صفحه 2 از 8 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 79

موضوع: پدر سالار | ناهید سلیمان خانی

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل 5 :قسمت اول

    تاريکي شب به دلم چنگ ميانداخت.فکر و خيال آزار دهنده آينده مبهم آشفته و مظطربم کرده بود.دلم از غصه داشت ميترکيد.تسبيح محمد را لمس کردم.صداي پا که توي پشت بام پيچيد،به ديوار پشه بند زل زدم.نوههاي آقا بزرگ مانند ارواح سرگردان،خواب نداشتند،شب تا شب،دور از چشم بزرگ ترها که به خواب خرگوشي فرو ميرفتند،در حال آمد و شد بودند.
    صداي محمد آمد((بچهها شماها اينجا چه کار ميکنيد؟))
    پشت بندش صداي پدرم آمد((بچهها شماها هنوز نخوابيديد؟بريد پشت بوم خودتون.))
    لحظهاي بعد،صداي سکوت بود و سکوت.من ماندم و چشم انتظاري يک شب طولاني ديگر که تا صبح بايد خواب زده،به سقف صورتي رنگ پشه بندم زل ميزدم.صداي پاي محمد آمد که به سمت در ميرفت.از پلهها که پايين رفت ،طاقت نياوردم.بلند شدم و ملفه پيچيدم دورم.آب از سرم گذشته بود و هواي صداي تارش رگ و پي وجودم را،همچون معتادان به مواد افيوني،به درد آورده بود.پورچي رفتم زير زمين. روي اولين پله نشستم.سکوت شب و تنها بودن با او دل انگيز تر از آن بود که بترسم.صداي نفسهاي آرام او حال و هواي شاعرانه به شب ميداد.تار نميزد.انگار صداي پايم را شنيده بود و منتظر بود بروم زير زمين.دلم داشت ميترکيد.هواي گريستن داشتم و درد دل کردن با او.زخمههاي تارش دلم را ريش کرد،به طوري که آرام آرام اشک بر پهنه صورتم جاري شد.او با سکوت جان فرساي هميشگي قلبم را پاره پاره ميکرد.هوا رو به روشن شدن ميرفت که بلند شدم.داشتم از پلهها بالا ميرفتم که ملافه زير پايم گير کرد و به شدت زمين خوردم.چشمم سياهي رفت و تا به خودم آمدم،به پشت کاف زير زمين افتاده بودم.از ترس چشمهايم را بستم.با گرمي دستهاي محمد که براي اولين بر لمسم کرد دگرگون شدم.دلم نميخواست چشم باز کنم.وحشت زده تکانم داد...
    _پريا چيت شده؟
    از خجالت داشتم آب ميشودم.چشم باز کردم.نگاهمان به هم گره خورد.نگراني در چشمانش موج ميزد.
    _پريا..حرف بزن.هوا داره روشن ميشه.پاشو ببينم چه بالايي سرت اومده.
    ملفه را کشيد روي پاهايم و دکمههاي باز پيراهنش را به سرعت بست.خم شده و به چشمهايم زل زده بود.نگاهش ميکردم،ولي حرف نميزدم.دستپاچه شد.کمي تکان خوردم.
    _نترس محمد آقا...محمد.
    _جانم،چيزيت شد؟
    زير بغلم را گرفت و بلندم کرد.دست گذاشتم پشت سرم،همان نقطهاي که ضربه خورده بود.پشت سرم را نگاه کرد و پرسيد:((سرت درد گرفت؟نکنه شکسته؟))
    _حول نشو چيزي نشده.
    نگاهمان دل از هم نميکند.نفسم داشت بند ميآمد.گفتم:((بهتره زودتر برم بالا.))
    از لبخند شيرينش درد سرم را فراموش کردم.سرم را زير انداختم و گفتم:((محمد...من.))
    _جانم مهم نيست.به خير گذشت.
    کمک کرد بلند شدم.ملافه دورم پيچيدم و خواستم از پلهها بالا بيام که گفت:((پريا يه لحظه صبر کن.))
    جلو تر از من از پلهها بالا رفت،و سرش را به چپ و راست گردند.دوباره برگشت و گفت:((حالا برو مواظب باش ملافه زير پايت گير نکنه.))به پله آخر نرسيده بودم که گفت:راستي پريا.
    برگشتم و نگاهش کردم.سکوت کرد.نگاهمان که به هم گره خورد،واژهها را گم کرد.نفسش تنگ شده بود.سرش را پايين انداخت و لبخند زد.گفتم:((محمد...))
    سرش را بالا آورد.رنگش پريده بود.
    _جانم.
    _چي ميخواي بگي؟
    _ميخوام بگم که...
    لحظه موعود فرا رسيده بود.انتظار کشندهاي که مدتها سرگردانم کرده بود داشت تمام ميشد.چشم به لبهايش دوخته بودم که لرزش خفيفي داشت.از هم باز ميشد اما صدايي در نميآمد.جانم داشت به لبم ميرسيد.
    _محمد،هوا داره روشن ميشه.
    نفس عميقي کشيد.انگار از حرفي که تصميم داشت بزند منصرف شده بود.من همچنان منتظر بر روي پلهها خشکم زده بود که سرش را تکان شديد داد و گفت:((برو بالا،ميترسم کسي ما رو ببينه.))
    با التماس نگاهش کردم.به کلامش نياز داشتم و به حرفي که دل گرمم کند.ايستاده بودم و منتظر که گفت:((زود برو بالا ،چرا وايسادي؟))
    پلهها رو تند تند بالا رفتم.دنبالم آمد.پشت سرم بود.داشتم کاملا مايوس ميشودم که صدايم کرد.به سرعت برگشتم و گفتم:جانم.
    خنديد،خندهاي شيرين که تا آن روز هرگز نديده بودم.هر دو روي همان پله تنگ ايستاده بوديم و نگران روشن شدن هوا.کلافه بود.دوباره خنديد.
    _پريا تو داري منو ميکشي.برو بالا تا آقا بزرگ هر دو تامون رو تير بارون نکرده،يادت باشه يه تسبيح به من بدهکاري.بذارش تو جا نمازم.
    صداي پا توي پلهها پيچيد.مهدي داشت ميآمد براي نماز صبح وضو بگيرد.پله را به سرعت دو تا يکي بالا رفتم و خزيدم تو اتاقم.صداي صبح به خير مهدي و جواب محمد را شنيدم.مهدي پرسيد:((دوباره شروع کردي؟))
    _اره...اين چند وقت که نزدم،دستم انگار داره خشک ميشه.
    _مواظب باش.
    _کسي بفهمه هم مهم نيست.دلواپس نباش.
    صداي آب حوض و سر و صداي افراد خانواده سکوت خانه را به هم زد.درا کشيدم روي تختم.داشتم از خواب ميمردم ،ولي حيف از آن لحاظت شيرين بود که با رخوت خواب از بين برود.با آن همه هياهو و سر و صدا نفهميدم چطور خوابم برد.هنوز خوابم سنگين نشده بود که با سر و صداي پريسا از خواب پريدم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل۵:قسمت دوم

    مثل همیشه با پروانه در گیر شده بود.با آنکه هم سن و سال بودند،هیچوقت ابشان توی یک جوی نمیرفت.بر سر کوچکترین موضوع قشقرقی راه میانداختند که آن سرش نه پیدا بود،که با پا در میانی عمه طاهره و مادرم هم هیچوقت به نتیجه نمیرسید.دخالت عزیز هم ،به جز اینکه کار را خراب تر کند،فاییده نداشت.هر از گاهی بزرگ ترها درگیر اختلاف جوانان میشدند و سر و صدا توی راهروها و حیاط میپیچید.پژمان و پویا که منتظر چنین فرصتی بودند و آب گل الود را مناسب ماهی گرفتن میدیدند،با مطرح کردن مشکلات کوچک،پا پیچ دخترها میشدند و جنگ میان خانوادههای مستقر در شمال و جنوب حیاط بالا میگرفت و تا شب ادامه داشت.
    اوایل تصور میکردم درگیری میان اعضای خانواده اتفاقی است که زری متوجه امری مهم شد.از آنجا که همهٔ کاسههای زیر نیم کاسه را کشف میکرد،این بار نیز موفق شد مچ پروانه را بگیرد.پروانه همیشه سعی میکرد به حریم من و زری وارد شود،که موفق نمیشد.رشته الفت من و زری محکم و نفوذ نه پذیر بود بر خلاف دیگر که مثل تخته پارههای شناور به این سوع و آن سوع تغییر جهت میدادند،ما همیشه در کنار هم بودیم.همین امر باعث میشد بیش از حد زیر ذره بین موشکافانه بزرگ ترها قرار بگیریم،به ویژه من برادر بزرگ تر داشتم و پروانه که دلش نمیخواست به قول آقا بزرگ بترشد،به همهٔ پسرای بزرگ تر از خودش امید بسته بود.او سعی میکرد با من و زری دوست شود و از هر راهی وارد میشد،که وقتی پریسا میفهمید،در مقابلش میایستاد.و همین باعث میشد دعوا و جنجال راه بیفتد.
    آن روز هم پروانه تصمیم گرفته بود آشوب به پا کند که شب به پشت بام نرفتم و به توصیه زری توی اتاقم ماندم.داشتم کتاب میخواندام که صدایی از ساختمان رو به رو آمد.داری باز و بسته شد.خزیدم پشت حصیر سرسرا.چراغهای کم نور حیاط که همیشه روشن بود آن شب روشن نبود.سایهای از پلههای ساختمان رو به رو پایین آمد و به سمت زیر زمین رفت.
    آن شب محمد برای تمرین زیر زمین نرفته بود.کنجکاو بودم ببینم چه کسی رفت پایین،ولی سایه را نشناختم،که آمد از پلهها بالا و رفت داخل ساختمان.تا صبح بیدار ماندم.محمد برای وضو گرفتن رفته بود لبه حوض و من محو تماشایش پشت حصیر نشسته بودم که پروانه آمد توی حیاط.از تعجب شاخ در آوردم.صورتش آرایش غلیظی داشت و ایستاده بود.مقابل محمد آستینهایش را بالا میزد.لایه در باز بود و صدا واضح میآمد.محمد جواب سلام دادا و سرش را زیر انداخت.پروانه آهسته گفت:محمد...
    محمد همانطور که سرش پایین بود جواب دادا:((چیه؟))
    از اینکه جوابش را به تندی داد دلم خنک شد.پروانه پرسید (دیشب تمرین نداشتی؟))
    محمد زل زد به ایوان شاه نشین و آهسته پرسید:((چطور مگه؟))
    _آمدم زیر زمین تار گوش کنم،نبودی.
    محمد آهسته گفت:((پروانه خانوم،شما همیشه سر حوض وضو میگیرید؟بهتر نیست برید داخل ساختمون؟))
    پروانه رنگ به رنگ شد و گفت:((نه سلامتی من از شما یک حرف پرسیدم،اصلا گوش نکردید که جواب بدید.))
    محمد،در حالیکه آستهای پیراهنش را پایین میآورد گفت:((گمان نمیکنم صحیح باشه که شبها بیایید زیر زمین،هم تاریکه هم وحشتناک.))
    پروانه که تا سر حد مرگ عصبی شده بودبه صدای بلند گفت:((به پریا هم از این نصیحتها میکنید؟))
    محمد خونسرد نگاهی به اطراف کرد و گفت:((پروانه اصلا تصورش را هم نمیکردم که این قدر بی عقل و کله پوک باشی.))
    پروانه هر لحظه عصبی تر میشد.او که از خونسردی محمد کلافه بود،همچنان که راهش را گرفته بود و میرفت سمت ساختمان فریاد کشید:((بی عقل منم یا اون دختر مزخرف بی همه چیز که هر شب تو زیر زمینه؟))
    محمد لحظهای ایستاد،چشم به کاف حیاط دوخت،سپس نفس عمیق کشید و گفت:((هیچکس حق نداره به پریا توهین کنه.ضمنا یادت باشه پرونه،هیچوقت تو کار ما دو تا فضولی نکنی.فهمیدی؟))

    در هکیله از پشتیبانی محمد خوشحال بودم،از دست پروانه حرص میخوردم که تازه فهمیدم پریسا سر من و محمد با او دعوا راه انداخته!آعا آن لحظه به بعد توری محمد را متعلق به خودم میدانستم که آیندهام همیشه با هسور او پیش چشمم مجسم میشد.
    غرق در وقایع اتفاق افتاده تازه داشت چشمانم گرم میشد زری آمد توی اتاق.از رنگ پریدگیم فهمید حالم زیاد خوب نیست.پرسید:((پریا چته؟مریضی؟))
    _چیزیم نیست.دیشب خوب نخوابیدم.
    _دیشب دیگه چرا نخوابیدی؟محمد که کنسرت نداشت؟
    _مسخره بعضی در نعیار زری،از پروانه لجم میگیره.همش توی نخ کارهای ماست.
    _این که تازگی نداره من هم تو نخ اونم.
    _یعنی واقعا میفهمی چیکار میکنه؟مگه تو کار و زندگی نداری دختر!
    _به جون تو پشه تو هوا بپره من میفهمم.مثل تو توی هپروت نیستم و میفهمم دورم چه شلوغ بزاریه.
    _مگه تو این چهار دیواری آذر دهنده چه اتفاق جالبی آیفته که تو انقدر سر گرمش هستی؟
    _خبر نداری زیر این سقفها چه خبره!دارم خاتراتمو مینویسم.
    _بعده منم بخونمشون.
    _تو به اندزهٔ کافی کتاب و مشغله فکری داری،شعر و ورای من به دردت نمیخوره.
    کنجکاوی کلافهام کرد.دلم میخواست دفتر خطرت زری را بخوانم و از کار هاش سر در آورم.صورتش را بوسیدم و گفتم: خواهش میکنم زری،بعده منم بخونمشون.
    _ول کن بابا،غلط کردم.
    به هزار مصیبت از مادر اجازه گرفتم که صبحانه را آن طرف بخورم،با زری رفتیم خانه شان.دلم پار میزد محمد را ببینم که هنوز از در بیرون نرفته بود.پروانه پشت حصیر ایستاده بود و قر میزد.دلم آرام و قرار نداشت.عمو منصور به محض دیدن من فریاد کشید:((زهره،بیا ببین کی اومده؟چه عجب عمو جان!))
    محمد،لباس پوشیده آماده رفتن از اطاقاش آمد بیرون.مرتضی با پیجامای راه راه و زیر پوش رکابی با خیال راحت نشسته بود و صبحانه میخورد.همین که من و زری را دید،نگاهی به محمد کرد وگفت:((به سلامت داداش.))
    محمد بدون توجه به او،جواب سلامم را داد و نشست سر میز مقابل من.کتابهایش را گذشت توی کیفش و گفت:((مامان من یه چای دیگه میخورم.))
    زن عمو،در حالیکه یک چشم به محمد و یک چشم به مرتضی داشت،رفت سمت آشپزخانه و با یک سینی چای برگشت.عمو زیر چشمی به محمد خیره شد و گفت:((محمد،بابا دیرت نشه!))
    آن روز برای اولین بر عصبانیت محمد را دیدم.همانطور که سرش پایین بود،استکان چای را در نعلبکی کوبید و فریاد زد((چی شده که امروز همه نگران من هستین؟))
    عمو به زهره خانوم نگاهی کرد و پرسید:((صبح اول صبحی این پسره چشه؟))
    مرتضی بلند شد،میان من و محمد ایستاد و آهسته پرسید:((چرا داد میزانی؟))
    محمد که تا بنگوش سرخ شده بود،فریاد زد:((لعنت بر شیطون،مرتضی برو کنار حوصله تو ندارم.))
    دلم میخواست همان لحظه استکان چای را میکوبیدم سر مرتضی.حالم از رفتارش بهم میخورد.عمو منصور به من که ربگم پریده بود و وحشت کرده بودم نگاهی کرد و گفت:((زری ،پریا رو ببر اتاقت.این دو تا خروس جنگی النه که به جون هم بیفتن.))
    بر خلاف میلم مجبور شدم همراه زری بروم به اتاقش.محمد بلند شد و گفت:((بابا بهتره یه کم پسرتو نصیحت کنی،میترسم مثل پدرتون یکه تاز بشه و هیچ کس هم جلودارش نباشه.))
    هنوز وارد اتاق زری نشده بودیم که فریاد عمو منصور به هوا رفت.محمد گفت:((اینجا دیگه جای من نیست،شما هم هرچی دلتون میخواد داد بکشید.))
    پشت در ایستاده بودم که صدای قدمهای محمد آمد.زری به من خیره شد و گفت:خدا به خیر کنه.
    از در فاصله گرفتم.چند ضربه به در خورد و زری در را باز کرد.صورت محمد یک پارچه آتیش بود.اعضای بدنش از شدت عصبانیت داشت میرزید.با صدایی لرزان گفت:((پریا...))
    وجود زری را برای لحظهای فراموش کردا.مسکه شده به سویش رفتم و گفتم:((جانم،محمد.))
    زری رفت لب تخت نشست.من و محمد از یکدیگر چشم بر نمیداشتیم.عصبانیت محمد با لبخند من فروکش کرد.سرش چرخید به سمت راهرو و دوباره برگشت و چشم دوخت به چشم هایم.((تسبیهو اوردی؟))
    نفسم بند آماده بود.نگاهش حرف داشت و راز دل میگفت.از شرارههای عشق که در چشمانش موج میزد،داشتم گور میگرفتم.مات شده گفتم:((می آرامش.))
    صدای پای مرتضی توی راهرو پیچید.بی اختیار از محمد فاصله گرفتم.آهسته سر داخل اتاق کرد و گفت:بذار تو سجاده ام.
    او رفت و من به سرعت در اتاق را بستم.صدای پای هر دو لحظهای توی راهرو پیچید.از ترس داشتم قالب تهی میکردم،چون صدای پای مرتضی داشت هر لحظه نزدیک تر میشد.زری بر روی تخت نشسته بود و دستهایش بر روی سرش بود.پشت به در ایستادم.صدای مرتضی همچون صاعقه تو راهرو پیچید((پریا،بیا بیرون چاییت سرد شد!))
    پس از دور شدن صدای قدم هایش،اشکم سرزیر شد.زری که از شدت ناراحتی رنگ به رو نداشت،سر بالا آورد و نگاهش به نگاهم چسبید.چش به زمین دوختم و گفتم:من میرم خونمون.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۵: قسمت سوم

    زری مخالفت نکرد.خشکش زده بود و چش دوخته بود به قاب پنجره اتاقش.
    در مقابل نگاه حیرت زده عمو و زن عمو و مرتضی از خانه عمو منصور زدم بیرون.مادر پرسید:((اومدی پریا؟))
    گفتم: دوباره میرم.با زری کار دارم.
    گلهای یاس را با نخ و سوزن به سرعت به شکل گردن بند در آوردم و داخل تسبیح عقیقم کردم و توی دستمال پیچیدم و مخفی کردم توی جیبم.صدای مادر از آشپزخانه پیچید:((کجا میری دختر؟))
    گفتم:((زود بر میگردم مامان))
    رفتار شبهه بر انگیزم پروانه راکه یک لنگه پا پشت حصیر ایستاده بود و زاغ سیاه من را چوب میزد بی تردید گیج کرده بود.هنگام ورود به منزل عمو منصور،مرتضی داشت بیرون میآمد.در حالیکه پشت کفشش پاشنه کش انداخته بود،شگفت زده نگاهم کرد و مدتی طولانی ایستاد و زل زد به راه رفتنم. یکسر رفتم اتاق زری که هنوز بهت زده محو قاب پنجره اتاقش بود.
    از صدای در تکنی خورد و پرسید:((معلوم هست شماها چیکار میکنید؟))
    _کی؟
    _تو و محمد .انگار یادتون رفته اینجا کجاست و کجا درین زندگی میکنین؟
    _تو که از کار همه سر در میاری ،خودت حدس بزن؟
    در نگاهش یک دنیا نگرانی موج میزد.
    _میترسم آخرش اتفاق بدی بیفته.
    خودم هم نگران بودم،ولی انگار آب از سرم گذشته بود.عشق محمد به من شجاعت و توانی ویژه میداد که قادر بودم دنیا را به خاطر او به هم بریزم.پرسیدم:((برای کی نگرانی؟من یا ...))
    نگاه خشمگینش باعث شد بقیه حرفم را قورت بدهم.
    _پریا بهت بر نمیخوره راستشو بگم؟گمان نمیکنی زیاده روی کار دستت میده؟
    هر دو سخوت کردیم.زری میخواست حرف بزند،اما مردد بود.سکوت مرموزش گیجم کرد.گفتم:((زری هرچی به نظرت میرسه بگو،من مثل تو با هوش نیستم.))
    _بگذریم.میدونم مغز تو و محمد دا حل حاضر مثل فولاد شدهک ه هیچ میخی توش فرو نمیره.اصلا میدونی من برای همه مون نگرانم.
    _زری من عشق صداقت کلام تو هستم.پس طفره نرو.تو دنیایی از معرفتی و با هیچ کس رو در وایسی نداری.چرا حرف دلتو رک و پوست کنده نمیزنی؟
    حرف دلم اینه که نگران محمد هستم،البته،نه اینکه خیال کنی نگران تو نیستم،اما احساس محمد خیلی لطیف و دست نخورده است درست مثل خود تو.دو تا آدم مثل هم کمتر اتفاق میافته سرنوشتشون به هم گره بخوره.
    دلم لرزید.دست گذشتم روی لبهش((خواهش میکنم ادامه نده.))
    سپس بلند شدم:((من میرم،حالم خوب نیست.چند شبه نخوابیدم.))
    از لایه در به راهرو خیره شدم.زن عمو توی آشپزخانه بود.با عجله رفتم اتاق محمد.دستمال را از جیبم در آوردم و یکجا گذشتم داخل جا نماز و سجاده را تا کردم و سر جای اولش گذشتم.دلم نمیآمد از اتاق بیرون بیایم.صدای پای زری را که شنیم بلند شدم.
    _کجایی پریا؟
    به سمت در رفتم و پرسیدم:((محمد کتاب برام نذاشته؟))
    لبخند زد و پرسید:((تسبیهو گذاشتی تو سجاده آاش؟))
    _گذاشتم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۵:قسمت آخر

    در حالی که غرق نگاهم بود و سعی میکرد عصبانی نشود آهسته گفت:((پریا حالا که این بازی رو شروع کردی،باید تا آخرش با محمد باشی.فهمیدی؟محمد کسی نیست که بشه با احساسش بازی کرد.))
    زن عمو که سینی چای را گذشته بود روی میز،گفت:((صبح که نشدبا هم چای بخوریم.من نمیفهمم این دو تا برادر چشون شده.تا یه ماه پیش هیچ مشکلی باهم نداشتن،اما هر روز که میگذره بد تر میشن.تعجب میکنم امروز چرا انقدر به هم گیر میدادن!))
    زری خندید و گفت:((زن میخوان!نره قول شدن اما هنوز نون خور بابا هستن،باید برای خودشون خونه زندگی درست کنن.))
    _وقتش نشده مادر.کی زن این بچهها میشه!اسمشه که مرد شدن اما هنوزم بچه آن.
    _بچه آن یا آقا بزرگ فرمون ندادن؟
    _یواش حرف بزن صدات نره بیرون.
    _مامان دیگه داره حالم از این خونه به هم میخوره.
    _واسه چی؟نونت نیست،آبت نیست!سقف بالای سرت سوراخه!
    _نه مامان جان،واسه اینکه آب هم باید با اجازه اون پیرمرد بخوریم.بی خود نیست که بعضی شبها مرتضی خونه نمیاد.خبر داری کجا میره!همه از این خونه فرارین.
    _صبر داشته باش دخترم.همه چی درست میشه.آقا بزرگ بده هیچ کدومتونو نمیخواد.
    _آقا بزرگ!آقا بزرگ!کاشکی یه تفنگ داشتم و خلاصش میکردم.
    زن عمو وحشت زده و زری عصبانی بود و من از خنده داشتم ریسه میرفتم.زن عمو غضبناک به زری نگاه کرد و گفت:((دختر زبونتو گاز بگیر،پاک دیونه شدیا...حرارت تابستون خورده تو مخت نمیفهمی چی میگی!))
    هر دو رفتیم توی حیاط.هنوز عصر نشده بود،بد و طوفان پاییزی داشت شروع میشد.پوریا پشت پنجره اتاقش وایساده و حصیر را بالا زده بود.لبخند زد و سلام گفت.صدای پروانه از پشت حصیر ساختمان باقالی آمد.
    _پوریا ،حیف تو نیست که با این اشغالها هم کلام بشی؟
    رنگ زری پرید.پوریا از پنجره سر بیرون آورد و فریاد کشید:((پروانه،خفه میشی یا خودم بیام خفت کنم!؟))
    صدای عمه منصوره از راه رو آمد:((چی شده؟باز که شماها دعواتون شد؟))
    پژمان، به پشتیبانی از ما وارد معرکه شد:((پروانه،این قدر از پشت حصیر چشم چرونی نکن.شب تا صبح که هی میری و مییائی و نمیذاری بخوابیم،بس نیست؟))
    پویا فریاد کشید:((بابا من درس دارم.تو رو خدا سر و صدا نکنین.همین جوریش هم ریاضی نمیره تو کلم.))
    عمه منصوره اومد لب پنجره و در جواب عمه طاهره که پرسیده بود چه خبره گفت:((خواهر،این دختر و پسرها هار شدن،خوش به حال همون قدیما که ما رو زود شوهر میدادن.))
    زریا آرام از پلههای ساختمان عمه منصوره بالا رفت.هرچه دستش را کشیدم،جلودارش نشدم.انگار تصمیم گرفته بود برای همیشه روی پروانه را کم کند.رسید پشت در اتاق به شیشه مشت کوبید و فریاد زد:((عروسک پشت پرده،چرا مثل موش قعیم شودی!بیا بیرون ببینم چی زیر میزانی؟))
    عمه طاهره در را باز کرد و گفت:((عمه جان ،خوب نیست شما دخترها باهم دعوا کند.بیا تو،یه کم آروم تر.))
    پوریا فرصت را غنیمت شمرد و آهسته پرسید:((پریا،معدلت چند شد؟))
    زری،همان تور که داشت جواب عمه طاهره را میداد،حواسش به پوریا هم بود و فریاد کشید:((پوریا به تو چه مربوطه معدل پریا چند شده؟برو اطاقت خودتو قاطی دخترا نکن.))
    پژمان و پویا از در بیرون آمدند و فریاد زدند:((پریا خودش زبون داره،تو چرا قاشق نشسته شودی و دائم میفتی وسعت ما؟))
    صدای افسانه کم بود ،آن هم اضافه شد بر جنجال:((نگو قاشق نشسته بگو لنگ ه کفش کهنه،خدا شانس بده.معلوم نیست پریا مهره مار داره که همه دنبالش موس موس میکنن؟))

    زری به یک چشم به هم زدن سراغ افسانه رفت و تا آمدم سر بجنبانم پروانه هم وارد معرکه شد.جواهر از ترس درگیر شدن بقیه بچه ها،رفت دنبال عزیز.عزیز لنگ لنگان آمد ایوان شاه نشین و فریاد کشید:((زهره،پریدخت.))
    مادرم و زن عمو زهره آمدند به ایوان.عزیز گفت:((بچهها تونو جم کنین سرم رفت.))
    در مقابل نگاه متعجب مادر که از هیچی خبر نداشت همراه زن عمو وارد منزل عمه طاهره شدم.زری با موهای پریشان،نفس نفس میزد و در کنار سر سارا وا رفته بود.عمه طاهره و افسانه و پروانه سمت دیگر راهرو نشسته بودند و به زری چشم قرعه میرفتند.به محض دیدن زری اشکم سرازیر شد.عمه طاهره نگاه غضبناکی به سر تا پایم انداخت و زیر لب گفت:((ببین چه آتشی به پا کردی پتیاره خانوم؟))
    از حرف عمه رنگم پرید.هر چه فکر کردم نفهمیدم گناهم چیست.زن عمو دست زری را گرفت و همراه من از خانه عمه طاهره آمدیم بیرون.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۶:قسمت اول

    از نظر آقا بزرگ،دو سال پیاپی رد شدن در یک کلاس مساوی بود با ترک تحصیل،به محمد که سال دوم دانشگاه بود،اما او تصور میکرد هنوز دیپلم نگرفته،چندین بار نصیحت کرد:((دست از درس خوندن بکش بابا،نون تو کاسبیه.چند سال میخوای کلاس دوازده رو بخونی و روفوزه بشی،وردست عموت یه سال کار کنی،مثل مرتضی که عقل کرد و رفت وردست عموش کار یاد گرفت و حالا طراح جواهر شده و چند روز دیگه واسه خودش مغازه میخاره،واسه خودت میشی یه پا طلا ساز.نگذار بچههای عمت،خدا نکرده،از تو هم که فامیل خودمی،جلو بیفتن.واسه بابا بزرگت افت داره بابا.))
    پوریا با آنکه دو سال در آزمونهای ورودی دانشگاه شرکت کرد و قبول نشد،مردانگی کرد و جلوی آقا بزرگ حرف از دانشگاه رفتن محمد نزد،اما از شدت غصه و حسادت،مدتها توی اتاقش منزوی بود و با هیچکس حرف نمیزد.همهٔ خانواده نگرانش بودند به جز آقا بزرگ که خوشحال میشد اگه میفهمید همه نوهها دست از درس خواندن کشیده اند و راه کاسبی در پیش میگیرند.اگر بعد به گوش آقا بزرگ میرساند که نوههایش فکر دانشگاه رفتن به سرشان افتاده،دمار از روزگار همه در میآورد.بنابر این همه سکوت کرده بودند و اسمی از درس خواندن نمیآوردند.معلوم بود که همه از قبول شدن محمد و دانشگاه رفتنش خبر دارند،اما ترجیح میدهند لب تر نکنند.آقا بزرگ هر چه پیر تر میشد ،هوش و زکاوتش کمتر میشد و خشونتش بیشتر.
    در حالی که همه داشتند کلاه سرش میگذاشتند،من و زری از محمد جزوه میگرفتیم و مخفیانه درس میخوندیم.به عقیده آقا بزرگ من و زری که از سن ازدواجمان گذشته بود و داشتیم ترشیده میشودیم.خیلی عزت سرمان گذاشته بود که اجازه داده بود دیپلم بگیریم.هرچه به اعلام نتایج سال آخر دبیرستان نزدیک میشودم،وحشتم از سکوت آقا بزرگ و خیالاتی که در سر داشت و هنوز به کسی نگفته بود،بیشتر میشد.زری اطمینان داشت که آقا بزرگ برای او و پوریا نقشه نمیکشد،چون بارها در بحثهای خانوادگی گفته بود که:((مرد باید چند سال از زن بزرگ تر باشد.قدیما یه ضعیفه،ده پونزده سال از مردش کوچکتر بود.همین عزیز،پنج سال از من کوچک تره.پدر خدا بیامرزم میگفتم،واسه من بزرگه،اما چون دختر عموم بود مجبور شدم بگیرمش!حالام که میبینید زوارش در رفته و به ما نمیرسه.))
    حرف هایی که زمانی مایع شوخی و خنده میشد،حالا کم کم داشت نگرانم میکرد.میترسیدم از تصمیمی که ممکن بود زندگیام را به باد فنا دهد.
    روز گرفتن نتایج،همه به من تبریک گفتند و من،مضطرب از اتفاقات پیش بینی ناپذیر،یکسر رفتم اتاقم و در را محکم بستم.آرزو میکردم جای زری بودم که یک سال مخفیانه درس خوانده و منتظر بود آقا بزرگ بمیرد.هیچ خطری او را تهدید نمیکرد،چون آقا بزرگ منتظر خواستگار غریبه بود.اما من در معرض خطر جدی بودم که مدتها خواب راحت نداشتم و آنقدر لاغر شده بودم که همه شک به بیماری مهلکی برده بودند.روی تختم دمار افتاده بودم که مادر نگران وارد اتاق شد.
    _چی شده پریا؟نتیجه تو گرفتی؟چرا در رو بستی؟
    سرم توی بالش بود و بغضم را فرو داده بودم.در کنار تختم نشست و نوازشم کرد:((غصه نخور عزیزم ساله دیگه هم وقت داری.))
    صورتم خیس از اشک بود و عراق کرده بودم.
    _پاشو بریم آشپزخونه...یه شربت خنک حالتو جا میاره.
    آهسته گفتم:((نمیخورم میل ندارم مامان.))
    مهرداد در نزده وارد اتاقم شد:((پریا چی شده؟کرنامت کو؟))
    رفت سر کیفم،کارنامه را بیرون آورد و فریاد کشی:((شاگرد اول شودی؟))
    بعد رو به مادر کرد و پرسید:((این دختر چشه؟چرا گریه میکنه؟گریه خوشحالیه؟دختر،تو افتخار خانواده طلا چی هستی.یادته پارسال زری با چه معدل افتضاحی قبول شد؟))
    پا شدم لب تخت نشستم:((داداش،تو نباید زری یا هر کس دیگهای رو تحقیر کنی یادت باشه،هر کسی به اندازه زحمتی که میکشه نمره میاره.))
    _من نمیفهمم حالا چته که گریه میکنی!مادر شما چیزی بهش گفتی؟
    مادر حدس میزد چرا نگرانم،ولی باور نداشت.هرگز زبان به اعتراض نگشوده و پشت سر هیچ کس بعد گویی نکرده بود.همیشه مطیع و تسلیم حوادث بود و ما نیز یاد گرفته بودیم،خواستههای قلبی من را مخفی نگاه داریم.
    شب آقا بزرگ آمد به ایوان شاه نشین و به ترتیب سن از بزرگ تا کوچک پسرنش را صدا زد:((منصور،محمد،کریم،امیر، �� �حیم،علی))
    سپس آرام برگشت به تالار.چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که درهای ساختمانها باز و بسته شد و عموها و پدرم همگی رفتند توی اتاق .آن شب اضطرابم را چند برابر کرد.
    همه جا ساکت بود و دل من پر از آشوب که صدای زری توی راه رو پیچید:((سلام زن عمو،پریا تو اتاقشه؟))
    _خوب شد اومدی زری جان.
    _چند دفعه اومدم در اتاقش بسته بود فکر کردم خوابه.
    _حالش اصلا خوب نیست.
    زری آمد به اتاقم و نشست در کنارم لب تخت.
    _کرنامت کو؟خبرش رسید که شاگرد اول شودی.حالا چرا ماتم گرفتی؟
    زری به چهره رنگ پریدهام خیره شد و گفت:((خره الان باید از خوشحالی برقصی،نه اینکه مثل پیرزنها بچپی کنج اطاقت.))
    _دلم شور میزانه زری،یعنی آقا بزرگ برای چی جلسه گذاشته؟
    _چه میدونم.لابد در باره خرید و فروش طلا دارن با هم بحث میکنن.
    _چرت و پرت نگو،درباره کار که تو بازار فرصت حرف زدن دارن.
    _حالا چیه؟میخوای یه موضوع جدید گیر بیاری و خون به جیگرمون کنی؟اینقدر ترسو نباش.
    چشمم که به چشمش افتاد هر دو زادیم زیر گریه.داشتیم در آغوش هم گریه میکردیم که سایه کسی افتاد پشت پنجره اتاقم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل۶:قسمت دوم

    زری بلند شد در اتاقم را بست،پنجره را باز کرد و پرسید:((محمد تو اینجایی؟چی میخوای؟))
    نگاهم پر کشید به قاب پنجره.هر جا غم بود،محمد به فریادم میرسید.می آمد و دلم را پر از شادی میکرد.حس میکردم او فقط منجی من است که به پشت گرمی آاش میتونم تا آخر عمر در آرامش زندگی کنم.صدای محمد مثل همیشه،شیرین و دلچسب بود.سرش از توی تاریکی حیاط خلوت آمد داخل قاب پنجره و گفت:((زری شد یه دفعه ما بخوایم یواشکی یه کاری بکنیم و تو موی دماغمون نشی؟))
    سایه محمد ،در حیاط خلوت تاریک،سیاه بود اما صدایش میآمد و قلبم را میلرزاند.
    حس اینکه دارد نگاهم میکند به هیجانم آورد.موهای آشفتهام را مرتب کردم.زری یک چشم به من داشت و یک چشم به حیاط خلوت.غم و اندوه چهره آاش را پر کرد و چشمهایش از نم اشک خیس شد.
    از اتاق که رفت بیرون،بدنم به لرزه افتاد.صدای آرام و متین محمد بوی بهشت میداد.بی اختیار رفتم به سمت در و از پشت قفلش کردم.با تردید و شرم به پنجره نزدیک شدم.غیر از چند باری که اتفاقی در کنار هم قرار گرفته بودیم،تا آن شب هرگز به قصد دیدارم به پنجره اتاقم نزدیک نشده بود.
    حرم نفسهایش به صورتم میخورد.هیجان داشت اما به روی خود نمیآورد.آهسته گفت:((مزاحم شدم که کارنمتو ببینم.))
    کارنامه روی تخت افتاده بود.برداشتم دادم دستش.در حالی که سعی مکرد کوچکترین تماسی با دستم پیدا نکند،دو انگشتی از دستم گرفتش.با چراغ قوه از بالا تا پایین خواند.زیر لب گفت:((آفرین...تبریک میگم...تو از همه نظر کاملی درست همون تور که تصورش رو میکردم.))
    شوق و ذوق شنیدن صدایش وجودم را یک پارچه شاد و هیجان زده کرد.اشکم سرازیر شد.دلم داشت میترکید و احتیاج به داد و دل کردن داشتم.گفتم:((محمد...))
    _جانم...چیه؟حیف این چشمهای سبز نیست که اشک توش جم بشه؟محمد مرده که تو داری گریه میکنی؟
    وجودم از حرفهایش به آتیش کشیده شد.بغضم ترکید.با دو دست صورتم را پوشاندم و زدم زیر گریه.
    دستپچه شد و گفت:((استغفرله.چی شده پریا؟چرا حرف نمیزنی،کسی اذیتت کرده؟))
    _محمد من میترسم.
    _یعنی من انقدر وحشتناکم پریا؟
    با چشم پر از اشک خندهام گرفت.پرسیدم:((خونه آقا بزرگ چه خبره؟))
    _هر خبری باشه نباید نگران باشی.فعلا که بد نشد.من و تو داریم بی سر خر حرف میزنیم،اون هم بد از مدتها که درست و حسابی ندیدمت و آرزو داشتم باهات تنها باشم و توی چشمات نگاه کنم.
    از لحن صدایش غم میبرید.معلوم بود مثل من نگران بود.گریه امنم نمیداد.عصبی شد و گفت:((بسه پریا،به خدا اگه گریه کنی میرم.))
    جعبه کوچک شبیه جعبه جواهر دستش بود.لب پنجره گذشت و گفت:((میدونستم با نمرههای عالی دیپلم میگیری.از فردا شروع کن به تست زدن،بازم برات کتاب میارم.اگه اشکالی هم داشتی...))
    _خیلی راحت میم از تو میپرسم.
    خندید...
    _اگه ناراحتی،موقع تمرین تار میتونم ،اشکالات درسی تو رفع کنم.
    جعبه را برداشتم:((چی برام خریدی؟))
    _بندازش گردنت،خیلی کوچیک و ناا قابله.
    با عجله بازش کردا.شمایل حاضرت محمد بود که پشتش اسم خودم حک شده بود.
    _بمیرم الهی.از کجا این همه پول آوردی؟
    _خیال نکن بی عرضه هستم.این یه یادگاریه.بعدن برات بهترشو میخرم.
    گردنبند را بوسیدم و آهسته گفتم:((بهترین هدیهای که تو عمرم گرفتم.ولی چطور بندازم گردنم؟
    به گردنم نگاه کرد و گفت:((بنداز زیر لباست.توری که با بدنت تماس پیدا کنه.))
    شادی آن لحظه را هرگز فراموش نمیکنم.وقتی رفت دوباره مضطرب شدم.انگار قسمت کوچکی از قلبم که برای خودم باقی مانده بود ،نیز به دنبالش رفت.لب تخت نشسته بودم که صدای پای زری را شنیدم.پاک فرموشش کرده بودم.گردنبند را انداختم زیر لباسام.در قفل بود.وقتی باز کردم زری با حالتی معترض پشت در ایستاده بود و چشم قرعه میرفت.زری گفت:((خجالت بکش دختر.هیزم جهنم به تنت حلال شد.با پسر عموت از پنجره اطاقت تو تاریکی حرف میزانی و درد دل میکنی؟))


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل ۷:قسمت اول:

    از روزی که زری به علاقه من و محمد پی برد،شد جاسوسی که دائم به من چسبیده بود و کوچکترین رخدادهای روزمره را به محمد گزارش میداد.روزها تمام وقت در کنارم بود و شبها که محمد میآمد،غیب میشد.رابطه پریسا و پوریا هر روز بد تر میشد.
    چند بار صدای پچ پچشان از حیاط خلوت آمد و کم کم داشت به دعوا میکشید که مجبور شدم با دوز و کلک زری را ببرم توی حیاط.نمیخواستام شاهد التماس کردن پریسا باشد و از کارشان سر در آورد.
    عصر روزی پاییزی بود که هوا کم کم داشت تاریک میشد و نم نم باران میبارید.با زری نشسته بودیم کاف اتاق و داشتیم تست میزدیم که از پنجره حیاط خلوت یک جلد کتاب پرت شد بر روی تخت.زری پرید لب پنجره و سرش را در قاب پنجره به چپ و راست گردند و گفت:((چه غلطها!یعنی پوریا هم اهل مطالعه بود و ما نمیدونستیم؟پریا تو ازش کتاب خواستی؟))
    بلند شدم رفتم سمت تخت و کتاب را برداشتم.به نظرم رسید پوریا،توی تاریکی پنجره اتاق من و پریسا را عوضی گرفته.داشتم کتاب را زیر و رو میکردم که زری از دستم گرفتش:((بذار ببینم این پسر عمه مرموز ما به چه نویسندهای علاقه داره.))
    _تو که سر از کار همه در میاری،چطور پوریا رو هنوز نشناختی؟
    آخه تو خطش نبودام،ولی با این کار ابلهانه آاش از این به بعد روش کار میکنم.
    زری داشت کتاب را ورق میزد که نامهای از لایه کتاب افتاد بیرون.رنگش پرید.خام شد نامه را از کاف اتاق برداشت و آهسته گفت:((ای مارمولک منو بگو که خیال کردم پخمه ای.))
    نامه را از دستش گرفتم.دلم نمیخواست از کار پریسا سر در آورد.قیافه کنجکاو زری هر لحظه تماشایی تر میشد.با عصبانیت گفت:((بلند بخونش!))
    _نه زری بذار پاره آاش کنم!
    _پس بعده خودم میخونمش.باید بفهمم پسر عمه عزیزم انشتا آاش خوبه یا بد!اصلا بلده نامه بنویسه که این غلطها ازش سر زده!
    تا آمدم به خودم بجنبم،نامه دست زری بود.خط به خط که به آخر صفحه نزدیک میشد،رنگش بیشتر به سفیدی میزد و کم کم مثل گچ شد.از نگاه مرموزش که زًل زده بود توی چشمهایم ضربان نبضم بالا رفت.داشتم پاس میافتادم که گفت:((پسره مزخرف.حالیش میکنم با کی طرفه.))
    هنوز از متن نامه خبر نداشتم و تصور میکردم که نامه برای پریسا بوده.از آن همه عصبانیت زری سر در نمیآوردم ،نفهمیدم چرا از دهانم پرید و التماس کردم که:((زری،جونه مادرت به محمد نگو.دلم نمیخواد عصبانی بشه.))
    نگاهی خشمگین به سر تا پیام کرد و پرسید:((نامه چندمشه؟راستش رو بگو.))
    _هیچی بخدا زری...یعنی این اولین نامه است.اصلا برای کی نوشته؟
    نامه را پاره کرد و ریخت زمین.از اتاقم با عصبانیت بیرون رفت.دنبالش تا حیاط دویدم.بدون اینکه خداحافظی کند وارد ساختمان شد و در را محکم به هم کوبید.کلافه شدم.چند با دور حوض قدم زدم.دلشوره داشتم.آنقدر نگران بودم که سر جایم بند نمیشدم.پوریا در پشت پنجره اتاقش ایستاده بود و از پشت حصیر نگاهم میکرد.چراغ مطالعه اتاقش روشن بود و سایه بدنش افتاده بود پشت شیشه.توی دلم آقا بزرگ را لعنت کردم که دستور داده بود پنجرهها حصیر کشی شود.اگر همه مثل آدم همدیگر را میدیدیم،آنقدر به حرکات یکدیگر حساس نمیشدیم.تصمیم گرفتم برگردم اتاقم و نامه را بخوانم،ولی زود پشیمان شدم.رفتم پشت حصیر سر سارا و چراغ را خاموش کردم.چشمم داشت سیاهی میرفت که محمد آمد.صدای قدمهایش مثل همیشه دلگرمم کرد.از کنار حوض گذشت و پلهها رو تک تک زیر پا گذشت.دلشوره و اضطرابم هر لحظه بیشتر میشد.حالت تهوع پیدا کردم و رفتم سمت دستشویی.مادر از آشپزخانه صدای استفراغ کردنم را صحنید و فریاد زد:((پریا چی شده؟چته؟))
    دل و رودهام داشت از گلویم بیرون میآمد.نفهمیدم چند دقیقه گذشت که صدای باز و بسته شدن در آمد.سابقه نداشت کسی سرزده وارد خانه شود به جز زری که دائم میرفت و میآمد.
    صدای قدمهای محمد را شناختم.با خشونت حرف میزد.وارد راه رو شد و فریاد زد:((زن عمو پریا کجاست؟))
    مادر وحشت زده پرسید:((چی شده محمد آقا؟چرا انقدر عصبانی هستی پسرم؟))
    سر و صدای من به کنار دست شویی کشندش.از خجالت داشتم آب میشودم.از پشت به من نزدیک شد. یک لحظه نفسم بند آمد.داشتم خفه میشودم.موهایم ریخته بود توی دست شویی و خیس شده بود.محمد نفس نفس میزد و عصبانی بود.مادر پشتش ایستاده بود و دیده نمیشد.قد محمد آنقدر بلند بود که سرش به چهار چوب در میرسید.چند نفس عمیق کشید و این پا و آن پا شد.مادر پرسید:((چی شده محمد آقا؟))
    _هیچی زن عمو.اجازه بدین دو کلمه با دخترتون صحبت کنم.پریا،خواهش میکنم با اعصاب من بازی نکن.خواهش میکنم،خواهش میکنم...
    هر خواهشی که میکرد، صدایش ملایم تر میشد.همانطور که سرم پایین بود و داشتم شر شر عرق میریختم،از لایه موهای خیسم نگاهش کردم.مادر که از حرکات هر دوی ما متعجب بود،پرسید:((من نباید بفهمم اینجا چه خبره؟))
    محمد برگشت به سمت مادر :((ببخشید گستاخی کردم.اگه حرفمو به پریا نمیزدم تا صبح خفه میشودم.))


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۷:قسمت دوم

    مادر سکوت کرد.تا سرم بالا بیاید محمد رفته بود.مادر حولهای دوره سرم پیچید. خیس عرق بودم و رنگم پریده بود.داشتم از ضعف بی هوش میشودم که تکیه دادم به بدن لاغرش رفتم به اتقا.مادر کمک کرد بخوابم.از لایه مژههای خیسم به مادر که هنوز گیج رفتار محمد بود،خیره شدم.منتظر توضیح من بود.گفتم:((مادر من هیچ کار بدی نکردم.))
    تا بغضم ترکید مادر رفته بود.دلم میخواست در کنارم مینشست و درد دلم را میشنید.احساس بی کسی و بی همدمی به دلم فشار میآورد.دلم پر میزد برای زری که هم از او لجم گرفته بود برای جاسوسی آاش ،و هم از حسادت محمد لذت برده بودم.جمله آخر محمد و خواهش کردنش توی ذهنم تکرار میشد.چشمهایم را بستم و از حل رفتم.نیمه شب که بیدار شدم یاد نامه افتادم.بلند شدم و اتاق را زیر و رو کردم از نامه پاره پاره شده خبری نبود.به فکرم رسید شاید وقتی خواب بودم زری آماده و نامه را برداشته بود.از دلشوره تا صبح پلک نزدم.محمد توی زیر زمین تار میزد و من با آهنگ غم انگیزش اشک میریختم.روی رفتن به زیر زمین را نداشتم.تا صبح نگران گم شدن نامه پوریا بودم که صدای شلپ شلپ آب حوض آمد.محمد داشت وضو میگرفت و زًل زده بود به پنجره اتاق پوریا.همان تور که استینهایش بالا بود،برگشت و پلهها بالا آمد.دل توی دلم نبود.از دیدن بازوهای مردانه آاش حس مطبوعی در جانم پیچید که گیج شدم.نگاه عجیبش به پنجره تنم را لرزاند.نفسم بند آمد.آنقدر به شیشه نزدیک شد که حس کردم صورتم چسبیده به صورتش.آهسته گفت:((پریا،باور نمیکنم که تو از پوریا کتاب خواسته باشی.همین امروز نقره داغش میکنم که اعصابمو به هم ریخت!دیشب تا صبح خوابم نبرد.))
    خجالت کشیدم.خشکم زده بود و حرکت نمیکرتدم که آبرو ریزی نشود.با شنیدن صدای مادر پلک هایم باز تر شد.محمد رفته بود.آه کشیدم و برگشتم به اتاقم.لب تخت نشستم و داشتم به حرفهای محمد فکر میکردم که مادر آمد توی اتاقم.
    ((پریسا هنوز بیدار نشده؟مگه مدرسه نداره؟))
    یک هو دلم فرو ریخت.پرسش مادر و سکوت پریسا از وقوع حادثهای خبر داد که پیشاپیش داشتم حسش میکردم.ملافه دورم پیچیدم و همراه مادر رفتم به اتاقش.پیش از آنکه به اتاق پریسا برسا مادر جیغ زد و غش کرد.وقتی رسیدم به در اتاق خشکم زد.به چشمهایم اعتماد نداشتم.چیزی که میدیدم وحشتناک و باور نکردنی بود. سر پریسا از تخت آویزان و چشمهایش باز بود.نامه آره پاره کاف اتاق ریخته و شیشه خالی قرصهای عزیز در کنار تختش افتاده بود.انگار لال شدم و فلج.نه صدایم در میآمد و نه میتوانستم تکان بخورم.خشکم زده بود که محمد وارد اتاق شد.فریادی از ته گلو کشید:((ای خدا چه فاجعه ای.))
    نامه پاره شده را برداشت و گذاشت توی جیبش.خم شد،دست گذاشت روی پیشانی و گردن پریسا نبضش را گرفت،رنگش پرید.برگشت به سمت من و به چشمهایم خیره شد.لبهایم داشت میلرزید و اشکم بی صدا پایین میریخت.به جز او هیچ کس فریاد رسم نبود.نالهام را شنید که به غیر از نام او کلامی به زبانم نمیآمد.پرسیدم:((چی شده محمد؟...))
    آهسته گفت:((جانم پریا...نترس،برو بیرون.))
    _نمیتونم.پاهام قدرت نداره،دارم میافتام.
    از روی ملافه دستم را گرفت.با هم از اتاق بیرون رفتیم.مادر کاف اتاق افتاده بود و کاف از دهانش بیرون زده بود.از ترس داشتم میلرزیدم.جلوی چشمهایم را گرفت که مادر را نبینم.
    _نترس..نترس عزیزم.
    صدای پدر که تازه بیدار شده بود توی راه رو پیچید.به سرعت دستم را رها کرد.پرسید :میتونی بری اطاقت؟
    _اره میتونم.تو برو پیش مامان و پریسا.
    از کنار دیوار آهسته رفتم به سمت اتاقم.محمد داشت میرفت به سمت راه رو که صدای فریاد مهدی و مهرداد و پدرم توی سر سارا پیچید.برگشت دم در اتاقم.به سختی تا کنار تخت رفته بودم.توی چهار چوب در ایستاد و نگاهم کرد.
    _پریا،نگران هیچی نباش.
    _محمد پریسا مرده؟
    کمک کرد روی تخت خوابیدم.بغضم ترکیده بود و نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم.نگران به چشمهایم نگاه کرد.چشمش از نم اشک برق میزد.همان لحظه که نبض پریسا را گرفت،فهمیده بود که کار از کار گذشته.فریاد مهدی که کمک میخواست توی راه رو پیچیده بود،آهسته گفت:((مواظب خودت باش.استراحت کن.))
    در اتاقم را بست و رفت.خودم را مقصر میدانستم.نباید از نامه غافل میشودم.استفراغ کردن بی موقع و حرکات عصبی زری،حواسم را پاک پرت کرده بود.باید نامه را از بین میبردم.آنقدر به خودم فشار آوردم و گریه کردم که از حال رفتم.با صدای فریاد آقا بزرگ چشم باز کردم که ستونهای خانه داشت میلرزید و صدا از هیچ کس به جز او نمیآمد.
    آقا بزرگ تهدید میکرد:((وای به حالتون اگه این ماجرا از در و دیوار این خونه به بیرون درز کنه!این دختر مرده و چه خوب شد که مورد.لیاقت زنده بودن نداشت و تا قیامت روحش سرگردون میمونه.شما هم خیال کنین اصلا چنین کسی تو خونواده طلا چی نبوده.هیچ کس حق نداره اسمشو ببره.نه ختم داریم،نه گریه زری!منصور ده تا سکه ور در ببر پزشکی قانونی،هجا تقی دولت خواه سفارش کرده،پرونده زیر دست دکتر اراقیه.بهش بگو خبر به روز نامهها درز نکنه.))
    عصای آقا بزرگ با ضرب هنگی تند تر از همیشه کاف ایوان شاه نشین کوبیده میشد و فریاد میکشید و اهل و عیالش را سرزنش میکرد:((من ابرومو از تو جوب آب لجنی پیدا نکردم که با کثافت کاری شما نوههای بی چشم و رو بریزه!از امروز به بعد،وضع صد و هشتاد درجه توفیر میکنه.این تو بمیری از اون تو بمیریها نیست.اگه خیال کردین به این آسونی دست از سر جوونهای چش سفیدتون ور میدارم که جوشون زیاد شده و دارن کاف بالا میارن،خطا رفتین.))


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۷:قسمت سوم

    سر و صدای زن عموها و عمهها و گریه مادرم که در آمد و توی مجتمع ولوله بر پا شد فهمیدم آقا بزرگ رفته است تالار.رفت و آمدهای مشکوک کلافهام کرده بود. قدرت نداشتم بلند شوم.زری لایه در را باز کرد و آمد توی اتاقم،نفس عمیق کشید و لبخند زد.لباس سیاهش تنم را لرزاند.همین که نگاهم افتاد به چشمهای ورم کرده آاش ،بغضم ترکید.به سویم آمد و بغلم کرد.هر دو گریه کردیم. از شدت ناراحتی و بغض داشتم خفه میشودم.صدای ناله مادرم سقف اتاق را میلرزند.مهدی و مهرداد هم نبودند و رفته بودند تالار.پدرم معلوم نبود کجاست.خانه سوت و کور بود.همه چیز فرق کرده بود.زری گفت:((پریا سعی کن به خودت مسلط باشی.چند روزه که بی هوشی.))
    گذشت زمان را فراموش کرده بودم.
    _ساعت چنده؟چند روز گذشته؟
    بخواب،استراحت کن.
    فریاد کشیدم:((مگه میشه؟پریسا مرد؟))
    از صدای جیغ و دادم محمد آمد پشت پنجره حیاط خلوت.((چه خبره؟چرا جیغ میزانی؟زری،مگه آرام بخش بهش ندادی؟نبزشو بگیر،تنش سرده یا گرم؟))
    _حول نشو محمد.حالش خوبه.تنش هم گرمه.آقا بزرگ چی کار داشت؟مته گذشت رو مختون؟
    _این پسره مزخرف،پوریا،زد زیر گریه و داشت کار رو خراب میکرد.یه جور ماست مالیش کردیم.
    _آخه چی گفت؟
    همون مزخرفت همیشگی.پریا...پریا...نگاه کن ببینمت.
    مات زده،چشمم خشکیده بود به سقف که مانند پرده سینما،تصویر پریسا با سر آویزان و چشم باز بر آن نقش بسته بود.محمد با نگرانی فریاد کشید:((پریا چته؟حرف بزن.زری یه نگاه به راه رو بنداز.اگه کسی نیست من بیام تو...))
    _از کجا دیونه؟لابد از پنجره.
    _باهاش حرف بزن.دستشو تکون بده.پریا حالت خوبه؟
    آهسته گفتم:((پریسا مرده محمد.انتظار داری من چه حالی داشته باشم.همهٔ ما تو خود کوشی پریا مقصریم.))
    _زری بهش گفتی چه حال خرابی داشته؟قرص هاشو به موقع دادی؟ الان میام فشار خونشو میگیرم.
    _محمد برو تورو خدا کار دستمون نده.همین مونده که از پنجره بیای اتاق و همه بفهمن.
    _مهمدو میترسونی؟چرا از پنجره بیام؟از در میم.
    محمد غیبش زد.چند دقیقه نگذشته بود که چند ضربه به در خورد و وارد اتاقم شد. بر روی تخت نیم خیز شدم.سرم سنگین بود.زری برگشت سمت در.
    _محمد تویی؟
    _برو کنار.
    _محمد!
    _برو بیرون با پریا کار دارم.
    _محمد ترو خدا برو کار دستمون نده.
    _زری،داری گندشو در میاری.گفتم برو بیرون،بگو چشم.اینقدر هم تو کار من دخالت نکن.
    نزدیک شدن به محمد گریه کردن آهستهام را به فریاد تبدیل کرد.زری از اتاق بیرون رفت و محمد در را پشت سرش قفل کرد.آمد لب تختم نشست.
    _پریا بس کن دیگه.اگه خدای نکرده دوباره حالت به هم بخوره...
    مچ دستم را گرفت.نبضم کند میزد.خم شد و دستگاه فشار خونش را از زیر تخت بیرون آورد.در کنار تختم زانو زد و استینم را بالا کشید.خجالت کشیدم و چشمم را بستم.صدای خنده ملایمش متعجبم کرد.چش باز کردم دیدم به جای اینکه به عقربه دستگاه نگاه کند،به من خیره شده.
    _چرا چشمتو بستی؟از دستگاه میترسی یا از من؟
    حوصله شوخی نداشتم.
    _فشارت خیلی پایینه،چقدر بگم گریه نکن،ویتامین هاتو خوردی؟
    _یادم نمیاد دارو خورده باشم.اصلا قرص و ویتامین میخوام چی کار؟دلم نمیخواد یه لحظه زنده بمونم.خوش به حال پریسا که مرد و از این زندگی زجر آور خلاص شد.
    به چشمهایم خیره شد.رنگش پرید.((پریا،یه کار نکن بزنم به سیم آخر و تا صبح بمونم تو اطاقت!))
    بلند شد و رفت دم پنجره.پشتش به من بود و دستهایش فرو رفته در جیبش.
    _ببین پریا،تو این ماجرا هیچ کس مقصر نبود به جز این پسره مزخرف که به موقعش حالشو جا میارم.
    نشستم و تکیه دادم به دیوار.
    برگشت نگاهم کرد:چرا آستوریزه
    شودی؟دراز بکش.
    _خوبه،راهتم.
    آمد لب تختم نشست:((پریا،یه علمه حرف تو دلم دارم که باید در اولین فرصت بهت بگم.من عادت نکردم که حرف دلمو راحت بزنم.))
    به چشمهایم زًل زده بود و مات شده نگاهم میکرد.از سکوتم کلافه شد.
    _حرف بزن پریا،تو هم یه چیزی بگو.
    _تو حرف بزن.چی میخواستی بگی .یه کم از اون یه عالم حرف دلتو بزن.نترس.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۷:قسمت چهارم

    خندید:((نترس!من ترسو نیستم.راستش چند بر،تصمیم گرفتم درباره آینده مون صحبت کنم،اما به نظرم رسید هنوز وقتش نشده.))
    درونم هم چون جهنم بود.آتیش گرفته بودم.آنقدر بغض توی گلوم بود و از سکوت همیشگی آاش دلگیر بودم که دلم نمیخواست حرف بزنم.
    پرسید:((چته؟جاییت درد میکنه؟سر درد داری؟))
    _نه محمد،چیزیم نیست.فقط دلتنگم.
    _خدا منو بکشه.چرا؟
    _پریسا خواهرم بود.در حقش کوتاهی کردم.هرگز خودمو نمیبخشم.
    دستهایم رفت توی صورتم و زدم زیر گریه.یاد روزی افتادم که پریسا گفت:((تو همش فکر شعر نوشتن و کتاب خوندنی!))خبر نداشت که عشق محمد کور و کرم کرده بود و هیچ کس را نمیدیدم.محمد کلافه شد.بلند شد و رفت کنار اتاق و به دیوار تکیه دادا و زًل زد به پنجره.((پریا ،انقدر بی راه نباش،یه کم هم به من فکر کن.))
    لا به لایه گریههایم پرسیدم:((یه کم به تو فکر کنم؟متاسفم ،تو هیچی نمیدونی.))
    آه کشید و گفت:((ممکنه ندونم توی سر تو چی میگذره،ولی از دل خودم که خبر دارم.))
    بی اختیار فریاد کشیدم:((تو دلت چیه که انقدر خوب میتونی مخفیش کنی؟))
    آمد لب تختم نشست.((تو از من دلخوری؟کار بدی کردم؟بگو حرف بزن بدونم جرمم چیه.))
    به چشمهای مهربانش خیره شدم.دلم نمیآمد اذیتش کنم،ولی آنقدر دلتنگ بودم که اختیار از دستم رفته بود.
    _محمد، تو میدونی چشم انتظاری چقدر سخته!تو خونسردی،صبوری،مردی،اما من...یه عمره که چشم به راهم.همیشه مثل دزد تعقیبت کردم.گوشه و کنار دنبالت گشتم که اهساستو بفهمم احساسی که از بچگی مخفیش کردی.کاشکی اصلا فکرت توی سرم نبود و آزاد بودم.از این سالهای طلایی عمر،از جوونیم هیچی نفهمیدم به جز چشم انتظاری.
    صورتش سرخ شده و لبهایش میلرزید.گفت:((فکر نکن من راحت و بی خیال بودم.من هم دوست داشتم همیشه با تو باشم.اما چطوری؟پریا،من حتی از زری خجالت میکشم،که موضوع رو فهمیده.باور کن دلم نمیخواد ذرهای ناراحتت کنم.خیال کردم با اون کارهای احمقانه و دست پاچه شدنم حتما خودت فهمیدی چقدر دوستت دارم.مثل روز برای همه روشنه که تا سر حد جنون میخوامت.))
    غرق نگاه همدیگر شدیم.آنقدر صادق و راستگو بود که با نگاهش حرف میزد.کلامش شیرین بود و از تک تک جملههایش بوی عشق میآمد.
    ((پریا،به عقیده من ما به اندازه کافی وقت برای فکر کردن داشتیم،میخوام همین جا به هم قول بدیم.نه دوباره ازت میپرسم،نه فرصت میدم دوباره فکر کنی.من آدم کله خری هستم.مجبور نیستی پیشنهادمو قبول کنی،ولی اگه دوستم داشته باشی،باید همین الان قول بعدی که تحت هیچ شرایطی تنهام نزاری!این چرت و پرتهای ،من میخوام بمیرم و حالا دیگه پریسا مرده چرا من زنده بمونم و حرفهای ناراحت کننده را هم بریز دور.من به تو احتیاج دارم.عهد ما برای یک عمر زندگی همینجا بسته میشه.میفهمی عزیزم؟))
    _پریا،جواب بعده،هستی یا نیستی؟
    نگاهم با نگاهش تلقی کرد.تغییر حالت داده بود.شرم پوست صورتش را سرخ کرده بود.
    _پریا،دوستت دارم،به خدا تاحالا هیچ کس قلبمو به جوز تو نلرزونده.تا حالا به جز تو به هیچکس فکر نکردم.
    _محمد نترس،من خودمو نمیکشم.
    _گفتم که حرفهای ناراحت کننده نزن.
    _خیال میکنی من هم مثل پریسا شهامت خود کسی دارم؟این همه سال از عشق تو پر پر زدم و چشم به راه موندم.همیشه تردید داشتم و تو میتونستی زودتر از اینها خوشبختم کونی.دیگه طاقت دوریتو ندارم.حالا که خواهرم مرده و از زندگیم غم میباره،فقط دستهای تو میتونه آرومم کنه.
    برای اولین بر دستهایمان به هم گره خورد.چشمهایش را بست و آهسته گفت:((خدا شاهد عهد من و توست.عهدی که هیچوقت شکسته نمیشه.پریا،محمد بدون تو میمیره.پریا،هیچوقت تنهام نظر.))
    زری محکم کوبید به در.محمد پا شد رفت سمت در.گوشی هنوز دور گردنش بود.برگشت و نگاهم کرد.در باز شد و زری بر آشفته آمد تو.
    _محمد،مهدی و مهرداد توی راهرو هستن.
    برگشت سمت من:((پریا،یادت باشه که تو هیچی نمیدونی.من رفتم،مواظب خودت باش.))
    توی راه رو ایستاد و با مهدی صحبت کرد.مهدی رنگ و رو پریده آمد توی اتاقم و پشت سرش مهرداد یک سره آمد لب تختم نشست.زری گفت:شب میام پهلوت میخوابم.فعلا.
    زری که رفت،بغض مهرداد ترکید.داشتم از حال میرفتم.سور خوردم توی رخت خوابم و چشمهایم چبسید به سقف.غم و اندوه خانواده روی قلبم سنگینی میکرد،اما قولی که به محمد داده بودم سنگین تر بود.پرسیدم:((مهدی بابا کجاست؟))
    _نمیدونم با عمو منصور رفتند بیرون.
    گفتم:((مهرداد بسه داداش!انقدر گریه نکن طاقت ندارم اشک هیچ کدومتون رو ببینم.))
    _اگه حالش رو داری بریم پیش مامان.
    دو تایی زیر بغلم را گرفتند و از تخت آمدم پایین.سرم گیج میرفت.مادر توی اتاق پریسا داشت روسری قرمز رنگ او را بو میکرد.به محض دیدن من بغضش ترکید.قش کردم توی بغل مهدی.چشمم سیاهی رفت و هیچ نفهمیدم چه توری رفتم سر جم.وقتی چشم باز کردم،محمد بالای سرم ایستاده بود و داشت با مهدی دعوا میکرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 8 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/