باشيد
خنده ام گرفت، شيطنتم گل كرد گفتم:
- بخاطر پيغام شما؟ كه برسانم؟
جوابي نداشت فقط گفت: خداحافظ و دوان دوان از دكان بيرون رفت.
از پشت سر نگاهش كردم تا از كوچه سقاخانه پيچيد و رفت.
رفتم سر كارم، رنده را برداشتم، شيرازه ها را رنده مي كردم، استغفرالله، امروز كه عجله دارم كارم را تمام كنم، اين بچه هم از راه رسيد و كارم را لنگ كرد، تا دوباره آن سرعت اوليه را پيدا كنم مدتي طول مي كشد، هم كارم گسيخته شد هم افكارم.
آنروز فرصت نكردم دستمال ناهارم را كه هر روز مادر برايم مي بست باز كنم، تا غروب، تا وقتيكه اوستا بيايد كار كردم، دوست نداشتم اوستام از اينكه كار تمام نشده ناراحت و نگران بشود، نمي خواستم بدقولي كرده باشد، وقتي با محبت دست به پشتم مي زد زنده مي شدم، جان مي گرفتم، خستگي از تنم بيرون مي رفت يك «بارك الله» گفتن اوستا يك دنيا برايم لذت داشت.
غروب وقتي اوستا آمد يك نوك پا پهلوي سقا باشي رفته بود و از بخت بد من، سقا باشي گفته بود كه فعلاً كارش را تعطيل كند چون برادر زنش مرده بود و سرشان به روزهاي سوم و هفتم مشغول مي شد و اوستا نمي توانست در آن شلوغي در ها را جا بزند.
ناراحت شدم، غصه ام گرفت، وقتي قرار نبود كار را تحويل بدهيم اوستا ديگر كارم را هم وارسي نمي كرد.
نشست، چائي برايش ريختم، چپق اش را روشن كرد.
- چه خبر آقا رحيم؟
- خبر سلامتي اوستا
- كسي سراغ منو نگرفته؟
- نه اوستا
نگاه مشكوكي توي صورتم كرد.
نفهميدم چرا؟ تابحال سابقه نداشت اينجوري نگاهم كند، دستپاچه شدم و فكر مي كنم او هم فهميد كه خودم را باختم.
- امروز كسي سراغ منو نگرفت؟
- گفتم كه نه، مگر قرار بود كسي بيايد؟
قند را توي دهانش گذاشت و در حاليكه نگاهم مي كرد استكان چائي را وسط دو انگشتش مي چرخاند
- سقا باشي مي گفت يك زن چادري را اينجا ديده ...
آه از نهادم بلند شد، به خداي احد واحد اصلاً فراموش كرده بودم، نه اينكه تعمدي در كار باشد اصلاً كاملاً يادم رفته بود نمي دانم چرا خنده ام گرفت.
- زن چادري؟ اي بابا يك الف بچه بود دختر بصيرالملك بود.
- دختر بصيرالملك؟ نهزت خانم؟
- والله من اسمش را نفهميدم
- چي مي گفت؟ باز دنبال من آمده بودند؟ چرا فيروز درشكه چي را نفرستادند؟
- نه اوستا، صحبت انيس خانم بود، مثل اينكه كنگر خورده لنگر انداخته، باز هم بمن پيغام داده كه به پسرش و عروسش بگويم كه امشب هم مي ماند.
- خب چرا دختر به آن بزرگي را فرستادند.
- اوستا بزرگ نبود كه يك دختر بچه بود.
- تنها بود؟
- آره اوستا
- پياده آمده بود؟
- بلي
اوستا چائي اش را خورد، چپق اش را كشيد.
- رحيم يك چائي ديگر بده ببينم اصلاً اولي حاليم نشد، تازگي اينها خيلي اينجا رفت و آمد مي كنند نمي دانم چه مرگشان است.
- كار كار انيس خانم است.
اوستا كلي فكر كرد و بعد گفت:
- آندفعه كه دايه آمده بود و سراغ مرا مي گرفت انيس خانم پيغام نداشت كه، و الا باز به تو مي گفتند.
- رفت و ديگر خبري نشد، معلوم نشد چه كارتان داشتند.
- گفتم كه كار ديگه قبول نمي كنم، اگر صحبت كار و نجاري شد بگو كه اوستا وقت ندارد.
- راستي راستي هم اوستا وقت نداريد.
- خدا را شكر رحيم، قدم تو براي من ساخت، الحمدلله كار و بارم خوب است، شكر
- آخه اوستا دست تنها بوديد.
- قبلاً كه نبودم، سالها قبل چند تايي شاگرد آوردم اما پدر سگ ها يا دزد از آب در آمدند يا ... استغفرالله، لا اله الا الله، اوستا تفي كف دكان انداخت، سرش را خاراند بعد نگاهم كرد.
- رحيم گفتي چند سال داري؟
- بيست سال اوستا
- بيست سال؟ اما كوچكتر ديده مي شي، بچه سال ديده مي شي، يه خرده بزرگ بشي خيالمان راحت مي شود.
- چرا اوستا؟ هرچي را كه دستور مي دي بر مي دارم، قوت دارم كه، سالَم را چكار داري؟
اوستا آهي كشيد و گفت:
- با كار كردنت كار ندارم بچه سالي، مثل دختر خوشگلي، آن پدرسگ ها بر و روئي نداشتند گند كاشتند ....
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)