صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 46

موضوع: برجی در مه | فهیمه رحیمی | تايپ

  1. #11
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل پنجم
    قسمت 2

    ‏_ کاشفین بالاخره موفق شدید یا نه!
    ‏مادر برای ان که خودشان را باهوش به صاحبخانه معرفی کند رر به برادر گفت:
    ‏_ کشف لازم نبوت فقط کمی دقت لازم داشت، همین!
    ‏دایی یونس با صدا خندید و اخم پیشانی خواهر را به خود خرید.
    ‏مادر گفت:
    ‏_ قرص خورده ام و اگر اجازه بدهید می روم بخوابم. ابتین بلند شد و گفت:
    ‏_ اتاق را نشانتان می دهم.
    ایدا گفت:
    ‏_ انجا را دیده ایم زحمت نکشید.
    خواهر رو به یونس پرسید:
    ‏_ تو کجا می خوابی؟
    ‏او به کانا په ای که رویش نشسته بود اشاره کرد و گفت: _ بستر من اینجاست. شما نگران من نباش..
    ‏بعد رو به آیدا پرسید:
    ‏_ تو که نمی خواهی ساعت ده نشده بخوابی؟ پس سه تا چايی بریز و بیاور!
    ‏مادر با گفتن شب بخیر در کنار آ یدا براه افتاد و هنگامی که از ‏مردان دور شدند زمزمه کرد.
    ‏_ چای را دادی برگرد و بیا بخواب،دایی ات امشب حراف شده و ممکن است حرفی بگوید که خوشایند نباشد!
    ‏ایدا وارد اشپزخانه می شد که مادر باز هم تکرار کرد:
    ‏_ چای را بده و زود برگرد!
    ‏زیر گاز خاموش بود و روشن کردن ان باز هم زمان گرفت. او مجبور شد تا جوش آمدن مجدد کتری در اشپزخانه بماند، میز غذاخوری چهار نفره در نزدیکی دیوار أپن آشیز خانه قرار داشت روی صندلی نشست و این بار مرغ خیال را ازادا نه به پرواز درآورد خودش را دید در سلک بانوی خانه با پیش بند آشپزی بسته بر کمر که مشغول چیدن میز شام است. همه چی مهيا و فراهم است. دو نوع خورشت. ماهی اوزون برون که میداند همسرش خيلی دوست دارد.چلوی زعفرانی، ترشي، نوشابه و یک شاخه گل رز برای تزئین میز در گلدان کوچک. به گمانش رسید که صدای باز شدن در آمد و پس از ان صدای بلند همسرش که می گو ید "کجایي عزیزم." به سرعت پیش بند را از کمر باز می کند ودستی به موهای بلند صافش می کشد و لبخند زنان برای استقبال از در خارج می شود. روياي زيبايش را صداي آرامي بر هم مي ريزد كه مي پرسد:
    ‏_ ایدا خانم چرا اینجا خوابیده اید ؟
    ‏ایدا چشم باز می کند و اقا آبتین را می بیند که روبرویش ایستاده. به خود می اید و از روی صندلی بلند می شود و می گويد:
    ‏_ منتظر شدم تا کتری جوش بیاید و چای بیاورم اما به گمانم خوابم برد.
    ‏ابتین به سوی گاز می رود و می گوید:
    ‏_ شما هم خسته اید، بروید استراحت کنید. من و یونس عادت به ‏بی خوابی داریم.
    ‏آیدا با گفتن "خسته نیتم و دیگر خوابم نمی اید"، منتظر
    ‏می ایستد تا ابتین چای بریزد و هنگامی که او پرسید:
    _ شما هم میل دارید؟
    ‏می گوید:
    ‏_ بله لطفأ!
    ‏دایی یونس مجله ای را ورق می زد و هنگامی که سينی چای روی میز گذاشته شد رو به آیدا پرسید:
    ‏_ دایی جان رفتی چای از لاهیجان اوردی؟
    ‏آیدا سر به زیر اند اخت و ابتین با گفتن "قُر نزن!طرح را دیدی؟" به ایدا مجال نشستن داد. دیی مجله را روی میز گذاشت و فنجان چای را برداشت و گفت:
    _ بد نیست. طرح نو و تازه ای است ولی عامه پسند نیست و شاید ‏عده ای محدود طالب داشته باشد.
    ‏آبتین پرسید:
    ‏_ پس موافق نیستی!
    دایی گفت:
    ‏_ به نظر من طرح اولی بهتر است.
    ‏بعد دو کاغذ از روی میز برداشت و به ابتین گفت نظر آیدا را هم بدانیم خوب است. بعد کاغذها را بدست ایدا داد و پرسید:
    _ بنظر تو کدام زیبا ست.
    ‏أیدا به هر دو کاغذ نگریست. روی یکی طرحی مدادی بود از زنی نشسته به شیوه یوگا و طرح دیگر جمجمه ای بود با چندین سوراخ که از درون آنها مار بیرون آمده و نیش خود را نشان می داد. ایدا هر دو کاغذ را روی میز گذاشت و به سوال دایی که پرسید"کدامش؟"
    ‏سر تکان داد و گفت:
    ‏_ صاحب نظر نیستم اما هیچکدام. چون به نظرم می رسد که شبیه این طرح را (اشاره به زن نشته در حال مدیتیشن) مجسمه اش را دیده ام و تازه نیست و این یکی هم ادم را به یاد روز قیامت و عذاب به جهنم می اندازه.
    دایی با صدا خندید و به فنجان چای اشاره کرد تا بنوشد و سپس رو به ابتین گفت:
    ‏_این هم یکی دیگر حالا به حرفم رسیدی؟
    ‏ایدا که متوجه منظور دایی فثمده برد فنجانش را برداشت و چای را نوشید و پس از ان گقت:
    ‏_ متأسفم که مأيوستان کردم. من اصلأ هیچی در مورد طرح ‏نمی دانم !
    ‏يونس رو به آبتین کرد و گفت:
    _ به گمانم بهتر است البوم طرحها را نشان بدهی.
    ‏ابتین بلند شد و به سوی اتاقش به راه افتاد. ایدا رو به دایی کرد و اهسته پرسید:
    ‏_ دایی اشتباه کردم؟
    دایی سر تکان داد و با گفتن "نه دختر جان " ‏ایدا را از نگرانی رهانید. یونس با سيخک بخاری هیزم ها را زیر و رو کرد و قطعه ای چوب به شعله ها اضافه کرد و در همان حال گفت:
    ‏_ دلم می سوزه وقتی می بینم هر دو ظاهربین و ظاهر پرست شدند و گزینش و انتخاب بر مبناي صورت زشت و زیبا و مال و منال قرار گرفته. واقعأ جای تاسفه!
    ‏ایدا گفت:
    ‏_ همه اینطور نیستند!
    دایی گفت:
    ‏_ چرا! چرا! نمونه بارزش...
    ‏با پدیدار شدن اندام ابتین در سالن دایی یونس به جای خود نشست و منتظر شد تا آبتین برسد. او البومی بزرگ در بغل گرفته بود و چون نزدیک رسید دایی یونس سينی جای را از روی میز برداشت و جا برای گذاشتن البور باز کرد و به شوخی گفت:
    _ تا صبح وقتمان را پر می کند!
    دایی یونس به عنوان اعتراض نخیر بلندی گفت و اضافه کرد:
    _ از اخر نشان بده!
    ‏و سپس رو به ایدا گفت:
    ‏_ نگاه کن و بگو کدام طرح برای کار روی چوب خوب است!
    ایدا پرسید:
    ‏_ مثل تابلوهای خطاطی که در فروشگاه دیدیم؟
    ‏دایی سر فرود اورد و ابتین در مبلی نزدیک ایدا نشست و خود از آخر شروع به ورق زدن کرد. طرحها ان قدر متنوع بودند که ایدا را در انتخاب سرگردان کردند و زیر لب گفت:
    ‏_ کار مشکلی ست. همه زیبا هستند. اما این یکی خيلی زیباست. دایی شما هم ببینید یک تکه ابر دارد یواشکی از فاصله میان دو کوه به بیابان نگاه می کند. شاید در پی فرصتی است که بتواند فرار کند و به آسمان ‏بيابان ببارد.
    ‏گفته های ایدا موجب شد تا دایی خم شود و خوب به طرح ‏زغالی نگاه کند و از ابتین بپرسد: . جدید است؟
    ‏آبتین فقط سر فرود آورد و آیدا کودکانه گفت:
    _ کاش می فهمیدم که بالاخزه موفق شد یا نه؟
    دایی پرسید:
    ‏_ نظر خودت چيه؟
    آيدا گفت:
    ‏_ بنظر من ابره نباید منتظر فرصت بمونه بلکه باید خودش این فرصت رو بوجود بیاره، فقط کافیه که کمی شهامت داشته باشه و بره جلو، ببیند زیاد کار مشکلی نیست.
    ‏بعد رو به آبتین پرسید:
    ‏_ نمی شه يك کاری بکنین؟
    ابتین پرسید:
    _ چه کاری؟
    ‏آ یدا بی درنگ گفت:
    ‏_ هولش بدین بره اونطرف.
    ‏صدای خنده دایی و آبتین، ایدا را شرمنده کرد و البوم را بست و صاف نشست. دایی یونس دست ایدا را گرفت و گفت:
    ‏_ ناراحت نشو، تو طوری با هیجان تعریف کردی که انگاری ابری ‏به راستی در تله افتاده و احتیاج به كمک داره!
    آیدا گفت:
    ‏_ حق با شما ست، نمی دونم چرا اینطوری حس کردم؟‏بعد بلند شد و اضافه کرد "اگه اجازه بدین برم بخوابم؟"
    ‏منتظر اجازه نشد و براه افتاد وقتی از آنها دور شد یونس پرسید:
    _ اين طرح رو ندیده بودم.
    ‏ابتین گفت:
    ‏_ دیشب کشیدم و ایده خود ایدا خانمه که خوشبختانه متوجه نشدند
    ‏یونس خندید و گفت:
    ‏_ پس هیجانش بی علت نبود!
    ابتین گفت:
    ‏_ می دونی چیزی که برام عجیب بود و متعجبم کرد چی بود. یونس شانه بالا انداخت و آبتین گفت:
    ‏_ شنیدی که از من کمك خواست نه تو. به تو که بیشتر اعتماد ‏داره و به قول خودش از من که می ترسه ولی... يونس به طعنه گفت:
    ‏_ چون آیدا خوب می دونه که داییش مهربونه و نمی توند ظالم باشه!
    ‏ابتین پرتقالی برداشت و به سوی یونس پرت کرد و پرسید:
    _ یعنی من ظالم و ستمکارم، آره؟
    ‏یونس پرتقال را در هوا قاپید و از روی بی خبری شانه بالا انداخت ‏و گفت:
    ‏_ من نمی دونم شاید هم باشی و خودت خبر نداری! ابتین آلبوم را برداشت و گفت:
    ‏_ تا با تو دست به یقه نشدم بهتره برم بخوابم!

    پايان فصل پنجم
    صفحه 114



    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #12
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل ششم
    قسمت 1
    آ یدا اهسته به آرامي در بستر کنار مادر خرید و گوش به صدای باد داد که در میان درختان ولوله براه انداخته بود و یاد گفته مادر افتاد که گفت بود اگر سیل بیاید ویلا را با خود شسته و به ته دره می برد.ترس را با این فکر که اگر ‏بلا نازل شود همه در کار هم هستیم،از خود دور كرد و با تبسمی از سر رضایت دیده بر هم گذاشت و به خواب رفت.
    صبخ، ایدا از صدای پرندگان دیده باز کرد و گمانش رسید که تمام پرندگان بر روی یک شاخه نشسته و با هم همخواني می کنند. سر به سویی که مادر آرمیده بود برگرداند، چون جا را خالی دید ‏آسوده دست به اطراف گشود و با احساسی خوب بستر را ترک كر‏د و پرده اویخته شده مقابل پنجره را به یک سو زد و از دیدن خورشید که در آسمان بی لکه میتابید چنان به هیجان آمد که به سوي در اتاق دوید و بانگ زد:
    ‏_مامان خورشید.
    ‏اما ناگهان بر جای ایستاد و تازه دریافت که در خانه دایی یونس نیست و شب را مهمان بوده اند. ارزو كرد که صدای فریادش را کسي نشنیده باشد. به اهستگی راه دستشویی را در پیش گرفت و در آینه خود را شماتت کرد که "آرام بگیر و مؤقرانه رفتار کن "از در که خارج شد با گامهیی موزون به اشپزخانه قدم گذاشت. میز صبحانه چیده شده بود و زیر گاز هم روشن بود اما کسی حضور نداشت. از آنجا بیرون آمد و در سالن با چشم جستو جو کرد و چون کسی را ندید به سمت در خروجی ویلا دوید اما هنوز به در نرسیده صدای آرامی گفت:
    ‏_ سلام صبح بخیر!
    ‏ایدا دست روی سینه گذاشت و به سوی صدا چرخید، ابتین را در پاسیو مقابل دیوار شیشه ای ایستاده دید که به دامنه نگاه می کرد. آیدا گفت:
    _ ترسیدم. فکر کردم همه رفته اید و من...
    ابتین بدون ان که به او نگاه کند، گفت:
    _ و شما را تنها گذاشته ایم!
    ‏آ یدا گفت:
    ‏_ بله ! مامان و دایی کجا هستند؟
    آبتين به جاي جواب گفت:
    ‏_ بیایید نگاه کنید و این فرصت را از دست ندهید.
    ‏أیدا به سوی او رفت و با دیدن سبزی و طراوت دامنه، گفت:
    _ بهشت است.
    ‏ابتبن پرسید:
    ‏_ حس نمی کنید که در حال پروازيد و كوه و دره زير پاي شماست؟‏ایدا گفت:
    ‏_ چرا اما کمی هم ترس دارد. اگر اين دیوار شیشه ای نبود جرات نمی کردم نزدیک شوم و حالا هم از خودم می پرسم اگر چوبهای زیر پايم فرئ بریزند چه می شود؟
    ‏آبتین چند بار پا را محكم بر کف چوبی کوبيد و گفت:
    ‏_ مطمئن باشید کد بی خطر است و تحمل دو تُن وزن را دارد.
    ایدا این بار از سر امنیت به دره نگاه کرد و گفت:
    ‏_ آن قدر زیبا ست که می شود ساعتها به أن نگاه کرد و خسته نشد!
    ‏ابتین پرسید:
    ‏_ دوست داری اینجا صبحانه بخوری ؟
    ‏لحن دوستانه او ایدا را ترساند و به جای جواب پرسید: _ دایی و مامان کجا هستند؟
    ‏آبتین به در اشاره كرد و گفت:
    ‏_ یونس می خواست از جاده خبر بگیرد و مادرتان هم... آیدا مضطرب پرسید:
    ‏_ با او رفت؟
    ‏ابتین سر تکان داد به نشانه "نه" و به سؤال آ یدا که پرسید: "پس کجاست´؟" پیش افتاد و وارد آشپزخانه شد و گفت:
    ‏_ همین جا هستند.
    ‏آیدا گفت:
    _ اما اینجا که کسی نیست، لطف شوخی نکنید و بگویید مامان کجا ست.
    ‏آبتین کنار ماشین لباسشویی دری را گشود و با دست به ایدا اشاره کرد، ببیند. بالکن کوچکی توسط نرده محصور شده بود و نیمکت در دو طرف بالکن به جای صندلی تعبیه شده بود و مادر به تماشای طبیعت نشسته بود. وقتی آیدا گفت "مامان" او سر به سوی آیدا برگرداند و گفت:
    ‏_ ببین ایدا چقدر زمین قشنگ است ! توی این چند روز که از دیدن خورشید بی نصیب ماندیم، اینجا نشستم تا از خورشید جان بگیرم. صبحانه خورده ای؟
    ‏ایدا گفت:
    _ ميخورم.
    ‏و با این حرف به آشپزنحانه وارد شد و به ابتین که مشغول ریختن چای بود گفت:
    ‏_ اینجا چقدر پر رمز و راز است.
    ‏ابتین در فنجان جای روی مین غذاخوری گذاشت و با دست به آیدا تعارف کرد بنشیند و هنگامی که خود نشست گفت:
    ‏_ ادم مرموز باید در جای غیرطبیعی هم زندگی کند، مگر غير از این است؟
    ‏آیدا بی تفکر گفت:
    _ نه.
    ‏ابتین ادامه داد :
    _ اکر کمی حوصله به خرج داده بودید دچار وحشت نمی شدید. من نمی دانم چه باید بکنم که شما به جای ترس از من اعتماد بنشانید؟
    ‏ایدا سر فرود اورد ی آبتین بلند شد و کنار میز ایستاد و پرسید:
    _اما علتش چیست؟ چرا شما باید از من بتر سید؟ایا حرفی، ‏رفتاری ناشایست از من سر زده که...
    ‏آ یدا سد تکان داد و با شتاب گفت:
    _ نه. اما...
    ‏ابتین پرسید:
    ‏_ اما چی؟
    ‏أیدا جرعه ای چای نوشید و گفت:
    ‏_ نمی دانم. شاید به این علت باشد که تصوير شما غیرارادی پیش چشمم قرار دارد و به هر چی نگاه می کنم شما رو در آن می بینم بدون اینکه عاشق شما باشم و دوستتان داشته باشم. شما دنیای ذهن من را غاصبانه تصرف کرده اید و ناعادلانه بدون اجازه گرفتن از من انرا صاحب شده اید. گمانم این است که شما ساحرید و سحر میدانید!
    ‏ایدا با گفتن این جمله بلند شد و در بالکن را گشود و روربروی مادر بر نیمکت نشست و صورت را به شعاع خووشید سپرد. حرف های أیدا او را به فکر فرو برده بود و نمی دانست خوشحال باید باشد یا غمگین. آیدا دوستش نداشت اما ذهنش را به او اجاره داده و در أ ینه پندار جزنقش او نقش نمي بيند! از خود پرسید:
    ‏_ مگر ممکن است که بدون داشتن علاقه تصویرش را همه جا با خود همراه كند؟
    صداي كوبه در آمد و آتبين بلند شد و آن را گشود. يونس پريشان وارد شد و شتاب آلود پرسيد:
    ‏_ خواهرم کجا ست؟
    ‏آبتین با دیدن چهره آشفته یونس، مضطرب شد و پرسید:
    _ چی شد؟ یونس برای خونه ات اتفاقی رخ داده؟
    ‏یونس سر تکان داد و با لحنی اهسته گفت:
    ‏_ مهدی خواهر زاده ام تازه از تهران رسیده و حامل خبر ناگواری است. پدر آیدا...
    ‏یوتس نتوانست جمله اش را تمام كند و ابتین کلافه شانه او را ‏تکان داد و پرسید.
    ‏_ پدر ایدا چی ؟ ‏چرا حرف نمی زنی؟! یونس به دیوار تکیه داد و گفت:
    ‏_ پدر ایدا فوت کرده!
    ‏آبتین اه کشید و زیر بازوی یونس را گرفت و او را رو ی مبل ‏نشاند و گفت:
    ‏_ متأسفم تسلیت می گم. کجا این اتفاق رخ داده؟
    یونس گفت:
    ‏_ کا شان! اینجوری که مهدی گفت زاهدی بدون هیچ ناراحتی فقط با گفتن سینه و پشتم می سوزه نقش زمین می شود و تا او را به بیمارستان برسانند تمام می کند. حالا من نميدانم چطور این خبر را به أنها اطلاع بدهم؟ خواهرم هم مبتلا به فشار خون است و هم قلبش ضعیف است.
    آبتین پرسید:
    ‏_ مهدی را کجا دیدی؟
    یونس گفت:
    ‏_ جاده را باز کرده بودند، رفتم برج تا بخاری را روشن کنم و بعد بدنبال اینها بیايم که مهدی خسته و از پای دراماه وارد شد و این خبر را داد. به او گفتم استراحت کند تا من بیايم دنبال ایدا و خواهرم. اما آبتین در توان من نیست که این خبر را به انها بدهم.
    ‏آبتین گفت:
    ‏_ خوددار باش ما همه، با هم می رویم و در راه شاید من... اما نه! من هم قادر نیستم. بهتر است بگذاریم که خودشان با مهدی روبرو شوند و از زبان او بشنوند.
    ‏یونس پرسید:
    ‏_ اگر حال خواهرم خراب شد، اگر قلبش گرفت؟ بدون دکتر و دارو... وای خدای من چکار باید بکنم؟
    ‏یونس سر را میان دو دست گرفت بود و متوجه نشد که خواهر و ‏آ یدا به سالن امده و از دور او را تماشا می کنند. مادر رو به آ یدا گفت:
    _ اتفاقی رخ داده حتمی خانه دایی ات خراب شده.
    ‏ایدا به سوی دایی دوید و پریشان پرسید:
    _ دایی جان چی شده؟ آ یا خانه خراب شده؟
    ‏یونس دست روی سر آیدا گذاشت و چشم اشکبارش را به او دوخت و با آوایی بلند گریست و گفت:
    ‏_ ای کاش برج خراب شده بود. ای کاش زندگی ام آتش گرفته بود اما...
    خواهر که بر اثر دیدن گریه برادر عمق فاجعه ای را حدس می زد،پرسيد:
    ‏_ برای کسی اتفاق بدی رخ داده؟ ایا کوه روی سر کسی خراب ‏شده؟ چرا حرف نمی زنی؟
    ‏یونس نگاه اشکبارش را به خواهر دوخت و زمزمه کرد: _ مهدی امده و...
    ‏خواهر بر سر کوبید و با گفتن " وای خدای من چه بلایی بر ‏سرمان آمده" مقابل پای یونس نشست و پرسید:
    _ برای نیلوفر؟
    ‏برادر سر تکان داد و مادر پرسید:
    _ اقا عبدالله؟
    ‏باز هم یونس سر تکان داد و این بار با دهانی نیمه باز و چشمانی ‏فراخ شده به آیدا نگریست. ایدا دست دایی را گرفت و پرسید:
    _ دایی پس کی؟
    صدای گریه یونس اوج گرفت و آیدا فریاد زد:
    ‏_ نه امکان نداره برای پدرم اتفاقی افتاده باشه. اون کاشانه پیش پدر و مادرش. مگه نه مامان؟
    ‏بعد بار دیگه دست دایی را گرفت و گفت:
    ‏_ دایی جان خواهش می کنم به من بگید که دارم اشتباه فکر می کنم و پدرم زنده ست.
    وقتی دید که دایی از سر تاسف سر تکون می ده فریاد کشید و در طول سال و شروع به دویدن کرد و داد می زد:
    ‏_ نه، دروغه، دروغه، دروغه!
    یونس که قادر به بلند شدن نبود به أبتین اشاره کرد بدنبال أیدا برود و خود سر بر زانوی خواهر گذاشت و عقده باز کرد.
    ‏ایدا به اشپزخانه رسیده بود و خیال داشت در رو به بالکن را باز ‏کند که ابتین به او رسید و دستگیره را گرفت و پرسید:
    _ ایدا می خوای چکار کنی؟
    ‏ایدا دست او را کنار زد و گفت:
    _ ولم کنید. دیگه نمی خوام زنده باشم. بابام، بابام، اون مرده. اون رفت من نمی خواهم زنده باشم.
    ‏ابتین زیر بازویش را گرفت و او را روی صندلی نشاند وگفت:
    ‏_ باشه، باشه، کمی ارام باش. بگذار آب خنک بر ایت بیاورم. شدت این اوار بقدری سنگین است که تحملش کمر را خرد می کند اما چه باید کرد؟
    ‏أبتین لیوان ابرا بدست ایدا داد و در کنار او نشست و ادامه داد:
    _ مادرتان بیمار است و به شما نیاز دارد.
    ایدا بناگهان بلند شد و گفت:
    ‏_ من باید پدرم را ببینم اون، اون حالا کجاست؟
    آبتین هم بلند شد و گفت:
    ‏_ باشه، باشه می رویم تا شما او را ببینید اما قول بدهید که ‏خوددار باشید. کمی هم به سلامتی مادرتان فکر کنید!ایدا التماس کنان گفت:
    ‏_ مرا می برید؟ شما مرا می برید؟
    ابتین گفت:
    ‏_ اگر ارام بگیرید به شما قول می دهم که تا خود کاشان همراهتان باشم. قول!
    ‏ایدا اشک هایش را پاک كرد و سر فرود آورد بعنوان موافقت. وقتی ان دو وارد سالن شدند مادر زبان گرفته بود و نوجه می خواند و يونس هم كریه می كرد. چشم مادر به ایدا خورد صدای نوحه اش بلندتر شد و ایدا هم قولش را فراموش کرد. ان دو یکدیگر را در آغوش گرفتند و با هم مویه سر دادند. آبتین رو به آیدا کرد و با لحنی خشن گفت:
    ‏_ ایدا خانم بس می کنید یا نه؟ بگذارید فکر کنیم که چه باید ‏بکنيم.
    ‏مادر ارام شد و ایدا گفت:
    ‏_ من می خوام برم پدرم رو ببینم. همین حالا.
    ابتین گفت:
    _ بسیار خوب. اما اول باید فکر کنیم که چطوری از اینجا تا ‏کا شان را باید برويم.
    ‏بعد رو به یونس گفت:
    _ من و تو میرویم رودبار تا بلیط تهیه کنیم.
    یونس بلند شد و ناگهان گفت:
    ‏_ مهدی؟ مهدی در برج گرسنه و تشنه مانده.
    ابتین رو به خانم زاهدی گفت:
    ‏_ شما آماده شوید اول می رويم برج، شما و ایدا خانم را می گذاریم و بعد من و یونس برمی گردیم برای تهیه بلیط.
    ‏تا رسیدن به برك مادر أرام ارام می گریست و آیدا بهت زده به ‏درختان که با سرعت از مقابل چشمانش عبور می کردند می نگریست و هر لحظه در انتظار بود که درختی از ریشه جدا شده بر سقف اتومبیل فررد ایدا دو دوست آرام با هم گفتگو می کردند. مادر احساس كرد که هوا برای تنفس کم است. شیشه را پایین کشید و هوای تازه با بادی خنک وارد شد که روسری ایدا را از سرش برداشت و او نفهمید. دایی که از اینه به او نگریسته بود متوجه سرقت باد شد و با صدای بغض آلود گفت:
    ‏_ آیدا روسری ات!
    ‏اما وقتی دید ایدا همچون مجسمه ای ست و ارام نشسته و عافل از احوال خود است با خود اندیشید خوب است تا رسیدن به کا شان آرام و قرار داشته باشد. اما این فکر با اندیشه دیگری که وجودش را لرزاند، موجب شد توقف کند و رو به آیدا با صدایی بلندتر از حد معمول بگوبد:
    ‏_ ایدا، صدامو می شنوی؟
    ‏همزمان با هم ابتین و مادر به ایدا نگریستمد و مادر با تکان دادن شانه دخترش او را صدا زد و ایدا را از لبه پرتگاهی که قصد داشت در ان سقوط کند نجات دهد.
    ‏وقتی ایدا به خود امد چشمان اشکبار خود را به مادر دوخت. مادر سر دختر را در سینه گرفت و موهای او را نوازش کرد و زمزمه کرد:
    ‏_ خيلی سخته ایدا، خيلی سخت اما باید تحمل کنیم تا به او برسیم!
    ‏لبهاي ایدا به کبودی می زد ودایی با گفتن "خواهر شیشه را بالا

    پايان صفحه 125


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #13
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل ششم
    قسمت 2
    بکش آیدا یخ کرده!" مادر را به چشم پوشی از هوای تازه وادار کرد. خواهر بدنبال گشتن روسری آ یدا پیرامون خود را گشت و برادر با گفتن از شیث افتاد بیرون خواهر را از تلاش باز داشت.
    ‏به برج رسیده بودند و هنگامی که اتومیل ایستاد در برج باز شد و اندام جوان مهدی در استانه ظاهر شد که با دیدن خاله به سوی او دوید و در آغوش او جای گرفت. مهدی که به تازگی پا به سن بلوغ گذاشته بود برخلاف هم سنان خود از اندامی ورزیده برخوردار بود که حاصل از ورزش بدنسازی بود و به او هیبتی مردانه بخشیده بود. ابتین با دیدن او بی اختیار گفت:
    ‏_ چقدر بزرگ شده ای برای خودت مردی شده ای.
    ا‏ین حرف موجب شد تا مهدی اشک چشمان خود را با پشت دست پاک كند و براستی خود را مرد تصور کند و گریستن را عار بداند. پس لبخندی زد و به همراه دیگران وارد برج شد. خاله دست او را گرفت و با خود روی مبل نشاند و گفت:
    ‏_ برایم تعریف کن چه اتفاقی رخ داده؟
    ‏مهدی همان حرف هایی را زد که یونس گفته بود و بر گفته های او چیزی نیفزود. خاله باز هم با ناباوری رو به او پرسید:
    ‏_ آخه چطور ممکنه؟ أقا زاهدی که بیمار نبوذ و از دردی شکایت نمی کرد. تو یقین داری که...
    ‏مهدی حرف خاله را با گفتن "اقابزرگ خودش به ما تلفن کرد و خبر را داد" قطع و تمام شک و شبهه را از میان برد و صدای گریه خاله بار دیگ بلند شد.دایی یونس از مهدی پرسید:
    _ ایا چیزی خوردی؟
    ‏جوان سر تکان داد و گفت:
    _ خسته بودم و خوا بیدم.
    ‏خاله با پی بردن به گرسنگی خواهر زاده گریه را فراموش کرد و به سوی آشپزخانه براه افتاد و در همان حال شنید که برادر می گفت:
    _ من و ابتین می رویم شهر بلیط تهیه کنیم و ممکن است برای ناهار برنگردیم. شما غذا بخورید و چمدان هایتان را آماده کنید که به محض آمدن حرکت کنیم.
    ‏خبرهای مهدی اخباذی نبود که أنها طالب شنیدن باشند و گلایه خاله از بی تلفنی برج هم گره ای نبوذ که به دست مهدی باز شود. آ یدا در حالتی میان خواب و بیداری به سر می برد و ترجيح می داد بخوابد تا آن که در بیداری و هوشیاری به مصیبتی که به آن دچار شده بود اندیشه کند. به وقت خوردن غذا وقتی مادر ارام کنار گوشش زمزمه کرد "ایدا بلند شو غذا بخور"فقط سر تکان داده به نشانه "نه " ‏و چشم باز نکرده بود. خاله به مهدی که با اشتها مشغول خوردن بود توجه نداشت و در حالیکه با غذای خود بازی می کرد به این می اندیشید که ایا شوهرش فرصت یافته تا وصیت کند یا نه. و حالا بعد از او زندگی خودش و آیدا به چه صورتی درخواهد آمد. به این ترتیب او تا تمام شدن غذای مهدی به اینده نامشخش خودشان فکر کرد و از سر افسوس به خود گفت:
    _کاش برای تعمیر خانه از بانک وام نگرفته بودیم و سند خانه در گرو بانک نبود! حالا با اقساط بانک چه کنم؟ قسط یخچال و گاز و فرش که برای جهیزیه ایدا گرفتم را چطوری پرداخت کنم؟ آه خدا چطور حاضر شدی (مرتضی)را از ما بگیری؟ تو که می دونی ما جز
    ‏اون یاوری نداریم. حالا با این مصیبت پیش امده و با دست خالی چطوری راهی کاشان بشم؟
    ‏نازنین به تعداد زیاد ادمها یی که برای تشییع جنازه همسرش خواهند امد اندیشید و در همان حال به پدر شوهرش که مرد خداشناس و سرشناس محله اش بود اما دستش از مال دنیا تهي بود. با خود گفت:
    ‏_ اگر در تهران این اتفاق افتاده بود شاید مخارج کمتری را متقبل می شدیم اما انجا؟...
    ‏صدای مهدی که گفت "ستت درد نکند خاله " ‏را شنید و بزور به روی او لبخند زد و زیر لبی گفت"نوش جانت". مهدی از پشت میز بلند شد و گفت:
    _ بعتر است ساكها را ببندیم و حاضر باشيم! خاله به سوی آیدا نگاه کرد و به مهدی گفت:
    _ بیدارش کن تا اماده شود.
    ‏و خود برای بستن ساكها روانه شد. او با عجله شروع به بستن ساکها کرد و گاهی برای آن که یقین کند چیزی را فراموش نکرده به اطرافش چشم می گرداند و با چشم جست جو می کرد و بعد ادامه می داد. با وجود این که سعی می کرد ظاهر خود را خونسرد نگهدارد اما غم و اندوه وی از سیمایش هویدا بود. پلک چشمها متورم و سرخی آنها از گریستن شدید حکایت مي كرد. وقتی داشت زیپ ساكها را می بست نمی توانست جلوی لرزش انگشتانش را بگیرد و با گزیدن لبها مزه خون را در دهانش حس کرد.
    ‏مهدی کمکش کرد و ساکها را به پایین پله ها انتقال داد و در ‏همان حال گفت:
    ‏_حال آیدا خوب نیست. بیدارش کردم، بلند شد اما باز هم خوابید!
    ‏نازنین گفت:
    _ولش کن. وقتی دایی ات برسد مجبور می شود بلند شود. فشار روحی سختی را تحمل کرده!
    ‏مهدی با خود اندیشید که با امروز در روز تمرین را از دست داده و اگر برای رفتن تعجیل نکنند فردا را هم از دست خواهد داد. پس برای تسریع در کار ساکها را به نزدیک در برج انتقال داد و به حرکات آرام خاله که در حال تمیز کردن میز غذا بود نگریست و با لحنی ناراضی گفت:
    ‏_خاله عجله کنید چیزی به غروب نمانده!
    ‏خاله با فرود اوردن سر، حرف مهدی را تأييد کرد اما شتاب بکار نبرد و با ارامی ظروف را تميز کرد و رومیزی را صاف کرد که اراسته شود. آن گاه کنار ایدا نشت و ارام زمزمه کرد:
    ‏_ أیدا، آیدا، بلند شو مادر. همین محالا ست که دایی ات از راه می رسد و باید حرکت کنیم.
    ‏ایدا تنها چشم گشود و بدون حرکت به صورت مادر که بروی او خم شده بود نگاه کرد و زیر لبی گفت:
    ‏_بابا اینجا بود! همین جا!
    مادر کمکش کرد بنشیند و در حالیکه قطرات اشک خود را پاک می کرد گفت:
    ‏_می دانم. او هرگز ما را تنها نمی گزارد! بلند شو دایی ات ‏حالا ست که از راه برسد!
    ‏نازنین بعد از گرفتن مدرک ششم ابتدا یی اش اجازه پیدا نکرد تا ادامه تحصیل دهد و خانواده اش او را برای فراگیری فن خیاطی راهی خیاط خانه کرده بودند. او از این که می دید دوستانش در اونیفورم راهی دبیرستان هستند و او می بایست با نخ و سوزن و پارچه سر و کار داشته باشد راضی و خشنود نبود اما هرگز شهامت ابراز عقیده نداشت و ناچار بود به خواسته پدر و مادر تن داده و اطاعت کند. وقتی هم که خواستگار در خانه شان را کوبید و از در وارد شدند به ازدواج تن داد و سر سفره عقد نشست و در کمتر از یکماه بعد راهی خانه همسر شد و بر سر سفره ای نشست که جز او و همسرش شش نفر دیگر نیز حضور داشتند. او آداب شوهرداری را از مادر شوهر خود اموخت و نصیحت مادر را که گفته بود عروس خوب ان است که در مقابل فرمان بگوید چشم را هم به این آداب افزود.
    ‏سالی بعد از ازدواج وقتی زمزمه بچه نقل صحبت خانه و سپس فامیل شد، خود را گناهکار دانست و در مقابل فرمان های متعدد بیشتر چشم گفت و اطاعت کرد. چهار سال طوفانی را از سر گذراند و در اغاز شروع سال پنجم وقتی دست التماس به درگاه ایزد منان بالا برده بود و به امام هشتم توسل جسته بود، دریافت که استغاثه اش مورد قبول واقع شده و باردار است. اما این شادی موجب کبر و نخوت نشد و روشي را که در پیش گرفته تغيير نداد و همين کار موجب شد که بر ایش وجهه و خوش قلبی به ارمغان اورد و در خانواده همسر محبوب گردد به طلوری که وقتی به اتفاق همسرش راهی تهران شد هیچ کس گمان نبرد که او همسرش را ‏مجبور به نقل مکان کرده است.
    ‏با فوت پدرش و تقسیم شدن ارث و میراث، آنها توانستند خانه اي کلنگی اما آبرومند خریداری کنند و از اجاره نشینی نجات پیدا کنند.
    ‏در فاصله دو سال وقتی مادر هم چشم از جهإن پوشید برادرسهم خود را برداشت ودانشگاه را رها کرد و به کوهستان پناه برد و هیچ کس نفهمید که او در کوهستان به چه کار مشغول است و امور زندگی اش را از کجا می گذراند.
    ‏خو اهر کوچکتر که در دوران دوشیزكی تو انسته بودحرف خود را بر کرسی بنشاند راهی دبیرستان شده بود و پس از اتمام تحصیل به همسری مردی در آمده بود که رئیس شعبه بانک بود و از موقعیت اجتماعی خوبی هم برخوردار بود. روابط میان دو باجناق بسیار محترمانه بود و هرگاه به هم می رسیدند گویی اولین ملاقات انهاست. تعارف و حفظ نزاکت اصولی بود که هر دو سخت به آن پای بند بودند و شوهم نیلوفر هرگز در مکانی بالاتر از باجناق خود ننشست و زودتر از او دست به خوان گسترده شده دراز نکرد. رفتار آن دو موجب شده بود که همه دوستان و اقوام انها را مثال زده و نمونه به شمار ایند.
    ‏یونس با (عبدالله فرجی) همسر نیلوفر بیشتر تفاهم داشت و هرگاه به تهران می آمد ترجیح می داد در خانه خواهر کوچکتر خود شب را صبح کند و از مصاحبت اقای فرجی بهره مند شود. نزدیکان معتقد بودند که آقای فرجی میداند که یونس در کوه به چه کاری مشغول است اما چون از او خواسته شده عیان نکند او هم به رازداری خود سخت پای بند است. و شاید همین امر موجب حسادت أقای ‏زاهدی شده بود که چرا یونس او را محرم ندانسته و راز دل پیش فرجی که از او کوچکتر است گشوده است. عقده ناگشوده تبدیل به کینه بی سبب شد و انها را بیشتر از پیش از هم جدا گردانید. بطوریکه ملاقات خواهر و برادر به یکسال در میان انجامید و هیچ کدام قدمی برای رفع این کدورت برنداشت.
    ‏اقای فرجی با اعتقاد به این که تا از او درخواستی نشود حق خود نمی دانئ که دخالت کند بیطرفی خود را اعلان کرد و با احترام گذاشتن به هر دوی انها جانب احتیاط را گرفت. دو خواهر نیز وقتی دیدند تلاششمان برای اشتی بی ثمر است دست از تلاش کشیده و به زمان ارجاع دادند تا روزی که یکی از ان دو قدم پیش گذاشته و از در صلح در اید. حال با فوت اقای زاهدی، یونس احساس ندامت و پشیمانی می کرد ولی خود خوب می دانست که دیگر افسوس خوردن بی ثمر است.
    ‏دست خالی وقتی از بنگاه ترابری بیرون امد پیش خود فکر کرد که چند سالی از آخرین دیدار شان گذشته است؟ و بلافاصله به خود جواب داد چهار، پنج سالی می شود!
    ‏ابتین پرسید: چه شد؟
    و او جواب داد: هیچ، بلیط بی بلیط !
    آبتين گفت:
    ‏_ پس ناچاریم با وسیله خود برویم!
    یونس سر فرود اورد و گفت:
    ‏_ بیخودی وقت را هدر دادیم. با ماشین می رويم تهران و از آنجا اگر شد بليط تهيه ميكنيم.دو دوست وقتی راه کوهستان را در پیش گرفتند هر دو سکوت اختیار کرده بودند. مقداری بیش از راه را طی کرده بودند که ابتین پرسید:
    ‏_ مطمئنی که انجا مسئله ای پیش نمی اید؟
    ‏یونس که متوجه منظور او شده بود خندید و گفت:
    ‏_ کاملأ! اقوام زاهدی، خواهرم را مثل دو چشم خود دوست دارند و من مطمئنم که شوهرخواهرم از کدورت میان من و خودش پیش کسی لب باز نکرده.
    ‏أبتین پرسید:
    ‏_ ایا بهتر نبود که جنازه را به تهران انتقال میدادند و در تهران دفن ميكردند؟
    ‏یونس باز هم سر فرود آورد و گفت:
    ‏_ بهتر بود اما باید ببینیم نظر پدر و خانواده او چیست. تو هم با من می آیی؟
    ‏ابتین لختي سکوت کرد و سپس گفت:
    ‏_ اگر به وجودم نیاز داری خواهم امد در غیر اینصورت بهتر است نیایم.
    ‏یونس گفت:
    ‏_ بله بهتر است نیایی نمی خواهم اطرافیان فکرهای نادرست در سر بپرورانند! شاید بعد از مراسم انها را برگردانم اینجا تا مدتی از روی حادثه بگذرد!
    ‏بعد به أبتين نگاه کرد و افزرد:
    ‏_ برنامه کاری تو را هم بر هم ریختیم. حالا که فکر می کنم می بینم چه جیمزباند بازی برای خارج کردن کارهای چوبی ات از زیر شیر وانی درا وریم تا ایدا متوجه نشود. اما خواهر بیچاره ام حسابی ترسیده بود.
    ‏ابتین با صدا خندید و گفت:
    ‏_ موقع برگشتن از شهر چیزی نمانده بود رسوا شوم.
    يونس پرسید:
    ‏_ رستوان را مي گويي؟
    ‏_ هم رستوران و هم قبل از ان توی اتومبیل وقتی ایدا به الهه عشق اشاره کرد که ابعاد بزرگش را در فروشکاه دیده و از گراني آن صحبت کرد من بی اختیار شروع کردم به شرح دادن که آیدا متعجب پرسید شما هم ان را دیده اید؟ که مجبور شدم بگویم من و تو و صاحب فروشکاه با هم رفیقیم و گاهی به او سر می زنیم. راستی هیچ می دانی که پوتین سربازی ات موجب وحشت ایدا و خواهرت شد؟
    ‏یونس متعجب پرسید:
    ‏_ پوتین؟ مگه پوتین ترس داره؟
    أبتین گفت:
    ‏_ خود پوتین نه. اما خون کف پوتین بله.
    یونس با صدا خندید و گفت:
    ‏_ خون اردک و غازه که دادم مش عنایت کشت برای اونها. تو از کجا فهمیدی؟
    ‏آبتين گفت:
    ‏_ از آنجا که ایدا به من اعتماد کرد و از ترس و هراسش گفت
    یونس به نشانه فهمیدن سر فرود أورد و گفت:
    ‏_ با این که به تو ثابت شده که ایدا به دنبال مال و مکنت ات نیست و خود بی قواره ات هستی که چشم او را گرفته ای اما باز هم اصرار داری که نقش بازی کنی. هرچند که میدانم دیگر حنایت رنگی ندارد و خواهرم با دیدن اوضاع زندگی ات دیگر گمان نمی کند كه تو تنها یک روستایی ساده باشی. آیدا هم همینطور!به تو قول می دهم گر این ماجرا پیش نیامده بود و این حادثد رخ نداده بود، خواهرم با مشاهدات خود می توانست نظر شوهرش را نسبت به تو تغییر بدهد و ورق را به سود تو برگرداند. اما متأسفانه چنین نشد و ‏باید ببینیم بعد چه می شود.
    ابتین گفت:
    ‏_ بی أن که بدانم چه اتفاقی در شرف تكوين است دلم شور می زد و احساس ناخوشایندی داشتم که می دانستم به ایدا مربوط می شود. ترسم را به این تعبیر کردم که ممکن است ایدا به مرد دیگری دلبستگی پیدا کرده باشد و من برای همیشه او را از دست بدهم. برای همین هم بود که از تو قول گرفتم به دیدار پدر آیدا بروی و وهرطور که شده نظر موافق او را جلب کنی. حال نگو که ایداست که در سوگ پدر به ماتم می نشیند و تضرع کنان از من می خواهد که او را به پدرش برسانم. یونس من با تو خواهم آمد و به رأی و نظر دیگران در مورد خودم اهمیت نمیدهم. مهم این است که آیدا به من اعتماد کرده و نباید بگذإرم این اعتماد سلب شود.
    پايان فصل ششم
    صفحه 135


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #14
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل هفتم
    قسمت 1

    چهار سال پیش از اشنای آبتین و یونس، وقتی جوانی شروع به ساخت ویلایی در دامنه کرد، اهالی روستا با کنجکاوی از یکدیگر پرسیند این جوان کيست و از کجا آمده؟ مردان روستا در قهوه خانه به هنگام صرف غذا گوش به حرفهای اوس محمود معمار داشتند که با آب و تاب از مالک جدید و دست و دلبازی او در صرف مصالح داد سخن می داد و او را شهری و اقای دکتر خطاب می کرد. اهالی پیش از ان که ظاهر مرد جوان خوشایند شان باشد، شغل او را پسندیدند و از اینکه دکتری در روستای ان ها ویلا می سازد خوشحال بودند. هرچند که می دانستند در این ویلا در ایام بخصوصی كشوده خواهدشد و سکونت موقتی خواهد بود. ‏
    روزی که مرد جوان قدم به قهوه خانه گذاشت و دستور ديزی دا‏د، میزی که برای او چیده شد و غذای که اورده شد با سایر میزها فرق می کرد. مرد جوان در مقابل چشم کمکار مشتریها در ارامش غذایش را خورد و سپس با نوشیدن دو فنجان چای از مرد قهوه چی تشکر کرد. هنگام پرداخت پول غذا با اسرار مرد قهوه چی و چند تن از مشتري ها که او را مهمان کرده و دکتر خطابس نموده بودند مجبور شد بایستد و ضمن تشکر کردن از محبت انها، بگوید که أنها در اشتباهند و او دکتر نیست. بلکه صاحب جدید کارخانه چوب بری است که چندین سال است متروک و بلاستفاده مانده. مرد جوان که به چهره مشتویها نظ داشت شاهد بود که پر از شنیدن حرفهایش برخی چهره در هم کشیدند و تعدادی هم لبهایشان به تبسم کشوده شد. مرد قهوه چی پس از این که ابتین ساکت سد با خوشرو یی گفت برای ما فرقی نمی کند که شما دکتر باشید یا مهمندس، مهم این است که آمدنتان را به روستا به فال نیک می کیریم و به شما خوش آمد می گوئیم. مرد جوان از احساس پاک آنها دچار شرمندگی شد و با گفتن امیدوارم بتوانم با کمک شما دوستان هرچه سریعتر کارخانه را احیا کنم و برای جوانان کار ساز باشم، از انها تشکر کرد.
    ‏فردای ا‏ن روز وقتی آبتین به کارخانه رفت از دیدن مردانی که به کار مشغول بودند متحیر بر جای ایستاد. اهالی آستین همت یالا زده و به کمک مهندس جوان آمده بودند تا او را در راه اندازی مجدد کارخانه یاری کنند.
    هيچ کس از خانواده مهندس جوان خبر نداشت. شایعه ها فقط در حد شایعه ی اظهار نظر باقی ماند. عده ای بر این باور بودند که خانواده مهندس طاغوتی بوده اند که پس از پیروزی انقلاب اسلامی از ترسی جان از کشور گريخته اند و عده ای نیز شایعه را رمانتیک کرده و گفته بودند که مهندس چشم از ثروت بی حساب والدین خود پوشیده و زندگی در جنگل را به فرنگ ترجيح ذاده است. و أنها که به مهندس بیش از دیگران نزدیک بودند با گفتن من خودم از دهان مهندس شنیدم که خوابی روحانی دیده و از او خواسته شده چشم از رفاه شهری بپوشد و راهی جنگل شود و به مردم روستا خدمت کند. عقاید و شایعه ها که بافته ای از فرهنگ عامیانه محلی بود، را ابتین می شنید ولی انها را نه رد می کرد و نه تایید می نمود. با رسیدن ماشین های جدید و رونق گرفتن کارخانه، مهندس آبتین در زمره مردی ثروتمند به حساب امد و ویلای او بعنوان یکی از مجلل ترین ویلاها زبانزد شد. سالی بعد از احیای کارخانه، مهندس ابتین فروشگاهی بزرگ در شهر باز نمود و انواع صنایع دستی چوبی در معرض نمایش گذاشت و سپس آموزشگاه تعلیم خط و نقاشی دایر نمود و خود ریاست آنرا عهده دار شد و در مدتی کوتاه لقب استاد به جای مهندس نشست و او را هنرمندی چیره دست و صنعتگری ماهر شناختند.
    زمانی که یونس قدم به جنگل گذاشت و قطعه زمین موروثی أقای یحیی را پسندید و خریداری کرد، بار دیگر شایعه ها شروع شد و اين بار نیز او را دكتر به حساب اوردند و بعد هم مهندس و در اخر مردی دلسوخته، شاعر مسلک و استاد خراطی. او هم، همچون ابتین شایعه ها را نه تکذیب کرد و نه ان را تایید نمود.
    ‏وقتی کار بنای برج به پایان رسید همه بر این اعتقاد که یونس یک دانشمند هواشناسی است توافق نظر داشتند. رفتار دور از کبر و غرور این دو مرد شهری موجب شد که اهالی به انها خو گرفته و هر دو را عضوی از جامعه خود به حساب اورند.
    ‏در گردهمایی های روستایی تلاشی که این دو جوان برای رفع مشکلات بکار می بردند و بدون هيچ چشمداشتی همپای مردم روستا در جهت آبادنی می کوشیدند. اعتقاد خواب روحانی را در اذهان بیشتذ قوت بخشید و جایگاه انها را رفیع گردانید.
    ‏مراوده آن دو با هم در حاشیه خبرهای معمول آن جامعه بسته کم کم عادی جلوه کرد و تعطیلات نوروزی خانواده یونس و توضیحات خو اهران او به سؤالات بی جواب مانده اهالی دیگر جای هیچ شک و تردید باقی نگذاشت چرا که نیلوفر در یکی از همین تعطیلات برای مادربزرگ نجوا تعریف کرده بود که میان خانواده أنها و مهندس ابتین نسبت فامیلی وجود دارد و او از این راه خواسته بود فردی متشخص چون مهندس را منسوب به خودشان و نه بیگانه با آنها،معرفی نماید.
    ‏آشنایی مهندس و یونس از روزی اغاز شد که او برای ساختمان برج نیاز به چوب پیدا کرده بود و چون از نوع چوب و کاربرد ان بی اطلاع بود از آبتین مشورت گرفته و طبق شناسه او چوب بنا را انتخاب کرده بود. دو مرد رقتی دانستند که هر دو مجرد هستند به ملاقات یکدیگر مایل گشته هرچند که در اوایل کاملأ به یکدیگر اطمینان نداشتند و رفت و امد شان کوتاه و رسمی بود. اما در همین ملاقات های کوتاه بود که فهمیدند از لحاظ روحی افکارشان بهم نزدیک است و می توانند مصاحب خوبی برای یکدیگر باشند. در اوایل صحبتها فقط پیرامون مردم روستا دور می زد و طرح و برنامه های پیشرفت روستا تا سالی که نوبت به تعطیلات نازنین رسیده بود و او همراه با ایدا به برج امده بود. ان دو یکدیگر را در مه ملاقات کرده بودند و ایدا او را فردی مغموم و گرفته و سرد یافته بود و بی اختیار از او ترسیده بود. شاید این حالت وی به خاطر کلاهی بود که او در ان غروب مه آلود بر سر گذاشته بود و چکمه های بلندش با ان بارانی تیره رنگ او را یاد آدمکشها یی که در فیلم سینمایی دیده بود می انداخت. هرچند وقتی دایی یونس او را به داخل برج دعوت کرد و او با درآوردن بارانب و چکمه و کلاه شبیه ادمکشها نبود. اما هنوز چمهره غم زده و چشمان سرد و بی روحش با ان قد بلند برای ترسیدن دلیل کافی بود. سه ملاقات در مدت پانزده روز برای آبتین سرفصلی تازه در زندگیش بود و با رفتن مهمانها صحبتهای میان آن دو نیز کم کم به شناخت افراد فامیل مخصوصا نزدیکان کشیده شد و یونس به فراست دریافت که ابتین قلبش ر را به گرو داده است. ان دو نفر ادم بالغ و آزاد، دوستان نزد هم ، راز دل گشودند و آبتین هم فهمید که یونس دل در گرو مهر (نجوا) دارد. تنها دختر کربلایی صادق که او را از بدو تولد بدون داشتن مادر و تنها با کمک مادر خود بزرگ کرده و به ثمر رسانده بود. همه اهالی از عشقی که میان کربلایی و فهیمه خاتون وجود داشت آگاه بودند و هنگامیکه او به هنگام عبور از روی پل به رودخانه سقوط کرد و سیلاب تند بهاری او را غرق کرد و نجوای شیرخواره تنها ماند، شایعه نحوست نجوا در کوه پیچید و دیگر زنی حاضر نشد به همسری کر بلایی در آید و مادر او با شیر گاو نوه خود را بزرگ کرد.
    خواستگاری مهندس یونس از نجوا مثل بمب در روستا و روستاهای مجاور پیچیده و همه بر این باور بودنئ که شاهین بخت و ‏اقبال از مهندس روی برتافته و او بزودی دچار بدبختی و نکبت می شود. اما وقتی ازدواج صورت نگرفت هیچ کس باور نکرد که نجوا مخالفت ورزیده بلکه همه بر اين باور راسخ تر بودند که عمر مهندس یونس به دنیا بوده و خدا خواسته که این وصلت انجام نگیرد. گروهی واقع بینآنه بر این اندیشه که مهندس شهری را چه به زن روستایی گرفتن و مخالفت خانواده مهندس را دخیل دانستند.
    ‏اما شایعه قویتر این بود که (نجوا) سخت دل به مهر مهندس دارد و قسم یاد کرده که جز به او به عقد هيچکس دیگر در نخواهد امد. حتی برخی از اهالی نیز شاهد صحنه خشونت بار میان پدر و دختر بوده و دیده اند که او به طرز فجیعی از پدر خود کتک خورده اما بر عقیده و رای خود استوار مانده است. از ان زمان به بعد دیگر هیچ خواستگار احتمالی در خانه کربلایی را نکوبید و نجوا در زمره پیردختران قرار گرفت.
    ***
    ‏در نشستی که میان اقای زاهدی بزرگ و آقای فرجی و دو تن از بزرگان فامیل زاهدی در اتاق در بسته انجام گرفت رأی میان این که جنازه در کا شان دفن شود و یا در تهران،به شور گذاشته شد و در نهایت رای بر این قرار گرفت که برای تسلای دل زن و فرزند جنازه به تهران انتقال داده شود تا دسترسی آن دو به همسر و پدر اسانتر باشد.
    ‏زمانی که اتومبیل یونس در مقابل در خانه زاهدی ایستاد و چشم همه به کتیبه سیاه افتاد بار دیگر گریه و شیون آغاز شد. ایدا که در تمام طول مسیر ساکت و پژمرده در کنج اتومبیل جا خوش ‏کرده بود وقتی چشمش به کتیبه سیاه افتاد گویی از خواب بیدار شده باشد بی پروا فغان به راه اند اخت. با ورودشان به خانه و دیدن اقوام دور و نزدیک و در دایره مهر آنها، دریافتند که آمبولانس جنازه در راه است و او در گورستان تهران دفن خواهد شد. خواهر تدبیر شوهرش را ارام در گوش نازنین و آیدا زمزمه کرد و نازنین خود را مدیون لطف شوهر خواهر دانست. چندین اتومبیل و دو مینی بوس اماده برای سوار نمودن مشایعت کنندگان بودند و زنگ پیاپی تلفن به انها اگاهی میداد که امبولانس به قصد رسیدن به خانه نزدیک و نزدیکتر می شود. وقتی بوی اسپند و کنار فضای خانه را اکند و گوسفندی پروار در مقابل در خانه بسته شد، جمعیت به جنب و جوش امد و هرکس خود را برای رفتن به مزار اماده کرد. وقتی صدای بلند صلوات مردان در خانه پیچید همگی دانستند که امبولانس از راه رسیده است.
    ‏جنازه به داخل حیاط آورده شد و بر زمین گذاشته شد. هيچ کس نفهمید که آیدا چگونه خود را از حلقه مردان عبور داده و بروی جنازه پدر افتاده است. گریه های شیون گونه او همه حاضران را بیش از پیش متاثر کرد و هنگامیکه یونس او را بغل نمود و از روی جنازه بلند کرد مشت و لگد ایدا را به جان خرید.
    ‏مراسم دفن سریع و منظم به انجام رسید و هنگام بازگشت ایدا باز هم در دنیای بی خبری و بهت راه رفته را بازگشت. حرف ها و دلداری دادن ها را گوش چون وز وزی می شنید اما درک نمی کرد. فقط روحش همراه با صدای خوش قاری در آسمان جولان داشت و صورت ادمها چون عروسکهای متحرک از پیش چشمش رژه ‏می رفتند.
    ‏نازنین که بدنبال درک حقیقت بود از همه در مورد حادثه پرس و جو کرده بود ر از حرفهای همه به یک نتیجه رسیده بود سکته قلبی. بدون خبر وناگهانی! از بس جمله "اون که چیزیش نبود" را بر زبان جاری كرده بود خود خسته شده برد و هنگامیکه چشمه اشکش خشکید هم چون دخترش مات و مبهوت تماشاگر شد.
    ‏در روز سوم و به هنگام برگزاری ختم در مسجد وقتی سبد بزرگی از گل وارد مجلس زنانه شد و کارت تسلیت روی تور سیاه خوانده شد. مهمانها از یکدیگر پرسیدند آبتین الوندی کيست و چه نسبتی با متوفی دارد؟ بازار شایعه رونق گرفت و دهان به دهان گشت و همه دانستند اقای الوندی دوست خانوادگی و از افزاد با نفوذ جامعه می باشد. این اخبار را نیلوفر گفته بود تا اقوام زاهدی را آگاه کند که با دوستانی به مراتب بالاتر از خود در ارتباطند. این دومین بار بود که نیلوفر بدون آن که به راستی از موقعیت اجتماعی ابتین باخبر باشد به او جایگاهی بلند بخشیده بود و نظر شخص خود را از دیگران پوشیده داشته بود. مهمانها برای ارضاء حس کنجکاوی خود در میان انبوه مردان از مسجد برگشت به جستجوی یافتن و دیدن آقای الوندی برامدند و به مشخصه ای که نیلوفر گفت بود که وی یک سر و گردن از دیگران بلندتر است او را یافته و ظاهرش را ارزیابی کرده بودند. دختران جوان او را مردی شیک پوش و اراسته و متین ، باوقار محک زدند و دختران شیطان تر و بازیگوش او را مردی جذاب و زیبا دانستند و در اخر با دانستن این که ان مردی مجرد است، شایسته همسری به شمار اوردند اما در پله ای فرود از یونس.
    ‏توصیه درگوشی خانمم ما زیر گوش شوهرانشان و تحویل گرفتن بیش از حد آقای الوندی و یونس موجب شد تا شک آبتین و یونس برانگیخت شود و از یکدیگر بپرسند چه عاملی موجب این تحول شده است؟ یونس با شناختی که از خواهران خود داشت، می خواست بگوید که کار، کار خواهران من است اما با یاداوری اندوه بی کران نازنین او را استثناء کرد و به جایش فقط گفت:
    ‏_ غلط نکنم نیلوفر بر ایمان خواب دیده است.
    ‏اقوام زاهدی، یونس را سالها پیش در سراسر تدفین مادرش دیده بودند و بعد از ان دیگر کسی او را ندیده بود. حال وقتی با او روبرو شدند مردی را دیدند که با یونس اخمو و ترشروي سالهای گذشته فرق داشت. تبسم تلخ او را به نشانه خوشرو یی اش گذاشته و مهمان داریش را به نشانه فراگیری اداب اجتماعی و ترک کردن انزواطلبی دانستند. در ان میان زاهدی بزرگ بیش از دیگران به وی استمالت می جست و در هر موردی نظر او را جویا می شد. او نیز به جای اوردن شرط ادب از اقای فرجی نظر می گرفت و همه دانستند که میان برادر زن و شوهرخواهر عزت و احترامی خواهد برقرار است.
    ‏شبها به وقت خواب و کمبود جا و مکان برای استراحت، از خانه نیلوفر برای استراحتگاه آقایان استفاده شد. مردان شبها می رفتند و صبحگاه برای صرف صبحانه برمی گشتند. در همین نشستگاه مردانه بود که اقای زاهدی رازی را برملا کرد که یونس را تا آخر عمر نادم و پشیمان ساخت. ا‏و با بیان این که "پسرم همیشه آقا یونس را به خاطر اراده و پشتکارش می ستوده و گاهی هم بر او غبطه می خورده"، چشمان و دهان یونس را از تعجب بازنگهداشت و با ‏شک از این که آیا گوشهایش درست شنیده چشم به جانب ابتین گرداند و لبخند را بر روی لب او دید و یقینش حاصل شد.
    ‏اقای زاهدی ادامه داد:
    ‏_ فعالیت شما در کوهستان و حل کردن مسایل روستائیان و سر و سامان دادن به احوال زندگی آنها که کاری نیک خداپيندانه است از چشم کسی دور نمانده و پسرم با اب و تاب از زحمات شما تعریف می کرد و هرکجا مثلی باید زده می شد، شما را مثل می زد و می گفت کار خیر و ثواب آن نیست که در بوق و کرنا زده شود. خیرخواه و خداپرست کسی است که در گمنامی و دور از تبلیغات مشکل مردم را حل کند. مثل کاری که یونس دارد در ده برای مردم انجام می دهد و بدنبال اسم و شهرت هم نيست.
    تاکید اقای زاهدی بر گفته ها و نقل قول کردن از پسرش گرچه یونس را در چشم مهمانها بالا می برد اما هيچ کس نفهمید که او چه عذابی را متحمل می شود. صبح وقتی هممه قصد رفتن به خانه را کردند، یونس رو به آقای زاهدی کرد و گفت:
    ‏_ من و اقای الوندی کاری داریم که باید انجام بدهيم. ولی تا ظهر نشده برمی گر دیم.
    ‏اقای زاهدی پذیرفت و هنگامیکه یونس و ابتین سوار جیپ ‏شدند ابتین پرسید:
    _ کجا؟
    ‏و یونس جواب دا‏د:
    ‏_ بهشت زهرا، می خواهم در تنهایی با او صحبت کنم و حلالیت بخواهم.


    پايان صفحه 145


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #15
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل هفتم
    قسمت 2
    یونس بر سر مزار ‏بی پروا از خاكی شدن لباسش بر روی بلوک سیمانی که در نزدیکی مزار بر کنار جوی قرار داشت نشست و پیش از آن که لب باز کند پیپ خود را روشن کرد و به اشک اجازه باریدن داد و سپس زمزمه كرد:
    ‏_ حالا که نمی تونی حرفمو قطع کنی و سرم فریاد بکشی می خوام باهات حرف بزنم تا بدونی که چرا شهرو ترک کردم و به قول خودت کوه نشین شدم. یادت میاد وقتی مادرم مرد، درست شب هفت وقتی هم مهمانها شام خورده و عازم خانه هایشان شدند تو و فرجی در اتاقی خلوت کرذه بودید و خبر نداشتید که من در صندوقخانه حرفهایتان را می شنوم. تو به فرجی گفتی که بهتر است همین امشب حساب و کتاب مخارج روشن شود و فرجی متعجب پرسید: همین حالا؟ تو گفشی: آره چه اشکالی داره وقتی غریبه ها رفتند من و تو و یونس می نشینیم حساب کتاب می کنیم تا معلوم شود که هر کداممان چقدر خرج کرده ایم. فرجی گفت: من موافق نیستم چرا که هنوز مراسم چهل و سال را هم در پیش روی داریم و يونس هم هنوز حالش مساعد اين حرفها نیست بگذار برای بعد. تو سکوت کردی اما هنگار خروج از اتاق گفتی: من پول نقد نداشتم و از چند نفر قرض گرفتم و حالا نگران پرداخت ان ها هستم. فرجی گفت: بسیار خوب، ظرف یکی دو روز آینده که حال یونس بهتر شد اینکا رو ميکنیم. گمان نکنم که جز این خانه موجودی دیگری باشد؟ و تو جواب دادی منهم گمان نمی کنم و حاجی چیزی نداشت که میان بچه مایش تقسیم کند تنها این خانه است و کلی بدهی!
    ‏با خارج شدن شما از اتاق بود که تصمیم گرفتم خانه .ا بفروشم ‏وسهم خواهرها را به اضافه بدهی ام به شما و فرجی پرداخت کنم. از همان شب بئد که حس کردم تنها و بی یاور هستم و دلم نمی خواهد که دیگر با شما روبرو شوم. پس سهم بافیمانده خود را برداشتم و رفتم. وقتی هم که به اجبار با تو روبرو می شدم کینه کهنه تازه می شد و منظره ان شب پیش چشمم زنده می شد و برای اجتناب از هتک حرمت از تو می كریختم. ‏حالا که همه چیز كزشته می خواد بدونی که دیگه از تو کینه ای به دل ندارم و انتظار ندارم که تو هم مرا حلال کنی. باشد که خدا هر دوی ما را ببخشد و از تقصیرمان بگذرد. به تو قول میدم که برای راحتی و آسایش زن و فرزندت هر کمکی از دستم براید کوتاهی نکنم. شاید وجدان معذبم آرامش پیدا کند.
    ‏آبتین بدون آن که سخنی بر زبان آرود رو به مزار داشت و در دل با میت شروع به صحبت کرده و از او می پرسید:
    ‏_ چرا بدون ان که مرا دیده باشی خواستگاری ام را رد کردی و مهر بی لیاقتی بر پیشانی ام زدی؟ ای کاش یکبار اجازه داده بودی از نزدیک با هم رو برو شویم و ان وقت اگر مرا نمی پسندیدی مرا محکومم می كردی. حال نمی دانم چه باید بکنم و از چه کسی باید آیدا را خواستگاری کند. ضمن آن که هيچ امیدی هم ندارم و شاید بيهوده به انتظار نشسته ام. اما اگر زمانه روی موافق خود را به من نمود و من و ایدا زندگی مشترکی را اغاز کرديم، به شما اطمینان می دهم که نهایت تلاش خود را برای خوشبخت نمودن او انجام بدهم. پس برايمان دعا کنید و مرا به عنوان داماد خود قبول کنید از خداوند درخواست می کنم روحتان را قرین ارامش کند.
    سپس شروع به خواندن فاتحه کرد و شاهد بود که یونس نیز بلند شد و ارام، آرام از مزار دور شد. در درون جیپ وقتی به سوی خانه در حرکت بودند، یونس گفت:
    _ وقتی سر انجام همه دوندگیها جایگهت یک متر گودال است ‏پس چرا حرص و طمع ورزی و حق و ناحق کردن؟ ابتین به لحنی شوخ گفت:
    ‏_ بگذار از قبرستان دور شویم خواهی دید که فراموش می کنیم.
    دقایقي پر سکوت برقرار بود و هنگامی که یونس گفت "نمی دانم ‏مش رضا به موقع به رعد و گرگی می رسد یا نه" صدای بلند خندیدن ابتین متعجبش کرد و پرسید:
    _ به چی می خندی؟
    آبتین گفت:
    ‏_ تو مرد خوبی هستی!داشتم با خودم فکر حی کردم که اولین جمله ای که بر زبان می آوری گفتن "چقدر گرسنه ام" خواهد بود. اما تو به گرسنکی حیواناتت اشاره کردی نه خودت!
    يونس پرسيد:
    ‏_ گرسنه ای؟
    ابتین گفت:
    _اکر شکمو تلقی نشوم بله! اما تا رسیدن به خانه می توانم صبر کنم. راستی یونس شده فکر کنی که بعد از مراسم چه باید بکنی؟
    یونس گفت:
    ‏_ نه، اما قدر مسلم این است که شبانه فرار نمی کنم و تا روشن شدن تکلیف زندگی خواهرم صبر می کنم.
    ابتین گفت:
    ‏_ پس اجازه بده من برگردم تا به امور انجا رسیدگی کنم و تو هم با خیال اسوده کارهای اینجا رو ردیف کن.
    ‏یونس به جای جواب سر فرود أورد و موافقتش را اعلام کرد.
    ‏پس از صرف غذا وقتی مهمان ها فهمیدند که آقای الوندی قصد بازگشت دارد همه به مخالفت پرداختند و اقای زاهدی با گفتن ما همه در این خانه مهمانیم اما تا پایان مراسم شب هفت صبر می کنیم و بعد همگی راهی می شویم، قصد او را بر رفتن تغییر داد.
    ‏چهره ابتین و یونس بیش از دیگران خسته به نظر می رسید و این خستگی نه از جهت کار بلکه بخاطر شلوغی و امد و شد و مهمانها و همسایگان و نشست و برخاست کردن مکرر برای حفظ احترام به دیگران بود.
    ‏صحبتهما دیگر بر حول مرحرم نبود و شمارش افزون خصوصیات اخلاقی زاهدی پسر به پایان رسیده بود. حال همه به فکر خانه و زندگی و کسب وکار رها کرده خود بودند و بیش از همه تلفن بود که مورد توجه قرار گرفته بود. از صبح زود یا زنگ می خورد و یا شماره گرفته می شد تا بدانند در نبودشان اوضاع و احوال در شهر شان چگونه است.
    ‏اقای زاهدی بزرگ بیش از همه به فکر امدن قبض تلفن بود و نگرانی خود را اهسته و نجوا گونه به گوش اقای فرجی که در کنارش نشسته بود ابراز کرده و با گفتن کوچه ایدا صغیر نیست اما یتیم که هست و باید ملاحظه مال یتیم را بکنند، ناخشنودی خود را ابراز کرده بود.
    در صبح روز پنجم وقتی تلفن به استراحت پرداخت و صدایش در نیامد مهمانها متوجه خرابی آن شدند و آثار نگرانی در سیمایشان مشاهده شد. تماس برای رفع خرابی بی حاصل بود و تازه در ان هنگام بود که زمزمه کارت تلفن راه دور و باجه سر کوچه از جانب آقای فرجی عنوان شد. این آگاهی گرچه مهمانها را امیدوار کرد و بر ان شدند که کارت خریداری کنند اما هیح کس چنین کارتی را خریداری نکرد. چرا که با آخرین اخبار روز و شب پیش ، خود را مجاب کردند که خبر خاصی دیگر اتفاق نیفتاده و روز دیگر عازم خواهند شد و یکروز بی خبری را می توانندتحمل کنند. در ان میان هیچ کس نفهمید که مهدی به دستور پدرش سر یک سیم را قطع کرده و هم صاحبخانه را و هم فکر آقای زاهدی بزرگ را راحت کرده
    ‏تمام اجزاء گوسفند ذبح شده به صرف خوراک مهمانها رسیده بود و برای دو روز باقیمانده صورتی مفصل نوشته شده بود که در مقابل یونس گذاشته شد تا خریداری کند. وقتی او به صورت نگاه كرد رنگ از رخسارش برید ر بدنبال یافتدن آقای فرجی اتاق را ترک کرد و از مهدی جويایش شد. مهدی گفت:
    ‏_ مرخصي بابا تمام شده بود و مجبور بود که به بانک برگردد.
    ‏او ناامید داشت فکر می کرد که با این صورت چه کند که آبتین زیرگوشش گفت:
    ‏_ نگران فباش هر دو برای خرید میرويم.
    اين حرف خوشایند ترین حرفی بود که او در أن چند روز شنیده بود و هنگامی که با هم از خانه خارج می شدند ابتین در یک لحظه نگاهش به ‏پنجره باز افتاد و ایدا را در لباس سیاه مقابل پنجره ایستاده دید. او به نشانه ادب سر فرود اورد اما ایدا گویی او را نمی دید و در عالم دیگری سیر می کرد.
    ‏در هنگام خرید ابتین رو به یونس گفت:
    ‏_ با رفتن مهمانها خانه خالی مي شود و جای خالی اقای زاهدی بیشتر نمودار می شود. گمانم می رسد که ایدا هنوز در عالم گیجی بسر می برد و خود را ‏باز نیافته است.
    ‏یونس گفت:
    ‏_ همینطور است و از نیلوفر شنیدم که اعتصاب غذا کرده و جز نوشیدنی چیزی نمی خورد. سر و صدا و ازدحام هم نمی گذارد که استراحت کنند و رنج و درد را مضاعف کرده اند. باید از نیلوفر بخواهم که با نازنین صحبت کند و او را روانه شمال کند. نزدیک مراسم چهلم برشان می گردانم تهران و تا ان وقت انها فرصت کافی خواهند داشت که با این قضیه کنار ایند.
    ‏ظهر و شام به وقت خ.ردن غذا صفی از سائلین در مقابل خانه کشیده می شد و أنها با گفتن خدا روح مرده تان را شاد کند، غذای گرم گرفته و راهی می شدند. آقای فرجی به یونس گفت بود:
    ‏_ هرگز فکر نمی کردم که محله مان انقدر گدا داشته باشد.
    و یونس گفته بود:
    _ اجتماع متحدی هستند که یکدیگر را بی نصیب نمی گذارند.
    مراسم شب هفت که مصادف شده بود با شب جمعه از صبح زود ‏بوی حلوا کوچه را پر کرده بود و سینی های استيل لوزی شکل با حلواهای قالبی به شکل پروانه پر شده و رویشان پودر نارگیل و پسته ‏پاشیده شده بود و سپس در لفافی نایلونی از گزند باد و خاک مصون نگهداشت شدند. میوه ها شسته و مرتب در دیسهای دیگری چیده شده و چندان جعبه شیرینی نیز آماده چیده شدن بودند. دو آشپز که در این چند روز مسئولیت طبخ غذا را عهده در بودند نیز صبح زود از راه رسیده و مرغ ها را در پاتیل مرتب چیده و دیگری زرشک را در سیني بزرگ ریخت و مشغول پاك کردن ان بود.
    ‏وقتی اتوبوس به جای مینی بوس از راه رسید جنب و جوش بیشتر شد و اکثر همسایگان نیز به تعداد مهمانها اضا فه شدند بطوریکه جا برای نشستن کم آمد و مهمانها چند تن از همسایگان بر جای مانده را سوار اتومبیل خود کرده براه افتادند.
    ‏یونس، ایدا و نیلوفر و نازنین را ‏به اتفاق ابتین سوار کرده بود و پشت سر اتوبوس در حرکت بود و در همان حال زمان را برای مطرح کردن عقیده خود مناسب دانست و رو به خواهر گفت:
    ‏_ وقتی مهمانها رفتند من و شما برمی گردیم شمال. انجا هستید تا نزدیک مراسم چهلم بعد با هم برمی گردیم.
    ‏نیلوفر این ایده را پسندید اما نازنین از سر مخالفت فقط سر ‏تکان داد و در مقابل سؤال چرای خواهر گفت:
    ‏_ دیگر قدم به شمال نمی گزارم. آن سفر. آخرین سفر بود و بس!.
    نیلوفر گفت:
    ‏_اما برای حال آیدا خوب است که مدتی دور از خانه باشد.
    نازنین جواب داد:
    ‏_ بالاخره که چی. ما هر دو باید عادت کنیم که دیگر منتظر و چشم به راه آمدن پدرش نباشیم و هر چه زود تر این واقعیت را ‏بپذیریم بهتر است.
    ‏یونس با حرف خواهرش موافق بود و درهمان زمان با سکوت خود و اصرار نورزیدن مهر تایید بر خواسته او گذاشت و متوجه نشد که ابتین صورتش را هاله ای از غم و اندوه گرفت و ناراحتی و بغض خود را با کشیدن اهی نشان داد.
    صحنه شیون و زاری یکبار دیگر بر سر مزار تکرار شد و این بار یونس به سختی توانست ایدا را که غرق در گل و تربت مزار پدر بود از جای بلند کند. مرد قاری با خواندم نوحه نمک بر زخم می پاشید و صدای شیون أنها را به اسمان می برد. وقتی آ یدا در آغوش دایی بيهوش شد و او را به درون جیب انتقال داد‏ند خاله نیلوفر ضمن به هوش أوردن او رو به برادر گفت:
    ‏_ از من می شنوی به حرف نازنین گوش نکن و این دختر بیچاره را ذجات بده. من می دونم که خو اهرم خانه را برای ایدا به ماتمکده تبدیل می کند و تلاش من هم بی ثمر خواهد بود!



    پايان فصل هفتم
    صفحه 153


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #16
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل هشتم
    قسمت 1

    همان شب پس از صرف شام وقتی زمزمه رفتن مهمانها آغاز شد، یونس در کنار اقای زاهدی بزرگ نشست و از او چاره جویی خواست. پیرمرد آن قدر یونس را باتجربه و باتدبیر دیده بود کد وقتی یونس لب از سخن فروبست گفت:
    ‏_ شما هر چه بگویید و هرچه انجام دهید من با شما موافق هستم و مخالفتی ندارم. اگر صلاح را در اين می بینید که أنها را روانه شمال کنید من اعتراضی ندارم.
    ‏یونس ک فهمید آقای زاهدی گمان دارد که آن ها برای همیشه راهی شمال خواهند شد، دست روی دست آقای زاهدی گذاشت و گفت:
    ‏_ منتظور من به طور موقت است. فرصتی که تا تاریخ مراسم چهلم باقيست را می گویم.
    ‏اقای زاهدی لبخند زد و گفت:
    _ چه موقت و چه دائمی. هرطور که شما صلاح بدانید منهم تابع خواهم بود چه میدانم شما تا چه اندازه به آیدا علاقه دار ید و این را بارها و بارها از زبان پسرم شنیدر و میدانم هر کاری که انجار بدهید خیر و صلاح ایدا در أن است.
    ‏با رفتن مهمانها در صبح آن شب اقای زاهدی آخرین فردی بود که پس از بوسیدن صورت عروس و نوه خود به أنها أگاهی داد که أقا یونس من بعد زمام اختیار انها را بدست خواهد گر‏فت و هرچه که می کند و هر چه که می گوید لازم است که أن دو به آن عمل کنند. آن گاه سوار آخرین اتومبیل شد و حرکت کرد و رفت.
    ‏خانه وضعیتي غیرقابل تحمل داشت و مادر مجبور شد غم خود را پنهان کند و به زندگی سر و سامان ببخشد. او و آیدا تنها مانده بودند چرا که نیلوفر برای سر و سامان بخشیدن به زندگی خود روانه خانه اش شده بود و یونس و ابتین نیز مجبور شده بودند در جلسه خصوصی اقای فرجی که در خانه اش برگزار می شد، شرکت کنند.
    ‏مادر ضمن کار به آ یدا هم که از سر بی حوصلگی کمک می کرد نظر داشت و پیش خود فکر می کرد با این خرج سنگین اگر مجبور ‏ شوند خانه را ‏بفروشند کجا باید اقامت کنند؟ او ابتدا کوشید ذهن دخترش ر را با اين کلمات که "خوشبختانه مراسم به خوبی و با آبرومندی به پایان رسید" اماده شنیدن کند و پس از آن با گفت "فقط نمی دانم چقدر مقروض شده ایم و به چه کسی؟" را به ان اضافه کند و در آخر بپرسد "اگر مجبور شویم برای پرداخت قروض خانه را بفروشیم تو ناراحت می شوی؟" به انتظار واكنش أیدا بماند. اما ایدا به سؤال او جواب نداد. شاید صدای بلند جار وبرقی مانع از ‏شنیدن شده بود و مادر مجبور شد دکمه را خاموش کند و در سكوت حاصل شده جمله خود را تکرار کند. آیدا به صورت مادر نگاه کرد و گفت:
    ‏_ دیگه هيچ چیز مهم نیست.
    ‏این جواب احساسی آن جوابی نبود که مادر انتظار شنیدن داشت اما به خود گفت " صبر کن هنوز هیچ چیز معلوم نیست و شاید مجبور به فروش خانه نشویم."
    ‏غروب از راه رسیده بود که هر دو گرسنه و تشنه با تنی خسته مقابل یکدیگر نشستند و گویی برای اولین بار است که یکدیگر را می نگرند، بهم نگاه کردند و هر دو اشك باریدند. نوحه خوانی شان ساعتی ادامه داشت و هنگامی که گرسنکی آزاردهنده بر نها چیره شد مادر گفت:
    ‏_ بايد غذا گرم کنم اما نمیدانم دایی یونس می اید یا شام را با انها خواهد خورد. تلفن هم که خراب است و نمی تواند به ما خبر بدهد.
    ‏ایدا گفت:
    ‏_ من اشتها ندارم.
    ‏که مادر با صدای بلند گریست و گفت:
    ‏_ اگر دست از اعتصاب برنداری همین شبانه می روم سر مزار پدرت و شکایت تو را می کنم.
    تهدید مادر به موقع بود و موجب شد وقتی غذا را بر روی سفره گذاشت ایدا لب به طعام باز کند. سفره هنوز گسترده بود که صدای زنگ خانه به گوش رسید ومادر به آیدا گفت:
    _ دایی ات امد. برو در را باز كن!
    ‏ایدا عادت نداشت که به جای پدر جمله دایی را بشنوه و لحظه ای خیره به مادر نگریست و هنگامی که او برسید:
    ‏_ شنیدی چه گفتم؟
    ‏به خودش امد و به سوی در حرکت کود. در ان لحظه تنها ارزویش این بوذ که با گشودن در، اندام پدر را ببیند که با نایلونی از میوه مقابلش ایستاده است. اما وقتی در را گشود و به جای پدر مهدی را مقابل خود دید آه حسرت کشید، مهدی به محض ورود پیش از آن که داخل اتاق شود نردبان کنار باغچه را برداشت و بر دیوار گذاشت و سیم تلفن را وارسی کرد و سپس رو به ایدا گفت:
    ‏_ کوشی را بردار ببین وصل شده است؟
    ‏ایدا به دنبال فرمان مهدی وارد اتاق شد و یکسر به سوی تلفن رفت و با شنیدن بوق آزاد آن را بر جای نهاد و از پنجره رو به مهدی گفت:
    ‏_ درست شد.
    مهدی از نردبان پایین آمد و ان را بار دیگر کنار باغچه بر دیوار تکیه داد و هنگامی که وارد اتاق شد رو به خاله گفت:
    ‏_ ماموریت انجام شد.
    ‏خاله بدون آن که بداند ماموریت چیست با گفتن "دستت درد نکنه، آ یا شام خورده ای؟"مهدی را دعوت به نشستن کرد و او ضمن کشیدن غذای نیم کرد گفت:
    _ما هم تازه از کار فارغ شدیم. نمیذانید خانه به چه صورتی در امده بود. بند رخت حیاطمان دیگر جا برای پهن کردن ملافه نداشت. حمام و دستئشوی هم شبیه مهمانسراهای میان راه شده بود. فردا صبح هم نوبت خانه همسایه شماست. اما گمان نکنم که تا فردا کاری باقی مانده باشد. از کنار در که می گذشتم صدای شرشر اب و جارو می آمد...
    صحبت مهدی تمام نشده بود که مادر هراسان بلند شد و گفت.
    _ وای خداي من اصلأ یاد خانه همسایه نبودم.
    ‏بعد با عجله چادر بر سر کرد و از اتاق بیرون رفت.
    ‏مهدی ضمن خوردن به ایدا که در گوشه اتاق کز کرده بود نگاه داشت و با گفتن "خودمانیم این آقا ابتین هم مرد باحالی است." نگاه آیدا را به خود معطوف کرد و ادإمه داد:
    ‏_ رفتارش اصلأ به قیافه اش نمی آید. من تازه امشب فهمیدم که ‏او چقدر مهربان و همراه است.
    ‏ایدا خواست بپرسد "چطور؟" که مهدی گفت:
    ‏_ آقای الوندی مخالف پرداخت قروض از راه فروش خانه است و... سکوت مهدی که داشت نوشیدنی لیوان را می نوشید کنجکاوی ‏ایدا را برانگیخت و پرسيد:
    _ خب بعد؟
    ‏که مهدی سر تکان داد و گفت:
    ‏_ من تا همین جایش را شنيدم و مامور شدم که بیايم و سیم تلفن را وصل کنم. اما راستشو بگم از خودم بدم اومده که به اون لقب های ناشایست دادم و این دور از اخلاق جوانمردیه! راستی آیدا اين درسته که تو خاله می خواین برگردین شمال؟
    ‏ایدا که این موضوع برایش تازگی داشت پرسید "چطور مگه؟"
    مهدی دست ازخوردن کشید و گفت:
    ‏_ دایی یونس داشت نظر پدرم را می پرسید که من شنیدم. پدرم هم مخالف نبود و نظر منهم اینه که چند وقتی برید سفر برای هر دوتون بهتره. اینجا که کاری ندارین. اما اون جا می تونی با رعد سرت رو گرم کنی و از دایی خراطی یاد بگیری !
    ‏آیدا متعجب پرسید:
    _ خراطی؟
    ‏مهدی نیز متعجب به او نگریست و پرسید:
    _ مگر نمی دانی دایی یونس خراطی می کنه؟ا
    ‏ایدا به نشانه ندانستن سر تکان داد و مهدی با خنده گفت:
    ‏_ حتمی هم نمی دانی که آقا الوندی و دایی یونس کارگاه دارند؟
    ایدا باز هم سر تکان داد و مهدی این بار با صدا خندید و گفت:
    ‏_ پس اگر بگویم که اقا الوندی پیکره تراش است و دایی یونس ‏شاگرد او حساب می شرد چی؟
    ایدا گفت:
    ‏_ باور نمی کنم.
    ‏مهدی که دانست ایدا براستی از همه چیز بی خبر است باشتاب سر سفره را جمع كرد و مقابل آيدا نشست و گفت:
    _ دختر خاله عزيز،من همه چيز را در مورد دايي يونس به تو مي گويم اما قول بده كه به كسي چيزي نگي . باشه؟
    آيدا سر فرود آورد و مهدي گفت:
    _ مادر هم خيلي چيزها را نميداند.من به دايي يونس قول داده ام رازدار باشم. اما چون ميدانم تو هم دختر رازداري هستي برایت می گویم که دایی یونس از وقتی رفت به شمال کار خراطی را شروع کرد و کم کم به ان علاقمند شد. همین اقا الوندی وادارش کرد که این حرفه را یاد بگیرد. او کلاس خط و نقاشی هم دارد و روی چوب خط می نویسد ، نقاشی می کند. سال گذشته که ما در شمال بو.دیم من این موضوع را فهمیدم ودایی مرا با خودش به کارگاه برد و طرز استفاده از وسایل را نشانم داد. ایدا دایی یونس یک هنرمند تمام عیاره و یقین دارم که اگر مدتی در شمال زندگی کنی خودت همه چیز را می فهمی و اگر از دایی درخواست کنی به تو هم نشان خواهد داد.
    ‏با صدای باز و بسته شدن در حیاط مهدی بلند شد و ضمن برداشتن ظرف غذایش گفت:
    ‏_ فراموشی نکن قول دادی که رازدار باشی !
    ‏ایدا هم دیگر محتویات سفره را جمع کرد ، هنگامی که مادر وارد شد مهدی خود را آماده رفتن نشان داد و به پرسش خاله که پرسيد:
    _ شب را دایی یونس کجا صبح می کند
    گفت:
    _ به گمانم خانه ما.
    ‏و بعد خداحاففلی کرد و رفت. مادر چادر از سر برداشت و ضمن اوبختن به جارختی گفت:
    _ اشرف خانم و دخترانش مرا شرمنده کردند و خودشان خانه و حیاط را تمیز کرده بودند. فائزه و فائقه به تو سلام رساندند و قرار است فردا صبح برای دیدنت بیايند. صلاح می دانی که زنگ بزنم یونس و دوستش برای خواب بیايند اینجا؟
    ‏آیدا نگاهش کرد و پرسید:
    _ می ترسید؟
    ‏مادر نگاه متعجبش را به دخترش دوخت و پرسید:
    _ ترس؟ از چی باید بترسم! راستش نگرانم و ئلم می خواهد هر چه زودتر بفهمم که چقدر قرض بالا آمده و چه باید بکشیم!
    ‏آ یدا گفت:
    ‏_ مهدی می گفت که آقا أبتین از دایی خواسته کهپرای پرداخت ‏قروض از فروختن خانه منصرف شود.
    ‏مادر که قلبأ از شنیدن این خبر خوشحال شده بود پرسید:
    _ پس از کجا باید بدهی ها پرداخت شود؟
    ‏ایدا به نشانه بی اطلاعی شانه بالا اند اخت و شادی موقتی را از مادر گرفت. با به صدا در آمدن زنگ تلفن مادر باشتاب گوشی را برداشت و با شنیدن صدای برادر گفت:
    ‏_ خسته نباشی داداش!
    ‏لختی سکوت برقرار شد و مادر با گفتن "باشه هر چه صلاح است انجام بده." باز هم به گوش ایستاد و در آخر با گفت "پس صبح می بینمت به همگی سلام برسان" تماس را قطع کرد و رو به ایدا گفت:
    _ دادا شم صلاح شدید که با دوستش شب را اینجا صبح کند و فردا پیش از رفتنشان برای خداحافظی می آيند.
    ‏ایدا با خود اندیشید "آیا از بردن انها پشیمان شده و یا اين که دیگر صلاح نمی بیند که ما به شمال سفر کنیم." بدون ان که بداند علت دلگیریش از چیست گوشه اتاق چمبک زد و نشست. مادر هم با ‏احساسی مشابه او آه کشید و با خود گفت:
    ‏_ همه به سر زندگی خود برگشتند و ما را تنها گذاشتند!
    ‏اولین شب تنهایی با درخشش کامل ماه در آسمان بی ابر اغاز شد. اما در دل مادر و دختر طوفانی سخت وزیدن اغاز کرده بود که درهم شکسته شدن شجاعتشان را به گوش دل می شنیدند و برای احتراز از فروريختن اندامشنان خود را سخت میان دو دست و پا گرفته بودند. مادر به بسترهای گسترده شده اشاره کرد و پرسید:
    _ نمی خوابی؟
    ‏أیدا سر تکان داد و اهسته زمزمه کرد:
    _ شما بخوابید!
    ‏مادر هم سر تکان داد و با گفتن "احساس گرسنگی می کنم و خوابم نمی برد" به عقربه ساعت که یک و نیم شب را نشان میداد نگاه کرد. ایدا پرسید:
    ‏_می خو اهید برایتان غذا بیاورم؟
    مادر باز هم سر تکان دا‏د و گفت:
    ‏_ نه ! امشب شب عجیبی است و فکر می کنم که هرگز صبح نخواهد شد.
    ‏آیدا پرسید:
    ‏_ مادر آیا راست است که روح تا چهل روز در روی زمین است و ‏بعد به اسمان عروج می کند؟
    مادر گفت:
    _ نمی دانم اما بگمانم راست باشد!
    یدا گفت:
    ‏_ پس اگر اینطور است روح پدر حالا همین جاست شاید هم در همین اتاق و کنار ما نشسته باشد. شما حضور او را حس نمی کنید؟
    ‏مادر بی اختیار خودش را بیشتر جمع کرد و با گفتن "گر باشد من دیگر غمی نخواهم داشت" با نگاهی کنجکاو اطراف اتاق را کاوید و با گفتن "نباید تسلیم ترس شويم" بدون آن که برخیزد به بدن خود حرکت داد. صدای پارس سگی از دور شنیده شد و همزمان با آن چیزی بروی زمین حیاط افتاد و هر دو زن ناخوداکاه با هم جیغ کشیدند. ایدا پرسید:
    _ جی بود؟
    ‏و مادر با گفتن بسم ا... بلند شد تا بفهمد که عامل صدا چه بوده است. آیدا حرکت مادر را دید و خود او هم بپاخاست و در حالیکه دست او را می گرفت پرسید:
    ‏_ در خانه را قفل کردید؟
    ‏مادر سر فرود أورد و با گفتن"صدای در نبود، چیزی افتاد توی حیاط" پنجره را کاملأ گشود و به حیاط نگاه کرد. نور مهتاب کاملأ حیاط را روشن کرده بود و آنها جز نردبان که به دیوار بصورت خوابیده تکیه داده شده بود چیزی ندیدند. مادر پنجره را بست و به سوی آشپزخانه به راه افتاد کمی اب در کتری ریخت و آن را روی اجاق گاز گذاشت تا برای خودشان چای درست کند. بعد در يخچال را گشود و دیس باقیمانده از حلوا را درآورد و به آیدا گفت:
    ‏_سفره نان را بیاور.
    خودش زود تر از او به اتاق وارد شد. اولین لقمه نان و حلوا را آنها در آن شب چشیدند و ایدا گفت:
    ‏_ اشرف خانم حلوای خرشمزه ای پخته بود.
    ‏مادر تایید کرد و با کگفتن "دستش درد نکند انشاءا... در شادی شان جبران می کنم" لقمه خود را فرو داد. با جوش امدن اب کتری مادر چای دم کرد و پیش از ان که چای دم بکشد دو استکان را پر از جای یکرنگ کرد و پیش پای آ یدا بر زمین گذاشت و گفت:
    ‏_ میدونی خاله ات وقتی داشتیم از سر خاک برمی گشتیم بیخ گوشم چی زمزمه کرد؟ او در آن حال و هوا به فکر زن دادن يونس بر امده برد و از من می پرسید که فائقه بزرگتر است یا فائزه. وقتی گفتم فائقه گفت چه خوب. بنظرم فائقه زیبا تر از خواهوش هم هست ! خدا کند چشم یونس را بگیرد و او را از حال و هوای ان دخترك بیرون بکشد. موقع شام هم دیدم که یونس را کنار حیاط گیر آورده و با او پچ پچ می کرد. بگمانم امشب را هم به خمین خاطر نگذاشت یونس پیش ما بیاید و قصد دارد ذهن او را به طرف فائقه بکشاند.
    ‏ایدا با قاطعیت گفت:
    ‏_ موفق نمی شود. دایی چند سال است که به انتظار جواب (نجوا) نشسته و به جز او به کس دیگری فکر نمی کند.
    ‏مادر گفت:
    ‏_ اما دایی ات عوض شده و ان مرد عاشق گذشته نیست. او که در مقابل اسم نجوا از خود بی خود می شد جهبه گيري می کرد امسال دیگر ان حساسیت را نداشت و گمان کنم که دارد او را فراعموش می کند. حق هم دارد چون دیگر دارد پیر می شود و سن ازدواجش می گزرد! فائقه هم دختر خوبی است و از خيلی جهات بر نجوا برتری دارد!
    ‏آیدا با خود اندیشید اگر دایی یونس چنین کند چه بسا ممکن است نظر آبتین را هم تغییر دهد و فائزه را به او پیشنهاد کند. دو خواهر برای دو دوست! بی اختیار دلش برای نجوا سوخت و او را شسکت خورده وفراموش شده به حساب اورد و زیر لبی گغت:
    ‏_بیچاره نجوا!
    ‏مادر که ذراز کشیده بود و دستش را چون ستونی زیر سر گذاشته بود با بر هم گذاشتن چشمش به خواب رفت و متوجه گفته ایدا نشد. آیدا هم کنار مادر دراز کشید و از یک پتو برای گرم شدن خودشان استفاده کرد و او هنگامی که دیده بر هم می گذاشت خود را شکست خورده و فراموش شده به حساب أورد اما پیش از آن که بغض در گلویش بنشیند خواب او را در ربوده بود.
    ‏در ساعت نه صبح بود كه هر دو از صدای زنگ خانه دیده باز کردند و مادر بی اختیار گفت:
    ‏_بلند شو در را باز کن باز هم پدرت فر اموش کرده کلید با خود ‏ببر..
    ‏ایدا هم با این تصور خواب الود در خانه را گشود و بدون آن که ببیندچه کسی در بیرون در است راه اتاق را در پیش گرفت اما وقتی صدای دایی یونس را شنید که پرسید:
    ‏_ آیدا چیزی شده؟
    ‏تکان سختی خورد و به سوي صدا برگشت و با دیدن دایی و به دنبالش ابتین با شتاب به سوی اتاق دوید و مادر را از ورود انها أگاه کرد. آبتین در حیاط ایستاد و یونس وارد اتاق شد و با دیدن بستر از

    پايان صفحه 165


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #17
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل هشتم
    قسمت 2
    خواهر پرسید:
    _ هنوز خوا بید؟
    خواهر گفت:
    _ نزدیک صبح بود که هر دو خوابیدیم.
    ‏و بعد با عجله بسترها را جمع کرد و رو به برادر گفت: _ اقا أبتین را تعارف کن داخل شود.
    ‏با داخل شدن ابتین به اتاق لب به عذر خواهی باز کرد و مادر گفت:
    ‏_ عذر خواهی لازم نیست. من و آیدا نمی بایست تا این وقت می خوابیدیم.
    ‏آیدا کتری را روی گاز گذاشت و خود را مرتب کرد .ی هنگامیکه داخل اتاق شد سلام . صبح بخیرش رنگ و لعاب شرمندگی داشت. دایی به شوخی پرسید:
    ‏_ همیشه بدون آن که بپرسی پشت در کیه ان را باز می کنی؟
    آ یدا سر بزیر انداخت و گفت:
    ‏_ من و مامان گمان داشتیم که پدر برای خرید نان رفته و فراموش کرده کلید همراه خود ببرد. به همین خاطر من فقط در را باز كردم تا بتوانم مجدد بخوابم.
    دایی با همان لحن گفت:
    ‏_ اما من مثل خروس بی محل سر رسیدم و خواب را بر هر دوی شما حرام كردم.
    ‏مادر که با ورودش به اتاق اخر صحبت های برادر را شنید گفت:
    ‏_ هنوز زود است که ما به فقدان زاهدی عادت کنیم و خوب شد ‏که تو به موقع بیدارمان کردی. صبحانه که نخورده اید؟
    یونس گفت:
    ‏_ تو هنوز خواب الودی خواهر و بهتر است ما برویم و شما دو نفر ‏خواب نیمه تمام را تماد کنید.
    خواهر رنجیده پرسید:
    ‏_ مگر چه گفتم که تو...
    ‏یونس حرف او را قطع کرد و گفنت:
    _ به ساعت نگاه کن!
    ‏خواهر با نگاه كردن به ساعت اه کشید و متعجب گفت: _ نه و نیم صبح است!
    ‏ان گاه با احساس خستگی روبروی برادر نشست و پرسید:
    ‏_ نتيجه چه شد؟
    ‏یونس که منظور خواهر را درک کرده بود گفت:
    _همه چیز روبراه است و جای نگرانی نیست.
    ‏مادر با گمان این که یونس در مقابل اقا ابتین نمی خواهد در مورد مخارج صحبت کند، گفت:
    ‏_ آقا أبتین در این مدت أن قدر به ما لطف داشته اند که من خودم شرمنده محبتشان هستم اما از طرفی هم دیگر به اقا ابتین حس بیگانگی ندارم و ایشان را عضوی از خانواده خودمان می دانم پس بدون رودربایستی بگو که میان تو و فرجی چه گذشته و من و ایدا چه باید بکنيم.
    ‏آبتین که با حرفهای نازنین در دلش أثشي افروخته شده بود لب به تشکر گشود و سکوت کرد تا یونس ماحصل گفتگو را تعریف کند.
    ‏اما آن چه او تعریف کرد شرح تمام گفتگو نود و تنها چیزی که به گفته قبل خود افزود اين بود که "مخارج آن قدر زیاد نشد که مجبور به فروش خانه شوی و مقدار قرض را هم خودم کم کم به صاحبش می پردازم" ‏خواهر ان قدر خوشحال شد که فرإموش کرد بپرسد پس چه کسی مخارج را تقبل کرده و به چه کسی بدهکار شده اند. فقط به گفتن الهی شکر اکتفا کرد و برای اوردن چای اتاق را ترک کرد. یونس از آیدا پرسید:
    ‏_ دوست داری که با هم برگردیم؟
    ایدا گفت:
    ‏_ نمی دونم. حس می کنم که نباید خانه را ترک کنم چون روح پدر اینجاست و نباید دیگر تنها بماند!
    ‏بار دیگر که صدای زنگ در برخاست ایدا برای گشودن در رفت. آبتین رو به یونس پرسید:
    _ به نظر تو حال آیدا عادی است؟ تو فکر نمی کنی که او بیمار است؟
    یونس سر تکان داد به نشانه "نه" و با گفتن "بهتره اونها رو همراه ببریم" تردیدش را بروز داد. با ورود دو خو اهر، دو دوست به احترام بپا خاستند و سلام و احوا لپرسی میانشان رسمی و خشک نبود و آ یدا متوجه شد که دو مرد از این ملاقات مشعوف شده اند. پس او نیز به بهانه چای اتاق را ترک کرد و در آشپزخانه به مادر پیوست و خيلی زود نتیجه داوری خود را اعلان کرد. مادر از این که دید دخترش با وی هم عقیده است لب به تبسم گشود و گفت:
    ‏_ بهتر است کمی به آنها مجال بدهيم تا با یکدیگر صحبت کنند. خدا را چه دیدی شاید فائزه هم مورد قبول أبتین قرار بگیرد. ای کاش پدرت با صراحت این مرد را جواب نکرده بود و راهی برای تجدید نظر باز گذاشته بود اما حیف که مجبوریم به گفته اش عمل کنیم و این مرد خوب را از دست بدهيم.
    ‏کلام قاطع مادر چنان بود که آ یدا گمان برد صدای پدرش را می شنود که می گوید "اگر ایدا پیردختر هم بشود حاضر نیستم او را به مردی کوهی شوهر بدهم"
    ‏مادر سينی چای را برداشت و رو به آیدا گفت:
    ‏_ دلم گواهی می دهد که دیدار دایی ات به ماه نمی کشد و زودتر از ان برمی گردد. فقط باید دید که تنها می آید یا این که آبتین را همراه خود می آو.د.
    ‏مادر از اشپزخانه خارج شد و آیدا با خود زمزمه کرد " من هم می توانم مانند نجوا تحمل کنم." اما وقتی قدم به اتاق گذاشت و به چهره انها نگریست با خود فکر كرد که خيلی سخت خواهد بود دیدن رقیب و از کنار ان اسان گذشتن.
    ‏با ورود انها سکوت بر اتاق حکم شده بود و اين مادر بود که باز ‏ هم لب به تشکر و عذرخواهی از زحمات انها گشوده بود و زیرکانه صحبت را به شمال و ویلای یونس و آبتیدن کشاند و از انها برای، جبران زحماتشان دعوت کرد چند روز باقیمانده از تعطیلات را با آنها عمسفر شمال شوند. نگاه شاد دو خواهر به یکدیگر نازنین را خوشحال کرد و بر دعوت خود مصرانه اصرار ورزید بگونه ای که فائقه گفت:
    ‏_ما حرفی نداریم فقط مادر باید اجازه بدهد.
    نازنين بدون آن كه از برادر خود نظر خواهي كند از جا بلند شد و گفت:
    _ تا شما چاييتان را بنوشيد من مي روم و اشرف خانم را راضي مي كنم.
    نگاه آبتين و يونس چنان در هم گره خورد كه گويي با يكديگر موافق بودند كه بد مخمصه اي گرفتار شده اند . يونس با خوشرويي گفت:
    _ گمان کنم به خانمها خوش بگذرد و بدون بودن مزاحم، اوقات ‏خوشی را با هم بگذرانید.
    آیدا بی اختیار پرسید:
    ‏_ یعنی ما در ویلا تنها خواهیم بود؟
    دایی سر فرود اورد و گفت:
    ‏_ بخاطر این چند روز هم من و هم ابتین کلی از کار عقب مانده ایم که باید جبران کنیم. اما جای نگرانی نیست گرگی از شما محافظت می کند. البته اگر از رفتن برق و باد و باران و بی تلفنی نترسید، هیچ جايی برای نگرانی نیست.
    فائزه كه احساس ناامني را از همان لحظه احساس كرده بود متعجب پرسيد:
    _ تلفن؟ تلفن هم نداريد؟
    يونس گفن:
    _ همه چيز جز تلفن!
    خنده اش گرچه اميد ضعيفي به دل دختران همسايه تاباند اما آن قدر نبود كه اطمينانشان را جلب كند چون فائزه با شتاب بلند شد و عذرخواهی کرد و از اتاق خارج شد و به دنبالش فائقه نیز روان شد تا پیش از ان که مادر موافقتش را اعلام کند رأی او را تغيير بدهند. با خروج آن دو یونس رو به آیدا کرد و خود را متعجب نشان داد و پرسيد:
    _ چه شد كجا رفتند؟
    ‏أیدا گفت:
    ‏_برای ترساندن انها خوب راهی انتخاب کردید!
    ابتین گفت:
    ‏_ تازه از زوزه شغال فاکتور گرفته وگر‏نه...
    ‏أیدا خود را در جبهه دختران نشان داد و با لحنی ناراضی گفت:
    _ آنها پیشقدم نبودند و اصرار مادر وادارشان كرد قبول کنند.
    بعد رو به دایی کرد و به تمسخر گفنت:
    ‏_ زمان مناسبی بود برای شناخت که متأسفانه از دست دادید.
    دایی متعجب پرسید:
    ‏_ شناخت؟ شناخت کی؟
    ‏که آیدا تبسم کرده گفت:
    _ خود بهتر می دانید.
    ‏سپس از جا بلند شد و اتاق را ترک کرد. یونس رو به ابتین کرد و گفت:
    ‏_ گمانم می رسد این دختر دیوانه هم شده. منظورش از شناخت چی بود؟
    ‏ابتین که اثار خشم و رنجش را در سیمای آیدا دیده بود، گفت:
    _ من فکر می کنم که خواهر شما نقشه ای در سر دارد و دعوت ‏کردن از انها بی علت نبود.
    ‏یوس کمی به فکر فرو رفت و بعد مستقیم به آبتین نگريست و گفت:
    ‏_موافقی همین حالا حرکت کنیم؟
    ‏ابتین در داد. پاسخ تعلل کرد و هنگامی که یونس پرسید:
    _بریم؟!
    ‏او از جا بلند شد و پرسید:
    _بدون خداحافظی؟
    ‏یونس کلام او را بی جواب گذاشت و به اتاق دیگر رفت که ایدا در گنج آن نشسته و زانو در بغل گرفته بود. دایی با دیدن او قدم سست كرد و دلش برای أیدا سوخت و با لحنی غمخوار گفت:
    ‏_أایی جان کاش عقل متاعی خریدنی بود و در بازار عرضه می شد که اگر اینطور بود کیلو کیلو برای مادرت می خریدم که در این شرایط نامناسب فکرش درست كار کند. من و ابتین راهی هستیم و باید حرکت کنیم. از قول من به مادرت بگو من خودم هر وقت صلاح دانستم مهمان دعوت می کنم. شما که عقیده مرا در مورد مهمان ناخوانده می دانید! با وجود این تو و مادرت هر وقت اراده کردید در برج برویتان باز است.
    ‏قبل از رفتن مي خواهم نصیحتی به تو بکنم، اجازه نده که غم و غصه تو را از پای دراورد. درجه ایمانت را ارتقاء بده و به خود بباوران که مرگ آغاز زندگی جاودان است و راهی ست که خمه از آن عبور می کنیم بعضی با گامهای آهسته و بعضی با شتاب. به جای اینکه در کنج اتاق بنشینی و زانوی غم بغل کنی بلند شوو برای فردا و ‏روزهای اتی زندگی ات برنامه ریزی کن.
    ****
    ‏مادر غمگین و گرفته تر از پیش قدم به خانه گذاشت و نگاهی سطحی به پیرامون حیاط انداخت و در دل به خود گفت "چه غریب و بی صاحب شده!" با ووردش به اتاق و خالی بودن اتاق بانگ زد:
    ‏_ ایدا؟ ایدا؟ کجایی؟
    صدای ایدا از اشپزخانه آمد که گفت:
    _ من اینجام.
    ‏مادر چادر از سر برداشت و به دنبال یافتن دخترش راهی ‏اشپزخانه شد و چرن او را تنها دید پرسید:
    _ پس ئایی ات کجا ست؟
    ‏آیدا نگاه رنجیده اش را به مادر دوخت و گفت:
    _ از دست کار های شما فرار کرد و رفت.
    ‏مادر متعجب پرسید:
    ‏_ یعنی جی؟
    ‏ایدا به تمسخر گفت:
    ‏- یعنی این که قبل از این که شما بر ایش دام پهن کنید صید ‏فرار کرد و تور شما خالی ماند.
    ‏مادر که از کنایه ایدا خشمگین شده بود فریاد کشید:
    _ درست حرف بزن ببینم چی شده. کجا رفت؟
    ‏آیدا حرف دایي را بازگو کرد و در آخر افزود:
    ‏_ شما که به خلق و خوی دایی آگاه هستید چرا بدون اجازه مهمان دعوت کردید؟
    ‏مادر روی زمین نشست و با لحنی مغموم گفت:
    _ گمانم رسید که یونس و فائقه...
    ‏ایدا صحبت مادر را قطع کرد و گفت:
    ‏_ من هم همین تصور را داشتم اما هر دو اشتباه کردیمو دایی هنوز به نجوا وفادار است!
    ‏مادر گفت:
    ‏_ تا پیش از فوت پدرت من مخالف عقیده ‏مردم کوه بودم اما با مرگ پدرت من هم یقین کردم که این دختر نحس و شوم است و ‏بهتر است یونس از او چشم بپوشد.
    ‏بعد پرسيد:
    _ چرا صبر نکرد من برگردم و بعد راهی شوند.
    ایدا لبخند زد و گفت:
    ‏_ کاش می بودی و می دیدی که چطوری ساک لباسهایشان را جمع کردند و رفتند. مثل این بود که امده اند دزدی و تا صاحبخانه از در وارد نشده می خواستند فرار کنند. اما من یقین دارم که برمی گردند.
    ‏مادر باز هم متحیر نگاهش کرد وپرسید:
    ‏_ برمی گردند؟ا چرا باید فرار کنند و چرا باید برگردند؟
    ‏ایدا به دسته کلیدی که در دست داشت اشاره کرد و گفت:
    ‏_ سوئیچ اتومبیل و کلید برج را جا گذاشته اند و بدون وسیله که نمی توانند بروند.
    ‏مادر خندید و از روی زمین بلند شد و گفت:
    ‏_ حق با توست. پس تا ان ها بر گردند من و تو هم باید اماده ‏رفتن شویم.
    ‏این بار چشمان ایدا بود که متحیر به مادر نگریست و پرسید:
    _ راهی شويم؟ یعنی با انها برگردیم برج؟
    ‏مادر سر فرود آورد و گفت:
    ‏_ بله می رویم و به وقت رسیدن چهل پدرت برمی گردیم. من طاقت ماندن در این خانه را ندارم. حالا که راهی هستند من و تو هم با انها می رویم.
    ‏ایدا هنوز لب باز نکرده بود که صدای زنک در خانه بگوششان رسید و مادر با عجله گفت:
    ‏_ من در را باز هی کنم و تو هم زود چند دست لباس برای من و خودت بردار و أماده شو.
    ‏وقتی نازنین در را باز کرد و برادر و دوستش را در پشت در دید با خنده پرسید:
    ‏_ می خواستی ما را قال بگذاری و خودت راهی شوی؟ أن هم بدون خداحافظی؟
    دو مرد خجل و سرافکنده قدم به درون خانه گذاشتند و یونس گفت:
    ‏_ اگر نمی زفتیم مجبور می شدیم که به جای دنبال کردن برنامه خود طرح و نقشه شما را دنبال کنیم.
    ‏آبتین گفت:
    ‏_ اما من به شما عذرخواهی بدهکارم و براستی دلم نمی خواست بدون خداحافظی و عذر زحمات شما را ترک کنم.
    ‏نازنین گفت:
    ‏_ جریمه هر دوی شما این است که صبر کنید تا من و ایدا اماده شویم.
    ‏و بعد رو به برادر گفت:
    ‏_ در و دیوار این خانه دارد مرا می خورد و نمی توانم جای خالی زاهدی را تحمل کنم.
    ‏برادر به جای حرف به ابتین نگریست و سپس سد فرود آورد و با این عمل نشان داد که با وی موافق است.
    ‏زمانی که نازنین و زاهدی تازه اين خانه را خریده بودند، او به هنگام عصر با شوق و حرارت صحن حیاط را می شست و باغچه های کوچک را ابیاری می کرد و سپس قالیچه روی تخت چوبی پهن می كرد و با گذاشتن دو متکا برای نشستن همسرش پشتی درست می کرد و هندوانه سرخ و زبر و شیرين را در کاسه بلور اماده می کرد و چون صدای کلید انداختن به در را می شنید، دستی به موهایش می کشید و با لبخند به استقبال می رفت.
    ‏حال صحن حیاط شسته و باغچه ها سیر اب بودند اما صاهب خانه دیگر قدم به صحن نمی گذاشت و او برای استقبال و خوشامدگویی به همسر نمی رفت.
    ‏آیدا كه با شتاب مشغول جمع اوری لباسهایشان بود هرگز فکر نمی کرد که مادر تاب ماندن نیاورد و بخواهد از خانه ای که آن قدر دوستش داشت فرار کند. او که زندگي آرام و بی تشویشی را سپری کرده بود و به پدر و مادر اجازه داده بود که در بیشتر اوقات به جای او فکر کنند و تصمیم بگیرند حال با این ایده مادر مخالف بود و دلش می خواست در سکوت و خلوت خانه بنشیند و به روزهای خوب و خوش گذشته فک کند. به روزهایی که فکرش تنها پیرامون کتاب و حفظ دروس و پس دادن به دبیر گذشته بود و جز خواندن و نمره خوب كرفتن مشغولیات ذهنی دیگری نداشت. دختری بود ارام اما نه خجالتی و کمرو.
    ‏هرگز ذر مقابل کمبود لب به اعتراض نگشوده بود چرا که می دانست اگر وضع مالی پدر اجازه دهد چیزی از او دریغ نخواهد شد. بعلت فقدان برادر و خواهر و نداشتن انگیزه. ان چه را که دوستانش به اسم چشم و هم چشمی از آن نام می بردند و سعی داشتند سهمی بیشتر و یا در حد مساوی از امکانات خانه و درامد والدین سود بجويند او از این مسائل بدور بود. سه دست لباس مهمانی داشت که لزومی نمی دید در مورد پوشیدن أنها به وقت مهمانی فکر کند و تصمیم بگیرد که چه باید بپوشد. سادگی و آراستگی پیرایه اش گاه موجب بحث میان خاله و مادرش می شد و این خاله بود که به مادرش ایراد می گرفت و از او می خواست که برای ایدا لباسی تازه تهیه کند.
    ‏آیدا شوق رخت و لباس نو نداشت و شاید قناعت و راضی بودن او موجب شده بود که مادر کمتر به ظاهر دختر خود توجه کند و در مقابل اعتراض خواهر با گفتن"ایدا دختر قانعی است و از افراط و تفریط خوشش نمی اید" اعتراض او را رد كرده بود.
    ‏او با (فکر) نه بیگانه اما دمخور و دمساز هم نبود و عقیده داشت که نیم بیشتری از مردم دوست دارند که جریان زندکی انها را همراه خود ببرد و در وقت ناچاري تصمیمی انی گرفته و به أن عمل کنند. دفتر ذهنشی را با دسته بندی کردن بد و خوب پر کرده و سپس در ‏زندگی بکار گرفته بود. اما در وقت ضرورت برای رد یا انتخاب همسر، تازه متوجه شد که پدر او را هنوز کودکی نابالغ و بی تجربه می پندارد و بدون نظرسنجی از وی و بدون آوردن دلیل قانع کننده او را طرد و از خانه رانده اند.
    ‏از همان زمان فكر، بستر خود را در ذهن ایدا گسترد و موجود منفور مشغولیت ذهنش شد و میان تشخیص خوب و بد حیران شد. چرا که آن مرد فاقد فاکتور بد بود و هر ان چه دایی از صفات وی برشمرده بود جزء محسنات و فاکتور های مثبت او بود. حال با این وجود او هنوز مردی فاقد صلاحیت خوانده می شد. وقتی جسارت یافت و از مادر پرسید او نیز بدون تفکر و اوردن دلیل به استناد مخالفت همسر به او گفته بود وقتی پدرت می گوید (نه) باید بپذیری و بدنبال دلیل نباشی. حال پدر رفته بود و دلایل خود را هم با خود
    ‏برده بود.
    ‏مادر با شتاب وارد شد و به ایدا بانگ زد:
    _ عجله کن دایی ات منتظر ایستاده!
    ایدا ساکش را برداشت و نگاهی به اتاق انداخت و پشت سر مادر خارج شد .
    پايان فصل هشتم
    صفحه 178


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #18
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل نهم
    قسمت 1
    ایدا بعد از این که مادر حرف خود را‏ به مر‏سی نشاند دچار دلهره شد. اما لبخند به موقع او با یادش آورد که تنها نیست و در موقع لزوم او خود چاره کار را خوا هد یافت.
    ‏وقتی در کنار هم در اتومبیل نشستند داديي برای جبران زمان از دست رفته با سرعت طول خیابان را پیمود و أنآن را نگران کرد. مادر بدون درنگ با گفتن "عجله نکن یواش!" برادر وادار نمود که آهسته حرکت کند و آبتین بگوید:
    ‏_ اکر حوصله رانندگی نداری بگذار من برانم.
    ‏یونس به او نگریست و به جای جواب پيچ رادیو را باز کرد و کمی صدای آن را بلند نمود. أیدا احساس گرسنگی می کرد و خمیازه های پیاپی خواب ألودگی اش را هم بروز می داد. مادر کنار گوش ایدا زمزمه کرد:
    ‏_ گرسنه ای؟
    ‏ایدا به عنوان "بله" سر فرود آورد و مادر با گفتن "ای کاش نان و پنیری با خود اورده بودیم"، گرسنکی خود را هم نشان داد. گوش های آبتین گویی نجواهای انها را شنیده بود چون بعد از کلام مادر او رو به یونس کرد و پرسید:
    ‏_ گرسنه نیستی؟
    ‏یونس یرسید:
    ‏_ مگه ساعت چنده؟
    ‏آبتین گفت:
    ‏_ دو ساعتی از ظهر گذشته !
    ‏یونس در مقابل اولین رستورانی که رسید نگه داشت و بدون ان که نظر دیگران را بپرسد خود پیاده شد و به سوی رستوران حرکت کرد. آبتین نگاهی به خانم ما کرد و با گفتن "لطفا پیاده شوید"از آنها دعوت کرد. آ یدا از حرکت دایی و بی تفاوتی او رنجیده خاطر شده بود رو به مادر گفت:
    ‏_ برای امدن عجله کردید!
    ‏مادر که منظور او را درک كر‏ده بود هنگام پیاده شدن گفت:
    _چاره نداشتم.
    ‏یونس قبل از قدم گذاشتن به رستوران پیراهن مشکی خود را مرتب کرد و دستی به یقه آن کشید و سپس رو به ابتین که چند قدمی با او فاصله داشت کرد و گفت:
    ‏_ وضع پولی ات چطوره؟
    ابتیدز خندید و گفت:
    _ نگران مباش برو تو!
    ‏رستوران نسبتأ خلوت بود و هنگامی که همگی گرد میز ‏نشستند. کارگر رستوران پیش امد و با گفتن خوش امدید منوی غذا را روی میز گذاشت و رفت. ابتین منو را مقابل مادر گذاشت و او را به سوی ایدا پیش راند و گفت:
    ‏_ تو هر جی بخوری منهم می خورم.
    ‏ایدا نگاهی سطحی به منوي غذاها کرد و سپس ان را بست و به سوی دایی گرفت و با گفتن برای منهم فرقی نمی کند، انتخاب غذا را به او محول کرد.
    ‏باران نم نم شروع به بارش كرده بود و یونس با توجه به اسمان ‏بأرانی گفت:
    _ باید زودتر حرکت کنیم.
    ‏و با این حرف خود غذا سفارش داد و سپس از پشت میز بلند شد و به سوی دستشویی حرکت کرد. نازنین به راه او نظر داشت و بدون 1ا‏ن که متوجه حضور ابتین باشد گفت:
    ‏_ حق با تو بود ما نمی بایست می امدیم. یونس از اینکه ما...
    ‏نگاه مادر که به ابتین افتاد دنباله حرف خود را فرو خورد و سکوت کرد. ابتین که احساس کرد حضورش مانع از گفتگوی مادر و دختر است بلند شد و او هم با عذرخواهی آنها را تنها گذاشت. کمی بعد مادر باز هم به سخن امد و پرسید:
    _ باراني آورده اي؟
    ‏ایدا سر فرود اورد به نشانه "بله"، اما از جواب خود نا اطمینان بود. غذا روی میز چیده شد و با امدن دو مرد که هر دو لبخند بر لب داشتند گویی کسی که پیش می امد و در چهره اش آثار رضایت کامل دیده می شد همان یونس عصبی و ناراضي دقایق پیش نبود.
    ‏آنها هنگامی که مجددأ پشت میز نشستند یونس گفت:
    ‏_ از رنگ و بویش مشخص است که غذای خوشمزه ایست.
    بعد به ایدا چشمک زد و ادامه داد:
    ‏_ اما هر چقدر خوشمزه باشد به پای دست پخت خواهرم نمی رسد.
    اين تعريف و تمجید چنان مؤثر بود که خواهر افکار و فکر غلط را فراموش کرد و با لبخندی گرم رو به آیدا نگاه کرد. همه جز ایدا با اشتها غذا خوردند و دو بار تذکر دایی یونس هم نتوانست اشتهای کور شده را به آیدا برگرداند.
    ‏أماده رفتن بودند که مردی قفس به دست وارد رستوران شد که درون قفس مرغ مینا بود. يونس با ديدن مرغ پا سست کرد و از مرد پرسید:
    ‏_فروشی ست؟
    ‏مرد سر فرود آرود و شروع کرد به تعریف نمودن از مرغ و گفتن این که مرغش قادر به تکلم است. او برای نشان دادن هنر مرغ. تخمه افتابگردان به مینا نشان داد وگفت:
    ‏_بگو سلام؟
    ‏مرغ با دیدن تخمه به سخن در آحد و با گفتن "سلام، من خوبم، تو خوبی؟" جمله ای کامل ادا كرد. هر دو دوست طالب خرید مرغ شدند و بر سر قیمت شروع به چانه زدن کردند. نازنین ارام ارام به راه افتاد و از رستوران خارج شد و آیدا هم او را تعقیب کرد. بیرون رستوران هر دو هوای تازه به جان کشیدند و مادر راه را به سوی اتومبیل پیمود و رو به آیدا گفت:
    ‏_ من تصمیم گرفته ام کار کنم تا پدرت را از زیر دین دیگران خارج کنم.
    ‏به نگاه متعجب ایدا تبسم کرد و ادامه داد:
    ‏_ من نمی دانم و هنوز نفهمیده ام که پول مخارج دفن و کفن پدرت را چه کسی پرداخته اما حدس می زنم که دایی یونس ات اینكار را کرده که نباید بگذادم و دایی ات بخاطر ما متضرر شود. همین قدر که خانه بر ایمان باقی ماند جای شکر دارد. اگر تو هم موافق باشی و یونس هم قبول کند، کوچ می کنیم و می اييم با دایی ات زندگی می کنیم و خانه را کرایه می دهیم و قرضمان را پرداخت مي کنیم. حقوق پدرت با پولی که من بدست می اورم کناف زندگیمان را خواهد کرد!
    ‏ایدا پرسید:
    _ چکاری؟
    مادر گفت :
    ‏_ نمی دانم، اما هرچه باشد قبول می کنم. باید بفهمم که انجا چه کاری طالب دارد و...
    ‏سکوت مادر موجب شد تا ایدا به چهره او نگاه کند وقتی در نگاه در هم گره خورد مادر با لحن ناراضی گفت:
    ‏_ ای کاش پدرت اجازه داده بود تا حرفه ای یاد بگیریم!
    ‏دو مرد از رستوران بیرون آمدند و به دست آبتین قفس مرغ مینا بود. مادر گفت:
    ‏_ آقا آبتین خرید؟
    ‏خوش حالی صورت انها موجب شد تا دو زن نیز تبسم بر لب اورند و به انتظار رسیدن انها بایستند. یونس وقتی در اتومبیل را گشود رو به انها کرد و گفت:
    ‏_ خیس شدید؟!
    مادر گفت:
    _ ‏نه! نم نم است و لذت دارد.
    یونس کگفت:
    ‏_ کارتان درآمد و باید به مینا حرفهای جدید یاد بدهید.
    ایدا بی اختيار و از سر شوق پرسید:
    ‏_ شما خریدید؟
    ‏یونس گفت:
    _ من و ابتین نداریم. هر دوی ما به قدر کافی کار داريم و فرصت سر و کله زدن با مرغ را پیدا نمی کنیم. به همین خاطر مسئولیت نگهداری و تربیت ان را به شما محول می کنیم.
    ‏مادر پرسيد
    ‏_ اسم هم دارد؟
    ‏به جای یونس، آبتین جواب داد:
    _ نام خودش مینا!
    ‏اتومبیل به حرکت درامده بود و مرغ در قفس بی تابی می کرد سر و صدا و بال و پر زدن مرغ ابتین را که قفس روی پایش بود کلافه کرده و با لحنی ناراضي گفت:
    ‏_ اگر ارام نگیرد برش می گردانم پیش صاحبش ا مادر دخالت کرد و گفت:
    ‏- قفس را بدهید به ما.
    ‏وقتی قفس به عقب داده شد مادر گوشه چادر خود را روی قفس کشید و اطراف قفس را تاریک کرد و در زمان کوتاهی مرغ ارام کرفت. آبتین خشنود شد و پرسید:
    ‏_ شما قبلأ مرغ داشته اید؟
    ‏مادر گفت:
    _ نه اما می دانم وقتی هوای اطرافش تاریک باشد به گمان این که شب است أرام می گیرد و می خوابد.
    ‏انها راهی طولانی در پیش داشتند و آثار خواب اول در مادر پدیدار شد و پس از آن در آیدا. یونس که از اینه آنها را در خواب دید رو به ابتین کرد و پرسید:
    _ برنامه ات چیست؟ آ یا چون گزشته...
    أبتین سخنش را قطع کرد و گفت:
    ‏_ دیگر پنهانی وجو دندارد!
    ‏یونس نگاهی گزرا به چهره ابتین کرد و گفت:
    ‏_ نمی دانم تا کی پیش من می مانند و برنامه اشآن چیست. ای کاش تصمیم می گرفتند و ماندگار می شدند. خانه را هم رهن می دأند. نازنین در ان خانه دیگر نمی تواند تاب بیاورد! من روحیاتش را بیشتر از خودش می شناسم. او زن ترسو یی است اما وانمود می کند که نترس و شجاع است. او زن با دیانتی ست اما از اسم مرگ به قدر خود مرگ می ترسد و با تو شرط می بندم که دیگر شب ها بدون چراغ روشن نخواهد خوابید.
    ‏ابتین پرسید:
    ‏_ اگر برنامه خا انطور که باب میل توست پیش برود هيچ فكر ‏اینده خودت را کرده ای؟ نجوا و ...
    ‏یونس حرف او را قطع كرد و با خنده گفت:
    ‏_ برنامه من دارد کهنه و بی رنگ می شود و دیگر خودم هم چندان ميل و اشتیاق به دنبال کردن قضیه ندارم. واقع بینانه اگر بخواهم نگاه کنم و پای احساس را به میان نکشم این است که او تمایلی به این وصلت ندارد و من بیهوده زندگیم را به انتظار دارم تلف می کنم. مگر چقدر از عمرم باقیمانده که بخواهم باز هم به امید واهی بنشینم.
    ‏ابتین به خنده پرسید:
    _ فائقه خانم؟
    ‏یونی گفت:
    ‏_ چرا نه؟
    ‏آبتین باز هم با همان لحن پرسید:
    ‏_ متحول شده ای یا این که پای انتقام در میان است؟یونس پرسید:
    ‏_ انتقام؟ انتقام از چی؟
    ‏ابتین این بار با لحن جدی گفت:
    ‏_ از خودت، از احساس به حساب نیامده ات.
    ‏یونس خندید و به صورت آبتین نگریست و پرسید:
    ‏_ تو اینطور فکر می کنی؟
    آبتین آرام زمزمه کرد:
    ‏_ آره. چون منهم تو را بهتر از خودت می شناسم. زمانی بود که می گفتی میان من و نجوا حس قریبی است که بدون ان که بیان ‏کنم حرف هم را می فهمیم. حال چطور شده که دیگر به احسست اهمیت نمی دهی و واهمه نداری که دل نجوا را بشکنی؟
    ‏یونس گفت:
    ‏_ چون به قدر کافی او با روح و روانم بازی کرده و از آن اسان گزشته. می خواهم پس از مراسم شب چهل پدر آیا، خواهرم را برای بار اخر به خواستگاری بفرستم و اگر باز هم بدون جواب بازگشت بدون درنگ راهم را تغییر بدهم و مسیر دیگری انتخاب کنم. آدم در خیابان بن بست به انتظار باز شدن خیابان توقف نمی کند!
    ‏ابتین زمرمه کرد:
    ‏_ خدا کند راست بگویی و تغییر عقیده ندهی!
    ‏اما در قلبش سوزشی حس كرد و با خود اندیشید "ایا اولین عشق فراموش می شو؟" بی اختیار سر به عقب گرداند و به چهره خواب رفته ایدا نگریست. بدون علت دلش قرص شد گویی نزدیکی با او این مفهوم را داشت که همه چیز آن طور که خواهانش بودند پیش می رود. برای اولین بار از این فکر که اگر مخالف دیگر وجود ندارد ئ مانعی برای رسیدن به یکدیگر نیست خوشحال شد. اما زود بر خود نهیب زد و از خدا خواست تا او را ببخشد و سپس فکر کرد که اگر ایدا بخواهد مطابق گفته پدرش عمل کند. کار بیشتر از زمان حیات سخت و دشوار خواهد بود و دیگر هیچ امید تغییذ عقیده ای باقی نمی ماند. از فکر خود به وحشت افتاد و درسر جایش تکان خورد و مضطربانه پرسید:
    _ تو فکر می کنی من موفق شوم نظر خواهرت را جلب کنم؟
    یونس اه کشید و گفت:
    ‏_ داشتم به همین موضوع فکر می کردم. من که برای خود تصمیم گرفته ام و تکلیفم را با خودم مشخص کرده ام. داشتم فکر می کردم که اگر خواهرم تغییر عقیده ندهد تکلیف تو چه می شود!؟ آیا تو...
    ‏آبتین بدون درنگ گفت:
    ‏_ صبر می کنم. یعنی تا هنگامیکه او ازدواج نكرده ‏.
    يونس پرسيد:
    _ و اگر كرد؟
    آبتين گفت:
    _ و باز هم!
    ‏یونس خندید و گفت:
    ‏_ پس چرا می گی تا وقتی که ازدواج نکرده. با این حساب تو ‏برای همیشه مجرد باقی خواهی ماند.
    ‏ابتین نفس بلندی کشید و با سوزی که در کلامش بود گفت:
    _بله برای همیشه !
    ‏ابتین شیشه اتومبیل را پایین کشید. حس می کرد به هوای تازه برای تنفس احتیاج دارد. بوی باران و گیاه بر جانش نشست و از این بو احساس راحتی و امنیت کرد و با خود فکر کرد "خداوند می داند و اگر او بخواهد همه چیز درست می شود!"
    ‏یونس پرسید:
    ‏_ کار تندیس الهه وقتی تمام شد خریدارش حاضر و آماده است.
    آبتین از این سخن متعجب شد و پرسید:
    ‏_ خریدار اماده است، منظورت چیه؟
    ‏یونس گفت:
    _من أن را می خرم و برای نجوا به عنوان اولین و آخرین هدیه می فرستم.
    ‏ابتین خواست بگوید نخیر ان مجيمه فروشی نیست اما سکوت کرد و به این اندیشید که شاید مجسمه بتواند این مهر سکوت را بشکند و روزنه امیدی بوجود اورد.
    ‏غروب از راه رسیده بود که به جاده روستا رسیدند. بوی قیر تازه که وارد اتومبیل شد چشمان مسافران خواب آلود را باز کرد ر همه با شگفتی متوجه جاده روستا شدند که قیر ریزی شده و غلطک خورده شده بود. ابتین به یونس گفت:
    ‏_ اینهم از جاده بالاخره موفق شدیم !
    مادر پرسید:
    ‏_ تا کجا ادامه دا‏رد؟
    يونس گفت:
    ‏_ باید رفت و دید.
    ‏جاده محلی اماده اسفالت کأری شده بود و هنگامی که انها در مقابل ویلای آبتین توقف کردند ابتین به ادامه راه نگاه کرد و رو به یونس گفت:
    ‏_ گمان کنم تا ابتدای جنگل ادامه داشته باشد.
    بعد رو به خانمها کرد وگفت:
    ‏_ اگر قبول كنيد و پیاده شويد بر من منت گذاشته اید. مادر گفت:
    ‏_ متشکریم. اجازه بدهید پیاده نشویم و مستقیم برویم برج.
    ‏یوس گفت:
    ‏_ منهم موافقم.تو هم مدتی است که. از خانه ات خبر نداری و مسلمأ کارهایی داری که باید انجام بدهی فردا یکدیگر را می بینیم.
    ‏مادر لب به تشکر و قدردانی گشود و از زحماتی که در هنگام فوت زاهدی کشیده بود قدردانی کرد و هنگامی که اتومبیل به راه افتاد ایدا از خود پرسید"پس چرا مینا را با خود نبرد؟" ایدا رو به مادر پرسید:
    _ مرغ زنده است؟
    ‏مادر چادر را از روی قفس برداشت و هر دو دیدند که مینا روی میله وسط قفس سر را درون سینه برده و گویی بخواب رفته است. با برداشتن چادر، مرغ به خود آمد و در قفس به حرکت درامد و ‏بدون خوردن تخمه گفت؟:
    ‏_ سلام، من خوبم، تو خوبی؟
    ‏یونس با صدا خندید و مادر و دختر هم به خنده افتادند و مادر گفت:
    ‏_ باید صبح بخیر و شب بخیر یادش بدهيم.
    ‏ایدا شیشه را کاملأ پایین کشید و به شب که تازه از راه رسیده بود در دل سلام کرد و بوی گیاه ممزوج شده با قیر را به جان کشید و از احساس خوشی برخوردار شد و از اين که مادر به جای ماندن تصمیم به آمدن گرفته بود قلبأ خوشحال شد. با نزدیک شدن به برج صدای پارس سگ بلند شد و مادر تازه در ان هنگام بود که پرسید:
    _ به این حیوانهای زبان بسته چه کسی می رسید؟یونس گفت:
    ‏_ آقا رضا!
    ‏وقتی اتومبیل توقف کرد مادر با یاد اوردن فوت همسر اشک بر دیده آورد و با صدا گریست. گریه او آیدا را هم متاثر کرد و یونس هنگامی که در برج را گشود به خود گفت "حق دارند خون کریه کنند. مرگ ناگهانی و بدون سابقه قبلی ضربه ای سخت و غیرقابل تحمل است." چراغها را روشن کرد و مستقیم به سوی پنجره ها رفت و انها را گشود. خواهر و آیدا با پاهایی سست قدم به درون گذاشتند مادر روی مبل خود را رها کرد و رو به یونس گفت:
    ‏_ تو باورت می شود هفته پیش من و آیدا سایه ای بالای سرمان بود و حالا بدون یاور و بی پشت و بنامیم!
    ‏یونس به سوی اشپزخانه به راه افتاد و در بین راه گفت:
    ‏_ یاور همه خدا ست. گریه را بس کن و فکری به حال زنده ها بكن
    ‏خواهر که منظور او را درک کرده بود چادر از سر برداشت و اشک خود را پاک کرد و پرسید:
    ‏_ شام چی می خوری درست کنم؟
    ‏یونس لبخند بر لب أورد و بدون آن كه خواهر شاهد لبخند مرموزش شود گفت:
    ‏_ هر چه باشد خوب است.من می روم به گرگی و رعد سر بزنم.
    بعد بدون درنگ از در خارج شد و بیرون در سر به اسمان بلند کرد و اجازه دا‏د تا اشک همراه با قطرات باران صورتش را شستشو دهند. یونس به عمد وقت بیشتری را صرف رسیدگی به حیوانات ‏کرد و به انها مجال داد تإ به وضعیت جدید خود خو بگیرند. هنگامي

    پايان صفحه 191


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #19
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل نهم
    قسمت 2
    که پس از ساعتی وارد شد ایدا را مشغول چیدن میز دید و خواهر را سر سجاده نماز. مستقیم راه پله ها را در پیش گرفت و بالا رفت تا پنجره ها را باز کند که با دیدن باز بودن آنها و ساکهای ایدا و خواهر لبخند رضایت بر لب آورد و به سوی حمام پیش رفت.
    ‏شام در سکوت صرف شد و یونس که میدانست با خموشی لبهای انآن روبرو خواهد بود پیش از آن که پشت میز غذا خوری بنشیند نواری در ضبط صوت گذاشت و بعد مشغول شد. اگر کسی انها را نظاره می کرد گمان می برد که هر سه غرق در گوش دادن به نوای موسیقی هستند در صورتیکه واقعیت ان بود که هرکس با فکر خود خلوت کرده بود. مادر به شوهر متوفایش فکر می کرد و آیدا به کلام مادر که گفته بود می خواهد کار کند تا قروض پدر را بپردازدو یونس به تندیس چوبی که توسط خواهر برای نجوا فرستاده و به پاسخ نهایی او می اندیشید.
    وقتی باد پنجره را ‏بر هم کوبید هر سه گویی از خواب بیدار شده باشند یکباره تکان خوردند و یونس بلند شد و پنجره ها را بست و سپس با خاموش کردن ضبط رو به ایدا کرد و گفت:
    _ جای مناسبی برای مینا در نظر بگیر.
    ‏مادر گفت:
    ‏_ همین جا پیش چشمان باشد خوب است.
    ‏بعد با انگشت به دیوار نزدیک آشپزخانه اشاره کرد و گفت:
    _ همین جا مناسب است.
    ‏یونس نظر او را پسندید و برای یافتن میخ به جستجو پرداخت. مینا كه ارام گرفته بود و از بیقراری دست کشیده بود به تماشای آنها نشسته بود. ایدا به ظرف دانه نگاه کرد و با اطمینان از پر بودن أن رو به دایی پرسید:
    ‏_ من می تونم برم تو اتاق زیر شیر وانی؟
    دایی متعجب نگاهش کرد و پرسید:
    ‏_ اجازه می گیری؟
    ‏آیدا سر به زیر اندخت و سکوت کرد و با جای او مادر گفت:
    ‏_ من ازش خواستم که برای مدتی که اینجا هستیم بدون گرفتن اجازه کاری انجار ندهد.
    ‏یونس که از حرف خواهر براشفته شده بود ميخ را بر زمین ‏کوبید و بانگ زد:
    ‏_ مگه حالا با قبل چه فرقی کرده؟
    ‏اشک مادر سرازیر شد و با بغض نشسته در گلو گفت: _ قبلأ ما مهمان بوذیم و حالا سربار!
    ‏یونس نگاه خشمگین اش را به خواهر دوخت و لختی او را زل زل نگریست و بعد بدون کلام انها را ترک کرد و به اتاقش رفت. مادر و دختر مدتی بی حرکت بر جای نشستند و هنگامی که مادر به خود امد و چراغها را خاموش کرد و بالا رفت آيدا اتاق که شد بر لب تخت نشست و به فکر فرر رفت. اما ایدا با برداشتن حوله و لباسی راهی حمام شد و هنگامی که آب را بر روی خود باز کرد بغض خفته را رها کرد و با صدای بلند گریست. گمان ‏ داشت که صدای دوش آب مانع از خروج گریه اش به خارج از حمام می شود اما چنین نبود و برادر و خواهر از صدای گریستن او از اتاقهایشان بیرون امدند وبه گوش ایستادند. یونس رو به خواهر کرد و پرسید:
    ‏_ همین را می خواستی؟ خدا به این دختر رحم کند!
    ‏و بار دیگر خشمش را با کوبیدن در اتاق نشان داد. مادر که از گریستن دخترش قلبش بیشتر جریحه دار شده بود صورتش را در دست پوشاند و زیر لب زمزمه کرد "خدایا چرا؟ چرا بدبخت و سیه روزم کردی؟" وقتی صدای باز شدن در اتاق یونس را شنید با عجله اشکهایش را پاک کرد و به گمان این که او از در داخل خواهد شد چشم به در دوخت اما یونس از پله ها پایین رفته بود و دقایقی بعد صدای کوبیدن ميخ به گوشش رسید و با یاد اوردن مرغ زمزمه کرد بیچاره او هم مثل من و آ یدا آواره و سرگردان است!
    ‏شب بارانی با صبحی دلپذیر و آفتابی آغاز شد. بر سر میز صبحانه هیچ یک اشاره ای به شب گذشته نکرد و صبحانه در محیطی گرم و صمیمی خورده شد. دایی یونس رو به ایدا گفت:
    ‏_ آماده شو من و تو برای خرید می رویم.
    ‏و بعد رو به خواهر افزود:
    ‏_ ببین چه لازم داریم روی کاغذ یادداشت کن، تا من ماده شوم.
    درون اتومبیل وقتی به سوی شهر در حرکت بودند دایی دست آ یدا را در دست گر‏فت و به نیم رخ او نگریست و گفت:
    ‏_ مخصوصأ تو را از خانه بیرون آوردم تا مادرت بتواند با خود خلوت کند و تو بهانه گریه اش نباشی. دیشب چند نوبت پنهانی به اتاقتان سرک کشیدم تا ببینم چه می کنید. تو خواب بودی و مادرت روی تخت چُنبك زده بود. صدایش فکردم و دور آخر دیدم وابیده
    ‏اما چراغ را روشن گذاشته بود. نه آن که فراموش کرده باشد، به عمد چون از تاریکی می ترسد. به او اگر مجال بدهی به تو می چسبد و رهایت نمی کند. ما وظیفه داريم حمایتش کنیم اما نباید بگذاریم که از واقعیت فرار کند و پشت ما سنگر بگیرد. او هنوز ا‏ن قدر پیر نشده که نیاز به کمک و محتاج ترحم باشد. من و تو باید وادارش کنیم که هر چه زودتر خود را پیدا کند و زندگی عادی را از سر بگیرد.
    دایی جان! قلب من از سنگ و اهن نیست و خوب میدونم که چه آوار سنگینی فرو ریخته. اما اگر هر چه زود تر مادرت را از این ویرانه خارج نکنیم یقین دارم که سالها در گوشه همین ویرأنه سکنی می کند و فقط با خاطرات گزشته زندگی می کند. ایا تو دوست داری
    ‏که مادرت پیری زودرس را تجربه کند؟
    أیدا زمزمه کرد "نه"، دایی گفت:
    _ حالا که با من موافقی باید هر دو متحد شويم و بار مسئوليت ا‏فتاده از شانه اش را به او برگردانیم.
    ‏آیدا گفت:
    ‏_ خود او هم در همین فکر است و می خواهد کار کند تا قرضهاي ‏پدر را پرداخت کند.
    یونس خندید و گفت:
    ‏_ قرضی ومجرد ندارد و من خودم کم کم به آبتین پرداخت می کنم. اما این تصمیم را جدی می گیریم و وانمود می کنیم که باید چنین کند. در حقیقت هر سه ما باید فعالیت خودمان را از سر بگیریم تا چرخ زندكیمان بچرخد.
    ‏ایدا گفت:
    _ من هم مي خواهم كار كنم اما كاري بلد نيستم!
    دایی یونس پرسید:
    ‏_ فروشگاه صنایع دستی که یادت هست؟
    ایدا گفت:
    ‏_ بله.
    ‏دایی پرسید:
    ‏_ ایا دوست داری فروشندگی کنی؟ تمام اجناس اتیکت قیمت ‏دارند و کار مشکلی نیست.
    آ یدا خوشحال پرسید:
    _ می شود؟
    دايي گفت:
    _ با دوستم صحبت مي كنم و اميد زيادي دارم كه قبول كن. صحبها با هم راهي مي شويم و براي بازگشت تو هم فكر خواهم كرد.
    آيدا گفت:
    _ خودم بر ميگردم راه را بلدم.
    _ ميدانم كه بلدي،اما بايد ببينيم چه كاري درست از همان را انجام دهيم. آه آيدا آنجا را ببين كنار جاده.!
    آيدا به سويي كه دايي اشاره كرده بود نگاه كرد و قلبش با ضربان بيشتري شروع به طپيدن كرد و بي اختيار گفت:
    _ نگهدارين!
    دايي يونس مقابل پاي دو نفر توقف كرد و آيدا شيشه را پايين كشيد و يونس سر خم كرد تا بتواند كربلايي صادق و نجوا را ببيند و به آنها سلام کند. کر بلایی که اتومبیل یونس را می شناخت او نیز سر خم کرد و به مهندس و ایدا سلام کرد و حالشان را پرسید. یونس گفت:
    ‏_ ما به شهر می رویم اگر عازم انجایید شما را می رسانیم.
    ‏کر بلایی با گفتن"به شهر می رویم اما مزاحم شما نمی شویم:، خواست دعوت او را رد کند که یونس گفت:
    ‏_ تعارف نکن کر بلایی ما فرصت زیادی نداریم و باید زود برگردیم.
    كربلایی دیگر مقاومت نکرد و خود و دخترش سوار شدند. کر بلایی به محض ان که نشست گفت:
    ‏_ تسلیت می کم آقای مهندس ما خبردار نشدیم وگرنه ‏وظیفه مان بود خدمت برسیم.
    ‏یونس خواست پاسخ بدهد که صدای نجوا را شنید که گفت: _ من هم تسلیت می گم.
    ‏و بعد رو به آیدا گفت:
    ‏_ از طرف منهم به مادرتان سرسلامتی بگویید.
    ‏صدای نجوا، أیدا را هیجان زده کرده بود و برای ان که او بیشتر صحبت کند فقط سرفرود اورد. اما نجوا دیگر صحبت نکرد و در سکوت به جاده چشمم دوخت، أیدا که هیجانش فروکش كرده بود رو به دایی کرد و گفت:
    ‏_ لطفأ نگهدارید دایی جان وقتی درجلو می نشینم احساس ترس مي كنم.
    ‏دایی یونس که از حرف ایدا سر در نیاورده بود ضمن نگهداشتن اتومبیل به او نگریست اما دید که آیدا هیجان زد‏ه رو به کر بلایی کرد و گفت:
    ‏_ می شود خواهش کنم شما جلو بنشینید؟
    ‏کر بلایی شتابزده در اتومبیل را باز کرد و بدون حرف پیاده شد و ایدا هم پیاده شد و تعویض جا انجام گرفت. وقتی جیپ مجدد به حرکت درأمد دایی از آ ینه به ایدا نگريست و پرسید:
    ‏- حالا راحتی؟
    ‏آیدا بله بلندی گفت و سپس رو به نجوا پرسید:
    ‏_ از اولین باری که شما را دیدم چند سالی ست که گذشته !
    نجوا به رویشی لبخند زد و اهسته گفت: بله
    ‏کربلایی به حرف درامد و از یونس پرسید:
    ‏_ مهندس جان ان خدا بیامرز چند سال داشت ؟
    ‏به جای یونسس ایدا پاسخ داد:
    ‏_ پنجاه و شش سال!
    ‏کر بلایی از سر افسوس و تاسف سر تکان داد و گفت:
    ‏_ خدا بیامرز جوان بود! آن طور که آقا رضا مکانیک گفت آن خدا بیامرز ناگهانی ور پرید و بیمار نبود!
    ‏یونس گفت:
    ‏_ همینطور است. مرگ که از راه برسد نمی پرسد تو چوانی یا پير.
    بعد به لحني شوخ ادامه داد:
    _ دير نيست كه بگويند يونس هم از دنيا رفت!
    كربلايي مشوش شد و گفت:
    ‏_ خدا ان روز را نیاورد. شما حالا، حالاها مجال دارید.
    ‏کلام یونس رنگ را از چهره نجوا پراند و ایدا متوجه تغییر چهره او شد و با گفتن "دا یی جان قلبم را لرزاندید!" دایی از اینه هم به نجوا نگریست و هم به ایدا و با همان لحن گفت:
    ‏_ شوخی نمی کنم. هیچ کس از ساعت ئیگر خود خبر ندارد زندگی انقدر کوتاه است که...
    ‏کر بلایی سخن او را قطع کرد و گفت:
    ‏_ این را راست گفتی مهندس جان. از زمانی که فهیمه خاتون از دستم رفت تا بحال زمان چنان تند گزشته که گویی همین دیروز بود که خبر اوردند چه نشستی که مادر فرزندت افتاده توی رودخونه. وقتی از اب گرفتیمش مثل این بود که صد سال است خوابیده. هی هی هی. او رفت و به جای حق رسید و من ماندم و زمانه غدار!
    ‏آیدا که دچار احساس شده بود اشک بارید و نجوا رو به پدرش ‏گفت:
    ‏_بابا جان ایدا خانم را به گريه انداختید.
    ‏کر بلایی مشوش و عذرخواه به عقب سرنگریست و گفت: _
    مرا ببخش دخترم. قصد و عمدی در کنار نبود!
    ‏یونس گفت:
    ‏_ تقصیر شما نیست مصیبت تازه است و هر تلنگری اشک را ‏جاری می کند.
    ‏نجوا بی اختیار دستش را روی دست ایدا گذاشت و آیدا هم آن را گرفت و به این طریق به یکدیگر فهماندند که در درد یتیمی مشترک ‏هستند. به شهر رسیده بودند و یونس از کربلایی پرسید:
    _ برای کار بخصوصی آمده اید؟
    ‏کر بلایی چهره غمگین به خود گرفت و گفت:
    _ نوبت دکتر داریم.
    ‏یونس که نگران شده بود، پرسید:
    _ دکتر؟ دکتر برای چی؟
    ‏کر بلایی گفت:
    ‏_ یکی، دوسالی می شود که معده ام زخم شده و مدا وا می کنم. خوب شده بودم اما باز یکماهی می شود که شروع شده.
    ‏یونس پرسید:
    ‏_ عکس برداری کرده اید؟
    کر بلایی خندید و گفت:
    ‏_ ان قدر عکس گرفته ام که می توانم اتاق را با ان کاغذ دیواری کنم. میدونی مهندس جان من خودم علت درد را می دانم. این را فهمیده ام که مسبب همه دردها غم و غصه است ولاغیر! مادرم را که می شناسی. ماشاءا... صحیح و سلامت است و ا‏ز من و نجوا قبراق تر . چرا سالم است؟ برای این که غم ندارد و فکر و خیال نمی کند. از صبح سرش به کار مزرعه گرم است وغذایش را بدون دغدغه فکر فرو می دهد.
    ‏یونس گفت:
    ‏_ خدا طول عمرش را زیاد کند.
    کر بلایی با صدا خندید و گفت:
    ‏_ قول می دهم که او مرا گور می کند.
    يونس گفت:
    ‏انشاءا... حال شما هم خوب می شود نگران نباشید.
    کر بلایی اه کشید و گفت:
    ‏_ من تنها از بابت نجوا نگرانم و گرنه از مرگ و مرذن باک ندارم!
    آنها به میدان شهر رسیده بودند. یونس گفت:
    _ از دکتر که برگشتید همین جا صبر کنید باهم برگردیم. من و آیدا کآرمان زود تمام می شود.
    ‏کر بلایی تعارف کرد و در اخر يونس بود که حرفش را بر کرسی نشاند. وقتی از آنها جدا شدند دایی یونس به طنز گفت:
    _ کربلایی نصفه جانم کرد فکر کردو که نجوا بیمار است. راستی أیدا علت این که خواستی عقب بنشینی چی بود؟
    ‏آ یدا گفت:
    ‏_ برای نزدیک بودن خودم به نجوا! جدا از ماجرای خواستگاری شما دلم می خواهد تا زمانی که اینجا هستم دوستی برای خود داشته باشم.
    ‏یونس گفت:
    ‏_ فکر خوبی است. شاید تو بتوانی بفهمی که چرا جواب نمی دهد.
    ایدا به خنده گفت:
    ‏_ نقش جاسوس را بازی کنم؟
    ‏یونس دستش را گرفت و گفت: لطفأ!
    آنها طبق صورت نوشته شده خريد كردند و هنگامي كه آيدا با بسته هاي خريد در جيپ نشست دايي يونس به تلفن همگاني اشاره كرد و گفت:
    ‏_ من یک تلفن می زنم و زود برمی گردم.
    ‏یونس با شتاب گوشی را برداشت و پس از گرفتن شماره وقتی صدای ابتین را شنید، گفت:
    ‏_ گوش كن من و أیدا می خواهیم برویم فروشکاه، البته نه برای خرید. از قرار معلوم ایدا تصمیم گرفته کار کند و من هم پیشنهاد کردم در فروشگاه فروشندگی کند تو خودت تماس بگیر و هماهنگ کن.
    ‏یونس مجال نداد تا ابتین صحبت کند و فقط با گفتن "شب می بینمت"گوشی را گذاشت. وقتی سوار شد اول در میدان یک دور گردش کردنئ و چون کر بلایی را ندیدند قرار شد که به فروشکاه بروند. به محض پیاده شدن از جیپ یونس متوجه شد که اوضاع فروشگاه کمی ناارام است. لختی پشت ویترین به تماشا ایستاد و سپس وارد شد و دنبالش ایدا هم داخل شد. مرد فروشنده چون دفعه گزشته با خوشرو یی به استقبال آمد و انها را برای نشستن به پشت پیشخوان هدایت کرد و به شاگرد فروشگاه دستور چای داد و سپس با گفتن "قربان فروشگاه متعلق به خود شماست." تعجب أیدا را بر انيگخت.
    دایی یونی سرفه کرد و با نگاهش به مرد به او فهماند که اشتباه کرده. مرد درصدد جبران خطا برامد و این بار گفت:
    ‏_ منظورم اين است که استاد به گردن ما حق دارد و ...
    ‏یونس کلام او را با گفتن "خب از کار چه خبر؟" قطع کرد و مرد فهمید که باز هم اشتباهی دیگر مرتکب شده. در جواب یونس گفت:
    _ قرار بود که استاد نيم نیم تنه الهه عشق را در ابعاد بزرگ ‏اماده کند که گویا هنوز آماده نیست. راستی اقای مهندس فراموشم شد به شما تسلیت بگویم. استاد برایم شرح داد که شما عزادار هستید و عقب افتادن مجسمه هم بخاطر امدن استاد با شما به تهران بوده. امیدوارم غم اخرتان باشد. من در خدمت شما هستم چه
    ‏خدمتی از من ساخته است انجام دهم.
    دایی یونس که کلافه به نظر می رسید مجبور شد بگوید: _ حالا دیگه ا؟
    ‏مرد که از کنایه یونس سر در نیاورده بود چایش را برداشت و به آیدا هم تعارف کرد و بعد برای ان که خود را ازاد کند کگفت:
    ‏_ حقیقت من آقای مهندس...
    ‏یونس از ترس ان که ماجرا عیان شود بار دیگر سرفه کرد و این بار به مرد فروشنده مجال صحبت نداد و خود گفت:
    ‏_ غرض از مزاحمت این است که خواهرزاده بنده بعد از فوت پدر ‏مرحومشان تصمیم گرفته اند مدتی در برج زندگی کنند. فروشنده گفت:
    ‏_ خدا رحمتشان کند.
    ‏یونس رشته صحبت را بار دیگر به دست گرفت و ادامه داد:
    _ به همین خاطر خواستم شما لطف کرده و اجازه بدین او درااینجا مشغول شود.
    مرد فروشنده با خنده گفت:
    ‏_ هان حالا منظور استاد را درک کردم. باشه، باشه اقای مهندس. خواهرزاده شما نور چشم ماست. اما در مورد حقوق باید با خود اس...
    يونس با لحني خشمگين بانگ زد:
    ‏_ بله خودم می دانم.
    ‏بعد از جا بلند شد و رو به ایدا کرد و گفت:
    _ برویم!
    فروشنده که از رفتار یونس متعجب شده بود وقتی او با عجله دست داد و فروشگاه را ترک کرد به خود گفت:
    ‏_ امروز استاد و مهندس چشان شده؟ او تلفن می کند و تند و تند می گوید هر چه مهندس گفت ، بگو قبول و این هم از مهندس که اصلأ نگذاشت من حرف بزنم!
    ‏خارج از فروشکاه یونس سعی داشت با فاصله از آیدا حرکت کند تا مجبور نباشد به سوالات او پاسخ دهد اما در این اندیشه بود که اگر ایدا فهمیده باشد باید به هوش و ذکاوتش شک کرد. رقتی سوار جیب شدند یونس با گفتن "خدا کند ایستاده باشند و معطل آمدنشان نشویم" جیپ را به حرکت درآورد. ایدا را در فکر دید اما جرات نکرد از او پرسش کند خوشبختانه کر بلایی و نجوا منتظر ایستاده بودند وقتی یونس توقف کرد، کربلایی در را گشود و خواست در صندلی عقب بنشیند که ایدا پیاده شد و نشان داد که چون قبل مایل است در صندلی عقب و کنار نجوا بنشيند. کربلایی به محض نشستن رو به یونس گفت:
    ‏_ شما امروز حسابی به زحمت افتادید.
    یونس گفت:
    ‏_ من برای شما کاری نکردم، راهی است که می بایست می رفتیم و برمی گشتیم حالا بگویید دکتر چی گفت؟
    ‏کربلایی سر تکان داد و ناراضی گفت:
    ‏_همان داروهای قبل را تکرار کرد. شما موفق شدید؟
    ‏یونس که منطور او را درک کرده بود با گفتن "ای تا اندازه ا‏ی" از اینه به ایدا نگریست که هنور در فکر بود. یونس برای ان که دو زن را به حرف وادارد رو به آيدا گفت:
    ‏_ آیدا حرفهایی که برای من گفتی برای نجوا خانم تکرار کن !
    اسم نجوا موجب شد که دختر جوان به آیدا نگاه کند و ایدا این بار بدون هیجان بگوید:
    ‏_ خواستم اگر مایل باشی و دوست داشته باسی با هم معاشرت داشته باشيم. چون من در این روستا تنها هستم و جز شما كسي را نمی شناسم.
    ‏به جای نجوا کربلایی به سخن درآمد و گفت:
    _ اختیاردارید من و دخترم افتخار می کنیم که شما قدم به کلبه ما بگذارید.
    ‏آیدا گفت:
    ‏_ممنونم اما هنوز نجوا خانم موافقت نكرده.
    نجوا تبسم کرد و گفت:
    _ من درست دارم به برج بیايم اما کارم زیاد است و فرصت نمی کنم. اما اگر شما بیایید خيلی خوشحال می شوم و برای اثبات كلامش بار دیگر دست ایدا را در دست گرفت و آیدا هم به رويش لبخند زد.


    پايان فصل نهم
    صفحه 205


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #20
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل دهم
    قسمت 1

    ان شب در زیر رگبار تند باران، ابتین از راه رسید در حالیکه شیئی نسبت بزرگ را در چند لفاف پوشانده بود و به محض ورود ان را به دست یونس داده بود و او هم با سرعت بالا برده و در اتاقش گذاشته بود. وقتی از پله ها بزیر ا‏مد ا‏بتین داشت بارانی اش را از تن خارج می کرد. یونس گفت:
    ‏_ خيلی به موقع امدی. شاید به خاطر حضور تو مادر و دختر به ‏من هم توجه نشان دهنئ. شام که نخورده ای؟
    آبتین گفت:
    ‏_گویا برای شام دعوتم کردی.
    یونس با بانگی بلند صدا زد:
    ‏_ نازنین، آیدا، بیاییئ پایین مهمان داريم!
    بعد با سرعت افزود:
    ‏_ مگه تو با یوسفی صحبت نکردی؟
    ‏ابتین روی مبل نشست و گفت:
    _ چرا، چطور مگر؟
    ‏یونس کنارش نشست و گفت:
    _ گند زد و همه چیز لو رفت. ابتین متوحش پرسید:
    ‏_ همه چی؟
    ‏یونس در جایش راست نشست و گفت:
    ‏_ همه چی. گرچه آ یدا می گوید از همان روز اول همه چیز دستگیرش شده اما من گمان ندارم که همین امروز با حرفهای یوسفی ماجرا را هميد.
    ‏ابتین پرسید:
    ‏_ حالا چکار باید کرد؟
    یونس گفت:
    _ بگذار بعد از خوردن شام بدون پرده پوشی واقعیت را تعريف ‏کن و خیالمان را اسوده کن.
    آبتین پرسید:
    ‏_ ایا ایدا عصبانی ست؟
    یونس گفت:
    ‏_ رنجیده خاطر که هست اما در موردش زیاد صحبت نکرد و فقط ‏به من گفت دايي این پنهان كاري ها برای چی بود؟أبتین پرسید:
    ‏_ خب تو چی جواب دادی؟
    ‏_ من گفتم برای این بود که خودت بدون دخالت من و یا دیگران اگاهی پیدا کنی فقط همین.
    ابتین پرسید:
    ‏_ قانع شد؟
    ‏یونس که دید خواهر و ایدا از پله ها بزیر می ایند با گفتن "آمدند!" ابتین ر ا هوشیار کرد. مادر و دختر با دیدن آبتین پیش امدند و مادر با خوشرويی گفت:
    ‏_ اقای الوندی چه می کنید با زحمات ما؟
    و بعد در مقابل فروتنی ابتین مبنی بر این که کاری انجام نداده است، افزود:
    ‏_ چرا، شما مثل یک برادر به یونس کمک کردید و ما لطف شما را فراموش نمی کنیم.
    ‏اما آیدا فقط به سلام کوتاهی بسنده کرد و زودتر از مادر به آشپزخانه رفت تا میز شام را بچیند. یونس از سكوتی که پیش آمد سود جست و رو به ابتین پرسید:
    ‏_ متوجه تغییداتی نشدي؟
    ‏آبتین به اطراف نگاه اند اخت و گفت:
    _ تغییر دکور داده ايد!‏یونس خندید ، افزود:
    ‏_ در غیبت ما خواهر حسابی به خانه رسیده و آن را قابل تحمل کرده.
    ‏أبتین به قابهای چوبی کار دست خودش اشاره کرد و گفت:
    ‏_ قابها را بار اولی که به فروشگاه رفتیم خریده بودند که به تهران ببرند اما قسمت این بود که به دیوار اینجا اویخته شود.
    ‏مادر به کنایه گفت:
    ‏_ البته ان موقع نمی دانستیم که کار هنری حاصل دست شما ست. یونس دوست هنرمندی دارد.
    ‏أبتین گفت:
    ‏_ شما لطف دار ید ولی...
    ‏خواهر صحبت او را قطع کرد و گفت:
    ‏_ ولي ندارد. من وقتی از زبان دیگران شنیدم که شما را استاد خطاب می کنند باید می فهمیدم! برادرم به عمد اما به چه منظور ما را در نااگاهی گذاشت و...
    ‏این بار یونس بود که حرف خواهر را قطع کرد و با گفتن "بقیه حرفها باشه برای بعد از شام"، از جا بلند شد و دیگران را هم دنبال خود به سوی أشپزخانه برد.
    ‏مادر و دختر قبل از امدن ابتین به برج وقتی در اتاق بالا با خود خلوت کرده بودند، ایدا شرح داد که چطور دایی یونس به او پیشنهاد کار کرده و چگونه با کربلایی و نجوا روبرو شده اند و گفتگوهای انجام گرفته را شرح داد و سپس از فروشگاه و سخنان مرد فروشنده با لحنی هیجان زده که گویی راز‏ی بزرگ را کشف کرده حرف زد و در اخر اضافه کرد پدر حق داشث که این دو را مرموز بخواند!
    ‏مادر که در غیبت انها به وقایع یک هفته گذشته با دید دیگری ‏نگاه کرده وهمه را به ياد اورده بود و نزد خود اذعان کرده بود که در ميان آن جمعيت گرد آمده شخصيتي كه هم مهم بود و هم زیاد به چشم نیامده بود آقای الوندی بود که در میان خدمت کنندگان بیش از دیگران در تکاپو برد. این او بود که در میان سردرگمی برای دفن، به قبرستان رفته و قبر خریداری کرد و هنگامیکه جنازه به قبرستان رسید و شستشو داده شد روی اماری تاج گل بزرک گذاشته بود و هم او بود که همه مهمانها را در رستورانی پذیرایی کرد تا کسی گرسنه نماند و مراسم شب هفت را آبرومندانه برگزار کرد بطوریکه پدر شوهرش، به او گفته بود "برادرت دوستی دارد که مانند برادر اوست." حال وقتی هم همان ها دریافتند که او از تمکن مالی هم به قدر کافی و وافی برخورد ار است، احترامی فوق از دیگران برایش قائل شدند و خودش از دهان اشرف خانم شنیده بود که گفت "اقای الوندی مرد شایسته ای است" و بعد به خنده اضافه كر‏ده بود "اگر خیال زن گرفتن داشت بچه های من هستند" و او در دل به خود گفته بود چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است. اما در جواب اشرف خانم سر فرود آورده و قبول کرده بود.
    ‏حالا ایدا داشت با راه کج خیالی پدرش می رفت. با خود گفت "دیگر بدبینی و ك‏ج اندیشی کافی است" ‏پس گفت:
    ‏_ بس کن ایدا. نه الوندي و ند دایی ات هیچکدام مرموز نیستند و کار محرمانه ندارند. هر دو همانی هستند که ظاهر شان نشان می دهد. ادمهایی جدی و یاری رسان!
    ‏ایدا که توقع چنین پاسخی را از مادر نداشت لحظه ای بهت زده او را نگاه کرد و بعد با ناباوری که در کلامش بود پرسید:
    ‏_ پس چرا دایی شغا و حرفه اش را از همه مخفی نگهداشته بود؟
    ‏مادر مستقیم به چهره دخترش نگریست و پرسید:
    ‏_ اگر من رشته پزشکی را رها کنم و به نجاری رو کنم تو چه فکری در موردم می کنی ؟ ایا مرا خل و چل نمی خوانی؟ یونس از ترس حرف و نقل مردم مخصوصأ پدرت، شغلش را از همه پنهان نگهداشت و نظرم این است که کار خوبی هم کرد. به تو هم نصیحت می کنم که عینک بدبینی را از چشمت بردار تا مردم را دزد و قاتل و قاچاقچی نبینی.
    ‏حرفهای مادر به او شهامت بخشید تا با احساس خود نزدیکی بیشتری حس کند. از ان لحظه او آرامش پیدا کرد و مراقب بود که نگذارد فکر و اندیشه های مخرب آرامش وجودش را بر هم بريزد. تنها لحظه ای که به صورت اجتناب ناپذیر به وجودش راه یافت لحظه ای بو. که از پله ها بزیر می آمدند و شاهد بود کهدایی شتاب الود صحبت أبتین را قطع کرده و لبخند تصنعی بر لب اورده بود. صرف شام تمام شده بود و نازنین در حالیکه میز شام را برمی چید رو به آقایان کرد و گفت:
    ‏_ چای اماده است اگر میل دارید برای خودتان بريزید.
    ‏آ یدا در وسط سالن ایستاده برد و نگاهش به بیرون ثابت مانده بود. دایی یونس برای پرسش اینکه آیا آیدا هم چای میل دارد تا برای او بریزد رو به وی کرد و پرسید:
    ‏_ ایدا چای می خوری؟
    ‏هنگامی که ایدا سؤالش را بی جواب گذاشت با صدایی رساتر او را مخاطب قرار داد و موجب شد ایدا نگاه از بیرون بگیرد و بپرسد:
    _ بله دایی.
    دایی برای سومین بار سوال خود را تکرار کرد و ایدا گفت:
    _ نه متشکرم.
    ‏آبتین ارام زمزمه کرد:
    ‏_ گویی از چیزی ترسیده، دقت کن !
    ‏یونس ریختن چای را رها کرد و خود را به ایدا رسناند و با گفتن "چیزی شده؟" به پنجره نزدیک شد. أیدا گفت:
    ‏_ به نظرم أمد که مردی از پشت شیشه نگاهمان می کرد.
    ‏یونس به طرف در خروجی به راه افتاد و شنید که ابتین هم گفت:
    ‏_ صبر کن من هم بیايم.
    ‏با خروج انها مادر که مضطرب شده بود کنار ایدا ایستاد و گفت:
    ‏_ اشتباه نکردی؟ براستی کسي بود؟
    ‏ایدا سر فرود آورد به نشانه بله و مادر ادامه داد:
    _ خب چه شکلی بود؟
    ‏آ یدا گفت:
    _ وحشتناک!
    ‏مادر که منتظر شنیدن این جمله نبود، در جایش تکان خورد و با گفتن "خدای من کمکمان کن"‏، دست ایدا را گرفت و با خود کشاند. با نگاه به دنبال جای امن می گشت وبمهتر از پشت مبلهای نزدیک بخاری دیواری جایگاهی نیافت. وقتی ایدا را به ان سو کشاند خود زانو بر زمین زد و ایدا را هم مجبور کرد بنشیند. از شکاف مبل می توانستند ببینند که چه کسی وارد می شود.
    خروج یونس و آبتین به درازا کشید و ترس هم چنان بر أنها مستولی بود. مادر خود را در مرز بیهوش شدن دید و با چملاتي منقطع گفت:
    _ پ س چ ر ا دي ر كردند.
    ‏ایدا که کمی شجاعتی از مادر بود سرش را بالا اورد تا بتواند بهتر ببیند. سالن خالی بود و از هیچکی خبری نود ناگهان مینا بصدا درامد و گفت:
    ‏_ سلام. من خوبم تو خوبی؟
    ‏کلام مینا چنان هراسی به دل ایدا اند اخت که بلافاصله نشست و سرش را دزدید و ارام زمزمه کرد:
    ‏_ مادر یکنفر اینجاست.
    ‏دست مادر سرد بود بگونه ای که ایدا وقتی آن را به دست گرفت مشمئز شد و ان را رها کرد. صدای گفتگو امد و لحظه ای بعد اندام یونس و ابتین مقابل چشمشان ظاهر شد. علیرغم قیافه خشمگین دایی آبتین لبخند بر لب داشت و هنگامی که سالن را خالی دید رو به یونس گفت:
    ‏_ غلط نکنم انها از ترس فرار کرده اند.
    ‏ایدا اولین نفر بود که آرام سر از پشت مبل بیرون اورد و به دنبالش سر مادر هم ظاهر شد. ظهور ان دو موجب برطرف شدن خشم یونس شد و با صدا خندید و پرسید:
    ‏_ اين همه شجاعت و بی باکی را از چه کسی به ارث بردید؟
    ایدا از طعنه و کنایه دایی گذشت و پرسید:
    ‏_ کسی نبود؟
    به جاي او آبتين سر تكان داد و گفت:
    _ همه جا را گشتيم كسي نبود.
    يونس گفت:
    _ اگر كسي آمده بود گرگي سر و صدا مي كرد. بعد رو به آيدا گفت:
    _ دچار خطای باصره شده ای دایی.
    ‏أیدا خواست بگوید که اشتباه ندیده و به راستی چهره وحشتناکی را شاهد بوده اما ترجيح داد اصرار نکند. دایی که برای ریختن چای به اشپزخانه وارد شد مادر هم به دنبالش رقت. آبتین از این فرصت شود جست و پرسید:
    ‏_ شما چهره اش را به خوبی دیدید؟ مرد بود یا زن؟ آیدا سر بزیر انداخت و گفت:
    ‏_ مرد وحشتناکی بود صورتش سیاه و دو تا چشم،.. آیدا سکوت کرد و ابتین گفت:
    ‏_ ما همه جا را کشتیم می دانید که محوطه اطراف برج باز است و از دره هم که کسی نمی تواند در اين تاریکی و با بارش باران بالا بیاید. پس خیالتان اسوده باشد.
    ‏ایدا گفت:
    ‏- وقتی شما و دایی برای جستجو رفته بودید مینا به حرف آمد و ‏جمله اش را تکرار کرد.
    ابتین کنجکاو پرسید:
    -کسی وارد شده بود؟
    ‏آیدا سر تکان داد به نشانه نه و آبتین ادامه داد:
    ‏_ حرکات پرنده ارادی نیست و حتما بی خودی به حرف امده. متوجه بودید وقتی که من امشب وارد شدم هيچ واکنشی از خود نشان نداد و حرف نزد؟
    ‏ایدا با قبول حرف های ابتین دلش گرم شد و زمزمه کرد:
    _ حق با شماست!
    ‏وقتی دایی یونس سينی چای را روی میز گذاشت رو به خواهر که مشغول چیدن میوه در ظرف میوه خوری بود گفت:
    ‏_ زود تر بیا بنشین ابتین با تو و ایدا حرف دارد!
    ‏مادر با گمان تجدید درخواست گزشته دلش گرفت و پیش خود فکر کرد "چه مردان بی ملاحظه ای هنوز أب کفن زاهدی خشک نشده صحبت از خواستگاری می کنند." رنجیده خاطر ظرف میوه را کنار سينی گذاشت و در مبل پهلوی آ یدا نشست. دو مرد روبروی انها نشسته بودند. ایدا دید که بعد از کلام دایی یونس عرق روی پیشانی آبتین نشست و سر بزیر اند اخت. او هم همان گمانی را کرد که مادرش اندیشیده بود با این تفاوت که از خود پرسید "حالا چه باید بکنم؟"
    ‏أبتین که خانمها را اماده شنیدن دید رو به نازنین کرد و کنت:
    ‏- امشب می خوانم با اجازه تان ابهاماتی را که وجوددارند از میان ‏بردادم.
    ‏مادر عجولانه پرسید:
    ‏_ ابهامات؟ چه ابهاماتی؟
    که یونس گفت:
    ‏_ خواهر لطفأ ارام باش و گوش بده!
    ‏مادر ساکت شد و ابتین تک سرفه کرد و گفت:
    ‏_ شایعاتی پیرامون من و خانواده من در کوهستان پیچیده که حقیقت ندارد. خانواده من نه طاغوتی بوده اند که از ایران فرار کرده باشند و نه در جنگ کشته شده اند. بلکه انها زنده اند و در همین خاک زندگی می کنند. اما بنا بر دلایلی که خواهم گفت من دور از آنها زندگی می کنم. تنا شایعه ای که پایه و اساس دارد مشایعه تمکن مالی خانواده ماست ان هم نه بصورت اغراق گونه.
    ‏من با پدرم بر سر پاره ای از مسائل اختلاف شخصی داشتم و روزی که دیدم دیگر قادر به تحمل نیستم از ان ها جدا شدم و امدم اینجا تا برای خود کار کنم. کارخانه چوب بری که به سبک و سیاق قدیم بود را احیا کردم و دستگاه جدیدی خریداری کردم که بانک در این مورد کمکم کرد. اما پیش از راه اندازی کارخانه تصمیم داشتم فروشگاهی از صنایع دستی باز کنم و در شرف همین کار بودم که موافقت بانک به دستم رسید و ناچار شدم که هم فروشگاه را داشته باشم و هم کارخانه را چرا که انجا را قو لنامه کرده بودم و اگر پس می دام دچار ضرر و زیان می شدم.
    ‏با افتتاح فروشگاه روزی با پیرمردی برخورد کردم که صاحب کارگاه خراطی بود و به علت فقر مادی در کارگاهش بسته شده بود، با او صحبت کردم و به عوض دادن چوب او هم سفارشات مرا خراطی می کرد و به اعتبار همان پیرمرد در اندک مدتی فروشگاه پر از اجناس شد. من که خود با این حرفه ناأشنا نبودم در ساعات فراغتم به پیکره تراشی روی آوردم و هنوز هم با همان مرد خوش ذوق کار می کنم ضمن آن که استاد دیگری نیز یکی دو سال است که به ‏ما پیوسته و ما را هدایت می کند. منظورم آقا یونس است که به حق استاد ماهری است.
    ‏چشمان خواهر پر از اشک شد و گفت:
    _ او از بچگی هم عاشق نجاری بود.
    ‏به کلام خواهر یونس با صدا خندید و أبتین گفت:
    _ خراطی!
    ‏بعد اضافه کرد:
    ‏_ هنر خطاطی از مادر به من ارث رسیده او خط خوشی دارد اما ان را به کار نگرفته. من برای امتحان شروع کردم به نوشتن خط روی چوب که جلوه کآرمان را بیشتر کرد و هنوز هم در همین مسیر حرکت می کنم تا بعد ببینم خدا چه می خواهد.
    ‏حالا منظورم از این زیاده گویی این است که من با علم به این که میدانم مرد زیبا و جذابی نیستم، دلم می خواست که همسری داشته باشم که مرا با همین هیبت و نه بخاطر اسم و رسم و جاه و مقام قبول داشته باشد. به همین منظور از یوني خواهش کردم که نام و عنوان مرا پوشیده بدارد که پوشیده داشت.
    ‏بعد رو به ایدا کرد و گفت:
    ‏_ هیح خطایی متوجه دایی شما نیست. اگر کسی خطا کرده و از شما چیزی پوشیده نگهداشته شده مقصر من هستم.
    ‏به جای آیدا مادر گفت:
    ‏_ شما تدبیر درستی بکار بردید. اما در مورد یونس نه. او در این چند سال با پنهان نگهد اشتن حرفه اش وجب شد تا همسرم به خطا در موردش قضاوت کند و گمان کند که او خدای نکرده در کار

    پايان صفحه 217


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/