همه دور شدم من را نگریستند
.هنوز از سالن خارج نشده بودم آاه شهرام گفت :
_سیمین خانم!حوصله کنین،همه چیز درست میشه .
چه چیز درست میشه؟با خود گفتم
:لابد چند ماه بعد هم پدر محکوم به چند سال زندان میشه،بعد هم ...
مادر رشته افکارم را بورید و گفت
:
_اره مادر جون!تحمل داشته باش .
صبر
!تحمل!حوصله!اینهمه واژگانی بود که در نظر من ناممکن و سخت بود .
آن شب شام هم نخوردم،انگار چیزي راه گلویم را بسته بود
.همانطور ساکت و خاموش در اتاقم مندم و با دلی پر
گریستم.بیچاره مادر چه رنجی میکشید.او که به خاطر حضور بلند مدتش در منزل آمو معذب بود،در برابر امتناع من آرام
گفت:
_زشته مادر!تو رو خدا اینجوري رفتار نکن.ما اینجا مهمونیم.
من با آهنگی بغض آلود گفتم
:
_چه کار کنم مادر؟میلی به شام ندارم.
_با این حال با پایین.خداي نکرده فکر هاي نابجا میکنن.
_مثلا چه فکري؟شما هم چه حرفها میزنید!
_مادر جون تو که دیگه بچه نیستی،شانزده سالته،اون بدبخت هم از هیچ لطفی دریغ نداره.هر چی نباشه باباي تو عموي اونم
هست.تو با این حرکات باعث میشی فکر کنه کوتاهی کرده.
_مگه نکرده؟
_
آروم مادر جون!خوب نیست.اون بد بخت دیگه چیکار باید میکرد؟
_
پس چه وکیلیه؟
_
تقصیر اون بی نوا چیه؟طلب کارها کوتاه نمیان.تو هنوز خیلی جوونی مادر.شهرام مرد قانونه و خودش به همه چیز
وارده.مطمئن باش اگر میشد کاري کرد،تا حالا کرده بود.
پس از رفتن مادر به خود در آییینه نگریستم
.از بس گریه کرده بودم بینیام سرخ و متورم شده بود و چشمان درشتم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)