صفحه 2 از 7 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 70

موضوع: عشق ماندگار | فائزه عطاریان

  1. #11
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    فصل هشتم-1
    ته کلاس نشته بودم که سولماز وارد شد ،خیلی سریع به طرفم آمد و گفت:سلام یه خبر داغ برات دارم ،مژدگانی بده تا بگم.
    - حالا اول بگو تا بعدا در باره مژدگانی با هم صحبت کنیم.
    - مامان زنگ زد و گفت میان تهران.
    - جدی!چند روز می مونن.
    - کجای کاری،دارن برای همیشه میان.
    - شوخی می کنی؟
    - نه جون خودم،بابا خواسته تا قطعی نشده کسی با خبر نشه...وای خیلی خوشحالم سایه.
    - منم خیلی خوشحالم با این حساب مژدگانیت پیش من محفوظه.نگران نباش باهات کنار میام.هدف ما جلب رضایت مشتریست.
    زمانی که با سولماز به خانه رفتیم،روی میز آشپزخانه یادداشت مامان را دیدم که نوشته بود.((وقتی اومدید،سریع به خانه سهیلا بیاید که خیلی کار داریم.))
    من و سولماز کیف و کتاب را گذاشتیم و به طرف خانه آنها رفتیم،در حیاط باز بود.مامان همراه چند کارگر در خانه مشغول کار بودند،به مامان سلام کردیم.
    مامان در حالیکه خسته به نظر می رسید گفت:
    - سلام به دخترای گل خودم.
    - خاله جون خسته نباشید.
    - قربونت برم،نمی دونی چقدر خوشحالم هم برای تو هم برای خودم،خیلی تو این دوسال سختی کشیدی.
    - مامان پس شمام خبر داشتید و به ما چیزی نگفتید.
    - گفتم تا قطعی نشده به شما دوتا چیزی نگم تا بعدا اگه نشد تو روحیه تون تاثیر منفی نذاره.یک سری از وسایل قبلا اومده و چیده شده.یکسری هم الان میاد،شبم که صاحبخونه تشریف میاره.
    - پس یه کاریم بدید ما انجام بدیم.
    - شما دوتا برید وسایل و دسته بندی کنید تا مشخص بشه مال کجاست تا بیام با کمک هم سرجاشون بذاریم.فقط سریع که چهار ساعت بیشتر وقت نداریم.
    من و سولماز توانستیم با کمک هم اتاقش را بچینیم،بعد از اتمام کار همراه مامان به خانه برگشتیم و منتظر آمدن مهمانها شدیم.
    تقریبا ساعت نه بود که مهمانها آمدند هه خوشحال بودیم از این که دوباره بعد از دو سال دور هم جمع شده بودیم.پدر و مادرها از اینکه دوباره با هم بودند شاد بودند،من و سولماز و اشکان نیز که با هم مثل خواهر وبرادر واقعی بودیم،از این که دوباره هر سه در کنار هم بودیم خرسند وراضی بودیم،من و سولماز مثل دو خواهر دوقلو و اشکان هم مثل برادر بزرگتر در کنار ما بود.
    بعداز شام همگی به خانه رفتیم تا باقی مانده اثاثیه را مرتب کنیم،حدود ساعت یک و نیم بود که خسته به خانه بازگشتیم.از شدت خستگی روی پا بند نبودم به مامان و بابا شب بخیر گفتم و رفتم که بخوابم،به جرات می توانم بگویم تا سرم را روی بالش گذاشتم به خواب رفتم.
    صبح با تکانهای دست مامان از خواب بیدار شدم،چشمهایم را که باز کردم مامان گفت:
    - دختر گل مامان از خواب بیدار نمی شی؟
    - سلام مگه ساعت چنده؟
    - ساعت هشت ونیم،مگه ساعت ده کلاس نداری دیرت می شه ها.
    صبحانه خورده بودم که سولماز به سراغم آمد،موقع خداحافظی به مامان گفتم:
    - خب شما از امروز دیگه تنها نیستید و من براتون خوشحالم.
    - قربونت برم که اینقدر به فکر منی.
    ماشین را روشن کردم و از پارکینگ بیرون آوردم،سولماز در و بست و سوار ماشین شد و گفت:
    - چرا پیاده نمی شی درو ببندی ؟مگه من دربانم؟
    - تورو به هر کسی که می پرستی از اول صبح غر نزن.
    - پس اگر می خوای غر نزنم از این به بعد خودت در رو ببند.
    - حالا که تو بستی و تموم شد،دیگه این حرفها برای چیه؟
    - آهان حالا که تازه رسیدیم به اصل مطلب،یعنی این که من از این به بعد درو نمی بندم حالا اگرم بخوام لطف کنم یه بار تو یه بار من.
    - آهان پس تو داری حساب بعد رو می کنی،چرا منو نمی گی که حسابی راننده تو شدم؟
    - خیلی دلت بخواد،این افتخار نصیب هر کسی نمی شه.حالا به جای بحث کردن با من یه کم سریعتر حرکت کن.
    - چشم ،اوامر دیگه ای نداری.
    - نه،راستی نزدیک بود یادم بره من عصر می خوام برم خونه خاله جونم،به مناسبت اومدن مامان و بابا میهمانی دادن،برای همین کلاس شنای عصر کنسل می شه.
    - عجب تصادفی همین الان می خواستم بگم یادم رفته لوازم استخر رو بیارم،فقط نمی دونستم چه طوری بگم که تو غر نزنی.
    - یعنی تو اینقدر از من می ترسیدی و من خبر نداشتم؟
    سولماز نگاهم کرد و با حالت التماس آمیزی گفت:سایه.
    - چیه ،نکنه انتظار داری عصر هم برسونمت؟
    در حالیکه لبخند می زد و پیاده می شد گفت:
    - یعنی تو نمی خواستی منوو برسونی؟
    - اولا برای من لبخند ژکوند نزن،ثانیا حتی فکرشم به ذهنم خطور نکرده بود.
    در کنار سولماز به را ه افتادم،هنوز وارد سالن نشده بودیم که کسی از پشت چشمهایم را گرفت،دستهایش را لمس کردم و از انگسترش او را شناختم گفتم:
    - فرناز دوباره تو چشمهای منو گرفتی،به پیر به پیغمبر بده،مثلا تو زن استاد فرهمند شدی باید سنگین باشی.
    فرناز در حالیکه می خندید گفت:این افتخار و بهتون می دم که کنار من راه بیاین.
    سه تایی به طرف کلاس رفتیم تا رسیدن به کلاس با کلی استاد سلام و علیک کردیم.
    سولماز با حرص گفت:
    - بابا تو دیگه نمی خواد با ما راه بیای از بس با این استادا سلام و علیک کردم آرواره هام درد گرفت،آخه اینم شوهر بود تو انتخاب کردی؟
    به کلاس که رسیدیم دیگر جا نبود،تقریبا همه صندلی ها پر بود.خلاصه بعد از کلی کنکاش و خواهش و تمنا بالا خره سه تا صندلی کنار هم گیر آوردیم ونشستیم طبق معمول فرناز داشت می گفت و می خندید.
    فرناز یک لحظه هم ساکت نبود و سر کلاس مدام حرف می زد به درس گوش نمی داد،من مانده بودم چطور واحد هایش را پاس می کرد.
    به یاد دارم همین استاد فرهمند یک بار سر کلاس از بس ما حرف زدیم،محترمانه بیرونمان کرد،البته تقصیر فرناز بود ولی خب ما هم به آتش او سوختیم.
    امروز هم سر کلاس این قدر حرف زد که وقتی استاد از فرناز سوال کرد نتوانست جواب بدهد،بلافاصله از سولماز پرسید ولی از آنجایی که وقتی کنار فرناز می نشستی دیگر نمی توانستی به درس گوش بدهی،متاسفانه بلد نبود،می دانستم نفر بعدی من هستم اتفاقا حدسم درست از آب در آمد،خوشبختانه من قبلا در دبیرستان عضو تیم بسکتبال بودم و توانستم پاسخ سوال را بدهم.
    استاد دیگر چیزی نگفت یعنی ساعت کلاس دیگر به او اجازه نداد،بعداز کلاس به کتابخانه رفتیم تا برای کنفرانسی که قرار بود هفته آینده بدهیم،مطلب جمع آوری کنیم.جلوی در به آنها گفتم:
    - بجه ها کتابخانه کلاس نیست که بشه حرف زد،پس بهتره از هم جدا بشینیم.
    سولماز و فرناز قبول کردند و هرسه کتابهایی را که احتیاج داشتیم برداشتیم و مشغول نت برداری شدیم.
    ادامه دارد...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #12
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    فصل هشتم-2
    سرگرم نوشتن بودم که کاغذی مچاله شده بر روی کتابم افتاد،سرم را بلند کردم و فرناز را دیدم که اشاره می کرد کاغذ را بخوانم.
    کاغذ را باز کردم نوشته بود((من دو ساعته حرف نزدم در ضمن خیلی هم گرسنمه،بهتره بریم))تعجب کردم یعنی دوساعت به این سرعت سپری شده بود.نگاهش کردم،کتابش را بست و بلند شد،من وسولماز هم برخاستیم و بعد از تحویل کتابها از سالن بیرون آمدیم و یکراست به سلف رفتیم.فرناز گفت:
    - من که حوصله تو صف موندن رو ندارم،زحمتش گردن شما.
    رو به سولماز کردم و گفتم:
    - پس من می رم غذا می گیرم ،توام برو یه جا پیدا کن تا فرناز هم لطف کنه ،کوفت کنه.
    ده دقیقه بعد غذا را گرفتم و در جستجوی آنها سالن را نگاه کردم،سولماز و فرناز کنار یک میز سه نفره ایستاده بودند تا خالی شود از خوش شانسی من موقعی که با سینی غذا به آنجا رسیدیم پسرها رضایت دادند و رفتند.
    ما که دیرمان شده بود با عجله غذایمان را خوردیم و رفتیم.این ساعت هم تربیت بدنی داشتیم البته با همان دکتر سعیدی،به همین دلیل بدون هیچ توضیحی هر سه نفرمان با فاصله نشستیم بالاخره کلاس با تمام خسته کنندگی اش به پایان رسید.
    جلوی در دانشگاه فرزاد را دیدیم که به انتظار فرناز ایستاده بود.فرزاد به ما تعارف کرد که مارا برساند،گفتم:
    - ممنون،ماشین هست.
    و از هم خداحافظی کردیم.زمانی که سولماز سوار ماشین شد،گفتم:
    - کجا برم خانم؟
    سولماز در حالیکه می خندید گفت:
    - فعلا مستقیم برو.
    - خانم مسافر سوار کنم یا در بست تشریف می برید؟
    - حالا یه بار می خواد منو برسونه ببین چه کار می کنه؟
    داخل خیابانی پیچیدم ،سولماز گفت:
    - اگه همین جاها نگه داری من پیاده می شم.
    - می رسونمت،بگو توی کدوم کوچه بپیچم.
    - نه مرسی،همین اول کوچه است خودم می رم.
    و بعد پیاده شد و رفت.به ساعتم نگاه کردم.ساعت شش بود.حساب کردم تقریبا برای ساعت هفت و ربع به خانه می رسم.
    نیم ساعتی که رفتم ماشین به تکان افتاد،ماشین را به کنار خیابان کشیدم و فهمیدم که بنزین تمام کرده زیر لب غریدم:توی این خیابون یک طرفه و خلوت،آخه اینم جا بود!
    از صندوق عقب یک گالن چهار لیتری بیرون آوردم و روی سقف ماشین گذاشتم و سوار شدم.چند ماشین بی توجه رد شدند و رفتند چند دقیقه بعد ماشین دیگری هم رد شد ولی کمی جلوتر نگه داشت دو پسر از اتومبیل بیرون آمدند.از صدای خندیدنشان معلوم بود که قصد کمک ندارند.در را قفل کردم و سرم را روی فرمان گذاشتم،می دانستم اگر بفهمند من دختر جوانی هستم بیشتر مزاحم می شدند یکی از آنها به شیشه ضربه ای زد و گفت:
    - خانم کمک نمی خوای...سرتو بلند کن ببینم...
    دیگری گفت:
    - نه خیر،مثل اینکه قصد نداره با ما راه بیاد.
    و بعد از چند لحظه رفتند.
    یک ربع دیگر هم گذشت،این بار ماشین دیگری نگه داشت،سه پسر از آن پیاده شدند آنها هم بعد از پنج شش دقیقه مسخره بازی رفتند و گالن را هم با خودشان بردند.
    به خودم لعنت فرستادم که چرا دقت نکرده بودم دعا می کردم به پست آدمهای درست و حسابی بخورم و از این مهلکه نجات پیدا کنم.
    دوباره سرم را روی فرمان گذاشتم.صدای ضرباتی را که به شیشه می خورد شنیدم،اهمیتی ندادم ولی پس از چند لحظه صدای مردی را که مرا به نام می خواند شنیدم با تعجب سرم را بلند کردم و اردلان را دیدم(من کشته مرده این نوع پیشامد های سرنوشتم !!!! از بین این همه آدم آشنا این اردلان پیدا شد....جل الخالق)
    اردلان به طرف راست ماشین رفت و به پنجره ضربه ای زد که در را برایش باز کنم.در را باز کردم سوار شد و گفت:
    - خوب شد بالاخره یادتون اومد درو باز کنید.
    - سلام،ببخشید دیر شد.
    - سلام خانم،حالتون خوبه؟
    - مرسی.
    - وقتی دیدم سرتون و روی فرمان گذاشتید فکرکردم طوریتون شده.
    - نه چیزی نشده،فقط بنزین تموم کردم،الان تقریبا چهل دقیقه ای می شه اینجام.
    - یعنی کسی پیدا نشد بهتون کمک کنه؟
    - چرا دوتا ماشین نگه داشت ولی آدمهای درست و حسابی نبودند منم از خیر کمکشون گذشتم.
    یکی از ابروهایش را بالا برد و گفت:
    - حالا از کجا فهمیدید من درست و حسابی ام و فقط قصد کمک دارم؟
    - حداقلش اینه که من شما رو می شناسم.
    - حالا چه کمکی از دست من برمیاد؟
    - دو لیتر بنزین،تا به پمپ بنزین برسم.
    - متاسفم من خودم شاید دو سه لیتر بیشتر نداشته باشم اما وقتی پمپ بنزین رفتم یه چهار لیتری برای شما میارم.
    و خواست پیاده شود.من که حسابی ترسیده بودم ناخودآگاه بازویش را گرفتم و گفتم:
    - خواهش می کنم منو تنها نذارید.
    نگاهی به من انداخت،بازویش را رها کردم و سرم را از خجالت پایین انداختم.
    - نترس زود برمی گردم.
    - نه منم با شما میام.
    - اگه با من بیای ممکنه وقتی برگشتیم یا لاستیکهای ماشین یا خودش نباشه.
    اشکهایم داشت سرازیر می شد،سرم را پایین انداختم تا ریزش اشکهایم را نبیند و گفتم:
    - من دیگه نمی تونم تنها اینجا بمونم.
    دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد و گفت:
    - تو داری گریه می کنی!
    - آره چون خودم از ماشینم مهمترم،اگه تا اومدن شما یه آدم احمق پیدا شد و شیشه رو شکست من چه کار کنم؟
    اردلان در حالیکه به من خیره شده بود گفت:
    - نگران نباش،ماشین و بکسل می کنم.
    پیاده شد و از عقب ماشین خودش طنابی بیرون آورد و کارها را ردیف کرد.تا پمپ بنزین نیم ساعتی راه بود.در جایگاه کلید در باک را به یکی از ماموران دادم تا برایم بنزین بزند.اردلان که زودتر از من بنزین زده بود منتظرم مانده بود.
    ماشین را پارک کردم،پیاده شدم و گفتم:
    - ممنون آقای امیری،واقعا به من لطف کردید مثل اینکه خدا شما رو برای کمک به من فرستاده.
    - خواهش می کنم خانم.
    - امیدوارم بتونم کمکهای شما رو جبران کنم.
    گفت:
    - تا دم خونه همراهیتون می کنم.
    تشکر کردم و گفتم:
    - دیگه مزاحم شما نمی شم.
    - مزاحمتی نیست در ضمن این شماره تلفن منه،هر وقت مشکلی پیش اومد با من تماس بگیرید.من چهار به بعد خونه ام.
    کاغذ را گرفتم،از او خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم و حرکت کردم،او هم پشت سرم بود.جلوی در خانه پارک کردم اردلان برایم دستی تکان داد و رفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #13
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    فصل هشتم-3
    فردا صبح که می خواستم به دانشگاه بروم ماشین را روشن کردم به درجه بنزین نگاه کردم،دیگر حسابی تنبیه شده بودم دوباره به یاد دیشب افتادم و از تصور اینکه بیگانه ای به زور وارد ماشین می شد از ترس لرزیدم.
    به دانشگاه که رسیدم پسر بچه هفت ،هشت ساله ای جلو آمد با حالت التماس آمیزی گفت:
    - خانوم بیسکویت بخر،همش دویست تومنه.
    دلم برایش سوخت سه تا از بیسکویت ها را گرفتم و پولش را دادم و گفتم:
    - این یکی هم مال خودت.
    وارد کلاس که شدم سولماز از ته کلاس صدایم زد.
    به طرفش رفتم وگفتم:
    - سلام مهمونی خوش گذشت؟
    - سلام جای تو خالی بود،خوبی؟
    - مرسی.
    - چه خبر؟
    - اگه بدونی دیشب چه اتفاقی افتاد.
    - نه،برات خواستگار اومده؟
    سرم را به علامت مثبت تکان دادم وگفتم:
    - آره اگه حدس زدی طرف کیه؟
    - شاهین؟
    - نه.
    - پس کی؟خودت بگو.
    - باورت نمی شه !دکتر معیریان.
    - دکتر معیریان کیه؟!
    - رئیس دانشگاه دیگه.
    - چقدر لوسی سایه.
    - تو لوسی،هر اتفاقی می افته می گی برات خواستگار اومده،آخه خواستگار کجا بود؟....دیروز تو رو که رسوندم وسط راه بنزین تموم کردم .دوتا ماشین نگه داشت که همشون پسرای جوون بودن که قصد کمک نداشتن تا اینکه بالاخره یه نفر اومد و منو از این مهلکه نجات داد،اگه گفتی کی بود؟
    سولماز سه حدس اشتباه زد که استاد وارد کلاس شد.
    با حرص گفت:
    - بگو دیگه تا کلاس شروع نشده.
    - اردلان امیری.
    - اِ چه به موقع رسیده !خب تعریف کن.
    - برای شنیدن بقیه ماجرا باید تا هفته دیگر صبر کنی .روز خوبی رو براتون آرزو میکنم.
    - لوس نشو ،سرت رو بنداز پایین و بگو.
    - پس کی برام جزوه بنویسه؟
    - جزوه تو سرت بخوره از یکی از بچه ها برات می گیرم.
    می دانستم سولماز به این راحتی دست بردار نیست سرم را پایین انداختم و ماجرا را برایش تعریف کردم،تقریبا آخر ماجرا بود که صدای استاد بلند شد:
    - ته کلاس چه خبره،میز گرده؟
    - ببخشید استاد شما بفرمایید.
    - نه خواهش می کنم خانم سرمدی،هر وقت صحبت شما تموم شد من شروع می کنم.
    صدای خنده بچه ها بلند شد.
    - نه خواهش میکنم استاد.
    - پس با کسب اجازه از خانم سرمدی و معتمد درس و ادامه می دیم.
    من و سولماز تا آخر کلاس دیگر با هم حرف نزدیم کلاس که تمام شد سولماز گفت:
    - خب بعدش؟
    نگاه عاقل اندر سفیهی به او کردم و گفتم:
    - واقعا که،انگار نه انگار که آبرومون رفته حالا تازه می گه خب بعدش.
    - اگه غر زدنت تموم شد بقیه ماجرا را بگو.
    - کجا بودم؟
    - خواست بره بنزین بزنه.
    - آهان،بهش گفتم غیر ممکنه اینجا تنها بمونم،بعد ماشین و بکسل کرد وبه پمپ بنزین رفتیم،تازه منو تا در خونه هم همراهی کرد.نقطه،قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید.
    - غلط نکنم کاسه ای زیر نیم کاسه اردلانه.
    - نگو،نکنه نیم کاسه ای زیر کاسه اردلان باشه؟
    - باشه،مسخره کن.
    - تازه شماره تلفنشم داد که هر وقت مشکلی پیدا کردم باهاش تماس بگیرم.
    - بیا این اردلانی که تره برای دختری خورد نمی کرد،چطور شماره تلفنش رو به تو داده غیر از اینه که تو براش مهمی،تازه جریان کامیار هم که یادته.
    - سولماز تو دیگه داری خیالبافی می کنی،بابا واسه خدا یه کاری انجام داده.
    - تو این طور فکر کن،راستی زنگ بزن ازش تشکر کن.
    - به نظر تو کار درستیه؟
    - آره،حتما زنگ بزن.
    ***
    زمانی که به خانه رسیدم مامان می خواست به مهمانی برود،از او خداحافظی کردم و به اتاقم رفتم.خیلی خسته بودم تصمیم گرفتم کمی بخوابم.
    وقتی که از خواب بیدار شدم ساعت شش بود به آشپزخانه رفتم چیزی بخورم،که تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم و گفتم:بله.
    صدای بچگانه ای گفت:
    - الو مامان سلام.
    - سلام کوچولو،ولی من مامانت نیستم اشتباه گرفتی عزیزم.
    و قطع کردم به یاد سولماز افتادم که گفته بود((حتما به اردلان زنگ بزن))تلفن را برداشتم و به اتاقم رفتم و شماره اش را گرفتم.
    پس از یک بوق آزاد گوشی برداشته شد،ولی صدایی شنیده نشد می خواستم قطع کنم که صدای اردلان را شنیدم که می گفت:( اگه نمی خواستی حرف بزنی پس چرا تلفن زدی؟)
    فکر کردم مرا با کسی اشتباه گرفته،شیطنتم گل کرد و تصمیم گرفتم حرف نزنم تا ببینم چه پیش می آید،صدای ورق خوردن کتاب از آن طرف به گوش می رسید.پس از چند لحظه گفت:
    - حالتون که خوبه،البته باید بدونی من به کوچکتر از خودم سلام نمی کنم.
    با خود گفتم((نکنه منو شناخته باشه))خواستم قطع کنم که دوباره فکر کردم((آخه از کجا ممکنه منو شناخته باشه من که حرفی نزدم مطمئنم من و با کس دیگه ای اشتباه گرفته))
    توی همین فکرها بودم که گفت:
    - نکنه دوباره بنزین تموم کردین؟
    ناخودآگاه گفتم:
    - هی آخ.
    - چیه فکر نمی کردی بشناسمت؟
    دیگه حسابی ضایع شده بودم بهتر دیدم حرف بزنم.بنابراین گفتم:
    - سلام.
    - سلام به روی ماهتون،دیگه داشتم از حرف زدنت ناامید می شدم.
    - من اولم می خواستم حرف بزنم ولی فکر کردم منو با کس دیگه ای اشتباه گرفتید.
    در حالیکه می خندید گفت:
    - ولی من تا مطمئن نباشم اون طرف خط کیه شروع به صحبت نمی کنم خانم،ولی فکرشو نمی کردی بشناسمت درست می گم.
    - اصلا فکر نمی کردم،جدا شما منو از کجا شناختید.
    - من این شماره تلفونو به جز تو فقط به یک نفر دیگه دادم ولی اون عادت نداره حرف نزنه پس فهمیدنش مشکل نبود.
    - در هر صورت من قصد مزاحمت نداشتم زنگ زدم از کمکی که به من کردید تشکر کنم.
    - خواهش میکنم.
    - در ضمن بابت این کنجکاویم معذرت می خوام.
    - فراموش کن،من از این که تورو با حرفم ناراحت کردم معذرت می خوام.
    - نه ناراحت نشدم،احتیاجی به معذرت خواهی نیست.
    - پس اگه ناراحت نشدی چرا صدات شادی همیشگی رو نداره؟
    - وای مثل اینکه شما دارید منو می بینید؟
    در حالیکه می خندید گفت:شاید،لباس مناسب که تنت هست؟
    به لباسهایم نگاه کردم،مینی تاپ با شلوارک پوشیده بودم.
    صدای اردلان را شنیدم که گفت:چیه داری به لباسات نگاه می کنی؟
    - وای شما دارید منو می ترسونید دیگه دارم شک می کنم.
    - نه نترس،فقط چون چند لحظه حرف نزدی فهمیدم داری به لباسات نگاه می کنی،درست گفتم؟
    - بله،شما خیلی باهوشید.
    - خیلیا از این خصوصیت من خوششون نمیاد.
    - شاید چون نمی تونن بالاتر و باهوشتر از خودشون رو ببینن.
    - تو چطور؟
    - خوشبختانه جز این دسته آدمها نیستم به هر حال ببخشید که مزاحم مطالعه شما شدم.
    - خواهش می کنم نکنه حالا تو داری منو می بینی؟
    - نه خیالتون راحت باشه فقط صدای ورق خوردن کتاب به گوشم رسید.
    - پس معلومه توام باهوشی.
    - مرسی،بازم ممنون از کمکتون و خداحافظ.
    - خواهش می کنم از شنیدن صدات خوشحال شدم به امید دیدار.
    گوشی را که قطع کردم نفس راحتی کشیدم با خود گفتم((وای،این دیگه کیه؟مو رو از ماست می کشه بیرون))بلندشدم کتابم را بردارم که تلفن زنگ زد،گوشی را برداشتم و گفتم:
    - بله.
    - الو،سلام خسته نباشی.
    سولماز بود.پاسخ دادم:
    - سلام،برای چی خسته نباشم.؟
    - خب معلومه داشتی نیم ساعت با تلفن حرف می زدی.
    - اِ امروز همه غیب گو شدن،حالا غرض از مزاحمت؟
    - مامانت اینجاست توام پاشو بیا،خداحافظ.
    لباسهایم را عوض کردم و کتابم را برداشتم و از خانه خارج شدم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #14
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    فصل نهم-1
    من و سولماز تصمیم گرفته بودیم سه ساعت وقت اضافه بین کلاسمان را خوش بگذرانیم و به رستورانی شیک برویم.در رستوران منتظر نشسته بودیم که بالاخره گارسونی دلش به حالمان سوخت و برایمان منو آورد.من سوپ و جوجه سفارش دادم سولماز هم همان غذا را انتخاب کردو گفت:چه کنم حسادت بد دردیه.
    داشتم جزوه ام را می خواندم که صدای آرام سلام و احوالپرسی سولماز را شنیدم،سرم را بلند کردم فکر کردم باز مسخره بازی در آورده تا حواس مرا پرت کند،که گفت:
    - سایه؛اردلان با یه نفر دیگه دارن میان به طرف ما.
    من که هنوز فکر میکرم شوخی می کند گفتم:
    - خب چی کار کنم؟می خوای پاشم تورو جلوشون سر ببرم؟
    و خندیدم.در همین موقع سولماز بلند شد و سلام کرد.هم زمان من هم اردلان را دیدم بلند شدم و با آنها سلام و احوالپرسی کردم.
    اردلان دوستش را به ما معرفی کرد و گفت:
    - ایشون دوست من پارسا پور محمدی هستند.
    و با اشاره به من ادامه داد:
    - ایشونم خانم سایه معتمد و ایشونم خانم سولماز سرمدی هستند.
    پارسا با من و سولماز سلام و احوالپرسی کرد.
    در سکوت به سولماز خیره شد.آنقدر که اردلان مجبور شد چیزی در گوشش زمزمه کند.
    پارسا که به خودش آمده بود،چشم از سولماز برداشت و گفت:
    - از دیدار شما خیلی خوشحال شدم خانم.
    اردلان که سعی می کرد خنده اش را کنترل کند گفت:
    - خب خانما،ما از حضورتون مرخص می شیم،امیدوارم بهتون خوش بگذره.
    با رفتن آنها من که تا آن زمان خودم را به سختی کنترل می کردم،شروع کردم به خندیدن.
    سولماز سرش را به علامت تاسف تکان داد وگفت:
    - نه خیر از گرسنگی دیوانه هم شد طفلک.
    - من که نه،ولی این پارسا پور محمدی فکر می کنم دیوانه شده بود،اگه اردلان بهش تذکر نداده بود تا حالام داشت تورو برانداز می کرد.
    - آره بنده خدا تیک داشت،خب بالاخره غذای مارو آوردند.
    و با نگاهی به من گفت:
    - آب دهنتو جمع کن مثل گرسنه های آفریقا می مونی.
    - خیلی بی تربیت شدی باید بفرستمت دارالتادیب بلکه ادب بشی.
    - حالا بخور شاید نظرت عوض شد و خودش شروع به خوردن کرد.
    بعد از غذا سولماز بلند شد،گفتم:
    - حساب میکنم.
    - نه من حساب می کنم،مهمون من باش.
    - من که با تو تعارف ندارم.
    - نه همین که گفتم.
    - پس حساب کن تا جونت در بیاد.
    - واقعا که،جای تشکرته؟
    - نکنه انتظار داری برای انجام وظایفتم ازت تشکر کنم.
    - سایه می زنم تو سرت ها،برو ماشینو روشن کن تا من بیام.
    - چشم.
    سولماز داشت درس می خواند اول تصمیم گرفتم که نگذارم درس بخواند و بعد پشیمان شدم و به او گفتم:بلند بخون تامنم گوش بدم.
    سولماز شروع به خواندن کرد.جلوی در دانشگاه به سولماز که بلند بلند جزوه را می خواند گفتم:خب بسه دیگه سرم رفت.
    - عجب رویی داری،یه ساعته دارم خودمو به خاطر تو خفه می کنم،این جای تشکرکردته؟
    - دستت درد نکنه،حالا جون بکن پیاده شو.
    - خدایا من از دست این دختر چه گیری افتادم،خودت منو نجات بده.
    - خدایا به داد دل این دختر رنج کشیده برس.
    موقعی که وارد کلاس شدیم،خلوت بود گفتم:سولماز نکنه کلاسو اشتباهی اومدیم.
    - نه بابا دویست و یازده.
    و از دختری که آنجا نشسته بود پرسید:
    - مگه اینجا کلاس زبان تخصصی تشکیل نمی شه؟
    - نه ،استاد نمیاد.
    - مطمئنی آخه استاد که صبح اومده بود.
    - می دونم،الان مسئول آموزش اومد و گفت،برای استاد کار ضروری پیش اومده و کلاس تعطیله.
    زمانی که به خانه رسیدم مامان با دیدنم گفت:
    - چقدر زود اومدی؟
    - بدشانسی استاد نیومد،من و سولماز رفته بودیم رستوران با چه عجله ای خودمونو به دانشگاه رسوندیم که گفتن برای استاد مشکلی پیش اومده و رفته.
    - عوضش من خوش شانسم که تو اومدی و منو از تنهایی در آوردی.
    - الان میام کنارتون و گل میگیم و گل می شنویم.
    و به اتاقم رفتم که لباسم را عوض کنم موقعی که پایین رفتم مامان دو لیوان چای ریخته بود،با دیدن من گفت:بیا عزیزم چای تو بخور سرد می شه.
    من ومامان مثل دو دوست بودیم،من همیشه با مامان احساس راحتی می کردم و هیچ چیزی را از او پنهان نمی کردم با مامان صحبت می کردم که تلفن زنگ زد ،گوشی را برداشتم و گفتم:
    - بله،بفرمایید.
    - الو....الو.
    صدای بابا بود.ذوق زده به مامان گفتم:
    - باباست.
    و دوباره گفتم:
    - الو،بابا.
    - جانم.
    - سلام بابا حالتون خوبه؟
    - سلام عزیزم،صدای تورو که شنیدم خوب خوب شدم مامان خوبه؟
    - خوبه،دلش برای شما خیلی تنگ شده دوست دارم بیشتر باهاتون صحبت کنم ولی گوشی را به مامان می دم.
    و خداحافظی کردم.مامان و بابا خیلی به هم علاقه داشتند.در این یک هفته که پدر برای انجام کاری به مشهد رفته بود مامان خیلی احساس تنهایی می کرد.
    بعد از یک ربع به هال رفتم .چشمهای مامان پر از اشک بود.من را که دید اشکهایش را پاک کرد و دستهایش را به طرفم دراز کرد و گفت:
    - بیا عزیزم.
    سرم را روی پاهایش گذاشتم،موهایم را نوازش کرد.پرسیدم:
    - مامان بابا کی برمی گرده؟
    - فردا ساعت نه.
    - اّ ه من فردا کلاس دارم،منم می خواستم بیام فرودگاه.
    - بابا یکراست می ره کارخونه،ولی برای ساعت دوازده خونه اس.
    - پس حالا که قراره بابا فردا بیاد باید جشن بگیریم ،بریم پیتزا بخوریم؟
    - ای شیطون اگه بابات زنگ نزده بود دیگه چه بهانه ای برای فرار از آشپزی به فکرت می رسید؟
    - پس برم آماده بشم.
    - تا نظرم عوض نشده سریع آماده شو.
    به سرعت لباسم را عوض کردم و آرایش ملایمی کردم و پایین رفتم و گفتم:
    - من حاضرم.
    چراغها را خاموش کردم که زنگ زدند،سولماز و خاله سهیلا بودند.
    سولماز با دیدنم گفت:
    - برای اومدن ما این همه بزک دوزک کردی.
    خندیدم و فتم:
    - سلام.
    - می خواستید برید جایی سایه جان؟
    - نه تا سر خیابون.
    در همین موقع مامان پایین آمد و با دیدن آنها گفت:
    - به به!چه به موقع اومدید،حالا چهار نفری بشتر خوش می گذره.
    - کجا؟
    - سایه هوس پیتزا کرده می ریم سر خیابون می خوریم و برمی گردیم ،چطوره؟
    - عالیه!من که موافقم.
    دستم را به دور شانه سولماز حلقه کردم و گفتم:
    - سولماز که معلومه موافقه،پس حرکت کنید البته به ترتیب قد.
    من و وسلماز جلوتر از آنها از خانه بیرون رفتیم آن شب آنقدر به ما خوش گذشت که تصمیم گرفتیم هر هفته این برنامه را تکرار کنیم.
    احساس شادی می کردم مطمئن بودم بی ربط به تلفن پدر نبود،قرار بود پدر روز شنبه بیاید ولی حالا دو روز زودتر می آمد،من نه تنها برای خودم که خیلی دلم برای پدر تنگ شده بود خوشحال بودم ،بلکه برای مامان هم خوشحال بودم،دلم می خواست هر چه سریعتر این سیزده ،چهارده ساعت هم می گذشت تا زودتر پدر را می دیدم.
    صبح با اشتیاق زیادی از خواب بیدار شدم و به دانشگاه رفتم برای اولین بار حوصله گوش دادن به حرفهای اساتید را نداشتم،هر یک ربع یکبار به ساعتم نگاه میکردم و منتظر بودم ساعت یازده بشود و من به خانه بروم عجیب دلم برای پدر تنگ شده بود،این اولین باری بود که پدر به خاطر کارهایش مارا یک هفته تنها گذاشته بود.کلاس که تمام شد بدون معطلی سوار ماشین شدم و به سمت خانه رفتم.در را که باز کردم بوی پدر را در خانه احساس کردم و از همان جلوی در صدایش زدم.
    پدر که گویا با شنیدن صدای به هم خوردن در متوجه حضور من شده بود همراه مامان به راهرو آمدند با دیدن پدر خنده ای از سر خوشی کردم و گفتم :سلام.
    - سلام عزیزم.
    در آغوشش فرو رفتم و بوسیدمش،در حالیکه مرا به سینه می فشرد گفتم:
    - خیلی دلم براتون تنگ شده بود،خیلی خوشحالم که زودتر اومدید،
    - منم همین طور ،نمی دونی داشتم دیوونه می شدم.اگه شماها دلتون برای یه نفر تنگ شده بود من دلم برای دو نفر تنگ شده بود،واسه همین دیگه نتونستم طاقت بیارم.
    - خوب کاری کردید.
    - بهتره بریم بشینیم،کلی حرف برای گفتن دارم.
    مابین بابا و مامان نشسته بودم،پدر واقعا به خانواده اش عشق می ورزید،این از نگاه و کلامش پیدا بود.و من واقعا از اینکه پدر و مادری به این خوبی داشتم خوشحال بودم.
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #15
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    فصل نهم-2
    صبح روز یکشنبه از خانه خارج شدم.به سراغ سولماز رفتم ولی خانه نبود،با سرعت به طرف دانشگاه رفتم عجله داشتم،می خواستم به موقع به کلاس برسم دو چهار راه مانده به دانشگاه احساس کردم چرخ عقب ماشین کم باد شده.با خود گفتم،هر طور شده تا دانشگاه می رم،کلاسم که تمام شد عوضش می کنم،به سرعتم اضافه کردم ولی فایده ای نداشت بالاجبار ماشین را به کنار خیابان کشیدمو پیاده شدم با نگاهی به چرخ فهمیدم پنچر شده خواستم ماشین را بگذارم و به دانشگاه بروم که نگاهم به تابلوی حمل با جرثقیل افتاد.در صندوق عقب را باز کردم و جک و زاپاس را بیرون آوردم و دست به کار شدم.
    پیچ آخری را باز کردم که متوجه سایه ای شدم ،سرم را برگرداندم و اردلان را دیدم برخاستم و به او سلام کردم.
    - سلام می بینم که دوباره مشکل پیدا کردید.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - از عهده این یکی بر میام.
    - بله ولی اجازه بدین من کمکتون کنم.
    و التویش را در آورد و گفت:
    - اگه ممکنه اینو نگه دارید.
    پالتویش را گرفتم و همان کنار به نظاره ایستادم،قد بلند و چهار شانه بود و البته خیلی خوش لباس به طور کلی از آن تیپ مرد های جذاب بود.بعداز چند دقیقه لاستیک را عوض کرد و گفت:
    - خب ،تموم شد.
    - متشکرم،خیلی لطف کردید و دستمالی را به طرفش گرفتم تا دستهایش را تمیز کند.
    دستمال را گرفت و گفت:
    - مرسی خانم،الان کلاس دارید؟
    نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم:
    - الان دیگه نه.
    یکی از ابروهایش را به علامت تعجب بالا برد و گفت:
    - چطور؟
    - - الان ساعت نه و ده دقیقه است،تازه ده دقیقه مونده تا به دانشگاه برسم.پس دیرم شده.استادم بعد از خودش کسی رو راه نمی ده علی الخصوص اگر من باشم.
    - عجب استاد بی احساسی،حالا کی هست؟نکنه اردوانه؟
    از حرفی که زد خجالت کشیدم ،سرم را پایین انداختم و گفتم:نه،استاد سرمدی.
    - پس دکتر سرمدی هنوز این عادتشو ترک نکرده!
    - می شناسیدش؟
    - اُه تا حالا چند بار صابونش به تنم خورده.
    - پس دیگه باید فهمیده باشید چطور الان کلاس ندارم.
    - کاملا توجیه شدم،راستی داشت یادم می رفت.می خواستم در مورد موضوعی با شما صحبت کنم،البته اگه مزاحمتون نباشم؟
    - نه خواهش می کنم ،بفرمایید.
    - اینجا که نمی شه،چون تا الانم شانس آوردیم که ماشینو نبردن.اگه موافق باشید یه کافی شاپی نزدیک دانشگاهه که بهتره بریم اونجا صحبت کنیم.
    سرم را به علامت مثبت تکان دادم و سوار ماشین شدم.اردلان جلوتر از من حرکت کرد با هم به کافی شاپ رفتیم.اردلان سفارش قهوه و کیک داد و گفت:عرض کنم خدمتتون دوست من پارسا،گویا...
    داشتم فکر میکردم چقدر اسمش آشناست ولی خودش یادم نمی آمد.اردلان با دیدن چهره متفکر من گفت:فکر می کردم معرف حضور هستن همون که پنج روز پیش با من توی رستوران بود،البته اگه منو یادتون میاد.
    با شرمندگی سرم را پایین انداختم و گفتم:آهان یادم اومد،پارسا پور محمدی...بله می فرمودید.
    - عرض کردم،گویا ایشون چیزی پیش دوست شما جا گذاشتن.
    مکثی کرد و بعدادامه داد:
    - البته اگر براتون مقدوره وقتی دارم باهاتون حرف می زنم به من نگاه کنید.
    سرم را بلند کردم و به او نگاه کردم و گفتم:بله،می فرمودید.
    اردلان نگاه خیره ای به من کرد و بعد با حرص گفت:ممکنه این قدر نگید می فرمودید.
    - بله امکانش هست ،ادامه بدید.
    - کجا بودم؟
    - اونجا که دلشونو پیش سولماز جا گذاشته بودند.
    یکی از ابروهایش را بالا برد و گفت:
    - آفرین خیلی باهوشی.خلاصه این چند روزه آرامشو از من گرفته،مدام به من التماس می کنه که کاری کنم با سولماز دیداری داشته باشه.حالا لطف کنید و به سولماز بگید اگه قصد ازدواج داره با این دوست من یه قرار بذاره.البته بگم پسر خوبیه،شکل و قیافه خوبی هم داره،از نظر ثروت و تحصیلات هم بالاست و مهمتر از همه پسر خیلی با معرفتیه،من تضمینش می کنم.
    - باشه به سولماز می گم.اگه تمایل داشت با ایشون یه قراری بذاره.
    - پس شما زحمت بکشید تلفنی به من اطلاع بدید.
    - باشه ،حتما.
    - حالا کی قرار می ذارید،فردا؟
    نگاهی به او انداختم و گفتم:فردا!من تازه امروز به سولماز می گم بعد حتما باید فکر کنه ،اصلا شاید جوابش منفی باشه.
    اردلان در حالیکه می خندید گفت:
    - اگه جوابش منفی بود که من خودم به پارسا می گفتم نه پسر خوب خیال این خانم و از سرت بیرون کن.
    - شما از کجا اینقدر مطمئنید؟
    - به هر حال من می دونم شما به من تلفن می زنید و قرار می ذارید.
    و بعد مکثی کرد و گفت:خب خانم از اینکه ناراحتتون کردم عذر می خوام.
    - نه چیزی نیست.
    - شما دروغگوی ماهری نیستید.از ظاهرتون پیداست از دست من ناراحتید،البته من آدم صریحی هستم و دوست دارم صحبتم رک و پوست کنده حرف بزنه.
    - من فقط از این که فکر کردید همه آدمها رو به این زودی فراموش می کنم ،ناراحت شدم در صورتی که من هیچ وقت کمک های شما رو فراموش نمی کنم.
    - این نظر لطف شماست،به هر حال بازم معذرت می خوام و امیدوارم منو ببخشید اصلا نمی دونم چرا این حرفو زدم.
    - خودتونو ناراحت نکنید،گفتم که چیزی نیست.
    - پس یعنی من و بخشیدید؟
    - خب معلومه.
    - واقعا که دختر مهربون و با گذشتی هستی.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - از پذیرایی و کمکتون ممنون.مثل اینکه حساب من داره همین طور بالا می ره،حالا شدیم سه به هیچ به نفع شما.
    - این چه حرفیه ،من همیشه برای خدمتگزاری به شما حاضرم.
    - مرسی شما لطف دارید،امیدوارم روز خوبی داشته باشید،هر چند اول صبح براتون درد سر درست کردم.
    برخاستم.اردلان هم در کنارم به راه افتاد و گفت:
    - برای من که درد سری نبود.
    کنار ماشین ایستادم و گفتم:
    - خدا نگهدار آقای امیری.
    - به امید دیدار،از اینکه امروز دیدمتون خیلی خوشحال شدم.
    و دستش را به علامت خداحافظی تکان داد.سوار ماشین شدم و به دانشگاه رفتم و جلوی در کلاس به انتظار سولماز ایستادم .بعد از جند دقیقه ای استاد سرمدی از کلاس بیرون آمد و متعاقب آن سیلی از دانشجو بیرون ریخت و بالاخره سولماز هم بیرون آمد.جلو رفتم و گفتم:
    - خانم سرمدی.
    سولماز به اطراف نگاه کرد و من را دید.از بین بچه ها بیرون امد و گفت:
    - سلام !کجا بودی؟
    - سلام،توی راه ماشین پنچر شد تا لاستیک رو عوض کنم دیر شد و منم دیگه به کلاس نیومدم،حالا بیا کارت دارم،ولی خوب گوش بده که فقط یه بار می گم.
    - خب بگو.
    - دوتا چهار راه مونده بود به دانشگاه ماشین پنچر شد سرگرم باز کردن پیچ چرخ بودم که اردلانو دیدم،اگه گفتی چی گفت؟
    - حتما ازت خوا....
    نگذاشتم ادامه دهد و با حرص گفتم:چقدرخنگی سولماز.پارسا پور محمدی رو که یادته .می خواد تورو ببینه.
    - یعنی چی می خواد منو ببینه؟
    - هیچی،اون روز که دیدت یک دل نه صد دل عاشقت شده،حالا می خواد ببینه تو هم بهش علاقه داری یا نه،خلاشه می خواد یه ملاقاتی باهات داشته باشه،البته اگه بشه فردا.
    مکثی کردم و گفتم:
    - واقعا که پسر پروئیه نه؟!
    گفت:
    - خوب تو چی گفتی؟
    - گفتم سولماز فعلا قصد ازدواج نداره.در ضمن فکر نمی کنم علاقه ای به این دوست شما داشته باشه.
    سولماز در حالیکه خیلی تعجب کرده بود گفت:
    - جدی!تو اینو گفتی؟
    خندیدم و گفتم:
    - نه بابا،خب باید یه طوری می گفتم که تو زیاد مشتاق به نظر نرسی،نکنه انتظار داشتی بگم،الان می رم از سر کلاس میارمش تا پارسا رو ببینه.
    - تو رو خدا جدی باش.
    - خب عصبانی نشو،گفتم من اول باید با سولماز صحبت کنم،در صورت تمایل اون با شما یه قراری می ذارم،جون من خوب نگفتم،حالا نظرت چیه،از پارسا خوشت میاد؟
    - آخه من که نمی شناسمش،ولی از نظر قیافه که خوبه.
    - اردلان که می گفت،پسر خوبیه،در ضمن پولدار و تحصیل کرده است و می گفت من تضمینش می کنم،حالا ازش خوشت میاد یا نه؟
    سولماز سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.
    - خب فهمیدم خجالت کشیدی،حالا بگو.
    - فکر می کنی اگه ببینمش و باهاش صحبت کنم،بعد ازش خوشم نیاد بده؟
    - به نظر من که بد نیست در واقع صحبت کردن برای همینه دیگه.
    - پس یه قراری برای پس فردا توی پارک ساعی بذار.ساعت چهار بعد از کلاس.
    - باشه من عصر قبل از اینکه به اردلان زنگ بزنم باهات تماس می گیرم،تا اون موقع هنوز وقت داری فکر کنی،حالا پاشو بریم سر کلاس نمی خوام این دو ساعتم از دست بدم.
    ********

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #16
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    فصل دهم-1
    پس از مطمئن شدن از نظر نهایی سولماز شماره تلفن اردلان را گرفتم،مثل دفعه قبل بعد از یک بوق آزاد گوشی برداشته شد،از ترس با عجله گفتم:الو.
    صدای اردلان را شنیدم:جانم.
    مکثی کردم و گفتم:سلام،سایه ام.
    - بله شناختم حالتون خوبه؟
    - به لطف شما ،خوبم.
    - مزاحم شدم بهتون اطلاع بدم سولماز ساعت چهرا پس فردا رو برای ملاقات با پارسا تعیین کرده.
    - کجا؟
    - پارک ساعی،تقریبا نزدیک در ورودی.
    - دیدید درست گفتم،حالا می تونم یه سوالی ازتون بپرسم؟
    - خواهش می کنم!
    - نظر سولماز چی بود؟
    - نظر خاصی نداشت ،فقط گفت((بهتره ببینمش))ولی اگه بعدا به قول معروف نپسندید بد نیست؟
    - بد که نیست!ولی دل پارسا می شکنه چون سولمازو خیلی دوست داره.
    - ولی اگه سولماز از پارسا خوشش نیومد که نمی تونه به دروغ بهش ابراز علاقه کنه تا دلش نشکنه،به نظر من که عاقلانه نیست.
    - حرف شما کاملا درسته ولی باید یه طوری عنوان کنه که پارسا زیاد ناراحت نشه،مثلا بگه حتما باید بریم آمریکا یا اروپا زندگی کنیم.
    - خب اگه قبول کرد چی؟اون موقع تکلیف چیه؟
    - این از محالاته،به نظر من سولماز اگه از پارسا خوشش نیومد همینو بگه،قضیه به خوبی و خوشی تموم می شه،اون موقع به قول معروف نه سیخ می سوزه نه کباب.
    - باشه من به سولماز می گم،در هر حال از اینکه مزاحمتون شدم عذر می خوام.
    - خودتون که می دونید شما مزاحم نیستید در ضمن من خودم خواستم تلفن بزنید،من همیشه از شنیدن صداتون خوشحال می شم.
    - ممنون و خدا نگه دار.
    گوشی را قطع کردم .صدای مامان را شنیدم که گفت:سایه اگه تلفنت تموم شد بیا پایین میوه بخور.
    کنار مامان نشستم،سیبی برداشتم و پوست کندم مادر گفت:
    - چه خبر؟
    - خبرای خوش اگه بشنوید شما هم خوشحال می شید.
    - خوش خبر باشی عزیزم.
    - اردلانو که یادتونه به من کمک کرد!
    - آهان برادر استادتون که توی عروسی فرناز باهاش آشنا شدی.
    - درسته،دوستش سولماز رو دیده و ازش خوشش اومده حالا می خواد با سولماز صحبت کنه.
    - نظر سولماز چیه؟
    - فعلا که نظر خاصی نداره،می خواد صحبت کنه،ببینه چی پیش میاد.
    - یعنی شما دوتا اینقدر بزرگ شدید که خواستگار پیدا کردید؟
    - بزرگ که شدیم ولی من هنوز خواتگار پیدا نکردم.
    - پس اونی که تو سلف دانشگاه بود خواستگار نبود؟
    - راست می گید یادم نبود!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #17
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    فصل دهم-2
    ساعت چهار و پنج دقیقه بود که به پارک رسیدیم،موقع پیاده شدن سولماز بار دیگر خودش را در آینه برانداز کرد و گفت:سایه به نظرت من خوشگلم؟
    - آره بیا بریم.
    - من خیلی دستپاچه ام.
    - برای چی؟سعی کن آروم باشی،تو فقط می خوای با پارسا صحبت کنی،اصلا فرض کن داری با اشکان حرف می زنی در ضمن توام که خوب بلدی حرف بزنی.
    - به نظر تو الان اومده؟نکنه ما زودتر اومده باشیم اون موقع خیلی ضایع است.
    - باور کن پارسا از یک ربع به چهار اومده و چشم دوخته به در بلکه تو بیای.
    نگاهی به اطراف انداختم و اردلان را دیدم و گفتم:
    - سولماز خاطرت جمع، اومدن.
    - مگه چند نفرن؟
    - اردلان و پارسا روی هم دو نفر می شن،سوادت چرا نم کشیده؟
    - جدی! مگه اردلانم باهاش اومده؟
    - واه مگه ممکنه اردلان نباشه،یادم رفت بهت بگم اردلان نقش مترجمو ایفا میکنه.
    سولماز ایستاد و گفت:چی،مترجم؟
    - خب آره ،پارسا به فارسی مسلط نیست ،پس وجود اردلان لازمه عزیزم.
    - خیلی مسخره ای سایه ،پس چرا زودتر نگفتی؟من غیر ممکنه جلوی اردلان حرف بزنم.
    و برگشت که برود.
    - صبر کن سولماز،شوخی کردم آخه دیوونه اون تحصیل کرده است ،چطور ممکنه فارسی بلد نباشه؟
    - خدایا من از دست این چه کار کنم؟
    - هیچی شصت بار سرتو بکوب به دیوار...آخه این چه سوال احمقانه ایه که می پرسی،خب معلومه اردلان که نمی مونه به حرفای شما گوش بده.
    - صبر کن یه بلایی سرت میارم که مرغان هوا به حالت گریه کنن.
    - خب حالا دیگه نمی خواد عصبانی بشی،یه لبخند ملایم و دوست داشتنی بزن ببینم.
    - سایه لطفا خفه شو.
    - خواهش می کنم ولی شنا بلدم.
    سولماز که از حرف من خنده اش گرفته بود خندید.
    - آهان حالا خوب شد،اگه بدونی وقتی می خندی چقدر خوشگل تر می شی،مثل دیوونه ها همیشه می خندیدی.
    به چند قدمی آنها که رسیدیم به احترام ما از جا بلند شدند،با همدیگر سلام و احوالپرسی کردیم و روی نیمکت کنارشان نشستیم.پس از چند لحظه بلند شدم و گفتم:
    - من این اطراف قدم می زنم و برمیگردم.
    اردلان هم بلند شد وگفت:
    - اگه اجازه بدید من همراهیتون کنم.
    - خواهش می کنم.
    در کنار هم به راه افتادیم.اردلان گفت:برای من افتخار بزرگیه که کنار شما قدم بزنم.
    نگاهی به او انداختم و گفتم:ممنون،نظر لطف شماست.
    و لبخند زدم.
    - این لبخند شما برای این نبود که فکر می کردید غلو می کنم؟
    - نه،مگه لبخند زدن قدغن شده؟
    - چی می شد شما رودربایستی نمی کردید و حرفتونو رک و پوس کنده می زدید،می دونید من با دروغ گفتن میونه خوبی ندارم وبه شمام توصیه می کنم دروغ نگید.می دونید که دختر های خوب دروغ نمی گن.
    سرم را تکان دادم و حرفی نزدم.
    - شما چقدر زود رنجید من که نگفتم شما دروغگوئید.فقط توصیه کردم اونم کاملا دوستانه.
    ناگهان به یاد حرف سولماز افتادم که می گفت((اردلان مثل یه حشره موذیه))خنده ام گرفت و برای اینکه اردلان متوجه نشود سرم را به طرف دیگری برگرداندم.
    پس از چند لحظه صدای اردلان را شنیدم که گفت:
    - خب دیگه گردنتون خسته شد من که دیدم خندیدید.
    با تعجب نگاهش کردم ،گفت:
    - اگه ممکنه برای منم تعریف کنید.
    - چیز مهمی نیست که قابل تعریف باشه،یاد یکی از حرفهای سولماز افتادم همین.
    - اتفاقا اون حرفم درباره من بوده ،درست می گم؟
    با اینکه تعجب کرده بودم گفتم:
    - بله دقیقا ولی من قصد ندارم به شما بگم.
    - آهان حالا شد،ببین چقدر زود راحت شدی،این طوری از شر پیله کرد ن منم خلاص شدی.
    نگاهم به طرف دختری که از رو به رو می آمد جلب شد،دختر از سر و لباسش معلوم بود دختر خوبی نیست و آدامسی را به طرز بدی می جوید،از بین منو اردلان رد شد و به اردلان تنه زد.اردلان نگاهی به من کرد،از خجالت ناخودآگاه لبم را به دندان گزیدم و سرم را پایین انداختم.
    - شما چرا خجالت کشیدید؟اونی که باید خجالت بکشه عین خیالشم نیست،حالا اگه موافقید بریم یه جایی بشینیم.
    روی نیمکتی که همان اطراف بود نشستیم،به ساعتم نگاه کردم چهار و نیم بود.
    - نیم ساعت دیگه مونده تا از شر من خلاص بشید.
    - نه من از روی عادت به ساعتم نگاه می کنم،امیدوارم این حرفمو باور کنید.
    - باور کردم چون دیدم خیلی به ساعتتون نگاه می کنید.
    - خدا رو شکر.
    در حالی که می خندید گفت:
    - می تونم یه سوالی ازتون بپرسم؟البته به شرط اینکه رک و پوست کنده جوابمو بدید.
    - بپرسید.
    - چرا شما زیاد دوست ندارید با من صحبت کنید؟
    جوابش را ندادم ،بعد از چند لحظه دوباره گفت:
    - البته اگر حمل بر خودستایی نباشه باید بگم خیلی از دخترا سعی می کنن به طریقی توجه منو جلب کنن تا چند کلامی باهاشون حرف بزنم ولی شما اولین دختری هستید که از صحبت کردن با من ناراضی اید.
    با خودم گفتم((عجب موجود خارق العاده ایه!))
    - یعنی جواب سوالم اینقدر احتیاج به فکرکردن داشت؟
    نگاهش کردم و گفتم:
    - نه فقط شما به قول معروف مو رو از ماست می کشید بیرون ،برای همین حرف زدن با شما کمی مشکله.
    - ادامه بدید.
    - یه جوری هستید،یعنی خیلی تیز هوش و در عین حال مرموز.
    اردلان یکی از ابروهایش را بالا برد و به من خیره شد و گفت:
    - فکر میکردم با هوش باشید ولی نمی دونستم تا این حد،باید بگم تعجب کردم که اینقدر خوب منو شناختید اونم توی چند برخورد کوتاه،خوشحالم که مثل بعضی از دختر ها آقایون رو موجودات احمقی فرض نمی کنید.
    - به نظر من آقایون احمق نیستند فقط در برابر خانما از خودشون نرمش به خرج می دن علی الخصوص در برابر زن مورد علاقه اشون.
    - مثل آدمها شصت هفتاد ساله حرف می زنید.
    - چیزی نمونده به این سن برسم،نکنه گول ظاهرم رو خوردید؟
    - شما چند سالتونه؟بیست و یک ساله به نظر میاید.
    - بیست ودو سالمه.
    - من چند ساله به نظر میام؟
    - باید سی و دو،سه سال داشته باشید.
    اردلان اخمی کرد وگفت:
    - ولی من دوست دارم جوونتر به نظر بیام.
    - حالام جونید.
    - نه،من و غم و غصه پیر کرده.اگه عکسهای چند سال پیشم رو ببینید می فهمید چقدر شکسته شدم.
    و بعد سکوت کرد.حس کردم از موضوعی رنج می برد.
    - با فکرکردن به گذشته ها چیزی درست نمی شه.
    - هر کس دیگه ای جای من بود فکر کنم تا حالا خود کشی کرده بود.
    از لحن صحبت کردنش غم و غصه می بارید،نگاهش کردم اشک در چشمانش حلقه بسته بود.دلم برایش سوخت ،رگ گردنش برجسته و عضلات صورتش منقبض شده بودند.معلوم بود موضوع دردناک و غم انگیزی را به خاطر آورده است.
    نا خود آگاه بازویش را گرفتم وگفتم:
    - اینقدر خودتونو آزار ندید زمان خودش همه چیزو حل می کنه.
    اردلان که به خودش آمده بود نگاه خیره ای به من کرد و گفت:
    - تو خیلی مهربونی،از اینکه به خاطر من ناراحت شدی ممنون و از این که توی غم و غصه خودم شریکت کردم معذرت می خوام.
    - خواهش می کنم امیدوارم مشکلتون حل بشه.
    ادامه دارد....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #18
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    فصل دهم-3
    خیلی دوست داشتم بفهمم از چه موضوعی عذاب می کشید اما دیگر صحبتی بین ما رد و بدل نشد،تا اینکه صدای سلامی را شنیدم،سرم را بلند کردم و آقای امیری را دیدم،بلند شدم و گفتم:
    - سلام.
    - سلام حالتون خوبه،بفرمایید خواهش می کنم.
    - ممنون.
    اردوان کنار اردلان نشست و به او گفت:خب چه خبر؟
    آثار تعجب در چهره اردوان پیدا بود ولی سوالی نکرد.
    اردلان گفت:
    - پارسا پورمحمدی رو که می شناسی،از خانم سرمدی خوشش اومده.حالام اومدن باهم صحبت کنن ما هم همراهیشون کردیم.
    اردوان که نشسته بود ناگهان بلند شد و گفت:چی گفتی؟
    با تعجب نگاهش کردیم،صورتش از عصبانیت قرمز شده بود.
    - پسر چرا این طوری می کنی،ببینم نکنه از سولماز خوشت میاد؟
    - فکر نمی کردم فعلا قصد ازدواج داشته باشه.
    - حالام دیر نشده توام می تونی بری باهاش صحبت کنی.
    و یکی از آن لبخندهای مخصوص خودش را زد.
    - حالا که همه چیز تموم شد.اگه سولماز علاقه ای به پارسا نداشت که باهاش صحبت نمی کرد.
    - نه آقای امیری سولماز همین طوری اومده مطمئن باشید که علاقه و این جور چیزها در بین نیست.
    - دو ساله که دانشجوی توئه بابا تو که بیشتر حق آب و گل داشتی؛خب زودتر می گفتی،حالام طوری نشده خانم معتمد مراتب علاقه تورو به سولماز می رسونه اصلا همین جا بمون تا من کارا رو ردیف کنم و بیام بهت خبر بدم.
    نگاهی به من کرد و گفت:
    - یه ماموریت دیگه براتون دارم.همراه اردلان به راه افتادم.
    - عجب؛فکرش رو هم نمی کردم اردوان به دختری علاقه داشته باشه،دیدم اون شب باهاش رقصید ولی چیزی نفهمیدم ،شما چی؟
    سرم را به علامت منفی تکان دادم و گفتم:
    - سولماز اگه بشنوه ممکنه از تعجب غش کنه .هر چند منم دست کمی از سولماز ندارم.
    وقتی به سولماز و پارسا نزدیک شدیم،با دیدن ما هر دو بلند شدند اردلان خونسردانه گفت:
    - نتیجه چی شد؟
    - در تمام موارد با هم توافق داشتیم فقط ایشون از اینکه من قبلا نامزد داشتم ناراضی اند.در نتیجه منو به همسری خودشون نمی پذیرن.
    بعد رو کرد به سولماز و گفت:
    - در هر صورت از دیدارتون خیلی خوشحال شدم و امیدوارم همسر دلخواهتونو پیدا کنید.
    و خداحافظی کرد و رفت.اردلان با تعجب به سولماز نگاه کرد و گفت:
    - جدا به این خاطر ردش کردید؟
    - من دوست ندارم همسر مردی بشم که قبلا به یه دختر دیگه عشق می ورزیده.
    - پس یعنی مردا حق ندارن دوبار عاشق بشن؟این که خیلی بی انصافیه.
    - چرا می تونن،ولی من همسر چنین مردی نمی شم.
    - خب پس حالا یه نفر دیگه رو بهت معرفی میکنم که مطمئنا قبلا توی زندگیش هیچ دختر یا زنی وجود نداشته.
    - مثل اینکه شما نذر کردید برای من شوهر پیدا کنید؟
    - نه من فقط پیغام خواستگارای شما رو بهتون می رسونم الانم که با خانم قدم می زدیم یکی اومد و از شما خواستگاری کرد و خواستار یه قرار ملاقات شد.
    - چرا همه دست به دامن شما می شن؟
    - خب آخه ایشونم از آشناهای بنده هستن.در ضمن ایشون سی و یک سالشونه ،دکترند و خیلی هم پسر خوبین و مهمتر از همه تا حالا با هیچ دختری دوست نشدن وای به حال نامزد،حالا ممکنه ایشونو ببینید؟
    - نه برای امروز دیگه بسه.
    - یعنی نمی خواید حتی اسمشم بدونید!شاید نظرتون عوض بشه.
    - حالا کی هست؟مگه من می شناسمش؟
    - البته که می شناسید،ایشون برادر من هستند.
    سولماز که چشمانش از تعجب گرد شده بود گفت:اصلا شوخی بامزه ای نبود.
    و بلند شد.دستش را گرفتم و آرام گفتم:
    - سولماز الان اون طرف نشسته و منتظره که بهش خبر بدیم.
    سولماز دوباره نشست و گفت:
    - پیشنهاد غیر منتظره ای بود.
    آرام زمزمه کردم:سولماز چه کار می کنی؛باهاش حرف می زنی؟
    - سایه من خجالت می کشم.
    - تو فقط یه کلمه به من بگو ازش خوشت میاد یا نه؟
    - من فکر نمی کردم اون به من علاقه داشته باشه.
    دستش را گرفتم و گفتم:
    - یعنی توام دوستش داری؟
    سرش را پایین انداخت و گفت:خب،آره.
    درست در همین موقع اردوان را دیدم که به طرف ما می آمد.دستش را فشردم و گفتم:
    - سولماز بهتره نیم ساعته تمومش کنی.
    و بلند شدم.دستم را گرفت و گفت:
    - نه،چند لحظه صبر کن.
    - چیه؟چرا اینقدر پریشونی؟یه کم به خودت مسلط باش.
    اردلان به طرف برادرش رفت و با او صحبت کرد و بعد از چند دقیقه به سمت ما آمدند،سولماز بلند شد و با اردوان سلام و احوالپرسی کرد و من و اردلان دوباره آنها را ترک کردیم.
    اردلان با عجله پرسید:
    - نظر سولماز چی بود؟
    - شما چقدر عجولید،نیم ساعت دیگه معلوم می شه،فقط خدا کنه سرو کله یه خواستگار دیگه پیدا نشه.
    - نه سولماز مال اردوانه تموم شد و رفت.
    - دوباره که دارید مطمئن حرف می زنید،یادتونه می گفتید سولماز به پارسا جواب مثبت می ده
    - خب اگه جریان نامزدی پارسا نبود که مشکل دیگه ای نداشتن ولی اردوان یه چیز دیگه است هر کس همسر اردوان بشه خوشبخت می شه.
    - پس راست می گن،هیچ بقالی نمی گه ماست من ترشه؟
    اردلان بلند خندید و گفت:اُه ،چه زبونی داره،مثل اینکه روی سولماز خیلی حساسی؟
    - خودتون خواستید رک و پوست کنده حرف بزنم در ضمن من و سولماز از بچگی تا الان با هم دوست بودیم واضح تر بگم مامان من با مامان سولماز دوست دوران مدرسه بودند پدرامون هم که با هم دوستند.پس ما از فامیل به هم نزدیکتریم، سولماز برای من مثل خواهرمی مونه من فقط دوست دارم خوشبخت بشه حالا برام فرقی نمی کنه با کی؛مهم خوشبختیشه.
    - واقعا من به دوستی شما غبطه می خورم.می دونید دوست خوب نعمت بزرگیه ،من و اردوان در حین اینکه با هم برادریم دوستم هستیم،شاید اگه اردوان نبود من تا حالا زنده نبودم،هیچ وقت کمک هاش رو فراموش نمی کنم.
    و سکوت کرد.بعد از چند لحظه گفتم:
    - بهتره بریم تا الان به اندازه کافی دیرمون شده.
    - یعنی باید سر موقع خونه باشید؟
    - خب سر موقع بهتره،مامان خیلی زود دلواپس می شه،هر چند گفتم ممکنه دیرتر برگردیم ولی اول یه خواستگار بود حالا شد دوتا.
    اردلان موبایلش رو در آورد و گفت:
    - خب تلفن بزنید و بگید دیرتر برمی گردید.بابا این طفلکا الان بیست دقیقه نیست دارن با هم صحبت می کنن.
    تلفن را گرفتم،شروع به شماره گیری کردم،بعد از چند بوق آزاد مامان گوشی را برداشت.سریع موضوع را برایش تعریف کردم و گفتم:
    - حتما تا یک ساعت و نیم دیگه خونه ام.
    بعد خداحافظی کردم و تلفن را به اردلان دادم.
    اردلان در حالیکه تعجب کرده بود گفت:
    - چقدر راحت با مامانت حرف می زنی،فکر می کردم برای این عجله می کنی که به کسی خبر ندادید اینجا اومدید.
    - نه من چیزی رو از مامانم پنهان نمی کنم،پس حدسم درست بود شما می خواستید منو امتحان کنید.
    - معذرت می خوام می دونید کنجکاوی هم درد بی درمونیه،باید ببخشید،یا من خیلی بد کنجکاوی کردم یا شما خیلی باهوشید،ولی فکر می کنم دومیش درست باشه.یه سوال دیگه هم دارم اونم بپرسم خیالم راحت می شه.
    - بپرسید.
    - اون موقع که منو پارسا منتظرتون بودیم،چی شد سولماز یکدفعه برگشت؟
    با یادآوری حرکت سولماز خنده ام گرفت.
    - به اینکه اینقدر فضولم می خندید؟
    - نه سولماز شما رو که دید گفت((پس چرا اردلان اومده منم به شوخی گفتم یادم رفت بهت بگم چون پارسا خیلی به فارسی مسلط نیست ایشون نقش مترجمو ایفا می کنن،سولماز هم باورش شده بود می خواست برگرده))
    اردلان آنقدر به حرف من خندید که چند نفر با تعجب به ما نگاه کردند.بعد از چند دقیقه ای که می خندید گفت:وای تا حالا اینقدر نخندیده بودم.چطور همچین چیزی به ذهنت رسید.
    و دوباره خندید.بلند شدم و گفتم:
    - بهتره بریم تا الان باید به یه نتایجی رسیده باشند.
    زمانی که نزد سولماز و اردوان برگشتیم،هنوز داشتند صحبت می کردند.اردلان رو به سولماز کرد و گفت:
    - چی شد؟شما بالاخره زن داداش من می شید یا نه؟
    سولماز سرش را پایین انداخت .کنارش نشستم و گفتم:
    - چی شد؟
    سولماز بعد از کلی من من کردن گفت:
    - ما با هم تفاهم داریم.
    دستش را فشردم و گفتم:
    - خیلی خوشحالم امیدوارم خوشبخت بشید.
    - پس پورسانت منو فراموش نکنید،ولی مال شما دو برابرچون هرچی باشه من دو تا خواستگار براتون پیدا کردم.شماره حسابمو از اردوان بگیرید و فردا صبح به حسابم واریز کنید.
    اردوان چیزی در گوش اردلان زمزمه کرد که او هم تصدیق کرد و گفت:
    - خب خانما،مامان فردا عصر با شما تماس می گیره که قراره خواستگاری بذاره،شما هم لطف کنید شماره تلفن و آدرس منزلتون رو به من بدید،راستی فیش بازدید هم به حساب واریز کنید.
    من که از حرف اردلان خنده ام گرفته بود گفتم:
    - خونه سولماز چهارتاخونه بالاتر از خونه ماست این از آدرس.
    بعد شماره تلفن را روی تکه کاغذی نوشتم و به دست اردلان دادم و گفتم:
    - اینم شماره تلفن،ولی فیش بازدید رو شما باید بپردازید مثل اینکه برادر شما اومده خواستگاری سولماز.
    اردلان در حالیکه می خندید رو به سولماز کرد و گفت:
    - خانم شما باید به داشتن چنین دوستی افتخار کنید،نمی دونید چطور ازتون دفاع می کرد یه نمونه ام که الان دیدید.
    سولماز لبخندی زدو گفت:سایه مثل خواهر منه،بی نهایت دوستش دارم و بهش افتخار می کنم.
    - با زبونش چه کار می کنید؟
    - می سوزیم و می سازیم.
    اردوان و اردلان از این حرف سولماز خندیدند.
    در حالیکه می خندیدم گفتم:
    - سولماز جان تا آبروی منو بیشتر از این نبردی بهتره بریم.
    سوار ماشین که شدیم پرسیدم:نظر مامان بابا چیه؟
    - به مامان گفتم ولی به بابا حرفی نزدم.البته مامان و بابا با نظر من مخالفت نمی کنن،تازه اردوان هم که خیلی خوبه،تحصیلکرده و پولدار و خانواده دار هم که هست،وای سایه خیلی خوشحالم.
    - واه واه تو الان خوب بود از خجالت نتونی سرتو بلند کنی،حالا برای من ابراز خوشحالی هم می کنه دختره پرو.
    - چه کار کنم،کمال همنشین در من اثر کرد.
    - وگرنه تو همون دختر پرویی بودی هستی،تازه اگه من به اندازه تو پرو بودم نا حالا چند بار دست به انتحار زده بودم.
    - پس بپر پایین.
    و خندید.از خنده سولماز خنده ام گرفت،خوشحالی سولماز به من هم سرایت کرده بود.
    - از این که به همسر دلخواهت رسیدی خیلی خوشحالم ولی رفیق نیمه راه به تو می گن،بی وفا.
    - مرسی،ولی ازدواج من چیزی رو تغییر نمیده من وتو مثل سابق با هم دوستیم اینو فراموش نکن.
    ****

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #19
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    فصل یازدهم-1
    عصر پنجشنبه همراه مامان به خانه خاله سهیلا رفتیم،مامان سولماز را در آغوش گرفت و گفت:عزیز دلم داری عروس می شی،امیدوارم خوشبخت شی.
    - مرسی خاله جون.
    من وسولماز به اتاقش رفتیم،سولماز گفت:
    - سایه به نظر تو من چه لباسی بپوشم بهتره؟
    نگاهی به لباسهایی که روی تخت ریخته شده بود انداختم و گفتم:
    - به نظر من این کت و دامن شیری رنگ از همه بهتره باشه.
    - خب از این لباس،حالا بیا یه فکری برای موهام کن.
    و سشوار را به دستم داد.
    - چه مدلی برات سشوار بکشم؟
    - فرقی نداره،فقط قشنگ باشه.
    موهایش را سشوار کردم،آرایش ملایمی هم کرد:نگاهش کردم و گفتم:
    - سولماز شدی یه تیکه ماه.
    و بوسیدمش،همراه سولماز نزد خاله ومامان رفتیم،خاله سهیلا سولماز را در آغوش گرفت و گفت:خیلی قشنگ شدی مامان جان.
    مامانم برایش اسفند دود کرد.
    موقع رفتن من و مامان سفارش کردیم بعد از رفتن خواستگارها به ما خبر بدهند.
    خاله سهیلا در حالی که لبخند می زد گفت:
    - سارا جان تو که بیشتر از من استرس داری،مطمئن باش بهتون خبر می دم.
    من و مامان تا زمانی که سولماز تلفن کرد،دعا می کردیم همه چیز به خوبی و خوشی تمام بشود و با تلفن سولماز خیالمون راحت شد.
    سه روز بعد نزدیکیهای ظهربود که خاله سهیلا و سولماز به خانه ما آمدند.
    مامان با دیدن آنها پرسید:
    - خب جواب آزمایشو گرفتید؟
    - آره خوشبختانه مشکلی ندارن.
    - خب به سلامتی نامزدی همون روز پنج شنبه است؟
    - آره هنوزم هیچ کاری نکردم فقط یه روز طول می کشه فامیل رو دعوت کنیم.
    - سهیلا جان روی کمک ما حساب کن.ما از فردا برای کمک کردن حاضریم.
    در چهار روز باقی مونده به مراسم نامزدی همه در تکاپو بودیم تاهمه چیز درست شود و مراسم به نحو احسن برگزار شود.
    روز پنج شنبه منو سولماز با هم به آرایشگاه رفتیم،مادام رو به سولماز کرد و گفت:طوری درستت می کنم که آقا داماد از خوشگلیت بیهوش بشه.
    - مرسی،ولی من باید برای ساعت شش آماده بشم.
    - هرچی شما بگی عروس خانم.
    بعد دوتا از شاگردهایش را صدا کرد تا موهای مارا بپیچند،وقتی از زیر سشوار بیرون آمدیم از شدت حرارت گونه هایمان قرمز شده بود.
    مادام به سراغ من آمد و گفت:خب یه مدل جدید مو اومده،همون رو برات درست می کنم ،بعداز اینکه موهایم را شینیون کرد گفت:
    - رنگ لباستو بگو تا آرایشت کنم.
    - شیری.
    - اتفاقا رنگش به پوستت میاد.حالا آرایشی برات بکنم که مثل فرشته ها بشی.
    نیم ساعتی مادام روی صورتم کار کرد،داشتم بی حوصله می شدم که مادام گفت:پاشو تموم شد.
    خود را در آینه دیدم واقعا خوشگل شده بودم با لبخندی از مادام تشکرکردم و پیش سولماز که داشتند ناخنهایش را مانیکور می کردند رفتم.سولماز با دیدنم گفت:
    - وای سایه چقدر خوشگل شدی!!
    مادام گفت:
    - توام خوشگل می شی صبر کن کار ناخنت تموم بشه.
    در همین موقع مامان به دنبالم آمد،در آغوشم کشید و گفت:
    - عزیزم خیلی قشنگ شدی،دیگه ببین لباستو بپوشی چی می شی.
    وقتی به خانه رسیدیم لباسم را پوشیدم و خودم را در آینه برانداز کردم؛حسابی از خودم خوشم آمد .مامان که داشت برای رفتن آماده می شد با دیدنم گفت:عین فرشته ها شدی بیا یه بوس به مامان بده.
    جلو رفتم و مامان را بوسیدم و گفتم:
    - مامان جان کاری داری برات انجام بدم.
    - یه سشواری به این موها بکش.
    - روی چشمام ولی موهای شما با این فر طبیعی که نیازی به مرتب کردن نداره.
    - ای شیطون اگه این زبونو نداشتی چه کار می کردی؟
    - به جون خودم راست می گم کاش منم موهام مثل شما فر بود ،مردم می رن کلی خرج می کنن تا مثل شما بشن.
    کار مامان که تمام شد پدر هم از راه رسید و با دیدن من و مامان گفت:
    - به به چه خانمهای زیبایی ،ببخشید من شما رو جایی ندیدم.
    و بعد من را در آغوش کشید و گفت:
    - بابایی برای خودت خانمی شدی،برای من افتخار بزرگیه که شما دونفر رو همراهی کنم.
    - عزیزم سریع دوش بگیر تا بریم.
    - من تا ده دقیقه دیگه حاضرم.
    به اتاقم رفتم و گردنبندم را انداختم و عطر ملایم و خوشبویی استفاده کردم و کفشهایم را به پا کردم،دیگر حاضر و آماده شده بودم به پایین رفتم.در همین موقع پدر کت و شلوار پوشیده و کروات زده آمد و گفت:
    - خب خانما من حاضرم.
    ......................

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #20
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    فصل یازدهم-2
    دسته گل را به دست گرفتم و همراه مامان و بابا به راه افتادم.
    جلوی در ورودی اشکان جلو آمد و با ما سلام و احوالپرسی کرد.
    - اشکان،سولماز اومده؟
    - آره یک ساعتی می شه که اومده اتفاقا الانم داشت سراغتو می گرفت.
    هنگامی که با خاله و عمو سلام و احوالپرسی کردم عمو گفت:
    - انشاالله عروسی تو عزیزم.
    تشکر کردم و به طرف سولماز رفتم.با اردوان دست دادم و سولماز را در آغوش کشیدم و گفتم:
    - خیلی ماه شدی عزیزم ،تبریک می گم.
    - شما دو ساعت پیش از هم جدا شدید،این فیلمها چیه از خودتون در میارید؟
    به حرف اشکان خندیدم و گفتم:
    - اشکان یه امشب دست از مسخره بازی بردار.
    - هرچی تو بگی پس من رفتم.
    کنار سولماز نشستم ،سولماز دستم را گرفت،آرام گفتم:
    - اشتباه گرفتی اردوان اون طرف نشسته.
    - لوس نشو،می دونی که بیشتر از این حرفها دوست دارم.
    - اگه دوستم داشتی با من ازدواج می کردی نه با استاد امیری.
    - سایه خواهش می کنم یه امشب مسخره بازی در نیار،همه که نمی دونن تو داری منو می خندونی،فکر می کنن ذوق زده شدم اون موقع می گن چه عروس جلفی.
    - آخی نه اینکه ذوق زده نیستی.
    - سایه یکی می زنم تو سرت ها!
    خواستم جوابش را بدهم که اردلان آمد،کت و شلوار مشکی با پیراهن سپید پوشیده و کرواتی خوشرنگ زده بود،موهایش را هم آراسته بود و از تمام مردان حاضر در جشن برازنده تر به نظر می رسید.
    با اردوان دست داد و روبوسی کرد،بعد هم گونه سولماز را بوسید و گفت:خیلی قشنگ شدی سولماز،بهت تبریک می گم.
    بعد با من دست داد وگفت:
    - از دیدنتون خوشحال شدم خانم.
    و همین طور که به من نگاه می کرد گفت:
    - از حضورتون مرخص می شم که سری به اقوام بزنم بعدا می بینمتون.
    و عقب گرد کرد و رفت.چند لحظه بعد فرناز و فرزاد هم آمدند فرناز آمد و کنار من و سولماز نشست و طبق معمول شروع به گفتن و خندیدن کرد،فرناز داشت خاطره ای را برای ما تعریف می کرد و من و سولماز هم از خنده رودبر شده بودیم که اشکان آمد و گفت:
    - بسه دیگه یه امشب سنگین باشید گناه نداره ها.
    بعد رو کرد به من و گفت:
    - تو پاشو بیا،این دو تا که شوهر کردن ،رفتن پی کارشون ولی تو که هنوز شوهر نکردی باید سنگین باشی بلکه یکی گول ظاهرت رو بخوره بیاد خواستگاریت حالا بیا به چند نفر معرفیت کنم بلکه یکی شون به سرش بزنه و بیاد خواستگاریت.
    اشکان من را به چند نفر از دوستانش معرفی کرد در آخر نزد آقای امیری پدر اردوان رفتیم،آقای امیری پیر مرد خیلی متشخصی بود که وقار و متانت از سر و رویش می بارید.
    - آقای امیری ایشون سایه معتمد دوست سولماز هستن.
    - سلام ،حالتون خوبه از ملاقاتتون خیلی خوشحال شدم.
    آقای امیری دستی به موهایش کشید و گفت:
    - سلام به روی ماهتون،منم از زیارت شما خیلی خوشحال شدم.می بینم که شما هم مثل عروسم زیبایید.امیدوارم شما هم خوشبخت بشید.
    - ممنون.
    - خب آقای امیری فعلا با اجازه شما از حضورتون مرخص می شیم.
    از آقای امیری که فاصله گرفتیم اشکان گفت:
    - پیر مرد پررو،اگه تا چند دقیقه دیگه مونده بودیم ممکن بود تصمیم بگیره دوباره تجدید فراش کنه،برو بشین دیگه هم جلوی این پیر مرده آفتابی نشو.
    - خاک بر سرت،این چه حرفیه می زنی اتفاقا پیرمرد خوبی به نظر می رسید.
    - مگه از روی جنازه من رد بشی که بذارم زن این یارو بشی.
    در حالیکه می خندیدم گفتم:
    - اشکان تو رو به هر کسی که می پرستی امشب آبروی منو بخر.
    - مسئله ای نیست تو فقط پیش این پیرمرده آفتابی نشو،بقیه اش با من.
    - می شه دست از سرم برداری،مگه تو کار و زندگی نداری.
    و پیش سولماز و فرناز رفتم بعد از چند دقیقه ای اشکان بلند شد و گفت:خانمها و آقایون به افتخار عروس و داماد دست بزنید.
    ارکستر آهنگی نواخت و دختر و پسرهای جوان وسط آمدند و شروع به پایکوبی کردند.
    بعد از چند دقیقه فرزاد به دنبال فرناز آمد و با هم رفتند.چند ثانیه بعد اردلان آمد و گفت:
    - اجازه هست کنارتون بشینم؟
    خودم را کنار کشیدم و گفتم:
    - خواهش می کنم.
    نشست و گفت:
    - چرا تنها نشستید؟
    - دیگه باید به تنهایی عادت کنم.
    - شمام به زودی ازدواج می کنید و از تنهایی در می آئید،می دونید امشب خیلی از آقایون مجرد تصمیم می گیرند ازدواج کنن،اگه گفتید به چه علت؟
    - نه متاسفانه نمی تونم حدس بزنم.
    اردلان نگاهش را به من دوخت و گفت:
    - وجود شما با این همه زیبایی،ظرافت و لطافت،آقایون مجرد رو به هوس می اندازه که با خواستگاری از شما شانس خودشونو امتحان کنن.
    سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم.
    - می دونید تا حالا چند نفر از دوستان من سوال کردند شما نامزد دارید یا نه؟
    جوابی ندادم،همین طور که سرم پایین بود صدای زنی را شنیدم که می گفت:
    - اردلان جان!
    سرم را بلند کردم و زن پنجاه ساله ای را دیدم حدس زدم باید مادرش باشد.اردلان رو کرد به من و گفت:
    - ایشون مامان من هستن.
    برخاستم و سلام کردم.
    اردلان گفت:ایشونم دوست عروستون هستن،سایه.
    مادرش مرا در آغوش کشید و گفت:سلام عزیزم چقدر از دیدنت خوشحالم.نمی دونستم عروسم دوست به این خانومی و زیبایی داره.
    لبخندی زدم و گفتم:مرسی.
    مادر اردلان چند لحظه در کنار ما بود ،بعد به خاطر آمدن چند تن از دوستانش ما را ترک کرد و رفت،در همین موقع دختری جلو آمد رو کرد به اردلان وگفت:
    - اردلان،نمی خوای چند دقیقه با من برقصی؟
    اردلان اخمی کرد و گفت:
    - نه ،من با هیچ کدوم از دخترای فامیل نمی رقصم چون بقیه ام انتظار دارن،پس قضیه کلا منتفیه.
    وقتی که رفت گفتم:
    - دلم براش سوخت ،طفلک خیلی ناراحت شد.
    - من که گفتم عذرم کاملا موجهه،شما چی که اون روز بدون عذر موجه دل منو شکستید.دلتون برای من نسوخت؟
    - نه چون شما رو نمی شناختم.
    لبخندی معنی دار زد و گفت:
    - حالا چی؟اگه ازتون خواهش کنم بازم رد می کنید؟
    جوابی ندادم.
    - پس دیدی دلیلش این بنود که منو نمی شناختی.
    نگاهش کردم ،عصبانی بود ،خندیدم و گفتم:حالا چرا عصبانی شدید من که جواب منفی ندادم.
    - جدی می گی یا داری شوخی می کنی و قصد سر کار گذاشتن منو داری؟
    - مگه من و شما با هم شوخی داریم؟
    - می دونی رمز موفقیت در شناخت موقعیت هاست.
    و درستش را جلو آورد و گفت:به من افتخار می دی.
    بلند شدم و با اردلان به وسط جمعیت رفتیم
    ..........................

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 2 از 7 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/