سانی آرام به طرفش رفت .بیمار پریشان و مضطرب دو دستش را جلوی صورتش گرفت وبریده بریده التماس کرد :
ــ به من نزدیک نشوید ، خواهش می کنم قول می دهم هرگز تکرار نشود .جلو نیائید !
اما سانی به تضرع او توجهی نکرد لبه ی تخت نشست وبا صدایی آهسته آنقدر که بیمار برای شنیدنش مجبور به سکوت شود گفت:
ــ گوش کن، دخترک بیچاره ، من نیامده ام که به خاطر اعتراضت ترا سرزنش کنم .تصدیق می کنم کاملاًبجا و به موقع بود .من به سهم خودم افتخار می کنم که شاگردی به شهامت تو دارم .
لحظه ای مکث کرد تا اثر کلمات را بر چهره ی رنگ پریده دخترک ارزیابی کند .آنگاه اد امه داد:
ــ گفتی که سه روز است غذا نخورده ای . مسلماًضعف جسمانی خستگی و فشار روحی ترا این قدر مضطرب کرده .حالا مایلی کاری بکنم که دوباره سالم و سرحال به دانشکده برگردی و شکست راجرز و بدخواهانت را با
چشم ببینی ؟
دخترک در لحظه های شکوفایی یک اعتماد همه جانبه از اضطراب رها می شد و اولین نشانه ی تسلیم ،فروافتادن غیر ارادی دستانی بود که بعنوان محافظ روی صورتش را پوشانده بود .
سانی با لحن ملایمی گفت :
ــ به من اعتماد داشته باش ،حالا روی تخت دراز بکش و اجازه بده دوباره سرم را به دستت وصل کنیم.
مینا یکباره خودش را پس کشید :
ــ نه ،نگذارید به من نزدیک شوند .از آن ها می ترسم.
ــ نباید بترسی من اینجا هستم و نمی گذارم هیچ کس به تو آسیب برساند.راضی شدی؟
... حالا راحت باش و دستت را حرکت نده.
تونی جلو آمد .
ــ بگذارید کمکتان کنم .
سرم را به پایه آویزان کرده و سوزن آن را عوض کرد .دو پرستار به اتفاق پزشک معالج با نگاه های پر از شک و تردید به عملیات آرام و بی سروصدای مردی که چنین آسان شکار را به دام انداخته بود ،می نگریستند.
سانی سوزن را با دقت در دست بیمار فرو برد وآنرا با نوار چسب محکم کرد:
ــ تمام شد،اینقدر لبت را گاز نگیر.
مینا با چشمان بسته دراز کشیده لبهایش را روی هم می فشرد ووقتی با احتیاط پلکهایش را گشود.بله تمام شده واو هیچ دردی را احساس نکرده بود. سرش را زیر ملافه ی سفید پنهان کرد و گفت:
ــ بنشینید، ایستادن شما را خسته می کند.
سانی قدم زنان طول اتاق را پیمود :«پس او می خواهد که یکی از ما دو نفر در اتاق بمانیم .ـ» رو به دکتر ادامه داد:
ــ شاید به خاطر وضع اضطراری بیمار شما اجازه ی این کار را به ما بدهید.
پزشک معالج سری به علامت موافقت تکان داد و دومرد شانه به شانه ی هم از ساختمان بیمارستان بیرون رفتند.
تونی پرسید:
ــ میخواهید چکار کنید؟
سانی شنل بارانی اش را از روی صندلی ماشین برداشت و نگاهی به آسمان توفانی و تیره ی غروب انداخت .خستگی از چهره اش می باریدونگاهش نگران بود.تونی امیدوار بود بتواند با بر عهده گرفتن پرستاری دختر جوان این بار اضافه را از دوش سانی بردارد بنابر این گفت:
ــشما خسته تر از آن هستید که بتوانید تمام شب را اینجا بمانید.بهتر است بروید منزل .من اینجا خواهم بود واگر اتفاقی افتاد به شما اطلاع می دهم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)