فصل هشتم-1
ته کلاس نشته بودم که سولماز وارد شد ،خیلی سریع به طرفم آمد و گفت:سلام یه خبر داغ برات دارم ،مژدگانی بده تا بگم.
- حالا اول بگو تا بعدا در باره مژدگانی با هم صحبت کنیم.
- مامان زنگ زد و گفت میان تهران.
- جدی!چند روز می مونن.
- کجای کاری،دارن برای همیشه میان.
- شوخی می کنی؟
- نه جون خودم،بابا خواسته تا قطعی نشده کسی با خبر نشه...وای خیلی خوشحالم سایه.
- منم خیلی خوشحالم با این حساب مژدگانیت پیش من محفوظه.نگران نباش باهات کنار میام.هدف ما جلب رضایت مشتریست.
زمانی که با سولماز به خانه رفتیم،روی میز آشپزخانه یادداشت مامان را دیدم که نوشته بود.((وقتی اومدید،سریع به خانه سهیلا بیاید که خیلی کار داریم.))
من و سولماز کیف و کتاب را گذاشتیم و به طرف خانه آنها رفتیم،در حیاط باز بود.مامان همراه چند کارگر در خانه مشغول کار بودند،به مامان سلام کردیم.
مامان در حالیکه خسته به نظر می رسید گفت:
- سلام به دخترای گل خودم.
- خاله جون خسته نباشید.
- قربونت برم،نمی دونی چقدر خوشحالم هم برای تو هم برای خودم،خیلی تو این دوسال سختی کشیدی.
- مامان پس شمام خبر داشتید و به ما چیزی نگفتید.
- گفتم تا قطعی نشده به شما دوتا چیزی نگم تا بعدا اگه نشد تو روحیه تون تاثیر منفی نذاره.یک سری از وسایل قبلا اومده و چیده شده.یکسری هم الان میاد،شبم که صاحبخونه تشریف میاره.
- پس یه کاریم بدید ما انجام بدیم.
- شما دوتا برید وسایل و دسته بندی کنید تا مشخص بشه مال کجاست تا بیام با کمک هم سرجاشون بذاریم.فقط سریع که چهار ساعت بیشتر وقت نداریم.
من و سولماز توانستیم با کمک هم اتاقش را بچینیم،بعد از اتمام کار همراه مامان به خانه برگشتیم و منتظر آمدن مهمانها شدیم.
تقریبا ساعت نه بود که مهمانها آمدند هه خوشحال بودیم از این که دوباره بعد از دو سال دور هم جمع شده بودیم.پدر و مادرها از اینکه دوباره با هم بودند شاد بودند،من و سولماز و اشکان نیز که با هم مثل خواهر وبرادر واقعی بودیم،از این که دوباره هر سه در کنار هم بودیم خرسند وراضی بودیم،من و سولماز مثل دو خواهر دوقلو و اشکان هم مثل برادر بزرگتر در کنار ما بود.
بعداز شام همگی به خانه رفتیم تا باقی مانده اثاثیه را مرتب کنیم،حدود ساعت یک و نیم بود که خسته به خانه بازگشتیم.از شدت خستگی روی پا بند نبودم به مامان و بابا شب بخیر گفتم و رفتم که بخوابم،به جرات می توانم بگویم تا سرم را روی بالش گذاشتم به خواب رفتم.
صبح با تکانهای دست مامان از خواب بیدار شدم،چشمهایم را که باز کردم مامان گفت:
- دختر گل مامان از خواب بیدار نمی شی؟
- سلام مگه ساعت چنده؟
- ساعت هشت ونیم،مگه ساعت ده کلاس نداری دیرت می شه ها.
صبحانه خورده بودم که سولماز به سراغم آمد،موقع خداحافظی به مامان گفتم:
- خب شما از امروز دیگه تنها نیستید و من براتون خوشحالم.
- قربونت برم که اینقدر به فکر منی.
ماشین را روشن کردم و از پارکینگ بیرون آوردم،سولماز در و بست و سوار ماشین شد و گفت:
- چرا پیاده نمی شی درو ببندی ؟مگه من دربانم؟
- تورو به هر کسی که می پرستی از اول صبح غر نزن.
- پس اگر می خوای غر نزنم از این به بعد خودت در رو ببند.
- حالا که تو بستی و تموم شد،دیگه این حرفها برای چیه؟
- آهان حالا که تازه رسیدیم به اصل مطلب،یعنی این که من از این به بعد درو نمی بندم حالا اگرم بخوام لطف کنم یه بار تو یه بار من.
- آهان پس تو داری حساب بعد رو می کنی،چرا منو نمی گی که حسابی راننده تو شدم؟
- خیلی دلت بخواد،این افتخار نصیب هر کسی نمی شه.حالا به جای بحث کردن با من یه کم سریعتر حرکت کن.
- چشم ،اوامر دیگه ای نداری.
- نه،راستی نزدیک بود یادم بره من عصر می خوام برم خونه خاله جونم،به مناسبت اومدن مامان و بابا میهمانی دادن،برای همین کلاس شنای عصر کنسل می شه.
- عجب تصادفی همین الان می خواستم بگم یادم رفته لوازم استخر رو بیارم،فقط نمی دونستم چه طوری بگم که تو غر نزنی.
- یعنی تو اینقدر از من می ترسیدی و من خبر نداشتم؟
سولماز نگاهم کرد و با حالت التماس آمیزی گفت:سایه.
- چیه ،نکنه انتظار داری عصر هم برسونمت؟
در حالیکه لبخند می زد و پیاده می شد گفت:
- یعنی تو نمی خواستی منوو برسونی؟
- اولا برای من لبخند ژکوند نزن،ثانیا حتی فکرشم به ذهنم خطور نکرده بود.
در کنار سولماز به را ه افتادم،هنوز وارد سالن نشده بودیم که کسی از پشت چشمهایم را گرفت،دستهایش را لمس کردم و از انگسترش او را شناختم گفتم:
- فرناز دوباره تو چشمهای منو گرفتی،به پیر به پیغمبر بده،مثلا تو زن استاد فرهمند شدی باید سنگین باشی.
فرناز در حالیکه می خندید گفت:این افتخار و بهتون می دم که کنار من راه بیاین.
سه تایی به طرف کلاس رفتیم تا رسیدن به کلاس با کلی استاد سلام و علیک کردیم.
سولماز با حرص گفت:
- بابا تو دیگه نمی خواد با ما راه بیای از بس با این استادا سلام و علیک کردم آرواره هام درد گرفت،آخه اینم شوهر بود تو انتخاب کردی؟
به کلاس که رسیدیم دیگر جا نبود،تقریبا همه صندلی ها پر بود.خلاصه بعد از کلی کنکاش و خواهش و تمنا بالا خره سه تا صندلی کنار هم گیر آوردیم ونشستیم طبق معمول فرناز داشت می گفت و می خندید.
فرناز یک لحظه هم ساکت نبود و سر کلاس مدام حرف می زد به درس گوش نمی داد،من مانده بودم چطور واحد هایش را پاس می کرد.
به یاد دارم همین استاد فرهمند یک بار سر کلاس از بس ما حرف زدیم،محترمانه بیرونمان کرد،البته تقصیر فرناز بود ولی خب ما هم به آتش او سوختیم.
امروز هم سر کلاس این قدر حرف زد که وقتی استاد از فرناز سوال کرد نتوانست جواب بدهد،بلافاصله از سولماز پرسید ولی از آنجایی که وقتی کنار فرناز می نشستی دیگر نمی توانستی به درس گوش بدهی،متاسفانه بلد نبود،می دانستم نفر بعدی من هستم اتفاقا حدسم درست از آب در آمد،خوشبختانه من قبلا در دبیرستان عضو تیم بسکتبال بودم و توانستم پاسخ سوال را بدهم.
استاد دیگر چیزی نگفت یعنی ساعت کلاس دیگر به او اجازه نداد،بعداز کلاس به کتابخانه رفتیم تا برای کنفرانسی که قرار بود هفته آینده بدهیم،مطلب جمع آوری کنیم.جلوی در به آنها گفتم:
- بجه ها کتابخانه کلاس نیست که بشه حرف زد،پس بهتره از هم جدا بشینیم.
سولماز و فرناز قبول کردند و هرسه کتابهایی را که احتیاج داشتیم برداشتیم و مشغول نت برداری شدیم.
ادامه دارد...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)