فصل چهارم
از خیلی وقت پیش منتظر فرصت بودم و ان روز وقتی که مادر هنگام خارج شدن از خانه داشت سفارشات لازم را به باجی خانوم می کرد احساس کردم ان فرصت برایم فراهم شده از این موقعیت قلبم به طپش افتاد.گوشهایم را تیزتر کردم تا بفهمم مادر تا کی بیرون از خانه خواهد بود.
- باجی خانوم ناهار فروغ رو بده و به اقا بگو من رفتم خونه خواهرم کسالت داره ممکنه هم شب برنگردم.می دونی که چقدر راه دوره.
پیرزن بیچاره برای کم شدن کارهایش با لحنی دلسوز گفت
- خب فروغ خانوم رو هم ببرید زیارت خالش بعد از این مدت واجبه.
از فرط حرص دندانهایم را به هم فشردم نزدیک بود منفجر شم که مادر به باجی گفت
- ولش کن حالا ببیننش هی میخوان بپرسن خواستگاره چی شد منم حوصله ندارم حالا باز خودم می تونم جواب بدم ولی فروغ حوصله نداره.
در دل مادر را تحسین کردم و اندیشیدم که هنوز به فکر من است فقط مانده بود باجی اورا هم باید دست به سر می کردم. اگر خانه میماند مدام در کارم سرک می کشید و ای تنها چیزی بود که من نمی خواستم. اقا جون هم کاری نداره غروب به خانه برمی گردهانوقت کلی وقت دارم که این مرتیکه رو ادب کنم. بهش میگم....بهش میگم.... نه بعدا بهش فکر میکنم اول باید باجی رو دست به سر کنم!
با این تصمیم از جا برخاستم قبل از اینکه از اتاق خارج بشم خود را در اینه دیدم رنگ به رو نداشتم اگر با این رنگ و رو نزد باجی میرفتم قطعا مچم باز میشد. چند دقیقه صبر کردم بعد با عزمی جزم از اتاق خارج شدم. باجی ناهارش را بار گذاشته بود و به بافتن چیزی مثل شال گردن مشغول بود و زیر لب چیزی را زمزمه میکرد که بالاخره نفهمیدم چی بود.خودم را روی مبل انداختم و با لحنی که مراقب بودم مثل همیشه شاد و شنگول باشد پرسیدم
- چکار میکنی باجی خانوم؟
باجی نگاهش را بر من دوخت و گفت
- دارم شال گردن می بافم خانوم جان.
- برای من می بافی؟
باجی با سخاوت یک خدمتکار به اربابش گفت
- برا شما؟چیز قابل داری نیست. چیز قابل داری نیست مادر گرسنه ای؟میوه ای چیزی بیارم؟
- نه باجی خانوم چیزی نمی خوام.
باجی نگاه مشکوکی به من انداخت پناه بر خدا انگار از مادرم مرا بهتر می شناخت ولی من زرنگتر از او بودم فورا از جا بلند شدم و در حال روشن کردن تلوزیون گفتم
- باجی خانوم راستی از برادرت چه خبر؟
اه از نهادش برخاست اهی که برای برادر نامهربان و زن برادر ستمکارش می کشید مثل همیشه تاثری را در چهره اش هویدا می ساخت. این خواهر تنها همان یک برادر را داشت. با این که برادرش فراموشش کرده بود ولی خواهر فراموشش نمی کرد و بچه هایش را چون جان شیرین دوست داشت.
ای فروغ خانوم دیگه مهر خواهر برادر مرده نمی گه من مرده ام زنده ام چکار میکنم؟ تا حالا چند بار رفتم دم خونهاشون اما زنش به دروغ میگه نیستش باور کن که دلم برای خودش و دوتا بچه هاش پر میزنه.
من از فرصت استفاده کردم و با عجله ای که میرفت رسوایم کند گفتم
خب برو دیدنش.
- کجا برم خانوم جان ؟
- بالاخره خواهر و برادری بریدنی که نیست . من اگه جای تو بودم انقدر میرفتم تا زن برادرم را از رو ببرم.مگه نمی گی قبلا با هم خوب بودید؟
- چرا والا این شالم دارم برای برادرم می بافم با خودم گفتم وقتی تموم شد میرم در خونه اشون و به زنش میگم دیگه صبرم تموم شده یل بذار ببینمش یا جلوی در خونه میشینم تا خودش بیاد.
پرسیدم
- کی تموم میشه؟
- ایشالله همین یکی دو روزه.
- چرا یکی دو روز دیگه؟ دیدن برادرت واجبه شاید فردا دیر باشه تو نباید او را به حال خودش بگذاری.
- به عقیده شما چه میشه کرد؟ بالاخره قسمت من هم این بوده دیگه!
- قسمت کدومه باجی خانوم ؟! همین امروز برو شال چیه کلاه چیه؟ برو بگو می خوام برادرم رو ببینم اگه تو زنشی منم خواهرشم.
- به خدا فروغ خانوم من از خدا می خوام اما دیگه نمی تونم.اگه بدونم همین الان اه برم برادرم رو می تونم ببینم همین الان میرفتم معطل نمی کردم.
من که انگار منتظر بودم محکم گفتم
- پاشو همین حالا برو
باجی گریه اش را قطع کرد و گفت
- حالا؟
- اره دیگه مگه نمی گی دلتنگی؟ می دونم توی اون دل مثل شیشه ات چه خبره.
- ولی خانوم جان گفته ناهار شما رو.....
میان حرفش گفتم
- فکر منو نکن ناهارت که حاضره منم که بچه نیستم.
- ولی اخه مادرتون......
- اون با من! نمی گم تو رفتی و منو تنها گذاشتی.
- پس اگه یه وقت تلفن زدند چی؟
کلافه گفتم
- می گم رفته حمام اونم میدونه که حمام تو چقدر طول میکشه.
- الهی خیر ببینید خانوم کوچیک . بیخود نیست که من از همه بیشتر دوستتان دارم. قول میدم قبل از امدن خانوم و اقا خونه باشم. چش به هم بزنید امدم.
- خیلی خب بجنب که الان یکی سر میرسه.
باجی در حال سفت کردن گره روسری اش هیجان زده گفت
- چشم چشم فروغ خانوم شما هم مراقب خودتون باشید. غذاتون اماده است یک وقت هم دیدید سر ناهار امدم.
- عجله نکن من که کاری باهات ندارم.
- الهی تصدقتان بشم خداحافظ.
- به سلامت!
- در که بسته شد نفس راحتی کشیدم مثل شکارچی که خشنود از شکار بازگشته باشد دستهایم را به مالیدم. شکمم غار و غور میکرد اما میلی به غذا نداشتم. یکباره بهخ خودم امدم که شوق و ذوقم برای چه است؟
برای حرف زدن با یک ادم مزلف؟ سعی کردم ارام و خونسرد باشم انگاه دست به طرف تلفن بردم و حافظه ام را به کار انداختم شماره اش انقدر روند بود که یکبار خواندنش برای به خاطر سپردن کافی بود.مدتی پشت خط ماندم و به بوق ازاد تلفن گوش سپردم . درست وقتی نا امید شده بودم ارتباط برقرار شد. نمی دانم صدای خودش بود یا نه اخر اولین بار بود که صدایش را می شندیدم . کمی گرفته و مغموم به نظر می امد یا شاید اثر خواب زیاده از حد بود.
- بله؟بفرمایید!
آه امان از این لرزش دست ! زبانم هم که بند امده بود . گویی از یاد برده بودم که اصلا برای چی تلفن کرده ام .تنها یک جمله در درونم بیداد می کرد و ان هم این که مسلط باش !به خودت مسلط باش ! در یک دستم گوشی و و دست دیگرم درست روی قلبم که می ترسیدم با صدای بلندش رسوا شوم.
- الو ....بفرمایید !
انتظار داشتم با وجود سکوت من ارتباط را قطع کند اما انگار او هم شیطنتش گل کرده بود .
- نمی خوای حرف بزنی ؟! پس برای چی تلفن زدی؟
به خود گفتم همینو بگو ! نفسم به سختی بالا می امد و این نکته از نظر او دور نماند.
- ترسیدی ؟ ازت واقعا بعیده ! فکر می کردم شجاع تر از این ها باشی.
یعنی چی؟ یعنی مرا شناخته ؟ممکن نیست. عقلم می گفت قطع کن اما دلم! امان از دست دلم که هر چه میکشم از او می کشم.
- من که شناختمت می دونم کی هستی اما لطفش در اینه که خودتو معرفی کنی.
من باز هم سکوت کردم با خود اندیشیدم عجب موجود زرنگی !
داره یکدستی میزنه .
- بسیار خب مجبورم مچت را باز کنم دختر خانوم ! اگر چه سعی کردی رل ادمهای زرنگ و فنا ناپذیر رو بازی کنی اما باید بگم خیلی ناشیانه بود فروغ خانوم !
نمی توانم حالتم را تشریح کنم اصلا نمی دانم با چه قدرتی توانستم گوشی را به روی تلفن بذارم . همین قدر بگویم حس اظطراب به زانویم دویده بود و گویی از زانو به پایین فلج بودم . اندیشیدم چطور ممکن است ؟از روزی که کاغذش به دستم رسیده نزدیک بیست روز میگذره . تازه من که حتی یک کلام هم حرف نزدم مطمئن هستم با توجه به سوابق درخشانشمن اولین کسی نیستم که شماره تلفن خانه اش را دریافت کرده ام ! پس چطور ؟
هزار بار خودم را سرزنش کردم که الهی بمیری دختر ! این چه کاری بود کردی؟ ابروی خودت را بردی حالا به جهنم ابروی خواهرتو بردی . ابروی همه رو بردی . تو که می دونستی این مرد نجیب نیست حالا از فردا راه میوفته و به همه میگه فلانی که وقتی راه میرفت به همه فخر می فروخت به من تلفن زده منم زدم تو ذوقش !یکی وسط سرم زدم و بلند تر گفتم
- نوش جانت حقت بود ! حالا راحت شدی ؟! اسوده شدی ؟ هزار هزارون پسر حاضرن تا لب تر کنی تا برات زندگی که نه بهشت مهیا کنند . همون ! خلایق هر چه لایق لیاقت همون مردک بی سرو پاست . ندیدی با لحنی پر از دبدبه کبکبه بهت چی گفت ؟
انقدر با خودم حرف زدم یک لحظه متوجه شدم که باجی چون گلی شکفته و شاد به طرف ساختمان می اید و انگاه به یاد اوردم که ظهر شده و حتی من یک لقمه نان هم نخورده ام . دیگر برای انجام هر کاری دیر بود باید منتظر می ماندم تا باجی بعد از دیدن قابلمه دست نخورده بیاید و سوال پیچم کند خودم را به خواب زدم چند لحظه بعد ضرباتی به در خورد . از پشت در صدای غر غرش را شنیدم
- یک ساعت از خونه بیرون رفتم ها ! خانم کوچیک خوابین ؟
ارام در اتاقم باز شد و من زیر چشمی او را دیدم که به طرفم می امد و تلاش می کرد بی سر و صدا باشد . چقدر این پیرزن مهربان بود ارام چادر نمازش را به روی من کشید . نمی دانم بوی گلاب چادر نماز بود یا اندیشیدن بسیار که چشمانم سنگین شد و بی انکه بخواهم به خواب رفتم.
وقتی دیده گشودم غروب بود . صدای مادر می امد که گویا با کسی حرف می زد همه بدنم بیحال و ناتوان بود که البته پس از ان گرسنگی بی سابقه طبیعی بود . به سختی از جا برخاستم در حال مرتب کردن تختم بودم که باجی در زد و وارد اتاق شد .
- سلام باجی خانوم کی امدی ؟
- سلام خانوم کوچیک ساعت خواب ! اینطوریه؟ به من می گید غذا می خورید دست به غذا نمی زنید.
می دانستم بیشتر از همه نگران ان است که مادر متوجه نشود که خانه نبوده . لذا به ارامی گفتم
- خب میل نداشتم باجی خانوم .
با چشمان ریزش مشکوک نگاهم کرد و پرسید
- برای چی ؟ شما که صبحانه هم که نخورید ؟ حالا من جواب خانم رو چی بدم ؟ بگم یک ساعت خبرم رفتم بیرون این جوری شد؟
با لبخند گفتم
- نه نگو قراره که مادر ندونه نگو مال ناهاره بگو شام هم درست کردم . تو بگو منم نمی گم که رفته بودی خونه داداشت .
باجی با اخمی بی سابقه گفت
- برا من شرط میذاری ؟
خندیدم و دست بر بازویش گذاشتم و گفتم
- نه نه به خدا فقط می خوام مادرم ناراحت نشه .حالا فکر میکنه کسالت دارم.
بعد برای عوض کردن موضوع صحبتمان فورا در ادامه گفتم
- خب تعریف کن ببینم چی شد؟
اخمهای باجی باز شد و با یاداوری انچه حادث شده بود با شادی گفت
- الهی خیر از عمرت ببینی مادر سبب خیر شدی.
بعد ارامتر ادامه داد
رفتم اما مطابق معمول زن برادرم گفت که برادرم نیست منم گفتم باشه جلوی در منتظرش می مانم. خلاصه ربع ساعتی جلوی در ماندم تا اینکه برادرم جلوی در امد و با دیدن من اشکش سرازیر شد و منو سخت در اغوش گرفت . در همین حین زن برادرم امد و مارا به رگبار فحش و ناسزا بست منم همان طور که شما گفته بودید بهش گفتم
شوهر توئه برادر منه. منم حق دارم هر چند وقت یکبار ببینمش . خلاصه با پادرمیانی برادر زاده هایم غائله ختم شد .
در دل به نقشه خودم خندیدم من اورا فرستاده بودم تا نقشه خودم عملی شود ولی نقشه او عملی شده بود .
- حالا بیاید بریم تا عصرانه بهتون بدم ناهار و صبحونه که نخوردید لااقل دو لقمه عصرانه بخورید. فقط زود بیاید تا خانم نفهمه من تا دیدم تا سرش به تلفن گرمه امدم .
- راستی مگه مادرم بنا نبود شب پیش خاله بماند؟
باجی با بیخبری شانه بالا انداخت و گفت
- من نمیدانم خانم یک ساعتی میشه که امدند.
از اتاق خارج شدم مادر با لحنی ه فقط برای غریبه ها به کار می برد با تلفن مشغول حرف زدن بود.
- قربان شما محبت کردید خانوم جون بزرگواری فرمودید خواهش میکنم . کوچیک شماست چشم من با اقا صحبت میکنم و بعد خدمتتون تلفن میکنم . نه شما زحمت نکشید من.....هر طور راحتید اینجا مطعلق به خودتونه خواهش میکنم شما سرور مایید . لطف فرمودید خداحافظ.
وقتی که مادر گوشی را سر جایش گذاشت صورتش گل انداخته بود و شادی در صورتش موج میزد.در حال رفتن به اشپزخانه گفتم
- سلام مادر !
مادر که در افکار ش غرق شده بود با دیدن من انگار چیز خوشایندی به ذهنش رسیده باشد گفت
- سلام مادر ساعت خواب.
برای نشان دادن احترام به اجبار پرسیدم
- خاله چطور بود؟
- خوب بود مادر سلام رسوند. منم دیدم دوتا دختراش پیشش هستن امدم.
من با دیدن باجی چشمکی زدم و سر میز اشپزخانه نشستم . مادر دنبالم امد و اولین ضربه را به پیکر ارزوهایم فرود اورد.
- می دونی کی بود باجی ؟
- من از کجا بدونم خانوم جون ؟
- همون خواستگارها بودند چشمشون بدجوری فروغ رو گرفته که بعد از گذشت سه هفته هنوز بهش فکر میکنند. به منوچهر خان گفتم که باید واسه خواستگارا سفت گرفت . حالا باید بیاد به من افرین بگه . از اولش باید جای پای دخترو سفت کرد. اونا حتی پذیرفتند که برای پسرشون خونه جدا بخرن.
باجی که از شادی در پوست خودش نمی گنجید گفت
- راست میگین خانوم؟ الهی من فدای فروغ خانوم بشم . می دمنستم اول و اخر بر میگردن.
بعد شروع کرد قری به کمرش دادو خم شد مرا که ماتم برده بود بوسید . لقمه در گلویم گیر کرده بود و قادر نبودم ان را فرو دهم با خود گفتم عجب مردمانی !بعد از ان همه اخم و تخم برگشتند که چی؟ منو برا پسرشون بگیرن؟میگن هر چی قیافه بگیری احترامت بیشتره !مادر راست میگفت. از جا برخاستم تا اشپزخانه را ترک کنم باجی گفت
- کجا خانوم کوچیک ؟
- میل ندارم.
- اخه شما که چیزی نخوردی .
مادر دستم را گرفت و پرسید
- چیه مادر چرا نخوردی ؟
- میل ندارم مادر.
- چرا میل نداری ؟ تو الان نباید تو پوست خودت باشی.
عصبی گفتم
- برای چی مادر ؟ برای شوهر کردن ؟ شما هم چه حرف ها میزنید ها!
دستم را از دست مادر بیرون کشیدم و به اتاقم رفتم روی تخت نشستم و زانوی غم بغل گرفتم. درست مثل کسی که عزیزی را از دست داده باشد ودر ماتم به سر میبردم در سکوت و تاریکی اتاق صدای مادر را میشنیدم.
- دخترا همه اولش ناز میکنند.
سرم را به حالت درک نشدن تکان دادم به راستی خودم هم نمی دانستم در پی چه ام ! فقط حس میکردم نباید و نمی توانم ازدواج کنم. به بیرون نگریستم و اندیشیدم چه بهار تلخی ! از اولشبد اوردم.
ناخوداگاه بغضی بیگانه گلویم را فشرد . نمی دانم دیگر گریه ام چه بود؟هوا هر لحظه تارک تر میشد در این هنگام در اتاقم باز شد و برق روشن شد مادر بود با لبخند به چهره ی خیس از اشکم خیره شد و در حال جلو امدن گفت
- اا چیه؟ گریه برا چی؟برا شوهر کردن به پسری که دخترا منتظرن لب تر کنه ؟بلندشو خجالت بکش. اگه اقا جونت بیاد و تو رو اینطوری ببینه عصبانی میشه.
با بغض گفتم
- گریه هم حق ندارم بکنم؟
مادر کنارم نشست و گفت
- نه حق نداری کسی که قراره عروس بشه نباید گریه کنه اونم عروس اون خانواده.
خشمگین گفتم
- من نمی خوام عروس بشم شما می خواید به زور عروسم کنید. اصلا مگه شما نگفتید این خانواده به درد من نمی خوره ؟ مگه نمی گفتید از خود راضی هستند؟
مادر با مهربانی گفت
- اینو اون موقع گفتم اما حالا فرق میکنه اونا شرایط مارو در بست قبول کردن و گفتن هر چی ما بگیم.
اما گوش من بدهکار نبود. من در عالم خودم به سر میبردم و مادر همچنان با شادی و هیجان برای خودش حرف میزد.
- اگه داداشت و خشایار و اقا جانت بفهمند از خوشحالی پس می افتند. دیدی بهت گفتم اگه خودتو بسپاری به دست من خوشبخت میشی !مادر که بد دخترشو نمی خواد توی خانواده ما همه همینطوری شوهر میکنند. دختراشونو نگه میدارن تا به یه ادم استخوان دار بدن . فروغ لیاقت تو همینه.چون من میگم و دیگه هم نمی ذارم جواب رد بدی .
جمله اخر مادر تکلیف من بود تسلیم و اطاعت. به تصویر خودم در اینه نگاه کردم و اندیشیدم که خوشبخت نخواهم شد و از این اندیشه مو بر اندامم راست شد. حس میکردم همه می خواهند به زور مرا به پول بفروشند حتی مادری که تا دقایقی قبل هیچچیز به اندازه اش برایم مهم نبود. کار من حتی در نظر او خیلی هم طبیعی می نمود چرا که به قول خودشدخترانش به او وابسته بودند ولی من به تنها چیزی که فکر نمی کردم جدایی از خانواده بود
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)