شده ام . زود فکری به حالم کن .
قربان ! باید بدانم کار تا به کجا رسیده است که بفهمم از کجا و چطور شروع کنم .
منوچهر ماجرای ملاقات آخرش با نگین را برای جلال تعریف کرد و گفت :
من گمان می کنم این عشرت شیطان ناجنسی است . اگر او را از سر راه برداریم ، نگین مثل گنجشک در چنگ ماست .
قربان ! چطور می خواهید این کار را بکنید ؟
مهم نیست ، فقط او باید گورش را گم کند .
من فکر می کنم اگر او را بکشیم سر و صدا بلند می شود . به نظر من بهتر است او را بدزدیم و در جایی زندانی کنیم تا شما به مراد دل برسید و بعد هم که آب ها از آسیاب افتاد ، او را آزاد می کنیم .
هر کاری که صلاح می دانی بکن .
چشم قربان! ولی کمی خرج دارد .
مرده شوی روی تو را ببرد که هر وقت با تو حرف زدم از پول با من حرف زدی ، بیا بگیر .
و یک کیسه اشرفی به طرف او انداخت که جلال در هوا گرفت . ساعتی بعد ، جلال توانست غلام و ناصر را با دو اشرفی برای این کار استخدام کند . بعد هم بلافاصله به دارالحکومه برگشت و مشغول کشیک دادن شد تا همه کسانی را که از حرمسرا خارج می شدند ، زیر نظر بگیرد . کمی بعد عشرت از دارالحکومه به طرف خانه توران خانم راه افتاد و جلال از همان لحظه به تعقیب او پرداخت .
چهار ساعت از شب می گذشت و عشرت هنوز برنگشته بود و دل نگین مثل سیر و سرکه می جوشید . تا آن روز سابقه نداشت که عشرت این قدر بیرون از خانه بماند . حالا نگین می فهمید که چقدر وجود خاله اش برای او لازم است .
طبق دستور منوچهر میرزا کسی حق نداشت بعد از غروب از عمارت دارالحکومه خارج شود ، وگرنه یکی از خواجه ها را دنبال عشرت می فرستاد . با خود گفت :
بهتر است به منوچهر میرزا پیغام بدهم که او یکی از فراش ها را به منزل حاج مصباح بفرستد . اگر عشرت آن جا بود که همراه فراش بر می گردد و اگر نبود ، به شکلی از موضوع خبردار می شوم.
منوچهر میرزا در اتاق خود نشسته بود و به عاقبت کار خود می اندیشید که به او اطلاع دادند خواجه نگین بیگم با او کار دارد . منوچهر با خود گفت :
انگار سرنوشت بالاخره اسباب و عللی مهیا کرده است که این دختر زیبا نصیب من شود . از لحظه ای که او را دیده ام نتوانسته ام از خیالش فارغ شوم . حالا هم باید ببینم چه پیغامی داده است .
خواجه پیر و گوژپشت وارد شد و تعظیم کرد . منوچهر پرسید :
بگو ببینم از نگین خانم چه پیغامی داری ؟
قربان! عشرت خانم از بعدازظهر تا به حال از خانه بیرون رفته و برنگشته و خانم سخت مضطرب هستند و تقاضا دارند حضرت والا کسی را به منزل حاج مصباح ، پدر ایشان بفرستند .
منوچهر میرزا به خودش وعده داد که کارها بر وفق مرادم است و عشرت وقتی برگردد که من به کام دل رسیده باشم . سپس گفت :
عجب ! چطور شده که برنگشته ؟ حتما" پدر و مادر نگین بیگم او را نگه داشته اند . به بیگم بفرمائید مضطرب نباشند . من همین الان کسی را به منزل حاجی می فرستم و نتیجه را به ایشان اطلاع می دهم .
خواجه از در که بیرون رفت ، منوچهر میرزا به خود گفت :
بهترین موقعیت پیش آمده است که بتوانم نگین را به تسلیم وادارم ، ولی قبل از هر کاری باید بفهمم جلال چه کرده است .
در همین افکار بود که جلال اجازه ورود خواست . منوچهر میرزا بقدری عجله داشت که از جا پرید و با صدای بلند گفت :
چه کردی ؟
از دولتی سر حضرت والا ، مرا دنبال هر کاری که می فرستید موفق می شوم . او را به جایی بردم که عرب نی انداخته است . او اصلا" نفهمید این نقشه را چه کسی طرح کرده است . در دامی افتاده که امکان رهایی از آن وجود ندارد .
آفرین! مطمئن باش که تو را فراش باشی خواهم کرد .
جلال از خوشحالی سر از پا نمی شناخت ، به خصوص این که با فراش باشی کینه دیرینه داشت و جدای از این که حسرت درآمد فراش باشی را می خورد ، هنوز چوب هایی را هم که او به کف پایش زده بود ، فراموش نکرده بود .
در همین موقع علی برادرزاده فراش باشی که پیشخدمت موقت منوچهر میرزا بود پشت در ایستاده بود و به حرف های آن ها گوش می داد . منوچهر میرزا به جلال وعده داد که بمحض بازگشت حضرت والا از سفر ترتیب این کار را بدهد . سپس گفت :
الان نگین کسی را فرستاده بود که عشرت دیر کرده و او سخت نگران است . می خواست کسی را به منزل حاج مصباح بفرستیم و از او خبر بگیریم.
حتما" همین کار را بکنید و مخصوصا" سفارش کنید که شما نگران هستید و خیلی اظهار دلسوزی کنید تا اطمینان نگین به شما جلب شود .
خود من هم همین فکر را می کردم . زودتر به منزل حاج مصباح برو و از حال عشرت بپرس .
قربان! این کار صلاح نیست . یکی از فراش ها را بفرستید تا همه بدانند که شما برای عشرت چقدر نگران شده اید .
پس برو بگو یکی از فراش ها بیاید .
علی برادرزاده فراش باشی زود به آبدارخانه رفت و روی نیمکت دراز کشید و خود را به خواب زد . جلال با قلدری سراغش رفت و سرش فریاد زد و گفت :
زود بلند شو برو به فراش باشی بگو حضرت والا دستور داده اند یکی از فراش ها فورا" به خانه حاج مصباح پدر بیگم نگین خانم برود و از حال عشرت خانم بپرسد ، که چرا شب به خانه برنگشته است . بگو حضرت والا سخت نگران هستند .
علی با عجله خود را به فراش خانه که جلوی دروازه حکومتی قرار داشت رساند و سراغ فراش باشی را گرفت ، ولی به او گفتند که فراش باشی برای خوردن شام به خانه اش رفته است . علی بی معطلی به طرف خانه عمویش دوید و موضوع را از سیر تا پیاز برایش تعریف کرد و گفت اگر او دیر بجنبد و در ماموریت امشب موفق نشود ، شغلش را به جلال خواهند داد .
فراش باشی از حرف های علی و خروج آن روز عشرت از حرمسرا و مراقبت جلال از او ، متوجه شد کاسه ای زیر نیم کاسه است و احتمالا" منوچهر میرزا بلایی بر سر خاله سوگلی حرمسرا آورده و حالا می خواهد با این کارها رد گم کند ، برای همین تصمیم گرفت شخصا" به منزل حاج مصباح برود و از قضیه سر در بیاورد و به علی سفارش کرد که ابدا" با کسی حرفی نزند و در عین حال مراقب حرف هایی که جلال و منوچهر میرزا به هم می زنند ، باشد.
فراش باشی در زمان حکومت سابق یکی دو باری به منزل حاج مصباح رفته بود و حاجی ضمن آن که هیچ وقت از پذیرایی چیزی کم نگذاشته بود ، همیشه عیدی فراش باشی را هم برایش می فرستاد . فراش باشی به خود گفت که با این سابقه آشنایی می تواند وارد خانه شود و کمی هوشیاری به خرج بدهد و از موضوع سر در بیاورد .
در طول راه یکی دو بار شبگردها و پاسبان ها جلوی فراش باشی را گرفتند و چون او را شناختند با احترام راه را برایش باز کردند . عشرت و توران خانم تازه وارد اتاق شده بودند که صدای در آمد و عشرت هراسان گفت :
اگر کسی دنبال من آمده باشد بگوئید که این جا نیست .
توران خانم به شوهرش که با وحشت از خواب پریده بود گفت :
حاج آقا! خود شما بروید و اگر کسی عشرت را خواست بگوئید این جا نیست .
حاج مصباح بمحض این که چشمش به فراش باشی افتاد ، بکلی توصیه زنش و این موضوع را که پدر زن حاکم است از یاد برد و به عادت گذشته در مقابل فراش باشی تعظیم بلند بالایی کرد و گفت :
چه عجب یاد ما کردید ؟ انشاءالله که خیر است .
حتما" خیر است . از طرف شاهزاده منوچهر میرزا پیغامی داشتم .
حاجی او را به داخل خانه دعوت کرد و گفت :
حتما" پیغام محرمانه ای است که این وقت شب شما را زحمت داده اند .
سپس وارد اتاق پذیرایی شدند و حاجی دستور داد میوه بیاورند .
فراش باشی گفت :
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)