فصل پنجم
قسمت 2
_ کاشفین بالاخره موفق شدید یا نه!
مادر برای ان که خودشان را باهوش به صاحبخانه معرفی کند رر به برادر گفت:
_ کشف لازم نبوت فقط کمی دقت لازم داشت، همین!
دایی یونس با صدا خندید و اخم پیشانی خواهر را به خود خرید.
مادر گفت:
_ قرص خورده ام و اگر اجازه بدهید می روم بخوابم. ابتین بلند شد و گفت:
_ اتاق را نشانتان می دهم.
ایدا گفت:
_ انجا را دیده ایم زحمت نکشید.
خواهر رو به یونس پرسید:
_ تو کجا می خوابی؟
او به کانا په ای که رویش نشسته بود اشاره کرد و گفت: _ بستر من اینجاست. شما نگران من نباش..
بعد رو به آیدا پرسید:
_ تو که نمی خواهی ساعت ده نشده بخوابی؟ پس سه تا چايی بریز و بیاور!
مادر با گفتن شب بخیر در کنار آ یدا براه افتاد و هنگامی که از مردان دور شدند زمزمه کرد.
_ چای را دادی برگرد و بیا بخواب،دایی ات امشب حراف شده و ممکن است حرفی بگوید که خوشایند نباشد!
ایدا وارد اشپزخانه می شد که مادر باز هم تکرار کرد:
_ چای را بده و زود برگرد!
زیر گاز خاموش بود و روشن کردن ان باز هم زمان گرفت. او مجبور شد تا جوش آمدن مجدد کتری در اشپزخانه بماند، میز غذاخوری چهار نفره در نزدیکی دیوار أپن آشیز خانه قرار داشت روی صندلی نشست و این بار مرغ خیال را ازادا نه به پرواز درآورد خودش را دید در سلک بانوی خانه با پیش بند آشپزی بسته بر کمر که مشغول چیدن میز شام است. همه چی مهيا و فراهم است. دو نوع خورشت. ماهی اوزون برون که میداند همسرش خيلی دوست دارد.چلوی زعفرانی، ترشي، نوشابه و یک شاخه گل رز برای تزئین میز در گلدان کوچک. به گمانش رسید که صدای باز شدن در آمد و پس از ان صدای بلند همسرش که می گو ید "کجایي عزیزم." به سرعت پیش بند را از کمر باز می کند ودستی به موهای بلند صافش می کشد و لبخند زنان برای استقبال از در خارج می شود. روياي زيبايش را صداي آرامي بر هم مي ريزد كه مي پرسد:
_ ایدا خانم چرا اینجا خوابیده اید ؟
ایدا چشم باز می کند و اقا آبتین را می بیند که روبرویش ایستاده. به خود می اید و از روی صندلی بلند می شود و می گويد:
_ منتظر شدم تا کتری جوش بیاید و چای بیاورم اما به گمانم خوابم برد.
ابتین به سوی گاز می رود و می گوید:
_ شما هم خسته اید، بروید استراحت کنید. من و یونس عادت به بی خوابی داریم.
آیدا با گفتن "خسته نیتم و دیگر خوابم نمی اید"، منتظر
می ایستد تا ابتین چای بریزد و هنگامی که او پرسید:
_ شما هم میل دارید؟
می گوید:
_ بله لطفأ!
دایی یونس مجله ای را ورق می زد و هنگامی که سينی چای روی میز گذاشته شد رو به آیدا پرسید:
_ دایی جان رفتی چای از لاهیجان اوردی؟
آیدا سر به زیر اند اخت و ابتین با گفتن "قُر نزن!طرح را دیدی؟" به ایدا مجال نشستن داد. دیی مجله را روی میز گذاشت و فنجان چای را برداشت و گفت:
_ بد نیست. طرح نو و تازه ای است ولی عامه پسند نیست و شاید عده ای محدود طالب داشته باشد.
آبتین پرسید:
_ پس موافق نیستی!
دایی گفت:
_ به نظر من طرح اولی بهتر است.
بعد دو کاغذ از روی میز برداشت و به ابتین گفت نظر آیدا را هم بدانیم خوب است. بعد کاغذها را بدست ایدا داد و پرسید:
_ بنظر تو کدام زیبا ست.
أیدا به هر دو کاغذ نگریست. روی یکی طرحی مدادی بود از زنی نشسته به شیوه یوگا و طرح دیگر جمجمه ای بود با چندین سوراخ که از درون آنها مار بیرون آمده و نیش خود را نشان می داد. ایدا هر دو کاغذ را روی میز گذاشت و به سوال دایی که پرسید"کدامش؟"
سر تکان داد و گفت:
_ صاحب نظر نیستم اما هیچکدام. چون به نظرم می رسد که شبیه این طرح را (اشاره به زن نشته در حال مدیتیشن) مجسمه اش را دیده ام و تازه نیست و این یکی هم ادم را به یاد روز قیامت و عذاب به جهنم می اندازه.
دایی با صدا خندید و به فنجان چای اشاره کرد تا بنوشد و سپس رو به ابتین گفت:
_این هم یکی دیگر حالا به حرفم رسیدی؟
ایدا که متوجه منظور دایی فثمده برد فنجانش را برداشت و چای را نوشید و پس از ان گقت:
_ متأسفم که مأيوستان کردم. من اصلأ هیچی در مورد طرح نمی دانم !
يونس رو به آبتین کرد و گفت:
_ به گمانم بهتر است البوم طرحها را نشان بدهی.
ابتین بلند شد و به سوی اتاقش به راه افتاد. ایدا رو به دایی کرد و اهسته پرسید:
_ دایی اشتباه کردم؟
دایی سر تکان داد و با گفتن "نه دختر جان " ایدا را از نگرانی رهانید. یونس با سيخک بخاری هیزم ها را زیر و رو کرد و قطعه ای چوب به شعله ها اضافه کرد و در همان حال گفت:
_ دلم می سوزه وقتی می بینم هر دو ظاهربین و ظاهر پرست شدند و گزینش و انتخاب بر مبناي صورت زشت و زیبا و مال و منال قرار گرفته. واقعأ جای تاسفه!
ایدا گفت:
_ همه اینطور نیستند!
دایی گفت:
_ چرا! چرا! نمونه بارزش...
با پدیدار شدن اندام ابتین در سالن دایی یونس به جای خود نشست و منتظر شد تا آبتین برسد. او البومی بزرگ در بغل گرفته بود و چون نزدیک رسید دایی یونس سينی جای را از روی میز برداشت و جا برای گذاشتن البور باز کرد و به شوخی گفت:
_ تا صبح وقتمان را پر می کند!
دایی یونس به عنوان اعتراض نخیر بلندی گفت و اضافه کرد:
_ از اخر نشان بده!
و سپس رو به ایدا گفت:
_ نگاه کن و بگو کدام طرح برای کار روی چوب خوب است!
ایدا پرسید:
_ مثل تابلوهای خطاطی که در فروشگاه دیدیم؟
دایی سر فرود اورد و ابتین در مبلی نزدیک ایدا نشست و خود از آخر شروع به ورق زدن کرد. طرحها ان قدر متنوع بودند که ایدا را در انتخاب سرگردان کردند و زیر لب گفت:
_ کار مشکلی ست. همه زیبا هستند. اما این یکی خيلی زیباست. دایی شما هم ببینید یک تکه ابر دارد یواشکی از فاصله میان دو کوه به بیابان نگاه می کند. شاید در پی فرصتی است که بتواند فرار کند و به آسمان بيابان ببارد.
گفته های ایدا موجب شد تا دایی خم شود و خوب به طرح زغالی نگاه کند و از ابتین بپرسد: . جدید است؟
آبتین فقط سر فرود آورد و آیدا کودکانه گفت:
_ کاش می فهمیدم که بالاخزه موفق شد یا نه؟
دایی پرسید:
_ نظر خودت چيه؟
آيدا گفت:
_ بنظر من ابره نباید منتظر فرصت بمونه بلکه باید خودش این فرصت رو بوجود بیاره، فقط کافیه که کمی شهامت داشته باشه و بره جلو، ببیند زیاد کار مشکلی نیست.
بعد رو به آبتین پرسید:
_ نمی شه يك کاری بکنین؟
ابتین پرسید:
_ چه کاری؟
آ یدا بی درنگ گفت:
_ هولش بدین بره اونطرف.
صدای خنده دایی و آبتین، ایدا را شرمنده کرد و البوم را بست و صاف نشست. دایی یونس دست ایدا را گرفت و گفت:
_ ناراحت نشو، تو طوری با هیجان تعریف کردی که انگاری ابری به راستی در تله افتاده و احتیاج به كمک داره!
آیدا گفت:
_ حق با شما ست، نمی دونم چرا اینطوری حس کردم؟بعد بلند شد و اضافه کرد "اگه اجازه بدین برم بخوابم؟"
منتظر اجازه نشد و براه افتاد وقتی از آنها دور شد یونس پرسید:
_ اين طرح رو ندیده بودم.
ابتین گفت:
_ دیشب کشیدم و ایده خود ایدا خانمه که خوشبختانه متوجه نشدند
یونس خندید و گفت:
_ پس هیجانش بی علت نبود!
ابتین گفت:
_ می دونی چیزی که برام عجیب بود و متعجبم کرد چی بود. یونس شانه بالا انداخت و آبتین گفت:
_ شنیدی که از من کمك خواست نه تو. به تو که بیشتر اعتماد داره و به قول خودش از من که می ترسه ولی... يونس به طعنه گفت:
_ چون آیدا خوب می دونه که داییش مهربونه و نمی توند ظالم باشه!
ابتین پرتقالی برداشت و به سوی یونس پرت کرد و پرسید:
_ یعنی من ظالم و ستمکارم، آره؟
یونس پرتقال را در هوا قاپید و از روی بی خبری شانه بالا انداخت و گفت:
_ من نمی دونم شاید هم باشی و خودت خبر نداری! ابتین آلبوم را برداشت و گفت:
_ تا با تو دست به یقه نشدم بهتره برم بخوابم!
پايان فصل پنجم
صفحه 114
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)