گفت: از روز اولي كه ديدمت عاشقت شدم شب و روز نداشتم فاطي با دست خودش من را به دام عشق تو انداخت وقتي فهميدم اون پسرك گذاشته رفته و به تو نامردي كرده خيلي عصباني شدم و فاطي را فرستادم دوباره مادرت را ببينه و موفق شد.
دهنش را با انگشت بستم و گفتم: در مورد سيامك اين طوري حرف نزن اون من را مجبور به هيچ كاري نكرد.
منصور گفت: متاسفانه ميدانم ولي كاري كه با تو كرد را جبران هم نكرد و كينه من نسبت به اون به خاطر همينه.
گفتم: پس تو همه چيز را ميداني خيلي خوشحالم از اينكه با هم رو راست هستيم.
منصور گفت: تو دختر خوبي هستي ميدانم لياقتت را ندارم و سنم بالاست ولي چي كار كنم عاشقت هستم و دوستت دارم.
چند ساعت كه منصور پيشم بود كلي حرف زديم اون از آرزوهايي كه براي من و بچه داشت حرف زد.
تصميم داشت فاطي را طلاق بده تا اون هم دنبال زندگيش بره.
بعد مي آمد تا با من و بچه باشه.
از من خواست صبر داشته باشم و من به اون قول دادم منتظرش بمانم.
منصور قبل از اينكه مادرم بياد رفت.
مادر با دست پر برگشت كلي خريد كرده بود و لوازم بهداشتي براي بچه خريده بود. دلشوره داشتم هيچ چيز خوشحالم نميكرد.
مادر در حالي كه داشت خريدش را جمع ميكرد پرسيد: منصور چي ميگفت؟
گفتم: چيز خاصي نميگفت.
مادر گفت: تو حرفهايي كه بهت گفته را بگو بقيه اش با من خودم ميفهمم چي گفته و چه منظوري داشته.
گفتم: مامان تو قبل از اين با من مهربان نبودي چطور شده حالا اينطور مهربان و صميمي شدي؟
مادر با تعجب گفت: من قبلا چي گفتم كه بدي تو را خواسته باشم؟
گفتم: يادت رفته نميگذاشتي از خونه بيرون بيايم يا اينكه مدرسه رفتن را قدغن كرده بودي!
پدر به سختي از تو اجازه گرفت.
يا اصرارت براي شوهر دادنم به همين منصور يادت رفته؟
مادر پوز خندي زد و گفت: وقتي به سن بلوغ رسيدي احساس خطر كردم دلم نميخواست كسي به تو آسيب بزنه به همين خاطر دلم نميخواست بيرون بروي حتي مدرسه!
تو رفتارت را نمي ديدي كارت شده بود جلب توجه با عشوه راه ميرفتي و اصلا خودت را جمع جور نميكردي هر چي هم ميگفتم به گوشت فرو نمي رفت با پدرت حرف زدم و به اون توضيح دادم ولي خدا بيامرز حرفم را قبول نكرد اون مثل من احساس خطر نميكرد فكر ميكرد هميشه هست تا از تو حمايت كند مي بيني اون عمرش كفاف نداد خطاي تو را ببينه!!
در مورد شوهر دادنت هم تنها خواستگارت منصور بود ميخواستم تو را به آدم مطمئني بسپارم حس كردم يكي مثل منصور خوب است ولي اشتباه ميكردم.
من همه چيز را درك كردم ولي نتوانستم تو را خوب راهنمايي كنم تو مثل من نباش بچه ات را خوب راهنمايي كن و مراقبش باش من نتوانستم و تو صدمه ديدي و نتيجه اش شده همين كه فاطي خانم بياد و تن ما را بلرزاند.
با پشت گرمي كه از منصور گرفته بودم گفتم: خيالت راحت باشه منصور گفته به محض اينكه بچه به دنيا بياد اون را طلاق ميده.
مادر اخمي كرد و گفت: تو فكر ميكني اين كار را بكنه؟
گفتم: معلومه آخه من براي اون بچه به دنيا ميآورم.
مادر گفت: بعد از ازدواج شما در باره منصور تحقيق كردم اون زنش را خيلي دوست داره و تنها مانع خوشبختي آنها يك بچه است كه تو براي آنها مي آوري وقتي زاييدي اون بچه را ميگيره تو ميماني و من.
گفتم: نه من اجازه نميدهم كسي بچه ام را از من جدا كنه.
مادر گفت: اين زن و شوهر خيلي زرنگ هستند هر طور شده بچه را ازت ميگيرند اگر شده كلك بزنند.
گفتم: مامان اگر واقعا اينطوره چرا ما صبر كنيم بيا از دستشون فرار كنيم.
مادر اشكش را پاك كرد و گفت: كجا برويم؟
جايي داريم؟
كسي را داريم؟
نه پول داريم نه پناه بايد صبر كنيم تا منصور و زنش براي ما تصميم بگيرند.
دلم آتش گرفته بود و شعله ميزد.
مادرم را بغل كردم و گفتم: عاقبت ما چي ميشه؟
مادر محكم بغلم كرد و گفت: اگر به حرفم گوش كني و مو به مو عمل كني كسي نميتونه به ما آسيي برسونه و ما ميتوانيم از آنها جلو بزنيم.
پرسيدم چطوري؟
گفت: تو بايد به بهانه هاي مختلف از منصور پول بگيري و پس انداز كنيم ما تا به دنيا آمدن بچه وقت داريم كمي پول جمع كنيم.
در ضمن تو بايد از منصور بخواهي براي من خانه مستقل كرايه كنه تا شما راحت باشيد.
گفتم: من نمتوانيم تنها باشم.
گفت: من تو را تنها نميگذارم فقط ميخواهم خونه اي كرايه كنه اونهم به اسم تو كه بعدا نتونه آن را از ما بگيره.
وقتي احساس خطر كرديم يا ولمون كرد دوتايي آنجا بمانيم و بي سرپناه نباشيم.
فكري از سرم گذشت و گفتم: اگر همه فكرهايي كه در مورد منصور كرديم اشتباه بود چي؟
مادر گفت: خدا كنه اشتباه كرده باشيم!
در اين صورت من از پيش شما ميروم و توي اون خونه كه كرايه كرده زندگي ميكنم شما هم با بچه اتون اينجا ميمانيد.
حس كردم مادر اشتباه نميكنه آخه ما كه منصور و زنش را خوب نميشناختيم.
مادر گفت: گيتي نكند با منصور صميمي بشوي و اين حرفها را به اون بزني همه چيز خراب ميشه اگر فكر مان درست باشه لو ميره و نقشه امان نميگيره و اگر فكر مان درست نباشه منصور از من و تو بدش مياد و ديگه از چشمش مي افتيم.
همان شب از من قول گرفت تا حرفي نزنم.....
با نقشه اي كه كشيديم از روز بعد هر وقت منصور پرسيد پول لازم داري گفتم: بله و اون هم بي دريغ به من پول داد در عرض چهار ماه كلي پول پس انداز كردم.
منصور اجازه نميداد چيزي از خونه كم بشود مرتب خريد ميكرد و هميشه با دست پر ميامد.
كلي براي بچه لباس و لوازم خريده بود.
از فاطي خانم هم خبري نبود ولي مادرم از اون خبر داشت و شنيده بود پشت سر من مرتب بد گويي ميكنه و ذهن همه را آماده كرده كه بچه قبل از عروسي با منصور درست شده و اين تهمت بود!
شكمم حسابي بالا آمده بود دكتر ميگفت وارد شش ماه شدم سونوگرافي هم همين را نشان ميداد و من درست شش ماه بود كه با منصور ازدواج كرده بودم.
سنم خيلي كم بود و تحمل حاملگي برايم سخت بود!
تازه وارد چهارده سالگي شده بودم.
دكتر خيلي مراقبم بود و دلش برايم ميسوخت.
مادرم با نقشه قبلي شروع كرد به بهانه گيري و من منصور را مجبور كردم براي مادرم خونه مستقل به اسم خودم رهن كنه تا مادرم خيالش راحت باشه و كرايه نده.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)