صفحه 2 از 10 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 93

موضوع: حسرت | رقيه مستمع

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    گفت: از روز اولي كه ديدمت عاشقت شدم شب و روز نداشتم فاطي با دست خودش من را به دام عشق تو انداخت وقتي فهميدم اون پسرك گذاشته رفته و به تو نامردي كرده خيلي عصباني شدم و فاطي را فرستادم دوباره مادرت را ببينه و موفق شد.
    دهنش را با انگشت بستم و گفتم: در مورد سيامك اين طوري حرف نزن اون من را مجبور به هيچ كاري نكرد.
    منصور گفت: متاسفانه ميدانم ولي كاري كه با تو كرد را جبران هم نكرد و كينه من نسبت به اون به خاطر همينه.
    گفتم: پس تو همه چيز را ميداني خيلي خوشحالم از اينكه با هم رو راست هستيم.
    منصور گفت: تو دختر خوبي هستي ميدانم لياقتت را ندارم و سنم بالاست ولي چي كار كنم عاشقت هستم و دوستت دارم.
    چند ساعت كه منصور پيشم بود كلي حرف زديم اون از آرزوهايي كه براي من و بچه داشت حرف زد.
    تصميم داشت فاطي را طلاق بده تا اون هم دنبال زندگيش بره.
    بعد مي آمد تا با من و بچه باشه.
    از من خواست صبر داشته باشم و من به اون قول دادم منتظرش بمانم.
    منصور قبل از اينكه مادرم بياد رفت.
    مادر با دست پر برگشت كلي خريد كرده بود و لوازم بهداشتي براي بچه خريده بود. دلشوره داشتم هيچ چيز خوشحالم نميكرد.
    مادر در حالي كه داشت خريدش را جمع ميكرد پرسيد: منصور چي ميگفت؟
    گفتم: چيز خاصي نميگفت.
    مادر گفت: تو حرفهايي كه بهت گفته را بگو بقيه اش با من خودم ميفهمم چي گفته و چه منظوري داشته.
    گفتم: مامان تو قبل از اين با من مهربان نبودي چطور شده حالا اينطور مهربان و صميمي شدي؟
    مادر با تعجب گفت: من قبلا چي گفتم كه بدي تو را خواسته باشم؟
    گفتم: يادت رفته نميگذاشتي از خونه بيرون بيايم يا اينكه مدرسه رفتن را قدغن كرده بودي!
    پدر به سختي از تو اجازه گرفت.
    يا اصرارت براي شوهر دادنم به همين منصور يادت رفته؟
    مادر پوز خندي زد و گفت: وقتي به سن بلوغ رسيدي احساس خطر كردم دلم نميخواست كسي به تو آسيب بزنه به همين خاطر دلم نميخواست بيرون بروي حتي مدرسه!
    تو رفتارت را نمي ديدي كارت شده بود جلب توجه با عشوه راه ميرفتي و اصلا خودت را جمع جور نميكردي هر چي هم ميگفتم به گوشت فرو نمي رفت با پدرت حرف زدم و به اون توضيح دادم ولي خدا بيامرز حرفم را قبول نكرد اون مثل من احساس خطر نميكرد فكر ميكرد هميشه هست تا از تو حمايت كند مي بيني اون عمرش كفاف نداد خطاي تو را ببينه!!
    در مورد شوهر دادنت هم تنها خواستگارت منصور بود ميخواستم تو را به آدم مطمئني بسپارم حس كردم يكي مثل منصور خوب است ولي اشتباه ميكردم.
    من همه چيز را درك كردم ولي نتوانستم تو را خوب راهنمايي كنم تو مثل من نباش بچه ات را خوب راهنمايي كن و مراقبش باش من نتوانستم و تو صدمه ديدي و نتيجه اش شده همين كه فاطي خانم بياد و تن ما را بلرزاند.
    با پشت گرمي كه از منصور گرفته بودم گفتم: خيالت راحت باشه منصور گفته به محض اينكه بچه به دنيا بياد اون را طلاق ميده.
    مادر اخمي كرد و گفت: تو فكر ميكني اين كار را بكنه؟
    گفتم: معلومه آخه من براي اون بچه به دنيا ميآورم.
    مادر گفت: بعد از ازدواج شما در باره منصور تحقيق كردم اون زنش را خيلي دوست داره و تنها مانع خوشبختي آنها يك بچه است كه تو براي آنها مي آوري وقتي زاييدي اون بچه را ميگيره تو ميماني و من.
    گفتم: نه من اجازه نميدهم كسي بچه ام را از من جدا كنه.
    مادر گفت: اين زن و شوهر خيلي زرنگ هستند هر طور شده بچه را ازت ميگيرند اگر شده كلك بزنند.
    گفتم: مامان اگر واقعا اينطوره چرا ما صبر كنيم بيا از دستشون فرار كنيم.
    مادر اشكش را پاك كرد و گفت: كجا برويم؟
    جايي داريم؟
    كسي را داريم؟
    نه پول داريم نه پناه بايد صبر كنيم تا منصور و زنش براي ما تصميم بگيرند.
    دلم آتش گرفته بود و شعله ميزد.
    مادرم را بغل كردم و گفتم: عاقبت ما چي ميشه؟
    مادر محكم بغلم كرد و گفت: اگر به حرفم گوش كني و مو به مو عمل كني كسي نميتونه به ما آسيي برسونه و ما ميتوانيم از آنها جلو بزنيم.
    پرسيدم چطوري؟
    گفت: تو بايد به بهانه هاي مختلف از منصور پول بگيري و پس انداز كنيم ما تا به دنيا آمدن بچه وقت داريم كمي پول جمع كنيم.
    در ضمن تو بايد از منصور بخواهي براي من خانه مستقل كرايه كنه تا شما راحت باشيد.
    گفتم: من نمتوانيم تنها باشم.
    گفت: من تو را تنها نميگذارم فقط ميخواهم خونه اي كرايه كنه اونهم به اسم تو كه بعدا نتونه آن را از ما بگيره.
    وقتي احساس خطر كرديم يا ولمون كرد دوتايي آنجا بمانيم و بي سرپناه نباشيم.
    فكري از سرم گذشت و گفتم: اگر همه فكرهايي كه در مورد منصور كرديم اشتباه بود چي؟
    مادر گفت: خدا كنه اشتباه كرده باشيم!
    در اين صورت من از پيش شما ميروم و توي اون خونه كه كرايه كرده زندگي ميكنم شما هم با بچه اتون اينجا ميمانيد.
    حس كردم مادر اشتباه نميكنه آخه ما كه منصور و زنش را خوب نميشناختيم.
    مادر گفت: گيتي نكند با منصور صميمي بشوي و اين حرفها را به اون بزني همه چيز خراب ميشه اگر فكر مان درست باشه لو ميره و نقشه امان نميگيره و اگر فكر مان درست نباشه منصور از من و تو بدش مياد و ديگه از چشمش مي افتيم.
    همان شب از من قول گرفت تا حرفي نزنم.....
    با نقشه اي كه كشيديم از روز بعد هر وقت منصور پرسيد پول لازم داري گفتم: بله و اون هم بي دريغ به من پول داد در عرض چهار ماه كلي پول پس انداز كردم.
    منصور اجازه نميداد چيزي از خونه كم بشود مرتب خريد ميكرد و هميشه با دست پر ميامد.
    كلي براي بچه لباس و لوازم خريده بود.
    از فاطي خانم هم خبري نبود ولي مادرم از اون خبر داشت و شنيده بود پشت سر من مرتب بد گويي ميكنه و ذهن همه را آماده كرده كه بچه قبل از عروسي با منصور درست شده و اين تهمت بود!
    شكمم حسابي بالا آمده بود دكتر ميگفت وارد شش ماه شدم سونوگرافي هم همين را نشان ميداد و من درست شش ماه بود كه با منصور ازدواج كرده بودم.
    سنم خيلي كم بود و تحمل حاملگي برايم سخت بود!
    تازه وارد چهارده سالگي شده بودم.
    دكتر خيلي مراقبم بود و دلش برايم ميسوخت.
    مادرم با نقشه قبلي شروع كرد به بهانه گيري و من منصور را مجبور كردم براي مادرم خونه مستقل به اسم خودم رهن كنه تا مادرم خيالش راحت باشه و كرايه نده.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    منصور هم كه نميخواست آب توي دلم تكان بخوره هر كاري که ميگفتم ميکرد تا من راحت باشم.
    مادر وقتي خانه را كرايه كرد وسايل خانه پدريم را كه امانت پيش خاله ام گذاشته بود به خانه جديد برد و با مقداري از پول پس اندازمان وسايل را كامل كرد.
    خانه خوب مرتبي شد مادر وقتي منصور پيم مي آمد به آنجا ميرفت و ديگر سرگردان نميشد به محض رفتن منصور زنگ ميزدم و مادرم ميامد.
    روزها پشت سر هم گذشت و من ماه هفتم را تمام كردم راه رفتن برايم سخت شده بود شكمم خيلي اذيت ميكرد دكتر گفته بود استراحت كنم و تكان نخورم احتمال زايمان زودرس مي رفت.
    من هم ميخوردم و ميخوابيدم بچه حسابي رشد كرده بود.
    مادرم اجازه نميداد از تخت پايين بيايم ميترسد بچه زود به دنيا بياد و حرف فاطي خانم درست از آب در بياد.
    منصور بيشتر از قبل كنارم بود اون هم دوست نداشت بچه بي موقع به دنيا بياد نگراني از رفتارش معلوم بود.
    دست زمانه براي امتحا ن ما آماده بود.
    كيسه آب پاره شد و منصور با مادرم من را بيمارستان برد.
    دكتر با ديدن وضعيتم گفت: كيسه آب پاره شده ديگه نميشود صبر كرد بايد هر چه زودنر بچه را به دنيا بياوريم به منصور هم گفت احتمال زنده ماندن بچه پنجاه پنجاه است چون ممكنه نارس به دنيا بياد!
    همه دست به دعا شديم تا بچه زنده بماند.
    بستري شدم و به دستم سرم وصل كردند دكتر هر شرايطي كه ممكن بود پيش بياد توضيح داد و من را آماده كرد.
    حس خوبي نداشتم با اين حال دعا ميكردم بچه سالم به دنيا بياد اينهمه زحمت كشيدم و مدتها خانه نشين شده بودم و حالا به جاي پاداش داشتم مجازات ميشدم.
    هر آن ممكن بود بچه از دست برود.
    دلهره ولم نميكرد از منصور و مادرم خداحافظي كردم و به اتاق زايمان رفتم دو ساعت طول كشيد و بالاخره بچه به دنيا آمد از دكتر پرسيدم: سالمه؟
    زنده ميماند؟
    دكتر گفت: بچه درشتي است بايد ببينم دكتر اطفال نظرش چيه به نظر من كه زنده ميماند.
    از ته دل خوشحال شدم تمام خستگي زايمان از دوشم كنده شد.
    بعد از زايمان به بخش منتقل شدم.
    بچه را داخل دستگاه گذاشتند.
    منصور با يك دسته گل بزرگ به ديدنم آمد مادر همراهم بود و با نذر و نياز و دعا حمايتم ميكرد. آن روز به خوبي گذشت و خبر سلامتي بچه كه پسر هم بود به ما رسيد. روز بعد بچه را از دستگاه بيرون آوردند وضعيتش خوب بود نزديك سه كيلو بود.
    وقتي بچه را براي شير دادن به اتاقم آوردند و سينه ام را در اختيارش گذاشتم مهر و محبتي بين ما بوجود آمد كه قابل وصف نبود.
    هنوز لذت شير دادن كامل به دلم ننشسته بود كه فاطي خانم به ديدنم آمد.
    با ديدن بچه گفت: كي ميگفت اين بچه نه ماهه نيست؟!
    زود به دنيا آمده اصلا هم اين طور نيست.
    مادرم گفت: شما بهتر ميدانيد يا دكتر؟
    اون كه ميگه هفت ماهه است گيتي خوب خورده و استراحت كرده بچه وزنش بالاست.
    فاطي خانم بي رو درواسي گفت: خودت را گول ميزني يا ما را؟
    اين بچه را به هر كي دوست داري نشان بده اين بچه نه ماهه است. اصلا اين بچه منصور نيست.
    دلم هري ريخت يك آن شيرم قطع شد و بچه شروع كرد به گريه كردن مادر پرستار را صدا زد و خواهش كرد بچه را ببرند.
    اتاق كه خالي شد فاطي خانم گفت: ميدانم اين بچه حرامزاده است با اين حال قبول ميكنم بزرگش كنم.
    به شرطي كه منصور شناسنامه اش را به اسم من بگيره.
    بغض ته گلويم آزار ميداد نميتوانستم حرفي بزنم.
    مادرم فاطي خانم را هل داد و گفت: برو گم شو.
    فاطي خانم گفت: تو فكر كردي هر غلطي كه خواستي بكني بعد يك آدم مثل منصور پيدا بشه كثافت كاري تو را جمع كنه؟
    كور خوندي من اجازه نميدهم براي اين بچه شناسنامه بگيره.
    اين بچه منصور نيست.
    گريه تنها كاري بود كه از دستم برميامد. مادر فاطي خانم را به زور از اتاق بيرون كرد.
    دست نوازشي به سرم كشيد و گفت: به حرفم رسيدي؟
    از اينكه مادرم راست گفته بود ناراحت بودم و از اينكه به موقع فكرش را كرده بوديم راضي و خوشحال!
    آن روز منصور به ديدنم نيامد دكتر مرخصم كرد مادر از پس اندازمان حساب بيمارستان را پرداخت و ما سه تايي خونه رفتيم.
    بعد از ظهر منصور به ديدنم آمد قيافه اش گرفته بود.
    من هم قهر بودم و نميخواستم با او حرف بزنم.
    مادر از منصور پذيرايي كرد ولي منصور لب به چيزي نزد.
    اوقاتش تلخ بود.
    نيم ساعت بدون يك كلمه حرف گذشت تا اينكه منصور گفت: گيتي خانم راستش را بگو اين بچه مال كيه؟
    دنيا روي سرم خراب شد اون به من تهمت ميزد با اينكه از بچه دار شدن چيزي نميدانستم ولي اطمينان داشتم اين بچه من و منصور است.
    فقط گفتم: حرفي نزن كه بعدا پشيمان بشوي.
    منصور گفت: تو اگر بداني چه آتشي در دلم روشن شده!
    فاطي آرام و قرار از من گرفته.
    از وقتي كه فهميد حامله هستي به گوشم خوانده اين بچه مال من نيست خودت هم شاهدي بچه به اين درشتي به دنيا آمده دكتر گفته هفت ماهه است ولي باورش ممكن نيست.
    مادر وسط آمد و گفت: تو دامادم هستي و تا به اين روز از من و دخترم بي احترامي نديدي ولي بخواهي به حرفهات ادامه بدهي ناچارم با خفت و خواري از اينجا بيرونت كنم.
    كسي كه نتواند زن و بچه اش را صاحب بشه به در لاي جرز ميخوره! منصور گفت: شما ثابت كن بچه مال منه جلوي دنيا مي ايستم.
    مادر گفت: تو جلوي وسوسه ات را نميتواني بگيري جلوي دنيا بايستي؟
    برو ديگه اينجا هم نيا مگر اينكه از صميم قلب ايمان داشته باشي اين بچه توست.
    منصور گفت: فاطي زن دل رحم و مهرباني است اون قبول كرده بچه را بزرگ كنه.
    مادر عصباني گفت: غلط كرده اون كه عقيده داره بچه تو نيست چرا ميخواهد اين بچه را صاحب بشه؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    منصور كه با دلايل فاطي خانم قانع شده بود گفت: اون گفت من و تو سالهاست با هم زن و شوهر هستيم ميتوانيم شناسنامه بچه را به اسم خودمان بگيريم و گيتي را از اين دردسر نجات بدهيم.
    اگر بعد از مدتها سر و كله پدر بچه پيداش بشه و ثابت كنه وقتي گيتي را ول ميكرده بچه اي توي شكمش جا گذاشته هم آبروي من ميروه و هم پدرش ميتوانه بچه را پس بگيره.
    اين وسط اگر ما به بچه علاقمند بشويم داغون ميشويم.
    مادر عصباني با صداي بلند گفت: بسه تمامش كن.
    اين افكار پليد را هم براي خودتان نگهداريد.
    منصور لاعلاج و درمانده بلند شد. چشمش به بچه افتاد با تاسف آهي كشيد و از خانه بيرون رفت.
    مادر گفت: ما مسئوليت سنگيني را به عهده گرفتيم براي آسايش و راحتي اين بچه بايد اول از اين خانه برويم بعد هم بايد كار پيدا كنم تا شما را بتوانم حمايت كنم.
    مادر بچه را به دستم داد و گفت: نگران چيزي نباش من تا زنده هستم كمكت ميكنم و اجازه نميدهم كسي اذيتت كند.
    بغضم را فرو دادم و گفتم: بچه بدون شناسنامه خودش يك دردسر بزرگي است.
    مادر گفت: غصه نخور اون را هم يك جوري حلش ميكنيم....
    تلخي و سختي زمانه وقتي تنها شديم و منصور حمايتش را از ما بريد، خودش را نشان داد.
    مخارج طاقت فرسا درآمد كم و ناچيز.
    سه نفر بوديم من هنوز ناراحتي هاي زايمان پشت سر نگذاشته بودم واحتياج به دارو و درمان داشتم.
    بچه هم وسايل راحتي ميخواست و اين مادرم بود كه ناچار سر كار رفت اون تنها كاري كه بلد بود را انجام داد پرستار شد و به گفته خودش از دوتا سالمند پرستاري ميكرد و موفق شد مخارج ما را تامين كنه.
    از دست منصور عصباني بودم دلم نميخواست ديگه ببينمش اون به من اعتماد نكرد من هم راهي بلد نبودم تا ثابت كنم اين بچه متعلق به اون هست.
    فكر مادرم هم تا اين جا بيشتر كار نميكرد.
    گراني دست بردار نبود هر چه درآمد داشتيم را خرج ميكرديم.
    از پس اندازي كه داشتم هم چيزي نمانده بود.
    وقتي آدم بد مياوره از همه جا بدشانسي ميباره!
    زني كه مادرم از او پرستاري ميكرد از دنيا رفت و مادرم چون نميتوانست پيش شوهر زن بماند بيكار شد و مشكلات به ما سرازير شد.
    تنها شانسمان اين بود كه خانه رهن بود و كرايه نميداديم.
    بچه هم بزرگ شده بود و ما هنوز او را بچه صدا ميكرديم نه من نه مادرم هيچ كدام اسمي روي بچه نگذاشتيم.
    هر دو حس ميكرديم اين كار منصوره.
    اما از منصور خبري نبود.
    بچه خيلي شيرين شده بود وقتي ميخنديد دلم ضعف ميكرد خيلي دوستش داشتم. ا
    گر خداي نكرده دلش درد ميگرفت خونه را روي سرش ميگذاشت بد جوري گريه ميكرد.
    اصلا طاقت درد نداشت و اون موقع بود كه دست و پام را گم ميكردم و عاجز و درمانده گريه ميكردم.
    وقتي بچه صداي گريه ام را ميشنيد دست از گريه برميداشت و با شيرين كاريهاش مشغولم ميكرد اون هم دوستم داشت.
    با همديگر اخت گرفته بوديم.
    مادر بچه را دوست داشت وقتي بازيش ميداد ميگفت: امروز تو به من محتاجي فردا من به تو محتاج ميشوم.
    با اينكه خيلي زندگي به ما سخت ميگذشت ولي شاد بوديم و به بچه دلبسته بوديم و تمام سعي تلاشمان راحتي بچه بود.
    مادر دوباره در تلاطم كار بود و به چند شركت سر زده بود تا دوباره پرستاري را از سر بگيره.
    اما هنوز خبري از كار نبود.
    يك روز كه در خانه با مادرم مشغول حساب كتاب بوديم و درآمدمان را با مخارج كمر شكن مقايسه ميكرديم زنگ در به صدا درآمد.
    بچه را به مادرم دادم و براي باز كردن در رفتم.
    پشت در مرد جا افتاده اي با لباس بسيار شيك و گران قيمت ايستاده بود.
    با ديدنم گفت: ببخشيد منزل خانم بهاري؟
    با اشاره حرفش را تاييد كردم.
    مادر كه صداي مرد را شناخته بود كنار در آمد و تعارف كرد تا مرد وارد خانه شد.
    هر كي بود با مادرم كار داشت بچه را از مادر گرفتم و روي تخت گذاشتم و براي ريختن چايي به آشپزخانه رفتم.
    با سيني چايي كه برگشتم شنيدم مادرم ميگويد: نه ممكن نيست.
    اين كار من نيست.
    من فقط يك پرستار بودم.
    ترسيدم مبادا به مادرم تهمت دزدي زده باشند.
    چايي را به مرد و مادرم تعارف كردم و بي صدا كنار تخت بچه ام نشستم.
    مرد پرسيد: دختر شما ست؟
    مادر گفت: بله اوني هم كه توي تخت خوابيده نوه ام است.
    مرد دست در جيبش كرد و يك تراول درآورد و زير بالش بچه گذاشت.
    مادر خواست مانع بشه ولي مرد كار خودش را كرد و گفت: قابل شما را نداره من وظيفه داشتم.
    بجز اينكه به حرفهاي من خوب فكر كنيد، ديگر حرفي بين آنها رد و بدل نشد و مرد خداحافظي كرد و رفت.
    نميدانستم بپرسم يا صبر كنم مادر خودش حرف بزنه دست دست ميكردم كه مادر به حرف آمد و گفت: ميداني چي ميخواست؟
    گفتم: نه! رفت: از من ميخواهد براي پرستاري برگردم خانه اشون.
    خوشحال شدم و گفتم: اين كه خوبه شما خونه اينها كار ميكردي؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    مادر آهي كشيد و گفت: آره!
    پرسيدم: مگه چه اشكالي داره؟
    مادر گفت: من نميتوانم پيش يك مرد تنها بروم و پرستاريش را كنم.
    گفتم: مگه شما نگفتيد آنها سالمند هستند زنش كه مرده، مرده هم لابد پيراست!
    مادر گفت: آخه من همه چيز را به تو نگفتم اون زني كه مرد مادر اين مرد بود و من خيلي به مادرش انس گرفته بودم با هم دوست شده بوديم.
    گفتم: خوب بهتر با پدرش هم ميتواني ارتباط برقرار كني.
    مادر خنده اي كرد و گفت: پدرش سالهاست مرده.
    حالا جاي تعجب بود پرسيدم: پس اين ميخواست شما از كي مراقبت كنيد؟
    چهره مادر خندان شد و گفت: از خودش!
    با افكاري كه مادرم داشت درست نبود يك مرد تنها و زن جواني مثل مادرم آخه مادرم الان كه بيوه شده بود سي دو ساله بود خيلي زود ازدواج كرده بود و بچه دار شده بود و خيلي زود هم بيوه شده بود.
    چون زياد به خودش نميرسيد بيشتر از سنش نشان ميداد اون از منصور هم كوچكتر بود.
    آن شب خوابم نبرد به مادرم فكر ميكردم چي ميشد آن مرد از مادرم خواستگاري ميكرد و به جاي پرستار به عنوان زنش مادرم را به خونه اش ميبرد خيال من هم راحت ميشد.
    با اين خيالهاي خوش شب را صبح كردم.
    طلوع آفتاب بچه شروع كرد به گريه كردن هر كاري كردم ساكت نشد.
    مادر بچه را بغل كرد ولي اون هم موفق نشد آرامش كنه.
    هول كرده بودم مادر با خونسردي گفت: پاشو لباس بپوش ببريمش بيمارستاني جايي!!
    سريع لباس پوشيدم و همراه مادر و بچه از خانه رفتيم.
    صداي گريه بچه هر آن بدتر ميشد.
    من هم پا به پاي اون گريه ميكردم ولي اين بار بچه گريه اش را تمام نميكرد.
    سر خيابان دربست گرفتيم و خودمان را رسانديم اورژانس بيمارستان كودكان.
    دكتر وقتي بچه را معاينه كرد كلي آزمايش نوشت، تا جواب ها حاضر بشه بچه را در اورژانس بستري كرد.
    گوشهام را گرفته بودم تا صداي بچه را نشنوم ولي صداي دلخراش گريه اش ديوانه ام ميكرد.
    معلوم بود درد دارد و من كاري از دستم برنمي آمد.
    مادر كنار تخت بچه نشسته بود و مات و مبهوت بچه را نگاه ميكرد.
    با آماده شدن جوابها دليل بي تابي بچه هم معلوم شد و دكتر قطره مسكن به بچه داد.
    دكتر پرسيد مادر بچه كيه؟
    هيجان زده گفتم: منم.
    گفت: بچه شما فتق داره و بايد هر چه زودتر جراحي بشه.
    گفتم: اگر لازمه انجام بديد.
    دكتر گفت: در مورد هزينه مشكلي نداريد؟
    پرسيدم:مگر چقدر ميشه؟
    گفت: چيزي حدود دو الا سه ميليون.
    سرم سوت كشيد.
    مادر چشمهاش گرد شد.
    هر دو سست شديم.
    دكتر انگار موقعيت ما را درك كرده باشه گفت: شما فكرتان را بكنيد به من خبر بدهيد.
    مادر گفت: جاي دولتي نيست بچه را ببريم؟
    دكتر گفت: هست اما بچه شما طاقت نمياوره شما ببريدش بيمارستان دولتي از اول آزمايش تازه اگر همه چيز وفق مراد پيش بره نوبت عمل به شما نميرسه بچه از دست ميره.
    تصميم با شماست.
    قطره اثر كرده بود و بچه خوابش برده بود.
    دكتر گفت: هر چه زودتر دست به كار شيد.
    به پدرش خبر بدهيداون بهتر ميتونه تصميم بگيره.
    رو به مادر گفتم: به منصور خبر ميدم.
    مادر حرفي نزد و من رفتم و با تلفن عمومي به منصور زنگ زدم.
    نيم ساعت بعد منصور همراه فاطي خانم بيمارستان بود.
    منصور دست در جيبش كرد و كلي تراول درآورد.
    اما فاطي خانم مانع شد و گفت: اول حضانت بچه بعد پول!
    تف كردم توي صورت فاطي خانم و گفتم: بچه من داره ميميره تو داري چي ميگويي!
    فاطي خانم با گوشه چادرش صورتش را پاك كرد و گفت: فكر نميكردم همين هشت ماه را هم دوام بياوري، شرط ما براي نجات بچه همينه.
    دست منصور را گرفت و همراه خودش برد.
    من و مادرم مانديم با يك كوه غم!!
    چه آدم پستي اين تنها جمله اي بود كه مادرم گفت و رفت.
    تنها كنار تخت بچه نشسته بودم و اشك ميريختم.
    دكتر براي معاينه بچه آمد و گفت: همين الان اتاق عمل آماده شده بچه را ميبريم عمل كنيم.
    گفتم:هزينه اش؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    گفت:جان بچه ات واجب تر است.
    ديگه در مورد هزينه با كسي حرف نزن من كمك ميكنم.
    لباس بچه را درآوردند و لباس سبز اتاق عمل پوشاندن.
    بچه ديگه نا نداشت با چشمهاي مظلومش نگاهم كرد.
    بوسيدمش و به دست پرستار سپردم.
    تا دم در اتاق عمل رفتم و پشت در ايستادم تا مراحل اوليه انجام شود.
    مادر هنوز برنگشته بود.
    عمل دو ساعتي طول كشيد.
    دكتر وقتي از اتاق بيرون آمد گفت: چيزي حدود ده سانت از روده بچه تيره شده بود.
    با جراحي توانستيم مشكل بچه را حل كنيم ديگه نگراني در كار نيست.
    گفت نگراني نيست ولي نگراني من تازه شروع شد.
    از كجا هزينه بيمارستان را بپردازم؟!
    بچه بهوش آمد و از اتاق بيرون آوردنش و به بخش منتقل شد.
    پرستار از من خواست تا براي اون پرونده تشكيل بدم.
    وقتي مسئول اسم بچه را پرسيد جوابي نداشتم.
    مرد گفت: اسم بچه چيه؟
    گفتم: هنوز شناسنامه نداره.
    مرد تعجب كرد و گفت: چه پدر و مادرهاي بي فكري.
    اسم پدر؟
    گفتم: ندارد.
    مرد كمي عصباني پرسيد: اسم مادر؟
    گفتم: گيتي. پرونده تكميل شد و بچه بستري شد.
    توي اتاق كنار تخت بچه نشسته بودم كه مادر با اون مرد خوش لباس وارد اتاق شد.
    مادر گفت: ديگه نگران نباش آقا مهدي از ما حمايت ميكنه.
    چهره اقا مهدي مثل آدمهاي روحاني به نظرم رسيد.
    چند روز در بيمارستان همراه بچه بودم.
    در اين مدت منصور دو بار به ديدن بچه آمد ولي من بي اعتنايي كردم و يك كلمه هم با منصور حرف نزدم.
    روزي كه بچه مرخص شد آقا مهدي براي تسويه حساب آمد ولي با تعجب متوجه شديم مخارج پرداخته شده.
    وقتي پيگيري كردم متوجه شدم همان روز اول منصور سه ميليون به حساب بيمارستان ريخته بود.
    آقا مهدي با ماشين آخرين سيستمش جلوي بيمارستان ما را سوار كرد و به خانه امان برد.
    مادر هر چه اصرار كرد آقا مهدي داخل نشد و رفت.
    من و مادر تنها شديم.
    پرسيدم: چطور راضي شدي از آقا مهدي كمك بگيري؟
    مادر گفت: اون مرد مهربان و بي شيله پيله است وقتي فاطي دست منصور را گرفت و برد تنها كسي كه ميشناختم و ميدانستم كمك ميكنه همين آقا مهدي بود.
    ميداني من راضي شدم زنش بشوم ولي اون قبول نكرد.
    خوشحال پرسيدم: چرا؟
    مادر گفت: آخه اون روز كه به خانه ما آمد خواست زنش بشوم ولي من به خاطر عقايد خاصي كه دارم قبول نكردم اون گفت: فكرهات را بكن!
    وقتي ناچار ماندم تصميم گرفتم به تقاضاي اون جواب مثبت بدهم.
    پيشش رفتم و موضوع را گفتم خيلي خوشحال شد از اينكه پيشش رفتم ولي از اينكه ناچار تصميم به ازدواج با اون گرفتم خيلي دلخور شد و گفت: ازدواج چيزي نيست كه بشود در موردش معامله كرد و قبول نكرد قول داد هر كمكي از دستش بر بياد انجام بده بدون چشم داشت.
    چقدر از حالت رمانتيكي كه بين آقا مهدي و مادرم بوجود آمده بود خوشحال شدم.
    مادرم را بوسيدم و گفتم: تو بهترين مادر دنيا هستي.
    مادر گفت: من در حق تو اشتباهي انجام دادم كه قابل بخشش نيست.
    گفتم: من همه چيز را فراموش كردم و بخشيدم تو بايد من را ببخشي كه در موردت بد فكر كردم و تو را دشمنم ميدانستم.
    وسوسه ولم نميكرد بالاخره پرسيدم: آخرش چي؟
    با آقا مهدي عروسي ميكني؟
    مادر صورتش سرخ شد و گفت: فكر كنم!
    هنوز سال پدرت نشده اون مرد خيلي خوبي بود من هرگز به خودم اجازه نميدم قبل از سال كاري انجام بدم.
    ياد پدرم افتادم ما چقدر ضعيف بوديم حتي نتوانستيم يك سال بعد از مرگ پدرم سر پا باشيم.
    پدرم عقيده داشت دختر بايد درس بخواند و سركار برود تا محتاج ديگران نباشد از زن ضعيف خوشش نمي آمد.
    فكرهاي خوبي براي من داشت ولي هرگز به آرزوي خودش نرسيد. ته دلم آرزو كردم درسم را ادامه بدم.
    روز بعد آقا مهدي به بهانه عيادت از بچه به خانه ما آمد. خيلي از اون خوشم ميآمد مثل فرشته نجاتي بر بام خانه ما نشسته بود.
    درسته مخارج بيمارستان را حساب نكرد ولي آمده بود!
    آمده بود تا از پولش دل بكند و اين كاري نبود كه هر كسي قادر باشه.
    آقا مهدي آن روز خيلي صميمي تر از روزهاي قبل بود براي بچه كلي هديه آورده بود.
    وقتي هديه ها را دور تخت بچه چيد گفت: من هنوز اسم بچه را نميدانم!
    اسمش چيه؟
    مادر نگاهي به من انداخت و من نگاهي به او!
    آقا مهدي به شوخي گفت: لابد هنوز اسم ندارد و بچه صداش ميكنيد!!
    مادر لبخندي زد و گفت: همينطوره.
    آقا مهدي گفت: اين خيلي بده.
    فكرم خراب شد چرا ما اسمي روي بچه نگذاشته بوديم؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    مادر گفت: گيتي منصور دلش ميخواست اسم بچه چي باشد؟
    گفتم: اون دلش ميخواست اگر روزي پسر دار شد علي اگر هم دختر دار شد زهرا صداش كنه.
    آقا مهدي گفت: پس بچه اسم داره علي آقا!!
    از اون روز اسم بچه شد علي آقا.
    آقا مهدي از من پرسيد: چه اختلافي با شوهرت داري؟
    گفتم: من زن دومش هستم.
    آاه مهدي آهي كشيد و گفت: باور نميكنم دختر بچه اي با سن و سال تو مادر شده !
    زن دوم شده؟!
    خجالت كشيدم.
    آقا مهدي گفت: من ميتوانم واسطه بشوم شما را با شوهرت آشتي بدهم البته اگر دلت بخواهد.
    گفتم: مشكل من اينه كه منصور بچه امون را قبول نداره.
    آقا مهدي از حرفهايي كه ميشنيد شوك شده بود پرسيد: يعني چي؟
    گفتم: بچه من هفت ماهه به دنيا آمد زن اول منصور به من تهمت زده كه اين بچه منصور نيست آخه ما درست هفت ماه بود با هم عروسي كرديم.
    آقا مهدي گفت: اين دليل نميشه خيلي از بچه ها هفت ماهه به دنيا ميان.
    گفتم: بله ولي با وزن كم، بچه من درشت بود نزديك سه كيلو بود.
    آقا مهدي گفت: آنها بجز بچه دليل ديگه اي هم داشتند؟
    سرم را پايين انداختم و گفتم: من وقتي زن منصور شدم دختر نبودم.
    آقا مهدي گفت: حامله كه نبودي؟
    گفتم: خودم هم مطمئن نيستم.
    رنگ از روي مادر پريد.
    آقا مهدي گفت: هر اشتباهي قابل جبران است الان هزاران آزمايش وجود داره كه ثابت ميكنه بچه پدرش كيه.
    چرا تا به حال انجام نداديد؟
    مادر گفت: ما همه اش از خودمان ترسيديم بي پولي هم مزيدی بر علت شد.
    آقا مهدي گفت: من مخارجش را ميدم نميشه يك عمر با شك و ترديد زندگي كرد اين بچه هويت لازم داره به يك پدر و يك مادر! حالا هر كي ميخواهد باشه.
    من به شما كمك ميكنم تا از بلاتكليفي در بياييد.
    مادر گفت: فاطي زن اول منصور نميگذاره منصور آزمايش بده.
    آقا مهدي گفت: من منصور را راضي ميكنم اطمينان دارم اون هم دلش ميخواهد بداند اين بچه مال كيه.
    دلم را قرص كردم و گفتم: اين بچه مال منصوره.
    آقا مهدي گفت: اين شد، تو قدم اول را برداشتي.
    همين فردا بچه را ميبريم آزمايش ژنتيك، خيالت هم راحت ميشه.
    مادر گفت: بچه هنوز مريضه.
    آقا مهدي گفت: اين همه آمپل زده يكي هم روش و بحث را تمام كرد.
    آن شب خيالم ناراحت بود تا صبح قدم زدم و به خيلي چيزها فكر كردم از خيلي چيزها و كارهايي كه انجام داده بودم پشيمان بودم خيلي ساده عفتم را لكه دار كرده بودم به همين مناسبت تنبيه ميشدم.
    حق انتخابم را از دست داده بودم و زن مردي به سن و سال پدرم شده بودم.
    براي نجات بچه ام از بي هويتي تن به آزمايشي ميدادم كه از نتيجه اش مطمئن نبودم!!
    اگر بچه مال منصور نباشد چي؟
    اون موقع چي كار كنم؟
    چطور ميتوانم به سيامك بگويم كه من از تو بچه دار شدم و سيامك تا به امروز سراغي از من نگرفته با جان و دل بچه را ميپذيرد و جلوي منصور مي ايسته و من را از چنگش نجات ميده!
    نه اين ممكن نبود من به خاطر بچه ام بايد به ريسمان محكمي چنگ ميزدم بايد عاقل ميشدم و از هر كار احمقانه اي پرهيز ميكردم.
    شنيده بودم بعضي ها در سن كم بزرگ ميشون و من مصداق اين مثل بودم در سن چهارده سالگي مثل آدمهاي بزرگ فكر ميكردم و نتيجه گيري ميكردم.
    روز بعد همراه آقا مهدي به آزمايشگاه ژنتيك رفتم و از بچه نمونه خون گرفتند و قرار شد هفته بعد جواب را بگيريم.
    به آقا مهدي گفتم: خب منصور كي مياد؟
    گفت: اون اول وقت آمده و آزمايش داده اين جا را هم اون انتخاب كرده تا خيالش راحت باشه.
    رو به آقا مهدي گفتم: شما واسطه اي بين من و منصور شديد ميخواستم يك پيغام به منصور برسانيد.
    آقا مهدي گفت: چشم!
    گفتم: به اون بگيد وقتي معلوم شد بچه مال اون است براي اينكه پيش بچه اش بماند شرايطي را بايد قبول كنه.
    آقا مهدي گفت: چه شرايطي؟
    گفتم: به موقع همه را ميگويم.
    آقا مهدي من و بچه را خانه رساند با مادرم احوالپرسي كرد و رفت.
    يك ماه و نيم تا سال پدرم مانده بود فكر هاي در سر داشتم.
    منتظر جواب آزمايش بودم.....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    يك هفته پر از استرس گذشت و بالاخره نتيجه آزمايش معلوم شد و منصور به عنوان پدر علي معرفي شد.
    روزي كه منصور با جواب آزمايش به خانه ما آمد و اجازه خواست علي را بغل كند با عصبانيت علي را به اتاق ديگري بردم و گفتم: وقتي تك و تنها بي پول و بي كس زخم زبان ميشنيدم كجا بودي؟
    حالا يادت افتاده به زن و بچه ات اعتماد كني؟
    تو آدم بدي هستي.
    منصور گفت: به خدا تحت تاثير حرفهاي فاطي بودم.
    گفتم: الان هم برو زير سايه فاطي خانم بمان چون نه من نه علي احتياجي به تو نداريم.
    منصور گفت: پس شناسنامه بچه چي؟
    گفتم: هشت ماهه شناسنامه ندارد يكي دو ماه هم روش.
    منصور گفت: پس قهر يكي دو ماه بيشتر طول نميكشه؟
    گفتم: نه گرفتن شناسنامه بدون پدر اين قدر طول ميكشه.
    تو فكر كردي يك روز ميتواني بگي بچه من نيست روز ديگه بيايي صاحب بچه بشوي كور خواندي.
    برو پيش معلمت فاطي خانم درس تازه را روان كن بيا.
    مادرم هر چه اشاره كرد اعتنا نكردم.
    منصور دماغ سوخته از پيش ما رفت.
    موقع رفتن چند تا تراول به مادرم داد و من ديدم.
    با صداي بلند گفتم: مامان از منصور چيزي قبول نكن تا الان چطور زندگي كرديم بعد از اين همانطور زندگي ميكنيم.
    مادر دستش را عقب كشيد و تراول را نگرفت.
    منصور رفت.
    ميدانستم مستقيم ميرود پيش فاطي خانم.
    همين طور هم شد فاطي خانم تا قيافه ناراحت و عصباني منصور را مي بينه شروع ميكنه به زبان بازي.
    منصور از آزمايشي كه هفته قبل انجام داده بود ميگه.
    ولي فاطي فرياد كنان ميگه: دروغه اون بچه مال تو نيست من و تو سالها پيش آزمايش داديم تو نميتواني بچه دار بشوي.
    منصور گفت: ميدانم سالها پيش رفتيم ولي بعد از اون من يك عمل ساده انجام دادم و نتيجه اش را ديدم.
    فاطي پرسيد: چه عملي؟
    منصور جواب داد: عمل واريكوسل.
    تنها مشكل من اين بود كه بچه دار نميشدم.
    اما حالا ميدانم تو بچه دار نميشوي اداي زنهاي دلسوزي را كه به پاي شوهرشون نشستند را در نياور.
    فاطي نعره ميزد و منصور گوشهاش را گرفته بود. منصور آخرين حرف را به فاطي زد بايد از هم جدا بشويم!
    فاطي التماس كرد اما منصور كوتاه نيامد و گفت: اگر يك كم رحم و مروت از تو ديده بودم تا آخر عمر نوكريت را ميكردم ولي تو خيلي بيرحم هستي.
    تو از خدا نترسيدي به يك دختر بچه سيزده ساله هزار تهمت ناروا زدي !!
    باعث شدي تنها بچه عزيز دردانه ام ماهها از مهر پدر محروم بمانه.
    وقتي مريض شد احتياج به عمل داشت نگذاشتي مخارج عملي را بدهم مگه چي ميشد حتي اگر بچه من نبود من وظيفه داشتم خرج عمل را بدهم آخه اون بچه زنم بود!!
    من هنوز گيتي را طلاق ندادم.
    تو باعث جدايي من از زن و بچه ام شدي.
    همچين زني را نميخواهم تو بايد از زندگي من بيرون بروي.
    فاطي عصباني جواب داد: من نگذاشتم؟
    تو خودت چرا پا پيش نگذاشتي؟
    من گفتم تو چرا باور كردي؟
    تو دلت نميخواست از گيتي بچه داشته باشي تو آرزوت بود از من بچه دار بشوي به همين خاطر يواشكي رفتي و عمل كردي!
    تو اگر آدم دلسوزي بودي بايد در خفا خرج عمل بچه را ميدادي.
    تو خودت كوتاهي كردي.
    منصور گفت: خيالت راحت باشه وقتي تو را خونه گذاشتم برگشتم و خرج بيمارستان را دادم و شايد به همين خاطر روزي گيتي و علي كوچولو من را ببخشند.
    فاطي صورتش را گرفت و گريه كرد.
    منصور گفت: وسايلت را جمع كن ميبرمت خانه پدرت و از خانه بيرون زد.
    فاطي ديوانه شده بود اميدي به زندگي نداشت از رفتن به خانه پدري هم ميترسيد همه چيزش را از دست داده بود.
    به همين خاطر چادرش را سر كرد و به داروخانه رفت و كلي قرص خواب گرفت.
    موقع برگشت از عطاري كمي هم مرگ موش خريد و به خانه برگشت.
    تمام قرصها را خورد مرگ موش را هم با يك ليوان آب سر كشيد ميخواست از مرگش مطمئن بشه.
    به اتاق رفت و دراز كشيد و منتظر مرگ شد.
    منصور با آقا مهدي باب دوستي باز كرده بود پيشش رفت و تمام ماجرا را تعريف كرد.
    آقا مهدي از دست منصور كمي دلخور شد و گفت: تو نبايد زنهاي اطرافت را بي پناه ول كني همه اش اشتباه!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    اشتباه محض!
    يك روز به خاطر زن اولت گيتي را رها كردي و حالا به خاطر گيتي در هر صورت اشتباه كردي.
    زني كه پشت و پناه نداشته باشه دست به هر كاري ميزنه. منصور نگران شد و به خانه برگشت و با جسد نيمه جان فاطي روبرو شد با عجله آمبولانس خبر كرد.
    فاطي با زحمت زياد زنده ماند ولي اين زنده ماندن ديگر به درد نمي خورد.
    اون تمام هوش و حواسش را از دست داده بود و نيمي از بدنش لمس شد.
    خانواده فاطي نگهداري از او را قبول نكردند و ناچار منصور فاطي را به آسايشگاه معلولين برد.
    فاطي فقط ميتوانست نگاه كنه نه حرفي مي توانست بزنه نه حركتي ميكرد.
    اون به سزاي عملش رسيده بود.
    سال پدرم به خوبي برگزار شد.
    همان روز از آشناهاي مشتركمان اتفاقي كه براي فاطي افتاده بود را شنيدم خيلي دلم سوخت ولي اون به من بد كرده بود و تقاص پس داده بود.
    آقا مهدي گاها در مورد منصور حرف ميزد ولي من بي اعتنايي ميكردم هنوز دلم خنك نشده بود.
    يك هفته بعد از سال مادرم و آقا مهدي ازدواج كردند و مادرم به خانه آقا مهدي رفت خيالم از طرف مادر راحت شد پيش مرد خوبي زندگي ميكرد.
    آقا مهدي مادرم را كه سواد خواندن و نوشتن نداشت را در كلاس نهضت سواد آموزي ثبت نام کرد و مادرم با شوق زياد شروع كرد به خواندن و نوشتن.
    ديگه كمتر به من سر ميزدند.
    علي دندان درآورده بود و گاز ميگرفت. خيلي شيطون شده بود.
    براي گرفتن شناسنامه اقدام كردم چون نميخواستم اسم منصور در شناسنامه علي باشه در ضمن معلوم باشه پدرش منصور است ناچار كارم به دادگاه كشيد.
    چند بار با منصور روبرو شدم مظلومانه نگاهم ميكرد.
    اما حرفي نميزد.
    علي داشت قدمهاي اولش را برميداشت.
    تنها مونسم بود خيلي بهم وابسته شده بوديم.
    يك روز كه دادگاه داشتيم علي دستش را به ديوار گرفت و كم كم راه رفت تا رسيد به منصور كه روي صندلي نشسته بود.
    منصور با حسرت به علي نگاه كرد.
    صورتم را برگرداندم تا منصور علي را بغل كند.
    همين هم شد منصور علي را در آغوش كشيد وقتي برگشتم ديدم منصور گريه ميكنه و علي را محكم به خودش چسبانده .
    دلم به رحم آمد و گفتم: از قاضي بخواه تا حكم را به نفع من صادر كنه اونموقع د رمورد آشتي با هم حرف ميزنيم.
    منصور لبخندي زد و گفت: خيلي وقته حكم به نفعت صادر شده خودت خبر نداري.
    علي مال توست من حقي ندارم.
    از اينكه ميديدم منصور حق را به من ميده خوشحال و راضي بودم.
    داخل دادگاه از قاضي خواستم حضانت دايمي علي را به اسم من صادر كنه تا اجازه بدهم منصور براي علي شناسنامه بگيره.
    قاضي نگاهي به منصور انداخت.
    منصور صورتش ميخنديد با رضايت كامل گفت: حضانت علي براي هميشه با مادرش گيتي خانم است و قاضي حكم را صادر كرد.
    روز بعد براي علي تقاضاي شناسنامه كرديم دو سه روز طول كشيد تا شناسنامه به دستم رسيد .
    در داخل آن نوشته شده بود علي فرزند منصور اسم مادر گيتي!
    منصورهمراه مادرم و آقا مهدي با يك دسته گل و شيريني به ديدنم آمد و گفت: حالا وقت آشتي كنان است.
    گفتم: من هنوز شرطم را براي آشتي نگفتم.
    آقا مهدي در جريان است مگه نه؟
    آقا مهدي گفت: من پيغام شما را رساندم.
    منصور گفت: بي چون و چرا هر شرطي داشته باشي قبول دارم.
    گفتم: شرطي كه من دارم نميشود با چشم و گوش بسته قبول كرد اول گوش كن بعد اگر خواستي قبول كن.
    منصور فكر نميكرد شرط مشكلي داشته باشم با اين حال همه سكوت كردند تا شرطم را بگويم.
    گفتم: شرط من مربوط ميشود به گذشته ام.
    گذشته اي كه قسمتي از آن مخدوش شده و من بايد آن را تميز كنم.
    مادر حدس زد منظورم چيه گفت: نه اين كار را نكن.
    منصور گفت: چه كاري را؟
    گفتم: من بايد تكليفم را با يك نامرد معلوم كنم.
    منصور متوجه شد و گفت: نه لزومي ندارد من كه تو را با تمام شرايطت قبول كردم.
    عصباني شدم و گفتم: همين ديگه!
    من نميخواهم به عنوان يك زن دست دوم بهم نگاه كني چيزي ته دلم هست كه تا با سيامك روبرو نشوم و حلش نكنم تا آخر عمر عذابم ميده.....
    منصور گفت: من نميتوانم قبول كنم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    گفتم: بايدقبول كني.
    منصور گفت: نميتوانم اجازه بدهم زنم با يك پسر جوان در مورد خلاف گذشته اشان صحبت كنند.
    اين دور از غيرت و مردانگي است.
    خنديدم و گفتم: تو در مورد غيرت حرف نزن اون موقع كه با فاطي خانوم بودی و ما رو ول کرده بودی غيرتت کجا رفته بود؟!
    نگفتي اين زن از كجا پول دوا درمانش را ميده؟
    از كجا ميخوره؟
    از همه بدتر طلاقم كه نداده بودي!
    اون موقع غيرتت كجا بود؟
    از غيرت و تعصب حرف نزن كه حالم بهم ميخوره.
    شما مردها با اين غيرت و تعصب الكي آبروي مردهاي قديمي را هم برديد!!
    منصور ساكت شد و به فكر رفت.
    آخر گفت: اگر قول بدهي به من خيانت نكني حرفي ندارم.
    من به تو اعتماد ميكنم ميدانم رو سياهم نميكني.
    خوشحال شدم به زانو درآمده بود.
    دستم را به سمت منصور دراز كردم.
    منصور دستم را فشار داد و با هم آشتي كرديم.
    آن شب آقا مهدي از شرطم خيلي تعجب كرد ولي چيزي به ما نگفت.
    آقا مهدي مرد خوبي بود و خيلي دلش ميخواست بين من و منص آشتي کنيم و از اينكه ميديد همه چيز روبراه شده بود خوشحال بود.
    همه حرفهايم را نزده بودم ولي كوتاه آمدم همين قدر پيروزي برايم كافي بود.
    مادربراي اينكه جو حاكم بر ما عوض بشه گفت: گيتي ميداني كلاس اول را زودتر از بقيه تمام كردم خطمم خيلي خوب شده معلمم قول داده كمك كنه تا هر چه زودتر بتوانم تا كلاس پنجم را بخوانم.
    گفتم: علي كمي بزرگتر بشه من هم دوست دارم درسم را ادامه بدهم و سعي ميكنم ديپلمم را بگيرم.
    پدرم خيلي دوست داشت درس بخوانم.
    منصور مثل يك پدر مهربان گفت: من هم به تو كمك ميكنم همين فردا برو اسمت را بنويس علي را نگه ميدارم تا درست را بخواني.
    منصور دست به هر كاري ميزد تا دلم را به دست بياوره .
    با رضايت منصور روز بعد دوتايي رفتيم و اسمم را در يك مدرسه شبانه نوشتم.
    روزها خانداري ميكردم و شبها درس ميخواندم وقت زياد داشتم.
    علي با منصور دوست شده بود و غريبي نميكرد.
    ساعت يك ميرفتم و پنج بر ميگشتم.
    خانواده خوشبختي شده بوديم.
    علي راه افتاده بود و همه جا را بهم ميريخت.
    منصور از ديدن كارهاي علي ضعف ميكرد.
    اون بعد از سالها به آرزوش رسيده بود.
    يك سال در نهايت خوشي گذشت و ما تولد دو سالگي علي را جشن گرفتيم.
    مادرم تازه زاييده بود و بيمارستان بود نتوانست در جشن ما شركت كنه. مادرم براي من يك برادر به دنيا آورده بود.
    در اين يك سال گذشته با كمك منصور كه از علي مراقبت كرد توانستم مدرك سيكلم را بگيرم و دبيرستان ثبت نام كنم.
    ديگه كينه اي از كسي به دل نداشتم و نگاه تازه اي به زندگي پيدا كرده بودم.
    مادرم مشغول زندگي خودش بود و كمتر به من سر ميزد.
    من هم بزرگتر شده بودم شانزده سالم بود!
    سنم كم بود و ميتوانستم مثل دخترهاي ديگر در روزانه درس بخوانم ولي ازدواجم مانع بود.
    ناچار شبانه ثبت نام كردم همه چيز تغيير كرده بود و دبيرستان مثل دانشگاه ترمي شده بود.
    ديگه ميتوانستم در عرض سه سال دبيرستان را تمام كنم.
    فكر و ذكرم شده بود درس خواندن.
    منصور چند روز بود كه حال نداشت و همه اش در فكر بود.
    با خودم گفتم شايد به ديدن فاطي رفته يا شايد فاطي مرده که منصور اين قدر ناراحت و گرفته است.
    منصور حرفي نميزد من هم چيزي نپرسيدم.
    دلم ميخواست خودش در مورد ناراحتيش حرف بزنه.
    روزها گذشت منصور كمتر حرف ميزد ديگه نگران شدم و تصميم گرفتم سر از كار منصور دربياورم.
    وقتي از مدرسه برگشتم منصور خانه بود بوي خوش غذا از آشپزخانه ميآمد.
    علي زبان باز كرده بود و بعضي از كلمات را ميگفت صدا زد: مامان بغلش كردم و با شوق گفتم: ببين منصور علي آقا بزرگ شده حرف ميزنه.
    منصور گفت: خيلي روش كار كردم تا بتواند مامان و بابا بگه.
    حال وقتش بود سر حرف باز شده بود گفتم: منصور چند وقته گرفته اي حالت خوش نيست چيزي شده؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    منصور هول شد و گفت: نه!
    نه!!
    گفتم: نميتواني مخفي كني حتما اتفاقي افتاده نميخواهي به من بگي؟
    منصور آهي كشيد و گفت: يعني تو خبر نداري؟
    جا خوردم و گفتم: از چي؟
    گفت: از برگشتن سيامك.
    دلم هري ريخت پرسيدم: مگه كجا بوده؟
    گفت: سربازي.
    تمام كرده و برگشته.
    گفتم: اين چه ربطي به تو دارد كه اين قدر ناراحت شدي؟
    گفت: مگه نميخواستي با اون حرف بزني؟
    حالا برگشته. گفتم: من گفتم يه روزي دلم ميخواهد با اون حرف بزنم و سنگيني كه به قلبم فشار مياورد را از روي قلبم بردارم نگفتم كه روز شماري ميكنم تا او پيداش بشه.
    انگار حرفم آب سردي باشه آتش منصور را خاموش كرد.
    منصور با چهره اي مظلومانه گفت: به نظرم هر چه زودتر با اون حرف بزني زودتر نتيجه مي گيريم.
    گفتم: تو منتظر چه نتيجه اي هستي؟
    گفت: دلم ميخواهد تو و علي را براي هميشه داشته باشم فقط همين.
    از اينكه هر روز دلم بلرزه و منتظر آمدن كسي باشم خسته شدم.
    خنديدم و گفتم: مرد حسابي بيخود منتظر شدي.
    من اگر ميخواستم با سيامك حرف بزنم همان موقع پيداش ميكردم و حرف ميزدم اين امتحاني براي تو ميخواستم ببينم چقدر دوستم داري و چقدر تحمل داري.
    تو هم از اين امتحان بيرون آمدي.
    واقعا دلم نميخواست با اون روبرو بشوم اون وقتي بهش احتياج داشتم نبود با آبروي من بازي كرد و فرار كرد.
    اون حتي با من خداحافظي نكرد بعد تو فكر ميكني من بعد از دو سال سراغش ميروم ازش سوال جواب ميكنم؟
    منصور جان اشتباه كردي بد جوري هم اشتباه كردي.
    از اينكه منصور اينهمه دلهره داشته و حواسش به برگشتن سيامك بوده دلخور شدم.
    منصور با ناباوري حرفهايم را گوش داد.
    شوكه شده بود!
    سفره را باز كردم و غذا را كشيدم.
    منصور هنوز تحت تاثير حرفهايم بود.
    ديگر در اين مورد حرفي نزديم.
    دلم ميخواست تفريح كنم مسافرت بروم آب و هوا عوض كنم با اونهايي كه همكلاس بودم و اكثرا زنهاي شوهر دار بودند حرف ميزديم، ميگفتند مسافرت رفته اند و خيلي در روحيه آنها تاثير مثبت داشته!
    از منصور خواستم تا با هم به يك مسافرت برويم هم براي خودش و هم براي من خوب بود.
    منصور از پيشنهادم استقبال كرد و روز بعد براي مشهد بليط گرفت.
    من هم از مدرسه اجازه گرفتم.
    همه وسايلمان را جمع كردم و در چمدان گذاشتم.
    منصور آژانس خبر كرد.
    وقتي ميخواستيم از خانه بيرون برويم ،منصور گفت: دلم ميخواهد وقتي از مشهد برميگرديم به خونه من برويم اين جا براي ما كوچيك شده.
    گفتم: خونه اي تو و من نداره!
    فقط اين كه من در خانه اي كه فاطي با تو زندگي كرده احساس راحتي نميكنم.
    منصور گفت: اين را از اول ميگفتي.
    اون خانه را ميفروشم جاي بهتر خانه ميخرم.
    اون وقت چي؟
    خوشحال شدم و گفتم: باشه هر وقت اين كار را كردي من هم دست علي را ميگيرم همراهت به اون خانه جديد مي آيم.
    منصور شاد و خندان چمدان را برداشت و در ماشين گذاشت بعد علي را بغل كرد و در را باز كرد تا من سوار شوم.
    فرودگاه شلوغ بود مسافر مشهد زياد بود.
    تا پرواز ما يك ساعت مانده بود منصور بارها را تحويل داد و كنار هم روي صندلي نشستيم علي شيطوني ميكرد و مرتب به اين طرف و آن طرف ميرفت.
    منصور هم چهار چشمي مراقب علي بود و به هر جا مي رفت بلند ميشد و تعقيبش ميكرد.
    علي حسابي بازي كرد و منصور را خسته كرد مسافري كه كنارم نشسته بود گفت: دختر جان بچه ات را بگير پدرت خسته شد!
    از حرفش ناراحت شدم.
    منصور رنگش پريد.
    صورتم را برگرداندم و گفتم: عجب آدم فضوليه
    مسافر حرفم را شنيد و گفت: به شما نسل جديد نميشود حرفي زد ملاحظه نداريد نه به پدرتون نه به ديگران.
    اعصابم خرد شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 10 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/