صفحه 2 از 8 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 79

موضوع: !! رمـــــــــــــان زیبـــــای مستانه عشق !!

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ایشالله زود تر سر و سامونش بدي.

    قلبم فرو ریخت
    .زن عمو با لحنی حسرت بار گفت:
    _خدا از دهنت بشنوه.ولا من که حریفش نمیشام،دیگه داره پیر میشه.
    _شاید کسی رو زیر سر داره.

    دوباره قلبم فرو ریخت و دهانم خشک شد
    .زن عمو سریع تکان داد و گفت:
    _از این عرضه ها هم نداره خواهر.یه مدت بد جوري پاپیاش شدم بلکه چیزي بفهمم...
    _خوب؟

    _
    هیچی.نشسته ور دل من تا نمیدونم کی...وا؟سیمین جون چرا رنگ به رو نداري؟نکنه سرما خوردي؟
    نگاه مادر هم متوجه من گردید و با نگرانی پرسید:
    _چته مادر؟
    سرم گیج میرفت و لبانم به هم چسبیده بود.همانجا روي اولین مبل نشستم و زن عمو برایم آب قند آورد.زن عمو گفت:
    _ضعیف شده.

    خواستم چیزي بگویم که مادر گفت
    :
    _مادر جون هواي خودتو داشته باش.تو امانتی.

    زن عمو گفت
    :
    _یکی از اتاق هاي بالا مال تو،یکی هم مال بهزاد.

    مادر گفت
    :
    _ما همه مون میریم تو یه اتاق.

    زن عمو گفت
    :
    _از چی دلشوره داري خواهر؟غریبه توي این خونه نیست.بذار بچه ها راحت باشن.من و تو هم اونقدر جا داریم که بسه مون
    باشه.
    _باعث زحمت شدیم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض





    این چه حرفیه؟اینجا مال خودتونه.بچه ها سحر معتلید؟بیایین بالا.

    گفتم
    :
    _شما زحمت نکشید زن عمو خودمون میریم.
    _باشه من نمیام تا احساس غریبی نکنید.فقط زود بیائید پایین دوش بگیرید و غذا بخورید.

    من و بهزاد از پله ها بالا رفتیم و وسط هال ایستدیم
    .بهزاد گفت:
    _بدك نیست.

    اخم کرده و گفتم
    :
    _همینم زیادیته.
    _چته؟دوباره برق گرفتت؟

    _
    بهزاد دیگه اینجا خونه ما نیست که هر غلطی خواستی بکنی.
    _منم میخوام بگم اینجا دیگه بابا نیست که تو پیشش چغلی از من بکنی!
    _حداقل تا وقتی اینجاییم آبروي مامانو حفظ کن.خودت که انگار نه انگار!
    _مثه تو هر دقیقه آب غوره بگیرم خوبه؟

    _
    خیلی احمقی بهزاد!چطور میتونی وقتی که بابا در اون وضعیته...

    بهزاد با دیدن حلقه هاي اشک در چشمانم گفت
    :
    _باه!باز به اسب شاه گفتیم یابو!تو که بیشتر آبرو ریزي میکنی.نیومده که غش کردي حالا هم...
    _من کی غش کردم دیوونه؟فقط خسته بودم.

    آن روز پس از اقامت در اتاق هایمان براي چند لحظه روي تخت دراز کشیدم و به سقف اتاق خیره ماندم
    .همان لحظه بهزاد
    وارد اتاق شد.
    _سیمین خوابیدي؟

    _
    نه چطوري؟

    _
    پاشو بیا.میخوام یه چیزي بهت نشون بدام.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض





    روي تخت نیم خیز شدم و گفتم
    :
    _چیه ؟باز جاك و جونور گیر آوردي؟


    _
    نه خره!مگه اینجا جاك و جونور پیدا میشه!پاشو بیا تا بهت بگم.

    در حال برخواستن گفتم
    :باز چیه؟

    _
    پسر تو نمیدونی اون دو تا اتاق رو به رویی چه خبره.رفتم سر و گوشی آب دادم...
    _چی کار کردي؟مگه فضولی بچه؟اگه زن عمو ابفهمه در بارمون چی فکر میکنه؟

    _
    مگه دزدي کردم؟چه حرفها میزانی؟نگاه کردنش که مالیات نداره.
    _من نمیام.خودت کم بودي،میخواي شریک جرم هم پیدا کنی؟

    _
    اگه نییی از کیسه آات رفته.
    _به تو چه که اونجا چه خبره؟مگه ندیدي زن عمو چی گفت؟اون اتاق ها مال آقا شهرامه!
    _آقا شهرام چیه؟عمو شهرام.

    از اینکه او را عمو شهرام بنامم متنفر بودم
    .بهزاد در اتاقی را که رو به رویش ایستاده بودم گشود و من با دیدن آن همه کتاب و
    پرونده قطور شگفت زده شدم.از آن همه آشفتگی و بی انضباطی تعجب کردم.انگار صاحبش ماه ها بود آنجا را مرتب نکرده
    بود.تخت و جا لباسی نه مرتب بود.بهزاد آهسته گفت:
    _انگار اینجا زلزله اومده.من که شک دارم اینجا اتاق عمو شهرام باشه.

    عصبی از اینکه او را عمو خطاب میکرد گفتم
    :
    _پس خیال کردي کجاست؟انباري؟
    از اتاق بیرون آمدم و دوباره به اتاق خودم رفتم و روي تخت ولو شدم.هر چیزي که در آن خانه بود نشانی از او داشت.آنروز
    براي اولین بار دانستم از اعماق وجودم بی صبرانه انتظار بازگشتش را میکشم.

    تا یک هفته بعد از اقامت ما در منزل عموي مرحومم،خبري از پسر عمویم نشد
    .هر چند که گاهی از تبریز تلفن میکرد و ما را
    در جریان احوال پدرم قرار میداد.ما از طریق او متلع شدیم که پدر به دلیل فشار تلبکاران و به دستور قانون به فروش خانه



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض




    تن داده است و از طریق شهرام منزل پر از ختراتمان به فروش رفته است
    .عجب روزگاري بود و شگفتا که تقدیر چه بعضیهاي
    عجیبی با انسان میکند.به اصرار زن عمو من و بهزاد بار دیگر درس خندان را از سر گرفته و در مدارسی واقع در همان منطقه
    به ادامه تحصیل مشغول شدیم.روزي که پس از مدتی طولانی شهرام به تهران بازگشت،روز غریبی بود.دل در سین هام میتپید
    و چنان دستپاچه بودم که از ترس رسوا شدن،کمتر در جمع حضور میافتم.زن عمو و مادر در آشپزخانه مشغول تهیه قاضی
    مورد علاقه شهرام بودند و من و بهزاد به بهانه درس خندان در اتاق هایمان حضور داشتیم.سر انجام حوالی دو بعد از ظهر بود
    که رسید.از پشت پرده اتاقم به سر تا پایش نگریستم.صورتش خسته و ناخوانا بود و در دستش کیف سیاه رنگی به چشم
    میخورد و نمیدانام اثر دوري از خانه بود یا اصلاح نکردن صورتش که آنچنان لاغر مینمود.نگاهش غم زده و دیدگانش مثل
    همیشه مورب و کشیده بود و با ورودش هیاهوي غریبی در خانه بر انگیخت.مادر لحظه شماري میکرد بلکه اخبار تازه تاري
    دریافت کند و بهزاد...امان از بهزاد که با عمو عمو کردنش به قلبم خنجر میزد .آمده بودم پایین بروم که صداي زن عمو به
    گوشم خورد :
    _سیمین جان.بیا پایین ناهار بخوریم .


    و صداي شهرام که میگفت
    :
    _مادر شما شروع کنید تا من آبی به سر و صورتم بزنم .
    _نه مادر!برو لباست رو عوض کن و وسایلت رو بذار توي اتاقت و زود بیا.چون همه تا حالا منتظر تو بودن .

    صداي قدم هایش را میشنیدم
    .دوباره قلبم فرو ریخت و دهانم خشک شد.داشت از پله ها بالا میآمد.تاب رویارویی نداشتم.به
    طرف اتاقم رفته و آن را گشودم.او با شنیدن صداي در اتاق من،به عقب برگشت.دیده به زمین دوخته و در حال بستن در
    اتاقم سلام دادم.حالت صورتش را نمیدیدم اما لحن کلامش مثل همیشه شوخ بود .
    _سلام خانم.حال شما؟
    چه عجب که دیگر با لفظ کوچولو خطابم نمیکرد.شادمان اندیشیدم احتمالا چون گذشته به چشمش بچه نمیایم.در اتاق را
    گشود تا وارد شود که من بی اختیار گفتم :
    _رسیدنتون به خیر .

    بر لبان ظریفاش لبخند مرموزي نشست و آرام گفت
    :



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض




    خیلی ممنون.فکر کردم میخواي از حال بابات بپرسی .

    تا بنا گوش سرخ شدم
    .چه دختر بی فکري بودم.آنقدر هیجان زده ورودش شدم که براي چند لحظه پدر را از یاد بردم.با من
    من گفتم :
    _از بابام چه خبر؟

    _
    بعد از ناهار .

    به صورتش نگریستم
    .مثل معلمی بود که میخواست یک کلاس بی نظم و انضباط را رهبري کند.نمیدانم چطور شد گفتم :
    _میدونستم همینو میگین که نپرسیدم .
    _پس غیبگو هم هستی .

    شرم آتشینی از ادامه آن مکالمه بر وجودم حاکم شد
    .مگر از نظر او چه صفاتی داشتم که از پسوند هم استفاده میکرد.او از
    سکوتم بهره برد و گفت :
    _تو برو پایین.منم میام .

    آنگاه بدون هیچ کلام دیگري وارد اتاقش شد و در را پشت سرش بست
    .لحظاتی همانطور بر جا مندم.تا اینکه بالاخره به خوش
    آمدم و پائین رفتم.وقتی به پایین پله ها رسیدم با بهزاد که قبلان پائین رفته بود بر خردم.او در حال گاز زدن سیبی سرخ با
    آهنگی طنز آلود گفت :
    _نگاهش کن انگار از اون دنیا اومده .

    آهسته اما محکم گفتم
    :
    _بهزاد قبلا بهت تذکر دادم که ...

    حرفم را نیمه گذاشت و گفت
    :
    _میدونم بابا.تا اینجام نخندم،حرف نزنم،راه نرم،نخورم،خلاصه خفه خون بگیرم.بلکه تو راحت بشی.مگه چی شده؟قتل کردم؟
    عصبی گفتم :.
    _واقعا که آدم بی عار و دردي هستی.چطور میتونی در حالی که بابا داره زجر میکشه خوش باشی؟

    _
    مگه چوب کارهاي بابا رو من باید بخورم؟



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض




    بغض گلویم را فشرد و قلبم سوخت
    .با دیدگانی اشکبار گفتم :
    _واقعا که!چطور میتونی چشم هاي نمک نشناستو به روي اون همه محبت و خاطره ببندي؟به تو هم میگن پسر؟

    _
    اوه!اوه!باز دوباره به خانم گفتن بالاي چشمات ابروست .

    بغضم را فرو خردم و از کنارش رد شدم و به خود نهیب زدم
    :بچه است و نباید از او بیشتر از این انتظار داشته باشی.کوشیدم
    اندوهم را پشت نقاب خویشتن داري پنهان کنم.زن عمو و مادر مشغول چیدن میز بودند.مادر با دیدنم گفت :
    _چقدر دیر کردي مادر؟
    خواستم پاسخ دهم که شهرام و بهزاد با هم وارد شدند.به مادر و زن عمو کمک کردم میز را بچینند.آنگاه همزمان با آنها
    نشستم.شهرام با آهنی گرم خطاب به مادرش گفت :
    _مادر!توي این مدت دلم براي غذاهات لک زده بود .

    زن عمو با محبت گفت
    :
    _بخور نوش جونت.برات همون غذایی رو پختم که دوست داري .

    شهرام خطاب به مادر گفت
    :
    _بفرمایی زن عمو .

    مادر گفت
    :
    _شما بفرماید شهرام خان .

    شهرام نیم نگاهی به من و بهزاد کرد و به مادرش گفت
    :
    _انگار هنوز با شرایط جدید خو نگرفتند مادر .

    آنگه دیس برنج را به طرف مادر گرفت و با آهنگی شوخ گفت
    :
    _فقط تو رو به خدا تعارف نکنید که دارم از گرسنگی میمیرم .

    به صورت مادر چشم دوختم
    .میدانستم تا چه حد در شرایط فعلی از اینکه سر سفره کسی بنشیند معذب است.شهرام در برابر
    تعارف مادر با دست خودش براي او برنج کشید وانگاه به طرف من برگشت.من درست رو به رویش نشسته بودم.کفگیر را به
    دست گرفت تا به من هم خوش خدمتی کند که بلافاصله گفتم :


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض




    من اهل تعارف نیستم
    .اجازه بدین میکشم.شما بفرمایید.من اول سالاد میخورم .

    او در پاسخ به من با لبخندي گرم گفت
    :
    _خوبه که شما اهل تعارف نیستید.تو چی بهزاد جون؟میکشی یا بکشم؟
    بهزاد گفت :
    _نه،خوشبختانه من به شکمم سخت نمیگیرم.حداقل مثل سیمین به خودم ریاضت نمیدم .

    در پاسخش چشم قرعه اي رفتم و سر به زیر افکندم
    .زن عمو که متوجه نگاهم بود با آهنگی شوخ گفت :
    _مگه دروغ میگه مادر؟تو اونقدر به خودت سخت میگیري که انگار اومدي خونه غریبه .

    گفتم
    :
    _این چه حرفیه زن عمو.فکر میکنم بهزاد زیادي به خودش عزت میذاره و باعث میشه شما فکر کنید من معزبم .

    مادر با آهنگ شرم آگینی گفت
    :
    _مادر جون،اون هنوز بچه است .
    _تا زمانی که شما بچه میبینیدش،همینه که هست .

    شهرام در حال ریختن خورشت روي برنجش با آهنگی پر معنا،بی آنکه به صورتم بنگرد گفت
    :
    _چقدر زندگی رو از پس سوراخ سوزن میبینی .

    سکوت کردم
    .بقیه هم ساکت بودند و از خود پذیرایی میکردند.بار دیگر او را زیر چشمی از نظر گذراندم و به یاد پدر
    افتادم.آیا اخبار خوشی برایمان داشت یا...کوشیدم از چهره اش به حقیقت دست یابم.در چهره اش هیچ نبود جز آرامشی
    مردانه.چشم به غذاي مقابلم دوخته و حس کردم اشتهایم را از دست داده ام.بنابر این آرام از جا برخاسته و با آهنگی لرزان
    گفتم :
    _معذرت میخوام.ازتون ممنونم زن عمو .

    زن عمو با لحنی دل سوز پرسید
    :
    _مریضی زن عمو؟
    گفتم _



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض




    نه،نه .
    _پس چی؟غذا رو دوست نداشتی؟
    مادر به عوض من گفت :
    _اتفاقا سیمین عاشق خورشت فسنجونه .

    آنگاه خطاب به من گفت
    :
    _چته مادر؟ناخوشی؟
    حتی دلیلش براي خودم هم مبهم بود.گفتم :

    نه مامان،طوریم نیست
    .نمیدونم چرا اشتها ندارم .

    شهرام همانطور متعجب به صورتم که گر گرفته بود و هر لحظه از نگاه هاي او سرخ تر میشد،خیره مانده بود و چیزي
    نگفت
    .گویی به راز درونم واقف بود.زن عمو دستم را به دست گرفته و با آرامش گفت :
    _تب هم نداري .

    گفتم
    :
    _من طوریم نیست،باور کنید .

    بهزاد گفت
    :
    _حتی نمیخواي بمونی حرف هاي عمو شهرامو در مورد پدر گوش کنی؟
    مجددا سر جایم قرار گرفتم.شهرام با شیطنت در حال پر کردن قاشقش بی آنکه به صورتم نگاه کند گفت :
    _من گفتم به شرطی میگم که ناهار بخوري.اما شما که ...

    گفتم
    :
    _اگر شما در شرایط من بودید میلی به غذا داشتید؟
    مستقیم به صورتم چشم دوخت و با حالتی متفکر بر اندازم کرد.مادر با حالتی رنجیده گفت :
    _نمیدونستم انقدر فکر و خیال میکنی مادر!الهی دردت به جونم .

    سر به زیر افکندم،بغض گلویم را فشرد و در حالی که میکوشیدم کارم به گریه نکشد،لب بر هم فشردم
    .بقیه هم دست از



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض




    خوردن کشیدند و نخوداگاه به شهرام نگریستند
    .او به عقب تکیه داد و پس از مکثی کوتاه چنین آغاز کرد :
    _خوب...من در واقع نتونستم کار زیادي صورت بدام.چون اوضاع پیچیده تر از آن بود که فکرش رو میکردم .


    ادامه داد
    :اما نباید اومیدمون رو از دست بدیم.خوشبختانه با پول خونه دهان خیلی از طلب کارها بسته شد .

    مادر به میان کلامش آمد و گفت
    :
    _بالاخره تکلیفش چی میشه؟

    _
    بستگی به راي دادگاه داره.باید تا روز دادگاه منتظر بمونیم .

    من که تا آن لحظه ساکت بودم گفتم
    :
    _ددگاهشون کیه؟
    شهرام گفت :
    _احتمالا باید یکی دو ماهی طول بکشه تا نوبت ما بشه .

    اندوهگین گفتم
    :
    _یکی دو ماه!بابام باید تا اون موقع بمونه توي زندون؟یعنی هیچ کاري نمیشه کرد؟
    شهرام با محبت گفت :
    _حالتون رو میفهمم،اما متاسفانه چاره دیگ هاي نیست.عمو در بد مخمصه اي افتاده .

    نمیدانام چرا از اینکه نتوانسته بود براي پدر کاري انجام دهد،عصبانی بودا
    .با حرکتی سریع از جا برخاسته و قصد رفتن
    کردم.مادر پرسید :
    _کجا میري مادر؟

    _
    همین اطرافم .

    شهرام گفت
    :
    _باور کنید من هر کاري میتونستم کردم .

    مادر گفت
    :
    _این چه حرفیه شهرام خان!ما شرمنده ایم که شما کار و زندگیتون رو رها کردین و به خاطر ما اینهمه به زحمت افتادین .



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    همه دور شدم من را نگریستند
    .هنوز از سالن خارج نشده بودم آاه شهرام گفت :
    _سیمین خانم!حوصله کنین،همه چیز درست میشه .

    چه چیز درست میشه؟با خود گفتم
    :لابد چند ماه بعد هم پدر محکوم به چند سال زندان میشه،بعد هم ...

    مادر رشته افکارم را بورید و گفت
    :
    _اره مادر جون!تحمل داشته باش .

    صبر
    !تحمل!حوصله!اینهمه واژگانی بود که در نظر من ناممکن و سخت بود .

    آن شب شام هم نخوردم،انگار چیزي راه گلویم را بسته بود
    .همانطور ساکت و خاموش در اتاقم مندم و با دلی پر
    گریستم.بیچاره مادر چه رنجی میکشید.او که به خاطر حضور بلند مدتش در منزل آمو معذب بود،در برابر امتناع من آرام
    گفت:
    _زشته مادر!تو رو خدا اینجوري رفتار نکن.ما اینجا مهمونیم.

    من با آهنگی بغض آلود گفتم
    :
    _چه کار کنم مادر؟میلی به شام ندارم.
    _با این حال با پایین.خداي نکرده فکر هاي نابجا میکنن.
    _مثلا چه فکري؟شما هم چه حرفها میزنید!
    _مادر جون تو که دیگه بچه نیستی،شانزده سالته،اون بدبخت هم از هیچ لطفی دریغ نداره.هر چی نباشه باباي تو عموي اونم
    هست.تو با این حرکات باعث میشی فکر کنه کوتاهی کرده.
    _مگه نکرده؟

    _
    آروم مادر جون!خوب نیست.اون بد بخت دیگه چیکار باید میکرد؟

    _
    پس چه وکیلیه؟

    _
    تقصیر اون بی نوا چیه؟طلب کارها کوتاه نمیان.تو هنوز خیلی جوونی مادر.شهرام مرد قانونه و خودش به همه چیز
    وارده.مطمئن باش اگر میشد کاري کرد،تا حالا کرده بود.

    پس از رفتن مادر به خود در آییینه نگریستم
    .از بس گریه کرده بودم بینیام سرخ و متورم شده بود و چشمان درشتم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 8 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/