صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 41

موضوع: سالهای بی کسی | مریم جعفری

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل چهارم

    از خیلی وقت پیش منتظر فرصت بودم و ان روز وقتی که مادر هنگام خارج شدن از خانه داشت سفارشات لازم را به باجی خانوم می کرد احساس کردم ان فرصت برایم فراهم شده از این موقعیت قلبم به طپش افتاد.گوشهایم را تیزتر کردم تا بفهمم مادر تا کی بیرون از خانه خواهد بود.
    - باجی خانوم ناهار فروغ رو بده و به اقا بگو من رفتم خونه خواهرم کسالت داره ممکنه هم شب برنگردم.می دونی که چقدر راه دوره.
    پیرزن بیچاره برای کم شدن کارهایش با لحنی دلسوز گفت
    - خب فروغ خانوم رو هم ببرید زیارت خالش بعد از این مدت واجبه.
    از فرط حرص دندانهایم را به هم فشردم نزدیک بود منفجر شم که مادر به باجی گفت
    - ولش کن حالا ببیننش هی میخوان بپرسن خواستگاره چی شد منم حوصله ندارم حالا باز خودم می تونم جواب بدم ولی فروغ حوصله نداره.
    در دل مادر را تحسین کردم و اندیشیدم که هنوز به فکر من است فقط مانده بود باجی اورا هم باید دست به سر می کردم. اگر خانه میماند مدام در کارم سرک می کشید و ای تنها چیزی بود که من نمی خواستم. اقا جون هم کاری نداره غروب به خانه برمی گردهانوقت کلی وقت دارم که این مرتیکه رو ادب کنم. بهش میگم....بهش میگم.... نه بعدا بهش فکر میکنم اول باید باجی رو دست به سر کنم!
    با این تصمیم از جا برخاستم قبل از اینکه از اتاق خارج بشم خود را در اینه دیدم رنگ به رو نداشتم اگر با این رنگ و رو نزد باجی میرفتم قطعا مچم باز میشد. چند دقیقه صبر کردم بعد با عزمی جزم از اتاق خارج شدم. باجی ناهارش را بار گذاشته بود و به بافتن چیزی مثل شال گردن مشغول بود و زیر لب چیزی را زمزمه میکرد که بالاخره نفهمیدم چی بود.خودم را روی مبل انداختم و با لحنی که مراقب بودم مثل همیشه شاد و شنگول باشد پرسیدم
    - چکار میکنی باجی خانوم؟
    باجی نگاهش را بر من دوخت و گفت
    - دارم شال گردن می بافم خانوم جان.
    - برای من می بافی؟
    باجی با سخاوت یک خدمتکار به اربابش گفت
    - برا شما؟چیز قابل داری نیست. چیز قابل داری نیست مادر گرسنه ای؟میوه ای چیزی بیارم؟
    - نه باجی خانوم چیزی نمی خوام.
    باجی نگاه مشکوکی به من انداخت پناه بر خدا انگار از مادرم مرا بهتر می شناخت ولی من زرنگتر از او بودم فورا از جا بلند شدم و در حال روشن کردن تلوزیون گفتم
    - باجی خانوم راستی از برادرت چه خبر؟
    اه از نهادش برخاست اهی که برای برادر نامهربان و زن برادر ستمکارش می کشید مثل همیشه تاثری را در چهره اش هویدا می ساخت. این خواهر تنها همان یک برادر را داشت. با این که برادرش فراموشش کرده بود ولی خواهر فراموشش نمی کرد و بچه هایش را چون جان شیرین دوست داشت.
    ای فروغ خانوم دیگه مهر خواهر برادر مرده نمی گه من مرده ام زنده ام چکار میکنم؟ تا حالا چند بار رفتم دم خونهاشون اما زنش به دروغ میگه نیستش باور کن که دلم برای خودش و دوتا بچه هاش پر میزنه.
    من از فرصت استفاده کردم و با عجله ای که میرفت رسوایم کند گفتم
    خب برو دیدنش.
    - کجا برم خانوم جان ؟
    - بالاخره خواهر و برادری بریدنی که نیست . من اگه جای تو بودم انقدر میرفتم تا زن برادرم را از رو ببرم.مگه نمی گی قبلا با هم خوب بودید؟
    - چرا والا این شالم دارم برای برادرم می بافم با خودم گفتم وقتی تموم شد میرم در خونه اشون و به زنش میگم دیگه صبرم تموم شده یل بذار ببینمش یا جلوی در خونه میشینم تا خودش بیاد.
    پرسیدم
    - کی تموم میشه؟
    - ایشالله همین یکی دو روزه.
    - چرا یکی دو روز دیگه؟ دیدن برادرت واجبه شاید فردا دیر باشه تو نباید او را به حال خودش بگذاری.
    - به عقیده شما چه میشه کرد؟ بالاخره قسمت من هم این بوده دیگه!
    - قسمت کدومه باجی خانوم ؟! همین امروز برو شال چیه کلاه چیه؟ برو بگو می خوام برادرم رو ببینم اگه تو زنشی منم خواهرشم.
    - به خدا فروغ خانوم من از خدا می خوام اما دیگه نمی تونم.اگه بدونم همین الان اه برم برادرم رو می تونم ببینم همین الان میرفتم معطل نمی کردم.
    من که انگار منتظر بودم محکم گفتم
    - پاشو همین حالا برو
    باجی گریه اش را قطع کرد و گفت
    - حالا؟
    - اره دیگه مگه نمی گی دلتنگی؟ می دونم توی اون دل مثل شیشه ات چه خبره.
    - ولی خانوم جان گفته ناهار شما رو.....
    میان حرفش گفتم
    - فکر منو نکن ناهارت که حاضره منم که بچه نیستم.
    - ولی اخه مادرتون......
    - اون با من! نمی گم تو رفتی و منو تنها گذاشتی.
    - پس اگه یه وقت تلفن زدند چی؟
    کلافه گفتم
    - می گم رفته حمام اونم میدونه که حمام تو چقدر طول میکشه.
    - الهی خیر ببینید خانوم کوچیک . بیخود نیست که من از همه بیشتر دوستتان دارم. قول میدم قبل از امدن خانوم و اقا خونه باشم. چش به هم بزنید امدم.
    - خیلی خب بجنب که الان یکی سر میرسه.
    باجی در حال سفت کردن گره روسری اش هیجان زده گفت
    - چشم چشم فروغ خانوم شما هم مراقب خودتون باشید. غذاتون اماده است یک وقت هم دیدید سر ناهار امدم.
    - عجله نکن من که کاری باهات ندارم.
    - الهی تصدقتان بشم خداحافظ.
    - به سلامت!
    - در که بسته شد نفس راحتی کشیدم مثل شکارچی که خشنود از شکار بازگشته باشد دستهایم را به مالیدم. شکمم غار و غور میکرد اما میلی به غذا نداشتم. یکباره بهخ خودم امدم که شوق و ذوقم برای چه است؟
    برای حرف زدن با یک ادم مزلف؟ سعی کردم ارام و خونسرد باشم انگاه دست به طرف تلفن بردم و حافظه ام را به کار انداختم شماره اش انقدر روند بود که یکبار خواندنش برای به خاطر سپردن کافی بود.مدتی پشت خط ماندم و به بوق ازاد تلفن گوش سپردم . درست وقتی نا امید شده بودم ارتباط برقرار شد. نمی دانم صدای خودش بود یا نه اخر اولین بار بود که صدایش را می شندیدم . کمی گرفته و مغموم به نظر می امد یا شاید اثر خواب زیاده از حد بود.
    - بله؟بفرمایید!
    آه امان از این لرزش دست ! زبانم هم که بند امده بود . گویی از یاد برده بودم که اصلا برای چی تلفن کرده ام .تنها یک جمله در درونم بیداد می کرد و ان هم این که مسلط باش !به خودت مسلط باش ! در یک دستم گوشی و و دست دیگرم درست روی قلبم که می ترسیدم با صدای بلندش رسوا شوم.
    - الو ....بفرمایید !
    انتظار داشتم با وجود سکوت من ارتباط را قطع کند اما انگار او هم شیطنتش گل کرده بود .
    - نمی خوای حرف بزنی ؟! پس برای چی تلفن زدی؟
    به خود گفتم همینو بگو ! نفسم به سختی بالا می امد و این نکته از نظر او دور نماند.
    - ترسیدی ؟ ازت واقعا بعیده ! فکر می کردم شجاع تر از این ها باشی.
    یعنی چی؟ یعنی مرا شناخته ؟ممکن نیست. عقلم می گفت قطع کن اما دلم! امان از دست دلم که هر چه میکشم از او می کشم.
    - من که شناختمت می دونم کی هستی اما لطفش در اینه که خودتو معرفی کنی.
    من باز هم سکوت کردم با خود اندیشیدم عجب موجود زرنگی !
    داره یکدستی میزنه .
    - بسیار خب مجبورم مچت را باز کنم دختر خانوم ! اگر چه سعی کردی رل ادمهای زرنگ و فنا ناپذیر رو بازی کنی اما باید بگم خیلی ناشیانه بود فروغ خانوم !
    نمی توانم حالتم را تشریح کنم اصلا نمی دانم با چه قدرتی توانستم گوشی را به روی تلفن بذارم . همین قدر بگویم حس اظطراب به زانویم دویده بود و گویی از زانو به پایین فلج بودم . اندیشیدم چطور ممکن است ؟از روزی که کاغذش به دستم رسیده نزدیک بیست روز میگذره . تازه من که حتی یک کلام هم حرف نزدم مطمئن هستم با توجه به سوابق درخشانشمن اولین کسی نیستم که شماره تلفن خانه اش را دریافت کرده ام ! پس چطور ؟
    هزار بار خودم را سرزنش کردم که الهی بمیری دختر ! این چه کاری بود کردی؟ ابروی خودت را بردی حالا به جهنم ابروی خواهرتو بردی . ابروی همه رو بردی . تو که می دونستی این مرد نجیب نیست حالا از فردا راه میوفته و به همه میگه فلانی که وقتی راه میرفت به همه فخر می فروخت به من تلفن زده منم زدم تو ذوقش !یکی وسط سرم زدم و بلند تر گفتم
    - نوش جانت حقت بود ! حالا راحت شدی ؟! اسوده شدی ؟ هزار هزارون پسر حاضرن تا لب تر کنی تا برات زندگی که نه بهشت مهیا کنند . همون ! خلایق هر چه لایق لیاقت همون مردک بی سرو پاست . ندیدی با لحنی پر از دبدبه کبکبه بهت چی گفت ؟
    انقدر با خودم حرف زدم یک لحظه متوجه شدم که باجی چون گلی شکفته و شاد به طرف ساختمان می اید و انگاه به یاد اوردم که ظهر شده و حتی من یک لقمه نان هم نخورده ام . دیگر برای انجام هر کاری دیر بود باید منتظر می ماندم تا باجی بعد از دیدن قابلمه دست نخورده بیاید و سوال پیچم کند خودم را به خواب زدم چند لحظه بعد ضرباتی به در خورد . از پشت در صدای غر غرش را شنیدم
    - یک ساعت از خونه بیرون رفتم ها ! خانم کوچیک خوابین ؟
    ارام در اتاقم باز شد و من زیر چشمی او را دیدم که به طرفم می امد و تلاش می کرد بی سر و صدا باشد . چقدر این پیرزن مهربان بود ارام چادر نمازش را به روی من کشید . نمی دانم بوی گلاب چادر نماز بود یا اندیشیدن بسیار که چشمانم سنگین شد و بی انکه بخواهم به خواب رفتم.

    وقتی دیده گشودم غروب بود . صدای مادر می امد که گویا با کسی حرف می زد همه بدنم بیحال و ناتوان بود که البته پس از ان گرسنگی بی سابقه طبیعی بود . به سختی از جا برخاستم در حال مرتب کردن تختم بودم که باجی در زد و وارد اتاق شد .
    - سلام باجی خانوم کی امدی ؟
    - سلام خانوم کوچیک ساعت خواب ! اینطوریه؟ به من می گید غذا می خورید دست به غذا نمی زنید.
    می دانستم بیشتر از همه نگران ان است که مادر متوجه نشود که خانه نبوده . لذا به ارامی گفتم
    - خب میل نداشتم باجی خانوم .
    با چشمان ریزش مشکوک نگاهم کرد و پرسید
    - برای چی ؟ شما که صبحانه هم که نخورید ؟ حالا من جواب خانم رو چی بدم ؟ بگم یک ساعت خبرم رفتم بیرون این جوری شد؟
    با لبخند گفتم
    - نه نگو قراره که مادر ندونه نگو مال ناهاره بگو شام هم درست کردم . تو بگو منم نمی گم که رفته بودی خونه داداشت .
    باجی با اخمی بی سابقه گفت
    - برا من شرط میذاری ؟
    خندیدم و دست بر بازویش گذاشتم و گفتم
    - نه نه به خدا فقط می خوام مادرم ناراحت نشه .حالا فکر میکنه کسالت دارم.
    بعد برای عوض کردن موضوع صحبتمان فورا در ادامه گفتم
    - خب تعریف کن ببینم چی شد؟
    اخمهای باجی باز شد و با یاداوری انچه حادث شده بود با شادی گفت
    - الهی خیر از عمرت ببینی مادر سبب خیر شدی.
    بعد ارامتر ادامه داد
    رفتم اما مطابق معمول زن برادرم گفت که برادرم نیست منم گفتم باشه جلوی در منتظرش می مانم. خلاصه ربع ساعتی جلوی در ماندم تا اینکه برادرم جلوی در امد و با دیدن من اشکش سرازیر شد و منو سخت در اغوش گرفت . در همین حین زن برادرم امد و مارا به رگبار فحش و ناسزا بست منم همان طور که شما گفته بودید بهش گفتم
    شوهر توئه برادر منه. منم حق دارم هر چند وقت یکبار ببینمش . خلاصه با پادرمیانی برادر زاده هایم غائله ختم شد .
    در دل به نقشه خودم خندیدم من اورا فرستاده بودم تا نقشه خودم عملی شود ولی نقشه او عملی شده بود .
    - حالا بیاید بریم تا عصرانه بهتون بدم ناهار و صبحونه که نخوردید لااقل دو لقمه عصرانه بخورید. فقط زود بیاید تا خانم نفهمه من تا دیدم تا سرش به تلفن گرمه امدم .
    - راستی مگه مادرم بنا نبود شب پیش خاله بماند؟
    باجی با بیخبری شانه بالا انداخت و گفت
    - من نمیدانم خانم یک ساعتی میشه که امدند.
    از اتاق خارج شدم مادر با لحنی ه فقط برای غریبه ها به کار می برد با تلفن مشغول حرف زدن بود.
    - قربان شما محبت کردید خانوم جون بزرگواری فرمودید خواهش میکنم . کوچیک شماست چشم من با اقا صحبت میکنم و بعد خدمتتون تلفن میکنم . نه شما زحمت نکشید من.....هر طور راحتید اینجا مطعلق به خودتونه خواهش میکنم شما سرور مایید . لطف فرمودید خداحافظ.
    وقتی که مادر گوشی را سر جایش گذاشت صورتش گل انداخته بود و شادی در صورتش موج میزد.در حال رفتن به اشپزخانه گفتم
    - سلام مادر !
    مادر که در افکار ش غرق شده بود با دیدن من انگار چیز خوشایندی به ذهنش رسیده باشد گفت
    - سلام مادر ساعت خواب.
    برای نشان دادن احترام به اجبار پرسیدم
    - خاله چطور بود؟
    - خوب بود مادر سلام رسوند. منم دیدم دوتا دختراش پیشش هستن امدم.
    من با دیدن باجی چشمکی زدم و سر میز اشپزخانه نشستم . مادر دنبالم امد و اولین ضربه را به پیکر ارزوهایم فرود اورد.
    - می دونی کی بود باجی ؟
    - من از کجا بدونم خانوم جون ؟
    - همون خواستگارها بودند چشمشون بدجوری فروغ رو گرفته که بعد از گذشت سه هفته هنوز بهش فکر میکنند. به منوچهر خان گفتم که باید واسه خواستگارا سفت گرفت . حالا باید بیاد به من افرین بگه . از اولش باید جای پای دخترو سفت کرد. اونا حتی پذیرفتند که برای پسرشون خونه جدا بخرن.
    باجی که از شادی در پوست خودش نمی گنجید گفت
    - راست میگین خانوم؟ الهی من فدای فروغ خانوم بشم . می دمنستم اول و اخر بر میگردن.
    بعد شروع کرد قری به کمرش دادو خم شد مرا که ماتم برده بود بوسید . لقمه در گلویم گیر کرده بود و قادر نبودم ان را فرو دهم با خود گفتم عجب مردمانی !بعد از ان همه اخم و تخم برگشتند که چی؟ منو برا پسرشون بگیرن؟میگن هر چی قیافه بگیری احترامت بیشتره !مادر راست میگفت. از جا برخاستم تا اشپزخانه را ترک کنم باجی گفت
    - کجا خانوم کوچیک ؟
    - میل ندارم.
    - اخه شما که چیزی نخوردی .
    مادر دستم را گرفت و پرسید
    - چیه مادر چرا نخوردی ؟
    - میل ندارم مادر.
    - چرا میل نداری ؟ تو الان نباید تو پوست خودت باشی.
    عصبی گفتم
    - برای چی مادر ؟ برای شوهر کردن ؟ شما هم چه حرف ها میزنید ها!
    دستم را از دست مادر بیرون کشیدم و به اتاقم رفتم روی تخت نشستم و زانوی غم بغل گرفتم. درست مثل کسی که عزیزی را از دست داده باشد ودر ماتم به سر میبردم در سکوت و تاریکی اتاق صدای مادر را میشنیدم.
    - دخترا همه اولش ناز میکنند.
    سرم را به حالت درک نشدن تکان دادم به راستی خودم هم نمی دانستم در پی چه ام ! فقط حس میکردم نباید و نمی توانم ازدواج کنم. به بیرون نگریستم و اندیشیدم چه بهار تلخی ! از اولشبد اوردم.
    ناخوداگاه بغضی بیگانه گلویم را فشرد . نمی دانم دیگر گریه ام چه بود؟هوا هر لحظه تارک تر میشد در این هنگام در اتاقم باز شد و برق روشن شد مادر بود با لبخند به چهره ی خیس از اشکم خیره شد و در حال جلو امدن گفت
    - اا چیه؟ گریه برا چی؟برا شوهر کردن به پسری که دخترا منتظرن لب تر کنه ؟بلندشو خجالت بکش. اگه اقا جونت بیاد و تو رو اینطوری ببینه عصبانی میشه.
    با بغض گفتم
    - گریه هم حق ندارم بکنم؟
    مادر کنارم نشست و گفت
    - نه حق نداری کسی که قراره عروس بشه نباید گریه کنه اونم عروس اون خانواده.
    خشمگین گفتم
    - من نمی خوام عروس بشم شما می خواید به زور عروسم کنید. اصلا مگه شما نگفتید این خانواده به درد من نمی خوره ؟ مگه نمی گفتید از خود راضی هستند؟
    مادر با مهربانی گفت
    - اینو اون موقع گفتم اما حالا فرق میکنه اونا شرایط مارو در بست قبول کردن و گفتن هر چی ما بگیم.
    اما گوش من بدهکار نبود. من در عالم خودم به سر میبردم و مادر همچنان با شادی و هیجان برای خودش حرف میزد.
    - اگه داداشت و خشایار و اقا جانت بفهمند از خوشحالی پس می افتند. دیدی بهت گفتم اگه خودتو بسپاری به دست من خوشبخت میشی !مادر که بد دخترشو نمی خواد توی خانواده ما همه همینطوری شوهر میکنند. دختراشونو نگه میدارن تا به یه ادم استخوان دار بدن . فروغ لیاقت تو همینه.چون من میگم و دیگه هم نمی ذارم جواب رد بدی .
    جمله اخر مادر تکلیف من بود تسلیم و اطاعت. به تصویر خودم در اینه نگاه کردم و اندیشیدم که خوشبخت نخواهم شد و از این اندیشه مو بر اندامم راست شد. حس میکردم همه می خواهند به زور مرا به پول بفروشند حتی مادری که تا دقایقی قبل هیچچیز به اندازه اش برایم مهم نبود. کار من حتی در نظر او خیلی هم طبیعی می نمود چرا که به قول خودشدخترانش به او وابسته بودند ولی من به تنها چیزی که فکر نمی کردم جدایی از خانواده بود



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل پنجم
    انقدر اتفاقات سریع و با عجله رخ داد ه حتی باورش برای من هم غیر ممکن بود.پاسخ پدر که معلوم بود پس خوانواده خواستگار برای اشنایی بیشتر و جلو افتادن کارها قرار بله برون گذاشتند.پدر و برادرم بیش از بقیه خوشحال بودند و دیگر از عداوت فرهاد خبری نبود و برعکس بیشتر از گذشته به من لطف می کرد .ان شب پدرم به مناسبت ضیافت شام که تا ریز و درشت انها را نیز دعوت کرده بود یکسره سر پا بود و دستور میداد و من برای نخستین بار بود که دیدم فرهاد فقط در برابر دستورات پدر چشم می گوید.همه از بروز ناراحتی جلوگیری می کردند البته به من هم لطف داشتند و نمی گذاشتند از جایم تکان بخورم من هم که گویی عصا قورت داده بودم صاف سر جایم نشسته و کارهایی را که به سرعت انجام می گرفت و با انجامشان لحظه به لحظه سرنوشتم متحول میشد از نظر می گذراندم . نمی توانستم بپذیرم که دیگران با پاسخ مثبت اینده ام را تعیین می کنند اما چاره ای جز قبول واقعیت تلخ نداشتم.
    در ان مهمانی همه حضور داشتند .عمه سارا عمه طوبی عمو مسعود عمو جوادو همین طور خاله های نظر تنگم سهیلا و فخری به همراه دایی های بی ریا و مهربانم مجید و حمید . عجیب بود که این همه سکوت و و اندوه مرا به حساب حجب و حیا می گذاشتند و به راستی هیچ چیز بدتر از این نیست که کسی حرف دلت را نفهمد . اخر من چگونه می توانستم مردی را به همسری بپذیرم که حتی یکبار در عمرم او را نديده بودم و صرفا براي وضع مالي خوبش بايد پاسخ مثبت مي دادم؟ مردي كه بيشتر از عروس مورد توجه پدرزن و برادر زن اينده بود. واقعا خرسندي ژدر و برادرم حد و حصوري نداشت انقدر كه نمي توانستند از بروزش خوداري كنند. اين حس انقدر ملموس و قابل درك بود كه حتي خاله هايمنيز به زبان امدند.
    - منوچهر خان ايشالله مبارك باشه انگار خيلي خوشحاليد.
    البته كه پدرم خودش را از تا نينداخت و با تفاخر پاسخ داد
    - چرا نباشم خاله خانم اونم با وجود اين مرغ تخمطلا.
    مقصودش من بودم .خاله فخري لبانش را به علامت دلگير شدن جمع كرد و زير لب غريد
    - واه واه خدا به دور . مردم دختر شوهر ميدن دلشون از فراق خونه اينا با دمشون گردو مي شكنند.
    در عوض عمه ها مثل پدرم خوشحال بودند و راه وبيراه مرا مي بوسيدند. به خصوص عمه سارا كه من محبوبش بودم.هوا كه تاريك شد مهمانها از راه رسيدند با يك دنيا گل و نقل و شيريني.به جرات مي توانم بگويم هيچكس دست خالي نبود. من همه اينها را از پشت پرده اتاق تاريكم ديدم در حالي كه فيروزه هم كنارم بود و به عوض من به خود مي باليد ! او در حال تكان دادن پسرش گفت
    - ماشالله ! چقدر گل و شيرني اوردند معلوم نيست عروسي چيكار مي كنند.
    ارمان در اغوش فيروزه بيقراري ميكرد و صداي گريه او مثل پتكي بر سرم فرود امد كلافه گفتم
    - ولشكن فيروزه شايد خوابش نمي ياد.
    فيروزه كه مي خواست در لحظه به لحظه مجلس حضور داشته باشد گفت
    - چي چي رو ولش كن ؟اگه بيدار باشه نمي ذاره امشب راحت باشم.صدبار به خشايار گفتم بچه ها رو بذاريم خونه مادرت ولي قبول نكرد.اتاق تاريكه زود خوابش مي بره.تو برو منم مي يام.
    با وحشت گفتم
    - چي ؟من برم؟تنها؟
    - چي ميشه ؟مگه بناست مجازاتت كنند؟ اصل تويي ديگه .
    - نه ترو خدا منو تنها نذار.
    فيروزه با شيطنت گفت
    - توام خوب بلدي بازار گرمي كني ها؟
    در همين حين در اتاق باز شد و هيكل مينا زن فرهاد پديدار گشت. خواست كليد برق را بزند كه فيروزه به ارامي گفت
    - نه روشن نكن مينا جون.
    مينا در حالي كه چشمش به تاريكي عادت نكرده بود كورمال كورمال جلو امد و پرسيد
    - توي اين تاريكي چيكار مي كنيد ؟ مادر جون گفت بيام دنبالتون مثل اينكه حاج خانم سراغتونو گرفته.
    فيروزه به مينا كه در لباس شيكش دو چندان زيبا به نظر مي رسيد گفت
    - تو فروغ رو ببر منم بعدا مي يام.
    مينا با شيطنت پرسيد
    - خب عروس خانم اقا داماد رو ديدي نظرت چيه ؟
    من عصبي گفتم
    - اولا كي نظر منو پرسيد و اصلا نظر من چه اهميتي داره؟ دوما انقدر ادم تو اين خونه وارد شد كه من اخرش نفهميدم طرف كدومه.
    - خب حالا با من بيا تا اونو ببيني.
    به طرف فيروزه برگشتم تشر زد
    - برو ديگه چرا معطلي ؟
    نفس عميقي كشيدم و به دنبال مينا به راه افتادم.در حالي كه دلم مثل دريايي دستخوش طوفان بود.خانواده انها يك طرف پذيرايي را پر كرده بودند كه با ورود من همگي از جا برخاستند و سلامم را پاسخ گفتند و شنيدم كه پدر ساسان (خواستگارم)به اقا جان گفت
    - معلومه كه خانم بنده دست روي گوهر وجيهه اي گذاشتند.
    من ارام كنار مادرم و مينا نشستم و سر به زير افكندم. مينا ارام زمزمه كرد
    - اگه كمي سرت رو به چپ بگردوني خواستگارت رو مي بيني.
    ولي من جرات نداشتم چون نگاهها همه به من خيره بود و از اين گذشته چندان برايم مهم نبود.ساعتي با گفتگوهاي خودماني گذشت تا اين كه نوبت به ما رسيد . پدر ساسان كه او را به اسم حاج كريم مي شناختند مرد شكم گنده اي بود كه به عقيده من يك مبل جوابش را نمي داد و وقتي مي خنديد ساختمان تكان مي خورد. هر چه او هيكل درشت بود همسرش جمع و جور و ظريف مي نمود و البته دختر ها هم به پدرشان رفته بودندو برعكس پسرها به مادرشان مي ماندند. به هر حال وقتي رشته گفتگو به ما رسيد من با عذرخواهي سالن را به قصد بيرون ترك كردم اما صداي انها را به وضوح مي شنيدم.پدر در يك طرف حاجي و فرهاد در طرف ديگرش قرار داشتند و از پذيرايي و تملق كوتاهي نمي كردند ومن براي لحظه اي انديشيدم كه اگر اين مردك شكم گنده براي خودش صاحب اسم و رسمي نبود ايا اين چنين مورد توجه پدر و فرهاد قرار مي گرفت ؟واقعا پول چه كارهايي كه مي كنند !
    دقايقي بعد فيروزه به جمع انها پيوست و من تك وتنها در اشپزخانه روي صندلي نشستم و به گفتگوي انها گوش سپردم به راستي انها هيچ مخالفتي با شرايط پدر و مادرم نكردند و هر چه والدينم خواستند پذيرفتند.مهريه سنگين ملك وطلا سالن مجلل عروسي خريد سنگين ! براي لحظه اي گذرا چهره ي خاله فخري را ديدم كه لبانش تا چانه اويزان شده بود . هيچ كس نمي توانست باور كند كه انها با ان همه دبدبه و كبكبه مرا بپسندند.هر چند كه من زيبا بودم ولي اين فقط عقيده خانواده خودم نبود.
    به نظر من همه چيز عالي بود البته غير از خواست من ! انها بريدند و دوختند و شيريني خوردند و اواي تبريكشان از هر سو برخاست . دوباره بغض گلوي مرا فشرد انديشيدم چه دنياي بي رحمي ! من هنوز به اصطلاح همسر اينده ام را هم نديده ام .وقتي باجي براي دقايقي از پذيرايي فارغ شد و به اشپزخانه امد با ديدن من كه اشك در چشمانم حلقه بسته بود گفت
    - اي واي ! خانوم كوچيك داريد گريه مي كنيد ؟ نه ترو خدا شگون نداره . الهي خوشبخت بشي داماد پسر معقول و برازنده ايست به پاي هم پير بشين .خانواده اصيل و محترمي هستند فقط يه قولي به من بدين !
    من با چشماني اشكبار او را نگريستم باجي اشك از گونه ام زدود وادامه داد
    - خانم كوچيك من طاقت دوري شما رو ندارم منم با خودتون ببريد . مي خوام خدمتتون رو بكنم .
    اي بابا اين پيرزن هم چه حوصله اي دارد . من مي گويم شوهر نمي كنم ان وقت او چه مي گويد !
    - خانم كوچيك الهي تصدقتان بشم خانوم رو راضي كنيد منو با شما بفرسته . شما براي من غير از بقيه ايد .تو رو به خدا خانم رو راضي كنيد.
    با صدايي به بغض نشسته گفتم
    - چي ميگي باجي ؟ كو تا من برم ؟
    - همين الان حاجي پدرشوهرتون ميگفت تا اخر بهار عروسمون رو مي بريم .
    من با حيرت پرسيدم
    - تا اخر بهار ؟ چه خبره ؟
    وبعد با خود گفتم اقا جون هم انگار عجله داره ! فقط دو ماه و چند روز وقت داريم ؟خدايا به خير كن . براي اطمينان بيشتر دوباره پرسيدم
    - تو مطمئني باجي ؟
    - اره خودم شنيدم قرار نامزدي رو براي هفته بعد گذاشتند و قرار عروسي رو براي دو ماه و نيم ديگه ننه بهتر كه عجله دارن واسه تو فرصت زياده ولي نه اينجوري جلوي خودشون نبايد گفت ولي پسره شاخ شمشاده .
    در همين حين مادر با عجله وارد اشپزخانه شدو به باجي گفت
    - باجي جان ديگه بايد كمكم شامو بكشيم .طبقه بالا همه چيز رو به راهه؟
    باجي كه براي نخستين بار پس از سالها خودماني خطاب شده بود با شادي گفت
    - بله خانم جون خيالتون راحت باشه سفره اي چيديم كه انگشت به دهان بمانند فقط براي بالا بردن غذاها كمك بيارين.
    فيروزه و مينا در حال گفتگو وارد اشپزخانه شدند و مادر به باجي گفت
    - بيا باجي اينم كمك .
    فيروزه معترض گفت
    - اه مادر ؟ من ببرم لباسم خراب ميشه.
    - اينقدر اعتراضنكن مراسم مال خواهرته ! يك روز اونم براي تو جبران مي كنه .
    فيروزه به طرف من برگشت و لبخند و چشمكي زد مينا گفت
    - فروغ جون مباركه به پاي هم پير شين. بعض خودتون نباشه خانواده خوبي اند.
    مادر باصدايي ارام گفت
    - ما خوبيم كه اونا خوبند مينا جون !
    مادر با اين حرف مي خواست به مينا حالي كند كه ما چيزي از انها كم نداريم و البته مينا به سرعت مقصودش را فهميد.به هر حال ان شب با شام مفصلي از انها پذيرايي شد هر چند كه به خاطر صحبت هاي بزرگترها شام ديرتر از هر شب صرف شد. هنگام خداحافظي مادر ساسان جعبه اي از كيفش بيروت اورددرش را باز كرد و زنجير زخيم ورخ زيبايي را از درونش بيرون اورد و مقابل چشمان كنجكاو بقيه به گردنم انداخت و گفت
    - مباركت باشه اين هديه كوچيك از طرف پدر ساسانه به عروس جديدش.
    اين كار خانم كمالي پدر و مادر را در احترام گذاشتن و تملق مصرتر كرد به طوري كه از هيچ تعريف و تشكري كوتاهي نكردند.پس از رفتن انها پدر رخ و زنجير را كه براستي سنگين بود به دست گرفت و تلاش كرد حدود قيمتش را به بقيه بگويد وقتي قيمتش را عنوان كرد چشم خيلي ها از حيرت گشاد شده بود و پدر براي طبيعي جلوه دادن موضوع گفت
    - خب بله اين زنجير و رخ اگر چه خيلي سنگينه اما براي حاجي چيزي نيست.
    من مي دانستم حتي خود پدر هم نمي توانست باور كند كه انها به عنوان پيشكش هديه اي به اين سنگيني تقديمم كردند.
    *************************

    ارج و قرب من وقتي افزونتر شد كه خانواده ساسان پيشنهاد دادند نامزدي را در يكي از مجلل ترين هتل هاي تهران برگزار كنند.خيلي از دختران وزنان جوان فاميل حسرتم را مي خوردند ولي من در عالم ديگري بودم . شب نامزدي چشمم به جمال ساسان روشن شد وقتي كه حلقه به دستم كرد و به رويم لبخند زد حس كردم مي توانم دوستش بدارم.او ارام به گونه اي كه فقط خودمان بشنويم ميان هياهو و سرو صداي ديگران گفت
    - مبارك باشه !
    هنوزم كه هنوز است نفهميدم كه چرا ان شب به من تبريك گفت ؟ بايد به خودش تبريك مي گفت .خيلي هم به مادرش ارادت داشت مي بايست براي اب خوردن هم از او اجازه مي گرفت و بي اراده او مژه هم نمي زد. در مجموع پسر دست به گوشي بود.
    پسري با قد ي در حدود 170 چشم و ابرو مشكي خوش پوش وظريف گو و لباني با ظرافت لبان مادرش كه هر از گاهي با لبخندي نمكين زينت مي يافت وبه نظر من كه عاشق بچه كه حتي يك لحظه هم خواهرزاده دو ساله اش را از اغوش خود بر زمين نمي گذاشت .شايد هم از خواهر قبل از خودش حساب مي برد .انها انصافا مراسم با شكوهي گرفتند مراسمس كه سر به هر سو مي گرداندي گل بود و شيريني و هدايايي كه در نوع خود بي نظير بودند . دو سرويس طلا پارچه هاي نفيس و كيف و كفش و خلاصه همه چيز.
    بعد نوبت به بريدن كيك رسيد كيكي كه به جهت بلندي بيش از حد بايد روي چها پايه مي رفتيم .من و ساسان هر دو در سكوت با هم كارد را به دست گرفتيم و روي كيك قرار داديم و من حس كردم كه او مخصوصا با دستش دست مرا مي فشارد و از درك اين موضوع خون گرمي به رگهايم مي دويد. او زمزمه كرد
    - حالا ما براي هم نامزد شديم
    بله ما براي هم نامزد شديم در حالي كه قبولش براي من سخت بود .من همسر مردي مي شدم كه تا ساعتي قبل او را حتي به درستي نديده بودم . وقتي موزيك از بلندگو پخش شد همه به رقص و پايكوبي پرداختند و ساسان دستش را براي بلند كردن من پيش اورد .حتما مقصودش اين نبود كه با او برقصم ؟ اما مقصودش همين بود.همه به افتخار ما كف زدندو من نمي دانم چطور شد كه يك دستم را به دستش دادم واز جا برخاستم .ديگران هم به دو به دو از جا برخاستند ومن و او در مركز قرار گرفتيم. در ان سر و صدا و هياهو انگار من فقط يك چيز را مي ديدم و ان چشمان مخمور و مشكي مردي بود كه مي رفت سكاندار قلبم شود . او در حالي كه دستان مرا در دست مي فشرد و خيلي مسلط در مانورها حركتم ميداد گفت
    - چرا اينقدر ساكتي ؟
    گفتم
    - اعتراضي داريد؟
    - معلومه كه دارم همسرمن بايد دائم حرف بزند .هميشه بايد صدايش در گوشم باشد.
    چه بايد مي گفتم ؟ به اين مرد شيطان چه بايد مي گفتم ؟او دوباره گفت
    - ايا ناراحتيد ؟ مقصودم اينه كه من كوتاهي كردم ؟
    - اه خداي من نه !
    انقدر اين جمله را سريع گفتم كه حتي خودم هم خجالت كشيدم .او با لبخند پرسيد
    - پس چي ؟ از اول مجلس تا به حال حتي يك كلام هم نگفته اي ؟
    من با شرمساري از فشارهاي ممتدي كه او به دستم وارد مي ساخت گفتم
    - چه بايد بگويم؟
    - بگو دوست داري عروسي ات را چگونه بگيرم ؟در باغ هتل يا تالار؟
    سر به زير افكندم و گفتم
    - چندان فرقي نمي كنه .
    او خنده ي بي صدايي كرد و گفت
    - اينو جدي گفتي ؟ با اين حرف منو شيفته تر كردي ايا....
    ايا مي توني دوستم داشته باشي ؟
    خداي من چه سوال احمقانه اي ! تا بنا گوش سرخ شدم و دستم را از دستش بيرون كشيدم و سپس با عذر خواهي رفتم سرجايم نشستم انگار خواهرانش از خدا خواسته بودند .چون تا من سرجايم نشستم برادرشان را دوره كردند و مادرش هم چند رديف قربان صدقه نثارش مي كرد. واقعا راست گفته اند كه مردها زودتر از زنان به شرايطشان خو مي گيرند و اين در مورد نامزد من هم صدق مي كرد. سوال او به قدري مرا شوكه كرده بود كه اثارش در چهره ام نمودار بود وسبب شد فيروزه با پرسشي خصوصي غافلگيرم كند
    - چيه ؟چي به هم مي گفتيد؟
    دستپاچه گفتم
    - واي چي ميگي فيروزه؟چي بنا بود به هم بگيم؟
    - گل مي گفتيد و گل مي شنيديد.
    با تمسخر گفتم
    - اره جاي تو خالي !
    فيروزه با شيطنت گفت
    - بهترين دورانتون همين دورانه قدرش رئ بدونيد .حالا چرا انقدر اخم كردي ؟
    كلافه گفتم
    - چكار بايد بكنم ؟
    - بگو بخند از امشب لذت ببر .اما خودمونيم شوهرت خيلي جذابه به هم مي ائيد.
    خجالت بكش فيروزه تو هم وقت گير اوردي؟!
    - اوهو از حالا انقدر لي لي به لالاش نذار.
    سكوتم بهتر بود چرا كه مقصودم را نمي فهميد.رفتار و حركات ساسان هم كلافه ام كرده بود انگار سالهاي سال است كه مرا مي شناسد .اگر قرار بود ارزويي بكنم بي درنگ تمام شدن ان مراسم را از خدا طلب مي كردم.
    اولين شب پس از نامزدي ام در اتاق كوچك خود تنها نشسته و به درخشش حلقه اي كه نا خواسته به دستم رفته بود مي نگريستم . گويي مه چيز خواب و خيال بوداز بيرون جايي كه همه دور هم جمع بودند صداي خنده و شادي . گفتگو به گوش مي رسيد حتي مادر هم كه تا ان روز سابقه نداشت با صداي بلند بخندد با صداي بلند مي خنديد فرهاد و پدر هم با هم شوخي مي كردند و من شنيدم كه پدر مي گفت
    - اين دختر چشه؟ چرا قايم مي شه؟
    و مادر پاسخ داد
    - ولش كن اقا دخترا همه همين طوريند.
    صداي فرهاد با ذوق وشوقي به ياد ماندني مي امد
    - اقا جون اگه با هم فاميل شديم ازش بخواييد كه با ما توي سرمايه و كار شريك بشه.ساسان جوان جوهردار و باعرضه ايست.
    پدر غريد
    - حالا صبر كن داماد من با منه.
    مادر گفت
    - به ان شرط كه بتونيد از بند باباش رهاش كنيد
    فرهاد شادمان گفت
    - اون با من پسره مثل موم نرمه .فكر كنم فروغ بدجوري قاپشو دزديده.
    مادر با لحني سرزنش بار گفت
    - تو كه مي گفتي فروغ بي عرضه است.
    پدر به پشتيباني از من گفت
    - كي ؟ فروغ ؟اگه يك بچه با كفايت داشته باشم فروغه.الحق كه به خودم رفته.
    خدايا معجزه پول راببين !هنوز هيچي نشده مرا با ساسان مشترك المنافع مي دانستند .با اين انديشه لبخند تلخي به لب اوردم و شام نخورده روي تخت دراز كشيدم و خوابيدم.


    *********************************

    غروب سومين روز پس از نامزدي ام وقتي كه به خانه برگشتم مادر با تلفن مشغول گفتگو بود و من دريافتم كه مخاطبش پدر است . در اتاقم به عوض كردن لباس مشغول شدم كه مادر وارد اتاقم شد و پس از احوالپرسي با چهره اي اندوهگين گفت
    - فروغ جون خاله ساسان فوت كرده.
    از تعجب دهانم باز ماندو به سختي پرسيدم
    - چي ؟ خاله ساسان ؟ همون كه روز نامزدي از شادي زمين نمي شست؟ اون كه صحيح و سالم بود.
    مادر متاثر گفت
    - شب خوابيده و صبح ديگه بلند نشده.
    - شما از كجا خبر داريد
    - الان اقا جانت گفت امروز به ديدن حاجي رفته ولي مغازه را بسته ديده . پس از كمي پرس و جو متوجه شده كه خواهر خانومش فوت كرده.
    من لبه تخت نشستم و با نا اوري به مادر خيره شدم البته فوت خاله ساسان متاثرم كرده بود اما انچه كه مرا بهت زده كرده بود بازي روزگار بود. مادر با مهرباني گفت
    - خدا رحمتش كنه .بالاخره اين عاقبت همه ي ماست . تو بايد از ساسان ادرس بگيري و بروي هر چه كه باشد تو حالا عضوي از ان خانواده هستي. نه نه يه لحظه صبر كن بهتر من و اقا جانت و فيروزه و فرهاد هم بياييم.اونا فاميل جديدند و توقع دارند .تازه تو هم سرافراز ميشي.
    پس از صرف شام من در حضور مادر و پدرم به نزل نامزدم زنگ زدم.خدمتكارشان تلفن را برداشت و پس از شناختن من و اظهار لطف و ادب گوشي را به ساسان داد. من با ساسان احوالپرسي كردم و ادرس محل مراسم را از او خواستم پاسخ او همچون اب سردي بر مغز سرم بود
    - شما نيازي نيست زحمت بكشيد فروغ خانوم.
    يعني چي ؟ مگه ما با هم نامزد نيستيم ؟مگر قرار نيست به زودي با هم ازدواج كنيم ؟ من صحبت او را به تعارف برداشت كردم و با لحني متاثر گفتم
    - به هر حال پدرم معتقدند حضور ما ضروريه. پس اگر اجازه بديد خدمت مي رسيم.
    اما تكرار خواست او كمي مشكوكم كرد.
    - نه فروغ خانم خواهش مي كنم زحمت نكشيد اين طوري براي خودتون هم بهتره .
    من با لحني حيرتزده م سردر گم گفتم
    - هر طور ميل شماست پس از قول ما به خانواده تسليت بگيد.
    ساسان به سردي و اندوهگين تلفن را قطع كرد و پدر با عجله جلو امد و گفت
    - چي شد ؟ پس چرا ادرس نگرفتي؟
    - اون گفت لزومي به شركت شما نيست. ديديد كه من اصرار كردم اما قبول نكرد.
    - خب دختر جون گوشي رو ميدادي تا من حرف بزنم.
    - مگه فرقي مي كنه اقا جون ؟ خودتون كه شاهد بوديد من چقدر اصرار كردم اما انگار ... انگار.......
    مادر كه چيز هايي دستگيرش شده بود جلو امد و با عجله پرسيد
    - انگار چي ؟
    رنجيده و ارام گفتم
    - انگار اصلا دوست نداشت ما در مجلسشان شركت كنيم.
    پدر با غضب گفت
    - يعني چي ؟ اين حرف ها چه معني داره ؟ باز تو شروع كردي به خيال بافي؟
    من كه غرورم به واسطه ي تماس تلفني و رد درخواستم خدشه دار شده بود با بغض گفتم
    - چي رو شروع كردم اقا جون ؟شما كه باهاش حرف نزديد تا لحنش رو ببيني اونقدر سرد و سنگين بود كه حتي بچه هم مي فهميد.
    - پدر كه در حال حق دادن به خانواده ساسان بود گفت
    - پس مي خواستي برات بخنده و شادي كنه ؟ خاله اش مرده اونم خاله خانوم بزرگش هر كسي جاي اون بود همين دو كلمه رو هم نمي گفت . من خودم از همسايه حاجي ادرس مي گيرم اگه به تو باشي بالا كشيدن دماغتو به هر چيزي ترجيح ميدي.
    مادر گفت
    - واه ؟ اين حرف ها چيه اقا ؟ شما باباي ايني يا باباي اون ؟
    پدر پاسخي نداد و به تماشا كردن تلويزيون مشغول شد و من اندوهگين و ناراحت به اتاقم رفتم در حالي كه دلم گواهي بدي ميداد و نمي توانستم حمايت افراط گونه پدر را درباره ي انها قبول كنم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ششم
    وقتي از مراسم سوگواري به خانه برگشتيم هر يك در سكوت گوشه اي نشستيم از انجا تا خانه هيچ كس با ديگري صحبت نكرده بود .پدر انقدر عصباني بود كه نمي شد يك كلام با او صحبت كرد و مادر كم مانده گريه كند.من بي هيچ سخني به اتاقم رفتم ودر سكوت و ارامش به سخنانشان گوش فرا دادم .بالاخره فرهاد با صدايي فرياد گونه به حرف امد و سكوت جمع را شكست
    - عجب ادمهاي نفهمي ! جدا در عمرتون چنين ادمهاي كوته فكري ديده بوديد؟
    در دل گفتم چي شد ؟تو كه تا يك هفته پيش تعريفشان را مي كردي . مادر با صداي سرشار از اندوه و سرشكستگيگفت
    - مادرشو بگو انگار ما خواهرشو كشتيم جواب تسليت و سلام و خداحافظي را كه نداد هيچ كم مانده بود بيرونمان كند.اونقدر مادر و دختر بزرگش پچ پچ كرد كه نگو اينقدر بي ادب بودند كه حتي مارو كه هيچ فروغ رو هم به فاميلشون معرفي نكردند.
    فيروزه گفت
    - همه اينا هيچ يه چايي جلوي ما نگذاشتندحتي مارو به اندازه اون غريبه هاي توي مجلس هم نديدند.
    فرهاد خطاب به پدر كه تا ان لحظه ساكت بود گفت
    - يكي نيست به اين اقا جون بگه مگه ادم قحط ود كه خواهرمون رو دادي به اين بي اصالتها . به خدا انقدر جلوي بچه هاي بازار خجالت كشيدم كه نگو حتي حاجي و پسرهاش به خودشون تكون ندادند كه حداقل جلوي در بيان و از ما تشكر كنند.
    مادر گفت
    - اينا همه نقشه قبلي بوده اينا از قبل با هم نقشه كشيده بودند كه مارو سكه يه پول كنند كاش قلم پامون شكسته بود و نرفته بوديم . حالا انگار براي دختر ما چكار كردند كه اونقدر قيافه گرفته اند.بچه ام فروغ رفت روي مادرشوهرشو ببوسه اون سرش را برگرداند.
    مينا گفت
    - حالا وقت اين حرف ها نيست مادر جون كاريست كه شده .
    بعد ارامتر گفت
    - شما بايد ملاحظه فروغ جون رو بكنيد به اون بيشتر از همه ما سخت گذشته.
    خشايار گفت
    - من اگه جاي اقا جون بودم حلقه شان رو پس مي فرستادم و مي گفتم پشيمان شدم.
    فيروزه با غيظ گفت
    - چي ميگي خشايار؟ با ابروي خواهرمون بازي كنيم؟
    باجي كه گويا چای برای بقیه اورده بود گفت
    - غصه نخورید خانم جون شاید از بس ناراحت بودن اینجوری کردند.
    مادر که انگار داغ دلش تازه شده بود گفت
    - چی چی رو ناراحت بودن ؟ مگه هر کی از هر چی ناراحت باشه باید سر دیگران خالی کنه ؟ ما کم بهشون عزت و احترام گذاشتیم ؟ کم براشون بریز و به پاش کردیم ؟ حقش بود اینجوری جواب محبت های مارو بدن ؟نمی دونم چرا دست ما نمک نداره !
    هرکس با دیگری مشغول گفتگو بود که فریاد پدر مثل اواری بر این هیاهو فرود امد
    - بسه دیگه !
    صداها فروکش کرد و قلب من هم فرو ریخت .اقا جان کمتر اتفاق می افتاد عصبانی شود و فریاد بزند پس همه حساب کارشان را کردند.
    - بسه دیگه چقدر حرف می زنید ؟ فیروزه مگه تو کار و زندگی نداری ؟پاشو برو سر زندگیت.
    فیروزه با دلخوری گفت
    - من اقا جون ؟من به خاطر فروغ امدم.
    - خب تو که شدی سوهان روح فروغ.
    فیروزه با صدایی لرزان گفت
    - من اقا جون ؟ تقصیر منه که خودمو کوچیک کردم دنبال شما راه افتادم اومدم .پاشو بریم خشایار .
    مادر گفت
    - ای بابا این خانواده عجب افتی شدند !بین ما هم فاصله انداختند صبر کن مادر جون شام بمون.
    - نه مادر جون مگه ندیدید اقا جون چی گفتاقا جون دلشون از جای دیگه پره سر ما خالی میکنند .من که می دونم خودتون از همه بیشتر ناراحت شدید.
    - اقا جونت ناراحته مادر .توبا بچه هات و شوهرت برو بالا به خاطر من !
    وقتی فیروزه وشوهر وبچه هایش ه طبقه بالا رفتند پدر با صدایی فریاد گونه گفت
    - ای بابا هنوز هیچی نشده ما هیچ کاره ایم بابا جون اونا ناراحت بودن توی حال خودشون نبودن.
    فرهاد معترضانه گفت
    - یعنی شما ناراحت نشدید؟
    - نه که ناراحت نشدم دو روز دیگه به حال خودشون برمیگردند.
    مادر با تمسخر گفت
    - اینو برای دلخوشی خودت میگی؟
    - تو چی میگی زن؟اصلا این فتنه ها از سر زنها بلند میشه.باید ما مردها تنها می رفتیم.باجی شامو روبه راه کن.
    بعد با صدایی ارامتر که گویی با خودشحرف میزد گفت
    - اخه دلیلی برای بی احترامی وجود نداشت مگه اینکه ناراحت بودند . که اگه ما انسان باشیم باید درکشان می کردیم.
    فرهاد ومینا به ارامی خداحافظی کردند و رفتند.÷س از رفتن انها با خود اندیشیدمحق با ÷در است هیچ دلیلی برای بی احترامی انها وجود نداشت مگر این که ناراحت بوده باشند.

    ************************
    چهل روز از فوت خاله ساسان می گذشت اما خبری از ساسان نبود.دلممی خواست فکر کنم درگیر مراسم خاله اشبوده اما نمی توانستم.فکر می کردم حداقل حقشبود تلفنی به من میزد اما افسوس پدر هم از حاجی حرفی نمی زد و وقتی حرف انها ÷یشمی امد هخمهایش در هم گره میخورد .هر چند من قلبا چندان ناراحت نبودم اما به هر حال دوست داشتم تکلیف خودم را بدانم ناسلامتی من نامزد داشتم. البته عقیده مادر هم همین بود می خواست وضعیت من روشن شود و باید اعتراف کنم که او بیش از بقیه نگران بود .چند بار در لفافه از من خواست تا به ساسان تلفن کنم اما من ن÷ذیرفتم و در جوابش گفتم
    - دفعه قبل هم گفتم که رفتن ما صلاح نیست اما شما نپذیرفتید و نتیجه اش ان شد که دیدید.
    بالاخره مادر طاقت نیاورد و یکی از روزها که فرهاد به دیدنمان امده بود او را به کناری کشید و پرسید
    - چی شده فرهاد ؟ چرا اقا جونت انقدر تو همه؟
    فرهاد ارامتر گفت
    - چی بگم مادر دسته گلیه که به اب دادیم دیگه فقط نمی دونم اگه فروغ بفهمه چی میشه ؟
    مادر در حالی که اصلا متوجه نبود که من در فاصله دو در حرفهایشان را می شنوم پرسید
    - مگه چی شده ؟ چی شده فرهاد ؟
    فرهاد گفت
    - چند دفعه رفتیم دیدن حاجی اما موفق به دیدنش نشدیم.
    - یعنی چی؟
    فرهاد عصبی گفت
    - پیرمرد بی ادب نخواست مارو ببینه .شاگردش هر دفعه یک بهانه اورد و مارو پی کارمون فرستاد.
    - خب شاید نبوده !
    - چی میگی مادر خودش بود تا مارو می دید می رفت اتاق پشتی مغازه .
    - ساسان چی اونو دیدی ؟
    - اونو که اصلا ولش کن مادر از زن کمتره .یکی دو بار دیدمش حتی حال فروغ رو هم نپرسید انگار نه انار که نامزدش پیش ماست.
    - برخوردش چی ؟
    - سرسنگین بود البته منم زیاد تحولیش نگرفتم .
    - یعنی چی ؟ اینا چرا یدفعه اینجوری شدند؟ مگه جونشون برای فروغ در نمی رفت ؟ پناه بر خدا حتما جادوشون کردن.
    - جادو کدومه مادر من ! هالو گیر اوردند. اگه جرات از اقا جون می کردم همچین می زدم توی دهن این پسره ی بچه ننه که....اخه یکی نیست بهش بگه بچه ننه تو که هنوز دنبال مادرت مثل بزغاله بع بع می کنی زن گرفتنت چی بود ؟
    مادر که داشت از حرفهای فرهاد نتیجه گیری می کرد متفکرانه گفت
    - یعنی میگی این فتنه ها زیر سر مادرشه؟
    - به ! شما چقدر ساده ای مادر خب ندیدی شب بله برون کسی بالای حرفش هیچی نگفت حتی حاجی .
    - اره راست میگی .
    فرهاد که حال مادر را انگونه دید برای تند کردن اتیش مادر گفت
    - به خدا مادر حیف از فروغ البته من هم قبول دارم که مقصر بودیم ولی ....
    مادر معترض گفت
    - ولی چی ؟مگه تو نبودی که توی روی خواهرت وایسادی و گفتی اونا حرف ندارند؟ حالا که خرابکاری کردی میگی حیف از فروغ؟
    - اب بابا مادر من که گفتم ما یعنی اقاجون و من هم مقصر بودیم .ظاهرشون گولمون زد حالا شما هم اینو بکنید علم یزید ! خب ادمیزاده دیگه خطا میکنه.
    - حالا با خواهرت چیکار کنم ؟ابروش در خطره !همین امروز خاله ات و دختر خاله هات اومده بودن سرسلامتی .اصرار می کردند بریم پیش مادر شوهر فروغ.
    - که چی بشه؟
    - که مثلا به اونم سرسلامتی و تسلیت بگن.
    - ای بابا خاله فخری هم وقت گیر اورده ها !
    مادر گفت
    - نه مادر اومده بود سر در بیاره .مردم منتظرند که قصه درست منند.
    دیگر طاقت نداشتم به حرفها و تصمیم گیری های انها در باره خودم گوش کنم .برای لحظه ای فکر کردم مثل عروسکی اسیر و میل بازی انها شده ام .دلم می خواست فریاد بزنم اما نمی دانم چرا صدایم در گلو خفه شده بود ؟با خود زمزمه کردم نوش جانت سزای انسان بی اراده و ضعیف النفس همینه. ببین با ارزانی کردن خودت به دیگران با سرنوشتت چه کردی ؟ از خودت موجودی منزوی و گوشه گیر ساخته ای که حتی عزیزترین کسانش هم از او سواستفاده می کنند.یک روز میگن خوبه تا می ایی دل بهش ببندی میگن بده.
    از فرط استیصال و درماندگی صندلی کنار تختم را با لگد به زمین انداختم که صدای گفتگو ها در پایین قطع شد . طولی نکشید که باجی این یار قدیمی و وفادار وارد اتاقم شد اما قبل از انکه بپرسد چه شده با لحنی خشن و تند فریاد زدم
    - برو بیرون تنهام بذار.
    حس می کردم دیگر صبرم تمام شده و این یک واکنش بود .بالاخره باید احساس کنترل شده ام را رها می کردم وگرنه از درون خرد می شدم .تا به ان روز چه کسی توانسته بود تا ان حد مرا خرد کند؟ ناگهان از ساسان بدم امد . فکر کردم اگر او هم اکنون در کنارم بود انچه را که در دلم بود نثارش می کردم . تحقیرشمی کردم و خرد شدنش را با رضایت خاطر از نظر می گذراندم . در همین لحظه نگاهم به حلق نامزدی که او به دستم کرده بود افتاد دیگر ان حلقه مثل گذشته به نظرم درشت نمی امد دیگر دوست داشتنی نبود وناگهان مثل کوهی بر انگشتم سنگینی کرد .به زحمت درش اوردم و ان را محکم به دیوار روبه رویم پرت کردم .حلق با شتاب و نفرت من به دیوار خورد و روی زمین غلت خورد و مقابل پایم ایستاد خم شدم و ان را برداشتم لبخندی کودکانه از اغاز بازی که پیش رو داشتم بر لبانم نقش بست با خود زمزمه کردم به اندازه صاحبشاز خود راضی و مغرور نیست .وقتی صبرم فروکش کرد فهمیدم که باید صبر کنم چرا که از اینده خبر نداشتم .


    *******************************

    دو ماه دیگر از این ماجرا گذشت و خبری از ساسان و خانواده اش نشد تقریبا دیگر به نبود انها در زندگیم عادت کرده بودم و خیلی کم به انها فر می کردم مگر زمانی که خانواده درباره شان حرف می زدند.نمی فهمیدم اگر انها حرکتی نمی کردند خانواده ام چرا سکوت کرده بودند؟ ایا وصلت با خانواده ای سرشناس و پولدار انقدر برایشان مهم بود که وضعیت دخترشان را نادیده می گرفتند؟ در ان شرایط تنها چیزی که مرا ارام می کرد این بود که کدام مهمتر است غرور .تعصب . عنوان و اسم و رسم یا سعادت فرزند؟!
    البته من خانواده ام را بهتر می شناختم می دانستم که بالاخره صبرشان به اخر خواهد رسید و معترض خواهند شد و صحیح ان بود که منتظر بمانم. در خانه دیگران ملاحظه روحیه ام را می کردند و کمتر سر به سرم می گذاشتند که البته این خودش چیز کمی نبود اما قادر نبود اتش خشمی را که در ان می سوختم تخفیف دهد .بالاخره روزی که من منتظرش بودم فرا رسید.ان روز پدر زودتر از همیشه به خانه امد واگر چه هر روز گرفته و ناراحت بود اما با بقیه روزها فرق داشت.رنگ صورتش رو به کبودی بود و من حس کردم در فشار روحی سختی به سر می برد. من و مادر به گفتگو مشغول بودیم که او وارد خانه شد هردو سلام دادیم و او به زور سرش را تکان داد و پاسخمان را داد و گفت
    - خانم حوله منو بده می خوام حمام کنم.
    همیشه همان طور بود .وقتی که از مشکلی به خودش می پیچید زیر اب سرد می رفت .مادر که با عادت پدر اشنا بود از جا برخاست و با نگرانی گفت
    - چی شده اقا ؟!
    پدر با اخمی سنگین گفت
    - بنا بود چی بشه ؟ می خوام برم حمام عیبی داره ؟!
    مادر که اصلا انتظار چنین برخوردی را نداشت ارام گفت
    - نه ! نه اقا شما بفرمایید حولتونو می یارم شما بفرمائید.
    وقتی پدر به حمام رفت مادر در حالی که اشکارا نگران بود حوله اش را پشت حمام در حمام گذاشت و انگاه خطاب به من گفت
    - معلوم نیست چه اتفاقی افتاده .
    ومن در پاسخ فقط نگاهش کردم و اندیشیدم هر چه که هست بی ارتباط با من نیست.سر میز شام مادر چند باری زیر چشمی به پدر نگریست او سرش به کار خودش گرم بود هر چند از فشار دندانهایش بر روی هم عضلات ارواره اش را برجسته می کرد می شد فهمید که هنوز عصبانی است . وقتی خوب زیر نظر گرفتمش فهمیدم که با غذا بازی می کند و این از نظر مادر دور نماند و او برای باز کردن باب گفتگو گفت
    - میل ندارید اقا ؟بگم باجی براتون کباب درست کنه ؟
    پدر به سردی در حالی که به ظرف مقابلش چشم دوخته بود گفت
    - نه !
    باجی و مادر نگاهی بین هم رد و بدل کردند و دوباره به خوردن غذا مشغول شدند.ارام به باجی نگریستم خلق او هم تنگ بود.هر وقت اقا جان از دستپختش نمی خورد همین طور بود .او روی خواسته های اقا جان حساس بود برای همین همیشه وقت شام سنگ تمام می گذاشت و ان شب یکی از غذا های مورد علاقه اش را پخته بود و اصلا انتظار این برخورد را نداشت . وقتی سفره جمع شد و باجی برای شستن ظرفها به اشپزخانه رفت مادر اخرین تیرش را زد که تا حرفی از پدر بکشد
    - اقا امشب چقدر زود اومدید.
    پدر که به روشنی مقصود مادر را فهمیده بود با عصبانیت گفت
    - دلم برای تو تنگ شده بود.
    سابقه نداشت پدر هر چقدر هم که ناراحت باشد با مادر اینگونه سخن بگوید. همیشه یک پری خانم می گفت و صدتا از دهانش می ریخت . مادر رنجیده گفت
    - این چه طرز حرف زدنه اقا؟
    پدر که گویی به دنبال بهانه بود خشمگین گفت
    - چطوری حرف بزنم ؟می خوای دانبول و دینبول راه بندازم؟از صبح تا شب جون می کنم کمه شب هم که می یام باید دوره اخلاق ببینم؟
    مادر سشخت گله مند شده بود اما از موضعش عقب نشینی نکرد و با اندوه گفت
    - شما که هیچ وقت از کار کردن گله ای نداشتی حالا چی شده اعتراضمی کنید؟مگه من چی گفتم ؟پرسیدم.....
    پدر میان سخن او گفت
    - پرسیدی چی؟ فکر کردی من بچه ام که نفهمم تو داری از من حرف می کشی؟ اینو بگو که دلت تالاپ تلوپ می کنه که بفهمی من چرا ناراحتم .حالا بهت می گم مثل اینکه خیلی دلت می خواد سر در بیاری.
    - امروز دست بر قضا حاجی رو دیدم.
    قلب من فرو ریخت و پدر انگار صدای فرو ریختنش را شنید با نگاهی اندوهگین به من نگریست .به سختی و با دست و پایی ناتوان از جا برخاستم و به اتاق رفتم حس کردم هر دو با نگاه رفتنم را نظاره می کنند.همان طور پشت اتاق نشستم و به به سخنانشان گوش فرا دادم.مادر پرسید
    - اون به دیدنت اومد؟
    - ای بابا تو هم چه حرف ها می زنی ها؟! اونا به دیدن عروسشون نیومدن به دیدن من بیان !
    - پس چی ؟حرف بزن مرد جون به سرم کردی.
    - امروز تو بازار سینه به سینه حاجی دراومدم .برای یک لحظه از دیدن من غافلگیر شد و جا خورد اما خودش را نباخت.منم خودم را از تا نینداختم و سلام و احوالپرسی کردم.
    مادر که تعجیل در کلامشموج میزد با بی صبری پرسید
    - خب بعد چی ؟
    - گفتم سلام حاجی چه عجب چشم ما به جمال شما روشن شد .ما در اسمونها دنبالت می گشتیم تو زمین پیدات کردیم.پارسال دوست امسال اشنا . حاجی با لحنی دوستانه گفت صولتی جان طرفهای ظهر یه سر بیا مغازه اونجا با هم حرف بزنیم توی بازار جلوی مردم خوب نیست. گفتم می خای باز ثل دفعه های قبل سر کارمون بذاری قم ر گت بارواح خاک پدر و مادرم عصر منتظرم خلاصه طرفهای عصر قبل از اینکه بیام خونه رفتم در مغازه .شاگردش رو پی نخود سیاه فرستاد و وقتی هم که تنها شدیم گفت حالت که خوبه ؟ گفتم چه حالی چه احوالی ؟ اینه رسم مردم داری و مروت ؟الان قریب چهارماهه که دختر منو برای پسرت نشون کردی حالی که ازش نمی پرسید هیچ مثل وبایی ها از ما فاصله می گیرید .توی مراسم خواهر خانم محترمتم که سکه یه پولمون کردید.
    - مرد حسابی مگه دخترمو به زور بهتون دادیم ؟مگه عیب و ایراد داره ؟کوره کره چلاقه؟ دختره از غصه نصف شده ابروی ما هم که در خطره مگه بنا نبود اول تابستون عروستو ببری پس چی شد؟حاجی سرشو به چپ و راست تکون دادو با ناراحتی گفت
    - به خدا من بی تقصیرم ! وقتی ائنا با هم تصمیم بگیرن من هیچ کاره ام .تا حالا هم از ناراحتی نتونستم باهات رو به رو بشم هر چند که باید زودتر می گفتم .
    من با تعجب گفتم چی رو زودتر می گفتی؟
    حاجی گفت ما از وصلت با خانواده شما ....پشیمان شدیم.
    یکدفعه جوش اوردم و گفتم چی گفتی حاجی ؟ پشیمون شدید ؟به همین راحتی ؟ من شکایت می کنم. حاجی گفت به جبران اشتباهاتمون هر چی خریدیم مال خودتون !گفتم حاجی مگه بچه من صغیره ؟مگه بی کس و کاره ؟ حالا باید بگید حالا که ابروی ما رو بردید.
    - چی گفت
    - چی داشت بگه ؟سر به زیر انداخت و گوش می داد.
    - اخرش چی؟
    پدر عصبانی گفت
    - اخر چی ؟
    - بالاخره می خوان چکار کنند ؟اصلا معلوم نشد علت پشیمونیشون چی بوده؟
    - چرا اگه بهت بگم مثل بمب منفجر میشی !
    گوشهایم را تیزتر کردم پدر ادامه داد
    - مردتیکه می گفت خانومم درست از این که سه روز بعد از نامزدی خواهرش فوت کرده دل چرکینه .ناراحت میگه ......
    میگه لااله الاالله ...... میگه عروسم بد قدم بوده !
    مادر با صدایی دو چندان رنجیده و در حالی که به ارامی به صورتش می زد گفت
    - خدا مرگم بده !
    و پدر با خشم گفت
    - بله حالا دختر مثل پنجه افتاب من به خاطر این که خواهر زن شصت ساله حاجی مرده بد قدم شده. ای تف به روی این روزگار.مگه باید چقدر عمر می کرده ؟یکی نیست بگه اخه ادمهای عهد عتیق عمر دست خداست.
    حال منم گویاست اصلا از هیچ چیز ناراحت نبودم غیر از این که چنین وصله ای به من چسبانده بودند ان هم به من که سراپا غرور بودم.یادم نیست چندبار اما بارها خودم را لعنت کردم که چرا عنانم را به بقیه سپرده ام که عاقبتم چنین شود؟ایا من از به هم خوردن این وصلت ناراحت بودم؟گوشم زنگ می زد و به سختی صدای پدر و مادر را می شنیدم .
    - حالا تکلیف فروغ چیه؟فروغو چکار کنم اقا؟
    - هیچی خانوم نکنه انتظار داری ببرم به زور تقدیم اونا بکنمش؟
    مادر نالید
    - وای جواب مردمو چی بدیم ؟همه می دونن فروغو برای پسر حاجی نامزد کردند.
    پدر با خشم گفت
    - مردم !مردم! خانوم ما چکار به کار مردم داریم؟
    - اونا به ما کار دارند.
    صدای دلداری دهنده باجی را شنیدم که با حالتی مادرانه به مادر می گفت
    - خانوم جون انقدر غصه نخورید مگه فروغ جون عیب و ایرادی داره؟
    مادر میان گریه که می رفت شدت بگیرد گفت
    - حالا مردم می شینند و میگن حتما ایرادی داشته !چکار کنم باجی خانوم ؟حالا چه خاکی بر سرمان بریزیم؟!
    دلم برای خودم سوخت .واقعا کسی به فکر من بود ؟ همه به فکر ابرو و احترام خودشان بودند. عصبانی بودم و لم می خواست فریاد بزنم و مشت به دیوار بکوبم. چطور توانسته بودند مرا تا این حد تحقیر کنند؟ از پدر و مادر هم عصبانی بودم چرا که مرا به هیچ فروختند و این همه مدت به این خاطر که انها از ما فرار هستند سکوت کردندو حالا هم که باید با من همدردی می کردند و غصه ابرویشان را می خوردند. ناگهان از همه بدم امد از همه متنفر شدم حتی از خودم که با بی ارادگیم سبب شدم تا دیگران تحقیرم کنند.
    باید گریه می کردم تا سبک شوم اما از انجام این کار هم گریزان بودم . حس می کردم پدر و مادرم با دیدن من در ان وضع به حالم ترحم کنند و این چیزی نبود که من می خواستم . من از انها انتظار داشتم که زودتر از این تکلیف من را روشن کنند. زانوهاییم را بغل کردم و و به عقب تکیه دادم دیری نگذشت که در اتاقم باز شد و در تاریکی اتاق مادر به داخل امد.
    هر دو در تاریکی به هم خیره شذیم و من حس کردم که چشمان مادر مرطوبند .شاید انتظار داشت به اغوش رفته و های های گریه کنم شاید فکر می کرد به تسلی نیاز دارم .ارام دستم را به دست گرفت اما من مثل مجسمه به او خیره شدم و تکان نمی خوردم چقدر مسخره بود که مادر فکر می کرد من به خاطر بر هم خوردن ازدواجم ناراحتم.
    - خب دیگه دخترم غصه نخور .ساسان لیاقت همسری تو رو نداشت .اون خیلی به مادرش وابسته بود او ارزش ندارد که تو برایش غصه بخوری اگر غیر از این بود باید حداقل در این مدت به دیدنت می امد . تو دختر قشنگی هستی می تونی صبر کنی و دوباره انتخاب کنی.
    جمله اخر مادر مثل صدای انفجاری مهیب مرا از خود بی خود کرد . فریاد زدم
    - مگه دفعه قبل خودم انتخاب کردم ؟
    صدای فریادم مادر را از جا کند او هرگز ندیده بود با وجود پدر در خانه فریاد بزنم ولی چیزی نگفت انگار به عمقاندوهم اگاه بود .انتظار داشتم که پدر با صدای فریادم که بی شباهت به جیغ نبود وارد اتاقم شود اما او هم نیامد هر چند که مطمین بودم صدایم به گوشش رسیده است .مادر خواست که مرا در اغوش بگیرد که من فریاد زدم
    - تنهایم بذارید مادر می خواهم تنها باشم .
    او که از همدردی با من ناامید گشته بود مدتی به تماشایم ایستاد و چون سکوت و بی اعتنایی مرا دید خیلی ارام از اتاق خارج شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل هفتم
    پس از گذشت دو هفته هنوز جو خانه به حالت عادی باز نگشته بود ومن کماکان خودم را در اتاقم حبس کرده بودم و فقط باجی برای اوردن شام و نهار ملاقاتم می کرد .حالا که خوب فکر می کنم حس می کنم که خود را تنبیه می کردم ان هم به خاطر سکوتی که گمان می کردم اشتباه بوده است. مادر هر بار می خواست مرا از انزوا بیرون بکشد با سردی و بی اعتنایی من مواجه می شد. به هر حال او یک مادر بود و نمی توانست فنا شدن و نابودی فرزندش را ببیند . غروب یکی از روزها انقدر پشت در اتاقم گریست و غصه خورد که بیمار شد و من که لجاجتم ادامه می دادم احوالش را از باجی پرسیدم
    - مادر چطوره باجی خانوم؟
    باجی لبانش را به هم فشرد و با اندوه یک خدمتکار وفادار گفت
    - شما چرا خودتون به دیدنش نمی رید خانوم کوچیک ؟به خدا کار بدی می کنید خدا قهرش می گیره .به هر حال اون یه مادره انشالله خودتون مادر می شید می فهمید من چی میگم .توی این یکی دو هفته فقط حرف حرف شماست. من نمی دونم توی سر شما چی می گذره اما همین قدر بگم که کار درستی نمی کنید.حالا کاریست که شده قران خدا که غلط نشده هرکسی ممکنه اشتباه کنه پدر شما هم برای این که با اشک و ناله های خانوم روبه رو نشه شبها دیر میاد خونه و صبح هم زود بدون صبحونه میره سرکار.
    حرف های باجی هم نتوانست یخ وجودم را اب کند به راستی که دیگر هیچ چیز به اندازه غرور لگدمال شده ام برایم مهم نبود .من سرخورده ای در عنفوان جوانی بودم و اگر چه در قلبم عشقی به ساسان نداشتم که به خاطر از دست داشتنش دستخوش اندوه شوم اما برای یک دفعه هم که شذه باید وجودم را به دیگران متذکر می شدم و تصور هم می کنم تا حدودی موفق شدم .در اصل این ماجرا به نفع من تمام شد چرا که دیگران دریافتند که من بچه نیستم .اگر چه بعضی ها فکر می کردند به خاطر برهم خوردن نامزدی ام دلگیرو اندوهگینم اما در هر حال به من حق می دادند و پدر و مادرم را به درک کردن روحیه ام تشوسق می کردند.
    دیری نپاید که همه فامیل از ماجرایم با خبر شدند و این در کنار رفتار سرد و بی تفاوت من برای والدین و خواهر و برادرم سوهان روح شده بود.اری من حتی با یگانه خواهرم هم رفتار سردی داشتم و اساسا حوصله موعظه های امیدوار کننده اش را نداشتم حتی برادرم فرهاد که تا چندی قبل از او می ترسیدم معتقد بود که باید چند وقتی به حال خودم باشم.خوب که فکر می کنم می بینم که خودسری هایم بی ارتباط به ان زمان نیست من درست از وقتی که فکر کردم حق با من است و دیگران در حقم ظلم کرده اند و از وقتی که پدر با صلابت و سختگیرم ناگهان تغییر رفتار دادو مهربان شد که حتی باورش برایم سخت شد .
    غروب ان روز گرم تابستان مثل همیشه در اتاقم نشسته بودم .فیروزه و دو فرزندش برای دیدن پدر و مادر به منزلمان امده بودند.او تلاش می کرد مادر را متقاعد کند مرا نزد پزشکی که در همسایگیشان بود ببرد.
    - مادر جون اون دکتر بی نظیریه میگن کارش همینه به نظر من فروغ احتیاج به یک روانپزشک داره اون افسرده شده .
    مادر که نام روانپزشک را مصادف با دیوانگان می دانست رنجیده گفت
    - اون خواهرته فیروزه چی میگی؟ این حرف ها رو جلوی من زدی جلوی کس دیگه ای نزنی !
    - مادر مگه من بد فروغ رو می خوام ؟!اون مثل شما برای من عزیزه من خوبیشو می خوام براش نگرانم که چنین پیشنهادی می دم. میگن این دکتره تا به حال چند نفر مثل فروغ رو مداوا کرده .
    - چی میگی دخترم مگه فروغ دیونه ست ؟ اونایی که میگی دیوونه بودن ولی خواهر تو فقط قلبش شکسته بیچاره فروغ !
    مادر با به یاد اوردن من به سختی گریست و فیروزه در حال نوازش کردن دستانش گفت
    - مادر جون ترو خدا واقع بین باش الان بیشتر از یک ماهه که فروغ خودشو توی اتاقش حبس کرده اخه کدوم ادم متعادلی این کارو انجام میده ؟ قبول دارم اون ماجرا خیلی براش سخت بوده اما برای همه ما قبولش توام با دردسر بود .به نظر من اون شوکه شده اگه شما قبول کنید من از دکتر خواهش می کنم که فروغو همین جا ویزیت کنه .هان؟ چی میگین؟
    مادر سکوت کرد و فیروزه منتظر جواب مادر بود که در همین لحظه صدای زنگ در به صدا درامد
    - کیه مادر؟
    - نمی دونم خدا کنه مهمون نباشه که حال و حوصله اش رو ندارم . باجی برو درو باز کن .
    پس از چند لحظه در باز شد و پدر با چهره ای شادمان وارد شد پس از مدتها بعید بود .مادر با صدای بلند پرسید
    - کیه باجی؟
    - اقا هستند.
    - اقا مگه کلید نداره ؟!
    - چه عرض کنم خانوم جون شاید کلیدشو جا گذاشته .
    مادر با صدایی لبریز از اندوه گفت
    - هیچ بعید نیست این روزها اصلا حال و حوصله نداره.
    فیروزه از این حرف بهره جست و گفت
    - مادر جون اگه قبول کنید به خودتون هم برای نجات پیدا کردن از این ناراحتی کمک کردید.
    مادر که ابدا مایل نبود که به این موضوع بیندیشد گفت
    - حالا صبر کن با اقا جونت هم حرف بزنم .باجی؟باجی خانوم؟چرا اقا نمی یاد توی خونه؟!
    - باجی گفت
    - والا چه عرضکنم خانوم جون دارند در پارکینگ رو باز می کنند .
    مادر با تعجب پرسید
    - در پارکینگ؟ صبر کن ببینم این وقت روز !
    فیروزه هم با مادر به حیاط بزرگ خانه رفت حتی من هم کنجکاو شدم .گردن کشیدم و به در بزرگ حیاط چشم دوختم . با دیدن پدر پشت رل ماشینی شیک و زیبا غافلگیر شدم ابتدا فکر کردم ماشینش را عوض کرده است اما وقتی پس از دقایقی ماشین خودش را هم داخل حیاط کرد بر تعجبم افزوده شد .فیروزه و مادر هم خیلی تعجب کرده بودند .
    فیروزه پرسید
    - اقا جون این ماشین مال کیه؟
    پدر که صورتش شکفته و خندان بود گفت
    - بریم توی خونه بعدا میگم.
    باجی برای شریک شدن در شادی خانواده گفت
    - مبارک باشه اقا.
    مدتی نگذشت که شنیدم پدر برای اولین بار به صورت غیر مستقیم سراغ مرا می گیرد .قلبم فرو ریخت فکر کردم دیگه حوصله اش سر امده .خود را برای هر برخوردی از جانب پدر اماده کردم در التهاب و هراس به سر می بردم که صدای ضرباتی به در اتاقم خورد .خودش بود پدر!به صورتش نگریستم چقدر در این مدت کوتاه شکسته شده بود .او با چشمانی مهربان به من می نگریست و لبخند کمرنگی را روی لبان لرزانش حفظ می کرد.زبانم بند امده بود .ارام در را به رویچشمان کنجکاو بقیه بست و به نزد من امدحتی قدرت سلام کردن هم نداشتم .ایا این صدای مهربان پدرم بود؟
    - حالت چطوره دخترم؟
    چقدر دلم برای محبت ناب تنگ شده بود برای چیزی که همیشه فکر میکردم بدان نخواهم رسید . او دست روی گونه هایم کشید و استخوانهای بیرون زده ام را لمس کرد .نوازشش گویی مهر مسیحایی را در من برانگیخت چقدر دلم می خواست گریه کنم پدر را تار و درهم می دیدم .تصویر او میان سیل اشکانم می لرزید خودش هم بغض کرده بود سر به زیر افکندم تا احتمالا گریه اش را نبینم.
    - تا کی می خوای سکوت کنی ؟ببین با خودت چکار کردی؟باباجون ما یک اشتباهی رو مرتکب شدیم تاوانش را هم دادیم من فکر می کردم که خوشبخت میشی فکر می کردم که صلاحت در اونه .نمی دونستم که اون نامرد.....تو دیگه نباید حتی به اون فکر کنی تو دختر منوچهر صولتی هستی.
    می خواستم فریاد بزنم درد من چیز دیگریست .من از بهم خوردن نامزدی ام ناراحت نیستم .اما صدایم در گلو خفه بود.
    - هیچ کس از پدر و مادرش قهر نمی کنهمی دونم که ناراحتیاما اخرش که چی ؟خدای ناکرده مریض میشی به مادرت فکر کن از غصه مریض شده .حالا دیگه گریه نکن برات یه هدیه جالب گرفتم تا باهام اشتی کنی.
    پدر اشکهایم را زدود و از جا بلندم کرد و کنار پنجره برد و بالبخند گفت
    - اینو می پسندی ؟نقلی و جمع و جوره.
    دهانم از تعجب باز مانده بود .پدر برای من ماشین خریده بود ؟دیگر نمی توانستم به سکوتم ادامه بدم
    - شما......شما اینو برای من خریدید؟!
    - چیه نمی پسندی؟
    لحنش شوخ و مهربان بود .سلیقه اش خیلی خوب بود .رنگش البالویی بود و کاملا پیدا بود صفر کیلومتر است.
    - نمی خوای از نزدیک ببینیش؟
    با عجله از اتاق خارج شدم و بی توجه به شادی بقیه به خاطر پایان گرفتن اعتصابم نزد ماشینم رفتم .انقدر شیک و زیبا بود که دلم برای لمسش غش می رفت تا ان روز نه من بلکه هیچ کدام هدیه ای به ان بزرگی از پدر نگرفته بودیم و لطف هدیه من در همین بود مادر و فیروزه و پدر هم روی ایوان امدند . من در ماشین را باز کردم و داخلش نشستم و تازه به یاد اوردم که رانندگی نمی دانم .بدون تصدیق ان ماشین مثل اهنی بی مصرف بود . پدر که به علت اندوهم پی برده بود گفت
    - ناراحت نباش می فرستمت کلاس تا رانندگی یاد بگیری اگر هم به خاطر سن و سالت قبول نکردند به فرهاد می گم که یادت بده تا سال بعد تصدیق بگیری .
    از تجسم خودم پشت ماشین با تمام وجود لبخند زدم واز ماشین پیاده شدم و به پدر گفتم
    - اقا جون خیلی ممنون هنوزم باورم نمی شه .
    - باورت نمی شه پس بیا تا سندشو بهت نشون بدم تا باورت بشه به نام خودته.
    به اتفاق بقیه وارد خانه شدم مادر در پوست خودش نمی گنجید باجی گفت
    - خانوم کوچیک قدر اقا جون رو بدونید واسه شادی شما همچین کاری کرده.
    فیروزه که بالاخره خواهرم بود و حسادت می کرد گفت
    - اره والا تا حالا سابقه نداشته اقا جون همچین کاری کنه حتی واسه فرهاد.
    مادر نگاهش را از من بر نمی داشت و با مهربانی گفت
    - خب بالاخره ته تغاریه دیگه !خدا رو شکر که از اون اتاق بیرون اومدی مادر کار خوبی کردی مردم می گفتن لابد خل شدی .دیدی فیروزه جون خواهرت احتیاج به دکتر نداشت !
    فیروزه با لبخند گفت
    - بله فروغ دکتر نمی خواست ماشین می خواست که اونم اقا جون براش خرید.
    پدر با لحنی ملامت بار گفت
    - خوبیت نداره خواهرته هر وقت خواستی بیای اینجا می یاد دنبالت سرافرازی اون سربلندی توئه.
    فیروزه سکوت کرد اما مادر پر از تلاطم بود به باجی گفتم
    - باجی شام چی داریم؟
    باجی با مهربانی گفت
    - هر چی شما بخواین فقط باید صبر کنید تا اقا خشایار هم بیاد .
    پدر از فیروزه پرسید
    - پس چرا خشایار نیومده؟
    - اونو که می شناسید اقا جون هر جا بخواد بره باید اول حمام کنه عطر و ادکلن بزنه و لباس عوض کنه بعد بیاد شما اگر شما گرسنه اید بخورید.
    - نه اقا جون درست نیست صبر می کنیم تا بیاد.
    ان شب تا پاسی از شب گفتیم و خندیدیم و در حالی که برای همه تغیر رفتار پدر عجیب و دور از باور بود.

    ************************************************

    ان شب از فرط شادی خوابم نمی برد .راستش تا کمی هم بر خودم غره شدم که چرا زودتر این کاربه ذهنم نرسید ؟
    که البته این فکر گذرا بود چرا که خیلی زود خود را به واسطه ناسپاسی ملامت کردم .از جا برخاستم و از پنجره به ماشینم نگاه کردم همه چیز حقیقت داشت .نور ماه در ان شب مهتابی جلوه ای خاص به ماشینم بخشیده بود . با خود اندیشیدم راستی من با این ماشین اگر رانندگی یاد گرفتم کجا برم ؟اقا جون هم عجب چیزی خریده البته همین هم خوبه چشم حسودها می ترکه.ارام از اتاق خارج شدم تا کمی اب بخورم که صدای گفتگوی پدر و مادر بر جا میخکوبم کرد
    - این چه کاری بود کردید اقا ؟حالا خدای نکرده فکر می کنه از قهر و غضبش ترسیدید یک کادوی کوچیک هم کافی بود لازم نبود حتما ماشین بخرید.
    پدر با صدایی سرشار از سیاست گفت
    - شما نمی دونید خانوم این بچه بدجوری ضربه خورده خدای نکرده ممکن بود کارش به دیونگی بکشه . راستش بر هم خوردن این وصلت برای من هم مفید بود چرا که فهمیدم هر پولداری با اصل و نسب نیست.حالا یک صباحی سرش با ماشین گرمه تا بعدش هم خدا بزرگه.
    - کاش لااقل ماشین رو به نام خودتون می گرفتید.
    - چه فرقی داره ؟
    - فرقش اینه که لااقل بین خواهر برادی اینا تفرقه نمی افتاد ! فیروزه که بهش بر خورده بود وای به حال فرهاد .سر شب فیروزه می گفت کاش قبلا ما هم بلد بودیم قهر کنیم تا اقا جون برامون ماشین بخره. شما نباید بین بچه ها فرق بگذارید.
    - فرق کدومه خانوم؟مگه سر این بچه کم بلا اومده چه بلایی بدتر از این که همه فامیل پشت سرت حرف بزنن ؟دختره چهار ماه تموم نامزد و نشون کرده ساسان بود بعدشم بی دلیل و بیخودی عذرش را خواستند.من مخصوصا این کارو کردم تا ارج و قرب دخترمو بالا ببرم.
    - با پول؟
    - بله پس با چی ؟حالا ببین به خاطر همین ماشین چندتا خواستگار پیدا میشه !میگن دختره ماشین داره زندگی داره .
    - لابد اگه نشه براش خونه هم می خری ؟
    - بله می خرم تا دور از جون چشم شما چشم حسودها بترکه ! نمی ذارم بچه هام تو سری مفت بخورند .بچه های من باید تافته جدا بافته باشند.بهت قول میدم اینو از ساسان بهتر خواستگاری می کنند فرهاد و فیروزه هم اگه فهم و شعور داشته باشند به خواهرشون حسودی نمی کنند.
    باید از حرفهای پدر عصبانی می شدم اما بر عکس نمی دانم چرا با شنیدن حرفهایش لبخند موذیانه ای بر لبانم نقش بست.راستش قلبا خوشحال بودم که پدر تا این حد به فکر من است .
    دوباره پاورچین پاورچین به اتاقم رفتم بی انکه تشنگی ام بر طرف شده باشد به بستر رفتم. صبح با صدای فریاد فرهاد از خواب بیدار شدم به ساعت نگاه کردم از نه گذشته بود سابقه نداشت فدهاد این ساعت به خانه بیاید به سرعت لباسم را عوض کردم و از اتاق خارج شدم او به محض دیدن من با لحنی تمسخر امیز گفت
    - بفرمایید تشریف اوردند مادمازل نازنازو !
    وقتی سلام کردم در جواب سلامم تعظیم بلند بالایی کرد و گفت
    - سلام صبح بخیر بالاخره اعتصاب تموم شد؟یک ماشین توی گلوی مبارکتون گیر کرده بود و نمی ذاشت حرف بزنید ؟حالا شکر خدا گیرش برطرف شده .خب مبارکباشه ایشاله به سلامتی نیست که شما کوه می کنید باید هم جایزه بگرید.
    من که طی ان چند روز به کلی به خودم مسلط شده بودم خیلی محکم گفتم
    - مگه تو پول دادی خریدی که انقدر جوش میزنی ؟اقا جون دوست داشته خریده من که نگفتم بخره !
    - به به !زبونتون هم که می گفتن موش خورده مثل این که برعکس خیلی هم تقویت شده ! تو خجالت نمی کش ؟من از الاهه صبح تا بوق سگ کنار اقا جون کار می کنم کیفش رو تو می کنی ؟ خسارت می گیری؟مگه ما فک و فامیل اون بی اصل و نصبیم ؟اصلا به ما چه که تو نتونستی نامزدتو نگه داری به قول فیروزه دوره اخر زمون شده هر چی کولی تر باشی بهتره.
    با خودم گفتم اهان ! پس این اتیش ها از گور فیروزه بلند میشه منو بگو که دلمو خوش کرده بودم که خواهر دارم .خدارو شکر که شوهری پولدارتر از شوهر خودش نکردم وگرنه دق می کرد .لبانم را به هم فشردم تا حرفی نزنم.
    فرهاد عصبی گفت
    - چیه چرا زل زدی به من ؟جوابات ته کشید ؟می دونستم تمام مدتی که خودتو توی اتاقت زندونی کردی نقشه ای توی سرت داری .اما فکرش رو نمی کردم انقدر زرنگ باشی مارو باش که فکر می کردیم اقا جون سالاره .با دوتا توپ این موش مرده خودشو باخت .
    مادر که تا ان لحظه در سکوت به او می نگریست گفت
    - خجالت بکش فرهاد مگه تو نباید الان پیش بابات باشی ؟اقا جونت کم برای تو زحمت کشیده ؟صاحب خونه و زندگی نشدی در رفاه نیستی ؟ حالا دوست داشته یه ماشین هم برای فروغ بگیره.
    - فروغ هم اندازه من جون می کنه؟ تازه وقتی هم که می خواد شوهر منه باید یککامیون هم جهیزه همراهش کنید.
    - مگه بناست از جیب تو جهیزیه بدیم؟
    - چه فرقی می کنه وقتی من با اقا جون یک جا کار می کنم ؟می تونست به جای این ماشین منو مستقل کنه و برام مغازه بخره .تا کی می تونم برای اون کار کنم ؟تازه با من هم مثل شاگرداش رفتار می کنه یک بار دیده بودید اعتراض کنم ؟
    باجی مرا میان بگو مگوی فرهاد و مادر به اشپزخانه برد و در حال اماده کردن صبحانه گفت
    - عجب افتی شده این ماشین !
    من در حال شیرین کردن چایی ام گفتم
    - نخیر بحث ماشین نیست فرهاد درباره همه چیز احساس ریاست می کنه .ندیدی سر خواستگار چه الم شنگه ای به پا کرد؟همیشه و همه جا کاسه داغتر از اشه فکر نمی کنه که من احترامشو نگه می دارم و جوابشو نمی دم .
    باجی گفت
    - عیبی نداره مادر برادر مثل پدره.
    من رنجیده گفتم
    - خدارو شکر که پدرمون زنده است و احتیاج به وکیل وصی نداریم.
    فرهاد برای باجی مثل صادق بود اگر صادق زنده بو الان هم سن فرهاد بود .داستان این بود که شوهر باجی به همراه تنها پسرشان صادق به دیدن خانواده اش رفته بودند که در انجا اجل امانشون نداده بود و در زلزله به همراه خانواده باجی در زلزله جان باختند .این چیزی بود که برای من تعریف کرده اند چرا که من ان زمان به دنیا نیامده بودم.
    به هر حال مادر به نحوی فرهاد را از سرش باز کرده بود و غرغر کنان به اشپزخانه امد
    - الهی بگم خدا چکارت کنه مرد! نه به اون عنقی و سخت گیریت نه به این ولخرجی و بی ملاحظه گریت .یکی نیست بگه بیکار بودی این وروجک ها رو به جون من انداختی ؟
    باجی با لحنی مادرانه گفت
    - حرص نخورید خانوم جون واسه قلبتون ضرر داره.
    - مگه می ذارن باجی جان >ندیدی کله سحر اومده بود سراغ من ؟به اقا جونشون جرات نمی کنند حرف بزنند خون به جگر من می کنند.اصلا معلوم نیست این مرد چشه ؟یک روز نمی شه باهاش حرف زد روز دیگه ....
    میان حرف های مادر با بغض گفتم
    - مگه تقصیر منه مادر ؟من که در طول این مدت یک کلام هم حرف نزدم.
    - د همین دیگه اقا جونت برای همین این کارو کرد .مادر جون من که ناراحت نیستم که خیلی هم خوشحالم که اقا جونت برات ماشین خریده اما باید به فکر خواهر و برادرت هم باشی .هر چی باشه اونا از تو بزرگترند.
    - ولی عمل من با اونا فرق داره زندگی اونا از من جداست.
    مادر که دیگر جوابی نداشت یا شاید هم مایل به مشاجره نبود ساکت ماند و من اشپز خانه را ترک کردم تا خود را برای رفتن به مدرسه اماده کنم چرا که دیگر تعطیلات به پایان رسیده بود و امتحاناتم شروع شده بود هر چند که حتی لای یک کتاب را هم باز نکرده بودم اما امیدوار بودم قبول میشوم با معدلی خوب دیپلم می گیرم . در راه رفتن به مدرسه در حالی که سخت رنجیده بودم با خو اندیشیدم که چقدر پول کثیف است چرا که به سهولت توانسته بود بین دو خواهر که تا گذشته جانشان برای هم در می رفت تفرقه بیندازد .جالب اینجاست که عده ای معتقدند پول کثیف است و خودشان حاضرند برای پول هر کاری بکنند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل هشتم
    پدر نه تنها با پیشنهاد من مبنی بر پس دادن ماشین مخالفت نمود بلکه خیلی محکم و قاطع مقابل بقیه ایستاد و انان را متقاعد کرد که این کار برای روحیه من مناسب است هر چند که من واقعا از برهم خوردن ازدواجم ناراحت نبودم و در دل ان را به فال نیک می گرفتم چرا که از ساسان با ان قیافه حق به جانب و انقدر وابسته به مادرش بدم می امد انجا بود که فهمیدم در زندگیم به یک مرد نیاز دارم مردی به معانی واقعی مرد.
    البته پدر و برادر و شوهر خواهرم به عنوان تنها مردان دور و برم همه سالار بودند اما ذهنیت من درباره ی شوهر و شریک زندگی ام چیز دیگری بود مردی که بتوانم به عنوان تکیه گاه محکم به او تکیه کنم .
    من پس از اخذ دیپلم بارها و بارها به استقبال زندگی تازه ای رفتم اما هر بار به خاطر همین تردید علاقه مندانم را که تحت عنوان خواستگار به منزلمان می امدند رد می کردم زیرا به نظرم هیچ یکاز انها واجد شرایط نبودند چرا که یا چشم به ثروت پدرم داشتند یا تنها هدفشان ازدواج با دختر با نفوذ ترین تاجران بازار بود و این چیزی نبود که من بدان مایل باشم .
    می دانستم دیگر حوصله خانواده ام سر امده و دیر یا زود بازخواستم خواهند کرد اما دست خودم نبود حس می کردم پشت چهره ی دلفریب و سخنان دلفریب و سخنان امید بخش هیچ چیز جز نیرنگ و ریا نیست .
    مادر می گفت ترسیده ام ولی من واقعا هراسی در دل نداشتم برعکس فکر می کردم جسورتر شده ام بخصوص وقتی باورم شد به چشم بقیه زیبا هستم .می دانستم و می فهمیدم که دیگر سر زبان ها افتاده ام اما برایم مهم نبود نمی دانم شاید کمی هم مغرور شده بودم و به واسطه همین غرورم هر بار به هنگام رودر روئی با خواستگار تازه ای به زیبایی خود می افزودم .دوست داشتم همه چیز تحت الشاع این زیبایی باشد حتی هیبت و صلابت خانه مجللمان و هم چنین ثروت بی پایان پدر. شاید می خواستم با لگد کوب کردن احساس و علاقه هواخواهانم غرور پایمال شده جوانم را که نخستین بار بی هیچ چشم داشتی به ساسان تقدیم کردم ارضاء کنم .
    دیدن تحسین در نگاه انها به من تسکین می داد که هنوز کسی هستم و التماس پدر و مادرشان برای پذیرش درخواست ازدواج از سوی انها مرا به ادامه بازی تشویق می کرد .به نظرم سرگرمی خوبی بود یکی از ان دفعات فریاد پدر به اسمان برخاست
    - بابا دیگه خسته شدیم !چقدر برو بیا ؟چقدر امد و رفت؟ مگه تو دنبال کی هستی که نشونیشو توی این بیچاره ها نمی بینی ؟ ! عجب غلطی کردم اختیارمو دادم دست تو ! گفتم بذارم خودت انتخاب کنی که پس فردا مثل اون یکی نگی شما گفتید شما کردید . اگه نمی خوای شوهر کنی بگو عذرشو نو بخوایم اگر هم می خوای شوهر کنی پس چرا دیگه معطل می کنی؟ خونه من کاروانسرا نیست که هر روز یک رقم ادم بیاد و بره دیگه افتادم سر زبونها .همه جور ادم اومده و رفته فقط مونده اب حوضی و رفتگر محله .حالا باز خدا پدرتو بیامرزه به ادم حسابیها نگاه می کنی وگرنه معلوم نبود چه کسایی سر از خونه ما در بیارند.بدبختی هرکی هم میاد و میره نفر بعدی رو می فرسته .بهت بگم چی ؟بگم شوهر نکن که معصیت کبیره است بگم شوهر کن.......
    من خونسرد و به ظاهر رنجیده گفتم
    - خب میگین چکار کنم اقا جون؟ ازدواج که چیز کمی نیست موضوع یه عمر زندگیه ادم باید دقت کنه .تازه مگه تقصیر منه ؟من چکار کنم که شما هر کی میاد نه نمیگین.
    پدر عصبانی فریاد زد
    - برای من اطوار نریزها ! خودت هم تنت می خاره اگه نمی خوای همون اول بگو نه میای اتیش به خرمن میزنی و میری ؟هر بار بزک دوزک چه خبره ؟هیچی خانوم می خواد سان ببینه شوهر انتخاب کنه .
    - اخه تا نبینم که نمی تونم انتخاب کنم اقا جون ؟
    مادر هم در عصبانیت کم از پدر نبود
    - بهت گفتم منوچهر خان صدبار بهت گفتم گوش نکردی .هی گفتی دختره درس خونده و با سواده بذار خودش انتخاب کنه اینم عاقبتش حالا دیگه روش هم باز شده .امروز قلی فردا نقی پس فردا تقی دیگه منم خسته شدم باید از اول تا اخر هفته هی بشورم و هی بسابم بعدم بشینم ببینم خانوم چی میگه .بدبخت باجی که دیگه کمر براش نمونده شماهم که دائم در راه خریدی .اخه ادم مگه چه جور شوهری می خواد ؟ خانم حتی ایراد هم نمی گیره فقط می گه نه !حالا هم که اب زیر پوستش افتاده وقتی دستی به سر و صورتش می کشه واز خونه بیرون میره خواستگاره که به طرف خونه سرازیر میشه اخه مردم ازاری هم حدی داره !
    دیگر جایز نبود به این بازی ادامه بدم چرا که دستم برای همه رو شده بود .سنگین ان بود که عدم تمایل به ازدواج را بهانه کنم و کنار بکشم .هر چند که این تصمیم هم غوغا به پا کرد اما خیلی زود دوباره فضای خانه به جالت عادی بازگشت .
    من به عنوان اموزگار در اموزش و پرورش مقطع دبستان پذیرفته شدم و پس از چند ماه خانواده ام توانستند مرا با تصمیم تازه ام قبول کنند و ان زمان دوره ی جدیدی در زندگی من اغاز شد .زندگی در کنار پاک ترین خلوقات خدا شیرین ترین چیزی بود که خدا برای من خواست. من خیلی زود دلباخته شغل مقدس معلمی شدم و همه علاقه و ارزویم در انان خلاصه گردید درانان با ان دنیای کوچکشان که صادقانه دوست داشتن را به من اموختند .دیگر تصویر ازدواج و زندگی زناشویی در ذهنم کمرنگ گردید و زمان می رفت که مرا وقف بچه های معصوم و دوست داشتنی کند که ان اتفاق افتاد .مهمترین اتفاق زندگی ام که سرنوشت مرا تغییر داد .
    ان روز یکی از روزهای سرد ابتدای دی ماه بود .اسمان با بارانی سیل اسا دگرگون بود ومن با عجله می رفتم تا به خانه برسم که ناگهان درست در جایی که انتظارش را نداشتم لاستیک اتومبیلم پنچر شد و من مجبور شدم توقف کنم .باران انقدر تند و سیل اسا بود که با توجه به نزدیک شدن تاریکی هیچ چیز از ان سوی شیشه دیده نمی شود .به ناچار شیشه را به پایین دادم اما از فرط سرما و باران دوباره ان را به بالا دادم .برای لحظاتی درمانده و مستاصل به عقب تکیه دادم و بر بخت بد خود لعنت فرستادم می دانستم که باید پیاده شوم و پنچری لاستیک را برطرف کنم اما با وجود ان باران چگونه ممکن بود ؟
    یقه پالتوام را کیپ کردم اوضاع لاستیکم اسفبارتر از ان بود که فکر می کردم .برای لحظاتی تصمیم گرفتم با تاکسی به خانه بازگردم و فردا کسی را برای کمک همراه خود بیاورم .
    با این تصمیم چترم را بستم و قصد رفتن کردم اما به یاد اوردم که برگه های امتحانی دانشاموزانم تا صبح فردا باید تصحیح شود به همین خاطر دوباره در ماشین را باز کردم اما هنوز سوار ماشین نشده بودم که صدای مردی مرا به خود اورد
    یقه پالتوی او تا سر حد ممکن چانه اش را پوشانده بود ومن قادر نبودم با وجود باران سیل اسا و چتر روی سرش چهره اش را به وضوح ببینم .
    - اتفاقی افتاده خانوم ؟
    از سخن گفتن با مردی بیگانه ان هم در ان شرایط و ساعت هراس داشتم پس جواب دادم
    - نه !نه اقا.
    مرد غریبه با لحنی ارام و خونسرد در حال اشاره به لاستیک پنچر شده گفت
    - شاید من بتونم کمکتون کنم .
    - نه اقا نه ! از لطفتون متشکرم .ماشینو همین جا می ذارم و با تاکسی به خونه بار می گردم.
    - اما اگر جای شما بودم این کار رو نمی کردم .
    - بله ؟
    با درک تعجب و حیرت من ادامه داد
    - این شهر پر از دزدان و معتادان گرسنه است که شاید حتی به همین لاستیک پنچر هم رحم نکنند .اجازه بدین پنچری ماشینو بگیرم .
    به پشت سرش نگاه کردم خودش هم ماشین داشت ان هم چه ماشین شیک و بی نظیری. قبل از این که چیزی بگویم گفت
    - جک دارید ؟ اگر نداشته باشید می تونم مال خودمو.....
    با عجله گفتم
    - بله .... بله دارم اما اول باید از خیرخواهی و کمکتون تشکر کنم .
    غریبه در پاسخ چیزی نگفت و با کنار گذاشتن چترش به کار مشغول شد .از پشت سر مرد تنومند و خوش لباسی به نظر می امد به خصوصبا پالتوی بلند امریکایی اش که به خاطر باران مرطوب بود .نگاه من روی دستانش ایستاد دستانش هم قوی بودند و با یک حرکت پیچ و مهره ها را باز می کرد . اندیشیدم دستانش چقدر قرمز شده اند حتما در تمام عمرش با این دستها کار سختی انجام نداده .پس از مدت ها این نخستین باری بود که یک مرد را با تمام جزییاتش از نظر می گذراندم و این محدوده تاریک غریزه ام را روشن ساخت چیزی که مدت ها از ان بی خبر بودم فکر کردن به جنس مخالف خودم . بر شدت باران لحظه به لحظه افزوده می شد و باد سردی می وزید ارام گفتم
    - اقا من واقعا متاسفم که شما به زحمت افتادید و به شما زحمت دادم.
    غریبه در حالی که اخرین کارهای مربوط به پنچرگیری را انجام می داد گفت
    - خواهش می کنم خانم . شما وسط خیابون مونده بودید و انسانیت حکم می کرد که کمکتون کنم.
    خواستم دوباره تشکر کنم که از جا برخاست و به طرفم برگشت با دیدن او مثل مسخ شده ها بر جا میخکوب شدم حتی قدرت مژه زدن هم نداشتم .خودشبود بعد از گذشت یک سال و دو سه ماه چنان تغییری نکرده بود .کسی که تا لحظاتی پیش برای من یک غریبه بود کسی جز کیانوش نبود برادر شوهر فیروزه .سرم گیج میرفت به ناچار به ماشین خیس از باران تکیه دادم و اندیشیدم چرا اون ؟ خدایا چرا اون ؟ از بین همه ی ادمهای این شهر باید اونو می فرستادی ؟ نمی دانستم باید عصبانی باشم یا بی تفاوت نمی دانستم باید چه بگویم ؟تشکر کنم یا بی هیچ سخنی تر کش کنم . گیج و مستاصل بودم .بدبختی انجا بود که با دیدن او درست به یاد خاطراتم افتادم و قسم می خورم که او هم به همین موضوع فکر می کرد چرا که بعد از دیدن دستپاچگی و هراس من پوزخند شیطنت امیزی بر لبانش نقش بست .حالا من زیر دین او بودم آه خداوندا او ! او که انطور فجیع از و زشت درباره اش حرف می زنند و بدترین چیز ها را درباره اش می گویند.
    - دنیا خیلی کوچیکه فروغ خانوم شما این طور فکر نمی کنید ؟از قضا باید ما سینه به سینه هم قرار می گرفتیم.
    از میان دندانهای به هم فشرده در حالی که بر اثر گرمای خشم سرمای هوا را از یاد برده بودم بی انکه به صورتش نگاه کنم گفتم
    - شما.....شما یک نجیب زاده نیستید اقا.
    با لحنی شوخ و شمرده گویی که هیچ اتفاقی نیفتاده و همه چیز برایش مثل یک بازی مهیج و مفرح است در حالی که دستانش را به جیبش فرو می برد گفت
    - متاسفم که از شنیدن حقیقت ناراحت نمی شم و بدین ترتیب شما رو خوشحال نمی کنم .می دونید خانوم من یک عادت بد دارم و اون اینه که حقیقت رو با صدای بلند می گم و با رضایت خاطر قبول می کنم به خصوص اگر از زبون شما باشه که هم به من مدیونید و هم خودتون در داشتن صفتی که درباره ام گفتید با من شریکید.
    انگاه با قاطعیت گفت
    - شما هم خانوم نجیبی نیستید هنوز نیم ساعت هم نمی شه که کسی به شما لطف کرده و شما پاسخش را با بی ادبی می دهید.
    خشمگین گفتم
    - کسی شما رو مجبور نکرده بود که به من کمک کنید.
    - هیچ چیز و هیچ کس جز انسانیت.
    با تمسخر گفتم
    - انسانیت ؟اونم در وجود شما ؟من.....
    عطسه اجازه نداد جمله ام را تمام کنم او قدمی به جلو برداشت و من از ترس یک قدم به عقب رفتم و وقتی او در ماشین را باز کرد از ترس بی موردم شرمنده شدم معلوم بود که در وجود ان همه چشم اتفاقی نمی افتاد.او در ماشین مرا باز کرد و در حال اشاره به داخلش گفت
    - بفرمایید خواهش می کنم قصد ندارم با معطل کردنتان بیشتر باعث سرما دادن شما بشوم .اگر فکر می کنید مستوجب سرزنشی بیشتر از اینها هستم ان هم تنها به خاطر کمک به یک خانوم در باران تلفن کنید و کاملش کنید .تلفن من توی این کاغذ نوشته شده هر چند که مطمینم که قبلا تماس گرفتید اما به هر حال از ان زمان مدتها می گذرد و شاید شما از یاد برده باشید .
    او کاغذ حاوی شماره تلفنش را به داخل اتومبیلم انداخت اما نمی دانم چرا زبانم قفل شده بود و زبانم برای گفتن چیزی نمی چرخید .با گامهایی لرزان وارد ماشینم شدم . او ارام در را بست و من از پشت شیشه بخار زده خیس از باران او را دیدم که سوار بر ماشینش شد و از کنار من عبور کرد و رفت . توان از دست و پایم رفته بود اما باید حرکت می کردم چرا که هوا کاملا تاریک شده بود و من از تاریکی و تنهایی در کنار هم می ترسیدم مدتها قبل که برای اولین بار او را دیدم چه رابطه ایمیان به خسله فرو رفتن من و دیدن او بود .

    ****************************************

    گرمم بود و این گرمای اتشین که انگار مرا به قعر جهنم می برد بند بند وجودم را می سوزاند .صدای مادر بود صدای باجی یا نمی دانم پدر وای خدای من چقدر حرف می زنند مگر سوختن مرا نمی بینند ؟مگر نمی خواهند کمکم کنند ؟پروردگارا کمکم کن.
    - مادر گرمه خیلی گرمه !
    - می دونم عزیز مادر می دونم !
    چرا صدای مادر بغض الود بود ؟چرا کسی بی وقفه بقیه را به سکوت دعوت می کرد ؟چیزی در گلویم گیر کرده بود و ازارم می داد.
    کسی اهسته گفت
    - عیبی نداره بذارید گریه کنه !
    آه چقدر گریستن خوب است چقدر بی امان اشک ریختن خوب است .به سختی دیده از هم گشودم و گفتم
    - اب یه کم اب به من بدید.
    مادر با یک لیوان اب رویم خم شد
    - چی شده بود عزیز مادر ؟
    خدایا مادر چه می گوید ؟از من می پرسد ؟به زحمت چند جرعه اب خوردم طعم لبم شور بود انگار از کویر برگشته بودم.سرم هم گیج می رفت و همه استخوانهای بدنم درد می کرد .به ثورت مادر نگریستم چشمانش اشک الود بود اما تلاش می کرد لبخند بزند.
    - چی شده مادر ؟اینجا کجاست؟
    - اینجا درمانگاهه بهت سرم زدند.
    - مگه من مریضم کی منو اورده اینجا ؟
    قبل از این که مادر جواب مرا بدهد دکتر جوانی وارد اتاق شد و با مهربانی گفت
    - حالتون چطوره خانوم ؟
    - من چیزیم نیست دکتر چرا به من سرم زدید؟
    - اگر حالت خوب بود اینجا نبودی .
    با کلافگی گفتم
    - حداقل بگین چی شده ؟
    مادر نزدیکتر امد و گفت
    - این تو هستی که باید بگی چه اتفاقی افتاده .
    ارام پرسیدم
    - ساعت چنده مادر ؟
    - چیزی به صبح نمانده دکتر می گفت باید استراحت کنی.دیشب وقتی ماشینو به حیاط اوردی درست جلوی در ورودی زیر بارون نقش زمین شدی .بدنت تو تب می سوخت و من و باجی حسابی ترسیده بودیم .همان موقع پدرت سررسید و ما تونستیم تو رو داخل خونه ببریم .دکتر می گه با این تب شدید خدا به تو رحم کرده تصادف نکردی ان هم زیر اون باران شدید .به نظر من تو داری زیادی از خودت کار می کشی .
    مادر حرف می زد و من در جای دیگری سیر می کردم باز هم دچار ان تردید همیشگی شده بودم ایا دیدن او واقعیت داشت ؟در همین حین پدر وارد اتاق شد و در حالی که نایلونی پر از دارو در دست داشت با دیدن من جلوتر امد و کنارم ایستاد.
    - چی شده بود بابا جون ؟تو که من و مادرتو نصف جون کردی .
    مادر در حال برداشتن نایلون دارو از پدر پرسید
    - اقای دکتر به شما چی گفت
    - - دکتر می گه شدیدا سرما خورده براش شش هفت تا امپول نوشته .فکر کنم زیر بارون دیروز اینطوری شده چون لباساشهم خیس شده بود . تو زیر بارون چکار می کردی دختر ؟ مگه ماشین نداشتی ؟
    چشمانم را بستم و کیانوش را به یاد اوردم چه پاسخی باید می دادم ؟ مادر گفت
    - انقدر تبت بالا بود که هذیان می گفتی اقا جونت راست می گه تو که ماشین داشتی چرا خیس شده بودی ؟
    برای این که انها را مجاب کرده باشم گفتم
    - به یاد بچگی زیر باران قدم زدم.
    مادر وحشت زده گفت
    - قدم زدی ؟توی سرما زیر اون باران شدید؟ مگه عقلت کم شده بود دختر ؟بیخود نیست که هنوزم تو تب می سوزی !
    پرسیدم
    - منو کی به خانه می برید؟
    مادر به سرم نگاه کرد و گفت
    - دیگه چیزی از سرمت نمونده میرم دکتر رو خبر کنم .دکتر می گفت وقتی سرم تموم شد دوباره باید تو رو معاینه کنه.
    پس از رفتن مادر به اقا جون گفتم
    - اقا جون باید ببخشید که خواب و استراحت شمارو خراب کردم.
    پدر که اثار بیخوابی در چهره اش مشهود بود گفت
    - خدا خیلی به ما رحم کرد وقتی من وارد خانه شدم مادرت و باجی گریه می کردند تو هم که نقش بر زمین شده بودی و بدنت مثل کوره داغ بود. لباسات رو عوضکردم و مادرت و باجی پاشویت می کردند اما تو تبت بیشتر شده بود به همین خاطر اوردیمت درمانگاه .دکتر به اتفاق مادر وارد اتاق شد و پس از دراوردن سرم از دستم به معاینه ام پرداخت و بعد خطاب به من گفت
    - نمی دانم چرا انقدر ضربان قلب شما تنده ؟ایا شما از چیزی رنج می برید یا علت خاصی برای اضطراب شما وجود دارد؟
    گفتم
    - نه اقای دکتر شاید هم حضور شما باعث شده ضربان قلب من تند شده !
    دکتر از تعبیر من خندید و پرسید
    - شغل شما چیه خانوم ؟
    - من اموزگارم.
    - خب پس شغل محرکی هم ندارید من فکر می کنم با کمی استراحت و استفاده از داروها بهتر می شوید خانوم معلم.
    پس از این بیماری عجیب تا سه روز به مدرسه نرفتم انجا بود که فرصتی یافتم تا بیشتر به این موضوع فکر کنم منتها صادقانه و بی تزویر .خیلی عجیب بود که هر بار درست وقتی که او را فراموش کرده بودم به سراغم می امد و عجیبتر از ان این بود که نمی توانستم علی رغم چیزی هایی که درباره اش می گفتند او را انطور تصور کنم .ایا کسی که در باران سیل اسا به دختری کمک کند می توانند ادم پستی باشد؟ هر بار سعی می کردم که به او فکر نکنم اما نمی توانستم .دوباره شبح ان چهره برنزه و مردانه به سراغم امده بود .راستش تا حدودی از رفتار خودم با او شرمنده بودم حقش نبود که پس از کمک و همکاری او انگونه برخورد کنم .من هم رسم انسانیت را به جا نیاورده بودم پس چطور می توانستم به این که او یک انسان است یا نه بیندیشم ؟
    سوالی ذهنم را به خود مشغول کرده بود و ان این بود که مگر او در کرج زندگی نمی کند پس در تهران چه می کرد ؟ مسلما هیچ کس نمی توانست به من در باره ی این موضوع کمک کند جز خواهرم فیروزه که به نحوی از طریق خشایار از او مطلع می شد .گاهی می شنید که او با مادر درباره ی او صحبت می کند و زن ها چقدر درباره ی او کنجکاو بودند.
    درست وقتی که در عطش دانستن اوضاع و احوال او می سوختم فیروزه برای احوالپرسی به خانمان امد او پس از ملاقات با مادر به همراه دو فرزند شلوغ و سرزنده اش به اتاقم امد.با دیدن من در بستر بیماری سلامم را با لبخند جواب دادو گفت
    - نمردیم و دیدیم تو مریض شدی .
    من او را به نشستن دعوت کردم و در حال نوازش خواهرزاده ام ارمان گفتم
    - خیلی دلت می خواست من مریض بشم؟
    فیروزه به شوخی گفت
    - بله پس چی ! شاید تو دو روز یه گوشه بشینی و بذاری ما هم خودمون رو به اقا جون نشون بدیم.
    - مگه من جای تو رو تنگ کردم؟
    - کیه که ندونه تو همه چیز اقا جونی؟
    - اینو کی گفته ؟اقا جون از همه بیشتر به من سخت می گیره !
    فیروزه نیشگونی ارام از پایم گرفت
    - اره خدا از دلت بشنوه .
    به سختی دلم می خواست محور صحبت را به کیانوش ربط دهم اما نمی دانستم چگونه بی هدف پرسیدم
    - چه خبر ؟
    فیروزه در حال دراوردن لباسهای ارمان گفت
    - خبرها که اینجاست.
    - خشایار چطوره ؟
    - خوبه احوالت رو می پرسه برات التماس دعا داشت.
    با لبخند گفتم
    - برای چی ؟
    فیروزه با اشاره به هاله گفت
    - به خاطر این وروجک میخواد اگه می تونی اونو به همون مدرسه ای ببری که خودت هستی شاید اونجا با وجود تو بهتر درس بخونه البته الان هم درسش خوب هست ولی می ترسم....
    میان حرفهایش گفتم
    - می ترسی چی ؟ خودم کارنامه اش رو ثلث قبل دیدم نمراتش خوب بود علاج قبل از وقوع می کنی ؟
    - خب ادم تا خواهری مثل تو داره چرا باید بچه اش رو مدرسه ی دیگه ای بذاره ؟
    به هاله اشاره کردم که جلوتر بیاید انگاه در حال نوازش کردن موهایش به صورتش خیره شدم .عجیب بود که او خیلی شبیه به کیانوش بود! موهایش را از پیشانیش عقب زدم و دقیقتر به او خیره شدم البته او به پدرش شباهت داشت و پدرش هم به کیانوش .او را در اغوش گرفتم و به خود فشردم .فیروزه معترض گفت
    - اهای !سرماخوردگیت رو به بچه می دی.
    او را از خود دور کردم و گفتم
    - می دونی فیروزه تو از اون خیلی بیشتر از توانش انتظار داری !هم تو و هم خشایار . تو باید بدونی هر بچه ای که بیست می گیره با هوش به حساب نمی یاد و هر بچه ای که زیر بیست می گیره تنبل به حساب نمی یاد اما اگه اصرار داری اونو به مدرسه ما منتقل کنی اشکالی نداره خودم کمکت می کنم اما زیاد امیدوار نباش چون منطقه شما به ما نمی خوره !
    - برق شادی در چشمان فیروزه درخشید.با لحنی خواهرانه تشکر کرد . بعد خطاب به بچه هایش گفت
    - بچه بلند شین از اتاق برین بیرون پیش مامان بزرگ خاله فروغ مریضه منم الان میام.
    - فیروزه اونا مزاحم من نیستند.
    - با این حساب بازم اونا باید برن.
    بچه ها با بی میلی اتاق مرا ترک کردند پس از رفتن بچه ها فیروزه از جا برخاست و مقابل پنجره رفت و گفت
    - هوا سوز داره فکر کنم امشب برف بیاد.
    بعد با دیدن ماشینم گفت
    - از ماشینت راضی هستی ؟
    با لبخند گفتم
    - ای بدک نیست !از پیاده رفتن بهتره .
    فیروزه به طرف من برگشت و در حالی که دست به کمر زده بود با شوخی گفت
    - بدک نیست !عجب رویی داری ! اما اصلا فکرش رو هم نمی کردم اونقدر زبل باشی راست گفتن که فلفل نبین چه ریزه !
    به روی خواهرم لبخند زدم اصلا حوصله اعتراض هایش را نداشتم به خصوص وقتی شروع می کرد به سختی تمامش می کرد و چقدر هم خواهرم چانه گرم بود به راستی گلایه او از بچه ها و تعریفش از خشایار تمامی نداشت گویی بیش از هر چیزی در دنیا به پرحرفی علاقه داشت .کم کم محور سخن او به سمت مادر خشایار تغیر کرد.
    - بیچاره مادر خشایار از فرط سرما دچار پا درد شدید شده و حالا توی خونه نشسته هفته قبل هم دعوتش کردم چند روزی بیاد خونه ما اما قبول نکرد بنده خدا اعصاب هم نداره مخصوصا وقتی جلوی شلوغی باشه دچار سر درد میشه .
    من برای تغیر سخن او با لحنی دلسوزانه و متاثر گفتم
    - بیچاره حتما غصه پسرش رو می خوره !
    برای دیدن تاثیر حرفم به صورت خواهرم خیره شدم او اصلا متوجه نیت من نبود تا جایی که برای تایید سخن من گفت
    - راست میگی غصه کیانوش برای مادر شوهرم چیز کمی نیست.درسته که پدر شوهرم حرف زدن درباره ی او را غدغن کرده اما هر چی باشه اون یه مادره .
    - سعی کردم با خونسردی بپرسم اما صدایم لرزید
    - راستی از اون چه خبر؟
    فورا ساکت شدم ترسیدم که مبادا خودم را لو داده باشم حس کردم خون به صورتم دویده اما همچنان سر جایم ماندم و چشم به پتوی مقابلم دوختم .چقدر سکوت فیروزه تا فاصله ای که جوابم را بدهد به نظرم طولانی امد.
    - خشایار میگه تازگی کمتر به تهران میاد.
    - مگه خشایار او را می پذیره؟
    فیروزه به سرعت گفت
    - اصلا ! هیچ کس نباید او رو بپذیره .
    - پس او چطور به دیدن خشایار میره ؟
    - خب دیگه ! به نظرم از بس پرروست اصلا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده اصلا برایش مهم نیست که دیگران درباره اش چه می گویند .اه ما حرف دیگه ای برای گفتن نداریم ؟
    دیگر جایز نبود که چیزی بپرسم چرا که مسلما خواهرم شک می کرد .انقدر در خود غرق بودم که متوجه رفتن فیروزه نشدم .او گفت تازگی کمتر به تهران می اید اما من دو روز پیش او را دیدم و این کنجکاوی که او در تهران چه می کرد ازارم می داد ان هم درست در مسیر امد و رفت من ! این تصور که برخورد ما کاملا اتفاقی بوده مثل خوره دیواره مغزم را می جوید .تشویش خاطر من تا ظهر ادامه داشت تا این که مادر به اتاقم امد در حالی که هوا رو به تاریکی می رفت مادر مرا از افکارم بیرون کشید
    - حالت چطوره مادر ؟
    به خود امدم و گفتم
    - متشکرم مادر به لطف شما و سوپ شفا بخشتان خوبم .
    مادر گفت
    - خواهرت و بچه هاش اماده شدند تا به خونه برگردند.
    با تعجب گفتم
    - مگه شام اینجا نیستند؟
    - نه مادر فیروزه میگه هاله فردا امتحان داره باید برگردند خونه در ضمن خشایار هم سرما خورده تو.... زحمت میکشی اونا رو برسونی مادر ؟
    با این که حال چندان مساعدی نداشتم اما برای این که هم انها را رسانده باشم و هم هوایی تازه کرده باشم پذیرفتم. فیروزه ابتدا به زیر بار نرفت و می گفت باید استراحت کنم اما من حاضر شدم و برای بیرون بردن ماشین به حیاط رفتم و مدتی معطل شدم تا فیروزه و بچه هایش هم امدند .فیروزه کنار من نشست و پسرش را در اغوش گرفت و هاله پشت سر ما نشست و من پس از سفارشات مادر حرکت کردم .مقداری از مسیر را طی کرده بودیم که فیروزه خم شد و تکه کاغذی را از زیر پایش برداشت و در حال خواندنش گفت
    - فروغ این چیه ؟لازمش نداری ؟
    من بی خیال به طرفش برگشتم و با دیدن کاغذ محکم روی ترمز کوبیدم به طوری که ارمان به سمت جلو کشیده شد و سرش به شیشه خورد و فریادش به اسمان برخاست فیروزه در حال ارام کردن او گفت
    - حواست کجاست فروغ ؟ حالا خوبه تکه کاغذ باطله دیدی اگه گنج قارون میدیدی چکار می کردی ؟
    من تکه کاغذ را از او گرفتم و در داشبورت گذاشتم و برای جلوگیری از کنجکاوی فیروزه گفتم
    - اون شماره تلفن یکی از دوستای منه .
    فیروزه معترض گفت
    - خب حالا مگه چی شده ؟ من فقط گفتم لازمش نداری دور که ننداختمش.
    در دل گفتم چه خوب که این کارو نکردی ! پرسیدم
    - ارمان چطوره ؟
    - فکر کنم سرش کمی درد گرفته اگه میشه لطفا راه بیفت الانه که خشایار برسه اما خواهش میکنم احتیاط کن .
    دوباره ماشین را روشن کردم و حرکت نمدم منتهی خیلی با احتیاط این احتیاط نه به خاطر توصیه خواهرم بلکه به خاطر اغتشاش فکر خودم بود. من کنار انها حضور داشتم اما با دیدن شماره تلفن فکرم جای دیگری بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل نهم
    دیگر چون روزهای قبل تمرکز نداشتم حتی سر کلاس درس و هنگام تدریس خودم هم می دانستم که اموزگار ساعی گذشته نیستم و از این حقیقت به سختی رنج می بردم .باز هم مثل چند وقت پیش کم حرف و گوشه گیر شده بودم و کم کم خانواده ام را به گرداب و کنجکاوی پیرامون خودم می کشاندم .بالاخره پس از جهادی سخت و تن به تن با عقل به این نتیجه رسیدم که برای تسکین خود بهتر است با او تماس بگیرم .همه مشکل من این بود که حس می کردم مدیون و مرهون او هستم ولی قادر نبودم خود را برای پذیرش این حقیقت مجاب کنم.
    ان روز مادر و باجی برای شرکت در مجلسی زنانه خانه را ترک کرده بودند و من حس کردم فرصتی که دنبالش بودم به دست امده.
    دستپاچه مقابل تلفن نشستم و با انگشتانی لرزان شماره گرفتم اما دو باره هنوز شماره را کامل نگرفته قطع کردم اما باز هم در پی وسوسه ای اشنا گوشی را برداشتم وقتب شماره گرفتم در فاصله ای که منتظر برقراری تماس بودم در دلهره و اضطراب دست و پا می زدم تا این که ارتباط برقرار شد.بی گمان خودش بود با همان صدای کشیده و شوخ گفت
    - بله !
    انگار لبانم به هم چسبیده بود هر قدر تلاش کردم حرف بزنم نتوانستم .
    - بله ! بفرمائید.
    او هم سکوت کرد و فقطهریک صدای نفسهای دیگری را می شنیدیم .از ان سویتلفن مرغ عشق بود یا قناری نمی دانمبه هر حال یکی از انها به گوش می رسید صدایی که ان روز به من ارامش می داد.اما صدایش دیگر شوخ و با تمسخر نبود.
    - نمی خواهید حرف بزنید؟
    قلبم فرو ریخت چرا حس می کردم مرا می شناسد؟!
    - نمی دونم درباره ی من چی فکر می کنید اما به هر حال اماده شنیدن حرفهایتان هستم حتما حرفی برای گفتن دارید که تماس گرفتید گو اینکه زودتر از اینها منتظر تماستون بودم .
    چون دوباره با سکوت من مواجه شد در ادامه گفت
    - فکر نمی کنید بیش از حد ترسو هستید؟!
    ناگهان زبان من برای جواب دادن به توهین او باز شد
    - شما فکر می کنید کی هستید که به خودتون اجازه میدین هر چی دوست دارین بگین ؟!
    دوباره تمسخر و طنز به لحن او بازگشت با صدایی خونسرد گفت
    - آه فروغ خانم گریز پا !چه اتفاق دلچسب و غافلگیر کننده ای.
    از نحوه حرف زدنش هنگام کشیدن کلمات چندشم شد خشمگین گفتم
    - این که شما به همه خانومها به چشم بد نگاه می کنید شرم اوره !
    او پس از خنده ای کوتاه گفت
    - مگه شما درباره ی دیدگاههای من اطلاعاتی دارید ؟
    خدای من چقدر خراب کردم درست حرفی را که نباید میزدم .زبانم را محکم گاز گرفتم من با ادای این سخن با زبان بی زبانی گفتم درباره ی او شنیده ام و این چیزی نیست که یک دختر جوان به مردی جوان ان هم مردی از ان دسته بگوید.
    اهسته گفتم
    - شما به راستی مرد بی ادبی هستید.
    او با اهنگی که تمسخر در ان موج می زد گفت
    - درباره ی خودتون چی دارید که بگین ؟ ایا در نظر شما کسی که هنوز تلفن نزده به کس دیگر توهین می کند بی انکه اداب احوالپرسی را به جا بیاورد با ادب است ؟
    خشمگین برای محقق جلوه دادن خودم گفتم
    - من برای سلام و احوالپرسی تماس نگرفتم وگرنه اداب دان خوبی هستم.
    - پس چی ؟چه دلیلی برای تماستون وجود داره ؟
    - من.....من.....
    سکوت کردمتا به خود مسلط شوم حق با او بود من به راستی برای چه تماس گرفته بودم ؟برای تشکر ؟اگر این طور بود باز هم لحنم زننده بود .لب به دندان گرفتم به راستی او در ارامش نظیر نداشت.سکوت میان ما با خنده ی کش دار او شکسته شد.
    محکم پرسیدم
    - ایا مطلب خنده اوری برای خندیدن دارید ؟
    چقدر من در برابر او بچه بودم درست مثل جوجه ای که به جنگ شیر رفته باشد .او پس از متوقف کردن خنده اش با لحنی شوخ گفت
    - اگر جای شما بودم تماس نمی گرفتم مصاحبت با من برای شما مضره شما درباره ی من چی می دونید؟
    مو بر اندامم ایستاد با صدایی لرزان که تلاش می کردم ارام باشد گفتم
    - شما منو از خودتون می ترسونید ؟باید بگم من انطور که شما فکر میکنید ترسو نیستم اقا !
    - نخیر من فقط اخطار دادم به محوطه خطر نزدیک می شوید و اگر عاقل باشید منو از سر خودتون باز می کنید.هر چند که خودم هیچگاه از مصاحبت با دختر بچه ها خشنود نبوده ام.
    فریاد زدم
    - بچه ؟!
    خدای من او چه می گفت ؟ایا من واقعا در نظرش بچه بودم ؟ از فرط خشم چند نفسعمیق کشیدم و ناگهان پرده ی ارامش از جلوی چهره ام کنار رفت
    - شما ادم پست و بی ادبی هستید که حتی به فامیل هم رحم نمی کنید داشتم باور می کردم که همه چیز درباره ی شما شایعه بوده اما فهمیدم که اشتباه می کردم من.....من....
    او با ارامش کلام مرا قطع کرد و گفت
    - چند لحظه صبر کنید خواهش می کنم اسیاب به نوبت.اجازه بدین جوابتون رو بدم .گفتید ادم پستی هستم بسیار خب ممکنه باشم یکبار قبلا بهتون گفتم من از شنیدن حقیقت درباره ی خودم ناراحت نمی شم این شما هستید که از شنیدن حقیقت به خروش می ایید و به سلاح زنانه تان متوسل می شوید .شنیدم چیزی درباره ی فامیل گفتید باید بگم اگر همان ابتدا خودتون رو فامیل من معرفی کرده بودید گوشی رو روی تلفن می کوبیدم چرا که روابط فامیلی برای من سالها پیش مرده .
    - یعنی شما انکار می کنید که منو می شناسید ؟
    - خیر انکار نمی کنم اما شمارو نه به عنوان یک فامیل بلکه به عنوان یکدوست جدید می شناسم .
    حس کردم هنگام صحبت درباره ی فامیل صدایش از خشم می لرزد به نظر می امد درباره ی انها از میان دندانهای به هم فشرده سخن می گوید.باید هر چه زودتر مکالمه را پایان می دادم .به سردی گفتم
    - به هر حال علت خاصی برای تماس من وجود ندارد تنها می خواستم بابت کمک ان روزتان تشکر کنم .
    - از من تشکر نکنید خانوم چون من هیچ کاری رو بی عوض انجام نمی دم .
    رعشه ای تمام وجودم را گرفت درست همان طور که حدسمی زدم برایم خواب دیده بود ان هم چه خوابی ! با صدایی لرزان از فرط ترس گفتم
    - اگه.... اگه فکر کردید در عوض به کمک من می تونید....می تونید....
    ارام حرفم را قطع کرد و گفت
    - نه ! ترجیح می دم برای چیزهای بهتری صبر کنم می دونید که من اساسا ادم صبوری هستم .
    خون به صورتم دوید در اینه روبه رو چهره ام را دیدم که مثل گلهای شمعدانی رنگ گرفته.گوشی را فورا قطع کردم و صورتم را با دست پوشاندم حس می کردم با تلفن به دچار چه حماقت غیر قابل بخششی شدم .سبب شده ام که او فکر کند چه دختر جلف و سبکی هستم .چنگ به بازویم انداختم و از فرط درد فریاد کشیدم اشک به روی گونه هایم روان شد اما گریه ام برای درد بازویم نبود بلکه از سر درماندگی بود.اندیشیدم که حق با دیگران بود فریاد زدم
    - تو جانور رذل و کثیفی هستی .
    فریادم در فضای خانه پیجید و سپسگم شد .با صدای رعد و برق به عقب چسبیدم و نفسم را در سینه حبس کردم .حرفهایش مثل انعکاس یک گناه در ذهنم بیداد می کرد
    مصاحبت با من برای شما مضره ! هیچکاری رو بی عوض انجام نمی دم !گوشهایم را با دست پوشاندم خدایا چه بی شرم ! چی باعث می شه تا ادم اینقدر گستاخ باشه ؟سوالم بی پاسخ بود به نظر می امد از خیلی پیش منتظر تماس من بوده .ایا واقعا من در نظرش چنین دختری امده بودم ؟ئای برمن !اگر اقا جون و فرهاد می فهمیدند زنده به گورم می کردند حتی فریبکارترین مردها هم وقتی قصد فریب دختری را دارند از در احترام ولو به دروغ وارد می شوند اما او.... گویی هیچ انتظاری از فرد مقابلش ندارد و انگار همه دختران و یا زنانی که دیگران معتقدند توسط او بی ابرو شدند با چشم باز به این دام پا نهاده اند ؟ بی شرمی او مثل روز روشن بود حتی یک بچه هم در همان ابتدا به نیت او پی می برد.
    به نظرم می امد همه کسانی که به نحوی با او در ارتباط بوده اند خودشان مایل بوده اند و اجباری در کار نبوده .هر چند باز هم قادر نبودم شایعات را باور کنم انگار حسی درونی در من علی رغم میلم مدافع او بود.

    ************************************


    از ان پس هر جا می رفتم او بود نه خود حقیقی اش بلکه شبحش که حتی در خواب ارام شبانه هم رهایم نمی کرد .فرو رفته در ان لباسهای گرانقیمت که خود از اراستگیشان بی خبر بود در حالی که مثل همیشه لبخند طنز الودی را برلبانش حفظ می کرد با نگاهی خیره در حال برانداز کردنم.
    همیشه وحشت داشتم هر ان او را ببینم حتی وقتی که در راه رفتن به مدرسه بودم. مسخره بود اما انگار انتظارش را می کشیدم هرگز نفهمیدم چرا انقدر به حرفهایش ایمان داشتم ؟
    می دانستم خواهد امد اما از زمانش بیخبر بودم .بی انکه علتش را بفهم بیش از معمول به خانه فیروزه می رفتم شاید هم دنبال اخبار جدیتری بودم یا شاید هم حس می کردم می توانم با وجود خشایار که به نحوی به او مربوط می شد غرور سرکوب شده ام را تسکین دهم .به راستی چقدر این دو برادر با هم متفاوت بودند خشایار نمونه کامل یک مرد زن دوست و خانواده پرست و مطیع بود در حالی که کیانوش عاصی و سرکش و گستاخ تنها وجه اشتراکشان قیافه هایشان بود .خشایار هم به نحوی از صحبت درباره ی او می گریخت گویی با یاد اوری او دچار اندوه و ناراحتی می شد.فیروزه هم از پاسخ درباره سوالاتم طفره می رفت و یکبار که اصرار مرا دید با کنجکاوی گفت
    - تو چرا اینقدر درباره ی او کنجکاوی ؟
    من به سرعت مسیر صحبت را تغییر دادم .هیچ کس حال مرا نمی فهمید و هیچ کس نمی توانست بفهمد در چه اضطرابی دست و پا می زنم شده بودم مثل مرغی سرکنده و اسیر.
    نمی دانم شاید هم از او خوشم امده بود هربار با پرسیدن این یسوال از خودم با درماندگی می گفتم وای برمن اگر در دامش افتاده باشم .
    باور کردنی نبود من برای فراموش کردن کسی تقلا می کردم که حتی خانواده اش مدتها می شد که فراموشش کرده بودند .من چه چیزی در او دیده بودم که سبب می شد گاه و بی گاه به یادش بیفتم ؟برای منحرف کردن ذهنم در کلاس ورزشی ثبت نام کردم. ساعت کلاسم درست پساز تعطیلی مدرسه بود شبها خسته و ناتوان به بستر می رفتم و سرم به بالش نرسیده خوابم می برد .و دیری نگذشت که حضور او را در زندگی ام از یاد بردم و زندگیم به روال عادی بازگشت . گونه های رنگ پریده ام دوباره رنگ گرفت و چشمان به گود نشسته ام فروغ و روشنایی یافتند و دوباره شدم همان فروغی که مادر و باجی از دستش عاصی بودند مادر با شادی من شادمان بود و همیشه تکمیل شادیش را در ازدواج من می دید .من هم که به این زودی ها تصمیم به ازدواج نداشتم .پدر گاهی به شوخی می گفت خانوم این یکی رو نگه داشتیم برای پیری و کوری خودمون و من می گفتم از خدامه اقا جون !زمستان رو به پایان بود و سال جدید در راه بود .نمی دانم چرا همیشه چند روز مانده به نو دلم میگرفت و دوست داشتم گریه کنم .
    هنگام سال تحویل برای همه دعا کردم برای اقاجون مادر وخواهر و برادرم حتی باجی این یار وفادار و قدیمی و از خدا خواستم که همراه با متحول ساختن سال من هم تغیییری کنم.

    **************************

    درست وقتیکه داشتم از یاد میبردمشسر راهم سبز شد .
    ماجرا از این قرار بود
    غروب یکی از روزهای اردیبهشت ماه وقتی که از کلاس ورزشی ام بیرون امدم و سوار ماشینم شدم پس از طی کردن مقداری از مسیر متوجه شدم ماشینی تعقیبم می کند که سرنشینانش چند جوان شر و شور هستند .به سرعت خود افزودم وتلاش کردم از انها فاصله بگیرم اما انها که دست بردار نبودند خود را به ماشین من رساندند و به خاطر مانورهای وحشتناکشان سبب شدند کنار بکشم و درست وقتی که از کنار جاده ارام حرکت می کردم مقابلم پیچیدند .نفسم بالا نمی امد یکی از انها که نسبت به بقیه تنومند تر بود از ماشین پیاده شد و نزدم امد .به اطراف خود نگاه کردم نه ماشینی به چشم می خورد نه عابری شیشه را بالا دادم اما قبل از ان که در را قفل کنم ان جوان در ماشین را باز کرد و با چشمانی شرر بار به من خیره شد .قلبم خیلی تند می زد کم مانده بود که از ترس بیهوش شوم .با خود گفتم اگر دست به من بزند با او درگیر خواهم شود و چنگ به صورتش خواهم انداخت .صورتش را به طرف من کرد که به روبه رو می نگریستم خم کرد و گفت
    - چیه خانوم خانوما ؟مگه عزرایل دیدی ؟
    نفسش بوی الکل می داد یکی دیگر از انها درکنار مرا باز کرد و روی صندلی نشست و قبل از ان که تکان بخورم یا فریاد بزنم چاقویی زیر گلویم گذاشت به زحمت اب دهانم را قورت دادم هوا رو به تاریکی بود و من در محاصره خطر تقلا می کردم .سعی کردم خونسردیم را حفظکنم چرا که انها چهار نفر بودند و من یک نفر! محکم گفتم
    - چی از جون من می خواید ؟
    جوانی که اول نزدم امده بود گفت
    - به نظر تو وقتی که ادم رو وسط جاده نگه می دارند چی از ادم می خوان ؟
    عصبی گفتم
    - من چیزی ندارم بهتون بدم .
    او با یک حرکت گردنبند را از گردنم کشید و خشن گفت
    - جدی ؟ پس این چیه ؟
    از کشیده شدن زنجیر پوست گردنم سوخت اما تکان نخوردم .قبل از انکه دستان کثیفشان دستم را لمس کند انگشترهایم را در اوردم و به جلوی پایشان انداختم و با عصبانیت گفتم
    - برین گمشین.
    جوانی که کنارم نشسته بود با تمسخر گفت
    - اگه ما بریم گم بشیم تو توی این تاریکی اینجا چکار می کنی ؟تنها و بدون همراه !
    خشمگین گفتم
    - گیر هر کسی بیفتم بدتر از شما نیست .حتی دزدهای سر گردنه هم برای خدشان مرامی دارند اما شما روی حیوانها را هم سفید کرده ا ید.
    یکی از انها گفت
    - عجب زبان درازی هم داره مثل اینکه تنش می خاره !
    دیگری که وحشت مرا حس کرده بود با لودگی گفت
    - ولش کن دختر خوبیه .
    محکم گفتم
    - من چیزی ندارم که بدم .
    جوانی که کنارم نشسته بود گفت
    - چرا داری !
    و با نگاهی وقیح و بی شرم سر تا پای مرا نگاه کرد . با وحشت طرفش برگشتم همه بدنم می لرزید دهانش با طعنه گری کج شده بود و شرارت از چشمانش می بارید .
    جدیو خشن گفت
    - خیلی اروم از ماشینت پیاده میشی و سوار ماشین ما میشی .نگران ماشینت هم نباش یکی از اقایئن زحمت اوردنش رو می کشه .
    هوا کاملا تاریک شده بود به یاد حرف مادرم افتادم که می گفت از این همه مکانهای ورزشی باید اون سالن رو انتخاب می کردی که در پرت ترین نقطه شهره ! اخرش کار دست خودت میدی . دلم را خوش کرده بودم که در یکی از بهترین سالن ها ورزش می کنم اما...... ناگهان در حالی که یکی از انها دستم را گرفته بود و پایین می کشید ذهنم را به کار انداختم با لگد محکم به ساق پای جوان مقابلم کوبیدم و پا به فرار گذاشتم نمی دانستم کجا اما باید می رفتم به عقب نگاه کردم دو نفر از انها دنبالم می دویدند و دو نفر از انها هم در حال روشن کردن ماشین بودند .شروع کردم به فریاد زدن صدایم ر تاریکی می پیچید
    - کمک کنید کمکم کنید.
    در حال دویدن اشکهایم را باد می برد و زر چشمانم می سوخت .دعا می کردم که ناگهان دعای من به درگاه خداوند مقبول شد تا ان زمان هیچ وقت خدا را ان طور یاد نکرده بودم ماشینی از رو به رو پدیدار شد و من شرو ع کردم به فریاد راننده با دیدن من از ماشین پیاده شد .اشکم بی وقفه می امد و موهایم بر اثر دویدن پریشان شده بود و احوالم گویا بود.
    - چی شده خانوم؟
    راننده جوانی بلند بالا و متشخص بود با اشاره دست پشت سرم را نشان دادم .دوتا از مزاحم ها پیاده و دوتن دیگر با ماشین به ما نزدیک می شدند در دل ارزو کردم کاش یک نفر دیگر هم با این جوان بود او چگونه می خواهد یک فری از پس انها براید.از ترس به او نزدیکتر شدم ارام گفت
    - نگران نباشید خانوم شما همین جا باشید.
    با عجله جلو رفت و با ان دو جوان پیاده درگیر شد دیری نگذشت که دو جوان دیگر هم که سوار ماشین بودند به انها پیوستند فریاد زدم
    - نامردهای پست فطرت چند نفر به یک نفر؟
    جوانی که به کمک من امده بود به سختی زیر دست و پای انها اسیب دیده بود و حتی قدرت فریاد زدن هم نداشت .دوتن از مزاحم ها به من نزدیک شدند در حال که به خاطر دردسر افرینی من خشمگین بودند یکی از انها چاقویش را دراورد و با لحنی تهدید امیز گفت
    - راه بیفت !
    انگار کوه امید بر سرم خراب شد با گامهای لرزان به ماشین نزدیک شدم جوان چاقو به دست به یکی از همدستانش گفت
    - ماشینش رو بردار اون تن لش رو هم بنداز توی ماشینش .
    در حال عبور از کنار جوان زخمی بغض گلویم را فشرد او قربانی من شده بود ولی خوشبختانه تکان می خورد واین سبب شادی قلب من می شد . مسیر جاده چشم دوختم ازدور دو اتومبیل به ما نزدیک می شدند در فرصتی که مپل معجزه ای خداوندی بود دوباره شروع به دویدن کردم اما یکی از جوانها مرا محکم به سمت خود کشید دو سه نفری در حال تقلا بودیم که اتومبیل ها با دیدن ما توقف کردند .کسی که کنار راننده نشسته بود پرسید
    - چی شد اقا ؟
    جوان مزاحم گفت
    - یک اختلاف خصوصیه ! شما بفرمایید.
    راننده پیاده شد و گفت
    - یعنی چی؟ دارید خانوم رو خفه می کنید .
    برای یک لحظه با گاز گرفتن دست مزاحم فریادم به هوا خواست ئ با عجله گفتم
    - اقا کمکم کنید اینا مزاحم من....
    دوباره درگیری و نزاع شروع شد خوشبختانه انها پنج نفر بودند .نمی دانستم بمانم یا فرار کنم که در تاریکی سرنشین اتومبیل دوم نزدم امد دستم را گرفت و گفت
    - باید بریم زود باش .
    دستش را پس زدم و با خشونتی دو چندان گفتم
    - برو گمشو !
    ماه از پشت ابر بیرون امد و من توانستم چهر هی او را ببینم .کیانوش بود نه تمسخر در چهره اش بود و نه مثل همیشه ارام بود انقدر وحشت زده بودم که با دیدنش متعجب نشدم.
    - باید عجله کنیم زد باشید .
    هر چی خواستی خواستی بعدا بگو معلومه که انها از پس هم بر میان تو باید هر چه زودتر اینجا رئ ترککنی من تو رو می رسونم .
    خشمگین با به یاد اوری سابقه او اخرین گفتگویمان گفتم
    - با تو بیام ؟ اگه گیر این وحشی ها بیفتم بهتره اونا به خاطر من با اون اراذل درگیر شدند اونوقت من فرار کنم ؟
    کیانوش که کلافگی در سیمایش موج می زد شانه های مرا محکم به دست گرفت و گفت
    - می خوای صبر کنی ببینی چیمیشه ؟تو دیوانه ای دختر ! این وقت شب که همه سر سفره های رنگینشون نشستند تو توی این جاده خلوت و تاریک می خوای نمایشیک نزاع تن بع تن رو نگاه کنی به امید اخرش ؟
    با لحنی امرانه محکم فریاد زد
    - زود باش سوار شو بزرگترین کمک تو به اونا اینه که از اینجا دور شی .
    میان گریه فریاد زدم
    - توی ترسوی کثیفی !
    او بی اعتنا به حرفهایم مرا به سمت اتومبیلش هدایت کرد و خودشهم خیلی با عجله سوار شد در حالی که من تا دور شدن کامل انها صئرتم را به شیشه چسبانده بودم و اشک می ریختم .هنوز چند متری از انها دور نشده بودیم که ماشین خودم را دیدم به طرف کیانوش برگشتم صورتش جدی و سخت بود .قبل از انکه دستور توقف بدهم خودش نگه داشت و به سرعت پیاده شد .من همان طور مات و مبهوت او را می نگریستم او در حال تفتیش ماشینم بود وقتی جستوی تمام شد و با کیفم داخل ماشین خودش نشست و در حای که با عجله استارت می زد گفت
    - اینم سوئیچ و کیفت.
    من کاملا گیج شده بودم با لحنی تند و خشمگین گفتم
    - منظورت چیه ؟ماشین منو وسط این جاده تاریک میذاری و میری ؟نگه دار.
    او بی اعتنا به حرف های من فقط به روبه رو می نگریست .محکم بازویش را چنگ انداختم و در حالی که با همه وجود از تنها بودن با او می ترسیدم فریاد زدم
    - نگه دار.
    اما با سرعتی دو چندان به رانندگی مشغول بود و به حرفهای من توجهی نداشت. درمانده میان گریه گفتم
    - نگه دار کثافت ! تو از اونا رذل تری ! منو نجات دادی به خاطر خودت ؟ من خودم ماشین دارم می تونم به تنهایی برم .
    وقتی از بی اعتنایی او خسته شدم به عقب تکیه دادم اخمهای او به سختی در هم گره خورده بود و فشار دندانهایش به روی هم از حرکت فکش پیدا بود .برای اولین بار بود که به او اینقدر نزدیک بودم میان اشک به او نگریستم و به یاد چیزهایی که درباره اش شنیده بودم افتادم .ناگهان با لحنی ملتمسانه میان گریه گفتم
    - به خاطر خدا به خاطر برادرت به خاطر سابقه ی فامیلی مان از من بگذر و بذار من برم قول میدم که به کسی نگم .به خاطر خدا.....
    به طرفم برگشت دوباره لبخند تمسخر امیزی به لب داشت و شیطنت در چشمانش موج می زد.جعبه دستمال کاغذی را به طرفم گرفت و گفت
    - خیلی خب بسه دختر کوچولو یکبار پیشتر از اینا گفتم که با بچه ها کاری ندارم.
    اما من که حسابی ترسیده بودم میان گریه در حالی که نرمش او را حس می کردم گفتم
    - به خاطر مادرت.... به خاطر....
    ناگهان دوباره چهره ی او سخت شد با لحنی خشمگین گفت
    - بسه دیگه !
    از لحنش ترسیدم و سکوت کردم اما همچنان اشک می ریختم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل دهم
    طولی نکشید که جاده تاریک و خلوت را طی کردیم و به محدوده ی شلوغ شهر رسیدیم .با دیدن چراغهای روشن و امد و رفت مردم نفس راحتی کشیدم .برای لحظاتی تصمیم گرفتم داد و فریاد کنم اما قبل از انکه پیرامون عملی شدن این تصمیم بیندیشم ماشین کنار میدان متوقف شد با توقف ماشین من هم اسوده خاطر شدم زیر چشمی به کیانوش نگریستم داشت به من نگاه می کرد از حرفهاییکه به او زده بودم شرمنده و ناراحت بودم و لب به دندان می گزیدم.
    خوب که فکر کردم بیشتر شرمنده شدم چرا که تا کرج کلی راه بود.میان ما سکوت تلخی حاکم بود که بالاخره توسط او شکسته شد
    - بهتره همین جا بمونی تا من برگردم ماشینت رو بیارم .می تونی یا توی ماشین بشینی یا دوری در پارک بزنی و سر و صورتت رو بشوری .فکر نمی کنم با این وضعیت مایل باشی به خونه برگردی.
    با یاد اوری خانه قلبم فرو ریخت مادر حتما دلواپس شده بود انگار نگرانی در چهره ام مشهود بود زیرا او گفت
    - در پارک تلفن هم هست واجب بود اول شما رو نجات بدم بعد ماشین رو هیچ معلوم نبود گروهی که با اونا درگیر شده اند ادم حسابی باشند برای همین ماندن شما میان انها درست نبود.
    لحنش جدی و ارام بود مثل همه ی مردهای متشخص ! بدین ترتیب اگر تصمیم می گرفت که نجیب زاده باشد می توانست .دیگر مثل چند لحظه قبل به نظرم ترسناک نبود .اواز ماشین پیاده شد و سرش را از پنجره خم کرد و گفت
    - سوئیچ رو به من می دین ؟
    از نگاه دقیق و مستقیمش دستپاچه شدم و اصلا از یاد بردم سوئیچ را چه کردم . دوباره ان لبخند تمسخر امیز بر لبانش نقش بست .با اشاره به جلوی شیشه گفت
    - اونجاست !
    زبانم بند امده بود و دستانم می لرزید تصادفا هنگام دادن سوئیچ دستم به دستش خورد و هر دو از این برخورد دستپاچه شدیم .من به کلی از یاد برده بودم او چه لطفی در حقم کرده و ان لحظه به خاطر وجود ترس هیچ چیز را حس نکردم .او به سرعت ماشین گرفت با رفتن او وارد کیوسک تلفن شدم و به مادر تماس گرفتم همان طور که حدس می زدم نگران بود برای جلوگیری از نگرانی مادر مجبور شدم دروغ بگویم چرا که مادرم دچار بیماری خفیف قلبی بود .
    در پاسخ به مادر که گفت چرا دیر کرده ام گفتم
    - یکی از همکاران من بیمار شده و من برای عیادت او به خانه اش رفته ام.
    مادر سفارشات لازم را کرد و در انتها گفت
    - می خوای اقا جانت رو دنبالت بفرستم ؟
    - نه مادر جون میدونی که ماشین دارم .
    در دل به نگرانی مادر خندیدم چرا که خبر نداشت چه بلایی سرم امده است .پس از پایان یافتن گفتگوی تلفنی مان به یکی از شیرهای اب نزدیک شدم و صورتم را شستم و بعد به جانب ماشین کیانوش رفتم و داخلش نشستم از غیبت او استفاده کرده و به اطراف نظر انداختم .اتومبیل نسبتا شیکی داشت در طول راه به خاطر داشتن اضطراب و ترس به چیزی دقت نکرده بودم .رایحه ملایم ادکلنی مردانه حس می شد. می دانستم کار درستی نیست اما من درباره ی او کنجکاو بودم ارام در داشبورت را باز کردم انجا پر از قبض های جریمه و اب و برق و تلفن بود بیشتر جستجو کردم و دفتر چه تلفنی هم یافتم که در ان تعداد زیادی شماره یادداشت شده بود .برای لحظاتی حس حسادتم برانگیخته شد دوست داشتم بدانم شماره ها متعلق به کیست باز هم جستجو کردم و کارت زیبایی یافتم که منظره اش غروب کوهستان بود .پشتش را خواندم

    به کیانوش عزیزم امیدوارم که فراموشم نکنی
    ((سارا))

    زمزمه کردم ای جانور رذل ! وقتی توی ماشینش این یکی رو پیدا کنی وای به احوال خانه اش .سارا ! سارا خانوم ! معلوم نیست کدوم بدبختیه که گیر این جانور افتاده یا شاید هم هنوز بدبخت نشده باشه .چیز به خصوص دیگری در داشبورت نبود جز یکانبردست و کمی خرت و پرت بی ارزش مثل دستمال برای پاک کردن شیشه و چند تا پیچ و مهره اقا از مکانیکی هم سر در میاره !
    انقدر عصبانی بودم که هر چیزی را بیرون اورده بودم داخل داشبورت پرت کردم و درش را محکم بستم و به عقب تکیه دادم .برای لحظاتی تصمیم گرفتم بیخبر از او به خانه برگردم اما بعد به یاد اوردم ماشینم دست اوست .دوباره کارت اهدایی را از داشبورت بیرون اوردم و به ان خیره شدم دیدنش اعصابم را متشنج می کرد به خصوص وقتی که به یاد می اوردم به نوعی به او مدیونم .اندیشیدم لابد محبتهایش به من پیش درامد نقشه ایست که در سر داره ! اما باید بهش کنم که من با بقیه فرق دارم .
    با این تصمیم حس کردم اراده ام تقویت شده .نوشته پشت کارت را برای چندمین بار خواندم نمی دانم چرا مشتاق بودم درباره ی سارا بدانم ؟ در ذهنم او را دختری زیبا و بلند قد تصور کردم با موهایی خرمایی و چشمان مشکی که با همه زیبایی اش گول کیانوش را خورده بود .انقدر در ذهنم به ترسیم دخترک سرگرم بودم که متوجه حضور کیانوش نشدم و با صدای او از دنیای خود خارج شدم
    - ماشینتون صحیح و سالمه !
    با دیدن او در حالی که سرش را از پنجره داخل اتومبیل کرده بود غافلگیر شدم خواستم کارت را پنهان کنم که گفت
    - اگر اینقدر مورد توجهتان واقع شده می تونید برش دارید.
    دوباره اهنگ صدایش طنز الود بود تا بناگوش سرخ شدم و سر به زیر افکندم .همین مانده بود که به نظرش دختری فضول و بی تربیت بیایم .
    - من.....من.....
    مانده بودم چه بگویم ؟چه داشتم بگویم ؟ در هر حال عملم دور از ادب بود و توضیحی برای کارم نداشتم .او به ارامی سوار ماشین شد و کنارم قرار گرفت .ارام در حال پس دادن کارت گفتم
    - معذرت می خوام هیچی ندارم که بگم !
    او کارت را از دستم گرفت و من زیر چشمی نگاهش کردم با دیدن کارت انگار خاطرات شیرینی را به یاد می اورد چرا که لبخند پر معنایی بر لب داشت وقتی به خودش امد اهسته گفت
    - کسی که اینو بهم داده برام بی نهایت عزیزه .
    نمی دانم چرا قلبم فرو ریخت ؟ به هر حال او هیچتعلقی به من نداشت . بی نهایت عزیزه ؟! پس یعنی هنوز هم عزیزه ؟به صورتش نگریستم هیچ حالتی از تمسخر و فریب نبود .او کارت را در داشبورت قرار داد و به طرف من برگشت نگاه خیره و مستقیمش سبب شد که دست و پایم را گم کنم .چنان نگاهم می کرد که انگار چیز تازه ای در من یافته است به سختی دهانم را برای گفتن چیزی باز کردم
    - من.......دیگه باید برم.
    دستم را روی دستگیره در قرار گرفت اما تلاشم ثمر نداد به طرفش برگشتم باز هم نگاهی طنز الود مرا می نگریست چیزی نمانده بود خشمم غلیان کند .
    - در قفله خانوم حتما فراموش نکردید.
    حق با او بود وقتی برای دومین بار پس از تلفن زدن به مادر سوار ماشین شدم ان را قفل کرده بودم . با عجله از ماشین پیاده شدم و سرم را از پنجره اتومبیل به داخل خم کردم و با دستپاچگی گفتم
    - از این که کمکم کردید متشکرم خدا نگه دار.
    او حتی به خداحافظی ام پاسخ نگفت و همچنان با نگاهی لبریز از طنز و تمسخر بر من خیره مانده بود .به طرف ماشینم رفتم اما خیلی زود به یاد اوردم سوئیچ را از او نگرفته ام پس به طرف ماشینش چرخیدم . او کنار ماشینش ایستاده بود و سوئیچ مرا به دست داشت .با گامهایی لرزان نزدیکش شدم و دستم را برای گرفتن سوئیچ پیش بردم اما او دستش را پس کشید و قبل از انکه از فرط خشم منفجر شوم با همان لحن همیشگی گفت
    - فکر نمی کنم ماشینتون تا در خونه شما رو برسونه .
    نگاهم بیانگر پرسش بود در پاسخ گفت
    - بنزین تون تقریبا تموم شده و من سر راهم جایی برای پرکردن باکنیافتم .می تونید داخل اتومبیلتون منتظر باشید تا من باک رو پر کنم.
    خواستم بگویم چگونه که او در ادامه گفت
    - از باکماشین ودم بنزین می کشم .
    نخیر مثل این که قسمت بود که من حسابی نمک گیر او شوم .چه می توانستم بکنم؟ قرار نبود تا صبح همان جا باشم که ! مثل دختری حرف گوش کن سوار ماشینم شده و به انتظار نشستم و او را در حین پر کردن باک زیر نظر گرفتم .قیافه جذابی داشت به خصوص با وجود چشمانی ان اندازه درشت و شب رنگ که توسط مژگانی انبوه حمایت می شد و موهایی که مثل پرهایی کم وزن و سبک با کوچکترین نسیمی دستخوش تحول می گردید در کنار لبخندی نمکین که جز در موارد به خصوصی که از لبانش دور نمی شد .ناگهان ذهن خسته وناتوانم به کار افتاد و پرسشی که در تاریکترین زوایای قلبم پنهان شده بود گریبانگیرم شد چرا هرگاه به کمکی نیاز دارم او را می بینم؟اگر چنان ادمی نبود که خود می دانستم بی گمان تصور می کردم تحت لطف و حمایت یکی از فرشتگان مقرب الهی ام ! روز بارانی را در حالی که لاستیک اتومبیلم پنچر شده بود به خاطر اوردم و درگیری با مزاحمان جاده !
    فقط یک نفر می تواند به وقت لزوم به کسی کمک کند که نیازمند یاری است و ان شخص کسی نیست غیر از تعقیب کننده ای که همه جا حضور دارد ! این برای من دور از عقل و منطق بود .بار دیگر به عقب برگشتم و به او دقیقتر خیره شدم ناگهان حس کردم از او خوشم امده به همین سادگی ! در همین حین نگاه او در نگاهم گره خورد و احساس گناه تلنگری بر ذهن خفته ام زد ناه از او برگرفتم و به جانب جلو برگشتم.مدتی نگذشت که او به طرفم امد.
    - می تونید حرکت کنید.
    برای ابراز تشکر سرم را بلند کردم و به صورتش نگریستم چیزی در چهره اش موج می زد و چیزی مثل یک اشتیاق .اشتیاق برای شنیدن چیزی که من نمی دانستم .برای دقایقی کوتاه معلمی شدم که حتی خودش هم قادر به هجی کردن حروف نبود .ان هم حروف الفبای تشکر .دلم می خواست سکوتمان را با اوای تشکر و عذر خواهی که از قبل به او بدهکار بودم بشکنم اما زبانم در سخن گفتن یاری ام نمی کرد انگار طلسم شده بودم باز هم او در شکستن سکوت بینمان پیش قدم شد در حالی که نه جدب بود و نه ارام .
    - به نظر من بهتره یا کلاستون رو عوض کنید یا مسیر امد و رفتتان رو .بعد از این حادثه جایز نیست که دیگر از ان مسیر عبور کنید.
    شجاعت و شهامت گمشده ام را بازیافتم و در حالی که سر به زیر افکنده بودم گفتم
    - شما جون من رو نجات دادید و به من محبت کردید من نمی دونم چطوری می تونم از شما انطور که شایسته است تشکر کنم.
    سکوتشسبب شد برای درک علتش به چهره اش نگاه کنم نگاهش مثل نگاه شکاری مترصد فرصت بود کاش از خونسردی و ارامش غریبش به وقت گفتگو دست بر می داشت.
    - یکبار در گذشته ای نه چندان دور بهتون گفتم که من عوض هر کاری رو که کرده ام می گیرم .
    عرق سردی بر پیشانیم نشست اما سعی کردم خویشتن دار باشم .بعد از این دیگر مایل نبودم زیر دینش باشم سرم را بالا گرفتم و چانه ام را مثل بچه ای لجباز جلو داده و گفتم
    - در عوضش چی می خوای ؟!
    چشمانش با برقی عجیب درخشید و ناگهان ان هیکل تنومند در نظرم ترسناک و هراسنده گردید و ان تبسم شیطانی که قصد پیاده کردن نقشه ای منفور داشته باشد . دستش را روی در اتومبیل گذاشت و سرش را کمی به طرف پایین خم کرد به گونه ای که صدایش در گوشم طنین انداخت
    - صبر می کنم این امتیاز رو برای من در ذهنت منظور کن اما فراموششنکن هر چند اگر تو هم فراموش کنی من فراموش نمی کنم چون حافظه ی خوبی دارم .
    نفسش را هنگام ادای این سخنان حس می کردم لرزشی محسوس سرتاسر وجودم را فر گرفت . قصد او چه بود؟ اگر مایل بود بترسم وسط مهلکه ای که گرفتار بودم به حد وفور فرصت یافت می شد دیگر نیازی نبود نجاتم دهد به خصوصکه من اصلا دختر شجاعی نبودم و حداقل در برابر او ضعف نشان می دادم و ترسم کاملا اشکار بود به راستی هزار چهره داشت و درست در مواقعی که انتظارش نمی رفت تغییر می کرد .او از من چه می خواست؟ قصدش چه بود وقتی می گفت عوضش را خواهم گرفت ؟محکم گفتم
    - شما نمی تونید تنها به این خاطر که چون دوبار ان هم به میل خودتون به من کمک کردید من رو ازار بدید !
    - اوه چرا می تونم به نظر من کار بی عوض همان اندازه بی معناست که دشمنی بی علت.
    - من که از شما تشکر کردم !
    - مطمئنم اگر ترس فاش شدن رازتان نبود همین را هم از من دریغ می کردید .
    - ترس ؟! فاش شدن راز ؟ کدوم راز؟!
    با ارامشی که به نظر می امد بر همه چیز احاطه دارد گفت
    - راز ملاقاتتان با من ! انکار نکنید که می دونید من در نظر بقیه چقدر منفورم !
    - شما از نفرت دیگران با افتخار یاد می کنید؟
    - چرا که نه !از صمیم قلب خوشحالم که در نظر مردمی که انقدر احمق و کوته بین هستند منفورم . از همشون بیزارم . شما هم می تونستید بی هیچ حرفی منو ترک کنید اما حس کردم برای جلوگیری از برملا شدن رازتون که احتمالا حدس می زدید از جانب من باشه ماندید اما نگران نباش دختر کوچولو رازت را فاش نخواهم کرد.
    وقتی سرم را برگرداندم با دیدن چهره ی او در حال تمسخر ناخوداگاه لبخند زدم و گفتم
    - شما فکر کردید من احمقم ؟ به راحتی می تونم دیدار با شما رو تکذیب کنم شما انقدر محبوبیت ندارید که کسی حرفتان را به من ترجیح بدهد.
    - امیدی دیگر بر باد رفت !من اگر مرتکب جرم بشم همه مدارک اثبات جرم رو از بین می برم اما شما چی ؟ با اعتماد ناشیانه اتون به من این فرصت رو از خودتون گرفتید خانوم.
    قلبم فرو ریخت درباره ی چه حرف می زد ؟ او با ارامش در ماشینم را بست و با نشان دادن یکی از عکسهای من و مادرم در کنار هم گفت
    - اگر شما تکذیب کنید مادرتون بودن در کنار شما را منکر نخواهد شد حداقل در این عکس.
    - به چه جراتی ماشین منو وارسی کردید؟
    - دقیقا با همان جراتی که شما ماشین منو وارسی کردید جدا خانوم وقتی که سرگرم سرکشی در زندگی خصوصی دیگران بودید فکر نکردید اگر کسی با خودتون این کار رو انجام بده چه حالی پیدا می کنید؟
    - من فضول نیستم اقا .اگر هم باشم در حد تشخیص شما نیست.
    - اتفاقا فهمیدنش زیاد مشکل نبود .کسی که نتواند جلوی کنجکاوی خودش را به خاطر دیدن کسی که حتی پدر و مادرش طردش کردنده اند بگیرد به عقیده من وقتی هم که در ماشین ان شخص قرار بگیرد به کنجکاوی اش ادامه خواهد داد.
    با لبخندی تمسخر امیز برای عصبانی کردنش گفتم
    - شما به یک زن رودست می زنید؟
    او بر خلاف تصور من با ارامشگفت
    - متاسفم خانوم من عادت دارم همیشه درهر کاری جوانب احتیاط را رعایت کنم .
    سعی کردم خودم را کنترل کنم اگر ان عکس اتفاقی به اقا جان یا فرهاد نشان داده می شد مرگ من حتمی بود .ارام در حالی که در دریای خشم شناور بودم گفتم
    - اگر من اخلاقا قول بدم هر زمان که جایز دونستید محبتتون رو جبران کنم ان عکس را پس می دید ؟
    - یعنی نقد را رها کنم و نسیه را بچسبم؟ به گوشم خوش اهنگ نیست.
    - شما یک دوروی حقه بازید یک بی تربیت بد ذات .
    - هیچ زنی هم بعد از کنکاش در وسایل شخصی مردی با ادب محسوب نمی شه و متشخص به حساب نمی یاد .هر چند خانمهای متشخص و مبادی اداب خیلی کم برای من جذابیت داشتند .اونا کم حرف میزنند و سعی می کنند خجالتی به چشم بیان مهمتر از هم وقت عصبانیت ارامششون رو حفظ می کنند اما شما فروغ خانوم عزیز هیچ یک از این خصوصیات رو دارا نیستید و همین روحیه ی ستایش برانگیزتون منو شیفته کرده وسبب شده وقت گرانبهایم رو صرفتون کنم.
    برای لحظاتی از این که انطور به نظر او امده بودم از خودم بدم امد اگر مادر اینجا بود و سخنان او را می شنید بی درنگ سکته می کرد . هر چند که سخنانش خوشایند نبود اما نمی دانم چرا عصبانی نشدم و با ارامشی که در من بعید بود استارت زدم و از مقابل او با ان چهره ی خندانش عبور کردم و دور شدم .

    ***************************


    معمولا انقدر طول نمی کشید که به خاطر کنترل نکردن خشمم که سبب می شد حرفهایی بزنم که نباید پیمان می شدم.ان روز علاوه بر این حس دچار ذاب وجدان هم شده بودم و انقدر ترسیده بودم که به سختی می توانستم به خاطر لرزش دستهایم اتومبیل را هدایت کنم اما باید می رفتم .شب از ساعاتی پیش شروع شده بود و من هنوز اواره ی خیابان ها بودم .
    باد بهاری سبب می شد با وجود عرق سردی که روی صورتم بود احساس سرما کنم اما من به هیچ چیز اعتنا نداشتم نه به تاریکی نه به دادن توضیح درباره ی تاخیرم و نه به سرمایی که همه ی وجودم را در بر گرفته بود و مرا می لرزاند .
    چه احمق بودم که فکر می کردم توجه اش را جلب کرده ام در حقیقت تمام ان کارها نه برای ابراز محبت و علاقه بلکه برای تحقیر من بود .اندیشیدم عشق و علاقه برای او چه معنایی می دهد ؟ برای او که زنان را مثل برده ای اسیر حماقتهای خود می بیند و چیزی از لطافت و شور عشق نمی داند .او یک حیوان وحشی است حیوانی که حصار زندگی و زناشویی را از هم دریده و سرخورده و مغلوب به جبران شکستی که خورده امثال مرا ازار می دهد .در خلوت ماشین با صدایی نیمه بلند فریاد زدم
    - ازت متنفرم !
    اما تنفر چه سودی داشت ؟ مهم ان بود که او به قول خودش مدرکی از من داشت که به هیچ عنوان نمی شد فرض کرد اتفاقی ان را به دست اورده باشد.
    ساعت از ده و نیم شب گذشته بود که به خانه رسیدم چهره ام منقبض شده بود و از فرط خشم درمانده و هراسان بودم .با صدای باز شدن در مادر و به دنبالش پدر به روی ایوان امدند.صدای مادر را می شنیدم اما ذهن و حواسم انان را درک نمی کرد .می دانستم به محض ورودم مادر سخنرانی اش را درباره ی بیرون نماندن من تا ان وقت شب را شروع خواهد کرد و من حس می کردم بحث کردن درباره ی چنین اتفاقات پیش پا افتاده ای در برابر انچه بر من گذشته بود را نمی توانم تحمل کنم لذا میان غرولند مادر و خشم پدر که به سختی کنترلش می کرد به اتاقم رفتم.
    تا دقایقی بعد هنوز صدای مادر و پدر می امد .معده ام از فرط گرسنگی می سوخت اما راه گلویم بسته بود در همین حین باجی با سینی شام وارد اتاقم شد .حال و توان پوشاندن اندوه و درماندگی ام را نداشتم و من هیچ تلاشی برای جلوگیری از فرو ریختن اشکهایم نکردم.
    - اا ...... خانوم کوچیک چرا گریه می کنید؟مگه بچه شدید؟ حالا اونا یه حرفی زدند شما به دل نگرید خیلی نگرانتون بودند .منم نگرانتون بودم همش می گفتم نکنه خدای نکرده بلایی سرتون بیاد .اقا می خواستند بیان دنبالتون اما ادرس نداشتند. خب دیگه گریه نکنید اونا هم تا چند دقیقه دیگه اروم میشن.
    ریزش اشکهایم شدیتر شد چرا که بر دردم درد بیگانگی هم افزوده شده بود .وقتی با گریه اندکی به خود ارامش بخشیدم به باجی نگریستم که منتظر بود تا قاشق اخر غذایم را بخورم .اندیشیدم خدا را شکر که او متوجه نشد من از چه ناراحتم چرا که باجی مرا از مادرم بهتر می شناخت و او مرا بزرگ کرده بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل یازدهم
    دوباره دوران تشویش و اضطراب اغاز شد .بیشترین ساعات روزهایم به فکر کردن برای پیدا کردن راه حل مناسب به بطالت می گذشت و به کلیتمرکز و حواسم را از دست داده بودم هرچه بیشتر می اندیشم کمتر به نتیجه می رسیدم گویی به یک بن بست تاریک برخورده بودم که هیچ راه گریزی در ان به چشم نمی خورد و این در حالی بود که من از حقارت و خفت ان هم در برابر کسی که خودش به اندازه ریگهای بیابان خطاکار بود متنفر بودم.
    بی گمان اگر مادر متوجه می شد که کسش دست مردی است ان هم کیانوش حتما خودکشی می کرد ولی این حقیقت داشت که کیانوش از من مدرک جرم گرفته بود ان هم چه مدرک جرمی !
    مردی که هیچ زنی حتی ارزو نمی کرد به خوابش بیاید اما من با او بودم بیشتر از یک ساعت از به یاد اوردنش موبر اندامم راست می شد .چه چیز تا ان اندازه او را وحشتناک ساخته بود ؟
    پس از گذشت چند روز مدرسه ها با نزدیک شدن به تعطیلات تابستانی تعطیل شدند و من هم چون دیگر اموزگاران خانه نشین شدم .از یک سو خوشحال بودم چون از مدتها قبل تمرکزم را از دست داده بودم و از سوی دیگر اندوهگین بودم چون خانه نشینی یاد اور بلایی بود که سرم امده بود که حتی از اندیشیدن به ان میگریختم .چند بار تصمیم گرفتم با او تماس بگیرم و خود را از بند وحشت رها کنم اما هر بار هنگام قوت گرفتن تصمیم عقب نشینی کردم. طاقت شنیدن حرف های نیش دار او را نداشتم ر عمق حرف هایش رگه هایی از حقایق سوزاننده ای بود که من قدرت انکارش را نداشتم و تنها پذیرششان از ان جهت سخت بود که از زبان انسانی انچنان راحت و ازاد و بی قید چون او بیان می شد. در اصل من هم از حقیقت فرار می کردم این حقیقت که من انقدر هم که ادعا می کنم با اصالت نیستم .از وقتی که او با چنان خونسردی و ارامشی چهره واقعی مرا توصیف کرده بود به همه با دید دقیقتری می نگریستم.
    حس می کردم نیم بیشتر ادمها به چیزی تظاهر می کنند که نیستند و کیانوش انقدر به نظرشان منفور می امد ظوابط و عقاید انها را زیر پا می گذاشت و به همشان می خندید .اگر حتی عکسم را پس میداد دیگر مایل نبودم به او فکر کنم رهایی از دامی که برایم گسترده بود.
    مدتی طول نکشید که دوباره تصمیم گرفتم به او تلفن کنم اگر چه قلبا راضی نبودم اما خود را مجبور و لزم به این کار می دیدم چرا که ابرو و موقعیت من و خانواده ام در گرو او بود.
    ان روز باجی و مادر برای احوالپرسی مینا به خانه برادرم فرهاد رفته بودند و من کاملا فرصت داشتم بخت خود را ازمایش کنم .نقشه من این بود که از در محبت و تشکر وارد شوم و انگاه درخواست خود را مطرح کنم این در حالی بود که من می دانستم همه چیز بستگی به عکس العمل او دارد اما همچنان مصر بودم که یکبار دیگر غرور خود را زیر پا بگذارم.
    ساعت از هفت بعد از ظهر می گذشت اما همچنان افتاب به زمین می تابید و گرمای ان با تشویش من تیشه بر تار و پودم می زد .خوب به یاد دارم که چقدر هراسان و کلافه بودم انگار در ملاء عام دچار گناه و عمل زشتی می شدم .به نظرم می امد که همه چیز چشم بود و مرا می پایید.با انگشتانی لرزان شماره او را گرفتم و منتظر برقراری تماس شدم سوزش لبهایم را زیر دندانهایم حس می کردم در حالیکه در دلم یک وقفه دعا می کردم خداکنه نباشه خدایا نباشد خدایا.......
    - بله !
    دیگر سکوت نخواهم کرد مثل بزدلها رفتار نخواهم کرد.
    - بفرمایید !
    - ا....الو منزل اقای اعتمادی ؟!
    ایا ان صدای وحشتزده لرزان و ترسیده تا حد مرگ صدای من بود؟
    - بفرمائید!
    انگار مرا شناخته بود چرا که دوباره در صدایش تمسخر موج می زد.اب دهانم را قورت دادم و با خود گفتم
    - نقطه ضعف به دستت نخواهم داد سعی کردم به خود مسلط باشم اما دهانم خشک شده بود.
    - منو به جا اوردید ؟!
    - کیه که پس از چند بار صدای شمارو نشناسه ؟!
    چند بار؟ مگر چند بار یکدیگر را دیده بودیم ؟ خب چندان مهم نبود ! چطور باید باب گفتگو را باز می کردم ! ناخواسته برای دقایقی میانمان به سکوت گذشت سکوتی که به شدت سوال برانگیز بود .
    - تصور نمی کنم که تماسگرفته باشید که سکوت کنید !
    - من.....من......
    - با کمال میل منتظر شنیدنم .
    موج سهمگین خشم ناگهان به حد اعلای خود رسید . می خواستم فریاد بزنم و هر چه دلم می خواهد نثارش کنم اما قادر نبودم می دانستم با همه ی وجودش از قرار دادن من در ان تنگنای نفرت انگیز لذت می برد ومیل نداشتم چیزی برای خندیدن و دست انداختن در اختیارش بگذارم .محکم و کوبنده گفتم
    - این رفتار درست نیست اقا این برخورد اصلا اقا منشانه نیست !
    با لحنی سرشار از بی تفاوتی گفت
    - فکر می کنم در اخرین دیدارمان بر سر اقا نبودن من به توافق رسیدیم.
    - اینطور نیست ! من فکر میکنم کسی که ان ساعت شب جان دختری را نجات می دهد و از به خطر افتادن خودش واهمه ای ندارد نمی تواند ادم بدی باشد من.....من باید تماس می گرفتم و تشکر می کردم و.......
    - چند دقیقه صبر کنید لطفا دفعه قبل گفتید بی تربیت و حقه باز و بدذاتم اما حالا انکار می کنید و می گین شریف و انسان دوست و اقا هستم ؟!
    به سختی و بر خلاف میل باطنی ام گفتم
    - معذرت می خوام !
    - پاک ناامیدم کردید داشتم فکر میکردم برای نخستین بار با زنی مواجه شدم که بر عکس دیگر زنان انچه که تصور می کند درست است به زبان می اورد و ابدا به اینکه دیگران درباره اش چه فکر می کنند توجهی ندارد اما مثل اینکه اشتباه کردم !
    خشمگین گفتم
    - یعنی میگید من دورو و ترسوام ؟
    - حرفهای من چنین معنایی داشت ؟خب هر کسی مختاره از حرفهای دیگران برداشت شخصی کنه !
    فریاد زدم
    - شما گستاخ و بی ادبید.
    فکر میکنم منتظر همین بود چون پس از فریاد من به خنده افتاد و من وقتی متوجه مقصودش شدم لب به دندان گرفتم.
    - دیدید اشتباه نکردم ! فکر می کنم ما در داشتن صفات مشابهی با هم شریک باشیم .هیچوقت سعی نکنید به خودتون دروغ بگین چون به سرعت نزد طرف مقابل رسوا می شوید .
    - چطور جرات می کنید بگین من دروغگوام؟ فکر می کنم اشتباه کردم برای تشکر تماس گرفتم.
    - بهتر نبود همان ابتدای صحبت خواستتان را مطرح میکردید و به ابزار و حیله زنانه تان متوسل نمی شدید ؟
    - شما بدترین.......
    - و شما ناشی ترین دروغگویی هستید که در عمرم دیدم بگذارید علت تماستان را بگویم هر چند که مثل روز روشنه اما به هر حال شاید براتون جالب باشه بدونید من از نقشه تان مطلعم .شما تماس گرفتید که با الفاظیمثل تشکر و محبت و فداکاری و انسانیت مرا متقاعد کنید عکستان را پس دهم درسته ؟
    دهانم از ذکاوت او باز ماند و از صمیم قلب خدا را شکر کردم که رو در روی یکدیگر قرار نداریم .نه این که نخواهم حرف بزنم اصلا قادر نبودم سخنی به زبان بیاورم .چرا این مرد تا این حد حقایق را عریان می دید و واقعیت را به جاهای باریک می کشاند ؟
    - اگر هم فکر کردید صرفا به این دلیل که یک زن هستید هر کاری بخواهید می کنم باید بگم سخت در اشتباهید .
    برای زدن ضربه ای محکمتر از خودش گفتم
    - بله می دونم چشم و دل شما کاملا سیره .
    - انتظار دارید عصبانی بشم خانوم ؟ باید بگم عقیده شما و دیگران که بی شباهت که بی شباهت به عقاید شما نیست برایم پشیزی ارزش ندارد .من همیشه کاری را می کنم که خودم فکر می کنم درسته .
    من کاملا در برابر او حقیر و ناتوان بودم حتی برای خودم هم مضحک ودور از باور بود .من یک اموزگار بودم وروزانه با صدها دانش اموز سر وکله می زدم اما در بربر این فرد کاملا بازنده بودم و چاره ای جز سکوت نداشتم چرا که ناراحتی و خشم من بیشتر باعث لذتش می شد.ظاهرا هیچچیز به اندازه گفتن حقیقت سر به راهش نمی کرد پس با بی میلی گفتم
    - خواهشمی کنم عکس منو پس بدین . شما پدرم را می شناسید می دونید اگر از ماجرا باخبر شود چه اتفاقی می افتد ؟ اگر حتی ذره ای به فکر من باشید دست از این بازی کودکانه بر می دارید .
    - پس تکلیف محبتی که من بهتون کردم چی میشه ؟
    انگار خیال بدجنسی داشت .نباید انطور صادقانه اعتراف می کردم حالا به دستشبهانه خوبی داده بودم برای ازار و اذیت ! با ارامش ساختگی گفتم
    - به هر حال ما با هم خویشاوند........
    - یکبار قبلا بهتون گفتم خویشاوند بودنمان تنها چیز نفرت انگیزیست که میل ندارم به ان فکر کنم .فکر می کنم بهیک بیگانه کمک کرده ام و البته عوضش را هم گرفتم.
    - شما خودتون هم حقیقت را انکار می کنید ؟
    با اهنگی که اصلا تمسخر در ان نبود گفت
    - حقیقت منوانکار کرده !
    سعی کردم معنای جمله اش را بفهمم اما هر قدر تلاش کردم نتوانستم .در ادامه گفت
    - و شما فروغ خانوم بهتره بدونید من مزاحم سمجی هستم که به سختی می تونید از سر خودتون بازش کنید و حتما در جریان هستید که مصاحبت با من برایتان جز دردسر چیزی نخواهد داشت .اگر جای شما بودم تلاش می کردم همه چیز را فراموش کنم عکس ان ماجرا و من !
    عصبی گفتم
    - چه تضمینی وجود داره که شما در اینده برای من دردسر درست نکنید ؟
    با تمسخر گفت
    - این دیگه به عملکرد شما تصمیم داره .
    - این نهایت بدجنسی شماست اقا !
    - به هیچ وجه من فقط عوض کارم را گرفتم .
    - اخه عکس من و مادرم به چه درد شما می خورد ؟
    - حتما شنیدید که میگن هر چیز که خار اید یک روز به کار اید ! مطمئن باشید به ندرت پیش می یاد کاری بکنم که در ان نفعی متوجه ام نیست.
    از سر بغض و نفرت فریاد زدم
    - شما پست و نفرت انگیزید !
    - و شما خانوم چه کاری با یک موجود پست و نفرت انگیز می توانید داشته باشید؟
    محکم گوشی را روی تلفن کوبیدم از شدت خشم ونفرت به خود و او ناسزا می گفتم. سعی می کردم فحشهایی به او بدهم که ارامم کند اما چیزی به خاطرم نمی امد به یاد فحشهایی که وقتی پدر عصبانی می شود به طرف مقابلش می گفت و من می دانستم که حتی فکر کردن به ان بد و بیراه ها شایسته ذهن یک خانوم نیست اما انها را به زبان اوردم پشت سر هم و هم بی هیچ مکثی .ناسلامتی دختر منوچهر صولتی هستم کسی که پر افاده ترین مردها برای به دست اوردنش سر خم می کردند چرا باید به کسی انقدر منفور و بی بند وبار اجازه دهی تحقیرت کند؟چرا زبونانه نشستی و به این تصویر نامرتب زل زدی مگه دنیا به اخر رسیده . از جا بلند شدم و تلاش کردم با خونسردی موهایم را شانه کنم ولی از درون می لرزیدم .

    *******************

    اگر گاهی از او صحبتی به میان می امد مثل موشی گریخته از دست گربه می لرزیدم و رنگم اشکارا می پرید و برای انکه نزد حاضران رسوا نشوم به سرعت جمعشان را ترک می کردم و به خلوت خود پناه می بردم .دیگر به اندازه گذشته از دستش خشمگین نبودم چرا که مدتها به حرفهایش فکر کردم و دریافتم از ان جهت عصبانی ام که او نیت اصلی مرا درک کرده است.
    نمی دانم چرا از اعماق وجودم حق را به او می دادم ؟ به من گفت ترسو هستم در حالی که واقعا می ترسیدم از پدر از فرهاد از ابرویمان و حتی از او .
    در اوایل شهریور ماه سال 1350 به جشن عروسی یکی از همکارانم دعوت شدم از چند هفته قبل در تدارک لباس و اراستن سر و ظاهرم بودم.لباس من از ساتن و تافته ی سفیدی بود که به دست مینا دوخته شده بود و از زیبایی و ظرافت چیزی کم نداشت بخصوص که با استفاده از باقی مانده ی ساتن گل سری زیبا هم برای موهایم درست کرده بود .مینا واقعا سنگ تمام گذاشته بود . ان روز پس از پوشیدن لباس تازه موهایم را روی شانه هایم ریختم و با گل سر ساتن مهارش کردم چقدر موهای مشکی ام روی ساتن سفید لباسم جلب توجه می نمود .به تصویر خود در اینه خیره شدم و لبخندی رضایت بخش برلب اوردم مادر به شوخی گفت
    - خدا را چه دیدی شاید هم امشب در این مراسم همسر ایده الش را یافت.
    من معترض گفتم
    - مادر این چه حرفیه حالا کو تا وقت ازدواج ؟ فیروزه کاش تو با من می امدی .
    فیروزه در حال مرتب کردن لباسم گفت
    - می دونی که نمی تونم بیام. امشب خونه مادر خشایار مهمانیم.
    خطاب به مینا گفتم
    - تو چی مینا ؟
    - مرا هم معذور کن فروغ جون امشب مهمون دارم .
    با لحنی گله مند گفتم
    - شما هم یا مهمان دارید یا مهمونی می رید .مادر جون لااقل شما با من بیاید من تنهایی خجالت می کشم.
    - نه مادر جون من با این سن و سال بیام مهمونی که چی ؟ گذشته از اون تو دیگه بچی نیستی حالا بیست سالته .خجالت یعنی چی مگه ایرادی داری ؟ ماشالله مثل یک دسته گل یاس شدی .
    یه دسته گل یاس فقطمادر می توانست یک همچین تعبیر زیبایی از من بکند .چیزی به شب نمانده بود که من راهی ضیافت شدم. مهمانی دوستم در یک باغ زیبا و مجلل بر پا شده بود و اوای شادی مدعیون از هر سو به گوش می رسید با ماشینم وارد باغ شدم و قبل از انکه در اتومبیلم را باز کنم خدمتکاری به یاریم شتافت و در حال گرفتن دستم مودب گفت
    - اجازه بدین خانوم .
    تا ان زمان مهمانی با ان جلال و شکوه دعوت نشده بودم پس همه چیز برایم تازگی داشت .همیشه در اکثر مجالسی که دعوت شده بودم مادر و پدر بودند و تنهایی شرکت نکرده بودم و اغلب انها مرا همراه خود نمی برند چرا که پدر معتقد بود دختر جوان نباید در ان مجالس شرکت کند و خدا می داند برای گرفتن رضایتش به خاطر شرکت در جشن ازدواجهمکارم متحمل چه رنج و زحمتی شدم.
    با همکاری یکی از خدمتکارانم به جمع مهمان ها پیوستم و برای یافتن اشنایی نزدیک نگاهم به اطراف چرخید چند نفر از همکارانم در کنار هم نشسته بودند و با دیدن من با دست اشاره کردند که نزدشان بروم . یکی از انها از جا برخاست و کنارم امد.
    - سلام فروغ بالاخره امدی !
    - چه خوب که شما هستید.
    - بیا کیفمو بگیر تا بعد بیام.
    - کجا میری ؟
    - میرم به سحر تبریک بگم ناقلا ببین چه کسی رو اسیر خودش کرده .
    - اگه داماد رو ببینی نظرتو قطعی تر میگی.
    - چطور؟
    - مثل یک تیکه جواهره برای سحر سنگ تمام گذاشته . فقط منتظره اون دهن باز کنه و چیزی بخواد.
    - خب پس حسابی شانس اورده.
    - اونم چه شانسی !
    من نزد عروس و داماد رفتم و پس از روبوسی با عروس به داماد هم تبریک گفتم .سحر که در لباس عروس بی نهایت زیبا شده بود گفت
    - فروغ خیلی خوشحالم که امدی امیدوارم بتونم جبران کنم.
    - خودمم خوشحالم که اومدم .سحر جون من پیش همکارامون می شینم امدم که بهت بگم و برم .
    - ممنونم بعد از احوالپرسی چند دقیقه ای میام سر میزتون.
    - خوشحال میشم.
    وقتی نزد همکارانم بازگشتم یک صندلی را عقب کشیدند و من روی ان قرار گرفتم .یکی از انها گفت
    - فروغ انقدر لباست زیباست که امشب برای لحظه ای تو را با عروس اشتباه گرفتم.
    من که از تشبیه او شرمزده شده بودم گفتم
    - این چه حرفیه سهیلا !
    یکی از انها گفت
    - این که البته یک شوخی بود اما لباست واقعا زیباست.
    با لبخند گفتم
    - خیلی ممنون قابلی نداره .
    - به اندام تو برازنده است از کجا خریدی ؟
    با افتخار گفتم
    - زن برادرم دوخته .
    اظهار نظر ها شروع شد
    - اصلا به نظر نمی یاد دوخته باشی برای بیرون هم کار می کنه ؟ چند ساله خیاطیمیکنه ؟ اموزشگاه داره ؟ فروغ خیلی بهت می یاد.
    با دوستانم گرم گفتگو بودم که میان جمعیت نگاهم به کیانوش افتاد برای لحظاتی گذرا حالم دگرگون شد و چشمانم سیاهی رفت.به گمانم رنگم پرید که بقیه متوجه شدند
    - فروغ......فروغ جون چیه ؟
    - هی......هیچی نیست حالم خوبه .
    برای یک لحظه تصمیم گرفتم مخفی شوم ولی در محاصره دوستانم بودم قبل از ان که تصمیم بگیرم چه کنم نگاه او روی من ثابت ماند انگار اصلا از دیدنم تعجب نکرد چرا که مثل همیشه لبخند تمسخر امیز را بر لب داشت و کاملا ارام و خونسرد به حرفهای مردی که کنارش ایستاده بود گوش می کرد در حالی که نگاهش متوجه من بود .از نگاهش مو بر اندام من راست شد تا ان روز هرگز مرا در لباسهای مهمانی ندیده بود .کمی اب در لیوان مقابلم ریختم و ان را لاجرعه نوشیدم. دو سوال ذهن مشوشم را اسوده نمی گذاشت اول اینکه او در این مهمانی چه میکند و با میزبان چه نسبتی دارد و دوم چرا جاهایی که انتظارش را ندارم او را می بینم؟
    به طور ناگهانی تصمیم گرفتم مهمانی را ترک کرده و به خانه برگردم اما بعد به دو دلیل منصرف شدم یکی این که خانواده ام متعجب می شدند و دیگر ان که دوستانم شک می کردند .نگاه خیره او کلافه ام کرده بود چرا چشم از من بر نمی داشت؟ وقتی بار دیگر سرم را بلند کردم او مقابلم نبود .نفس عمیقی کشیدم و به اطراف نگریستم زیر نگاه او قادر نبودم خوب فکر کنم و پس از رفتن او به یاد اوردم تنها بود ! تنها بود؟ خیلی حیرت انگیز است که کسی مثل او با ان سابقه وحشتناک تنها امده باشد ! از محالات است سکوت و ارامش ناگهانی ام باعث کنجکاوی همکارانم شده بود
    - چی شده فروغ ؟
    - هیچی !
    - چرا یکدفعه ساکت شدی ؟ انگار حواست نیست.
    - چرا شما حرف بزنید من هم استفاده می کنم .
    به ظاهر در جمع دوستانم بودم اما حواسم جای دیگری بود فقط سحر می توانست به عنوان میزبان پاسخ بدهد . باید به نوعی می فهمیدم که ایا سحر از سابقه درخشان او با خبر است و ایا او انقدر بی ادب است که درباره ی اشنایمان به کسی چیزی بگوید ؟ تشویش و اضطراب لحظه ای ارامم نمی گذاشت برای لحظاتی با عذر خواهی از دوستانم به گوشه ی خلوتی از باغ پناه بردم و نفسی تازه کردم و شروع کردم به دادن قوت قلب به خودم خدمتکاری جلو امد و پرسید
    - خانوم به چیزی نیاز دارید ؟
    خیلی محکم گفتم
    - بله به تنهایی !
    خدمتکار متعجب و مستاصل مرا ترک کرد و به جمع مهمان ها پیوست .اندیشیدم مهمانی امشب حرامم شد او اینجا چه می کند ؟به یاد حرف خواهرم افتادم که می گفت انگار مهره مار داره همه جا یه دوست و اشنایی داره .با خود اندیشیدم چقدر خوب که فیروزه یا مینا دعوتم را قبول نکردند و گرنه معلوم نبود چه اتفاقی می افتاد.ممکن بود انقدر نانجیب باشد که از دیدارهای گذشته مان چیزی بگوید و یا اشاره ای بکند.
    نفس عمیقی کشیدم و به جمعیت شادمان پیوستم .جوانی بلند بالا و خوش قیلفه مقابلم سبز شد و با نزاکت پرسید
    - می تونم چند لحظه وقتتان را بگیرم ؟
    با عجله و با درک نیتش گفتم
    - متاسفانه خیر !
    - می تونم کمکتان کنم؟
    - متعجب به صورتش خیره شدم و گفتم
    - مگه من کمکی خواستم ؟
    دوباره پرسید
    - دنبال کسی می گردید؟
    با لبخندی که به زور روی لبانم حفظش می کردم گفتم
    - می دانم کجا باید پیدایشان کنم.
    به زحمت و کاملا حساب شده جوان را از سر خود باز کردم و بعد با عجله نزد سحر رفتم که خوشبختانه صندلی کنارش خالی بود . ارام کنارش نشستم و گفتم
    - اگه داماد اعتراضی نداشته باشه می خوام چند دقیقه کنارت بشینم.
    سحر با شادی گفت
    - معلومه که اعتراضی نداره !
    بعد با اشاره به وسط باغ گفت
    - ببین اون چقدر قشنگ و زیبا می رقصه !
    - اون ؟!
    به صورتم نگریست و گفت
    - مقصودم سروشه شوهرم .
    به جمعیت در حال رقص نگریستم عرق سردی بر پیشانیم نشست .خدای من اون اونجا چه می کرد ؟ سحر با شادی زائد الوصفی گفت
    - به تو خوش می گذره ؟!
    - البته که می گذره !
    - اون خیلیجذابه نه ؟
    - چه کسی ؟
    - سروش !
    - خب ظاهرا که اینطوره !
    - منظورت چیه که میگی ظاهرا ؟
    - خب.....منظورم اینه که اصل تویی.
    به نظر می امد که سحر عاشق شوهرش بود چرا که او هر جا پا می گذاشت نگاه سحر هم دنبال او بود با این وصف نباید سحر را زیاد سوال پیچ می کردم اما پرسیدم
    - اونا کی هستند سحر ؟
    - منظورت کیه ؟
    - اونایی که داماد را در حلقه خودشان گرفتند؟
    - همشون از دوستان سروش هستند واقعا که دوستان محشری داره درست مثل خودش . از سر شب تا حالا یک ان هم ترکش نکردند.
    - اونم از وستان سروشه ؟
    - کدومشون ؟
    با صدایی که ناخوداگاه می لرزید گفتم
    - اونی که کت و شلوار مشکی به تن داره و درست سمت راست سروش ایستاده .
    و چون سحر متوجه نشد در ادامه گفتم
    - همون مردی که پیراهن استخوانی پوشیده و اون پاپیون زرشکی مسخره را زده !
    سحر متعجب به صورتم نگریست و در حالی که به کیانوش می نگریست گفت
    - گفتم که اونم یکی از دوستای سروشه !
    به نظر من از عصبانیت من حیرت زده بود .وقتی توانستم کمی بر خود مسلط شوم پرسیدم
    - تو هم اونو می شناسی سحر ؟
    سحر در حالی که نگاهش به سروش بود گفت
    - خب بله اما بیشتر از یکبار اونو ندیدم سروش خیلی به اون علاقه داره .
    - درباره ی او چه می دونی ؟
    چشمان سحر برای توصیف او کمی تنگتر شد
    - سروش میگه اون یه سرمایداره بزرگه یک تاجر موفق . می گفت در یکی از سفرهای خارجی اش با او اشنا شده سی و سه سالشه و خیلی جذابه .فروغ فقط کافیه یکبار با او از نزدیک برخورد داشته باشی به نظر من فوق العاده و هیجان انگیزه .در یکی از سفرهایش دار و ندارش را از دست می دهد اما دوباره با کار و تلاش همه چیز به دست می یاره .تا به حال چندین هدیه هم برای من اورده .او به معنای واقعی کلمه نجیب زاده است و هرگز در خوردن مروب زیاده روی نمی کند و کمتر زن ودختری در مقابل رقصش قادرند مقاومت کنند. او یک هنرمند به تمام معناست و از هر هنری سرشته داره . همین چند وقت پیش توسط سروش به او معرفی شدم و ازش درباره ی موسیقی پرسیدم اطلاعاتش فوق العاده است به گفته سروش علاقه وافری هم به گل و گیاه دارد اون می گه خانه اش از وجود گل و گیاه لبریزه .به ظاهر و لباسش هم خیلی اهمیت می ده و محاله سر قرارش دیر کنه .......
    خدای من درباره ی او همه چیز می دانست جز خصوصیات اخلاقیش با این وصف چیزی بیشتر از من نمی دانست در دل به برداشت سحر و شوهرش درباره ی او خندیدم نجیب زاده به معنای واقعی یک کلمه ! واقعا ایا او از نجابت و نجیب بودن چیزی هم می دانست ؟ مردک بی ادب ! خودش را جای مردی با نزاکت و متشخص جا زده خودش تظاهر به چیزی می کند که نیست انوقت از دیگران خورده می گیرد .باید سر فرصت به او بفهمانم با بچه طرف نیست او از هر چیز به نفع خودش بهره برداری می کند .باید همان ابتدا می فهمیدم مقصودش فقط معطل کردن من است .سحر با شیطنت پرسید
    - نکنه دلت پیش اون گیر کرده ؟!
    - نه اینطور نیست .
    به قدری پاسخم سریع و بدون معطلی بود که سحر به خنده افتاد و دوباره پرسید
    - نکنه اون از تو درخواست ازدواج کرده ؟
    - خدای من نه ! چی باعث شده چنین فکری بکنی .
    - فراموش کردم که بگم اون معمولا از ازدواج طفره میره واقعا عجیبه ! به نظر تو عجیب نیست مردی به جذابیت و ثروتمندی اون تا به حال ازدواج نکرده ؟
    خواستم بگویم معلومه که با وجود سوابق درخشان او هیچ دختری تن به ازدواج با او نمی دهد اما به یاد اوردم که سحر از روابط فامیلی ما خبر ندارد و کافیست تا من یک اشاره کوچک کنم تا کنجکاوی او تحریک شود .
    به ازدحام وسط باغ نگریتم او هم داشت به ما نگاه می کرد باید می رفتم اما پاهایم سست شده بود .او لیوانی نوشیدنی به دست داشت سرش را کمی به جانب پایین خم کرد چه ابدان بی نظیری ! لبخند تمسخر امیزی هم به لب داشت که به نظر متوجه من نبود .به زحمت خود را روی صندلی جابه جا کردم وقصد رفتن کردم که سحر دستم را گرفت و گفت
    - کجا میری ؟
    - باید برم پیش بچه ها .
    - بیخود بهانه نیار بچه ها تنها نیستند حالا که سروش نیست پیش من بمان.
    - ولی اخه.......
    پروردگارا داشت به طرف ما می امد باید در رفتن عجله می کردم .ناگهان سحر متوجه نزدیک شدن او به ماشد.
    - بمان دیگه واجب شد بمانی چون اونی که درباره اش کنجکاو بودی داره می یاد طرف ما بیا باهاش اشنا شو.
    بله داشت با قدمهایی ارام اما بلند مستقیم به طرف ما می امد خدایا خودت کمککن !
    - سحر محض رضای خدا بذار برم !
    اما دیگر دیر شده بود چون او چند قدم با ما فاصله داشت و سر انجام به کنار ما رسید.نباید چیزی برای خندیدن دستش بدهم .دستم را از دست سحر بیرون کشیدم ایا خیال داشت بگوید یکدیگر را می شناسیم ؟ لبخند مسخره اش عمیق تر شده بود و به نظر منتظر فرار من بود سعی کردم خونسرد باشم اما دستم می لرزید .سحر از جا برخاست و دستش را پیش برد و او هم با نزاکتی که به راستی برایم تازگی داشت خم شد و دست سحر را بوسید .زیر چشمی به سحر نگریستم انگار افتخار پیدا کرده بود که شاهزاده ی نامداری دستش را ببوسد . کیانوش سپس به طرف من چرخید و خیلی ارام به صورتم خیره شد اب دهانم را قورت دادم و به دستش خیره شدم به ارامی لیوان حاوی نوشیدنی اش را برای اب شدن یخش تکان می داد.چه خیالی در سر داشت ؟ در حالی که به من می نگریست خطاب به سحر گفت
    - خانوم خیال ندارید این خانوم زیبا را به من معرفی منید ؟
    عجب خونسردی بعیدی ! شرط می بندم در تمام مدت مهمانی منتظر همین فرصت بود .فقط امیدوار بودم سحر درباره ی سوالات من چیزی نگوید.
    - همین الان داشتیم دربارتان حرف می زدیم.
    ناخوداگاه گفتم
    - سحر .....!
    - اقای اعتمادی دوست من بسیار خجالتی و کمرو است.
    بعد در حال معرفی کردن من گفت
    - ایشون دوست بسیار نزدیکم فروغ صولتی .
    احمق به نظر می امد می خواهد ما را هم جوش بدهد.اه خدا را شکر که قصد نداشت دست مرا مانند او ببوسد .کمی سرش را به پایین خم کرده و در حالی که زیر چشمی مرا می نگریت گفت
    - فرمودید درباره ی من حرف می زدید ؟ایا چه چیز مردی مثل من می تواند حتی برای دقایقی ذهن زیبای خانمهای مثل شما را به خود متوجه کند؟
    در دل هزار بار به سحر لعنت فرستادم انگار دست بردار نبود .
    - میگن دل به دل راه داره ! همین الان دوست خجالتی من داشت از شما می پرسید که شما چه نسبتی با ما دارید؟
    - واقعا؟ برای من باعثبسی افتخار است که بیشتربا دوستان شما اشنا شوم.
    دهان من از شگفتی باز مانده بود اما قبل از انکه خودم یا او را رسوا کنم با سرعتی که بسیار دور از باور بود گفت
    - از انجایی که بنده هم مایلم بیشتر با ایشون اشنا بشم قطعا دعوت مرا به رقص خواهد پذیرفت.
    من ماتم برده بود و سحر با شادی که تصور می کرد در من هم هست گفت
    - پاشو فروغ خجالت رو کنار بذار.
    - من......من.....
    - انقدر من من نکن پاشو اقا منتظرند.
    کیانوش لیوان نوشیدنی اش را به روی میز گذاشت و دست راستش را به طرف من دراز کرد .چه مدت دیگر باید دستش را همانطور منتظر می گذاشم ؟ سحر مرا به جلو هل دادو من در حالی که مسخ و مبهوت شده بودم با او همراه شدم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل دوازدهم
    گروه ارکستر شروع به نواختن یکی از بهترین اهنگهای موجود نمود و دیری نگذشت که وسط باغ از کسرت زوجهای جوان شکل تازه ای به خود گرفت اما انچه که برای من مهمترین چیز محسوب می شد ایستادن در مقابل کیانوش بود. نه اطرافم را می دیدم و نه سر و صدای مدعیون را می شنیدم نمی دانم چرا زبان جسورم وقتی تا ان اندازه به او نزدیک بودم برای گفتن چیزی به کار نمی افتاد حتی چشمانم از نگریستن به او احتراز می جست. صدای موزیک انقدر بلند بود که هیچ کس حتی حرفهای اطرافیانش را نمی شنید و سکوت مت همچنان ادامه داشت.می دانستم با همان لبخند طعنه گر بر من خیره شده اما شهامت پاسخ دادن به نگاهش را نداشتم .
    - اگر همین طور برای نگاه کردن زیر پایتان خم شوید ممکن است به زمین سقوط کنید.
    برای نخستین بار انقدر از نزدیکبا او همکلام می شدم .اهنگ صدایش مردانه و محکم و بدون هیچلهجه خاصی بود در حالی که بعضی از حروف را به عمد هنگام تلفظ کشیده ادا می کرد گویی می خواست تاثیر سخنانش را با تکیه بر برخی کلمات به شنونده منتقل کند .با نگاهی گذرا پیرامون خود گفتم
    - چطور تونستید چنین درخواستی از من بکنید اقای اعتمادی ؟
    او همان طور که مرا هدایت می کرد با تمسخر گفت
    - می تونستید قبول نکنید .
    - چطور تونستید در کمال خونسردی منکر اشنایی مان از قبل شوید و اینطور جسورانه از من دعوت کنید تا باهاتون همراه بشم ؟
    - به نظر می امد شما درباره ی حضور من کنجکاوی کرده اید !
    - این پاسخ من نیست.
    - چرا اتفاقا چیزیه که باید بدونم دوستتان گفت درباره ی من از او چیزی هایی پرسیدید .بهتر نبود از خودم می پرسیدید ؟ به نظر نمی یاد دوستتان درباره ام بیشتر از شما بداند.
    - اوه لعنت به سحر اون همیشه در بزرگ کردن مسائل زیاده روی می کند. من فقط کنجکاو بودم بدانم شما در این ضیافت خانوادگی چه می کنید همین !
    - خوب چیزی دستگیرتان شد ؟
    - بله اما نه انطور که شایسته شما بود.
    او با صدای بلند شروع به خنیدن کرد .من با هراس از وجود اطرافیان ارام گفتم
    - خواهش می کنم نخندید همه متوجه ما شدند.
    - برای من مهم نیست شما هم تا زمانی که مقابل من ایستاده اید باید کاملا بی تفاوت باشید.
    - خدای من شما بی خیال ترین موجودی هستید که در عمرم دیده ام.
    - خب نگفتید من چطور از نظر اونا توصیف شدم.
    خشمگین گفتم
    - حتی یک کلام دیگر هم نخواهم گفت شما منو انگشت نما کردید وقتی این موزیک به پایان رسید می روم و می نشینم.
    - شما هیچ جا نمی روید تا پاسخ سوال مرا بدهید.
    - چرا باید برای ادم بی تفاوتی مثل شما مهم باشه ؟
    - خب نمی تونم انکار کنم که کنجکاو شده ام.
    برای گریز از بند او به طور خلاصه نظر سحر را درباره اش گفتم و او در حالی که به شدت خنده اش را کنترل می نمود گفت
    - واقعا من انطور به نظر انها امدم ؟ باید هزار بار خدا رو شکر کنم و لابد شما فکر کردید من در برابر انها تظاهر کرده ام.
    وچون سکوت مرا دید در ادامه گفت
    - دوستی من با سروش به مدت ها قبل بر می گرده من در اصل مدتها بود که او را ندیده بودم تا این که چند وقت قبل کارت عروسی اش را برایم اورد و از من برای شرکت در عروسی اش دعوت نمود.
    - پس یعنی شما با همسر دوست من صمیمی نیستید؟
    - من دوستان نزدیکم انگشت شمارند به نظرم او در گفتم حقیقت به همسرش کوتاهی کرده.
    - اما به عقیدم من اونا عاشق یکدیگرند و چیزی را از هم پنهان.......
    - عقیده شما برای خودتون باارزشه وقتی که من انچنان اطلاعات شایان توجهی درباره ی سروش دارم.
    - یعنی می خواهید بگویید او به همسرش ........
    - خواهشا مرا برای گفتن حقیقت در تنگنا نگذارید.
    به سحر و سروش نگریستم سحر عاشقانه به سروشمینگریست انگار هر کلمه ای که از دهان او خارج می شد ایت عشق بود مصرانه گفتم
    - شما چی میدونید ؟
    - چرا باید بگم وقتی خانمها انقدر در رازداری معروفند؟
    - چرا فکر می کنید حرف هایتان را باور می کنم ؟ مشکوکم که گفته هایتان صحت داشته باشد !
    - یکبار پیشتر از اینها گفتم که در دنیا از دروغگویی متنفرم و دروغ گو را به شدت نکوهش می کنم .در ضمن شما چیزی از من نخواهید شنید که باورش کنید.
    - سحر دوست منه اگر واقعا حرفهای شما به خوشبختی اون مربوط میشه باید بدونم.
    - و اگر بازگو کردنش از جانب شما خوشبختی اشرا به مخاطره بیاندازد چه؟
    - مسلما لب به سخن باز نخواهم کرد .
    - خوبه این اغاز دانایست با این وصف برایتان خواهم گفت .دو سال قبل با سروش اشنا شدم البته نه در ایران در ترکیه اون پسر پولدار و از خانواده سرشناسی بود.به نظر می امد برای خالی کردن جیبش یه اروپا سفر می کند و عاشق خوشگذرانی و تفریح است عاقبت هم سر به هوایی کار دستش داد. به دختری در انجا علاقه مند شد و حتی با او صحبت از ازدواج و زندگی مشترک کرد چند وقت بعد مسئله را با خانواده اش در میان گذاشت و مادرشبه شدت با این وصلت مخالفت کرد و از انجایی که سروشبی نهایت از مادرش حرف شنوی دارد قول و قرارش را با دختر بیچاره به هم زد اما ان دختر بیچاره سه ماه قبل از سروش باردار شده بود .سروشدر مخمصه ی بدی گیر کرده بود از یک طرف مادرش در ایران دوست شما را خواستگاری کرده و قرار ازدواج گذاشته بود و از طرف حیثیت دختری توسط او لکه دار شده بود تی او حاضر مبلغی به عنوان عذر خواهی تسلیم دخترک کند اما او نپذیرفت . همان روزها بود که سروشسراغ من امد و موضوع را مطرح کرد و از من خواست با ان دختر ترک صحبت کنم .ابتدا زیر بار نرفتم اما بعد به اصرار او پذیرفتم دخترک بینوا ! سروششانس اورده بود که گیر زن زرنگ و نابکار نیافتاده بود دختر بیچاره از ترس ابرویش حتی قدرت شکایت هم نداشت و از انجا که بیکس و تنها بود داغ این ننگ را پذیرفت .او پذیرفت از صحنه زندگی سروش خارج شود اما نمی توانست با سقط بچه موافقت کند سمن نه بخاطر سروشبلکه به خاطر خود ان دختر پذیرفتم سرپرستی اش را قبول کنم البته سروش خیلی تلاش کردکه او را متقاعد کند پول بگیرد اما دختر بی پناه که از جفا پیشگی سروش به شدت دل شکسته بود او را به سختی از خود راند و حتی یک لیره هم از او نگرفت.
    - شما دروغ میگین.
    - نه خانم عزیز هر چه گفتم حقیقت بود .شما از ان جهت درباره اش مردد و دو دل هستید که درباره ی همسر دوستتان است .به ظاهر سروش نگاه می کنید و مثل خیلی های دیگه به زندگی و افراد از دریچه چشم خودتان می نگرید و حقیقت را انطور باور می کنید که دوست دارید.
    بغض گلویم را می فشرد و همه ی وجودم از شدت خشم می لرزید.
    - شما می لرزید می تونم بپرسم چتئن شده؟
    - من باید برم بنشینم حالم خوب نیست !
    او با ارامش چشم در چشمم دوخت و گفت
    - چرا ؟ تنها به این دلیل که حقیقت را دانستید؟
    - من هنوز هم نمی توانم باور کنم.
    - چرا باور کنید حضور من در این مجلسنه به خاطر صمییت با سروش بلکه به خاطر....
    - می خواهید بگید شما و رفاقتش با شما بیشتر حالت حق السکوت دارد ؟
    - دقیقا همین طوره !
    - از این حقیقت نکبت بار مادر شوهر دوستم هم با خبره ؟
    - فکر نمی کنم فقط من می دونم و خود سروش و حالا شما.
    - دیگر از ان دختر خبری ندارید ؟
    - من هر پنج ماه یکبار سفری به ترکیه دارم و طی هر سفر سری به اونا می زنم البته به میل خودم.
    با ناباوری گفتم
    - یعنی می خواهید بگید سروش یک فرزند ان سوی ابها داردو حالا وقیحانه به عنوان مردی که برای بار اول ازدواج می کند در کنار دوست من پای سفره عقد نشسته ؟
    - ظواهر این طور نشون میده .
    به چهره ی شاد و خندان سحر نگریستم و زمزمه کردم
    - بیچاره سحر !
    حرفهای کیانوش زنگ خطری بود برای من تا به افراد به چشم عمیق تری بنگرم و قضاوتم بر اساس ظواهر نباشد . اندیشیدم آه ان دختر گریبانگیر اینان خواهد شد اینان که این سر مرز به جشن و پایکوبی مشغولند .دلم می خواست بپرسم فرزندش پسر است یا دختر اما لحظاتی بعد منصرف شدم چه فرقی می کرد؟ مهم ان بود که بچه ای ناخواسته قربانی هوی و هوس مردی رذل و بی صفت شده بود .دیگر سروشمثل چند دقیقه قبل در نظرم محبوب نبود واقعا که برخی ازمردان پشت نقاب مردانگی و انسانیت با وجود چهره ی حقیقی شان چقدر منفور و پست و حقه بازند .از او هم بدم می امد از او با ان لبخند تمسخر امیزش که همیشه در نهایت ارامش تحویلم می داد. پس باید چیزی می گفتم
    - خودتون فکر می کنید خیلی شریف و نجیب زاده اید؟
    - اولا من چنین ادعایی ندارم و دوما چرا عصبانیتتان را سر من خالی می کنید ؟ از این گذشته بهتان گفتم اصرار نکنید که حقیقت را فاش کنم . خودتان کنجکاوی کردید.
    - من ناراحت نیستم اقا. فقط برای دوستم متاسفم که چهرهی واقعی مردها را ندیده.
    - شما چطور دیدید؟
    از فرط خشم به نفس نفس افتاده بودم اما با ارامش گفتم
    - با توجه به سن و سالم فکر می کنم بتونم خوب را از بد تشخیص بدم.
    - مگه چند سالتونه؟ چرا اغراق می کنید ! اگر همین موضوع سروش را نگفته بودم تا ابد تصورتان از او به عنوان مردی پایبند به اصول خانواده و متعهد و همسر دوست بود.دانستن حقیقت و چشم حقیقت بین ربطی به سن وسال نداره گاهی ممکنه کسی این افتخار را در جوانی کسب کنه گاهی ممکنه در دوره سالمندی هم نتونه حقایق را انطور که هست ببینه .درست مثل شما خانوم عزیز که نمی توانید حقیقت را باور کنید .حقیقت این است که دوست شما عاشقانه همسرش را دوست دارد و ساعتها قبل ان دو متعلق به یکدیگر شدند.
    واقعا سهم سحر این بود دختری به ان پاکی و مهربانی .
    اندوهگین گفتم
    - مگه سحر چه گناهیکرده که باید گیر این مرد می افتاد؟
    - این حرفهای پوسیده را بریز دور دیگه دوره ی قسمت و سرنوشت گذشته. به عقیده من سرنوشت دست خود ماست او می توانست با سروش ازدواج نکنه در ان صورت سروش به سراغ دیگریمی رفت چون به طور ی که می دونید اینطور افراد طالب دختری از هر نظر پاک و بی الایش اند.من همیشه فکر کردم این خیلی وحشتناکه که دخترها قادر نیستند انتخاب کنند و همیشه باید منتظر باشند تا انتخاب شوند وتصور می کنید چرا نیمی از بیشتر دخترها از ازدواجشان ناراضی اند.
    - خب رسوم همه جا.....
    - رسوم را رها کنید اکثر ما قربانی رسوم جامعه ایم .از کجا می دانید این رسوم غلط است یا درست ؟
    - پدر و مادرهایمان از رسوم تبعیت می کنند .
    - فقط به همین دلیل چون خانواده هایمان انجام دادند ما هم باید انجام بدیم.
    - شما وحشتناک حرف می زنید !
    - و شما خانوم شرطمی بندم در دل حرفهای مرا تایید می کنید.
    چقدر مرا خوب می شناخت .احساسی که او درباره اش حرف می زد پس از برهم خوردن نامزدی ام با ساسان به من دست داده بود اما برای اینکه دختری سربه هوا و خودسر به نظر نیایم گفتم
    - شما می تونید همان طور که گفتید به رسوم پشت پا بزنید گو این که شنیدم خیلی بیشتر چنین کردید.
    خیلی زود زبانم را گاز گرفتم نباید سر این گفتگو را باز می کردم ان هم با چنان مرد راحتی ! چشمانش از برق شیطنت درخشید.
    - و شما خیلی از من می دونید !
    - خب.....نه چندان که.......
    - شرط می بندم به شدت کنجکاوید از زبانم بشنوید.
    - من هرگز......
    - اما من می گم و شما هم گوش می کنید درست همان طور که مایلید .بله من به خاطر زیر پا گذاشتن رسوم از کانون خانواده طرد شدم فقط برای اینکه نخواستم با دختری ازدواج کنم که در لیاقتش در همسر داری شک کردم .حالا هم به هیچ وجه ناراحت نیستم.
    - خدای من !
    - بله ابدا ناراحت نیستم البته غیر از برای مادرم.
    - مادرتون؟
    - بله مادرم که در دام مرد دیو سیرتی مثل پدرم گیر کرده اون یک مرد خودخواه و خودبین است که امیدوارم با دوزخیان همنشین شود.
    از صراحت او برای توصیف پدرش مو بر اندامم راست شد .چطور پسری تا این درجه از پدرش می توانست متنفر باشد؟
    برای خاتمه دادن به این بحث گفتم
    - من....من...اصلا مایل نیستم درباره ی زندگی خصوصی شما کنجکاوی کنم.
    - اگر هم مایل باشید من دیگر چیزی نم گم فکر می کنم همین اندازه برای ارضاء کنجکاوی پنهانتون کافی باشه. بهتره از خودتون حرف بزنیم.
    خدای من نه ! صحبتهایش داشت به سمتی سوق پیدا می کرد که من اصلا راضی نبودم .طرز نگاه او تغییر یافت چنان به سراپای من می نگریس که گویی برای نخستین بار ملاقاتم کرده است. فبل از انکه فرصتی بیابم که از دستش بگریزم گفت
    - شما دختر زیبایی هستید ایا تا به حال کسی به شما گفته که وقتی نقشه می کشید از دست مزاحمین سمج فرار کنید چقدر جذاب می شوید؟!
    دهانم از پیشگویی او باز ماند. به سرعت گفتم
    - چرا باید فرار کنم ؟
    - برای اینکه مصاحبت من برای شما سرشار از ضرره.
    - من از شما نمی ترسم.
    - نباید هم بترسید وقتی درباره ی شما هم مثل من زیاد شایعه بسازند ترستان فرو خواهد ریخت .ایا تا به حال کسی به شما گفته که من درباره ی خانمها بیسار دقیق و ریز بینم ؟
    قلبم فرو ریخت خدایا به فریادم برس! کاش موزیک به اتمام می رسید.
    - لباستان با صورتتان خواناست اما مدل موهایتان !...
    درست مثل بچه محصل هاست .من شخصا این مدل مو را نمی پسندم به خصوص برای سن وسال شما .در تهران اکثر خانمهای متشخص موهایشان را شینیون می کنند.
    اطلاعاتش درباره ی مد کامل و بدون نقص بود برای محکوم کردنشدر حالی که تلاش می کردم دستم را از دستش بیرون بکشم گفتم
    - حرفهای شما رسوائی امیزه !
    - رسوائی امیز و کاملا واقعی ! من می دونم شما اگر پدری به ان سختگیری نداشتید دوست داشتید موهایتان را مطابق مد روز ارایش کنید.
    این مرد واقعا غیبگو بود و یا انقدر میان زنان و دختران گشته بود که با همه ی روحیات انها اشنا بود .به دفاع از پدرم گفتم
    - پدر من هرگز سختگیر نیست !
    - پدر شما از پدر من هم سختگیرتر است خودتان هم می دونید. من به کلی گیج و متعجبم چطور تونسته اجازه بده شما به تنهایی در این جشن شرکت کنید.
    - پدرم بهتر می داند که من بچه نیستم .
    - آه ببخشید فراموشکردم در مقیاس شما بچه فقط به افراط زیر ده سال گفته می شود.
    - بله مسخره کنید باید هم از نظر شما من یک بچه باشم .وقتی که ان اندازه ساده و بی ریا بودم که اجازه دادم ان شب ماشینم را از میان جاده برایم بیاورید و سبب شدم به داشبورت ان بدون اجازه من دست درازی کنیدو از من نقطه ضعف بگیرید.
    - به عقیده من باید از این وقایع زندگی تجربه کسب کرد.
    - مطمئن باشی همین طور بود مهمترین درسی که شما به من دادید این بود که هیچگاه حتی یکجفت دستکش یا یک دستمال هم در ماشینم نگذارم.
    - البته کار مفید و عاقلانه ای می کنید اما بهتره اگر بدونید حتی اگر ماشین خالی بود و چیزی برای گروکشی من وجود نداشت الزاما خودتون رو می بردم.
    یک رشته از دندانهایشبا لبخند موذیانه ای از میان لبانش نمایان شد .دستم را با شتاب از دستش بیرون کشیدم و به سرعت از او دور شدم می دانستم به من می خندد به فرارم و به نداشتن پاسخی دندان شکن به خاطر انچه به زبان اورد.صورتم مثل گوله ای اتشین می سوخت و فقط تند تند گام برمی داشتم ان هم به سوی مقصدی که نمی دانستم کجاست.

    *******************

    تا پس از شام دیگر او را ندیدم .سحر به من نزدیک شد و گفت
    - این همه مدت چی با هم پچ پچ می کردید؟ همه فکر کردند خبریه !می دونی چه مدت با هم بودید ؟
    با دیدن سروش به یاد حرفهای کیانوش درباره ی سروش افتادم و برای دقایقی دلم برایش سوخت .دیگر حتی گفتنش هم بی فایده بود.
    - نه به اولشکه به زور رفتی و نه به بعدش که از هم دل نمی کندید.
    با لبخندی ساختگی گفتم
    - آه بله حق با تو بود او مرد جذابیه.
    - می دونستم خوشت خواهد امد او واقعا هیجان انگیزه .ببینم به تو چی گفت
    - درباره ی چی ؟
    - حالا دیگه ما غریبه شدیم ؟ درباره ی خودت خودش !
    - بس کن سحر مگه من بچه ام ؟ما درباره ی همه چیز حرف زدیم غیر از خودمان .
    سحر با شیطنت گفت
    - آره خدا از دلت بگه ! از نگاهش معلوم بود .
    با رفتن سحر به اطراف نگریستم انگار اب شده بود و در زمین رفته بود .وقتی زمان خداحافظی فرارسید من پس از خداحافظی از عروس و داماد زودتر از بقیه نزد ما شینم رفتم .در حال باز کردن در ماشینم بودم که خدمتکاری مودب به من نزدیک شد و سینی استیلی که ملبس به پارچه ای زیبا بود ورقه ای تا شده روی ان قرار داشت را مقابلم گرفت و گفت
    - خانوم این یادداشت متعلق به شماست.
    در حال برداشتنش پرسیدم
    - این یادداشت از طرف کیه ؟
    - فرمودد خودشون می دونند .بفرمائید.
    ورقه را باز کردم و چنین خواندم
    در صورتی که مایل بودید عکستان را پس بگیرید می تونید بیائید به ویلای من در کرجادرس من در زیر ورقه قید شده .می دونم که دیوانه ام اما به هر حال می خواهم بهتون ثابت کنم انطور که گفتید نیستم.
    (( کیانوش ))

    زیر ورقه ادرس ویلای او قید شده بود کاغذ را مچاله کرده و به اطراف نگریستم .خدمتکاری هم که یادداشتش را اورده بود ناپدید گشته بود . در حالی که کاغذ مچاله شده را در مشتم می فشردم سوار ماشینم شدم و به سرعت از باغ خارجشدم با خود گفتم نه نه این کار را نخواهم کرد به انجا نخواهم رفت ! بدون شک او خواب تازه ای برایم دیده است هر بار بدتر از دفعه قبل .خدایا من واو تنها ؟ مثل یک کابوس است قید عکس را خواهم زد.نه ! نخواهم رفت نخواهم رفت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل سیزدهم
    با چه بدبختی گریبانگیر بودم هم دلم می خواست بروم و هم با رفتن مخالف بودم .ذهنم دو دسته شده بود هم مایل بودم بروم چون عکسم را پس می گرفتم از سوی دیگر پاهایم برای رفتن پیش نمی رفت چرا که از رفتن به خانه او بیم داشتم خانه ای که از ان واتفاقاتی که در ان رخ می داد بسیار شنیده بودم .کنجکاوی غریبی قلقلکم می داد پیرامونش فکر کنم .خانه او چگونه جایی بود؟ در چه موقعیتی و با چه وسعتی ؟ از خانه خودمان بزرگتر بود؟ احتملا باید در محدوده ی خلوتی باشد !
    وقتی به یاد اوردم همه تصوراتم بر پایه حدس و گمان است با در ماندگی از خیالاتم بیرون امده و به دوراهی سختی می اندیشیدم که پیش رویم بود رفتن یا نرفتن ؟ چیزی مثل یک وسوسه تشویش به رفتنم می کرد و به من یاداور می شد عکسم را پس خواهم گرفت و به همه تشویش ها و نگرانی ها پایان خواهم داد . به نظر انگیزه این حس بسیار قوی تر از ترس بود چرا که پس از روزها جنگیدن با خود به این نتیجه رسیدم که باید بروم .هر چند که حتی تصور رفتن به ان مکان مو بر اندامم راست می کرد ولی من تصمیمم را گرفته بودم وفقط کافی بود تا روزش را معین کنم .مدتها فکر کردم یکی از روزهای مهر ماه از مدرسه مرخصی بگیرم و به کرج بروم .
    انجام این کار قبل از باز شدن مدارس میسر نبود چرا که مسلما خارج شدن من از منزل ان هم ساعتها شک و تردید خانواده ام را بر می انگیخت . یک ماه در اضطراب و تشویش به سر بردم تا این که برای روز موعود از مدیر مدرسه در خواست مرخصی کردم هر چند این کار برای من برای او ان هم در ابتدای سال تحصیلی عیب می نمود ! بعد از ظهر ان روز در اتاقم نشسته و به فردا می اندیشیدم که زنگ تلفن رشته ی افکارم را برید .فیروزه بود صدای باجی در حال قربان صدقه رفتن می امد.
    -کوچولو ها چطورند خانوم ؟ خب الحمد الله همه خوبند تصدقتان بروم مادر ؟ بله هستند گوشی خدمتتون بچه هارو ببوسید از من خداحافظ.
    نمی دانم چرا بی دلیل به گفتگوی انها گوش سپردم گویی ندایی قلبی از چیزی خبر می داد.
    - سلام مادر ! بچه هات خوبن؟شوهرت چطوره ؟ خودت...... چی شده ؟
    - هان؟ اخ اخ !
    به سرعت از اتاق خارج و به مادر نزدیک شدم .مات و مبهوت فقط گوش می داد و به زحمت برای تایید می گفت
    - خب بعدش !
    باجی هم به اندازه ی من کنجکاو شده بود و مدام اهسته می پرسید
    - چی شده خانوم ؟
    و مادر هم با اشاره دست او را به سکوت دعوت می نمود . من و باجی چشم شده و به دهان مادر خیره مانده بودیم .باجی که از چیزی سر در نمی اورد ارام روی دستش کوبید و خطاب به من گفت
    - حس کردم صدای خانوم گرفته اعقلا عقلم نرسید بپرسم چی شده ؟
    بالاخره گفتگوی مادر با فیروزه تمام شد من فقط توانستم بفهمم کسی مرده چون مادر از مراسم خاکسپاری و تشیع جنازه صحبت می کرد و دائم می گفت بیچاره خشایار ! ایا شوهر خواهر محبوب من.... نه زبانم لال ! خدایا به دور !با صدایی که گویی از ته چاه بیرون می امد پرسیدم
    - چی....چی شده مادر ؟
    مادر با تاسف گفت
    - خدا رحمتش کنه پدر شوهر فیروزه فوت کرده .
    باجی اندوهگین گفت
    - واه؟ مردن چه راحت شده ! همین پنج شش ماه پیش برای پس دادن بازدید عیدتان امده بودند اینجا .
    - بیچاره سکت کرده فیروزه می گفت توی حمام این اتفاق براش افتاده .
    باجی از روی نا اگاهی گفت
    - شاید بخار حمام گرفتارش کرده !
    مادر گفت
    - همش شصد و چند سالش بود.
    همش شصد و چند سال؟! چرا این سن و سال به نظر مادر کم بود ؟ با خود گفتم من اگر پنجاه سال عمر کنم زیاد عمر کردم اما بعد با به یاداوردن او که سالم و سر حال بود از تصور انچه حادث شده بود بر خود لرزیدم. مادر گفت
    - مراسم خاکسپاری او فرداست و ما همه باید به خاطر خشایار و فیروزه شرکت کنیم.
    ناگهان به یاد کیانوش افتادم ایا او هم در مراسم خاکسپاری پدرش شرکت می کرد ؟ پدری که سالها قبل او را از ارث محروم کرده و طردش نموده بود و کیانوش انچنان با او دشمن بود ! با این وصف برنامه رفتن من به کرج برهم خورد .
    ان شب بیش از مادر پدر به خاطر از دست دادن دوستی انقدر نزدیک اندوهگین شد و بر ضرورت ما در کلیه مراسم ان مرحوم تاکید کرد حتی باجی !

    ************************

    هوا گرفته بود اما باران نمی بارید و طلوع خورشید نا معلوم بود . جمعیت کثیری برای خاکسپاری پدر شوهر خواهرم حضور داشتند همه فر رفته در لباسهای فاخر مشکی و اندوهی ساختگی را بر چهره حفظ می کردند البته غیر فرزندان و همسرش که یک ان از گور سرد و مرطوب دور نمی شدند .خشایار به نظرم فرسوده و شکسته شده بود و مادرش مثل بچه ای بی پناه و ترسیده ! خواهر خشایار و برادر بزرگش در دو طرف مادرشان قرار داشتند و هر چند لحظه برای تسکین مادرشان چیزی در گوشش زمزمه می کردند و او در تایید حرفهایشان سر تکان می داد.
    به نظرم انقدر بینی اش را گرفته بود که سرخ و متورم شده بود . فیروزه در کنار جاری بزرگش ساکت و اندوهگین ایستاده بود و سر به زیر افکنده بود .مادر نزدش رفته و پس از بوسیدنش سراغ خشایار رفت و سرش را برای لحظاتی بر شانه خود گذاشت من نیز به خواهر و شوهر خواهرم تسلیت گفتم و سبد گلی که با روبان مشکی تزیین شده بود را بالای مزار متوفی نهادم .نیم بیشتر شرکت کنندگان از تجار و بزرگان بازار بودند و با اندوهی تصنعی مراسم خاکسپاری را از نظر می گذراندند .به نظر من تنها فقط جای یک نفر در بین انها خالی بود و ان هم کیانوش بود .به نظر می امد فقدان او تنها برای من عجیب است چرا که یک نفر هم سراغ او را نگرفت حتی مادرش . با خود اندیشیدم شاید به او خبر نداده اند .برای لحظاتی این حدس فکر مرا به خود مشغول کرد اما زیاد طول نکشید که به این نتیجه رسیدم او به هر حال باید می امد حتی اگر از این جمع به بیرون رانده می شد یا بدتر از این !
    برای سر زدن به ماشینم دقایقی جمع را ترککردم وقتی در حال قفل کردن درب ماشینم بودم او را دیدم کاملا فرو رفته در لباس مشکی ولی بی نهایت مرتب گویی به جای خاکسپاری به مراسم با شکوهی فراخوانده شده بود .او چندین متر دورتر از جمعیت حاضر ایستاده بود و به نقطه ای که هر لحظه از حضور شرکت کنندگان شلوغتر می گردید خیره شده بود .در چهره اش هیچ چیزی نبود که بشود فهمید بار دیگر در چهره اش دقیقتر شدم و او را برانداز کردم خط اتوی شلوارش می توانست موی باریکی را از وسط دو نصف کند و کتشاز نوع بهترین بود و در برق کفشهایش می شد سایه ی سبد گل پائیزی را که در نهایت سلیقه تزئین شده بود دید .صورتش کاملا اصلاح شده بود و موهایش سر فرصت و با دقت سشوار شده بود . به نظر من برای شرکت در مراسم پدرش بیش از نهایت مرتب بود .با خود اندیشیدم مثل اینکه در باره اش اشتباه فکر می کردم او به هر حال به پدر و مادرش محبت دارد حالا هر چند که نزد من از پدرش گلایه کرد اما معلوم بود که خواهد امد.
    ابروانش به شدت در هم گره خورده بود و چشمانش در برابرنفوذ باد سرد صبحگاهی کمی تنگتر شده بود .فکش هر از گاهی با فشار دندان ها به روی هم حرکت می کردانگار اندیشیدن در باره ی چیزی از کوره به درش می برد اما به سختی خودش را از بروز خشم کنترل می کرد. ایا این نشانه تاسف از مرگ پدر و سنگینی گناهی بود که بر دوش داشت ؟!
    به سرعت میان جمعیت بازگشتم و تصور می کنم مرا دید چرا که لبخند پریده رنگی به روی لبان ثابتش نقش بست.پناه بر خدا حتی حالا که پدرش هم مرده دست از خونسردی و لودگی همیشگی اش بر نمی دارد .انگار حتی حضورش هم در این مراسم برای خودش بیشتر جنبه تفریح و سر گرمی دارد . او چه تصمیمی داشت ؟ خیال داشت تا اخر مراسم همان طور چندین متر دورتر در حالی که سبد گل خزان زده را به دست داشت بایستد بی انکه حتی به مادر و خانواده اش تسلی دهد؟ با خود گفتم قسم می خورم نقشه ای در سر دارد.
    ناگهان به راه افتاد و و قلب من فرو ریخت چطور می توانست انقدر ارام گام بردارد در حالی که قلب من همان طور بی امان ضربه بر سینه ام می کوفت ؟ به نظر می امد من از او که در بطن ماجرا حضور داشت مضطربتر بودم .مادر به مسیر نگاه من نگریست و با دیدن کیانوش دهانش از حیرت باز ماند مگر چه دیده بود ؟ با ارنج ضربه ی خفیفی به فیروزه زد و چیزی در گوششزمزمه کرد و دیری نگذشت پچ پچ و همهمه میان جمع قوت گرفت . جمعیت از دو سو چند قدم به عقب رفتند و راه را برای ورود او باز کردند انگار می ترسیدند لباسشان با او تماس پیدا کند.مادر مرا هم که در سر جایم میخکوب شده بودم کنار خود کشید .حالا او خیلی به جمع نزدیک شده بود و دیگر مثل چند لحظه ی قبل صدای زمزمه یا پچ پچ نمی امد.
    همه چیز و همه کس بر او خیره مانده بودند و سکوت عجیبی بر جمع حکم فرما بود و تنها صدایی که چکش وار بر مغز سر سکوت فرو می امد صدای کفشهای نوی کیانوش بود که همچنان محکم و استوار گام بر می داشت . به هیچ سمتی نگاه نمی کرد غیر از مقابلش انجا که پدر پیرش را که سالها ندیده بود به خاک می سپردند . انگار ابدا برایش مهم نبود دیگران درباره اش چه می گویند .صدایی شنیدم که
    - عجب پسری ادم ده تا دختر کور و کچل داشته داشته باشه ولی یه پسر اینطوری نداشته باشه.
    صدای دیگری امد
    - عجب روئی داره با چه روئی به اینجا امده ؟پدرش از غصه اون مرد !
    به صورتش نگریستم مثل همیشه بی تفاوت و خونسرد بود یا شاید هیچیک از ان عقایدی که انگونه بی رحمانه درباره اش گفته می شد بی انکه ملاحظه ی حضورش را بکنند نمی شنید !
    مسیر نگاهش را دنبال کردم .نه ! باورکردنی نبوداو حتی نیم نگاهی هم به قبر پدرش نیافکند او داشت به مادرش می نگریست و نه هیچ کس دیگر.
    حلقه درشت اشک از دیدگان مادرش فرو می چکید و خیلی زود قطرات تازه ای جایگزینشان می گردید . او این همه اشک را از کجا می اورد ؟ در چهر هی برادر و خواهرش غضبی وحشتناک و بی امان فریاد می کرد . همه برای لحظاتی علت گردهمایی و حوضورشان را از یاد برده بودند و به یکی از اشتیاق برانگیز ترین صحنه های زندگیشان کنجکاوانه و با ولع می نگریستند.
    گورکن هم تحت شرایط پیش امده سر جایش خشکش زده و با دهان باز به جمعیت حاضر که تا چند ثانیه پیش گریه هایشان سقف اسمان را سوراخ می کرد خیره مانده بود و مستاصل بود چرا روحانی از خواندن دعای فبل از خاکساری بازمانده است ؟
    کیانوشزمزمه ی خواهر و برادرانش را هم که مخصوصا به وضوح بلند حرف می زدند تا او متوجه شود نشنیده گرفت و پس از گذاشتن سبد گل درست مقابل پای مادرشکمی سرش را پائین اورد و پیشانی مادرش را بوسیدو من دیدم دستان مادرش می لرزید اما برای به اغوش فشردنش بالا نمی امد .کیانوش در گوش دیگر مادرش چیزی زمزمه کرد که گریه مادرش شدیدتر شد و انگاه راه امده را برای بازگشت پیش رو گرفت ! حتی تظاهر به گریستن هم نکرد و بی توجه به گور پدرش با همان ارامش به راه افتاد . خشایار و اردشیر از فرط خشم می لرزیدند اما مشخصبود به حرمت مادر و پدر فوت شده شان خود را کنترل می کنند هر چند اگر هم اتفاقی می افتاد کیانوش یک سر و گردن از انها رشیدتر بود و مسلما انقدر مبادی اداب بود که بر سر مزار پدرش بلوا به پا نکند.
    همه خشمگین و لبریز از نفرت نگاهش می کردند و حتی زنی از اقوام دورشان طاقت نیاورد و با شهامت به کیانوش که از مقابلش رد می شد گفت
    - تو خجالت نمی کشی ؟!
    کیانوشایستاد و خیلی ارام به طرفش برگشت و مستقیم به صورتش خیره شد و لبخند تمسخر امیزی نثارش کرد و بعد خیلی طنز الود سرش را کمی به پایئن خم نمود.به عقیده ی من این از صدتا فحش هم برای ان زن بدتر بود که از فرط خشم به رنگ بنفش در امده بود و حرفهای ناهنجاری را برای فتن در دهانش جابجا می کرد .وقتی که او کاملا دور شد زن تحقیر شده گفت
    - بی تربیت بی نزاکت !
    دو سه نفرشروع به ارام کردن او نمودند و من با دقت بیشتری بر صورتش خیره شدم .ایا او به مهمانی شب دعوت شده بود یا مراسم سوگواری ؟! صورتشتوالت کرده بود و از ترس رسوا شدن حتی جرات گریه نداشت چرا که می دانست گریه کردن همانا و سیاه شدن صورتش همانا .ناخوداگاه لبخند ناخواسته ای بر لبانم نقشبست چرا که مقصود کیانوش را از نگاهش فهمیده بودم.مادر زمزمه کرد
    - برای چی لبخند میزنی ؟ می خوای انگشت نما بشیم؟
    لبخندم را فرو خوردم و به مادر شوهر فیروزه خیره شدم . جو سوگواری به حالت عادی بازگشته بود اما نگاه او همچنان به دنبال پسرش بود .نمی دانم چرا حس می کردم مادرشان راضی به طرد کیانوش نیست شاید برای اینکه او یک مادر بود.
    من دیدم تمام مدتی که کیانوش به او نزدیک می شد لبانش برای گفتن چیزی می لرزید اما نمی دانم چرا بر خلاف میلش سکوت می کند ؟ ایا این غرور بود یا محترم شمردن رسوم ؟ از رفتار سرد و مشمئز کننده ی همه ی حاضران بدم امد به هر حال او امده بود بد یا خوب باید با او رفتار معقول و انسانی پیشه میکردند . با او که به همه چیز و همه کس بدبین بود و به همه ی وقایع دور و برش می خندید.

    *****************************

    وقتی مراسم خاکسپاری به پایان رسید فیروزه برای سر زدن به فرزندانش با ما در امدن به خانه همراه شد در حالیکه خشایار برای تسلی دادن به مادرش در خانه پدرش باقی ماند . فرهاد و مینا هم با ما همراه شدند و همگی به خانه بازگشتیم .وقتب به خانه رسیدیم باجی برایمان چای اورد و به سوالات فیروزه درباره ی بچه ها پاسخ گفت . طفلک باجی ! خیلی راغب بود با ما به مراسم خاکسپاری همراه شود اما به خاطر بچه های فیروزه خانه نشین شده بود .من برای عوضکردن لباسم به طرف اتاقم رفتم اما ناگهان با صدای پدر که درباره ی کیانوش حرف می زد در جا میخکوب شدم .
    - عجب پسر بی اصالتی ! والا با اون پدر این بچه عجیبه ! دیدید؟ محض رضای خدا یک فاتحه هم برای پدرش نخوند . من که داشتم به جای خانواده اش حرص می خوردم باز خیلی انسان بودند که با تی پا بیرونش نکردند.
    فیروزه گفت
    - خشایار می گفت باید می کشتمش !
    مادر گفت
    - تو رو خدا دیدید ؟ با چه هیبتی امده بود ؟ انگار امده بود عروسی ! رفتارش هم که نفرت انگیز بود.
    فرهاد در حالی که لحنش امیخته از خنده بود گفت
    - علی الخصوص با اون خانوم ! راستی اون کی بود فیروزه ؟
    فیروزه گفت
    - اون یکی از دخترخاله های مادرش بود پدر شوهرم که تا زنده بود از گل به اونا بالاتر نگفت مادر شوهرم هم که جای خود داره اونوقت اون مردک لوده ی جلف........
    فیروزه سخنش را با سوال من نیمه تمام گذاشت
    - مگه چی گفت ؟
    نگاهها به طرف من چرخید هیچ کس معنای سوالم را درک نکرد خودم هم نمی توانستم باور کنم چه گفتم .ایا سوالم از سر حمایت بود؟
    منظورت چیه فروغ ؟
    به طرف فیروزه رفته و دوباره تکرار کردم
    - مگه به اون زن چی گفت؟
    پدر در حال بلند شدن از جا گفت
    - تو در این امور دخالت نکن .
    به حالت اعتراضگفتم
    - چرا اقا جون ؟ مگه کاری خلاف اخلاق می کنم ؟ فقط می پرسم اون چی گفت !
    فیروزه برای پایان دادن صحبت گفت
    - اصلا چرا باید درباره ی اون حرف بزنیم ؟ کسی که ذره ای لیاقت و شعور....
    میان جمله اش گفتم
    - ایا کسانی که در ان مراسم حضور داشتند دارای شعور بودند ؟
    دهان فرهاد و مادر و پدر از حیرت باز ماند دیگر حرفی زده بودم که باید تا اخرش می رفتم . پدر در حالی که سعی می کرد بر خود مسلط باشد گفت
    - این حرفها چیه دختر ؟ باز به تو میدون دادیم !
    - مگه من بچه ام اقا جون ؟ حالا بیست سالمه ! امروز شاهد رفتار ادمهایی با یک ادم دیگه بودم که صدها سوال در ذهنم مطرح نمود. اونهایی که ادعای انسانیت می کنند امروز با اون بدبخت مثل جذامی ها رفتار کردند.
    - تو چیزی نمی دونی دختر !
    - من همه چیز رو می دونم اقا جون . قبلا از فیروزه شنیدم .
    نگاه پدر به روی فیروزه ثابت ماند رنگ از روی او ریده بود و مانده بود چه بگوید .پدر ارام ولی خشمگین به من گفت
    - نباید این حرف ها را به کسی بگویی به خصوصخشایار.
    - مطمین باشید اقا جون اما به عقیده من رفتار انها نفرت انگیز بود . او به هر حال امده بود چه گنهکار و چه بی گناه نباید تحقیرش می کردند درسته که حتی برای پدرش فاتحه هم نخواند اما ما نمی تونیم خودسرانه قضاوت کنیم شاید انقدر دلایلش ننطقی باشه که چنین کرده !
    - فروغ !
    - بله مادر می دونم که تعجب کرده اید اما باید بگم رفتار و ظاهر اون زن توهین اشکاری به ان مراسم علی الخصوص به صاحبان عزا بود .می دونم که می خوای سرزنشم کنی فیروزه که پشت سر دختر خاله مادر شوهرت حرف می زنم اما به عقیده من اون زن خودسر و بی ادبی بود که بی انکه ازش بخواهند در زندگی دیگران دخالت کرد .ندیدید چطور خودش را بزککرده بود و امده بود ؟ با اون تور مسخره ای که روی صورتش انداخته بود و لباسی تا ان درجه فاخر !
    بی انکه بفهمم با صراحت حرف می زدم و در چهره ی حاضرین لحظه به لحظه حیرت و ناباوری عمیق تر می شد .
    ان لحظه حتی برای ثانیه ای فکر نکردم دو جلسه مصاحبت با کیانوش انقدر در بیان حقایق ان هم از طرف من موثر واقع شده فقط بی وقفه انچه را که فکر می کردم درست است به زبان می اوردم . باجی سکوت جمع حیران خانواده ام را شکست و گفت
    - شما نباید هر چیزی رو که فکر می کنید به نظر خودتون درسته به زبان بیاورید خانوم کوچیک .
    پدر ناگهان با صدایی فریاد گونه گفت
    - زود برو به اتاقت !
    فرهاد به دفاع از پدر گفت
    - چه غلط ها !مدافع اون پسره ی مزلف شده.
    بعد با تقلید از من گفت
    - شاید دلایلش منطقی باشه !.... تو چی می دونی دختر ؟ از گند کاریهای اون چی می دونی ؟ اون انقدر وحشتناکه که هیچ زن و دختری حاضر جرات نمی کنه یک ربع با او هم کلام بشه .
    ولی من شده بودم قریب چند ساعت و حتی کمتر از یک ساعت با او رقصیده بودم اما ایا همان برای شناخت او کافی بود؟ چرا عمل او انقدر به نظر من عادی و طبیعی می امد؟
    فیروزه به سختی گفت
    - این حرفها چیه فروغ ؟ چرا تو باید به دفاع از او حرفی بزنی ؟! توی فامیل به اون بزرگی هیچ کس در خانه اش رو هم به روی اون باز نمی کند.پدر شوهر خدا بیامرزم کاملا قدغن کرده بود حتی به دیدنشان برود رفتار امروزش هم صحه ای بر انچه میگن بود.
    تا خواستم در پاسخ فیروزه چیزی بگویم پدر گفت
    - تو برو به اتاقت دختر نباید در این مسایل دخالت کنه .
    من مدتی به تکتک اعضای خانواده ام نگریستم و سپس به اتاقم رفتم . برای لحظاتی به انچه که خود گفته بودم شک کردم . اندیشیدم اصلا به تو چه ؟ تو چکاره ای ؟ شاید اونا درست میگن ! هر چه که تو درباره ی او می دونی بر اساس شنیده هاست شاید فامیل خودش بهتر می دانند با او چگونه رفتار کنند .
    گذشته از این صابون اون به تن تو هم خورده و خودت همچنان دل خوشی از او نداری پس چرا باید مدافعش باشی ؟!
    دوباره برای دقایقی اندوه و اضطراب از انچه تصمیم انجامش را داشتم همه وجودم را در بر گرفت به هر حال باید دیر یا زود برای انچه که نزدش داشتم به کرج می رفتمو این چیزی بود که من به سختی از ان می گریختم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/