فصل 5 :قسمت اول
تاريکي شب به دلم چنگ ميانداخت.فکر و خيال آزار دهنده آينده مبهم آشفته و مظطربم کرده بود.دلم از غصه داشت ميترکيد.تسبيح محمد را لمس کردم.صداي پا که توي پشت بام پيچيد،به ديوار پشه بند زل زدم.نوههاي آقا بزرگ مانند ارواح سرگردان،خواب نداشتند،شب تا شب،دور از چشم بزرگ ترها که به خواب خرگوشي فرو ميرفتند،در حال آمد و شد بودند.
صداي محمد آمد((بچهها شماها اينجا چه کار ميکنيد؟))
پشت بندش صداي پدرم آمد((بچهها شماها هنوز نخوابيديد؟بريد پشت بوم خودتون.))
لحظهاي بعد،صداي سکوت بود و سکوت.من ماندم و چشم انتظاري يک شب طولاني ديگر که تا صبح بايد خواب زده،به سقف صورتي رنگ پشه بندم زل ميزدم.صداي پاي محمد آمد که به سمت در ميرفت.از پلهها که پايين رفت ،طاقت نياوردم.بلند شدم و ملفه پيچيدم دورم.آب از سرم گذشته بود و هواي صداي تارش رگ و پي وجودم را،همچون معتادان به مواد افيوني،به درد آورده بود.پورچي رفتم زير زمين. روي اولين پله نشستم.سکوت شب و تنها بودن با او دل انگيز تر از آن بود که بترسم.صداي نفسهاي آرام او حال و هواي شاعرانه به شب ميداد.تار نميزد.انگار صداي پايم را شنيده بود و منتظر بود بروم زير زمين.دلم داشت ميترکيد.هواي گريستن داشتم و درد دل کردن با او.زخمههاي تارش دلم را ريش کرد،به طوري که آرام آرام اشک بر پهنه صورتم جاري شد.او با سکوت جان فرساي هميشگي قلبم را پاره پاره ميکرد.هوا رو به روشن شدن ميرفت که بلند شدم.داشتم از پلهها بالا ميرفتم که ملافه زير پايم گير کرد و به شدت زمين خوردم.چشمم سياهي رفت و تا به خودم آمدم،به پشت کاف زير زمين افتاده بودم.از ترس چشمهايم را بستم.با گرمي دستهاي محمد که براي اولين بر لمسم کرد دگرگون شدم.دلم نميخواست چشم باز کنم.وحشت زده تکانم داد...
_پريا چيت شده؟
از خجالت داشتم آب ميشودم.چشم باز کردم.نگاهمان به هم گره خورد.نگراني در چشمانش موج ميزد.
_پريا..حرف بزن.هوا داره روشن ميشه.پاشو ببينم چه بالايي سرت اومده.
ملفه را کشيد روي پاهايم و دکمههاي باز پيراهنش را به سرعت بست.خم شده و به چشمهايم زل زده بود.نگاهش ميکردم،ولي حرف نميزدم.دستپاچه شد.کمي تکان خوردم.
_نترس محمد آقا...محمد.
_جانم،چيزيت شد؟
زير بغلم را گرفت و بلندم کرد.دست گذاشتم پشت سرم،همان نقطهاي که ضربه خورده بود.پشت سرم را نگاه کرد و پرسيد:((سرت درد گرفت؟نکنه شکسته؟))
_حول نشو چيزي نشده.
نگاهمان دل از هم نميکند.نفسم داشت بند ميآمد.گفتم:((بهتره زودتر برم بالا.))
از لبخند شيرينش درد سرم را فراموش کردم.سرم را زير انداختم و گفتم:((محمد...من.))
_جانم مهم نيست.به خير گذشت.
کمک کرد بلند شدم.ملافه دورم پيچيدم و خواستم از پلهها بالا بيام که گفت:((پريا يه لحظه صبر کن.))
جلو تر از من از پلهها بالا رفت،و سرش را به چپ و راست گردند.دوباره برگشت و گفت:((حالا برو مواظب باش ملافه زير پايت گير نکنه.))به پله آخر نرسيده بودم که گفت:راستي پريا.
برگشتم و نگاهش کردم.سکوت کرد.نگاهمان که به هم گره خورد،واژهها را گم کرد.نفسش تنگ شده بود.سرش را پايين انداخت و لبخند زد.گفتم:((محمد...))
سرش را بالا آورد.رنگش پريده بود.
_جانم.
_چي ميخواي بگي؟
_ميخوام بگم که...
لحظه موعود فرا رسيده بود.انتظار کشندهاي که مدتها سرگردانم کرده بود داشت تمام ميشد.چشم به لبهايش دوخته بودم که لرزش خفيفي داشت.از هم باز ميشد اما صدايي در نميآمد.جانم داشت به لبم ميرسيد.
_محمد،هوا داره روشن ميشه.
نفس عميقي کشيد.انگار از حرفي که تصميم داشت بزند منصرف شده بود.من همچنان منتظر بر روي پلهها خشکم زده بود که سرش را تکان شديد داد و گفت:((برو بالا،ميترسم کسي ما رو ببينه.))
با التماس نگاهش کردم.به کلامش نياز داشتم و به حرفي که دل گرمم کند.ايستاده بودم و منتظر که گفت:((زود برو بالا ،چرا وايسادي؟))
پلهها رو تند تند بالا رفتم.دنبالم آمد.پشت سرم بود.داشتم کاملا مايوس ميشودم که صدايم کرد.به سرعت برگشتم و گفتم:جانم.
خنديد،خندهاي شيرين که تا آن روز هرگز نديده بودم.هر دو روي همان پله تنگ ايستاده بوديم و نگران روشن شدن هوا.کلافه بود.دوباره خنديد.
_پريا تو داري منو ميکشي.برو بالا تا آقا بزرگ هر دو تامون رو تير بارون نکرده،يادت باشه يه تسبيح به من بدهکاري.بذارش تو جا نمازم.
صداي پا توي پلهها پيچيد.مهدي داشت ميآمد براي نماز صبح وضو بگيرد.پله را به سرعت دو تا يکي بالا رفتم و خزيدم تو اتاقم.صداي صبح به خير مهدي و جواب محمد را شنيدم.مهدي پرسيد:((دوباره شروع کردي؟))
_اره...اين چند وقت که نزدم،دستم انگار داره خشک ميشه.
_مواظب باش.
_کسي بفهمه هم مهم نيست.دلواپس نباش.
صداي آب حوض و سر و صداي افراد خانواده سکوت خانه را به هم زد.درا کشيدم روي تختم.داشتم از خواب ميمردم ،ولي حيف از آن لحاظت شيرين بود که با رخوت خواب از بين برود.با آن همه هياهو و سر و صدا نفهميدم چطور خوابم برد.هنوز خوابم سنگين نشده بود که با سر و صداي پريسا از خواب پريدم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)